رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*SiMa

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/04/17
ارسالی ها
1,175
امتیاز واکنش
23,337
امتیاز
948
***
بخش دوم
اسما یاسین
قاهره،2010
تلاشم بی‌حاصل بود. هر چه می‌کردم و از هر طرف خیز بر می‌داشتم، تار کوتاه ابرو به چنگال موچینِ در دستم گرفتار نمی‌شد. نگاهی به تصویر خودم در آینه انداختم. مضحک‌ترین شکل ممکن را به خود گرفته بودم. از شدت تمرکز زبانم بیرون مانده بود.
دوباره تلاش را از سر گرفتم. تار اضافه در حالت کلی حتی مشخص هم نبود؛ اما از آن مواردی بود که انجام‌نشدنش اعصابم را به هم می‌ریخت. مثل مهمانی امشب که باید به‌خوبی پایان می‌پذیرفت.
حس خوبی داشتم که اتاقم را قبل از ایستادن جلوی آینه، نظم داده و حتی روتختی‌ام را عوض کرده بودم. اگر کسی سر درد می‌گرفت و می‌خواست در جایی استراحت کند، مناسب‌ترین مکان برای استراحت اتاق من بود؛ چراکه در فاصله‌ی نزدیکی از پله‌های دوبلکس قرار داشت.
می‌دانستم از میان مهمان‌های امشب احتمال ندارد کسی پایش را در اتاقم بگذارد؛ چرا که خبری از نوشیدنی‌های حال‌خراب‌کن و جورواجور نبود؛ اما مرتب‌کردن اتاق حسی بود که باید به سرانجام می‌رساندم.
اتاق بزرگ بود؛ مثل مصری که این روزها بدجور آلوده شده بود و من به‌تنهایی قادر به زدودن آلودگی این حجم از ظلم و تضاد نبودم. با کمکِ نیم‌ساعته‌ی عفیفه، خدمتکاری که قبل از فوت مادر کمک حالش بود، کاغذدیواری‌ها و شیشه‌های منتهی به تراس را برق انداخته بودم. هیجان داشتم و مدام به ساعت نگاه می‌کردم. منتظرش بودم. جهاد نباید در این دیدار رسمی با خانواده‌ام دیر می‌رسید. آخ که اگر برنامه‌هایم با جهاد به موفقیت می‌رسید، چه می‌شد!
بالاخره گیر افتاد. با حرکت سریع موچین بیرون کشیدمش. از شدت دردِ کوتاه اما عمیقش چشمانم بی‌اختیار بسته شد و اشک در چشمانم جمع شد.
درد چیز عجیبی است. موج خاصی دارد؛ مانند آهنگی که در روزگار عاشقی دست‌ در دست یار گوش می‌دهی و بعدها با گوش‌دادنش خاطراتت را مرور می‌کنی. درد مانند همان آهنگ است؛ خاطراتت را مرور می‌کند.
لباسِ پوشیده ولی براقی را بابت پنهان‌کردن آثار نه‌چندان پررنگ زندان انتخاب کرده بودم. کبودی‌های شانه‌ام را با نوک انگشتانم به‌آرامی نوازش کردم؛ دیگر درد چندانی نداشت؛ اما همان چند روز لـ*ـذت نفس‌کشیدن را از من ربوده بود.
زندان حال عجیبی داشت. جری‌ترم کرده و چشمانم را به ظلم و جور نامبارک بازتر کرده بود. با این حال باز هم رعایت ژنرال‌زادگی‌ام را کرده بودند. شاید هم جرأتش را نداشتند که مانند دیگران شکنجه‌ام دهند.
هاله‌ی سیاه و عمیق دور چشمانم را با ترکیب دو رنگ کانسیلر پوشاندم و در حال طبیعی‌کردنشان بودم که در با شدت باز شد. جا خوردم. انتظار ورود ناگهانی و گستاخانه‌اش را نداشتم. بی‌اختیار واکنش دفاعی نشانی دادم. پشت به آینه چرخیدم و از شدت برخوردم با میز آرایش، وسایل روی آن واژگون شدند. بی‌توجه به میز نگاه پرسش‌آمیزم را به‌سویش روانه کردم. در اتاق را بست.
- خیلی منتظرشی!؟
لحنش پرسشی نبود. بیشتر حامل نگرانی و کمی خشم بود. سرم را تکان دادم.
- منتظر کی؟
به در اتاق تکیه زد. خیلی تلخ شده بود.

- معلومه دیگه، جهاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    رفتار کودکانه‌اش را از سر گرفته بود. مانند پسرهای شانزده‌ساله گردن دراز کرده و رگ غیرتش بیرون زده بود. سعی کردم همه چیز را آرام نشان دهم. با حوصله وسایل میز را سر جایشان نشاندم.
    - چی نگرانت کرده راغب؟ علت این نگرانی‌های غیرطبیعی چیه؟
    اما برق چشمانم انتظار درونم را نشان می‌داد و حرف راغب را ثابت می‌کرد.
    - ها! نگرانی‌های غیرطبیعی!
    در حالی که روی صندلی راحتی دونفره‌ی گوشه‌ی اتاق می‌نشستم، به او عتاب کردم:
    - تو دوباره دیوونه شدی راغب! الکی روی اون بیچاره حساس شدی!
    جلوتر آمد. سیگاری را بر لب گذاشت. انگشتانش را حفاظ سیگار کرد و با فندک طلایی‌رنگش آن را به آتش کشید. از درآمیختن بوی سیگار با بوی کولر گازی متنفر بودم. همه جای مصر در فصل گرما این بو احساس می‌شد. دوست نداشتم این بو به اتاق من هم سرایت کند؛ اما ترجیح می‌دادم بیش از این عصبی‌اش نکنم. بعد از پک اول، فندک را به‌سمتم گرفت.
    - این فندک رو یادته اسما؟
    سرم را با کلافگی تکان دادم. خاطراتی دور را به یاد آوردم. موهایی که به‌شدت لختشان کرده بودم، مواج شدند.
    - خب که چی؟ راغب دوباره شروع نکن.
    راغب بی‌امان ادامه داد:
    - یادته وقتی این رو بهم هدیه دادی، هر دومون پونزده سالمون بود؟
    چشمانم را بستم و با دستانم برای هل‌دادن میز مقابلم بیهوده تلاش کردم.
    - بسه راغب! هر دومون اون موقع بچه و خام بودیم.
    عصبانی‌اش کرده بودم. حق داشت عصبانی شود. فندک را روی میز جلویم پرت کرد. پک سنگینی زد. ناراحتی و تردید در صدایش موج می‌زد.
    - ببین اسما! شاید تو بچه بودی ولی من نه. خوب حالیم بود که من چی گفتم و تو چی گفتی.
    دستانم را دو طرف سرم گذاشتم. حوصله‌ی شنیدن این حرف‌ها را نداشتم.
    - راغب میشه خواهش کنم این بحث رو یه وقت دیگه پیش بکشی؟ الان فرصت مناسبی نیست.
    به دیوار نزدیک میز آرایش تکیه زد. سیگار بین لب‌های نیمه‌بازش بود. پلک راستش را تا نیمه بست؛ مثلا می‌خواست از آن نگاه‌های معنادار از سر آگاهی بیندازد.
    - خوشم اومد! آفرین! خیلی خوبه! مثل مسئولین شدی، هر وقت میام لب باز کنم، میگی شرایط حساسه و فرصت نیست!
    او را از نظر گذراندم. تمام هدیه‌هایی که تا به حال برایش گرفته بودم، همراهش بود؛ زنجیر گردنش را هیچ وقت کنار نمی‌گذاشت. زمرد سبز انگشترش نیز همیشه بر دستش خودنمایی می‌کرد. جوابش را دادم:
    - آخه تو هیچ وقت زمان مناسبی رو برای این کار انتخاب نمی‌کنی!
    هنوز به دیوار تکیه کرده بود. دلم برایش می‌سوخت. دلم می‌خواست زودتر از این دوره‌ی طولانی عاشقانه بگذرد. چراکه مغزش خوب کار می‌کرد؛ اما در تمام افعالش چیزی کم بود.
    - ببین اسما! اگه این سال‌های بحرانی با حضور نحس مبارک به پایان برسه، کشتی عشق ما هم به‌سلامت به ساحل می‌شینه. منظور تو از فرصت مناسب اینه دیگه، نه؟
    عصبی شدم که چرا نمی‌فهمید الان زمان تغییر است، وقت انقلاب است؛ نه وقت ناله‌های عاشقانه! من دیگر آن اسمای سابق نبودم. حوصله‌ام زود سر می‌ر‌فت. قبل از زندان‌رفتن، شاید حتی از این کشمکش‌های راغب خوشم می‌آمد؛ اما دیگر دل و دماغ این حرف‌ها را نداشتم. دنیایم بزرگ‌تر شده بود و چشمانم بازتر.
    از جا برخاستم و گارد گرفتم.
    - اصلاً چی می‌خوای بشنوی راغب؟ چی از جونم می‌خوای؟
    سـ*ـینه‌اش را سپر کرد. زنجیر از پیراهنش بیرون افتاد و سیگارش در طبله‌ی* روی میز غروب کرد.
    - خودت خوب می‌دونی که هیچ کس برام مهم نیست. نه مبارک برام مهمه، نه بابات، نه سیسی و نه هیچ کس دیگه!
    به او خیره شده بودم. جسارتش شکفته بود. لب‌های سرخش را با زبان خیس کرد و دستی به موهای بالای گوشش کشید.
    - وقتی میگم هیچ کس برام مهم نیست، یعنی نه برام مهمه کی حاکمه، نه مهمه کی وزیر جنگه و منوم کیه و نه حتی مهمه که کی زندانیه و کی ژنرال؟!
    مکث کوتاهی کرد که مثلاً تأثیر کلماتش بیشتر شود. زمان اضافه‌کردن چاشنی عاشقانه‌ی کلامش رسیده بود؛ ولی من به اسمای سنگی بدل شده بودم که شعله‌ی هیچ حرف عاشقانه‌ای ذوبش نمی‌کرد. همان‌طور که به زمزمه‌هایش گوش می‌دادم، تعجب را چاشنی نگاه خیره‌ام کردم.
    - اما این بین فقط یه نفر برام مهمه؛ تو اسما! فقط تو برام مهمی! و من به هر کی که تو می‌خوای کمک می‌کنم. چون تو می‌خوای!
    دستانش را روی میز عمود کرد. طبله‌ی سیگار میان ساق دستانش محصور شده بود.
    - اما اگه یه لحظه تو با من نباشی، برای من نباشی، با دشمن‌ترین دشمن‌های این مملکت متحد میشم تا...
    از مکثش استفاده کردم. از کلمات بعدی‌اش می‌ترسیدم. من با راغب چه کرده بودم؟! با عصبانیت گفتم:
    اسما: تا مملکتت رو بفروشی؟
    سرش را تکان مختصری داد.
    - تا به تو برسم.
    خیالم راحت شد و اندکی آرامش به وجودم بازگشت.
    - تو هم برای من مهمی راغب!
    راغب که از تن صدایش مشخص بود آرام‌تر شده است، خیره نگاهم کرد.
    - پس این بزن‌بهادر خوش‌تیپ چی میگه این وسط؟
    با حیرت نگاه خیره‌اش را پاسخ دادم و پرسیدم:
    - مگه به تو چیزی گفته؟
    انکار کرد.
    - نه، لازم به حرف‌زدن نیست. من حالش رو از نگاه‌هاش و حرف‌هاش می‌خونم.
    با لبخند به آرامش دعوتش کردم و توضیح دادم:
    - درکت می‌کنم راغب! اما ما فعلاً به بودن جهاد نیاز داریم.
    همان‌طور که دستانش روی میز بود، صورتش را نزدیک‌تر آورد.
    - این یعنی پای حرف‌هات هستی؟
    پلک‌هایم را به معنای تأیید و با چاشنی لبخند روی هم فشردم، فشار دستانش روی میز بیشتر شد.
    - ولله*! اسما اگه بو ببرم که می‌خوای بی‌خیال من بشی...
    من هم دستانم را روی میز فشردم و صورتم را مقابل صورتش قرار دادم و خندیدم.
    - جهاد فعلاً یه مهره‌ی مهمه. کافیه کارمون باهاش تموم بشه، اون وقته که می‌سوزه.
    در عمق چشمانش رضایت را دیدم. من به چه موجودی تبدیل شده بودم؟ خدا می‌دانست.
    با بلندشدن صدای زنگ در، هر دو به هم نگاه کردیم. خوشحال بودم که این ملاقات کسل‌کننده به پایانش رسیده است و ملاقاتی که مشتاقش بودم، در پایین پله‌های دوبلکس انتظارم را می‌کشید.
    --------------------
    توضیحات:
    * طبله: زیرسیگاری
    * ولله: قسم رایج میان عرب‌زبان‌ها
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    خلال را میان دندان‌هایش می‌چرخاند. نمی‌دانم واقعاً چیزی بین دندان‌هایش بود یا صِرف سرگرمی و مشغول‌بودن دندان‌هایش را می‌سایید. اصلاً این بازی با دندان‌هایش را دوست نداشتم. کاش جهاد از این کار دست می‌کشید. سلیقه‌اش در لباس‌پوشیدن جالب بود. کتش را روی دسته‌ی مبل انداخته بود و با جلیقه و شلوار شتری‌رنگ و پیراهن سفید دندان‌هایش را خلال می‌کرد.
    راغب چشم تیز کرده بود و حتی نفس‌های جهاد را می‌شمرد و گاهی نگاه‌های من را شکار می‌کرد. ریش زیر چانه‌اش پرپشت‌تر شده بود و با دم‌اسبی مشکی‌اش هم‌خوانی داشت.
    دسته‌ی دیگری از توتون، داخل پیپ دانهیل دسته‌مشکی پدر ریخته شد. با مکثی چندثانیه‌ای که حد فاصل یک دم و بازدم بود، میان شعله‌های آتش مچاله شدند.
    پدر: وقتشه شروع کنیم.
    پا روی پا انداخته بودم و هر سه نفر را از نظر می‌گذراندم که با حرف پدر به خود آمدم. نگاه‌های جست‌وجوگرم روی پدر متوقف شد. دلم می‌خواست با اشاره‌ی ابرو متوجهش کنم که زود حرف را وسط کشیده است؛ اما جهاد دقیقاً مقابلم نشسته بود و هیچ حرکتی از چشمش مخفی نمی‌ماند.
    راغب ادامه‌ی حرف پدر را گرفت:
    - باید جرقه زده بشه!
    سکوت من بی‌فایده و بی‌اثر بود و دیگر نمی‌توانستم صحبت را به تعویق بیندازم. پاهای روی هم افتاده‌ام را تکان مختصری دادم و نقشم را تکمیل کردم. هر سه نگاه به سمتم چرخید:
    - وقتشه از سوراخ موش تاریک و نمورمون بیاییم زیر نور چراغ‌های شهر!
    پدر پیپ را از لب‌هایش فاصله داد.
    - نظر تو چیه جهاد؟
    ساق پایم از میان چاک دامن براقم بیرون زده بود و می‌درخشید. تلاشی برای پوشاندنش نکردم و به جهاد چشم دوختم. بالاخره از خلال دندانش دل کند. خلال را میان انگشتانش شکست و در طبله‌ی روی میز کنارش انداخت. برای تعلل بیشتر در جایش جا‌به‌جا شد.
    - چه چیزی قراره شروع بشه؟
    راغب: معلومه دیگه، خیزش مردمی!
    نظرش منفی بود. این از نگاه قبل از نطقش به راغب خوانده می‌شد.
    - ما نمی‌تونیم شروع کنیم.
    حسابی حواس هر سه نفرمان را جمع کرد.
    - جرقه‌ای که مصنوعی باشه، زود خاموش میشه!
    عمران، یکی از خدمتکاران خانه، ظرف بزرگ میوه را وسط میز پذیرایی گذاشت. شانه بالا انداختم و راه دیگری مطرح کردم.
    - خب می‌تونیم روی موج مردم سوار بشیم و...
    جهاد حرفم را قطع کرد:
    - اگه مردم با ما موافق باشن، خودشون میان سمتمون. ما باید منتظر پختگی مردم باشیم.
    عمران دیس شیرینی را مقابل جهاد گرفت و رشته‌ی سخن را چید.
    پدر به ساعت ایستاده‌ی کنار دیوار و سپس من و راغب نگاهی انداخت:
    - دیر کردن!
    جهاد شیرینی‌اش را داخل ظرف لب طلایی گذاشت و پرسید:
    - منتظر کسی هستین؟
    زمان توضیح فرا رسیده بود. خدا را شکر که برای شام نیامده بودند وگرنه تمام مدت، بار استرس شدید خراب‌شدن مهمانی را بر دوش می‌کشیدم.
    من: راستش می‌خواستم شما رو در جریان قرار بدم؛ ولی گفتم بهتره خودتون تشریف بیارین و با این مسئله مواجه بشین.
    چشمانش از تعجب گرد شده بود.
    - چه مسئله‌ای؟
    پدر بار توضیح‌دادن ماجرا را از دوشم برداشت.
    - ببین جهاد جان! همه‌مون با این مثل قدیمی آشناییم که میگن یک دست صدا نداره. برای همین ما معتقدیم که باید با همه‌ی احزاب و گروه‌ها متحد بشیم.
    با مکثی کوتاه صحبتش را از سر گرفت:
    - تا جایی که من شناختمت، تو پسر دین‌داری هستی؛ پس به این آیه‌ی قرآن هم باید اعتقاد داشته باشی که می‌فرماید «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا وَلَا تَفَرَّقُوا».
    راغب گوشی موبایلش را از جیبش درآورد و به‌سمت پدر رفت. تنها زمزمه‌ای از لفظ «در پشت ساختمان» شنیدم. با تکان‌خوردن سر پدر به معنای تأیید، راغب از جمع جدا شد. احتمالاً مهمان‌های جدید از راه رسیده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    چاقو را با حرص روی پوست موز می‌کشید. غیظ و عصبانیت از هر دم و بازدم‌اش مشخص بود و اگر به‌خاطر صحبت‌های پدر و لحن خواهش‌گونه‌ی من نبود، تا به حال مهمانی را رها کرده و دستمان در پوست گردو می‌ماند.
    با ایستادن عمران مقابل جهاد، سرش را بالا آورد. رنگِ صورتش با رنگ اسموتی توت‌فرنگی‌ که از سینی عمران برمی‌داشت، هماهنگی عجیبی داشت.
    روی پدر و پسر دقیق شدم و به شباهت حالت سرشان پی بردم. جهاد هم مانند پدرش داشت موهای بالای سرش را از دست می‌داد؛ اما هنوز مانده بود تا مانند پدرش شود.
    دکتر عماد با شمایل ستودنی و اتوکشیده، مانند جواهری می‌درخشید. از جهاد در عجب بودم که چطور توانسته، چنین پدری را رها کند؟ اگر پدرم ژنرال عبدالله نبود، دوست داشتم پدری مانند دکتر عماد داشته باشم.
    استاد نوال هم به‌نظر شایستگی همراهی دکتر را داشت. جهاد به چه چیز این زن تا این حد اکراه می‌ورزید؟
    کلاه کوچک پاپیون‌داری روی موهایش کار گذاشته و موهای قهوه‌ای‌رنگش را پشت سرش جمع کرده بود. پیراهن کوتاه ولی آستین‌بلند کرمی‌رنگی که برتن داشت برازنده‌ترش می‌کرد.
    عمران سینی را جلوی نوال گرفت. نوال تنها لیوان آب‌پرتقالی را که در سینی وجود داشت، برداشت. نگاه معنادار جهاد به‌سمتش چرخید. دلم می‌خواست معنای نگاهش را دقیق می‌فهمیدم، نه اینکه به حدس و گمان تکیه کنم. نوال با نیم‌نگاهی پاسخش را داد و خودش را بیشتر به دکتر نزدیک کرد. دکتر لبخندی به نوال زد. دستش را پشت کمر همسرش گذاشت و با نگاه به پدرم لب گشود:
    - اول باید از شما، جناب ژنرال، تشکر کنم بابت دعوت به شب‌نشینی‌تون و دوم باید عذرخواهی کنم که نتونستیم دعوتتون برای شام رو بپذیریم.
    نگاهی سرد به پسرش انداخت:
    - همون‎طور که انتظار میره، محتوای این جلسه باید مخفی بمونه!
    جهاد بازی‌کردن با لیوان اسموتی‌اش را متوقف کرد.
    - من حرفی ندارم؛ اما اگه چیزی به بیرون درز کرد، باید بدونین آب از سرچشمه است که گل آلوده.
    دستانش را بالا برد و به خودش اشاره کرد.
    - انگشتتون به‌سمت من نچرخه!
    عماد که آرامشش را از دست داده بود، دستش را از پشت کمر نوال بیرون کشید و به‌سمت لیوان آب روی میز برد. سرش را با تأسف تکان داد.
    - هنوز هم همون پسر مغرور و پرنخوت گذشته‌ای!
    جهاد سروشانه‌ای تکان داد. ناخودآگاه مکثش روی من بیشتر شد.
    - خوبه! خدا رو شکر توی این مورد شبیه به پدرم شدم.
    چیزی درونم غلیان پیدا کرد. سکوت تنها کاری بود که از ما سه نفر بر می‌آمد. این بار نوال جواب جهاد را داد:
    - جهاد جان! چرا مسائل خانوادگی رو توی جمع مطرح می‌کنی؟ جلسه‌ی ما هیچ ارتباطی به بحث خانوادگیمون نداره! بحث‌های مهم‌تری داریم.
    جهاد پرخاش کرد:
    - شما نمی‌خوای آب‌پرتقالت رو بخوری؟
    با اشاره‌ی سر عمران را که هاج‌وواج کنار در ایستاده بود، مرخص کردم. عماد از لحن جهاد برافروخته شد.
    - مؤدب باش!
    جهاد: من مؤدب باشم پدر؟! به شما هم گفته من می‌خواستم بهش سم بدم و بکشمش؟
    عماد دستانش را در هوا تکان می‌داد و حرص می‌خورد.
    - اون یه مسئله تموم شده است. در موردش بحث نکن!
    نوال بغض کرد و خودش را بیشتر در آغـ*ـوش عماد جا داد. اشک از چشمان آرایش‌شده و خمارش جاری شد. جهاد تند می‌رفت و از موضعش عقب نمی‌کشید.
    - ها! سناریوی تکراری! باز هم جای متهم و شاکی عوض شد.
    نوال از جایش بلند شد و کیف پاپیون‌دارش را از روی مبل‌های زرشکی‌رنگ برداشت. دکتر اصرار کرد:
    - بشین نوال!
    جهاد هم ایستاد و سر تکان داد:
    - آره نوال! بشین. اونی که باید بره، منم! همیشه همین‌طور بوده.
    نباید می‌گذاشتیم جهاد پایش را با ناراحتی از خانه ما بیرون بگذارد؛ آن هم در اولین مهمانی.
    پدر با استحکام خواهش کرد:
    - میشه لطف کنی و ترکمون نکنی؟!
    نگاه مردد جهاد، چشمانم را می‌جست. انگار التماس را از درون آنها خواند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    پاهای تنومندش تا جلوی داشبورد بالا آمده بود. مثل اغلب اوقات رنگ محبوبش، مشکی، را به تن کرده بود. برعکس من که رنگ‌های پرانرژی را می پسندیدم. شلوار جینش به پاهایش چسبیده بود و تیشرت مشکی‌اش اندام ورزیده‌اش را به رخ می‌کشید. با پاهای کتانی‌پوشش، کف ماشین ضرب گرفته بود. دلیل این همه کلافگی‌اش را درک نمی‌کردم. از رفتارهایش به این نتیجه رسیدم که جهاد حتی زمانی که دلیلی برای عصبانیت وجود ندارد هم عصبانی است.
    با سرعت می‌راندم و خیابان‌ها را طی می‌کردم. متناسب با حال جهاد، موزیک تند‌وتیزی از بانوی ناشناس گذاشتم که آن روزها بازارش حسابی گرم بود.
    بی‌هدف صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن و خاموش می‌کرد و تصویر محمدعلی کِلِی را به نمایش می‌گذاشت. لحظه‌ای احساس کردم که شاید از شنیدن موزیک عصبی‌تر شده است؛ اما به احساسم بها ندادم.
    عاشق رشته‌های فردی بود؛ کارهای بزن‌بهادری. و اعتقادی به رشته‌های گروهی مثل والیبال و بسکتبال نداشت. با این شرایط کنجکاو بودم که چگونه رابـ ـطه‌اش با محمد شکل گرفته و دوام پیدا کرده بود؟ اسطوره‌اش خالد اسلامبولی بود و بس! اسطوره‌ای ژنرال‌کش! و من، اسما یاسین، یک ژنرال‌زاده در کنار یک چریک ژنرال‌کش چه می‌کردم؟ مشتاق بودم داخل خانه و اتاقش را ببینم.
    سرانجام دل به دریا زدم و به اسم کوچک صدایش کردم:
    - جهاد! می‌تونم بپرسم چی باعث شده انقدر کلافه باشی؟
    اولین کلماتی بود که بعد از سوارشدن به شاسی‌بلند می‌گفتم. میزان تشنجش به‌قدری بود که به صدازدنم به اسم کوچکش واکنشی نشان نداد.
    به بیرون نگاه می‌کرد. آرنجش را کنار شیشه قرار داده بود و با انگشتانش روی شیشه ضرب ملایمی می‌زد.
    - من اصلاً از کارهای شما سر در نمیارم اسما خانم! حضور نوال و پدرم تو مهمونی دیشب چه لزومی داشت؟
    بیشتر گاز دادم.
    - مشخصه جهاد! به‌خاطر ائتلاف. بدون ائتلاف هیچ وقت تلاش‌هامون به ثمر نمی‌شینه.
    حرفی نمی‌زد. از گوشه‌ی چشم پاییدمش. لب می‌گزید و پرواضح بود که افکارم را قبول ندارد؛ ولی به‌خاطر احترامی که برایم قائل بود، چیزی نمی‌گفت. باید تلاشم را می‌کردم تا به اتحاد راضی شود. ادامه دادم:
    - تا حالا فکر کردی که چرا کار تو بی‌سرانجام موند و چرا خالد اسلامبولی تونست انور سادات رو با موفقیت ترور کنه؛ ولی تو توی ترور مکتوم ناموفق بودی؟
    نگاه بُراقش به‌سمتم چرخید؛ ولی لب باز نکرد. باید غیرمستقیم متوجهش می‌کردم که اشتباهش همین عجول و بزن‌بهادر بودنش است. باز هم ادامه دادم:
    - پشت کارهای خالد فکر بود. خالد با برنامه و فکر دقیق جلو می‌رفت؛ برای همین تونست یه ترور موفقیت‌آمیز انجام بده وگرنه گیر افتاده بود.
    عصبانیتش فروکش کرده بود. بی‌مقدمه جواب داد:
    - اگه اطلاعات به بیرون درز کرد، کار نواله!
    این دومین بار بود که این حرف را تکرار می‌کرد. دلم می‌خواست قضیه را کامل از زبان خودش بشنوم.
    - این چه حرفیه جهاد؟
    با مشت روی داشبور کوبید.
    - خودم اون شب دیدم تورات رو عین بچه‌اش بغـ*ـل گرفته بود.
    از خروجی بلوار بالا رفتم. فاصله‌ی زیادی تا محل قرار با محمد داشتیم.
    - کدوم شب؟
    خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد. به‌خاطر جثه‌‌ی بزرگش تغیر چندانی حاصل نشد.
    - ماجرا برمی‌گرده به چندسال پیش. قبل از اینکه اسکندریه رو ترک کنم و به قاهره بیام. حالا که انقدر مایلی، چند تا نشونه میگم تا باورت بشه.
    چیزی نگفتم. بیشتر دوست داشتم شنونده باشم. مخصوصاً که به‌ جای حساس ماجرا رسیده بودیم.
    - حتی یه شب نزدیک بود از تراس بیفتم. اون رو دیدم که داره عهد عتیق می‌خونه.
    ماشین جلویی بدجور با سرعت پایین می‌رفت و کلافه‌ام کرده بود. بالاخره از سمت راستش راه گرفتم و نگاهی به داخلش انداختم. زن و مرد جوانی درونش نشسته بودند. گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. بوق ریتم‌داری برایشان زدم و سوالی را که ذهنم درگیر آن بود، پرسیدم:
    - بعد از اینکه زن پدرت شد؟
    دستش را روی پایش می‌کشید.
    - آره. بعد از اون کابوس بود که... یه بار هم توی اتاق خوابش اون کتاب رو پیدا کردم و تا خواستم با داد و بیداد، پدر ساده‌دلم رو خبر کنم، با یه عطر بیهوشم کرد. بعد از اون هر چی گشتم کتاب رو پیدا نکردم.
    باور این ماجراها از نوال، اسطوره‌ای که برای خودم ساخته بودم، دشوار بود؛ اما نمی‌شد حرف‌های جهاد را نادیده بگیرم. او هم فرد قابل احترامی بود.
    در حال تجزیه و تحلیل حرف‌هایش بودم که از سکوتم استفاده کرد و توضیحش را کامل کرد:
    - آخرین بار هم بر می‌گرده به لیوان آب‌پرتقال. دقیقاً همون شبی که اسکندریه رو ترک کردم، برام عجیب بود که چرا نوال یهو مهربون شده و برام آب پرتقال آماده کرده. یه لحظه به سرم زد و لیوان‌ها رو جابه‌جا کردم. یاد دستمال عطری افتادم که بیهوشم کرده بود. همیشه با ترس از دستش چیزی می‌گرفتم و اون بار هم دقیقاً زدم توی خال. خودش گرفتار نقشه‌اش شد. از لیوان سمی خورد و مسموم شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    چشمانش واکنش من را می‌کاوید. نگاهش را کوتاه پاسخ دادم و دوباره به خیابان خیره شدم.
    - اون شب هم اشاره‌هایی بهش کردی. برام جالب بود که بدونم ماجراش چیه.
    سرم را کوتاه به چپ و راست تکان دادم. باورش دور از ذهن بود که نوال بخواهد جهاد را مسموم کند. این حرکتم از نگاه خیره‌اش دور نماند.
    - چیه؟ تو هم حرف‌هام رو باور نمی‌کنی؟ مهم نیست.
    توجیه‌گرانه سر تکان دادم:
    - نه این‌طور نیست. اتفاقاً می‌خوام بسپرم بچه‌ها از این به بعد هوای نوال رو داشته باشن.
    اهل کنایه‌زدن نبود؛ لااقل در مقابل من این‌طور نبود.
    - آخه از چیزاهایی که برات تعریف کردم، خیلی تعجب نکردی.
    شیشه را پایین کشید و من بدون حرف اضافی کولر را خاموش کردم. آرنج پرمویش را از پنجره بیرون داد. من هم شیشه سمت خودم را پایین کشیدم.
    من: اگه قبل از زندان بود، شاید تعجب می‌کردم؛ اما تو زندان چیزهایی دیدم که حتی به چشم‌های خودم هم اعتماد ندارم. حتی الان آمادگی این رو دارم که یه نفر بیاد بگه پدرت دستش با مبارک توی یه کاسه است.
    به خودش اشاره کرد.
    - پس تکلیف من چیه؟
    متوجه منظورش نشده بودم.
    - چه تکلیفی؟
    دستش را روی دستگیره ماشین گذاشت.
    - به‌نظرت زیادی به من اعتماد نکردی؟
    راهنما زدم تا دوربرگردان را بپیچم.
    - اشکالی داره زیادی بهت اعتماد کنم؟
    آب دهنش را مزه‌مزه کرد.
    - اشکالش اینجاست که با اوصافی که از خودت گفتی، بعید می‌دونم بهم اعتماد کنی.
    هنوز چند خیابان مانده بود تا به مقصد برسیم.
    - تو خیال کن یه معامله است.
    جهاد: اون وقت توی این معامله چی به‌دست میاری؟
    با بدجنسی نگاه سودجویانه‌ای به او انداختم.
    - فکر کن شهرت. میشم بزرگ‌ترین ژورنالیست خاورمیانه.
    با کف دست، انگار که مهر تأیید بر برگه‌ای می‌زند، روی داشبورد کوبید.
    - این همون چیزیه که دنبالشم. امثال تو دنبال مردم نیستن. اهداف شخصی رو زیر نقاب مردم پنهان کردن.
    بی‌کنایه جوابش را دادم:
    - به تو هم چیز کمی نمی‌رسه! اسطوره‌ی مبارزات مردمی میشی.
    نگاهمان به هم گره خورد. با لبخند چشمکی زدم.
    - بَده مجسمه‌ت رو بسازن و توی میدون تحریر بذارن؟
    لب‌هایش را گزید و دستی به سرش کشید.
    من: باید بگیم موهات رو توی مجسمه پرپشت کار کنن.
    لبخند محوش را حس می‌کردم. از کناره‌ی در اتومبیل پاکت کادویی که قبلاً گذاشته بودم، درآوردم و روی داشبورد به‌سمت جهاد هل دادم.
    - از طرف من برای تو.
    با تعجب بسته را برداشت و بالا و پایینش را نگاه کرد.
    - این دیگه چیه؟
    درش را بازکرد.
    - کلت کمری؟
    با خنده ادامه داد:
    - الان حس می‌کنی خیلی خفنی دیگه؟
    سرم را به‌معنای نفی‌کردن تکان دادم.
    - نه. قضیه‌ی خفن‌بودن نیست. پیش خودم فکر کردم که تیپت چی کم داره؟ تنها نقص تیپت یه کلت مشکی بود.
    انگار خوشش آمده بود.
    - عجب! پس به تیپ و قیافه‌ی من هم فکر کردی.
    تأیید کردم.
    - آره، به تیپ مشکیت فکر کردم. حتی برام عجیب بود توی مهمونی دیشب از کت و شلوار شتری استفاده کردی. تازه به کفش‌ها و ریزش موهات هم دقت کردم و تنها چیزی که کم دیدم، یه اسلحه بود.
    از ته دل می‌خندید. خوشحال بودم و لـ*ـذت می ‌ردم از اینکه حالش را بهتر کردم. با اسلحه بازی می‌کرد و پیچ‌وتابش می‌داد. هشدار دادم:
    - مراقب باش! اسلحه پره.
    لبخند جذابی بر چهره‌اش نشست و آن را به‌سمتم گرفت.
    - نمی‌ترسی بهت شلیک کنم؟
    راحت و بی‌خیال حرف خودش را به خودش پس دادم:
    - توی راه انقلاب باید خون بدیم.
    اسلحه را باز کرد و خشابش را درآورد. با دیدن جای خالی فشنگ‌ها قهقهه زد.
    - من ذاتت رو می‌شناختم. مرد نیستی که اسلحه‌ی پر بهم بدی.
    غش‌غش خندیدم.
    - نگران نباش! گلوله‌ها توی داشبورده.
    هر چه زور می‌زد، نمی‌توانست داشبورد را باز کند؛ پاهایش مانع می‌شدند.
    - لعنتی! می‌دونستی باید گلوله‌ها رو کجا قایم کنی؟
    صندلی را تا حد ممکن عقب داد. تغیر چندانی حاصل نشد. تنها یک درجه با حالت قبلی‌اش فرق داشت. تلاشش برایم بامزه بود.
    - انقدر عجله داری برای کشتن من؟
    با هزار زور گلوله‌ای از داشبورد خارج کرد. وقت آن بود که نیمه‌ی پنهان ماجرا را برایش بازگو کنم.
    - ببین جهاد! وقتی میگم قبل از هرکاری باید فکر کرد، برای همینه. من کار به این کوچیکی رو با فکر انجام دادم و تو رو به‌سختی انداختم.
    هنوز فشنگ را داخل خشاب جا نداده بود . صادقانه گفت:
    - راستش اسما! اوایل ازت بدم میومد. فکر می‌کردم مغروری و بی‌خاصیت و به هر چی هم که رسیدی، به‌خاطر ژنرال‌زادگیته؛ اما تا الان چیزهای زیادی ازت یاد گرفتم .
    از حرفش خوشحال شدم. گرمایی از صورتم شروع شد و به تمام وجودم راه پیدا کرد.
    - من هم همین‌طور جهاد! تو برای من یه الگو و استادی.
    سرش را با تواضع تکان داد.
    - راستی راغب کجاست؟
    دستی به سرش کشید.
    - نیستش که موهاش رو به رخم بکشه.
    هر دو خندیدیم. جوابش را دادم:
    - فرستادمش دنبال هادی. دربه‌در و متواریه. قراره راغب باهاش ملاقات کنه.
    گوشی‌اش زنگ خورد. نام محمد روی آن به چشم می‌خورد.
    - محمد توی کافه منتظره، بهتره عجله کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    نیل، شریان حیاتی قاهره و قلب تپنده‌ی قاره‌ی آفریقا، آرام بود و هُرم گرمایش با نزدیک‌شدن به غروب آفتاب کاهش می‌یافت.
    محمد محل قرار را به قایق تفریحی‌اش تغییر داده بود. او هم مثل جهاد تی‌شرت اندامی بر تن می‌کرد؛ اما با تفاوت فاحشی در انتخاب رنگ.
    خودش را روی کاناپه‌ی راحتی اتاقک لوکس قایق پهن کرده بود. شلوار سه‌ربع ورزشی‌اش برجستگی عضلات ساق پایش را به رخ می‌کشید.
    روی مبل تکی آبی‌رنگی نشستم. پنجره‌ی روبه‌رویم قدیمی‌ترین سازه‌های انسانی موجود در جهان را در قاب خود جا داده بود. رو به محمد کردم و گفتم:
    - شرمنده! خیلی منتظر شدی. البته تقصیر خودت بود که محل قرار رو یهو تغیر دادی.
    جهاد که تا آن موقع حرکت خاصی نکرده بود، با پوزخند حرفم را ادامه داد:
    - آره محمد شرمنده مزاحمت شدیم.
    محمد نی آبمیوه‌اش را تکان می‌داد و بین انگشتانش خم می‌کرد:
    - شما دو تا همیشه مزاحمین ولی این بار فرق می‌کنه!
    جهاد با تعجب ابروهای ضخیمش را بالا برد.
    - چه فرقی می‌کنه؟
    اول نگاهی به من انداخت؛ سپس در تخم چشم جهاد زل زد.
    - هر دوتون با هم مزاحم شدین.
    من و جهاد همزمان به هم نگاه کردیم و برای پررویی محمد، سری تکان دادیم و نیم‌لبخندی بر لبانمان نقش بست. جهاد روی دنده‌ی کل‌کل افتاده بود.
    - آره خانم یاسین! محمد راست میگه. این روزها انقدر مشغول تمرین‌کردنه که یه سراغ خشک‌وخالی از ما نمی‌گیره. تمرین‌های بدن‌سازیش هم انگار با از ما بهترون برداشته! احتمالاً آرنولد رو استخدام کرده.
    محمد صاف‌تر نشست و خودش را جمع کرد.
    - نه بابا جهاد! دیدم سرت شلوغه...
    به من اشاره کرد و حرفش را ادامه داد:
    - داری انقلاب می‌کنی و با وزرا و نخست وزیرها می‌پلکی، گفتم تمرکزت رو به‌خاطر چهار تا تخم‌مرغ و سیب‌زمینی از بین نبرم.
    جهاد یخ درون لیوان آبش را می‌چرخاند.
    - خوبه! تیکه‌انداختن هم یاد گرفتی.
    در آینه‌ی قدی کنار دیوار یقه‌ی شومیز تابستانی‌ام را مرتب کردم.
    لیمویی، رنگ دلخواهم بود و حریر پارچه‌ای با قدرت آرامش بخش. بیشتر لباس‌های رسمی تابستانی‌ام را ترکیب این جنس و رنگ تشکیل می‌داد. اگر می‌دانستم قرار است روی نیل شناور باشیم، قطعاً لباس دوستانه‌تری برای این دیدار انتخاب می‌کردم. برای پایان‌دادن به کل‌کلشان بحث را عوض کردم:
    - راستی محمد چرا کافه رو لغو کردی؟ قایق خیلی غیرمنتظره بود.
    از جایش بلند شد و به‌سمت در کابین که پشت جهاد بود، حرکت کرد و آن را باز کرد. تصویر بانوی ناشناس پشت تی‌شرتش نقش بسته بود. چند مرغ دریایی با صدای بازشدن در پریدند و بالای سر قایق چرخیدند.
    محمد: از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون دوستان! به‌خاطر فرار از شلپ‌شلوپ ماچ و بـ*ـوس هوادارهام، اینجا قرار گذاشتم.
    تل کشی‌اش را از سرش باز کرد و موهای فرفری‌‌اش را تکان داد.
    - نفس نمی‌ذارن لامصبا. کافیه یه دقیقه بری بینشون باید دست و پا بزنی بیای بیرون.
    حجم موهای فرفری‌اش همیشه برایم جذاب بود. با تل کشی‌ جمعشان کرد و دوباره آن را سر جای قبلی گذاشت.
    - برای همین گفتم بیایین اینجا تا با آرامش دور هم بشینیم.
    جهاد دوباره شروع کرد:
    - اِ! محمد تو دیگه چرا؟! حالا مردم بیچاره هم بیان یه چرخی دورت بزنن، چی میشه؟
    و بالاخره تیکه‌اش را مستقیم انداخت.
    - شما سلبریتی‌ها به‌خاطر همین مردمه که وضعتون خوبه.
    پس جهاد اهل تیکه‌انداختن بود؛ اما هنوز تیرش به من اصابت نکرده بود. لبخند معناداری بر لبانش نقش بست.
    - معافیت از مالیات و...
    محمد به میله‌های حفاظ دور قایق تکیه زد.
    - ای بابا جهاد! ما هم دغدغه‌های خودمون رو داریم.
    از تفکر محمد خوشم می‌آمد؛ اما با جهاد زمین تا آسمان فرق داشت. نظم و برنامه‌ریزی در کارهایش موج می‌زد. تفاهم فکری‌اش با من غیرقابل‌انکار بود؛ اما من به دنبال تکامل بودم و تفاهم‌ها من را از شناخت راه پیروزی دور می‌کرد.
    مگر می‌شود دو نفری که روال زندگیشان مشابه یکدیگر است و براساس یک ساختار فکری جلو می‌روند، بتوانند ایرادهای یکدیگر را به‌خوبی درک کنند؟
    از این‌ها گذشته، من به دنبال هیجان و چالش در زندگی بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    صدای خنده و گفت‌وگوی مردم حاضر در قایق‌های مجاور، به موزیک ملایم گفت‌وگوی ما بدل شده بود. محمد جلوتر آمد. چهره‌اش جدی شد.
    - بگذریم. بچه‎ها چه کاری از من ساخته است؟
    وقتش رسیده بود تا ماهی را در قلاب گیر بیندازیم. دام را پهن کردم.
    - محمد تو تقریباً جزو محبوب‌ترین شخصیت‌های کشورمون هستی و مردم هیچ جا راحتت نمی‌ذارن.
    دستانش را به چارچوب در کابین تکیه داد.
    - آره واقعاً همین‌طوره. این خیلی خوبه که همه دوستت داشته باشن؛ اما گاهی روال زندگی رو سخت می‌کنه.
    به هیجان آمدم. دستانم را در هوا تکان می‌دادم و سر جایم وول می‌خوردم.
    - ولی محمد تو نباید از این محبوبیت فرار کنی. باید ازش استفاده کنی! می‌تونی هم محبوبیتت رو تقویت کنی و هم کمک بزرگی به مردم کشورت بکنی.
    پسر باهوشی بود و حرفم را تا آخر خوانده بود.
    محمد: آره ولی هیچ کس به محبوبیت جهاد نمی‌رسه؛ اون یه اسطوره است.
    جهاد دستش را به طرف محمد پرت و او را مسخره کرد.
    - هه! الان انتظار داری به‌خاطر تعریفی که کردی، تشکر کنم؟ محض اطلاعت من رو که کسی نمی‌شناسه؛ ولی روی تمام و پوسترها و مجله‌ها عکس تو دیده میشه.
    نگاهی سریع به جهاد و سپس به محمد انداختم و صدایم را استحکام بخشیدم.
    - ببین محمد! ما نیاز داریم یه شخصیت محبوب و مقبول بین مردم از فعالیت‌هامون حمایت کنه. کسی که همه بشناسنش .
    توضیحم را کامل کردم:
    - درسته جهاد زندان بوده ولی تعداد معدودی از نشریه‌ها و مردم هستن که جهاد رو می‌شناسن. معروفیت جهاد کجا و معروفیت تو کجا؟
    جهاد با پوزخند حرفم را تکمیل کرد:
    - بله محمد آقا! این جوریه که شما تا از فیسبوک رد بشی یا یه توییترِ صبح‌به‌خیر بگی، ملت می‌ریزن توی صفحه‌ت؛ مخصوصاً خوشگل‌ها و ملوس‌هاش.
    شوخی‌اش به‌جا بود. باید کم‌کم قانعش می‌کردیم. سرم را برای جهاد تکان دادم و لبخندی چاشنی‌ حرفم کردم.
    - در ضمن محمد، فضای کشور رو ببین. به‌نظرت واقعاً امکان داره جهاد توی این فضای بسته بتونه از محبوبیتش استفاده کنه؟ ولی رسانه‌ها تو رو کامل می‌شناسن.
    مقابلمان موضع گرفت.
    - نکنه دوست دارین از فردا شورت اسرائیل بپوشم و روی تی‌شرتم کمپ «دیوید‌ممنوع» بنویسم؟
    نتوانستیم جلوی خنده‌مان را بگیریم و همین خنده باعث شد تا به یاد نوشیدنی‌ام بیفتم. سوبیایی که داشت از خوردن می‌افتاد. هر چند مخصوص ماه مبارک بود؛ اما هر موقع از فصل گرما، خوردن داشت. اندکی سر کشیدم و جواب دادم:
    - نه محمد! مردم دنبال ستاره‌ها هستن. تا جهاد بخواد راه معروف‌شدن رو طی کنه، هزار بار از این مرحله‌ها گذشتیم. ما به کاتالیزور نیاز داریم.
    سر جایش، روی مبل محبوبش نشست. به طبله‌ی روی میز مدام ضربه می‌زد. بالاخره سر بالا آورد.
    - شما دو تا از من چه انتظاری دارین؟ تمرینات من فشرده است. باید بیشتر این‌ها تلاش کنم و ذهنم درگیر چیزی نباشه. خصوصاً که ما مدافع عنوان قهرمانی هستیم.
    نگاه ناامید اما پرتلاش ما را با شانه بالا‌انداختنی پاسخ داد.
    - ببینین بچه‌ها! مبارزه‌ی شما برای مصر و مردمش یه جوره و برای من جور دیگه. اگه بخوام ذهنم رو انقدر درگیر این حواشی کنم، نمی‌تونم تمرکزی روی وظایف اصلیم، گل‌زنی و کاپیتانی توی تیم ملی، داشته باشم. ژانویه جام ملت‌هاست ما میزبانیم. امید و روحیه مردم به قهرمانی ما توی آفریقاست.
    پا روی پا انداختم و دست‌به‌سـ*ـینه نشستم.
    - ما هم می‌دونیم وظیفه‌ی تو یه چیز دیگه‌ست؛ اما قطعاً می‌تونی با دو تا پست فیسبوک و توییتر همراهیمون کنی.
    جهاد پایش را باسرعت روی زمین می‌کوبید و آرامش اعصابم را می‌دزدید. محمد این بار هم با ساز مخالف زد:
    - حالا هنوز خبری نیست که شما دو تا انقدر دستپاچه شدین. نه خبری از تظاهراته و نه بویی از شلوغی.
    جهاد با ابرو به محمد اشاره کرد و رو به من گفت:
    - نگفتم عجله نکنیم؟ بذار موج مردمی شروع بشه.
    جفت پاهایم روی زمین بود. به جلو خم شدم و حرفش را قطع کردم. به محمد رو کردم.
    - یعنی تو نمی‌خوای کمکمون کنی؟
    دو دستش را میان فرفری‌هایش برد و سرش را خاراند.
    - نه که نخوام، نمی‌تونم! یعنی اجازه ندارم.
    شاخک‌هایم فعال شدند. هر دو با هم پرسیدیم:
    - کی اجازه نمیده؟
    محمد سکوت کرد و به هیچ کداممان جواب نداد. باز هم تلاش کردم.
    - یعنی تو این آتیش زیر خاکستر رو احساس نمی‌کنی؟
    از روی کاناپه بلند شد.
    - مردم توی خواب غفلت باشن یا در حال جرقه‌زدن، برای من فرقی نداره. من وظیفه‌ام اینه که رویای قهرمانیشون رو واقعی کنم.
    به‌سمت اتاق استراحت کابین رفت. منظورش رفع زحمت ما بود. شاید هم برای آوردن نوشیدنی می‌رفت.
    جهاد به‌سرعت سر پا شد.
    - یه لحظه وایسا!
    محمد پرسشگرانه به‌سمتش چرخید. بار دیگر صدای جهاد بلند شد.
    - پشتت رو بکن.
    محمد خنده‌ای از سر تعجب کرد و شانه بالا انداخت. جهاد به او رسید و به تصویر نقش‌بسته روی لباس محمد خیره شده بود. با مکثی چندلحظه‌ای علامت ممنوع را بر چهره‌ی بانوی ناشناس کشید. چه چیزی در مورد این زن وجود داشت که جهاد را این‌طور کنجکاو و عاصی کرده بود؟ عصبی‌ترشدنش در ماشین هنگام پخش موزیک بانوی ناشناس، غیرقابل اقماض بود.
    جهاد: محمد تو این فرد رو می‌شناسی؟
    ابروهای محمد از هم باز شدند.
    - معلومه همه‌ی مصر می‌شناسنش.
    رنگ بر چهره‌ی جهاد نمانده بود. گوش تیز کرده و به آنها چشم دوخته بودم تا از ماجرا سردربیاورم.
    جهاد: اسمش چیه؟
    محمد گیج شده بود و نمی‌فهمید حرف جهاد چیست.
    - بانوی ناشناسه دیگه!
    صدای قهقه‌ی جهاد بلند شد.
    - غیب میگی محمد؟ منظورم اسم و هویت واقعیشه!
    این بار نوبت خنده‌ی محمد بود. روی شانه‌ی جهاد زد.
    - تو داری غیب میگی جهاد. اگه کسی هویتش رو بدونه، داره از غیب میگه. اصلاً برای همینه که به بانوی ناشناس معروف شده. اسمش هر چی باشه، من کاری ندارم؛ چون صداش خوبه من گوش میدم.
    نسیم خنکی از در رو به دریای کابین وزید. جهاد استدلال کرد.
    - یعنی اگه یه غذایی رو بزارن جلوت هم بدون اینکه بررسیش کنی، می‌خوری؟
    محمد سریع پاسخش را داد:
    - داداش من خسته‌ام. ذهنم خیلی درگیره مسابقاته. اگه می‌خوای انقدر ریشه‌ای بررسیش کنی، این سوال‌ها رو از اسما خانم بپرس.
    و به من اشاره کرد. جهاد به‌سمت من چرخید. آسمان رعد کوچکی زد. بیش از این نتوانستم سکوت کنم.
    - جهاد! تو چیزی راجع به بانوی ناشناس می‌دونی که ما نمی‌دونیم؟
    دستانش را باز کرد.
    - یعنی فکر می‌کنی من چیزی از غیب می‌دونم؟
    خندیدم و گفتم:
    - آره. غیب یعنی چیزی که مردم مصر نمی‌دونن و فقط یه نفر می‌دونه!
    محمد مات‌ومبهوت ما را نگاه کرد. جهاد پاسخم را داد:
    - این که تو میگی رو فقط منوم می‌دونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    محله ی متمول زمالک برخلاف همیشه شلوغ بود. کاش می‌شد فهمید که گاهی اوقات زیر پوست این شهر چه می‌گذرد؟
    این روزهای مصر پر از احوالات غریب بود. انگار به غیر از من در تک‌تک افراد این شهر جنبشی در حال رخ‌دادن بود. داخل کوچه‌ی عریض و طویلمان پیچیدم و چرخشی به گردنم دادم تا خستگی این چند روز ملاقات مستمر با افراد مختلف را کمی به در کنم.
    دیدارهایی که همراهی جهاد را داشت و نشانه‌ای بود بر مصمم‌بودنم در ائتلاف برای حکومتی جدید. الحق که جهاد مرد میدان بود و تنهایم نمی‌گذاشت.
    درب پارکینگ با فشردن دکمه‌ی ریموت به‌آرامی باز شد. ناگهان از دستم رها شد و کف ماشین افتاد. با خستگی سر تکان دادم و شال عربی از سرم افتاد. به‌خاطر دیدارهایمان مجبور بودم حجاب داشته باشم.
    باید برای مجاب‌کردن افراد مذهبی برای اتحاد، پوشش مناسبی داشته باشم تا راحت‌تر بتوانیم به نتیجه برسیم. معتقد بودم احترام به عقاید نتیجه‌ی مثبتی دارد. صدای تیراندازی می‌شنیدم. فکر کردم خیالاتی شده‌ام؛ اما رفت‌وآمد غیرعادی در محله مهر تأییدی بر تردیدم بود. نباید خطر می‌کردم و برای پیدا کردن ریموت معطل می‌شدم. بی‌توجه به افتادن شال و ریموت، وارد حیاط گل‌کاری‌شده‌ی خانه شدم. در ورودی را بدون ریموت و با پیاده‌شدن از ماشین بستم. می‌ترسیدم در این فاصله که به دنبال ریموت می‌گردم، کسی وارد خانه شود. خیالم راحت شده بود. ماشین را در گوشه‌ای از پارکینگ پیلوت پارک کردم و دنبال ریموت می‌گشتم که صدای خش‌خشی به گوشم رسید. لعنت به این پارکینگ که لامپ‌هایش درست کار نمی‌کرد! نگاه مضطربم به حیاط‌‌خلوت انتهای پارکینگ افتاد. نفس‌هایم با دیدن جسمی که در باغچه‌ی گرماخورده افتاده بود و می‌لرزید، سنگین شد.به جای احساس گرمایی که کلافه‌م کرده بود، سرم شروع به یخ‌زدن کرد. ناخودآگاه دستم به‌سمت داشبورد رفت و هفت‌تیر همیشه مسلحم را برداشتم. از این فاصله تشخیص هویت و حتی دیدن چهره‌ی سیاه‌پوشش غیر‌ممکن بود. شاید نیاز به عینک داشتم.
    به‌آرامی از ماشین پیاده شدم. با ترس و دلهره نزدیک‌تر می‌شدم. هم‌زمان اسلحه را آماده‌ی شلیک کردم. چراغ‌قوه‌ی گوشی‌ام را روشن کردم و در تلاش بودم که مانند تیراندازهای حرفه‌ای ژست بگیرم؛ اما با وجود ترس درونم، شک داشتم که موفق بوده‌ام یا نه؟
    من: کی اونجاست؟
    قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش به‌سختی بالا و پایین می‌رفت. قدم دیگری برداشتم و ادامه دادم:
    - درسته قیافه‌ت رو نمی‌بینم؛ ولی اسلحه‎ی پر دستمه. بعد از مردنت می‌فهمم کی هستی.
    زمزمه‌ی ضعیف مردانه‌ای را شنیدم. بریده‌بریده حرف می‌زد:
    - شلیک نکن... اسما... منم... هادی.
    نمی‌توانست حقیقت داشته باشد! هیچ چیز با هم جور درنمی‌آمد. هادی کجا و اینجا کجا؟ اما صدایش، صدای خود هادی بود که با درد شدیدی درآمیخته بود. همچنان اسلحه‌به‌دست به‌سمتش می‌رفتم. هول بودم و دانه‌های عرقی را که از چال کمرم سرازیر می‌شد، حس می‌کردم. تلاش می‌کرد از جا بلند شود. صورتش رو به دیوار قرار گرفته و تلاشش برای بلندشدن بی‌نتیجه بود.
    قلبم به‌شدت می‌تپید و به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام فشار می‌آورد. بالای سرش که رسیدم، چهره‌ی دردآلود هادی را دیدم. اسلحه در دستان شل‌شده‌ام می‌لغزید. شروع به غرزدن کردم:
    - هادی تو اینجا چی کار می‌کنی؟ می‌دونی چند وقته دنبالتیم؟ به فکر من نیستی به فکر بابای بیچاره‌مون باش. آخرش با این کارهات می‌فرستیش گوشه‌ی قبرستون پیش مامان بیچاره‌مون.
    به‌زحمت انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و جلوی بینی‌اش گرفت. باصدایی که انگار از ته چاه به گوش می‌رسید، زمزمه کرد:
    - هیس اسما! تیر خوردم. مأمورای مبارک دنبالم هستن.
    چراغ‌قوه را روی لباسش گرفتم. لباسش سیاه بود؛ اما دو لکه‌ی دایره‌ای بزرگ روی بلوزش به چشم می‌خورد. دستم را جلو بردم و لمسش کردم. خیس، لیز و گرم بود. با قرمزشدن دستم بالاخره باور کردم. انگار در یک آن قلبم از جا کنده شد و جیغ خفیفی کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *SiMa

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/04/17
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    23,337
    امتیاز
    948
    ***
    نگاهم از سِرُمی که قطره‌قطره وارد جریان خون برادرم می‌شد، روی صورتش سر خورد. چشمانش بسته بود و دکتر احمد، کانولایی به بینی‌اش وصل کرده بود تا اکسیژن موردنیازش را تأمین کند. کار دکتر تمام شده بود و ملافه را تا زیر چانه‌ی هادی بالا کشید. دو گلوله‌ی کوچک را در کیسه پلاستیکی گذاشت و مقابل چشمان پدرم بالا گرفت. پدر سر تکان داد و پلاستیک و محتوای خونینش را از دکتر گرفت.
    - دکتر وضعش چطوره؟
    دکتر سرش را تکان داد و مشغول جمع‌کردن کیف طبابتش شد.
    - وضع خیلی مساعدی نداره. هر چهار ساعت یک بار مسکن و چرک‌خشک‌کن تزریق کنین. ۲۴ ساعت دیگه هم خودم برای تعویض پانسمانش میام.
    هوا گرم بود؛ ولی سرما در عمق وجودم رخنه کرد. خیره به راغب نگاه کردم. او هم مانند هادی تی‌شرت اندامی مشکی‌رنگی پوشیده بود و روی صندلی راحتی کنار تخت هادی بغ کرده بود.
    با ناباوری هادی را نگاه می‌کردم که میان دکور پر از اسکلت و جانوارن وحشتناک اتاقش بی‌جان و بیهوش افتاده بود. باید این مجسمه‌ها و پوسترها را می‌کندم. حتی اسکلت بزرگی را که با دستش چشمش را بیرون می‌کشید، باید از اتاقش دور می‌کردم. مادر همیشه می‌گفت دور مریض باید پر گل و خوشگل باشه.
    با رفتن دکتر به خودم آمدم. از خودم متعجب بودم که چرا انقدر پریشان شده‌ام. دلیلش را خیلی سریع فهمیدم؛ من از مبارزه‌ی مسلحانه، فقط ژستش را بلد بودم که وقتی هادی را این‌طور دیدم عنان از کف دادم و آن‌قدر به هم ریختم. اما هادی و جهاد مرد عمل بودند.
    دلم می‌خواست ناراحتی‌ام را سر کسی خالی کنم و چه کسی بهتر از راغب؟! با حالت تهاجمی به‌سمتش رفتم. به شانه‌اش ضربه زدم و رگبار کلامم را که با اشک‌هایم همراه بود، به‌سمتش گرفتم:
    - تو کجا بودی این چند روز؟ چرا هیچ خبری بهم ندادین؟ تو رو فرستادم دنبال هادی که این‌جوری برش گردونی؟
    نگاهش به زمین بود؛ انگار که در کف اتاق جایی برای پنهان‌شدن از دست ما جست‌وجو می‌کرد. ادامه دادم:
    - تو هم موقع تیرخوردنش کنارش بود؟
    پدر، دست‌هایم را گرفت و مانع حملات بیشترم شد. راغب برای یک لحظه از من آسوده شد.
    - آره. من هم باهاش بودم؛ ولی هر چی خواستم جلوش رو بگیرم، به حرفم گوش نکرد.
    پدر به‌آرامی من را روی صندلی کنار خودش نشاند؛ ولی می‌دیدم که از عصبانیت خون زیر پوست صورتش می‌دود و از شدت خشم گلگون شده است.
    - حرف بزن ببینم شما دو تا چه غلطی کردین؟
    مدام به هادی نگاه می‌کرد. انگار در دل دعا می‌کرد که خود هادی بلند شود و توضیح بدهد؛ اما فایده‌ای نداشت.
    - من هم مثل شما نمی‌دونستم چجوری باید پیداش کنم. نمی‌دونستم کجاست.
    به پدر و سپس من نگاه کرد.
    - ولی عمو! شما و اسما ازم خواسته بودین پیداش کنم. به هر دری زدم و خیلی پیگیر شدم تا اینکه 48 ساعت پیش هادی با یه شماره‌ی عجیب‌وغریب بهم زنگ زد و بی‌مقدمه گفت اگه می‌خوای توی مبارزات شرکت کنی، باید پس‌فردا همین موقع با یه موتور مشکی و دو تا کلاه کاسکت مشکی بیایی میدون التحریر.
    نگاهم با تحیر میان راغب و هادی چرخید. هر دو نفرشان دیوانه شده بودند. جانشان را برای چه چیزی به خطر انداخته بودند؟
    نگاهش التماس‌آمیز بین من و پدر جابه‌جا شد.
    - ولله خبر نداشتم می‌خواد چی کار بکنه! وقتی رسیدم به میدون التحریر، چند دقیقه منتظر شدم تا رسید. خیلی سعی کردم بفهمم توی سرش چی می‌گذره؛ اما جواب درست و حسابی نگرفتم. فقط می‌گفت برو سمت خانه‌ی اپرا، می‌خوایم کلک یکی رو بکنیم.
    التماس نگاهش بیشتر شد.
    - واقعاً نمی‌دونستم انقدر دیوونه شده. خیلی سعی کردم منصرفش کنم؛ ولی اون من رو سرجام نشوند و مجابم کرد. گفت فکر همه جاش رو کرده و احتمال خطر وجود نداره. تفنگش از قبل آماده بود. برام سوال بود چرا خانه اپرا؟ یه هنرمند چی کار می‌تونه بکنه؟ تا این که دیدم اسم تامر رو توی دفترچه‌اش می‌نویسه و وقتی ازش پرسیدم چرا تامر؟ ممکنه مسلح باشه؛ فقط گفت اون خائنه و هنرمندهای مصری رو می‌فرسته خارج از کشور.
    نگاه مبهمی بین من و پدر رد و بدل شد. پدر دست‌هایش را عجولانه تکان داد.
    - خب بیشتر بگو.
    انگار راغب را شکنجه می‌کردیم. توضیح ماجرا برایش سخت بود.
    - وقتی کنسرت بانوی ناشناس تموم شد و با تامر سمت لیموزین می‌رفتن، هادی شروع به تیراندازی کرد. یهو چند نفر از چند جهت به‌سمت ما شلیک کردن. حتی یه بار ما هم از روی موتور زمین خوردیم و وقتی دوباره بلند شدیم، دو تا تیر زیر قلب هادی خورد.
    خنده‌ی عصبی‌ام غیرقابل‌کنترل بود. من به جهاد نقد وارد می‌کردم که چقدر بدون فکر کارهایش را انجام می‌دهد؛ اما حالا نزدیک‌ترین افراد به خودم... . چقدر راغب احمق بود اگر می‌خواست ادای جهاد را دربیاورد و خودش را به من نشان بدهد.
    خشم پدرم به اوج رسیده بود. با نیم‌فریادی عتاب کرد:
    - شما دوتا می‌دونین چه غلطی کردین؟
    راغب سرش را زیر انداخته بود. بی‌تفاوت به ناراحتی‌اش پرسیدم:
    - تامر رو زدین؟
    سرش را تکان داد.
    - قِصِر در رفت.
    خنده‌دار بود که به قصد کشت رفته بودند؛ ولی فقط با سوغات جراحت برای خودشان بازگشتند. پدر دستش را به سمت آسمان برد.
    - خدا رو شکر! حماقتتون کار دستمون نداد.
    همان مقدار از رنگ‌ورویی که بر چهره‌ی راغب مانده بود هم پرید.
    - اما... اما به بانوی ناشناس دو تا تیر خورد!
    باورکردن حرفش سخت بود. سرما را بیشتر از هر وقت دیگر حس کردم و چشمانم برای لحظه‌ای تیره‌و‌تار شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا