- عضویت
- 2016/08/27
- ارسالی ها
- 74
- امتیاز واکنش
- 941
- امتیاز
- 246
- سن
- 27
میتونی از امشب بیای تو اتاق من بخوابی تختم دونفره به اندازه کافی بزرگه.
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:إ؟تا امروز نمیدونستی جا داره؟
نیما:به هرحال جهیزیه خودته،نترس من اینور تخت تو اونور تخت قبول؟
_قول؟
نیما دستشو جلو آورد و گفت:قول.
روی تخت دراز کشیدم.
خیرو بهره نبینی چندوقته رو زمین میخوابم تو عجب جای نرمی داری.
خودمو به سمت دیوار کشیدم و خوابیدم.
صبح با صدای داد نیما بیدارشدم.
_چیه؟چی شده؟کجایی؟
نیما درحالیکه کتفشو رو میمالوند گفت:اینجام.
_اونجا چیکار میکنی؟ترکیدی؟
نیما:نه بابا هی اومدم کنار که سر قضیه دیشب بدقولی نشه یهو دیدم تلپ افتادم.
_حالا من گفتم مرزمون حفظ بشه ولی نگفتم از مرز خارج شو.
در حالیکه از روی تخت میومدم پایین گفتم صبحانه خواستی بیا آشپزخونه.
یه ربع بعد صبحانه آماده بود.
چایی رو جلوی نیما گذاشتم.
در حال خوردن صبحانه بود که من گفت:تو صبحانه نمیخوری؟
_نه
نیما:قبلا که میخوردی.
_قبلا فقط رو میز بود که تو حرص بخوری.
نیما:عجب آدمی هستیا.
لقمه ای درست کرد و به طرفم دراز کرد.
_نیما تو حالت خوبه؟چته؟
نیما:بزار لاقل اگه جدا هم شدی دو تا خاطره خوب باهام داشته باشی.
نگاهی بهش کردم و لقمه رو گرفتم.
داشتم برای اولین بار آرامش و تجربه میکردم.
ساعت نه شد.نیما هنوز توی خونه بود.
_تو نمیری شرکت؟
نیما:امروز جمعس.
_آهان.
جمعه های قبل من نیما رو نمیدیدم. لباسمو برداشتمو رفتم حموم.
نیم ساعت بعد از حموم اومدم بیرون .
به سمت اتاق خواب رفتم تا در باز کردم تعجب کردم .
عکسای عروسی همه روی دیوار نصب شده بود ناخودآگاه خنده ام گرفت.
به طبقه پایین رفتم نیما داشت تلویزیون نگاه میکرد.
با فاصله کنارش نشستم .
دقادیقی نگذشته بود که حالت تهوع بدی بهم دست داد.
سریع به سمت دستشویی رفتم.
بعد از ده دقیقه بی رمق کنار دیوار نشستم.
نیما با عجله به سمتم اومد و گفت:هلیا چته؟
فقط نگاهش کردم.
نیما خدا بگم چیکارت کنه کار دستم دادی.
نیما:حالت خوبه؟
_دست گلی که شما آب دادی.
نیما:نه
_چرا
نیما:شوخی میکنی!
با عصبانیت نگاه کردم و گفتم:شوخی چی؟تو حواست نبود یعنی؟
نیما کنارم نشست و گفت:نه.
_یعنی حقت هست بزنمت یا نه؟
نیما:بیا بزن.
بی رمق کنار هم بودیم.
نیما:الان خیلی ناراحتی؟
_نه پس،چجوری برم کانادا؟
نیما فقط سکوت کرد.
نیما:پاشو بریم آزمایش بدیم.
_روز جمعه؟
نیما:اورژانس آزمایش میگیره پاشو آشنا دارم.
ساعت یازده به بیمارستا رسیدیم.
جواب ساعت دوازده آماده شد.
پرستار:خانم هلیا پارسا
به سمت پذیرش رفتم .
_هلیا پارسا منم.
پرستار:چقد هول شدی نترس جواب مثبته.
انگار دنیا رو سرم خراب شد.تا اون لحظه نمیخواستم باور کنم.
جواب آزمایش رو گرفتم و به سمت نیما رفتم.
نیما از روی صندلی بلند شد و گفت:چی شد جواب.
_همونی که گفتم.
از بیمارستان خارج شدیم .
بارون شدیدی میومد.
به راه افتادیم.
نیما گوشه از خیابون پارک کرد و رو به من گفت:میخوای سقطش کنی؟
_راه بیافت.
نیما:یه کلمه بگو آره یانه؟
_معلوم نیس.
رسیدیم خونه.
به سمت اتاقم رفتم در و قفل کردم و نشستم شروع کردم به گریه کردن.
همه چی خراب شد.
با این بچه تو شکمم چیکار کنم؟
فکر نیما فکر بدی نبود میتونستم سقطش کنم.
با فکر سقط کمی آروم گرفتم.
وضو گرفتم تا نمازمو بخونم.
قرآن برداشتم .
روبروی سینم قرار دادم و صفحه ای باز کردم شروع کردم به خوندن.
«یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذَا جَاءکَ الْمُۆْمِنَاتُ یُبَایِعْنَکَ عَلَى أَن لَّا یُشْرِکْنَ بِاللَّهِ شَیْئًا وَلَا یَسْرِقْنَ وَلَا یَزْنِینَ وَلَا یَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا یَأْتِینَ بِبُهْتَانٍ یَفْتَرِینَهُ بَیْنَ أَیْدِیهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا یَعْصِینَکَ فِی مَعْرُوفٍ فَبَایِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»
طبق عادت معمول معنیش رو هم خوندم.
«اى پیامبر چون زنان باایمان نزد تو آیند که [با این شرط] با تو بیعت کنند که چیزى را با خدا شریک نسازند و دزدى نکنند و زنـ*ـا نکنند و فرزندان خود را نکشند و بچههاى حرامزاده پیش دست و پاى خود را با بهتان [و حیله] به شوهر نبندند و در [کار] نیک از تو نافرمانى نکنند با آنان بیعت کن و از خدا براى آنان آمرزش بخواه زیرا خداوند آمرزنده مهربان است».
اشک از چشام سرازیر شد.
جمله فرزندان خود را نکشند قلبم و به درد آورد میدونستم اینم یه نشونه از نشونه های خداس.
قرآن و بستم و اومدم پایین.
نیما توی آشپزخونه بود و سرش روی میز بود.
روبروش نشستم.
سرشو بلند کرد و تو نگاهش و به چشمام دوخت.
میدونستم اونم کلافه اس.
با ترس و دلهره پرسید:فکراتو کردی.
_آره.
به وضوح لرزش لباشو حس کردم .
نیما:خب؟جوابت؟
سعی کردم نگاهم به نگاهش نیافته.
_نگهش میدارم.
نیما متعجب بود ولی توی چشماش برق رضایت بود.
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:إ؟تا امروز نمیدونستی جا داره؟
نیما:به هرحال جهیزیه خودته،نترس من اینور تخت تو اونور تخت قبول؟
_قول؟
نیما دستشو جلو آورد و گفت:قول.
روی تخت دراز کشیدم.
خیرو بهره نبینی چندوقته رو زمین میخوابم تو عجب جای نرمی داری.
خودمو به سمت دیوار کشیدم و خوابیدم.
صبح با صدای داد نیما بیدارشدم.
_چیه؟چی شده؟کجایی؟
نیما درحالیکه کتفشو رو میمالوند گفت:اینجام.
_اونجا چیکار میکنی؟ترکیدی؟
نیما:نه بابا هی اومدم کنار که سر قضیه دیشب بدقولی نشه یهو دیدم تلپ افتادم.
_حالا من گفتم مرزمون حفظ بشه ولی نگفتم از مرز خارج شو.
در حالیکه از روی تخت میومدم پایین گفتم صبحانه خواستی بیا آشپزخونه.
یه ربع بعد صبحانه آماده بود.
چایی رو جلوی نیما گذاشتم.
در حال خوردن صبحانه بود که من گفت:تو صبحانه نمیخوری؟
_نه
نیما:قبلا که میخوردی.
_قبلا فقط رو میز بود که تو حرص بخوری.
نیما:عجب آدمی هستیا.
لقمه ای درست کرد و به طرفم دراز کرد.
_نیما تو حالت خوبه؟چته؟
نیما:بزار لاقل اگه جدا هم شدی دو تا خاطره خوب باهام داشته باشی.
نگاهی بهش کردم و لقمه رو گرفتم.
داشتم برای اولین بار آرامش و تجربه میکردم.
ساعت نه شد.نیما هنوز توی خونه بود.
_تو نمیری شرکت؟
نیما:امروز جمعس.
_آهان.
جمعه های قبل من نیما رو نمیدیدم. لباسمو برداشتمو رفتم حموم.
نیم ساعت بعد از حموم اومدم بیرون .
به سمت اتاق خواب رفتم تا در باز کردم تعجب کردم .
عکسای عروسی همه روی دیوار نصب شده بود ناخودآگاه خنده ام گرفت.
به طبقه پایین رفتم نیما داشت تلویزیون نگاه میکرد.
با فاصله کنارش نشستم .
دقادیقی نگذشته بود که حالت تهوع بدی بهم دست داد.
سریع به سمت دستشویی رفتم.
بعد از ده دقیقه بی رمق کنار دیوار نشستم.
نیما با عجله به سمتم اومد و گفت:هلیا چته؟
فقط نگاهش کردم.
نیما خدا بگم چیکارت کنه کار دستم دادی.
نیما:حالت خوبه؟
_دست گلی که شما آب دادی.
نیما:نه
_چرا
نیما:شوخی میکنی!
با عصبانیت نگاه کردم و گفتم:شوخی چی؟تو حواست نبود یعنی؟
نیما کنارم نشست و گفت:نه.
_یعنی حقت هست بزنمت یا نه؟
نیما:بیا بزن.
بی رمق کنار هم بودیم.
نیما:الان خیلی ناراحتی؟
_نه پس،چجوری برم کانادا؟
نیما فقط سکوت کرد.
نیما:پاشو بریم آزمایش بدیم.
_روز جمعه؟
نیما:اورژانس آزمایش میگیره پاشو آشنا دارم.
ساعت یازده به بیمارستا رسیدیم.
جواب ساعت دوازده آماده شد.
پرستار:خانم هلیا پارسا
به سمت پذیرش رفتم .
_هلیا پارسا منم.
پرستار:چقد هول شدی نترس جواب مثبته.
انگار دنیا رو سرم خراب شد.تا اون لحظه نمیخواستم باور کنم.
جواب آزمایش رو گرفتم و به سمت نیما رفتم.
نیما از روی صندلی بلند شد و گفت:چی شد جواب.
_همونی که گفتم.
از بیمارستان خارج شدیم .
بارون شدیدی میومد.
به راه افتادیم.
نیما گوشه از خیابون پارک کرد و رو به من گفت:میخوای سقطش کنی؟
_راه بیافت.
نیما:یه کلمه بگو آره یانه؟
_معلوم نیس.
رسیدیم خونه.
به سمت اتاقم رفتم در و قفل کردم و نشستم شروع کردم به گریه کردن.
همه چی خراب شد.
با این بچه تو شکمم چیکار کنم؟
فکر نیما فکر بدی نبود میتونستم سقطش کنم.
با فکر سقط کمی آروم گرفتم.
وضو گرفتم تا نمازمو بخونم.
قرآن برداشتم .
روبروی سینم قرار دادم و صفحه ای باز کردم شروع کردم به خوندن.
«یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ إِذَا جَاءکَ الْمُۆْمِنَاتُ یُبَایِعْنَکَ عَلَى أَن لَّا یُشْرِکْنَ بِاللَّهِ شَیْئًا وَلَا یَسْرِقْنَ وَلَا یَزْنِینَ وَلَا یَقْتُلْنَ أَوْلَادَهُنَّ وَلَا یَأْتِینَ بِبُهْتَانٍ یَفْتَرِینَهُ بَیْنَ أَیْدِیهِنَّ وَأَرْجُلِهِنَّ وَلَا یَعْصِینَکَ فِی مَعْرُوفٍ فَبَایِعْهُنَّ وَاسْتَغْفِرْ لَهُنَّ اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِیمٌ»
طبق عادت معمول معنیش رو هم خوندم.
«اى پیامبر چون زنان باایمان نزد تو آیند که [با این شرط] با تو بیعت کنند که چیزى را با خدا شریک نسازند و دزدى نکنند و زنـ*ـا نکنند و فرزندان خود را نکشند و بچههاى حرامزاده پیش دست و پاى خود را با بهتان [و حیله] به شوهر نبندند و در [کار] نیک از تو نافرمانى نکنند با آنان بیعت کن و از خدا براى آنان آمرزش بخواه زیرا خداوند آمرزنده مهربان است».
اشک از چشام سرازیر شد.
جمله فرزندان خود را نکشند قلبم و به درد آورد میدونستم اینم یه نشونه از نشونه های خداس.
قرآن و بستم و اومدم پایین.
نیما توی آشپزخونه بود و سرش روی میز بود.
روبروش نشستم.
سرشو بلند کرد و تو نگاهش و به چشمام دوخت.
میدونستم اونم کلافه اس.
با ترس و دلهره پرسید:فکراتو کردی.
_آره.
به وضوح لرزش لباشو حس کردم .
نیما:خب؟جوابت؟
سعی کردم نگاهم به نگاهش نیافته.
_نگهش میدارم.
نیما متعجب بود ولی توی چشماش برق رضایت بود.