ادامه دادم:
یه هفته مونده به عقدشون، پدر و مادر باران کشته شدن. باران تنها شد. دلش میخواست آراد پیشش باشه. وقتی آراد اومد، مستقیم رفت پیش باران. باران رو برد تو اتاقش و مثل همیشه آرومش کرد. بعد از اینکه چهلم پدر و مادر باران شد، آراد رفت مأموریت. باران و باربد آواره شدن. آخه همونایی که مامان و بابای باران رو کشتن، با نقشه باران و باربد رو از خونشون بیرون کردن. باران رفت خونهی عمو خسرو ولی اونا خونه نبودن. مجبور شد واسهی اینکه زنده بمونن، بره پیش عموی خلافکارش. رفت اونجا و مجبور شد دزد بشه و دیگه درس نخونه. باران میخواست مثل باباش پلیس بشه ولی دزد شد. میخواست درس بخونه ولی ترک تحصیل کرد. باران تو یه محیط کاملا مردونه زندگی کرد و بزرگ شد. چند سال گذشت و یه نفر تازه وارد خونه فری شد. باران وقتی اول دیدش، فک کرد همون آراده ولی دید که چشمای این مرد آبیه ولی چشمای آراد قهوه ای بود. خلاصه گذشت و باران با آراد صمیمی تر شد. با هم میرفتن دزدی. کلا شده بودن عین دو تا دوست فوق العاده صمیمی. آراد واقعا مثل یه دوست کنارش بود. گذشت و باران فهمید آراد پلیسه و تصمیم گرفت باهاش همکاری کنه، چون فهمیده بود این آرادِ پلیس، همون آرادیه که یه روزی عاشقش بود. گذشت و فری بهشون گفت که قراره برن به یه مهمونی و زندگیشون عوض بشه. اونا رفتن تو اون مهمونی و آراد هم از باران خواستگاری کرد. بقیش هم دیگه خودت میدونی.
دیگه اشکام اجازه حرف زدن ندادن. فریماه بدون حرف بغلم کرد و گذاشت خودم رو خالی کنم.
************************
الان یک هفته از اون روز میگذره و فریماه با من صمیمی تر شده. توی بلندگو اسم کسایی که ملاقاتی دارن رو میگفتن. رسید به اسم من. حتما باز باربده یا سعید. رفتم سمت محل ملاقات. من رو بردن تو یکی از اتاقا. وقتی وارد شدم، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. خدای من! این آراده؟ اینی که سر و صورتش زخمه، آراده؟ رفتم رو صندلی نشستم. تا من رو دید، سرش رو آورد بالا و گفت:
سلام.
_سلام.
تصمیم گرفته بودم تمومش کنم. نمیخوام آراد با کسی زندگی کنه که باعث سرشکستگیش بشه. بالاخره اونم غرور داره. اون پلیسه، نمیتونه با یه دزد زندگی کنه. آراد سرش رو انداخت پایین و گفت:
ببخش که نتونستم کاری کنم که زندان نری.
کاملا سرد گفتم:
باشه.
با تعجب نگام کرد و گفت:
خوبی؟
_آره.
_چیزی شده؟
_میشه دست از سرم برداری؟
با گنگی گفت:
چی؟
من چه جوری میتونم این حرفا رو بهش بزنم آخه؟ چه جوری میتونم دلش رو بشکونم؟ نفس عمیقی کشیدم و با لحن لاتی گفتم:
ببین پسر جون، تو واقعا فک کردی من عاشقتم؟
با گنگی نگام کرد. پوزخندی زدم و ادامه دادم:
نه آقا! از این خبرا نی. اگه هشت سال پیش هم بِت بله دادم، واس خاطر این بود که بچه بودم و تو رو دربایستی بله دادم. الان هم چون فهمیدم تو پلیسی، وانمود کردم که عاشقتم تا زندان نیوفتم ولی حالا که تو زندانم، دلیلی نمیبینم بازم عاشقت باشم.
بغض بدی به گلوم چنگ مینداخت. هر لحظه امکان داشت بترکه. خیلی خودم رو نگه داشتم که زیر گریه نزنم. با ناباوری داشت نگام میکرد. خندید و گفت:
باران! فک کنم گوشم مشکل پیدا کرده. متوجه حرفات نمیشم!
یه هفته مونده به عقدشون، پدر و مادر باران کشته شدن. باران تنها شد. دلش میخواست آراد پیشش باشه. وقتی آراد اومد، مستقیم رفت پیش باران. باران رو برد تو اتاقش و مثل همیشه آرومش کرد. بعد از اینکه چهلم پدر و مادر باران شد، آراد رفت مأموریت. باران و باربد آواره شدن. آخه همونایی که مامان و بابای باران رو کشتن، با نقشه باران و باربد رو از خونشون بیرون کردن. باران رفت خونهی عمو خسرو ولی اونا خونه نبودن. مجبور شد واسهی اینکه زنده بمونن، بره پیش عموی خلافکارش. رفت اونجا و مجبور شد دزد بشه و دیگه درس نخونه. باران میخواست مثل باباش پلیس بشه ولی دزد شد. میخواست درس بخونه ولی ترک تحصیل کرد. باران تو یه محیط کاملا مردونه زندگی کرد و بزرگ شد. چند سال گذشت و یه نفر تازه وارد خونه فری شد. باران وقتی اول دیدش، فک کرد همون آراده ولی دید که چشمای این مرد آبیه ولی چشمای آراد قهوه ای بود. خلاصه گذشت و باران با آراد صمیمی تر شد. با هم میرفتن دزدی. کلا شده بودن عین دو تا دوست فوق العاده صمیمی. آراد واقعا مثل یه دوست کنارش بود. گذشت و باران فهمید آراد پلیسه و تصمیم گرفت باهاش همکاری کنه، چون فهمیده بود این آرادِ پلیس، همون آرادیه که یه روزی عاشقش بود. گذشت و فری بهشون گفت که قراره برن به یه مهمونی و زندگیشون عوض بشه. اونا رفتن تو اون مهمونی و آراد هم از باران خواستگاری کرد. بقیش هم دیگه خودت میدونی.
دیگه اشکام اجازه حرف زدن ندادن. فریماه بدون حرف بغلم کرد و گذاشت خودم رو خالی کنم.
************************
الان یک هفته از اون روز میگذره و فریماه با من صمیمی تر شده. توی بلندگو اسم کسایی که ملاقاتی دارن رو میگفتن. رسید به اسم من. حتما باز باربده یا سعید. رفتم سمت محل ملاقات. من رو بردن تو یکی از اتاقا. وقتی وارد شدم، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. خدای من! این آراده؟ اینی که سر و صورتش زخمه، آراده؟ رفتم رو صندلی نشستم. تا من رو دید، سرش رو آورد بالا و گفت:
سلام.
_سلام.
تصمیم گرفته بودم تمومش کنم. نمیخوام آراد با کسی زندگی کنه که باعث سرشکستگیش بشه. بالاخره اونم غرور داره. اون پلیسه، نمیتونه با یه دزد زندگی کنه. آراد سرش رو انداخت پایین و گفت:
ببخش که نتونستم کاری کنم که زندان نری.
کاملا سرد گفتم:
باشه.
با تعجب نگام کرد و گفت:
خوبی؟
_آره.
_چیزی شده؟
_میشه دست از سرم برداری؟
با گنگی گفت:
چی؟
من چه جوری میتونم این حرفا رو بهش بزنم آخه؟ چه جوری میتونم دلش رو بشکونم؟ نفس عمیقی کشیدم و با لحن لاتی گفتم:
ببین پسر جون، تو واقعا فک کردی من عاشقتم؟
با گنگی نگام کرد. پوزخندی زدم و ادامه دادم:
نه آقا! از این خبرا نی. اگه هشت سال پیش هم بِت بله دادم، واس خاطر این بود که بچه بودم و تو رو دربایستی بله دادم. الان هم چون فهمیدم تو پلیسی، وانمود کردم که عاشقتم تا زندان نیوفتم ولی حالا که تو زندانم، دلیلی نمیبینم بازم عاشقت باشم.
بغض بدی به گلوم چنگ مینداخت. هر لحظه امکان داشت بترکه. خیلی خودم رو نگه داشتم که زیر گریه نزنم. با ناباوری داشت نگام میکرد. خندید و گفت:
باران! فک کنم گوشم مشکل پیدا کرده. متوجه حرفات نمیشم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: