کامل شده رمان استاد دوست داشتنی |fatemeh tکاربر انجمن نگاه دانلود

ازنظرشما رمان من درچه سطحیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    44
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh t

کاربر اخراجی
عضویت
2017/01/23
ارسالی ها
171
امتیاز واکنش
4,336
امتیاز
416
مبین-عمت

-بزاربه بابام بگم

سه تامون خندیدیم دروبراشون باز کردم خودمم رفتم جلوی درپذیرایی.

مبین-دیگه کارت به جایی رسیده منو با پدرزنم دربندازی اره؟

خندیدمگفتم

-آره حقته عمه من کجاش اونقد سیبیل داره خو

بازم خندیدیم بامبین یلام کدم یگانه روهم حسابی چلوندم

مبین-ول کن زنمو هی فشارش میدی الان چشای بچم درمیاد

خندیدم

-پررو

یگانه نشست منم رفتم آشپزخونه چایی ریختم واومدم نشستم

یگانه-بابا کوش پس؟

-با دوستش قرار بود بره جایی الاناس که دیگه بیاد.

-اهوم کی اومدی؟

-دورو ور ساعت چها راینطورا بود.فندوق چه طوره

-سلام میرسونه

-آخ خاله فداش بشه جیگیلی بگولی

مبین خندید گفت

-بچمون ازدست این عاصی نشه خوبه.

-نه بابا تا بابایی مثل توداره دیگه من چیکارم

مبین-عجبا...

صدای دراومد برگشتیم دیدیم بابا س بلندشدیم بهش دست دادی بابا نشست

-خوش اومدین

مبین –سلامت باشی

یگانه-ممنون

-بابا یواشکی میای جدیدا

بابا-بده خودم باکلید دروباز کردم که توتوی زحمت نیوفتی

-آخ بابا ...وای بابا....

بابا-چیشده؟

-نبودی که مبین به عمه گفت سیبیلو دیدی به آبجیت چی گفت؟

مبین ویگانه بابابام بلند خندیدن

مبین-حالا خوبه عمه هم نداری

-عمه رویاهام که بود

اینبار چهارتایی خندیدیم.

بابا-کم یاسمین بانوی منو اذیت کن پسر.

بازم خندیدیم .گوشیه مبین زنگ خورد حتما باز همون پسره است من موندم چرا هروقت مبین اینجاس اونم زنگ میزنه.

مبین-سلام محمد جان

هه دیدی

-قربونت خوبم توخوبی ؟

مبین پاشد رفت توحیاط تا حرف بزنه .

بابا-یاسمین خانوم یه چایی به من نمیدی؟
 
  • پیشنهادات
  • fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    -آخ ببخشید یادم رفت الان میارم

    رفتم یه چایی ریختم گذاشتم جلو بابا

    بابا-دستت درد نکنه

    -نوش جان

    مبین اومد تو.نشست سرجاش وگفت

    -محمد سلام رسوند

    -محمدکیه؟

    مبین-یکی ازدوستامه

    یکم مکث کرد گفت

    -میگم تا شنبه که تعطیلیه رسمیه موافقین بریم شمال؟

    شمال؟نه دوس ندارم برم

    یگانه –چه یهویی

    مبین-آره محمد گفت اونجا ویلا داره بریم این چندروزیه آب وهوایی عوض کنیم.

    یگانه-فکرخوبیه من که موافقم شما چی بابا؟

    بابا-من که نه ولی یاسی روببرین

    سریع نگاش کردم

    -نه ...من نمیرم میخوام پیش شما بمونم.

    بابا-پیش من چرا توام برویه آب وهوایی عوض کردی چن ساله نرفتی

    -گفتم که میخوام پیش شما باشم

    مبین-خوب آقاجون شمام بیاین چرا نمیاین؟

    بابا-نه بابا نمیشه که خونه روخالی بزاری بری چند روز من نیامم راحت ترم .

    روبه من گفت

    -توام میری یاسی خانوم

    -ولی....

    بابا-ولی نداره روحرف من حرف نزن

    ناچارا هیچی نگفتم اصلا گرفته شدم .دوس نداشتم برم شمال یادمه وقتی ازطرف مدرسه یه اردو به شمال رفتیم خبردارشدم مامانم فوت کرده .تصادف کرده بود میترسیدم برم خدای نکرده بابا روهم ...وای خدانکنه ولی کاش میشد نرم.باصدای بابا به خودم اومدم

    بابا-کجایی چن بار صدات زدم

    -ببخشید متوجه نشدم.

    مطمئنم هم بابا هم مبین ویگانه متوجه شدن چرا نمیخوام برم

    بابا-نمیخوای شام روبیاری؟دلم لک زده واسه دستپختت

    به اجبار یه لبخند زدم وگفتم

    -الان آمادش میکنم

    پاشدم رفتم توآشپزخونه

    خورشتم یکم غلیظ شده بودیه استکان آب جوش ریختم توش که خوب شد.داشتم میرفتم که استکانوبزارم سرجاش که یهو نمیدونم چی شد ازدستم افتادوشکست .یهوسه تایی باعجله اومدن توآشپزخونه

    بابا-چیشد؟

    داشت میومد جلوکه گفتم

    -نیاید ...چیزی نیست نمیدونم چرا افتاد الان جمعش میکنم.
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    مبین-مراقب باش توپات نره

    -حواصم هست

    باجاروهمش روجمع کردم نمیدونم یهوچم شد میزوچیدم وصداشون زدم اومدن سرمیز.هیچی نمیگفتم غذاهم کم خوردم اصلا بازی بازی میکردم همش

    بابا-چرا نمیخوری پس؟

    -هان؟چرا دارم میخورم بعد ازظهرم یه چیزی خوردم سیرم

    شامو توسکوت خوردیم ظرفاروهم شستم رفتم توحال

    مبین-یاسی وسایلت روجمع کن ما فرداراه میوفتیم

    یه باششه آروم گفتم و.مبین ویگانه با بابا خداحافظی کردن زودتررفتن که هم وسایلشون روجمع کنن.بعد اینکه رفتن منم اومدم تواتاقم نشستم روتخت پاهاموجمع کردم توخودم اشکام ریختن .خدایا میترسم ،میترسم برم واینبار بابامو ازدست بدم میترسم برم ویه باردیگه بدبخت شم میترسم خیلی میترسم.صدای دراتاقم اومدبابا ازپشت درگفت

    -بیام تو؟

    سریع اشکاموپاک کردمو گفتم

    -بفرمایید

    بابا اومد تو.نشست جلوم روتخت نگام کرد

    بابا-گریه کردی؟

    -نه گریه واسه چی؟

    -به من دروغ نگوچرا اینقد گرفته ای بابایی؟

    -نمیخوام برم

    بغض داشتم بازورجلوخودموگرفته بودم

    بابا-میدونم دلیلش چیه

    -بابا؟

    -جانم؟

    -میشه ....

    -نه باید بری

    -ولی آخه چه اصراری دارین؟

    -اصرارم واسه اینه که چندساله هیچ جانرفتی چندساله همش توخودتی چندساله اون یاسمین شیطونی که من میشناختم نیستی چندساله داری باهمه بازی میکنی .عوض شدی ازوقتی مادرت رفت توام باش رفتی فقط داری تظاهر میکنی که خوبی .اگه هیشکی هم متوجه نباشه منی که پدرتم خوب میدونم تواین مدت توازاین روبه اون روشدی

    چی میگفتم حرفی واسه گفتن نداشتم هیچ حرفی

    بابا-یاسمین

    نگاش کردم

    بابا-اگه میگم بروواسه اینه که روحیت عوض بشه.همین

    -ولی من میخوام شمام بیاین

    -منم دوس دارم باشم ولی نمیشه کلی کاردارم ازاون گذشته من چندرروزخونه نباشم اگه دزد زدخونه روچی؟

    -ولی اگرم ...اگرم....

    نمیتونستم بگم ولی بابا خودش فهمید

    بابا-نگران نباش من مراقب خودم هستم.وقتی توخوب باشی منم خوبم...میری دیگه؟
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    -اگه به من باشه که نه ولی وقتی شما میگید باشه میرم .

    بابا پیشونیم روبوسیدوباگفتن شب بخیر رفت...................

    -بابا دیگه نگما مراقب خود باشیا

    بابا-چشم صدبارتاالان گفتی مراقبم بروایشاا.. به خوش بگذره بدومنتظرن وساعته

    باباروبوسیدمو رفتم توماشین مبین.مبین یه بوق زدو راه افتاد داسه بابا دست تکون دادم دلم براش تنگ میشه خدایا مراقبش باش.مبین صدای ضبط روبردبالا.

    -اوف کم کن بابا کرشدم تااونجا گوشم ذوب میشه که

    مبین-نترس نمیشه

    صداش رویکم کم کرد

    -حالا کی میرسیم؟

    مبین یه نگاه به ساعت ماشین کردوگفت

    -اگه خدابخواد ساعت پنج غروب اونجاییم.

    -اوف بگازمبین

    -چشم

    سرعتشوزیادکرد.هنوزیه ساعت نشده بود راه افتاده بودیم که یگانه جلودهنشوگرفت وزدبه شونه مبین مبینم سریع وایساد .یگانه دروبازکرد بادو رفت یکم دورتر بالا آورد اوف خفن.مبین باعجله رفت پیشش.ازتوماشین نظاره گرشون بودم داشتم میخندیدم بهشون مخصوصا مبین. بیچاره کلی هول کرده بود.خیلیم باحال بود هی یگانه اشاره میکرد بره مبین میرفت میچسبید بهش.عاشقیم بددردیه ها.خخخخ.


    من هنوزداشتم میخندیدم که اونا اومدن مبین برگشت به من نگاه کردگفت

    -نچ نچ آبجیش حالش خرابه داره بش میخنده واقعا که

    بازم خندیدم گفتم

    -کی گفته دارم به آبجیم میخندم دارم به خواهروشوهرخواهرم میخندم مخصوصا تو

    -عه اینجوریه؟

    -آره اینجوریه.ولی خودمونیما فک کنم نه شبم نرسیم

    مبین-چه طور

    به یگانه اشاره کردم گفتم

    -این طورکه پیداس اینجوریه

    یگانه-نه بابا الان خوبم فک نکنم دیگه اونقدم شدیدباشه بالاخره طبیعیه دیگه

    -ببینیم وتعریف کنیم...من میخوابم رسیدیم بیدارم کنین

    مبین-آخ جون

    -واچه پررویی تو که چی مثلا؟

    مبین-هیچی دیگه ناهارتومن میخورم

    -توبیجا کردی منم کلتومیکنم.

    یگانه-بخواب خودم صدات میکنم بابا

    -آفرین به خواهرخودم

    همون صندلی عقب خوابیدم پاهامم به زور جمع کردم توخودم چشمامم بستم اونقد خسته بودم که خوابم برد.
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    بااحساس اینکه زمین لرزه شده کم کم هوشیارشدم تاخواستم چشماموباز کنم پرت شدم پایین.

    -آآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ

    پرت شده بودم کف ماشین.مبین سریع وایساد.بابدبختی دوباره نشستم سرجام

    -دماغم اوخ ترکید فک کنم .

    چشمم خورد به اون دوتا که داشتن منونگاه میکردن یهودوتاشون زدن زیر خنده

    -زهرمار ببینم مبین کجا بت گواهی نامه دادن چرا همچین رانندگی میکنی خو

    مبین درحالی که میخندید گفت

    -به جان خودم جادش خراب بود ولی چه باحال بودا

    دوباره خندید

    -ای کوفت بگیرین ایشاا.. دماغت بترکه بهت بخندم.

    دوباره خندیدن

    مبین-همچین بدم نشدالان میخواستیم ناهاربخوریم دیگه

    -پووووف

    مبین نگه داشت ساعت دوبعد ازظهرشده بودهمون بغـ*ـل خیابون زیرکوه نشستیم وجوج زدیم بربدن.بعدم که بازحرکت کردیم .....

    به ساعت نگاه کردم پنج بود تواین فاصله هم بابا زنگید هم لاله های پرپر.چه لقبی گذاشتم منا.

    -پ کی میرسیم خشک شدم بابا

    مبین-یگانه؟

    یگانه-جانم ؟

    مبین-میگم این آبجیت چقد پرروعه ها خوبه تاالان من پشت فرمون بودم اونوقت این خشک شده

    -یگانه؟

    باخنده گفت

    -جانم؟

    -این شوهرت چقد پرروعه خوبه تاالان من نشسته بودم روصندلی اونوقت این خشک شده.

    یکم سکوت شد بعد سه تایی زدیم زیرخنده.مبین رفت سمت یه ویلای خوشگل تقریبا بزرگ درش باز بود مبینم رفت توش کلی بوق بوق کرد ولی هیشکی نیومد.ازماشین پیاده شدیم رفتم.مبین صندوق روباز کرد که چمدوناروبیاریمش پایین .رفتم سمت صندوق مبین داد زد

    -آی اهل خانه مهمون نمیخواین؟

    بازم هیچ خبری نشد.خندیدم گفتم

    -مبین اشتباهی نیومدی؟

    سرم توصندوق بود داشتم کشتی میگرفتم که چمدونم رواززیروسایل بکشم بیرون که صدای یه مرده روشنیدم

    -به به چه عجب

    مبین –بابا کجا بودی خواهرزنم میگه اشتباه اومدم کم کم داشتم شک میکردم

    مرده خندید صداش خیلی آشنا بود.خواستم ببینم کیه ولی این چمدون بی صاحاب درنمیومد که مرده هم با محمد ویگانه سلام کرد

    مبین-یگانه تلف شدی؟

    -بابا این بی صاحابی در نمیاد که....

    سرمو که بلند کردم چشمام توچشاش قفل شد،نه این که ،اینکه سهرابیه خودمونه
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    هردوتامون باتعجب هم دیگه رونگاه میکردیم.مبین ویگانم بایه بچه که نمیدونستم کیه حرف میزدن ولی منو اون همچنان باتعجب زل زده بودیم به هم.

    -سلام

    سهرابی-س...سلام خوبین خوش اومدین؟

    -ممنون فک نمیکردم اینجا ببینمتون

    رفتم سمت بچه هه که بغـ*ـل سهرابی بود لپشوکشید گفت

    -ای جون این چه نازه اسمت چیه کوچولو؟

    بچه باخجالت خودشوچسبوند به سهرابی وگفت

    -مچین

    خندیدم

    -خوبی مچین جان؟

    اونام خندیدن.متینم سرشو تکون داد

    مبین-شما همو میشناسین؟

    سهرابی-بله بله ایشون فعال ترین دانشجوی منه

    بلند خندیدم اونم خندید.

    -مثل اینکه بازم خواب مونده بودین که دیراومدین بیرون

    خندیدگفت

    -نه خیر آقا متین کارداشت واسه همین دیر کردم

    به متین نگاه کردم شباهت زیادی به سهرابی داشت

    -حالا کی هست چه نازم هس

    سهرابی-به باباش رفته خو

    باتعجب گفتم

    -باباش؟؟؟!!!

    خندید گفت

    -چیه اینم مث سنم بهم نمیخوره

    -نه خدایی

    روبه متین درحالی که ازبغل سهرابی میکشیدمش بیرون گفتم

    -بیا بغلم بیبینم وروجک ...من تورومیبرم توخونه باباتم چمدون منو میاره افتاد باباش؟

    سهرابی-بفرما میگم ازاون دانشجو فعالای منه ها

    همگی خندیدیم .سهرابی ومبین چمدونا رومیبردن مام پشت سرشون میرفتیم.

    -خوبی خوشگلم

    متین باخجالت لبخند زدو سرشو تکون داد خیلی خوشگل بود یه لپایی هم داشت که نگو.رفتیم توخونه ویلای شیک وقشنگی داشت چندتا پله چرخشی اونو به طبقه دوم میبردن.بادکورزرشکی سفید.نشستیم رومبل

    سهرابی یاهمون محمد گفت

    -خیلی خوش اومدین

    -آخ متین اگه من تورویه جا تنها گیربیارم

    محمد-اوی بابچم چی کاردارین؟

    -میخوام لپاشو بکنم

    محمداوومد سمت من گفت

    -بیخود بچه به این نازی دارم بدم لپاشو بکنی
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    زیر بغـ*ـل متین وگرفت خواست بغلش کنه که متین دستاشش رو دورگردنم حلقه کرد وبه محمد زبون درازی کرد همگی خندیدیم

    -ایول مین خوب روش کم شد

    محمد-باشه متین خان به من میگی رباطم شکست واینا یاسمین خانوم شمام آخرترم ازمن نمره میخواید دیگه

    -اون که حله

    محمد-حله؟

    -آره دیگه مبین بات کنارمیاد

    هممون خندیدم.محمد رفت واسمون شربت آورد خودشم نشست پیش مبین.

    -متین چن سالته؟

    متین-پَی سال

    -اوه پنج سالشه چه بزرگ

    متین خندید

    محمد-متین بابا بشین رومبل خاله رواذیت نکن

    -نه اذیت نمیکنه بشین متین جون

    مبین-توکی رسیدی محمد؟

    محمد-من همون تودانشگاه که خواهرخانومتون گفتن تعطیله رفتم خونه وسایل روجمع کردم دیشب رسیدم.

    یه خمیازه کشیدم

    -آآآآآآی...خوابم میاد

    محمد بیاین اتاقتو نونشون بدم استراحت کنین

    متین بغلم بود هنوز محمد چمدونم روآورد رفتیم طبقه بالا سه تا اتاق بالا بود یکی هم پایین.محمد رفت سمت اتاق تکی که روبه روی دوتا اتاقا بود درش روباز کرد وکناروایساد تامن اول برم

    محمد-بفرمایین

    -ممنون

    رفتم داخل اتاق بزرگی بود باتخت کرم کولا ستش کرم قهوه ای بود قشنگ بود

    محمد-شما استراحت کنین ،متین بابا بیا بریم خاله استراحت کنه خسته اس

    خواست متین وبغل کنه ولی متین گفت

    -منم پیش آله باشم

    خندیدم

    -متین جون آله نه خاله بعدم به من بگو یاسی یا یاسی جون وبعدش پیش من باش منم ازخجالت لپات درمیام .

    محمدومن همزمان خندیدیم متینم خندید گفت

    -آخ جون

    خوابوندمش رو تختم روبه محمد گفتم

    -پیش من میمونه نگران نباشید یواش ازخجالت لپاش درمیام که دردش نیاد .

    محمد خندید وگفت

    -باشه ولی بعید میدونم بزاره بخوابینا.

    -اشکالی نداره

    محمد-پس من رفتم

    داشت میرفت که صداش زدم
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    -استاد؟

    محمد برگشت بالبخند گفت

    -مگه تودانشگاهیم همون محمد صدام کن .حالا کارتوبگو

    -پس خانومتون کوش؟

    احساس کردم قیافش گرفته شد برگشت همونطورکه میرفت بیرون گفت

    -رفته

    بعدم دراتاق وبست .رفته؟کجا رفته نکنه جداشدن به متین نگاه کردم داشت به من نگاه میکرد خواستم ازش بپرسم که پشیمون شدم گفتم یه وقت قهرن متینم به مادرش وابستس گریه کنه یه وقت بعدا میپرسم ازش.مانتو وشالم رودرآوردم وخوابیدم بغـ*ـل متین گرفتمش توبغلم همونطورکه لپاشوآروم نازمیکردم گفتم

    -توخیلی خوشگلی متین

    متین-توام خوشکلی یاسی جون

    خندیدم.

    متین-میای بازی کنیم

    ندیدم محمد گفت این نمیزاره بخوابیما

    -چی بازی؟

    -هرچی بگی

    -اوووووم.نون ببر کباب ببر خوبه؟

    متین باخوشحالی گفت

    -آره من وبابام اونقد این بازی رومیکنیم

    نشستم روتخت متین روهم بلند کردم دستامو بردم جلو که متین باتردید دستش رو آورد گذاشت رودستم .دستم وبردم بالا خواستم الکی بزنم که متین دستش روبرد بالا ........کلی بازی کردیم صدای خندمون مطمئنن تا پایین میرفت .به ساعت نگاه کردم نزدیک هفت بود

    -پاشو بریم بچه من گشنمه توچی؟

    متین-آره منم شکمم درد گرفته

    -آخ من قربون اون شیکمت بشم

    خوابوندمش روتخت پیرنش رودادم بالا وشروع کردم به قلقلک دادنش اونقد خندیدیم که اشک ازچشمام میومد.متینم که نگو بیچاره وسط خنده صداش قطع میشد تواین مدت چی میکشه ازمن.متین وبغل کردم شالمم انداختم روسرم رفتیم پایین .متین باخنده گفت

    -بابایی بابایی اونقد حال داد .

    بعد غش غش خندید که هممون به خندش خندیدیم.

    محمد-چی کارکردی بچمو خداروشکرلپاشم که سرجاشه.

    -هیچی فقط علاوه براینکه نخوابیدیم کلی هم خندیدیم

    محمد-همون بیخود نیس بچه اینجوری میخنده

    متین-بابایی منو یاسی جون شیکممون دردمیکنه.

    بلند خندیدم

    -وای خدا مردم ازخنده عجب بچه ای هستیا

    مبین-یاسی چیکارکردی بچه مردم وکه شیکمش دردگرفته

    محمد خندیدوگفت

    -این اصطلاح متینه وقتی گشنشه میگه دلم دردگرفته

    بازم خندیدم.

    محمد- الان میرم وسایل وجمع میکنم بریم بیرون جوجه منوپسرم روبخورید .
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    به دنبال حرفش دست متین که کنارم ایستاده بود روگرفت و به همراه مبین رفتین بیرون .منو یگانم رفتیم جای خیلی قشنگی بود کناردریا محمدومبین بساط جوجه روچیندن وبعد ازچند دیقه همگی شروع کردیم به خوردن.یه چیزی یادم افتاد گوشیم رو آوردم رودوربین جلو وفلشش رو زدم .یه عکس یهویی درحالی که هیشکی نفهمید گرفتتم وقتی صدای چیک دوربین گوشیم اومد همگی سرشوون روآوردن بالا

    مبین-ای بابا یاسی میگفتی بابا یهویی میندازی بدجورشدیم که

    -ایش حال همچین میگه که انگاروقتی گفته بودم چه ژسی میگرفتا والا حالا نگاه کنید یه عکس دیگه بگیرم.

    همگی بالبخند زل زدیم به گوشی عکس قشنگی شد.

    -کاش بابام بودا خیلی نگرانشم .

    یگانه-نگران نباش ماشاا.... بیست وچارساعته همش داری باش حرف میزنی یه کاری کردی بند خدا دسشویی هم بره گوشی روباخودش میبره.

    خندم گرفت راست میگه خداییش .

    -دستتون مرسی خیلی چسبید

    محمد-چیزی نخوردی که؟

    -مگه چقد جادارم ترکیدم

    مبین-ازمتین یادبگیرببین ازتوبیشترمیخوره

    -تونمیخواد لقمه ماروبشموری عوضش به خانومت برس

    مبین-چشم ماچاکرخانومم هم هستیم

    به دنبال حرفش یه سیخ دیگه برداشت وهمه روتو ظرف یگانه خالی کردویواش گفت

    -خودم میخورم غمت نباشه.

    هممون خندیدیم

    به دریا نگاه کردم آخرین بار هجده ساله بودم اومدم .دلم لک زده واسه آب بازی.بلندشدم دربرابر سوال اونا که میگفتن کجا سکوت کردم وفقط رفتم سمت دریا رفتم رفتم وبازهم رفتم به خودم اومدم دیدم تازیرسینم زیرآبم باصدای مبین برگشتم که داشت صدام میکرد

    مبین-چیکارمیکنی یاسی بیا بیرون شبه خطرناکه

    -الان میام

    ینی برم ولی دوس نداشتم برم اصلا دوس نداشتم .میخواستم بازم باشم آب آرومم میکنه خیلی آروم .ناچارا برگشتم

    متین-یاسی جون چلا رفتی توآب.

    بالبخند گفتم

    -چون من عاشق دریا وآبم

    متین-منم میبری؟

    -آره که میبرم ولی الان نه فردا صبح

    -چلا الان نلیم؟

    -چون شبه وخطرناکه

    -ینی میمیلیم؟

    خندیدم رفتم بغلش کردم گفتم

    -خدانکنه عزیزم نه ولی خطرناکه دیگه

    متین دیگه چیزی نگفت وسایل روجمع کردم بردم توخونه داشتم ظرفارومیشستم که صدای دراومد .احتمالا متینه هونطورکه داشتم ظرفارومیشستم احساس کردم یه چیزی ازروپام رد شد سریع نگاه کردم بادیدن سوسکه که ازپام رد شد جیغ کشیدم خواستم بدوام برم عقب که پام گیر کرد به
     

    fatemeh t

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2017/01/23
    ارسالی ها
    171
    امتیاز واکنش
    4,336
    امتیاز
    416
    کابینت وافتادم زمین .صدای دوییدن پایی وشنیدم ولی ازدرد به خودم میپیچیدم آرنجم خورده بود کف زمین همونطورکه خوابیده بودم دستمو جمع کردم تتوخودمو ماساژش میدادم .محمدودیدم که باعجله اومد نشست کنارمن.

    محمد-چی شد خوبی یاسی؟

    -آی آی دستم آیییییی

    محمد-ببینم چی شده؟

    خواست دستمو بگیره که دستمو بردم عقب وگفتم

    -چیزی نیس آرنجم درد گرفت آخ.

    پاشدم نشستم ومدام دستمو ماساژمیدادم

    محمد-چی شد یهویی خوب؟

    یهویادسوسکه افتادم

    -واااااای سوسک وای خدا سوسک

    بلند شدم وایسادم رویکی ازصندلی های میز ناهارخوری

    -سوسک بود بکشش توروخدا.

    محمد اولش باتعجب نگام کرد بعد کم کم نیشش شل شدواول یه لبخند بعدم قهقهه زد.همونطورکه میخندید گفت

    -ازسوسک میترسی؟

    -نه خیر نمیترسم ولی بدم میاد شمام بجا خندتون بهتره گیرش بیارین بکشینش وگرنه من عمرا دیگه بیام ظرف بشورم.

    محمد-خخخخ ازسوسک میترسه خخخخ

    همونطورکه به من میخندید مگس کش رو ازرویخچال برداشت دوروبرش رونگاه کرد وونزدیک یکی ازکابینتا دیدش همونجا کشتش وانداختش رومگس کشه بعدم توسطل آشغال

    -ایشاا... پرپربشین بهتون بخندم موجودات خاک برسربوزینه نفهم شالاتان

    باقهقهه محمد برگشتم نگاش کردم همونطورکه میخندید گفت

    -همه روبه سوسکه بودی؟

    -نه باشما ...لااله الا الله

    بهد ازاینکه خندش تموم شد بالاخره، اومد سمت من گفت

    -دستت درد نمیکنه دیگه خوبه؟

    -ایش اگه بزارین آره شمام بااین ویلاتون همش سوسکه توش

    بازم خندید باعصبانیت نگاش کردم خندش روجمع کرد ولی بازم نتونست جلو خودشو بگیره زد زیر خنده .اینبار دیگه قاطی کردم دوییدم دنبالش که ازونجایی که سریعترازمن میدویید سریع ازخونه زد بیرون .منم دیگه بیرون نرفتم آستینم رودادم بالا آرنجم قرمزبود فشارش میدادی میخواست بترکه ولی مگه من مرض دارم شارش بدم که بترکه.یکم که جملمو حضم کردم گفتم

    -اسکول بودی شنقلم شدی.پوووف

    ازخونه رفتم بیرون.چند ساعتیم گفتیم وخوردیم وخندیدیم که مبین گفت

    -من گیج خوابم رفتم بخوابم

    بدنبالش هممون رفتیم توخونه یگانه ومبین تواتاق پایین خوابیدن.ماهم داشتیم میرفتیم طبقه بالا یه شبخیرگفتم خواستم برم تواتاقم که متین گفت

    -یاسی جون

    برگشتم

    -جونم؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا