«پست 60»
-تازه بعد از چند ماه یادت افتاده که اونجا کسیو نداری و به خانواده نیاز داری؟پس توی این مدت خانواده ای داشتی.با چند تا تلما؟هوم؟دیگه کسی نمونده بود که به هوای برادرت و سر و سامون دادنش خواستی بیای و بقیه رو تست کنی؟
لبخند به لب میز رو دور زد و با وقاحت به چشمهام زل زده گفت:
-مشکل دقیقا همینه!من چند تا تلما نمی خوام؛فقط یه طناز می خوام!برای یه عمر.
برعکس اون نگاه من بهش پر از نفرت بود.
-حالا که من هستم،دیگه نیازی به اون نداری،قدر تو رو نمی دونه،ناراحتت می کنه.تا حالا مثل من نگاهت کرده؟اصلا بلده؟تو برای اون زیادی؛خیلی زیاد.چون من نبودم...چون رفتم...چون اون حماقتو که هر روز بابتش هزار بار می گم پشیمونم،کردم تصمیم گرفتی برای انتقام بهش جواب مثبت بدی؟
-مزخرف نگو،تو هیچ وقت برای من مهم نبودی،خودت اگه عاقلانه پیش خوب فکر کنی می فهمی که ارزش اینو نداری که به خاطر انتقام از تو خودمو بدبخت کنم؛کیا لیاقت بهترینا رو داره، منم که با قبول کردن اون رابـ ـطه ی مزخرفی که با تو شروع کردم لایقش نیستم ،ولی حالا که فکرشو می کنم می بینم چه خوب شد که اون کارو کردی وگرنه ما هیچوقت فرصت نمی کردیم همدیگه رو بشناسیم و هنوز به لجبازی باهاش و بچه و احمق بودن ادامه می دادم،اون موقع حرفاییو که می زدی درک نمی کردم چون عشقو نمی شناختم ولی حالا...
نگاهش به غم و خون نشست.صدای بوق ماشین رو شنیدیم و بعد گوشی اش زنگ خورد.
"دارم میام"ی گفت و بیرون زد.
از حرفهام راضی بودم و سبک شده بودم ولی ته دلم عذاب وجدان خفیفی هم داشتم،انگار خیلی ناراحتش کردم و دلش رو شکستم.هرچند علاقه اش رو باور نمی کردم و فکر می کردم قصدش فقط اذیت کردن و خراب کردن زندگیمه اما حس می کردم برای این حرفها وقت مناسبی رو انتخاب نکردم.
اما نه؛حقش بود و زمان بندی اهمیتی نداشت!
واقعا حدش رو نمی دونست و انتظارات مسخره ی زیادی داشت.
کارها تموم شده بود،رفتم بالا تا بقیه ی وقت باقی مونده رو صرف رسیدن به خودم کنم.نسبتا غلیظ تر از همیشه آرایش کردم،سایه ی تیره و ریمل رو هزار دور روی مژه هام کشیده و خط چشمی که حرفه ای پشت پلکم کشیدم و رژلب ملایم مات رو روی ل*ب*هام.
یه شب که هزار شب نمی شد.
موهام رو هم با دستگاه حالت دادم و قصد داشتم بازشون بذارم و لباسی رو که برام خریده بود پوشیدم و حسرت اون لباس به دلم موند.
اما منکر خوشگلی اش و جذابیتش نمی شدم؛به اندام باریکم می اومد،هر چی نباشه برند بود.
اول از همه آروین و آریو سر و کله شون پیدا شد؛کت و شلوار پوشیده و بیش از حد جذاب،مهتا رو هم سر راه از آرایشگاه اورده بودن.
ده دقیقه بعد هم مامان و بابا و خاله و خانواده اش همزمان از راه رسیدن،از اقوام های نزدیک زن دایی هم مثل خاله و عمه و عمو هاش و خانواده هاشون چند نفری اومده بودن،مهرناز جون و کیاراد و رونیکا هم با هم اومدن.
خونه بیش از حد شلوغ شده بود و اونطوری که فکر می کردم نبود.خیلی حوصله ی این همه جمعیت رو نداشتم و مدام یه چشمم به ساعت و یه چشمم به در بود.آریو خودش رو از دست اون جماعت دختر که نگاه تحسین آمیز و شیفته شون رو دنبال خودش کشیده بود خلاص کرده کنار من ایستاد.
نگاهش رو روی صورت و بعد اندامم چرخوند و پوزخند به لب گفت:
-شنیده بودم دخترا وقتی عاشق می شن خوشگلتر می شن ولی این قدرش دیگه بی انصافیه.
سرش رو نزدیکتر اورده نفس عمیقی کشیده آهسته و لرزه به اندامم انداخته گفت:
-نفس گیر شدی!مجبوری همیشه هزار پله از بقیه بالاتر باشی؟چه جوری می تونه امشب و اینجا تنها بذارتت؟
قلبم سریع رو محکم می کوبید؛ نه از هیجانِ شیفتگیِ توی نگاهش و تاثیر حرفهاش که از ترس و اضطراب که درست همین الان سر برسه.
با اخم ازش فاصله گرفتم و بی هیچ نرمشی گفتم:
-بهتره امشب فاصله تو با من حفظ کنی؛اصلا دلم نمی خواد اطرافم ببینمت،تنهامم نذاشته فقط برعکس تو کار داره که یکی دو تا هم نیست،وظیفه شناسیش هم که همیشه و توی هر موقعیتی سر جاشه.
نه این از رو نمی ره!هر چی ضایعش می کنم نتیجه ی برعکس می گیرم.
خندید.
-الان سعی داری بگی من یه آدم بیکارم؟
-نه فقط سعی دارم بهت بفهمونم اطراف من نچرخی و بری مخ همون دختراییو که ولت نمی کنن بزنی،بیشتر به کارت میاد،شایدم راحت تر و سریع تر خواسته هاتو برآورده کنن.
این حرفم به مذاقش خوش نیومد و باعث شد ابروهاش رو توی هم بپیچه.خواست چیزی بگه که مهتا و آروین به طرفمون اومدن.
مهتا با شرمندگی گفت:
-طناز می خواستیم بگیم اگه ناراحت نمی شی قبل از اینکه کیارش بیاد مراسمو شروع کنیم،انگار همه حوصله شون سر رفته؛خیلی دوست داریم باشه اگه می دونی الانا می رسه صبر می کنیم که چه بهتر ولی اگه نمی رسه...
لبخند زدم.
-نه به نظر منم شروع کنین، چون خودمم نمی دونم کی میاد،شایدم نتونه نمی دونم،خودمم خسته شدم.دیگه وقتشه طلسمو بشکنیم.
آروین با تردید گفت:
-مطمئنی؟ناراحت نمی شین؟
-مگه بچه ایم؟شب شماست و همه چیز به عهده ی خودتونه،ناراحتی هم نداره.از اولش قول صد در صد نداده بود.
-باشه پس من برم به عمو اینا بگم.
با عجله راه افتادن برن.
چه هولن اینا!
البته می شد بهشون حق داد؛هر ثانیه ای که منتظر می موندن می ترسیدن یه اتفاقی بیفته و همه چیز بهم بخوره و برای همیشه تموم بشه.
قدمی برداشتم برم که سریع گفت:
-کجا؟
بی تفاوت ؛بی حوصله و کلافه گفتم:
-می رم پیش رونیکا و مهرناز جون.
پوزخند زد.
-اینقدر جدی و از ته دل خودت رو عروسشون و از پارساها می دونی؟
نیشخندی تحویلش دادم:
-آره،همونطور که تو رو جدی جدی از چسبندگان و از دسته ی کنه ها به حساب میارم.من برعکس تو اصلا از جلب توجه خوشم نمیاد پس کمتر با من حرف بزن.
از جمله ام مات و متعجب سر جاش مونده بود.وقتی بهشون رسیدم رونیکا داشت از خنده ریسه می رفت.
-چته تو؟چیزی خوردی؟چقدر بهت بگن هر چی یه عمویی بهت تعارف کرد نخور؟
اشکهاش رو پاک کرد و بریده بریده بین خنده هاش گفت:
-نه بابا چیزی که بهش گفتیو شنیدم،واقعا خیلی کیف کردم.
با ترس گفتم:
-مهرناز جونم فهمید؟
-نمی دونم،من داشتم زاغ سیاهتونو چوب می زدم که شنیدم،خواستم بعدش به کیا خبر بدم که زودتر خودشو برسونه.
-اگه واسه اش مهم باشه بدون زنگ زدن هم میاد.
صدای پر صلابت بابا توجهمون رو به خودش جلب کرد،از سختی ها و طولانی شدن این راهی که این دو گل نوشکفته برای رسیدن به هم متحمل شدن گفت و بعد با اجازه از دایی خواست تا بالاخره نشون هاشون رو بندازن.لرزششون از ذوق و هیجان رو من هم حس می کردم و چه حیف که این لـ*ـذت قشنگ از ما دریغ شده بود و همه چیز برامون یه اجبار بیشتر نبود.
بی اختیار نگاهم رنگ غم و تنهایی به خودش گرفت،حتی حالا هم اینجا نبود تا ازش گله کنم؛هر وقت نیازم داشت بودم و هر زمانی که دنبال آرامشم می گشتم اثری ازش نبود.
حلقه هاشون رو که انداختن و صدای جیغ و دست و سوت جمعیت بلند شد دیدمش که داره از روبه رو میاد،کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن نوک مدادی ،صورتش هم اصلاح کرده و مرتب اما خسته بود.
قدمی به طرفش برنداشتم،دست به جیب و شونه به شونه ی ماهان به طرف سالن می اومد.نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند و وقتی من رو گوشه ای کنار رونیکا و مهرناز جون و آریو رو کنار بابا نزدیک آروین دید حس کردم نفسش رو آسوده بیرون داد.همه برای تبریک و روبوسی بهشون در رقابت بودن.
نامزدی ما چقدر سردتر بود و اجباری بودنش رو انگار همه می دونستن؛ کسی شوقی به تبریک نداشت و برای همدلی ذوق زده سر و دست نمی شکستن؛چه حیف که دیگه فرصتی برای جبرانش نبود و فقط می شد بعد از این رو قشنگ تر و عاشقونه تر رفتار کرد و این حسرت رو کمرنگ تر کرد.
از ماهان جدا شد و بالاخره به من افتخار داد.مهرناز جون لبخند به لب و با محبت بهش خسته نباشیدی گفت و زیر لبی جواب شنید.
برای اینکه تنهامون بذارن با رونیکا رفتن تبریک بگن.
لبخند زدم ،لحنم معمولی بود.
-ناراحت که نشدی بدون تو شروع کردیم؟قبلش اومدن معذرت خواهی کردن و اجازه خواستن؛ منم که زیاد احتمال می دادم نیای گفتم مراسمو شروع کنن وگرنه بودنت براشون مهم بود.
نگاهش دقیق تر شده بود،چیزی نگفت.
-بریم تبریک بگیم؟
این بار سرش رو تکون کوچیکی داد.
اطرافشون خلوت تر شده بود.بعد از روبوسی و بغـ*ـل کنون تبریک گفتیم و از ته دل براشون آرزوی خوشبختی همیشگی کردیم،عکسی هم گرفتیم و رفتیم تا بشینیم.
زیاد حوصله و اعصاب جمعیت و این بگو و بخندها رو نداشت و با اخم های غلیظ چشمهاش فقط آریو رو می دید که از کنار یه دختر بلند می شد و می رفت کنار یکی دیگه!
بدون اینکه نگاهم کنه خشن و با صدای گرفته ای گفت:
-سعی کرده باهات حرف بزنه؟
دروغ بگم خیالش یکم راحت شه یا راست که عصبی شه مثل شیر زخمی آریو رو مورد لطف قرار بده؟
پوزخند زد.
-داری فکر می کنی که چه دروغی تحویلم بدی؟
از ترس توی مبل فرو رفتم.
-حالا حرف بزنه یا نه چه فرقی می کنه؟جفتش نتیجه اش یکیه.
بهم براق شد.
-شاید برای تو اینطوره.
-به خدا مهم نیست،اصلا همون موقع که گفت فراموش کردم،لطفا شبمونو خراب نکن .
-کار خوبی نکردی،طرز یادآوری که من به کار می برم اصلا جالب نیست.برو آماده شو،می ریم بیرون.
-چی چی و آماده شو می ریم؟هنوز چیزی شروع هم نشده،تو می تونی بری جلوتو نمی گیرم اما نمی تونی منو مجبور کنی به خاطر هیچی از شب قشنگ مهتا بگذرم ؛بی احترامیه.تو چه ات شده؟چرا اینقدر بهش اهمیت می دی؟
شمرده شمرده و تهدید کنان گفت:
- تا 10 دقیقه ی دیگه اگه نیومدی مجبورم می کنی به شکل بدی بیام و بکشونمت بیرون.
از جاش بلند شد و به طرف بابا و دایی و ماهان رفت؛ آروین و برادر گلابی همیشه خندونش هم که نگاه و لبخند پر از ریشخند و تحقیرش رو از ما نمی گرفت هم بهشون پیوستن؛رفتارهاش آزاردهنده بود ولی امشب چیزی نمی تونست حال خوشم رو خراب کنه.
می دونستم توی همچین جمعی بحثی بینشون پیش نمیاد، ولی از اینکه یه روز که دور نیست ناجور و تاریخی حالش رو می گیره مطمئن بودم.عصبی از کنارم بلند شده در مقابل نگاه متعجبم سالن رو ترک کرد و کمی بعد صدای بسته شدن در ورودی احتمالا فقط به گوش من رسید.مانتوم رو پوشیده و کیف به دست و با دلی دلگیر از راهرو به طرف در می رفتم که پانته آ به طرفم اومد.
-اِ طناز داری می ری؟هنوز که نه کیکو بریدن، نه شام خوردی،ساعت هنوز 10 هم نشده.
-منم اصلا به دلم نیست برم ولی آقا سازشون ناکوکه.
لبخندی زد و دستش رو روی بازوم گذاشت.
-خوب دلش می خواد باهات تنها باشه،این جنبه شو هم ببین که شاید خاطرات شب نامزدی خودتون براش زنده شده.
خندون چشمکی به طرفم فرستاد.
به!
اینم دلش خوشه ها!
لبخند کمرنگی زده آهی کشیدم و زیرلب خداحافظی کرده از کنارش گذشتم که این دفعه رونیکا سد راهم شد.
-پس تو چرا اینقدر زود لباس پوشیدی؟حالا کو تا شب تموم بشه؟
-شب ما هم همینقدر بود دیگه.
-خودتو به موش مردگی نزن؛خوب چرا می خواین برین؟همین حالا اومد که،هدفش فقط تبریک گفتن بود؟
-ظاهرا.
با تعجب گفت:
-چرا خوب؟
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و صداش رو پایین اورد.
-واسه خاطر این پسره؟
-همین حالا که همه چیز درست شده بود باید سر و کله اش پیدا می شد؟ظهر ازش پرسیدم قصد رفتنم نداره نکبت.
چهره اش ناراحت و نگران شد و با ناراحتی لبش رو گزید.
-این قصدش جدا کردنتونه،ببین کی گفتم،اصلا شرارت ازش می باره.
با نفرت بهش چشم دوختم؛سرگرم صحبت با پسرهای فامیل مهتا بود.نگاه خیره ی رونیکا رو که گیر انداخت دوباره رونیکا چشمهاش رو روی من زوم کرد.
حسابی اضطراب داشتم،می دونستم امشب خوب تموم نمی شه.با همون اخمها و چهره ی نامهربون و خالی از هر گونه نرمش به طرفم اومد.
-آماده ای؟بریم.
اون شب دلم پای جدایی ازش رو نداشت و امشب پای تنها بیرون رفتن باهاش رو!
چه تناقض فاحشی!
-نمی شد بذاریمش برای فردا که آروم تری؟آخه الان...
بازوم رو چسبید و غرید:
-فقط برو.
رونیکا:کیا تو ...
با همون غضب به طرفش برگشت.
-تو دخالت نکن.
-دستمو ول کن، خودم میام.مامان بابا و بقیه ببینن چی فکر می کنن؟دزد که نگرفتی.
اما به حرفم اهمیتی نداد و همچنان به فشار دادن دستم تا مرز سرخ شدنش ادامه داد.
محض آبرو ریزی نشدن فقط می تونستم لبم رو از درد بگزم.توی حیاط رسیده بودیم و می خواست در رو باز کنه که صدایی از پشت سر متوقفمون کرد.
-طناز؟اتفاقی افتاده؟کجا با این عجله؟
با طعنه و به تمسخر اضافه کرد:
-آقای دکتر مهمونی رو نپسندیدن یا مهمونا رو؟مگه من و تو نبودیم که از صبح این همه به خاطرش زحمت کشیدیم؟حالا نتیجه شو ندیده می خوای بری؟همه دارن سراغتو می گیرن.مگه بیشترین نقش ما به عنوان نزدیکتریناشون تنها نذاشتنشون نیست؟اما اگه ایشون می خوان به مشغله هایی که ازشون حرف می زدی برسن ما نمی تونیم جلوشونو بگیریم و فقط می تونیم بدرقه شون کنیم!
همینطور می گفت و با اعتماد به نفس و دست به جیب جلوتر می اومد و ادامه می داد:
-واقعا لیاقتت اینه طناز؟این که اینطوری بهت ظلم و از همه چیز محرومت کنه یا مثل من...
می دونستم جمله اش خاتمه پیدا نمی کنه و همین طور هم شد!
حالا من بودم که برای خارج شدن از اینجا دل توی دلم نبود و با ترس حالتهای جفتشون رو زیر نظر گرفته بودم و بازوش رو محکم توی چنگ گرفته بودم که ناگهانی مشت محکمش با صورت آریو برخورد کرد و تعادلش رو از دست داده روی زمین افتاد و باعث هین بلند کشیدنم شد،اما به همین قانع نشد و با بی منطقی تمام جلو رفت و یقه اش رو گرفته بلندش کرد و صدای نعره مانندش من رو هم از جا پروند:
-چی شد؟همه ی زورت همین بود؟فقط با گفتن این مزخرفاتت قصد داری باهام بجنگی؟اتفاقا بد نشد چون دیر یا زود طلبم رو باهات صاف می کردم؛چه بابت اون پیام های احمقانه و چه بابت هر ثانیه نگاه کردنت به طناز و حرف زدن باهاش و قصد ندارم با همین یه مشت ازت بگذرم،عادت دارم کامل پذیرایی کنم.
قبل از اینکه دستش رو دوباره بالا ببره طاقتم رو از دست داده جلوتر رفتم و آستین کتش رو توی دستم گرفتم و کشیدم.
واقعا صداش به گوش کسی نرسیده بود؟
پس چرا مداخله نمی کردن؟
باز هم من رو نادیده گرفت و با همه ی نفرتش،با همه ی تعصبش و با همه ی عذابی که می کشید و همه رو به من منتقل می کرد مشتهای گره کرده اش رو بی وقفه توی صورتش می کوبید،زورم بهش نمی رسید و می ترسیدم من هم بی گـ ـناه آماج بعدی اش قرار بگیرم و کاری جز جیغ و گریه و التماس از دستم برنمی اومد و بالاخره صدام به گوششون رسیده اول از همه کیاراد و بعد بابا و آروین و بقیه رو به حیاط کشوند و با هزار ضرب و زور جداشون کرده با صورت کبود شده از خشم و رگ های بیرون زده اش و نفس نفس زدنش روبه رو شدم و هیکل لرزون از خشمش مواجه شدم. کیاراد محکم گرفته بودش و بابا هم با اخمهایی درهم و نگاهی سرزنش بار طرف دیگه اش ایستاده بود.
بیشتر از همه از روی مهتا و آروین و دایی و زن دایی خجالت می کشیدم که باعث و بانی بدترین خاطره ی بهترین شب زندگیشون شده بودیم؛حالا به عمد یا غیر عمد.
از نگاه متعجب و متاسف همه و مهمتر از همه اون صورت خون آلود و سر و وضع به هم ریخته ی آریو حالم داشت بدتر و بدتر می شد و بهم حالت سرگیجه دست می داد.
از این صحنه هیچ حس خوبی بهم دست نداده بود و فقط وحشت و پشیمونی داشت؛چون بیشتر از همه آرامش و خونسردی اش رو دیده بودم،این معنی اش این بود که خوب نشناخته بودمش.
رونیکا با نگرانی کنارم ایستاده بود و دستش رو پشت کمرم می کشید.
-خوبی؟بیا بریم داخل بهت آب بدم.از اولشم نباید دنبالش می اومدی؛حس می کردم یه شری راه می افته،اگه می دیدم این پسره داره میاد بیرون هر جوری بود جلوشو می گرفتم،البته الان دیگه باید آرومتر شده باشه.الان واقعا هم تو هم مهتای بیچاره به دلداری نیاز دارین!ببینش چه بغ کرده.این کیارش حتی توی این مورد هم خودخواهه؛امشب آخه؟
بابا جدی و سرد خطاب به کیارش گفت:
- به اندازه ی کافی حرمتها رو شکستی؛این انتظار از تو نمی رفت، اگه هدفت همین بود و الان آرومتری بهتره از اینجا بری؛تنها!با این حالت نمی تونم دخترمو بهت امانت بدم تا سرکوفت هم بشنوه،وقت مناسبی هم عذرخواهی می کنی.
زن دایی همه رو به داخل دعوت کرده بود تا حواسشون رو پرت کنه و فقط چند نفری باقی مونده بودیم،آریو رو هم به کمک برادرش برد تا صورتش رو ضدعفونی کنه،خدا رو شکر فقط صورتش بود و آسیب جدی تری ندیده بود.
بی حرف اضافه و دفاع از خودش و حتی از آخرین نگاهش هم محرومم کرده با قدم هایی محکم اما شونه هایی افتاده به طرف در رفت و نگاه غمگین و اشک بارم رو به جانبش کشیده آهی روی زبونم جاری کرد که صدای ماهان بهم جونی دوباره داد:
-اگه اجازه بدین من دنبالش می رم،تنهایی زیاد هم برای این حالش خوب نیست.
مهرنازجون با بغض گفت:
-آره ماهان جان،لطف می کنی پسرم،تا حالا اینجوری ندیده بودمش،مگه چی شد که اینجوری به هم ریخت آخه؟
تند سری تکون داد و با عجله به طرف در رفت،گرچه دیر شده بود و قبل از اون صدای حرکت ماشینش رو همه شنیده بودیم.
از جمله ی آخر مهرناز جون نگاه نگران و معنی داری بین من و رونیکا رد و بدل شد؛مامان و بابا هم نگاهشون به ما بود.
اما توی اون موقعیت سکوت رو ترجیح می دادم ،رونیکا بهش می گفت بهتر بود.
دایی صدایی صاف کرد و گفت:
-بهتره بریم داخل،مهمونا منتظرن.نگران نباشین ماهان از پسش برمیاد،ولی بهزاد کاش اجازه داده بودی خودِ طناز کنارش باشه ،اینجوری که چیزی از نگرانیش کم نمی شه.
بابا همیشه احترام دایی رو حفظ می کرد و اینبار هم سکوت کرد و اینجوری مخالفتش رو نشون داد،حتی اگه اجازه هم می داد خودم فعلا آمادگی اش رو نداشتم.
بعد از اینکه وارد خونه شدیم مهمونها که جو رو هنوز متشنج می دیدن با گفتن تبریکی دوباره به آروین و مهتا خونه ی دایی رو ترک کردن؛خیلی سعی کردیم روی همه چیز سرپوش بذاریم و امشب رو ادامه بدیم اما بیشتر از همه آروین بی ذوق و بی دل و دماغ بود و گوشه ای نشسته اخمهاش در هم بود.
همه دور هم و توی سکوت نشسته بودیم.
مهتا کنارم نشست و دستش رو روی دستم گذاشت و با نگرانی گفت:
-خوبی؟
با شرمندگی نگاهش کردم.
-واقعا نمی دونم چطوری ازتون عذرخواهی کنم،حق نداشت توی شبِ شما این حرکت رو کنه.
-این چه حرفیه؟تو چرا معذرت می خوای؟ما هم که به هدفمون رسیده بودیم تازه متفاوت هم شد!
لبخند بی جونی زدم و آهی کشیدم.
رونیکا روی دسته ی مبل نشست.
-آره واقعا.منم همین الان داشتم به مامان همینو می گفتم ولی نگرانی ولش نمی کنه که.ولی خودمونیم فکر نمی کردم همچین رویی هم داشته باشه؛درسته همیشه آروم و اخموئه ولی دست بزن؟حالا به نظرتون ماهان پیداش می کنه؟
مهتا:انشاالله .نگران نباشید،من به برادرم اعتماد دارم؛ولی تا حالا عمو بهزادو اینقدر عصبانی ندیده بودم.
رونیکا:وای آره!می گم طناز،از دامادی ردش نکنه که بدتر می شه ها!فقط رفلکس نشون داد؛چون تا حالا با مانع مواجه نشده و نمی دونه باید چه برخوردی داشته باشه وگرنه شک ندارم فقط منتظره تو پر بکشی طرفش که خیلیا مانع شدن. این داداش ما کلا تحمل رقیبو نداره؛عادت داره همیشه اولین نفر باشه و چیزی رو که بخواد و ذهنشو درگیر کنه به دست بیاره،کلا باخت به مذاقش خوش نمیاد.ما نمی دونیم چیا گفته و شنیده اما فقط می دونم کیارش بی دلیل همچین کاری نمی کنه؛اولین مردی هم نیست که رقیبشو به خاطر عشق کتک می زنه،مگه نه؟تا حالا فیلم ندیدین؟
بلند حرف می زد و همه صداش رو شنیده بودن.
دایی با خنده گفت:
-دیدیم دخترم.زیاد دیدیم ولی چون همیشه کیارش جانو آروم و منطقی دیدیم برامون عجیب بود.
پوزخند صدادار آروین نگاه امون رو به طرفش کشوند و زیرلب گفت:
-که پسر عاقل و منطقی و با شخصیتمون هم خودِ واقعیش رو نشون داد،ملاحظه ی خانواده بودنمون و این همه مهمون رو هم نکرد؛چرا؟چون همیشه حق با ایشونه .بگه حرف نزنین تا حق هر کسی رو که می دونه کف دستش بذاره باید گوش بدیم و وقتی که امر فرمودن بپرسیم ،همه چیز رو هم که به هم ریخت با دل خنک شده و صورتِ حتی یه خط هم نیفتاده از اینجا بره؛چون ظرفیت نداره و تا این سن دنیا به کامش بوده.
-تازه بعد از چند ماه یادت افتاده که اونجا کسیو نداری و به خانواده نیاز داری؟پس توی این مدت خانواده ای داشتی.با چند تا تلما؟هوم؟دیگه کسی نمونده بود که به هوای برادرت و سر و سامون دادنش خواستی بیای و بقیه رو تست کنی؟
لبخند به لب میز رو دور زد و با وقاحت به چشمهام زل زده گفت:
-مشکل دقیقا همینه!من چند تا تلما نمی خوام؛فقط یه طناز می خوام!برای یه عمر.
برعکس اون نگاه من بهش پر از نفرت بود.
-حالا که من هستم،دیگه نیازی به اون نداری،قدر تو رو نمی دونه،ناراحتت می کنه.تا حالا مثل من نگاهت کرده؟اصلا بلده؟تو برای اون زیادی؛خیلی زیاد.چون من نبودم...چون رفتم...چون اون حماقتو که هر روز بابتش هزار بار می گم پشیمونم،کردم تصمیم گرفتی برای انتقام بهش جواب مثبت بدی؟
-مزخرف نگو،تو هیچ وقت برای من مهم نبودی،خودت اگه عاقلانه پیش خوب فکر کنی می فهمی که ارزش اینو نداری که به خاطر انتقام از تو خودمو بدبخت کنم؛کیا لیاقت بهترینا رو داره، منم که با قبول کردن اون رابـ ـطه ی مزخرفی که با تو شروع کردم لایقش نیستم ،ولی حالا که فکرشو می کنم می بینم چه خوب شد که اون کارو کردی وگرنه ما هیچوقت فرصت نمی کردیم همدیگه رو بشناسیم و هنوز به لجبازی باهاش و بچه و احمق بودن ادامه می دادم،اون موقع حرفاییو که می زدی درک نمی کردم چون عشقو نمی شناختم ولی حالا...
نگاهش به غم و خون نشست.صدای بوق ماشین رو شنیدیم و بعد گوشی اش زنگ خورد.
"دارم میام"ی گفت و بیرون زد.
از حرفهام راضی بودم و سبک شده بودم ولی ته دلم عذاب وجدان خفیفی هم داشتم،انگار خیلی ناراحتش کردم و دلش رو شکستم.هرچند علاقه اش رو باور نمی کردم و فکر می کردم قصدش فقط اذیت کردن و خراب کردن زندگیمه اما حس می کردم برای این حرفها وقت مناسبی رو انتخاب نکردم.
اما نه؛حقش بود و زمان بندی اهمیتی نداشت!
واقعا حدش رو نمی دونست و انتظارات مسخره ی زیادی داشت.
کارها تموم شده بود،رفتم بالا تا بقیه ی وقت باقی مونده رو صرف رسیدن به خودم کنم.نسبتا غلیظ تر از همیشه آرایش کردم،سایه ی تیره و ریمل رو هزار دور روی مژه هام کشیده و خط چشمی که حرفه ای پشت پلکم کشیدم و رژلب ملایم مات رو روی ل*ب*هام.
یه شب که هزار شب نمی شد.
موهام رو هم با دستگاه حالت دادم و قصد داشتم بازشون بذارم و لباسی رو که برام خریده بود پوشیدم و حسرت اون لباس به دلم موند.
اما منکر خوشگلی اش و جذابیتش نمی شدم؛به اندام باریکم می اومد،هر چی نباشه برند بود.
اول از همه آروین و آریو سر و کله شون پیدا شد؛کت و شلوار پوشیده و بیش از حد جذاب،مهتا رو هم سر راه از آرایشگاه اورده بودن.
ده دقیقه بعد هم مامان و بابا و خاله و خانواده اش همزمان از راه رسیدن،از اقوام های نزدیک زن دایی هم مثل خاله و عمه و عمو هاش و خانواده هاشون چند نفری اومده بودن،مهرناز جون و کیاراد و رونیکا هم با هم اومدن.
خونه بیش از حد شلوغ شده بود و اونطوری که فکر می کردم نبود.خیلی حوصله ی این همه جمعیت رو نداشتم و مدام یه چشمم به ساعت و یه چشمم به در بود.آریو خودش رو از دست اون جماعت دختر که نگاه تحسین آمیز و شیفته شون رو دنبال خودش کشیده بود خلاص کرده کنار من ایستاد.
نگاهش رو روی صورت و بعد اندامم چرخوند و پوزخند به لب گفت:
-شنیده بودم دخترا وقتی عاشق می شن خوشگلتر می شن ولی این قدرش دیگه بی انصافیه.
سرش رو نزدیکتر اورده نفس عمیقی کشیده آهسته و لرزه به اندامم انداخته گفت:
-نفس گیر شدی!مجبوری همیشه هزار پله از بقیه بالاتر باشی؟چه جوری می تونه امشب و اینجا تنها بذارتت؟
قلبم سریع رو محکم می کوبید؛ نه از هیجانِ شیفتگیِ توی نگاهش و تاثیر حرفهاش که از ترس و اضطراب که درست همین الان سر برسه.
با اخم ازش فاصله گرفتم و بی هیچ نرمشی گفتم:
-بهتره امشب فاصله تو با من حفظ کنی؛اصلا دلم نمی خواد اطرافم ببینمت،تنهامم نذاشته فقط برعکس تو کار داره که یکی دو تا هم نیست،وظیفه شناسیش هم که همیشه و توی هر موقعیتی سر جاشه.
نه این از رو نمی ره!هر چی ضایعش می کنم نتیجه ی برعکس می گیرم.
خندید.
-الان سعی داری بگی من یه آدم بیکارم؟
-نه فقط سعی دارم بهت بفهمونم اطراف من نچرخی و بری مخ همون دختراییو که ولت نمی کنن بزنی،بیشتر به کارت میاد،شایدم راحت تر و سریع تر خواسته هاتو برآورده کنن.
این حرفم به مذاقش خوش نیومد و باعث شد ابروهاش رو توی هم بپیچه.خواست چیزی بگه که مهتا و آروین به طرفمون اومدن.
مهتا با شرمندگی گفت:
-طناز می خواستیم بگیم اگه ناراحت نمی شی قبل از اینکه کیارش بیاد مراسمو شروع کنیم،انگار همه حوصله شون سر رفته؛خیلی دوست داریم باشه اگه می دونی الانا می رسه صبر می کنیم که چه بهتر ولی اگه نمی رسه...
لبخند زدم.
-نه به نظر منم شروع کنین، چون خودمم نمی دونم کی میاد،شایدم نتونه نمی دونم،خودمم خسته شدم.دیگه وقتشه طلسمو بشکنیم.
آروین با تردید گفت:
-مطمئنی؟ناراحت نمی شین؟
-مگه بچه ایم؟شب شماست و همه چیز به عهده ی خودتونه،ناراحتی هم نداره.از اولش قول صد در صد نداده بود.
-باشه پس من برم به عمو اینا بگم.
با عجله راه افتادن برن.
چه هولن اینا!
البته می شد بهشون حق داد؛هر ثانیه ای که منتظر می موندن می ترسیدن یه اتفاقی بیفته و همه چیز بهم بخوره و برای همیشه تموم بشه.
قدمی برداشتم برم که سریع گفت:
-کجا؟
بی تفاوت ؛بی حوصله و کلافه گفتم:
-می رم پیش رونیکا و مهرناز جون.
پوزخند زد.
-اینقدر جدی و از ته دل خودت رو عروسشون و از پارساها می دونی؟
نیشخندی تحویلش دادم:
-آره،همونطور که تو رو جدی جدی از چسبندگان و از دسته ی کنه ها به حساب میارم.من برعکس تو اصلا از جلب توجه خوشم نمیاد پس کمتر با من حرف بزن.
از جمله ام مات و متعجب سر جاش مونده بود.وقتی بهشون رسیدم رونیکا داشت از خنده ریسه می رفت.
-چته تو؟چیزی خوردی؟چقدر بهت بگن هر چی یه عمویی بهت تعارف کرد نخور؟
اشکهاش رو پاک کرد و بریده بریده بین خنده هاش گفت:
-نه بابا چیزی که بهش گفتیو شنیدم،واقعا خیلی کیف کردم.
با ترس گفتم:
-مهرناز جونم فهمید؟
-نمی دونم،من داشتم زاغ سیاهتونو چوب می زدم که شنیدم،خواستم بعدش به کیا خبر بدم که زودتر خودشو برسونه.
-اگه واسه اش مهم باشه بدون زنگ زدن هم میاد.
صدای پر صلابت بابا توجهمون رو به خودش جلب کرد،از سختی ها و طولانی شدن این راهی که این دو گل نوشکفته برای رسیدن به هم متحمل شدن گفت و بعد با اجازه از دایی خواست تا بالاخره نشون هاشون رو بندازن.لرزششون از ذوق و هیجان رو من هم حس می کردم و چه حیف که این لـ*ـذت قشنگ از ما دریغ شده بود و همه چیز برامون یه اجبار بیشتر نبود.
بی اختیار نگاهم رنگ غم و تنهایی به خودش گرفت،حتی حالا هم اینجا نبود تا ازش گله کنم؛هر وقت نیازم داشت بودم و هر زمانی که دنبال آرامشم می گشتم اثری ازش نبود.
حلقه هاشون رو که انداختن و صدای جیغ و دست و سوت جمعیت بلند شد دیدمش که داره از روبه رو میاد،کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن نوک مدادی ،صورتش هم اصلاح کرده و مرتب اما خسته بود.
قدمی به طرفش برنداشتم،دست به جیب و شونه به شونه ی ماهان به طرف سالن می اومد.نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند و وقتی من رو گوشه ای کنار رونیکا و مهرناز جون و آریو رو کنار بابا نزدیک آروین دید حس کردم نفسش رو آسوده بیرون داد.همه برای تبریک و روبوسی بهشون در رقابت بودن.
نامزدی ما چقدر سردتر بود و اجباری بودنش رو انگار همه می دونستن؛ کسی شوقی به تبریک نداشت و برای همدلی ذوق زده سر و دست نمی شکستن؛چه حیف که دیگه فرصتی برای جبرانش نبود و فقط می شد بعد از این رو قشنگ تر و عاشقونه تر رفتار کرد و این حسرت رو کمرنگ تر کرد.
از ماهان جدا شد و بالاخره به من افتخار داد.مهرناز جون لبخند به لب و با محبت بهش خسته نباشیدی گفت و زیر لبی جواب شنید.
برای اینکه تنهامون بذارن با رونیکا رفتن تبریک بگن.
لبخند زدم ،لحنم معمولی بود.
-ناراحت که نشدی بدون تو شروع کردیم؟قبلش اومدن معذرت خواهی کردن و اجازه خواستن؛ منم که زیاد احتمال می دادم نیای گفتم مراسمو شروع کنن وگرنه بودنت براشون مهم بود.
نگاهش دقیق تر شده بود،چیزی نگفت.
-بریم تبریک بگیم؟
این بار سرش رو تکون کوچیکی داد.
اطرافشون خلوت تر شده بود.بعد از روبوسی و بغـ*ـل کنون تبریک گفتیم و از ته دل براشون آرزوی خوشبختی همیشگی کردیم،عکسی هم گرفتیم و رفتیم تا بشینیم.
زیاد حوصله و اعصاب جمعیت و این بگو و بخندها رو نداشت و با اخم های غلیظ چشمهاش فقط آریو رو می دید که از کنار یه دختر بلند می شد و می رفت کنار یکی دیگه!
بدون اینکه نگاهم کنه خشن و با صدای گرفته ای گفت:
-سعی کرده باهات حرف بزنه؟
دروغ بگم خیالش یکم راحت شه یا راست که عصبی شه مثل شیر زخمی آریو رو مورد لطف قرار بده؟
پوزخند زد.
-داری فکر می کنی که چه دروغی تحویلم بدی؟
از ترس توی مبل فرو رفتم.
-حالا حرف بزنه یا نه چه فرقی می کنه؟جفتش نتیجه اش یکیه.
بهم براق شد.
-شاید برای تو اینطوره.
-به خدا مهم نیست،اصلا همون موقع که گفت فراموش کردم،لطفا شبمونو خراب نکن .
-کار خوبی نکردی،طرز یادآوری که من به کار می برم اصلا جالب نیست.برو آماده شو،می ریم بیرون.
-چی چی و آماده شو می ریم؟هنوز چیزی شروع هم نشده،تو می تونی بری جلوتو نمی گیرم اما نمی تونی منو مجبور کنی به خاطر هیچی از شب قشنگ مهتا بگذرم ؛بی احترامیه.تو چه ات شده؟چرا اینقدر بهش اهمیت می دی؟
شمرده شمرده و تهدید کنان گفت:
- تا 10 دقیقه ی دیگه اگه نیومدی مجبورم می کنی به شکل بدی بیام و بکشونمت بیرون.
از جاش بلند شد و به طرف بابا و دایی و ماهان رفت؛ آروین و برادر گلابی همیشه خندونش هم که نگاه و لبخند پر از ریشخند و تحقیرش رو از ما نمی گرفت هم بهشون پیوستن؛رفتارهاش آزاردهنده بود ولی امشب چیزی نمی تونست حال خوشم رو خراب کنه.
می دونستم توی همچین جمعی بحثی بینشون پیش نمیاد، ولی از اینکه یه روز که دور نیست ناجور و تاریخی حالش رو می گیره مطمئن بودم.عصبی از کنارم بلند شده در مقابل نگاه متعجبم سالن رو ترک کرد و کمی بعد صدای بسته شدن در ورودی احتمالا فقط به گوش من رسید.مانتوم رو پوشیده و کیف به دست و با دلی دلگیر از راهرو به طرف در می رفتم که پانته آ به طرفم اومد.
-اِ طناز داری می ری؟هنوز که نه کیکو بریدن، نه شام خوردی،ساعت هنوز 10 هم نشده.
-منم اصلا به دلم نیست برم ولی آقا سازشون ناکوکه.
لبخندی زد و دستش رو روی بازوم گذاشت.
-خوب دلش می خواد باهات تنها باشه،این جنبه شو هم ببین که شاید خاطرات شب نامزدی خودتون براش زنده شده.
خندون چشمکی به طرفم فرستاد.
به!
اینم دلش خوشه ها!
لبخند کمرنگی زده آهی کشیدم و زیرلب خداحافظی کرده از کنارش گذشتم که این دفعه رونیکا سد راهم شد.
-پس تو چرا اینقدر زود لباس پوشیدی؟حالا کو تا شب تموم بشه؟
-شب ما هم همینقدر بود دیگه.
-خودتو به موش مردگی نزن؛خوب چرا می خواین برین؟همین حالا اومد که،هدفش فقط تبریک گفتن بود؟
-ظاهرا.
با تعجب گفت:
-چرا خوب؟
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و صداش رو پایین اورد.
-واسه خاطر این پسره؟
-همین حالا که همه چیز درست شده بود باید سر و کله اش پیدا می شد؟ظهر ازش پرسیدم قصد رفتنم نداره نکبت.
چهره اش ناراحت و نگران شد و با ناراحتی لبش رو گزید.
-این قصدش جدا کردنتونه،ببین کی گفتم،اصلا شرارت ازش می باره.
با نفرت بهش چشم دوختم؛سرگرم صحبت با پسرهای فامیل مهتا بود.نگاه خیره ی رونیکا رو که گیر انداخت دوباره رونیکا چشمهاش رو روی من زوم کرد.
حسابی اضطراب داشتم،می دونستم امشب خوب تموم نمی شه.با همون اخمها و چهره ی نامهربون و خالی از هر گونه نرمش به طرفم اومد.
-آماده ای؟بریم.
اون شب دلم پای جدایی ازش رو نداشت و امشب پای تنها بیرون رفتن باهاش رو!
چه تناقض فاحشی!
-نمی شد بذاریمش برای فردا که آروم تری؟آخه الان...
بازوم رو چسبید و غرید:
-فقط برو.
رونیکا:کیا تو ...
با همون غضب به طرفش برگشت.
-تو دخالت نکن.
-دستمو ول کن، خودم میام.مامان بابا و بقیه ببینن چی فکر می کنن؟دزد که نگرفتی.
اما به حرفم اهمیتی نداد و همچنان به فشار دادن دستم تا مرز سرخ شدنش ادامه داد.
محض آبرو ریزی نشدن فقط می تونستم لبم رو از درد بگزم.توی حیاط رسیده بودیم و می خواست در رو باز کنه که صدایی از پشت سر متوقفمون کرد.
-طناز؟اتفاقی افتاده؟کجا با این عجله؟
با طعنه و به تمسخر اضافه کرد:
-آقای دکتر مهمونی رو نپسندیدن یا مهمونا رو؟مگه من و تو نبودیم که از صبح این همه به خاطرش زحمت کشیدیم؟حالا نتیجه شو ندیده می خوای بری؟همه دارن سراغتو می گیرن.مگه بیشترین نقش ما به عنوان نزدیکتریناشون تنها نذاشتنشون نیست؟اما اگه ایشون می خوان به مشغله هایی که ازشون حرف می زدی برسن ما نمی تونیم جلوشونو بگیریم و فقط می تونیم بدرقه شون کنیم!
همینطور می گفت و با اعتماد به نفس و دست به جیب جلوتر می اومد و ادامه می داد:
-واقعا لیاقتت اینه طناز؟این که اینطوری بهت ظلم و از همه چیز محرومت کنه یا مثل من...
می دونستم جمله اش خاتمه پیدا نمی کنه و همین طور هم شد!
حالا من بودم که برای خارج شدن از اینجا دل توی دلم نبود و با ترس حالتهای جفتشون رو زیر نظر گرفته بودم و بازوش رو محکم توی چنگ گرفته بودم که ناگهانی مشت محکمش با صورت آریو برخورد کرد و تعادلش رو از دست داده روی زمین افتاد و باعث هین بلند کشیدنم شد،اما به همین قانع نشد و با بی منطقی تمام جلو رفت و یقه اش رو گرفته بلندش کرد و صدای نعره مانندش من رو هم از جا پروند:
-چی شد؟همه ی زورت همین بود؟فقط با گفتن این مزخرفاتت قصد داری باهام بجنگی؟اتفاقا بد نشد چون دیر یا زود طلبم رو باهات صاف می کردم؛چه بابت اون پیام های احمقانه و چه بابت هر ثانیه نگاه کردنت به طناز و حرف زدن باهاش و قصد ندارم با همین یه مشت ازت بگذرم،عادت دارم کامل پذیرایی کنم.
قبل از اینکه دستش رو دوباره بالا ببره طاقتم رو از دست داده جلوتر رفتم و آستین کتش رو توی دستم گرفتم و کشیدم.
واقعا صداش به گوش کسی نرسیده بود؟
پس چرا مداخله نمی کردن؟
باز هم من رو نادیده گرفت و با همه ی نفرتش،با همه ی تعصبش و با همه ی عذابی که می کشید و همه رو به من منتقل می کرد مشتهای گره کرده اش رو بی وقفه توی صورتش می کوبید،زورم بهش نمی رسید و می ترسیدم من هم بی گـ ـناه آماج بعدی اش قرار بگیرم و کاری جز جیغ و گریه و التماس از دستم برنمی اومد و بالاخره صدام به گوششون رسیده اول از همه کیاراد و بعد بابا و آروین و بقیه رو به حیاط کشوند و با هزار ضرب و زور جداشون کرده با صورت کبود شده از خشم و رگ های بیرون زده اش و نفس نفس زدنش روبه رو شدم و هیکل لرزون از خشمش مواجه شدم. کیاراد محکم گرفته بودش و بابا هم با اخمهایی درهم و نگاهی سرزنش بار طرف دیگه اش ایستاده بود.
بیشتر از همه از روی مهتا و آروین و دایی و زن دایی خجالت می کشیدم که باعث و بانی بدترین خاطره ی بهترین شب زندگیشون شده بودیم؛حالا به عمد یا غیر عمد.
از نگاه متعجب و متاسف همه و مهمتر از همه اون صورت خون آلود و سر و وضع به هم ریخته ی آریو حالم داشت بدتر و بدتر می شد و بهم حالت سرگیجه دست می داد.
از این صحنه هیچ حس خوبی بهم دست نداده بود و فقط وحشت و پشیمونی داشت؛چون بیشتر از همه آرامش و خونسردی اش رو دیده بودم،این معنی اش این بود که خوب نشناخته بودمش.
رونیکا با نگرانی کنارم ایستاده بود و دستش رو پشت کمرم می کشید.
-خوبی؟بیا بریم داخل بهت آب بدم.از اولشم نباید دنبالش می اومدی؛حس می کردم یه شری راه می افته،اگه می دیدم این پسره داره میاد بیرون هر جوری بود جلوشو می گرفتم،البته الان دیگه باید آرومتر شده باشه.الان واقعا هم تو هم مهتای بیچاره به دلداری نیاز دارین!ببینش چه بغ کرده.این کیارش حتی توی این مورد هم خودخواهه؛امشب آخه؟
بابا جدی و سرد خطاب به کیارش گفت:
- به اندازه ی کافی حرمتها رو شکستی؛این انتظار از تو نمی رفت، اگه هدفت همین بود و الان آرومتری بهتره از اینجا بری؛تنها!با این حالت نمی تونم دخترمو بهت امانت بدم تا سرکوفت هم بشنوه،وقت مناسبی هم عذرخواهی می کنی.
زن دایی همه رو به داخل دعوت کرده بود تا حواسشون رو پرت کنه و فقط چند نفری باقی مونده بودیم،آریو رو هم به کمک برادرش برد تا صورتش رو ضدعفونی کنه،خدا رو شکر فقط صورتش بود و آسیب جدی تری ندیده بود.
بی حرف اضافه و دفاع از خودش و حتی از آخرین نگاهش هم محرومم کرده با قدم هایی محکم اما شونه هایی افتاده به طرف در رفت و نگاه غمگین و اشک بارم رو به جانبش کشیده آهی روی زبونم جاری کرد که صدای ماهان بهم جونی دوباره داد:
-اگه اجازه بدین من دنبالش می رم،تنهایی زیاد هم برای این حالش خوب نیست.
مهرنازجون با بغض گفت:
-آره ماهان جان،لطف می کنی پسرم،تا حالا اینجوری ندیده بودمش،مگه چی شد که اینجوری به هم ریخت آخه؟
تند سری تکون داد و با عجله به طرف در رفت،گرچه دیر شده بود و قبل از اون صدای حرکت ماشینش رو همه شنیده بودیم.
از جمله ی آخر مهرناز جون نگاه نگران و معنی داری بین من و رونیکا رد و بدل شد؛مامان و بابا هم نگاهشون به ما بود.
اما توی اون موقعیت سکوت رو ترجیح می دادم ،رونیکا بهش می گفت بهتر بود.
دایی صدایی صاف کرد و گفت:
-بهتره بریم داخل،مهمونا منتظرن.نگران نباشین ماهان از پسش برمیاد،ولی بهزاد کاش اجازه داده بودی خودِ طناز کنارش باشه ،اینجوری که چیزی از نگرانیش کم نمی شه.
بابا همیشه احترام دایی رو حفظ می کرد و اینبار هم سکوت کرد و اینجوری مخالفتش رو نشون داد،حتی اگه اجازه هم می داد خودم فعلا آمادگی اش رو نداشتم.
بعد از اینکه وارد خونه شدیم مهمونها که جو رو هنوز متشنج می دیدن با گفتن تبریکی دوباره به آروین و مهتا خونه ی دایی رو ترک کردن؛خیلی سعی کردیم روی همه چیز سرپوش بذاریم و امشب رو ادامه بدیم اما بیشتر از همه آروین بی ذوق و بی دل و دماغ بود و گوشه ای نشسته اخمهاش در هم بود.
همه دور هم و توی سکوت نشسته بودیم.
مهتا کنارم نشست و دستش رو روی دستم گذاشت و با نگرانی گفت:
-خوبی؟
با شرمندگی نگاهش کردم.
-واقعا نمی دونم چطوری ازتون عذرخواهی کنم،حق نداشت توی شبِ شما این حرکت رو کنه.
-این چه حرفیه؟تو چرا معذرت می خوای؟ما هم که به هدفمون رسیده بودیم تازه متفاوت هم شد!
لبخند بی جونی زدم و آهی کشیدم.
رونیکا روی دسته ی مبل نشست.
-آره واقعا.منم همین الان داشتم به مامان همینو می گفتم ولی نگرانی ولش نمی کنه که.ولی خودمونیم فکر نمی کردم همچین رویی هم داشته باشه؛درسته همیشه آروم و اخموئه ولی دست بزن؟حالا به نظرتون ماهان پیداش می کنه؟
مهتا:انشاالله .نگران نباشید،من به برادرم اعتماد دارم؛ولی تا حالا عمو بهزادو اینقدر عصبانی ندیده بودم.
رونیکا:وای آره!می گم طناز،از دامادی ردش نکنه که بدتر می شه ها!فقط رفلکس نشون داد؛چون تا حالا با مانع مواجه نشده و نمی دونه باید چه برخوردی داشته باشه وگرنه شک ندارم فقط منتظره تو پر بکشی طرفش که خیلیا مانع شدن. این داداش ما کلا تحمل رقیبو نداره؛عادت داره همیشه اولین نفر باشه و چیزی رو که بخواد و ذهنشو درگیر کنه به دست بیاره،کلا باخت به مذاقش خوش نمیاد.ما نمی دونیم چیا گفته و شنیده اما فقط می دونم کیارش بی دلیل همچین کاری نمی کنه؛اولین مردی هم نیست که رقیبشو به خاطر عشق کتک می زنه،مگه نه؟تا حالا فیلم ندیدین؟
بلند حرف می زد و همه صداش رو شنیده بودن.
دایی با خنده گفت:
-دیدیم دخترم.زیاد دیدیم ولی چون همیشه کیارش جانو آروم و منطقی دیدیم برامون عجیب بود.
پوزخند صدادار آروین نگاه امون رو به طرفش کشوند و زیرلب گفت:
-که پسر عاقل و منطقی و با شخصیتمون هم خودِ واقعیش رو نشون داد،ملاحظه ی خانواده بودنمون و این همه مهمون رو هم نکرد؛چرا؟چون همیشه حق با ایشونه .بگه حرف نزنین تا حق هر کسی رو که می دونه کف دستش بذاره باید گوش بدیم و وقتی که امر فرمودن بپرسیم ،همه چیز رو هم که به هم ریخت با دل خنک شده و صورتِ حتی یه خط هم نیفتاده از اینجا بره؛چون ظرفیت نداره و تا این سن دنیا به کامش بوده.
آخرین ویرایش: