کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارید؟


  • مجموع رای دهندگان
    35
وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • 🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    تیاس از سر نا امیدی سری تکان داد و آه مغموم و آرامی کشید. می دانست این پسر آخر با این کارهایش جان خودش و او را بر باد هوا خواهد داد. می‌خواست آخرین زورش را هم بزند بلکه روی نیک فائق آید و منصرفش کند.
    - گوش کن نیک، خیلی وقته که بدون اجازه‌ی آراس نمی شه از ...
    - آخ تیاس تیاس! تو طرف منی یا اون مرتیکه؟ اون خودش همیشه مـسـ*ـت جادوئه، واقعا باید کور باشی تا اینو نبینی!
    دست‌هایش را به حالت تدافعی بالا گرفت. یک تای ابرویش بالا پریده بود.
    - باشه بابا کله شق کار خودتو بکن.
    نیکان متفکر از جایش بلند شد. گویی در دنیا و سیاره‌ی دیگری سیر می‌کرد. به تیاس اشاره کرد تا همراهش برود. بعد با فشردن یکی از برگ‌های رزماری درون گلدان، چند پله مقابلش آشکار شدند. به همراه تیاس از پلکان مارپیچ عبور کردند و از آزمایشگاه مخفی نیکان خارج شدند.
    به محض ورود به فضای خانه‌‌ی نیکان، نور کم‌رنگی به چشم‌های هر دویشان خورد. فضای خانه از محوطه‌ی آزمایشگاه پر نور تر بود.
    نیکان جلوی دیوار سنگی انتهای سالن رفت و ایستاد. آبشار به کار افتاده و آب بی وقفه جاری شده بود. گویی چشمه‌ای ازلی بالای دیوار قرار داشت که آب از بالایش به سمت پایین سرازیر می‌شد. کنار آب چند گل اقاقیای آبی پیچک وار به سمت بالا رفته و دور تا دور دیوار را قاب گرفته بودند.
    روی دو زانو نشست و با چهره ای در هم و نگاهی مغموم با جدیت مختص به خودش خیره‌ی آب شد. دستش را آرام به سمت آب برد و چشمانش را مثل کرکره‌های مغازه‌ای که در حال پائین آمدن باشند، بست.
    همه ی اطلاعاتی که باید می فهمید در لحظه‌ی کوتاهی در ذهنش نقش بستند. به محض قطع شدن جریان آب و ثابت ماندنش چشم گشود. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش با شدت بالا و پائین می‌شد و چشم‌هایش به سان درشت ترین مرواریدهای دریایی گرد شده بودند. مات و مبهوت زمزمه کرد:
    - فقط دو روز دیگه!
    تیاس نگاه سبزش را به او دوخته و زیر چشمی او را می‌پائید. یک دستش به موهای قهوه‌ای روشنش بود و با دست دیگر چانه‌اش را به حالت متفکرانه می‌خاراند. با اینکه پشت نیکان به او بود؛ اما تک تک حالاتش را متوجه شده بود. با یک گام بلند از دیوار فاصله گرفت.
    - چت شده باز!؟
    پوفی کرد و بازدمش را مثل توپ گرد فرضی به بیرون فرستاد. تیاس خیلی چیز ها را نمی‌توانست بفهمد و ببیند. از این بابت باید خیلی سپاسگزار می‌بود. دیوار حال به همان حالت سنگی قبلی که داشت، بازگشته بود. آنقدر عادی به نظر می‌رسید که گویی یک دیوار تمام سنگ خاکستری جزئی از تزئینات خانه بود. دستش را روی یکی از سنگ ها کشید و به نحوی آبشار را قفل کرد تا در نبودش اگر اتفاقی افتاد، به‌طور خودکار شروع به فعالیت نکند. خیلی چیزها فقط مختص خودش بودند و نباید هیچکس از بودن آن‌ها خبر دار می‌شد. مثل آزمایشگاه مخفی و دیوار سنگی.
    کت چرم مشکی و شلوار جین تیره‌ی سورمه‌ایش را در اتاقش با لباس های مخصوص عوض کرد. به جز آن دیوار سنگی، تمام وسایل خانه ساده و در عین حال بهترین و با کیفیت ترین نوع خودشان بودند‌. مثل یک نیلگونی متمدن و در عین حال پولدار!
    گل‌های زرد و سفید تهویه‌ی نصب شده در گوشه‌های خانه که به شکل شیپور بودند، همیشه عطر خاصی را به فضای خانه می‌بخشیدند. عطری شبیه به بوی مرجان‌های معطر و پرورش یافته به دست بهترین کشاورزان سلطنتی.
    - من ‌می‌رم. تو هم حواست باشه وقتی رفتی حتما راه پشت سرت رو ببندی.
    نیکان عاشق بلوبری بود و همین باعث مس‌شد تا هر نقطه‌ از خانه‌اش یک ظرف بلورین هلالی از آن‌ها جهت دسترسی بهتر داشته باشد!
    تیاس دستش را درون ظرف مشت کرد که چند بلوبری زیر دستش له شوند و دور دستش رنگ نیلی به خودش بگیرد.در حالی‌که چند حبه‌ی درشت بلوبری را در هوا می‌انداخت و در تقلا بود تا همان طور معلق در هوا آن‌‌ها را بقاپد گفت:
    - کجا؟
    - پیش آراس.
    جدی شد. خواست صاف بایستد که یکی از حبه‌ها محکم روی بینیش خورد و یکی هم در گلویش پرید. مثل موتور خراب ماشینی که تازه روشن شده باشد به سرفه افتاد و پت پت کرد. به سختی حبه‌ی نفرین‌شده را بلعید و با صورتی سرخ‌تر از گل اسکویی نیکان زیر لب زمزمه کرد:
    - خدا به خیر کنه!
    نیکان که در حال بیرون آمدن از خانه بود و حدود صدمتری با او فاصله داشت، صدایش را شنید. لبخند کج و مرموزی زد. نگاهش بیش از حد مطمئن و آرام بود، آرام‌تر از امواج دریا در یک روز عادی! جلوی در ورودی منتظر رفتن تیاس ایستاد و دستش را به خنجر سه‌ شاخ کوچک نصب شده روی کمربند پوست سفره‌ماهیش گرفت.
    تیاس به سمت همان دیوار سنگی رفت و چند ثانیه‌ی بعد غیب شد. لبخند کج و روبه بالای نیکان، پر از حرف های ناگفته بود.
    ***
    - قطار شماره ی دوازده به مقصد...
    بین خواب و بیداری بود که با این صدا از جایش پرید. شانس آورد که هر چند دقیقه یکبار، بلندگو لیست قطار ها را اعلام می‌کرد. چمدان کوچک سورمه‌ای رنگش ظاهر گول زننده ای داشت. کوچک ترین سایز نوع خودش بود؛ اما به تنهایی ده کیلو وزن داشت. دسته‌اش را با صدای چیکی بیرون کشید و راه افتاد. گاهی در راه رفتن سکندری می‌خورد، از بس که چمدانش سنگین بود و از آن طرف هم عجله داشت که از قطار جا نماند.
    چقدر شانس با او یار بود که پول نقد همراهش نبود وگرنه باید چمدانش را بغـ*ـل می‌گرفت. بالاخره با کمک مامور قطار سوار واگن شد و چمدانش را در جای مخصوص گذاشت. نگاهی به واگن انداخت. از روی اجبار هم که شده باید با پنج نفر دیگه هم قطار می‌شد. در دل آرزو می‌کرد که کاش بعضی از واگن ها را تک نفره می.ساختند. شاید هم همچین واگنی بود؛ اما احتمالا برای بلیط‌های درجه یک و افراد خاص در نظر گرفته بودند.
    هنوز هم قطاری هایش نیامده بودند. از فرصت استفاده کرد و پاهایش را روی صندلی زرشکی رو‌ به رویش دراز کرد. انگشتانش بدجور درد می کردند. گویی کسی با چکش‌های نامرئی از درون انگشت‌هایش به پوست او ضربه می‌زد.
    تا به حال عادت نداشت که نزدیک به دو سه ساعت یک بند و بی‌وقفه ساز بزند. لااقل سه چهار ماهی می‌شد که این طور نواخته نبود. دست‌های سفیدش را در هم کرد و انگشت‌هایش را چند بار تکان داد تا صدای تلق تلوق آن‌ها به گوشش برسد. بعد حسابی خودش را مثل خمیر پیتزا کش داد.
    هنوز حس آرامش به طور کامل در وجودش جا خوش نکرده بود که کسی بلیط به دست در حالی که شماره را نگاه می‌کرد داخل شد. سرد و خشک سلام کرد و بعد درست روی صندلی مقابل ایوانا نشست.
    ایوانا با خود می‌اندیشید که مرد باید به جای یک بلیط، پول دو بلیط را حساب می‌کرد. چون به قدری فربه و چاق بود که یک صندلی و حدود دو سوم صندلی کناریش ‌را اشغال کرده بود. خدا را شکر کرد که قرار نبود کنارش بنشیند و مثل جوجه‌تیغی کوچکی در خودش مچاله شود.
    به دو دقیقه نکشیده مرد مقابلش خوابید و صدای خرناس خر و پفش کل اتاقک را پر کرد. هندزفریش را محکم‌تر در گوش‌هایش فشار داد و صدای آهنگ را زیادتر کرد. به فضای اتاقک خیره شد. بعضی‌ قسمت‌ها از دیوار‌های اتاقگ آنقدر چرک و کثیف شده بودند که به‌جای رنگ سفید،‌ مشکی شده بودند و بعضی جاها هم پوسته پوسته شده و از حالت چرم خود فاصله گرفته بودند. مثل ماری که سعی در پوست انداختن داشته باشد، شاید قطار هم می‌خواست پوست بیندازد!
    کمتر از ده دقیقه، چهار نفر دیگر به جمع آن‌ها اضافه شدند. قطار بی‌هوا تکان بزرگی خورد و بعد با صدای سوت کوتاهی راه افتاد. تکان های گهواره مانند قطار او را به خلسه‌ای حبابی فرو بـرده بودند. نگاهش روی چهار نفری که تازه وارد اتاقک شده بودند، به‌طور نوسانی در گردش بود. گویی خانواده‌ای روسی بودند. این را از حالت خاص چهره‌شان و رنگ آبی چشم‌ها و موهای طلایی‌شان فهمید. دو بچه‌ی چهار پنج ساله کنار ایوانا جای گرفتند. پاهایشان را که به کف قطار نمی‌رسید در هوا تاب می‌دادند. یکی از آن‌ها با کنجکاوی ایوانا را نگاه می‌کرد.
    چشمانش از خواهرش درشت تر می‌نمود. شفاف و تیله‌ای شبیه به دوگوی که آسمان را در خود محصور کرده باشند. نگاه معصومانه‌ی خاصی هم داشت، بر خلاف خواهرش که پر از شیطنت بود.
    لب‌هایش را به دوسمت مخالف کش داد. لبخند کمرنگی به صورت پسربچه‌ی مو طلایی کنارش پاشید. پسر بچه در صندلیش بیشتر فرو رفت و به انگشتانش که از بین دمپایی‌های صندل قهوه‌ایش بیرون زده بودند، نگاه کرد. هم خجالت کشیده بود و هم زیر چشمی با لبخند روی صورتش جواب لبخند ایوانا را می‌داد.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    لبخندش بزر‌گتر و عمیق‌تر شد، شبیه به ابری که هنگام حرکت بیشتر کش بیاید. می‌دانست که پسر بچه زیر چشمی نگاهش می‌کند.
    گاهی وقت‌ها بعضی از لبخندها حتی اگر از غریبه‌ترین آدم‌های دنیا باشند، مثل نسیمی بهاری به تن گرما زده‌ی آدم می‌خورند و حال آدم را خوب می‌کنند. آنقدر که تمام غم و غصه‌ها و خستگی آدم را شسته و با خودش ببرد. لبخند پسر بچه هم برای ایوانا از همین جنس بود. به نرمی بال زدن شاپرک!
    نفس آرامی کشید و به دنبالش با خیال آسوده به پشتی صندلی تکیه زد. تکان خوردن‌های ریز قطار کم کم برایش عادی شدند. آنقدر خسته بود که در اولین فرصتی که گیرش می‌‌آمد، می‌خوابید؛ اما فکر کنسرت و اتفاقایی که افتاده بودند، مثل گردنبندی که دور گردنش آویخته باشد یک لحظه هم رهایش نمی کرد. اصلا باورش نمی‌شد. آنتونی دیگو، خواننده ی معروف سانتیگو به کنسرت او آمده بود‌. حتی اگر صرفا جهت پر کردن وقت خالیش و سرگرمی آمده باشد!
    وقتی روی صندلی های درجه یک او را دید، فکر می‌کرد ابر‌های توهم دوباره در صحنه‌ی چشمانش شکل گرفتند یا اینکه تنها یک شباهت ظاهری است! تا اینکه در انتهای برنامه مردی که روی سن بود، از آمدن او تشکر کرد.
    وقتی از جایش بلند شد و مثل درخت سرو استواری ایستاد و بقیه سیل کف و جیغ و دست‌هایشان را به سمتش روانه کردند، نگاهش به صندلی کنار او افتاد. زنش با چشمانی که از فرط خط چشم درشت تر به نظر می‌رسیدند، نگاهش کرد و چینی به صورتش داد. ابروهایش از اخم غلیظ مثل دو غلاف شمشیر روی هم کشیده شده بودند که هر لحظه ممکن بود یکی از آن‌ها به تای دیگری غلبه کند.
    با خودش فکر می‌کرد فقط آنتونی دیگو چنین زنی دارد یا دیگر خواننده‌های معروف هم دنبال ظاهری عجیب و غریب که بوسیله عمل‌های زیاد جراحی زیبایی به وجود آمده هستند؟
    از ابر متراکم افکارش بیرون آمد. تمام حواسش دنبال لحظه‌ای پر کشید که اجرایش تمام شده بود و نزدیک صد نفر به پایش ایستاده و دست می‌زدند. در صورت همه‌ی آن‌ها لبخند رضایت را دیده بود. این صحنه را آنقدر در ذهنش تکرار کرد که از آن هزار خاطره ثبت شود.
    افکارش حریف تکان‌های گهواره مانند قطار نشدند و بالاخره خوابش برد. دختر بچه‌ی دو سه ساله‌ای کنار ساحل نشسته بود و با آب بازی می‌کرد. موهایش به شکوه سیاهی شب مشکی بودند و پوستش به درخشندگی ماه سفید. پاهای تپلش را در خود جمع کرده بود و هر بار که موج آب سمتش می‌آمد، با جیغ دست‌هایش را به‌هم می‌کوبید و غش غش می‌خندید.
    صدای نازک و لطیف زنی به لطافت ابریشم و حریر مدام به‌ او هشدار می‌داد:
    - ایوانا، جلوتر نری. همونجا بازی کن.
    پسر بچه‌ی کوچکی هم با فاصله ی کوتاهی روی ساحل نشسته بود، درست مثل دخترک. بعضی وقت‌ها به سمت یکدیگر خم می شدند و گوش ماهی‌های درشت یک‌دیگر را که سعی داشتند با حصار پاهایشان از آن‌ها محافظت کنند، بر می داشتند. خنده از ارتفاع صورت هیچکدام از آن‌ها سقوط نمی‌کرد.
    یک لحظه موج بزرگی شبیه به اسبی با یال‌های سفید و پریشان که با سرعت یورتمه می‌رفت، سمت دختر بچه رفت و او را در دامان آب گذاشت. به فاصله ی چند ثانیه‌ی بعد دخترک همان‌جا بود و موج هم آرام به هر طرف سو می‌کشید. حال آب تا نیم متر پشت دخترک پیشرفت کرده بود و پاهای سفید تپلش در آب کم عمق لب‌ساحل بودند.
    موج بعدی آرام بود؛ اما باعث شد تعادلش را از دست داده و در آب بیوفتد. یک سمتش در حصار دست‌های نوازشگر آب بود و سمت دیگر بدنش بیرون از آن. گویی هم می‌توانست درون آب را بیند و هم بیرون آن را.
    عطسه‌ای کرد که باعث شد حباب کوچکی در آب درست شود. دست‌هایش را با شوقی کودکانه زیر آب تکان داد و خندید. چشم‌های مشکی و درشت دختر بچه برق می زدند.
    دو نفر با سرعت به سمتش می‌رفتند. یک مرد و یک زن. مرد بلند قامت بود، پوستی گندمگون و چشم‌های خاکستری و موهایی قهوه ای روشن داشت. زن قد کوتاه تری داشت، پوستش به سفیدی برف بود و موهایش مشکی شب ستاره باران. چشمانش به طرز خاصی آبی بودند. یک نوع آبی خیلی پررنگ.
    زن ایستاد و هن و هن کنان داد کشید:
    - ایوانا!
    بعد با عجله به سمت دختر بچه هم شد و او را از آب بیرون کشید. دختر بچه دوبار پشت سر هم با صدای بامزه‌ای عطسه کرد و بعد با چشمان درشت مشکیش خیره‌ی مادرش شد. دست‌های تپلش را از هم باز کرده بود و می‌خواست در آغـ*ـوش مادرش برود؛ اما چهره‌ی زن هر لحظه محو و محوتر می‌شد.
    چند بار با همان لحن بچگانه‌ صدایش زد:
    - ماما... ماما...
    هین خفه ای کشید و چشم‌هایش را باز کرد. ناخودآگاه زیر لب زمزمه می‌کرد:
    - ماما...
    در محیط اطراف چشم چرخاند. هنوز در اتاقک قطار بود‌. دستش را روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش گذاشت تا بالاخره نفس‌هایش منظم و آرام شدند. به آرامی نسیمی که صبح‌گاه بوزد‌. حس غریبی به او می‌گفت که زن و مرد در خوابش، پدر و مادرش بودند. پدر و مادر واقعی ایوانا اولین بار بود که تصویر آن‌ها را می‌دید و حریصانه سعی می‌کرد تا خوابش را ببلعد و صحنه‌ به صحنه‌اش را در ذهن ثبت کند.
    اصوات برایش گنگ بودند و مثل صداهایی درون آب به گوشش می‌خوردند. تصاویر و درخت‌هایی که از پنجره می‌دید، مثل عابرانی رهگذر از جلوی چشم‌هایش می‌گذشتند؛ اما فقط به چهره‌ای که در ذهنش ثبت شده بود فکر می‌کرد. کاش می‌شد تصویری که در ذهنش بود را مثل عکس چاپ می‌کرد تا بتواند هزار بار دیگر نگاهش کند. مثل فیلم‌ها وقتی دلش گرفت با عکس درد و دل کند.
    بغض کرده بود. با سری پایین افتاده که حال خیره‌ی کف پوست پوست شده‌ی قطار بود، در تصاویر خوابش پرسه می‌زد. از همان خواب هایی بود که هیچ وقت دلش نمی‌خواست از آن بیدار شود.
    نفس هایش کشیده‌تر و پر غم شده بودند. قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش تند بالا و پائین می‌شدو گویی بار سنگینی را هر بار با خودش به بالا و پایین حمل می‌کرد. شاید بار سنگینی از غم! گویی با هر بازدمی که بیرون می‌فرستاد، انبوهی از غم را در هوا پخش و پلا می‌کرد.
    صدای سوت متوقف شدن قطار، باعث شد به خودش بیاید و با چند بار پلک زدن حواسش را جمع اطرافش کند. در عرض چند دقیقه واگن خالی شده بود‌. فقط ایوانا در واگن باقی مانده بود که به خاطر گیجی ناشی از خواب، حرکاتش کند تر شده بود. چمدانش برزنتیش را به سختی برداشت و همان طور که آرام و سلانه سلانه راه می‌رفت، پشت خودش روی زمین می‌کشید.
    در عرض چند دقیقه انگار چند سال پیر شده بود که این‌طور شانه‌هایش خمیده و نگاهش بی‌کیفیت شده بود. گویی اکسیژن برای بالا و پایین رفتن در قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش باید از چند مرحله ی سخت رد می شد که ایوانا را به خس خس انداخته بود.
    بر خلاف ایوانا مردم برای پیاده شدن عجله داشتند و حاضر بودند حتی به قیمت تنه زدن به دیگران یا له کردن کفش‌هایشان، زودتر از قطار خارج شوند. برای رد شدن از فضای نسبتا باریک راهرو چند نفر به ایوانا تنه زدند و چند نفر هم تقریبا او را به سمتی هل دادند. یک بار هم نزدیک بود مثل اعلامیه‌ای که باد آن را با خودش بـرده، پخش زمین شود که دستی قدرتمند او را نگه داشت. حتی به خودش زحمت نداد سر بچرخاند و تشکری کوتاه کند.
    شبیه به کوه یخی پر از غم می‌نمود که در اقیانوسی زیر نور خورشید در حال غرق شدن است. گویی همه‌ی شادی ناشی از کنسرتی که آرزویش را داشت، از وجود ایوانا پر کشیده و رفته بود.
     
    آخرین ویرایش:

    🍫 Dark chocolate

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/09/06
    ارسالی ها
    2,828
    امتیاز واکنش
    38,895
    امتیاز
    1,056
    سن
    23
    محل سکونت
    °•تگرگ نشین•°
    می توانست با یک حباب خاص رنگی که با دو انگشتش درست می‌کرد، اسب ماهی خودش را صدا بزند و این همه راه را پیاده طی نکند؛ اما از قصد اینکار را می‌کرد. گویی از اینکه آراس را منتظر بگذارد خوشش می‌آمد و لـ*ـذت می‌برد. خصوصا که می‌دانست عزیز کرده ی آراس بزرگ است و کسی جرئت ندارد او را برای چیزی مواخذه کند. البته اینکه کسی مواخذه‌اش نمی‌کرد، تنها به‌خاطر عزیز کرده بودنش نبود، نیک آنقدر بی‌پروا و جسور بود که در هیچ کاری از کسی اجازه نمی‌گرفت و کار خودش را می‌کرد.
    حتی آراس هم گاهی از عصبانیت به مرز سرخ شدن می‌رسید ولی به او چیزی نمی‌گفت. چون با تمام خودسری‌هایی که داشت تمام کارهایش به نتیجه‌ای خوب می‌رسیدند؛ اما بر خلاف ظاهر پر از شیطنت و شرورش، راز هایی نهفته در سـ*ـینه‌ داشت که فقط خودش می دانست و یک نفر دیگر. راز هایی که باعث شده بودند رویه ی زندگیش را تغییر دهد.
    در راه، نگاهش به هیوا افتاد. با اسب ماهی‌های طلایی سلطنتی و خدمه های مخصوصش توی راه کاخ مرمر بود‌. نیم تاج منحنی با نگین ها‌ی یاقوتی روی موهایش به خوبی هویت او را در برابر همه نشان می‌داد. شبیه دیگر ملکه‌ها لباس دنباله‌دار و یا بلند نمی‌پوشید. با این‌حال زیبایی خاصی داشت که همان زیبایی دل آراس را بـرده و در حصار مشت خود گرفته بود.
    پوفی کرد. آنقدر عمیق و محکم که چند حباب ریز در آب درست شدند. انگشت‌هایش را بهم زد. سه ثانیه‌ی بعد اسب ماهیش کنارش وایستاده بود. دستی به پشتش کشید و آرام روی سرش را بوسید.
    - آفرین پسر خوب. امروز باید بزنی رو دور تند. دوست دارم بوی دماغ سوخته‌ی بعضی‌ها رو حس کنم‌آ.
    اسب ماهی سفید رنگش با حالت نمایشی چرخی در آبی زد و صاف و استوار بین زمین سنگفرش شده‌ی ستاره‌ای و آب به طور معلق ایستاد. نیک سوارش شد و دست‌هایش را به یالش کشید. اسب با سرعت زیادی به راه افتاد. به محض اینکه از کنار هیوا و دبدبه و کبکبه‌اش رد شدند، هیوا با عصبانیت از روی اسبش پیاده شد. آنقدر سریع که موهای نارنجی رنگش در آب شناور شدند و ظاهرش به هم ریخت.
    هیوای پنجاه ساله، جوان‌ترین زن آراس بود و از نظر نیک، لوس ترین و بد اخلاق ترین آن‌ها. با اینکه پنجاه سال بیشتر نداشت؛ اما همیشه طبق سنت قدیم رفتار می کرد و با پاهای باله مانند همه جا ظاهر می شد.
    مدت ها بود که دیگر کسی از باله استفاده نمی‌کرد، مگر در مواقعی که شاه آراس دستور برگزاری جلسه ی رسمی را برای تمام مردم اهالی نیلگون می‌داد. با اینکه پاها‌ی باله مانند، به شنا کردن سرعت می‌بخشیدند؛ اما سنگینی داشتند که به پاهای نیلی‌ها آسیب می‌رساند و برای همین فقط کسانی که بعد از متولد شدن در پاهایشان نقص مادرزادی داشتند یا فلج متولد می‌شدند از آن‌ها استفاده می‌کردند.
    از جنس بی‌‌کیفیت پوست کوسه‌ماهی گرفته تا جنس مرغوب و نفیس آن‌ها که از عروس‌ماهی‌ها ساخته می‌شدند.
    نیک وقتی جلوی کاخ رسید، سرش را بالا گرفت و از اسب پیاده شد. ستون های مرمرین که به شکل مارپیچ و یکی درمیان با سنگ مشکی شهابی که رگه‌های بنفش براق داشت، تا ارتفاع بیست و هشت متر بالا رفته بودند و همه جا دیده می شدند. پنجره‌ها از بلور صیقل خورده و به شکل منحنی در تمام دیوار‌های قصر دیده می‌شدند. دور آن‌ها را حصاری از قلوه‌ سنگ‌های حاوی آذرخش‌ فرا گرفته بود که علاوه بر درخشندگیشان، سپر حفاظتی را بیشتر کرده بودند. قصر نزدیک به سی طبقه‌ی مجزا داشت که روی هم قرا گرفته بودند و پایین ترین نقطه‌ی قصر را ستون‌ها تشکیل می‌دادند که به نحوی پایه‌های قصر بودند.
    درخت‌های دیوانه در محوطه‌ی قصر به وفور دیده می‌شدند، آن‌ها درختانی عظیم الجثه بودند که شاخ و برگ‌هایشان واژگون بود و بخشی از غذای مورد نیاز قصر را تامین می‌کردند. به غیر از آن، دور تا دور قصر را گل‌های دریایی و شقایق‌های رنگی زنده پوشانده بود.
    کاخ آنقدر بزرگ و وسیع بود که هر کس با دیدن وسعتش ترس و حس احترام خاصی را در دل حس می‌کرد. روی دیوار‌های مرمرین کاخ، حکاکی‌های خوش تراشی از شاه آراس در حال جنگیدن با دشمنان و چند حکاکی هم از دو پسر ارشد و سردارهایش به چشم می‌خورد. تصویر ملکه هم روی ضلع جنوبی قصر به درشتی و مهارت هرچه تمام‌تر با رنگ‌هایی گویا و زنده حک و نقاشی شده بود. در قسمت شمالی‌هم به تازگی مشغول حکاکی تصویر هیوا بودند، تصویر نیمه‌کاره‌ای که هر بار نیک آن را می‌دید، پوزخند بزرگی به آن می‌زد.
    ستاره‌های دریایی بزرگ روی میله های طلایی‌رنگ دیده می‌شدند. این ستاره ها همیشه پر نور و درخشان بودند و روشنایی مخصوص کاخ را تامین می‌کردند. به محض اینکه یکی از آن‌ها بعد از چند صد سال از بین می‌رفت، تعویضشان می‌کردند و ستاره‌ی دیگری به جایشان می‌گذاشتند. روشنایی خاص آن‌ها، در برابر تمام منابع نور زمینی‌ها قد علم کرده و سلطنت می‌کرد!
    هر کوتاهی در تامین نور مجازات بزرگی داشت. هیچ قصوری در کارهایی که مربوط به شاه می‌شد، قابل بخشش نبود. همین آراس با تمام سختگیری‌هایش توانسته بود این سرزمین را سامان دهد و با سپر حفاظتی خاص امنیت مردم را در برابر سایه‌واران حفظ کند.
    در محوطه‌ی بیرون کاخ دسته سرباز های عروس دریایی سلطنتی که یکی از باورهایشان بازوبند مشکی داشت، دیده می‌شد. هیچکس به این موجودات ژله مانند و دوست داشتنی شک نمی‌کرد؛ اما آن‌ها قوی ترین نگهبانان قصر بودند.
    به جلوی در اصلی رسید. دو پری با چهره هایی خشن و صورتی پر از زخم‌های ریز که نشان از قدمت و سن زیادشان می‌داد، جلوی در ایستاده بودند و با نیزه های جیوه‌ای موج دار که سر آن‌ها شبیه به داس گردی که در خودش چند دور پیچ خورده بود، نگهبانی می دادند. موهایشان کوتاه و لباس هایشان زره‌ای از آلیاژ الماس‌های مذاب تشکیل شده بود.
    نیکان هیچ وقت نمی توانست با این طور لباس ها کنار بیاید. همیشه از خودش می‌پرسید که چطور می‌توانند با این زره‌ها در آب حرکت کنند؛ اما آن‌ها طوری شنا می‌کردند که گویی موجودی سریع تر از آن‌ها وجود ندارد. از خدمه‌ی خدمتکار گرفته تا فرمانده سپاه و اعضای سلطنتی از همان بچگی تعلیمات ویژه برای حفاظت شخصی را دیده بودند. این حتی در مورد مردم عادی هم صدق می کرد؛ اما درجه‌اش کمتر بود.
    نگهبانان با دیدن نیک سریع کنار رفتند و در بزرگ چند صد کیلویی را تنها با یک دست برایش باز نگه داشتند. همین که وارد قصر شد، با خیال راحت روی زمین فرود آمد. بر خلاف بقیه خوشش نمی‌آمد که در آب شناور باشد. برای همین موضوع بارها مورد شماتت قرار گرفته بود. آراس همیشه از نیلگونی‌هایی که می‌خواستند درست شبیه انسان‌های خشکی رفتار کنند، بیزار بود و حال نیک جلوی چشمانش شبیه یک آدم اصیل و به تمام معنا می‌خورد، می‌خوابید، راه می‌رفت و زندگی می‌کرد.
    سرآخر بی ملاحظگی آخر کار دستش داد. یک تکه از شیشه‌ی سرخ‌فام شکسته شده در پایش فرو رفت. درجا ایستاد و پایش را بلند کرد. آه از نهادش بلند شد و چشمان عسلی‌رنگش با درد روی هم افتادند. خون آبی تیره دور بلور شکسته‌ی درون پایش جمع شد. یکی از خدمتکاران که ظاهری شبیه به ماهی؛ اما باله هایی کشیده شبیه دست و پا داشت ترسیده در خودش جمع شده بود‌. می‌خواست آنجا را تمیز کند؛ اما انگار نیک زودتر وارد شده بود. سنگ ریزه های صورتی از چشمانش تند و بی‌مهابا روی زمین می ریختند و بلافاصله در آب محو می شدند. دخترک هراسان در خودش جمع شده بود و شبیه‌ به رودهای جاری سمت شمالی قصر گریه می‌کرد.
    آن رود‌های یشمی‌رنگ، به دلیل مخلوط نشدن آب شور و شیرین پدید آمده بودند و جلوه‌ی خاصی به قصر می‌دادند. دور تا دورشان را سنگ‌های هفت رنگ فرا گرفته بود تا مرز و حصاری برایشان تعیین کند که رودخانه از آن محدوده فراتر نرود.
    نیکان که صدای گریه‌ی شبیه به ناله‌ی گرداب دختر را شنیده بود، سر بلند کرد.
    - چیزی نیست‌. برو تا کسی ندیدتت.
    دخترک دست‌پاچه و حینی‌که با چشمان گرد شده دور خودش می‌چرخید، می‌خواست نزدیک نیکان برود تا کمک کند تکه شیشه را از پایش بیرون بکشد؛ اما نیک اجازه نداد. چشم‌هایش را بست و یکباره آن را بیرون کشید. یک گلبرگ از گل سلطنتی کنار در را جدا کرد و روی پایش گذاشت. بلافاصله پایش خوب شد و آن درد مزمن ناپدید شد.
    بی تفاوت گویی که هیچ اتفاقی نیوفتاده باشد، پاهایش را دوباره روی سنگ‌های مربعی بزرگ زمین گذاشت و راه افتاد.
    کف زمین از سنگ مرمر نبود. سالها پیش طی اتفاقی شاه آراس شهر کوچکی از عروس دریایی‌های سفید که فرمانده‌ی آن‌جا طی شورشی از محدوده حکومتش خارج شده بود را دوباره بدست آورده و جان مردمانش را به آن‌ها بخشیده بود.
    تا آن زمان آن‌ها به‌سان سخت پوست‌ها لاک سفید محکمی داشتند تا از خودشان محافظت کنند. آراس با آن‌ها معامله کرد و طبق خواسته ی خودشان به عنوان پیشکش لاک سفید رنگشان را به آراس دادند و در ازایش قوی‌ترین زهر الکترونیکی را گرفتند. این زهر به خودشان آسیبی نمی‌رساند؛ اما می‌توانست جان هر کسی که به‌ آن‌ها صدمه زده را بگیرد و یا تا مدت طولانی تمام بدنشان را لمس کند.
    حتی خیلی بهتر از سپر های محکم و سنگینشان می‌نمود که حمل کردنشان طاقت فرسا بود. و بعد از آن با همین ترتیب زندگی کردند و نسلشان برای همیشه به همین شکل عوض شد. آن‌ها آخرین نسل عروس ماهی‌های سخت پوست بودند. با لاک آن‌ها سنگ‌های قیمتی و مستحکم برای زمین قصر ساخته شد.
    این دانسته‌ها درس هایی بودند که نیکان در دوران کودکی در دبیرستان خوانده بود. همیشه در درس تاریخ یک‌لنگ در هوا می‌ماند و هیچ‌وقت نمره‌ی لازم را در آن کسب نمی‌کرد. به شدت از آن‌ درس‌ها بیزار بود. به قول خودش دانستن تاریخچه‌ی قصر آراس بزرگ که چطور و از چه ساخته شده چه سودی داشت؟
    اما با توجه به حافظه قویش از هر چیزی که بدش می‌آمد، ناخودآگاه چند برابر در ذهنش هک می‌شد و بر دفتر ذهنش نقش می‌بست. آنقدر که هر بار وارد قصر می‌شد این درس ها از ذهنش عبور می کردند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا