لبخند زدم:
- اینا همش تله ی تو بود!
خندید و نرم روی گونه ام رو بوسید:
- ادامه بده!
سرم رو گذاشتم روی شونه اش:
-" می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سـ*ـینه و آغـ*ـوش
می شوم مدهوش.
باز هم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خوشید
بر فراز تاج زیبایش!"
رادان نشست پشت میز و من روی پاهاش.. دست برد سمت غذا و یه قاشق پر توی دهنش گذاشت. چرخید سمتم:
- آشپزی چطور بود دختر خوشبخت؟
سرم رو تکون دادم:
- عالی!
" میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت،
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می گویند
'دختر خوشبخت!..'"
***
ساعت یک و بیست دقیقه بود. پی ام پروانه رو پاک کردم، بلند شدم، تو اینه به خودم نگاه کردم، چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم فکر کنم هیچ اتفافی نیوفتاده، و با احتیاط رفتم پایین! رادان منتظرم بود، رفتم سمتش:
- ببخشید منتظرت گذاشتم!
تا صدام رو شنید سریع برگشت سمتم و محکم بغلم کرد، خندیدم:
- چته؟ خفه ام کردی!
بدونه اینکه ولم کنه گفت:
- بیا باهم ازدواج کنیم!
دلم ریخت ، میدونستم به زودی این حرف رو میزنه اما بازم توقع نداشتم! خودم رو از تو بغلش کشیدم بیرون، سعی کردم عادی باشم:
- چی شده یکهو؟!
شونه هام رو گرفت تو دست هاش، اون خیره به من بودو من سردرگم و پریشون:
- من خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم، امروزم که خونه آرشام و سوگند بودیم دیدیم چه زندگی قشنگی دارند، بیا اینکارو کنیم، حالا که پدر و مادرت ایرانند من تورو ازشون خواستگاری میکنم!
گیج خندیدم:
- الان اخه؟ یکهو نصف شبی میگی؟
حرفم رو قطع کرد:
- تو خودت گفتی تا همیشه مراقبت باشم، فکر نکن بگی نه ولت میکنم!
دست هاش رو از روی شونه هام برداشت و پشت به من ایستاد. فهمیده بود! محال بود سامان بهش نگفته باشه. اب دهنم رو قورت دادم. اون پریشونیش، درست مثل پریشونی من بود! سعی کردم کلمات اشتباهی رو به زبان نیارم:
- ازدواج که الکی نی کلی مسئولیت داره کلی دردسر داره، قبولش یعنی باید خودمون رو تو یه دوره سخت قرار بدیم و تا مدت زیادی تحت کلی فشار باشیم، اما بازم چون تو میگی من بهش فکر میکنم.. باشه رادان؟
دستش رو تو موهاش فرو برد، رفتم و جلوش ایستادم، منی که پر از سردرگمی بودم سعی میکردم حالش رو خوب کنم؛ آروم بهش گفتم:
- رادان، من کنارت میمونم!
***
سوار ماشینم شدم، نگران بودم، میترسیدم تنها برم بیرون، میخواستم بگم رادان هم باهام بیاد اما جدا از اینکه خودش هم کار داشت، نمیخواستم با لو رفتن رابطمون توسط بابا، یه مشکل دیگه بهمون اضافه شه، اونم تو این اوضاع. تا دکمه استارت رو زدم گوشیم زنگ خورد ، رادان بود جواب دادم؛
- منتظر بمون الان میام!
و قطع کرد!
- اینا همش تله ی تو بود!
خندید و نرم روی گونه ام رو بوسید:
- ادامه بده!
سرم رو گذاشتم روی شونه اش:
-" می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سـ*ـینه و آغـ*ـوش
می شوم مدهوش.
باز هم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خوشید
بر فراز تاج زیبایش!"
رادان نشست پشت میز و من روی پاهاش.. دست برد سمت غذا و یه قاشق پر توی دهنش گذاشت. چرخید سمتم:
- آشپزی چطور بود دختر خوشبخت؟
سرم رو تکون دادم:
- عالی!
" میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت،
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می گویند
'دختر خوشبخت!..'"
***
ساعت یک و بیست دقیقه بود. پی ام پروانه رو پاک کردم، بلند شدم، تو اینه به خودم نگاه کردم، چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم فکر کنم هیچ اتفافی نیوفتاده، و با احتیاط رفتم پایین! رادان منتظرم بود، رفتم سمتش:
- ببخشید منتظرت گذاشتم!
تا صدام رو شنید سریع برگشت سمتم و محکم بغلم کرد، خندیدم:
- چته؟ خفه ام کردی!
بدونه اینکه ولم کنه گفت:
- بیا باهم ازدواج کنیم!
دلم ریخت ، میدونستم به زودی این حرف رو میزنه اما بازم توقع نداشتم! خودم رو از تو بغلش کشیدم بیرون، سعی کردم عادی باشم:
- چی شده یکهو؟!
شونه هام رو گرفت تو دست هاش، اون خیره به من بودو من سردرگم و پریشون:
- من خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم، امروزم که خونه آرشام و سوگند بودیم دیدیم چه زندگی قشنگی دارند، بیا اینکارو کنیم، حالا که پدر و مادرت ایرانند من تورو ازشون خواستگاری میکنم!
گیج خندیدم:
- الان اخه؟ یکهو نصف شبی میگی؟
حرفم رو قطع کرد:
- تو خودت گفتی تا همیشه مراقبت باشم، فکر نکن بگی نه ولت میکنم!
دست هاش رو از روی شونه هام برداشت و پشت به من ایستاد. فهمیده بود! محال بود سامان بهش نگفته باشه. اب دهنم رو قورت دادم. اون پریشونیش، درست مثل پریشونی من بود! سعی کردم کلمات اشتباهی رو به زبان نیارم:
- ازدواج که الکی نی کلی مسئولیت داره کلی دردسر داره، قبولش یعنی باید خودمون رو تو یه دوره سخت قرار بدیم و تا مدت زیادی تحت کلی فشار باشیم، اما بازم چون تو میگی من بهش فکر میکنم.. باشه رادان؟
دستش رو تو موهاش فرو برد، رفتم و جلوش ایستادم، منی که پر از سردرگمی بودم سعی میکردم حالش رو خوب کنم؛ آروم بهش گفتم:
- رادان، من کنارت میمونم!
***
سوار ماشینم شدم، نگران بودم، میترسیدم تنها برم بیرون، میخواستم بگم رادان هم باهام بیاد اما جدا از اینکه خودش هم کار داشت، نمیخواستم با لو رفتن رابطمون توسط بابا، یه مشکل دیگه بهمون اضافه شه، اونم تو این اوضاع. تا دکمه استارت رو زدم گوشیم زنگ خورد ، رادان بود جواب دادم؛
- منتظر بمون الان میام!
و قطع کرد!
آخرین ویرایش: