[HIDE-THANKS]
در سن چهارده سالگی عزیز، یوشیب بر اثر بیماری از دنیا رفت و در سن هفده سالگیش، آصف که شدیدا پیر شده بود در بستر بیماری افتاد.
وقتی آسیه از کنیزش شنید چه اتفاقی افتاده، عفریتی زشت و شیطانی به نام لاقیس* وسوسش کرد.
که فرصت رو برای انتقام از جیران و صدیف غنیمت بشمره و دسیسه ای کنه تا داوود بیشتره ارثیه رو بالا بکشه.
حالا چجوریشو فقط از دست یه زن مارصفت مثل آسیه بر میاد.
شهریار رو فرستاد دم حجره دنبال داوود که بیا حال مادرم وخیمه، داوود وقتی رسید و دید که آسیه با سلامت رو ویلچرش نشسته دلیل رو سوال کرد.
آسیه: به شهریار گفتم که بهت دروغ بگه، بهانه ای پیدا نکردم تا به اینجا بیای و به حرفام گوش کنی!
داوود: چرا فکر میکنی که الان هم میمونم و به حرفات گوش میدم؟
آسیه: چون به روح عزیز دردونت گلپری قسمت میدم!
داوود: باشه، فقط به حرمت روح گلپری بهت پنج دقیقه فرصت میدم، بگو.
آسیه ام که از قبل حرفاشو از بر بود، پشت هم شروع کرد
آسیه: خودت که وضعیت منو میبینی، من یه زن افلیجم که گوشه اتاق افتادم و یک پامم ل**ب گوره و به مال دنیا هیچ احتیاجم نیست، ولی میخوام یه چیزی رو بهت بگم توام قبل هر عکس العملی خوب فکراتو بکن، این حرفام فقط به خاطر آینده شهریارمه، شهریاری که درسته از خون من نیست، ولی از بچه خودم بیشتر دوسش دارم و حق مادری گردنش دارم.
میدونی که آصف خان حالو روزه خوبی نداره، امروز فرداست که رخت عافیت ببنده و روحش قرین رحمت بشه، مرگ حقه، ولی یه مشکلی این وسطه، هرکی ندونه من خوب میدونم که این همه سال جیران و صدیف برا چی همیشه کنار خان بابا و عمو موس موس میکردن و خودشونو تو دل اون دوتا جا میکردن ها؟
فکر کردی واقعا از خوبیشونه؟ نه جانم، ذات یه مار رو، فقط یه مار میدونه، من میدونم که همه کاراشون نقشه بود که بعد فوت این دو برادر، همه مال و اموال رو از چنگ همه در بیارن و به نام عزیز و دخترا بزنن و هیچ به شهریاره من نمیرسه و آیندش نقش بر آب میشه. تو نمیدونی که وقتی پیشم میشینه و از نقشه هاش و آینده درخشانی که میخواد برا خودش بسازه حرف میزنه من دلم کباب میشه، میخواد بره فرنگ دکتری بخونه پسرم. با این خرج زیاد مکتب بزرگا چی میگن بهش؟ دانشگاهه چی چیه،
چطور میخوای بفرستیش فرنگ؟ چی جوابشو میخوای بدی؟
که عموت همه مال رو بالا کشید! من نمیگم همه چیو از صدیف و خواهرات بگیر، میگم سهم خودتو با یکم بیشتر بگیر، یه دست خطی چیزی حاضر کن ببر یواشکی انگشت آصف خان رو بزن پاش. من که مردنیم، ولی نزار خودت و شهریار جانِ دلم آواره بشین و اون بچه ام بی آینده بشه ننه مرده. اگه صدیف اسمش پا همه چی بره حتی شاید این عمارتم ازمون بگیره، به ولله که راست میگم، مگه خودت خود شیرین بازی ها و موس موساشونو نمیبینی داوود.
*( لاقیس؛ او یکی از دختران شیطان و کارش وسوسه کردن زنان به نفاق و دورویی است )
[/HIDE-THANKS]
در سن چهارده سالگی عزیز، یوشیب بر اثر بیماری از دنیا رفت و در سن هفده سالگیش، آصف که شدیدا پیر شده بود در بستر بیماری افتاد.
وقتی آسیه از کنیزش شنید چه اتفاقی افتاده، عفریتی زشت و شیطانی به نام لاقیس* وسوسش کرد.
که فرصت رو برای انتقام از جیران و صدیف غنیمت بشمره و دسیسه ای کنه تا داوود بیشتره ارثیه رو بالا بکشه.
حالا چجوریشو فقط از دست یه زن مارصفت مثل آسیه بر میاد.
شهریار رو فرستاد دم حجره دنبال داوود که بیا حال مادرم وخیمه، داوود وقتی رسید و دید که آسیه با سلامت رو ویلچرش نشسته دلیل رو سوال کرد.
آسیه: به شهریار گفتم که بهت دروغ بگه، بهانه ای پیدا نکردم تا به اینجا بیای و به حرفام گوش کنی!
داوود: چرا فکر میکنی که الان هم میمونم و به حرفات گوش میدم؟
آسیه: چون به روح عزیز دردونت گلپری قسمت میدم!
داوود: باشه، فقط به حرمت روح گلپری بهت پنج دقیقه فرصت میدم، بگو.
آسیه ام که از قبل حرفاشو از بر بود، پشت هم شروع کرد
آسیه: خودت که وضعیت منو میبینی، من یه زن افلیجم که گوشه اتاق افتادم و یک پامم ل**ب گوره و به مال دنیا هیچ احتیاجم نیست، ولی میخوام یه چیزی رو بهت بگم توام قبل هر عکس العملی خوب فکراتو بکن، این حرفام فقط به خاطر آینده شهریارمه، شهریاری که درسته از خون من نیست، ولی از بچه خودم بیشتر دوسش دارم و حق مادری گردنش دارم.
میدونی که آصف خان حالو روزه خوبی نداره، امروز فرداست که رخت عافیت ببنده و روحش قرین رحمت بشه، مرگ حقه، ولی یه مشکلی این وسطه، هرکی ندونه من خوب میدونم که این همه سال جیران و صدیف برا چی همیشه کنار خان بابا و عمو موس موس میکردن و خودشونو تو دل اون دوتا جا میکردن ها؟
فکر کردی واقعا از خوبیشونه؟ نه جانم، ذات یه مار رو، فقط یه مار میدونه، من میدونم که همه کاراشون نقشه بود که بعد فوت این دو برادر، همه مال و اموال رو از چنگ همه در بیارن و به نام عزیز و دخترا بزنن و هیچ به شهریاره من نمیرسه و آیندش نقش بر آب میشه. تو نمیدونی که وقتی پیشم میشینه و از نقشه هاش و آینده درخشانی که میخواد برا خودش بسازه حرف میزنه من دلم کباب میشه، میخواد بره فرنگ دکتری بخونه پسرم. با این خرج زیاد مکتب بزرگا چی میگن بهش؟ دانشگاهه چی چیه،
چطور میخوای بفرستیش فرنگ؟ چی جوابشو میخوای بدی؟
که عموت همه مال رو بالا کشید! من نمیگم همه چیو از صدیف و خواهرات بگیر، میگم سهم خودتو با یکم بیشتر بگیر، یه دست خطی چیزی حاضر کن ببر یواشکی انگشت آصف خان رو بزن پاش. من که مردنیم، ولی نزار خودت و شهریار جانِ دلم آواره بشین و اون بچه ام بی آینده بشه ننه مرده. اگه صدیف اسمش پا همه چی بره حتی شاید این عمارتم ازمون بگیره، به ولله که راست میگم، مگه خودت خود شیرین بازی ها و موس موساشونو نمیبینی داوود.
*( لاقیس؛ او یکی از دختران شیطان و کارش وسوسه کردن زنان به نفاق و دورویی است )
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: