کامل شده رمان من عصبانی نیستم | NaFaS.A کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یک از شخصیت های رمان را دوست دارید؟

  • یسنا

    رای: 35 72.9%
  • امیر سام

    رای: 22 45.8%
  • نگین

    رای: 7 14.6%
  • بردیا

    رای: 8 16.7%
  • رادوین(دایی یسنا)

    رای: 10 20.8%
  • یاسین(برادر یسنا)

    رای: 7 14.6%
  • مهدیس(خواهر امیر سام)

    رای: 6 12.5%
  • مهشید

    رای: 6 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ms.Kosar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
490
امتیاز واکنش
16,134
امتیاز
684
سن
22
محل سکونت
یک جای دور
دایی با لبخند نگام می کرد گفت:
-بردیا بهم گفته برای این ماموریت کمکش کردی ...ازت ممنونم پسرم...
-خواهش می کنم دایی جان این چه حرفیه...
-دو روز دیگه جشنی که برای موفقیت خودشون گرفتن در یکی از ویلا هاشونه باید بری اونجا فقط اون مدرکی که باید بدست بیاری رو بردار و بیا بقیشو به پلیسا بسپر اونا کارشو رو می کنن...
سری تکون دادم و گفتم:
-بله متوجه شم پس منو خانم کوروشی باید آماده بشیم....
یسنا:
به حرف هایی که سام زد فکر کردم پس با نقشه منو آورده اینجا منو ببین چه احمقی هستم که حرفاشو باور کردم دایی سام صدام کرد سریع گفتم:
-بله...؟
-دخترم تو هم نگران نباش فکر کم پسرم بهت نگفته که برای چی به مشهد آوردت .... درسته؟؟
با کنایه گفتم:
-بله درست می فرمایید ...
-تو نگران نباش دخترم ولی ازت می خوام کمک کنی مارو چون به تو هم نیاز داریم...
سری تکون دادم گفتم:
-باشه چشم چون شما ازم می خوایید کمتون می کنم...
-ممنونم دخترم...
عصابم خورد بود گوشیم رو از کیفم در آوردم دیدم نگین چند بار زنگ زده و گوشی هم سایلنت بوده داشتم به صفحه گوشی نگاه می کردم که دوباره زنگ گوشی در اومد نگین داشت زنگ میزد سریع جواب دادم:
-بله...؟
نگین انگار ترسیده بود گفت:
-یسنا...!
من:چی شده نگین؟
-یسنا کجایی تو؟
-من؟
-اوهوم...
-من تو راه مشهد...
با داد:چی؟
-آره چطور مگه؟
-یسنا اینجا تو ساختمان شما کلی آدم جمع شده البته فقط تو طبقه تو منم تو پارگینگم جلوی در کلی آدم هس من می ترسم یسنا...همه شون قیافه وحشت ناک دارن...یسنا؟کجایی چرا جواب نمی دی؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    منم یک لحظه شوکه شدم پس سام راست می گفت برگشتم سمت سام گفتم:
    -آقای دهقان کمکم کنید...
    گریم گرفت دایی سام کنار خیابون نگه داشت نگین آروم پشت تلفن گریه می کرد سام گوشی رو ازم گرفت با نگین حرف زد سریع قطع کرد با تلفن خودش به کسی زنگ زد من آروم اشک میریختم نگین آسم داشت نباید زیاد بهش فشار بیاد خدایا کمکش کن ...به حرفای سام گوش دادم...
    سام:بردیا آره دوست منشیم که بهت گفتم آره...آره سریع برو اونجا...
    سمته من برگشت سریع بهش گفتم:بهش بگو نگین آسم داره زود بره نجاتش بده...
    سام انگار حرفی که می خواست بزنه رو فراموش کرد حرف های منو برای دوستش تکرار کرد منم ایستاده بودم و هی دستام رو بهم فشار می دادم....با دستام صورتم رو ل*م*س کردم اشکای داغم رو از روش پاک کردم فقط می تونستم برای سلامتی نگین دعا کنم...
    ***
    نگین:
    نفس تنگی گرفته بودم صدای پا اومد نزدیک بود سکته کنم اشکام رو پاک کردم دستامو رو گردنم گذاشتم نفس کشیدن برام سخت شده بود سریع پشت ماشینی قایم شدم خوبی پارکینگ یسنا این بود که خیلی بزرگ بود اما من الان به فکر فرار نبودم من حالم بد بود سریع اومدم بیرون دویدم خوردم به یکی افتادم رو زمین با ترس به مردی نگاه کردم که قیافه شیطونی در عین حال آرومی داشت جلوم نشست احساس می کردم تار میبینمش سریع گفت:
    -خانم حالتون خوبه؟
    اما من دیگه چیزی نفهمیدم و افتادم تو ب*غ*ل کسی که حتی نمی شناختمش....
    بردیا:
    به صورت کبود شدش نگاه کردم ب*غ*ل*ش کردم دویدم بیرون سریع سوار ماشین کردمش و دویدم سریع پشت فرمون نشستم گاز دادم سمت بیمارستان هر چند دقیقه به صورتش نگاه کردم نمی دونم چرا انقدر نگران بودم اون که هیچ کس من بود اما من انقدر نگرانشم با رسیدن به بیمارستان سریع پیاده شدم در ماشین رو باز کردم آروم تو ب*غ*ل*م گرفتمش رفتم داخل پرستارا دورم جمع شدن نگین رو به اورژانس منتقل کردن پشت در نشستم پیشونیم رو که عرق سردی روش نشسته بود پاک کردم صدای گوشیم باعث شد از فکر در بیام سریع جواب دادم که امیر سام گفت:
    -بردیا چی شد پیداش کردی؟
    -آره داداش نگران نباش...
    -الان کجایی ؟
    نگاهی به در اتاقی که نگین شاید اسمش منو از اول جذب کرده بود سریع به خودم اومدم گفت:
    -بیمارستان...!
    -یعنی چی؟
    -حالش بد شد مجبور شدم ببرمش بیمارستان...
    امیر سام سکوت کر منم آروم گفتم:
    -نگران نباش من مواظبش هستم...
    -ممنوم من فعلا برم...
    -باشه فعلا...
    دست به سـ*ـینه نشستم و دوباره به در اتاقی خیره شدم که نگین داخلش بود...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    یسنا:
    اشکام همین طور می ریخت با اینکه شاید با نگین یک سالی هست آشنا شدم اما من کلا آدمی هستم که زود وابسته می شم حالا نگین حالش بده !نکنه چیزیش بشه!با فکر اینکه بلایی سر نگین بیاد بلند تر هق هق کردم امیر سام همین طور کلافه قدم رو می رفت ...یک دفعه ایستاد نزدیک من شد با تعجب به حرکات عجیبش خیره شدم وقی کاملا نزدیکم شد دستاشو بالا برد فکر کردم می خواد کشیده ای به صورت بد بخت من بزنه اما احساس کردم اشکام پاک شد چشمام رو باز کردم خیره نگام می کرد سرشو تکون دادو رفت کنار و دوباره قدم رو رفتن رو شروع کرد...من هنوز تو شوک بودم تو خلصه عجیبی رفته بودم قلب خیلی تند میزد نفس عمیقی کشیدم دستی به صورتم کشیدم چشمام رو بستم تو دلم می گفتم:من آرومم ،من آرومم...
    اما در واقع آروم نبودم برگشتم سمت دایی سام داشت با تلفن صحبت می کرد نگاه کردم من که دیگه گریم قطع شده بود تازه فهمیدم می تونم به باران زنگ بزنم یعن من عاشق این اخلاقم بودم فکر کن یک نفر جلوم جون بده اول گریه میکنم بعد یک شوکی مثله امیر سام منو به خودم بیاره اما فکر کنم بد بخت در آن زمان که من به فکر نجاتشم جان می سپارد هه هه خوب شد دکتر نشدم(عزیزم اعتماد به نفست زیاده ها آخه کی تو رو دکتر می کرد که همچین میگی خوب شد دکتر نشدم-خفه وجی جان-از قدیم گفتن حرف حق جواب ندارد راست گفتن-ایشششش)از درگیری با وجدان نفهمم بیرون اومدم سریع به باران زنگ زدم جواب داد:
    -اوه مای گاد ببین کی زنگ زده یسنا خوشگله چی شده حالا؟
    -سلام بارش خوبی سریع برو بیمارستان نزدیک خونه من...اوکی؟
    -صبر کن پیاده شو با هم بریم ...اول اینکه من بارش نیستم باران هستم و دوم.. چرا ؟به چه دلیلی؟به دیدن چه کسی؟
    پاهامو آروم رو زمین کوبیدم گفتم:بارانی نگین حالش بده منم الان تهران نیستم نگین تنهاست برو پیشش باشه؟
    -نه آخه چی شده؟
    -بعدا برات تعریف می کنم ولی زود برو پیشش...
    -باشه باشه فعلا...
    -بای
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    با قطع کردن تلفن به امیر سام نگاه کردم داشت با ابروهای بالا رفته نگام میکرد بلند طوری که دایی هم بشنوه گفت:
    -اگه گریتون تموم شد بریم؟
    مغرور سرمو تکون دادم:بله میتونیم بریم..
    دایی خندش گرفت اما چیزی نگفت سوار ماشین شدم آهنگ قشنگی پخش شد:
    {سکوت-جهانبخش}
    دارم گم میشم توی رویای تو
    خودم رو می خوام با تو پیدا کنم
    حضورت رو یک آن نشونم بده
    که این حالو عمری تماشا کنم
    زمین گیرتم موج پرواز من
    بیا آسمون به دستام بده
    یه عمری به عشق تن ندادم ولی
    بیا با یه لبخند شکستم بده
    خودتو فقط از خودت بهتری
    تو هر لحظه از قبل زیبا تری
    تو تنها کسی هستی که با نگات
    من خسته رو تا خودت می بری
    ***
    خودتو فقط از خودت بهتری
    تو هر لحظه از قبل زیبا تری
    تو تنها کسی هستی که با نگات
    من خسته رو تا خودت می بری....
    آهنگش آرامش رو قشنگ کادو پیچ میکرد می داد به آدم(مثال بهتر از این نبود بزنی-ببین من هر وقت گفتم وجدان تو بپر وسط بگو ای جان-ایششش نگاه کن این ایش هاتم انتقال دادی به من-همینه که هست)فکر کنم رسیدیم چون ماشین رو نگه داشت البته نگه داشتند تا دیدم امیر سام پیاده شد منم پیاده شدم کنارش ایستادم آروم گفتم:آقای دهقان؟؟؟؟
    سام:.....سکوت.....(یعنی هیچی نگفت؟-آره دیگه-آها آها ادامه بده)
    -من :آقای دهقان؟؟؟
    سام:....
    منم که کرمای درونم فعال گفتم:آقای گاو؟؟؟
    سام تا اینو بهش گفتم سریع برگشت سمتم من مثلا هیچی نشده برگشتم سمته دیگه ای گفتم:
    -وای خدایا اینجا چقدر زیباست بلبل آوازه خوان پس کجاست؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    آروم برگشتم سمته قیافه سرخه سام من که می دونستم آخر کرمای درونم منو به دردسر
    می اندازن آروم سمته من اومد برگشتم که از شانس نازم پشتم یک استخر بزرگ بود اما از این دایی سام خبری نبود دوباره به سام نگاه کردم گفتم:
    -آقای دهقان چی شده؟
    -کی بهت اجازه داده هر چی دلت خواست بگی؟هان؟
    همینطور بهش نگاه می کردم این پسره فکر میکنه من ازش می ترسم ایستادم اونم با پوزخند نگام کرد و نزدیک شد این چقد علاقه به نزدیک شدن داره دوباره انگشت اشارمو نشونه گرفتم طرفش با اخم گفتم:
    -من ازتو نمی ترسما!!!
    سام ایستاد و دست به سـ*ـینه شد با شیطنت کمیابش گفت:
    -مگه من گفتم از من می ترسی؟؟؟
    با مظلومیت نگاش کردم دوباره سوتی دادم وای خدایا من چرا اینقدر بدبختم آروم دستامو پایین آوردم با دستام پشت سرمو نشون دادم گفتم:
    -وای خدا مرگم بده دزد...
    سام سریع برگشت منم فلنگو بستم مثل چی می دویدم برگشتم ببینم اوضاع امنه دیدم خدا گاومیش دنبالم داره می یاد یک جیغ فرابنفش کشیدم دوباره دویدم امیر سام از پشت می گفت:
    -خانم کوروشی؟؟یسنا؟؟؟مردی وایسا!
    من در حالتی که می دویدم پاسخ سوالشو دادم:
    -من جنسیتم مونث هست آقا سام پس بیخیال من ایستادنم یعنی به دیار باقی شتافتن ...
    -بهت میگم وایسا...
    -نو...ع...چ
    و همزمان شد با افتادنم برگشتم که دیدم سام داره می ایسته اما نتونست تعادلشو حفظ کنه و افتاد...هه...هه...نگران نباشید مثل این رمانا رو من بدبخت نیافتد افتاد کنارم برگشتم سمتش اونم بعد از چند ثانیه سمته من برگشت داشتم با تمام وجود حس درونم که می گفت به این بوزینه نگاه نکنم رو کنترل می کردم در واقع من الان تایم هیزیم شروع شده بود پس قشنگ دید زدم بعد از چند دقیقه صدای خنده اومد منو سام به خودمون اومدین و بلند شدیم.....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    با دیدن زنی که همراه دایی سام می خندید فهمیدم که نرگس خانم ایشون هستن امیر سام جلو رفت و زن دایی ش رو بغـ*ـل کرد منم که گفتم حرفا رو دلم غم باد می کنه رفتم جلوش ایستادم گفتم :شما باید نرگس خانم باشید؟نه...؟
    نرگس جون:وای آره عزیز دل نرگس بیا ب*غ*ل ببینم....
    -نه نه وایستید اول حرفام رو بگم بعدا ب*غ*ل هم میام!!!
    نرگس جون سری تکوت داد با زیرکی نگام می کرد منم زل زدم تو چشماش گفتم:
    -نرگس جون من خبرای مهمی برات دارم....
    نرگس جون انگار یک چیزای بو بـرده بود دستاشو به کمرش زدو گفت:
    -تعریف کن دخترم ببینم چی شده...
    -می دونید تو اداره که بودیم دایی جان پشت سرتون یک چیزایی گفت...به دایی نگاهی انداختم چشماش گشاد شده بود داشت به من نگاه می کرد....دوس ندارم بگم ولی خب نمی تونم هم نگم....دوباره نگاهی به دایی انداختم دوباره گفتم:با اینکه چیزی نگفت ولی...
    نرگس جون:دختر جان ده بگو دیگه...
    سرمو تکون دادم گفتم:دایی جان ابراز بد بختی کرد از زن گرفتن و آقای دهقانم پند می داد که زن نگیره..........
    چشمام رو بسته بودم اما صدای امیر سام رو شنیدم که گفت:
    -دایی بد بخت شدی...
    دایی :اوهوم خودم می دونم دخترم بدختم کردی این راه درست انتقام گرفتن نبود...
    چشمام رو باز کردم به دایی انداختم که دستاشو زیر گردنش گذاشتو گفت:پخ...
    منو امیر سام نگاهی به هم انداختیم زدیم زیر خنده نرگس جون یک جیغ فرا بنفش کشید دوید سمت دایی دایی هم انگار دو مارتن راه انداخته بود چنان می دوید من دیگه ولو شده بودم امیر هم سرش پایین بود داشت می خندید دایی به سمت پله ها دوید نرگس جونم همینطور دنبالش بود با اینکه سنی ازشون گذشته بود ولی دله جوونی داشتن(یعنی حرف زدنت از مجاور تو حلقم-ایش)دست به سـ*ـینه ایستادم یکم فکر کردم جدی برگشتم سمت سام گفتم:
    -تعریف کن!
    سام با تعجب برگشت سمتم گفت:
    -چی رو تعریف کنم؟
    -منو با کلک آوردی یادت رفته...اداشو در آوردم....اداره آگاهی مشهد تو با خودت چی فکر کردی من فکر کردم برای امنیتم منو آوردی اینجا ولی تو حتی نگفتی نقشه داری می گفتی من می رفتم پیش مامان و بابام چرا گولم زدی هان؟خیلی....
    با دادش ساکت شدم :خیلی دوست داری می تونی برگردی تو برام مهم نبودی مگه تو کی هستی که فکر امنیتت باشم هان؟
    دلم گرفت از صدای پر خشمش اشک تو چشمای پر غرورم جمع شد اما من آدمی نبودم که جلوی چنین آدمی گریه کنم آروم گفتم:
    -پس من میرم تا شما به فکر امنیتم نیافتید ...
    بهش نگاه کردم دستی تو موهاش کشید سرمو انداختم پایین گفتم:
    -به دایی تون هم بگید من هیچ کمکی نمی تونم بکنم وقتی برگشتید با هام تماس بگیرید تا بیام استفاء نامه ام رو امضا کنم...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    راه افتادم سمت در دلم گرفته بود در رو باز کردم یا لحظه ای افتادم که خونه مادر بزرگم چقدر تحقیر شدم اما خم به ابروم نیاوردم اما حالا مطمئن نیستم باد خنکی به صورتم خورد چشمام رو بستم درو بستم تو پیاده رو راه افتادم دوباره یاد اون روز افتادم سریع می دویدم خونه مادر بزرگم هیچ وقت یادم نمی ره عمه مهربونم نشسته بود اما دیگه اون عمه مهربون نبود اون روز اصرار می کرد که باید با پسرش ازدواج کنم دقیقا زمانی بود که می خواستم خبر قبول شدنم تو دانشگاهو بدم هه از جلوی مغازه ای گذشتم تو شیشه ش چشمم به صورتم خورد به چهره خیسم دقیق سه سال می گذره هه عمه م گفتو گفت اما نفهمید چقدر دلمو شکست معلوم نبود پسرش چیا تو گوشش ریخته بود که ننگ ه*ر*ز*ه بودن رو به من زد پسرش به من چند روزی گیر داده بود و اداعه عاشق بودن می کرد وقتی جواب رد شنید گفت سزای جواب ردی که بهش دادم رو می ده با اینکه برام مهم نیست چه ننگی زدن مهم این بود که پدرم بهم اعتماد داشت ولی منم دیگه پام رو خونه هیچ کدوم از اقوام پدریم نذاشتم از فکرش بیرون اومدم اشکام همینطور می ریخت گوشیمو بیرون آوردم آهنگی رو پلی کردم :
    اگه زندگی اونجوریکه تو می خوای جلو نمی ره
    بعضی وقتا نا امید میشی بعضی وقتا هم دلت می گیره
    اگه تو دلت خیلی غمه تو زندگیت یک نفر کمه
    خدا داره امتحانت می کنه مثل همه
    خدا بزرگه ،خدا بزرگه، خدا بزرگه
    خدا بزرگه ،خدا بزرگه، خدا بزرگه......
    احساس بدی داشتم دلم نمی خواست امیر سام اون حرفو به بزنه مگه من چکارش کردم که اونطور باهام حرف زد خب شاید اذیتش کردم اما اونم منو اذیت کرد اصلا من چرا ناراحت شدم؟
    همین جور راه می رفت که یک ماشینی جلو پام ترمز کرد شوکه شدم نزدیک بود قش کنم والا راس می گم دستامو رو قلبم گذاشتم یک نفر پیاده شد می خواستم ف*ح*ش کش کنمش که امیر سام برزخی جلو روم اومد به چشمای اشکیم نگاه کرد آروم کفت:
    -این اشکا واسه من دارن میریزن؟
    صورتمو برگردوندم اشکامو پاک کردم گفتم:
    -به شما ربطی نداره...
    داشتم می رفتم که دستامو گرفت تو کشیدم دوباره صورت به صورت شدم باهاش فقط یک وجب باهاش فاصله داشتم عصبانی گفت:
    -جواب سوالمو بده...؟
    با اشک گفتم:نه چرا باید به خاطر تو گریه کنم؟هان؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    تک خنده ای کرد دستاشو بالا آورد اشکامو پاک کرد باورم نمی شد که سام مغرور یک دفعه رنگ عوض کنه ازش فاصله گرفتم گفت:
    -من متاسفم واقعا نمی خواستم ناراحت بشی اما دوستم ندارم تو کارام دخالت کنی....
    ای بابا این رنگ عوض نکرد هیچ پرو ترم شد
    من:برای همین بود که می خواستم برم ...
    سام :اما حق رفتن نداری!
    من:چرا؟
    -چون من میگم...
    -اون وقت من باید حرف شما رو گوش کنم؟
    نگاهی به من کرد به چشماش زل زدم اونم گفت:
    -بله باید گوش کنی...
    -چرا؟
    -چون من هنوز رئیسم....
    با خنده گفتم:چشم رئیس....
    به هم نگاه کردیم زدیم زیر خنده آروم دستشو سمت ماشین دراز کرد گفت:
    -بریم؟
    همراه با تکون دادن سرم گفتم:بریم...
    سوار ماشین شدیم با روشن شدن ماشین به سمت سام برگشتم و گفتم:
    -کجا می ریم؟
    -خرید!
    -خرید؟
    -آره ...
    -خب برای چی میریم خرید؟
    -چون فردا جشنه و ما باید آماده باشیم...
    -آها جشن اون خلاف کارا که شما هم به من چیزی نگفتید...آره؟
    نگاهی به من کرد انگار ارث باباشو برداشته بودم و داشتم می خوردمشون هه هه بهش دیگه نگاه نکردم که دوباره گفت:
    -یک دلیل دیگش به خاطر زن دایی بود...
    چیزی نگفتم که ادامه داد:
    -نه که خودش جنسه شماها رو میشناسه گفت حتما با این کار از دلت در میاد...
    من:چی از دلم در می یاد ؟
    -دعوایی که کرده بودیم دیگه...
    -آها ... ولی باید می گفتی من با این چیزا چیزی از دلم در نمی یاد...
    نگاهی مرموز به من کرد گفت:
    -یادم نبود بگم....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    در واقع از دلم در اومده بودا اما بازم کلاس اومدم واسش،دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد فقط به بیرون نگاه می کردم حوصلم سر رفت از بس به بیرون نگاه کردم گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم سریع به نگین زنگ زدم با دادش گوشی رو از گوشم جدا کردم که گفت:
    -دختر احمق من مریض افتادم این جا اونوقت یک زنگ به این دوست بدبختت نمیزنی من بمیرم می خوای چکار کنی هان؟
    -هیچی عشقم میام حلواتو می خورم...
    -همین؟
    -نه ...یکم هم گریه می کنم...
    -خاک بر سر من که دوستی مثل تو دارم...
    -خاهش می کنم عزیزم حالا اینا رو ولش کن ببینم حالت چطوره؟
    -خوب دارم میام پیشت...!
    با داد:چی؟؟؟؟؟
    -آره خوشحال باش دارم با آقای بیگ دلی میام...
    -با آقای بیگ دلی؟
    امیر سام نگاهی سراسر از تعجب به من کرد و نگین گفت:
    -همین ولی خوب شد زنگیدی چون حوصله نداشتم بزنگم فعلا بای...
    به گوشی نگاه کردم و گفتم:
    -جلل خالق ...!
    دیگه چیزی نگفتم با رسیدن به پاساژ از ذوق یه جیغ خفه کشیدم که با دیدن صورت شیطون امیر سام ذوقم پرید پس نقطه ضعفم دستش اومد اه من آخر از دست خودم و این زغال سر به بیابون می زارم(زغال؟-آره زغال مگه چیه؟-هیچی فقط این دهقان بدبخت چقدر از صفات زیبای تو مستفیض شد-همینه که هست)آروم و خانم انه پیاده شدم امیر سام کنارم ایستاد و گفت:
    -من متاسفم که نمی تونم از دلت در بیارم این دعوای امروزو...
    برزخی نگاش کردم واقعا چقدر خوب بلده حاله منو خراب کنه خب منم بلدم حالتو خراب کنم مرموز گفتم:
    -بایدم معذرت خواهی کنید اما چون معذرت خوای کردید از دلم در اومد...بریم...
    حالا اون بود که عصبانی بود با دیدن عصبانیتش گفتم:می بینم عصبانی شدید اما فکر کنم خودتون گفتید هیچ وقت عصبانی نمی شیدنه؟
    دیگه فکر کنم دود از کلش بالا می رفت آروم غرید:
    -من ... عصبانی...نیستم....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    منم یه تک خنده ی خوشگل کردم گفتم:
    -عصبانی هستید چرا انکار می کنید؟
    داشت می یومد طرفم که گفتم:
    -باشه ... باشه...عصبانی نیستید...
    انگار آروم شد هه معلومه رو کلمه عصبانی آلرژی داره خندم گرفته بود اما با دیدن نمایشی که یک دختر راه انداخته بود سر جام ایستادم انگار امیر سام هم متوجه شده بود و با خنده به دختره نگاه می کرد دختره فکرکنم پسره دوست پسرش بود گرفته بود به باد کتک می زداااااا منم داشتم همینطور حرکات دستو پای دختره رو رصد می کردم به سام زیر چشی نگاه کردم دیدم داره حرکات دختره رو انگار داره تو مخش یاداشت می کنه هه فکر کنم تا به الان دعوا نکرده می خواد یاد بگیره بره تو خیابون دعوا کنه بعد از چند دقیقه پلیس اومد آخه کی تونسته تو این موقع پلیس خبر کنه؟ عجیبیش این بود پلیسا به دختره احترام گذاشتن اما پسره رو دست بند زدن بردن دختره هم انگار خاک لباسشو تکون داد و رفت پس نظریه اولم در مورد دوست پسرش اشتباه بود(خواهشا نظریه نده مردم به نظریه های تو نیاز ندارن-ایشششش)امیر سام راه افتاد منم به خودم اومدم دنبالش راه افتادم یادم افتاد من اصلا پول با خودم نیاوردم آخه کی موقع فرار پول بر می داره همش تقصیر این زغاله ایش داشتم به ویترین های مغازه ها نگاه می کردم که از شیشه سایه بد بختیم افتاده بود رادوین چند قدم اون طرف ایستاده بود حتما می پرسین رادوین کیه ؟دایی منه بدبخته نه که پیره ها نه خیر جوونم هست 33 سالشه پلیس مخفیه و از این موضوع منو یاسین خبر داریم اونم من پیله شدم گفت وگرنه نمی گفت که اینا وللش مادربزرگم هی میگه این پسره کجاست دایی چون ماموریت میرفت مجبور بود بگه با دوستاش میرن گردش تو فامیل هی از این دایی بدبخت من بد می گن اما الان من بد بختم که این جا منو با این گوریل ببینه حسابم با کرام الکاتبینه وای خدا الان چی کار کنم چقدر هم شیشه این مغازه تمیز بود که قشنگ نشونش می داد کناره یک پسره ایستاده بود با اخم باهاش حرف می زد یک نگاهی به راستو چپم کردم امیر سام کناری ایستاده بود و با گوشیش ور می رفت سریع دستاشو گرفتم کشیدمش جایی که تو دید رادوین نباشه وقتی رادوین قشنگ دور شد برگشتم سمته زغال که دیدم ای دل غافل زغال تبدیل شده آتیش چرا داره با اخم نگام می کنه این؟ولش کن مهم اینه که من رادوین کچلو دست به سر کردم البته کچلم نبودا...(اما این خاصیت جناب عالیه که برای همه صفت در میاری-ببین هر وقت گفتم بادمجان تو هم بپر وسط بگو ای جان-خب این الان چه ربطی به صحبت منو تو داشت؟-کلی عرض کردم...-آها)
    سام دستاشو که هنوز تو دست من بود در آورد گفت:
    -چته؟چرا یک دفعه جن زده می شی؟
    -ها؟؟؟
    -هیچی می گم این چه کاریه؟
    -آها!!!!خب از اول بگو دیگه ...ببین دایی من این جا بود اگر تو منو با هم می دید که بد بخت می شدم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا