کامل شده رمان اکسی توسین(هورمون عشق)|شیرین سعادتی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Shirin Saadati

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
528
امتیاز واکنش
6,633
امتیاز
613
بالاخره مسافرت چند روزه ی ما هم به پایان رسید.
با تمام اتفاقای جالب و مسخره اس!
کلی خندیدیم و کلی اعصابمون خورد شد.
چندباری که به موقعیت هایی که واسه ی کامران و گلسا و سودا و مهان جور کردیم که برن یکم بگردن و باهم حرف بزنن.
چقدر که برای فرزین دلم سوخت،چون بهار اصلا بهش رو نمیداد...دریغ از یک نگاه!
چقدر که امیرمسعود نگاه های سنگین می انداخت و وقتی میخواستم جوابش رو بدم،لبخند معنا دار میزد!
دلم میخواست فکش رو بیارم پایین!..اما خب،هی دندون رو جگرم میذاشتم!
خوب شد که تموم شد.
اتوب*و*س جلو دانشگاه توقف کرد.
پیاده شدیم که شدیم،بهار گفت:آغا از همینجا بهتون خسته نباشید میگم.
سودا خندید:مگه کوه کندیم،خوش گذروندیما!
با لحن معناداری کشیده گفتم:خوش!
خنده اشون گرفت.
فریماه خمیازه ای کشید:کمتر از کوه کندن نبود والا.
دیانا:پس نخود نخود هر که رود خانه ی خود.
گلسا کوله اش رو محکم کرد:پس از من خداحافظ.
همه باهم گفتیم:هو با کی!؟
گلسا نیشش رو باز کرد:کامران منو می رسونه!
فریماه چشماشو گرد کرد:بابا بیخیال!
سودا دستشو تکون داد:ای تو روحت!
با تعجب گفتم:ترتیب اینم دادی!؟
گلسا فقط دندوناشو ریخت بیرون.
من:پعه!..این دیگه کیه!
دیانا آروم گفت:خوش بحال این واقعا.
با خستگی گفتم:خیلی خب منم برم دیگه.
همونجا بود دیگه از هم خداحافظی گرفتیم و من با تاکسی برگشتم خونه.
در ورودی رو هل دادم و کشان کشان داخل شدم.
طبق معمول مامان مقابلم ظاهر شد.
لبخند زنان گفت:سلام به دختر گلم،خسته نباشی،خوش اومدی.
جواب لبخندشو دادم:سلام عشقم،مرسی.
بعد خودمو انداختم تو ب*غ*ل:وایی دلم برات یه ذره شده بود.
مامان خندید:عزیزم،گرسنت نیست؟
بی جون گفتم:نه مامان دارم از خستگی غش میکنم.
مامان:باشه پس تا بابات بیاد برو یکم استراحت.
سرمو تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و خودمو ول کردم رو تخت و چشمامو بستم.
چند دقیقه نگذشته بود که یهو در اتاق باز شد و برای یه لحظه حس کردم آپاچی ها بهم حمله کردن!
رایان:هوهوهو...سلام سلام شاهزاده خانوم،برگشتی؟
چشم غره ای بهش رفتم و دوباره چشمامو بستم:نه هنوز تو راهم!
رایان مسخره خندید:چه خبر؟..خوش گذشت؟
من:بله خوش گذشت..الان فرمایش!؟
رایان:هیچ،بداخلاق!..وای رایش یه بازی جدید خریدم،جنگی...امپراطوره!
بی حوصله گفتم:خب خوش بحالت.رایان من الان خستم بی زحمت،زحمتو کم کن!
رایان چند لحظه موند و بعد پوفی کرد و رفت بیرون و درو کوبید به هم.
یهو داد زدم:صدبار گفتم بازی جنگی نخر،الان برات زوده!
و جواب شنیدم:بیخی خانوم روانشناس!
نفسمو دادم بیرون....من به کی میگم!؟..نکه خیلی هم گوش میده.این بازی های خشن برای سنش مناسب نبود.تو روحیه اش تاثیر میذاشت و منم نمیخواست رایان یه پسر عصبی و پرخاشگر بشه.
آهی کشیدم و به پهلو شدم.بهتره یکم بخوابم.
*****
 
  • پیشنهادات
  • Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    جلوی کمد لباسام ایستاده بودم و مثلا قصد داشتم آماده بشم اما فکرم اینجا نبود.
    همونطور که پوست ل*بم رو میکندم،داشتم به این فکر میکردم چطور به حامد جواب بهار رو بگم!
    یه هفته از مسافرتمون گذشته بود،روزا پشت هم سپری می شدن،می رفتم دانشگاه و می اومدم اما فکرم مشغول بود.هی داشتم با روح و روانم ور میرفتم که چطور موضوع رو بیان کنم!
    ولی نه...امروز دیگه باید تمومش کنم.حامد هم گ*ن*ا*ه داشت بیچاره،باید میفهمید تا خودش رو جمع و جور کنه.
    مانتوم رو انداختم رو تخت و گوشیم رو برداشتم.
    سریع شماره اش رو گرفتم و منتظر شدم.
    یک دقیقه بعد...
    حامد:الو.
    با خنده گفتم:سلام پسرخاله جان،چطوری؟
    حامد شاد گفت:به سلام رایش خانوم،چه عجب یادی از ما کردی.
    من:خب دیگه،من اونقدرا هم بی معرفت نیستم که.
    حامد خندید:بله شما درست میگی.چه خبرا؟
    ل*بامو به هم فشار دادم...برای چی لفتش بدم!؟..بالاخره که باید بگم.
    من:حامد راستش زنگ زدم جواب بهار رو بهت بگم.
    برای چند لحظه صدایی از حامد نیومد اما بعد با لحن عجیبی گفت:خب!؟
    می تونستم حدس بزنم که الان ضربان قلبش رفته بالا و استرس گرفته...هعی!
    نفسمو دادم بیرون:خب من بهش گفتم و اونم بعد از کلی دست دست کردن بهم گفت که...
    حامد:بگو رایش.
    ناراحت گفتم:جوابش...منفی بود حامد.
    حامد با بهت نالید:چی!؟..واقعا!؟
    من:باور کن.
    حامد:اذیتم که نمیکنی رایش ها!؟
    کلافه گفتم:نه حامد این موضوع که شوخی نیست،وقتی که میدونم تو چه حالی داری،قسم میخورم منفیه.
    حامد:چرا منفیه؟...نگفت؟
    چشمامو رو هم فشردم...حس میکردم صداش میلرزه!...خیلی براش ناراحت شدم.
    با صدای آرومی گفتم:گفت که من فکرشم نمیکردم،من حسی به حامد...ندارم و برام فقط پسرخاله ی دوستمه.
    خودم اضافه کردم:انتظار این علاقه رو نداشت حامد...یعنی...
    حامد نذاشت ادامه بدم:فهمیدم فهمیدم،متوجه شدم...باشه.
    صداش از ته چاه در می اومد!
    رنجور گفتم:حامد غصه نخور...تو میتونی زندگیتو با...
    نذاشت بگم..
    حامد:رایش!..فعلا وقت گفتن این نیست،به خاله اینا سلام برسون.
    این یعنی نمیخوام حرف بزنم!...به ناچار قبول کردم.
    من:باشه ببخشید...خداحافظ.
    حامد:تو چرا عذر می خوای؟..تو ببخشید،خداحافظ.
    و فورا قطع کرد!...آهی کشیدم و گوشی رو اوردم پایین.
    چه حس بدی بود...حتی منم احساس پوچی میکردم چه برسه به حامد که نه شنیده!
    اینکه فرد مورد علاقه ات دست رد به سـ*ـینه ات بزنه خیلی سخته،آدم حس میکنه افتاده ته دنیا!
    خب چه میشه کرد،قسمت این دوتا باهم نیست لابد.امیدوارم هردوشون خوشبخت بشن.
    اه حالم گرفته شد.باید از خونه میزدم بیرون...هوف.
    سریع از جا پریدم و لباس بیرون پوشیدم.
    کیف و سوییچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
    همونطور که تند تند پله ها رو رد میکردم بلند گفتم:مامان من دارم میرم دشت بهشت..فعلا.
    مامان از آشپزخونه اومد بیرون و متعجب گفت:چی؟..چرا یهو؟
    پشت کفشمو کشیدم بالا و گفتم:یهو نیست،دستام پره!
    مامان:آها،خب میذاشتی باهم بریم..میخواستم راجع به امکاناتشون با خانوم ملکی حرف بزنم،ببینم چیزی کم ندارن.
    من:دفعه بعد خب عزیز دلم...میبینمتون.
    مامان:باشه،به سلامت.
    از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم و راه افتادم.
    آهنگ boom clap از charli xcx رو هم گذاشتم و زیادش کردم تا بتونم با روی باز برم پیش بچه ها.
    جلوی در که رسیدم،بوق زدم..چند لحظه بعد آقای رحیمی درو باز کرد.
    ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم.
    آقای رحیمی درو بست و به طرفم اومد:سلام دخترم خوش اومدی.
    لبخندی به روش زدم:سلام عمو جان..حالتون خوبه؟
    آقای رحیمی:ممنون دخترم،شکر خدا.
    من:عمو اگه زحمتی نیست لطفا پلاستیک های تو ماشین رو تا دفتر خانم ملکی بیارید.
    آقای رحیمی:حتما دخترم.
    تشکر کردم و خواستم برم طرف ساختمون که صدای زنگ گوشیم بلند شد.
    نگاهی به صفحه اش انداختم...اوه فریماه بود.
    جواب دادم:سلام فری.
    گلسا:علیک سلام خانوم،صدبار گفتم فری نه و فریماه
    نیشم رو شل کردم:حالا هرچی..چطوری؟
    کشیده گفت:خـــوب!.تو چطوری،کجایی؟
    من:اومدم دشت بهشت پیش بچه ها.
    فریماه:عه پس چرا نگفتی ما هم بیایم؟..تنها تنها دیگه آره.
    خندیدم:گفتم شاید کار داشته باشید.
    فریماه:نخیر،اتفاقا داشتم از بی حوصلگی جون میدادم،هستی تا با دخترا بیام؟
    من:آره دو سه ساعتی پیششون میمونم.
    فریماه:اوکی حله،نیم ساعته خودمونو می رسونیم.
    باشه ای گفتم و قطع کردیم.
    راه افتادم طرف ساختمون.
    به دفتر خانم ملکی که رسیدم،دیدم خانم ملکی داره به آقای رحیمی میگه پلاستیک های پر هدیه رو کجا بذاره
    نزدیک که شدم،خانم ملکی متوجه ام شد و با شادمانی سلام و احوال پرسی کرد.
    خانم ملکی:خیلی خوشحالمون کردین،مدتی نبودین بچه ها دلتنگ شده بودن.
    خندیدم:درسته این چند وقت نتونستم بیام،سرم با دانشگاه گرم بود ببخشید.
    خانم ملکی:خواهش میکنم این چه حرفیه.
    به پلاستیک ها اشاره کرد:مهم اینه که هروقتم بیاید بچه ها رو فراموش نمیکنید.
    لبخندی زدم:میتونم برم پیششون؟
    خانم ملکی:اوه البته بفرمایید.
    من:باشه پس کیف من اینجا باشه،با هدیه هاشون میرم.
    خانم ملکی سر تکون داد و من با برداشتن پلاستیک ها راه افتادم به طرف سالن بازی.
    میدونستم تو این ساعت الان همه باهم ریختن اونجا.
    با هر قدمم صداشون نزدیک تر میشد.
    تو دلم خندیدم و قیافه ی شیطونی به خودم گرفتم.
    پشت در ایستادم و تقه ای به در زدم.
    اما دریغ از ذره ای توجه!...پوفی کردم و این بار چند بار پشت سر هم محکم زدم به در!
    سر و صداشون خوابید!
    صدای یکیشون اومد:یکی پشت دره.
    حتی خودمم هیجان داشتم!
    یه دختر با صدای نازکی گفت:کیه؟
    تو دلم با سرعت تا سه شمردم و با یه حرکت تند سرم رو از لای در رد کردم و با صدای کلفتی گفتم:دیو مهربون!
    چندتاییشون از تعجب و خوشحالی جیغ زدن و زدن زیر خنده!
    خودمم غش غش خندیدم و کامل فتم داخل.
    رو به اونایی که خشکشون زده بود گفتم:این چه استقبالیه!؟
    تا اینو گفتم«هورا»کشون هجوم اوردن به طرفم!
    سفت پاهام رو گرفتن و هرکدومشون یه چیزی میگفت.
    پرهام:خاله کجا بودی؟
    الهه:دلمون برات تنگ شده بود.
    نارین:برامون هدیه اوردی خاله؟
    سهیل:خیلی دیر اومدی خاله رایش.
    با خنده رو زانوهام نشستم و گفتم:ببخشید خوشگلام،درس و دانشگاه نمیذاشت بیام.بله که هدیه اوردم...کلی چیز باحال!
    پسرا رفتن سراغ پلاستیکا و بقیه هم پشت سرشون.
    نگین که از همه کوچیکتر بود با صدای بچگونه اش گفت:خاله..دایشگاه بده!؟
    از تلفظ کلمه اش غش غش خندیدم و دستمو کشیدم روی موهای بور کوتاهش که خرگوشی بسته شده بودن.
    من:نه عزیزدلم،یکم سخته ولی هرکسی به وقتش باید بره.
    نگین ل*باشو غنچه کرد و چیزی نگفت.
    برای در اوردن هدیه اش،چرخیدم طرف بچه ها و با گفتن«بذارید کمکتون کنم»باهاشون قاطی شدم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    دانای کل
    میون آفتابی که با بی جونی به زمین می تابید،باد تندی می وزید که وقتی به تن های عرق کرده میخورد،حس خوبی رو القاء میکرد.
    ایلیا و مهان و کیارش روی زمین نشسته بود و امیرمسعود و فرزین هم سر پا به ماشین تکیه داده بودن و به مکالمه ی کامران که یکم دور تر ایستاده بود،گوش میدادن.
    کامران:ولی من میخواستم ببینمت امروز.
    مهان:این چه وضعشه آخه؟
    کامران:نمیشه بذاریش برای یه روز دیگه؟
    مهان:پسر هم اینقدر ذلیل!؟
    ایلیا با خنده گفت:مگه خودت نیستی!؟
    صدای خنده ی کامران اومد:این دوستای تو هم برای من رقیب سرسختی شدن ها.
    مهان تخس گفت:البته که نه،تو تاحالا دیدی من قربون صدقه ی یه دختر برم؟
    کیارش با طعنه گفت:حتی اگه اون دختر سودا باشه؟
    مهان ساکت شد اما چند لحظه بعد برای اینکه ضایع نشده باشه،با غدی گفت:حتی اگه سودا باشه
    دوباره صدای کامران:خب پس آدرس رو به منم بده.
    فرزین با لحن بامزه و بو داری گفت:ولی حدس اینکه تو دلت چندبار از ذوق میمیری برای داشتنش،برای من سخت نیست!
    مهان قیافه اشو براش کج کرد:برو بابا!
    و صدای کامران:بله که میام،من امروز باید تو رو ببینم..«صداش رو با خنده پایین اورد»:آخه طاقت نمیارم.
    امیرمسعود با لبخند کمرنگی که از بحثشون روی ل*بش اومده بود،گفت:خیلی خب حالا،بیخیال شید.
    کامران:باشه عزیزم پس منتظرم،میبینمت.
    تماس رو قطع کرد و به جمع دوستاش برگشت.
    مهان تیکه انداخت:الهی شکر!..بالاخره دل کندی.
    کامران ابرویی بالا انداخت:نه اتفاقا،دل نکندم،الان میرم پیشش،البته با شما.
    مهان:زرشک!
    کامران:یعنی تو نمیخوای سودا رو ببینی!؟
    مهان:اولا سودا نه و سودا خانوم!..دوما از کجا معلوم که سودا هم هست؟
    ایلیا:وایسا ببینم،اصلا کی بود؟...خانومت؟
    کامران با غرور گفت:بله!..قرار گذاشته یه جایی..شماهم بیاید،تو روز تعطیلی جایی هم نداریم بریم که.
    کیارش نگاهی به اطرافش انداخت:البته بهتر از ول معطل بودنه!
    صدای اس ام اس گوشی کامران اومد.
    فرزین آروم پرسید:همه اشون هستن؟
    کامران نگاهی به گوشیش انداخت:حتما دیگه،بیا پیامش هم اومد..آدرسه.
    مهان از جا بلند شد:خب پس بریم دیگه.
    ایلیا:چیشد؟..تو که نمیخواستی بری؟
    مهان:حالا ما یه چیزی گفتیم!
    و به طرف ماشین رفت.کیارش و ایلیا خندیدن و با کامران دنبالش رفتن.
    امیرمسعود نگاهی به فرزین انداخت و گفت:تو یه چیزیت هست نه؟
    فرزین نگاهشو دوخت به پاهاش:آره یه دردی افتاده به جونم که...
    امیرمسعود دستاشو فرو برد تو جیبای شلوارش و اخم ظریفی کرد:چه دردی؟
    فرزین نگاهش کرد:دردی که مهان و کامران دچارشن!
    سکوت!
    امیرمسعود زل زده بود به چشمای دوست مغرورتر از خودش تا حس و درستیه حرفش رو از تو چشماش بخونه.
    فرزین...واقعا عاشق شده بود!؟
    فرزین رو گرفت از امیرمسعودی که همیشه حرفاشو به اون میزد.
    امیر به شونه ی فرزین ضربه ای زد و گفت:بریم تو ماشین.
    دوتا ماشین همراهشون بود.ایلیا و فرزین و امیرمسعود تو یه ماشین،مهان و کامران و کیارش هم تو ماشین کامران.
    امیرمسعود بعداز گرفتن آدرس از کامران به راه افتاد.
    رو به فرزین گفت:خب...تعریف کن.
    فرزین از توی آینه نگاهی به ایلیا که به بیرون نگاه میکرد،انداخت.
    امیرمسعود متوجه شد و گفت:بالاخره که میفهمن...کیه؟
    فرزین به زانوش خیره شد و آروم گفت:بهار!
    چشمای امیرمسعود برای چند لحظه گرد شد!...نگاهی به فرزین انداخت و بعد به رو به روش.
    ایلیا با شنیدن اسم اون دختر خودش رو جلو کشید و گفت:بهار چی؟
    امیرمسعود بی توجه گفت:از کی؟
    فرزین:نفهمیدم،جلوشم نتونستم بگیرم.
    امیرمسعود سعی کرد تعجبش رو کنترل کنه اما ابروهاش بالا مونده بودن.
    آرنجش رو به پنجره تکیه داد و انگشتش رو روی ل*بش گذاشت.
    فرزین با غم گفت:امیر...اون خواستگار داره،اگه قبول کنه و...
    امیر:باهاش حرف زدی؟..بهش گفتی که حست چیه؟
    ایلیا:میشه بگید جریان چیه؟
    اینبار فرزین بی توجه گفت:به دوستش رایش گفتم راجع بهم باهاش حرف بزنه.
    امیرمسعود با شنیدن اسم رایش،خیلی زود صورت زیبای اون دختر جلوی چشماش نقش بست و تمام اتفاقات بینشون مثل یه فیلم از ذهنش گذشت.
    زمزمه کرد:و نتیجه اش؟
    فرزین نفسشو بیرون داد:هنوز هیچی.
    ایلیا اومی گفت:فکر کنم به ما مربوط نمیشه.
    فرزین و امیرمسعود انگار تازه به خودشون اومده بود،متوجه شدن که ایلیا هم کنارشونه.
    امیرمسعود از تو آینه نگاهی بهش انداخت:هیچی چیزی نیست،فقط فرزین دیگه جز ماها نیست.
    فرزین عین برق گرفته ها به امیر نگاه کرد...متوجه منظورش نشد.
    ایلیا متعجب گفت:یعنی چی؟
    امیرمسعود کوتاه خندید:یعنی قاطی باقالیا شده.
    ایلیا که انگار تازه دوهزاریش افتاده،آهانی گفت و با صدا خندید.
    فرزین سری تکون داد و چیزی نگفت.
    ایلیا:ای بابا،اونو که همه امون هستیم!
    امیرمسعود:چطور؟
    ایلیا لبخند دندونمایی زد و چیزی نگفت و به بیرون خیره شد.
    با رسیدن به محل مورد نظر،دنبال یه اسم گشت«دشت بهشت!»
    بعد از کلی چشم چشم کردن،با دیدن یه تابلوی بزرگ بالای یه در متعجب شد.
    تو دلش گفت:چی؟...یه پرورشگاه؟
    فرزین:چرا اینجا؟
    ایلیا گردن کشید:مگه اینجا کجاست؟
    کامران جلوتر ماشینش رو خاموش کرد و همه پیاده شدن.
    امیرمسعود:بچه ها حواستون باشه حرف چرتی نزنید..مخصوصا تو ایلیا که هیچی از اینجا نمیدونی.
    ایلیا با تعجب گفت:آخه چرا اینجاییم؟...یه پرورشگاه!؟
    امیرمسعود شونه هاشو تکون داد:منم نمیدونم اما حرف بی ربطی نزن.
    فرزین اضافه کرد:همچین راجع به چیزایی که بین خودمون گفته شده!
    ایلیا منظورش رو گرفت و با خنده گفت:اونو که عمرا،چون آبروی خودمم میره.
    کیارش:آبروت!؟
    و باز هم لبخند دندون نمای ایلیا!...چون هنوز هیچکس از ب*و*سه ی توی تاریکیش با دیانا خبر نداشت!
    کامران نفس عمیقی کشید:خب،بریم تو تا دلیل اینجا بودنمون رو بدونیم!
    جلو رفت تا زنگ رو بزنه که همین لحظه،ماشینی کنارشون نگه داشت.
    دخترا با سروصدا پیاده شدن و امیرمسعود با ندیدن رایش،اخمی از روی سوال کرد.
    پسرا با دیدن هم گل از گلشون شکفت،مخصوصا زوج های این دو گروه!
    گلسا:چه به موقع رسیدیم.
    کامران خندید:البته من فکر کردم زودتر رسیدین.
    گلسا آروم خندید:بیاید بریم تو.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رایش
    خانم ملکی:چرا مادرتون تشریف نیوردن؟
    لیوان چای رو گذاشتم روی میز و گفتم:راستش از قبل بهش خبر ندادم وگرنه میومد،میخواستم فقط بچه هارو ببینم و برم.اما مادرم یه روز میاد تا راجع به کم و کسری ها باهاتون حرف بزنه.
    خانم ملکی مهربون لبخند زد:واقعا ممنون از لطفتون،این پرورشگاه بیشتر با کمک خانواده شماست که سر پاست.
    من:خواهش میکنم،این خواست آدم هاست.
    از جام بلند شدم:با اجازتون من بچه ها رو ببرم حیاط،منتظرن حتما.
    خانم ملکی:بله بفرمایید.
    با تکون سرم براش،از دفتر بیرون اومد و تو راهرو ایستادم.
    راهرو به حیاط و در حیاط دید داشت.
    چشمم خورد به آقای رحیمی که داشت درو باز میکرد.
    چشمامو ریز کردم و با دقت نگاه کردم.
    در کامل باز شد و.....دخترا همراهه پسرا وارد حیاط شدن!
    از دیدنشون خیلی خفن تعجب کردم!...اونا!؟...اینجا!؟...آخه چرا!؟
    وای من میکشمت فریماه.ببینش توروخدا،حتما زنگ زده به دخترا رو خبر کنه،گلسا ور دل کامران بوده و اونم اینا رو اورده...اه!
    پوف بلند بالایی کردم که پرهام از پشت سرم گفت:خاله،بیاییم!؟
    برگشتم طرفش..لبخندی به روش زدم.
    بیخیال حضور پسرا شدم و با طنز بلند گفتم:ارتش بلای جون آماده!؟
    صدای خنده اشون به گوشم رسید.
    همه باهم گفتن:بله!
    دستمو دادم جلو و بلند گفتم:حمله!
    بچه ها با داد و بیداد و خنده،بدو بدو ریختن تو حیاط.
    با خنده دنبالشون رفتم.
    فریماه اینا تا وسط حیاط رسیده بودن.
    دستی براشون تکون دادم و رفتم بین بچه ها.
    متوجه ی گلسا شدم که داشت پسرا رو به طرف سکوی کنار حیاط راهنمایی میکرد.
    نشستن اونجا.
    دستامو به کمرم زدم و رو به بچه ها گفتم:خب،آماده ی بازی هستین؟
    با بپر بپر گفتن:آره آره.
    *****
    دانای کل
    امیرمسعود پا روی پا انداخته بود و به بچه های قد و نیم قدی نگاه میکرد که با کلی شوق و ذوق دور رایش رو گرفته بودن.
    به صحبت های ب*غ*ل دستی هاش گوش کرد.
    کامران:وقتی اینجا رو دیدم تعجب کردم.
    گلسا:چرا؟
    کامران:آخه فکر نمیکردم که همچین جایی بیاید.
    سودا با لحن آدم های بزرگ گفت:چرا؟..فکر کردین ما از اون آدمای بی درد و درکیم!؟..از اون الکی خوشا که به دل دیگران فکر نمیکنن؟
    مهان با نمک گفت:نه جونم،من از اولم میدونستم که تو دل کوچیک و نازکی داری جوجوی من!
    سودا با خجالت خندید.
    بهار:ما هم به وسیله ی رایش پامون به اینجا باز شد.
    فرزین که حس کرد بهونه ای برای صحبت با بهارش رو داره گفت:چطور؟
    اما سکوت بهار،حالش رو منقلب کرد!..بهار رو میگرفت و فرزین در عذاب بود.
    فریماه جواب داد:خونواده ی رایش از خیلی سال پیش به این پرورشگاه کمک میکنن،رایش از همون بچگی با آدمای اینجا آشنا شده،اونم مهربونیه پدر مادرش رو به ارث بـرده.
    دیانا:سعی میکنه نیمی از وقتش رو اینجا صرف کنه.با دل و جون با بچه ها بازی میکنه.
    سودا:هرکی میبینتش فکر میکنه اون یه دختر بی درده که تو بیخیالی زندگی میکنه و همیشه خوشحاله!
    فریماه:ولی حقیقت اینه که رایش شخصیتش هر بُعد رفتاری رو داره.
    بهار:با درکه.
    سودا:و شیطون!
    دخترا خندیدن.
    امیرمسعود متعجب بود،حتی فکرش رو هم نمیکرد که این دخترک تخس همچین شخصیتی داشته باشه،همچین دلی!
    ایلیا با آرامش گفت:از اینجا خوشم میاد.
    فریماه نفسی گرفت:میدونید،اینجا سکوت غم انگیزی داره اما کسایی که میان به اینجا سر میزنن باعث میشن برای چند ساعتی فضا شاد بشه.
    امیرمسعود ناخوداگاه زیر ل*ب گفت:مثل این دختر!
    نمیذاشت کسی بفهمه اما بنظر می اومد تحت تاثیره!
    صدای بلند موسیقی از ماشین رایش که تو حیاط پارک شده بود،از جا پروندش!
    متعجب به رایشی که با خنده وسط بچه ها چرخ میزد و وادار به ر*ق*صشون میکرد،نگاه کرد.
    گلسا با شیطنت به دخترا نگاه کرد:بچه ها،بریم!؟
    سودا از جا جهید:من که حاضرم.
    دخترا دست همو گرفتن و با دو رفتن پیش بچه ها.
    فرزین آهی کشید.
    امیرمسعود نیم نگاه بهش کرد:غصه نخور،حل میشه؟
    فرزین:چطوری؟
    ایلیا با خنده به حرکات بامزه دختر کوچولو اشاره کرد:وای ببینش،چه خوردنیه.
    امیرمسعود:باید خودت حرفت رو بزنی.
    فرزین:سخته،نمیدونم چطور این کارو بکنم.
    مهان یهو بلند شد:بچه ها..ما هم بریم پیششون.
    کیارش چشم غره ای بهش رفت:همینت مونده بری ج*ل*ف بازی!
    مهان دست کیارش رو گرفت کشید:زر نزن پاشو بریم.
    مهان به زور کیارش رو برد و ایلیا با خنده همراهشون شد.
    امیرمسعود از همونجا مشغول تماشاشون شد.
    دختر بچه ی مو مشکی با زبون درازی به پسرا اشاره کرد و گفت:خاله رایش،این آخا ها کی ان!؟
    رایش با شیطنت گفت:اینا شوهرای دوستای منن خاله!
    دخترا با خجالت اعتراض کردن و پسرا سرخوش از ته دل خندیدن.
    امیرمسعود بی اراده لبخند زد.
    خیلی زود پسرا با بچه ها دوست شدن و خودشون هم متوجه نشدن که کی شروع کردن به گرگم به هوا بازی کردن!
    یک ساعتی به شلوغ کاری گذشت تا که بچه ها خسته شدن.
    دیگه داشت غروب می شد که امیرمسعود از اون سکو دل کند.
    رایش با هزار بدبختی بچه ها رو راضی کرد که برگردن به اتاقاشون.
    سودا دستاشو کش اورد:اوم آخیش،خیلی خوش گذشت.
    مهان همونطور که با دست خودشو باد میزد گفت:از نفس افتادم.
    ایلیا لبخند نمکی زد:بچگی یعنی همین.
    مهان:اوه بله فیلسوف خان!
    همه خندیدن.
    امیرمسعود جلو رفت:بریم؟
    بهار نگاهی به ساعتش انداخت:من که میگم آره،بهتره برگردیم خونه.
    کامران سریع گفت:وایسید واسید!..من خواستم برای شام دعوتتون کنم.
    گلسا:چی!؟..وای نه ما نمیتونیم!
    مهان نالید:آخه چرا؟
    سودا مغرور گفت:ما خونواده هامون به فکرن خب.
    مهان:جسارت نمیکنم بانو،فقط خواستم شام کنار هم باشیم.
    بهار:اما...
    فرزین:اگه قول بدیم زود برتون گردونیم چی؟
    دخترا مردد به هم نگاه کردن.
    فریماه:خیلی خب،اگه تا قبل نه برگردیم مشکلی نیست.
    پسرا خوشحال شدن و امیرمسعود با تاسف براشون سر تکون داد.
    این شد که همه از دشت بهشت بیرون زدن و بعد از نشستن تو ماشین ها به راه افتادن.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    رایش
    چند دقیقه ای بود که بعد از چسبوندن دوتا میز به هم،کنار هم نشستیم!
    گارسون رو صدا زدیم،همه سفارش دادیم و منم که برای خودم جوجه سفارش دادم.
    بقیه که تو انتخاب غذا هم تفاهم به خرج میدادن!..تو دلم اینقدر بهشون خندیدم که حد نداشت.
    گارسون که رفت،یهو مهان گفت:من یه سوال دارم.
    سودا:چی؟
    مهان:شماها نمیخواین ازدواج کنید!؟
    دخترا با تعجب گفتن:چی؟
    با چشمای گرد نگاهش میکردم..وای خدا،این چه پرروعه!
    کامران زد بهش:هی این چه طرز حرف زدنه،آدم اینقدر رک؟
    مهان:عه مگه چی گفتم!؟
    به سودا نگاه کرد:جدی میگم،قصدشو ندارین؟
    سودا تخس گفت:نه!
    مهان:یعنی بهش فکرم نکردین!؟..تعارف نکنیدا،ما حاضر شماها هم که حاضر،پس بر....
    با کوبش دست فرزین به بازوش با خنده حرفشو خورد،دخترا به خنده افتادن.
    فریماه با لبخند ل*ب زد:چه خوش اشتها.
    کیارش تیکه انداخت:یعنی بدتون اومد؟
    فریماه اخم کرد،راست نشست و چیزی نگفت.
    اوه اوه،یادم رفته بود که اوضاع بین اینا هنوز قرمزه!!
    برای اینکه کم نیوورده باشیم،گفتم:نخیر آقا مهان،همینجوری هم نیست،بچه ها خواهان زیاد دارن فقط نظرشون اینه که هنوز زوده.
    پوزخند امیرمسعود مثل یه مشت به شیشه ی اعصابم بود که ترک برداشت!
    سودا با شیطنت گفت:خودتم بگو که پسرای همکارای پدرت،پاشنه ی درو کندن.
    نیشخندی زدم:فعلا مشغول رد کردن خواستگارای بهاریم.
    بهار اخم کرد:حکم پشه رو دارن.
    ما زدیم زیر خنده.پسرا سیخ نشستن.
    فرزین نگاهش کرد:این یعنی چی؟
    بهار بدون نگاه بهش گفت:همینی که شنیدین.
    فرزین:یعنی ازدواج هم برات حکم یه چیز بیخود رو داره؟
    بهار:من اینو نگفتم!
    فرزین:چرا،معنیه حرفت یعنی همین...یعنی حتی منم...
    یهو ساکت شد!
    با بهت نگاهشون میکردم،وای بحث داشت به جاهای باریک کشیده می شد.
    یهو فرزین گفت:چرا جوری وانمود میکنی که انگار هیچی نمیدونی!؟
    بهار بی هوا سرش رو بالا برد:چیو نمیدونم؟
    بی توجه به اینکه ده نفر دیگه حضور دارن،باهم حرف میزدن.
    فرزین عصبی گفت:لطفا خودت رو به اون راه نزن.تو همش داری از من فرار میکنی.
    بهار با خشم از جاش بلند شد:ابدا! مگه ترسی دارم!؟..اصلا..اصلا چه دلیلی داره که هم کلامت بشم؟
    فرزین هم از جا جهید و بلند گفت:چون میخوامت لعنتی،میخوامت!
    صدای هین سودا و دیانا به گوشم رسید!
    با دهن باز به این صحنه نگاه میکردم!...یه حسی میگفت فرزین گند زده!
    بهار با چشمای گرد بهش خیره شده بود و نفس نفس میزد.
    نگاهش متعجب بود اما چند لحظه که گذشت با درک اینکه کجاست،به خودش اومد.
    با ناراحتی و شرم کیفش رو چنگ زد و با عجله از ما دور شد و بعد از رستوران زد بیرون!
    میتونستم بفهمم که الان خیلی خجالت کشیده و انتظار این حرف رو اینقدر رک،از فرزین نداشته،با اینکه از حسش خبر داشته.
    اما خب چه میشه کرد..حرفی بود که زده شده بود.
    اولین نفر به خودم اومدم.
    رو به فرزین به با کلافگی پیشونیش رو مال میداد گفتم:برو دنبالش!
    سرش رو بالا داد و با اخمی از روی ناراحتی نگاهم کرد.
    من:برو باهاش حرف بزن،الان میشه راضیش کرد.
    فرزین با تعلل نگاهم کرد که گفتم:برو!
    فرزین تردید رو کنار گذاشت و با دو از رستوران زد بیرون.
    بهار رو می شناختم،اگه فرزین رو دوست داشت،الان حرف زدن فرزین جواب میداد.
    همه ی دخترا دلشون میخواد تو ناراحتی یکی بهشون ثابت کنه که دوستشون دارن.
    نفسمو دادم بیرون و راحت نشستم.
    چشمم خورد به امیرمسعود که دقیقا روی صندلی رو به روم نشسته بود.
    دستش روی دهنش بود.با دقت نگاهش کردم که فهمیدم سعی داره لبخندش رو مخفی کنه.
    متوجه ی نگاهم شد و ابروهاشو برام داد بالا!
    سریع نگاهمو دوختم به میز.
    از ذهنم گذشت که:ما دوستای خونوادگی هستیم ولی ما خیلی همو میبینیم اونم بدون خونواده هامون!
    لبخندم کنترل کردم.
    مهان هوفی کرد:چه لحظه ی درامی بود!
    ایلیا خندید:عشقه دیگه.
    نگاهش کردم که دیدم داره به دیانا نگاه میکنه!
    برق از سرم پرید!...بله!؟..چی شد الان!؟...این دوتا باهم....!؟
    نه..نه بابا،اگه چیزی بود که میفهمیدم.اصلا خود دیانا میگفت.
    همه چیز در حد یه ب*و*سه ی بی خبر بود!
    صدای درونم:همین حد!؟..اینکه مرحله ی اعتراف عشقه که،مگه چیزی هم مونده!؟
    خورد تو برجکم!..راست میگفت خب!
    اه چمیدونم.اصلا به من چه.
    کیارش:فریماه خانوم!؟
    توجه ی همه جلب شد.
    فریماه متعجب گفت:بله!؟
    کیارش از روی صندلی بلند شد:میشه چند لحظه بیاید بیرون؟
    فریماه مردد به ما نگاه کرد و در آخر،از جاش بلند شد و همراه کیارش از رستوران خارج شدن.
    عجب...اینا کجا!؟...پوف چه خودسر شدنا...نچ نچ نچ.
    بچه ها کم کم اتفاق چند دقیقه پیش رو از یاد بردن.
    یخشون باز شد و بین غذا مشغول پچ پچ کردن شدن!
    به طریقی همون بغبغو میکردن!
    منم که بی حوصله،دستمو زده بودم زیر چونه ام و با قاشق میزدم زیر برنج.
    حوصله ام سر رفته بود.اصلا دیگه باهاشون بیرون نمیام!..یعنی چی!..مگه من دل ندارم!؟..اینا سرشون گرمه اونوقت من باید تنها بشینم اینجا زل زل نگاهشون کنم!؟
    آخه این انصافه!؟...نه والا ظلمه!...هی روزگ...!
    امیرمسعود:همیشه میری اونجا؟
    با شنیدن صداش،دست از غر زدن برداشتم و صاف نشستم.
    نگاهش کردم...آروم بود.
    من:کجا؟
    امیرمسعود:پیش..اون بچه ها؟
    نفس گرفتم و آب دهنمو قورت دادم.
    آروم گفتم:گاهی اوقات.
    امیرمسعود:فکرشم نمیکردم.
    من:فکر چی؟..اینکه من برم همچین جایی؟
    لبخند کجی زدم:بخاطر اینکه شما چیزی از من نمیدونی.
    لبخند کمرنگی زد:شما!؟...انگار خانواده ی دوست پدرم پیچیده تر از این حرفا هستن،باید آشنا بشم!
    ل*بم رو گزیدم.انگار انتظار نداشت هنوزم شما خطاب بشه.
    هرچند خودمم نمیدونستم یه بار «تو»عه یه بار «شما»
    فورا در جواب حرفش ابرومو انداختم بالا:واسه من و شما همینطور بمونه بهتره.
    امیرمسعود:چطور!؟
    دستمو گذاشتم روی تکیه گاه صندلی:مثال همون دوری و دوستیه دیگه.
    فکر کنم از حرفم خوشش نیومد چون اخم ظریفی ابروهای مشکی قشنگش رو به هم گره داد.
    چی!؟..من الان به اون گفتم قشنگ!؟...بسم ا...! زده به سرم!
    امیرمسعود نفسشو داد بیرون و رو کرد به زوج های عاشقمون:بچه ها،بریم؟
    مهان اعتراض کرد:عه کجا؟
    امیرمسعود:من که خسته شدم،اگه نمیاید من برم.
    مهان:د همینه دیگه امیر جون،وقتی بهت میگم یه فکری برای خودت بکن واسه همین مواقع دیگه.
    امیر اخم کرد:کشش نده،یالا.
    لپامو باد کردم و نگاهشون کردم..دلم براش سوخت،داشت نطق میکرد که زدم تو حالش!
    به من چه!...میخواست پسر خاله نشه!...هوم.
    صدای اس ام اسی اومد.امیرمسعود گوشیش رو در اورد.
    گلسا:منم میگم برگردیم،داره دیر میشه.
    امیرمسعود همونطور که گوشیشو نگاه میکرد گفت:بفرمایید،فرزین دوستتون رو میرسونه خونه.پس بریم؟
    بی حرف از جام بلند شدم که دخترا هم اعتراض نکردن و جمع و جور شدن.
    به خواسته ی پسرا،خودشون پول غذا ها رو حساب کردن.
    کامران:من گلسا رو میرسونم.
    و به گلسا لبخند زد..گلسا از خدا خواسته نیشش رو باز کرد.
    مهان:منم خانومم رو میرسونم.
    همه کپ کرده نگاهش کردیم که خودش غش غش خندید.
    مهان:چیه خب؟..تعجب نداره که.
    سودا ل*ب زد:بی حیا.
    مهان دستشو گرفت کشید:بزن بریم خوشگلم.
    و کشون کشون بردش.
    ایلیا:اگه اجازه بدید منم...
    دیانا پرید وسط حرفش و رو به من گفت:منم که با تو میام رایش،بریم؟
    گنگ به ایلیا و دیانا نگاه کردم:باشه،بریم!
    امیر پوفی کرد و بازوی ایلیا رو که درمونده شده بود رو گرفت و دنبال خودش بردش.
    با دیانا از رستوران رفتیم بیرون و فریماه رو دیدم که داشت از بچه ها خداحافظی میکرد.
    سوییچ رو دادم به دیانا.
    من:تو برو بشین تو ماشین تا با فریماه بیام.
    دیانا سرتکون داد و رفت.
    منتظر فریماه ایستادم.
    هرکدوم سوار که شدن،برام دست تکون دادن و منم با سر و لبخند،باهاشون خداحافظی کردم.
    فریماه:بریم؟
    من:چی بهت گفت؟
    فریماه:هیچی،بابت رفتار اون روزش عذر خواهی کرد و منم گفتم قصد بدی نداشتم و فقط خواستم کمک کنم.
    متفکر سرمو تکون دادم:آها،که اینطور.
    فریماه:بنظر متواضع میاد.
    نگاهش کردم:عه واقعا؟
    فریماه:اوهوم.
    بعد از رسوندن بچه ها،سریع رفتم خونه.
    مامان با یکم اخم و تَختم پرسید کجا بودم که گفتم باید بچه ها شام خوردم و به هزار زور و ناز خریدن آرومش کردم!
    شب بخیری بهشون گفتم و باباجونم رو ب*و*سیدم،چون کل روز ندیده بودمش.
    رفتم تو اتاقم و لباسامو در اوردم.
    با خستگی خودمو انداختم روی تخت و شماره ی بهار رو گرفتم!
    با خباثت خندیدم.باید از نتیجه با خبر می شدم.
    بعد از چند تا بوق...
    بهار:الو؟
    من:سلام دختر فراری از عشاقش!
    بهار بی جون خندید:رایش،اذیت نکن.
    با خنده گفتم:چطوری؟...اومد دنبالت دیدیش؟..حالت رو گرفت یا...
    بهار:اومد،اونم چه اومدنی!
    با ذوق چرخیدم به پهلوی راست و پاهامو جمع کردم.
    من:خب چی شد؟..چی گفت؟
    بهار:پوف..وسط خیابون مچم رو گرفت هرچقدر خواستم در برم ولم نکرد،گفت دیدی باز داری فرار میکنی،منم تا تونستم بهش غر زدم که تو منو خجالت زده کردی و آبروم پیش دوستام رفت،اونم گفت که من همچین قصدی نداشتم فقط میخوام بدونی که...که دوستت دارم!
    با هیجان گفتم:وایی،دوباره بهت گفت؟
    بهار ریز خندید و هیچی نگفت
    من:دیدی میگم خیلی عاشقه،یعنی فرزین با اون همه هاپو بودنش خیلی رک بهت اعتراف کرد.
    بهار دلخور گفت:خیلی خب حالا نمیخواد توهین کنی.
    با لحن هشدار دهنده ای گفتم:اوهو اوهو،یه زنگ به صدا در اومد...این یعنی چی؟
    هیچ صدایی ازش در نیومد.
    من:بهار؟
    آروم گفت:بله؟
    من:میگم..توهم...فرزین رو دوست داری؟
    چند ثانیه سکوت..
    بهار:خب...خب منم...
    کشدار گفتم:تو!؟
    بهار:خب آره منم دوستش دارم!
    جیغم رو خفه کردم و تند تند پاهامو تکون دادم:وایی آخ جون،چه هیجانی و رمانتیک.
    بهار خندید:دیوونه تو چته؟
    من:خب ذوق کردم،آخه بنظرم عشقتون خیلی قشنگ و داغه.
    بهار غش غش خندید:خب حالا تو داغ نکنی!
    منم از ته دل خندیدم.
    خلاصه بعد از نیم ساعت سر به سر گذاشت و اذیت کردنش،بهش رحم کردم و شب بخیری بهش گفتم.
    دست و پامو کش دادم و یکم قلنج شکوندم.
    چند دقیقه فقط تونستم به اتفاقاتی که افتاد فکر کنم و لحظه آخر که خواب منو به آغـ*ـوش کشید،صورت امیرمسعود و حرفاش تو ذهنم نقش بسته بود.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    از تو سالن داد زدم:مامان من دارم میرم،کاری نداری؟
    مامان همونطور که دستاشو خشک میکرد،اومد به بدرقه ام و گفت:به سلامت دخترم،فقط رایش...کلاست تموم شد لفتش ندی ها،زود بیا که بریم خرید.دوست پدرت عمو پدرام ترتیب یه مهمونی داده به مناسبت افتتاح کارخونه جدیدشون.
    وا رفته نگاهش کردم:عه،الان اینو میگی مامان؟
    مامان:خب مگه چی شده؟
    به طرف در رفتم:هیچی ولی میگما چه دستی دستی کارشون راه افتادا.بابا قبول کرد.
    مامان آروم خندید:آره دیگه،از اولشم معلوم بود.منتظرت هستم.
    ای جونم،خوشم میاد مامان پایه اس.تا اسم مهمونی میاد فورا به فکر این میوفته که دست منو بگیره و ببره لباس بخره.
    به روش خندیدم و گفتم:باشه،بهت زنگ میزنم یه جا قرار میذاریم.
    مامان:باشه،حالا هم برو دیرت نشه.
    ازش خداحافظی کردم و بعد از سوار شدن بر رخش عزیزم،به راه افتادم!
    تو فکر مهمونی رفتم.
    فکر نمیکردم بخوان به افتخار شراکتشون مهمونی هم بدن!
    یعنی اونجا هم امیرمسعود رو میدیدم،حتما اقوامشون هم هستن.
    ایش کی حوصله مهمونی داره..اگه میشد ها،از زیر این هم در میرفتم..تو دلم ریز ریز خندیدم.
    اشکال نداره،اصلا میرم حالشو میگیرم،والا!
    ماشین رو جلوی دانشگاه پارک کردم و وارد که حیاط شدم گوشیم زنگ خورد.
    سریع از تو کیفم درش اوردم.
    اوه اوه فریماه بود،الان میخواد غر بزنه که کجایی.
    با عجله دویدم طرف سالن کلاس ها و تماس رو برقرار کردم.
    نذاشتم چیزی بگه و تند تند گفتم:سلام خوشگله،ببخشید ببخشید تو سالنم الان میام.
    فریماه با حرص آروم غرید:ذلیل نشی استاد سر کلاسه،بجنب.
    و قطع کرد.
    دندونامو به نشونه ی وایی به هم فشردم و گوشی رو اوردم پایین.
    دوتا پله ورودی سالن رو رد کردم و اومدم از در رد بشم که...
    یه صدای مردونه به گوشم خورد که گفت:هیس آروم باش تا آبرو ریزی نشه!
    و پشت بندش صدای«اوم اوم»خفه ای.
    اخمی از روی کنجکاوی کردم و قدمی به طرف صدا برداشتم.
    صدا از سمت چپم بود.
    سه قدم که رفتم جلو،از صحنه ای که دیدم،موهای بدنم سیخ شد!
    دقیقا کنج دوتا دیوار،یه پسر دستشو گذاشته بود رو دهن یه دختر ریزه و میزه و یه لبخند خبیث هم روی ل*بش بود!
    خودشو چسبونده بود به دختره و اون فلک زده هم تقلا میکرد که خودشو نجات بده،اما چون پسره هیکلی بود نمی تونست کاری از پیش ببره.
    حس کردم دود داره از سرم بلند میشه و ضربان قلبم از عصبانت و وحشت تند شده بود.
    پسره با اینکه صورتش با صورت دختره فاصله ای نداشت،اما باز جلوتر رفت که تحمل نکردم.
    بی هوا بلند گفتم:داری چه غلطی میکنی!؟
    پسره که انگار انتظار نداشت کسی اینطرفا باشه،هول زده به طرفم نگاه کرد و خودشو از دختره یکم دور کرد.
    دختره تا دستش از رو دهنش برداشته شد،شروع کرد به نفس نفس زدن و عین بید میلرزید.
    اخم وحشتناکی کردم و غریدم:گفتم داری تو این خراب شده که محل درس خوندنه نه کثافت کاری،چه غلطی میکنی!؟
    پسره چند لحظه نگاهم کرد و بعد انگار به خودش اومد.
    پررو پررو اخم کرد و با غلدری گفت:به تو چه ربطی داره؟...دوست دخترمه دلم میخواد هرکاری دوست دارم بکنم!
    تا اینو گفت دختره لرزون گفت:دروغگو!..من با تو...
    پسره آنچنان نگاه وحشتناکی به دختره انداخت،که دختره از ترس خفه شد!
    نگاه پر غیظی بهش انداختم و از حرص ل*بم رو گزیدم.
    پسره ی مزخرف فکر کرده کیه که اینطور حرف میزنه!؟
    نگاه ترسناکی بهش کردم،اصلا نه ترسی ازش داشتم نه شوخی باهاش!
    من:خیلی خیلی بیجا میکنی که هرکاری دلت میخواد میکنی!..من اشتباه کنم، از قیافه این دختر معلومه که ناراضیه.
    رو کردم به دختره:بیا،بیا اینجا ببینم.
    دختره زود خواست واکنش نشون بده که پسره بازوش رو گرفت:کجا؟...بتمرگ سرجات...اگه کسی چیزی بفهمه...!
    یهو چرخید طرف من:شما هم دخالت نکن برو پی کارت تا...
    امیرمسعود:تا!؟
    حرف پسره نصفه موند و من متعجب به عقب برگشتم و به امیر نگاه کردم.
    اون اینجا چکار میکنه؟
    اومد جلو و کنارم ایستاد.
    امیرمسعود:تا چی!؟..مثلا میخوای چیکار کنی!؟..اصلا کی بهت اجازه داده اینطوری حرف بزنی؟
    پسره با بداخلاقی گفت:بینم شما جز حراستی که می پری وسط!؟
    عه عه عه...از رو هم نمیره نفله ی بی شخصیت!
    امیر مسعود زیر ل*ب گفت:بی شرف!
    قدمی برداشت به جلو که پسره از ترس،دست دختره رو ول کرد و خواست در بره که امیر انگار زرنگ تر بود!
    با یه قدم بلند،خودش رو بهش رسوند و با یه حرکت یقه اش رو گرفت و چسبوندش به دیوار!
    سریع به دختره علامت دادم که بیاد پیشم.
    با لرزش اومد کنارم که گرفتمش تو ب*غ*لم.
    امیرمسعود با خشم گفت:مرتیکه یه غلطی میکنی،حالا میخوای در بری؟
    پسره با طلبکاری سعی کرد دستای امیر رو کنار بزنه که موفق نشد.
    پسره:برو بابا..من هیچ کاری نکردم.
    من:آره لابد من بودم که این دختر بیچاره رو خفت کرده بودم ها!؟
    پسره:تو یکی حرف نزن که بعدا به حسابت میرسم!
    با خشم رفتم جلو:مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟
    امیرمسعود هم مهلت نداد و سفت گردنش رو گرفت و غرید:دهنتو ببند تا لهت نکردم.
    من:عمرا که بذارم قسر در بری.
    رو کردمبه دختره:بلند شو بریم حراست.
    پسره با بهت داد زد:چی!؟
    دختره اشکاش جاری شد و با تته پته گفت:ن..نه من..من میترسم آبروم...
    بین حرفش داد زدم:از آبروت میترسی!؟..خب دیوانه اگه نگی و مخفیش کنی که ذلت داره!
    بازوش رو کشیدم:بلند شو ببینم،مگه الکیه!
    یعنی که عمرا میذاشتم از زیرش دربره...این یارو اینجا رو با کجا اشتباه گرفته؟
    نگاهی به امیر کردم که ببینم میاد باهام یا نه.
    متوجه شد و با اخم بازو و از پشت یقه پسره رو گرفت و دنبالم راه افتاد.
    تقه ای به شیشه در زدم.
    آقای سجادی:بفرمایید تو.
    درو باز کردم و همراه دختره داخل شدم،امیرمسعود و اون شارلاتان هم پشت سرم اومدن.
    من:سلام آقای سجادی.
    آقای سجادی:سلام دخترم،خیر باشه،مشکلی هست؟
    من:نه آقای سجادی خیر نیست،اینا فقط شر به پا میکنن.
    با دست به پسره اشاره کردم:داشتم میرفتم سرکلاسم که دیدم این آقا داشت (به دختر اشاره کردم)این دختر خانوم رو اذیت میکرد؟
    امیرمسعود فورا گفت:من هم شاهدم.
    نگاهش کردم،نگاهم کرد...فکر نمیکنم از اولش بوده باشه ولی دروغ هم نمیگفت!
    آقای سجادی چشماش گرد شد:چی؟..شماها مطمئنید؟
    پسره عصبی گفت:نه باور نکنید آقای سجادی..من اصلا کاری نمیکردم،اینا دروغ میگن.
    آقای سجادی اخم کرد:تو اسم و فامیلیت چیه؟
    پسره کلافه گفت:فربد َسلیمانی.
    آقای سجادی:شما چی دخترم،اسم و فامیلیت رو بگو.
    دختره دستی به صورت خیسش کشید و با ترس گفت:ملینا احمدی.
    آقای سجادی تو دفتری که جلوی دستش بود،اسماشونو یادداشت کرد و گفت:خب دخترم،شما هم تایید میکنی حرفای دوستات رو،این پسر مزاحمت شد؟
    ملینا با نگرانی سرش رو بالا داد:من...من..
    آقای سجادی با آرامش گفت:نگران نباش،حقیقت رو بگو.
    ملینا رنجور گفت:بله،چند وقتیه مزاحمم میشه،الان هم داشتم میرفتم خونه،کلاسم تموم شده بود که یهو جلوم سبز شد و....
    نتونست ادامه بده و به جاش اون پسر بُل گرفت!!
    با حرص اومد طرفمون:دروغگو..من کاری نکردم.
    امیر کوبید تخت سـ*ـینه اش و تو جاش نگهش داشت.
    غرید:بشین سرجات!
    فربد:آقای سجادی اینا دروغ میگن،ما باهم دوستیم!..این دو نفر خودشون این کاره ان و دارن...
    با فشرده شدن مچش تو دست امیرمسعود،قیافه اش درهم شد و ادامه نداد.
    از ناراحتی و خشم قرمز شده بودم!..حالا داشت به منم تهمت میزد!؟..فقط بخاطر اینکه خودشو بی گ*ن*ا*ه نشون بده.
    آقای سجادی با شک پرسید:منظورت چیه؟
    یهو پریدم به فربده:خیلی بی چشم و رویی!..خیلی پررویی!..حالا داری منم مقصر میکنی؟
    رو کردم به آقای سجادی:من اومدم یکیو از چنگش نجات بدم بعد حالا به خودم تهمت میزنه.
    فربد نیشخند زد:نخیر منم حقیقت رو گفتم.
    به امیر اشاره زد:این به جای اون دختر که بیشتر از تو حمایت کرد.
    با نفس نفس ل*بم رو گزیدم.
    امیرمسعود با پشت دست زد تو سـ*ـینه اش:دهنتو ببند نامرد،به جای این حرفای صد ن یه غاز یکم شرمنده باش!
    آقای سجادی:صبر کنید ببینم.اصلا شما جناب..لطفا برید بیرون.
    امیرمسعود اخم کرد:من چرا؟
    آقای سجادی:حرف نباشه،برید بیرون اگه لازم بود صداتون میزنم.
    امیرمسعود به ناچار نگاهی به من انداخت.
    با نگرانی نگاهش کردم...ای خدا،اومدم کمک کنم،کباب شدم!
    امیر که رفت بیرون،آقای سجادی گفت:اسمتون؟
    من:رایش بازرگان.
    آقای سجادی:اون پسر کی رسیدن.
    من:نمیدونم،چند لحظه بعد از بد دهنیه این آقا.
    فربد:دروغگو..تو هم با اون...
    آقای سجادی بلند گفت:ساکت!
    ملینا که انگار جرات پیدا کرده بود با عجله گفت:داره دروغ میگه آقای سجادی.من باهاش ارتباطی ندارم این دو نفر هم هیج کارن و فقط به من کمک کردم.
    آقای سجادی با اخم عینکش رو داد بالا و درحالی که یه چیزی رو می نوشت گفت:خیلی خب،شما خانوما میتونید برید و تو..فربد سلیمانی وایسا تا کارای اخراجت رو انجام بدی!
    فربد مبهوت داد زد:چی؟...اما...
    آقای سجادی با اخم سعی کرد ساکتش کنه.
    خوشحال شدم از اینکه جواب کارش رو میبینه.
    خواستم ملینا رو ببرم بیرون که مقاومت کرد.
    با نگرانی و ناراحتی گفت:آقای سجادی یه خواهش داشتم،من نمیخوام کسی متوجه بشه که...
    آقای سجادی فهمید و با لبخند گفت:متوجه ام دخترم نگران نباش،برو خونه.
    سری برای آقای سجاده تکون دادم و بی توجه به نگاه کینه ای فربد،با ملینا اومدیم بیرون.
    سرمو که دادم بالا،دیدم امیرمسعود دم در ایستاده.
    متعجب نگاهش کردم.
    قدمی به طرفم برداشت و خواست چیزی بگه که...
    ملینا با صدای آرومی گفت:از هردوتون ممنونم که کمکم کردین.
    دستمو گرفت:اگه تو نمی اومدی نمیدونم چی میشد..خیلی ازت ممنونم.
    لبخندی به روش پاشیدم:خواهش میکنم،همیشه مراقب باش.
    ملینا سر تکون داد و خداحافظی کرد و رفت.
    با ل*ب برچیده سرجام مونده بودم که...
    امیرمسعود:خوبی!؟
    تند نگاهش کردم...چه لحن آرومی داشت!
    نامفهوم گفتم:اوهوم!
    امیرمسعود:بهت حرفی زدن؟..یعنی..آقای سجادی باور کرد؟
    من:چیو!؟
    با تردید گفت:حرفای اون فربد رو.
    خجالت کشیدم اما سعی کردم عادی باشم.
    من:نه چیزی نگفت،ترتیب یه تنبیه درست حسابی رو هم براش داد.
    امیر چشماشو درشت کرد:چه تنبیهی!؟
    دلم ریخت اما محکم ل*بمو گزیدم...اه چته بابا!
    من:اخراج!!
    امیرمسعود دستاشو فرو برد تو جیب شلوارش:هوم خوبه که فربد موفق نشد.
    من:چطور؟
    امیرمسعود:میخواست تو رو بد نشون بده..اگه موفق میشد،خیلی براش بد میشد.
    مات نگاهش کردم که به بالا نگاه کرد:به حسابش می رسیدم!
    اذ ذهنم گذشت که"خودش قبلا این کارو باهام کرده!"
    خواستم به روش بیارم که دیدم نه...بد میشه!..این آتش بس این آرامش تموم میشه.
    شونه ای تکون دادم:بهرحال...
    نگاهش کردم:من برم.
    زمزمه کردم:اوف کلاس تموم شد.
    چیزی نگفت،منم با عجله راه افتادم طرف سالن کلاس ها.
    اومدم درو باز کنم که....یهو خودش باز شد و استاد مقابلم ظاهر!
    لبخند ژکوندی بهم زد:زیادی دیر کردی بازرگان!
    از کلافگی اخم کردم و عذر خواستم.
    از کنارم رد شد و پشت بندش،بچه ها از کلاس زدن بیرون و دخترا هم ریختن سرم.
    فریماه نشگونی ازم گرفت:کدوم گوری بودی تا الان؟
    سودا:تو که تو دانشگاه بودی چرا نیومدی سر کلاس.
    با خستگی گفتم:اه ول کنید بابا،حوصله ندارم.
    راه افتادم طرف کلاس بعدیمون.
    گلسا:چرا؟..باز آتیش سوزوندی؟
    داخل کلاس شدم و خودمو ول کردم رو صندلی.
    دیانا:انگار بادش رو زدن!
    با دخترا ریز ریز خندیدن.
    نوچی کردم و چشم غره ای به دیانا رفتم.
    جریان رو تعریف کردم که برام اوه کشیدن.
    دیانا:واه واه سوپر وومن بازی هم درمیاری؟
    بهار غش غش خندید:از ویژگی های جدیدشه.
    یکی،یکی کوبیدم بهشون.
    سودا:امیرمسعود چه سـ*ـینه سپر کرده حالا!
    من:آره واقعا!
    برام چشم و ابرو اومدن که اخم کردم و اونا باز به ریش نداشته ام خندیدن!
    با ورود استاد همه خفه شدیم و حواسا رفت پیش درس!
    دو تا کلاس بعدی رو هم که رفتیم،آبمیوه خریدیم و رفتیم تو حیاط.
    بهار سرش رو داد بالا:آخیش آزادی.
    فرزین:مگه تا حالا تو زندان بودی خانوم!
    یهو هر شش نفرمون برگشتیم عقب که پسرا رو دیدیم!
    فرزین با یه لبخند مهربون زل زده بود به بهار.
    بهار با خنده گفت:عه نه..وای اصلا شما اینجا چکار میکنید؟
    مهان نیشش رو باز کرد:همون کاری که شما میکنید!
    من خنده ام گرفت.
    سودا چشم غره ای بهش رفت:یه بار عادی جواب بدی به جایی بر نمیخوره هاو
    مهان با همون نیش باز گفت:تو خونم نیست!
    ایلیا و ما دخترا خندیدیم.
    گلسا:خیلی خب حالا،شماها هم کلاساتون تموم شدن؟
    کامران اومد جلو:آره..دوست دارین بریم کافه یه چیزی بخوریم؟
    مهان با شوخی تیکه انداخت:کامی شده مسعول چکاپ پری و خالی بودن شکمامون.
    قهقه ها به هوا رفت...من که سرخ شدم از خنده.
    کامران از دستش پوفی کرد...کاری که از دست برنمی اومد که!
    سودا با هیجان گفت:من موافقم من موافقم!
    به ما نگاه کرد:نظرتون چیه دخترا؟
    با دستمال دهنمو پاک کردم:من نمیتونم بیام،شما برید خوش باشید.
    فریماه:آخه چرا؟
    من:با مامانم قرار خرید دارم..آخه فردا شب یه مهمونی دعوتیم!
    و نگاه با معنایی به امیرمسعود انداختم.
    گرفت و با لبخند جالبی روش رو کرد اونطرف...تو دلم خندیدم.
    دیانا با غصه گفت:ای جون...خوش بحالت.
    زدم رو شونه اش و گفتم:اشکال نداره،یه روز باهام میریم...فعلا بچه ها.
    خداحافظی گرفتم ازشون و از یونی خارج شدم.
    به مامی جونم زنگ زدم و کنار ایستگاه قرار گذاشتم.
    یه ربع بعد با ماشین خوشگل و سفیدش جلوم ترمز کرد.
    سوار شدم و گفتم:سلام بر بهترین و زیباترین مادر دنیا.
    مامان:سلام بر عاقل ترین و شیطون ترین دختر دنیا!..خسته نباشی..امروز چطور بود؟
    نفسمو دادم بیرون:سلامت باشی..بد نبود.
    نمیتونستم چیزی بگم راجع به اتفاق امروز..راستش نه خوشم می اومد نه روم میشد نه نیازی بود که بدونه..پس همون بود نبود کافیه!
    مامان:اول بریم مزون موژان دوستم...اگه لباس از اونجا انتخاب کردی واسه بقیه چیزا میریم فروشگاه.
    سرمو تکون دادم:اوکی.
    موژان دوست مادرم بود که مزون لباس داشت.کاراشون قشنگ و شیک بود.
    تو مزون حدود دو ساعت فقط ژورنال نگاه کردیم و مامان یه لباس تا زیر زانو که گیپور و پارچه به رنگ مشکی بود انتخاب کرد.
    سلیقه اش جدی خیلی خفن بود.
    منم که بعد از کلی وسواس،یه لباس گلبهی رنگ که دوتا دسته اش روی شونه ها می افتاد و بازوها و قسمتی از سـ*ـینه و بین کتف ها بیرون بود و از سرشونه یه پارچه ی خیلی نازک گلهبی کنار دست آویزون میشد و یه چیزی شبیه نگل بود اما روی بازوها قرار میگرفت،انتخاب کردم.
    پارچه اش خیلی نرم بود و با یه اشاره می افتاد پایین.روی قسمت سـ*ـینه اش هم سنگ دوزی های سفید و کرم داشت.
    خیلی خوشگل بود..وایی عاشقش شدم!
    بعد از خرید لباسا،رفتیم فروشگاه و کفش و کیف دستی ست لباسامون رو خریدیم.
    ساعت هفت بود که با خستگی برگشتیم به خونه.
    شب سر میز،حین غذا از مهمونی و خریدامون حرف زدیم.
    بابا خیلی خوشحال بود.
    شب هم من ساعت 10:30 بود که برای استراحت رفتم اتاقم.
    باید برای فردا استراحت میکردم تا سرحال باشم.
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    همونطور که انگشتمو به موهای جمع شده ام میزدم،رو به نیکو خانوم گفتم:دستتون درد نکنه نیکو جون،کارت حرف نداره،خیلی خوب شده.
    نیکو جون پر شوق و ذوق گفت:قربونت برم عزیزم تو خودت هزار ماشاا...خیلی قشنگی،واسه همین هرچیزی بهت میاد.
    لبخندی به نشونه ی تشکر بهش زدم:دستت درد نکنه،لطف داری.
    نیکو جون:فدات،پس من برم پیش مادرت ببینم چیزی نیاز داره یانه،بعدم میرم خونه..پس از من خداحافظت.
    من:باشه،ممنون که اومدین خدا نگهدارتون.
    نیکو جون لبخند زنون از اتاقم رفت بیرون و من درو پشت سرش بستم و نفسمو پوف کردم!
    یک ساعت مونده بود به رفتن به مهمونی عمو پدرام و نیکو جون که دوست مادرم بود،اومده بود خونه امون تا ما رو درست کنه.
    دمش گرم خیلی کارش شیک بود و سبک!
    بعد از اون دم مامانم گرم که تو هر حرفه ای یه دوست داره!
    تو دلم ریز ریز خندیدم و به طرف تخت رفتم.
    لباسم رو برداشتم و با دقت پوشیدمش.
    مقابل آینه ایستادم.
    اوف چه هلویی خدا جون!...چی آفریدی!؟
    صدای درونم:خیلی خب حالا،نوشابه باز نکن به کارات برس!
    خورد تو برجکم!...باشه!
    با دقت خودم رو وارسی کردم...موهام که به یه حالت گل چهار برگ و ساده پشت سرم جمع شده بود و درست وسطش یه نگین گذاشته شده بود.دورش هم با گیر مو و اکلیل تزیین شده بود!
    خیلی شیک و ساده بود.
    آرایشمم یه سایه کرم کم رنگ و خط چشم پهن زده بود که یکم دنباله داشت و یکم رژ گونه و در آخر یه رژ ل*ب آلبالویی که عاشقش شده بودم!
    نتونستم از و*س*و*سه ی پررنگ کردنش بگذرم!
    با شیطنت برش داشتم و یه دور دیگه روی ل*بام کشیدمش.
    دو قدم رفتم عقب و خودم رو دید زدم.
    ای ول...تکمیله.فقط مونده....
    با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم.
    فریماه بود...جواب دادم و گذاشتمش روی آیفون.
    من:بله؟
    یهو چند صدا با هم جیغ زدن که قلبم از جا کنده شد!!
    با ترس گفتم:وویی چه خبره؟
    صدای قهقه که بلند شد،تونستم تشخیص بدم که صداها مال دختران.
    فریماه با خنده گفت:سلام سلام.
    توپیدم بهشون:ای مرض چتونه؟...عین زامبی میمونید!
    بهار قاه قاه خندید:گفتیم لحظه آخری حالتو بگیریم.
    من:مگه دارم میمیرم؟
    خنده اشون گرفت اما دیانا و گلسا کشیده گفتن:دور از جون!
    فریماه:چه خبر؟..چیکار میکنی؟
    از زیر تخت کفشای پاشنه بلند گلبهی مدل بند بندیم رو در اوردم و گفتم:هیچی دارم آماده میشم که بریم.
    بهار جیغ زد:کصافط میخواستم ببینمت چطور شدی!؟
    خندیدم.
    همونطور که کفشامو می پوشیدم گفتم:کجایید؟
    دیانا:خونه فریماه اینا.
    گلسا:پاتوق است دیگر!
    با دلخوری الکی گفتم:نامردا بدون من؟
    سودا با خنده گفت:به ما چه.تو داری واسه خودت میری مهمونی.ما داریم می پوسیم.
    شروع کردم به قدم زدن با کفشا:نه بابا،اگه میشد از زیر اینم در می رفتم ولی نشد که.
    صدای بلند مامان به گوشم رسید:رایش،حاضری؟..بیا پایین داریم میریم.
    من:اوپس بچه ها...
    بچه خندیدن.
    فریماه:باشه باشه والا ما هم شنیدیم.
    من:عه وا..در هم که بسته اس.
    سودا:ماشاا...صدا نیست که.
    خندیدم:خیلی خب من برم دیگه وگرنه سرم کنده اس.
    با کلی سر و صدا ازشون خداحافظی گرفتم و مانتو روییم رو پوشیدم و کیف دستی صورتی کم رنگمم برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
    رایان از پایین پله ها تا منو دید سوتی زد:اوه آجی خانوم ترکوندی ها.
    نگاهی به کت شلوار بچگانه نوک مدادی رنگش انداختم و گفتم:تو هم کم نرسیدی به خودت ها،بوی اُدکلنت خونه رو برداشته.
    نیشش در رفت.
    بابا به طرفمون اومد:به به،بچه های خوشگل و خوشتیپمم که آماده ان.
    چرخیدم طرفش:مرسی بابای جذابم،تو هم محشر شدی.
    و گونه اش رو آروم ب*و*سیدم.
    رایان آروم گفت:خودشیرین!
    با نیشخند نگاهش کردم و برای اینکه اذیتش کنم،گفتم:کراواتت چپه!
    رایان فورا نگاهی به خودش انداخت و وقتی دید نه همه چیز صافه،نگاه با حرصی به من انداخت.
    با شیطنت ابرویی براش بالا انداختم و به طرف در رفتم.
    بابا:خانوم پس کجا موندی دیر شد،مثلا ما هم یه سر این مهمونی دستمونه ها.
    مامان همونطور که تق تق کنان از پله ها پایین می اومد با ناز گفت:دارم به قربون صدقه هاتون به همدیگه گوش میدم.کسی با من که کاری نداره.
    اوه اوه مامان خانوم حسود می شود.
    بابا آروم خندید و با عشق گفت:این حرفا چیه عزیزمن؟..تو همه جور حرف نداری،بفرمایید بریم.
    پشتم بهشون بود اما میدونستم مامان الان دستش تو دست باباست.
    نگاهشون نمیکردم که راحت باشه.
    بالاخره بعد از کلی فس فس کردن،سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
    تو راه بابا گفت که کارخونه رو افتتاح کردن و دارن قطعه میارن.
    سرمایه رو بابا گذاشته و چند نفر مواظب نظم کارا هستن.
    و اینکه عمو پدرام از بابت این شراکت خیلی خوشحاله.
    خوب بود...امیدوارم همه چیز براشون عالی پیش بره.
    بابا مقابل خونه ویلاییشون ماشین رو خاموش کرد.
    وای خدا باز این خونه خوشگله!...خیلی قشنگ و دلباز بود..قصر بود اصلا.
    پیاده شدیم و بعد از مرتب کردن خودمون،وارد حیاطشون شدیم.
    در بیرونی آخه باز بود.
    با میـ*ـل اطرافم رو نگاه میکردم.
    حیاط از نور ریسمون های برقی روشن بود.
    ناخوداگاه خنده ام گرفت...یاد عروسی افتادم...ریز ریز با خودم خندیدم.
    وقتی رسیدیم به پله های ورودی یهو مونیکا جون و عمو پدرام به استقبالمون اومدن.
    مونیکا جون با یه لبخند خوشحال جلو اومد و ب*غ*لمون کرد:وای وای خیلی خوش اومدین،صفا اوردین.
    با مامان و بعدش با من رو ب*و*سی کرد.
    مامان:ممنون عزیزم زحمتت شد.
    مونیکا جون:خواهش میکنم باعث افتخاره.
    دستشو گذاشت پشت کمر من:بیا،بیا رایش جون از این طرف.
    صدای المیرا اومد:مامان من همراهیش میکنم.
    فورا برگشتم طرفش که یه دختر ظریف رو دیدم توی یک لباس خاکستری رنگ مدل ماهی شیک.
    با خوشحالی ب*غ*لش کردم:سلام خوشگله.چطوری؟
    المیرا شیرین خندید:خوب،منتظر تو بودم،بزن بریم.
    خندیدم:باشه.
    با همراهیش،از یه در دیگه وارد یه سالن بزرگ شدیم که از همون دم درش هم میشد جمعیت رو دید و صدای همهمه ی صحبت ها رو شنید.
    المیرا:مانتوت رو بده اینجا آویزون کنم.
    من:آها باشه.
    مانتوم رو در اوردم و دادم دستش و دستی به لباسم کشیدم.
    المیرا نگاهی بهم انداخت و با ذوق گفت:وایی رایش خیلی خوشگل شدی.
    با لبخند بازوش رو گرفتم:تو هم خیلی ناز شدی،این رنگ بهت میاد.
    و باهم وارد جمعیت شدیم که همون لحظه اول،برق سالن چشمم رو زد!
    یعنی اگه جاش بودا،یه سوت بلند بالا میزدم!
    جای دخترا خالی که بیان و چه کولی بازی در بیارن!...ولی نه،همون بهتر که نیستن.منم که باید خودمو کنترل کنم!
    نفس عمیقی کشیدم و راست ایستادم و به طرف میزی که مامان و بابا و رایان پشتش ایستاده بودن رفتم.
    المیرا:من برم بگم واسه ی پذیرایی بیان.
    با لبخند سری براش تکون دادیم که ازمون دور شد.
    نگاهی به مهمونا انداختم.
    همه شیک و باکلاس...خانواده بودن به همراهه بچه هاشون.
    دور تا دور سالن میز بود و یه موزیک آروم بی کلام هم درحال پخش بود.
    سرمو دادم بالا که از نور لوسترها مجبور شدم اخم کنم!
    مامان:دستشون درد نکنه ها،هزار ماشاا...هیچی کم نذاشتن.
    بابا با آرامش و مهربونی گفت:پدرام همینه دیگه.همیشه اینقدر با ملاحظه اس.
    مامان:الان کجا رفتن!؟
    بابا:حتما دارن به بقیه مهمون ها رسیدگی میکنن،همه ی اینا اقوامشون هستن.
    مامان:وای واقعا؟
    بابا:بله.
    مامان:زشت نشد اینطور؟
    بابا:چرا زشت بشه؟
    مامان:آخه یه مهمونیه خانوادگی رو که با کار قاطی نمیکنن.
    بابا خندید:درسته،منم به پدرام گفتم اما خب گفت موردی نیست و آشنا میشید،حتما دلیلی داره.
    یهو رایان گفت:بابا،من برم حیاط؟
    بابا:نه پسر بمون سرجات،هنوز واسه آتیش سوزوندن زوده.
    رایان با تخسی اخم کرد و چیزی نگفت که من بهش خندیدم.
    همین لحظه یه پیش خدمت با یه سینی شربت پرتقال و آلبالو اومد پیشمون.
    یه لیوان آب پرتقال برداشتم و همونطور که ازش میخوردم،نگاهمو دنبالش چرخوندم.
    نمیدونستم پسر صاحب مجلس کجاست!...یعنی نمیخواد بیاد!؟
    چند دقیقه نگذشته بود که عمو پدرام و خانومش به همراه دوتا خانوم و دوتا آقا و دوتا دختر جوون به طرفمون اومدن.
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    عمو پدرام لبخند زنان گفت:خب چطوره پژمان؟..می پسندی؟
    بابا خندید:البته،همه چیز عالیه.
    مونیکا جون رو به من و مامان گفت:هرچیزی نیاز داشتین بگید عزیزای من.
    تشکر کردیم که یهو گفت:آه بذارید معرفی کنم.
    دستشو گذاشت پشت کمر یه خانوم لاغر و قد بلند و گفت:ایشون رزیتاس و کناریشون هم همسرش آقا شهرام،رزیتا جان عمه ی بچه هاس،نیلا جون هم دخترشونه.
    ابراز خوشبختی کردیم.نیلا معصومانه لبخند میزد،بهش می اومد چون خیلی هم کم سن و سال بود،شاید تازه رفته باشه دبیرستان!
    رزیتا خانم:خیلی خوشحال شدم از آشناییتون.
    مونیکا جون به یه آقای هیکلی با ریش و سبیل پروفسوری اشاره کرد:ایشون هم داریوش خان،برادر پدرام هستن.
    بعد به یه خانوم تپل و سفید با یه قد متوسط اشاره کرد:ایشون هم همسرشون دنیا جان.
    اوه اوه اینا خانواده ی عموش هستن.
    داریوش خان با یه لبخند مردونه به بابا دست داد و ابراز خوشبختی کرد باهامون و شروع کرد با بابا صحبت و از در آشنایی وارد شدن.
    دنیا خانوم هم با یه لبخند خشک به مامان دست داد.
    مونیکا جون در آخر کنار یه دختر قد بلند سفید نسبتا تپل با چشمای آبی خیلی کمرنگ ایستاد و گفت:و ایشون هم دختر آقا داریوش،سارا خانوم هستن.
    سارا با لبخند کوچیک اما پر غروری به مامان دست داد و آروم گفت:خوشبختم!
    مات رفتارش مونده بودم که رو کرد بهم و دستش رو جلو اورد.
    منم دستمو جلو دادم که دیدم فقط نوک انگشتاشو گذاشت تو دستم!
    ناخوداگاه یک تای ابروم رفت بالا!...واه واه،این از کدوم سوراخ آسمون افتاده!؟
    مونیکا جون:آ آ،امیر هم اومد.
    صداش رو بالا برد:امیر جان،پسرم بیا اینور.
    بی اختیار رد نگاهشو دنبال کردم که رسیدم به پشت سرم.
    اوهوهوع!!...یه کت شلوار مشکیه براق تن کرده بود با یه کراوات باریک مشکی.
    من موندم این چطور اون همه عضله رو اون تو جا داده!؟
    تا راه افتاد طرفمون سریع چرخیدم و راست ایستادم.
    چون تنها جای خالی سمت چپ من بود،کنار من ایستاد.
    امیرمسعود:سلام آقای بازرگان،خیلی خوش اومدین.
    اوف بیشین بینیم بابا!...از کی تاحالا اینقدر مودب و خوشرو شدی!؟
    بابا لبخندی به روش زد:سلام پسرم خیلی ممنون.
    آقا داریوش:کجا بودی مسعود جان،دیگه سراغی از ما نمگیری.
    امیرمسعود لبخند ریزی زد:مشغول کار و دانشگاه بودم،شما ببخشید.
    سارا آروم گفت:نخیر آقا امیر،بی معرفت شدی.
    تند نگاهش کردم،قیافه اش شیطون بود.
    نگاهی به امیر انداختم..ابروهاش رفته بود بالا،برای پاسخ به حرف سارا فقط دستاشو از هم باز کرد.
    رزیتا خانوم به حرف اومد:باز خوبه این مهمونی بهونه ای شد که همو ببینیم.
    مونیکا جون:وای از این بابت ما واقعا شرمنده ایم.
    رو کرد به مامان:راستشو بخواید،از وقتی که اومدیم تهران قصد داشتیم یه مهمونی به اقوام بدیم اما اینقدر که کار پیش اومد که نشد.
    عمو پدرام:آره،ماهم گفتیم حالا که کارای کارخونه راه افتاده،دیگه کشش ندیم و دو تا رو یکی کنیم و....
    داریوش خان با طنز کوبید به شونه ی عمو پدرام و گفت:ای زرنگ،از زیرش در رفتی ها؟
    آقایون به خنده افتادن.
    مامان با لبخند گفت:اینطور خیلی هم عالی شد،من میدونم آدم وقتی از یه شهر به شهر دیگه میاد،یه مدت طول میکشه تا عادت کنه و کارا بیوفتن روی روال،خصوصا که یه خانواده باشه.
    تا اینو گفت خانوما شروع کردن به تایید و آه و ناله که آره ما هم تجربه اش رو داریم و...
    اوف من که حوصله ام سر رفت!
    همینطور دستمو زده بودم زیر چونه ام و مگس می پروندم و امیرمسعود هم با ژست ایستاده بود کنارم و سارا هم هر سه ثانیه یه بار نگاهش میکرد که...
    بالاخره صدای یه موزیک درست حسابی بلند شد.
    داریوش خان دستاشو فرو برد تو جیب شلوارش و گفت:تا شام که هنوز مونده پس اینطور نایستیم،ها!؟
    به دخترا نگاه کرد:نیلا،سارا برید وسط..تنها و بیکار نمونید.
    عمو پدرام:راستش منم میخواستم بگم امیر رایش جان رو برای یک دور همراهی کنه،آخه قصد داشتم یه اعلام کلی هم داشته باشیم،خیلی ها حضور شما براشون سواله.نظرت چیه پژمان؟
    بابا مردد گفت:خب،هرطور تو صلاح میدونی...حرفی نیست.
    هاج و واج داشتم نگاهشون میکردم...واه چی میگن اینا!؟...این چیزا به من چه ربط داره!؟
    بخاطر شراکت دو یار قدیمی من باید با این قزمیت بر*ق*صم!؟
    صدای درونم:حالا زیاده روی هم نکن،کجاش قزمیته؟..واسه هم پای ر*ق*ص که خدایی هیچی کم نداره!
    حالا هرچی!..به حق چیزای نشنیده و ندیده و...!
    امیر:بله،باعث افتخاره.
    از کلامش و لحنش معلوم بود به زور این حرفو زده.
    بی هوا و حرصی گفتم:ارواح عم...
    یهو دوهزاریم افتاد که کجام و عمه اش هم اینجاست!!...ل*بامو به هم چسبوندم!
    نگاهی به جمع انداختم و بعد دستمو تکون داد:هیچی ولش کن!
    عمو پدرام خندید:خیلی خب...پس چرا معطلی؟..رایش جان رو همراهی کن.
    اوف اوف اوف!..الان بود که از حرص رنگمم عوض بشه!...خب من نمیخوام باش بر*ق*صم،زوره!؟
    امیر نگاهی به پدرش انداخت و بعد به ناچار چرخید طرف من.
    ل*بامو به هم فشار دادم که چیزی نگم.خجالت میکشیدم جلوشون بگم نه،خصوصا که بابا هم اعتراضی نداشت،خب ما جلو چشمشون بودیم!
    امیر با تردید دستشو اورد جلو...نگاهشو حس میکردم اما جوابی بهش ندادم.
    چشمم خورد به سارا...حالش دقیقا عین من بود!..ل*بش گزیده و دستش مشت!
    واه...اون دیگه چرا!؟
    تو دلم شونه ای بالا انداختم و با هزار بدبختی دست چپم رو گذاشتم تو دست راست امیر.دستش گرم و نرم بود و بزرگ!
    از ذهنم گذشت:خدایی چه انگشتای کشیده ای داره ها!
    اه خفه شو!...به تو چه!؟
    سعی کردم محکم باشم.باهم به وسط سالن رفتیم.
    مقابلش ایستادم و بدون نگاه بهش،یه دستمو گذاشتم روی شونه اش و یه دستم رو توی دستش.
    اون هم کمرم رو گرفت و شروع کرد به تکون خوردن.
    من که با بی میلی همراهیش میکردم.
    فشار زیادی روم بود.حس میکردم همه دارن نگاهمون میکنن.
    هی داشتم سرد و داغ میشدم و از یه طرفم بوی اَدکلنش که تو حلقم بود،نمیذاشت تمرکز کنم!
    یک سانت هم سرمو بالا نمیدادم که نگاهم به نگاهش بیوفته.ولی در عوض از گوشه ی چشم متوجه ی نگاه خیره ی سارا بودم.آخه چشه!؟
    با صدای گرم و آرومش یهو از هپروت در اومدم..!
    امیرمسعود:الان با خودت داری میگی چقدر بده که مجبورم تو این وضعیت باهاش بر*ق*صم!..نه؟
    به سختی آب دهنم رو قورت دادم و نفس سنگینم رو تازه کردم.سعی کردم صدام نلرزه.
    من:دقیقا!..مخصوصا که بدونم به خونمم تشه ان!
    به اینجای موزیک که رسید،باید دور میزدم.
    رفتم عقب و امیر دستمو بالا داد و من چرخی دور خودم زدم و باز برگشتم سرجای قبلیم...یعنی تو ب*غ*لش!
    امیر:چی؟...کی به خون تو تشنه است؟
    بی هوا نگاهش کردم.اخم ظرفی کرده بود.
    با یه حالت خاصی ل*بامو دادم جلو و نامحسوس سرمو کج کردم طرف سارا.
    متوجه شد اما عکس العملی نشون نداد.
    با یه حرکت نمایشی خوابوندم روی دستش و بعد بلندم کرد.
    امیرمسعود:مهم نیست،اهمیت نده.
    لبخند مغروری بهش زدم:البته که اهمیت نمیدم،چون چیز جدی برام نیست.
    نمیدونم براش جوک گفتم یا شکلک در اوردم!..ولی لبخند کج اما پررنگی روی ل*باش جا خوش کرد.
    امیرمسعود:جدا؟..ولی اینطور نشون نمیدی!
    اخم کردم:چطور؟
    امیرمسعود:چون اگه مهم نبود نمیگفتیش!..اگه آدم ریلکسی بودی الان اینقدر داغ نمیکردیم.
    آی حرصم گرفت!..آی حرصم گرفت!
    دلم میخواست موهای حالت داده ی مشکیشو اونقدر بکشم که پاهاش از زمین فاصله بگیره!
    برای اینکه کم نیارم،یهو با تخسی گفتم:آخه موضوع اینه که از تو خوشم نمیاد!
    اینو که گفتم،با صدا خندید!
    چشمام گرد شد اما اون از ته دل خندید و سر تکون داد...سعی کرد جلوشو بگیره بدنش رو ویبره بود!
    نفس پر حرصی کشیدم.دوست داشتم بی هوا بکوبونم تو دهنش تا هم دندونای ردیف سفیدش بریزه،هم ل*بای خوشگلش خونی شه هم خنده ی دلبرش نابود شه!
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    به صدای درونم که میگفت«چه وحشی!»دهن کجی کردم.
    همین لحظه موزیک به پایان رسید و من عقب رفتم اما نمیدونم چرا دستم هنوز تو دستش بود!
    با اخم گفتم:مگه برات جوک گفتم که میخندی!؟..تو الان باید از عصبانیت بترکی!
    دوباره خنده اش گرفت...د بفرما!..انگار براش سیرک باز کردم!
    خنده اش رو خورد و سرش رو اورد جلو..صداش آروم بود.
    امیرمسعود:خیلی بانمکی.
    فشاری به دستم داد و بعد مثل یه نسیم با بوی خوش اُدکلن از کنارم رد شد!
    نفسمو دادم بیرون و وقتی به خودم مسلط شدم راه افتادم طرف میز.
    تا رسیدم بهشون مونیکا جون و عمو پدرام با لبخند مهربونی نگاهم میکردن.
    مامان در گوشم گفت:چی بهت میگفت!؟
    زکی...چه مامان کنجکاوی دارم من!..ولی خب عمرا که بتونم بگم به پسر همکار شوهرت گفتم ازت خوشم نمیاد!
    خم شدم طرفش و یواش گفتم:من هیچی،پسر دوستتون خودش دیوونه است!
    مامان با تعجب بامزه ای نگاهم کرد که لبخند دندون نمایی بهش زدم.
    هاهاها...من که خوبم،تو روح اونی که منکرش میشه!
    قبل از شام عمو پدرام رفت بالا و رو به جمعیت خبر همکاریشو با بابا اعلام کرد.
    همه براشون دست زدن و تبریک گفتن.
    منم که با یه قیافه کج به این صحنه نگاه میکردم.
    خیلی تجملاتی بود بابا دیگه!
    شام که اصلا جای حرف نداشت!...محشر بود.
    یه میز بلند که انواع غذاها روش بود.
    از دیدن اون همه غذای رنگارنگ چشمام برق زد ولی خیلی سعی کردم خانوم باشم اون لحظه!
    بشقابمو که پر کردم،یه گوشه نشستم و مشغول شدم.آخر سر دیگه نفسم در نمی اومد!
    بعد از شام دوباره موزیک نواخته شد و همه ریختن وسط و شروع کردن به جنب و جوش.
    بزرگترها هم که مشغول صحبت بود.دیگه حوصله ام داشت سر میرفت.
    از جام بلند شدم و رفتم پیش مامان.
    من:مامان کی میریم خونه؟
    مامان:برای چی مامان؟...عجله ات برای چیه؟
    نق زدم:خسته شدم خب،دلمم درد میکنه.
    مامان:خب میخواستی اینقدر زیادوری نکنی.
    چشمامو دور دادم...اوف بازم همون حرفا.
    اطرافم رو نگاهی انداختم و یهو متوجه ی چیزی شدم.
    رو کردم به مامان و گفتم:مامان رایان کجاست؟
    مامان نگاهش رو چرخوند:آه نمیدونم والا،حتما باز رفته یه جایی رو خراب کنه،آخه چندتا پسر هم سن و سال خودش پیدا کرده.
    من:آهان،خب پس من برم دنبالش..حوصله ی این شلوغی رو ندارم.
    مامان سری برام تکون داد و باز مشغول حرف زدن با یه خانوم شد.
    مثل یه لشکر شکست خورده راهمو به طرف در خروجی گرفتم و رفتم.
    به دم در که رسیدم،عین این کسایی که میخوان یه چیزی رو چک کنن به جمعیت نگاه کردم!
    یهو چشمم خورد به امیرمسعود که داشت با لبخند با چندتا پسر جوون و خوشتیپ حرف میزد.
    نمیدونم چی شد که سرش رو برگردوند طرف در که منو دید.
    عکس العملی نشون ندادم و با بیخیالی از در زدم بیرون.
    انگار که به هوای تازه رسیدم،تمام حجم ریه هام رو پر کردم از این هوای خنک.
    البته درختا هم کم تاثیر نداشتن ها!...ریز به خودم خندیدم و از پله ها رفتم پایین.
    صدای داد و بیداد چندتا پسر بچه از سمت راست به گوشم می رسید.
    نزدیکشون که شدم تونستم رایان رو تشخیص بدم که داشت با سه تا پسر دیگه حرف میزد.
    کتش رو در اورده بود و آستین هاشو کمی داده بود بالا،کراواتشم شل و کج شده بود..همه ی اینا در کنار موهای ژل زده اش جذابش کرده بود.
    تو دلم لبخندی زدم....خوشتیپ کوچولوی تخس!
    یعنی عمرا که من جلوی خودت ازت تعریف کنما!
    بلند رو بهشون گفتم:دارید چیکار میکنید؟
    یهو هر چهارتاشون عین برق گرفته ها برگشتن به طرفم.
    رایان:عه عه رایش،تو اینجا چیکار میکنی.
    رفتم جلوتر و کنارشون نشستم:حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون.
    نگاهی به وسیله هاشون انداختم:اینا فشفشه اس؟
    یکی از پسرا گفت:آره مال منه.
    رایان:میخواستیم روشنشون بکنیم.
    لبخند زدم:خب بکنید.
    و خودم یکیشون رو برداشتم:اینو روشن کنید ببینم.
    یکی از پسرا فلفلی و ذوق زده از تو جعبه کبریتی که دستش بود،کبریتی بیرون کشید و آتیشش کرد.
    به فشفشه ای که دست من بود نزدیکش کرد و چند لحظه بعد فشفشه روشن شد.
    عین آدمای ذوق مرگ با نیش باز به فشفشه نگاه میکردم و تکونش میدادم.
    به رایان نگاه کردم که دیدم با تاسف نگاهم میکنه!...نچ نچی برام کرد و بقیه رو برداشت.
    رایان:بیاید اینا رو هم روشن کنیم.
    خیلی زود گوشه ی حیاط غرق نور شد.
    پسرا هم دسته کمی از من نداشتن...حالا دیگه بلند شده بود و با جیغ دنبال هم میکردن.
    بلند گفتم:رایان حواست باشه به درختا نچسبونیش.
    دستمو بالا بردم و تو سیاهیه شب،فشفشه جلوه پیدا کرد.
    لحظه ی قشنگی بود.
    پشت یه درخت،یه جایی دور و تنها میونه تاریکی و روشنایی بودم اما صدای همهمه صحبت و موزیک رو از دور می تونستم بشنوم.
    تو حس حال خودم بودم که فهمیدم فشفشه کی به تهش رسید و با احساس سوزش انگشتم از جا پریدم و پرتش کردم روی زمین!
    جوری که انگار اون تیکه چوب میفهمه،غر زدم:اه حالا تو هم حال ما رو بگیر!..حتی فشفشه هم با منم لج داره!
    پامو کوبیدم زمین و از اون گوشه ی حیاط دور شدم.
    دست به سـ*ـینه شروع کردم به قدم زدن.
    هی خدا جون...چه شبیه امشب.
    کی فکرشو میکرد من مهمونشون بشم!؟..یا اصلا با این امیرمسعود برو و بیا داشته باشیم!؟
    سنگ ریزه رو با نوک کفشم کنار زدم و کنار باغچه قدم برداشتم.
    ایش ایش...چه خودشم شبیه آدما کرده!
    انگار من یکی یادم میره که جونوریه!...هه هه.
    هی چه هوای خوبی...جون میده برای غیبت!
    ولی کاش دخترا بودن ها...راستی این امیرمسعود چرا دوستای خودش رو دعوت نکرده!؟
    تو فکر رفته بودم و اصلا حواسم اینجا نبود که یهو...
    امیرمسعود:انگار این بیرون بیشتر بهت خوش میگذره!؟
    از شنیدن صداش ترسیدم و با یه "هه" بلند پریدم بالا!...ولی حواسم بود که همون سگ گندهه اینجاست..چون با صدای من،یهو بلند شد و پارس بلندی کرد که بل کل زهر ترک شدم!
    جیغی زدم و به عقب خیز برداشتم که از شانس مزخرفم،لباسم گیر کرد زیر پام و به عقب پرت شدم!
    اما نیوفتادم روی زمین!...چون دوتا دست گرم و بزرگ بازوهامو گرفت و کمرم به یه جای پهن تکیه خورد!
    سریع به خودم اومدم و عین برق گرفته ها هینی کشیدم و خودمو ازش فاصله دادم و چرخیدم طرفش!
    وای بخشکی شانس..آخه چرا این!؟
    لعنتی با یه لبخند مکش مرگ ما نگاهم میکرد اما من ترسم از اون سگ بیشتر از شرمم از امیرمسعود بود.
    حواسم نبود که الان طرف سگ ایستادم.
    با پارس دومش،ترسیده و هول زده ازش دور شدم.
    ایستاده بود سر پا و زل زل نگاهم میکرد.
    دیگه الان بود که بزنم زیر گریه!...ای خدا این چه بدبختیه که من با این حیوون دارم!؟
    امیرمسعود انگار فهمید،چون دستش رو به طرف سگ بالا برد و گفت:آروم باش اسپایک،آروم..چیزی نیست.
    جانم!؟....چی چی پایک!؟
    امیرمسعود:نترس،زبون آدمیزاد میفهمه.
    نگاهی بهش انداختم.حس کردم داره به ریشم میخنده!
    سریع خودمو جمع و جور کردم:نمی ترسم!
    یهو لبخندی زد که معنیش این بود که:آره معلومه!
    سعی کردم اهمیتی ندم،دستی به لباسم کشیدم.
    امیرمسعود اشاره ای کفشام کرد:بیشتر مواظب باش،نزدیک بود...
    ادامه نداد.نگاهی به خودم انداختم و بعد سرمو دادم بالا.
    با اینکه از یاد آوری لحظه پیشش گرمم شده بود،اما اخمی کردم:لازم نیست شما نگران باشید،دیگه مشکلی نیست.
    پشتمو کردم بهش و راه افتادم که صدای سرخوشش رو شنیدم.
    امیرمسعود:یه روز شمام،یه روز تو!
    توجه ای نکردم و رفتم پشت درختا..همون قسمت سیمانی.
    صدای چندتا پسر رو شنیدم که اومدن تو حیاط:عه امیر،اینجایی؟
    امیرمسعود:اومدم یکم قدم بزنم،هوا اون تو خفه بود.
    مشغول حرف زدن و بگو بخند شدن.
    دستمو گذاشتم روی قلبم..تند میزد.
    وای خدا...یعنی الان من شوت شدم تو ب*غ*ل این گودزیلاهه!؟
    داشتم می ترکیدم از حرص!..چرا من هی باید پیش این سوتی بدم!؟
    ولی...عجب ب*غ*ل بزرگی داره ها!..هه معلومه با اون همه ورزش،یه سـ*ـینه ستبر هم میسازه..گرم و نرم و...
    صدای درونم:اه خفه شو،الان داری حرص میخوری یا لحظات رو زنده میکنی!؟
    با دست خودم رو باد زدم و وقتی یکم آروم شدم،از دخترا فاصله گرفتم و رفتم بین گلها.
    درحالی که خودمو با گلها مشغول کرده بودم،زیر چشمی به پسرا نگاه میکردم.
    چند دقیقه نگذشته بود و یهو یکیشون از جمع رفیقاش جدا شد و به طرف من اومد.
    نامحسوس ازشون رو گرفتم که پسره رسید بهم:سلام!
    مردد سرمو دادم بالا و آروم گفتم:سلام.
    پسره لبخندی زد:من حسین هستم،افتخار آشنایی میدین!؟
    فقط نگاهش کردم.هوم حسین!؟...خب چیکار کنم؟...بندری برام براش!؟
    حسین وقتی دید من چیزی نمیگم،هول خندید:راستش از سر شب شما رو از دور میدیدم،در نظرم خیلی محجوب بودین..خواستم اگه مایل باشین آشنایی داشته باشیم.
    نصف حرفاشو نفهمیدم،چون چشمام رفت طرف امیرمسعود که داشت نزدیکمون میشد.
    حسین به من نگاه میکرد و منتظر بود و من پشت سرش رو دید میزدم تا که دست امیر نشست روی شونه اش.
    حسین سریع برگشت که امیر لبخندی زد:حسین جان یه لحظه میای؟
    حسین:اما..چیزه داشتم..
    امیر دستشو کشید:بیا برو،بچه ها کارت دارن.
    حسین به ناچاره نگاهی به من کرد و بعد رفت.
    واه...دیوونه،این الان معنیش چی بود!؟
    امیرمسعود:لطفا برو تو.
    نگاهمو دوختم به چشمای سیاهش اما اون اجازه نداد طولی بکشه و بعد از فوت کردن نفسش،پشتش رو کرد بهم و رفت.
    هاج و واج نگاهش کردم.بخدا این یه تخته اش کمه!
    شونه ای بالا انداختم و برگشتم به سالن.
    یکی دو ساعت باقی مونده رو که اونجا بودیم،به اصرار المیرا کمی باهم ر*ق*صیدیم و خوش گذشت.
    ساعت نزدیک یک بود که بابا از مهمونیه دوستش دل کند و بعد از یه خداحافظیه طولانی که امیر بینش کلی لبخند تحویل ننه بابای ما داد،به خونه برگشتیم.
    اوف که چقدر خسته شدم..!
    *****
     

    Shirin Saadati

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    528
    امتیاز واکنش
    6,633
    امتیاز
    613
    کوله پشتیم رو انداختم روی شونه ام که گوشیم زنگ خورد.
    سریع برش داشتم...عه سودا بود.
    از اتاق زدم بیرون و جواب دادم:الو سودا؟
    سودا:سلام رایش.
    صداش یکم گرفته بود.
    تند تند پله ها رو رد کردم:چیشده زنگ زدی؟...خیر باشه!
    سودا:نه فقط گفتم اگه خونه ای بیام پیشت.
    ای بابا این چشه!؟...چقدر بی حاله.
    وسط سالن داد زدم:مامان من رفتم،خداحافظ.
    مامان:به سلامت دخترم.
    از خونه زدم بیرون و به طرف ماشین رفتم.
    من:یادت رفته سودا؟...امروز کلاس داریما.
    صداشو با ناله شنیدم:اه واقعاکه،اصلا حوصله اشو ندارم.
    نشستم تو ماشین:تو الان چته سودا؟..نشین تو خونه،بیا سر کلاست ببینم.
    سودا با قهر گفت:نه نمیام،امروز هیچ جا نمیرم اصلا..کاری نداری؟
    چشمام گرد شد:وایسا وایسا قطع نکن..بگو چته؟
    سودا:هیچیم نیست.
    کلافه شدم:اه ناز نکن دیگه،بگو چرا ناراحتی؟
    سودا پوفی کرد:چیزی نیست بابا،فقط...با مهان دعوا کردم،باهاش قهرم واسه همین نمیام یونی که چشمم بهش بیوفته.
    دهنم اندازه ی یه غار باز شد!..اَهه!..قضیه از این قراره!؟
    نزدیک بود از خنده منفجر بشم که سریع دستمو گذاشتم روی دهنم و بی صدا از ته دلم خندیدم.
    به زور گفتم:وای بخاطر اینه!؟
    سودا با شک گفت:آره حالا تو چته؟...خوشحال میزنی.
    سریع گفتم:نه بابا این چه حرفیه...تو خودتو اذیت نکن حالا،درست میشه.
    سودا آهی کشید:خیلی خب،کاری نداری؟
    لبخند گشادی زدم:نه فدات،میبینمت.
    سودا:فعلا.
    قطع کردم و با خنده سری تکون دادم:ای خدا شکرت.
    روشن کردم و راه افتادم.
    وارد کلاس که شدم همه درحال برو بیا بودن.
    گلسا:عه اومد.
    با صداش به طرفشون نگاه کردم..به من اشاره میکرد.
    نزدیکشون شدم و روی صندلیم نشستم:سلام.
    فریماه:سلام کجا موندی تو!
    من:چرا!؟استاد که نیومده هنوز.
    بهار با چشم غره دستشو زد زیر چونه اش:بهتر،نکه خیلی حوصله اشو دارم.
    دیانا:سودا چرا دیر کرده؟
    من:اون نمیاد.
    گلسا:عه چرا؟
    شونه ای بالا انداختم:با آقاشون دعوا کرده،تو فاز نازه!
    فریماه خنده اش گرفت:ای بابا وقت گیر اورده ها.
    بهار غر زد:لوس!
    دیانا با لحن خاصی گفت:آره والا کیه که مثله تو گردن اون فرزین بیچاره رو خم کنه.
    قهقه ی من و فریماه و گلسا به هوا رفت!
    بهار با مشت افتاد به جون دیانا که پشت سرش نشسته بود.
    چند دقیقه بعد استاد تشریف فرما شد و کلاس جدی شد.
    بعد از کلاس،رفتیم سلف و آبمیوه و کیک خریدیم و مشغول شدیم.
    دیانا زد به بهار که عین غار گردن میکشید و اطراف رو دید میزد و گفت:چته تو؟..دوربین مدار بسته.
    بهار صاف شد:هیچی،دنبال پسرا میگردم.
    فریماه آبمیو رو قورت داد:که چی بشه؟
    بهار ل*بش رو آویزون کرد:آخه دو روزه فرزین رو ندیدم.
    من و دیانا همزمان با تمسخر گفتیم:آخی!
    بعد نگاهی به هم انداختیم و...یهو خندیدیم.
    همین لحظه گلسا نفس نفس زنان رسید بالا سرمون.
    گلسا:وای وای نفسم گرفت.
    فریماه:کجا رفتی؟
    گلسا نشست کنار من و گفت:رفتم پیش کامران باهاش حرف زدم.
    من:راجع به چی؟
    گلسا:رفتم ببینم از قهر دوستشون خبر دارن یا نه،راستی مهان هم امروز نیومده.
    بهار:عه!..اونم!؟
    گلسا ریز خندید:هردو افسرده شدن.
    دیانا نگاهی به ما کرد:یعنی اینقدر شدید بوده دعوا؟
    فریماه بیخیال نوچی کرد:من که میگم نه،شما هنوز سودا رو نشناختین؟...حتما باز نق زده.
    من:خدا میدونه..حالا پاشید بریم سر کلاس تا استاد نیومده.
    از جام بلند شدم و بهار با خنده رو به گلسا گفت:میگما گلسا،تو هم خوب از فرصت استفاده میکنیا..اینو بهونه ای دونستی تا بری پیش کامران جونت.
    گلسا خنده اش گرفت اما اخم کرد و گفت:برو بابا.
    همه به خنده افتادیم.
    فریماه:خب بهار خانوم تو هم میخواستی باهاش بری ها.
    بهار متفکر گفت:هوم فکر بدی نیست ولی خب دیگه دیر شد.
    چسبید به گلسا:چرا نگفتی منم بیام آخه..هان؟
    با خنده گفتم:ولش کن دیگه،حالا دفعه ی بعد.
    سه تا کلاس بعدی رو هم رفتیم.کلی خسته شدیم ولی بالاخره تموم شد.
    از یونی خارج شدیم صدای اس ام اس گوشی گلسا بلند شد.
    من:بچه ها بشینید برسونمتون.
    بهار:من میخوام برم خونه ی عمه ام،مامانمینا اونجان.
    من:اوکی مشکلی نیست.
    گلسا:بچه ها کامرانه.
    فریماه:خب؟
    گلسا:میگه اگه میتونید بیاید به این پارک تا فکری برای مهان و سودا بکنیم.
    دیانا:چه فکری؟
    گلسا ناراحت گفت:راستش بچه ها من خودمم نگرانم براشون،نباید بذاریمشون به حال خودشون..باید آشتیشون بدیم.
    بهار:ای بابا به ما چه آخه..خودشون حلش میکنن دیگه.
    فریماه نگاهش کرد:بد نباش دیگه.
    نفسمو با شدت دادم بیرون:خیلی خب،بشینید بریم.
    *****
    پارک تقریبا خلوت بود.
    بچه ها روی نیمکت و چمن ها نشسته بود و سعی داشتن هم فکری کنن.
    من هم درحالی تو فکر بودم و قدم میزدم،به حرفاشون گوش میدادم.
    دیانا:اصلا چی شد که دعوا کردن؟
    کامران:ما هم خبر نداشتیم..فکر کردیم از سر تنبلی امروز رو نیومده.از گلسا شنیدم که بحثشون شده.
    بهار:خیلی بچه ان،باور کنید دو تا خل و چل افتادن کنار هم.
    فرزین با لبخند گفت:دور از جون دوست ما.
    بهار با دلخوری الکب گفت:از کی طرفدارش شدی شما؟
    فرزین نرم خندید و چیزی نگفت.
    فریماه خندید:نیمه یعنی همین.
    صدای آروم کیارش درحالی که خیره ی یه نقطه بود بلند شد:ولی همه واقعا نیمه نیستن.
    فریماه نگاهش کرد و کامران دستش رو روی زانوش گذاشت.
    امیرمسعود پا روی پا انداخت و گفت:الان شما برای آشتی دادن اونا بسیج شدین؟
    نگاهی بهش انداختم...تو اون لباس ست سفید رنگش چه شلیک شده بود.
    به گمونم این از روز اول هم با ژست به دنیا اومده!!
    متوجه نگاهم که شد،سریع روم رو گرفتم.
    گلسا با تردید گفت:واضح نیست!؟
    ایلیا:اصلا چیکار میتونیم بکنیم؟
    کیارش:بنظر من اصلا دخالت نکنیم.خودشون خوب میشن.
    بهار:ها بفرما،د منم همینو گفتم ولی اینا گوش نمیدن.
    فرزین:ولی خانومی...
    یهو گفتم:من یه فکری دارم!
    سراشون چرخید طرفم.
    دیانا:چه فکری؟
    من:ببینید،ما باید اونا رو تو عمل انجام شده قرار بدیم.
    فریماه:آخه چطوری؟
    من:یعنی...یعنی اینکه مثلا اونا همدیگه رو اتفاقی دیدن ولی در واقع عمدیه!
    همه اشون شبیه علامت سوال بودن!
    پوفی کردم و برنامه ای که تو ذهنم بود رو براشون گفتم.
    دهناشون باز شد:آها!
    بشکنی زدم:آره دیگه.
    ایلیا:فکر بدی نیست.
    امیرمسعود درحالی که زمین رو نگاه میکرد دهنش رو خاروند،ولی من فهمیدم که داره لبخند میزنه..هه هه،به خودت بخند پررو!
    گلسا:من موافقم..کٍی انجامش بدیم؟...کی انجامش بده اصلا؟
    من:خب..یکی باید مهان رو بیاره.
    پسرا نگاهی به هم انداختن.
    ایلیا:من که نمیتونم فیلم بازی کنم،لو میرم!
    کیارش:رو منم حساب نکنید!
    این دوتا اوت شدن..نگاهم رفت روی اون سه تا.
    کامران با ناچاری گفت:راستش من باید مامان رو ببرم خرید تا به کاراش برسه.
    امیرمسعود نگاهی به فرزین انداخت.
    فرزین با حالت بامزه ای سرش رو خاروند:منم کار دارم به جون امیر..دست خودتت رو می ب*و*سه.
    امیر نگاهشو روی دوستاش دور داد و بعد پوفی کرد و حرصی گفت:همیشه همینید!
    خنده ام گرفت،گذاشتنش تو آمپاس!
    رو کردم به دخترا:خب بچه ها،باید سودا رو بکشونیم بیرون،کی کمک میکنه؟
    دخترا آب دهنشونو قورت دادن.
    گلسا:آم..خب..خب چیزه..
    یهو بهار گفت:بنظر من که همونی که پیشنهادشو داد خودشم انجامش بده!
    با بهت گفتم:بهار.
    دیانا فورا همدستش شد:منم موافقم.
    با زاری نگاهشون کردم...خیلی نامرد بودن!
    گلسا:ببین رایش جون تو خودت سودا تو مشتته،یه ناهار مهمونش کنی با سر اومده پیشت.پس حله دیگه!
    فریماه از جاش بلند و نیشش رو باز کرد:از همین الان بهت خسته نباشید میگم!
    دستمو گذاشتم روی پیشونیم و نالیدم:ای خدا!
    از گوشه ی چشم متوجه ی نگاه امیرمسعود بودم.
    با ابروهای بالا رفته نگاهم میکرد.
    هیع!...وایسا ببینم،من باید با این برم سراغ مهان و سودا!؟
    با حرص دندونامو به هم فشردم...دهنتون سرویس دخترا!
    با غیظ گفتم:باشه قبوله ولی دارم براتون.
    نیششون شل شد.
    پشت کردم بهشون و دستمو تکون دادم:تا فردا.
    گلسا داد زد:عه کجا؟..ما رو نمی رسونی؟
    داد زدم:به من چه..با عشقاتون بیاید،خداحافظ!
    و با عجله ازشون دور شدم...هه هه چه ا*ن*ت*ق*ا*می.
    تو دلم به کارم خندیدم و به خونه برگشتم.
    *****
    تو بازار کنار خیابون منتظر سودا ایستاده بودم و دیگه چیزی نمونده بود تا علف های زیر پام رو ببینم!
    حدود یک ساعت بود که علاف بودم...اینقدر از دست دخترا حرصی بودم که دلم میخواست سر تک تکشون رو از جا بکنم!
    عه عه عه!..میبینی توروخدا!؟...چه منو مچل کردن و خودشون در رفتن!؟
    کلا همه چیز باید بیوفته گردن من.
    راضی کردن سودا زیاد طول نکشید که اگه میکشید همون پشت تلفن گوشتش رو از تنش جدا میکردم و همه چیو لو میدادم!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا