کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست 60»

-تازه بعد از چند ماه یادت افتاده که اونجا کسیو نداری و به خانواده نیاز داری؟پس توی این مدت خانواده ای داشتی.با چند تا تلما؟هوم؟دیگه کسی نمونده بود که به هوای برادرت و سر و سامون دادنش خواستی بیای و بقیه رو تست کنی؟
لبخند به لب میز رو دور زد و با وقاحت به چشمهام زل زده گفت:
-مشکل دقیقا همینه!من چند تا تلما نمی خوام؛فقط یه طناز می خوام!برای یه عمر.
برعکس اون نگاه من بهش پر از نفرت بود.
-حالا که من هستم،دیگه نیازی به اون نداری،قدر تو رو نمی دونه،ناراحتت می کنه.تا حالا مثل من نگاهت کرده؟اصلا بلده؟تو برای اون زیادی؛خیلی زیاد.چون من نبودم...چون رفتم...چون اون حماقتو که هر روز بابتش هزار بار می گم پشیمونم،کردم تصمیم گرفتی برای انتقام بهش جواب مثبت بدی؟
-مزخرف نگو،تو هیچ وقت برای من مهم نبودی،خودت اگه عاقلانه پیش خوب فکر کنی می فهمی که ارزش اینو نداری که به خاطر انتقام از تو خودمو بدبخت کنم؛کیا لیاقت بهترینا رو داره، منم که با قبول کردن اون رابـ ـطه ی مزخرفی که با تو شروع کردم لایقش نیستم ،ولی حالا که فکرشو می کنم می بینم چه خوب شد که اون کارو کردی وگرنه ما هیچوقت فرصت نمی کردیم همدیگه رو بشناسیم و هنوز به لجبازی باهاش و بچه و احمق بودن ادامه می دادم،اون موقع حرفاییو که می زدی درک نمی کردم چون عشقو نمی شناختم ولی حالا...
نگاهش به غم و خون نشست.صدای بوق ماشین رو شنیدیم و بعد گوشی اش زنگ خورد.
"دارم میام"ی گفت و بیرون زد.
از حرفهام راضی بودم و سبک شده بودم ولی ته دلم عذاب وجدان خفیفی هم داشتم،انگار خیلی ناراحتش کردم و دلش رو شکستم.هرچند علاقه اش رو باور نمی کردم و فکر می کردم قصدش فقط اذیت کردن و خراب کردن زندگیمه اما حس می کردم برای این حرفها وقت مناسبی رو انتخاب نکردم.
اما نه؛حقش بود و زمان بندی اهمیتی نداشت!
واقعا حدش رو نمی دونست و انتظارات مسخره ی زیادی داشت.
کارها تموم شده بود،رفتم بالا تا بقیه ی وقت باقی مونده رو صرف رسیدن به خودم کنم.نسبتا غلیظ تر از همیشه آرایش کردم،سایه ی تیره و ریمل رو هزار دور روی مژه هام کشیده و خط چشمی که حرفه ای پشت پلکم کشیدم و رژلب ملایم مات رو روی ل*ب*هام.
یه شب که هزار شب نمی شد.
موهام رو هم با دستگاه حالت دادم و قصد داشتم بازشون بذارم و لباسی رو که برام خریده بود پوشیدم و حسرت اون لباس به دلم موند.
اما منکر خوشگلی اش و جذابیتش نمی شدم؛به اندام باریکم می اومد،هر چی نباشه برند بود.
اول از همه آروین و آریو سر و کله شون پیدا شد؛کت و شلوار پوشیده و بیش از حد جذاب،مهتا رو هم سر راه از آرایشگاه اورده بودن.
ده دقیقه بعد هم مامان و بابا و خاله و خانواده اش همزمان از راه رسیدن،از اقوام های نزدیک زن دایی هم مثل خاله و عمه و عمو هاش و خانواده هاشون چند نفری اومده بودن،مهرناز جون و کیاراد و رونیکا هم با هم اومدن.
خونه بیش از حد شلوغ شده بود و اونطوری که فکر می کردم نبود.خیلی حوصله ی این همه جمعیت رو نداشتم و مدام یه چشمم به ساعت و یه چشمم به در بود.آریو خودش رو از دست اون جماعت دختر که نگاه تحسین آمیز و شیفته شون رو دنبال خودش کشیده بود خلاص کرده کنار من ایستاد.
نگاهش رو روی صورت و بعد اندامم چرخوند و پوزخند به لب گفت:
-شنیده بودم دخترا وقتی عاشق می شن خوشگلتر می شن ولی این قدرش دیگه بی انصافیه.
سرش رو نزدیکتر اورده نفس عمیقی کشیده آهسته و لرزه به اندامم انداخته گفت:
-نفس گیر شدی!مجبوری همیشه هزار پله از بقیه بالاتر باشی؟چه جوری می تونه امشب و اینجا تنها بذارتت؟
قلبم سریع رو محکم می کوبید؛ نه از هیجانِ شیفتگیِ توی نگاهش و تاثیر حرفهاش که از ترس و اضطراب که درست همین الان سر برسه.
با اخم ازش فاصله گرفتم و بی هیچ نرمشی گفتم:
-بهتره امشب فاصله تو با من حفظ کنی؛اصلا دلم نمی خواد اطرافم ببینمت،تنهامم نذاشته فقط برعکس تو کار داره که یکی دو تا هم نیست،وظیفه شناسیش هم که همیشه و توی هر موقعیتی سر جاشه.
نه این از رو نمی ره!هر چی ضایعش می کنم نتیجه ی برعکس می گیرم.
خندید.
-الان سعی داری بگی من یه آدم بیکارم؟
-نه فقط سعی دارم بهت بفهمونم اطراف من نچرخی و بری مخ همون دختراییو که ولت نمی کنن بزنی،بیشتر به کارت میاد،شایدم راحت تر و سریع تر خواسته هاتو برآورده کنن.
این حرفم به مذاقش خوش نیومد و باعث شد ابروهاش رو توی هم بپیچه.خواست چیزی بگه که مهتا و آروین به طرفمون اومدن.
مهتا با شرمندگی گفت:
-طناز می خواستیم بگیم اگه ناراحت نمی شی قبل از اینکه کیارش بیاد مراسمو شروع کنیم،انگار همه حوصله شون سر رفته؛خیلی دوست داریم باشه اگه می دونی الانا می رسه صبر می کنیم که چه بهتر ولی اگه نمی رسه...
لبخند زدم.
-نه به نظر منم شروع کنین، چون خودمم نمی دونم کی میاد،شایدم نتونه نمی دونم،خودمم خسته شدم.دیگه وقتشه طلسمو بشکنیم.
آروین با تردید گفت:
-مطمئنی؟ناراحت نمی شین؟
-مگه بچه ایم؟شب شماست و همه چیز به عهده ی خودتونه،ناراحتی هم نداره.از اولش قول صد در صد نداده بود.
-باشه پس من برم به عمو اینا بگم.
با عجله راه افتادن برن.
چه هولن اینا!
البته می شد بهشون حق داد؛هر ثانیه ای که منتظر می موندن می ترسیدن یه اتفاقی بیفته و همه چیز بهم بخوره و برای همیشه تموم بشه.
قدمی برداشتم برم که سریع گفت:
-کجا؟
بی تفاوت ؛بی حوصله و کلافه گفتم:
-می رم پیش رونیکا و مهرناز جون.
پوزخند زد.
-اینقدر جدی و از ته دل خودت رو عروسشون و از پارساها می دونی؟
نیشخندی تحویلش دادم:
-آره،همونطور که تو رو جدی جدی از چسبندگان و از دسته ی کنه ها به حساب میارم.من برعکس تو اصلا از جلب توجه خوشم نمیاد پس کمتر با من حرف بزن.
از جمله ام مات و متعجب سر جاش مونده بود.وقتی بهشون رسیدم رونیکا داشت از خنده ریسه می رفت.
-چته تو؟چیزی خوردی؟چقدر بهت بگن هر چی یه عمویی بهت تعارف کرد نخور؟
اشکهاش رو پاک کرد و بریده بریده بین خنده هاش گفت:
-نه بابا چیزی که بهش گفتیو شنیدم،واقعا خیلی کیف کردم.
با ترس گفتم:
-مهرناز جونم فهمید؟
-نمی دونم،من داشتم زاغ سیاهتونو چوب می زدم که شنیدم،خواستم بعدش به کیا خبر بدم که زودتر خودشو برسونه.
-اگه واسه اش مهم باشه بدون زنگ زدن هم میاد.
صدای پر صلابت بابا توجهمون رو به خودش جلب کرد،از سختی ها و طولانی شدن این راهی که این دو گل نوشکفته برای رسیدن به هم متحمل شدن گفت و بعد با اجازه از دایی خواست تا بالاخره نشون هاشون رو بندازن.لرزششون از ذوق و هیجان رو من هم حس می کردم و چه حیف که این لـ*ـذت قشنگ از ما دریغ شده بود و همه چیز برامون یه اجبار بیشتر نبود.
بی اختیار نگاهم رنگ غم و تنهایی به خودش گرفت،حتی حالا هم اینجا نبود تا ازش گله کنم؛هر وقت نیازم داشت بودم و هر زمانی که دنبال آرامشم می گشتم اثری ازش نبود.
حلقه هاشون رو که انداختن و صدای جیغ و دست و سوت جمعیت بلند شد دیدمش که داره از روبه رو میاد،کت و شلوار مشکی پوشیده بود با پیراهن نوک مدادی ،صورتش هم اصلاح کرده و مرتب اما خسته بود.
قدمی به طرفش برنداشتم،دست به جیب و شونه به شونه ی ماهان به طرف سالن می اومد.نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند و وقتی من رو گوشه ای کنار رونیکا و مهرناز جون و آریو رو کنار بابا نزدیک آروین دید حس کردم نفسش رو آسوده بیرون داد.همه برای تبریک و روبوسی بهشون در رقابت بودن.
نامزدی ما چقدر سردتر بود و اجباری بودنش رو انگار همه می دونستن؛ کسی شوقی به تبریک نداشت و برای همدلی ذوق زده سر و دست نمی شکستن؛چه حیف که دیگه فرصتی برای جبرانش نبود و فقط می شد بعد از این رو قشنگ تر و عاشقونه تر رفتار کرد و این حسرت رو کمرنگ تر کرد.
از ماهان جدا شد و بالاخره به من افتخار داد.مهرناز جون لبخند به لب و با محبت بهش خسته نباشیدی گفت و زیر لبی جواب شنید.
برای اینکه تنهامون بذارن با رونیکا رفتن تبریک بگن.
لبخند زدم ،لحنم معمولی بود.
-ناراحت که نشدی بدون تو شروع کردیم؟قبلش اومدن معذرت خواهی کردن و اجازه خواستن؛ منم که زیاد احتمال می دادم نیای گفتم مراسمو شروع کنن وگرنه بودنت براشون مهم بود.
نگاهش دقیق تر شده بود،چیزی نگفت.
-بریم تبریک بگیم؟
این بار سرش رو تکون کوچیکی داد.
اطرافشون خلوت تر شده بود.بعد از روبوسی و بغـ*ـل کنون تبریک گفتیم و از ته دل براشون آرزوی خوشبختی همیشگی کردیم،عکسی هم گرفتیم و رفتیم تا بشینیم.
زیاد حوصله و اعصاب جمعیت و این بگو و بخندها رو نداشت و با اخم های غلیظ چشمهاش فقط آریو رو می دید که از کنار یه دختر بلند می شد و می رفت کنار یکی دیگه!
بدون اینکه نگاهم کنه خشن و با صدای گرفته ای گفت:
-سعی کرده باهات حرف بزنه؟
دروغ بگم خیالش یکم راحت شه یا راست که عصبی شه مثل شیر زخمی آریو رو مورد لطف قرار بده؟
پوزخند زد.
-داری فکر می کنی که چه دروغی تحویلم بدی؟
از ترس توی مبل فرو رفتم.
-حالا حرف بزنه یا نه چه فرقی می کنه؟جفتش نتیجه اش یکیه.
بهم براق شد.
-شاید برای تو اینطوره.
-به خدا مهم نیست،اصلا همون موقع که گفت فراموش کردم،لطفا شبمونو خراب نکن .
-کار خوبی نکردی،طرز یادآوری که من به کار می برم اصلا جالب نیست.برو آماده شو،می ریم بیرون.
-چی چی و آماده شو می ریم؟هنوز چیزی شروع هم نشده،تو می تونی بری جلوتو نمی گیرم اما نمی تونی منو مجبور کنی به خاطر هیچی از شب قشنگ مهتا بگذرم ؛بی احترامیه.تو چه ات شده؟چرا اینقدر بهش اهمیت می دی؟
شمرده شمرده و تهدید کنان گفت:
- تا 10 دقیقه ی دیگه اگه نیومدی مجبورم می کنی به شکل بدی بیام و بکشونمت بیرون.
از جاش بلند شد و به طرف بابا و دایی و ماهان رفت؛ آروین و برادر گلابی همیشه خندونش هم که نگاه و لبخند پر از ریشخند و تحقیرش رو از ما نمی گرفت هم بهشون پیوستن؛رفتارهاش آزاردهنده بود ولی امشب چیزی نمی تونست حال خوشم رو خراب کنه.
می دونستم توی همچین جمعی بحثی بینشون پیش نمیاد، ولی از اینکه یه روز که دور نیست ناجور و تاریخی حالش رو می گیره مطمئن بودم.عصبی از کنارم بلند شده در مقابل نگاه متعجبم سالن رو ترک کرد و کمی بعد صدای بسته شدن در ورودی احتمالا فقط به گوش من رسید.مانتوم رو پوشیده و کیف به دست و با دلی دلگیر از راهرو به طرف در می رفتم که پانته آ به طرفم اومد.
-اِ طناز داری می ری؟هنوز که نه کیکو بریدن، نه شام خوردی،ساعت هنوز 10 هم نشده.
-منم اصلا به دلم نیست برم ولی آقا سازشون ناکوکه.
لبخندی زد و دستش رو روی بازوم گذاشت.
-خوب دلش می خواد باهات تنها باشه،این جنبه شو هم ببین که شاید خاطرات شب نامزدی خودتون براش زنده شده.
خندون چشمکی به طرفم فرستاد.
به!
اینم دلش خوشه ها!
لبخند کمرنگی زده آهی کشیدم و زیرلب خداحافظی کرده از کنارش گذشتم که این دفعه رونیکا سد راهم شد.
-پس تو چرا اینقدر زود لباس پوشیدی؟حالا کو تا شب تموم بشه؟
-شب ما هم همینقدر بود دیگه.
-خودتو به موش مردگی نزن؛خوب چرا می خواین برین؟همین حالا اومد که،هدفش فقط تبریک گفتن بود؟
-ظاهرا.
با تعجب گفت:
-چرا خوب؟
سرش رو به گوشم نزدیک کرد و صداش رو پایین اورد.
-واسه خاطر این پسره؟
-همین حالا که همه چیز درست شده بود باید سر و کله اش پیدا می شد؟ظهر ازش پرسیدم قصد رفتنم نداره نکبت.
چهره اش ناراحت و نگران شد و با ناراحتی لبش رو گزید.
-این قصدش جدا کردنتونه،ببین کی گفتم،اصلا شرارت ازش می باره.
با نفرت بهش چشم دوختم؛سرگرم صحبت با پسرهای فامیل مهتا بود.نگاه خیره ی رونیکا رو که گیر انداخت دوباره رونیکا چشمهاش رو روی من زوم کرد.
حسابی اضطراب داشتم،می دونستم امشب خوب تموم نمی شه.با همون اخمها و چهره ی نامهربون و خالی از هر گونه نرمش به طرفم اومد.
-آماده ای؟بریم.
اون شب دلم پای جدایی ازش رو نداشت و امشب پای تنها بیرون رفتن باهاش رو!
چه تناقض فاحشی!
-نمی شد بذاریمش برای فردا که آروم تری؟آخه الان...
بازوم رو چسبید و غرید:
-فقط برو.
رونیکا:کیا تو ...
با همون غضب به طرفش برگشت.
-تو دخالت نکن.
-دستمو ول کن، خودم میام.مامان بابا و بقیه ببینن چی فکر می کنن؟دزد که نگرفتی.
اما به حرفم اهمیتی نداد و همچنان به فشار دادن دستم تا مرز سرخ شدنش ادامه داد.
محض آبرو ریزی نشدن فقط می تونستم لبم رو از درد بگزم.توی حیاط رسیده بودیم و می خواست در رو باز کنه که صدایی از پشت سر متوقفمون کرد.
-طناز؟اتفاقی افتاده؟کجا با این عجله؟
با طعنه و به تمسخر اضافه کرد:
-آقای دکتر مهمونی رو نپسندیدن یا مهمونا رو؟مگه من و تو نبودیم که از صبح این همه به خاطرش زحمت کشیدیم؟حالا نتیجه شو ندیده می خوای بری؟همه دارن سراغتو می گیرن.مگه بیشترین نقش ما به عنوان نزدیکتریناشون تنها نذاشتنشون نیست؟اما اگه ایشون می خوان به مشغله هایی که ازشون حرف می زدی برسن ما نمی تونیم جلوشونو بگیریم و فقط می تونیم بدرقه شون کنیم!
همینطور می گفت و با اعتماد به نفس و دست به جیب جلوتر می اومد و ادامه می داد:
-واقعا لیاقتت اینه طناز؟این که اینطوری بهت ظلم و از همه چیز محرومت کنه یا مثل من...
می دونستم جمله اش خاتمه پیدا نمی کنه و همین طور هم شد!
حالا من بودم که برای خارج شدن از اینجا دل توی دلم نبود و با ترس حالتهای جفتشون رو زیر نظر گرفته بودم و بازوش رو محکم توی چنگ گرفته بودم که ناگهانی مشت محکمش با صورت آریو برخورد کرد و تعادلش رو از دست داده روی زمین افتاد و باعث هین بلند کشیدنم شد،اما به همین قانع نشد و با بی منطقی تمام جلو رفت و یقه اش رو گرفته بلندش کرد و صدای نعره مانندش من رو هم از جا پروند:
-چی شد؟همه ی زورت همین بود؟فقط با گفتن این مزخرفاتت قصد داری باهام بجنگی؟اتفاقا بد نشد چون دیر یا زود طلبم رو باهات صاف می کردم؛چه بابت اون پیام های احمقانه و چه بابت هر ثانیه نگاه کردنت به طناز و حرف زدن باهاش و قصد ندارم با همین یه مشت ازت بگذرم،عادت دارم کامل پذیرایی کنم.
قبل از اینکه دستش رو دوباره بالا ببره طاقتم رو از دست داده جلوتر رفتم و آستین کتش رو توی دستم گرفتم و کشیدم.
واقعا صداش به گوش کسی نرسیده بود؟
پس چرا مداخله نمی کردن؟
باز هم من رو نادیده گرفت و با همه ی نفرتش،با همه ی تعصبش و با همه ی عذابی که می کشید و همه رو به من منتقل می کرد مشتهای گره کرده اش رو بی وقفه توی صورتش می کوبید،زورم بهش نمی رسید و می ترسیدم من هم بی گـ ـناه آماج بعدی اش قرار بگیرم و کاری جز جیغ و گریه و التماس از دستم برنمی اومد و بالاخره صدام به گوششون رسیده اول از همه کیاراد و بعد بابا و آروین و بقیه رو به حیاط کشوند و با هزار ضرب و زور جداشون کرده با صورت کبود شده از خشم و رگ های بیرون زده اش و نفس نفس زدنش روبه رو شدم و هیکل لرزون از خشمش مواجه شدم. کیاراد محکم گرفته بودش و بابا هم با اخمهایی درهم و نگاهی سرزنش بار طرف دیگه اش ایستاده بود.
بیشتر از همه از روی مهتا و آروین و دایی و زن دایی خجالت می کشیدم که باعث و بانی بدترین خاطره ی بهترین شب زندگیشون شده بودیم؛حالا به عمد یا غیر عمد.
از نگاه متعجب و متاسف همه و مهمتر از همه اون صورت خون آلود و سر و وضع به هم ریخته ی آریو حالم داشت بدتر و بدتر می شد و بهم حالت سرگیجه دست می داد.
از این صحنه هیچ حس خوبی بهم دست نداده بود و فقط وحشت و پشیمونی داشت؛چون بیشتر از همه آرامش و خونسردی اش رو دیده بودم،این معنی اش این بود که خوب نشناخته بودمش.
رونیکا با نگرانی کنارم ایستاده بود و دستش رو پشت کمرم می کشید.
-خوبی؟بیا بریم داخل بهت آب بدم.از اولشم نباید دنبالش می اومدی؛حس می کردم یه شری راه می افته،اگه می دیدم این پسره داره میاد بیرون هر جوری بود جلوشو می گرفتم،البته الان دیگه باید آرومتر شده باشه.الان واقعا هم تو هم مهتای بیچاره به دلداری نیاز دارین!ببینش چه بغ کرده.این کیارش حتی توی این مورد هم خودخواهه؛امشب آخه؟
بابا جدی و سرد خطاب به کیارش گفت:
- به اندازه ی کافی حرمتها رو شکستی؛این انتظار از تو نمی رفت، اگه هدفت همین بود و الان آرومتری بهتره از اینجا بری؛تنها!با این حالت نمی تونم دخترمو بهت امانت بدم تا سرکوفت هم بشنوه،وقت مناسبی هم عذرخواهی می کنی.
زن دایی همه رو به داخل دعوت کرده بود تا حواسشون رو پرت کنه و فقط چند نفری باقی مونده بودیم،آریو رو هم به کمک برادرش برد تا صورتش رو ضدعفونی کنه،خدا رو شکر فقط صورتش بود و آسیب جدی تری ندیده بود.
بی حرف اضافه و دفاع از خودش و حتی از آخرین نگاهش هم محرومم کرده با قدم هایی محکم اما شونه هایی افتاده به طرف در رفت و نگاه غمگین و اشک بارم رو به جانبش کشیده آهی روی زبونم جاری کرد که صدای ماهان بهم جونی دوباره داد:
-اگه اجازه بدین من دنبالش می رم،تنهایی زیاد هم برای این حالش خوب نیست.
مهرنازجون با بغض گفت:
-آره ماهان جان،لطف می کنی پسرم،تا حالا اینجوری ندیده بودمش،مگه چی شد که اینجوری به هم ریخت آخه؟
تند سری تکون داد و با عجله به طرف در رفت،گرچه دیر شده بود و قبل از اون صدای حرکت ماشینش رو همه شنیده بودیم.
از جمله ی آخر مهرناز جون نگاه نگران و معنی داری بین من و رونیکا رد و بدل شد؛مامان و بابا هم نگاهشون به ما بود.
اما توی اون موقعیت سکوت رو ترجیح می دادم ،رونیکا بهش می گفت بهتر بود.
دایی صدایی صاف کرد و گفت:
-بهتره بریم داخل،مهمونا منتظرن.نگران نباشین ماهان از پسش برمیاد،ولی بهزاد کاش اجازه داده بودی خودِ طناز کنارش باشه ،اینجوری که چیزی از نگرانیش کم نمی شه.
بابا همیشه احترام دایی رو حفظ می کرد و اینبار هم سکوت کرد و اینجوری مخالفتش رو نشون داد،حتی اگه اجازه هم می داد خودم فعلا آمادگی اش رو نداشتم.
بعد از اینکه وارد خونه شدیم مهمونها که جو رو هنوز متشنج می دیدن با گفتن تبریکی دوباره به آروین و مهتا خونه ی دایی رو ترک کردن؛خیلی سعی کردیم روی همه چیز سرپوش بذاریم و امشب رو ادامه بدیم اما بیشتر از همه آروین بی ذوق و بی دل و دماغ بود و گوشه ای نشسته اخمهاش در هم بود.
همه دور هم و توی سکوت نشسته بودیم.
مهتا کنارم نشست و دستش رو روی دستم گذاشت و با نگرانی گفت:
-خوبی؟
با شرمندگی نگاهش کردم.
-واقعا نمی دونم چطوری ازتون عذرخواهی کنم،حق نداشت توی شبِ شما این حرکت رو کنه.
-این چه حرفیه؟تو چرا معذرت می خوای؟ما هم که به هدفمون رسیده بودیم تازه متفاوت هم شد!
لبخند بی جونی زدم و آهی کشیدم.
رونیکا روی دسته ی مبل نشست.
-آره واقعا.منم همین الان داشتم به مامان همینو می گفتم ولی نگرانی ولش نمی کنه که.ولی خودمونیم فکر نمی کردم همچین رویی هم داشته باشه؛درسته همیشه آروم و اخموئه ولی دست بزن؟حالا به نظرتون ماهان پیداش می کنه؟
مهتا:انشاالله .نگران نباشید،من به برادرم اعتماد دارم؛ولی تا حالا عمو بهزادو اینقدر عصبانی ندیده بودم.
رونیکا:وای آره!می گم طناز،از دامادی ردش نکنه که بدتر می شه ها!فقط رفلکس نشون داد؛چون تا حالا با مانع مواجه نشده و نمی دونه باید چه برخوردی داشته باشه وگرنه شک ندارم فقط منتظره تو پر بکشی طرفش که خیلیا مانع شدن. این داداش ما کلا تحمل رقیبو نداره؛عادت داره همیشه اولین نفر باشه و چیزی رو که بخواد و ذهنشو درگیر کنه به دست بیاره،کلا باخت به مذاقش خوش نمیاد.ما نمی دونیم چیا گفته و شنیده اما فقط می دونم کیارش بی دلیل همچین کاری نمی کنه؛اولین مردی هم نیست که رقیبشو به خاطر عشق کتک می زنه،مگه نه؟تا حالا فیلم ندیدین؟
بلند حرف می زد و همه صداش رو شنیده بودن.
دایی با خنده گفت:
-دیدیم دخترم.زیاد دیدیم ولی چون همیشه کیارش جانو آروم و منطقی دیدیم برامون عجیب بود.
پوزخند صدادار آروین نگاه امون رو به طرفش کشوند و زیرلب گفت:
-که پسر عاقل و منطقی و با شخصیتمون هم خودِ واقعیش رو نشون داد،ملاحظه ی خانواده بودنمون و این همه مهمون رو هم نکرد؛چرا؟چون همیشه حق با ایشونه .بگه حرف نزنین تا حق هر کسی رو که می دونه کف دستش بذاره باید گوش بدیم و وقتی که امر فرمودن بپرسیم ،همه چیز رو هم که به هم ریخت با دل خنک شده و صورتِ حتی یه خط هم نیفتاده از اینجا بره؛چون ظرفیت نداره و تا این سن دنیا به کامش بوده.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 61»
    اما آروم هم نگفته بود و همه شنیده بودن و سرزنش بار نگاهش می کردن،مهتا آروم و از سر نگرانیِ ناراحت شدنِ بیشترِ من صداش زد اما اهمیتی نداد و حرفش رو اصلاح نکرد.
    اون سکوت معنی دار رو شکستم و با حرص گفتم:
    -تو همینا رو بلند بگو ببینم،بالاخره یکی یه جوابی داره بهت بده.
    نیشخند زنان جواب داد:
    -خیلی خوشحالی از اینکه به جون هم انداختیشون نه؟آره خوب احتمالا دو نفر بخوانِت قشنگ تر از یه نفره!
    حالا مهرنازجون هم از لابه لای همین حرفها متوجه تمام ماجرا شده بود؛اما هنوز هم نگاهش همون محبت همیشگی رو داشت و چیزی تغییر نکرده بود.
    مامان رو ترش کرد.
    -دیگه چی؟از کِی تا حالا با دخترم اینجوری حرف می زنی؟
    منم باورم نمی شد اونی که اینجوری با من حرف می زنه آروین باشه.
    بابا با تشر خطاب بهش گفت:
    -به خودت بیا ؛هیچکدوم به کارش افتخار نمی کنیم و به اندازه ی تو برای برادرت ناراحت و نگرانیم پس مواظب حرف زدنت باش.اگه یادت رفته باید بگم کسی که درباره اش اینطور فکر می کنی و حرف می زنی پدر و مادرش هم اینجا نشستن و حرفاتو می شنون.
    مهتا با تاسف سری تکون داد.
    -وقت خوبی رو برای نشون دادن خودت انتخاب نکردی؛گرچه هنوز دیر نشده!
    رونیکا پوزخند عصبی زد و با حرص خطاب به بابا ولی نگاهش به آروین بود گفت:
    -از عمو بهزاد و بقیه معذرت می خوام ولی عموجون وقتی به احترامِ روحِ دوست قدیمیتون اینجوری بچه های قدرنشناسشون رو زیر پروبال می گیرین و بهشون هر اجازه ای می دین و کوتاه میاین تا همچین وقتایی تبعیض قائل نشین و کمبود پدر و مادرشون رو حس نکنن بالاخره یه روز اینجوری به اشتباهتون پی می برین .
    نباید این حرف رو می زد؛هرچند بابا به رونیکا هم چیزی نگفت و فقط سر به زیر انداخت و آروین دندون روی هم سایید،اون هم حقش بود،زیادی داشت پاش رو از گلیمش درازتر می کرد.از اون انتظار این حرفها رو نداشتم چون دفعه ی قبل و بعد از اون خــ ـیانـت پشتِ من ایستاده بود و حتی همون اوایل درباره ی برادرش بهم هشدار داده بود.مگه کیارش باهاش چه کار کرده بود که اینجوری با نفرت ازش صحبت می کرد؟
    البته اون فقط ظاهر رو می دید.
    مهرناز جون خجول و عصبی بلند شد و گفت:
    -بسه رونیکا،برو آماده شو،می ریم خونه.
    مخالفتی نکرد و بلند شد.
    مامان:ما هم دیگه بریم بهزاد،شبِ همه به اندازه ی کافی خراب شده؛بهتره دیگه بیشتر از این دل همدیگه رو نشکنیم.
    دیگه بیشتر از این؟
    امشب هیچکس خواب راحتی نداشت و همه به نوعی سرخورده بودن.
    همگی با هم از خونه ی دایی خارج شدیم ،دایی و زن دایی و مهتا هم برای بدرقه امون تا دم در اومدن،اما آروین یا از خجالتش یا از ناراحتیش از ما نیومد و موند تا به برادرش که توی اتاق ماهان استراحت می کرد سر بزنه.
    رونیکا ریموت ماشین مامانش رو گرفت و بعد از خداحافظی از همه رفت تا پشت فرمون بشینه؛منم پشت سر مهرناز جون رفتم و در جلو رو براش باز کردم تا سوار بشه و در همون حال با دلسوزی گفتم:
    -نگران نباشید؛هم کیاراد هم ماهان کنارشن،تنها نیست.خیلی دوست داشتم من جاشون باشم اما امشب رو بهتره خونه و جلوی چشم بابا باشم،شاید کیارش هم امشب دلش نخواد منو ببینه.اما به محض اینکه برسم خونه باهاش تماس می گیرم،فردا هم اگه خونه باشه به دیدنش می رم،شما هم می تونید بهش سر بزنید.نمی ذارم این وضعیت همینجوری بمونه.
    به طرفم برگشت و لبخند بی جون ولی مهربونی روی لب نشوند.
    -می دونم طناز جان،نباید هم بمونه و باعث خوشحالی بعضیا بشه.اما اگه جوابت رو داد ما رو از حالش بی خبر نذار؛کیاراد رو که می شناسی؟یا خونه نمیاد یا فراموش می کنه خبر می داد یا می گـه مردونه است و طفره می ره.
    -خیالتون راحت باشه.راستی...
    با خجالت نگاهم رو دزدیدم و لبم رو ثانیه ای گزیده رها کردم و با تردید از حرفی که قرار بود به زبون بیارم گفتم:
    -فکر کنم بعضی چیزا رو بی مقدمه و پیش زمینه متوجه شدین .امیدوارم اشتباه کرده باشم و رونیکا همون اوایلِ نامزدی بهتون گفته باشه که اتفاقی افتاده باشه.امیدوارم تصورتون از من خدشه دار نشده باشه چون من واقعا اولین و آخرین حماقتم رو همون موقع انجام دادم و زیاد طول نکشید؛از اول تا آخرش بی دلیل و بدون احساس و حتی بدون منطق بود.اولین بار وقتی فهمیدم احساس و قلب دارم که کیارش رو شناختم؛تا آخرشم به احساسم وفادارم .هر چقدر هم که نباشه و هر چیزی رو به با من بودن ترجیح بده بازم مبارزه می کنم ؛چون قصد ندارم زندگی رو بدون اون تصور کنم.پس خیالتون از جانب ما راحت باشه و به من اعتماد کنین،همه ی اینا رو به خودش هم گفتم اما فکر کردم شما هم به عنوان مادرش باید بدونین و این همه نگرانش نباشید؛اما یه مادر هر چقدر هم بشنوه بازم همون احساس رو داره.
    -عزیزِ دلم؛مگه می شه من درباره ی تو اشتباه کنم؟از روزی که به دنیا اومدی می شناسمت،روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم خدا دختر ماهی مثل تو رو سر راهش قرار داد تا اینقدر توی خودش فرو نره و یکم زندگی کنه.
    با دلی آروم گرفته از قضاوت شدنی دوباره سعی کردم مثل همون طناز قدیم لبخند خبیثی تحویلش بدم.
    -به من اعتماد کنید؛خودم براتون از آب و گِل درش میارم.
    خندید و گونه ام رو بوسید.
    -روی قولت حساب می کنم.دیگه برو عزیزم،مامان و بابا منتظرتن.
    "شب بخیر"ی گفتم و خودم رو به ماشین رسوندم و بعد از خداحافظی از دایی و زن دایی و مهتا سوار شدم.میون جر و بحث مامان و دلخوریِ بیشترشون از رفتار گستاخانه ی آروین،بهش پیام دادم:
    "آروم تری؟هر وقتی که خودت مناسب دیدی باهام تماس بگیر،منو هم مجازات نکن کیارش"
    و از همون لحظه به صفحه ی گوشی زل زدم.
    اما بی فایده بود؛نه اون شب زنگ زد و نه شب بعدش و نه تماسی رو جواب داد و 4 روز تمام ازش بی خبر بودم و از صدا و نگاه هرچند سردش محروم و هر لحظه ی این چند ساعت نه چندان ناچیز رو خون دل خوردم.نمی دونستم چرا اینقدر بزرگش می کنه؟
    دق و دلی اش رو که خالی کرده بود پس دیگه چه مشکلی داشت؟
    صورت آریو خوب شده بود و آقا هنوز برای من طاقچه بالا می گذاشت.دو روزش رو چند بار باهاش تماس گرفتم و حتی علیرغم مخالفت بابا تا آپارتمانش رفتم و دست خالی برگشتم،می دونستم دوباره قصدش تمام کردن همه چیز نیست و به همین قانع بودم.
    اون روز هم که به دانشگاه نیومد و همه رو متعجب کرد بیشتر از همیشه نگرانم کرد و در جواب بچه ها که پیشنهاد کردن از این نگاهی که خدا بهمون انداخته بود استفاده کنیم و خوش بگذرونیم به بهونه ی سردرد دست رد به سـ*ـینه اشون زدم و به تنهایی خودم رو به ایستگاه اتوبوس رسوندم و همونجا نشستم تا اتوبوس بعدی برسه.
    گوشی ام رو دراوردم و شماره ی ماهان رو گرفتم.
    -جانم طناز؟
    -دانشگاه هم نیومد،باورت می شه؟من دیگه نمی دونم چیکار کنم؛تو یه راهی پیش روم بذار.
    -اول از همه توصیه می کنم سلام کنی!
    پوفی کردم و گفتم:
    -سلام؟خوبی؟همه خوبن؟دایی،زن دایی،مهتا؟داماد بامعرفتتون با سرجهازیش هنوز اونجاست؟زیرشلواری،پلوخوری چیزی نیاز ندارن از روی بزرگی و جهت آشتی کنون براشون بفرستم؟
    خندید.
    -یه نفس بگیر دختر.اصلا توصیه ی منو نشنیده بگیر چون حرفات به غیرتم برخورد.چی می گفتی؟
    -می گم چرا اینقدر آفتاب مهتاب ندیده بازی درمیاره؟ماه گرفتگی نگیره؟
    اینبار بلندتر خندید.
    -نه خیالت راحت،عادت داره.
    -برای این نگفتم که چیزی از حسم بهش کم می شه؛از روی نگرانی بود.
    اتوبوس بعدی اومد و سوار شدمصندلی خالی زیاد بود اما ترجیح دادم سرپا بایستم و دستم رو به میله های بالای سرم بگیرم و با هر تکون تلو تلو بخورم.
    -می دونم خانم عاشق پیشه.
    -می گی چیکار کنم؟بازم دست روی دست بذارم؟با توجه به دلم تصمیم بگیر.
    -پس به دلت رجوع کن و تو برو دنبالش و از تاریکی نجاتش بده.
    -زیبا بود،ازش استفاده می کنم.فقط...خونه است دیگه؟می تونی یه جوری آمارشو بگیری؟
    -به بیمارستان زنگ می زنم و بهت خبر می دم.
    -خیلی خوبی،پس منتظرم.
    -منتظر باش دختر خوب/
    قطع کرد و منم از سرگیجه ی ناشی از این همه تکون خوردن تسلیم شدم و نشستم.چند دقیقه ی بعد زنگ زد و خبر داد که به قوی ترین احتمال خونه است و می تونم عملیات رو شروع کنم.جای مناسبی دکمه ی مخصوص بالای سرم رو فشار دادم و پیاده شدم تا خیلی هم دست خالی اقدامی نکنم؛حتی اگه بیرونم کنه!
    هرچند من سمج تر از این حرفها بودم که در این صورت هم حرف گوش کن باشم،اول از همه لباس مناسبی تهیه کردم تا اگه موندنی شدم دوباره مجبور نشه من رو در قالب خودش ببینه!بقیه ی کارهام رو هم که قرار بود جزئی باشه انجام دادم و نتیجه اش چهار،پنج تا نایلون شد!
    چون دستم پُر بود این دفعه با تاکسی خودم رو به آپارتمانش رسوندم و سلام و خسته نباشیدی به همون عموی آشنا گفتم و با آسانسور بالا رفتم.هر دو دستم پر بود و موقع زنگ زدن هیچکدوم رو روی زمین نذاشتم و با پیشونی زنگ رو ممتد فشار دادم اما فایده نداشت.
    منصرف نشدم و دوباره امتحان کردم که این بار تلاشم به ثمر نشست و با اخمهای خواستنی اش مواجه شدم ؛سر وضع مناسبی نداشت و فقط دو دکمه ی پایین پیراهن مشکی رنگش رو بسته بود.
    -چه خبره؟
    شیفته وار و با همه ی دلتنگی ام به عمق چشمهای عسلی اش که وجود اون رگه های قرمز هم چیزی از جذابیت و گیراییشون کم نکرده بود زل زدم.
    -هیچی،ملالی نیست جز دوری و دلتنگی.

    دیدن لبخندم هم نگاه سنگی اش رو آب نکرد.
    -تو اینجا چیکار می کنی؟
    -اول برو کنار تا بیام داخل؛یا کمک کن.فقط...
    پرسشی نگاهم کرد تا ادامه بدم.
    با اشاره ای به لباسش که عجیب غیرتم رو به بازی گرفته بود و باعث شده بود دمای هوا بالا و بالاتر بره چشم غره ای بهش رفتم.
    -برای همه که اینجوری در رو باز نمی کنی؟اگه ماهان بهت خبر داده بود دارم میام که خوبه!
    نگاه چپ چپی نثارم کرد و بی جواب همه رو از دستم گرفت و از جلوی در هم کنار رفت و همین که خواستم وارد بشم در واحد روبه رویی باز شد و خانمی چادری بیرون اومد و متوجه ما شده نگاه متعجبش معطوف ما و بیشتر کیارش شد و اخمهاش در هم رفت که سریع رد نگاهش رو گرفتم و جلوی کیارش پریدم؛قدّم تا همون قسمت کافی بود .
    متوجه زمزمه ی زیر لبی اش که شدم با حاضرجوابی گفتم:
    -ذکرتون قبول باشه ولی اصلا نیازی نیست با کسی تماس بگیرین و کسی رو خسته کنین؛از این به بعد منو زیاد اینجا می بینین چون ما قصدمون جدیه!
    دست چپم رو بالا اوردم و انگشت مخصوصم رو بهش نشون دادم.
    -متاسفانه فعلا سند و مدرکی جز اینا و خانواده هامون وجود نداره ولی همین الان پیش پای شما داشتم بهش هشدار می دادم یه چیزایی رو رعایت کنه،الانم چون مریض بود اینجام وگرنه...
    با تعجب گفت:
    -وا دخترم من که حرفی نزدم!تبریک می گم دخترم،تبریک می گم آقای پارسا و امیدوارم زود خوب بشید.
    تشکرِ شنگول من، و "ممنونِ" زیرلبی و خشک اش رو که شنید به طرف آسانسور رفت و ما وارد واحدش شدیم و در رو پشت سرمون بستم.همونطور که انتظار داشتم همه جا تاریک بود اما خبری از دود سیگار نبود!
    اول از همه چراغها رو روشن کردم و کیارش به طرف آشپزخونه رفت تا خریدها رو بذاره.منم پشت سرش راه افتادم.روی کانتر خم شده آرنجم رو بهش تکیه دادم و دستم رو زیر چونه ام گذاشته بهش زل زدم ،به دام انداختن نگاهم توسط چشم های همچون عقاب تیزش زیاد طول نکشید اما کم نیوردم و بی اراده لبخند ملایمی هم روی ل*ب*هام ظاهر شد و ابروهاش رو توی هم کشید.
    -اتفاقی افتاده که باعث شده امروز مثل همیشه نباشی؟
    -برای تو مثل همیشه نیستم،چرا نیومدی دانشگاه؟آدمی نبودی که کارِتو بخاطر مسائل شخصی پشت گوش بندازی؛اونم نزدیک امتحانا.
    پوزخند زد.
    -براشون که بد نشد.
    لبخند مطمئنی زدم.
    -برای ما هم بد نمی شه؛مطمئن باش.
    ابروی راستش بالا پرید که خونسرد ادامه دادم:
    -لباسمو عوض کنم برمی گردم تا یه چیزی بخوریم،منم صبحونه ی درستی نخوردم.
    با پررویی و کوله به دوش به اتاقش رفتم و در رو پشت سرم بستم.بیرون رفتنم زیاد طول نکشید و حینی که گره ی پایین بلوز آستین کوتاهم رو می بستم از اتاق خارج شدم.
    هنوز توی آشپزخونه بود و ماتِ خریدهای بیرون کشیده، شده بود.
    -نگران نباش،مجبور نیستی همه رو امروز بخوری.
    -همه اش لازم بود؟
    شونه بالا انداختم.
    -برای من آره.برای صبحونه ی مفصل که دیر شده من یه چیزایی می خورم و بعدش ناهارو آماده می کنم،امروز کلا جایی نمی ری؟
    -هنوز مشخص نیست.
    گرفتگی چهره ام زیاد طول نکشید؛خوب شغلش بود و مجبور بود،چه کار کنه؟
    -خبر دارن اینجایی؟
    حینی که بعضی از وسایل رو توی یخچال جا می دادم جواب دادم:
    -هنوز نه،ولی قصد پنهون کاری ندارم،تو هم اینو نمی خوای مگه نه؟
    -فکر می کردم پدرت دیگه...
    -اون رفتار فقط مختص اون شب بود،کسی قصد سرزنشتو نداره، پس نیازی نبود خودتو اینجا قایم کنی تا عذرخواهی رو که بهشون بدهکاری رو فراموش کنن.فقط خدا رو شکر که دیگه حالا حالا لازم نیست خانواده ی زن دایی رو ببینیم،اصلا قصدم این نیست چیزی رو یادآوری کنم ولی کاش خودتو کنترل می کردی؛تو که وضعیت مهتا رو می دونستی.بیشترین ضررو شما دیدین .منظورم این نیست که من ناراحت نشدم؛منم به خاطر تو...
    سرم رو زیر انداختم تا نگاه خیره اش بی قرارم نکنه و بتونم ادامه بدم.
    -خودت می دونی چقدر زنگ زدم اما نمی دونم گناهم چی بود که جواب نمی دادی؛شایدم همه چیز تقصیر من بود و باید بیشتر به آخرش فکر می کردم اما خودخواه شدم و نتیجه اش این شد.
    یاد حرفهای ظالمانه ی آروین افتادم و بغضم سنگین تر شد،تند تند پلک زدم تا اشکی توی چشمهام جمع نشه،لازم نبود همه چیز رو بدونه تا شاید با اون هم برخورد کنه و همه چیز بیشتر به هم بریزه.
    -به جاش ماهانو با زنگ زدن دیوونه کردم ؛امیدوارم بعد از امروز و اینجا اومدنم هم نخوای ادامه بدی که بازم شرمنده اش بشم.انگار وقتی از همه دور بودیم همه چیز بهتر بود و تنها بودیم مهربون تر و بیشتر به فکر بودی؛اما حالا رو ببین،دوباره متوقف شدیم و حتی همه چیز داره بدتر می شه؛بدترش اینه که دیگه فقط بین ما نیست و جلوی همه اتفاقایی افتاد که...
    نتونستم ذهنم رو جمع و جور کنم و ادامه بدم.
    اون بغض دوباره به گلوم برگشته بود و بی اجازه و بی خبر از من نم اشکهاش رو توی چشمهام نشونده بود؛لبم رو گزیدم که صدام بلند نشه.برای گریه کردن اینجا نیومده بودم اما فشار زیادی روی من بود.
    تار می دیدمش که با قدمهایی تند خودش رو بهم رسوند و دستش کمرم رو در بر گرفته سرم جای امن و محکمی فرود اومد و اشکهای داغم سـ*ـینه ی برهنه اش رو خیس کرد.
    دستش با طمانینه روی موهام نشست .
    مدتی رو سکوت کرده بود تا آروم تر بشم؛هرچند آغوشی که بی منت به روم باز شده بود برای به آرامش رسیدنم کافی بود.اما ضربان تند قلبش درست زیر گوشم من رو به این باور نمی رسوند که این آرامش متقابله.
    نفس عمیقی کشید و صدای آرومش کمی انعطاف پذیر تر توی گوشم نشست.
    -تو تقصیری نداری فقط راه دیگه ای به ذهنم نرسید چون تا حالا به کسی این تنفر رو نداشتم؛شاید هم داشته باشم اما متفاوت تر.
    کنجکاو بودم ببینم توی چشمهاش چی می گذره اما قصد نداشتم اون بهشت رو هم از دست بدم.
    بینی ام رو بالا کشیدم و با صدایی گرفته گفتم:
    -از کی؟
    -الان وقتش نیست.فقط باید یه چیزی رو بهم بگی.
    -چی؟
    -اون شب بعد از رفتن من...اتفاقی افتاد؟کسی بهت حرفی زد؟خیلی به نظر نمیاد که دلیل این رفتار و دلخوریت فقط من باشم.
    بینی ام رو بالا کشیده سرم رو تکون دادم و با صدای گرفته ای جواب دادم:
    -نه،خودتو دست کم نگیر.کسی غیر از تو نمی تونه اذیتم کنه ؛تو هم که خودخواهی و فقط همینو می خوای.
    انگار اون هم قصد نداشت و دلش نمی خواست از این حالَت دربیایم.
    -اما دیگه فقط به همین خلاصه نمی شه.
    برای اینکه بیشتر به این تکیه دادن به اون شونه ها و اون سـ*ـینه ی فراخ و عطر تنش که متفاوت و خاص تر و گرم تر از عطرهای همیشگی اش بود اعتیاد پیدا نکنم راضی به بلند کردن سرم شدم و از همون ثانیه دلم بیشتر و بیشتر هواش رو کرد.
    پرسشی نگاهش کردم تا نیت مرموزش رو از این حرف به زبون بیاره که البته چنین قصدی نداشت.
    -عجله ای برای دونستنش نیست،بهتره به کارات برسی؛اما قبلش آروم باش تا منم همین کارو بکنم!از اون قضیه هم هرجور شده سردرمیارم پس فکر پنهون کاری و دروغ گفتن رو از سرت بیرون کن.
    اخمهام رو جمع کردم.
    -مثل اینکه خیلی از دعوا خوشت اومده؟دنبال شر می گردی؟
    ابرویی بالا انداخت و حق به جانب جواب داد:
    -وقتی اطرافم پر از شروره نمی تونم آروم بمونم!
    -ببینم می تونی برای خودت یه پرونده تشکیل بدی؟همینجوریش دلشون می خواد ازت شکایت کنن.
    پوزخندی زد و خودخواهانه و با اعتماد به نفس جوابم رو داد:
    -خوبه،تازه مساوی می شیم!
    داشت به شب تولدم که سه تایی انفرادی موندیم اشاره می کرد.
    چرا وقتی ازش انتظار نداشتم اینقدر متفاوت رفتار می کرد؟
    مثلا همین حالا که قصد داشت حواسم رو پرت کنه.
    داشت از آشپزخونه خارج می شد که خنده ام رو قورت دادم و گفتم:
    -بازم می خوای بری بشینی؟خوب بیا کمکم کن یا حداقل بگو چی درست کنم؟اینقدر قاطی پاتی خرید کردم که هیچی به ذهنم نمی رسه .
    -تا یه چیزی بخوری برمی گردم.
    لبخند به لب سری تکون دادم و بعد از رفتنش یه نون تُست توی تستر گذاشتم و قوریِ احتمالا هیچوقت استفاده نشده رو که می دونستم توی کدوم کابینت قرار داره بیرون اوردم تا برای اولین بار توی این خونه ی گرما به خودش ندیده عطر چای بپیچه.
    کنار کابینت ایستاده بودم و روی نونم مربا می مالیدم که برگشت^فکر می کردم چون روی لباسش گریه کردم رفته عوضش کنه اما اینطور نبود.
    با کنجکاوی چشمهام رو ریز کردم.
    -کجا بودی؟
    -مهمه؟
    -صدای حرف زدنت می اومد؛سِکرِت بود؟
    -رونیکا بود؛قصد داشتم زودتر از چیزی که پنهانش می کنی سردربیارم اما داشت می رفت سر کلاس.
    -باور کن چیزی نیست،می خوام این موضوع امروز بسته بشه.
    -قبل از فهمیدن و حل کردنش ،بسته شدنش ممکنه؟
    باید زودتر بهش بگم تا چیزی از دهنش نپره.تستم رو به طرفش گرفتم.
    -مطمئنی نمی خوری؟من بازم می تونم درست کنم.
    ل*ب*هاش به کج خندی باز شد و قبل از گذاشتن لقمه ای به دهانم،دلم رو به ضعف انداخت.
    -با تغییردادن بحث فقط منو کنجکاوتر می کنی.
    گاز بزرگی به لقمه ام زدم.
    -یکمم تو کنجکاو شو.حالا که نمی خوری بگو ناهار چی بخوریم؟!از دست تو این چند روز نه خواب داشتم نه خوراک؛امروز وقت تلافیه.
    -به تنها چیزی که سخت نمی گیرم همینه.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -اگه کاری برای انجام دادن داری می تونی بهش برسی یا اگه بیرون کاری داری برو ولی زیاد دیر نکن چون من زود گرسنه می شم.
    لبخند مختص به خودش رو به روم زد.
    -به نظرت این فرصت رو از دست می دم و از اینجا بیرون می رم؟گوشیمو خاموش نکردم اما توی اتاق موند؛پس تا وقتی اونجاست و جواب نمی دم مزاحمی هم وجود نداره .از حالا به بعد هم وقتی خودمون بعضی تغییرا رو بخوایم و نخوایم توی یه نقطه بمونیم فرقی نداره کجا باشیم؛دور باشیم یا نزدیک.اتفاقایی که نمی خواستیم افتاده و ما رو متوقف کرده اما دیگه وقتِ حرکته؛با هم و متقابل.به هر حال هر دوی ما یه چیزو می خوایم؛که هر چقدر هم سخت باشه با هم به آرامش برسیم،اینو قبلا خودت گفته بودی درسته؟
    مات نگاهش و فکرم درگیر حرفهاش شده حتی پلک هم نمی زدم.
    چرا اینقدر ناگهانی حرفهای قشنگ می زد و پاهام رو از روی زمین بلند می کرد؟
    انگار حالا من بودم که داشتم ازش کم می اوردم.
    روبه روم و با فاصله ی کمی از من دست به جیب ایستاده بود؛جوری که مجبور شدم حسابی به کابینت بچسبم.
    آب دهانم رو قورت دادم و به سختی لبخندی روی لب نشونده گفتم:
    -خوبه،حالا که خودت هم می خوای راحت تر می تونم به قولی که به یکی دادم عمل کنم.
    کمی سرش رو عقب کشید و اخمهاش رو ملایم درهم کشید.
    -قول؟به کی؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 62»

    لبخند ملیحی زدم.
    -می دونم تا نگم به فکرهای اشتباه کردن ادامه می دی پس هیچکسو خسته نمی کنم؛مامانت.اصلا خبر داری چقدر ناراحتش کردی؟بهش زنگ زدی؟خودم جواب می دم؛نه!پس تا خیالت راحته باهاش صبحت کن چون "خوبه"گفتن منم کافی نیست و آرومش نمی کنه.تو حسشو درک نمی کنی،منم درک نمی کنم ،چون مامانِ منم اینقدر مهربون و با محبتِ از ته دل نگاهم نمی کنه.می بینی؟حتی توی این موردم از من خوش شانس تری!
    بی اختیار لحنم غمگین شده بود،شاید هم اغراق کرده بودم ولی این همه دوری ام از مامان بی دلیل نبود.کوتاه سری تکون داد و مخالفتی نکرد؛گرچه من نقشه های بهتری هم داشتم اما فعلا برای عملی کردنشون زود بود.
    از صبحونه ی سرِپایی گذشته خودم رو با آشپزی مشغول کردم و کیارش هم توی سالن مشغول بعضی کارها بود.داشتم نهایت تلاشم رو به کار می بردم تا از همه چیز راضی باشه تا دیگه اینقدر توقعش از من کم نباشه و من رو یه تک فرزند نازپرورده ندونه.
    "دانای کل"
    به ظاهر خودش رو مشغول کارهای کوچیکِ عقب افتاده اش کرده بود اما فکرش حوالیِ آشپزخونه ی نه چندان کوچیکش پرسه می زد.امروز اینجا زیادی شبیه خونه به نظر می رسید؛یه خونه ی گرم و پر از آرامش .
    دلیلش جز اون دختر ظریف که مدام در حال جنب و جوش بود و ثانیه ای ،نقطه ای بند نمی شد نمی تونست باشه!
    حالا از این که چند روز رو از صدا و نگاه های قشنگش و حرکات و رفتارهای بچگانه اش بی نصیب مونده بود متعجب بود .از خودش متنفر بود که حتی یه بار هم قدمی به طرفش برنمی داره و همیشه طنازه که کوتاه میاد و به دادش می رسه،طناز با همه ی بچگی اش عاقل تر و فهمیده تر بود.
    اون هم فاصله ها رو دوست نداشت اما همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد و اون بازی به حدی زود تموم شد که هنوز براش باورکردنی نبود که چرا؟چرا اون؟
    این دختر حق داشت دلش برای کیارشِ سرد و سر تا پا منطق بلرزه؟
    هرچند اون شب با منطقش اون پسر رو نزده بود!تناقض ها زیاد بود و جوابشون رو کم و بیش می دونست.
    هنوز به خودش اعتراف نکرده بود که البته نیازی هم بهش نمی دید.اما مگه فقط با طناز اینقدر و در حین بحث هم آرامش نداشت؟
    از حرکات و نگاه هاش به وجود قلبی که این چند سال ازش توی زندگی اش به جز آروم و کسل تپیدنش اثری نبود پی نبرد؟
    کنارش وادار به لبخند زدن نمی شد؟
    بی دلیل راحتی و آسایشش رو تا وقتی که توی این شرایط بودن و هنوز مجبور به زندگی توی خونه ی پدرش بود می خواست؟!مگه بیشتر به خاطر طناز دستِ کمک به طرفشون دراز نکرد و بدون تردید نبخشید؟
    این حس قشنگ مالکیت و اون همه حسادت هم شاید محکمترین دلیل بود.
    اما می دونست حتی اگه هزاران اتفاق دیگه هم بیفته و طناز چهره های وحشتناک تری ازش ببینه و ازش منصرف بشه هرچقدر که دلش بخواد به زور نگهش داره اما بهش حق می ده!
    به خودش اومد و متوجه نگاهش شد،چاقوی بزرگی به دست روی تخته ی چوبی مخصوص داشت سبزیجات رو برای سالاد خُرد می کرد.
    لبخند شیرینی هم روی ل*ب*هاش بود.
    -اتفاقی افتاده؟
    از جا بلند شد.
    -نه، چیزی نیست.
    با خباثت و همون لبخند شانه ای بالا انداخت و دوباره مشغول شد.می خواست وارد آشپزخونه بشه که صدای ضعیف گوشی اش رو از اتاق شنید.
    طناز به طرفش برگشت و چپ چپ نگاهش کرد.
    -باور کرده بودم که خاموشش کردیا.اما می دونستم به هر چیزی که دلت بیاد به گوشیت دلت نمیاد.
    -اما سرِ حرفم هستم و فکر نمی کنم از بیمارستان باشه،چون احتمال می دن دانشگاه باشم.
    اخمی مصنوعی تحویلش داد.
    -این چه حرفیه؟خودم خوب می دونم حق ندارم همچین انتظاری ازت داشته باشم،قصد ندارم از عذاب وجدان بمیرم!ترجیح می دم مُردنمم توی اوج باشه؛نه اینکه خیلیم آدم مهمیم،اینه که حق دارم!
    اما اخم کیارش کاملا واقعی بود،با حرص گفت:
    -تموم شد؟
    -اول برو جواب بده،نمی خوام بیشتر از این شاهد هیجان زده شدنت باشم!
    قبل از رفتن چشم غره ی خطرناکی بهش رفت که در جواب با بی قیدی شونه ای بالا انداخت.
    وارد شد و در رو بست.دیر شده بود و مخاطبش منتظر نمونده بود.با نگاهی به شماره تماس رو برقرار کرد و لبه ی تخت نشست.خوشبختانه رونیکا قصد تلافی نداشت و بعد از بوق دوم صدای شادش توی گوشش پیچید.
    -به به از این ورا خان داداش؟چی باعث شده گذرتون به شماره ی این بنده ی حقیر بیفته و گوشیمونو نورانی کنه؟!داره آخرالزمان می شه؟اگه آره تا خودمو...
    برای دومین بار بود که توی این پنج دقیقه حرفی رو دقیقا با یک لحن تکرار می کرد.
    -تموم شد؟!
    رونیکا پشت خط مثلا زیرلب گفت:
    -چه انتظار پوچی داشتم که فکر می کردم توی این چند روز تنهایی یکم محبت یاد بگیری!
    شنید و خودش رو به نشنیدن زد .
    کلافه دستی بین موهاش کشید و کمی خودش رو به عقب متمایل کرده دست چپش رو حائل تخت کرد.
    -وقت ندارم،فقط ازت می خوام به سوالم جواب بدی.
    با مکث و مردد جواب داد:
    -بفرمایید،به گوشم.
    جدی و قاطع به حالتی که رونیکا هم از پشت گوشی حالت چشمهای سخت و پرنفوذش رو می تونست ببینه گفت:
    -اون شب بعد از رفتن من کسی حرفی به طناز زد؟
    بعد از کمی مکث صدای خداحافظی کردنش با دوستاش رو شنید و بالاخره با تردید و لکنت گفت:
    -ن...ن...نه؟چ...چطور؟
    -الان این مهم نیست.جوابش هم یه کلمه است؛آره یا نه؟
    رونیکا هم چون کیارش فقط پشت خط بود و نه روبه روش جرات پیدا کرد.
    -بگم که باز آبروی خانوادگیمونو یه تَنه ببری؟
    بالاخره کنترلش رو از دست داد و بی اختیار صداش بالا رفت.
    -بهتره مراقب حرف زدنت باشی، چون دیر یا زود منو می بینی؛پس این دیدنو برای خودت گرون تموم نکن.با این مایه ی آبروریزی هم دهن به دهن نشو.
    در باز شده بود و طناز با تعجب ، ترس ،نگرانی و کنجکاوی که همه ی این احساسات اون رو به این اتاق کشونده بود لای در ایستاده بود.
    -چی شده؟کیه؟چرا یهو داد زدی؟ترسیدم.
    از روی تخت بلند شد و با همون گوشیِ روی گوشش به طرف در رفت و بعد از کشیدن نفس عمیقی با لحن آروم تری گفت:
    -بیرون منتظر باش،زیاد طول نمی کشه؛فالگوش هم نایست!
    با اینکه کنجکاوی اش بیشتر هم شده بود ولی مخالفت نکرد تا عربده ای هم نصیب خودش بشه و با تعجب جواب داد:
    -نه من توی سالنم.
    بیرون رفت و در رو بست که کیارش صدای بغض آلود رونیکا رو شنید.
    -ببخشید،می دونم زیاده روی کردم.
    پوزخند تلخی زد.
    -مهم نیست،می دونم همه رو ناامید کردم.فقط یه جواب می خوام؛دیگه کاری به کسی ندارم.
    بعد از مکث کوتاهی گفت:
    -آروین کلا زده بود به سرش و زیاد مزخرف گفت، اما خواهرت؛یعنی من یه جوابی بهش دادم که خودش هم توش موند و حسابی خجالت کشید.ما رو بگو که یه حساب دیگه روش باز کرده بودیم.ولی هرکاری که بکنی از یه خونن!ولی خوب عمو دیگه تحویلشون نمی گیره.کامل نمی گم چون مطمئن نیستم توی این مورد به قولت عمل کنی؛فقط بدون بد دل شکست.
    با لحن به ظاهر بی تفاوتی گفت:
    -خوبه،همین قدر کافیه!
    -واقعا نمی خوای بقیه شو بدونی؟تازه سرِ دردودلم باز شده بود و فکر کردم یه جفت گوشِ شنوا پیدا کردم.
    چشمهاش خندید؛چه خوب بود که اطرافش دلقک زیاد بود.
    -می شنوم.
    -ولی شرط داره؛باید به جون طناز قسم بخوری.
    بدجنس لبی کج کرد.
    -از کجا معلوم قسم راستم همین باشه؟
    -وا بی احساس!اما حق با توئه و خدا و قرآن بهترین قسمه.
    -درسته ،پس بگو.
    گفتن این جمله همان و یک سره و هیجان زده صحبت کردن رونیکا همان.
    کیارش دست مشت کرد و شنید،از حرص و عصبانیت و هر حس منفی و آزار دهنده سرخ شد و شنید،رگ های گردن و پیشونی اش متورم شد و شنید ،فک اش منقبض شد و شنید.
    شنید و عبوس شد و فرو ریخت و حسرت خورد از قسم به جون عزیز ترین هاش!
    -خیلی خوب شد رفتی و نشنیدی؛البته می موندی که همچین جراتی پیدا نمی کرد پسره ی جَوگیر.خوب از آب گِل آلود ماهی گرفت؛حقشه توی همون آب جون بده ولی بیخیال!ما شخصیتمونو حفظ کنیم و کاری بهشون نداشته باشیم تا بیشتر خجالت بکشن ،مگه نه؟اگه دلت مشت زدن خواست می تونی از کیسه بوکس استفاده کنی ولی اون پت و متو به حال خودشون بذار.
    جواب این حرفش رو نداد و به جاش با آرامش ظاهری گفت:
    -داری می ری خونه؟
    -چطور؟
    -شنیدم از دوستات خداحافظی می کردی پس اگه کلاس دیگه ای نداری دلیلی نداره این موقع تنها بیرون بچرخی.
    -نگران نباش،جایی رو جز خونه ندارم،تو نمیای؟
    -نه،برای شب اگه کسی برنامه ای نداره منتظرتونم.
    نمی دونست برنامه ی طناز چیه و تا اون موقع قصد موندن داره یا نه وگرنه خودش هم دوست داشت از فعل جمع استفاده کنه!
    به چیزی که گوش هاش می شنید شک داشت.
    -مطمئنی؟ولی آخه دلیلش ...
    کلافه دستی پشت گردنش کشید و بی حوصله از طولانی شدن مکالمه ی ناراحت کننده اشون گفت:
    -اولین باریه که بی دلیل و فقط چون احساس می کنم درسته و واجبه حرفی رو می زنم.
    صدای شاد و ذوق زده اش به گوشش رسید.
    -خیلی باحالی!اتفاقا به موقع است.مامان خیلی خوشحال می شه،طنازم میاد؟
    -الان اینجاست ولی نمی دونم.
    -منم بیام؟می دونی که توی ماشینم،کج کردن راهم کاری نداره؛با هم راضیش می کنیم!
    -با توجه به حرفهایی که تازه از زبونت شنیدم بهتره فعلا اینجا نباشی؛حالا هم باید قطع کنم.منتظر خبرتون هستم.
    -خبر دادن لازم نیست،هیچکس نمی خواد این ضیافتو از دست بده.پس شب می بینمت،طنازو هم جایی نفرست؛می دونم که می تونی!می بوسمتون.
    بوسی فرستاد و قطع کرد و کیارش هم گوشیِ داغ شده رو همونجا روی تخت گذاشت و از اتاق خارج شد و شروع به گشتن منبع آرامشش توی اون خونه ی کوچیک و تاریک کرد و جلوی کتابخونه پیداش کرده به طرفش رفت.
    طناز زودتر از کیارش،از روی عطرش و قدم برداشتنش متوجه برگشتن و حضورش شد.ل*ب*هاش رو جمع کرده و با نارضایتی نگاهش به کتابها و خطاب به کیارش گفت:
    -ماشاالله یه ایرانی هم توشون پیدا نمی شه ها،آدم احساس خنگ بودن می کنه.
    اینبار سر بلند کرده نگاه خاکستریِ براقش رو مستقیم به کیارش دوخت و با لحن بامزه ای گفت:
    -می دونم الان می خوای بگی حِسِت بیخود یا بی جا نیست ولی نگو.
    -انگار خودمو خیلی اشتباه بهت فهموندم!
    از خِیر کتاب خوندن گذشته به طرفش چرخید.
    -نه،بی انصافی نمی کنم.جدیدا شگفت زده ام نمی کنی؛ اما بازم فکر می کنم فقط منم که از بیشترِ نیت های خوبت خبر دارم!
    -بیشترِ؟
    -فعلا اینطوری بگیم.نمی خوای بگی با کی حرف می زدی و چرا آتیشی شدی؟
    "طناز"
    ملتمس خیره اش شدم تا جوابم رو بگیرم.
    جمله ی آخرش هم اصلا به دلم ننشسته بود و می خواستم بدونم کی و چرا مجبورش کرده اون حرف رو بزنه؟
    فراموش کرده بودم که تا نخواد حرفی نمی زنه و این لبخندها و لحن پر نرمشم هم روی اون خنثی است!
    چند لحظه ای شاهد سکوتش شده صبرم رو از دست داده پوفی کردم و گفتم:
    -اوکی،فهمیدم، بازم از حدم گذشتم .می رم یه تلفن بزنم.
    پشتم رو بهش کردم که گرمایِ دوست داشتنی دستش انگشتهام رو لمس کرد و من رو به طرف خودش برگردوند و سرش رو مقابل چشمهای متعجبم نزدیکتر کرده هُرم نفسهاش مثل نسیمی لـ*ـذت بخش تر از یه نسیم خنک روی پوست صورتم نشست،دستش هم نرم پوستِ نازکِ پشت دستم رو لمس می کرد.
    -ترجیح می دم به جای گفتن چیزی که ناآروممون می کنه تو به حرفت ادامه بدی!فکر می کنی الان چه قصدی دارم؟چون یادمه که همین الان گفتی فقط تویی که ازش با خبری!
    دست و پام رو گم کرده به سختی جواب دادم:
    -م...من...من همینجوری می گم می دونی!
    دستم رو رها کرد و دستش رو بالاتر اورده چونه ام رو نرم فشرد.
    -ولی این باعث نمی شه که من نخوام حقم رو بگیرم و منصرف بشم؛فکر کنم دیر هم کردم!امروز که هر وقت سرم رو برمی گردونم می بینمت،این نگاه کردنات،نگرانیات،خنده هات ،هیجانا و این ور و اون ور رفتنات ؛می تونم روی چیز دیگه ای غیر از این لحظه تمرکز کنم و این گیر انداختنتو از دست بدم؟نیتم به اندازه ی کافی خوب نیست؟!
    همون حرارت چشمهاش که خیرگی اش چشمهام رو رها کرد و میون اجزاء چهره ام چرخید و به نقطه ای که نفسهام رو به تلاطم انداخت معطوف شد.اونقدر گیج نبودم که منظورش رو متوجه نشم؛شاید این خواسته ی منم بود،چون دعوا و عصبانیتی هم در کار نبود و ظاهرا خواسته ی قلبی اش بود!
    مات و خشک شده سر جام مونده بودم و به کم شدن فاصله ی صورتهامون نگاه می کردم که چطور به سرعت به صفر رسید.
    داغ و پرحرص وعطشش که هر ثانیه به شدتش اضافه می شد تنم رو هر لحظه تب دار تر می کرد،بی اختیار دستم با حرص پشت پیراهنش رو چنگ زد.روی پنجه ی پا بلند شده دونه دونه با عشق و التهابی مشابه خودش جواب دادم ، دستهاش محکم تر کمرم رو در بر گرفت و منم دستم رو از روی شونه اش به گردنش رسوندم و پنجه هام رو بین موهاش قفل کردم.
    بعد از مدتی طولانی که برای من به ثانیه ای بیشتر شبیه نبود با اکراه بـ..وسـ..ـه ی آخرش رو عمیق روی ل*ب*هام نشونده ازم جدا شد؛نفس نفس می زدم و اون بدتر از من!
    حرکت سرانگشت داغش رو روی گونه ام حس کردم و این کرخت ترم کرد و دلم رو بی جنبه تر.
    شاید همینقدر کافی نبود اما انگار تا همینجا هم هیجانزده شده بودم و حرارت و سرخی برخاسته از گونه هام رو حس می کردم.
    حالا تغییر موقعیت و نرمال بود واقعا سخت بود و زنگ تلفنی هم در کار نبود تا نجاتم بده.
    سر پایین انداختن هم بعد از دیوونه وار پا به پاش رفتن جالب نبود پس به جاش به دنبال اشاره و نشونه ای برای فرار دور و برم رو نگاه می کردم.
    -فایده ای نداره...به هدفت نمی رسی؛پس دنبالش نگرد و فقط برو و بشین.
    سرم رو بلند کرده پرسشی چشم به چشمهاش دوختم و آب دهانم رو نامحسوس قورت دادم.
    -چه هدفی؟
    قدمی جلو اومد که قدمی عقب رفتم و صدای بم و جذابش رو شنیدم.
    -مگه دنبال یه راه برای منو ندیدن و دور شدن نمی گردی؟
    ناخودآگاه از دهانم پرید.
    -نه،مگه دیوونه ام؟!
    برق چشمهاش زودتر از لبخند دیوونه کننده اش به چشمم اومد.
    مثلا خواستم وضعیت رو جمع و جور کنم.
    -منظورم اینه که...
    -واضح بود، پس بیشتر از این خودتو اذیت نکن.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    -فعلا تو خوشِت اومده و داری اذیتم می کنی.
    قبل از اینکه نیت کنم قدم دیگه ای به عقب بردارم باز هم مثل ماهی توی دامش افتادم و دستش روی گودی کمرم نشست.
    -وقتی توی این حالَتی و وقتی برای اولین بار بعد از چند دقیقه به تکرار اتفاقی فکر می کنم راه بهتری به ذهنم نمی رسه ؛اولین بارمه که به خواسته ی خودم اینقدر به کسی نزدیک می شم.
    این رو خودم بهتر از هر کسی می دونستم؛تا به کسی اعتماد نمی کرد کوچکترین قدمی برنمی داشت،اون هم در برابر جنس مخالف!
    غیر از این هم بوده باشه ترجیح می دادم توی همین غفلتِ زیبا باقی بمونم!
    لبخند محوی تحویلش دادم.
    -پس باعث افتخاره!
    با خودخواهی سری تکون داد.
    -همینطوره!
    و دوباره ،با همون اشتیاق قبل و نفس تازه کرده نفسم رو قطع کرد.
    شاید بهترین داروی فراموشی برای جفتمون بود!
    ***
    یک ساعتی از غذا خوردنمون می گذشت که با دو فنجان نسکافه به سالن رفتم.سینی رو روی میز گذاشتم و روی مبل دو نفره نشستم و با تیزی رو به کیا که روی مبل تک نفره نشسته بود گفتم:
    -موفق شدی با رونیکا صحبت کنی؟
    دیگه وقت عادی شدن و معذب نبودن بود پس باید مثل همیشه از زبونم و سمج بازی هام استفاده می کردم.
    -چرا برات مهمه؟
    -می تونم امیدوار باشم که چیزی که نباید می گفته رو نگفته؟
    -امیدوار نباش چون من راهش رو پیدا کردم.
    وای از دهن لقیِ این دختر.آخه آدم یکم مقاومت نمی کنه؟
    حقش نبود اون بی انصافی ها و زبون درازی ها رو بشنوه.
    اخمهام رو توی هم کشیدم.
    -ولی جوابش رو شنید؛من بیشتر از چرت و پرت هایی که پشت سر تو گفت ناراحت شدم،وقتی کسی رو دقیق نمی شناسه حق نداره هر چیزی که از عقلِ کوچیکش می گذره به زبون بیاره.
    آروم و با صداقت ادامه دادم:
    -این گذشته ی خودمو یادم میاره و خجالت زده ام می کنه پس بگذریم. همه رو از داماد کردنش پشیمون کرد ؛ دایی هم به خاطر مهتا چیزی نگفت ولی رونیکا خوب از پسش براومد.
    -پس شاید بهتر بود نپرسم تا خودت همینطور کم کم اعتراف کنی!
    ابروهام خنگ وارانه بالا پرید و چهره ی بدبختی به خودم گرفتم.
    -نکنه نگفته و اعتراف اشتباهی کردم؟
    -نه،از همه چیز خبر دارم.
    -وَ آرومی؟
    -مگه همینو ازم نمی خواین؟
    -آره تو رو خدا تو وضعیتت فرق داره.تو یه کاریزمای خاص داری؛ پس با درافتادن با بچه ها خرابش نکن!
    خم شدم و فنجانم رو برداشتم و کمی از نسکافه ام رو مزه مزه کردم.
    -برنامه ای برای به خونه برگشتن داری؟
    -چرا؟خسته شدی؟
    -برعکس!مهمان دارم و خواستن نگهت دارم.
    با کنجکاوی چشم ریز کردم.
    -مهمان؟کی؟
    -به رونیکا گفتم شب اگه برنامه ی دیگه ای ندارن بیان اینجا.
    -عجیبه،قدم بزرگیه!ولی باید برم خونه؛از طرفی هم بهتره برای یه شب با خانواده ات تنها باشی.اما کمکی از دستم بیاد دریغ نمی کنم.
    انگار جوابم خوشحالش نکرد؛تازه اگه می خواستم بمونم هم به خیلی چیزها نیاز داشتم که اینجا در دسترسم نبود،اما ترجیح خودم رفتن بود.شاید اونها هم با یه جمع کاملا خانوادگی راحت تر باشن و من نمی خواستم حالا که قدمی برداشته خلوتشون رو به هم بزنم،به هر حال توی یه خونه زندگی نمی کردیم که انتظار دیدنم رو داشته باشن.
    -اینقدر به مهمون نوازیم امیدواری؟
    -مگه نمی شناسنت؟
    معلوم بود دارم روی اعصابش می رم پس ادامه ندادم.اما سر حرفم موندم و سکوتش رو شنیده ادامه دادم:
    -شام رو که از بیرون می گیری،میوه و شیرینی رو هم که می خری و توی ظرف می چینی؛اصلا سخت نیست.
    -خوبه،اصرار نمی کنم.اگه فکر می کنی کم و کسری هست می گیریم و بعد می رسونمت.
    در جوابش سری تکون دادم.
    -باشه،یکم دیگه بریم.
    خدا رو شکر هیچوقت از خرید کردن سیر نمی شدم؛از بیرون رفتن و خرید کردن باهاش بیشتر!
    کنار این خانواده بودن رو همیشه دوست داشتم و هنوز دلم می خواست کنارش باشم ولی بعد از این همه وقت گذروندن بهتر بود زیاد هم بهش فشار نیارم و زیاد در دسترسش نباشم و به کارهای عقب افتاده ام برسم.
    خونه تمیز بود و نیازی به نظافت نبود و وقتی به خشکی گفت به کسی زنگ می زنم تا سریع بیاد و تمیز کنه از دست به چیزی زدن منصرف شدم و هر دو حاضر و آماده از آپارتمانش خالی شدیم و به هایپرمارکت رفتیم.
    دیدن این فروشگاه بزرگ و متنوع و رنگارنگ هر افسرده ای رو سرخوش می کرد؛از دست و دلبازی اش هم که مطمئن بودم پس بی نگرانی چرخ دستی برداشتم و از میوه ها شروع کردم و اون هم، هم گام با من می اومد.
    نایلونی برداشتم و با "بسم الله"شروع به بار زدن میوه ها کردم.با جدا کردن سیب های سبزِ درشت و براق و حتی فکر کردن به مزه ی ترشش حسابی دهانم آب افتاده بود.
    همونجا ایستاده بود و مثل بادیگارد ها فقط اطراف رو زیر نظر داشت.
    با طعنه خطاب بهش گفتم:
    -قصدم کمک بود ولی نه اینقدر!
    سرش رو به طرفم چرخوند.
    -نمی فهمم!
    ابروهام رو تا بالای پیشونیم کشیدم.
    -عجیبه!می گم تو هم کمک کنی مشکلی پیش نمیاد و زودتر تموم بشه.
    قدمی نزدیکتر شد و نگاه توی نِی نِی چشمهام دوخته با لحن و صدای آروم و تاثیرگذاری گفت:
    -و اگه نخوام زودتر تموم بشه؟مگه اینجا آخرِ روزمون رو نمی سازه؟!
    دستهام روی هوا خشک شد.با نگاهی به اطراف که خلوت بود و هرکس دنبال کار خودش بود نفس راحتی کشیدم و قدمی عقب رفته چشمهام رو گرد کردم.
    -چیکار می کنی؟باشه چیزی نخواستم،خوشبختانه استاد سرعت دادن به کارمم،فقط خواستم مدیون نشی!
    با لبخندی هرچند محو انرژی ام رو تامین کرده بالاخره انصافش گل کرد و دستهاش به کار افتاد. خودم رو مشغول انتخاب شکلاتها کرده بودم و همزمان متفکر و مرددِ حرفی که می خواستم به زبون بیارم.
    اما بالاخره طاقت نیوردم و ل*ب*هام رو تر کرده و بعد از اینکه دو بسته بزرگ شکلات رو توی چرخ گذاشتم سرم رو بلند کردم.
    -اگه فکر نمی کنی دخالت می کنم و قصد باز کردن بحث بسته شده ای رو دارم می خوام یه چیزی بگم.
    -می شنوم.
    -به نظرت لازمه به موندن توی اون خونه ادامه بدی؟حتی همسایه بودنتون هم جالب نیست؛تازه به نظرم این اتفاق لازمه،یکم زودتر بشه که چیزی نمی شه.روحیه اتو هم عوض می کنه .
    -زودتر از چی؟
    منظورم رو فهمیده بود؛اما کم نیوردم.
    -زودتر از یه اتفاق مسخره ی دیگه .یه جایی که اینقدر تاریک و سرد نباشه و اونجا احساس راحتی کنیم...یعنی کنی.اگه وقت نداری می تونی به عهده ی من بذاریش؛بابا هم کمکم می کنه،دوست و آشنا زیاد داره.البته بد نیست یادت بندازم که یه خونه ی دیگه هم داری.
    سری تکون داد.
    -بهش فکر می کنم.
    همین هم غنیمت بود؛هرچند می دونستم زیربارِ توی اون عمارت زندگی کردن نمی ره تا مجبور نباشه با وراجی های کیاراد سر کنه!
    که این جای خرده گرفتن نداشت.
    ماشین رو رو به روی خونه نگه داشت.
    کمربندم رو باز کردم و به طرفش چرخیدم.
    -خوب...به ایستگاه آخر رسیدیم.خوش بگذره.این اون "خوش بگذره"های کشداری نیست که بقیه ی دخترا می گن و حرفِ دلشون کاملا برعکسه؛نبایدم باشه چون جای بدی نیستی و خیالم راحته.اگه تونستی سر راهت گل و کیک یا شیرینی هم بگیر؛به هر حال نیتت خیره،مگه نه؟سلام هم برسون.پس فردا توی دانشگاه می بینمت،فردا که می دونم نمی شه و توی بیمارستان نمی شه سوپرایزت کرد و طرفت اومد.راستی...
    با شیطنت به صندلی عقب و نایلون سیبهای سبز اشاره کردم.
    -اگه تونستی یکی دوتاشو به نیت من نگه دار.چون من به مال مهمان دست نمی زنم.
    -می تونی همه رو ببری و برعکسش رو عملی کنی!
    -نه بابا، من یه نفرم؛تو که نمی خوای پس فردا منو سبز شده ببینی؟تازه یه راهیه که ببینم منو یادت می می مونه و یادم می افتی یا نه!
    شیطنت رو به برق چشمهام اضافه کرده کهربایی چشمهاش رو نشونه رفتم.رنگ نگاهش رو که عوض شده دیدم فهمیدم وقت رفتنه .
    با خداحافظی هول ولی سرخوشی پایین پریدم که همزمان درِ خونه کامل باز شد و بابا دنده عقب ماشینش رو خارج کرد و برای مطمئن شدن از اینکه ماشینی در حال رد شدن هست یا نه سرش رو به چپ چرخوند و متوجه ما شد.دعا دعا می کردم به قصد ناراحت کردنش پیاده نشه.
    کیا هم که دید بابا داره ماشینش رو جای مناسبی پارک می کنه تا پیاده بشه ،بیرون اومد.بعد از سلام به بابا و دیدن رفتار آروم و اشاره اش که می خواست تنهاشون بذارم یکم خیالم راحت شد و کوله ام رو روی دوشم انداخته دستی براش تکون دادم و رفتم تا در رو ببندم و پشتش فالگوش بایستم!
    در رو بسته همونجا ایستادم و گوشم رو به در نزدیک کردم اما چند کلمه سلام و احوالپرسی بیشتر نشنیده بودم که منصرف شدم و به خودم توپیدم:
    این کارا چیه می کنی؟فقط تو حق داری تنها باهاش صحبت کنی؟تازه اگه شب بابا بخواد باهات درمیون بذاره هم بلد نیستی فیلم بازی کنی و خودت رو به نشنیدن و نفهمیدن بزنی!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 63»

    پس خیلی متشخص برو دوشت رو بگیر و فیلم ببین.
    از حرفهای تکراری خسته نشدی؟تا آرامشت سر جاشه به روزمرگی هات برس که این هم احتمالا آرامش قبل از طوفانه و نباید بهش عادت کنی!
    با همین حرفها شیطون رو دست خالی برگردوندم و وارد خونه شدم و مامان رو صدا زدم؛اما جوابی نشنیدم و پله ها رو بالا رفتم.سوت زنان در اتاق رو باز کردم و پشت سرم بستم که با شنیدن صدایی از داخل اتاق از جا پریدم.
    مهتا:به به!خانم فراری،چه عجب ما رو از چشم انتظاری رهانیدی!
    شوکه به طرفش برگشتم.
    -تو اینجا چیکار می کنی؟
    مجله ی توی دستش رو کنار گذاشت و از روی تختم بلند شد و با دلخوری گفت:
    -نمی تونم سرزده بیام خونه ی عمه ام؟
    -راستی مامان کجاست؟ندیدمش.
    -رفت برای شام خرید کنه؛گفتم لازم نیست ولی گفت طناز شام نخوردن بهش نمی سازه!
    مقنعه رو از سرم کشیدم و موهام رو باز کردم.
    -حرف خوبی زده.از کِی اومدی؟چرا زنگ نزدی؟اگه می دونستم زودتر میومدم.
    -نخواستم مزاحمتون بشم،کار بدی کردم؟
    -نمی دونم،اگه خیلی تنها مونده باشی که عذاب وجدانم راحتم نمی ذاره.
    -نگران نباش ،دو ساعت بیشتر نیست.اینقدر توی اتاقت سرگرمی زیاده که دغدغه ای برای آدم نمی مونه.
    لبخندی زدم و به طرف کمد رفتم تا حوله ام رو بردارم.
    -پس یکم دیگه هم سرگرم باش تا دوش بگیرم و راحت بشم،ده دقیقه ای بیرونم.
    چشمهای خوشگلش رو چپ کرد.
    -نشنیده می گیرم!
    بعد از دوش کوتاه و سرحال کننده ای طبق قولم زود بیرون اومدم و خواسته اش رو برای بُرُس کشیدن موهام و بعد بافتن رد نکردم،مهتا روی تخت نشست و من پایین پاش روی قالیچه ی فانتزی.
    چشمهام رو بسته توی خلسه ی اتفاقات چند ساعت پیش رفته بودم که با برس ضربه ی آرومی توی سرم زد.
    -نگفتم جلوم بشین و برای خودت توهم بزن؛داشتم برای تعریف کردن گولت می زدم،چون معلوم نیست چی شده که قصد تعریف کردن نداری.
    سرم رو تکون دادم و دوباره چشمهام رو بستم و لبخندی روی لب نشونده جواب دادم:
    -دیگه نیازی به توهم نیست،یعنی فکر کنم.
    با حرص گفت:
    -فعلا منو نگاه کن و بنال.
    -همینجوری خوبه،بعدشم مگه تو هر چی بینتون می گذره رو به من می گی؟پس منم از حق سکوتم استفاده می کنم.
    -طناز منو دیوونه نکن .تو که اینجوری نبودی ؛ رک بودی.
    -چیزی نشد آخه،غذا خوردیم و رفتیم بیرون و الانم که در خدمتتم.
    سرش رو از سمت راست جلو اورد و نگاه باریک شده اش رو توی چشمهام دقیق شد.
    -از کِی اینقدر دهنت قرص شده؟
    -واقعا چیزی نیست.فقط کارا و حرفهاش مثل قبل بی تفاوت نیست،بهم اعتماد داره،موندنش همیشگیه ؛همینقدر،همین که دستمو بگیره و بعضی وقتا نگرانم بشه کافیه،همین که غیر از خودش به منم اهمیت می ده.دیگه چی می تونم بخوام؟
    -تو لیاقت همه اش رو داری،اصلا خودتو ازش کمتر نبین و اینقدر هم قانع نباش.
    -برای اینکه صبرشو لبریز نکنم مجبورم.
    -همین که دیگه نگران و در تقلا نیستی تا بفهمیش خوبه.
    سرم رو تکون دادم.
    -شما که مشکلی بینتون نیست؟
    شروع به آروم و با صبر بافتنِ فقط جلوی موهام کرده بود.
    -نمی دونم ،بیا درباره اش حرف نزنیم چون جز خجالت کشیدن کاری از دستم برنمیاد ،فقط بدون با زدن اون حرفها به تو به همه امون توهین کرد.مگه اون کیه؟چقدر می شناستت؟خیلی خودشون دو نفر رو دست بالا گرفته؛البته اینم بگم خیلی خیلی پشیمونه ولی روی زنگ زدن به خودت رو نداره.
    -مشکلی نیست،خودم فردا زنگ می زنم.من سر هیچ موضوعی قهر کردنو دوست ندارم،یه شب دور هم شام می خوریم تموم می شه و می ره.
    آهی کشید و گفت:
    -در بخشندگی و مهربونی تو که شکی نیست،ولی حق نداری زنگ بزنی؛وظیفه ی خودشه که دلتو به دست بیاره.
    -چه سرسخت!ممنون که کارمو راحت کردی.وقتشه بریم و به شکممون برسیم،لباسمو که پوشیدم می ریم.
    سویشرت و شلوار ستِ دو رنگ طوسی صورتی ام رو پوشیدم و بعد از زدن یکم برق لب با هم به طبقه ی پایین رفتیم.خوشبختانه مامان از آشپزی رو به گردنم انداختن منصرف شده بود و برامون پیتزا سفارش داده بود؛پس خونه موندنم خیلی هم بد نشده بود و قرار نبود زیاد بد بگذره.
    -به موقع اومدین،می خواستم صداتون بزنم.تا داغه نوش جان کنین؛فکر کنم بهترین ضدافسردگی باشه نه؟
    مهتا:شما هم عمه جون؟
    در یکی از جعبه ها رو باز کردم و وسوسه ی عطر و شکلش شده تکه ای جدا کردم.
    -ممنون، ولی کی گفته ما افسرده ایم؟
    -خوب خدا رو شکر ولی مهتا که ظهر تنها اومد این فکرو کردم.
    -من بی شباهت نیستم ولی خدا رو شکر طناز کبکش خروس می خونه.
    اینا هم چشم دیدن خوشحالی ام رو ندارن ها!
    -ایشاالله همیشگی و برای همگیمون باشه.طناز از یخچال سُس و نوشابه رو بیار بعد بشین.
    بی غرغر سری تکون دادم و دستورش رو اجرا کرده سرمیز نشستم؛مامان هم جلوی تلویزیون بهمون ملحق شده بود.
    مامان زیرچشمی با میـ*ـل خوردنم رو تماشا کرد و گفت:
    -می بینم که راحت از گلوت پایین می ره و نگران کسی نیستی.
    مهتا ریز خندید.
    -چون اونم امشب خونه ی خودش و با خانواده اش شام می خوره،تازه فکر نکنم پیتزا دوست داشته باشه؛معمولا غذاهای کلاسیک تری رو ترجیح می ده!
    مهتا:پس تو چرا اینجایی؟
    شونه بالا انداختم.
    -خواستم راحت باشن،حس کردم اضافی ام.الانم اصلا پشیمون نیستم.
    مامان آه کشید.
    -کار خوبی کردی.
    مهتا:ولی حالا که همه دارن به خانواده هاشون جمع شدن من اینجا حس اضافه بودن کردم.
    مامان:این چه حرفیه؟تو با طنازِ من هیچ فرقی نداری،دیگه نشنوم.غذاتونو بخورین خیلی به حرف گرفتمتون.
    از خدا خواسته سر تکون دادم.اول نگاهی به ساعت دیواری انداختم که از 8 گذشته بود؛احتمالا شب برای اونها هم شروع شده بود و امیدوار بودم براشون عالی بگذره.مطمئنا بیشتر از ما حرف برای گفتن داشتن!
    ***
    با خستگی خمیازه ای کشیدم و بعد هم کش و قوسی به خودم دادم و نگاه چپ چپ کل افراد توی کتابخونه رو به جون خریدم.چقدر عصبی !انگار خودشون خمیازه نمی کشن،یکی هم نبود ماساژم بده!
    گردنم رو کمی به چپ و راست تکون دادم تا شاید از این گرفتگی دربیاد.چه روز خسته کننده ای بود؛نه صدایی نه پیامی!ولی خوب عوضش مفید واقع شدم و به یه نمره ی تپل می رسم.
    داشتم مچ دستم رو می چرخوندم تا نوشتن این بیشتر از 10 صفحه ی بزرگ رو از دلش دربیارم که ویبره ی گوشی ام اون سکوت عظیم رو شکست و مسئول خطرناک کتابخونه ی دانشگاه که کسی دل خوشی ازش نداشت به طرفم اومد و جدی هشدار داد که گوشیم رو سایلنت کنم ؛البته دیر کرده بود و قبلش اقدام کرده بودم.واقعا ویبره ی گوشی ام زیادی تیز و بلند بود و تقصیر از فراموش کاری من بود.
    عذرخواهیِ سختی کردم تا زودتر خودم رو از مخمصه اش خلاص کنم و همینطور هم شد.با ذوق و امیدوار به اسکرین گوشی نگاه کردم تا شاید اسمش رو ببینم اما اینطور نشد و آروین بود؛پس بالاخره با خودش کنار اومد.
    باید بیرون می رفتم و جواب می دادم که وقتش هم بود و از این همه یکجا نشستن به ستوه اومده بودم.وسایلم رو به یکی از همکلاسی هام سپردم و از اون محیط با بوی علم و دانش بیرون اومدم و شماره اش رو گرفتم.
    زیاد منتظرم نگذاشت و از همون اول با شرمندگی شروع به عذرخواهی کرد و حتی برای ناهار بهم رشوه داد تا با مهتا بیان دنبالم اما علیرغم ضعف کردنم محترمانه رد کردم؛چون نمی خواستم باز هم توی تله بیفتم و یه ناهار 4 نفره باشه!پس ترجیح دادم همینجا از گرسنگی و خستگی غش کنم اما سرم توی لاک خودم باشه.
    وقتی رفتار جدی ام رو دید کوتاه اومد و گفت از دل بابا و بقیه هم درمیاره و هر وقت فرصت داشتیم به پیشنهاد شام دوستانه اش فکر کنیم و من هم به شرط اینکه تنها نرم قبول کردم.
    تماس رو که قطع کردم برای خودم قهوه و کیکی گرفتم که تا عصر سرِ دلم رو بگیره،کیارش هم که کلا خارج از دسترس بود و این رو امتحان نکرده می دونستم .امیدوار بودم اون وسط ها به فکر خودش هم باشه،بهش پیام داده بودم کجا هستم اما احتمالا هنوز نخونده بود .
    تا تاریکی هوا حسابی مشغول بودم و دیگه سرم رو هم بلند نکردم تا نمره ای که می گیرم واقعا حق و حلالم باشه!
    می خواستم خودم رو توی چشم این استاد مسن و بداخلاق هم حسابی عزیز کنم!چون حسابی من رو دست کم می گرفت و کارش در کنار تدریس بی نقصش ،تحقیر هم بود.
    دست شخص کناری ام که روی شونه ام نشست سرم رو بلند کردم،دختر مهربونی به نظر می رسید.
    -عزیزم خسته نباشی،ببخشید گوشیتون چند باره داره زنگ می خوره دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بهتون نگم.
    لبخند خسته ای بهش زدم.
    -ممنون عزیزم،لطف کردی.
    گوشی ام رو برداشتم و اول به ساعت نگاه کردم،از 7 گذشته بود ،میس کال هام هم که 3 بار از کیارش و 5 بار از مامان بود؛اما اول به مامان زنگ زدم که مشغول بود.
    تقریبا همه رفته بودن و اطرافم حسابی خلوت شده بود،من هم وسایلم رو جمع کردم و با همون دختری که حتی اسمش رو هم نمی دونستم هم زمان بیرون اومدیم.از روی ادب ازش خداحافظی کردم که گفت:
    -اگه وسیله نداری برسونمت عزیزم؟هرجا باشه فرقی نداره.
    داشتم از لطفش تشکر می کردم که متوجه چراغ دادن ماشین آشنایی با شیشه های دودی شدم که چند قدمی اون طرف تر توقف کرده بود.
    با عجله تشکرم رو خلاصه کردم و با تشکر به طرف ماشین رفتم؛نمی تونست خودش باشه.
    با شک قدمهام رو برمی داشتم که در سمت راننده باز شد و با استایل تیره ی همیشگی اش پیاده شد و دیدنش قدمهام رو تندتر کرد.
    -تو چرا پیاده شدی؟اینجا دانشگاهه ها.
    با لحنی عصبی گفت:
    -خوب که چی؟هیچوقت قرار نیست بفهمن؟
    در جلو رو باز کردم و نشستم و اون هم نشست و دکمه ی روشن شدن ماشین رو زد و حرکت کرد.
    کمربندم رو بستم.
    -فعلا ندونن بهتره وگرنه همه اش می خوان بپرسن کِی و چه جوری به قول خودشون مُخِت کردم!
    -یعنی چی؟
    -حالا این مهم نیست،چرا اومدی؟اصلا کِی پیاممو خوندی و کِی اومدی؟
    -نخوندم؛وقتی دیدم جواب نمی دی به خونه اتون سر زدم و از مادرت شنیدم.
    -اوه،تا اونجا رفتی؟اینقدر نگران شدی؟البته خوب دلیلش می تونه اینم باشه که همیشه جوابتو دادم و فکر کردی قصد تکرار دیشب رو دادم و بهت برخورد،راستی چرا نخوندی؟
    -چون چیزی ندیدم،بین اون همه پیام گم شده بود.
    با پشت چشمی نگاه ازش گرفتم.
    -تا این موقع اینجا چیکار می کردی؟
    -کتابخونه بودم،یه تحقیق بود که خدا رو شکر به خیر و خوشی تموم شد،حالا می تونم برم راحت بخوابم.
    نگاه سرزنش باری به سمتم روونه کرد.
    -امروز عمل داشتی؟خوب گذشت؟مجبور نبودی تا اینجا بیای؛خودم مثل همیشه می رفتم،چون می دونم چه موقع ازت چه انتظاری داشته باشم و می دونم الان بیشتر از من تشنه ی استراحتی.
    با تحکم جواب داد:
    -درسته،الانم دارم همین کار رو می کنم پس پشیمونم نکن.فقط هم تو قرار نیست انتظار داشته باشی،من خودم می دونم چی برامون بهتره.
    به حدی قشنگ و قاطع گفت که من رو هم وادار کرد کمی هم که شده براش دلواپس شدن رو کنار بذارم و به روی خستگی هاش لبخند بزنم.
    بعد از مدتی ماشین رو روبه روی کافه رستوران متوقف کرد.تعریف اینجا رو زیاد شنیده بودم،جالب بود که زیاد بیرون نمی رفت و این همه جاهای خوب و خاص رو می شناخت.
    پیاده شدنم با زنگ گوشی ام همزمان شد؛مامان بود.
    نوار سبز رو کشیدم و جواب دادم:
    -سلام مامان.
    -طناز کارت تموم نشد؟کیارشو دیدی؟اومد دانشگاه؟
    صبر می کرد فردا صبح زنگ می زد و می پرسید!واقعا یکم دیر نبود؟
    -بله مامان جون،الانم داریم می ریم یه چیزی بخوریم.
    -آخه من دارم می رم ،نمی تونم خونه رو خالی بذارم همین اول کاری،کلیدتو هم که جا گذاشتی.
    شوهر خاله ی وظیفه شناسم هم مثل بابا به ماموریت رفته بود و مامان باید جورِ خواهرش رو می کشید تا از تنهایی توی ویلای بزرگشون نترسه؛پانیذ که طبق معمول پِی گردش و تفریحش بود و پانته آ هم که توی خوابگاه شهر دیگه ای بود و ارشدش رو اینجا نمی گذروند و فقط آخر هفته ها می اومد.خاله هم که حاضر نبود ویلای اعیونی اش رو رها کنه و مهمان کلبه ی ما باشه و منِ بیچاره باید چند روز املت و تخم مرغ می خوردم!
    با حرص نفسم رو بیرون دادم.
    -باشه مامان ،میایم.فعلا.
    قطع کردم.
    این خودخواهی های خاله واقعا روی اعصاب بود؛من می خواستم الان از آرامش اینجا لـ*ـذت ببرم.وضعیت رو براش توضیح دادم و دوباره راه رفته رو برگشتیم.
    -ناراحت که نشدی؟واقعا درک نمی کنم آدمی که محتاجه دیگه چرا باید ناز کنه؟!
    -مهم نیست.
    -حالا باید یکی رو به عنوان همخونه پیدا کنم؛یعنی مهتا میاد؟البته اون به خاطر شوخی های خرکیم وقتی تنهاییم ازم می ترسه ولی چاره ای نیست.
    ل*ب*هاش کج شد.
    -مگه چیکار می کنی؟
    -می ترسونم،تقلید صدام بد نیست!یا پانیذو پیدا کنم و انتقامِ رفتن مامانو ازش بگیرم؟کل کل هم می کنیم،مثل مهتا هم لوس نیست بیشتر خوش می گذره.
    عاقل اندر سفیه ،اما همزمان با چشمهای براق و آغشته به خنده نگاهم کرد.
    -کی الان خسته بود؟!
    -دارم اعصابمو آروم می کنم.
    -به نظرم به انتخابهای دیگه هم فکر کن!
    اشتباه می کردم یا واقعا ته مایه ی صداش شیطنت مرموزی موج می زد؟
    با این حال بی تفاوت جواب دادم:
    -اگه رونیکا رو می گی اون فردا یه امتحان مهم داره و اینجور وقتا می شینه پای فیلمهای مورد علاقه اش و نباید مزاحمش شد!
    نگاهش پر از تعجب بود؛شاید از جَلَبی خواهرش و شاید از شناخت خوب و درک بالای من از رونیکا!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 64»
    نمی دونم چرا بعد از دیدن این نگاه ها هنوز به شیرین زبونی ادامه می دادم.
    همین هم باعث شد مسیر کوتاه تر بشه و زودتر برسیم و من دوباره احساس خستگی کنم!
    خداحافظی سریعی کرده پیاده شدم که کیا هم پیاده شد که با تعجب گفتم:
    -تو هم میای؟
    ریموت رو زد و زودتر از من به طرف در رفت و خونسرد جواب داد:
    -مگه تکلیفت روشن شد؟
    پشت سرش رفتم و زنگ رو زدم.
    -چه تکلیفی؟
    -که با کی می مونی.
    مامان در رو باز کرد و وارد شدیم.در ورودی رو باز کرد؛آماده و کیف به دست بود،لبخند زنان خوش آمد گفت.
    -ببخشید برنامه تونو به هم زدم،به خدا منم مجبور شدم،اگه طناز کلیدش رو یادش نمی رفت مزاحمتون نمی شدم.
    کیا:بفرمایید من می رسونمتون!
    به حق چیزهای نشنیده!
    -نه پسرم به آژانس زنگ زدم، الان دیگه می رسه.
    سرش رو آروم تکون داد و مامان دوباره رو به من گفت:
    -طناز برات به اندازه ی 2،3 روز خرید کردم،دیگه نیاز غذایی نداری.
    با تعجب نگاهش کردم.
    -یعنی حتی بهم سر نمی زنی؟پس از خدا خواسته بودی!
    مامان هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:
    -نه اینکه تو بدت میاد خونه کامل در اختیارت باشه!
    آره خوب کیه که بدش بیاد؛هرچند که مامان شهرِ دوری نبود و هر وقت اراده می کرد برمی گشت.
    -امشبو چیکار می کنی؟کی میاد پیشت؟
    شونه بالا انداختم.
    -هیچکس،من از پس خودم برمیام؛می خوام یه چیزی بخورم و بخوابم،فردا هم دانشگاه دارم.اگه بخوام کسی رو بیارم باید ازش پذیرایی کنم و گپ بزنم و پیژامه تعارف کنم و...کی حوصله داره؟
    از لحنم خنده اش گرفت .
    -هر چی،اینجا نمی شه تنها موند.امن نیست؛حتی با بیست تا قفل.
    صدای بوق ماشین از بیرون اومد.
    همینطور که با عجله به طرف در می رفت گفت:
    -اصلا خودم به زن داییت زنگ می زنم می گم با مهتا بیان.ببخشید کیارش جان اینقدر یهویی شد و نتونستم ازت پذیرایی کنم،طناز به جای من جبران می کنه.
    -اختیار دارین!
    لبخندی زد و خداحافظی کرد که گفتم:
    -شما زنگ نزنین خودم حلش می کنم،قول می دم زنگ می زنم.سلام برسونین.
    -باشه،ولی من بازم زنگ می زنم،فعلا خداحافظ بچه ها.مواظب خودتون باشین.
    یاد شنگول و منگول افتادم؛فقط مامان خبر نداشت آقا گرگه دقیقا کنار من ایستاده.بالاخره رفت و در رو بست و طولی نکشید که صدای ماشین و دور شدنش رو شنیدیم.
    به طرفش چرخیدم.
    -بریم داخل؟هنوز چیزی نخوردیم،تنهایی هم که مزه نمی ده.
    نیشخندی زد و با کنایه گفت:
    -چیزی از گفتن این که حوصله ی پذیرایی رو نداری نگذشته!
    خندیدم.
    -من اونو برای تو نگفتم که.
    سکوتش رو که دیدم جراتی به خرج دادم و فکری رو که توی سرم بود به زبون اوردم:
    -اصلا...اصلا دیروقته و صبح هم که جفتمون قراره بریم دانشگاه؛یعنی می گم که اگه می خوای اینجا برای هر دومون جا هست.فردا شبو هم یه کاریش می کنم دیگه،فقط قراره بخوابیم،کاری نمی کنم که آرامشت به هم بخوره.ولی اگه راحت نیستی اصرار نمی کنم اما با هم شام می خوریم.
    -اگه برای تو مسئله ای نیست برای منم نیست و خیالم هم راحت تره.
    -باشه پس با مهتا هماهنگ می کنم که بگه تنها اومدم؛زن داییم مخالفت نمی کنه و باهامون راه میاد.
    چشمهاش رو تیز بهم دوخت و با لحن تندی گفت:
    -چرا باید دروغ بگیم تا بعد اگه اتفاقی متوجه بشن مجبور به توجیه باشیم؟پنهون نکن چون حتی انگشتم هم بهت نمی خوره اما از این بچه بازیا خوشم نمیاد و دخیل نمی شم.
    تلخ و تیز گفت اما باز هم تحت تاثیر صداقتش قرار گرفتم و شرمنده شدم.حق داشت؛حرفم احمقانه بود و اعتمادم بهش بی نهایت.اما می تونست آروم تر هم بگه؛نیازی به این همه پرخاش نبود.اما انگشتم بهت نمی خوره رو دیگه چرا گفت؟!
    بگذریم،خودش حرفش رو پس می گیره هنوز من رو نشناخته!
    اخمهاش حسابی در هم بود و نگاهش منتظر واکنشی از جانب من.
    با خجالت از حماقت چند لحظه قبلم آروم گفتم:
    -باشه،حق با توئه ،معذرت می خوام.رفتیم داخل به مامان زنگ می زنم.حالا بیا بریم.
    نفس عمیقی کشید.
    -خوبه،غیر از این هم انتظاری ازت نداشتم.
    آره خوب گفتنش برای اون راحت بود چون توی رودربایستی به اون چیزی نمی گفتن و همه ی حرف و غرها رو من می خوردم!
    پشت سرم می اومد که با تعجب به طرفش برگشتم.
    -ماشینت رو نمیاری یا جایی کاری داری و...
    -چرا میارم،تو داخل بمون.
    "باشه "ای زیرلب زمزمه کردم اما کو عمل؟
    در رو باز کرد و بیرون رفت اما یادش رفت درها رو کامل باز کنه؛آره خوب اون به ریموت ها و این که درها همیشه به روش باز باشه عادت داره.
    صدای ماشین رو که شنیدم و دو لنگه ی در رو سریع باز کردم و چون کوچه کاملا خلوت بود با احتیاط وسط حیاط پارک کرد و پیاده شد،من هم درها رو بستم و داخل رفتیم.با کفش وارد شد و در رو بستم،اینجا جز پارکت چیزی نبود و تمیز کردنش راحت بود.
    - در رو قفل کنم؟
    از در آوردن کفش هاش که خارج شد جاکفشی نزدیک در رو باز کرد و کفشش رو کنار جفت کفشهای اسپورت قرمز من قرار داد.
    بدون هیچ مکث و تردیدی سری تکون داد.کلید همونجا توی قفل بود،پشتم رو بهش کردم و تا جایی که می شد کلید رو چرخوندم.
    برگشتم چیزی بگم که با لبهای کج شده اش روبه رو شدم.قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت:
    -به نظرت اینقدرلازم بود؟من جایی فرار نمی کردم!
    اینبار من خم شده مشغول باز کردن اون همه بند شدم تا از نگاه خاص اش در امان باشم.
    -بله، می دونم از خدا خواسته بودی؛انگار خدا خیلی دوسِتت داره،تو برو بشین،منم لباسمو عوض می کنم و میام،راستی فردا رو چیکار می کنی ؟با همین لباسا میای؟
    -چطور؟خیلی بده؟
    -نه عالیه ولی...نمی دونم،آخه هر چقدر هم تیره بپوشی تکراری نمی پوشی؛دو روز پشت سر هم که اصلا .
    -صبح برمی گردم و عوض می کنم .
    -الان برات از بابا یه دست لباس میارم،فکر نکنم زیاد فرقی بینتون باشه.
    -نیازی نیست،من راحتم.
    -مگه می شه؟آها راستی تی شرت تو رو برداشته بودم،شسته شده است الان برات میارم.
    لبخند نادرش رو با دست و دلبازی بهم هدیه داد.
    -نبود هم مشکلی نبود!
    برعکس لبخند کمی رنگ دارش لبخند من رفته رفته محو می شد؛ظاهرا که خوشش می اومد مثل بستنی آب بشم.
    با گفتن"تا برگشتنم از خودت پذیرایی کن"پله ها رو تند تند بالا رفتم.دوش سرسری گرفتم و با لباسهایی پوشیده و درعین حال شیک و تی شرت اتو شده اش توی دستم برگشتم.
    توی سالن نشسته بود و سرش رو به پشت مبل تکیه داده ساعدش رو روی چشمهاش گذاشته بود.
    یعنی خوابش بـرده؟
    بعید نیست.مثلا نمی تونستی دوش گرفتنت رو عقب بندازی؟
    کمی جلو رفتم و محض احتیاط آهسته صداش زدم که بی مقدمه و هیچ تکونی دستش رو برداشت و سرش رو بلند کرد .
    -بیدار بودی؟خدا رو شکر وگرنه بدخواب می شدی.
    تی شرت رو به طرفش گرفتم.
    -بفرمایید،اتوش هم زدموتو برو توی اتاق بپوش، منم الان میزو می چینم.
    بدو بدو به طرف آشپزخونه رفتم و در یخچال رو باز کردم.ژامبون داشتیم و سرخ کردنی در کار نبود و کارم راحت بود،سریع دو تا ساندویچ بزرگ و پر ملات با کاهو و خیارشور درست کردم و دو لیوان نوشابه ی مشکی هم ریختم و سینی به دست به سالن رفتم که دیدم چیزی تنش نیست و تازه قصد پوشیدن داره.خوبه گفته بودم به اتاق بره.
    پشتش بهم بود ولی همون هم منظره ی بدی نبود!
    با یک حرکت پوشید و از اون هوای سنگین نجاتم داد،انگار که چیزی ندیده باشم جلو رفتم و سینی بزرگ رو روی میز گذاشتم و کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو روشن کردم.
    -اینجا غذا خوردن بهتر نیست؟حوصله امونم سر نمی ره.
    بدون انتظاری برای شنیدن جوابی روی مبل بزرگ نشستم و خم شده سینی رو کنارم و بینمون گذاشتم.نشست و بی حرف مشغول شد؛برعکس من که پر اشتها بودم اون با اکراه می خورد، می دونستم سلیقه اش مخالف منه ولی چاره ای نبود و وقت برای جبرانش زیاد.
    سینی و لیوانهای خالی رو به آشپزخونه بردم و توی سینک گذاشتم تا بعد بشورم که حضورش رو توی آشپزخونه حس کردم و به طرفش برگشتم.
    -چیزی می خوای؟
    -اگه می شه یه لیوان آب.
    لیوان بزرگی برداشتم و به طرف یخچال رفتم.
    -اختیار داری،راحت باش.من همون طنازم به خدا.این همه من اومدم خونه ی تو و اینقدر معذب نبودم؛حالا یه بار و یه شب دنیا برعکس شده چرا سختش می کنی؟
    لیوان رو به دستش دادم که گفت:
    -وقتش نشده زنگ بزنی؟
    لبخند مرموزی زدم.
    -چرا ؟می ترسی؟به نظرم که خودش متوجه شده .ولی باشه زنگ هم می زنم که خیالت راحت باشه و کابوس مامان و بابامو نبینی!
    چپ چپ نگاهم کرد و سرش رو به معنی تاسف تکون داد.
    -اول برم تختتو آماده کنم؟
    -اون مال یه مرحله بعد نیست؟
    از سر کلافگی پوفی کردم و جوابی ندادم که لیوان رو توی سینک گذاشت و در کمال تعجب گفت:
    -باشه،میل خودته.من قولی که لازم بود رو دادم پس مشکلی نیست.
    وقتی دیدم قصد رفتن نداره و از فضای اینجا بدش نیومده دست به سـ*ـینه به کابینت تکیه دادم.
    -آره می دونم و مطمئنم سر حرفت می مونی.
    خیره ی نگاه و بعد لبخند کمرنگ روی ل*ب*هام با حالت خاصی گفت:
    -پس چرا من نمی تونم مطمئن باشم؟!
    -منظور خاصی ندارم اما مجبور نیستی اینقدر به قوانینت پایبند بمونی؛خسته کننده است،سرپیچی کردن هم کِیف خاص خودشو داره ،البته به شرطی که به سرافکندگیِ بعدش بیارزه.اما تو 30 سال همینطوری زندگی کردی و دیگه نباید برات سخت باشه.
    بدون اخم کردن ابرویی بالا انداخت.
    -داری می گی من خسته کننده ام؟
    -نه فقط می گم زندگی کوتاه تر از اینه که فقط با عادت های همیشگی و روزمره و از سکوت شب لـ*ـذت بردن یا حتی خوابیدن بگذره.
    -پیشنهادی داری؟
    آب کم کم داشت جوش می اومد،نگاهم رو ازش گرفته چرخیدم تا پودر هات چاکلت رو پیدا کنم و بعد از اون ماگ های جفتِ دوست داشتنی ام رو.
    -هنوز نه ولی اگه تو بهش فکر می کنی منم فکر می کنم.
    چیزی نگفت،همین هم قدم بزرگی بود.
    به طرفش چرخیدم و به میز ناهارخوری اشاره کردم.
    -همینجا بشینیم؟این خوابت رو نمی پرونه نگران نباش.تازه برای تو یه چوب دارچین هم داخلش گذاشتم ولی خودم شکلات خالص رو ترجیح می دم.اما اگه خیلی خوابت میاد الان می رم تختتو آماده می کنم چون اشتباه از من بود که قبلش نپرسیدم ،می دونم خیلی اذیت...
    -یادم نمیاد چنین چیزی گفته باشم.
    خوشحال به طرف میز رفتم و ماگ ها رو روی میز گذاشتم،نشستم و رو به روم قرار گرفته ماگ دارچینی رو به طرف خودش کشید.نوشیدنی مورد علاقه ام زیر سنگینی نگاهش به سختی خورده شد ،اون هم نصفه و حسرتِ شکلاتهای ته نشین شده اش به دلم موند.
    با یادآوری موضوعی برای اینکه حواسش رو از خودم پرت کنم گفتم:
    -راستی می تونی یه نگاه به نوشته هام بندازی؟فردا می خوام تایپش کنم نمی خوام نقصی داشته باشه و زحماتم هدر بره؛البته اگه یه کم فردا برام وقت بذاری هم خوبه،بالاخره تایید متخصص و کار بلدی مثل تو بهتر از اعتماد به نفس کاذب دادن به خودمه.
    باز هم موفق شدم کمی رنگ لبخند رو به چشمها و ل*ب*هاش ببینم.
    -صبح بذارش توی کیفم،بعد از کلاس می خونم.
    -می تونی دست خطمو بخونی؟
    رنگ خباثت رو توی نگاه و لبخندش دیدم.
    -خوبه،بهونه ای برای خیلی چیزها می شه!
    حرفش کلی حس خوب توی دلم نشوند اما دلخور و حینی که موهای بلند توی صورتم ریخته شده رو کنار می زدم طعنه زدم:
    -چقدر هم که به بهونه برای دیدنم نیاز داری.
    نیشخند خاص اش این بار واضح رنگ سفید دندونهاش رو به رخ کشید،ماگ خالی اش رو روی میز گذاشت و بلند شد.
    -ممنون.خوب بود.
    در عالم خلسه جواب دادم:
    -نوش جان.
    -می خوای همینجا بشینی؟
    مگه هوش و حواس برام گذاشته بود؟
    از همون نیشخند آخرش که در مورد کیارش شاید قهقهه به حساب می اومد تا حالا به خودم نیومده بودم.احیانا نوک دماغم گرد و بزرگ و سرخ بود و خبر نداشتم؟
    البته این که فقط من از این نعمت بهره مند می شم قطعا موهبت الهیه و آرزومه همینطور هم بمونه.
    بلند شدم.
    -صبح ساعت چند می خوای بری؟کلیدو یه جایی که به چشم میاد آویزون می کنم،نمی خواد خیلی زود بری،یعنی خونه که کارهاتو کردی دیگه نمی خواد بیای دنبالم من خودم میام.
    -چرا نمی خوای کسی بدونه؟
    -نخواستن نیست؛فقط باید اول آماده شون کنم که منم مجرد نیستم که زیاد شوکه نشن.دوستام که ازم توقع نداشتن چیزی بهشون نگفته باشم .البته تا کامل رسمی شدن هم می تونستیم صبر کنیم ولی...
    -ولی نداره،امشب هم بهت نشون دادم از هر نوع مخفی کاری و تظاهر بیزارم؛اینم به خاطر هر دوی ماست.
    از عمد و به قصد پرت کردن حواسش بهش نزدیک تر شدم و با شیطنت گفتم:
    -آره گفتی؛ولی برای عوض کردن نظرت دیر نشده ها.دیگه کی نمی دونی تو چقدر خوش قولی؟پس دیگه سخت گرفتن نداره.
    ناخنم رو از پشت گردنش تا نزدیک گوشش کشیدم که باعث لرزش خفیفش شد،اما من تیزتر از این حرفها بودم و وقتی دیدم واکنش نشون می ده خواستم ابتکار دیگه ای به خرج بدم که دستم رو آروم از روی گردنش پایین کشید.
    -چیکار می کنی؟
    -خواستم نشون بدم اینجور قسم های مردا زیاد قابل اعتماد نیست .
    - من قسم نخوردم؛در مقابل تو هم شکستنش کار آسونیه؛اما نه برای من!ولی من با دلم اون حرف رو نزدم،بهتره بگم مجبور شدم.
    لبخند ملایمی زدم.
    -می دونم،برای منم شنیدن همین کافیه.
    همین که با وجود خاطرات قشنگ و تازه و چشمهایی که دلتنگ و گرم نظاره می کردن پا روی دلش می گذاشت تا من راحت باشم برام کافی بود؛می دونستم بی جنبه نیست و فقط معذب شدن من رو نمی خواد.کاری که جدیدا توش استاد شدم .
    در اتاق رو باز کردم.
    -بفرمایید،الان سریع همه چیزو عوض می کنم.
    پشت سرم وارد شد و در رو نیمه باز گذاشت.
    -اینجا اتاق کیه؟
    پشتم بهش بود و مشغول عوض کردن رو بالشتها و رو تختی بودم.
    -آروین قبلا اینجا می موند.
    چشمهاش درشت تر شد و ابروهاش بالا رفت.
    -با تو؟توی یه طبقه؟خوبه!
    سرم رو چرخوندم و سرزنش بار نگاهش کردم.
    -اتاق مامان و بابا رو به روی اتاق منه،خودت می تونی ببینی.خوب بفرمایید تختت آماده ست،برات آب بیارم؟
    -نه ممنون.
    -یه لباس راحت تر؟
    نفس عمیقی کشید.
    -نه ،ممنون.
    -باشه چرا عصبانی می شی؟
    -تو اتاق خودت می مونی؟
    -نه،پایین جلوی تلویزیون ،اینجوری راحت تر خوابم می بره.
    -به نظر خودت حرفت منطقیه؟
    کمی فکر کردم.
    -نمی دونم،نیست؟
    -نیست وگرنه من برای چی اینجام؟!تو توی اتاقت بمون ،من پایینم.از اول هم دلم نمی خواست اینجا بمونم.
    قبل از من از اتاق خارج شد و بی حرف به اتاق من رفت و بالشت و پتوم رو برداشت و من رو متعجب کرد و بیرون رفت و جدی و قاطع گفت:
    -شب بخیر،دیگه لازم نیست تا پایین بیای.
    حتی نتونستم اعتراض کردم که چرا مال من رو بردی؟
    هرچند اصلا بدم نیومد و کلی قند توی دلم آب شده بود و کل مدت مسواک زدن و قبل از خواب و حتی توی خواب هم لبخند از ل*ب*هام پاک نشد.

    سر جایی که اکثر مواقع اونجا بودیم و ارادت خاصی بهش داشتیم نشسته بودن.
    رها با کنجکاوی گفت:
    -بچه ها چند وقتیه خیلی درباره ش کنجکاوم.به نظر شما هم زنش عین خودش از دماغ فیل افتاده اس؟اینقدر دلم می خواد ببینمش ببینم چه ایکبیری ایه!
    همون اولین گاز از ساندویچم پرید توی گلوم و حالا سرفه نکن کِی بکن.
    رسما داشتم مرگ رو به چشمهام می دیدم و در عین حال مثل منگولها بی دلیل خنده ام هم گرفته بود.
    چهار تایی سعی داشتن سرفه ام رو بند بیارن.
    بالاخره بند اومد.
    فریال که دید بهتر شدم با نگرانی نوشابه ام رو به دستم داد.نصفش رو یه نفس بالا رفتم.
    درش رو که بستم با خنده گفتم:
    -چه دل پری ازم داشتینا؛نفهمیدم قصدتون احیانا کردنم بود یا میزون شدنم.
    سارا پشت چشمی نازک کرد.
    -پس چی؟
    رها با تعجب گفت:
    -چه ات شد تو یهو؟من که با تو نبودم!این ساندویچم که طوریش نبود.
    ماندانا:این خیکی رو نمی شناسی چقدر هوله؟
    بی توجه به حرفش با شیطنت نگاهشون کردم و خبیث گفتم:
    -به نظر شما هم همین طوره؟
    سارا متعجب گفت:
    -چی همین طوره؟
    -می گم به نظر شما هم یارش یکیه مثل خودش گوشت تلخ و سرد؟
    بردیا هم اومد و کنار رها ولو شد.
    -درباره ی چی حرف می زنین؟
    رها:از همسر یه شخصیت تو دانشگاه معروف و برجسته.
    چشمهاش رو باریک کرد.
    -کی؟
    ماندانا:استاد پارسا.(رو به من کرد)حالا تو درباره اش کنجکاو شدی؟
    شیطون نیشم و باز کردم و کش دار گفتم:
    -شَدید!جوابمو ندادینا .
    سارا:خوب نمی شه قطعی چیزی گفت؛ولی اگه این طورم باشه که خیلی رابـ ـطه ی مزخرفی دارن و هیچ خوشایند نیست،اما خوب با توجه به شناخت این چند ماهم ازش عمرا از امثال ما خوشش بیاد و همون بی سلیقه ایه که فکر می کنیم،از آدمای کمرو و خجالتی بی زبون فکر کنم بیشتر خوشش بیاد.
    ماندانا:آره والا به نظر منم یکیه بدتر و مزخرف تر از خودش!وگرنه شخصا خود من که اصلا نمی تونم با این آدما رابـ ـطه ی خوبی برقرار کنم و یه شوخ و نرم ترو ترجیح میدم؛حداقل راحت می شد شناختش و زیر و بمشو فهمید.
    بردیا:من نظری نمی دم که اگه خلافش ثابت شد ضایع نشم که تحملشو ندارم بهرحال ازشون هر توقعیو دارم.
    فریال هم که با اونا هم نظر بود ،با این حساب وقتی بفهمن قیافه هاشون چقدر دیدن داره؛حسابی شوکه می شدن.من هم که استاد فیلم بازی کردن شده بودم و چیزی رو نشون نمی دادم!
    شروع به بحث و جدل و توصیفی کردن که هیچکدوم من نبودم،دیگه کنترل کردنم داشت سخت می شد.
    سر کلاسش هم آزار و اذیتم حسابی گل کرده بود و از ته کلاس تا بچه ها سرهاشون پایین بود و مشغول نوشتن بودن و نگاه های پنهونی و دزدکیش رو گیر می انداختم یا چشمک می زدم یا از سر شیطنت و برای حواس پرتی اش با دست قلب درست می کردم و بـ*ـوس می فرستادم.
    خدایی بود که پرتم نکرد بیرون!
    محل تحصیل رو به محل جفنگ بازی تبدیل کرده بودم!
    اصلا نمی فهمیدم که چی می گـه و حسابی از دستم حرص می خورد و تابلو بود از مرز جنون هم رد کرده و اخمهاش رو هم غلیظ تر و کور تر گره زده بود که خدای نکرده و اون روز رو نیاره لبخندی روی ل*ب*هاش نیاد و تسلیم شیطنت هام نشه.
    کلاس که تموم شد زودتر از همه دفتر و دستکم رو جمع کردم و فلنگ رو بستم.
    اگه گیرم می نداخت خونم حلال بود و ریختنش هم دیه میه نداشت،فوقش با اهدای عضو می تونستم اون دنیام رو نجات بدم!
    بعد از آخرین کلاسم که ماشینش رو توی حیاط و راهرو رو خلوت دیدم یواشکی به طرف اتاقش رفتم و وارد شدم اما اونجا نبود ولی تحقیقم که خودم اول صبح خودم اینجا گذاشته بودم روی میزش بود.چشمهام مثل گربه تیز شد تا زود پنجول بکشم و بردارم و فرار کنم ولی یه قدم بیشتر برنداشته بودم که در باز شد،یکی از مسئولین دانشگاه بود.
    حتم داشتم رنگم پریده.خدا چه زود جوابم رو داد.
    پس خیلی هم مواظب نبودم.یا نکنه کار کیارشه که مجبورم کنه بذارم همه زودتر بفهمن؟!
    ازش بعید نیست ولی بهتره اینقدر مغرور نشم.
    با اخم و تشر گفت:
    -اینجا چه کار می کنید خانم؟همیشه اینقدر راحت وارد...
    حرفش رو تموم نکرده از در وارد شد و در رو پشت سرش بست و طلبکارانه گفت:
    -اتفاقی افتاده؟
    حالا که اینجا بود می تونستم کمی رنگ آرامش رو ببینم و شجاعتم رو به دست بیارم.
    وقتی دید اون چیزی نمی گـه خونسرد رو به من گفت:
    -کاری داشتی؟
    -ببخشید دخالت می کنم اما بهتره مانع ورود دانشجوها به اتاق شخصیتون بشید؛شما جوونید و اختلاف سنی تون با بچه ها زیاد نیست پس اگه اشکال درسی هم هست اجازه بدید پایان کلاس مطرح کنن.
    تا نگاهش به کیارش بود پشت سرش زبونی در اوردم.هرچند درباره ی بقیه ی دخترهای کلاس باهاش موافق بودم.از فرصت استفاده کردم و پوشه رو برداشتم و با گفتن"ببخشید،با اجازه"از اتاقش خارج شدم.
    بذار فکر کنه دُمَم رو چیده.
    چی فکر می کردم و چی شد؟
    چه بدبین بود،انگار پشت میزش نشسته بودم!
    دیگه اینجا هم نمی تونستیم تنها باشیم؛البته این وضعیت فقط مربوط به امروز بود،ولی حالا که دلم اینقدر دلم براش تنگ و بی تاب بود این حقم نبود.
    ممکن بود امشب هم بخواد پیشم بمونه؟
    بی انگیزه و بی حوصله به طرف در می رفتم که زنگ مسیج باعث شد گوشی رو از جیبم بیرون بیارم.
    "زیاد دور نشو تا برسم"
    جواب ندادم اما حرف یا همون دستورش رو نشنیده نگرفتم و کوچه ای که برای هر دوی ما آشنا بود منتظرش شدم که زیاد هم طول نکشید.
    -بالاخره جوابشو چی دادی؟
    -با اونطور رفتنت چه جوابی می تونستم بدم؟
    جوابش تا چند ثانیه لالم کرد اما برای کنار زدن اخم و دلخوری از چهره اش دستم رو روی دستش که روی دنده قرار داشت گذاشتم و فشردم و صادقانه گفتم:
    -دیشب که گفتم فقط تا امروز فرصت می خوام ولی آخرش دستتو همینطور محکم می گیرم و از جلوشون رد می شم؛از حالا تا آخر عمرم.هنوز به بودنم شک داری؟چون یهویی شد نتونستم خودمو جمع و جور کنم.اگه دل تو رو به دست اورده باشم باید دل اونا رو هم به دست بیارم تا درکم کنن و راحت بخشیده بشم.
    -خوبه،امیدوارم موفق شده باشی.
    دستم رو آروم و با اکراه از دستش بیرون کشیدم.
    -معلومه،منو دست کم گرفتی؟
    -برم خونه؟
    -آره دیگه،تو میای یا می ری بیمارستان؟
    -می رم.
    کلا از یک سره مشغله داشتن خوشش می اومد .
    -برای امشب به کسی خبر دادی؟
    -نه،لازمه؟راستی دیشب روی کاناپه خوابیدن برات سخت بود یا عادت داشتی؟
    -سخت نبود ولی عادت هم نداشتم به خاطر کسی اینطور فداکاری کنم .
    -برای همین امشب فرار می کنی؟
    -از نظر دیگه ای سخت بود؛یکم زیاد حرف می زنی!
    لبخند به پهنای روی صورتم به همون سرعتی که روی ل*ب*هام نشسته بود محو شد و صورتم برعکس اون جمع شد.
    بی احساس!
    واقعا زیاد حرف می زدم؟
    اولین نفری بود که این رو جلوی خودم می گفت.خوب اون خبر نداشت پیش هر کسی که برام مهم و عزیز باشه ساکت نمی شم.
    تا رسیدنمون دیگه حرفی نزد .
    اخم هام در هم بود که پوزخند و بعد صدای تمسخرآمیزش رو شنیدم.
    -انتظار نداشتم ندونی!
    داشت تلافی می کرد یا سر به سرم می گذاشت؟
    هر چیزی که بود باعث شد تا رسیدنمون دیگه لام تا کام حرف نزنم .وقتی رسیدیم کمربندم رو باز کردم و کوله ام رو محکم تر گرفتم .
    نگاه کوتاهی بهش انداختم و کوتاه و جدی گفتم:
    -بابت همه چیز ممنون،فعلا.
    جوابی نداد و پیاده شدم.یخچال!
    مثلا چی می شد می گفت مواظب خودت باش یا اگه احساس تنهایی کردی زنگ بزن؟
    با کلید در رو باز کردم و دیگه به طرفش برنگشتم و مستقیم وارد خونه شدم.هنوز لباسهام رو عوض نکرده بودم که آیفون به صدا در اومد.
    ممکن بود مامان باشه؟
    ما که هیچوقت مهمون سرزده نداشتیم،به طرف آیفون رفتم و دو مرد قدبلند و کت و شلواری رو دیدم ،شاید آدرسی چیزی رو می خواستن بپرسن.
    با تردید جواب دادم:
    -بله؟
    یکی اشون که مسن تر بود جلو اومد.
    -سلام خانم،ببخشید بد موقع خدمت رسیدیم؟اینجا منزل آقای نیکنامه، درسته؟
    -بله،ولی...شما؟
    -اگه پدرتون تشریف دارن لطف کنین بگین تشریف بیارن دم در.صبح هم اومدیم اما کسی خونه نبود اما کارمون عجله ایه.
    قیافه و تیپ هاشون کمی مشکوک بود و بدبینم می کرد.بابا با این تیپ آدمها چه کاری می تونست باشه؟
    -نیستن،مسافرتن.
    پوزخند عصبی زد و گفت:
    -مسافرت نیست،زده به چاک.
    حالا دیگه بیشتر ترسیده بودم و هول برم داشته بود،از هیچی سر در نمی اوردم؛رابـ ـطه ای بینمون نمی دیدم.
    -لطفا محترم باشید آقا.
    -می شه به بزرگترتون بفرمایید یه سر بیان بیرون؟یه عرض کوچیکی داشتم.
    از بیان این که بگم تنها هستم ترسیدم پس با تته پته گفتم:
    -چرا به خودشون زنگ نزنید؟
    -به نظرتون کسی که بدهی وام بیشتر از 200 میلیون داشته باشه و از پسِش برنیاد جواب طرفش رو می ده؟مثل اینکه خونه و زندگیشم براش مهم نیست که به فکر پس گرفتن سندش هم نیست!پس ما چرا به فکر باشیم؟
    گیج و مبهوت فقط می شنیدم اما سر در نمی اوردم؛این شوخی بود؟
    چرا این همه پول گرفته بود که از طرف بانک هم نبود؟
    چرا باید کارش به اینجا می رسید؟
    یعنی مامان خبر داشت؟
    معلومه که نه وگرنه چنین اجازه ای بهش نمی داد.
    -اگه قصدش اینه که با دست پر برگرده که حرفی نیست وگرنه از راهش وارد می شیم و مجبور می شین با اینجا بای بای کنین.
    مردک گنده خجالت هم نمی کشید.تو هیکلت به بای بای می خوره آخه؟
    -غیر از این نمی تونه باشه،زیاد منتظرتون نمی ذاره پس لطفا...
    -باشه دخترجون.ولی تو هم اینجا تنها نمون،بین خودمون باشه این رییس ما که پولو داده چپ و راستش معلوم نیست و بد می ترسونه؛مثل ما جوونمرد نیست و زن و مرد حالیش نیست،به خاطر خودت می گم؛تو هم مثل دخترم!
    فقط این مافیایی ها رو کم داشتیم؛اون هم اینقدر پررو !
    تازه من رو جای دخترش هم می ذار.این واقعا "ایش"داشت.
    آیفون رو گذاشتم ولی صفحه اش رو روشن گذاشتم و همونجا تا مطمئن بشم که از اینجا می رن که همینطور هم شد و قصد اذیت بیشتر نداشتن،سوار ماشین مدل بالای مشکی رنگی شدن و رفتن.
    نمی تونستم دست روی دست بذارم،با بابا تماس گرفتم ولی خاموش بود،مجبور شدم به مامان بگم.
    ما که خوب بودیم،مشکلی نداشتیم و عادت کرده بودیم.اصلا ارزشش رو داشت که روی خونه ای که شاهد 22 سال ازدواجشون با هر سختی و شیرینی بود و اولین قدمهام رو توی این خونه برداشتم دست بذاره؟اینقدر به خودش اعتماد داشت؟
    مامان با تاخیر جواب داد:
    -بله طناز؟
    -کجایی؟
    -وا کجا باید باشم؟با خاله ات نشستیم دیگه.
    -سلام برسون ولی می شه برگردی،یه چیزی هست که پشت تلفن نمی شه گفت،مهمه.
    -چیه که مهمه؟نکنه دیشب کیارش...از عذاب وجدانت زنگ زدی آره؟
    هم از عصبانیت، از قضاوتش و هم از خجالت سرخ شدم.
    -این چه حرفیه؟
    ماجرا رو خلاصه براش گفتم.
    -اگه برات مهمه میای؛بهش زنگ زدم ولی خاموش بود؛از خودشون هم نتونستم بفهمم از کِی به این کار رو اورده.
    -خدا بگم چه کارش نکنه.کِی اومدن؟مطمئنی رفتن؟
    پوزخند زدم.
    -نه ماشاالله خیلی محترم بودن حتی گفت دخترم اگه تو هم تنهایی از اینجا برو چون ما کله خریم و اگه نصف شب هـ*ـوس پولمون رو کنیم پولتون می کنیم.
    -خیلی خوب پس تا من میام مواظب باش،پنج دقیقه ی دیگه راه می افتم؛حالا به داییتم نمی تونم چیزی از آبروریزی دامادش بگم.از آروین که ناامید شد ولی بابات شوخی بردار نیست.
    -حالا شما بیاین،بقیه لازم نیست بدونن.
    -کیارش که نفهمید؟
    -نه، منو رسوند و رفت،من دیگه قطع می کنم تا شما زودتر بیاین.
    با خداحافظی عجولی قطع کرد و من هم مانتو ام رو همونجا دراوردم و چشم به ساعت منتظر نشستم.نیم ساعت بعد رسید اما تنها نه ،خاله رو هم اورده بود تا اینجوری پیاز داغش رو بیشتر کنه و به امید کمکی از طرفشون دلش رو به رحم بیاره؛از نیتش مطلع بودم.

     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 65»
    حرص می خورد و تماشا می کردم و خاله شونه هاش رو ماساژ می داد.خونسرد نبودم اما این حرص و جوش راه چاره نبود،فقط می خواستم منطقی تصمیم بگیریم که تصمیمی در کار نبود یا لااقل از طرف من نبود.
    خاله:دخترم شماره ای آدرسی چیزی از خودشون ندادن؟
    بی حوصله گفتم:
    -چرا برای چای هم دعوتشون کردم ولی گفتن دفعه ی بعد همه خانوادگی دور هم می خوریم.
    -وا!
    -آدرسشون به چه درد ما می خوره؟حساب کتابشون که با ما نیست،شاید به قول خودشون رفته که با دست پر برگرده.
    مامان:در غیر این صورت که همون بهتر برنگرده!
    با تشر صداش زدم که آروم گفت:
    -می خواست قبل از ازدواجتون پول کیارش رو پس بده تا اون موقع زیر دِینش نباشه اما راهش رو نگفته بود.
    این دفعه من بودم که نتونستم چیزی بگم؛شاید حق داشت و وقتش رسیده بود اما راهش این نبود.
    خاله متعجب بهم چشم دوخت.
    -پس به سلامتی قرار گذاشتین؟
    -نه ولی فکر کنم دیگه دور به نزدیک رسیده ؛البته اگه پایان شب سیه واقعا سفید باشه .
    -پس چرا بهش چیزی نمی گی؟مگه اون دفعه به خواسته ی خودش دست کمک به طرفمون دراز نکرد؟
    -اون موقع نمی خواستم الان بیشتر نمی خوام این حرفها بینمون باشه،اگه هم با توی کوچه موندن و خوابیدنم مشکل داره آزاده،چون همیشه کسی که باید واقعیتو قبول کنه منم.
    خاله کنارم نشست و با محبت و دلسوزانه دستم رو گرفت.
    -این چه حرفیه دختر قشنگم؟چرا عجله می کنی؟صبر داشته باش.شما چرا اینقدر ناامیدین؟مگه شما بهزادو نمی شناسین؟چند بار تا حالا شما رو توی این وضعیت گذاشته؟مگه اولین بارش نیست؟نمی ذاره توی این وضعیت بمونین،حالا هم آماده بشین بریم خونه ی ما ،براتون تنوع می شه دخترا هم هستن طناز حوصله اش سر نمی ره، تا فردا هم خدا بزرگه.ما هم کنارتونیم حتی اگه شده ماشینمو می فروشم ولی مثل اون بار شرمنده اتون نمی شم!
    چه چیزها که امروز نمی دیدم و نمی شنیدم.
    اما اونقدر از ته دل گفت که به محبت و صداقت کلامش شک نکنم.همین جمله ی کوتاه"من کنارتم"یا چیزی شبیهش کافیه تا آدم نیمی از بار روی شونه اش رو روی شونه ی کسی تصور کنه و با همین تصور آرامش بگیره.شنیدنش از زبون کیارش با کلام قاطع و بی تردید همیشگی چقدر می تونست دلگرم کننده باشه.
    علیرغم میل باطنی ام قبول کردم و وسایلم رو جمع کردم و بعد از حسابی قفل کردن خونه حرکت کردیم؛حتی یادم نمی اومد از کی خونه اشون نرفتم و خونه ی غریبه تر رفتن رو ترجیح دادم.اما امیدوار بودم منظورش از "دخترا"فقط پانیذ نبوده باشه؛البته در این صورت یادم بود که اتاق خالی زیاد دارن و مشکلی پیش بیاد حق تنها موندن دارم.
    توی راه بودیم که متعجبم کرد و زنگ زد اما نتونستم جواب بدم.این اتفاق اونقدر تازه بود که توی وانمود کردن موفق نباشم.پیامی با محتوای :بعد تماس می گیرم" فرستادم و گوشی رو خاموش کردم.
    فقط امیدوار بودم تا خونه ی ما نره که خیلی بد می شد،نمی خواستم نگرانش کنم ولی الان وقتش نبود و می تونست این رو به حساب دلخوری بذاره.
    ***
    با تعارف خاله بالا رفتم و گفت برای شام صداتون می زنم،دکوراسیون این طبقه باز هم تغییر کرده بود.هنوز راه اتاقشون رو یادم بود؛به همون سمت رفتم و تقه ای به در زدم و منتظر شدم چیزی بگه.
    -بیا تو.
    بیشتر از این هم ازش انتظار نداشتم،دستگیره ی طلایی رو پایین کشیدم و در رو باز کرده بین چارچوب در قرار گرفتم و آهسته و زیرلبی بی حوصله سلام کردم.با شنیدن صدام گوشی اش رو کنار گذاشت و با تعجب از روی تخت بلند شد و فرصت پیدا کردم درست و حسابی نگاهی به اتاق دلبازشون بندازم.
    -طناز!تو اینجا...
    -مزاحمت نمی شم،فقط خواستم سلام کنم.راحت باش.من همینجا توی سالن می شینم.
    -وا مگه من چی گفتم؟مسخره بازی درنیار درو ببند بیا بشین،اتفاقا حوصله ام سر رفته بود.
    بی مخالفت گوش دادم و در رو بستم و به طرف تخت پانته آ رفتم و نشستم.
    -چی شده؟چرا مثل جن زده ها شدی؟
    -وقتی داشتن می رفتن بهت چیزی نگفتن یا خونه نبودی؟
    -داشتم با تلفن حرف می زدم،مگه چی شده؟
    -مامان بهتر توضیح می ده.
    شونه ای بالا انداخت.
    -مهم نیست ولی اینکه تو رو به اینجا کشونده عجیبه.
    -سرنوشته دیگه.ولی نگران نباش ،عضو دیگه ای از این خانواده وجود نداره که بیاد و آرامشتو به هم بریزه.
    بی حوصله از جا بلند شد.
    -اوف،تو هم دیگه حسابی منو جادوگر می بینی؛ولی تو هم کم نیستیا.
    نیشخندی زدم و با بی قیدی شونه ای بالا انداختم.
    -تا من می رم بفهمم قضیه چیه تو هم راحت لباساتو عوض کن.
    سری تکون دادم و از اتاق خارج شد،احتمالا چند دقیقه ی دیگه هم با رفتار تحقیرآمیزی برمی گشت .
    تازه این آرامش قبل از طوفان بود و با برگشتن بابا همه چیز شکل تازه ای به خودش می گرفت و اون موقع بود که مامان از بی فکری های بابا منفجر می شد و اون رو به مرز سکته می رسوند؛اما کی قرار بود ازمون حمایت کنه؟کی رو داشتیم بهش تکیه کنیم که خودش مشکلی نداشته باشه و از پولش بی نیاز باشه؟
    باز هم قرض و قرض و قرض.
    ***
    -حالا می خواین چیکار کنین؟
    -نگران نباش،زیاد مزاحم شما...
    بالشتش رو با حرص به طرفم پرت کرد که دقیقا به هدف و توی سرم خورد .
    -بسه دیگه، هی هیچی نمی گم؛حالا که من می خوام سنگ صبورت باشم تو نمی ذاری؟راستی تو چرا اینجایی؟یعنی معمولا مهتا رو به ما ترجیح می دادی.
    -اینجا راحت تر حواسم پرت می شه؛اگه می رفتم اونجا مهتا تا صبح می خواد دل بسوزونه و خاطره تعریف کنه.
    -راست می گی،اینجور وقتا آدم کنار کسی که باهاش راحت نیست بهتر خودشو آروم می کنه ولی خوب تسلی شدن از طرف یار هم خیلی خوبه.
    آهی کشیدم و گفتم:
    -منم می خوام،دلم می خواست الان باشه بگه با هم از پسش برمیایم و این حرفا ولی فقط همین نه اینکه بخواد مشکلمونو حل کنه چون اولین بار نیست.
    -تو هم دیگه خیلی ناز می کنی ،واقعا باورم نمی شه اینقدر پخمه باشی.مشکلش چیه؟وظیفه اشه اصلا.کسی که در توانش هست و تنهاست خوب اینجوری خرج کنه؛ برای غریبه هم نیست،قراره برین زیر یه سقف.الان وقت ثابت کردن عشق و علاقه ات نیست طناز خانم.
    -از اینکه درک نکنی تعجب نکردم.مطمئن باش این فقط خواسته ی من نیست،اصلا به خاطر قرضمون بهش توی این دردسر افتادیم.
    -دیگه بدتر،حالا این حرفا رو بیخیال می گم حالا که تو هم تغییرش ندادی و باهاش خوش نیستی با جیبش خوش باش.
    چشمکی هم در انتهای حرفش زد و اعصابم رو بیشتر به هم ریخت.
    نه این دختر واقعا توی دلداری دادن موفق نبود.کلا جنبه ی مد نظر من رو نمی دید و ازش پیش زمینه ای نداشت،البته این بهتر بود و بدبختی های من رو نداشت ولی واقعا تا کی می خواستم ازش پنهون کنم و قایم بشم؟
    تا همین حالا هم کلی فکر درموردم کرده و با خاموش کردن گوشیم دارم به همه اش دامن می زنم.اما با این همه فکر توی سرم چیکار می کردم؟
    اگه نشه، اگه واقعا خونه به دوش بشیم، اگه دیگه کسی به بابا اعتماد نکنه و بهمون پولی قرض نده، اگه کارش رو از دست بده آینده ی من چی می شد؟
    دیگه می تونستیم سرمون رو مثل امروز بالا بگیریم؟شاید هم آخرین روزمون بود.
    -بگذریم،فعلا بریم پایین که بوهای خوبی میاد،بقیه ی درسهای زندگی بمونه برای بعد.ولی به حرفام فکر کن نامزد پولدار مال همین روزاست؛دکوری که نیست.این پولا هم براش چیزی نیست ؛تو هم جوونی و خوشحالیتو خرجش می کنی و جوابی نمی گیری!
    واقعا نمی فهمید چون نمی شناختش وگرنه می فهمید این حرف ها چقدر ناراحتم می کنه.
    -من نمیام فقط بی زحمت وقتی برگشتی یه مسکّن برام میاری؟سرم یکم درد می کنه.
    -با معده ی خالی؟
    -توی کیفم باید شکلاتی چیزی باشه .
    شونه ای بالا انداخت.
    -باشه پس نخواب تا بیام.
    -ممنون.
    اونقدرها هم روی اعصاب نبود.انگار وقتی تنها بود قابل تحمل تر بود؛حداقل فعلا.خدا کنه دیگه حرفی از پول و کیا نزنه که می ذارم و می رم.
    بیرون رفت و در رو بست.کوله ام رو از پایین تخت برداشتم و گوشی ام رو بیرون کشیدم؛برای روشن کردن تردید داشتم اما قبل از آمادگی کامل روشنش کردم.
    میس کال داشتم،اون هم زیاد.اما عادت به پیام دادن نداشت.به اندازه ی کافی نگرانش کرده بودم،وقتش بود جفتمون رو راحت کنم.
    -فقط بگو کجایی و این لعنتی چرا دو ساعته خاموشه؟
    نفس عمیقی کشیدم.
    -مجبور نیستی ژست آدمای نگرانو بگیری.
    -منظورت چیه؟
    -هیچی، فقط همینقدر بدون که خونه نیستم و با مامان رفتم.یه شب اونجا خالی بمونه اتفاقی نمی افته،کسی هم توی زحمت نمی افته.
    بعد از کمی مکث که انگار ناشی از تعجبش بود گفت:
    -اتفاقی افتاده؟
    با همون خونسردی جواب دادم:
    -نه فقط سعی می کنم کوتاه و مفید حرف بزنم!حالا هم اگه کاری نداری می خوام گوشیمو خاموش کنم و تا صبح استراحت کنم.
    منتظر جوابی که نداشت نموندم و گوشی رو قطع و بعد خاموش کردم؛حداقل کم و خلاصه حرف زدم و براش خوب شد!انگار زیادی بی فکر و بی رحم شده بودم اما تا این وضعیت به خیر نمی گذشت نمی تونستم آروم و انگار چیزی نشده مثل قبل باهاش ادامه بدم.
    تا دو سه روز آینده انگار توی یه کابوس زندگی می کردم؛برای اولین بار از مادری که حق داشت و دردش همون نگرانی های من بود و آینده ی من دفاع می کردم،پدری که توجیه می کرد و مستاصل بود و به هر دری زده بود اما دیگه قصد فرار نداشت و این بار می خواست به مادر و خواهرهاش رو بندازه و منی که این وسط سعی داشتم بیشتر از این ضربه نخورم و بینشون قرار نگیرم و اوقاتم رو با ماندانا و سارا بگذرونم،دیگه کم و بیش اطرافیانمون فهمیده بودن و دست کمک دراز کرده بودن و سمج تر از همه آریو بود؛آروین هم دلش می خواست به نوعی لطف های بابا رو جبران کنه اما اون هم داشت زندگی و خانواده ی خودش رو تشکیل می داد و باید به خودش هم فکر می کرد.توی همین اوضاع و احوال، فشارهایی که از همه طرف به بابا وارد می شد و بدتر از همه سرکوفت های شبانه روز مامان باعث تصادف بابا شد.این همه اتفاق در عرض چند روز قلب من رو هم فشار می داد و به حال بابا و حتی شاید به سکته دچار می کرد؛خاله و دایی هم مدام کنارمون بودن و تنهامون نمی ذاشتن،با مامان قهر بودم و حتی نمی خواستم به طرفم بیاد،اما مهتا که تابستون شرایط مشابه من رو تجربه کرده بود یه لحظه هم از کنارم جدا نمی شد.
    دو ساعتی بود که توی بخش منتظر بودیم تا بابا از اون اتاق استرس آور بیرون بیاد،مامان با دایی پشت در اتاق عمل بود و مهتا که دید رو به نابودی ام من رو با کمک پانیذ به زور پایین و روی صندلی نشوند و آروین رفت برام چیزی بخره تا شاید حالم کمی رو به راه بشه.
    پانیذ:بیمارستان خصوصی می بردیمشون بهتر نبود؟
    خاله طرف دیگه ام نشست و دستش رو روی دستم گذاشت و با بغض و نگرانی گفت:
    -فرقی نداره مادر.به سلامتی بیان بیرون ؛خصوصی و دولتی همه اش حرفه،کارشونو بلدن.
    کلافه شده از اطرافیانم با پاهایی لرزون بلند شدم.این همه بی خوابی و افکار بیهوده و ازش فرار کردن و ندیدنش حسابی بهم فشار اورده بود و نمی تونستم روی پاهام بایستم؛بدتر از همه دیدن این حال پریشون مامان و بابا بود.
    -من می رم به صورتم آب بزنم.
    مهتا سریع از جا پرید.
    -منم میام،می ترسم تنهایی وسط راه بیفتی؛ تو که خودتو نمی بینی ،رنگت خیلی پریده.
    -نگران نباشین،خوبم،می تونم برم.
    این حرفم باعث شد سرجاش بایسته و جلوتر نیاد و بتونم بدون هیچ سایه ای به راهم ادامه بدم،اونها ساکت شدن اما صداهای توی سرم نه.قصد نداشتن دست از سرم بردارن،بیشتر از همه هم داد و بیدادهای این چند روز مامان بود؛انگار داشتم دیوونه می شدم.
    ***
    «دانای کل»
    مهتا با یادآوری موضوعی به طرف برادرش که گوشه ای تکیه به دیوار سرش رو با ناراحتی پایین انداخته بود می رفت که پانیذ گفت:
    -من می رم پشت در ،الان هیچی ازش بعید نیست،چند روزه لب به چیزی نزده ؛فقط غصه و حرص می خوره!
    با تعجب نگاهش کرد.
    -لطف می کنی.
    -خودش که انگار حواسش نیست ولی شما نمی خواین به کیارش خبر بدین؟
    با پوزخند و طعنه اضافه کرد.
    -البته اگه تسلی دادن بلد باشه؛ اگه نه که ما کافی هستیم .
    -منم می خواستم همینو به ماهان بگم.
    -باشه، پس من برم.
    تند و تلق و تلوق کنان به همون طرفی که طناز ازش گذشته بود رفت.مهتا روبه روی ماهان ایستاد و آروم صداش زد.
    سر بلند کرد و گفت:
    -آروین کجا موند؟
    -میاد الان؛تو نمی خوای به کیارش زنگ بزنی؟
    بدون اینکه تعجب کنه و حتی خم به ابرو بیاره سری تکون داد.
    -خوب شد گفتی.
    گوشی اش رو از جیب داخلی کت خاکستری رنگش بیرون کشید و مهتا به طرف آروین که با دست پر می اومد رفت.شماره اش رو گرفت و بعد از سه بوق صدای پر صلابتش رو شنید و خیلی خلاصه وضعیت رو توضیح داد.
    -بهتر نبود زودتر خبر می دادی؟
    -چطور؟بازم نمی تونی بیای؟اگه برات اهمیتی داشت توی این چند روز مثل ما و حتی به جای ما کنارش می موندی.البته این به معنی اینکه ما راضی نیستیم اینجا باشیم نیست .
    مکث کوتاهی کرد و کمی بعد با تردید پرسید:
    -مگه این اتفاق فقط مربوط به امشب نیست؟
    -خیلی چیزا هست که تو نمی دونی.
    صدای پوزخندش رو شنید.
    -خوبه،چشمم روشن.
    -الان وقت این رفتار نیست؛الان به محبتت نیاز داره نه چیز دیگه ای.
    - الان کجاست؟حالش خوبه؟
    -این چند روز تنها چیزی که ازش ندیدم خوبیش بود.
    مادر طناز از آسانسور بیرون اومد و مژده ی حال خوب همسرش رو داد و بعد از مدتها همه تونستن نفس راحتی بکشن؛فقط دستش آسیب دیده بود و عمل جراحی کوچیکی نیاز داشت که به خیر گذشته بود.
    -شنیدی؟
    در حین رفتن به اتاقش کلافه و بی حوصله از یادآوری پنهانکاری هاش جواب داد:
    -آره،زود خودمو می رسونم.به بقیه هم خبر می دم،تا رسیدنم چشمتو ازش برندار.
    لبخند قشنگی روی ل*ب*هاش نشست.
    -باشه،آدرس رو می فرستم.
    -خوبه،می بینمت.
    قطع کرد.
    لباسهای سردستی اش رو که البته باز هم اتوکشیده و مارک بودند به سرعت از کمد بیرون کشید و روی تخت انداخت .با حرص دکمه هاش رو باز کرد.افکار منفی توی سرش در حال چرخش بودن ؛چی جلوی حرف نزدنش رو گرفته بود؟
    نمی فهمید چون نمی خواست ،درست وقتی که باور کرده بود به هم نزدیک شدن و روش حساب کرده به خاطر مسئله ای پیش پا افتاده راضی به فاصله گرفتن شده بود تا ازش کمک نخواد.نمی تونست این خودخواهی اش رو بپذیره.موقعیتی برای غرور به خرج دادن و خجالت کشیدن نبود،وقتی پای خانواده اش وسط بود باید می گفت تا به اینجا نرسن.کاملا دور نشده بودن و فرصت داشت ،توی دانشگاه از تلفنی صحبت کردنهاش و ناراحتی اش بوهایی بـرده بود اما اون موقع درست فکر نمی کرد و انتظار موضوع جدی تری رو می کشید که به آریویی که چشم دیدنش رو نداشت مربوط بود!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 66»

    برای همین هم بعد از دانشگاه برخلاف میل طناز به آپارتمانش رفتن تا هر چه زودتر از این سردرگمی نجات پیدا کنن،چون فکر پوچ خودش رو هم چندان باور نکرده بود اما دیگه نمی دونست چه فکری بکنه!
    اون روز رو به خوبی به یاد داشت؛چون هیچ کدوم از لحظه های تنهایی شون فراموش شدنی نبود.
    به محض ورودش در رو پشت سرش بست و طناز فقط کوله اش رو روی میز گذاشت و به طرفش برگشت.
    -مجبور بودیم بیایم بالا؟
    -آره بودیم و هستیم چون دیگه نمی شه باهات با آرامش صحبت کرد؛حقت نیست!این دفعه می خوای کجا بری و تا کی فرار کنی؟
    -من فرار نمی کنم.فقط نمی خوام با ذهن مشغول اینجا باشم و وقت تلف کنم!
    عاقل اندرسفیه با دلخوری سری تکون داد.
    -وقت تلف کنی؟الان هدفتو از همه ی نمایشای این مدت فهمیدم!
    این رو گفت و رفت تا پنجره رو باز کنه؛احساس می کرد نیاز به هوای تازه داره.همونطور که انتظارش رو داشت قبل از اینکه پرده رو بکشه به طرفش رفت و آستین کتش رو گرفته کیا رو به طرف خودش برگردوند.
    -خوب می دونی که منظوری بدی نداشتم اما لطفا برای اینکه همه چیزو بفهمی اصرار نکن؛این مشکل منه ،چیزی هم تا حل شدنش نمونده قول می دم که همه چیز درسته.از طرف منم هیچ اشتباهی نیست ،کاملا خانوادگیه .
    ظاهرا لحن ملایمش هم آرومش نکرده بود و حتی حالش طوفانی تر شده بود.با فکی قفل شده توی چشمهای ناراحت و ملتمسش براق شد اما حتی اون چشمها هم نتونست دلش رو نرم کنه و وادارش کنه صداش رو بلند نکنه.
    -داری می گی که من از شما نیستم؟چیه که هیچکس جوابمو نمی ده؟
    -می شه داد نزنی؟می دونم دارم لوس بازی درمیارم و کشش می دم ولی منم مشکلای خودمو دارم.به خاطر من یکم نمی تونی تحمل کنی؟گفتم که من مشکلی درست نکردم؛ ولی هر چی که هست تا خوب نشه چطوری می تونم آروم باشم و کنارت باشم؟
    دو طرف کتش رو گرفته ملتمس نگاهش می کرد اما تا همه چیز رو از زیر زبونش بیرون نمی کشید راحت نمی شد.
    با سماجت و موذیانه به همون فاصله ی چند سانتی هم قانع نشده نوک کفشهاش رو مماس کفشهای طناز کرد و روی صورتش خم شد؛لحن و صداش آروم تر شده بود.
    -چرا اصرار داری که من ندونم؟کاری از دست من برنمیاد؟
    با تعجب سرش رو عقب تر کشید اما بی فایده بود.بی طاقت شده از بوی عطری که مستقیما از تنش برمی خاست و گرمایی که ناشی از فاصله ای که دیگه بینشون وجود نداشت لرزون زمزمه کرد:
    -باید از دست خودمون بربیاد.
    صداش رو به عمد پایین تر اورد.هنوز عصبانی بود اما از این بازی هم بدش نیومده بود.
    -این فقط نظر خودته یا...
    انگار خیلی از هدفش دور نبود.این صورتی که زیر دستش رو به سرخی می رفت رو دوست داشت.
    با لکنت جواب داد:
    -چ...چه فرقی می کنه؟یعنی تو نظر منو قبول نداری؟نمی تونم تنها یه فکر درست کنم؟
    با خودخواهی سری به نشونه ی منفی تکون داد.
    -نه،چون درباره ی تو فقط من می تونم بهترین فکر رو کنم پس خودتو خسته نکن.
    قصد داشت نزدیکی بیشتری رو امتحان کنه که زنگ گوشی طناز از داخل جیب مانتو بلند شد و تونست هلش بده و ازش فاصله بگیره.
    بدون اینکه جواب بده ریجکت کرد و کوله اش رو از روی مبل چنگ زده عقب عقب اما به سرعت خودش رو به در ورودی رسوند و بازش کرد و یه پاش رو بیرون گذاشت.
    -من خودم می رم.بهش فکر نکن تا زنگ بزنم منم قول می دم غیر از تو به هیچی فکر نکنم.می بینمت،فعلا.
    با نهایت عجله از پله ها سرازیر شد.همه ی وجودش می سوخت.داشت چیکار می کرد؟داشت چی می شد؟
    همیشه اینجوری آدم رو تهدید و مجبور به اعتراف می کرد؟
    با جا گذاشتن این حرارت؟!
    مگه اون دلش می خواست پنهون کنه و ازش جدا بشه؟
    ولی اگه این مشکل به آسونی حل نمی شد چی؟مجبور می شدن این جدایی رو دائمی کنن؟
    حتی نمی خواست بهش فکر کنه.بعد از اون همه توجهی که بهش نشون می داد و حرفهایی که می زد و جوری که انگار کنارش با دنیا آشتی کرده بود چطور می تونست فقط به خودش فکر کنه؟
    کیارش خودش رو روی نزدیک ترین مبل انداخته به سقف خیره شده بود.دیگه نمی دونست به کی زنگ بزنه و چطور حقیقت رو ازشون بخواد؟
    از این پنهان کاری ها متنفر بود و از این که فقط از خودش و خانواده اش پنهان شده بود بیشتر.حتی خونه ی خودشون هم نمی موندن و حسابی داشتن صبرش رو لبریز می کردن.
    این تحت فشار گذاشتن هم که ظاهرا راهش نبود پس فقط می تونست منتظر بمونه و تماشا کنه تا ببینه قصد دارن به کجا برسن؛همچین شروع پیش بینی نشده ای با دروغ و فرار و مخفی کاری رو نمی خواست!
    ***
    حدود 20 دقیقه بعد کیارش رسید و طناز رو کنار پانیذ و مهتا، نشسته روی نیمکتهای محوطه ی خلوت بیمارستان دید.
    جای مناسبی پارک کرد و پیاده شد و با قدمهایی برعکس همیشه تند ولی پر اقتدار به طرفشون رفت،مهتا به زور سعی داشت بهش آب میوه ی کوچکی رو به زور وارد دهانش کنه،پشتشون به کیارش بود و سر و صداشون بالا.
    -اصلا دلم نمی خواست اینجوری و توی این شرایط خیلی از کمکهات رو تلافی کنم ولی وقتی زبون منو نمی فهمی چاره ای نیست.
    این صدای گرفته رو تا به حال نشنیده بود و دلش بهش نهیب زد که هیچوقت هم نمی خواد بشنوه.
    -ای بابا، نصف شکلات رو خوردم دیگه؛معده ام هنوز ناراحته،تو رو خدا اینقدر گیر نده،بذارش اینجا خودم دست دارم.
    -خیلی خوب،حالا چرا نمیای بالا؟گفتیم که خبر خوشو گرفتیم.
    -هر وقت گذاشتن ببینمش میام؛نمی خوام مامانو ببینم.اگه بی موقع زنگ نمی زد ما هم الان اینجا نبودیم.
    -شما الان بیشتر از همیشه باید کنار هم باشین.
    -اینقدر راحت هم نیست،شما برید منم یکم دیگه میام؛هوای داخل هم به اندازه ی مامان آزاردهنده است.
    با انداختن نگاهی طولانی به هم با اکراه بلند شدن و مهتا متوجه کیارش شد و گل از گلش شکفت.
    -می ریم ولی امیدوارم اینقدر غرق نشی یا خوابت نبره که وقتی نوبتت شد روی خط نباشی.
    -این گوشیمو هم بردار، ماهان راه به راه مزاحمم نشه.
    -نخیر پیشت می مونه ،ماهان هم امانتی رو که بهش سپرده شده بود با موفقیت تحویل داد.مزاحمت نمی شه.
    -تو هم تا اینجاییم خودتو به یه دکتر نشون بده چون اصلا نمی فهمم چی می گی.
    دلخور پشت چشمی نازک کرد.
    -یکم دیگه می فهمی.
    اونها که رفتن فرصت رو مناسب دید تا خودی نشون بده.روبه روش ایستاد و پالتوی خودش رو به طرفش گرفت.
    -هنوز تابستون نشده که اینطور با خیال راحت اینجا نشستی.وقتی نمی خوای کسی پیدات نکنه راه های بهتری هم هست.
    با تعجب نگاهش می کرد که با پایان حرف کیارش به زور زبون باز کرد.
    -تو اینجا...کی بهت خبر داد؟ماهان؟
    -شاید اما ترجیح می دادم از خودت بشنوم که چرا چند روزه دسترسی بهت سخت شده و همه انگار یه جوری قسم خورده ان تا یه چیزایی رو از من پنهون کنن؟چیزی که ازش متنفرم و تو هم می دونی،مهم نیست چقدر بی اهمیت و بی معنی باشه مهم اینه که منو اونقدر محرم نمی دونی تا بگی چی اذیتت می کنه و فقط از من انتظار داری.
    وقتی دید دستش رو دراز نمی کنه پالتو رو روی پاهاش انداخت و کنارش نشست.
    -فعلا قصد بحث کردن ندارم اما هر وقت خیالت راحت شد جدی تر حرف می زنیم.
    به صندلی تکیه داد و با ترش رویی گفت:
    -اصلا از حرفهای جدی خوشم نمیاد؛اما این چند وقت زیاد باهاشون سر و کار داشتم.
    -می شنوم،چطور این اتفاق افتاد؟
    کمی التماس توی چشمهای سرخ از بی خوابی چند روزه اش ریخت تا اگه موفق بشه فعلا فرصت فرار داشته باشه.
    -می شه بذاریمش برای بعد؟
    نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
    -هنوز تا اجازه ی دیدنشو بهت بدن وقت داریم.
    -خوب...خوب اگه تو رو ببینن و بشناسن شاید...
    عجیب بود اما دلش برای چشمهایی که برای بغض کردن و بارونی شدن به دنبال بهونه می گشتن سوخت و حتی ضعف رفت.
    -بعدش هر چی که دلت خواست می گم،قول می دم.
    حالا که حل شده بود دیگه اصراری به دوری کردن ازش نداشت و می تونست به هر چیزی و مخصوصا دلتنگی دیوونه وارش اعتراف کنه.نگاه دقیقی به طناز که به آنی چشمهاش کمی شادابی اش رو به دست اورد انداخت.
    -روی قولت حساب می کنم،بلند شو.
    خوشحال بلند شد و دنبالش رفت،می دونست پدرش فعلا بیهوشه و نمی تونه حرف بزنه اما همین که از پشت شیشه شاهد آروم نفس کشیدنش بود کافی بود و دلش آروم و گرم می شد؛هم از خانواده اش هم از داشتن حامی مثل کیارش.
    همه ابراز خوشحالی کردن و با گفتن اینکه صبح برمی گردن بیمارستان رو ترک کردن،طناز هم مادرش رو با اصرار به خونه ی خاله اش فرستاد تا خودش امشب رو اونجا صبح کنه؛کیارش هم تنهاش نگذاشت و توی محوطه ی خالی نشستن.
    از همون روزی که از هم جدا شده بودن تا همین امشب رو تعریف کرد.همه ی کم اوردنها و شکستها و ناراحتی ها رو هرچند با خجالت و سرافکنده ولی گفت؛چون دیگه نگرانی وجود نداشت و فردا نیمه ی دیگه و آخر بدهی هم جور می شد و کار به مامور و زندان نمی رسید.
    شنید و همونطور که انتظار داشت داد و بیدادش رو شروع کرد؛مخصوصا اینکه شنیده بود نصف بدهی رو دشمن و رقیبش قرض داده،این فراتر از تحملش بود.همه ی کارها و داد و فریادهای از سر ناتوانی اش و سرخ شدنش از سر خشم بی اراده بود.
    از کنارش بلند شده بود و مقابلش دست به کمر و عصبی قدم می زد،حتی نمی تونست بگه دیگه حرف نزن؛واقعا هم ترجیح می داد نشنوه.
    -چرا؟چرا من نه؟
    سرش رو زیر انداخته با انگشتهای دستش بازی می کرد.آهسته جواب داد:
    -چون...چون از دستت یه چیزایی برمی اومد چیزی نگفتم که توی عمل انجام گرفته قرار نگیری؛چون ادامه ی اتفاق چند ماه پیش بود که تو...فقط من نبودم که نمی خواستم؛بالاخره ما هم غرور داریم.تو هم خوب...یعنی بابام در برابر تو چون من بینتونم نتونست چیزی بگه.آریو هم گفت که چون این همه زحمتشون رو کشیدن مدیونه و این حرفا ،یعنی به خاطر خودشونه و به من ربطی نداره پس نیازی به عصبانی شدنت نیست؛اما همه اش از اون نیست،بقیه اش فردا میاد.
    -من برای تو چیَم؟هان؟توی اون وضعیت به فکرغرورتون بودین ؟مسخره نیست؟
    -نه نیست،ترجیح همیشگیه توئه!
    انگار داشت خفه می شد؛یکی دیگه از دکمه هاش رو هم باز کرد،هنوز هم طلبکار و حق به جانب بود.
    -اما برای من قابل تحمل و بخشش نیست.
    عصبی و با تظاهر به بی تفاوتی شونه هاش رو بالا انداخت.
    -باشه،پس برو.دیگه کاری اینجا نداری!یه تصادف بود که با کمترین تلفات به خیر گذشت،دیگه نگران ما نباش.
    دستش رو روی بازوش گذاشت و با همه ی حرص اش فشرده تشر زد.
    -می فهمی چی می گی؟می خوای دیوونه ام کنی؟اون کسی بود که بخوای توی روزهای سختی کنارت باشه و من بی خبر از همه جا انگار هیچی نشده به زندگیم ادامه بدم؟هر وقت بهتون سر زدم نبودین یا نمی خواستین من باشم؛فقط برای اینکه مدیون من نشین؟
    سکوت و سر پایین انداخته اش رو که دید دستش رو مشت کرده به پشتی نیمکت کوبید.
    هرچند دلش بیشتر از این غر زدن می خواست اما وقتش نبود؛نمی خواست چیزی بگه که فردا نتونه جبرانش کنه،نمی تونست بهشون حق نده اما دلخور بود که اون رو شریک دردشون ندونستن؛با اینکه خودش رو می شناخت که توی اون اوضاع فقط دست روی دست نمی ذاره.اما قرار بود جزئی از این خانواده باشه پس چرا نمی تونست کاری انجام بده؟
    اما حالا نخواست چیزی رو به رخش بکشه که ترس اش هم از همین بود.
    -اون موقع بیشتر از همیشه و بیشتر از همه تو رو می خواستم ،که حرف بزنم و درددل کنم ،که بین اون همه خبر بد و تلخ دستمو بگیری و چیزی بگی که بخوام بشنوم؛اما تو حرفی هم نزنی آرومم می کنی. اما فقط"نشدنا"و "نتونستنا"به چشم می اومد،همه جا هم پر از نبودنت بود.می دونم پرسیدی و متاسفم که نگفتم اما نمی شد.
    پرسیده بود؛ از آروین و مهتا و خیلی ها. اما انگار همه قسم خورده و وفادار بودن؛همین رو هم گفت و با سکوتش مواجه شد و نصف شب به خاطر خستگیِ جفتشون بازجویی رو تموم کرد و حق کمی استراحت رو توی ماشین بهش داد تا صبح بشه و بالاخره حرفهای خوب بشنون و از تلخی فاصله بگیرن.
    تا صبح پلک روی هم نگذاشت و طناز هم علیرغم اصرارش برای نخوابیدن و زل زدن به در بیمارستان بدون اینکه تلاشی برای برطرف کردن دلخوری کیارش کنه تسلیم خواب شد و همین بهونه ای شد و افتاد دست مرد اخموی کنار دستش تا یه شب هم که شده به جای کابوس منظره ی مهتابی و زیباتر و بی نقص تری رو ببینه و این همه ظرافت دوست داشتنی و خط به خط صورتش رو از بَر بشه؛برای خودش هم عجیب بود که دلتنگی اش از ناراحتی و دلخوری اش بیشتره .توی همین چند روز کشدار کمبودهای زیادی رو توی زندگی اش حس کرده بود و چیزهای زیادی رو گم کرده بود؛یه هم صحبت ،یکی که نگرانش بود و بیشتر از خودش به فکرش بود و مدام حرف زدنش هم باعث خستگی و کسالتش نمی شد و اون رو با لـ*ـذت و میل وادار به بیشتر شنیدن می کرد.انگار حرفهای پدرش پرِ بیراه نبود و هر آدم زنده و سالمی نیاز به همراه داشت!
    ***
    "طناز"
    با شنیدن صدایی که از گوشی من نبود به سختی و اخمهایی در هم پلک باز کردم و گوشی رو از صندلی کنارم برداشتم.هوا روشن شده بود و روزمرگی مردم شروع شده بود.پس کیارش کجا بود؟
    باید جواب می دادم؟
    نگاهی به شماره انداختم؛کیاراد بود.پس غریبه نبود و این اجازه رو داشتم.
    با صدایی گرفته جواب دادم:
    -بله؟
    کمی مکث کرد،ظاهرا تعجب کرده بود.
    -ببخشید فکر کنم خط رو خط شده ،شماره هم که درسته.اول صبح گوشی برادرمو چرا باید یه دختر جواب بده؟بفرما مامان خانم تحویل بگیر ؛دختره ی بیچاره تو بیمارستان پژمرده شده بعد دسته گلت... استغفرالله...
    با حرص و توپم رو پر کرده گفتم:
    -چی می گی تو واسه خودت؟کله ی سحر چه برادری چه دختری؟
    با خنده گفت:
    -آخیش، تویی؟می خواستم برم جلوی اون دختره ی گیس بریده از حقت دفاع کنما،کجایین؟
    خمیازه ای کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
    -توی ماشین،ساعت چنده؟تو چرا بیداری؟
    با شیطنت خبیث گفت:
    -به به،توی ماشینم بد نیست؛فضای کم و نزدیکی بیشتر!حالا خوب تسلی ات داد؟
    در جلو ناگهانی باز شد و باعث شد از جا بپرم،از اون طرف کیاراد هم با پررویی ادامه می داد و خجالت زده تر می شدم.
    -اون گوشی من نیست؟
    -سلام برسون کیاراد،گوشی رو بهش می دم.
    -اوه اوه،اومد؟
    گوشی رو به طرفش گرفتم.
    -ببخشید جواب دادم.
    لیوان داغ و درب دار و شکلات خارجی و مارکی رو به جای گوشی به دستم داد.
    -مهم نیست.
    کمی حرف زدن و قطع کرد و بعد گوشی رو گذاشت،بابت صبحونه تشکر کردم و گفتم:
    -می تونیم بریم داخل؟دیگه وقتشه به بخش منتقلش کنن.
    -شروع شد؟
    -چی؟
    -نگرانیات.
    -باشه،فعلا قهوه اتو بخور.راستی ببخشید که بازم مجبورت کردم اینجا اینقدر سخت تا صبح بخوابی؟گردن یا کمرت درد نمی کنه؟
    -تو مجبورم کردی؟
    در جواب نیشخندش خونسرد و حق به جانب جواب دادم:
    -آره دیگه،اگه من نبودم تو اینجا چیکار داشتی؟
    -درسته.
    بدون اینکه به عواقب بعدش فکر کنم با اضطراب و عذاب وجدانی که داشتم گفتم:
    -همه چی امروز به خوبی و خوشی تموم بشه قول بدم جبران کنم و از خجالتت دربیام.
    حرفم باعث شد مرموز یه تای ابروهاش رو بالا بندازه.
    -چه جور جبرانی؟
    شونه ای بالا انداختم.
    -مگه فرقی داره؟
    خیره به صورتم مرموز تر جواب داد:
    -نمی دونم.
    با صدای بوق آشنایی سرم رو سمت چپ چرخوندم و ماشین آروین رو دیدم.
    متعجب گفتم:
    -چه زود اومدن ،خیر باشه.
    مامان و مهتا از پشت و آریو از جلو و آخر از همه آروین پیاده شدن و آروین و مهتا برامون دست تکون دادن.
    من هم پیاده شدم و به طرفشون رفتم.
    -چرا اینقدر زود اومدین؟
    آروین پرانرژی سلام کرد و گفت:
    -خسته نباشین،آره دیگه بهتره.یادت که نرفته یه کارایی داریم؛گوشی باباتو اوردم تا شماره ی اون باباها رو پیدا کنیم و بریم پول رو بدیم که وقتی عمو به هوش اومد خوشحال بشه.
    سپاسگزار نگاهش کردم.
    -الان وقت تشکر نیست.می دونم مثل یه قهرمان رسیدم ولی برای جشن گرفتن زوده،با هم می ریم دیگه؟شاید بزن بزنی هم پیش اومد؛تنها که نمی تونی.
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -اونقدرا هم هیجان انگیز نیست.
    اخمی تحویلم داد و گفت:
    -خداییش شبیه آدم حسابیا بودن؟اصلا تو غلط می کنی بری.خودمون دو تا با آریو می ریم.به چی اینقدر اعتماد داری؟از کجا معلوم آدرس اشتباه بهت ندن و به ناکجا آباد نکشوننت؟براشون کاری داره؟
    -خیلی خوب.توی دلمو خالی نکن،هر کاری می خوای بکن.
    لبخند پیروزمندانه ای زد.
    -پس بشین و تماشا کن.اون همه تهدید و ترسوندن و حرف مفت بی جواب نمی مونه؛دلیل اینجا موندنمون همون احمقا هستن.
    کیا هم اومد و کنارم ایستاد و زیرلب سلامی به جمع کرد و بلندتر جواب شنید.
    -اتفاقی افتاده؟
    آروین:چیزی نیست،خانوادگیه.
    معنادار ابروهام رو بالا انداختم که یعنی"زر نزن"
    صدای پوزخندش رو شنیدم که آروین گفت:
    -غلط کردم،همینجوریشم از ما شاکیه،یادم نبود.اصلا شما خودت به تنهایی خانواده ای فقط اینجوری به ما نگاه نکن.شما خودتون برید،من از جیمزباند بازی استعفا می دم.
    خندیدم.
    -اول یه دقیقه بریم داخل وضعیتو بپرسیم بعد می ریم.راستی خبری از مهمونای ما نشد؟
    از قصد با مامان و مخاطب نمی شدم و سوالهام رو از دور و بری هاش می پرسیدم؛هنوز تنها باعث و بانی رو مامان می دونستم و دلم قصد صاف شدن نداشت.اگه زبون تند و تیزش نبود همه چیز راحت تر درست می شد.
    مهتا:چرا اومدن دیگه؛خونه ی شما هستن،تا یه ساعت دیگه هم اینجا تشریف میارن.
    نفس راحتی کشیدم.
    -به سلامتی.پس فعلا بریم داخل.
    گوشی بابا و دو پاکت پول رو از آروین که در گوشم زمزمه کرده بود یکی اش متعلق به کیارشه گرفتم و وارد شدم و بعد از اینکه شنیدیم یک ساعت دیگه منتقل می شه با کیارش از بیمارستان خارج شدیم،همونجا با مهتا و آروین شماره رو پیدا کردیم و آدرس رو گرفتیم.تا آرامش چند قدم بیشتر نمونده بود.
    برعکس چیزی که فکر می کردم و آروین من رو ترسوند آدرس مال یه ساختمون شاید خوش نام بود و شبیه به شرکت بود!
    با هیجان کمربندم رو باز کردم.
    -همینجاست دیگه؟بریم؟
    -تو کجا؟
    -وا منم میام دیگه.
    ابرو در هم کشید.
    -دیگه چی؟
    -سلامتیت،توی ماشین بمونم که چی؟خطرناک تر نیست؟
    -اونجا جای زن نیست؛در رو قفل می کنم،همینجا می مونی.زود برمی گردم.
    -ولی...
    بلندتر و قاطع گفت:
    -همین که گفتم.
    "ایش"ی گفتم و سرم رو به صندلی کوبیدم؛گرچه از اول می دونستم همچین عکس العملی نشون می ده.
    پاکت رو برداشت و در رو باز کرد که نیشخندی زدم و با تمسخر گفتم:
    -نمی دونستی بدون؛اولا برای اینجور عملیات توی فیلما کت چرم می پوشن و عینک آفتابی می زنن و چیزی رو که می برن توی چشم نمیارن و قایم می کنن و وقتی رفتن معامله می کنن و پولو همون اول نمی دن.می دونم به عنوان دختر یه بدهکار چند صد میلیونی یکم پرروئم ولی ما هم برای خودمون یه کلاسی داریم،مگه نه؟به هر حال هرجور حساب کنیم کار اونا اشتباهه و شاید حلال نباشه.
    با چشم غره ی تندی بهم حسابی داشت جلوی خنده اش رو می گرفت و منم ادامه می دادم و همه چیز رو به هم ربط می دادم.
    -اگه می خوای زود برگردیم پس بذار برم.
    -من که نشستم، برو.فقط مواظب خودت باش،حالا که خطر بابا به خیر گذشته از حرصشون نخوان یه قلدربازی دیگه دربیارن که این دفعه واقعا می میرم؛البته دیگه به هدفشون رسیدن.نوش جونشون.
    جوابم رو نداد و رفت و ریموت رو هم زد.
    بعد از 10 دقیقه که دعاهام هنوز ادامه داشت خسته ولی آروم برگشت و دیگه نفس هام آزادانه تر و راحت تر شد و با هیجان گفتم:
    -چی شد؟کجا بود؟چند نفر بودن؟رییسشونم دیدی؟!
    استارت زد و خشک گفت:
    -بهتره از این به بعد طرف همچین فیلمایی نری!
    -برعکس!می خوام تو رو هم مثل خودم کنم!پس شیرینی بخریم و بریم دیگه؟
    سری تکون داد و چیزی نگفت؛من هم که دیدم حوصله نداره ادامه ندادم اما پشت ترافیک که موندیم دیگه سکوت رو جایز ندونستم و با لحن و صدای غم دار و گرفته ای گفتم:
    -توی اینطور وضعیتا آدم راحت تر متوجه یه سری تفاوتا می شه،مگه نه؟این که تو کجا و من کجا؟لیاقت تو یه خانواده ی اصیل تره و لیاقت من احتمالا همون عروسک بازی.تو رو چه به کلنجار رفتن با ما و این مشکلا؟شاید خودتم الان پیش خودت داری همینا رو می گی که من اینجا چیکار می کنم؟دست خودت که نیست توی خونِت نیست،همین حالا اینجا کنارت نشستن فقط برای من خجالت میاره؛از خودم.اگه تو هم همین احساسو داشته باشی ناراحت نمی شم.حتی اگه نظرتو عوض کرده باشی حق اعتراض کردن ندارم،شاید خانواده ات هم الان همینو خواسته باشن؛از اولش هم به هر دلیلی بین دخترایی که برات در نظر داشتن نبودم،من از آداب و رسومتون خبر دارم،می دونم بهم محبت دارن ولی شاید من بدون نیت خاصی پامو از گلیمم درازتر کردم و الان فکر می کنن همه ی اون به تاخیر انداختنای خواستگاری و نامزدی با نقشه بوده.
    کمی با بدبینی نگاهم کرد و سپس فک اش رو منقبض کرده چشمهای توی آفتاب روشن تر شده اش رو باریک کرد.
    -از کِی تا حالا به این چرت و پرتا اهمیت می دی و چرا من باید اهمیت بدم؟چی باعث تردیدت شده؟
    -تردید نیست فقط دارم واقعیتا رو می گم که تا دیر نشده بیشتر دقت کنی.
    با بوق ماشین پشت سری اخمهاش رو غلیظ تر کرد و کمی جلوتر رفت.
    -به اندازه ی کافی دقت کردم و یه بار برای همیشه انتخابم رو کردم،فکر کنم قبلا هم بهت گفته باشم که ازت اعتماد به نفس بیشتری رو انتظار دارم.از این حرفای خاله زنکی هم خوشم نمیاد،افکار هر کس به خودش مربوطه.برای من فقط خواسته ی خودم مهمه و مطمئنم خواسته ی تو هم خواسته ی منه!
    لبخندی روی لبم ظاهر شد؛خودخواه.چه با اطمینان هم می گفت.
    راه باز شد و با سرعت حرکت کرد.
    -چیزی که توجهمو از اول بهت جلب کرد همینه که مثل کسایی که می شناسم نیستی و ساده و راحتی و فیلم بازی نمی کنی،شاید اشتباه کرده باشم اما چیزایی که ازت می خوام همین هاست؛همین پر حرفی و ماجراجویی و بی اجازه منو خندوندن و از روزمرگی در اوردن!امیدوارم برات سخت نباشه.
    این همه حرفهای قشنگ زد و بین این همه فقط اول جمله اش ذهنمو درگیر کرد؛وقتی گفت "چیزی که از اول توجهمو جلب کرد"دقیقا از کِی بوده؟!
    یعنی قبل از خواستگاری؟به هر حال ما از قبلش آشنا شده بودیم و مسافرت هم رفتیم.نه بهتره توی یه موقعیت رمانتیک تر بپرسم.
    -مطمئن باش هر اتفاقی بیفته چیزی از احترامم بهتون کم نمی شه؛فقط به خاطر تو نیست ،من معیارای خودمو دارم که ظاهرا با تو فرق می کنه؛پس با یه پنهونکاری دیگه دیدگاهمو به کل عوض نکن.امیدوارم دیگه موضوعات این چنینی براتون پیش نیاد که مجبورت کنه مخفی کنی و از بقیه هم همینو بخوای؛چون دیگه به این سادگی نمی بخشم ،هنوزم نتونستم اون موضوع رو که از اون پسر چیزی خواستین رو هضم کنم.
    -گفتم که برای من و به خاطر من نیست پس دلیلی نداشت دخالت کنم ؛به قول خودشون مامان و بابا حق زیادی به گردنشون داشتن .حالا به نظرت مشکلی برای کار بابا پیش نمیاد؟یعنی یکم که حالش بهتر شد و استراحت کرد می تونه ادامه بده مگه نه؟
    -دلیلی نداره غیر از این باشه.
    نفس راحتی کشیدم.
    -خوبه،امیدوارم درسشو گرفته باشه و دیگه بی خبر از ما کاری نکنه.
    -دیگه نگران این چیزا نباش چون ما از لحاظ مالی نه ولی طور دیگه ای هم می تونیم کمک کنیم.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
    گوشی اش زنگ خورد.
    -می تونی جواب بدی؟
    -چرا من؟
    -صبح همین کار رو نکردی؟
    -خوب اون کیاراد بود ولی این شماره است،یعنی کاریه و ظاهرا وقت خداحافظیه.منو برسون،قول می دم گوشیمو شارژ کنم و تو رو بی خبر نذارم،منم بابا رو که دیدم می رم خونه رو جمع و جور می کنم و لباسامو عوض می کنم و برمی گردم.
    سرش رو تکون داد.
    -امشب نمی تونی بمونی درسته؟
    -نه دیگه،همراهش باید مرد باشه؛مگه اینکه سبیل بذارم و بیام!
    حرفم لبخند محوی رو کنج ل*ب*هاش نشوند.
    -خوبه،پس میای خونه ی من.
    با تعجب نگاهش کردم.
    -چ...چ...چرا؟یعنی به چه مناسبت؟
    -خوبه،به نظر منم بترس.
    -مهمون داریم،اصلا نمی شه.اونم جلوی مادربزرگم،یه دستش جارو یه دستش دمپایی بلاهای بدی سرم میاره.حالا حرف می زنیم.
    ماشین رو توی بیمارستان متوقف کرد و نگاهش رو بهم دوخت و حرفش باعث شد دو دل بشم.
    -درخواستمو رد می کنی؟
    با شرمندگی و سختی گفتم:
    -متاسفم ولی امشب فرصت خوبی نیست،بابا هنوز اینجاست و مهمان داریم.بهتره مامانو تنها نذارم؛همه چیز که نرمال شد جبران می کنم.
    این چند وقت چقدر ناراحت کردنش و دوری برام آسون شده بود؛با اینکه خواسته ی قلبی ام نبود و بعد از دیشب که تا حالا کنارم موند و اون حرفهای قشنگ و امیدوار کننده رو زد در واقع تنها چیزی که می خواستم از بین بردن این فاصله بود.
    حرفی نزد و از صورتش هم هر چقدر دقیق می شدم چیزی خونده نمی شد.
    -ناراحت شدی؟
    -نه،می فهمم.بهتره بری.تماس می گیرم.
    نفس عمیقی کشیدم و به طعنه گفتم:
    -آره؛ مثل این چند روز!
    ابرویی بالا انداخت.
    -چون دیدن و سر زدن رو ترجیح می دم.
    نیشخندی زدم و گفتم:
    -ببینیم و تعریف کنیم!
    مقابله به مثل کرد و پوزخند زنان جواب داد:
    -ظاهرا که از تو هم جلو زدم.
    نگاهی به اطراف انداختم ؛ظاهرا که کسی اون اطراف نبود.برای به دست اوردن دل جفتمون به طرفش خم شدم و سریع ولی محکم گونه ی ته ریش دارش رو بوسیدم و برای بی طاقت تر کردنش سرم رو پایین تر اوردم و نزدیک گردنش که بوی عطر مـسـ*ـت کننده اش رو مستقیم به مشامه ام دعوت می کرد، نفس عمیقی کشیدم و با شیطنت گفتم:
    -نگران نباش،خودمو می رسونم.زنگ می زنم،فعلا.
    پیاده شدم تا پا به فرار بذارم ولی صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم و کنجکاو به عقب چرخیدم،پیاده شده بود و داشت کت اش رو مرتب می کرد؛پس قصد رفتن نداشت.
    ایستادم تا بیاد و با هم بریم.
    -نمی خواستی بری مگه؟
    -دیر نمی شه،اول پدرتو می بینم بعد می رم.
    لبخند به لب سری تکون دادم و راه افتادیم،از پرستار شماره ی اتاق رو پرسیدیم و به همون طرف رفتیم،داخل اتاق حسابی شلوغ بود و صدا به صدا نمی رسید.سلام بلندی کردم که متوجهمون شدن،اول به طرف مادربزرگ رفتم و خوب از خجالتش دراومدم.
    -تو کجایی بلاگرفته ؟می دونی از کِی ندیدمت؟
    -چند تا کار کوچیک داشتیم که باید زود حل می شد،شما راحت رسیدین؟
    -آره عزیزم،خوب بود.به سالم دیدن پسرم می ارزید.ببخشید ولی امشب باید حسابی گوش مادرتو بپیچونم.
    خندیدم.
    -راحت باشین.
    نگاه چپ چپ و معنی داری بهم انداخت.
    -حالا ما و پدرتو هیچی،نامزدتو چرا اینقدر چشم به راه گذاشتی؟مدام نگاهش به ساعت بود .
    گیج و گنگ جواب دادم:
    -اون که با من بود،شما منظورتون کیه؟
    با چشم و ابرو به آریو که کنار ماهان ایستاده بود اشاره کرد.
    -ایشون رو می گم دیگه.
    -نه، اشتباه می کنین.
    لبخند زنان و با افتخار به کیارش که با بابا صحبت می کرد اشاره کردم و شیفته وار گفتم:
    -من با ایشون که جنتلمن ترینن قول و قرار دارم نه کس دیگه.حالا آشنا می شین.
    چشم غره ای بهم رفت.
    -خیلی خوب،این چه ذوقیه؟دخترم دخترای قدیم.
    بدون اینکه خم به ابرو بیارم لبخند زدم.
    -بشناسیدش می بینید که حق دارم ولی جلوش نگید اول فکر دیگه ای کردین چون با هم خوب نیستن.
    نتونست بیشتر کنجکاوی کنه چون کیارش بهمون ملحق شد و باعث شد حسابی گل از گل مادربزرگ بشکفه و تحت تاثیرِ سنگینی اش قرار بگیره و احتمالا توی دلش به انتخابم "آفرین"بگه.من هم وقتی دیدم من رو فراموش کردن و حسابی داره کیارش رو به چالش می کشه رفتم تا به بابا برسم.
    -خوبین؟راحتین؟می خواین بشینین؟
    با لبخند محوی گفت:
    -آره دخترم،اگه زحمتت نمی شه.
    خودش توی نشستن بهم کمک کرد و بالشت اش رو پشت کمرش قرار دادم و آروین از توی یخچال کوچیک توی اتاق آب میوه و کمپوت اورد تا بهش بدم.
    -مامان کجاست؟
    -رفته خونه رو آماده کنه.
    -راستی چشمتون روشن،از همه ی دردسرا راحت شدین.فعلا فقط روی سلامتیتون تمرکز کنین و خوب استراحت کنین تا با فکر راحت تر و انرژی بیشتر ادامه بدین و موفق بشین؛به خاطر من و مامان نه،به خاطر خودتون.اول باید به خودتون اعتماد کنین.
    -می دونم عزیزم،ممنونم.هیچکس یه پدر شکست خورده رو نمی خواد،حواسمو بیشتر جمع می کنم.
    سرم رو کج کرده دلخور و سرزنش بار نگاهش کردم.
    -حق ندارین درباره ی خودتون اینجوری بگین؛ممکنه برای هر کسی پیش بیاد.
    لبخندی به روم زد که در باز و پرستاری وارد اتاق شد و با دیدن اون جمعیت شوکه شد.
    -ببخشید ،ولی وقت ملاقات تموم شده .لطفا دفعه ی بعد همه با هم وارد نشید که آرامش بیمار به هم نخوره.
    از روی تخت بلند شدم و به طرفش رفتم.
    -ببخشید برای ترخیص...
    نگاهی به پرونده ی توی دستش انداخت.
    -خدا رو شکر حالشون خیلی خوبه، اما برای ترخیص با دکترشون صحبت کنین .
    -الان تشریف دارن؟
    -خیر ،تا بعد از ظهر تشریف میارن.به احتمال زیاد تا فردا دستورش رو می دن؛امشب هم امکانش هست اما برای سردردشون امشب هم مهمون ما باشن بهتره،شاید به آزمایش هم نیاز باشه.
    -سردردی که می گید ممکنه خطرناک باشه؟
    -نه اصلا،نگران نباشید.فقط برای اینه که خیالمون راحت بشه.
    سرم رو تکون دادم و تشکر کردم،پرستار هم دوباره محترمانه از همه خواست که از اتاق خارج بشن،یکی یکی برای بابا برای بابا آرزوی سلامتی کردن و با اکراه بیرون رفتن ؛آروین هم موقع رفتن گفت امشب رو پیش بابا می مونه و رفت مهتا رو برسونه.
    دوباره به بابا کمک کردم توی تخت دراز بکشه و روش رو مرتب کردم.
    -دیشب نخوابیدید درسته؟الان 12 ساعت گذشته پس دیگه فکر نکنم مشکلی باشه ولی الان می پرسم.چیزی نمی خواید از خونه براتون بیارم یا بخرم؟گوشیتون هم پیش من مونده ولی بهتره براتون کتاب بیارم.
    -هر جور صلاح می دونی.تو با مادربزرگت و عمه هات می ری خونه؟
    -بله،احتمالا بعد از ظهر با مامان بهتون سر می زنیم و با دکترتون هم صحبت می کنیم.
    -دیگه نمی خواد خودتو خسته کنی.من خوبم؛این آزمایشها فرمالیته است.بهتره یکم دل کیارشو به دست بیاری،از دیشب اینجا دنبال کارای ماست و خم به ابرو نیورده.
    آهی کشیدم و گفتم:
    -می دونم،برای همین گذاشتم برای بعد که خوب بهش فکر کنم و همه چیز لایقش باشه.
    لبخندی زد و سر تکون داد.بعد از روشن کردن تلویزیون خداحافظی کردم و از اتاق خارج کردم،فقط کیارش توی راهرو قدم زنان منتظرم بود.
    -بقیه کجا رفتن؟مادربزرگم؟
    -با آروین رفتن خونه ی شما.
    -بیچاره آروین چقدر خسته شد،امشب هم اینجاست.
    -درسته،ظاهرا برای جبران از هیچ کاری کوتاهی نمی کنه.
    سری تکون دادم و با لحنی خنثی جواب دادم:
    -آره واقعا،جفتشون خیلی کمک حالمون بودن.
    زیرچشمی متوجه اخمهاش شدم و برای حساس تر نشدنش نگاهم رو با عشق و مستقیم بهش دوختم.
    -ولی بازم تنها نذاشتن و به فکر بودنای یکی بیشتر از بقیه به چشم من و بقیه میاد،می دونم هر چقدر ازت تشکر کنم کمه.این همه پیشم موندی و غر نزدی.
    -همین اتفاق برای من می افتاد تو این کار رو می کردی که چنین انتظاری از من داری؟
    -منظورم این نبود ولی بگذریم.راستی بابا دیگه می تونه بخوابه؟
    نفس عمیقی کشید و سری تکون داد.
    -تو چرا نرفتی؟
    -مگه خونه نمی ری؟
    دیگه تعارف نکردم؛حالا که می خواست کنارم بمونه چرا مخالفت کنم؟
    لبخندی به روش زدم و بی مقدمه دستش رو گرفتم.
    -چرا،بریم.



     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 67»
    با دلی آروم گرفته به ساختمان خونه لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم؛دیگه این کابوس کوتاه هم تموم شده بود و اینجا واقعا متعلق به ما بود و امشب توی اتاق خودم با آرامش پلک روی هم می گذاشتم.
    -نمیای داخل؟
    -نه،باید برم.
    -اصرار نمی کنم چون می دونم خیلی شلوغه ،منم دلم نمی خواد برم ولی مجبورم.فردا هم بیمارستان کار داری؟
    شاید از روی کنجکاوی ابرویی بالا و پایین کرد.
    -چطور؟
    -هیچی ،فکر کردم شامو می تونیم با هم باشیم؛این دفعه فکر کنم منم که عجله دارم.
    با حالت خاصی نگاهم کرد و با لحن مرموز و دلهره آوری پرسید:
    -برای چی؟
    آب دهانم رو قورت دادم.
    -هیچی،فقط جواب پیشنهادتو دادم،زیرش هم نمی زنم،هر خطری رو هم به جون می خرم تا سر قولم مونده باشم.
    پوزخند زد.
    -خوبه، پس حسابی به جزئیاتش فکر کردی.
    دلخور و با بغض کوچیکی گفتم:
    -اصلا فراموشش کن،تو چه فکری درباره ی من کردی؟خوبی هم بهت نیومده.
    لبخند محو ولی دوست داشتنی اش رو به لب اورده با حالتی که قادر به ذوب کردنم بود نگاهم کرد.
    -هنوز هیچ خوبی ندیدم.
    -نخند؛نه اصلا بخند من این مدت این همه دوری و سختی کشیدم و ترسیدم که ترکش این ماجرا به ما هم بخوره و باعث چیزی بشه که حتی نمی خوام بهش فکر کنم؛زنگ نزدم که خودخواه نباشم و اگه چیزی شد بیشتر ضربه نخورم،بعد حالا قصد جبران داشته باشم و تیکه هم بشنوم؟خوبه دیگه.اصلا هر روزی که هست توی همون دانشگاه می بینمت،خداحافظ.
    دستم به طرف دستگیره رفت و بازش کردم اما باز نمی شد.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    -این دیگه چشه؟
    -ممکنه کار من باشه؟!
    این بار به طرفش چرخیدم؛لبخند نمی زد اما ته نگاهش خباثت رو دیدم.
    -این بچه بازیا کار تو نیست،می خوام برم، منتظرمن؛بازش کن.
    دکمه ی استارت رو زد و حرکت کرد،متعجب و معترض صدام بالاتر رفت.
    -چیکار می کنی؟
    خونسرد و بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:
    -معلوم نیست؟زنگ بزن و بگو با منی.
    بی حوصله پوفی کردم و گفتم:
    -اینجوری می خوای چی رو ثابت کنی؟
    -که صبرم تموم شده و جای تو در هر شرایطی از این به بعد کجا و کنار کیه؟یکم هم اونا نبودتو حس کنن!
    دروغ چرا از این خودخواهی هیچ بدم نیومد.
    -هنوز برای برگشتن دیر نشده؛تا همین حالا هم مامان از دستم شاکی شده.
    -نه به اندازه ی من.مهتا کنارشه،دست تنها نیست.این فرار هم طولانی نیست؛به موقع برمی گردیم.
    -حالا کجا می ریم؟اصلا مگه من چی گفتم که یهو قاطی کردی؟
    چپ چپ نگاهم کرد.
    -برای از کنترل خارج شدن دلیل زیاد داشتم.
    -خوب دیگه چرا این همه راه رو بریم؟یه گوشه نگه دار گوش می دم دیگه.به اندازه ی کافی دور شدیم.
    بعد از مدتی ماشین رو گوشه ای متوقف کرد.
    -اول تو بگو منظورت از حرفایی که زدی چی بود؟
    کمی فکر کردم اما ذهنم قفل شده بود،هر چیزی هم که بود قصد تکرارش رو نداشتم.
    -حرف زیاد زدم کدوم قسمتشو می گی؟اصلا مگه حواس برام گذاشتی که حالا انتظار داری یادم بیاد؟
    -حرفهای مهم رو زدیم ؛همینقدر می گم که من برای این بلاتکلیفی و بین زمین و هوا موندن و شکهایی که به دلت راه می دی یکم بی صبر و حوصله ام.طناز من خودم خوب می دونم بعد از این همه اتفاق جفتمون چطوری و کنار کی آروم می شیم.پس پیش خودت حرفهام رو چه حق با تو باشه و چه نه تعبیر خاصی نکن.به اندازه ی کافی دردسرهای مختلف رو تجربه کردم و حالا حقمه که به خودم توجه کنم و به چیزهایی که گم کردم برسم؛با تو!پیشنهادی هم که دادم برای همین بود؛که دیگه از چیزی خجالت نکشی و چه به خودت و چه به من سختی ندی و از چیزی نترسی یا به کسی که نباید رو بندازی،که مجبور نباشم بهت بگم به من تکیه کن.فکر می کنم هر مردی همین رو می خواد؛اما شاید من بیشتر بخوام!ممکنه یه روز هم من بهش احتیاج داشته باشم و به تنهایی نتونم از پس اتفاقی بربیام و بخوام مدام کنار من باشی!به اندازه ی کافی تنها،سختی و ناراحتی تجربه کردیم،به بیشترش نیازی نیست.دیگه وقتش شده مسئولیت های بیشتری رو قبول کنیم و همه چیز رو به درست ترین حالت دربیاریم .به نظرم این تصمیم همه رو خوشحال می کنه؛به اندازه ی کافی منتظرشون گذاشتیم.
    رو به روی هم بودیم و دستش، به چونه ی یخ زده ام گرما می بخشید.
    لبخند روی ل*ب*هام نقش بست.
    -مطمئنی از عهده ی دردسرای من و مسئولیتاش برمیای؟
    به نرمی چونه ام رو رها کرده گونه ام رو لمس کرد و با جدیت و بدون هیچ مکثی گفت:
    -هر دردسری هم که باشه برای من آرامشه.اما همه ی حرفام همین نبود؛بقیه اش رو فردا می شنوی به شرطی که به قولت عمل کنی!
    آدم زرنگ به کیارش می گفتن دیگه،می دونست کنجکاوم و روی نقطه ضعفم دست می گذاشت.
    اما کنجکاوی از این قشنگ تر؟
    چطور می تونستم قبول نکنم وقتی دلم اینقدر تنگ بود و بی تاب و مشتاق شنیدن حرفهایی که من رو به ابرها می رسوند.
    حالا که این زمزمه ها رو به گوشم رسونده بود من هم مثل قلبم یکجا بند نمی شدم و دلم نمی خواست به خونه برگردم.حالا برای ادامه ی زندگی شوق و هیجان بیشتری داشتم و پروانه های بیشتری توی قلبم پرواز می کردن.
    مضطرب شده از حرفی که می خواستم بزنم نگاهم رو ازش گرفتم.
    -راستی یه چیزی توی داشبورد گذاشتم که حقته؛دیر هم شده ولی فعلا بازش نکن ولی برای گرفتنش هم مخالفت نکن.
    دستش رو دراز کرد که به موقع زودتر دستم رو بهش تکیه دادم و تا مرز فرورفتگی فشردم.ترجیح می دادم تلفنی مجبور به توضیح دادن بشم نه اینکه بعد از این حرفها دوباره ناراحتش کنم.
    -گفتم که حالا نه.تو که هیچوقت کنجکاو نبودی.
    مشکوک بهم چشم دوخت.
    -با این کارهات چاره ای می ذاری؟از این بازیای اخیر خوشت اومده؟
    -معلومه که نه...ولی لطفا یکم دیگه هم درکم کن.اصلا چیز بدی نیست؛یعنی هر چی زودتر این مسئله های اضافه ی بینمون حل بشه بهتره.اصلا نگران نباش چون از دست اون نگرفتم و مادربزرگم داده،خیالت راحت باشه.
    من که دیگه لو دادم پس می خواستم چی رو نبینه؟!
    هنوز هم با غضب نگاهم می کرد و عکس العملش از چهره اش مشخص نبود که ادامه دادم:
    -خوب دیگه اگه مثل من باهوشی و فهمیدی چیه می تونیم بریم،واقعا دیرم شده،فردا مفصل حرف می زنیم.
    نگاه ملتمسانه و بدبختانه ام بی نتیجه نموند و نتونست چیزی بگه.انگار دیگه از این قضیه ها مثل من خسته شده بود.حتی اگه نمی خواست از من بگیره هم بابا و بقیه مجبورش می کردن.
    سروصداها و کفش های عمدتا زنانه ی جلوی در نشون می داد جمعیت از چیزی که فکر می کنم بیشتره.با خستگی کفشهام رو در اوردم و کمی انگشتهام رو تکون دادم،الان به جز یه دوش آب گرم و کمی استراحت به چیزی نیاز نداشتم؛حتی عطر غذا هم برام وسوسه انگیز نبود!
    در رو باز کردم و وارد شدم؛از همین جا هم به راحتی متوجه بحث بین مامان و مادربزرگ می شدم .فقط همین رو کم داشتیم.
    از صدای در، مهتا از آشپزخونه خارج شد.
    -بالاخره اومدی؟
    -آره،چی شده؟
    سری به نشونه ی تاسف تکون داد و آهسته گفت:
    -فکر نکنم چیز جدیدی باشه؛دعوای عروس و مادرشوهره.ماشاالله عمه هم کم نمیاره.
    نگاه خاصی بهم انداخت و با شیطنت ادامه داد:
    -اتفاقا مادرشوهر تو هم اینجاست بد نیست بهشون تصویری رفتار درست رو آموزش بدین.
    با تعجب گردن کشیدم تا از حرفش مطمئن بشم،همه ی خانمها جمع بودن و رونیکا و مهرنازجون هم جزئی از جمع بودن.
    با زاری نالیدم:
    -دیگه کسی هم موند منو با این قیافه نبینه؟
    -مگه چته؟از منم سرحال تری.
    لبخند خسته ای تحویلش دادم.
    -ببخشید من نبودم همه ی زحمتا روی دوش تو افتاد.
    -این حرفا بهت نمیاد.بدو لباساتو عوض کن و بیا که می خوایم ناهار بخوریم.
    -کارم بیشتر از لباس عوض کردنه،من نمی خورم.نوش جانتون.
    -زر نزن بابا،زشته به خاطر تو اومدن،ناهارو بخور بعد تا شب بخواب.
    بعد از اون حرفها مگه می تونستم خیالپردازی نکنم و فقط بخوابم؟
    نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم و به طرف سالن رفتم تا باهاشون سلام و احوالپرسی کنم،اثری از خاله و پانیذ نبود و ظاهرا رفته بودن.باید سر فرصت باهاشون تماس می گرفتم و تشکر می کردم؛این مدت واقعا ازمون غافل نشدن و از اون شب هم پانیذ رفتارش باهام بهتر شده بود و ادا و اطوارهاش کمتر!
    بعد از نیم ساعت که به سختی از حمام دل کندم بیرون اومدم و لباسهای مرتبی پوشیدم و آرایش ملایمی روی صورتم نشونده با اعتماد به نفس پایین رفتم.سفره رو توی سالن انداخته بودن و با کمک هم تکمیلش می کردن،من هم برای کمی؛ کمک هم که شده به آشپزخونه رفتم و رو به مهتا گفتم:
    -راستی آروین اینا چرا نموندن؟
    -دیدن جمع زنونه است خواستن راحت باشیم.
    با ناراحتی سری تکون دادم.
    -خیلی زشت شد،شب رو دعوتشون کن ؛از بیمارستان که برگشتم خودم شام رو درست می کنم.
    -نه دیگه، بعد از ناهار تنهاتون می ذاریم.
    -نه تو رو خدا تنها باشیم کار به جاهای باریک می کشه، منم که از پسشون برنمیام؛بعدشم مگه غریبه هستین؟
    لبخند زد.
    -از این نظر که حق داری.مادربزرگت یه سره می گـه طلاق پسرمو ازت می گیرم دست پسرم و نوه امو می گیرم می برم .
    زیتونی از ظرف روی کابینت برداشتم و به دهان گذاشتم.
    -از این حرفا زیاد می زنه،از وقتی که دنیا اومدم تا حالا هزار بار اینو ازش شنیدم ؛بابا علیرغم همه چیز هنوز پشتیبان مامانه و دوستش داره.
    از صدای مادربزرگ از جا پریدم.
    -تو کِی اومدی که من ندیدم؟تنها اومدی؟
    -نیم ساعتی می شه.بله تنها اومدم،اگه کیارش می اومد اینجا بین ما معذب می شد؛ماهان و بقیه هم که نیستن.
    مهرناز جون هم به حرفم مهر تایید زد.
    -حق با طناز جونه ،شاید هم کاری براش پیش اومده وگرنه خدای نکرده از روی بی احترامی نیست.
    پشت چشمی نازک کرد و چیزی نگفت.
    -فقط چون شاهدش بودم عذرش رو اینبار قبول می کنم،هرچند توقعم ازشون زیاده و انتظار دارم حالا که خودم فرصت این آشنایی رو براشون میسّر کردم و با پای خودم تا اینجا اومدم ایشون هم قدمهای بیشتری بردارن!
    رسم گربه دم حجله کشتن رو خوب بلد بود؛بیچاره پدربزرگ خدابیامرزم با چه زجری ازش بله رو گرفته!
    خواستم چیزی بگم که مهرنازجون دستش رو پشت کمرم گذاشته، زودتر از من لبخند به لب گفت:
    -این از بزرگی و لطف شماست،حق دارید.
    مثل اینکه باید برای امشب دعوتش می کردم.از خدام هم بود ؛ بیشتر خودی نشون می ده و اونها هم به اندازه ی من شیفته ی پختگی و رفتارش بشن.امیدوارم حرفم رو زمین نندازه.با وجود آروین و آریو این بهترهم بود تا زودتر یخ بینشون آب بشه و زودتر آشتی کردنشون رو ببینم.
    ناهار رو دور هم خوردیم و بعد توی سالن نشستیم و من کمی با مهرنازجون و رونیکا و مهتا وقت گذروندم تا مادربزرگ هم متوجه صمیمیت بینمون بشه و اینقدر مامان رو اذیت نکنه.فکر خواب و استراحت به کل از سرم پریده بود و می خواستم تا فرصت این همه نزدیکی فراهم شده ازش استفاده کنم.
    همون میون آروین تماس گرفت و مژده داد که دکتر اجازه ی ترخیص بابا رو داده و می تونه به خونه برگرده،می دونستم با کلی لجبازی حرفش رو به کرسی نشونده و نمی تونه تنها و بیکار اونجا بمونه و فقط استراحت کنه،واقعا هم حالش خوب بود و جراحت جدی نداشت و هوشیاری اش هم سرجاش بود.با مامان آماده شدیم و رفتیم تا مامان کمی هم که شده نفس راحت بکشه.
    ***
    با زنگ آیفون زودتر از همه با ذوق خودم رو بهش رسوندم اما با دیدن آریو تیرم به سنگ خورد و بادم خالی شد اما با روی خوش جواب دادم و در رو باز کردم.به خاطر بابا نخواستیم زیاد شلوغ کنیم و فقط خودمون بودیم و مهتا و آروین و آریو و کیارش؛که اون هم شک داشتم خودش رو برسونه و امیدم به دیدنش کم بود.گرچه بهش گوشزد کرده بودم که به خاطر اخلاق خاص مادربزرگ اومدنش الزامیه اما اون هم کارش دست خودش نبود.
    شام رو هم چون دیر به خونه رسیدیم و کارهای ترخیص طول کشید از بیرون گرفتیم که آروین زحمتشون رو کشید.بعد از مدتها در حضور بابا داد و فریاد نه،گاهی صدای خنده و بحث هایی که تلخ نبود توی خونه می پیچید.
    ظرفها رو از کابینت بیرون اوردم و رو به مهتا که ظرف می شست کردم.
    -تو دیگه برو پیش آروین،کی گفته تو بشوری؟اونا رو هم خودم با ظرفای شام می شورم.خیلی خجالتمون دادی این روزا.حالا آروین چه فکری درباره مون می کنه؟چون خودشم کم نذاشت.
    آخرین لیوان رو هم شست و توی جا ظرفی گذاشت و شیر آب رو بست.
    -حقشه،وظیفه اش بود.البته کاش این اتفاقا نمی افتاد و اینطور جبرانی نمی شد.
    لبخندی زدم.
    -کاشکی؛اما نشون داد توی روزهای سخت یه آدم دیگه می شه.
    لبخندم رو بی جواب نگذاشت؛البته اون شیفته وار بودنش نشون می داد که در واقع متعلق به من نیست و دلش از جای دیگه ضعف رفته.
    صدای مامان بلند شد.
    -طناز...برو درو باز کن.مهمون افتخاریمون اومد.احتمالا خودت می خوای ازش استقبال کنی.
    از سر گیجی و گنگی حرفهای مامان ابرو در هم کشیدم.
    -مهمون افتخاری؟همینجوری برم؟
    -حواست کجاست؟مگه منتظر کیا نبودی؟
    بلافاصله ابروهام سر جای خودشون برگشتن.هول لباسم رو مرتب کردم و آینه جیبی ام رو از کشوی کابینت بیرون کشیدم و دستی هم به موهای بازم که تنها به تل گره ای قرمز رنگی که هماهنگ با لباسم آراسته شده بود کشیدم.رژلبم هم خراب نشده بود و سر جاش بود.
    از آشپزخونه خارج شدم و به طرف در پر کشیدم ،مادربزرگ بهم دید نداشت که به هول و هیجان زده بودنم گیر بده و با توپ و تشر بگه "سنگین باش".نفس عمیقم رو فوت کردم و دستگیره رو پایین کشیدم.چیزی نمونده بود تا به من برسه و جعبه ای شیرینی هم دستش بود.
    -سلام ،خوش اومدی.
    حینی که سر و وضعم رو دقیق و طولانی از نظر می گذروند سری تکون داد.
    -دیر که نکردم؟
    -نه،اصلا.
    دستم رو به قصد گرفتن جعبه دراز کردم و منظورم رو فهمیده جعبه رو به دستم داد.
    لبخند شیطنت باری زدم و گفتم:
    -چرا زحمت کشیدی؟خودت شیرینی بودی!
    ابروهاش رو به معنی تعجب بالا فرستاد و لبخند نادرش رو کنج لب جای داد.
    -مطمئنی؟
    -معلومه،اما اگه خبر داشتم می گفتم نگیری چون امروز همه شیرینی و کمپوت اوردن و یخچالمون دیگه جا نداره.بعد یادم بنداز نصفش رو بهت بدم تا به نگهبانتون بدی؛اینجا همه رژیم دارن و منم به خاطرشون مجبورم پا روی دلم بذارم.ببخشید من بازم دارم پر حرفی می کنم.بفرمایید داخل.
    از جلوی در کنار رفتم تا وارد بشه.،کیا به سالن رفت و من به آشپزخونه برگشتم.میز رو براشون آماده کردم و ما جوون تر ها توی سالن بشقاب به دست نشستیم؛من و کیارش کنار هم و ماهان و آریو و آروین و مهتا رو به رومون نشسته بودن.
    -مامانت و رونیکا هم ظهر اینجا بودن،خیلی اصرار کردم شب همه اشون بیان دور هم باشیم ولی قبول نکردن.
    -به اندازه ی کافی شلوغ هست،بهتر بود امشب باباتو زیاد خسته نکنین.
    -نه ،اینجوری بیشتر دوست داره.دوست داشت همه باشن،رونیکا و کیارادو هم بهشون زنگ زدم نمی دونم راستشو گفتن یا نه ولی برای خودشون برنامه داشتن.
    -خوبه،پس عاقل هم می تونن باشن!
    -اینجوری نگو.
    -خانواده ی جالبی داری!
    -آره،جالبتر از همه مادربزرگمه که توی یه روز داره تلافی 1 سال مادرشوهر نبودنو درمیاره.نمی دونم مشکلش چیه؟مامان هم تلافیشو بعد سر بابای بیچاره درمیاره؛ هنوز کاسه ی صبرش لبریز نشده.بعد از این همه سال هنوز با هم کنار نمیان، خیلی زشته،بازم خوبه با هم زندگی نمی کنن.
    نگاه خاص و دوست داشتنی اش رو معطوفم کرد.
    -همه نمی تونن اندازه ی تو خوش شانس باشن!جز تعریف ازت چیزی ازشون نشنیدم.
    -به حساب خاصی نذار ولی از خوبی خودشونه؛همیشه رفتارشون باهام درست مثل رونیکا بود،خدا رو شکر هیچوقت کاری نکردم که حالا پشیمون بشم.
    با صدای معترض آروین دست از زیر و رو کردن نگاه هم برداشتیم.
    -یکم هم به ما توجه می کنین؟
    -چی شده؟
    -واسه اینکه فقط دو تایی حرف نزنین حتما باید چیزی بشه؟می گم این جمعه اگه همه موافقن همه با هم یه کارایی کنیم؛منظورم اینه که بزنیم بیرون،بازی کنیم،نزدیک تر بشیم؛همه اش دو نفره که نمی شه.تازه یه منطقه ی بی طرفه و بیرون بعضیا نمی تونن یقه ی همو بگیرن و جور دیگه کینه هاشون رو بیرون می ریزن.یکم لحظه های قشنگ و دورهمی بیشتر داشته باشیم.تازه ما یه شرایط رو داریم و طناز و مهتا هم که برای هم کمتر از خواهر نیستن؛دو روز دیگه که باجناق شدیم ممکنه بخوایم با هم درددل کنیم مگه نه کیارش؟کی از آینده خبر داره؟
    خندیدم.
    -من که موافقم،قبل از امتحانا هم یکم روحیه لازمه.اگه به بعضیا باشه فقط باید توی خونه موند و دَم نزد؛ولی فقط با سکوت و توی خونه که به آرامش نمی رسن.
    این دفعه کیارش بود که با اعتراض و طلبکار گفت:
    -جدی؟خوب شد اینو شنیدم.
    -کی بود امروز از تجربه های تازه حرف می زد؟
    آروین و با ذوق و هیجان بشکنی زد.
    -آی قربون آدم چیز فهم.پس اینطور که معلومه همه پایه ان.
    مهتا:آره تو رو خدا کسی زیرش نزنه.
    برق چشمهام رو به رخ اش کشیدم و آروم گفتم:
    -ولی تو مجبور نیستی؛می دونم اینا برات بچه بازیه،ولی اگه بیای خوشحالمون می کنی.توی بیلیارد که بی استعداد نبودی بد نمی شه بقیه ی هنرهاتو هم ببینم.سعی کن تنهام نذاری ،بهت اطمینان می دم پشیمون نمی شی؛خیلی خوش می گذره؛یکمم گوشه گیر و ضدحال نباشیم که فکر نکنن کلاس می ذاریم.
    آروین:آره والا ،خیلی وقته همچین فکری می کنیم.
    حرفش باعث خنده شون شد.
    ماهان:حق داره،به ما اعتماد کن،به یه بار امتحانش می ارزه.فقط بهشون نشون بده زیاد هم ضدحال نیستی و تفریح و خوش گذرونی رو بلدی.
    با تعجب رو به ماهان گفتم:
    -تو چیزی می دونی؟
    لبخند کجی زد و مرموز شونه ای بالا انداخت.
    -خودت می بینی.
    مهتا:تو از کجا می دونی؟نکنه پنهونی از ما و پیشرفته تر خوش می گذرونین؟
    -شاید یادتون نیاد ولی دوران دانشجوییمون یکی دو ماه مهمونش بودم و می تونم بگم مهمون نوازیش حرف نداشت.
    آروین شیطون نگاهش کرد.
    -پس آب نمی بینه وگرنه...
    با ابروهای بالا انداخته ریزبین زیر نظر گرفتمش.
    -پس باید این چند سال رو مو به مو تعریف کنی.
    کلافه نفس عمیقش رو بیرون داد و دستی بین موهاش کشید.
    -چی شد؟چیزی هست که نباید بدونم؟
    -نه ،فقط سر چنین موضوع بی اهمیتی نیازی نیست دفتر گذشته باز بشه.
    -مگه توی اون دفتر چی نوشته؟
    ماهان پادرمیونی کرد.
    -باشه،بحث نکنید،اشتباه از من بود.چیزی نبود که طناز،ارزشش رو نداره.

    پلکهاش رو به آرومی روی هم فشرد و احتمالا منظورش این بود که "این همه گیر نده."
    حق داشت؛من نباید بحث گذشته رو پیش بکشم که باز به آریو گیر بده و روز از نو و روزی از نو.
    راستی اسمش رو اوردم یادم افتاد؛امشب زیادی آروم و سر به زیر شده بود،برام مشکوک نبود چون معمولا آروم بود اما دیگه نمی تونستم مثل قبل بهش بی تفاوت باشم.برای همین خطاب بهش پرسیدم:
    -چیزی نمی گی؟همراهیمون می کنی دیگه؟
    -نه ،بهتون خوش بگذره .من برای خودم برنامه ی دیگه ای می ریزم.
    صدای پوزخند کیارش رو شنیدم.
    -عاقلانه است.
    ماهان:بازم شروع کردین؟زمان زیادی گذشته و همه هم درسشون رو گرفتن پس دیگه نیازی به تیکه انداختن نیست.اگه هنوز مشکلی با هم دارین مثل مرد رو در رو حرف بزنین ،در غیر این صورت کاری به هم نداشته باشین.جمعه هم هر کس که اینجاست و حتی بیشتر از این همه می ریم و کسی برنامه ی جداگانه ای نمی ریزه.از بخت خوب یا بد همه هم زوج نیستن و بقیه هوای همو دارن.
    آریو باز هم خواست مخالفت کنه اما ماهان جلوی اعتراضش رو گرفت.
    بابا اینا از سر میز بلند شدن و از آروین تشکر کردن و من و مهتا ظرف های خودمون رو برداشتیم و رفتیم تا به مامان کمک کنیم.روی هم رفته شب خوبی رو گذرونده بودیم ؛این جمع شدن و دورهمی رو به هر بهونه ای که بود دوست داشتم.
    همه اشون هماهنگ با هم بعد از کلی تشکر و آرزوی سلامتی برای رفتن بلند شدن.من هم به رسم یادبود به هرکس ترکیبی از شیرینی ها رو دادم تا روی دستمون باد نکنه.مهتا و ماهان با هم و آروین و آریو جدا از اونها خداحافظی کردن و فقط کیارش موند که برای بدرقه اش توی حیاط موندم.
    -یکم دیگه می موندی؛می خواستن بخوابن ولی من خوابم نمیاد.
    همراه با نیشخندی جوابم رو داد.
    -این وقت شب و خونه ی شما نمی تونم این پیشنهاد وسوسه انگیزو قبول کنم!
    دستهام رو به سـ*ـینه زده و لپ هام از حرفش و از سرما گل انداخته چپ چپ نگاهش کردم.
    -برو تو هوا سرده،راهو بلدم.
    -با اینکه دلم نمی خواد رفتنتو ببینم ولی نمی تونم برم؛بابت همه چی ممنون.
    -این بار چندمه تشکر می کنی؟
    واقعیتش این بود که حسابش از دست خودم هم در رفته بود.
    -بقیه اش رو بذار برای فردا،قولتو که یادت نرفته؟
    مگه می شد یادم بره؟
    هنوز نرفته بود و رو به روم بود و برای فردا دیدنش بی قرار و دلتنگ بودم.حس قشنگ و عجیبی بود و باعث شکایتم نبود،موهای ریخته توی صورتم رو کنار زد و دستش رو تا پایین امتداد داده به چونه ام رسوند.
    لبخند عمیقی به ل*ب*هام اورده سرم رو تکون دادم و با خباثت گفتم:
    -یادمه،ولی این جمعه رو به سلامتی بگذرونیم علامت سوالها کمتر بشه اون موقع بهش فکر می کنم.
    -چه جور علامت سوالی؟
    با همون لبخند شونه بالا انداختم.
    -فکر کن می خوام صبرتو امتحان کنم.
    فکر می کردم ناراحت می شه و ابرو در هم می کشه؛ اما امشب کاملا آروم و خونسرد بود،عمیق و طولانی اول به ل*ب*هام و بعد نگاهش رو بالا کشیده معطوف چشمهام کرد که از امشب برقشون قصد خاموش شدن نداشت.
    سرش رو جلو اورده و با صدایی بم شده و گرفته زیر گوشم که هم احساساتم و هم خودم رو قلقلک می داد و بی اراده پلکهام رو روی هم انداخت، گفت :
    -اگه اینجا نبودیم ثانیه ای رو از دست نمی دادم پس باید خوشحال باشی که دستم بسته است!
    انگار هیچ اثری از سرما توی وجودم نمونده بود و مثل یه آدم برفی که جلوی شومینه باشه در حال ذوب شدن بودم،با داغ شدن لاله ی گوشم از غافلگیری بعدی اش اون گر گرفتگی گسترده تر هم شد.
    نگاهی به پشت سرم انداختم؛خدا رو شکر در بسته و پرده ها کشیده شده بود.
    نفس راحتم رو بیرون فرستادم و با لکنت و صدایی که به وضوح می لرزید گفتم:
    -دیر شده،بهتره من دیگه تا کنجکاو نشدن برم.
    -خودت سختش کردی و شرط گذاشتی.
    -جواب این سوال مهمو گرفتن که نباید آسون باشه،یه برنامه ی رمانتیکی،شیرین کاری چیزی لازم داره؛من هنوز چیزی نشنیدم تو شنیدی ؟
    چشم ریز کرد.
    -پس می خوای اذیت کنی؟
    -یعنی همین الان بگم فردا نمی گی فقط منتظر بود تا من ازش بپرسم؟منم حساب همینا رو می کنم دیگه.این که شکایت کردن نداره،تازه بعدها خاطره می شه .
    -فقط انتقاممو سخت می کنی.
    کلافه پوفی کردم و پشت چشم نازک کنان گفتم:
    -تو هم فقط تهدید کن.فردا همدیگه رو می بینیم؟
    -برات مهمه؟
    انگشتهام رو بین انگشتهاش قفل کردم.
    -معلومه.این چند روز ندیدنم برات کم بود؟
    فقط نگاهم کرد و چیزی نگفت،اما همون هم جوابم رو داد.
    -آسون بود؟
    -نبود که الان نمی تونم یه قدم عقب تر برم،برای عجله داشتنم دلیل زیاد دارم.
    -هر وقت خواستی به همه اش گوش می دم.الان به سلامتی برو،خوابت نبرد پیام بده،اینجا بمونیم آخرش مریض می شیم برنامه مون خراب می شه.شب بخیر.
    با نارضایتی سری تکون داد و با اکراه دستم رو رها کرد.اول من رو به زور داخل فرستاد و بعد از پنجره شاهد رفتنش شدم.پرده رو کشیدم و از جلوی پنجره کنار رفتم و برگشتم که بابا رو تنها مقابل تلویزیون دیدم و به طرفش رفتم.
    -شما هنوز نخوابیدین؟
    لبخند مهربونی زد.
    -به اندازه ی کافی استراحت کردم.
    -اشتباه می کنین؛به زور و برخلاف میل دکتر برگشتین خونه و انگار هیچی نشده اینجا نشستین؟
    -شما شلوغش می کنید.
    -چون دوستتون داریم،مامان هم به فکر خودش بوده و خوابیده ؛اون وقت شما حتما می خواید فوتبال هم ببینین.امشبو تحمل کنین از فردا به حالت عادی برگردین.
    تلویزیون رو خاموش کردم و زیر بازوی دست سالم اش رو گرفته بلندش کردم و با شیطنت اضافه کردم:
    -تازه شاید مامان خواب نباشه و وقت منت کشیه؛امروز کلی حرف شنید یا اصلا نکنه بحثتون شده و...
    اخم مصنوعی تحویلم داد.
    -مامانت راست می گـه به تو نباید رو داد.
    خندون شونه ای بالا انداختم و تا بالا و در اتاقشون سالم رسوندمش و رفتم تا مسواک بزنم و برای خوابیدن آماده بشم.
    ***
    رونیکا با نارضایتی ل*ب*هاش رو غنچه کرد و بین صندلیها قرار گرفت،کیاراد هم عینک آفتابی به چشم ،سرش رو که تا حالا به شونه ی رونیکا تکیه داده بود با غرغر به صندلی تکیه داد و دست به سـ*ـینه به خوابیدنش ادامه داد.
    -تو هم هر کی رو که می شناختی دعوت کردیا.آخه با پانیذ و اون دوقلوهای افسانه ای می شه خوش گذروند؟اون شبو یادتون رفته؟باور کنم تو هم اُپن مایند شدی و مخالفت نکردی کیارش؟یا دوربین مخفیه؟
    -چیکار می کردم؟نخواستم بی چشم و رو بازی دربیارم ،درست نبود.
    کیاراد که فکر می کردم خوابیده گفت:
    -نخواستی ولی می تونستی آره؟!
    چشم غره ای بهش رفتم که متاسفانه چشمهاش بسته بود و طبیعی بود نبینه.
    خطاب به کیارش گفتم:
    -تو هم خوب سکوت کردی؛آره خوب به نفع توئه .اگه اجازه بدین دارم سیاست و ادب به خرج می دم.باشه زنگ می زنم و معذرت می خوام ،نریم؛ولی دیگه با شما هم جایی نمیام،با هیچکدومتون؛من نمک نشناسی بلد نیستم.
    کیاراد:راست می گـه،منم شوخی کردم.راستش اصلا به ما مربوط نیست.دو دقیقه دیگه هم ممکنه دستم دور گردن یکیشون باشه! پس اعتراض بیخود نمی کنم؛این از من!
    لبخند رضایت بخشی زدم.
    -چی شده؟کارت گیره؟
    -هنوز نه ولی خوب پیشگیری بهتر از درمانه.کیارش رسیدیم ،همینجاست.
    به مسیر دستش نگاه کردم که به یه باشگاه بولینگ اشاره می کرد.
    -مال آشناهاست.امروز اختصاصی ردیفش کردم که خانما راحت باشن،بعدش هم آروین و ماهان قول پیک نیک و جوجه رو دادن و بعدشم خدا بزرگه؛خلاصه این که تا شب حسابی از مهر و محبت سیر می شیم.
    با تعجب و ذوق گفتم:
    -واقعا؟وای خیلی خوبی.
    -کاری نداشت فقط یکم خرج داشت که فدای سرتون عوضش از دستتون می خندیم.
    لوسِ بی تربیت.پس به فکر خودش بوده؟
    پیاده شدیم و کیاراد با ریموت کرکره ی بسته رو بالا فرستاد و در رو باز کرد،بالای شهر بود و مجهز.اما فقط بولینگ نبود و بیلیارد و بازی های کامپیوتری و امکانات دیگه هم داشت.در رو پشت سرمون قفل کرد.
    رونیکا:به بقیه هم گفتی؟
    -پس چی؟می خواستی تنها تنها حال کنی؟
    -پس کِی میان؟
    -عجله نکن،وقت زیاد داریم.اول بذار دوربینا رو خاموش کنم.این دم و دستگاه ها رو راه بندازم،مجبور نشم آبروریزی کنم و یارو رو خبر کنم.این همه پُز دادم خودم این کاره ام؛البته زیاد احساس راحتی نکنین چون بعید نیست اعتماد نکرده باشن و یهو چهار تا گردن کلفت با چماق بیان داخل.
    با ترس و تعجب گفتم:
    -کیاراد راستشو بگو...تو جَو گیری نکنه به خاطر ما با یارو طرح دوستی ریختی تا....
    -ذهن تو چه جوری کار می کنه؟مگه بیکارم؟
    -نه خوب اگه به خاطر رفاقت و این حرفا باشه که قشنگه!به هر حال تنهایی آب خنک می خوری؛ چون ما خبر نداشتیم خیالم راحته!
    همونجور که انتظار داشتم کیارش ضد حالش رو زد.
    -اگه واقعا اینطور باشه من یه ثانیه بیشتر هم اینجا نمی مونم.
    این بار به طرفداری از کیاراد با پوزخندی جوابش رو دادم:
    -آها لابد می ری وارد شدنمون رو هم گزارش می دی؟
    -انتظار دیگه ای داری؟
    کیاراد معترض شد.
    -چی شده؟تهمت که می زنین،رفیق نیمه راه هم که می شین.تهمت زدن به من اینقدر آسونه؟واقعا دلمو شکستین.
    رونیکا با تاسف برای ما سری تکون داد.
    -آره واقعا،خیلی زشته،حالا گریه نکن.
    قیافه ی شکست خورده ای به خودش گرفت و با حالتی کلافه پشتش رو به ما کرده چنگی بین موهاش کشید و موفق شد کمی لبخند رو به لبهای کیارش بیاره تا از اون حالت دربیاد.
    -دیگه خیلی دیر شده!
    با پس گردنی خوش صدایی از طرف رونیکا زیاد توی اون حالت نموند.
    -خوب حالا،بیا بریم برای دوربینا.
    با غرغر پشت سرش رفت تا سیستم رو روشن کنه و من هم مشغول پیاده روی و کنجکاوی توی اون سالن بزرگ شدم.تا جایی که یادم می اومد اولین بار بود که دنبال ورزش و این حرفها می اومدم؛در حالت عادی که مرکز خرید و کافی شاپ و شهربازی رو ترجیح می دادم،اما حالا که همه مون جمع بودیم و این فرصت طلایی برامون فراهم شده بود حسابی مشتاق شده بودم تا خودی نشون بدم.
    -خوب بچه ها...راحت باشین؛حلّه.بچه ها بیان فضا رو مجهز ترم می کنم.
    -باشه فقط مهتا اومد جلوش اون شوخیا رو نکن که سکته می کنه.گـ ـناه داره.
    با نیش باز چشمکی تحویلم داد.
    -غمت نباشه،منم حوصله ی جیغ جیغاشو ندارم.
    رونیکا:دیر نکردن؟من یه زنگ بزنم ببینم اصلا راه افتادن.
    کیاراد به ال ای دی دیواری که با فاصله از ما قرار داشت و جلوش یه صندلی و فرمون ماشین قرار داشت اشاره کرد.
    -منم به یاد نوستالژیم برم بازی.
    با ذوق ازمون دور شد که با تاسف سری تکون دادم.
    -حیف از این قد و هیکل!

     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 68»
    رو به کیارش گفتم:
    -ما هم فعلا بشینیم؟
    سری تکون داد و با هم به طرف راحتی دو نفره ی قرمز رنگ رفتیم و نشستیم.
    -حال پدرت بهتر شده؟
    -آره خونه ست؛اجازه نداره جایی بره ،دکتر هم رفتیم و چند تا آزمایش داد و خوب بود.خودم بهش می رسم.
    نیشخندی به روم زد.
    - باید بگم خوش به حالش!
    خنده و ذوقم رو به سختی فرو خوردم.
    -چی بگم؟خودش که اینجوری فکر نمی کنه و منتظر فرداست.
    چشم هاش رو باریک کرد.
    -برای چی؟
    -که برگرده سرکار.
    -این از نظر تو بده؟اگه اینقدر حالش خوبه پس لازم نیست نگرانش باشی.تحقیقت رو تحویل دادی؟
    -چه خوب یادت مونده؟آره دیروز.سرسری خوندش و شگفت زده شد ؛ گفت کامله ولی به خاطر تاخیرم نیم نمره ازم کم می کنه.به خاطر اینم کلی بی خوابی کشیدم ولی ارزششو داشت.
    -خوبه که از درسهات غافل نمی شی.
    قشنگترین لبخندی رو که می تونستم روی صورتم بنشونم بهش تقدیم کردم و دستم رو به دستش رسونده، نگاه خیره و براقم رو درشت و هیجان زده معطوفش کردم.
    -وقتی تو و تلاشتو می بینم منم انرژی می گیرم تا خودمو بهت برسونم،این هفته کلاسا هم تموم می شه و همه چی سخت ترم می شه،من باید درس بخونم و تو هم که تکلیفت روشنه ولی در عوض اون یه دقیقه استراحتمونو به هم اختصاص می دیم مگه نه؟
    غرق نگاه پر از حرف و سکوت معنی دارش بودم که تقه ی بلندی که به در زده شد باعث شد از جا بپرم.
    سریع نگاهم رو به در شیشه ای دوختم و صورت های خندونشون رو پشت در دیدم.
    رونیکا:بالاخره اومدن؟
    نفس عمیقم رو بیرون دادم.
    -آره،من باز می کنم.
    کلید توی قفل بود و لازم نبود مزاحم احوالات خوش کیاراد بشم،حالا که آروین هم اومده بود حتما می خواستن اینجا رو با هم روی سرشون بذارن.
    در رو براشون باز کردم.
    -خوش اومدین.
    مهتا اول از همه وارد شد و روبوسی کردم و بعد شیطون نگاهم کرده گونه هام رو کشید و تا بقیه داشتن خوش و بش می کردن آروم گفت:
    -حالا دیگه توی نگاه هم غرق می شین و ما رو نمی بینین؟!خیلی صحنه ی قشنگی بود،وقتی دیدم قصد دل کندن ندارین ازتون عکس گرفتم تا چاپش کنم؛به نظر کمیاب میاد.
    برای نشون ندادن خجالتم چشم هام رو گشاد کردم.
    -بزرگش نکن.
    -باور کن خیلی قشنگ بود،چون یهویی و بی خبر بود شیرین تر هم شد.راستی اینجا از کجا اومد؟یعنی از کجا به ذهنتون رسید؟خاطرات دوران دانشجوییم زنده شد.
    صداش رو بلندتر کرد و با ناز خطاب به آروین که با فاصله ی کمی از ما کنار برادرش و ماهان ایستاده بود گفت:
    -تو هم یادت اومد آروین؟
    زیر لب زمزمه کنان گفتم:
    -خدایا رحم کن که بدجایی اومدیم؛امروز می خوان خاطره بازی کنن.
    واقعا نمی تونستم بشمرم هر کدوم رو چند بار شنیدم؛اما برای اینکه دلش رو نشکنم هر بار مثل دفعه ی اول برای شنیدن هیجان و ذوق نشون می دادم و مهتا هم پیاز داغش رو بیشتر می کرد!
    در رو بستم و کنارشون برگشتم.
    کیاراد کاپشنش رو پوشید و خطاب به جمع گفت:
    -همینجوری خشک و خالی نمی شه تا ناهار موند؛من می رم یه چیزایی بگیرم،شما مشغول باشین.
    برای اینکه کیارش رو از شنیدن خاطره هاشون راحت کنم روی پنجه ی پا بلند شدم و سرم رو به گوشش نزدیک کردم.
    -می خوای ما به جای کیاراد بریم؟اگه خیلی برای شنیدن داستانشون کنجکاوی خودم توی راه برات تعریف می کنم چون مطمئنم تعریف کردنش از شنیدنش بهتره ؛ ولی اگه نیای برای اینکه معاف شم با کیاراد می رم.
    لبخندش دلم رو گرم کرد و سر تکون دادنش انگار زنجیر رو از دست و پاهام باز کرد،ذوقم رو مخفی کرده این بار من صدام رو بلند کردم.
    -ما می ریم که حداقل یه گوشه از کار رو گرفته باشیم؛مطمئن باشین کم نمی ذاریم.
    کیاراد:واقعا دمتون گرم،من بالای سرشون باشم بهتره.
    -شما شروع کنین،سفارشای شکم شما رو آماده کردن طول می کشه.
    چه از کیسه ی خلیفه هم می بخشیدم!البته کیارش که هیچوقت اعتراضی نداشت و از این نظر حسابی مظلوم بود!
    همه اشون رو به ماهان سپردیم و بیرون اومدیم.
    داشت به طرف ماشین می رفت که مانع شدم.
    -بیا پیاده بریم،همینجاست چه کاریه؟
    -قرار نیست همینطور دست خالی برگردیم .
    -باشه یکم سختی بکش، مگه چی می شه؟همه اش دو قدمه این همه هم لباس پوشیدیم مریض نمی شیم.
    نگاه دقیق و باریک بینش رو بهم دوخت.
    -اینم جزئی از اون امتحاناست؟
    با بدجنسی شونه ای بالا انداختم که نفسش رو کلافه و با عجز بیرون فرستاد و باعث شد دلم یکم به رحم بیاد.
    -باشه همونجور که تو می گی باشه ولی خیلی راحت طلبیا.
    طلبکار ابروهاش رو برام بالا انداخت.
    -من راحت طلبم؟
    -پس منم؟
    -باشه پس پیاده بریم.
    -نه، راست می گی،خرید کردن منم دیدی؛جمعیتمونم که زیاده پس روشن کن بریم.
    -نیازی نیست،فعلا نادیده اش بگیریم.
    با تعجب و تحت تاثیر قرار گرفته سری تکون دادم و کنارم قرار گرفته دوشادوش هم راهمون رو در پیش گرفتیم.
    -تو هم کم لجباز نیستیا؛من کوتاه اومدم ولی تو کوتاه نیومدی.
    -مثل اینکه هنوز منو نشناختی؛اگه راحت طلب بودم امروز رو با وجود اون آدم تا اینجا تحمل نمی کردم پس اگه اینجوری بهت ثابت می شه به حرف تو پیش می ریم.
    -اون که تازه رسید.
    -زمانش مهم نیست سکوتش رو درک نمی کنم ؛تو کسی نیستی که با دو تا مشت فراموشت کنه، همینطور نیست؟
    -امروز می خوایم درباره اش حرف بزنیم؟
    -نکنه باید ساحل رو هم من دعوت می کردم تا شاید بفهمی چی می گم؟
    از حرفش و جدیت کلامش جا خورده سرجام موندم و کیارش هم پا به پام توقف کرد.
    -تهدید می کنی؟
    -اون برای تو یه تهدیده؟
    خودم رو به اون راه زدم و ظاهرم رو آروم و بی خیال نشون داده با خنده ای مصنوعی گفتم:
    -نه،این چه حرفیه؟باشه دعوت کن خوشحال هم می شم،شاید سرش رو گرم کرد و تو دست از سر من برداشتی.
    -شایدم بهتر باشه سر منو گرم کنه!
    دیگه داشت زیاده روی می کرد؛جلوی خودم پشت سر هم روی نقطه ضعفم دست می گذاشت.این دیگه آخرش بود و نمی تونستم خشم و حرصم رو نشون ندم.
    -چی شد؟سنگین بود؟
    حرصم رو با نفس عمیقی به ظاهر پنهون کرده لبخندی روی ل*ب*هام نشوندم و سعی کردم تا از در دوستی وارد بشم.
    -حق با توئه،اون شب هم خونمون بودی و به اندازه ی کافی همدیگه رو دیدین.نمی تونی دیگه،ازش خوشت نمیاد، دوستی هم زورکی نمی شه.منم دلم نمی خواد ولی گفتم که نمی خوام بی چشم و رو باشم،بیشترم به خاطر آروین و مهتاست ولی این آخرین باره؛قول می دم.اصلا بعد از امروز معلوم نیست دیگه تا یه ماه بقیه رو هم ببینم یا نه.امروزو هم تحمل کن .تازه می خوایم خوش بگذرونیم اگه اتفاقی افتاد ما می ریم ؛اینم یه قول دیگه.دوتایی هم می شه خوش بود .حالا می ریم یا همینجا می خوای قهر کنی و منو نیمه ی راه ول کنی؟
    بعد از مدتی سکوت و مکث که نشونه ی دو دلی اش بود خواهش چشمهام رو حس کرده نفسش رو با کلافگی بیرون داد و از سر ناچاری سری به معنی"قبول"تکون داد.
    خدا این زبون رو ازم نگیره.ولی اینقدر که من نازش رو می کشم اون هم می کشه؟
    سرخوش پشت سرش راه افتادم و برای گرفتن دستش پیش قدم شدم،ظاهرا از خدا خواسته بود که مخالفتی نکرد.خوبه این هم براش بچه بازی و کسر شان حساب نمی شه.
    به فروشگاه رسیدیم و برای زودتر رسیدن بهشون و بیشتر از این از دست ندادن چیزی سبدی برداشتم تا زودتر پر کنیم و بریم که البته همین یه سبد برای کیاراد به تنهایی خیلی کم بود،هر چی که نبود و نبود از انرژی زا و تخمه گرفته تا چیپس و پفک و لواشک و آلوچه برداشتم.می دونستم از امروز مثل اون بار نمی گـه از تحرک و هیجان زده بودنت خوشم میاد و ظاهرا سرگیجه گرفته بود!تازه با وجود اون چهار پنج تا نایلون بزرگ باز هم متفکر وسط فروشگاه گیج ایستاده بودم و دستم رو زیر چونه زده با پررویی ازش می پرسیدم:"چیزی رو فراموش نکردیم؟"
    به سختی جلوی خودش رو گرفته بود چیزی بارم نکنه که هم نون و هم آبم بشه.با دست پر توی راه برگشت بودیم؛حسابی از با ماشین نرفتن به غلط کردن افتاده بودم؛تا من باشم دیگه اظهار نظری که بهم نمیاد نکنم.
    -به نظرت الان خاطره هاشون ته کشیده یا هنوز ادامه داره؟راستی نمی خوای برات تعریف کنم؟جاهای قشنگ هم داره ها!
    چشم غره ی خانواده داری بهم رفت ولی من آدم کم اوردن نبودم.
    -باشه بی احساس،ولی راستش یکم حسودیم می شه؛یعنی بهشون غبطه می خورم که ما چیزی برای میخکوب کردن یا حتی باعث سردرد گرفتن بقیه نداریم.از وقتی از اون مسافرت برگشتیم تا حالا چیزای قشنگ تجربه نکردیم،مطمئنم تا همین جا هم آخرش نبوده.
    آه پر حسرت و ناخواسته ای کشیدم که با شنیدن سوالش حسابی شوکه شدم.
    -اینقدر از من ناامیدی؟
    سرِجام موندم اما فقط کمی عمیق و اخمو و دلخور گیج شدنم رو تماشا کرد و زیاد مکث نکرد و راهش رو ادامه داد،من هم با سرعت خودم رو بهش رسونده از بازوش آویزون شدم و سعی کردم تا حرفم رو توجیه کنم.
    -این چه حرفیه؟مگه تقصیر تو بوده؟من واقعا از هیچکدومش ناراحت نیستم و به تک تک ثانیه هایی که با هم داشتیم افتخار هم می کنم، این حرفم گله نبود ؛فقط یه درددل کوچیک بود.هر چی که می خواد بشه من از طرف خودم قول می دم که با همیم؛من هر چه قدر خوب یا بد بشی قدرتو می دونم چون تنها خواسته ام همینه که مثل الان اینجوری توی یه مسیر راه بریم و به یه چیز فکر کنیم.
    تک تک جمله ها و احساساتم رو محکم ولی با احساس و از ته دل به زبون اوردم و امیدوار بودم برداشت غلطی نکنه.نگاهش آروم گرفته بود ولی حیف که از دلش خبر نداشتم.
    رسیدیم و کیاراد در رو برامون باز کرد و بعد از وارد شدنمون کرکره رو پایین کشید و مثل بچه ها پشت سر کیارش دنبال خوراکی ها رفت و من پالتو و شالم رو در اورده روی مبل نشستم تا نفسی تازه کنم.از زیر پالتو یه بلوز آستین بلند یقه اسکی مشکی تنم بود و گردنبند بلندم رو روی بلوز انداخته بودم.
    توی افکارم غرق شده به بازی کردن و خوشحالیشون نگاه می کردم که کیاراد به طرفم اومد و نوشابه ی انرژی زا رو توی دستم گذاشت و خودش رو پرت کرده کنارم لم داد.
    -چرا نشستی؟
    -بذار از راه برسم.کجا رفت؟
    -رفت دستاشو بشوره؛دیگه متاسفانه الـ*کـل و وایتکس نیست باید با همون صابون کنار بیاد و ما رو عفو کنه.
    خندیدم.
    -چی کارش داری؟حق داره.تو عادت نداری برات عجیبه،منم بعدش باید برم.
    با حالت چندش و تاسف نگاهم کرد.
    -چیه؟
    -هیچی،همین که تا حالا آرومین و بحث نکردین باید خدا رو شکر کنم دیگه هر کاری می خواین بکنین.راستی شنیدم مادربزرگ آتیش پاره ات اومده؟همین روزا میام دست بوسی.راستی دامادشو پسندید؟
    -مگه به روی خودش میاره؟
    -خدا خیرش بده از تو بیشتر ناز می کنه.
    -منم نازکش داشته باشم بلدم.همین حالا هم به روش خودم همین کار رو می کنم.
    -یعنی می خوام بگم چون برادرمه طرفشو نمی گم؛مغرور و جدی هم باشه از حق طبیعیت نگذر.اونم بدش نمیاد؛بذار جادوگر درونتو بشناسه.
    چشمک خبیثی هم ضمیمه ی نصیحتش کرد.
    -خیلی نشستی بلند شو یه خودی نشون بده.
    همونطور که حواسم به مسیر برگشتنش بود به خاطر غرغرهای کیاراد بلند شدم و به بچه ها که مشغول بولینگ بودن ملحق شدم و دست به سـ*ـینه عقب ایستادم تا آروین توپش رو بندازه.
    مهتا کنارم اومد.
    -چی شد؟حرفتون که نشده؟
    -نه،شما هم که نهایت انتظارتون از ما همینه.
    -ناراحت شدی؟ببخشید.پس به خاطر ما نمیاد؟
    -نه، کلا استعداداشو پنهان نگه می داره یهو وقتی انتظار ندارین یه بمب منفجر می کنه.
    تنه ای بهم زد که چون حواسم پرت بود ناخودآگاه کمی عقب رفتم.
    -چیکار می کنی؟
    -یه مثال بزن ما هم بهره مند بشیم.
    خجات زده خنده ام رو خوردم و برای رها شدن از اون تنگنا گفتم:
    -همینجوری خواستم یه چیزی گفته باشم.نوبت توئه، صدات می زنن؛من فعلا می رم که نظم بازی به هم نخوره.
    -هیچ جا نمی ری.همه اش داری از ما فرار می کنی، من به اندازه ی کافی آبروم رفته ،نوبتمو کلا بهت می دم خودم دیگه فقط نگاه می کنم.برو ببینم چیکار می کنی.
    مخالفت نکردم و تا آخر بازی که یک ساعت دیگه طول کشید کنارشون موندم تا دلشون رو به دست بیارم و کیارش هم تنهام نگذاشت و در نقش تماشاچی هم که شده کنارم موند؛بقیه هم دیگه اون آخرا فقط می خوردن.
    خوبه مسابقه ای چیزی نداشتن .انرژی مون ته گرفته نشسته بودیم و کیاراد و آروین رفته بودن غذا بگیرن.توی زمستون که نمی شد بیرون چیزی درست کرد؛بیخودی بهشون امیدوار شده بودم.
    نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم.
    -پس چرا این پانیذ نمیاد؟
    رونیکا ناباور نگاهم کرد.
    -نه انگار واقعا صمیمی شدین؟دیگه ما برات کافی نیستیم؟
    -چرت و پرت نگو،زشته مثل از خدا خواسته ها وقتی خبری نشد دیگه سراغشو نگیرم،جا به اندازه ی کافی هست.
    زیر چشمی نگاهی به مهتا انداخت و چیزی نگفت؛این یعنی چیزی بود که به ماهان هم بی ربط نبود.یعنی توی این مدت صمیمی شدن؟
    اما ماهان با خانواده طرح دوستی و این حرفا نمی ریزه و رونیکا هم مثل خودم متوهمه؛شاید هم مثل کیارش!
    اما رونیکا هنوز بچه بود،هنوز 18 سالش هم تموم نشده بود و فکر می کرد چون از بچگی ماهان توی قلبشه یعنی حتما باید راهی به زندگیش پیدا کنه؛شاید هم پیدا می کرد.چه خوب با اینکه سالها از دل شکستگی اش می گذشت هنوز پیگیرش بود.
    -باشه حالا اینجوری نگام نکن؛زنگ بزن.
    -تو چقدر پرخاشگر شدی؟
    مهتا با خنده گفت:
    -منظورت وحشیه؟!
    با نیش باز سری تکون دادم.
    -چی شده؟کیارش رفته توی جلدت؟
    پشت چشمی نازک کرد.
    -اگه بهش نگفتم.
    پوفی کردم و گفتم:
    -چی فکر می کردیم و چی شد؟همه از من بیچاره طلبکارن.
    گوشی به دست بلند شدم و منت کشی های رونیکا رو نادیده گرفتم و بعد از تماس با پانیذ و قول گرفتنش برای غروب توی بوستان آب و آتش جفت دستهام رو توی جیبهای بزرگ و گرم پالتو فرو کرده به طرف کیارش رفتم که پشت ستونی ایستاده بود و با گوشی اش مشغول بود.
    مثل میگ میگ کنارش ظاهر شدم.
    -چیکار می کنی؟
    انتظار داشتم جا بخوره چون کفشهام هم پاشنه بلند نبود و بی صدا بودم ولی انگار پشت سرش هم چشم داشت.
    -معلوم نیست؟
    -قهریم؟
    -به چه دلیل؟
    -وگرنه اینجوری جواب نمی دادی.
    -چه جوری جواب می دم؟
    -به زور.
    شکلات محبوبم رو از جیبم بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم.
    -شیرینی بخوریم تا شیرین حرف بزنیم.بچه ها هم همینطوری آشتی می کنن گفتم شاید روی ما هم جواب بده،نمی خوری هم نگهش دار شاید بعد لازمم شد!
    -پس بهتره پیشت بمونه.
    -من و تو نداره دیگه.اصلا بیا دو تایی یکم بازی کنیم ،از وقتی اومدی همینطوری خشک خشک ایستادی منم زیاد بی استعداد نیستم بلد هم نباشم که چه بهتر اینجا هم استادم می شی، می دونی که؟
    تعجب واضح توی چشمهاش رو با چشمک شیطنت آمیزی جواب دادم.
    -هدفت چیه؟
    -هر چی که هست فکر کنم دارم بهش می رسم.
    -من چی می شم؟
    -ظاهرا همه ی چیزای خوب قسمت تو می شه چی گیر من میاد؟
    کمی از ملایمتش رو که دیدم لوس شدم و خودم رو به چپ و راست تکون داده با ناز ادامه دادم:
    -من به اندازه ی کافی خوب نیستم؟!
    فاصله امون کم و ناچیز بود که ناگهانی من رو به طرف خودش کشید و دستهاش رو دور کمرم حلقه کرد.
    -مطمئنی وقت خوبی رو انتخاب کردی؟
    -چیکار می کنی؟
    -معلوم نیست؟
    برخلاف میلم دستم رو روی دستش گذاشتم تا ولم کنه اما دستم رو هم گیر انداخت .
    -یکی می بینه.
    -شاید منم همینو می خوام.
    با نگرانی از همونجا سرک کشیدم؛ظاهرا متوجه غیبتمون نبودن و مشغول گپ زدن بودن.
    -ولی من جلوی بقیه...یعنی تو مثل آروین نیستی؛ وجهه ات برات مهمه!
    کمرم رو خفیف فشرد؛بوی خاص عطرش دیوونه کننده بود و طاقت رو ازم می گرفت .اینجا نمی تونستم توی حس برم وگرنه جمع و جور کردنم سخت می شد.
    -الان فقط یه چیز برام مهمه!
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -پس برای همین اینجا کمین کرده بودی؟
    کمرم رو فشرده بیشتر توی اون گرما ذوب شدم و فاصله ی صورتم باهاش شاید به سه سانت هم نرسید.
    -گفتم شانسمو امتحان کنم!قانع کننده نیست؟
    ماشاالله انگار سر و زبون دار شده بود.چه چیزها که ازش نمی شنیدم.
    با دیدن نگاهش که پایین تر می رفت آب دهنم رو قورت دادم و چشمهام گردتر شد.می دونستم فقط برای ترسوندنمه و مثل من فکر می کنه ولی باز هم اضطراب این نزدیکی قلبم رو به دهانم رسونده بود.
    صدای مهتا از فاصله ی نه چندان دور زهره ام رو ترکوند.
    -طناز تو اینجا...
    با دیدنمون بدتر از من چشمهاش گرد شد و موفق شدم با اکراه خودم رو از دستش بیرون بکشم.
    به جای من با نیش باز سرش رو زیر انداخت.
    -ببخشید فکر کنم جای حساس رسیدم؛همه امون سوپرایز شدیم.ببخشید من می رم.
    تقریبا دوون دوون ازمون دور شد که صدای نفس بلند و کلافه اش رو شنیدم و به طرفش برگشته شونه ای بالا انداختم.
    -من که گفتم یکی میاد.تا تعریف نکرده من برم جلوشو بگیرم؛البته تو رو می شناسه می دونه از این غیبتا خوشت نمیاد، فکر نکنم چیزی بگه.اصلا بگه من جایی نمی رم؛فقط خجالت کشیدن جلوی ماهان کمه که می کشم.رونیکا خیلی ادا درمیاره.بیا بریم یه جای دیگه بشینیم حداقل گرسنگیمو فراموش کنم.
    دستش رو گرفته به طرف مبل ال کرم رنگی که تقریبا انتهای سالن بود به دنبال خودم کشوندمش.نشست و رو به روش قرار گرفتم.
    -مگه چی شده؟
    -ولش کن؛ دخترونه است،تکراری و خسته کننده.
    اصراری نکرد و با اخم کمرنگی سری تکون داد.
    -می دونم تا الان نذاشتم بهت خوش بگذره و همه اش حرف زدم و توی شلوغی،تنها موندی ولی یکم تلاش کنی با بقیه باشی که چیزی نمی شه؛یه جاهایی ممکنه باهاشون تفاهم داشته باشی.ماهان هم معلوم نیست امروز از دنده ی چپ بلند شده یا چیزی توی سرش خورده که اینقدر اونجا پر حرف شده.
    به شوخی همونجور نشسته دستم رو به کمرم زدم و با طعنه ادامه دادم:
    -راستی چرا با اون قهر نمی کنی؟فقط زورت به من می رسه؟
    -موضوع ما به اون ارتباطی نداره.
    -بستگی داره اون"ما"چند نفر باشه؟بیشتر از دو نفر که نیست؟
    -نمی تونه هم باشه.
    نفس عمیقی کشیدم.
    -خوبه.راستی حالا که دیگه چیزی برای ناراحت شدن نیست یکم از چیزای تازه حرف بزنیم؟تو تقریبا درباره ی من همه چیزو می دونی ؛من اسرارانگیز نیستم ولی من دستم پر نیست ؛اصلا هم بهش افتخار نمی کنم.مثلا نمی دونم چرا رفتی؟به خواسته ی کی؟چی شد که برگشتی؟چرا تنهایی رو ترجیح می دی؟حقمه بدونم مگه نه؟راز نیست که قصد پنهان کردنشو داشته باشی.وقتمون هم که زیاده پس نمی تونی فرار کنی.من واقعا می خوام بشناسمت.از وقتی که یه چیزایی عوض شد همیشه کنجکاو زندگی بودم که قبل از من داشتی اما به هر دلیلی فرصتش پیش نیومد ؛تو هم که تا ازت نخوان حرف نمی زنی.
    در سکوت فقط خیره نگاهم می کرد و من ملتمس و با اشتیاق منتظر حتی یه کلمه ی امیدوارانه یا حتی سر تکون دادنش بودم که در باز شد و با دست پر و بوهای خوش از در وارد شدن.
    آهی کشیدم و گفتم:
    -مثل اینکه وقتش نشده.غذامونو بیارم همینجا یا بریم؟من می گم بریم با واقعیت خانواده ی عجیبمون رو به رو بشیم،امروز نمی خوام موقع غذا خوردنم فقط سکوت باشه.
    لبخند مختص به خودش رو تحویلم داد و بلند شد و پیش بقیه رفتیم.میز نزدیک مبل رو حسابی رنگین کرده بودن و به زور خودشون رو کنار هم جا داده بودن.کیاراد چند تا صندلی راحتی دیگه هم برای خودش و آروین و ماهان اورد و دور هم شادترین و لذیذ ترین ناهار عمرمون رو خوردیم ؛حالا که کیاراد و آروین چونه هاشون گرم شده بود ما هم کاری به هم نداشتیم و تقریبا دلخوری و ناراحتی ها به فراموشی سپرده شده بودن و همه از این موضوع راضی بودن.
    با تاریک شدن هوا ما هم از اونجا دل کندیم تا به پارک آب و آتش بریم که شبها جلوه ی قشنگ تری داشت.
    مهتا که کنارم راه می رفت با ناراحتی و غرغر گفت:
    -اینجا همیشه اینقدر دیر برف میاد؟یکی از دوستای کاناداییم عکس برف بازیشونو گذاشته بود دلم خواست.
    ل*ب*هام رو جمع کرده چپ چپ نگاهش کردم.
    -ببخشید دیگه،نتونستیم شما فرنگیا رو با برف و آتیش بازی راضی نگه داریم.یکم دندون روی جیـ*ـگر بذار،چیزی نمونده.متاسفانه برای ما موقع امتحانا می شه ولی می بینی.
    -بله دیگه،خارجیا بیخود تعطیلات زمستونی ندارن.می رن اسکی و چه کارایی می کنن؛ بعد ما خسته از امتحانا لابد فقط می تونیم بخوابیم.
    -بقیه رو نمی دونم ولی من آره.
    -پس زودتر ازدواج کنین تا چهارتایی یه سفر اروپایی بریم،اونجا همه چیز فرق می کنه.
    رونیکا :تو هم دیگه خیلی اینجا رو دست کم گرفتیا.مگه ما چی کم داریم؟
    -چرا خوب؟تو نرفتی؟فقط طناز مونده دیگه؛اونم با کیارش بره بیشتر بهش خوش می گذره.
    رونیکا:پیش یه مجرد حسرت به دل چشم به راه اینا رو نگین،چشم و گوشم باز می شه.
    -نه که الان نیست.
    مهتا با آرنج ضربه ی کوچیکی بهم زد.
    -حالا واقعا خبری نیست؟یعنی از وقتی جدی شدین تا حالا اصلا حرفشو نزدین؟کیارشی که من امروز دیدم دیگه به این امر مقدس بی میل نیست.اصلا چرا مراسممونو با هم نگیریم؟مثلا نزدیکای عید.
    -مال شما اینقدر عقب افتاد؟
    -هنوز معلوم نیست ولی تازه کار کردنشو شروع کرده یکم بیشتر جاگیر بشه شاید بخوایم دنبال خونه هم بگردیم.من با همون قدر خونه ی آروینم مشکلی ندارم ولی می خواد از همون اول زندگی همه چیز کامل و بی نقص باشه و بهونه دست مامان و بابا نده.
    -کاش از دست ما هم کمکی برمی اومد.
    -این چه حرفیه؟عمو بیشتر از اینا به گردنمون حق داره.
    گوشی ام توی جیب پالتو لرزید.بیرون کشیدمش.
    چه عجب.مسیج از پانیذ بود که می پرسید دقیقا کجاییم؟
    جوابش رو دادم و رو بهشون گفتم:
    -همینجا وایسیم تا مهمونمون بیاد.
    کیاراد:حالا کی هست این مهمونتون؟بعدشم ظاهرا همه اتون مهمون من به نظر می رسین.
    آروین نچ نچی کرد و گفت:
    -خدا نکنه تو بخوای زن بگیری!چقدر منت می ذاری.
    بالاخره بهمون رسید و تقریبا همه با اکراه بهش خوش آمد گفتن،اون هم با اینکه متوجه شد به روی خودش نیاورد.
    -حالا چرا زنونه مردونه اش کردین؟
    -گفتیم چون دوست ندارن اول با ما هم عکسامونو بگیریم بعد هر کس راهشو می ره.
    -وا پس اگه قراره جدا باشیم من چرا اومدم؟
    -تا آخرش هم که اینطور نیست.بالاخره یکی از جنتلمن هامون همراهیت می کنن.
    -باز از هیچی بهتره.
    یکم اون دور و اطراف چرخیدیم و در ژست های مختلف عکس گرفتیم و صدای مردها رو در اوردیم تا بالاخره قانع شدیم همراهشون بریم.شب جمعه حسابی شلوغ شده بود و مجبورمون کرد بعد از کمی قدم زدن به یکی از کافی شاپها بریم.گوشه ی دنجی کنار یکی از پنجره ها نشستیم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 69»
    -رونیکا گـ ـناه داشت؛بیچاره فکر کنم تنها موند.بهش گفتم باهامون بیاد ولی قبول نکرد.
    -کیاراد اینجور وقتا اگه سرش گرم نباشه هواشو داره.
    سرم رو تکون دادم.
    -مطمئنی چیزی نمی خوای سفارش بدی؟
    -آره،بخوام هم نمی تونم؛تا حرف نزنی چیزی از گلوم پایین نمی ره.خوب،منتظرم ؛شروع نمی کنی؟
    نفس عمیقی کشید.
    -از اون موضوعی که ما رو خواسته یا ناخواسته خانواده کرد خبر داری ؛نمی خوام واردش بشم و انتظار دارم درک کنی.اون ازدواج به خاطر من انجام شد و نمی دونم پدرم و مهرناز چقدر با هم احساس خوشبختی می کنن؛شاید من پدرمو به کاری که نمی خواست مجبور کردم و الان منو گناهکار می دونه .به هر حال برای پشیمونی دیر شده فقط می دونم به اون خونه و خونواده دلبستگی نداره و ترجیح می ده بیشتر وقتشو توی شرکت بگذرونه تا اینکه با بچه هاش سر و کله بزنه.من بیشتر از اینکه پسر اون باشم پدربزرگمو پدرم می دونم اون هر چقدر هم ظالمانه، بیشتر بهم فکر کرد،اگه به اینجا رسیدم به خاطر تصمیم های عجولانه ایه که برام گرفته،اون همه اصرار به درس خوندن و ناگهانی توی 16 سالگی تک و تنها فرستادنم به کشوری که هیچی ازش نمی دونستم.وقتی توی دنیای خودم غرق بودم یه بلیط و یه چمدون دستم داد و با یه خداحافظی عجله ای وادارم کرد برم.من هیچوقت نخواستم مزاحم زندگی جدید پدرم باشم اما رفتن هم توی سرم نبود،من بدون وابستگی به کسی هم می تونستم زندگی کنم .توی خونه ای که ترتیبش رو داده بودن مستقر شدم و وارد یکی از بهترین دانشگاه های آمریکا شدم .رفتنم خیلی زود برای همه عادی شد و همه به زندگی خودشون برگشتن اما مهرناز و عمه ام زنگ می زدن و گریه و بی تابی می کردن که اون موقع اشکشون از نظرم اشک تمساح بود وگرنه مانع می شدن،هنوزم رازشو نفهمیدم؛مهم هم نیست چون به ضررم نشد!
    با ناراحتی و چشمهایی پر شده نگاهش کردم که متوجه شد و اخم معروفش رو روی پیشونی اش نشوند.
    -چی شده؟چرا...
    با بغض گفتم:
    -الهی بمیرم...اگه یکم بزرگتر بودم و از چیزی خبر داشتم نمی ذاشتم یه روزم تنها باشی.یعنی چی آخه؟این چه اخلاقیه بعضی خانواده های پولدار و ببخشیدا به اصطلاح اصیل دارن؟مثلا این استقلال و بزرگ شدن به این همه سالی که از دست دادی می ارزه؟
    کمی با تعجب و گنگ نگاهم کرد و بعد اخمش رو غلیظ تر کرد.
    -اگه می دونستم اینجوری می کنی یه کلمه هم تعریف نمی کردم.تا همینجا کافیه.
    دستی به زیر چشمهام کشیدم که بی خبر از من خیس شده بود.
    -اِ نکن دیگه.باشه دیگه حرف نمی زنم به خدا.
    کمی روی میز خم شده دستش رو روی دستم که روی میز بود گذاشت و با صدای گرفته ای گفت:
    -الان تو هستی؛این یعنی تموم شدن همه ی کابوسام.از اون روزا خیلی گذشته؛ پس تا نخوام چیزی یادم نمیاد.
    دست آزادش رو بلند کرد.
    -هنوزم چیزی نمی خوای؟به نظر من به یه لیوان آب نیاز داری؟
    الان به خیلی چیزها نیاز داشتم؛نزدیک تر بودنش،سر روی شونه گذاشتن و آروم کردنش،چشمهاش که پیش روی چشمهام بود و نگران و دلسوز و جوری که انگار طاقت این ناراحتی و بغضم رو نداشت،با همین صدای آروم و گیرا،مسلط ادامه دادنش به ادامه ی همین داستانی که لذتی بهم القا نمی کرد.
    آهی کشیدم و سرم رو تکون دادم.
    گارسون بالای سرمون اومد و برخلاف تصورم دو فنجان چای و کیک تازه با یه لیوان آب سفارش داد.گارسون که رفت با تعجب نگاهش کردم.
    -تو می خوای چای بخوری؟
    -نمی تونم؟
    -نمی دونم ولی قرارمون تغییر کردن نبودا.
    -شاید خوشم اومده؛اما از سلیقه ی خودم هم نمی گذرم!
    -کار خوبی می کنی،چون من شنیدم که می گن ترک عادت موجب مرضه.البته خدای نکرده منظورم با تو نیستا فقط خواستم قول و قرارمونو یادآوری کنم.به اندازه ی کافی دلمو به دست اوردی؛بیشتر از این راضی نیستم.
    -پس بدون که منم به همون قدر قانع نیستم!فعلا اینا رو سرد نکنیم،برای ادامه دادن دیر نمی شه.
    لبخند به لب سری تکون دادم و مشغول شدم و بعد از اینکه مطمئن شد به اندازه ی کافی صبرم رو لبریز کرده ادامه داد:
    -از همون موقع راهم رو ازشون جدا کرده بودم و دیگه جواب تلفنهاشون رو نمی دیدم،کینه به دل نگرفته بودم اما دلخور بودم.شب و روز توی یه ویلا تنها سر کردن به اندازه ی کافی خسته کننده بود؛هم برای اینکه روی پای خودم بایستم و هم برای اینکه مدت زیادی توی خونه تنها نباشم توی یه بار کار کردنو شروع کردم.اون موقع بیست سالم بود و اولین مدرکمو گرفته بودم،کاری به کسی نداشتم ولی بودن کسایی که با همون سر به زیری توجهشونو جلب می کردم و هر شب به گفته ی خودشون برای دیدن من تا اونجا می اومدن!همون موقع ها با یکی آشنا شدم و بنا به دلایلی همخونه شدیم؛اما فقط در همین حد .صبحونه رو با هم می خوردیم و از خونه بیرون می زدیم ،خوشگل بود ولی دختر مناسبی نبود؛منظورمو می دونی.باردار که شده بود خانواده اش طردش کردن ،با اصرار خواست کمکش کنم تا از بچه اش خلاص بشه .منم تا جایی که از دستم برمی اومد همراهش بودم و درددل هاش رو گوش می دادم تا اینکه یه چیزایی از طرفش حس کردم و عذرش رو خواستم.برای اینکه دیگه توی اینجور دردسرا نیفتم به کسی دست دوستی ندادم؛تقریبا 6 ماه طول کشید،اما کم کم توی دانشگاه با آدمهای خوبی آشنا شدم و تحمل همه چیز آسون تر شد و فهمیدم اونجا هم حتی اگه هم زبون نباشیم و فرهنگامون متفاوت باشه معنی"خوبی"عوض نمی شه.درسم که تموم شد و بزرگ شدن خواهر و برادرمو که دیدم برای اینکه فاصله امون بیشتر نشه پیشنهاد کار از طرف استادهامو رد کردم و به خواسته ی پدرم و بقیه عمل کردم و برگشتم؛بقیه اش رو هم که می دونی.
    مغزم توی نقطه ای گیر کرده بود و جلوتر نمی رفت و تقریبا جمله های آخرش رو به زحمت شنیده بودم که حواس پرتی ام رو متوجه شد و سکوتم رو که دید گفت:
    -اتفاقی افتاده؟
    لبخندی حرصی و زورکی تحویلش دادم.
    -پس 6 ماه با یه دخترِ از قضا خوشگل و نامناسب همخونه هم بودی و اتفاقی هم بینتون نیفتاد درسته؟نمی خوای اینو کامل تر توضیح بدی؟
    -چطور؟ممکن نیست؟قرار نیست همه ی مردها تا یه دختر طرفشون اومد دست و پاشونو گم کنن؛همه مثل کسی که می شناسی نیستن،حداقل من نیستم.
    -اگه دختر خوبی بود و آشنایی تون متفاوت بود چی؟
    -بازم فرقی نداشت ؛من اون روزا سر به زیرتر از امروز بودم!هر جایی هم رفتم و هر چیزی رو دیدم اما کسی در حد من نبود.حالا دلیل این بی طاقتی و عجله ام رو فهمیدی؟!فهمیدی چرا هر لحظه تو رو کنار و نزدیکم می خوام و دیگه چیزی برام مهم نیست؟حالا دیگه تنهایی رو فقط با تو می خوام و جور دیگه ایش رو نمی شناسم و برام قابل قبول نیست؛هر چقدر هم که کسی قبل از تو برام نبوده باشه متوجه فرقت با بقیه هستم و می دونم از دست دادن تو می تونه بدترین و غیرقابل جبران ترین اشتباهم باشه!
    همین حرفها که با تحکم و قاطعیت و با اون لحن و نگاه تاثیرگذار و گرم بیان شد کافی بود تا تمام افکار ناخوشایند و بی مورد از ذهنم پر بکشه و همه ی وجودم چشم بشه و نگاه های قشنگش رو شکار کنه.
    این چشمها و این برق نگاهش چیزی داشت که همه چیز رو از ذهنم پاک می کرد و نمی گذاشت به چیز دیگه ای فکر کنم.یعنی می شد روزی رو ببینم که این دو گوی روشن از ته دل می خندن و دیگه اثری از این همه غم و اخم نیست؟
    حتی با اینکه دلبستگی ام با همین اخمها و جدیت شروع شده بود اما دلیل نمی شد حقش رو یه شادی واقعی ندونم؛علاوه بر اون می خواستم من باشم که خوشحالی و هیجان رو بهش هدیه می دم و مطمئن و بیشتر از اون ایمان داشتم می تونم،اگه خودِ واقعیش همین بود که پیش روم بود؛پس جای امیدواری بود.
    کافی شاپ که شلوغ تر شد حساب کرد و بیرون اومدیم تا یکم روی پل طبیعت قدم بزنیم.حالا دیگه مثل صبح ناراضی و مخالف این گردش به نظر نمی رسید و ظاهرا از اینجا هم بدش نیومده بود،این هم به خاطر ما بود که فکر همه جا رو کرده بودیم.
    همچین جایی مناسب یه پیشنهاد ازدواج رمانتیک بود!این بالا و نزدیک به آسمون خدا؛اما کو؟اون هم کی؟!
    من هم توقع هایی داشتم ها!اما شبیه یکی از آرزوهام بود و تصورش هم قشنگ بود؛هرچند تصورش هم برام عجیب خنده دار بود.
    نهایتش یه شب می تونه بگه حاضر شو داریم می ریم عروسی مون!
    توی همین افکار غرق بودم که با گذاشتن دستش روی بازوم از جا پریدم و سرم رو بلند کرده به اخمهای درهم رفته اش نگاه کردم.
    -حواست کجاست؟
    گیج گفتم:
    -همینجا!به تو گوش می دادم.
    این بار فکر کنم تونستم به بالا پریدن ابروهاش حق بدم.
    -خوبه،داشتم چی می گفتم؟
    خودم رو نباختم و بدون هیچ مکث تابلویی گفتم:
    -ای بابا چه فرقی می کنه؟مگه تو چیز بدی هم می گی؟هر چی که هست موافقم.
    یک تای ابروهاش رو بعد از کمی استراحت دوباره بالا انداخت.
    -پس به پدر و مادرت خبر می دی؟
    این دفعه بدون نقش بازی کردن گیج نگاهش کردم.
    -چیو خبر می دم؟
    -پس گوش نمی دادی.به همین زودی از من خسته شدی؟
    -این چه حرفیه؟یه لحظه حواسم پرت شد.می شه استثنائا یه بار دیگه تکرار کنی؟
    -داشتم می گفتم اگه براتون مناسبه یه شب برای شام وسط هفته دور هم جمع بشیم و تا مادربزرگت هست مفصل درباره ی خودمون صحبت کنیم.
    -درباره ی خودمون چی بگیم؟
    چشمهاش رو با حرص باریک کرد.
    -مخصوصا این کارها رو می کنی مگه نه؟
    با خنده گفتم:
    -نه به خدا،چرا باید از قصد باشه؟تو منظورتو بگو.
    -زمانش رسیده تا درباره ی مهریه و این چیزا حرف بزنیم،گذشته از اون دارم از اون خونه می رم.
    -چه بی خبر!چرا زودتر نگفتی؟
    -مگه حواس گذاشتی؟
    -اتفاقا منم بی اجازه ات یکم توی اینترنت گشتم؛امشب به بابا هم می گم تا کمکمون کنه.راستش دیگه دلم نمی خواد پامو توی اون آپارتمان بذارم.
    -نیازی نیست،خودمون هم از پسش برمیایم.وقتی شما از من چیزی نمی خواین پس منم به خودم چنین اجازه ای نمی دم.
    -موضوع رو به کجا کشوندی ها.
    گوشی اش زنگ خورد و جواب داد؛من هم توی اون مدت از زیبایی های اطرافم لـ*ـذت می بردم.متاسفانه توی تاریکی دیگه نمی شد عکس گرفت.یه بار هم باید روز می اومدیم.تقصیر کیاراد بود که اونجا وقتمون رو گرفت.
    -بریم.
    -کجا؟
    -ماهان بود؛گفت بیاین رستوران.ظاهرا حوصله اشون سر رفته و گرسنه شدن.
    سرم رو تکون دادم و به دنبالش رفتم .همه خسته و در سکوت دور میز نشسته بودن و ظاهرا انرژی شون ته کشیده بود .وقتی ما رسیدیم تازه همه منو به دست گرفتن؛کیارش کنار ماهان و من کنار رونیکا نشستیم.بدون نگاه کردن منو فیله مرغ استریپس و سیب زمینی سفارش دادم و گوشی به دست منتظر شدم تا بقیه هم انتخاب کنن،جای امیدواری داشت که مامان تا حالا زنگ نزده بود،اگه به همین روال ادامه بدن پس از خدامه امشب برنگردم .دیگه یه ثانیه هم نمی تونم خودم رو دور از کیارش تصور کنم.
    این همه ساعت رو کنار هم با آرامش گذروندن وابسته تر و مبتلاترم کرده بود و فکر و عقیده مون رو یکی کرده بود؛این که بعد از وقت گذروندن با دوستامون ما با هم یه مسیر رو بریم رو از خداحافظی و دیدار رو به تاخیر انداختن بیشتر می خواستم.
    اول به مامان پیام دادم که فردا کلاس ندارم و امشب رو خونه ی دایی می مونم و بعد به کیارش پیام دادم که باهاش به خونه اش می رم؛چقدر هم که مثل من گوش به زنگ گوشی اش بود.آخرش هم خودم مجبور شدم بهش گوشزد کنم گوشی ات زنگ می خوره و نگاه متعجب همه رو به جون بخرم.
    آروم و خونسرد و حرص من رو دراورده گوشی اش رو از جیب کتش بیرون کشید؛من هم حواس بقیه رو پرت کردم تا متوجه نشن همه اش زیر سر منه،یکم که سرشون گرم شد و بین خودشون مشغول حرف زدن شدن گوشی ام رو از روی میز برداشتم؛جواب داده بود.
    -چرا؟
    -برای اینم دنبال دلیل می گردی؟
    -وقتی بی خبر از من دروغ می گی و هماهنگ می کنی نباید دنبال دلیلش باشم؟
    داشت عصبی ام می کرد.چی فکر می کردم و چی شد؟
    اما راست می گفت؛اول باید به خودش می گفتم.کمی باریک و تیزبین نگاهش کردم که سرش توی گوشی اش بود.دمغ شده تایپ کردم:
    -باشه،حق با توئه،فراموشش کن.بعد از امشب که اون حرفا رو زدی و ادعا کردی که من متفاوتم نباید بهت این احساسو می دادم که چیزی از اون دختر کم ندارم،اما چون به هردومون اعتماد داشتم بدون تردید دروغ گفتم،فردا با افتخار می تونستم راستشو بگم اما بیخیال.نمی خوام منو اشتباه بفهمی.
    نگاه طولانی و ناباوری بهم انداخت که گوشی ام رو روی میز گذاشتم.گارسون هم با چرخ اش داشت به طرف میز ما می اومد؛بعد از گرفتن ظرفم با سیب زمینی های گوشه ی بشقابم مشغول شدم و دیگه نگاهی هم به طرفش ننداختم؛قهر نبودم اما بی تفاوتی هم نمی تونستم به خرج بدم.برای اینکه خیلی توی رستوران همهمه به پا نشه نمی تونستیم همه با هم حرف بزنیم و تنها کسایی که بهشون دسترسی داشتم رونیکا و ماهان بودن.
    داشتم تکه ای از فیله ام رو با چنگال به سس آغشته می کردم که کیارش که مقابلم نشسته بود چشم غره ای بهم رفت و با اشاره به چراغ چشمک زن گوشی ام گفت:
    -نمی خوای جواب بدی؟
    خونسرد غذام رو جویدم.
    -نه،می دونم چی گفته.
    رونیکا:کی؟چی؟البته من که می دونم با هم بودین ولی عجیبینا؛وقتی از هم جدایین کلا دورین بعد حالا که باهمین از هم سیر نمی شین!
    ماهان:مگه بده؟بزن به تخته.
    کیارش:پس بازم می خوای تلافی کنی؟
    شونه بالا انداختم.
    -نه چیو؟اونقدر ناراحتم نکرد که به فکر تلافی باشم,گفتم که حق داری.
    رونیکا گوشی من رو به دست گرفته با پررویی آروم جوری که فقط خودمون چهار نفر بشنویم گفت:
    -همونجور که گفته یه ساعت دیگه آماده باش،چیزی هم لازم نیست از خونه ی خودتون بیاری؛ظاهرا خودش فکر همه چیزو کرده.
    چشمکی تحویلم داد و گوشی ام رو کنار دستم گذاشت.داغ کرده از این حرکتش و دیدن لبخند ماهان برای اولین بار بهش تشر زدم.
    -تو چرا می خونی؟هر طور هم که برداشت کردی اشتباهه،ماهان منو می رسونه خونه.من به زور خودمو تحمیل و جایی دعوت نمی کنم.
    کیارش:درسته،فقط به درخواست این مدتم با تاخیر عمل می کنه،فکر می کنم بعد از این همه با هم وقت گذروندن این حقو داریم.
    رونیکا:اجازه ی ما هم دست شماست ؛هرچند ما خیلی زیارتتون نکردیم.
    ماهان لبخند به لب گفت:
    -حتما کم سعادتی از ما بوده.ولی عمو می دونه؟
    -نگران نباش،پنهون نمی کنم،بعدشم قابل اعتمادتر از ما نمی تونین پیدا کنین.
    -می دونم عزیزم،ولی پدر،پدره دیگه.هم اینکه طناز با مهتا برای من فرقی نداره متوجهی که؟توی خانواده ی ما هم اینجور رسمایی وجود نداره.
    از دیدن کلافگی و کم اوردنش بدم نیومد؛در جواب نگاهش شونه هام رو بالا انداختم.ماهان هم عجب برادر زنی بود؛بیچاره آروین.جلوی ماهان حتی نمی تونست دست مهتا رو بگیره.اما می دونستم کیارش غدتر از این حرفهاست که جلوی ماهان کوتاه بیاد و غیر از این هم نبود!
    ***
    در رو پشت سرمون بست و چراغها رو روشن کرد که به طرفش برگشتم.
    -به نظرت کارمون درست بود؟بیچاره چقدر حرف زد سرم سوت کشید؛ حقش دیدن این فرار ما نبود!
    -ولی داشت آدم اشتباهی رو نصیحت می کرد،همین که ما می دونیم چرا اینجاییم کافیه؛بهم بدهکار بودی، یادت که نرفته؟
    پشت چشمی نازک کردم و به ظاهر با اکراه و دلخوری نگاهش کردم و جواب دادم:
    -حالا که به زور اومدم چیکار کنیم؟فیلم ببینیم؟
    بعد از مکث کوتاهی با اکراه سری تکون داد.
    -برای شروع بد نیست.دیگه گرسنه نیستی؟
    -تو هم حسابی منو شکمو می بینی.مگه تو غذاتو نخوردی؟
    -گذاشتی؟بهتر بود قبلش که با هم بودیم بهم بگی چی توی سرته تا اون بحث بیخود هم پیش نیاد.
    -برای اینکه فردا رو با انگیزه تر شروع کنم به ذهنم رسید.
    -به موقع بود.
    ولی در واقع چیز دیگه ای هم بود؛حس ناخوشایند و بی موقعی که نوید اتفاقهایی رو می داد که شاید کنترلش از دست همه ی ما خارج بود و ما فقط می تونستیم نظاره گر باشیم،حسی که نمی گذاشت از ته دل لبخند بزنم و خودم رو توی این لحظه پیدا کنم.
    -اشکالی نداره اول من دوش بگیرم؟این همه مدت بیرون بودم زیاد راحت نیستم.
    -مشکلی نیست،همه چیز داخل هست.
    سری تکون دادم و بعد از گذاشتن پالتو و شالم توی اتاقش به حمام رفتم و بعد از حدود بیست دقیقه زیرآب موندن راحت تر و آروم شده باز هم یکی از تی شرتهاش رو به امانت گرفته بیرون اومدم.
    حداقل اینجوری مجبور نشدم اون آرایشها رو به سختی پاک کنم.
    توی آشپزخونه و پشتش به من مشغول کاری بود که با صدای بسته شدن در به طرفم برگشت که کنجکاو و لبخند به لب پرسیدم:
    -چیکار می کنی؟
    -برو کنار شومینه،اینجا نایست،منم الان میام.
    با همون لبخندِ لحظه ای کمرنگ نشده به حرفش گوش دادم و روی مبل تک نفره ی چرمی و راحتی کنار شومینه نشستم.صندلی گرم و راحتی بود و خواب رو جلوی گرما حسابی لذیذ می کرد.


     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا