کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS]شوت اولو که زدم، به طور افتضاحی رفت بیرون. بقیه هم خندیدن که با چشم غره مرد ساکت شدن.
دوباره زدم. این بار تو چارچوب بود، ولی آروم بود. اینبار که دیگه دستم اومده بود، محکم شوت میکشیدم.
کلافه پوفی کردم. این که خودش مربیه. چقدر بیشعوره. یاد پنالتی ها افتادم. جرقه ای در ذهنم زده شد. شاید بشه در جهت مخالف بزنم. جوری فیگور گرفتم انگار میخوام بزنم سمت راست دروازه. ولی محکم زدم سمت چپ دروازه و توپ گل شد.
مرد با بهت بهم نگاه میکرد. بقیه هم برام دست میزدن. دهانشون باز مونده بود.
مرد به سمتم اومد.
مرد_ آفرین. اولین کسی بودی بهم گل زدی.
چشمام گرد شد. مرد به سمت اتاقش راه افتاد منم دنبالش.
مرد_ ثبت نامت میکنم ولی یه شرط داره.
_ چی؟
مرد_ باید فشرده شرکت کنی.
_ چرا؟
مرد لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. منم قبول کردم. خلاصه ثبت نام کردم لباسمو گرفتم و مجبورم کردن برم تو زمین.
یکی از پسرا داد زد.
پسره_ آقای ستوده معرفی نمیکنین؟ دخترتونه؟
مرده_ ساحل اسکندری عضو جدید تیم.
صدای چی گفتن همه بلند شد.
یه دختر دیگه با بهت گفت:
دختره_ یعنی با ما کار کنه؟
جوری میگه انگار رونالدو تشریف دارن خانم.
مرد_بله.
همه اعتراض کردن. چرا؟ بی حرف به اطراف نگاه میکردم.
یه زمین فوتبال چمن. دور تا دورش انگار زمین دو میدانی بود. دور تا دور زمین چند تا نیمکت بود. یه طرف اتاق مدیریت و طرف دیگه یه راهرو میخورد. خودمو کج کردم. توی اون راهرو، دو تا در رو به روی هم میخورد و انگار رختکن بود. چشمامو ریز کردم. توی هر رختکن هم، یه عالمه از این اتاقکا داشت.
چقدر شیک و با کلاس.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. عه اینو یادم رفت. یه طرف هم یه در میخورد. دیوار کاملا شیشه ای بود و توش، پر از وسایل و دمبل و تردمیل و اینا بود
.
انگار مرده اعتراض هارو خوابونده بود. چون اشاره زد برم پیشش.
چیزی از گرم کردن نمیدونستم. فقط هرچی تو تلوزیون قبل از شروع بازی ها دیده بودم. وایسادم تو زمین. مرد سعی داشت بفهمه من به چه دردی میخورم. آخر سر مجبورم کرد بشم مهاجم. خوشحال بودم چون عاشق خط حمله بودم. نه فروارد خوشم میومد و نه دفاع و هافبک. همون بهتر بود.
همه از این همه استعداد من تو فوتبال به وجد اومده بودن. خودمم باورم نمیشد که اینقدر فوتبالم خوب بوده و من نمیدونستم.
لباسمو عوض کردم و از رختکن دخترا بیرون اومدم که محکم خوردم به یه نفر. سرمو آوردم بالا. نه امکان نداشت!
پسره یه تای ابروشو انداخت بالا.
باورم نمیشد. همون پسری که تو ورزشگاه آزادی دیده بودمش. اینجا چیکار میکرد؟ عضو این باشگاهه؟
پسره_ خوب کردی گوش به حرفم دادی.
اخمی کردم. چقدر مغرورانه حرف میزد. من اصلا عادت نداشتم باج کسی رو خونه ببرم. با هر کسی مثل خودش رفتار میکردم.
_ من به حرف تو گوش ندادم. خودم خواستم بیام.
پسره خواست جواب بده که یه دختر کنارش وایساد.
دختره_ آروین.
پسره نگاهش کرد. عه اسمش آروینه؟
دختره_ کاپیتان. میشه منو برسونی؟ آخه ماشین نیوردم.
آروین پوزخندی زد و سرد و مغرور تو چشماش زل زد.
آروین_ من عجله دارم. میتونی با یکی دیگه بری.
آروین سرسری دستی تکون داد و رفت.
خندم گرفت. این با این قیافش کاپیتانه؟ چقدرم مغروره. فکر کرده کیه با دختر بیچاره اینجوری حرف زد. اصلا لیاقت نداره که.
نه بابا کی میره اینهمه راهو؟
از باشگاه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و به سوی خونه روندم. خیلی خوشحال بودم. میخواستم هرچه زودتر همه چیو واسه دخترا تعریف کنم.
صدای آهنگو تا ته پر کردم. رسیدم. وقتی وارد مجتمع شدم، نگهبان با تعجب بهم نگاه می کرد. آخه هیچکس هیچوقت منو اینقدر خوشحال ندیده بود.
پریدم تو خونه.
_سلام. سلام.
فقط پانیذ بود. بقیه سرکار بودن.
پانیذ_ چیه کبکت خروس میخونه؟
_ باشگاه ثبت نام کردم.
پانیذ_ این خوشحالی داره؟
ایشی کردم.
_ برو گمشو.
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم. پریدم تو حموم. از این به بعد هر روز ساعت هشت کلاس داشتم.
با سرحالی بیرون پریدم. آهنگ گذاشتم و شروع کردم به قر دادن. یکهو آهنگ قطع شد.
با غیض به پانیذ نگاه کردم.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS] پانیذ_ امروزشهادته! بعدشم چه خبره خونه رو گذاشتی رو سرت؟ دیوونه.
    لب و لوچم آویزون شد. چهارزانو رو تخت نشستم و به در و دیوارای اتاقم خیره شدم. تاج کبیر آسیا. عشق فقط با تو معنا گرفت. شاه شاهان.
    پانیذ_ ساحل بیا شام پیتزا بپزیم.
    بلند شدم. وسایلشو نداشتیم. پالتو و شالمو انداختم رو سرم و رفتم سوپر لبنیات سر کوچه. یکم چیز میز خریدم و برگشتم.
    دو ساعت بعد، یه پیتزای خونگی درجه یک درست کردیم و منتظر موندیم دخترا برسن. امروز مجبور بودن اضافه کاری کنن. زنگ درو زدن. درو باز کردم و دخترا خسته و کوفته یکی یکی اومدن تو.
    ترانه یکم بو کشید.
    ترانه_ چه بویی خوبی میاد.
    مارال جیغ زد.
    مارال_ نگو پیتزا پختین.
    نیشمونو شل کردیم. توقع داشتیم بیان بوسمون کنن ولی مثل ندید پدیدا پریدن تو آشپزخونه.
    من و پانیذ با تاسف نگاهشون کردیم. اینا آدم بشو نیستن. سریع نشستیم رو زمین.
    ترانه_ مارال سریع اون سفره رو بیار دیگه. مردیم از گشنگی.
    دخترا غذا رو آوردن و شروع کردیم به غذا خوردن. خدایی خیلی چسبید. من که یادم رفته بود که بعد از اون صبحونه هیچی نخوردم.
    بعد از شام همه سنگین نشسته بودیم و با حالی زار به ظرفای کثیف نگاه میکردیم. اون میگفت تو ببر، اون میگفت تو ببر.
    بلند شدم. همه با خوشحالی نگاهم کردن.
    _ اونجوری نگاهم نکنین. که من نمی برم.
    نشستم جلوی تلوزیون و یکم کانالا رو زیر و رو کردم. نمیدونم ظرفارو کی برد و چقدر گذشت. فقط به خودم اومدم دیدم همه رفتن بخوابن. هنوز فیلمم تموم نشده بود ولی فردا کله صبح باید بیدار میشدم. تلوزیونو خاموش کردم و رفتم تو اتاقم...
    با حالی زار دنبال کلاهم میگشتم. دخترا داشتن میرفتن سر کار.
    _ بچه ها به خدا یکی کلاه منو پیدا کنه. دعاتون میکنم.
    انگار نه انگار دارم باهاشون حرف میزنم.
    _ خداوکیلی هرکی پیدا کرد میتونه بزاره یه بار دیگه نامزدش بیاد اینجا.
    با این حرفم پانیذ و مارال و الناز بدو داشتن دنبال کلاهم میگشتم و ترانه هم وایساده بود و بهشون میخندید.
    _ نمی خواد پیدا کنین. من خیلی دیرم شده.
    سریع یه شال انداختم رو سرم.
    الناز_ ساحل مارو هم برسون.
    _ چی میگی؟ دیرم شده. شرمنده.
    دستمو به معنای خداحافظ براشون تکون دادم و از در زدم بیرون.
    وقت منتظر بودن برای آسانسور رو نداشتم. از راه پله ها سرازیر شدم. تو راه پله ها دگمه های پالتومو میبستم.
    خدا خدا میکردم ترورم نکنه. اولین روز و دیر کردن. همیشه اینجور مواقع آدم بیشتر دیر میکنه. نشستم تو ماشین و به سمت باشگاه روندم که چه عرض کنم، پرواز کردم.
    نمیدونم کجا بود، ولی هرجا بود، ماشینمو پارک کردم. خداکنه میان هوا و زمین نباشه. بدو بدو از پله ها رفتم بالا. درو باز کردم و وارد باشگاه شدم.
    آقای ستوده با دیدنم اخمی کرد. یا ابوالفضل.
    به سمتم اومد. دستامو بردم بالا.
    _ باشه باشه. میدونم دیر کردم. دیگه تکرار نمیشه.
    اینقدر تند تند گفتم که خندش گرفته بود. به رختکن اشاره کرد. پریدم تو رختکن و لباسمو با یه سوییشرت و شلوار عوض کردم. یه دست تو موهام کشیدم و اومدم بیرون. نگاه خیره همه روم ثابت موند. معذبم کرد. ای کاش کلاه آورده بودم که مجبور نباشم سر برهنه باشم.
    دختر و پسر همه با هم گرم میکردیم. مگه میشه؟ تا حالا ندیده بودم باشگاهی مختلط باشه. نگاهم به آروین افتاد که خیلی جدی بدون نگاه کردن به کسی، گرم می کرد.
    بعد از گرم کردن، همه دور مربی جمع شدیم.
    ستوده_ تمرین امروزمون با همیشه فرق داره. دختر و پسر، جفت جفت تمرین میکنن!
    شروع کرد به خوندن اسم ها.
    ستوده_ اسکندری و صالحی.
    صالحی دیگه کیه؟
    داشتم دنبال صالحی میگشتم که دیدم آروین داره به سمتم میاد.
    _ چیه؟
    سرد گفت:
    آروین_ صالحی منم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]پوفی کردم. آخه چقدر من بدشانسم.
    آروین_ منم خوش شانس نیستم.
    پوزخندی زد.
    وایی دوباره فکرمو بلند گفتم. من آدم نمیشم. چرا این عادتو یادم نمیره؟
    به سمت گوشه زمین رفت. توپ رو برداشت و شروع کردیم پاس کاری کردن. میگفت بیام جلو، میومدم یا یه لایی میزد، یا خیلی قشنگ منو دیریبل میکرد. چند دقیقه که گذشت، دیگه دستم اومد و نگذاشتم. آخرم من یه لایی واسش انداختم که اخمش بیشتر شد.
    آروین_ اسمت چیه؟
    سعی کردم توپو از دست ندم.
    _ ساحل
    آروین_ چند سالته؟
    _ بیست و چهار . تو چند سالته؟
    آروین_ بیست و شش.
    _ چند ساله میای؟
    آروین_ دو سال.
    چیزی نگفتم.
    آروین_ ولی قیافت با وقتی تو ورزشگاه بودی، خیلی فرق کرده.
    اومد منو دیریبل بزنه که محکم زد پشت پام. نشستم رو زمین و پامو تو دستم گرفتم. آیییی. خیلی دردم گرفته بود.
    آروین_ پاشو.
    با غیض نگاهش کردم.
    _چیچیو پاشم؟ پام درد میکنه.
    شونه ای بالا انداخت.
    آروین_ اینا چیزی نیست. اگر به اینا باشه، تو بازی نکرده مصدومی. پاشو باید عادت کنی.
    بیشعور. دستمو هم نمیگرفت. چقدر این بشر پرروهه.
    اون پروهه یا تو ساحل؟ خجالت بکش!
    بلند شدم و ادامه دادم. یکم که گذشت، دردم یادم رفت.
    یکم که گذشت آقای ستوده استراحت داد و همه رفتن تا استراحت کنن ولی من نرفتم. به توپ خیره شدم. سعی کردم یکی از اون حرکات تاکتیکی آروینو تو ذهنم بیارم.
    پامو گذاشتم دوطرف توپ و از بغـ*ـل یه پامو آوردم بالا و سعی کردم توپو بیارم جلو ولی نمیشد.
    چند بار که تکرار کردم، یه نفر کنارم وایساد.
    نگاهی به پسره کردم. به نظر همسن و سالای خودم بود.
    پسره_ اینجوری نیست.
    توپو ازم گرفت و یه حرکت زد. خدایا من چقدر ازشون عقبم. پسره چندبار حرکتو جلوم رفت و توپو داد دستم تا برم.
    خدایا صدتا صلوات نذر میکنم فقط خرابکاری نکنم.
    همه نیرومو جمع کردم و حرکتو رفتم. توپو انداختم جلوی اون یکی پام و با پای راستم محکم کوبوندم تو دروازه.
    نیشم شل شد. ای جانم.
    _ مرسی.
    لبخندی زد و رفت.
    توپو برداشتم و ده بار دیگه هم تمرین کردم. اینبار سعی میکنم همشو ضبط کنم. باید یه جورایی هم سعی میکردم جلوشونو بگیرم.باید یه راهی پیدا کنم.
    حرکت دومو، خودم به تنهایی از پسش بر اومدم. من نمیفهمم چرا اینا هیچی بهم یاد نمیدن؟ پوفی کردم. جرقه ای در ذهنم زده شد. خودشه. مقابل دیریبل زیدانیش میشد یه کاری کرد. نقشمو تو ذهنم چرخوندم و لبخندی زدم تا اینکه اومد کنارم.
    شروع کردیم. اومد دیریبل زیدانی بره که نگذاشتم و توپ رو سریع ازش گرفتم. با بهت نگاهم کرد‌. نگاهم به آقای ستوده افتاد که به سمتم میومد.
    کنارم وایساد.
    ستوده_ آفرین دختر کارت عالی بود.
    لبخندی زدم. یکم موند و تمرینمونو تماشا کرد و رفت.
    آقای ستوده همه ی توجهش به من بود و این برام سوال بود. چرا اینقدر بهم نگاه میکنه؟
    بالاخره اعلام کردن وقت تمومه. همه به سمت رختکن رفتیم.
    لباسمو سریع عوض کردم و با یه خداحافظی سرسری از همه زودتر از بقیه از باشگاه بیرون زدم.
    ستوده_ خانم اسکندری.
    به سمت آقای ستوده برگشتم.
    _ بله.
    ستوده_ میخواستم باهات حرف بزنم.
    _ بفرمایید استاد.
    ستوده_ راستش من قرار نیست تکنیک هارو بهتون یاد بدم.
    _ چی؟
    با دادی که زدم، خودمم ترسیدم. شرمنده سرمو انداختم پایین. مگه میشد؟ اینهمه دختر که بهشون یاد داده بود، بازم بلد نبودن و جفتک مینداختن. با اینکه معلومه چند ساله میان!
    منتظر نگاهش کردم.
    ستوده_ خیلی به فوتبال علاقه داری درسته؟
    این چه ربطی داره؟
    سرمو تکون دادم.
    ستوده_ امروز که دیدم چطور داری سعی میکنی تکنیکارو یاد بگیری و چطور مقابل آروین بازی میکنی، خیلی بهت امیدوار شدم. تو اینقدر فکرت بازه که راهی برای دیریبل زیدانی آروین پیدا کردی و توپو ازش گرفتی. با اینکه اولین جلسه حضورت بود! این نشون میده تو استعدادشو داری. من کسی مثل تورو ندیدم. بی پرده بگم تو از پسرا هم با استعدادتری. من تاکنیک هارو بهت یاد نمیدم؛ بلکه خودت باید یاد بگیری. خودت سعی کن با دیدن یاد بگیری. چون حرکتی که تو رفتی آروین که قوی ترین و بهترین بازیکن اینجاست هم اینقدر ماهرانه نرفته بود. ساحل دخترم. من خیلی بهت امیدوارم. بهت قول میدم اگر تونستی همه ی تکنیکارو یاد بگیری تو رو هم با بازیکنای برگزیده بفرستم مسابقه. سرافرازم کن دختر.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]از کنارم گذشت و رفت. با دهان باز به رفتنش نگاه کردم. من و مسابقه؟
    حتی فکرشم نمیکردم روزی بخوام مسابقه بدم.
    دستامو مشت کردم. اشکام ریخت رو گونم. به یکباره از پدر و پدربزرگم متنفر شدم که منو نفرستادن باشگاه.
    اشکام بی وقفه میریخت پایین. نگاهم به آروین افتاد.
    سریع اشکامو پاک کردم و سرمو انداختم پایین و سعی کردم لبخند بزنم.
    آروین_ حالت خوبه؟
    _ آره.
    آروین_چیزی شده؟
    پوفی کردم و به خودم مسلط شدم.
    _ چیزی نیست. خداحافظ.

    از کنارش گذشتم. به سمت ماشینم رفتم و نشستم تو ماشین.
    من باید بتونم !
    من باید برم مسابقه!
    من باید حرکت هارو یاد بگیرم!
    اونم به تنهایی!
    من باید موفق بشم.
    من باید به خانوادم ثابت کنم درموردم اشتباه فکر میکردن.
    باید ثابت کنم دخترا هم میتونن و ضعیف نیستن.
    ثابت کنم فوتبال فقط واسه پسرا نیست.
    بهشون بفهمونم دخترا هم میتونن فوتبالیست باشن.
    لبخندی زدم و ماشینو روشن کردم و به سمت باشگاه رقـ*ـص روندم...
    ساعت دو بود که از باشگاه بیرون اومدم.
    دیگه جونی واسم نمونده بود. با بی حالی به سمت خونه روندم. با یادآوری اینکه امروز قرار بود من نهار بپزم با کف دست محکم زدم به پیشونی خودم و سریع پنج تا پیتزا گرفتم و راهی خونه شدم.
    بچه ها با دیدن پیتزا به سمتم هجوم آوردم و پیتزا هارو از دستم گرفتن و مشغول خوردن شدن. ببین تو رو خدا. ندید بدید نیستن فقط فست فود خیلی دوست دارن. حالا خوبه همین دیشب پیتزا خوردنا!
    یه سلام هم که از دهانشون در نمیاد بیشعورا. بیخیال شانه ای بالا انداختم.
    الناز_ سس قرمز هم میخریدی.
    چقدر اینا پرو تشریف دارن خداوکیلی.
    پریدم سر یخچال. یکم ته قوطی بود.
    _ من که دارم. هرکی میخواد خودش بره بخره.
    همشون به سمتم هجور آوردن ولی من میرقصیدم و ظرفو ازشون دور میکردم.
    _ اگر میتونین ازم بگیرینش!
    زبونمو تا ته در آوردم و از اپن پریدم تو هال؛ اونا هم دنبالم. رفتم تو اتاقم.
    _ جلو نیاین. الکی خودتونم خسته نکنین. عمرا بهتون بدم.
    مارال چشماشو ریز کرد.
    پانیذ_ نمیدی نه؟
    _ نه.
    در قوطی را باز کردم و توشو وارسی کردم. به یه پیتزا هم به زور میرسید.
    دوباره به سمتم اومدن. تا اومدن بگیرن، جا خالی دادم ولی ترانه محکم زد به قوطی و از دستم رها شد. منم تا اومدم بگیرم مارال منو نگه داشت و سس افتاد رو زمین. سریع پامو بردم و شوت زدم تا دست پانیذ بهش نرسه که از پنجره افتاد پایین.
    با غیض به بچه ها نگاه کردم.
    _همینو میخواستید؟
    _آخ.
    با دادی که از پایین اومد، همه به سمت پنجره هجوم بردیم.
    کامران سرشو گرفته بود و میمالید. بدتر از همه سر و صورت و لباسش پر از سس بود.
    پسرا هم دور تادورش میخندیدن.
    پق زدن زیر خنده که برگشت و چشم غره ای بهم رفت.
    شرمنده سرمو پایین انداختم.
    ماکان_ کار کدومتون بود؟
    همه بهم نگاه کردن منم به دخترا اشاره کردم.
    پانیذ یه پیک ازم گرفت و آروم در گوشم زمزمه کرد:
    پانیذ_ گوه خوردی کار ما بود. جوابشونو بده ببینم.
    با خودم گفتم اگر کاری نکنم، دخترا پوست از کلم میکنن.
    بی خیال گفتم:
    _ خب کار من بود. که چی؟
    پسرا چشم غره رفتن. منم اومدم تو و پنجره رو بستم.
    _ میمردین بذارین من سس بخورم؟ اینهمه براتون پیتزا. خریدم لیاقت ندارین.
    تیپا محکمی به پشت مارال زدم.
    _ مارال بپر یدونه سس قرمز بگیر بیا.
    مارال پوفی کرد و رفت.
    ده دقیقه بعدشم با یه قوطی سس، برگشت.
    بعد از خوردن نهار، تصمیم گرفتیم باهم بریم بیرون یه دوری بزنیم.
    وقتی حاضر شدم، جلوی آینه وایسادم و لبخندی به خودم زدم.
    پانیذ وارد اتاق شد. با چشمای گرد شده نگاهم کرد.
    پانیذ_ ساحل برو یه چیز دیگه بپوش. زشته اینجوری. خجالت بکش.
    ولی من با ذوق با آینه نگاه کردم. یه شلوار ورزشی که کنارش خط سفید داشت، با یه بارانی کوتاه سفید، با یه کلاه و شال گردن پوشیده بودم. صورتم بدون آرایش بود. حتی یه رژ هم نزده بودم!
    یه کوله پشتی هم انداختم رو دوشم که از بس بندشو بزرگ کرده بودم تا زانوم میرسید. یه آدامسم انداخته بودم گوشه لبم و مرتب میترکوندم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]مارال_ ساحل این تیپت از همیشه افتضاح تره. برو مانتو بپوش! شال بپوش! این چیه آخه؟
    ترانه_ ساحل یه چیز مثل آدم بپوش.
    نگاهی به تیپ های خودشون کردم. ترانه، یه مانتو مشکی با شلوار جین یخی و شال مشکی پوشیده بود.
    پانیذ یه مانتو صورتی، با شال و شلوار مشکی. مارال یه مانتو زرشکی پوشیده بود و روسری کرم رنگش هم مدل پاپیونی بسته بود و گوشه موهاشو ریخته بود تو صورتش. النازم یه مانتو سفید کوتاه با شلوار جین و شال آبی پوشیده بود. هر سه تاشون کفش پاشنه بلند پوشیده بودن. فقط من کفش اسپرت پوشیده بودم.
    دیدم همشون مثل بز زل زدن بهم.
    _ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ بریم دیگه.
    مارال پوفی کرد و بقیه بی خیال تاسف وار سرتکون دادن. میدونستن حریف من یکی نمیشن. یه عطر تلخ تلخ زهرماری هم زده بودم. رفتیم پایین.
    _ خب کجا بریم؟
    الناز_ بریم شهربازی.
    پانیذ نگران نگاهی به تیپ و قیافه من انداخت.
    مارال_ ساحل. تورو خدا برو یه چیز درست و حسابی بپوش بریم یه جای خوب.
    پشت چشمی نازک کردم‌
    _ من جلو شدم!
    چشماشون گرد شد.
    _ چیه؟
    ترانه_ نکنه این همه راهو میخوای پیاده بری؟
    _ مگه نمیخواین خوش بگذرونیم؟
    پانیذ_ با پیاده روی، اونم اینهمه راه؟
    _ بریم. فوقش خسته شدیم، تاکسی میگیریم.
    مارال_ باشه. ولی کرایه تاکسی با تو ها!
    چشم غره ای بهشون رفتم.
    _ همون پیتزای ظهر جیبمو خالی کرد. شما هم به جیب بدبخت من گیر دادین؟
    خلاصه پنج تا اوسگل، یکی از یکی دیوونه تر، راه افتادیم. خودمم که بهش فکر میکردم، مخم سوت میکشید. اینهمه راه؟ ولی خب تاکسی میگرفتیم. مهم نبود.
    سر راه رفتیم تو سوپر مارکتی. منم یه عالمه چیپس و پفک برداشتم. بقیه نگاهم میکردن. خوراکی هارو گذاشتم فروشنده جمع بزنه و حساب کنه. وقتی قیمتو گفت، خیلی قشنگ دست بردم تو کیف پانیذ و کیف پولشو برداشتم و خیلی شیک و مجلسی حساب کردم.
    بقیه از جمله فروشنده چپکی نگاهم میکردن.
    پانیذ_ ساحل حیف که اینجا نمیتونم کاری کنم وگرنه تورو می کشتم.
    لبخند مصنوعی زد که از صد تا فحش برام بدتر بود. از مغازه بیرون اومدیم. نیشمو واسه پانیذ باز کردم که دندونام ردیف شد. قدم میزدیم. چیپس میخوردیم. خندمون گوش آسمونو کر کرده بود. میخندیدیم و اصلا حرف مردم برامون مهم نبود. بذار هرجور دوست دارن فکر کنن.
    من جلوتر از بقیه میرفتم. پاهامو مثل لات ها میکشوندم رو زمین صدا میداد و به چشم غره دخترا محل نمیدادم. بند کیفمو گرفته بودم و تو خاک ها میکشوندم. دخترا غر میزدن پاهاشون درد گرفته بود منم میخندیدم.
    _ تا شما باشین کفش پاشنه دار نپوشین.
    ترانه_ ساحل تو رو خدا یه تاکسی، چیزی بگیر. خسته بشیم اونجا نمیتونیم خوش بگذرونیم.
    کناری وایسادم. حالا مگه یه ماشین پیدا میشد؟ بیست دقیقه بود که پنج تایی کنار خیابون بال میزدیم ولی مگه کسی نگه میداشت؟ بالاخره یه ماشین نگه داشت. سریع درو باز کردم و پریدم جلو.
    _ سلام لطفا....
    با دیدن قیافه پسره حرف تو دهانم ماسید. چرا اینجوری نگاه میکرد؟
    دخترا نشستن عقب. چهار نفری عقب بودن. تو هم فرو رفته بودن.
    _ آقا چرا نمیرید؟
    پسره_ خانوما بفرمایید پایین. انگاری اشتباه گرفتید.
    _ بابا برو یه بارم راننده ما باش. برو خسته ایم.
    پسره_ بفرمایید پایین.
    _ پس چرا وایسادی؟
    تا پسره اومد حرف بزنه صدایی پشت سرم شنیدم.
    دختره_ پرهام؟ خانوما کی باشن؟ یکی هم نه و پنج تا؟ خجالت بکش. واقعا که.
    دختره که اومد بره، تازه به عمق فاجعه پی بردیم. لبخند بچه خر کنی به چشمای وحشتناک پسره زدیم و خیلی قشنگ پیاده شدیم. پسره هم گازش گرفت و رفت. به دخترا نگاه کردم.
    الناز_ پسره چه قشنگ تورو قهوه ای کردا.
    پانیذ_ موافقم.
    مثل مظلوما زل زدم بهشون.
    مارال_ حالا اشکالی نداره‌ خودتو ناراحت نکن.
    ترانه_ آخه منم باشم این قیافه و تیپو میدیدم وحشت میکردم.
    طی یه حرکت دستمو گذاشتم رو لبش و محکم رژشو کشیدم یه طرف.
    جیغ بنفشی زد دور لباش تا بینیش قرمز شده بود. خخخ حقشه.
    _ عزیزم حالا قیافه من ترسناکه یا تو؟
    آینمو از کیفم در آوردم و گرفتم جلوش.
    چیزی نمی گفت. با نگرانی نگاهش کردم. اشک دو طرف صورتش ریخت پایین.
    مارال_ ترانه.
    _ببخشید. به خدا گریه نکن.
    ترانه داد زد.
    ترانه_بیشعورا همین الآن زده بودم خشک نشده بود بیست و چهار ساعته هم بود!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]از ترانه این کارها بعید نبود. تا وقت گیر میورد ترمیم رژ میکرد. شک ندارم اون یه دقیقه ای که تو ماشین نشسته بودیم کار خودشو کرد.
    گوشامونو گرفتیم. کسی جرات حرف زدن نداشت.
    _ حالا که چیزی نشده.
    ترانه_ تو هیچی نگو که چنان میزنمت نفهمی از کدوم طرف خوردی. بعدشم فردا باید برم شرکت. با این قیافه؟
    پانیذ پق زد زیر خنده. بقیه هم پشت سرش خندیدیم که احساس کردم چیزی تو صورتم کشیده شد. دستمو کشیدم روش. وای رژشو یه عالمه زده بود به لپ و بینیم. نگاهی به دخترا کردم. همشون سر و صورتشون رژی بود. مونده بودیم چیکار کنیم. یه دستمال برداشتم و کشیدم روش که بدتر پخش شد. مثل اثر خورشید گرفتگی شده بود‌.
    کارد میزدی خونمون در نمیومد.
    مارال_ بچه ها بریم خونه.
    _ چیچیو بریم خونه؟ اینهمه راه اومدیم.
    پانیذ_ نکنه با این قیافه میخوای بری شهر بازی؟
    _ چی میشه؟
    الناز_ ساحل بی خیال آجی.
    همون لحظه بالاخره یه ماشین پیداش شد.
    دست بالا کردم و کنارمون وایساد. منم زودتر سوار شدم.
    دخترا هم مجبور شدن سوار بشن و تا رسیدن به شهر بازی همه تو فکر و خیالای خودشون و چجوری ماست مالی کردن صورتشون بودن انگار.
    من که فردا باشگاه دارم. البته کلاس هم دارم. اون سه تا هم باید میرفتن شرکت. این وسط فقط پانیذ کاری نداشت.
    با یادآوری اینکه پانیذ فردا با بردیا قراربود برن خونه مادرشوهرش، قلبم یه لحظه وایساد. سرمو انداختم پایین...
    از ماشین پیاده شدیم.
    _ خب چی سوارشیم؟
    مارال حرصی نگاهم کرد.
    ترانه_ جوری رفتار میکنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده!
    _ بشینم تو سر بزنم، درست میشه؟
    دستشونو گرفتم و کشوندمشون سمت سرویس بهداشتی ها.
    همه صورتامونو شستیم. یکم کمرنگ شد.
    _ وای خیلی بهتر شد.
    الناز_ ترانه مرده شور خودتو و اون لوازم آرایشیاتو با هم ببرن که ریدی بهمون.
    _ عزیزم شما از همون اول قهوه ای بودی.
    همه با چندش نگاهم کردن.
    _ خب چرا اینجوری میکنین؟ نگفتم که اسها...
    هنوز حرفم تموم نشده بود که پانیذ با کیفش محکم زد تو بازوم.
    خندیدم.
    مارال_ ساحل به خدا من موندم تو چرا پسر نشدی. آخه با پسرا هیچ فرقی نداری.
    _ اولا مارال جون تو کار خدا فضولی نکن. دوما مگه فقط پسرا اسهالی میشن؟ همین الناز هفته پیش کل آپارتمانو رو سرش گذاشته بود؛ از بس هله هوله پشت سر هم خورده بود و...
    ترانه_ ساحل. مرض. ببند در اون گاله رو. حالمو به هم زدی.
    _ تازه اگر گوجه هم خورده باشی که هضم نمیشه و...
    پانیذ_ مرگ.
    الناز_ کثیف.
    از رو نرفتم.
    _ من موندم آدم که اینطوری میشه، کدوم بخش بدنش درست کار نمیکنه؟ فکر کنم روده بزرگه آب و یون هارو جذب نکرده. یا تقصیر کلیه هست که آبارو جمع نکرده، دوباره به روده بزرگ بازجذب شده.
    مارال_ زهر مار. حالا واسه من تیریپ دکتری برداشته.
    _دِ آخه به چه سازتون برقصم؟
    الناز_ بندری.
    وایسادم. با تعجب نگاهم کردن. دستامو از هم باز کردم و آوردم بالا و شروع کردم به لرزوندن. همزمان بدنم هم باهاش میلرزوندم.
    _ هو هو. حالا بیا بیا...
    مارال با چشمای گرد شده، دستامو گرفت.
    مارال_ درد بی درمون بگیری. آبرومونو بردی. اون از تیپت. اینم از رقصت اونم تو شهر بازی.
    _ ول کن مارال جون. قر تو کمرم خشکید. بزار بلرزونم دیگه.
    همونجور که با دستام بشکن میزدم و مثل بستنی قیفی میرفتم بالا پایین، فاز گرفتم.
    _ قر تو کمرم فراوونه. نمیدونم کجا بریزم.
    دخترا پق زدن زیر خنده.
    ترانه_ مرده شورتو نبرن با این دلقک بازیات. بیا بریم دیر شد.
    خلاصه رفتیم ترن هوایی.
    پانیذ که میدونستم میترسه، چیزی به روش نیورد و سوار شد.
    لبخند خبیثی زدم. آخ جون. یه کبابو اساسی افتادیم. تو فکر و خیال اینکه کبابو با سماق بخورم یا بدون سماق که ترانه دستمو گرفت و کشید.
    _ من میخوام کنار پانیذ بشینم.
    همه با تعجب نگاهم کردن.
    میخواستم آخرین لحظاتو کنارش باشم.
    سری تکون دادن و رفتن. منم کنار پانیذ نشستم.
    خلاصه شروع به حرکت کرد. من که فقط زل زده بودم به پانیذ.
    صورتش رو به قرمزی میرفت.
    _ پانیذ ترسیدی؟
    پانیذ_ نه بابا منو ترس؟
    _ آخه صورتت قرمزه.
    پانیذ دستپاچه شد.
    پانیذ_ اکسیژن کمه.
    با شیطنت نگاهش کردم.
    _ باشه. هروقت نیازت شد بگو بهت تنفس مصنوعی بدم.
    چشمکی زدم.
    _ اونم دهان به دهان!
    دستاشو برد بالا و کوبوند تو سرم.
    دوباره به حالتش برگشت. دستاش عرق کرده بود و سفت میله رو گرفته بود. دهانمو بردم کنار گوشش و داد زدم:
    _ پانیذ.
    مثل چیز تو جاش سیخ نشست و با ترس برگشت سمتم.
    پانیذ_ گوریل چرا داد میزنی؟
    _ خوش میگذره؟
    با حرص برگشت و جوابمو نداد. منم بی خیال داشتم لـ*ـذت میبردم که صدای جیغی بلند شد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]گوشامو گرفتم تا کر نشم و کر بودن هم، به عیبام اضافه نشه. همینجوریش باد کردم رو دست پدر و مادرم. کر بشم چی میشه!
    نگاهی به پانیذ کردم. انگار اصلا حالش خوب نبود.
    وقتمون تموم شد و همه داشتن پیاده میشدن ولی من نگران به پانیذ نگاه میکردم‌.
    _ پانیذ کباب نمیخوام. خودتو میخوام.
    جواب نداد.
    همه بلند شدیم. منم دست پانیذو گرفتم و بلند شدم.
    سرش گیج میرفت و چند بار نزدیک بود زمین بخوره.
    نگران زل زدم تو چشماش.
    _ پانیذ خوبی؟
    منو از خودش دور کرد و آروم ادامه داد.
    پانیذ_ برو اون طرف. حالم خوب نیست.
    دوباره بهش نزدیک تر شدم که یه عق زد و بالا آورد روم.
    من با بهت به کیموس روی بارونیم نگاه میکردم. اَیییی.
    دخترا پق زدن زیر خنده.
    پانیذ انگار حالش خوب شده بود.
    پانیذ_ بهت که گفتم برو کنار.
    _ زهر مارو گفتی. اصلا من همون کبابو میخوام.
    الناز_ خوب بیا بخور.
    و با دست به لباسهام اشاره کرد.
    چشم غره ای بهش رفتم.
    _ حالا من چیکار کنم؟
    هرکی رد میشد با تعجب و چندش نگاهم میکرد.
    به سمت سرویس بهداشتی راه افتادم.
    مانتومو در آوردم و سویی شرت مارالو پوشیدم. کوتاه بود. وضعم افتضاح شده بود ولی چاره ای نبود.
    بالاخره شام رو مهمون پانیذ کباب خوردیم و برگشتیم خونه.
    این شد. من هم کباب میخواستم هم پانیذ رو.
    وقتی رسیدیم، همه انقدر خسته بودیم که شیرجه زدیم رو تخت و به سه نرسیده خوابمون برد...
    با صدای آلارام گوشیم از خواب بیدار شدم. لباسای ورزشیمو پوشیدم و کلاهمو هم رو سرم گذاشتم. با ساک ورزشی از اتاق بیرون زدم. دخترا به جز پانیذ تو آشپزخونه بودن. رفتم تو دستشویی و دست و صورتمو شستم و بیرون اومدم.
    _ صبح به خیر.
    همه جوابمو دادن.
    دست بردم و چای مارال رو برداشتم یه قند هم انداختم تو دهانم و شروع کردم به چای خوردن.
    مارال_ عه. بچه پرو مال من بود.
    خودمو متعجب نشون دادم.
    _ عه؟ من فکر کردم اضافیه. ببخشید. بیا.
    لیوانو به سمتش گرفتم که با چندش نگاهی به چای نصف و نیمه من انداخت.‌
    مارال_ نمیخواد. خودم یکی دیگه میریزم.
    هههه. به این میگن سیاست!
    خلاصه صبحونمو خوردم و با خداحافظی بلندی از خونه زدم بیرون. سریع سوار ماشین شدم و به سمت باشگاه روندم. چه عجب زود رسیدم! وقتی رسیدم، فقط یه نفر داشت تمرین میکرد. عه. چقدر اینجا خلوته.
    نگاهی به پسره کردم. ابروهامو بالا انداختم. اینکه آروین.
    وجدان_ حالا چه زود باهاش صمیمی شدی ساحل.
    دوست دارم بگم.
    آقای صالحی خوبه؟
    با خودم درگیر بودم که متوجه من شد و با چشمای گرد نگاهم کرد. بعد دوباره مشغول تمرین شد. چه شوت های محکمی هم میزد لاکردار!
    رفتم تو رختکن و لباسامو عوض کردم. نشستم روی نیمکت و تمرین کردنشو تماشا میکردم. سعی میکردم حرکت هارو یادم بمونه. یکم که گذشت، برگشت سمتم.
    آروین_ هی! نکنه تا آخر میخوای اونجا بشینی؟
    _ تو تمرین کن. چیکار به کار من داری؟
    چشم غره ای رفت و برگشت. نمیدونست من اینجا نشستم دارم حرکتاشو ضبط میکنم.
    یکم که گذشت، خودم هم بلند شدم و اون حرکتایی که تو ذهنم بود رو انجام دادم. اولش به مشکل بر میخوردم ولی با یکم تمرین حل میشد. بالاخره کم کم بچه ها اومدن و کلاس شروع شد.
    نگاهم به سمت مردی افتاد که کنار ستوده وایساده بود. این کیه؟
    همه منتظر نگاهش میکرد.
    مرد_ سلام. من سپهر ارجمند هستم. من به اصرار آقای ستوده اومدم اینجا تا هم کمکی به شما کنم و هم بار کمی از مشکلات را از دوش آقای ستوده بردارم. از این به بعد هم من قراره بهتون آموزش بدم. راستشو بخواین من قوانین مربوط به خودمو دارم و با چند چیز کاملا مخالفم و بزرگترینش این هست که من با بازی نکردن دخترا و پسرا مخالفم!
    همه با بهت نگاهش کردند. چی میگه این؟ ما دخترا با این هرکولا مسابقه بدیم؟
    صدای پچ پچ رفت هوا.
    ارجمند_ میدونم توانایی یه دختر درمقابل یه پسر و زور و ضربشون کاملا با هم متفاوته. ولی یه دختر باید بتونه از پس یه حرف به اندازه مرد بر بیاد! دخترا از پسرا زرنگ تر و فرز تر هستن و باید سعی کنن با دیریبل زدن حریفو دور بزنن و از پیش رو بردارن. دخترا یه تیم و پسرا هم یه تیم را تشکیل میدن. البته بحث دیریبل و حرکات تاکتیکی که وسط باشه هر دختر با یه پسر میفته که همونجور که از آقای ستوده شنیدم جلسه قبل این کارو انجام دادین و هرکسی هر جلسه با یه نفر میفته. سوالی ندارین؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]درواقع با حرفاش دهان همه رو بست و جای حرفی هم نگذاشت‌.
    لبخندی زد.
    ارجمند_ خب پس شروع کنین به گرم کردن. باید بیست دور دور زمین بچرخید! شروع کنید.
    داد همه رفت هوا. 20دور؟
    ولی به هیچکس توجهی نکرد. این پسره رسما میخواد پدرمونو در بیاره‌ به نظر بیست و پنج شش ساله میخورد.
    شروع کردیم به دویدن. وسطاش دخترا صداشون رفت هوا و بعدش پسرا. دور هفدهم بود. همه سرعتاشون کمتر شده بود. چشمامو بستم و یاد بابام افتادم. بابا من هرکاری میکنم تا بهت نشون بدم میتونم. با این فکر، سرعتمو زیاد کرد و از کنار همه گذشتم. همه با تعجب نگاهم میکردن. اولین نفر، آروین بود که با تحکم میدوید. از اونم جلو زدم. یکی از پسرا داد زد.
    _ این دختره ی پسرنما جو گرفتتش!
    منم داد زدم.
    _ این چه اسمیه واسم گذاشتین آخه؟
    دور بیستم شد و من اولین نفر به خط پایان رسیدم. پسره اومد کنارم.
    پسره_ خب مگه دروغ میگم؟ راستش برام جالبه. دختری که سعی میکنه مثل پسرا باشه. تیپ پسرونه میزنه. موهاشو پسرونه میزنه و اخلاق پسرونه هم داره! عاشق دختر نشی، صلوات!
    بغـ*ـل دستیش که یه دختر بود، پق زد زیر خنده.
    منم خندیدم.
    پسره_ نه خدایی. بیا با ما پسرا هم بازی کن.
    _ فکر خوبیه. من مشکلی ندارم.
    رفتم کنار دخترا خیلی راحت بودن. انگار نه انگار خود باشگاه لباس ورزشی بهشون داده و لباسش خیلی هم خوب و پوشیدست.
    نوبت تمرین دیریبل که شد، افتادم با یه پسره قد کوتاه که خیلی هم بامزه بود.
    پسره_ پسرا بهت میگن دختره پسر نما. ناراحت نمیشی؟
    _ بگذار هرچی دوست دارن بگن.
    پسره_ خوبه. دختر با جنبه ای هستی!
    لبخندی زدم.
    _ چند وقته میای کلاس؟
    پسره_ سه چهار سالی میشه.
    _ اوهو!
    پسره_ شاگرد جدیدمون تویی؟ راستشو بخوای اولی که اومدی، همه تعجب کردیم. آخه خیلی وقته استاد دیگه کسیو قبول نمیکنه. یه عالمه دختر و پسر قبل از تو اومدن و رفتن و هر کاری کردن، قبول نشدن. از فامیلای آقای ستوده هستی؟
    با حرفایی که زد نزدیک بود شاخ در بیارم.
    _ نه. الآن دارم میفهمم.
    پسره_ میدونی آروین جدید ترینشونه که دوساله میاد. از اون موقع به بعد، کسی اضافه نشده. نمیگم ثبت نام نمیکنه. نه! ولی برای سانس ها و رده های سنی دیگه. میدونی اگر خواسته باشیم مسابقه ای چیزی بدیم، از بین ماها انتخاب میکنن؟
    متفکر سرمو تکون دادم.
    پسره_ یه چیز دیگه.
    منتظر نگاهش کردم.
    پسره_ چرا استاد ستوده به هممون تاکید کرد چیزی بهت آموزش ندیم؟
    خودمو به نفهمی زدم.
    _ نمیدونم. مهم نیست. راستی اسمت چیه؟
    پسره_ امیر. تو چی؟
    منم اسممو بهش گفتم.
    خلاصه اون دیریبل میزد، من ضبط میکردم و تو ذهنم دنبال دیریبلی که بتونه توپو از چنگش دربیاره، مرتب جایگزین میکردم تا توپو از دست ندم.
    ساعت کلاس تموم شده بود که آقای ارجمند همه رو دور خودش جمع کرد.
    ارجمند_ با توجه به اینکه اکثرا دانشگاهی هستید و امتحانات نوبت اول نزدیکه، نزدیک به یک ماه اومدن به کلاس اختیاری هست و هیچ اجباری هم در کار نیست.
    با این حرفش، همه مخصوصا دخترا، دست زدن و جیغ کشیدن و هورا گفتن. همه از نظر جسمی خیلی خسته بودیم و رمقی برامون نمونده بود.
    داشتم میرفتم سمت ماشینم که یکی صدام زد.
    _ دختره پسر نما.
    به سمت پسرا برگشتم. هفت هشت تا پسر داشتن میومدن سمتم که امیر و آروین که میشناختمشون هم، جزوشون بودن.
    _ چیزی شده؟
    پسره_ نمیخوای ازمون خداحافظی کنی؟
    _ حالا چرا من؟ مگه دخترای دیگه ازتون خداحافظی کردن؟
    پسره_ آره.
    _ خب حالا که چی؟ بیام بغلتون کنم؟ خوبه فقط یه ماه همو نمیبینیم. لابد مثل دخترای ده دوازده ساله، میخواین آبغوره بگیرین؟
    خندیدن.
    امیر_ فکرشو بکن. چقدر جالب میشه سیامک گریه کنه.
    پق زدم زیر خنده.
    _ پسرا من باید برم دیرم شده.
    آروین_ کلاس داری؟
    آخه تو فضولی؟
    _ آره.
    پسره که فهمیدم اسمش سیامکه_چه کلاسی؟ بگو ببینم دانشگاه هم میری؟
    _ نه نمیرم.
    امیر_ پس چه کلاسی؟ زبان؟
    آروین_ بهت نمیاد زبان بلد باشی. حتما تازه داری ای بی سی دی یاد میگیری.
    حرصم گرفت.
    _ نه خیرم بنده معلمم!
    همه با تعجب نگاهم کردن و پق زدن زیر خنده.
    امیر_ دانش آموزایی که تو معلمشون باشی، دیدنین.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]آروین_ وای به حالشون.
    یه پسر دیگه_ حالا راستی راستی معلمی؟
    _ آره.
    سیامک_ کجا درس میدی؟
    _ ای بابا چقدر سوال میپرسین. بازجویی که نمیکنین!
    سیامک_ حالا بگو.
    _ جایی کار نمیکنم. معلم خصوصیم.
    امیر_ اومای گاو.
    آروین زد پس سر امیر.
    آروین_ امیر گاو نه، گاد! خاک تو سرت که آبرومونو بردی جلوی خانوم معلم. اون انگلیسی دست و پاشکسته ای هم که تو بلدی، به درد خودت میخوره.
    آروم تر ادامه داد.
    آروین_ پسره ریقو!
    فقط من این حرفشو فهمیدم پق زدم زیر خنده که چشم غره ای بهم رفت و انگشتشو گذاشت روی بینیش یعنی هیس شو.
    _ خب پسرا، خداحافظ.
    همشون خداحافظی کردن. منم نشستم تو ماشین و به طرف باشگاه رقـ*ـص روندم...
    ساعت حدودای یک بود که رسیدم خونه. دیگه نای حرکت کردن هم نداشتم. پاهام و . کولمو رو زمین میکشوندم.
    خداکنه کسی منو اینجوری نبینه که آبروم میره.
    ولی از شانس خیلی خوب و قشنگم همون لحظه، کامران از آسانسور بیرون اومد.
    با دیدن من لبخند محوی زد و به سمتم اومد.
    کامران_ سلام. حالت خوبه؟
    _ سلام. ممنون.
    از کنارش گذشتم که مچ دستمو گرفت و منو برگردوند طرف خودش.
    کامران_ چیزی شده؟
    _ نه.
    کامران_ آخه یه جوری به نظر میای.
    با حالی زار نگاهش کردم.
    _ فقط یکم خستم. چیزی نیست. الآنم اگر اجازه بدی میخوام برم.
    لبخندی زدم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و به طرف آسانسور رفتم ولی از شانس ساحلیم این آسانسور هم گیر کرده بود.
    ای بابا. این که همین الآن ازش بیرون اومد.
    پوفی کردم. چطور اینهمه طبقه رو با پله برم؟
    برگشتم دیدم کامران زل زل داره نگاهم میکنه.
    _ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
    کامران_ میخوای کمکت کنم؟
    _ نه ممنون. اینجوری هم بهم نگاه نکن!
    لبخندی زد و نگاهشو چرخوند.
    پله اولو که بالا رفتم، به عمق فاجعه پی بردم. بالاخره به ایستگاه اول رسیدم. وایسادم.
    دولا شدم و پایینو نگاه کردم. عه! این پسره کار و زندگی نداره؟
    همینجوری داره بهم نگاه میکنه. شیطونه میگه چنان بزنم تو سرش بفهمه با کی طرفه.
    وقتی دید دارم نگاهش میکنم، لبخندی زد و به سمتم اومد.
    _ بابا تو کار و زندگی ندار...
    حرفم هنوز کامل نشده بود که منو مثل کوله انداخت رو دوشش و حرکت کرد.
    مشت زدم به پشتش.
    _ عه عه! نکن. خودم میام. خجالت بکش. این دیگه چه کاریه؟ منو بگذار زمین.
    ولی انگار نه انگار که من دارم باهاش حرف میزنم.
    _ پسره پررو.
    کامران_ شنیدما!
    _ منم گفتم که تو بشنوی. اصلا منو بگذار زمین.
    همون موقع گوشیش زنگ خورد.
    کامران_ بله ماکان؟
    ....
    کامران_ نه. هنوز حرکت نکردم. آخه دستم بنده.
    ...
    کامران_ کیفم خیلی سنگینه. دارم به زور حرکت میکنم؟
    ...
    کامران_ چه کیفی؟ بعدا بهت میگم. خداحافظ.
    قطع کرد.
    _ کیفم خودتی!
    یه جورایی ترسیده بودم. احساس میکردم الآن منو ول میکنه، با مخ میام زمین.
    بالاخره رسیدیم. منو گذاشت زمین و در حالی که نفس نفس میزد، لبخند و چشمکی زد.
    دستشو به معنای خداحافظ تکون داد و رفت.
    زنگ درو زدم ولی کسی باز نمیکرد. حتما نیومدن.
    پوفی کردم و دنبال کلیدم گشتم ولی مگه تو این بازار شام پیدا میشد؟
    کل کیفمو زیر و رو کردم و در آخر پوفی کردم. نیورده بودم!
    حالا من چیکار کنم؟
    اون سه کله پوک که زنگ میزدم، جواب نمیدادن. چون شرکت بودن. یه زنگ به پانیذ زدم که خاموش بود.
    بی خیال غرور و اینا، همونجا رو زمین نشستم و سرمو به دیوار تکیه دادم و خوابم برد.
    _ هی. چرا اینجا خوابیدی؟ پاشو ببینم.
    چشمامو باز کردم. عه. این دوباره اینجا چیکار میکرد؟
    _ چیه؟
    کامران_ چرا اینجا خوابیدی؟
    جواب ندادم. شیطون خندید.
    کامران_ ببینم نکنه دخترا تو رو انداختن بیرون؟
    _ نه خیرم. کسی خونه نیست. کلیدمو هم نیوردم.
    کامران_ اینکه گریه نداره دختر خوب. بیا بریم تو واحد ما.
    چشمام گرد شد.
    _ من کی گریه کردم؟
    خندید و ابرو بالا انداخت.
    کامران_ پاشو بیا.
    نمیخواستم برم ولی از اونجایی که معلوم نیست تا کی باید منتظر دخترا باشم، بی خیال شدم و همراهش وارد خونه شدم.
    خونه، جوری بود که به معنای واقعی شتر با بارش گم میشد!
    یه عالمه لباس دور و بر ریخته بود.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]نگاهی به خونه انداختم. یه خونه نقلی، با سه تا اتاق خواب. کل خونشون سفید و مشکی خیلی شیک بود. البته اگر شلختگیشو فاکتور بگیری!
    بدون تعارف روی مبل نشستم.
    کامران_ چی میخوری برات بیارم؟
    همونجور که سرمو به پشت مبل تکیه میدادم، گفتم:
    _ هیچی. فقط میخوام یکم بخوابم.
    کامران_ پس پاشو برو تو اتاق، راحت بخواب.
    _ همینجور راحتم.
    کامران اومد حرف بزنه ولی من، اصلا حوصله گوش دادنم نداشتم و چشمامو بستم و زودخواب رفتم.
    با بی حالی چشمامو باز کردم. یه پتو روم بود و همونجور نشسته خواب بودم. نشستم و نگاهی به دور و برم کردم. هیچکس نبود. هوا تاریک شده بود. یعنی چقدر خوابیدم؟
    همون لحظه در یکی از اتاقا باز شد و ماکان بیرون اومد.
    ماکان_ سلام. بیدار شدی؟
    په نه په عادت دارم تو خواب چشمامو باز بگذارم.
    _ سلام. چرا زودتر بیدارم نکردین؟
    ماکان شانه ای بالا انداخت.
    ماکان_ خواستیم. ولی کامران نگذاشت.
    بلند شدم.
    ماکان_ کجا؟
    _ کامران رو دیدی از طرف من ازش عذر خواهی و تشکر کن. خداحافظ.
    منتظر جوابش نشدم و از واحدشون بیرون اومدم. سریع زنگ در خونمون رو زدم. پانیذ با یه تاپ و شلوارک درو باز کرد.
    _ خجالت بکش. کسی اینجوری جلوی در‌ وایمیسته؟ برو کنار بینم.
    پانیذ_ علیک سلام. کجا بودی؟ گوشیتو اصلا جواب نمیدادی، نگران شدیم.
    ترانه از اتاق بیرون اومد.
    ترانه_ کجا رفته بودی؟
    نمیخواستم ترانه بفهمه خونه کامران بودم چون ممکن بود دوباره تا چند روز باهام سرد باشه و بهم کم محلی کنه.
    چیزی نگفتم.
    _ بیرون بودم. دخترا کجان؟
    ترانه_ خواب.
    پانیذ_ منظورت از دخترا، مارال و النازه؟
    _ آره. مگه کسی دیگه ای هم هست؟ شاسکول.
    به سمت آشپزخونه رفتم.
    _ من گشنمه. نهار چی خوردین؟
    پانیذ_ کجا بودی که نهارم نخوردی هنوز؟
    دور از چشم ترانه، اشاره ای بهش زدم که بعدا بهت میگم. اونم لبخندی زد و دیگه چیزی نگفت.
    ترانه_ ماکارونی پختم.
    _ او مای گاد. خدا به خیر کنه. مسموم نشیم یکهو!
    خندید و مشتی به بازوم زد.
    پانیذ به سمت آشپزخانه رفت.
    پانیذ_ بشین من برات میارم.
    _ ممنون.
    نشستم و پانیذ یه ظرف پر از ماکارونی با سس قرمز تند آورد.میدونست که من ماکارونی بدون سس، بهم مزه نمیده.
    بعد از غذا خوردن، ظرف هارو شستم.
    هنوز وقت نکرده بودم دوش بگیرم. برای همین یه حمام درست و حسابی دو ساعته هم رفتم که جاتون خالی خیلی هم کیف داد و من هم کلی کف بازی و آب بازی کردم.
    امروز استقلال بازی داشت. وقتی بیرون اومدم، ده دقیقه به بازی مونده بود.
    همونجور با موهای خیس و حوله نشستم پای تی وی.
    الناز_ ساحل پاشو. الآن سرما میخوری.
    _ وللش خونه که گرمه.
    بی خیال شونه ای بالا انداختم.
    مارال_ پاشو حوصله مریض داری نداریم.
    پوفی کردم.
    _ ن...می...خوام.
    اینو شمرده شمرده گفتم. اونام سری از روی تاسف تکون دادن.
    بالاخره بازی شروع شد و سر و صدای ما هم رفت هوا.
    (تعداد ضربان این قلب فقط با دیدن بازی تو بالا میره)
    _ برو فرشید.
    مارال_منظورت از فرشید اسماعیلیه یا باقری؟
    _الآن توپ دست کیه اوسگل؟
    الناز_ فرشید چیه؟ آقای اسماعیلی!
    پوفی کردم.
    _ اگر مهدی قائدی یا داریوش شجاعیانو میوردن، یکم بازی سرعت میگرفت. اینجوری که معلومه این تیم تو ضد حمله ها جا میمونه.
    ترانه_ تو تو کار سرمربیمون فضولی نکن.
    چشم غره ای رفتم.
    ترانه_ اگر یه موقعیت خوب تک به تک با دروازه گیر بیاد، عالیه.
    پانیذ_ در اون صورت، یا گل میشه، یا گلر میاد جلو و مجبور میشه خطا کنه؛ پنالتی اعلام میشه.
    پوزخندی زدم.
    _ البته اگر یکی مثل...باشه که همینجوری توپو راهی اوت میکنه.
    پانیذ_ وای باهات موافقم. اون که دیگه نوبره والا.
    ترانه_ اصلا اون آبروی فوتبال ایرانو بـرده!
    وریا غفوری چند نفرو جا گذاشت و رفت جلو. داد زدم.
    _ بزن وریا!
    مارال_ به جان اون چشمای رنگیت.
    الناز_ به جان اون یدونه پسر تپلت و دوست داشتنیت.
    _ چه شعری شد.
    پانیذ_ بززززن.
    یکم که گذشت و نفس ما بند اومد، بالاخره توپ رفت تو دروازه.
    _ گللللللل.
    کل خونه یکهو رفت رو هوا.
    (فرقی نمیکند تعریف از خوشبختی چه باشد. همین که من طرفدار تو هستم، خوشبخت ترین دختر جهانم!)
    هممون دوتا دوتا زدیم قدش.
    _ وای دمش گرم.
    ترانه_ چه گل اروپایی هم زد.
    نیمه اول تموم شد و من رفتم و لباسمو پوشیدم موهامو هم خیس همونجور گذاشتم باشه. چون کوتاه بود خودش زود خشک میشد.
    مارال_ ساحل بدو. شروع شد.
    پریدم رو مبل. همه مثل چیز نشسته بودیم و به تلوزیون زل زده بودیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا