کامل شده عشق یا اجبار؟|راضیه محمدی۷۶کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرت راجب نویسندگی و موضوع رمانم چیه؟

  • عالی

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • بد

  • خیلی بد

  • افتضاح


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

راضیه محمدی76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/27
ارسالی ها
74
امتیاز واکنش
941
امتیاز
246
سن
27
میتونی از امشب بیای تو اتاق من بخوابی تختم دونفره به اندازه کافی بزرگه.
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:إ؟تا امروز نمیدونستی جا داره؟
نیما:به هرحال جهیزیه خودته،نترس من اینور تخت تو اونور تخت قبول؟
_قول؟
نیما دستشو جلو آورد و گفت:قول.
روی تخت دراز کشیدم.
خیرو بهره نبینی چندوقته رو زمین میخوابم تو عجب جای نرمی داری.
خودمو به سمت دیوار کشیدم و خوابیدم.
صبح با صدای داد نیما بیدارشدم.
_چیه؟چی شده؟کجایی؟
نیما درحالیکه کتفشو رو میمالوند گفت:اینجام.
_اونجا چیکار میکنی؟ترکیدی؟
نیما:نه بابا هی اومدم کنار که سر قضیه دیشب بدقولی نشه یهو دیدم تلپ افتادم.
_حالا من گفتم مرزمون حفظ بشه ولی نگفتم از مرز خارج شو.
در حالیکه از روی تخت میومدم پایین گفتم صبحانه خواستی بیا آشپزخونه.
یه ربع بعد صبحانه آماده بود.
چایی رو جلوی نیما گذاشتم.
در حال خوردن صبحانه بود که من گفت:تو صبحانه نمیخوری؟
_نه
نیما:قبلا که میخوردی.
_قبلا فقط رو میز بود که تو حرص بخوری.
نیما:عجب آدمی هستیا.
لقمه ای درست کرد و به طرفم دراز کرد.
_نیما تو حالت خوبه؟چته؟
نیما:بزار لاقل اگه جدا هم شدی دو تا خاطره خوب باهام داشته باشی.
نگاهی بهش کردم و لقمه رو گرفتم.
داشتم برای اولین بار آرامش و تجربه میکردم.
ساعت نه شد.نیما هنوز توی خونه بود.
_تو نمیری شرکت؟
نیما:امروز جمعس.
_آهان.
جمعه های قبل من نیما رو نمیدیدم. لباسمو برداشتمو رفتم حموم.
نیم ساعت بعد از حموم اومدم بیرون .
به سمت اتاق خواب رفتم تا در باز کردم تعجب کردم .
عکسای عروسی همه روی دیوار نصب شده بود ناخودآگاه خنده ام گرفت.
به طبقه پایین رفتم نیما داشت تلویزیون نگاه میکرد.
با فاصله کنارش نشستم .
دقادیقی نگذشته بود که حالت تهوع بدی بهم دست داد.
سریع به سمت دستشویی رفتم.
بعد از ده دقیقه بی رمق کنار دیوار نشستم.
نیما با عجله به سمتم اومد و گفت:هلیا چته؟
فقط نگاهش کردم.
نیما خدا بگم چیکارت کنه کار دستم دادی.
نیما:حالت خوبه؟
_دست گلی که شما آب دادی.
نیما:نه
_چرا
نیما:شوخی میکنی!
با عصبانیت نگاه کردم و گفتم:شوخی چی؟تو حواست نبود یعنی؟
نیما کنارم نشست و گفت:نه.
_یعنی حقت هست بزنمت یا نه؟
نیما:بیا بزن.
بی رمق کنار هم بودیم.
نیما:الان خیلی ناراحتی؟
_نه پس،چجوری برم کانادا؟
نیما فقط سکوت کرد.
نیما:پاشو بریم آزمایش بدیم.
_روز جمعه؟
نیما:اورژانس آزمایش میگیره پاشو آشنا دارم.
ساعت یازده به بیمارستا رسیدیم.
جواب ساعت دوازده آماده شد.
پرستار:خانم هلیا پارسا
به سمت پذیرش رفتم .
_هلیا پارسا منم.
پرستار:چقد هول شدی نترس جواب مثبته.
انگار دنیا رو سرم خراب شد.تا اون لحظه نمیخواستم باور کنم.
جواب آزمایش رو گرفتم و به سمت نیما رفتم.
نیما از روی صندلی بلند شد و گفت:چی شد جواب.
_همونی که گفتم.
از بیمارستان خارج شدیم .
بارون شدیدی میومد.
به راه افتادیم.
نیما گوشه از خیابون پارک کرد و رو به من گفت:میخوای سقطش کنی؟
_راه بیافت.
نیما:یه کلمه بگو آره یانه؟
_معلوم نیس.
رسیدیم خونه.
به سمت اتاقم رفتم در و قفل کردم و نشستم شروع کردم به گریه کردن.
همه چی خراب شد.
با این بچه تو شکمم چیکار کنم؟
فکر نیما فکر بدی نبود میتونستم سقطش کنم.
با فکر سقط کمی آروم گرفتم.
وضو گرفتم تا نمازمو بخونم.
قرآن برداشتم .
روبروی سینم قرار دادم و صفحه ای باز کردم شروع کردم به خوندن.
«یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذَا جَاءکَ الْمُۆْمِنَاتُ یُبَایِعْنَکَ عَلَى أَن لَّا یُشْرِکْنَ بِاللَّهِ شَیْئًا وَلَا یَسْرِقْنَ وَلَا یَزْنِینَ وَلَا یَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا یَأْتِینَ بِبُهْتَانٍ یَفْتَرِینَهُ بَیْنَ أَیْدِیهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا یَعْصِینَکَ فِی مَعْرُوفٍ فَبَایِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»
طبق عادت معمول معنیش رو هم خوندم.
«اى پیامبر چون زنان باایمان نزد تو آیند که [با این شرط] با تو بیعت کنند که چیزى را با خدا شریک نسازند و دزدى نکنند و زنـ*ـا نکنند و فرزندان خود را نکشند و بچه‏‌هاى حرام‌زاده پیش دست و پاى خود را با بهتان [و حیله] به شوهر نبندند و در [کار] نیک از تو نافرمانى نکنند با آنان بیعت کن و از خدا براى آنان آمرزش بخواه زیرا خداوند آمرزنده مهربان است».
اشک از چشام سرازیر شد.
جمله فرزندان خود را نکشند قلبم و به درد آورد میدونستم اینم یه نشونه از نشونه های خداس.
قرآن و بستم و اومدم پایین.
نیما توی آشپزخونه بود و سرش روی میز بود.
روبروش نشستم.
سرشو بلند کرد و تو نگاهش و به چشمام دوخت.
میدونستم اونم کلافه اس.
با ترس و دلهره پرسید:فکراتو کردی.
_آره.
به وضوح لرزش لباشو حس کردم .
نیما:خب؟جوابت؟
سعی کردم نگاهم به نگاهش نیافته.
_نگهش میدارم.
نیما متعجب بود ولی توی چشماش برق رضایت بود.
 
  • پیشنهادات
  • راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    اواخره آبانه.
    با نیما افتاده بودیم روی روال خوب بودن.
    الان دوماهم تموم شده و دارم میرم تو سه ماه.
    نیما هر روز ساعت دو میاد.
    هرشب باهم میریم بیرون.
    زندگی داره روی خوش بهم نشون میده.
    شب دیروقت بود که برگشتیم خونه روی کاناپه نشستم.
    نیما با سینی چایی به سمتم اومد چایی رو برداشتم و روی میز گذاشتم.
    نیما:اون دکمه های مانتو رو بازکن بچم خفه شد.
    _حرفا میزنی هنوز میرم ماه سوم .تازه ماه چهارم شکم بزرگ میشه.
    نیما:نوچ بزرگ شده،شکمت زودتر از خودت میاد تو خونه.
    مشتی به بازویش زدم و گفتم:پررو نشو،تقصیر من چیه؟شما حواستو جمع نمیکنی.
    نیما شروع کرد به خندیدن.
    گوشیم زنگ خورد در حالیکه به نیما چشم غره میرفتم گوشیو نگاهی به شماره ناشناس انداختم و جواب داد.
    _الو
    صدای ناشناس مردی پشت تلفن گفت:هلیا خانوم سعی کن این زندگی و هرچی زودتر تموم کنی و گرنه بد میبینی.
    قلبم به تپش افتاد نگاهی به نیما کردم که لبخند روی لبش محو شده بود.
    نیما:چی...چی گفت؟
    دستام شروع به لرزیدن کرد.
    _شاید اشتباه گرفته.و...ولی اسمم میدونست.
    بلافاصله گوشی نیما زنگ خورد.
    نیما:الو
    نیما گوشی قطع کرد و با نگاهی سرد بهم چشم دوخت.
    رعد و برق باعث شد جیغی بلندی بکشم.
    نیما منو در آغـ*ـوش گرفت و گفت:نترس عزیزم،من نمیذارم هیچ اتفاقی بیافته،من نمیذارم عشقمو ازم بگیرن.
    با حرفاش آروم گرفتم.
    نگاهی به صورتش کردم.
    خندید و گفت:حالا چون من عشقت نیستم دلیلی نمیشه تو عشق من نباشی.
    و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد.
    با صدای وحشتنتک رعد و برق خوابیدیم.
    صبح با صدای نیما بیدار شدم.
    نیما:پاشو بریم شرکت.
    _چرا شرکت؟
    نیما:من میدونم کار اون هستی بیشعوره این تهدیدا،تنهات نمیذارم تا وضعیت معلوم بشه.
    هردو حاضر شدیم.
    اولین بار بود به شرکت نیما میرفتم.
    روبروی ساختمون بزرگ ومجلل ایستاد.
    هردو وارد اسانسور شدیم.
    طبقه ششم آسانسورایستاد.
    وارد شرکت شدیم دختر ۲۵ساله که منشی بود از جا برخاست.
    مشی:سلام آقای پژوهش.
    نیما:سلام.
    و رو به منشی ادامه داد:ایشون همسر من هلیا پژوهش هستن از امروز میان اتاق من تا با کمک هم پروژه ها رو انجام بدیم.
    منشی دستش رو به سمت من آورد و با لبخندی مهربون گفت:سلام خوشبختم خانم پژوهش
    _همچنین
    با نیما هردو وارد اتاق شدیم.
    _من فامیلم پژوهشه دیگه آره؟
    نیما:بله دیگه،همسایه ها بهت نمیگن خانم پژوهش.
    _وا
    نیما:والا
    روی مبل نشست بعد از نیم ساعت رو به نیما گفتم:نیما؟
    نیما:جانم؟
    _من حوصلم سر رفته.
    نیما:تو خونه که تا لنگ ظهر خواب بودیا چه فرقی داره؟
    _خب خوابم میاد.
    نیما:جدی؟
    _آره.
    نیما:برو رو کاناپه درازبکش بخواب.
    _همکارات؟
    نیما:بدون در زدن نمیان تو به منشی هم میگم هرکی اومد بگه جلسه دارم.
    _فقط بخاطر خواب من؟
    نیما با خنده گفت:فقط بخاطر خواب تو
    روی کاناپه دراز کشیدم.
    پلکام سنگین شد حس کردم نیما کتش و روی من انداخت.
    نمیدونم چقد از خوابم گذشته بود که با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.
    بدون اینکه گوشی نگاه کنم گفتم:الو
    همپن صدای ناشناس دیشب بود که گفت:فک کردی با شوهرت بری شرکت موضوع حل میشه؟تا آخر که نمیتونی تو اون شرکت باشی بهترین راه اینه جدا بشید.
    _تو کی هستی؟
    ناشناس:اونش مهم نیس
    صدای بوق های متوالی منو به خودم آورد.
    نگاهی به نیما کردم.
    نیما:کی بود؟
    _همون دیشبی
    نیما با کلافگی دستشو میون موهاش برد و گفت:چی گفت؟
    _گفت تا آخر عمر که نمیخوای باهاش بری شرکت بهتره جدابشی ازش
    نیما:غلط کرده اون میخواد تورو از من بگیره؟
    _نیما؟
    نیما:بله؟
    _هستی هنوز اینجا کار میکنه؟
    نیما:نه بابا با لگد پرتش کردم بیرون.
    _یعنی تعقیبمون کردن.
    نیما در حالیکه وسایلشو جمع میکرد گفت:پاشو بریم خونه.
    _ولی کارات چی؟
    نیما:کارام مهمه یا تو؟
    به سمت خونه به راه افتادیم.
    _میشه بریم دریا؟
    نیما:بارون میادا
    _لطفا
    نیما تغییر مسیر داد و به سمت دریا رفت.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    خواستم از ماشین پیاده بشم که نیما گفت در و باز کن از تو ماشین دریا رو تماشا کن.
    _چرا؟میترسی تهدیدا رو عملی کنن؟
    نیما:نه سرما میخوری.
    نگاه میکردم به دریا،جسمم کنار نیما بود ولی روحم جای دیگه.
    ترس تموم وجودمو گرفته بود نمیتونستم جلوی نیما از خودم ضعف نشون بدم.
    گرچه الان اونقد مهربون شده بود که میتونستم بهش تکیه کنم،میتونست بهش بگم تکیه گاه.
    با صدای نیما به خودم اومدم.
    _هلیا
    _بله؟
    نیما:چته؟بدجور تو فکری؟
    _نیما؟ما اشتباه کردیم؟
    نیما:منظورت چیه؟
    _این ازدواج اشتباه بود؟
    نیما:قصد اولیه که ازدواج صوری بود آره ولی الان من اشتباهی نمیبینم.میدونی بابام همیشه میگفت عاشق شدن مث شرابه باید بمونه تا جا بیافته.نه مث تو که زرتی عاشق شدی.قبل از قضیه هستی دوست داشتم اذیتت کنم،از هستی بهتر بودی ولی دوست داشتم اذیتت کنم تا عصبانیتت و ببینم و بگم هستی ازش بهتره.ولی از وقتی ازت محبت دیدم و بهت محبت کردم دیدم همیشه نباید با عشق ازدواج کرد،گاهی عشق میتونه بعدش بیاد،بقول بابام عشق همون شرابه که باید جا بیافته.
    _ولی منو تو یه ماهه خوب شدیم.
    نیما:خب این هنر تو رو میرسونه.درو ببند بریم .
    هردو به راه افتادیم.
    _نیما؟
    نیما:بله؟لابد هـ*ـوس کردی بری جنگل.
    _نه
    نیما:پس چی؟
    _آلوچه.
    نیما:آلوچه؟
    _لواشک
    نیما:لواشک؟
    _قره قروت
    نیما:قره قروت؟
    _دیوونم کردی چرا صدا رو إکو میدی؟
    نیما:خب من چیکار کنم جمله هات فعل نداره.
    _بریم برام بخر
    نیما:الان الکی مثلا ویار داری دیگه نه؟
    _نیماااااا
    نیما:باشه،باشه.
    بعد زیر لب گفت:وقتی میگم شکمت اومده جلو که میگه نه موقعه ویار که میشه...
    درحالیکه خنده ام گرفته بود گوش نیما رو کشیدم و گفتم:چی میگی با خودت؟
    نیما:هیچی بریم برات بخرم.
    وارد مغازه شدیم و کلی آلوچه خریدیم.
    توراه در حال خوردن بودم که نیماخواست یکی برداره زدم رودستش
    _به حریم خصوصی من وارد نشو.
    نیما:ویار تو ویاره ویار من ویار نیس؟
    _مرد که ویار نداره.
    نیما:میدونی همیشه دوست داشتم متفاوت باشم.
    هردو وارد باغ شدیم.
    روی تاب نشستیم در حال تاب خوردن بودیم که حالت تهوع اومد سرغم.
    سریع به سمت باغچه رفتم.
    نیما:چته؟
    در حال عق زدن با سر بهش فهموندم چیزی نیس.
    نیما در حالی شونه هامو میمالوند کمکم کرد تا باهم به داخل ساختمون رفتیم.
    نیما:خب تاب نخور بچم سرش گیج رفت.
    _زیاد بچم بچم میکنیا.مادر بچه هم که هیچی.
    درحالیکه آب قند و بهم میداد گفت:مادرش که همه زندگیمه
    _درووووغ.
    نیما:کتک میخوای؟
    _بزن تا بخوری.
    نیما با لبخند بهم نگاه میکرد.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    صبح طبق معمول باهم رفتیم شرکت یه کاری رو یاد گرفتم و به جای نیما انجام میدم.
    نگاه کردم دیدم بهم چشم دوخته.
    _چیه دختر چشم رنگی ندیدی؟
    نیما با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت :الان تو چشم رنگی هستی؟
    _بله آی ام چشم رنگی
    نیما:آخه چشم رنگی؟
    _چیه؟مگه قهوه ای خیلی سوخته مایل به سیاه رنگ نی؟
    نیما:آخه……
    _به توچه،به توووووچه،خفه شوووو میزنمتا.آی ام چشم رنگی خو.
    نیما:خداییش بی عقلی
    هم عالمی داره.
    _نومنظورت اینه من بی عقلم؟خودت بی عقلی.
    نیما:هلیا شکمت داره گنده میشه ها.
    _من لاقل بچه دارم داره گند میشه،که هنوز گنده نشد تو چی میگی که همینجوری گندس
    نیما:خداییش شکم که ندارم.
    _داری خیلیم داری وقتی میای تو اول شکمت میاد بعد خودت،تو کور خودتی بینای مردم.
    نیما:منکه والا شکمی نمیبینم.
    _خب شایدم قبلا داشتی الان نداری ،زیاد اطلاع ندارم ولی یه حسی بهم میگه قبلا شکم داشتی.
    با خنده و شوخی اون روز گذشت.
    در حال خوردن شام بودیم نیما پرسید:هلیا؟
    _بله؟
    نیما:یه چیزی بپرسم راستشو میگی؟
    _حالا بپرس.
    نیما:تابحال my friend داشتی؟
    _نه
    نیما:چرا؟
    _چرا داره؟دوست داشتی داشته باشم؟
    نیما:نه
    _والا دوس پسر چیه؟هیچی نیس یه آدم الکی که هی اس میده تو هم باید جواب بدی تا شارژت تموم بشه آخرم نمیاد خواستگاریت.
    نیما:ماشالله زبون که نیس.

    یک هفته گذشته و خداروشکر پیامی مبنی بر تهدید دریافت نکردیم.
    با نیما توی شرکت نشسته بودیم و داشتیم چایی میخوردیم .
    نیما با شک و تردید نگاه میکرد.
    _چیزی شده؟
    نیما:کاش با هم خوب نمیشدیم.
    انگار آب سردی روی سرم ریختند و با عصبانیت گفتم:هنوزم دیر نشده اگه به تنش علاقه داری من آماده ام.
    نیما:منظورم اون نیس.
    _دقیقا منظورت همینه.
    نیما:خیلی عجولی.
    _نخیر من میشم همون دختر قبلی خیالت راحت.
    از جام بلند شدم که نیما مچ دستمو گرفت و گفت:منظورم این بود که اگه مثل قدیم بودیم اینقدر وابستت نبودم.
    با شنیدن این جمله لذتی سرتاسر وجودم فرا گرفت با اینکه از رفتارش متوجه شدم اما شنیدن این جمله مزه دیگه ای داشت.
    _منظور
    نیما:داشتم فراموش میکردم که فقط نه ماه دیگه باهامی.
    نگاهی به نیما کردم شاید دوست نداشتم باور کنم. ولی من هم عاشقش بودم.
    اگه عاشقش نبودم چرا اینقدر وجودش برام مهم بود؟چرا یه لحظه دیر میکرد اونقدر نگران میشدم؟چرا اینقدر بچه ای که از وجود نیما بود و دوست داشتم؟چرا عادت کرده بودم شبا فقط بغـ*ـل نیما بخوابم؟اگه این اسمش عشق نبود پس چی بود؟
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    _چرا نه ماه؟
    نیما:بعدش نوتو میخوای بری کانادا،نمیخوای؟
    در حالیکه از پنجره بالای ساختمو به بارون نگاه میکردم گفتم:چقدر منتظری من برم.
    نیما:من از خدامه تو ایران بمونی ولی اونقدر اراده قوی داری که میزاری و میری.
    _به نظرت شرایط ادامه تحصیل من تو کانادا فراهمه؟و به شکمم اشاره کردم.
    نیما:یعنی نمیری؟!
    _من همچین حرفی زدم؟
    نیما:پس چی؟
    _حالا تصمیم قطعی نگرفتم،ولی شاید...
    نیما در حالیکه صورتشو به صورتم نزدیک کرد گفت:شاید چی؟
    به سمت نیما برگشتم و گفتم:شاید با بچم رفتم.
    نیما روی صندلی نشست.
    نیما:اون بچه منم هست.
    با خنده به طرفش رفتم و گفتم:فکر کردی با این بچه ای که تو دامنم گذاشتی میتونم برم؟
    نیما:میمونی؟
    _آره
    نیما بلند شد و منو در آغـ*ـوش گرفت.
    _هوی ولم کن الان یکی میاد تو.
    نیما:بیان،خلاف شرع نکردم زنم بغـ*ـل کردم.
    درحالیکه صورتمو بین دستاش گرفته بود گفت:هلیا؟
    _بله؟
    نیما:میمیری بگی جونم؟!
    _بله.
    نیما:دوستم داری؟
    _سوال بعدی
    نیما:داری یا نه؟
    _من عادت به گفتن ندارم،اثبات میکنم.
    نیما:اثباتش چیه؟!
    _یکم دقت کن میفهمی.
    نیما:نمیخوام دقت کنم،میخوام از زبون خودت بشنوم.
    _پررو میشی.
    نیما:نه قول میدم پررو نشم.
    _خب چیو بگم؟
    نیما:اثبات کردنو.
    _الان بگم چجوری اثبات کردم؟!
    نیما:آره
    _خب من چندسالمه؟
    نیما:۱۹
    _به نظرت من نمیتونستم تا بیست و پنج سالگی عشق و حال کنم بعد بچه دار بشم،منتی رو سرت ندارم ولی اولین چیزی که نشون میده،اینه که دوستت دارم که این بچه رو نگه داشتم.دوما...
    نیما:دوما چی؟
    _من قصد داشتم برم کانادا نه؟!
    نیما:آره.
    _آره و کوفت،پس چرا نرفتم؟
    نیما:نمیدونم والا پول نداری؟
    _جوری میزنمت به دیوار سلام بدیا،خودتو بکشی هم من بهت نمیگم دوستت دارم.
    نیما درحالیکه چشمک میزد گفت:دیدی گفتی؟!
    _نه من نگفتم.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    نیما:چرا گفتی
    _نوچ
    نیما:چرا گفتی
    به گلدون روی میز اشاره کردم و گفتم:میخوای بخوره توسرت میتونی اصرار کنی گفتم.
    نیما:خیلی خشنی
    _حالا من گفتم؟
    نیما:نه،بابا کی گفته؟
    _نیما؟
    نیما:جانم؟
    _یه چیزی بگم؟
    نیما:بگو
    _دوستت دارم.
    نیما درحالیکه که با چشمانی متعحب نگاه میکرد گفت:هان؟
    _هان و بلا یبار بیشتر نمیگم.
    نیما:دیوونه ای
    _صد در صد دیوونه نبود به تو علاقه مند نمیشدم.
    بعد از مدتی از نیما خواستم دیگه نرم شرکت ،سه ماهم تموم شده دارم میرم توی چهارماه شکمم یکم بزرگ شده و به توصبه پزشک نباید از جام تکون بخورم.
    امروز بذجوری هوا بارونی بود تصمیم گرفتم برم سرکوچه خرید کنم،تا واسه ناهار که نیما میاد غذا آماده باشه به گوشی نیما زنگ زدم.
    بعد از چند بوق صدای نیما رو شنیدم.
    نیما:سلام خانمم
    _سلام،خوبی؟
    نیما:مگه میشه صدای تو رو شنید و بد بود؟
    _ببین هیچی تو خونه نداریم من میرم خرید
    نیما:نه واستا یه ساعت دیگه کمالی و میفرستم.
    _نه با اون چیکار داری؟!دو قدم بیشتر راه نیست.
    نیما:نه میفرستمش
    _دیر میشه آقاااا
    نیما:از دست تو برگشتی بگی نگرانم.
    به سمت فروشگاه به راه افتادم.نیم ساعت بعد خرید تموم شد.
    درحال برگشت بودم زمین از بارش لیز بود.
    کنار جدول در حال قدم زدن بودم که با صدای داد بلندی که شنیدم به طرف صدا برگشتم "هلیا مواظب باش"
    موتوری با سرعت رد شد .به سرعت کیف رو جلوی صورتم گرفتم.زمین خوردم و دیگه چیزی نفهمیدم.



    هرچی به خونه زنگ میزنم کسی گوشیو جواب نمیده گوشی هلیا هم خاموشه کلافه ام به سمت خونه میرم.
    در قفله هرچی زنگ میزنم کسی در و باز نمیکنه.
    با خودم گفتم :نکنه هلیا واسه همیشه رفته؟
    گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.
    _الو
    صدای ناشناسی گفت:سلام آقای پژوهش؟
    _بله بفرمایید
    صبوری من سروان صبوری هستم از بیمارستان تماس میگیرم،هلیا پارسا با شما نسبتی داره؟
    با صدای لرزون گفتم:بله زنمه،اتفاقی افتاده؟
    صبوری:بهتره خودتونو برسونید بیمارستان.
    این یه شهر یه بیمارستان بیشتر نداشت سریع به سمت بیمارستان حرکت کردم.
    دلهره داشت منو میکشت.
    به محض ورود دختر همسایه رو دیدم.
    با گریه گفت:سلام آقای پژوهش.
    _سلام سحر خانم چی شده؟
    صبوری:سلام آقای پژوهش.
    به پشت سر نگاهی کردم.
    _سلام چی شده؟اینجا چه خبره؟
    صبوری:متاسفانه همسر شما مور حمله اسید پاشی قرار گرفتن.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    _یعنی چی؟
    صبوری:البته به صورتشون آسیب نرسیده چون به موقعه کیف و جلوی صورتشون گرفتن فقط کمی دستشون سوخته ولی…
    _ولی چی؟
    صبوری:سرشون به جدول برخورد کرده،ضربه مغزی شدن.
    چشمام سیاهی رفت چیزی نمیفهمیدم.

    نمیدونم چقدر گذشت.
    چشمامو باز کردم پرستاری بالای سرم بود.
    پرستار:حالتون بهتره؟
    _هلیا کجاس؟
    پرستار:هلیا پارسا؟
    _آره
    پرستار:ضربه مغزی شدن،تو کماس.
    سرم رو میون دستام گرفتم.
    پرستار:نگران خودشی یا بچه؟
    _گور بابای بچه،حال خودش مهمه.
    در حالیکه سعی میکردم از تخت پایین بیام پرستار جلومو گرفت.
    پرستار:شما حالتون خوب نیست باید استراحت کنید.
    _ولم کن.
    سرم رو از دستم جدا کردم و به سمت اتاقی که هلیا اونجا بود رفتم.
    از پشت شیشه نگاهی به هلیا کردم.بدن بی رمق هلیا روی تخت بود،و دستگاه ها بهش وصل بودن.
    قفسه سـ*ـینه اش به سختی بالا و پایین میرفت.
    پریتاری از اتاق خارج شد .
    پرستاری از اتاق خارج شد.
    پرستار:آقا شما اینجا چیکار میکنید؟
    _زنم اونجاس
    پرستار:فعلا ممنوع الملاقاته
    با حالت پریشون کنار دیوار نشستم.
    پرستار:فقط پنج دقیقه بعدش بیاید سروان صبوری منتظره.
    راه رسیدن به تخت هلیا طولانی ترین راه بود.
    نگاهی به صورتش کردم،روی پیشونیش چندتا هراش بود و گونش کبود شده بود.دست راستش باند پیچی بود،چشمان بزرگ و مشکیش بسته بود،خاطرات سه ماه زندگی مثل فیلم از جلوی چشمام گذشت.
    چطور تونست تو یه ما اینقدر عاشقم کنه؟!یاد روزایی افتادم که چقدر عذابش دادم.
    دستمو روی دستش گذاشتم و روی صندلی نشستم.
    هلیا؟خانومی؟نمیخوای پاشی؟نمیخوای زنگ بزنی اجازه بگیری بری بیرون؟نمیخوای اومدم خونه باهام لج کنی؟هلیا پاشو غلط کردم هر چی اذیتت کردم،پاشو دیگه،من برم خونه کسی نیست در باز کنه برام!توکه میدونی من طاقت قهرتو ندارم
    سرم رو خم کردم دستش رو بوسیدم.
    پرستار وارد شد.
    پرستار:آقای پژوهش سروانن صبوری منتظرن.
    اشکامو از روی صورتم پاک کردم و به طرف سالن رفتم.
    سروان صبوری روی صندلی های آبی نشسته بود.
    صبوری:سلام آقای پژوهش.
    _سلام.
    به آرومی کنارش نشستم.
    صبوری:متاسفمم،میدونم موقعیت مناسبی نیست ولی ما وظیفه داریم راجب این قضیه تحقیق کنیم.
    _بفرمایید
    صبوری:این قضیه خیلی مهمه،یه دختر تو روز روشن مورد حمله اسید پاش ها قرار گرفته،باید بفهمیم این کینه شخصی بوده،یا یه گروه تو شهر پخش شدن.
    _این یه کینه شخصیه.
    صبوری:میشه بیشتر توضیح بدید؟
    قضیه هستی و کامل توضیح دادم.
    صبوری:بهتره فردا واسه تشکیل پرونده بیاین کلانتری.
    _چشم.
    ساعت ۶غروب بود،داشتم عکسایی که با هلیا بودم و نگاه میکردم.
    چقدر دلتنگ اون روزا بودم،اولین روزی که هلیا رو دیدم،روزی که با لج و لجبازی از ماشین پیاده شد و با آژانس اومد،روزی که رفتیم کارت سقارش دادیم،روزی که اولین بار بعد آرایشگاه دیدمش،لجبازی کردنم،داد زدنم،روزی که زدم تو گوشش،روزی که در نهایت نامردی بهش تجـ*ـاوز کردم.
    _هلیا منو ببخش.
    گوشی شروع به زنگ خوردن کرد.
    _الو
    صدای هستی بود:سلام نیماخان عشق قدیمی،با عشق جدید خوش میگذره؟
    _یه مو از سر هلیا کم بشه میکشمت.
    هستی:ناراحتم نکن،من عشق هفت،هشت سالتم،اون هنوز یه ماهه ...
    _خفه شو دختره هـ*ـر*زه.
    هستی:منتظر سکانسای جدید این فیلم باش.
    و گوشی و قطع کرد.باید فردا همه رو به سروان صبوری میگفتم.
    لباسام کثیف بود تصمیم گرفت برم خونه و لباسامو عوض کنم و برگردم.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    به سمت پارکینگ بیمارستان رفتم.
    سوار ماشین شدم،بارون شدیدی میومد.
    آهنگ(آی شهاب مظفری)رو پلی کردم.
    هی پرسه میزنم تو این خیابونا
    هی زجه میزنم میخوامت از خدا
    عجب هواییه بارون داره میاد
    نیستی ندارمت دلم تو رو میخواد نیستی کنار من ببندی چترتو
    دوتایی خیس بشیم بپیچه عطر تو نیستی حالم بده لعنت به این هوا
    من بی تو ناخوشم بارون میخوام چی کار
    بارون میخوام چیکار
    آی نبودنت امونمو دیگه برید
    آی یه کاری کن جونم دیگه به لب رسید
    آی زخمه دلم مرهمه دستاتو میخواد آی نبودنت زندگیمو داده به باد
    آی نبودنت امونمو دیگه برید
    آی یه کاری کن جونم دیگه به لب رسید
    آی زخمه دلم مرهمه دستاتو میخواد
    آی نبودنت زندگیمو داده به باد
    بارون میخوام چیکار نیستی حالم بده
    لعنت به این هوا
    نمیدونم چمه آخه چه مرگمه
    سخته نفس برام اینجا هوا کمه
    تو تب میسوزمو بازم صدات میاد
    کابوسه رفتنت دلم تو رو میخواد
    نمیدونم چمه درد نبودنت
    رحمی کن و بیا من بی تو سردمه
    هی گریه میکنم هی غصه میخورم من دل نمیکنم از تو نمیبرم
    سخته بدونه تو سخته برام گلم بد تا نکن باهام من کم تحملم
    آی نبودنت امونمو دیگه برید آی یه کاری کن جونم دیگه به لب رسید
    آی زخمه دلم مرهمه دستاتو میخواد آی نبودنت زندگیمو داده به باد
    آی نبودنت امونمو دیگه برید
    آی یه کاری کن جونم دیگه به لب رسید
    آی زخمه دلم مرهمه دستاتو میخواد
    آی نبودنت زندگیمو داده به باد
    وارد خونه شدم.چقدر جای هلیا خالی بود.به سمت در اتاق خوابمون رفتم که هروز صبح هلیا مرتبش میکرد.
    عکسای عروسیمون روی دیوار بود.
    به سمت کشوی هلیا رفتم،قرآن هلیا رو برداشتم.
    _خدا قسمت میدم،به همین قرآنی هلیا از دست کارای من کلی پتش اشک ریخت نجاتش بده،من بدون هلیا میمیرم.
    گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن شماره پدر هلیا بود.
    با دلهره جواب دادم.
    _الو سلام آقاجون،خوب هستین؟
    آقای پارسا:قربان شما،تو خوبی؟هلیا خوبه؟
    صدام داشت میلرزید خدایا جواب خانواده شو چی بدم؟
    آقای پارسا:الو نیما جان میشنوی؟
    _بله آقاجون.هردو خوبیم.
    آقای پارسا:ببین میتونی گوشی و بدی بهش؟گوشی خودش خاموشه.
    _الان هلیا نیس با دوستش رفته خرید.
    آقای پارسا:بهش بگو ما امشب پرواز داریم،یه دو سه هفته ای میریم لندن پیش عموش خواستیم بیایم رامسر خداحافظی قسمت نشد.
    _چشم بهش میگم،سفرتون بی خطر.
    آقای پارسا:ببین پسرم مواظب هلیا باش جونم به جون هلیا بنده،خداحافظ
    با این حرف اشکام سرازیر شد.
    _خداحافظ.
    گوشی و قطع کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم.
    وقتی به سمت اتاق هلیا میرفتم گروه از پرستارا به سمت اتاق هلیا میدویدند.
    از پشت شیشه نگاهی کردم،دستگاه شوک بدن هلیا رو به بالا و پایین حرکت میداد.
    پرستاری به در نزدیک شد و پره آبی رنگ رو کشید.
     

    راضیه محمدی76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/27
    ارسالی ها
    74
    امتیاز واکنش
    941
    امتیاز
    246
    سن
    27
    بعد از مدتی دکتر از اتاق خارج شد.
    _آقا دکتر چی شده؟
    دکت:خطر از بیخ گوشش گذشت ولی سطح هوشیاریش خیلی پایینه.
    چشام تار شد روی زمین نشستم.
    نمیدونم چقدر گذشته بود که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن.
    _الو
    صبوری:سلام سروان صبوریم
    _بفرمایید،اتفاقی افتاده؟
    صبوری:ما اون خانم و دستگیر مردیم داشتن رامسر رو به مقصد تهران ترک میکردن تا بعدش قاچاقی برن ترکیه.زودتر بیاین شکایت نامتون تنظیم کنیم.
    سریع رفتم شکایت نامه رو تنظیم کردم و برگشتم.
    .
    دوهفته است که هلیا تو کماس.
    هستی و دستگیر کردن تا جلسه دادگاه باید حبس باشه.
    توی سالن نشسته بودم که پرستار به سمتم اومد.
    پرستار:آقای پژوهش خانمتون بهوش اومدن.
    باورم نمیشد یعنی خدا جواب دعاهامو داد؟
    _میتونم ببینمش؟
    پرستار:تایساعت دیگه میارنش بخش.
    این یه ساعت قد یه سال گذشت.
    به سمت اتاق هلیا رفتم در و باز کردم نگاهم به هلیا افتاد.
    به سرعت به سمتش رفتم.
    _هلیا.
    هلیا:مرض،یعنی من به قرآن اون دختره رو بگیرم یه کاری میکنم ننشو از باباش تشخیص نده.
    _من قربونت برم که حواست سرجاشه.
    هلیا: نه میخوای نباشه.
    خم شدم و پیشونیشو بوسیدم.

    الان پنج ماه از اون روز اسید پاشی میگذره.هستی رو محکوم کردن به زندان.ازش خبری ندارم.
    نیما یه ماهی هست سرکار نمیره چون عقیده داره هر لحظه ممکنه منو درد بگیره.
    داشتم از پله ها پایین میومدم که در بدی توی بدنم پیچید و جیغ بلندی کشیدم.
    نیما به سمتم اومد.
    نیما:چته خانومم؟
    _نی...نیما.ف...ک. کنم. و....وقتشه.
    به سرعت سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان رفتیم درد امونمو بریده بود.
    پرستارا سریع لباسامو عوض کردن و به سمت اتاق زایمان رفتم.
    درد امونمو بریده بود با دلداری پرستارا جیغ های کمتری میکشیدم.
    یعنی میشه از درد نمیرم و یبار دیگه نیما رو ببینم؟بچمو؟
    نگهان درد از وجودم خارج شد و صدای گریه بچه لبخندی به روی لبام آورد و چشامو بستم.
    چشامو باز کردم نیما بالای سرم بود و بچه توی بغلش.
    نیما:خوبی عزیزم؟
    _آره.دخترم خوبه؟
    نیما:باباش که هیچی؟؟؟
    _باباش که دنیامه.
    نیما بچه رو توی بغلم گذاشت یه حس وصف نشدنی داشت .
    نگاهی بهش کردم و در حالیکه قطره اشکی از گوشه جشمم چکید گفتم:سه ماه دیگه این عشق اجباری تموم میشه و تو به پولت میرسی.
    نیما:نمیذارم تموم بشه.تو تنها کسی بودی که بهم فهموندی عشق باید مث نوشید*نی بمونه تا جا بیافته.دومیلیار که سهله کل دنیا رو بدن نمیزارم بری تو تموم دنیای منی.
    سهم من از زندگی فقط تویی و نورا دخترم.دیگه حرف جدایی نزن خانواده ها مونم توراهن دارن میان.
    در حالیکه دستش رو میفشردم گفتم:هیچوقت تنهام نذار.
    نیما:چشم.
    در حالیکه توی چشماش نگاه میکردم به این فک کردم این عشق بود یا اجبار؟هرچیزی بود شیرینترین عشق و بهم نشون داد که این چشما شدن دنیای من.

    جمعه:1395/7/23
    پاییز،مهرماه نود و پنج.
    ساعت:23:32
    راضیه محمدی.
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا