- عضویت
- 2016/06/15
- ارسالی ها
- 528
- امتیاز واکنش
- 6,633
- امتیاز
- 613
بالاخره مسافرت چند روزه ی ما هم به پایان رسید.
با تمام اتفاقای جالب و مسخره اس!
کلی خندیدیم و کلی اعصابمون خورد شد.
چندباری که به موقعیت هایی که واسه ی کامران و گلسا و سودا و مهان جور کردیم که برن یکم بگردن و باهم حرف بزنن.
چقدر که برای فرزین دلم سوخت،چون بهار اصلا بهش رو نمیداد...دریغ از یک نگاه!
چقدر که امیرمسعود نگاه های سنگین می انداخت و وقتی میخواستم جوابش رو بدم،لبخند معنا دار میزد!
دلم میخواست فکش رو بیارم پایین!..اما خب،هی دندون رو جگرم میذاشتم!
خوب شد که تموم شد.
اتوب*و*س جلو دانشگاه توقف کرد.
پیاده شدیم که شدیم،بهار گفت:آغا از همینجا بهتون خسته نباشید میگم.
سودا خندید:مگه کوه کندیم،خوش گذروندیما!
با لحن معناداری کشیده گفتم:خوش!
خنده اشون گرفت.
فریماه خمیازه ای کشید:کمتر از کوه کندن نبود والا.
دیانا:پس نخود نخود هر که رود خانه ی خود.
گلسا کوله اش رو محکم کرد:پس از من خداحافظ.
همه باهم گفتیم:هو با کی!؟
گلسا نیشش رو باز کرد:کامران منو می رسونه!
فریماه چشماشو گرد کرد:بابا بیخیال!
سودا دستشو تکون داد:ای تو روحت!
با تعجب گفتم:ترتیب اینم دادی!؟
گلسا فقط دندوناشو ریخت بیرون.
من:پعه!..این دیگه کیه!
دیانا آروم گفت:خوش بحال این واقعا.
با خستگی گفتم:خیلی خب منم برم دیگه.
همونجا بود دیگه از هم خداحافظی گرفتیم و من با تاکسی برگشتم خونه.
در ورودی رو هل دادم و کشان کشان داخل شدم.
طبق معمول مامان مقابلم ظاهر شد.
لبخند زنان گفت:سلام به دختر گلم،خسته نباشی،خوش اومدی.
جواب لبخندشو دادم:سلام عشقم،مرسی.
بعد خودمو انداختم تو ب*غ*ل:وایی دلم برات یه ذره شده بود.
مامان خندید:عزیزم،گرسنت نیست؟
بی جون گفتم:نه مامان دارم از خستگی غش میکنم.
مامان:باشه پس تا بابات بیاد برو یکم استراحت.
سرمو تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و خودمو ول کردم رو تخت و چشمامو بستم.
چند دقیقه نگذشته بود که یهو در اتاق باز شد و برای یه لحظه حس کردم آپاچی ها بهم حمله کردن!
رایان:هوهوهو...سلام سلام شاهزاده خانوم،برگشتی؟
چشم غره ای بهش رفتم و دوباره چشمامو بستم:نه هنوز تو راهم!
رایان مسخره خندید:چه خبر؟..خوش گذشت؟
من:بله خوش گذشت..الان فرمایش!؟
رایان:هیچ،بداخلاق!..وای رایش یه بازی جدید خریدم،جنگی...امپراطوره!
بی حوصله گفتم:خب خوش بحالت.رایان من الان خستم بی زحمت،زحمتو کم کن!
رایان چند لحظه موند و بعد پوفی کرد و رفت بیرون و درو کوبید به هم.
یهو داد زدم:صدبار گفتم بازی جنگی نخر،الان برات زوده!
و جواب شنیدم:بیخی خانوم روانشناس!
نفسمو دادم بیرون....من به کی میگم!؟..نکه خیلی هم گوش میده.این بازی های خشن برای سنش مناسب نبود.تو روحیه اش تاثیر میذاشت و منم نمیخواست رایان یه پسر عصبی و پرخاشگر بشه.
آهی کشیدم و به پهلو شدم.بهتره یکم بخوابم.
*****
با تمام اتفاقای جالب و مسخره اس!
کلی خندیدیم و کلی اعصابمون خورد شد.
چندباری که به موقعیت هایی که واسه ی کامران و گلسا و سودا و مهان جور کردیم که برن یکم بگردن و باهم حرف بزنن.
چقدر که برای فرزین دلم سوخت،چون بهار اصلا بهش رو نمیداد...دریغ از یک نگاه!
چقدر که امیرمسعود نگاه های سنگین می انداخت و وقتی میخواستم جوابش رو بدم،لبخند معنا دار میزد!
دلم میخواست فکش رو بیارم پایین!..اما خب،هی دندون رو جگرم میذاشتم!
خوب شد که تموم شد.
اتوب*و*س جلو دانشگاه توقف کرد.
پیاده شدیم که شدیم،بهار گفت:آغا از همینجا بهتون خسته نباشید میگم.
سودا خندید:مگه کوه کندیم،خوش گذروندیما!
با لحن معناداری کشیده گفتم:خوش!
خنده اشون گرفت.
فریماه خمیازه ای کشید:کمتر از کوه کندن نبود والا.
دیانا:پس نخود نخود هر که رود خانه ی خود.
گلسا کوله اش رو محکم کرد:پس از من خداحافظ.
همه باهم گفتیم:هو با کی!؟
گلسا نیشش رو باز کرد:کامران منو می رسونه!
فریماه چشماشو گرد کرد:بابا بیخیال!
سودا دستشو تکون داد:ای تو روحت!
با تعجب گفتم:ترتیب اینم دادی!؟
گلسا فقط دندوناشو ریخت بیرون.
من:پعه!..این دیگه کیه!
دیانا آروم گفت:خوش بحال این واقعا.
با خستگی گفتم:خیلی خب منم برم دیگه.
همونجا بود دیگه از هم خداحافظی گرفتیم و من با تاکسی برگشتم خونه.
در ورودی رو هل دادم و کشان کشان داخل شدم.
طبق معمول مامان مقابلم ظاهر شد.
لبخند زنان گفت:سلام به دختر گلم،خسته نباشی،خوش اومدی.
جواب لبخندشو دادم:سلام عشقم،مرسی.
بعد خودمو انداختم تو ب*غ*ل:وایی دلم برات یه ذره شده بود.
مامان خندید:عزیزم،گرسنت نیست؟
بی جون گفتم:نه مامان دارم از خستگی غش میکنم.
مامان:باشه پس تا بابات بیاد برو یکم استراحت.
سرمو تکون دادم و از پله ها بالا رفتم.
وارد اتاق شدم و خودمو ول کردم رو تخت و چشمامو بستم.
چند دقیقه نگذشته بود که یهو در اتاق باز شد و برای یه لحظه حس کردم آپاچی ها بهم حمله کردن!
رایان:هوهوهو...سلام سلام شاهزاده خانوم،برگشتی؟
چشم غره ای بهش رفتم و دوباره چشمامو بستم:نه هنوز تو راهم!
رایان مسخره خندید:چه خبر؟..خوش گذشت؟
من:بله خوش گذشت..الان فرمایش!؟
رایان:هیچ،بداخلاق!..وای رایش یه بازی جدید خریدم،جنگی...امپراطوره!
بی حوصله گفتم:خب خوش بحالت.رایان من الان خستم بی زحمت،زحمتو کم کن!
رایان چند لحظه موند و بعد پوفی کرد و رفت بیرون و درو کوبید به هم.
یهو داد زدم:صدبار گفتم بازی جنگی نخر،الان برات زوده!
و جواب شنیدم:بیخی خانوم روانشناس!
نفسمو دادم بیرون....من به کی میگم!؟..نکه خیلی هم گوش میده.این بازی های خشن برای سنش مناسب نبود.تو روحیه اش تاثیر میذاشت و منم نمیخواست رایان یه پسر عصبی و پرخاشگر بشه.
آهی کشیدم و به پهلو شدم.بهتره یکم بخوابم.
*****