کامل شده رمان وارث انتقام | MaryaM.M70 کاربر انجمن نگاه دانلود

از داستان خوشتون میاد؟

  • بله، عالیه

  • بله، بد نیست

  • نه، افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaryaM.M70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/10/01
ارسالی ها
376
امتیاز واکنش
4,925
امتیاز
441
سن
32
محل سکونت
پونک، باغ فیض
[HIDE-THANKS]
در سن چهارده سالگی عزیز، یوشیب بر اثر بیماری از دنیا رفت و در سن هفده سالگیش، آصف که شدیدا پیر شده بود در بستر بیماری افتاد.
وقتی آسیه از کنیزش شنید چه اتفاقی افتاده، عفریتی زشت و شیطانی به نام لاقیس* وسوسش کرد.
که فرصت رو برای انتقام از جیران و صدیف غنیمت بشمره و دسیسه ای کنه تا داوود بیشتره ارثیه رو بالا بکشه.
حالا چجوریشو فقط از دست یه زن مارصفت مثل آسیه بر میاد.
شهریار رو فرستاد دم حجره دنبال داوود که بیا حال مادرم وخیمه، داوود وقتی رسید و دید که آسیه با سلامت رو ویلچرش نشسته دلیل رو سوال کرد.
آسیه: به شهریار گفتم که بهت دروغ بگه، بهانه ای پیدا نکردم تا به اینجا بیای و به حرفام گوش کنی!
داوود: چرا فکر میکنی که الان هم میمونم و به حرفات گوش میدم؟
آسیه: چون به روح عزیز دردونت گلپری قسمت میدم!
داوود: باشه، فقط به حرمت روح گلپری بهت پنج دقیقه فرصت میدم، بگو.
آسیه ام که از قبل حرفاشو از بر بود، پشت هم شروع کرد
آسیه: خودت که وضعیت منو میبینی، من یه زن افلیجم که گوشه اتاق افتادم و یک پامم ل**ب گوره و به مال دنیا هیچ احتیاجم نیست، ولی میخوام یه چیزی رو بهت بگم توام قبل هر عکس العملی خوب فکراتو بکن، این حرفام فقط به خاطر آینده شهریارمه، شهریاری که درسته از خون من نیست، ولی از بچه خودم بیشتر دوسش دارم و حق مادری گردنش دارم.
میدونی که آصف خان حالو روزه خوبی نداره، امروز فرداست که رخت عافیت ببنده و روحش قرین رحمت بشه، مرگ حقه، ولی یه مشکلی این وسطه، هرکی ندونه من خوب میدونم که این همه سال جیران و صدیف برا چی همیشه کنار خان بابا و عمو موس موس میکردن و خودشونو تو دل اون دوتا جا میکردن ها؟
فکر کردی واقعا از خوبیشونه؟ نه جانم، ذات یه مار رو، فقط یه مار میدونه، من میدونم که همه کاراشون نقشه بود که بعد فوت این دو برادر، همه مال و اموال رو از چنگ همه در بیارن و به نام عزیز و دخترا بزنن و هیچ به شهریاره من نمیرسه و آیندش نقش بر آب میشه. تو نمیدونی که وقتی پیشم میشینه و از نقشه هاش و آینده درخشانی که میخواد برا خودش بسازه حرف میزنه من دلم کباب میشه، میخواد بره فرنگ دکتری بخونه پسرم. با این خرج زیاد مکتب بزرگا چی میگن بهش؟ دانشگاهه چی چیه،
چطور میخوای بفرستیش فرنگ؟ چی جوابشو میخوای بدی؟
که عموت همه مال رو بالا کشید! من نمیگم همه چیو از صدیف و خواهرات بگیر، میگم سهم خودتو با یکم بیشتر بگیر، یه دست خطی چیزی حاضر کن ببر یواشکی انگشت آصف خان رو بزن پاش. من که مردنیم، ولی نزار خودت و شهریار جانِ دلم آواره بشین و اون بچه ام بی آینده بشه ننه مرده. اگه صدیف اسمش پا همه چی بره حتی شاید این عمارتم ازمون بگیره، به ولله که راست میگم، مگه خودت خود شیرین بازی ها و موس موساشونو نمیبینی داوود.

*( لاقیس؛ او یکی از دختران شیطان و کارش وسوسه کردن زنان به نفاق و دورویی است )
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    و گفت، گفت، گفت، اونقدر که داوود همه عشق برادریشو فراموش کرد و از صدیف پیش خودش غولی ساخت که میخواد همه مال اموال رو بالا بکشه و کینه به دل گرفت.
    از قدیم گفتن مال دنیا به هیچکس وفا نمیکنه، حتی برادر، خون برادرِ خودشو سر ارث و میراث ریخته، چه برسه به این که کلاه بزاره.
    همینجور هم شد!
    شبانه دست خطی آماده کرد که تو اون آصف بیشتر اموال رو بخشیده بود به پسر بزرگش داوود.
    به بهانه دیدار پدرش به اتاق آصف رفت مهر انگشتری و انگشت آصف رو پاش زد، آصف آنقدر بیمار و رنجور بود که هیچ متوجه نشد.
    ولی باریزان از لای در دید و به جیران خبر داد، جیران وقتی شنید و صحت قضیه رو از دوستان اجنش پیگیر شد، دید بله، داوود چه کرده، ولی لام تا کام حرفی نزد که بین دو برادر قبل مرگ خان بابا دعوا و خونریزی پیش نیاد که خاطر همه مکدر بشه.
    کار از کار گذشته بود.
    داوود سهم بیشتر از حقش رو به نام خودش کرده بود. دوروز بعد اون جریان، آصف خان درگذشت و عزای عمومی کل شهررو سیاه‌پوش کرد.
    عزیز بعد از فوت پدربزرگش دو هفته تو رخت افتاد.
    بعد از چهلم خان، وکیلش، وراث رو تو اتاق خان برای انحصار وراثت جمع کرد تا تکلیف اموال رو مشخص کنه که اون زمان بود داوود دست خط رو نشون داد و گفت:
    -خان بابا قبل فوتشون این دست خط رو به من دادن و فرمودن تا بعد از چهلم زمان تقسیم اموال صبر کنم تا خدایی نکرده بین من و خواهران و برادرم درگیری پیش نیاد و باعث کدورت نشه.
    وکیل: بله مهر و امضای خودشونه، ولی چرا به من اعلام نکردن؟
    خان از من خواستن بعد چهلم بصورت کاملا قانونی و شرعی جوری اموال رو بینتون تقسیم کنم که به همتون به میزان شرعی ارث برسه و خدایی نکرده ناحقی به کسی نشه، ولی با این دست خط بیشتر اموال به شما میرسه!
    همهمه ای تو اتاق به پا شد و داوود با فریاد و عصبانیت گفت:
    -یعنی میگی که من دروغ میگم و مهر امضای پدرم رو جعل کردم؟ میخوای بگی از من به پدرم نزدیک تر بودی؟! ایها الناس ببینید چطور به من تهمت میزنن و میخوان ارث پدرم رو بالا بکشن؟ به من میگی کلاه بردار؟ وای اگه این دست خطو نداشتم حتما میخواستی حقمو هم ازم بگیری آقای وکیل؟
    صدیف: داوود جان خان داداش، چرا شلوغش میکنی؟ همش برای تو هرچی هست و نیست برای تو، ما که از غم فراغ خان بابا داریم میسوزیم به مال دنیا نیازمون نیست، لطفا تن خان بابام رو تو گور نلرزونید، آقای وکیل عیبی نداره، بگید ما کجارو امضا کنیم که بریم به دردمون برسیم.
    جاکلین: داداش صدیف چی میگی؟ آخه نباید مشخص شه جریان چیه؟!
    سوزان: مشخصه خواهره من، همش زیر سره آسیه س، من میدونم،عب نداره خان داداش همش مال خودت. به قول صدیف، ما نیازمون به مال دنیا نیست، ما هنوز تو غم نبود خان بابا داریم میسوزیم.
    داوود ولی ته دلش بعد از شنیدم حرف وکیل، عذاب وجدان و ولوله ای افتاده بود که بیا و ببین، ولی پای آبروش وسط بود و هنوزم حرفای آسیه از آینده شهریار تو گوشش بود، همین یه پسر رو داشت، می خواست بفرستش فرنگ.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    داوود عمارت صراف با سه تیکه از زمین‌های شالی رو برای صدیف و خواهراش گزاشته بود، باقی اموال یعنی، عمارت خودش، دوازده قطعه زمین شالی و حجره بازار رو به نام خودش کرد.
    خواهرا زمین‌های خودشون رو به نام صدیف زدن، چون شوهرانی ثروتمند داشتند، ولی صدیف مجبور شد عمارت رو به گرگی که چندین سال چشم بهش داشت بفروشه و حق دو خواهرش رو بده.
    با پول باقی مانده ارثش تونست ویلای بزرگی نزدیک زمین ها بخره و با وسایلی از عمارت که نگه داشته بود با دوتا از کنیزها که یکیشون باریزان که دیگه گرد پیری به روش نشسته بود، به ویلا نقل مکان کردند. خونه بزرگ پنج خوابه ای بود که تو حیاطش اصطبل و طویله هم داشت.
    چنتا اسب، گاو، مرغ، خروس و اردک و غاز هم مونده بود که به ویلا آوردن.
    صدیف یک شالیکار و یک کارگر برای نگه داری حیوانات و رسیدن به باغچه استخدام کرد و با باقی مونده پولش یه حجره خیلی کوچیک دور از حجره های بزرگ برادرش خرید و با همین مال و اموال شروع به کاسبی خودش کرد.
    ولی وای که بسوزه پدر حسادت و کینه که آدمیزاد هرچی میکشه ازین شرِحسادت و کینه اس.
    تو همون زمون که صدیف نقشه میکشید چجوری مال و اموالش رو زیاد کنه تا چشم برادرش رو در بیاره و ازش جلو بزنه، شهریار داشت با پسر عموی عزیزش خداحافظی میکرد تا به دیار فرنگ برای رسیدن به آرزوش، دکتر شدن بره، الحق که این پسر هرچی خوبی تو گلپری بود رو به ارث بـرده بود، ولی دلش پیش دریا موند و رفت...
    صدیف این سالها حرفای زیادی راجع به اجنه از زبون جیران بیرون کشیده بود، جیران هیچوقت به افکار صدیف شک نکرده بود.
    فکر می‌کرد از سر کنجکاوی که این سوال ها رو میپرسه. صدیف از جیران شنیده بود که اجنه جای گنج هارو بلدن، شنیده بود آدما با سحر و جادو اجنه رو غلام خودشون میکنن و ازشون کار میکشن و اجنه مجبورن به نحو احسن کارشونو انجام بدن و هرکدوم اندازه صدتا مرد بازدهی دارن.
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    شنیده بود که خیلی از آدمای پولدار دنیا از همین راه مال و اموالش رو بدست آوردن.کاش که هیچوقت نمی‌گفت.
    جیران به عزیز بیشتر از دو دخترش وابستگی داشت جوری که اگه یه روز عزیز رو که مثلا به خونه عمه هاش رفته بود رو نمی‌دید، مریض میشد، این نقطه ضعف افتاد به دست صدیف تا افکارش رو عملی کنه.
    يک روز که جیران داشت تو باغچه سبزی میچید، صدیف وسط روز اومد ویلا و سراغ جیران رو گرفت و گفت بریم جایی که کسی مزاحم نشه حرف بزنیم.
    صدیف، جیران رو برد ل**ب مرداب و شروع کرد به حرف زدن، ولی با هر کلمه ای که از دهنش خارج میشد حال جیران بد و بدتر میشد؛
    صدیف: این هجده سال زندگی من هیچی ازت نخواستم، حتی این که دو رگه ای و مادرت از جنیان بوده هیچوقت به روت نیاوردم و تو سرت نزدم. بچم رو دو رگه کردی و بازم چیزی نگفتم.
    فهمیدی برادرم از خان بابا دست خط گرفته تو عالم بیهوشیش بازم چیزی نگفتم. ولی حالا خوب به حرفام گوش کن که اگه جواب نه بدی هم طلاقت میدم هم عزیز و میفرستم فرنگ پیش شهریار که دیگه ام برنگرده، دخترها رو هم شوهر میدم تهران.
    باید تعدادی اجنه رو غلام من کنی، نه یکی دوتا، حداقل ده تا، یکیشونم باید فقط بـرده خودم باشه یعنی هرچی من میگم بگه چشم حتی اگه تو نخواستی. دارم بهت میگم جیران، اگه انجام ندی، بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.
    من باید حال این برادرم رو بگیرم و اونقدر مال و اموال بدست بیارم که همه انگشت به دهن بمونن چه برسه به داوود و اون زنکه ی افلیجش،
    و هی گفت و تهدید کرد، هی گفت و تهدید کرد...
    جیران دلشکسته ی مونده از کار دنیا، گفت:
    -چقدر صدیفه من عوض شده، دیگه نمیشناسمت آقا جانم، چشم صدیف خان، ولی آخر عاقبتش با خودت که عاقبته خوشی نداره، پول باد آورده رو باد میبره آقا جان، منم فقط به خاطر ترس از ندیدن پسرم و دوری دخترام این بدبختی رو به جون میخرم، بورو، شب انجامش میدم.
    صدیف خوشحال و خرم از نقشه ای که کشیده و قراره عملی بشه، به سمت حجره برگشت ولی جیران با قلبی شکسته و تنی لرزون از ترس آینده و عاقبت این کار شوم به ویلا رفت و تا شب از اتاقش خارج نشد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    عزیزان دلم
    لطفا لطفا نظراتتون رو در تاپیک نقد قرار بدید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    :aiwan_lipght_blum::campeon4542:
    [HIDE-THANKS]
    جیران که کمی جادو و جنبل بلد بود، چنتا کتاب جادو هم داشت، از درد دل شکستش چنتا ورد پیدا کرد که اجنه شرور رو احضار کنه و به غلامی بگیره که عاقبت شوم تری داشته باشه که کاش اقلا جیران با خودش و خانواده اش لجبازی نمی‌کرد و این کارو انجام نمی‌داد.
    شب که رسید و همه اهل خونه خوابیدن، جیران با ده تا سنجاق قفلی تو دستش صدیف رو پشت حیاط برد و شروع به خواندن اوراد کرد.
    هر دفعه که وردی میخوند، یک جن مذکر با صورتی بیزی شکل و با چشمان بیزی و تو خالی و پر از ترس و نا امیدی با دهانی دراز که ورد باعث شده بود به هم دوخته بشن و ازشون خون بچکه، ظاهر میشد.
    جیران فوری سنجاق قفلی رو به تنشون میزد.
    به همین ترتیب ده جن رو احظار کرد و سنجاق به تنشون زد و دهانشون رو دوخت.
    به یکیشون اشاره کرد که این غلام حلقه به گوش توست آقا جان، ولی دروغ بود، جیران فقط وردی خونده بود که اون غلام فقط حرف صدیف رو گوش بده نه حرف جیران رو، بقیه بخت برگشته ها به حرف هردو گوش میدادن، ولی رازی این وسط بود که جیران تا آخر عمرش به زبون نیاورد.
    این که با مردن جیران، این ده جن آزاد میشند.
    اون موقع هست که انتقامشون رو خواهند گرفت.
    عزیز که مانند مادرش اجنه رو میتونست ببینه، با دیدن غلامان پدرش نزدیک بود از ترس سکته کنه.
    وقتی با مادرش در میون گزاشت، جیران همه چیز رو براش تعریف کرد.
    نگاه غلامان به عزیزجوری بود که انگار به حسابت خواهیم رسید!
    ولی عزیز از طایفه جنیان نیکو یه دوستی داشت که پدر بزرگ همین آقا صالح خودمون بود، به نام عیثم، که همیشه از عزیز مراقبت می‌کرد.
    الحق که عزیز هم در رفاقت چیزی کم نذاشته بود، با این که عیثم چیزی احتیاج نداشت و کاری از عزیز بر نمی‌آمد ولی عزیز در محبت و رفاقت پیشی گرفته بود، روزی جیران عیثم رو پیش خودش فراخوند و اونجا با رضایت خود او تعهد خونی بین عزیز و نوادگانش و عیثم و نوادگانش بست که تا زمانی خون جنیان در بدن عزیز و هرکدوم از نوادگانش جریان داشته باشه، خود عیثم و نوادگانش از اون دورگه مراقبت و محافظت کنن، چون میدونست که جنیان شرور قسم خواهند خورد که خودشون و نوادگانشون هرکس تا آخر دنیا خون جیران در رگهاش باشه رو نابود کنن.
    عمر طبیعی جنیان تقریبا دوبرابر انسان هاست.
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    زندگی صدیف ازین رو به اون رو شده بود.
    یکی از غلامان براش صندوق بزرگی از گنج آورد، به همه به دروغ گفت تو زمین برنج پیداشون کرده.
    روز به روز حجره ها و زمین های بیشتری میخرید و عمارت صراف ها رو چند برابر گرونتر پس گرفت.
    گاوداري بزرگی بنا کرد که بزرگترین گاوداري استان بود و از سراسر استان حتی شهر های دیگه برای تهیه شیر و گوشت به گاوداري صدیف می اومدن.
    از درباریان تهران برای دریا و ساحل خواستگاران ثروتمند و خانواده دار میومد یکی از یکی با اصل و نسب تر، ولی جیران به ازدواج دخترا راضی نبود، با این که اون زمان رسم بود دختران تو سن خیلی کم ازدواج میکردن ولی جیران گفته بود تا دیپلم نگیرن شوهرشون نمیده مگه این که مجنون و عاشق بشن و داماد تعهد کنه که بزاره دخترش درسشو ادامه بده.
    داوود که همچنان در حیرت و گیجی این ثروت باد آورده برادرش قرار داشت، وقتی جریان رو برای آسیه تعریف کرد، آسیه از حرص خوردن و عصبانیت این که چرا همه زمین هارو ازشون نگرفتی سکته کرد و جون داد.
    داوود موند و تنهایی خودش.
    بعد از جریان انحصار وراثت، هم تک برادر و هم خواهرانش با اون قطع رابـ ـطه کرده بودند.
    عزیز که از بچگی با دختر عمش سلیمه دلداره هم بودند، جریان رو با پدرش در میون گذاشت و عمه و شوهر عمش از خدا خواسته که عزیز دامادشون بشه، رضایت دادند.
    صدیف آنچنان عروسی برپا کرد که از عروسی خودش و جیران با شکوه تر، دستور داد چندین گاو سر راه عروس و داماد قربانی کنند.
    عزیز و سلیمه هم در عمارت صراف ها ساکن شدن و ظاهرا همه چی به خوبی می‌گذشت.
    ولی هیچکس از کینه و ناراحتی همسران اون اجنه که بدست جیران به بردگی گرفته شده بودن خبر نداشت جز جریان.
    چون از عواقب کارش با خبر بود و دورادور از دوستان خودش میشنید که چه کینه ای به دل گرفتن.
    فقط به خاطر جادویی که خوانده شده بود، تا بعد از مرگ جیران کاری نمیتونستن پیش ببرن.
    ولی بیکار هم نشسته بودن.
    زن یکی از اجنه سخت به دنبال جادو سیاهی بود تا جیران رو از سر راه برداره.
    سالها و روزها از پس هم گذشتن...
    دریا و ساحل هر دو با دو برادر از دربار تهران ازدواج کردن و به تهران رفتند.
    صدیف برای خودش خان بلند مرتبه ای شده بود که اسمش رو کرور کرور گاری و سواره نمی‌کشید.
    همه جا حرف از زندگی و ثروتی بود که توپ هم نمیتونست تکونش بده، وقتی میخواستن کسی رو به خوش شانسی و ثروتمندی مثال بزنن میگفتن مثه زندگی صدیف یا مثه ثروت صدیف.
    امان از این که هم زندگی هم گنجش مثالی بود به مثال گنج قارون که یک شبه دود شد رفت هوا.
    عزیز ولی در قبال پدرش کسب و کار خودش رو راه انداخته بود و بیشتر سعی می‌کرد با همون سرمایه اولیه و تلاش شبانه روزیش، ثروت خودشو به دست بیاره.
    چون همیشه تیکه های مادرش رو راجع به گنج یک شبه پدرش، میشنید.
    جیران همیشه میگفت این زندگی و اموال عاقبت نداره، این پول باد آورده گریبان گیر هممون می‌شه. این عمارت رو آبه.
    همونطور که گفتم همسر یکی از جن های حلقه به گوش، به هر دری میزد تا این جادو رو از بین ببره و آخر هم موفق شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    جادوگری رو پیدا کرد که جادوی سیاه بلد با‌شه و راه و چاه این مشکل رو میدونست و راه حل رو به اون جن فروخت. هرجادوی سیاهی، بهایی دارد.
    قبلا گفته بودم که جیران پوستی داشت بسیار سفید و مثل برف، میگن که به حدی پوستش سفید بوده که تو سیاهی شب می‌درخشیده و اطرافش رو روشن میکرده.
    صدیف از حرص و طمع پول بیشتر شبها تا بعد از غروب سر زمیناش یا تو گاوداري میموند و به غلاماش دستور میداد که کار کنن. تا این که،
    شبی از همین شبها،
    جیران به سراغش رفت تا ازش درخواست کنه باهم به خونه برگردند و شاید بتونه تو راه صدیف رو راضی کنه که دیگه دست از سر جنیان برداره و ازشون به ازای آزادیشون رضایت بگیره.
    دوتایی از سمت جنگل راهیه عمارت شدن، جیران دامنش رو بالا زد و جلوتر راه افتاد که بتونن جایی که پاشون رو قرار میدن ببینند،
    که از بخت بدش شغالی به ساق پاش حمله کرد و چنان گازی ازش گرفت که گوشت پاش کنده شد.
    صدیف با داد و فریاد شغال رو فراری داد، جیران ولی ماجرا رو فهمید.
    اون شغال همون همسر یکی از غلامان بود که با جادوی سیاهی که جادوگر بهش داده بود، به شغالی با دندان های زهرآگین، تبدیل شده بود.
    گازی که از جیران گرفت باعث شد به سرعت زهر در بدنش پخش بشه.
    صدیف به سرعت با جیران در آغـ*ـوش، خودش رو به عمارت رسوند و گاریچی رو فرستاد به دنبال طبیب، جیران که میدونست زیاد وقت نداره با تنی خیس از عرق و زبانی خشک شده، بصورت بریده بریده شروع کرد به صحبت با صدیف و عزیز،
    جیران: صدیف جانم، آقا جانم، نور دو چشمانم، جانه جانانم، زیاد وقتی ندارم، کاش ازم طلاق گرفته بودی و من راضی به اون کار نمی‌شدم، کاش زودتر خدا جونم رو گرفته بود که به این مصیبت گرفتار نمی‌شدیم.
    اون شغال همسر یکی از غلامان بود که میدونست بعد از مرگ من همه غلامان از بند آزاد میشن، حتی غلام حلقه به گوش خودت، حالا اونا تا انتقامشون رو نگیرن دست از سر ما بر نمیدارن، من که دیگه عمرم به دنیا نیست ولی تو مراقب خودت باش. عزیز جانم، عزیزه دله مادر، پاره تنم، جگر گوشم، من با عیثم عهد کردم که از تو و هر کسی از نسل تو که خون دورگه ای ما در بدنش باشه، مراقبت و محافظت کند، ولی باز هم مراقب خودت و همسرت و بچه تو شکمش باش، به سلیمه بگو که دوماهه حامل س و پسری در راه دارید، به دخترانم بگو که....

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    و جیران حرفش نیمه تمام ماند و قبل از رسیدن طبیب که کاری هم ازش ساخته نبود، رفت.
    زهر به قلبش رسید و اون رو از حرکت متوقف کرد...
    اینگونه شد که بالافاصله بعد از مرگ جیران، غلامان آزاد شدن و به دیار خود برگشتن ولی برای مدت کوتاه، چون به زودی برای انتقام بر می‌گردند.
    تازه اتفاقات شروع خواهد شد...
    شروع اتفاقاتی که، زندگی وارثان خون جیران رو دچار تشنج و ترس و اظطراب کرد.
    تا مراسم هفتم جیران، عزیز به سختی بیمار شد، روز ششم عیثم به سراغ عزیز اومد و ازش خواست باهم صحبتی داشته باشند،
    عیثم: عزیز، رفیق دیرینه ی من، میدونم در غم از دست دادن مادر پری رویت حسابی عذادار و رنجوری، ولی مواردی هست که باید بهت اطلاع بدم. جنیانی که از بند آزاد شدن از فردا روند انتقام خودشون رو شروع می‌کنند، اون ها قسم خوردن که از صدیف و هرکدام از نوادگان که وارث خون جیران هستند به سختی انتقام بگیرند. مخصوصا که در این مدت، صدیف به سختی شکنجشون کرد و عذابشون داد، کینه ای صد برابر کینه شتری به دل گرفتند.
    من و دوستانم میتونیم از جان تو محافظت کنیم، ولی برای پدرت و اموالش کاری از ما ساخته نیست، لطفا از من ناراحت نشو، من وظیفه ای در قبال صدیف ندارم، به حرمت پیوند تعهدی که بین منو جیران بانو با رضایت قلبی خودم بسته شد، موظف هستم از تو و نوادگانت که در معرض خطر باشن، محافظت کنم، ولی پدرت، متاسفم عزیز.
    عزیز: میدانم عیثم جان، همونطور که مادرم دمه مرگش اعتراف کرد، من مدت ها بود منتظر رسیدن این عاقبت شوم بودم.
    حالا هم راضی ام به رضای خدا، ممنون که کنارم هستی و از من و پسرم مراقبت میکنی،کاش کاری ازم برای جبران تمام سالها رفاقتت، بر می‌آمد.
    عیثم: این پسرت دورگه نیست عزیز جان، من در تصویری که بصورت نا واضح از آینده دیدم،بعد از تو پسر دومت وارث انتقام این اجنه هست.
    عزیز هم خوشحال شد و هم ناراحت.
    از روز هفتم جیران و بعد از مراسم، روند انتقام شروع شد.
    نیمی از آن ده نفر برگزیده شدن سراغ عزیز برن و نیمی هم سراغ صدیف و اموالش.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    بهتون اطمینان میدم هرچی جلوتر میریم داستان قشنگتر میشه، هنوز به اصل ماجرا و اتفاقات نرسیدیم...
    عزیزان دلم
    لطفا لطفا نظراتتون رو در تاپیک نقد قرار بدید.
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    حرف دیگه ای هم دارید تو پروفایل برام بزارید، ممنونم:campeon4542::biggfgrin:
    [HIDE-THANKS]
    اول از صدیف شروع میکنم که خودش باعث و بانی تمام این ماجراها هست، البته صدیف ذات بدی نداشت، متاسفانه شیطانه طمع، آنچنان رخنه ای در قلب آدم ایجاد میکنه که کسی جلو دارش نیست، صدیف فقط چشمانش با فکر بدست آوردن مال دنیا و به قولی کم کردن روی برادره کلاه بردارش، کور شده بود، گوش هایش هم کر، جیران چندین بار بهش گوشزد کرد که این کار آخر و عاقب خوبی نداره و شرِ آن گریبان گیر خواهد شد، ولی کو گوش شنوا؟
    از شب روز هفتم به مدت ده روز، تمام گاو های گاوداري، ده تا ده تا، سقت شدند،
    تمام گوسفندان طی ده روز، ده تا ده تا، جوری که انگار گرگ به آنها حمله کرده بودند تیکه پاره شدند،
    حجره های بزرگ داخل بازار که گاوصندوق صدیف هم داخل آن بود و انبار برنج، با فاصله ده روز از هم طی مدت ده ساعت سوختند و خاکستر شدند.
    ده روز از آخرین اتفاقاتی که برای صدیف در حال وقوع بود گذشت، روز دهم، ده نفر از مردمه شهر که دست نوشته ای از صدیف داشتند و در آن دست نوشته این موارد ذکر شده بود که اینجانب فلانی، فلان مبلغ را، به آقای صدیف صراف، جهت سرمایه گزاری و غیره سپرده ام و ایشان خاطر نشان کردند که در تاریخ فلان یعنی تاریخ همون روز، اصل پول با سهم فلان درصد آن را، به اینجانب، بازگرداند، هرروز که از تاریخ ودیعه بگزرد، شخص صدیف صراف موظف به پرداخت ضرر و زیان با فلان درصد به کل مبلغ میباشد و غیره...
    پس با این حساب صدیف که همه اموالش رو از دست داده بود، نمی‌توانست در همان تاریخ، حتی یک قران هم پرداخت کنه چه برسه به اصل پول و چه برسه به سود پول، چه برسه به ضرر و زیان.
    از طلبکارانش رخصت خواست تا عمارت رو بفروشه و پول مردم رو با سودش بهشون برگردونه، باز مردم به حرمت اسم و رسم خاندان صراف، از ضرر و زیان گذشتن،
    صدیف که در همین مدت به شدت ضعیف و رنجور شده بود و گرد سفیدی به موهاش نشسته بود، عمارت رو زیر قیمت به گرگ های دست به نقد بازار فروخت و بدهی مردم رو تا قران آخر پرداخت کرد ولی در آخر مبلغی که براش موند آنقدر کم بود کفاف خرید یه بیغوله رو هم نمی‌داد.
    عزیز که بهت گفتم یه عاقبت اندیشی کرده بود و کسب و کار خودش رو راه انداخته بود، انقدر سرمایه داشت که برای خودش و همسرش و پدرش یک ویلای نه کوچک نه بزرگ تو مرکز شهر خریداری کنه و همچنان کار و کاسبی خودش رو هم داشته باشه، از پدرش درخواست کرد که قدم رو چشمای ما بزار و کنار ما زندگی کن.
    صدیف هم پذیرفت و با پسر و عروسش هم خانه شد، این داستان غم انگیز به سرعت تو کل استان پیچید و ذهن همه رو درگیر کرد، یه عده دلسوزی می‌کردند، یه عده حسادت می‌کردند و می‌گفتند حقش بود، باد آورده رو باد میبره.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    داوود ولی حالا که پیر مردی فرتوت بود، زمین ها و مراتع و حجره های خودش رو به اشخاص اجاره داده بود، بیشتر درآمد رو برای شهریار به فرنگ میفرستاد و باقی رو خرج خورد و خوراک و حقوق کارگران عمارت می‌کرد، بعد این همه سال نزد برادرش رفت، تا هم از او دلجویی کنه و هم ازش بخواد که با داوود در عمارت او زندگی کنند،
    صدیف تا برادرش رو دید اون رو در آغـ*ـوش کشید و مثل ابر بهار گریه کرد.
    صدیف: دیر آمدی خان داداش، دیدی چجور جیرانم پر پر شد، دیدی چجور منو درمانده رو تنها گزاشت، دیدی چجور اموالم دود شد و رفت هوا، دیدی چطور زندگیم از دستم رفت.
    و همینطور گفت و گریه کرد.
    داوود: گریه نکن برادرم، تو همون صدیف پهلوون هستی، زشته کم بیاری، زشته اینطور خودت رو ببازی، اومدم ازت بخوام که با من به عمارت بیای که هم من تنها نباشم که غم تنهایی منو پیر کرد، و هم اگه خواستی به کسب و کارت ادامه بدی، لا سلامتی من برادر بزرگت هستم، خودم دستت رو میگیرم، پاک کن این اشک هارو از صورتت.
    صدیف کمی فکر کرد و فکر کرد تا بهترین تصمیم رو بگیره.
    صدیف: ازت ممنونم برادر، با این قضیه که بیام و کنار تو زندگی کنم هیچ مشکلی ندارم که راضی ام هم کنار تو باشم و هم مزاحم سلیمه و عزیز نشم، از خدا که پنهون نیست، از تو چه پنهون، آنقدر دلتنگت بودم که گاهی آرزو میکردم کنارم میبودی و در آغوشت آنقدر گریه میکردم که به خواب برم، مثه همان زمان که مادرمان از دنیا رفت، تا صبح در آغوشت گریه کردم و همونجا خوابم برد و توام جم نخوردی که من از خواب نپرم، یادت میاد؟
    داوود با چشمانی اشکی، میان هق هقش به خنده افتاد و گفت :
    _ بله خوب یادمه تمام دست و پام خواب رفته بود، بعد این که خان بابا بغلت کرد من تا یک ساعت نمیتونستم تکون بوخورم،
    و باهم شروع به خنده کردند.
    این چنین شد که صدیف به عمارت برادرش رفت و تا روز آخر عمرش که دور نبود،در عمارت ساکن شد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    از این به بعد عکس بعضی از جنیان رو براتون میزارم، میتونید عکس لاقیس رو تو پست سی و دو،سعالی پست پانزده یا صفحه پروفایلم ببینید:aiwan_light_diablo:
    [HIDE-THANKS]
    روز دهم اقامت صدیف در عمارت، هنگامی که صدیف در خواب بود.
    درست قبل از اذان صبح.
    صدیف خواب دید که روح از جسمش جدا شده و در کنار جسمش نظاره گر خود بود.
    پنج تن از آن غلامان آزاد شده از بند باهمان چهره های بسیار ترسناک، صورت بیزی بزرگ و به رنگ گچ، دو چشم بیزی مانند که تا انتها در آن تاریکی بود و همان دهان دراز به هم دوخته شده که از آن خون می‌چکید.
    ولی با یک تفاوت،بعد از آزاد شدن از بند، از خوشحالی برای گرفتن انتقام پوزخندی بلند به ل**ب داشتند، به او نزدیک می‌شدند.
    چهار تن از آنها دست ها و پاهای صدیف رو گرفتند و یک نفر از آنها سر صدیف رو، و همزمان شروع به پچ پچ کردند، چنان زمزمه ها ترسناک و رعب آور و عذاب اور بود که روح صدیف دست هاشو رو گوشش گزاشت و شروع به فریاد کشیدن کرد ولی دقایقی نگزشت که فریادش از درد بود.
    بله،اجنه همزمان که زمزمه های عذاب اور می‌کردند، شروع کردن به کشیدن دست ها، پاه ها و سر جسم صدیف، و روح او که تمام درد رو حس می‌کرد، با تمام وجود فریاد می‌زد.
    بعد از دقایقی آنچنان با قدرت اعضای صدیف رو کشیدند که از بدنش جدا شدند.
    خون به شدت به همه چا پاچیده شد و چیزی ازش نموند جز تکه و پاره هایی و روحش به سمت پروردگار شتافت و از عذاب راحت شد.
    ( تصور کنید که انگار زنده زنده اعضای بدنت رو با کشش و زمزه های وهم آور زیر گوشتون از جا بکنند، چه درد طاقت فرسایی)
    این مردن رو خدا به روز هیچکس نیاره پسرم.
    داوود که قصد این رو داشت صدیف رو برای اقامه نماز صبح بیدار کنه، وقتی به اتاق او رسید، با دیدن بدن تکه تکه شده صدیف و تخت غرق به خون اون، دست‌ش رو به قلبش گزاشت و از ترس سکته کرد و به زمین افتاد و در دم جان داد و مرد، حتی توان فریاد زدن هم پیدا کرد.
    اینطور که دو برادر قربانی عمل نا به جای صدیف شدند.
    خب این جا ماجرای صدیف رو نگه داریم و بر گردیم سراغ عزیز و اتفاقاتی که بعد از هفتم جیران براش افتاد.
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    از شب هفتم مادرش، روزی نبود که عزیز با خیال راحت سرش رو به زمین بزاره، هروز و هروز اتفاقات عجیب و ترسناکی براش می افتاد که جونش رو به لبش رسونده بود،صد البته که اگر عیثم نبود، در همون روزها جان داده بود.
    ولی جریان عزیز با پدرش خیلی فرق داشت، اون اجنه های پلید با وجود عیثم و دوستان نیک سرشتش،هر زمان که می‌خواستند بصورت مستقیم خودشون کار عزیز رو تموم کنند و جونش رو بگیرند، عیثم و دوستانش سر می‌رسیدند و یا از بین میبردنشون یا فراری می‌دادند.
    تا زمانی که تعداد اجنه های آزاد شده ی شرور به شش رسید، آنها با مشورت با یکی از شرور ترین افراد فرقه شون تصمیم گرفتند کاری کنند که عزیز بیشتر متوهم بشه و در آخر خودش به خودش ضربه بزنه یعنی باعث بشن عزیز خودکشی کنه.
    به همین دلیل هروز و هروز باعث اذارش می‌شدند و خونش رو به جوش آورده بودند، کاری می‌کردند که عزیز روزی هزاربار آرزوی مرگ کنه و این جریان سال های سال طول کشید، روزهایی بود که سلیمه مطمئن بود عزیز مجنون شده و تعادل روانی نداره.
    مخصوصا بعد از اون روز که خدمتکار عموش با عجله به دنبالش اومد و اونو با خودش برد و عزیز جنازه ی تکه تکه پدرش و خونی که همه جای اتاق ریخته شده بود و همچنین جنازه عموش که از ترس سکته کرده و روی خون ها افتاده بود رو با چشم خودش دید.
    عزیز یعد از اون روز دیگه عزیز قبل نبود.
    خب اول حادثه ی کشتن شدن دوتا از چهار اجنه رو که به درک واصل شدن در اون روزها برات تعریف کنم و بعد از نهار ادامه داستان مجنون شدن عزیز رو.
    شب هفتم جیران، قبل از اذان صبح زمانی که عزیز کنار همسرش غرق خواب بود، با صدای تق تق از سمت آشپزخانه از خواب پرید، بلند شد و زیر ل**ب عیثم رو صدا کرد.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    آروم به سمت آشپزخانه قدم برداشت، هرچه نزدیک تر میشد صدا بیشتر و بیشتر می‌شد، صداهایی شبیه همون صدایی که شب ها تو خونه هامون می‌شنویم و میگیم که به اصطلاح وسایل قلنج کردند،
    ولی این صداها از وسایل نبود، بلکه توطئه ای بود که عزیز رو به آشپزخانه بکشند و اونجا جونش رو بگیرند. صداها دور عزیز رو احاطه کرده بود، هرجا سرش رو برمی‌گردوند جهت صدا عوض میشد.
    عزیز در اون تاریکی انقد کلافه شده بود که دستش رو روی گوشاش گزاشت و نشست وسط آشپزخانه، ولی چند لحظه بعد با این که تق تق ها در همه گوشه کنار به گوشش میرسید، حس سرما و مور مور شدگی از پشت سرش حس کرد.
    خب بالاخره خون دورگه در رگ هاش بود، میتونست وجود از ما بهترون رو حس کنه.
    اونا هم اینو می‌دونستن و می‌خواستند با سر و صدا حواسش رو پرت کنن و از پشت بهش ضربه بزنن.
    رسیدن عیثم همزمان شد با پایین آمدن چماغ از دست اولین اجنه و برگشتن سر عزیز و دیدن چهره ی ترسناک، با همون حالت که بالا سر صدیف بودند، عزیز با دیدن اون چهره کامل خشک شده بود، تاحالا چیزی ترسناک تر از این ندیده بود، جنی با اون قیافه و لبهایی خونین با پوزخند و دوخته شده به هم و دستی سیاه و استخوانی با ناخن های خیلی بلند و چرکین که انگار هزار حشره از آن آویزون بود و چماغی در اون دستان که سمت سرش نشانه گیری شده بود.
    در همان زمان میثاق به جن حمله ور شد و با قدرت زیادی که داشت اون رو از بین برد و به سمت عزیز رفت که همچنان در شک بود، وردی خوند و به صورتش فوت کرد که عزیز از بهت درومد و میثاق رو به آغـ*ـوش کشید، بعد از تشکر از او با هزار فکر در سرش به سمت رختخوابش رفت و خوابید، این اولیش،
    دومین بار عصر دوروز بعد بود.
    در زمان قدیم مردم بعد از غروب آفتاب به حمام عمومی نمی‌رفتن، باور داشتن که شگون نداره،یا اجنه جمع میشن اون تو و غیره...
    اون روز حسابی بارون اومده بود و همه جا گلی شده بود، عزیز عصر که داشت از حجره برمی‌گشت خونه، دستی نامرئی محکم هولش داد که به زمین خورد و همه جونش پر از گل و کثافت شد.
    طاقت نداشت تا صبح صبر کنه، برگشت حجره و یک دست لباس برداشت و گفت:
    _ خدایا به امید خودت.
    و به سمت حمام عمومی رفت.
    تو حمام جز متصدی، پرنده هم پر نمیزد، دلاک هم حتی نبود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا