دایی با لبخند نگام می کرد گفت:
-بردیا بهم گفته برای این ماموریت کمکش کردی ...ازت ممنونم پسرم...
-خواهش می کنم دایی جان این چه حرفیه...
-دو روز دیگه جشنی که برای موفقیت خودشون گرفتن در یکی از ویلا هاشونه باید بری اونجا فقط اون مدرکی که باید بدست بیاری رو بردار و بیا بقیشو به پلیسا بسپر اونا کارشو رو می کنن...
سری تکون دادم و گفتم:
-بله متوجه شم پس منو خانم کوروشی باید آماده بشیم....
یسنا:
به حرف هایی که سام زد فکر کردم پس با نقشه منو آورده اینجا منو ببین چه احمقی هستم که حرفاشو باور کردم دایی سام صدام کرد سریع گفتم:
-بله...؟
-دخترم تو هم نگران نباش فکر کم پسرم بهت نگفته که برای چی به مشهد آوردت .... درسته؟؟
با کنایه گفتم:
-بله درست می فرمایید ...
-تو نگران نباش دخترم ولی ازت می خوام کمک کنی مارو چون به تو هم نیاز داریم...
سری تکون دادم گفتم:
-باشه چشم چون شما ازم می خوایید کمتون می کنم...
-ممنونم دخترم...
عصابم خورد بود گوشیم رو از کیفم در آوردم دیدم نگین چند بار زنگ زده و گوشی هم سایلنت بوده داشتم به صفحه گوشی نگاه می کردم که دوباره زنگ گوشی در اومد نگین داشت زنگ میزد سریع جواب دادم:
-بله...؟
نگین انگار ترسیده بود گفت:
-یسنا...!
من:چی شده نگین؟
-یسنا کجایی تو؟
-من؟
-اوهوم...
-من تو راه مشهد...
با داد:چی؟
-آره چطور مگه؟
-یسنا اینجا تو ساختمان شما کلی آدم جمع شده البته فقط تو طبقه تو منم تو پارگینگم جلوی در کلی آدم هس من می ترسم یسنا...همه شون قیافه وحشت ناک دارن...یسنا؟کجایی چرا جواب نمی دی؟
-بردیا بهم گفته برای این ماموریت کمکش کردی ...ازت ممنونم پسرم...
-خواهش می کنم دایی جان این چه حرفیه...
-دو روز دیگه جشنی که برای موفقیت خودشون گرفتن در یکی از ویلا هاشونه باید بری اونجا فقط اون مدرکی که باید بدست بیاری رو بردار و بیا بقیشو به پلیسا بسپر اونا کارشو رو می کنن...
سری تکون دادم و گفتم:
-بله متوجه شم پس منو خانم کوروشی باید آماده بشیم....
یسنا:
به حرف هایی که سام زد فکر کردم پس با نقشه منو آورده اینجا منو ببین چه احمقی هستم که حرفاشو باور کردم دایی سام صدام کرد سریع گفتم:
-بله...؟
-دخترم تو هم نگران نباش فکر کم پسرم بهت نگفته که برای چی به مشهد آوردت .... درسته؟؟
با کنایه گفتم:
-بله درست می فرمایید ...
-تو نگران نباش دخترم ولی ازت می خوام کمک کنی مارو چون به تو هم نیاز داریم...
سری تکون دادم گفتم:
-باشه چشم چون شما ازم می خوایید کمتون می کنم...
-ممنونم دخترم...
عصابم خورد بود گوشیم رو از کیفم در آوردم دیدم نگین چند بار زنگ زده و گوشی هم سایلنت بوده داشتم به صفحه گوشی نگاه می کردم که دوباره زنگ گوشی در اومد نگین داشت زنگ میزد سریع جواب دادم:
-بله...؟
نگین انگار ترسیده بود گفت:
-یسنا...!
من:چی شده نگین؟
-یسنا کجایی تو؟
-من؟
-اوهوم...
-من تو راه مشهد...
با داد:چی؟
-آره چطور مگه؟
-یسنا اینجا تو ساختمان شما کلی آدم جمع شده البته فقط تو طبقه تو منم تو پارگینگم جلوی در کلی آدم هس من می ترسم یسنا...همه شون قیافه وحشت ناک دارن...یسنا؟کجایی چرا جواب نمی دی؟
آخرین ویرایش: