- عضویت
- 2018/04/17
- ارسالی ها
- 1,175
- امتیاز واکنش
- 23,337
- امتیاز
- 948
***
بخش دوم
اسما یاسین
قاهره،2010
تلاشم بیحاصل بود. هر چه میکردم و از هر طرف خیز بر میداشتم، تار کوتاه ابرو به چنگال موچینِ در دستم گرفتار نمیشد. نگاهی به تصویر خودم در آینه انداختم. مضحکترین شکل ممکن را به خود گرفته بودم. از شدت تمرکز زبانم بیرون مانده بود.
دوباره تلاش را از سر گرفتم. تار اضافه در حالت کلی حتی مشخص هم نبود؛ اما از آن مواردی بود که انجامنشدنش اعصابم را به هم میریخت. مثل مهمانی امشب که باید بهخوبی پایان میپذیرفت.
حس خوبی داشتم که اتاقم را قبل از ایستادن جلوی آینه، نظم داده و حتی روتختیام را عوض کرده بودم. اگر کسی سر درد میگرفت و میخواست در جایی استراحت کند، مناسبترین مکان برای استراحت اتاق من بود؛ چراکه در فاصلهی نزدیکی از پلههای دوبلکس قرار داشت.
میدانستم از میان مهمانهای امشب احتمال ندارد کسی پایش را در اتاقم بگذارد؛ چرا که خبری از نوشیدنیهای حالخرابکن و جورواجور نبود؛ اما مرتبکردن اتاق حسی بود که باید به سرانجام میرساندم.
اتاق بزرگ بود؛ مثل مصری که این روزها بدجور آلوده شده بود و من بهتنهایی قادر به زدودن آلودگی این حجم از ظلم و تضاد نبودم. با کمکِ نیمساعتهی عفیفه، خدمتکاری که قبل از فوت مادر کمک حالش بود، کاغذدیواریها و شیشههای منتهی به تراس را برق انداخته بودم. هیجان داشتم و مدام به ساعت نگاه میکردم. منتظرش بودم. جهاد نباید در این دیدار رسمی با خانوادهام دیر میرسید. آخ که اگر برنامههایم با جهاد به موفقیت میرسید، چه میشد!
بالاخره گیر افتاد. با حرکت سریع موچین بیرون کشیدمش. از شدت دردِ کوتاه اما عمیقش چشمانم بیاختیار بسته شد و اشک در چشمانم جمع شد.
درد چیز عجیبی است. موج خاصی دارد؛ مانند آهنگی که در روزگار عاشقی دست در دست یار گوش میدهی و بعدها با گوشدادنش خاطراتت را مرور میکنی. درد مانند همان آهنگ است؛ خاطراتت را مرور میکند.
لباسِ پوشیده ولی براقی را بابت پنهانکردن آثار نهچندان پررنگ زندان انتخاب کرده بودم. کبودیهای شانهام را با نوک انگشتانم بهآرامی نوازش کردم؛ دیگر درد چندانی نداشت؛ اما همان چند روز لـ*ـذت نفسکشیدن را از من ربوده بود.
زندان حال عجیبی داشت. جریترم کرده و چشمانم را به ظلم و جور نامبارک بازتر کرده بود. با این حال باز هم رعایت ژنرالزادگیام را کرده بودند. شاید هم جرأتش را نداشتند که مانند دیگران شکنجهام دهند.
هالهی سیاه و عمیق دور چشمانم را با ترکیب دو رنگ کانسیلر پوشاندم و در حال طبیعیکردنشان بودم که در با شدت باز شد. جا خوردم. انتظار ورود ناگهانی و گستاخانهاش را نداشتم. بیاختیار واکنش دفاعی نشانی دادم. پشت به آینه چرخیدم و از شدت برخوردم با میز آرایش، وسایل روی آن واژگون شدند. بیتوجه به میز نگاه پرسشآمیزم را بهسویش روانه کردم. در اتاق را بست.
- خیلی منتظرشی!؟
لحنش پرسشی نبود. بیشتر حامل نگرانی و کمی خشم بود. سرم را تکان دادم.
- منتظر کی؟
به در اتاق تکیه زد. خیلی تلخ شده بود.
- معلومه دیگه، جهاد.
بخش دوم
اسما یاسین
قاهره،2010
تلاشم بیحاصل بود. هر چه میکردم و از هر طرف خیز بر میداشتم، تار کوتاه ابرو به چنگال موچینِ در دستم گرفتار نمیشد. نگاهی به تصویر خودم در آینه انداختم. مضحکترین شکل ممکن را به خود گرفته بودم. از شدت تمرکز زبانم بیرون مانده بود.
دوباره تلاش را از سر گرفتم. تار اضافه در حالت کلی حتی مشخص هم نبود؛ اما از آن مواردی بود که انجامنشدنش اعصابم را به هم میریخت. مثل مهمانی امشب که باید بهخوبی پایان میپذیرفت.
حس خوبی داشتم که اتاقم را قبل از ایستادن جلوی آینه، نظم داده و حتی روتختیام را عوض کرده بودم. اگر کسی سر درد میگرفت و میخواست در جایی استراحت کند، مناسبترین مکان برای استراحت اتاق من بود؛ چراکه در فاصلهی نزدیکی از پلههای دوبلکس قرار داشت.
میدانستم از میان مهمانهای امشب احتمال ندارد کسی پایش را در اتاقم بگذارد؛ چرا که خبری از نوشیدنیهای حالخرابکن و جورواجور نبود؛ اما مرتبکردن اتاق حسی بود که باید به سرانجام میرساندم.
اتاق بزرگ بود؛ مثل مصری که این روزها بدجور آلوده شده بود و من بهتنهایی قادر به زدودن آلودگی این حجم از ظلم و تضاد نبودم. با کمکِ نیمساعتهی عفیفه، خدمتکاری که قبل از فوت مادر کمک حالش بود، کاغذدیواریها و شیشههای منتهی به تراس را برق انداخته بودم. هیجان داشتم و مدام به ساعت نگاه میکردم. منتظرش بودم. جهاد نباید در این دیدار رسمی با خانوادهام دیر میرسید. آخ که اگر برنامههایم با جهاد به موفقیت میرسید، چه میشد!
بالاخره گیر افتاد. با حرکت سریع موچین بیرون کشیدمش. از شدت دردِ کوتاه اما عمیقش چشمانم بیاختیار بسته شد و اشک در چشمانم جمع شد.
درد چیز عجیبی است. موج خاصی دارد؛ مانند آهنگی که در روزگار عاشقی دست در دست یار گوش میدهی و بعدها با گوشدادنش خاطراتت را مرور میکنی. درد مانند همان آهنگ است؛ خاطراتت را مرور میکند.
لباسِ پوشیده ولی براقی را بابت پنهانکردن آثار نهچندان پررنگ زندان انتخاب کرده بودم. کبودیهای شانهام را با نوک انگشتانم بهآرامی نوازش کردم؛ دیگر درد چندانی نداشت؛ اما همان چند روز لـ*ـذت نفسکشیدن را از من ربوده بود.
زندان حال عجیبی داشت. جریترم کرده و چشمانم را به ظلم و جور نامبارک بازتر کرده بود. با این حال باز هم رعایت ژنرالزادگیام را کرده بودند. شاید هم جرأتش را نداشتند که مانند دیگران شکنجهام دهند.
هالهی سیاه و عمیق دور چشمانم را با ترکیب دو رنگ کانسیلر پوشاندم و در حال طبیعیکردنشان بودم که در با شدت باز شد. جا خوردم. انتظار ورود ناگهانی و گستاخانهاش را نداشتم. بیاختیار واکنش دفاعی نشانی دادم. پشت به آینه چرخیدم و از شدت برخوردم با میز آرایش، وسایل روی آن واژگون شدند. بیتوجه به میز نگاه پرسشآمیزم را بهسویش روانه کردم. در اتاق را بست.
- خیلی منتظرشی!؟
لحنش پرسشی نبود. بیشتر حامل نگرانی و کمی خشم بود. سرم را تکان دادم.
- منتظر کی؟
به در اتاق تکیه زد. خیلی تلخ شده بود.
- معلومه دیگه، جهاد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: