کامل شده رمان تنها تکیه گاه من | zahra 380 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان را می پسندید؟

  • بله می پسندم.

    رای: 15 93.8%
  • خیر نمی پسندم.

    رای: 1 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
ادامه دادم:
یه هفته مونده به عقدشون، پدر و مادر باران کشته شدن. باران تنها شد. دلش می‌خواست آراد پیشش باشه. وقتی آراد اومد، مستقیم رفت پیش باران. باران رو برد تو اتاقش و مثل همیشه آرومش کرد. بعد از این‌که چهلم پدر و مادر باران شد، آراد رفت مأموریت. باران و باربد آواره شدن. آخه همونایی که مامان و بابای باران رو کشتن، با نقشه باران و باربد رو از خونشون بیرون کردن. باران رفت خونه‌ی عمو خسرو ولی اونا خونه نبودن. مجبور شد واسه‌ی این‌که زنده بمونن، بره پیش عموی خلافکارش. رفت اون‌جا و مجبور شد دزد بشه و دیگه درس نخونه. باران می‌خواست مثل باباش پلیس بشه ولی دزد شد. می‌خواست درس بخونه ولی ترک تحصیل کرد. باران تو یه محیط کاملا مردونه زندگی کرد و بزرگ شد. چند سال گذشت و یه نفر تازه وارد خونه فری شد. باران وقتی اول دیدش، فک کرد همون آراده ولی دید که چشمای این مرد آبیه ولی چشمای آراد قهوه ای بود. خلاصه گذشت و باران با آراد صمیمی تر شد. با هم می‌رفتن دزدی. کلا شده بودن عین دو تا دوست فوق العاده صمیمی. آراد واقعا مثل یه دوست کنارش بود. گذشت و باران فهمید آراد پلیسه و تصمیم گرفت باهاش همکاری کنه، چون فهمیده بود این آرادِ پلیس، همون آرادیه که یه روزی عاشقش بود. گذشت و فری بهشون گفت که قراره برن به یه مهمونی و زندگیشون عوض بشه. اونا رفتن تو اون مهمونی و آراد هم از باران خواستگاری کرد. بقیش هم دیگه خودت می‌دونی.
دیگه اشکام اجازه حرف زدن ندادن. فریماه بدون حرف بغلم کرد و گذاشت خودم رو خالی کنم.

************************

الان یک هفته از اون روز می‌گذره و فریماه با من صمیمی تر شده. توی بلندگو اسم کسایی که ملاقاتی دارن رو می‌گفتن. رسید به اسم من. حتما باز باربده یا سعید. رفتم سمت محل ملاقات. من رو بردن تو یکی از اتاقا. وقتی وارد شدم، از تعجب داشتم شاخ در می‌اوردم. خدای من! این آراده؟ اینی که سر و صورتش زخمه، آراده؟ رفتم رو صندلی نشستم. تا من رو دید، سرش رو آورد بالا و گفت:
سلام.
_سلام.
تصمیم گرفته بودم تمومش کنم. نمی‌خوام آراد با کسی زندگی کنه که باعث سرشکستگیش بشه. بالاخره اونم غرور داره. اون پلیسه، نمی‌تونه با یه دزد زندگی کنه. آراد سرش رو انداخت پایین و گفت:
ببخش که نتونستم کاری کنم که زندان نری.
کاملا سرد گفتم:
باشه.
با تعجب نگام کرد و گفت:
خوبی؟
_آره.
_چیزی شده؟
_می‌شه دست از سرم برداری؟
با گنگی گفت:
چی؟
من چه ‌جوری می‌تونم این حرفا رو بهش بزنم آخه؟ چه ‌جوری می‌تونم دلش رو بشکونم؟ نفس عمیقی کشیدم و با لحن لاتی گفتم:
ببین پسر جون، تو واقعا فک کردی من عاشقتم؟
با گنگی نگام کرد. پوزخندی زدم و ادامه دادم:
نه آقا! از این خبرا نی. اگه هشت سال پیش هم بِت بله دادم، واس خاطر این بود که بچه بودم و تو رو دربایستی بله دادم. الان هم چون فهمیدم تو پلیسی، وانمود کردم که عاشقتم تا زندان نیوفتم ولی حالا که تو زندانم، دلیلی نمی‌بینم بازم عاشقت باشم.
بغض بدی به گلوم چنگ می‌نداخت. هر لحظه امکان داشت بترکه. خیلی خودم رو نگه داشتم که زیر گریه نزنم. با ناباوری داشت نگام می‌کرد. خندید و گفت:
باران! فک کنم گوشم مشکل پیدا کرده. متوجه حرفات نمی‌شم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    با بی رحمی گفتم:
    اول برو خودت رو به یه دکتر نشون بده. من گفتم دیگه نمی‌خوام ببینمت و از اول هم عاشقت نبودم و نیستم و نخواهم بود.
    _باران می‌فهمی چی می‌گی؟
    _آره، خیلی خوب هم می‌فهمم. راستی می‌تونی خودت بری طلاق بگیری. اگه هم نرفتی، از زندان که آزاد شدم با هم می‌ریم.
    _طلاق واسه چی؟
    _واسه‌ی این‌که از هم جدا شیم.
    _ولی باران من دوستت دارم.
    قلبم درد گرفت.
    گفتم:
    ولی من ندارم.
    صدام می‌لرزید؛ فک کنم آراد هم فهمید.
    _چرا این‌کارو با من می‌کنی؟
    یکم دیگه حرف می‌زدم بغضم می‌ترکید و می‌زدم زیر گریه. بلند شدم و خواستم برم که گفت:
    باران؟
    برگشتم سمتش. اونم بلند شده بود. گفت:
    مراقب باربد می‌مونم تا آزاد شی. طلاقم نمی‌گیرم. آزادم که شدی، طلاقت نمی‌دم.
    یه قطره اشک مزاحم از چشمام افتاد پایین که از نگاه تیز آراد دور نموند. سریع زیر لبی یه ممنون گفتم و رفتم بیرون.

    (آراد)
    باران چطور تونست این‌کارو با من بکنه؟ از درون نابود شدم. اشکی که از چشماش افتاد پایین، نشون داد همه حرفاش دروغ بوده. پس چرا اینارو به من گفت؟
    یکی از سربازا اومد تو و گفت:
    جناب سرگرد؟ تشریف نمی‌برین؟
    سرم رو تکون دادم و با پاهایی که توان راه رفتن نداشتن، به بیرون حرکت کردم. چندبار نزدیک بود بیفتم ولی خودم رو نگه داشتم. وقتی رسیدم بیرون، سعید رو دیدم که به ماشین تکیه ‌داده و داره با گوشیش ور می‌ره. چقد بهش اصرار کردم که من رو بیاره تا بارانم رو ببینم. دکترا بهم اجازه نمی‌دادن ولی سعید یواشکی من رو اورد این‌جا تا این حرفاش رو بشنوم، تا بفهمم بازیچه شدم؛ تا بفهمم کسی که حاضر بودم واسش بمیرم، دوستم نداره و اصلا واسش مهم نیستم. دوباره نزدیک بود بیفتم که سعید رسید و زیر بازوم رو گرفت و گفت:
    چته آراد؟
    هیچی نگفتم.
    _فک کردم اگه باران رو ببینی، شارژ می‌شی.
    _اسم اونو نیار.
    _چی شده؟
    _سعید بریم که اعصاب ندارم.
    _خب نگرانت شدم دیگه.
    داد زدم:
    گفتم زود تر بریم که اعصاب ندارم.
    _باشه می‌ریم، چرا می‌زنی؟
    من رو برد تو ماشین و خودش هم نشست و راه افتاد. اعصابم از جای دیگه خورد بود، سر سعید خالی کردم.
    با پشیمونی گفتم:س
    سعید ببخش. اعصابم از جای دیگه خورد بود، سر تو خالی کردم.
    خندید و گفت:
    بیخی! ما به این اخلاق گندت عادت کردیم دادا.
    _یعنی قهر نیستی؟
    با تعجب نگام کرد و گفت:
    مگه دخترم که قهر کنم؟ بهش فک نکن، پس ما رفیق شدیم واس چی؟
    _تو بهترین دوست دنیایی.
    _مخلصیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سرم رو به پنجره تکیه دادم و گفتم:
    سعید من خیلی خنگم، نه؟
    _چه طور؟
    _چرا نفهمیدم؟
    _چی رو؟
    سرم رو به شیشه ماشین کوبوندم و گفتم:
    این‌که دوستم نداره، این‌که منو بازیچه کرده.
    سعید زد کنار و دستم رو گرفت و گفت:
    آراد چی شده؟
    _سعید؟
    _جان سعید؟
    _گفت دوسم نداره. گفت فقط واسه‌ی این‌که زندان نره می‌گفت که دوستم داره و می‌گفت عاشقمه. سعید؟ گفت برم طلاق بگیرم.
    سعید من رو بغـ*ـل کرد. گفتم:
    سعید تو هشت ساله که دوستمی. سعید تو دیدی که من چی کشیدم. تو دیدی که من چه جوری دنبالش گشتم. سعید تو که می‌دونی من چه قدر دوستش دارم، تو که می‌دونی من چه قدر عاشقشم؛ حالا چه جوری ازش طلاق بگیرم؟ چه جوری وانمود کنم دوسش ندارم؟
    _آروم باش داداشم.
    تو بغـ*ـل سعید اشک ریختم.
    _اون قبل از این‌که بره، گریه کرد. من اشکش رو دیدم، دیدم که چه جوری با خودش کلنجار رفت تا این حرفا رو بهم بزنه. پس چرا گفت که از اولم دوسم نداشت؟ سعید، من بدون بارونم می‌میرم.
    _آراد، داداش، شاید الکی گفته باشه. تو بهش فکر نکن. از زندان که آزاد شد، از خودش می‌پرسی. باشه؟
    اشکام رو پاک کردم و چیزی نگفتم. فقط پیش سعید و امیر گریه می‌کردم. اونا هم همین‌طور. روز اول دوستیمون باهم عهد بستیم که هر وقت دلمون گرفت، تو خودمون نریزیم و با هم درد و دل کنیم.
    _دستور حرکت می‌دین قربان؟
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    برو خونه.
    _نشد دیگه. قرارمون این بود بیارمت این‌جا و بعد برگردونمت بیمارستان.
    _سعید! منو ببر خونه. حوصله‌ی بیمارستان رو ندارم. بعدشم من حالم خیلی هم خوبه، احتیاجی به بیمارستان هم ندارم.
    _کاملا مشخصه. دیوونه! رنگت پریده، زخمات هنوز خوب نشده. باید...
    پریدم وسط حرفش و گفتم:
    باید بریم خونه.
    _آراد با کی لج می‌کنی؟
    _می‌گم من خوبم و خودم حال خودم رو می‌دونم. حالا هم منو ببر خونه.
    سعید ماشینش رو روشن کرد و زیر لب گفت:
    خدایا این دیگه چه آدمیه؟ فقط بلده زور بگه. اصن چرا من به حرفش گوش کردم و از بیمارستان اوردمش بیرون؟ همیشه کارش همینه، فقط زور می‌گـه. خدا به داد زنش برسه.
    خندم گرفت. گفتم:
    دارم می‌شنوما.
    _گفتم که بشنوی.
    _ینی این‌قدر اخلاقم بده؟
    _بد واسه‌ی یه دقیقه اش هست. اخلاقت گنده برادر من، گند.
    پوزخندی زدم و آروم گفتم:
    بعد انتظار دارم باران عاشقم باشه!
    این رو گفتم و سرم رو برگردوندم سمت شیشه.
    سعید: آراد شوخی کردم. تو خیلی هم اخلاقت خوبه. باران باید از خداش باشه بیاد بشه زن تو.
    دستمو بردم بالا و گفتم:
    بس کن خواهشا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    یکم تو سکوت گذشت. گفتم:
    سعید؟
    _هوم؟
    _از امیر چه خبر؟
    _بهش زنگ زده بودم. جواب نداد.
    _چرا ما سه تا این‌جوری شدیم؟
    سعید اوفی کرد و من گفتم:
    من که عشقم یک طرفه بود. تو که معلوم نیست عاشق کی هستی. امیر هم که دختر داییش داره ازدواج می‌کنه. عرضه نداشت بهش اعتراف کنه و الان هم آواره شده. چرا هیچ کدوممون به عشقمون نمی‌رسیم؟
    _نمی‌دونم. شاید قسمت ما هم همین باشه.
    _نگفت کی از مرز برمی‌گرده؟
    _وقتی داشت می‌رفت، گفته بود تا وقتی که با خودش کنار نیومده، برنمی‌گرده.
    -ای بابا.
    _من راضیش می‌کنم برگرده. دختر داییش هنوز ازدواج نکرده که.
    _منم کمکت می‌کنم.
    _ایول داداش.

    (باران)
    از اتاق ملاقات اومدم بیرون. اشکام راه خودشون رو پیدا کردن و ریختن. چرا این حرفا رو بهش زدم؟ الان آراد از من متنفره؟ خدا اشتباه کردم. آراد از من دلخور نباش، آراد از من متنفر نشو. به خاطر خودت بود. تو می‌تونی زندگی کنی، تو حق داری با کسی که لایقته ازدواج کنی. آراد من رو ببخش. وقتی وارد سلول خودمون شدم، همه یه جوری نگاهم می‌کردن. اشکام لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. فریماه اومد پیشم و گفت:
    چی شده باران؟ کی اومده بود؟
    با عجز نگاش کردم و چیزی نگفتم.
    فریماه: باران کی بود؟
    رو تخت نشستم و گریه کردم.
    کتی، یکی از دزدا گفت:
    دِ بگو چی شده دیه؟
    _آراد بود.
    فریماه:‌ بهت گفت الان که افتادی زندان دیگه دوست نداره؟
    _نه نه، برعکس! اون اومده بود بگه هنوزم دوستم داره، اومده بود بگه منتظرم می‌مونه.
    کتی: پَ چته؟
    به طور خلاصه واسشون تعریف کردم.
    بعد اشکام بیشتر شد و گفتم:
    فریماه؟ من صدای شکستن قلبش رو شنیدم. فریماه چی‌کار کنم؟
    کتی: خاک بر اون سرت! یه پلیس عاشقت بود خل و چل.
    فریماه: غصه نخور، درست می‌شه.
    بعد اومد بغلم کرد و منم تو بغلش اشک ریختم. قلبم باز درد گرفت. نفسم داشت بند می‌اومد.
    فقط تونستم بگم:
    قرصام.
    و دیگه چیزی یادم نمیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    (آراد)
    وقتی رسیدیم خونه، بی توجه به مامان و بابا و آرزو، مستقیم رفتم سمت اتاقم و در رو هم قفل کردم. مامان و بابا اومدن دم در اتاقم و در زدن.
    مامان: آراد جان، مامان چی شده؟
    بابا: آراد چرا اومدی خونه؟
    آرزو: چرا درو قفل کردی؟
    داد زدم:
    دست از سرم بردارین.
    سعید: ولش کنین. بعد خودش بهتون توضیح می‌ده.
    بابا: چرا اوردیش خونه؟
    _خودتون که پسرتون رو بهتر می‌شناسین. مجبورم کرد.
    گوشی بابا زنگ خورد. فک کنم همه رفتن. راحت شدم. بدون عوض کردن لباسم، افتادم روی تخت. مغزم داشت متلاشی می‌شد. خدایا چرا این‌جوری شد؟ چرا دوستم نداره؟ حالا من بدون اون چی‌کار کنم؟ بابا در زد.
    بابا: آراد درو باز کن. کارت دارم.
    _بابا خواهش می‌کنم. می‌خوام تنها باشم.
    _حسین زنگ زد.
    _خب چی‌کار کنم؟
    _گفت باران رو بردن بیمارستان.
    با شنیدن حرفش، عین فنر پریدم و رفتم درو باز کردم و با نگرانی گفتم:
    واسه‌ی چی؟
    _گفتن قلبش درد گرفت و بی‌هوش شد.
    _قلبش؟
    _آره.
    _چرا این‌جوری شد؟
    _یکی از دوستاش گفته که خیلی گریه کرده و بعد قلبش درد گرفت و بی‌هوش شد. اونا هم بردنش بیمارستان.
    _خدای من!
    _اگه میای، لباس بپوش بریم.
    _من؟ بیام کجا؟
    _بیمارستان دیگه!
    _نه، من نمیام، خودتون برین.
    بابا با تعجب گفت:
    چرا؟!
    سعید اومد و گفت:
    آره آراد، تو نیای بهتره.
    بابا مشکوک پرسید:
    چی شده؟
    _چیزی نیس بابا.
    _رفته بودی دیدن باران؟
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    آره.
    بابا باعصبانیت گفت:
    چی بهش گفتی احمق؟
    قلبم درد گرفت. بابا تو چی می‌دونی که پسرت چی کشیده؟ بی حرف رفتم تو اتاقم و در رو هم قفل کردم. بابا از پشت در گفت:
    وای به حالت اگه به خاطر تو حالش بد شده باشه.
    سعید: آقا خسرو! آروم! آراد بهش چیزی نگفته.
    بابا دوباره گفت:
    آراد اگه بلایی سر امانت فریبرز بیاد، نمی‌بخشمت.
    سعید: آقا خسرو از شما بعید بود.
    مامان: خسرو، تو به بچه چی‌کار داری؟
    آرزو: بابا بریم. بعد راجع بهش حرف می‌زنیم.
    سعید: من پیش آراد می‌مونم.
    از تو اتاق گفتم:
    سعید تو هم برو.
    سعید: نامردم اگه تو رو با این حالت تنها بذارم. تو هم که دیوونه، نمی‌فهمی و یه بار غلط اضافه می‌کنی.
    دیگه چیزی نگفتم. اونا هم رفتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    چند دقیقه بعد سعید اومد دم در و گفت:
    آراد؟ داداش؟ درو باز کن تا بیام تو.
    _سعید! ولم کن! اعصاب ندارم، بعد یه چیزی می‌گم دلخور می‌شی.
    _داداش! یه بار گفتم، بازم می‌گم. من به این اخلاق سگیت عادت دارم، حالا وا کن این درو.
    پا شدم و رفتم درو باز کردم. برگشتم و روی تخت افتادم. سعید اومد تو و گفت:
    اُه اُه! قیافش رو نگاه!
    _سعید؟ می‌خواستی بیای تو که چرند بگی؟
    _حالا پاچه نگیر.
    اومد رو تخت نشست و گفت:
    چه طوری دادا؟
    روی تخت نشستم. یاد باران افتادم. گفتم:
    باران هم اوایل بهم می‌گفت دادا.
    _آراد؟ می‌دونی شبیه کیا شدی؟
    سوالی نگاهش کردم که گفت:
    شبیه این عاشقایی که شکست عشقی خوردن و هرچی که می‌بینن، یاد عشقشون میفتن.
    چشم غره ای بهش رفتم که گفت:
    من همش فکر می‌کردم این چیزا سوسول بازیه!
    با خشم نگاش کردم که گفت:
    الهی من به فدای داداش سگم بشم که فقط بلده پاچه بگیره.
    _سعید!
    با خنده گفت:
    جان سعید.
    _تا حالا کسی بهت گفته بود خیلی مسخره ای؟
    _آره، تو و امیر خیلی بهم گفتین.
    _و خیلی هم پر رو.
    _تو و امیر این رو هم بهم گفته بودین. یه چیز جدید بگو؟
    خندم گرفت بغلش کردم و گفتم:
    دیوونه.
    سعید با یه حالت بامزه ای صداش رو نازک کرد و گفت:
    خاک عالم! من خودم صاحاب دارم بچه پر رو.
    ولش کردم و گفتم:
    کیه اون وقت؟!
    با همون صدا گفت:
    تو خماریش بمون فضول خان!
    _خیلی دیوونه ای سعید.
    _آفرین داداچ! تاحالا بهم دیوونه نگفته بودی. یعنی خوشم میاد همش دنبال کلمات جدید واسه‌ی من می‌گردین شما دو تا!
    خندیدم و گفتم:
    و خیلی هم دلقکی.
    _اینو امیر بهم گفت.
    دوباره گفت:
    یعنی اگه شما دوتا منو نداشتین، چی‌کار می‌کردین؟
    _زندگی!
    _خیلی ممنون!
    _قابلی نداشت.
    سعید دوباره صداش رو نازک کرد و گفت:
    بچه پررو؟ قهوه می‌خوای یا نسکافه؟
    _اوم...قهوه لطفا.
    _منم می‌خوام. برو درست کن و بیار.
    با تعجب نگاش کردم که گفت:
    چته؟ نکنه انتظار داری من برم واست چایی بریزم؟ بلند شو و برو قهوه بیار.
    _من تازه از بیمارستان فرار کردم! حالم خوش نیس.
    با نگرانی گفت:
    اگه حالت خوب نیس پاشو بریم بیمارستان.
    _نه نه! استراحت کنم خوب می‌شم.
    _پس می‌خوای از قهوه درست کردن در بری، آره؟
    دوباره روی تخت دراز کشیدم. سعید هم سرش رو تکون داد و رفت بیرون ساعد دستم رو؛ روی پیشونیم گذاشتم. همه خاطراتمون مثل یه فیلم از جلوی چشمم گذشت. باورم نمی‌شد که دیگه بارون من نیست؛ که از قبل هم مال من نبود. آخه چرا؟ خدایا چرا این‌جوری شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    سعید اومد و گفت:
    ای بابا! باز که تو این‌جا خوابیدی؟ بلند شو و قهوه داش سعیدت رو بخور و کیف کن.
    _ولم کن سعید، اعصاب ندارم.
    _چقد شما دوتا بی جنبه این.
    _سعید! تو چی می‌دونی من چی کشیدم؟
    سعید با لحن دلخوری گفت:
    آره، من چه می‌دونم! من یه احمقم که واس خاطر دوستایی که از برادر هم بیشتر دوسشون دارم، چیزی از خودم نمی‌گم تا شاید بتونم درد شما دوتا رو کم کنم، تا شاید با مسخره بازی شما دوتا رو تو این حال نبینم. هر چی بدبختی و درد دارم رو تو خودم می‌ریزم. فکر می‌کنین من درد ندارم؟ فکر می‌کنین من راحتم که به خاطر داداشِ عشقم چیزی نمی‌گم تا رفیقم ازم دلخور نشه؟ نه! من بیشتر از شما دوتا دارم سختی می‌کشم.
    بلند شدم و گفتم:
    الهی قربونت برم، چرا این‌کارو می‌کنی با خودت داداش؟
    حتی نگاهم هم نکرد. بغلش کردم و گفتم:
    ببخشید، اشتباه کردم.
    اونم بغلم کرد و گفت:
    این چه حرفیه؟ من به سنگ صبور بودن عادت کردم.
    _چرا چیزی نمی‌گی؟ مگه قرارمون این نبود که هر چی شد رو به هم بگیم و تو خودمون نریزیم؟
    _نه داداش، اگه بگم، دوستیمون خراب می‌شه.
    ولش کردم و زل زدم به چشماش و گفتم:
    یعنی چی این حرفا؟
    _ولش کن، بهش فکر نکن.
    _سعید!
    _چیه؟
    با ناباوری گفتم:
    آرزو؟!
    سعید سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت.
    گفتم:
    دِ! حرف بزن سعید.
    سعید سرش رو آورد بالا و گفت:
    از چی بگم؟ از این‌که سه ساله عاشق خواهر بهترین دوستم شدم ولی حرفی نزدم؟ از این‌که وقتی خواستگارای جور واجورش رو می‌بینم و از درون نابود می‌شم؟ از این‌که بهش گفتم و بله رو هم گرفتم ولی به خاطر بهترین رفیقم جلو نمی‌رم تا دوستیمون بهم نخوره؟ از چی بگم آراد؟ کدومشون رو می‌خوای؟ آره، من عاشق خواهرت شدم و نمی‌تونم فراموشش کنم. آرزو همه‌ی زندگیمه، نمی‌خوام از دستش بدم. آراد، تنها آرزوی من، آرزوئه.
    وقتی اینا رو می‌گفت، من با تعجب و دهن باز نگاهش می‌کردم. بعد بغلش کردم و گفتم:
    من که از خدامه آرزو رو بدم به تو. چرا همچین فکری کردی خل و چل؟
    سعید با تعجب از بغـ*ـل من اومد بیرون و گفت:
    یعنی منو نمی‌زنی؟
    خندم گرفت و گفتم:
    واس چی باس شوهر خواهر دیوونه ام رو بزنم؟
    با دهن باز داشت نگام می‌کرد. خندیدم و گفتم:
    چته؟
    _باورم نمی‌شه.
    دوباره همون‌جوری نگام کرد.
    گفتم:
    نه! نمی‌شه با تو مثه آدم برخورد کرد. این کمربند من کو؟
    _رو شلوارته دیگه!
    _اول با این تو رو می‌زنم بعد می‌افتم به جون اون آرزوی چشم سفید.
    سعید با ترس گفت:
    آراد تو رو خدا...با آرزو چی‌کار داری؟ من غلط کردم. بیا منو بکش ولی با آرزو کاری نداشته باش. تو رو خدا داداش. آرزو طاقت کمربند نداره. بیا منو بزن. من غلط کردم عاشق خواهر داداشم شدم. تو رو جون هرکی که دوسش داری، به آرزو چیزی نگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    چنان با عجز این حرفا رو می‌زد که دلم واسش کباب شد. گفتم:
    سعید! شوخی کردم. من غلط بکنم تو و آرزو رو بزنم.
    _یعنی با آرزو کاری نداری؟
    _نه داداش. زندگیِ آرزوئه، خودش تصمیم می‌گیره. بعدشم من کجای دنیا می‌تونم شوهر خواهر به این ماهی پیدا کنم؟
    پرید بغلم و گفت:
    آخ من قربون داداش آراد خودم بشم که این‌قدر مهربونه.
    _لهم کردی بچه!
    باربد اومد خونه و گفت:
    کسی خونه نیس؟
    سعید داد زد:
    بیا این‌جا باربد.
    باربد اومد تو اتاقم و گفت:
    سلام.
    باربد رو که دیدم، یاد باران افتادم.
    سعید: سلام بر داداش باربد خودمون.
    _بقیه کجان؟
    من گفتم:
    بیمارستان.
    باربد با تعجب گفت:
    بیمارستان واس چی؟
    سعید: هیچی نیست. برو لباست رو عوض کن و بعد بیا تا بهت بگم.
    با ترس گفت:
    نکنه واسه‌ی آبجیم اتفاقی افتاده؟
    گفتم:
    باربد جان! چیز خاصی نشده.
    باربد همون‌جا دم در نشست و گفت:
    قلبش، قلبش داغون بود. می‌دیدم دستش همیشه رو قلبش بود.
    سعید رفت پیشش نشست و گفت:
    آبجیت خوب می‌شه.
    باربد گریش گرفت و گفت:
    چرا مامان و بابام رفتن؟
    گفتم:
    باربد؟ داداش؟ آروم باش عزیزم.
    _از وقتی رفتن، باران یه روز خوش ندید ولی نذاشت آب تو دلم تکون بخوره. قلبش داغون شد این‌قدر که بدبختی کشید. این‌قدر که تنهایی غصه خورد.
    رفتم کنارش نشستم و گفتم:
    باربد تو باید قوی باشی. همه بدبختیاتون تموم شد. باران هم خوب می‌شه و برمی‌گرده پیشت.
    باربد: من رو ببرین بیمارستان.
    به سعید گفتم:
    باربد رو ببر بیمارستان.
    سعید نگام کرد و گفت:
    نمیای؟
    گفتم:
    نه نمیام. هرچی شد بهم بگو.
    _باشه.
    بلند شد و همراه باربد از خونه زدن بیرون. به شدت به تنهایی نیاز داشتم. دوباره روی تختم دراز کشیدم و این‌قدر به باران و خاطراتمون فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

    *********************

    وقتی چشمم رو باز کردم، آرزو کنارم نشسته بود. بلند شدم و گفتم:
    چیزی شده؟
    _تو بگو چی شده؟ داداش من هیچ وقت شلخته نبود. چرا دیگه بیمارستان نرفتی؟ چرا سعید به خاطر تو این‌جا موند تا دیوونه بازی در نیاری؟ چرا وقتی فهمیدی باران بیمارستانه، نیومدی بیمارستان؟ چرا سعید گفت نیای بهتره؟
    _او! یکی یکی بپرس دیگه.
    _جواب همه سوالام یکیه. حالا بگو.
    دلم نمی‌خواست کسی از این موضوع خبر دار بشه. روی تخت نشستم و سعی کردم موضوع رو عوض کنم و گفتم:
    خبرای خوب خوب می‌شنوم آرزو خانم!
    باتعجب گفت:
    منظورت چیه؟
    _حالا...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    -آراد! می‌زنمتا! عین آدم حرف بزن.
    _من باید بزنمت.
    _چرا اون وقت؟
    _چرا بهم نگفتی دیوونه؟
    _چی رو؟
    _نگو که سعید بهت نگفته؟
    _سعید چی رو باید بهم می‌گفت؟
    _من فک می‌کردم وقتی رسید بیمارستان، بهت می‌گـه از بس که خر کیف شده بود.
    _بلد نیستی درست حرف بزنی؟
    مهربون نگاش کردم و گفتم:
    دوسش داری؟
    _کی رو؟
    کلافه گفتم:
    آرزو واقعا نمی‌فهمی یا خودت رو می‌زنی به نفهمی؟
    _واقعا نمی‌فهمم خو.
    _عاشق دل خسته ات رو می‌گم.
    _کی هست؟
    -خودت رو به نفهمی نزن آرزو. سعید همه چی رو بهم گفت.
    با ناباوری گفت:
    واقعا؟!
    لبخندی زدم و گفتم:
    آره بهم گفت. البته من خودم فهمیدم. بعد اون تا آخرش رو واسم گفت.
    با نگرانی گفت:
    تو بهش چی گفتی؟
    کاملا جدی گفتم:
    چند تا مشت کوبیدم تو صورتش و بعد هم بهش گفتم که آرزو رو هم تو خونه حبس می‌کنم و گوشیش رو هم ازش می‌گیرم. این‌قدر با کمربند می‌زنمش تا آدم بشه.
    آرزو با بغض گفت:
    داداش غلط کردم. بیا منو بزن. اصن منو بکش ولی با سعید کاری نداشته باش. اون که کار اشتباهی نکرد، فقط عاشق شد. مگه تو عاشق نشدی؟ پس چرا می‌خوای سعید بیچاره رو تنبیه کنی؟ بیا منو بزن ولی به سعید چیزی نگو. غرورش رو نشکن. سعید بهترین دوستته آراد. خواهش می‌کنم داداشی.
    یهو بغضش ترکید و زد زیر گریه. بغلش کردم و گفتم:
    آرزو؟ عزیزم؟ گریه نکن. داشتم باهات شوخی می‌کردم. می‌خواستم ببینم چقدر هم رو دوست دارین. همین!
    از بغلم اومد بیرون و گفت:
    یعنی دیگه با سعید کاری نداری؟
    _نه قربونت برم. وقتی سعید بهم گفت هردوتون هم رو دوست دارین، نمی‌دونی چه قدر خوشحال شدم. سعید رو هم اذیت کردم. باورت نمی‌شه! حرفاتون خیلی شبیه هم بود.
    _یعنی واقعا تو راضی هستی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    وقتی تو راضی باشی من چی‌کاره م؟
    پرید بغلم، جوری که افتادم رو تخت و اونم ابراز احساسات و گفت:‌
    تو بهترین داداشیِ دنیایی.
    خندیدم و گفتم:
    لهم کردی دختر.
    از روم پاشد. منم بلند شدم و نشستم. دوباره باران اومد تو ذهنم. اصلا از ذهنم نرفته بود که بخواد برگرده.
    آرزو: آراد؟
    سرم رو بردم بالا و نگاهش کردم. گفت:
    چی شده؟ چرا چشمات غم داره؟
    چیزی نگفتم. دوباره گفت:
    می‌دونی باران چرا بی‌هوش شد؟
    نگاش کردم و چیزی نگفتم.
    گفت:
    وقتی از پلیسا پرسیدیم، گفتن:
    باران از اتاق ملاقات که بیرون میاد کم کم حالش بد می‌شه ولی جلوی خودش رو می‌گیره که نیفته. می‌گن حتی یه لحظه هم گریش بند نمی‌اومده. وارد سلول که شد، بدتر گریه می‌کرده و آخرش هم نفسش بند اومده و فقط گفته:
    قرصام.
    و از هوش رفته. یکی از دوستاش هم گفته:
    یه فشار روحی خیلی بد بهش وارد شده.
    یعنی گریه هاش به خاطر چی بود؟ سرم رو بین دستام گرفتم و با انگشتم شقیقه هام رو ماساژ دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آرزو دستش رو گذاشت روی پشتم و گفت:
    چرا چیزی نمی‌گی؟
    سرم رو بردم بالا و زل زدم به چشماش و چیزی نگفتم.
    _آراد، داداشی؟ یه چیز بگو.
    همون لحظه مامان صدامون زد و گفت:
    بچه ها؟ بیاین شام.
    _آرزو؟
    _جان آرزو؟
    _باران حالش چطور بود؟
    _وقتی رسیدیم، بـرده بودنش اتاق عمل. خاله عملش کرد. فعلا بی‌هوشه. خاله قول داد هرچیزی که شد خبرمون کنه.
    سرم رو تکون دادم و آرزو گفت:
    نمیای بریم؟
    _نه میل ندارم. تو برو بخور.
    _آراد چته؟
    _اصلا حالم مساعد نیست. بعد بهت می‌گم، الان تنهام بذار.
    وقتی آرزو رفت بیرون، دوباره افتادم رو تخت و به رفتار باران فکر کردم و فکر کردم تا خوابم برد.

    (باران)
    چشمام رو که باز کردم، همه جا سفید بود. دستم رو خواستم بیارم بالا ولی سرم بهش وصل بود. این‌جا کجاست؟ سرم رو چرخوندم. یه خانم سرش رو رو تخت گذاشته بود و خواب بود. این دیگه کیه؟
    یه پرستار اومد تو و گفت:
    سلام خانم خوش خواب. به‌هوش اومدی بالاخره؟
    _این‌جا کجاست؟
    پرستار: بیمارستان.
    _بیمارستان واسه چی؟
    _یادت نیست؟ بی‌هوش شدی بعد آوردنت این‌جا و عملت کردن.
    اون خانم بیدار شد و سرش رو اورد بالا. تازه تونستم صورتش رو ببینم و فهمیدم زن داییه.
    زن دایی: الهی قربونت برم، به‌هوش اومدی؟
    فقط نگاش کردم. پرستاره رفت بیرون و چند دقیقه بعد با هستی اومد تو.
    هستی: سلام باران خانم، چه طوری؟
    گفتم:
    قفسه سینم درد می‌کنه.
    _می‌خوای آرام بخش بزنم بهت تا بخوابی؟
    _نه، من بیشتر از این درد کشیدم. این در برابرشون هیچه.
    زن دایی پیشونیم رو بوسید و گفت:
    الهی فدات شم.
    _باربد، داداشیم کو؟
    هستی: به زور فرستادیمش خونه و گفتیم به‌هوش اومدی، زنگ می‌زنیم.
    هستی اومد کنارم نشست و شیطون گفت:
    حالا اینا به کنار، یکی دیگه هم داشت پرپر می‌زد، ولی نیومد. نمی‌دونم چرا این پسر این‌قدر مغرور شده؟
    _خوب کاری کرد نیومد.
    هستی: اوه اوه! پس دعوا گرفتین؟
    _هستی جون، خواهش می‌کنم.
    _باشه باشه.
    بعد با خنده گفت:
    باران خودت رو آماده کن تا دقایقی دیگر موج عیادت کنندگان به این اتاق سرازیر می‌شوند.
    از لحنش خندم گرفت ولی خیلی تلخ بود، جوری که هستی هم متوجه شد. بلند شد و گفت:
    من برم به بقیه مریضام سر بزنم. زود میام.
    هستی که رفت بیرون، کلی آدم به اتاق سرازیر شدن! عمو خسرو اومد و گفت:
    به‌هوش اومدی دخترم؟
    یه نگاه به دور و برم انداختم. آراد نیومده بود. یعنی باران تو انتظار داری با اون حرفایی که بهش زدی، بازم بیاد عیادتت؟ این‌جوری بهتره، زودتر می‌تونم فراموشش کنم. مگه من تو این هشت سال تونستم فراموشش کنم که الان بتونم؟! هه! باران خیلی سنگدلی که این‌کار رو با آراد کردی. دوباره با یاد آراد اشک تو چشمام جمع شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا