[HIDE-THANKS]شوت اولو که زدم، به طور افتضاحی رفت بیرون. بقیه هم خندیدن که با چشم غره مرد ساکت شدن.
دوباره زدم. این بار تو چارچوب بود، ولی آروم بود. اینبار که دیگه دستم اومده بود، محکم شوت میکشیدم.
کلافه پوفی کردم. این که خودش مربیه. چقدر بیشعوره. یاد پنالتی ها افتادم. جرقه ای در ذهنم زده شد. شاید بشه در جهت مخالف بزنم. جوری فیگور گرفتم انگار میخوام بزنم سمت راست دروازه. ولی محکم زدم سمت چپ دروازه و توپ گل شد.
مرد با بهت بهم نگاه میکرد. بقیه هم برام دست میزدن. دهانشون باز مونده بود.
مرد به سمتم اومد.
مرد_ آفرین. اولین کسی بودی بهم گل زدی.
چشمام گرد شد. مرد به سمت اتاقش راه افتاد منم دنبالش.
مرد_ ثبت نامت میکنم ولی یه شرط داره.
_ چی؟
مرد_ باید فشرده شرکت کنی.
_ چرا؟
مرد لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. منم قبول کردم. خلاصه ثبت نام کردم لباسمو گرفتم و مجبورم کردن برم تو زمین.
یکی از پسرا داد زد.
پسره_ آقای ستوده معرفی نمیکنین؟ دخترتونه؟
مرده_ ساحل اسکندری عضو جدید تیم.
صدای چی گفتن همه بلند شد.
یه دختر دیگه با بهت گفت:
دختره_ یعنی با ما کار کنه؟
جوری میگه انگار رونالدو تشریف دارن خانم.
مرد_بله.
همه اعتراض کردن. چرا؟ بی حرف به اطراف نگاه میکردم.
یه زمین فوتبال چمن. دور تا دورش انگار زمین دو میدانی بود. دور تا دور زمین چند تا نیمکت بود. یه طرف اتاق مدیریت و طرف دیگه یه راهرو میخورد. خودمو کج کردم. توی اون راهرو، دو تا در رو به روی هم میخورد و انگار رختکن بود. چشمامو ریز کردم. توی هر رختکن هم، یه عالمه از این اتاقکا داشت.
چقدر شیک و با کلاس.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. عه اینو یادم رفت. یه طرف هم یه در میخورد. دیوار کاملا شیشه ای بود و توش، پر از وسایل و دمبل و تردمیل و اینا بود.
انگار مرده اعتراض هارو خوابونده بود. چون اشاره زد برم پیشش.
چیزی از گرم کردن نمیدونستم. فقط هرچی تو تلوزیون قبل از شروع بازی ها دیده بودم. وایسادم تو زمین. مرد سعی داشت بفهمه من به چه دردی میخورم. آخر سر مجبورم کرد بشم مهاجم. خوشحال بودم چون عاشق خط حمله بودم. نه فروارد خوشم میومد و نه دفاع و هافبک. همون بهتر بود.
همه از این همه استعداد من تو فوتبال به وجد اومده بودن. خودمم باورم نمیشد که اینقدر فوتبالم خوب بوده و من نمیدونستم.
لباسمو عوض کردم و از رختکن دخترا بیرون اومدم که محکم خوردم به یه نفر. سرمو آوردم بالا. نه امکان نداشت!
پسره یه تای ابروشو انداخت بالا.
باورم نمیشد. همون پسری که تو ورزشگاه آزادی دیده بودمش. اینجا چیکار میکرد؟ عضو این باشگاهه؟
پسره_ خوب کردی گوش به حرفم دادی.
اخمی کردم. چقدر مغرورانه حرف میزد. من اصلا عادت نداشتم باج کسی رو خونه ببرم. با هر کسی مثل خودش رفتار میکردم.
_ من به حرف تو گوش ندادم. خودم خواستم بیام.
پسره خواست جواب بده که یه دختر کنارش وایساد.
دختره_ آروین.
پسره نگاهش کرد. عه اسمش آروینه؟
دختره_ کاپیتان. میشه منو برسونی؟ آخه ماشین نیوردم.
آروین پوزخندی زد و سرد و مغرور تو چشماش زل زد.
آروین_ من عجله دارم. میتونی با یکی دیگه بری.
آروین سرسری دستی تکون داد و رفت.
خندم گرفت. این با این قیافش کاپیتانه؟ چقدرم مغروره. فکر کرده کیه با دختر بیچاره اینجوری حرف زد. اصلا لیاقت نداره که.
نه بابا کی میره اینهمه راهو؟
از باشگاه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و به سوی خونه روندم. خیلی خوشحال بودم. میخواستم هرچه زودتر همه چیو واسه دخترا تعریف کنم.
صدای آهنگو تا ته پر کردم. رسیدم. وقتی وارد مجتمع شدم، نگهبان با تعجب بهم نگاه می کرد. آخه هیچکس هیچوقت منو اینقدر خوشحال ندیده بود.
پریدم تو خونه.
_سلام. سلام.
فقط پانیذ بود. بقیه سرکار بودن.
پانیذ_ چیه کبکت خروس میخونه؟
_ باشگاه ثبت نام کردم.
پانیذ_ این خوشحالی داره؟
ایشی کردم.
_ برو گمشو.
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم. پریدم تو حموم. از این به بعد هر روز ساعت هشت کلاس داشتم.
با سرحالی بیرون پریدم. آهنگ گذاشتم و شروع کردم به قر دادن. یکهو آهنگ قطع شد.
با غیض به پانیذ نگاه کردم.[/HIDE-THANKS]
دوباره زدم. این بار تو چارچوب بود، ولی آروم بود. اینبار که دیگه دستم اومده بود، محکم شوت میکشیدم.
کلافه پوفی کردم. این که خودش مربیه. چقدر بیشعوره. یاد پنالتی ها افتادم. جرقه ای در ذهنم زده شد. شاید بشه در جهت مخالف بزنم. جوری فیگور گرفتم انگار میخوام بزنم سمت راست دروازه. ولی محکم زدم سمت چپ دروازه و توپ گل شد.
مرد با بهت بهم نگاه میکرد. بقیه هم برام دست میزدن. دهانشون باز مونده بود.
مرد به سمتم اومد.
مرد_ آفرین. اولین کسی بودی بهم گل زدی.
چشمام گرد شد. مرد به سمت اتاقش راه افتاد منم دنبالش.
مرد_ ثبت نامت میکنم ولی یه شرط داره.
_ چی؟
مرد_ باید فشرده شرکت کنی.
_ چرا؟
مرد لبخند خبیثی زد و چیزی نگفت. منم قبول کردم. خلاصه ثبت نام کردم لباسمو گرفتم و مجبورم کردن برم تو زمین.
یکی از پسرا داد زد.
پسره_ آقای ستوده معرفی نمیکنین؟ دخترتونه؟
مرده_ ساحل اسکندری عضو جدید تیم.
صدای چی گفتن همه بلند شد.
یه دختر دیگه با بهت گفت:
دختره_ یعنی با ما کار کنه؟
جوری میگه انگار رونالدو تشریف دارن خانم.
مرد_بله.
همه اعتراض کردن. چرا؟ بی حرف به اطراف نگاه میکردم.
یه زمین فوتبال چمن. دور تا دورش انگار زمین دو میدانی بود. دور تا دور زمین چند تا نیمکت بود. یه طرف اتاق مدیریت و طرف دیگه یه راهرو میخورد. خودمو کج کردم. توی اون راهرو، دو تا در رو به روی هم میخورد و انگار رختکن بود. چشمامو ریز کردم. توی هر رختکن هم، یه عالمه از این اتاقکا داشت.
چقدر شیک و با کلاس.
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. عه اینو یادم رفت. یه طرف هم یه در میخورد. دیوار کاملا شیشه ای بود و توش، پر از وسایل و دمبل و تردمیل و اینا بود.
انگار مرده اعتراض هارو خوابونده بود. چون اشاره زد برم پیشش.
چیزی از گرم کردن نمیدونستم. فقط هرچی تو تلوزیون قبل از شروع بازی ها دیده بودم. وایسادم تو زمین. مرد سعی داشت بفهمه من به چه دردی میخورم. آخر سر مجبورم کرد بشم مهاجم. خوشحال بودم چون عاشق خط حمله بودم. نه فروارد خوشم میومد و نه دفاع و هافبک. همون بهتر بود.
همه از این همه استعداد من تو فوتبال به وجد اومده بودن. خودمم باورم نمیشد که اینقدر فوتبالم خوب بوده و من نمیدونستم.
لباسمو عوض کردم و از رختکن دخترا بیرون اومدم که محکم خوردم به یه نفر. سرمو آوردم بالا. نه امکان نداشت!
پسره یه تای ابروشو انداخت بالا.
باورم نمیشد. همون پسری که تو ورزشگاه آزادی دیده بودمش. اینجا چیکار میکرد؟ عضو این باشگاهه؟
پسره_ خوب کردی گوش به حرفم دادی.
اخمی کردم. چقدر مغرورانه حرف میزد. من اصلا عادت نداشتم باج کسی رو خونه ببرم. با هر کسی مثل خودش رفتار میکردم.
_ من به حرف تو گوش ندادم. خودم خواستم بیام.
پسره خواست جواب بده که یه دختر کنارش وایساد.
دختره_ آروین.
پسره نگاهش کرد. عه اسمش آروینه؟
دختره_ کاپیتان. میشه منو برسونی؟ آخه ماشین نیوردم.
آروین پوزخندی زد و سرد و مغرور تو چشماش زل زد.
آروین_ من عجله دارم. میتونی با یکی دیگه بری.
آروین سرسری دستی تکون داد و رفت.
خندم گرفت. این با این قیافش کاپیتانه؟ چقدرم مغروره. فکر کرده کیه با دختر بیچاره اینجوری حرف زد. اصلا لیاقت نداره که.
نه بابا کی میره اینهمه راهو؟
از باشگاه بیرون اومدم. سوار ماشینم شدم و به سوی خونه روندم. خیلی خوشحال بودم. میخواستم هرچه زودتر همه چیو واسه دخترا تعریف کنم.
صدای آهنگو تا ته پر کردم. رسیدم. وقتی وارد مجتمع شدم، نگهبان با تعجب بهم نگاه می کرد. آخه هیچکس هیچوقت منو اینقدر خوشحال ندیده بود.
پریدم تو خونه.
_سلام. سلام.
فقط پانیذ بود. بقیه سرکار بودن.
پانیذ_ چیه کبکت خروس میخونه؟
_ باشگاه ثبت نام کردم.
پانیذ_ این خوشحالی داره؟
ایشی کردم.
_ برو گمشو.
رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم. پریدم تو حموم. از این به بعد هر روز ساعت هشت کلاس داشتم.
با سرحالی بیرون پریدم. آهنگ گذاشتم و شروع کردم به قر دادن. یکهو آهنگ قطع شد.
با غیض به پانیذ نگاه کردم.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: