رمان نقره فام | مائده ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

دلتون برای کدام شخصیت مرد بیشتر میسوزه؟😶


  • مجموع رای دهندگان
    5
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.mahe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/19
ارسالی ها
178
امتیاز واکنش
766
امتیاز
306
محل سکونت
تهران
لبخند زدم:
- اینا همش تله ی تو بود!
خندید و نرم روی گونه ام رو بوسید:
- ادامه بده!
سرم رو گذاشتم روی شونه اش:

-" می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سـ*ـینه و آغـ*ـوش
می شوم مدهوش.
باز هم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعله خوشید
بر فراز تاج زیبایش!"

رادان نشست پشت میز و من روی پاهاش.. دست برد سمت غذا و یه قاشق پر توی دهنش گذاشت. چرخید سمتم:
- آشپزی چطور بود دختر خوشبخت؟
سرم رو تکون دادم:
- عالی!

" میکشم همراه او زین شهر غمگین رخت،
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته می گویند
'دختر خوشبخت!..'"

***

ساعت یک و بیست دقیقه بود. پی ام پروانه رو پاک کردم، بلند شدم، تو اینه به خودم نگاه کردم، چند تا نفس عمیق کشیدم سعی کردم فکر کنم هیچ اتفافی نیوفتاده، و با احتیاط رفتم پایین! رادان منتظرم بود، رفتم سمتش:
- ببخشید منتظرت گذاشتم!
تا صدام رو شنید سریع برگشت سمتم و محکم بغلم کرد، خندیدم:
- چته؟ خفه ام کردی!
بدونه اینکه ولم کنه گفت:
- بیا باهم ازدواج کنیم!
دلم ریخت ، میدونستم به زودی این حرف رو میزنه اما بازم توقع نداشتم! خودم رو از تو بغلش کشیدم بیرون، سعی کردم عادی باشم:
- چی شده یکهو؟!
شونه هام رو گرفت تو دست هاش، اون خیره به من بودو من سردرگم و پریشون:
- من خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم، امروزم که خونه آرشام و سوگند بودیم دیدیم چه زندگی قشنگی دارند، بیا اینکارو کنیم، حالا که پدر و مادرت ایرانند من تورو ازشون خواستگاری میکنم!
گیج خندیدم:
- الان اخه؟ یکهو نصف شبی میگی؟
حرفم رو قطع کرد:
- تو خودت گفتی تا همیشه مراقبت باشم، فکر نکن بگی نه ولت میکنم!
دست هاش رو از روی شونه هام برداشت و پشت به من ایستاد. فهمیده بود! محال بود سامان بهش نگفته باشه. اب دهنم رو قورت دادم. اون پریشونیش، درست مثل پریشونی من بود! سعی کردم کلمات اشتباهی رو به زبان نیارم:
- ازدواج که الکی نی کلی مسئولیت داره کلی دردسر داره، قبولش یعنی باید خودمون رو تو یه دوره سخت قرار بدیم و تا مدت زیادی تحت کلی فشار باشیم، اما بازم چون تو میگی من بهش فکر میکنم.. باشه رادان؟
دستش رو تو موهاش فرو برد، رفتم و جلوش ایستادم، منی که پر از سردرگمی بودم سعی میکردم حالش رو خوب کنم؛ آروم بهش گفتم:
- رادان، من کنارت میمونم!

***
سوار ماشینم شدم، نگران بودم، میترسیدم تنها برم بیرون، میخواستم بگم رادان هم باهام بیاد اما جدا از اینکه خودش هم کار داشت، نمیخواستم با لو رفتن رابطمون توسط بابا، یه مشکل دیگه بهمون اضافه شه، اونم تو این اوضاع. تا دکمه استارت رو زدم گوشیم زنگ خورد ، رادان بود جواب دادم؛
- منتظر بمون الان میام!
و قطع کرد!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    از ماشین پیاده شدم کاش میشد چند روزی خودم رو توی این خونه زندونی کنم، سرمای صبح بهمن پوست صورتم رو سوزوند. یا باید از خونه فرار میکردم یا باید برای مدت طولانی از اینجا فرار میکردم! رادان سمتم اومد، نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت:
    - سوارشو سرده!
    تا رسیدن به اموزشگاهم هیچ حرفی نزدیم، این حرف نزدن رادان حالم رو خراب تر میکرد؛ کاش میدونست چقدر بهش احتیاج دارم! ماشین رو که نگه داشت، گفت:
    - کارت تموم شد بهم زنگ بزن!
    حالا که بهم نگاه نمیکرد میتونستم نگاهش کنم، بدجور قلبم درد میکرد، گفتم:
    - امروز داریم برای مسابقه ی فردا اماده میشیم، بیشتر میمونیم!
    باشه ای گفت، دستم روکه بردم در رو باز کنم گفت:
    - میخوای چیکارش کنی!؟
    برگشتم سمتش به دستش که روی فرمون بود خیره بود، اب دهنم رو قورت دادم ، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد شمرده شمرده گفتم:
    - شاید باید فقط یکم از اینجا دورشم! تا برگرده دوباره!
    بدون اینکه برگرده سمتم گفت:
    - بخاطر همین گفتی نه!؟
    صدای اونم کمی از صدای من نداشت، انگار صدای کسی بود که سال ها غم بزرگی رو متحمل شده بود، برگشت سمتم:
    - تا فهمیدی برگشته دیگه نمیخوای کنار من باشی؟ پشیمون شدی؟ بازم میخوای اون رو انتخاب کنی؟
    کم کم لحنش داشت عصبی میشد؛ گفتم:
    - دیوونه نشو رادان! بازم اون رو انتخاب کنم؟ مگه من خر وقتی اون لعنتی دورم میپلکید تورو داشتم؟ مگه تو گفتی میخوایم و من اون رو انتخاب کردم؟
    اخم کرد؛ روش رو برگردوند، ادامه دادم:
    - برا همین میخوام یه مدت برم از اینجا، چون نمیخوام رابطمون بهم بخوره!
    مسخره خندید، برگشت سمتم:
    - بازم میخوای فرار کنی؟ تو حتی پیش مشاورم نرفتی هیچ وقت! من بدبخت از کجا بدونم واقعا دیگه نمیخوایش؟
    حق داشت این حرف هارو بهم بزنه؟ به منی که ترسیده بودم! ترس از بین رفتن لحظه های خوبم؟ ترس از دست دادن اون؟ نگران و عصبی بودم، گفتم:
    - خودت گفتی، گفتی اگه راحت تره فرار کنم! منم فرار کردم، از هرچی فکر اون تو سرم بود فرار کردم.. حالا میگی اشتباه کردم؟
    دلم میخواست گریه کنم، نمیخواستم مثل یه احمق باشم. اما بدجور هم دلم میخواست گریه کنم، ولی به جاش. بند کیفم رو فشار دادم، اگه گریه میکردم فقط رادان رو عصبی تر میکردم! چند دقیقه ای بود که تو ماشین نشسته بودیم و هیچ حرفی نمیزدیم و فقط صدای نفس کشیدنمون شنیده میشد. یکم که گذشت رادان شروع کرد به حرف زدن:
    - بهم گفتی شاید نتونی هیچ وقت اون رو از ذهنت پاک کنی گفتی شاید هرچقدرم تلاش کنی بازم یه روزی برای یه لحظه ام که شده یادش بیوفتی، گفتی حافظه و خاطرات دست خودمون نیست وگرنه همش رو پاک میکردی! گفتی اما هرطور شده اون رو از قلبت بیرون میکنی، اما انگار حتی از انجام این کارهم فرار کردی!
    نالیدم:
    - رادان..
    حرفم رو قطع کرد:
    - فعلا برو.. کارت تموم شد بهم زنگ بزن!
    از ماشین پیاده شدم باید میگفتم اینطور که فکر میکنه نیست، باید میگفتم اشتباه میکنه اما چرا هیچی نگفتم؟! چرا من خر هیچ حرفی نزده بودم؟ چرا گذاشتم هرطور که میخواد فکر کنه؟

    ***
    جمعه بود مسابقه اشپزی داشتم، رادان هم از دیروز ندیده بودم و باهم حرف نزده بودیم وقتیم که ساعت یک شب رفتم تو حیاط، خبری ازش نبود. یک ساعت منتظرش مونده بودم و برگشته بودم؛ اما مطمئن بودم الان بخاطر بردنم به اموزشگاه میبینمش.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    همینطور هم شد وقتی رفتم بیرون دیدمش که تو ماشین نشسته ، همچنان هیچکدوممون هیچ تلاشی برای حرف زدن با هم نمیکردیم. قلبم میزد. دلم براش تنگ شده بود! دلم میخواست برم و محکم بغلش کنم. بگم تحت فشارم رادان؛ من رو آروم کن من رو از خودت نرون. اما حس مزخرفِ مقصر بودن باعث میشد ازش فاصله بگیرم.. میترسیدم دورو برش بپلکم و اون رو ناراحت تر کنم! تمام راه سکوت کرده بودیم. ماشین رو نگه داشت، یکم معطل کردم بلکم چیزی بگه داشتم از حرف زدنش نا امید میشدم که صدام زد، نا خوداگاه با لحن دلخور گفتم:
    - بله!؟
    یکم مکث کرد و بالاخره گفت:
    - مسابقه ات رو خوب بده!
    سرم و اهسته تکون دادم:
    - سعیم رو میکنم!
    هرکار کردم نتونستم بیخالش شم و از ماشین پیاده شم. همینطور هم اون یک روز بود که من رو از خودش محروم کرده بود، یک روز بود که نداشتمش و این قلب من رو مچاله میکرد! نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم! کمربندم رو باز کردم و خودم رو کشوندم سمتش. حواسش پرت فکرو خیالش بود. باعث شدم شوکه شه. خواستم خودم رو عقب بکشم اما دستش رو گذاشت پشت سرم. اشکم بی اختیار چکید. قلبم تیر میکشید و از مخمصه ای که توش گرفتار شده بودم میترسیدم! ازش که فاصله گرفتم متوجه شدم فقط من نبودم که گریه کرده، نالید:
    - نقره جون رادان من رو ول نکن!
    دستش رو گرفتم:
    - این کار رو نمیکنم رادان قسم میخورم..!
    سرش رو گذاشت رو فرمون:
    - نقره ولم نکن.. نقره..
    شونه هاش لرزیدند. قلبم بی تاب و قرار بود؛ چسبیدم بهش:
    - دیوونه نشو رادان.. من فقط تورو میخوام! من فقط میخوام تورو داشته باشم! قسم میخورم!
    صدای پر دردش قلبم رو اتش زد:
    - اگه هنوزم دوستش داشته باشی! اگه ببینیش و بفهمی هنوزم عاشقشی!
    زار زد انقدر که داشتم دیوونه میشدم. حتی نمیتونستم نفس بکشم.. برگشت سمتم مجبور شدم سرم رو از پشتش بردارم.. چشمهاش قرمز و صورتش خیس.. شونه ام رو گرفت تو دست هاش:
    - نقره التماست رو میکنم به دیدنش نرو! نقره بهش فکر نکن!
    قیافه داغونش حالم رو خراب تر کرد، سرش رو فرو برد تو سـ*ـینه ام:
    - نقره من رو رها نکن.. من.. من نمیخوام تو رو از دست بدم! میترسم نقره! اصلا هرچی تو بگی؛ باهم از اینجا میریم.. فقط تو نبینش!
    چنگ زدم به موهاش:
    - بس کن رادان.. بس کن!
    اما این مرثیه رو تموم نکرد:
    - تو این چند روز یه خواب راحت نداشتم نقره یه نفس راحت نکشیدم.. دائم به این فکر میکنم که حتما میاد سراغت.. تو..تو رو از من میگیره.. من چه غلطی باید بکنم؟ تو حتی نمیخوای باهام ازدواج کنی.. تو من رو نمیخوای!
    لب هام رو گذاشتم روی موهاش:
    - نگران نباش رادان! نگران نباش مرد من! داری من رو ناراحت میکنی!
    هیچی نگفت؛ نفس های صدا دارش رو هنوز هم میشنیدم ! ادامه دادم:
    - یعنی تمام این دوسال هیچی؟ رادان تو فکر میکنی برات نقش بازی می‌کنم.؟
    سرش رو بلند کردم:
    - ببینمت رادان!
    بهم نگاه کرد، اخم کردم:
    - هرچیم بشه! نه بخاطر این،؛ نه، هرکس دیگه ای و هر علت و دلیل دیگه ای! التماستم کردم رهام نمیکنی! فهمیدی؟ همونطور که من رهات نخواهم کرد!
    سرش رو تکون داد، بغض داشت خفه ام میکرد و خودم مونده بودم که چطور میتونستم حرف بزنم! هنوز هم سرش روی سـ*ـینه ام چسبیده بود. و هنوز هم شونه هاش میلرزید.. قلبم سوخت؛
    - نقره من عاشقتم.. من خیلی عاشقتم.. خیلی..
    اشک هام تند تند چکیدند!
    - نقره من رو رها نکن.. من میشکنم بدون تو! من بدون تو هیچیم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    موهاش رو ناز کردم:
    - نترس رادان!.. اینطور که تو فکر میکنی نیست!
    اما اون همچنان رو حرف احمقانه خودش پافشاری کرد:
    - میدونم.. میدونم از وقتی فهمیدی برگشته داری بهش فکر میکنی.. دوباره همه خاطره هات زنده شدن! دوباره حس بودن اون..
    حرفش رو قطع کردم:
    - بسه رادان.. بسه دیونه.. این حرفا چیه؟
    - دارم خفه میشم نقره.. دارم خورد میشم..!
    به سختی نفس کشیدم.. من مسبب درد رادان بودم!
    - همه اش خودم رو لعنت میکنم چرا گذاشتم باش بری.. نقره هیچی نمیگی ولی میدونم هنوزم بهش فکر میکنی!
    کلافه از فکرا و حرفای عجیب غریبش سرش رو بلند کردم:
    - تو چشمهام نگاه کن رادان!
    به زور چشمهاش رو باز کرد.. قلبم به شدت زد:
    - من بمیرمم بهت خــ ـیانـت نمیکنم.. بمیرمم رهات نمیکنم!
    دوباره چسبید بهم:
    - نرو نقره.. نرو!
    آروم رو کمرش ضربه زدم:
    - نمیرم عزیز دلم؛ نمیرم رادان.. تا شب همینجا میمونم خوبه؟
    نفس هاش آروم تر شده بود:
    - شش ماهه برنامه ریختم.. منتظرم.. دارم اوضاع و روبه راه میکنم که این هفته بعد مسابقه ات بیام خواستگاریت.. اما حالا اوضاع من رو! تو جواب رد دادی. میدونی دارم میمیرم از خواستنت ولی بازم.. نمیخوای.. چرا نقره؟ جز اون مرد چه دلیلی میتونه داشته باشه؟
    لب هام رو گذاشتم رو شقیقه اش:
    - من کی جواب رد دادم بهت دیوونه؟
    کمی چونه اش رو با دستم بالا میدم تا ببیندم:
    - من تاحالا به تو گفتم نه؟ به تو گفتم این کار رو نکن؟ یا چی؟ تمام چارچوب های رابطمون رو تو تعیین کردی تو خودت برنامه ریختی.. حالا میگی به خاطر یه نفر دیگه من تو رو رد کردم؟ میخوای بمیری؟!
    اخم ظریفی داره:
    - هنوزم من رو میخوای نقره؟
    سرم رو تکون دادم:
    - یه ساعته دارم همین و میگم خر! دارم میگم من جز تو کسی رو نمیخوام! فقط تو رو میخوام! تو.. تو .. تو!
    لبخند تلخی زد؛ بلند شد، پیشونیم روبوسید و گفت "برم و خودش تا تموم شدن مسابقه منتظرم میمونه!"
    از ماشین پیاده شدم، با خودم فکر کردم که حتما امروز بدترین غذای عمرم رو جلو داورها میذارم! خودم رو نمیفهمیدم و بدجور از خودم عصبی بودم، توقع داشتم که عین خیالم نباشه، برگشت اون مهم نباشه برام، اما بدجور دلهره سراغم اومده بود! از اموزشگاه که خارج شدم رادان رو دیدم که درست روبه روی اموزشگاه پارک کرده بود و بیرون ماشین درحالیکه دست هاش توی جیبش بود و بهش تکیه داده بود، ایستاده بود! با قدم‌ های بلند به سمتش رفتم. باید باز هم باهاش حرف میزدم باید میگفتم نگران من نباشه؛ جلوش ایستادم، زل زدم به چشمهاش:
    - سلام!
    سرش رو تکون داد، گفتم:
    - بیا بازم باهم حرف بزنیم!
    ماشین رو دور زد، من هم سوار شدم. به سمت خونه رفت. یعنی نمیخواست حرف بزنیم؟ قبل از اینکه ریموت رو در بیاره تا در رو باز کنه، برگشت و دوباره راه افتاد اروم پرسیدم:
    - جایی میریم؟
    همینطور که داشت رانندگی میکرد؛ گفت:
    - باید این موضوع رو حل کنیم!
    از تو اینه پشت سرش رو نگاه کرد، گفتم:
    - منم دلم میخواد به کل هرچی هست تموم شه!
    دوباره از آینه به عقب نگاه کرد. میخواستم بر گردم عقب تا ببینم به چی هی نگاه می انداخت! که لب باز کرد:
    - ببوسم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    از حرفش جا خوردم! متعجب گفتم:
    - ببوسمت؟
    نگاه تیزش رو برای لحظه ای بهم دوخت:
    - نمیخوای؟
    چش شده بود!؟ لب زدم:
    - خطرناکه.. سرعتم زیاده!
    عصبی صدام زد:
    - نقره!
    دستم رو اروم بردم جلو گذاشتم رو دست راستش که رو پاش هست. خم شدم سمتش و لب هام رو روی گونه اش گذاشتم، بعد کنار گوشش زمزمه کردم:
    - خوبه؟
    بهم نیم نگاهی انداخت. دوباره به رو به رو خیره شد! اما دستم رو محکم بین انگشتهاش گرفته بود! برگشتم و سر جام نشستم! به نیمرخش خیره شدم، عصبانی بود؟ من که به خواست خودش بوسیده بودمش، شاید هم نگران بود! دستم داشت توی مشتش خرد میشد؛ بی اختیار آخ گفتم اما رادان حواسش نبود، صداش زدم!
    - رادان!
    کوتاه بهم نگاه کرد، سعی کردم دستم رو بیرون بکشم از دستش:
    - انگشتام داره خرد میشه!
    فشاره دستش کمتر شد اما نذاشت دستم رو عقب بکشم! ادامه دادم:
    - من احمق نیستم!
    برگشت و باز بهم نگاه کرد:
    - از کجا مطمئنی!؟
    ماشین رو کنار جاده کشوند و نگه داشت، دست راستم رو گذاشتم روی دستش:
    - از اونجایی که به جای خودم نگران توام!
    یک ماشین از کنارمون رد شدو جلوتر نگه داشت، دستم رو بالا اورد و روش رو بوسید و بعد گذاشت روی پام :
    - فقط خوب نگاه کن!
    متعجب بهش نگاه کردم، در ماشین رو باز کرد؛ دستش رو گرفتم:
    - کجا میری؟
    برگشت سمتم؛ چهره اش توهم و تیره بود:
    - حق نداری از ماشین پیاده شی!
    و خودش از ماشین پیاده شد! چرخیدم و به رو به رو نگاه کردم، ماشینی که جلومون بود و مردی که ازش پیاده شده بود و به سمت ما میومد و رادانی که رفت سمتش. برای یک لحظه باهاش چشم تو چشم شدم، سریع نگاهم رو ازش به رادان دوختم! اما مطمئن بودم خودش بود! کسی که ماه ها از فکر کردن بهش فرار کرده بودم، کسی که میترسیدم باهاش روبه روشم، میترسیدم ببینمش و اسمش رو بشنوم حالا رو به روم ایستاده بودو درست چند متر باهام فاصله داشت. صدای جر و بحثشون نا مفهوم اما تو ماشین میومد، سرم رو بالا اوردم باهم درگیر شده بودند، اگه اتفاقی واسه رادان میوفتاد، هیچ وقت خودم رو نمیبخشیدم. دستم رو سمت در بردم، اما رادان گفته بود نرم بیرون. چشم هام رو بستم، آروم باش نقره تو خیلی وقته که خودت رو واسه همچین روزی اماده کردی، پس آروم باش، نباید این بارهم اشتباه کنی! دستم رو بردم سمت در و در رو باز کردم، در ماشین رو که بستم مسیح رادان رو رها کرد و برگشت سمت من:
    - نقره!
    و لبخند، دیگه لحجه فرانسویش وقتی اسمم رو صدا زد برام جذاب نبود، این باعث شد با اعتماد بیشتری به سمتشون برم! رادان عصبی داد زد:
    - مگه نگفتم حق نداری بیای بیرون؟
    چند قدم امد سمتم:
    - برگرد تو ماشین!
    توی چشمهای قرمزش خیره شدم:
    - بذار باهاش حرف بزنم، خواهش میکنم!
    اشک رو دیدم که تو چشم هاش جمع شد، طوری جلوم ایستاده بود که بدنش به بدنم خورده بود و مطمئنا همونطور که من نمیتونستم مسیح رو ببینم؛ اون هم نمیتونست من رو ببینه! عصبی گفت:
    - نقره!
    دست هام رو گذاشتم روی سـ*ـینه اش :
    - خودت گفتی‌ فرار نکنم، حالا هم بذار باهاش روبه رو شم!
    بی هیچ تلاش دیگه ای دستم رو پس زد و رفت سمت ماشین. برگشتم، رفتم سمت مسیح؛ همچنان لبخند رو لب هاش بود!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    تا جلوش ایستادم گفت:
    - این مرتیکه چی میگه؟ رابـ ـطه منو تو به اون چه ربطی داره؟ اصلا چرا بوسیدیش؟ هان؟
    آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم تو چشمهاش:
    - درست حرف بزن! به تو ربطی نداره!
    ابروهاش رفت بالا:
    - از دیدن من خوشحال نشدی؟
    مسخره خندیدم:
    - چرا باید خوشحال باشم؟ اومدی گند زدی به زندگیم!
    دستش رو تو موهاش فرو برد، همچنان مثل قبل بود، هیچ تغییری نکرده بود؛ توقع داشتم چه تغییری کنه!؟ استایل قبلش رو داشت، حتی بهترم شده بود و من زمین تا اسمون تغییر کرده بودم، گفت:
    - میدونم بدجور از دستم عصبانیی ولی چاره نداشتم، مجبور بودم برم و اوضاع رو درست کنم، دوسال زیاده اما نمیتونستم تا همه چیو تموم نکردم برگردم، توهم که هیچ وقت به ایمیلام جواب ندادی، شماره ات خاموش بود و هیچ دسترسی بهت نداشتم..
    گذاشتم همه حرفاش رو بزنه وقتی تموم شد، بهم خیره شد:
    - متاسفم نقره!
    قلبم تیر کشید، برگشتم و به رادان نگاه کردم به ماشین تکیه داده بود و پشتش بهم بود، گفتم:
    - دوسال دیرکردی و خیلی چیزا تغییر کردند!
    ملتمسانه گفت:
    - میدونم، میدونم همه چیز رو خودم خراب کردم، بهم فرصت بده خودم درستش میکنم!
    برگشتم سمتش:
    - برای من همه چی تموم شده، تو میتونی تلاشت رو کنی، اما بذار بگم بهت که هیچ چیز اون طور که میخوای نمیشه پس الکی زحمت نکش!
    زل زده بود بهم، چطور میتونست انقدر پررو باشه و انگار نه انگار که دوسال گذشته! و انگار نه انگار که چه بلاهایی سرم اورده؛ فقط گفتم:
    - دیگه مزاحمم نشو!
    خواستم برگردم که گفت:
    - یعنی چی نقره؟ مزاحمت نشم؟ من بخاطرت برگشتم، بهت گفتم منتظرم بمون و تو میگی زحمت نکشم؟ نقره منم مسیح من رو میشناسی؟
    دیگه داشت تموم میشد، دیگه توانم برای مقابله باهاش داشت تموم میشد، کاش رادان میومد و نجاتم میداد مثل همیشه! فقط یکم دیگه تحمل باید میکردم، اگه این داستان رو تموم میکردم میتونستم باخیال راحت برگردم سمت رادان، بهش بگم که اون اشتباه میکرد، گفتم:
    - برای من اون رابـ ـطه تموم شده!
    خندید:
    - داری شوخی میکنی، میخوای اذیتم کنی نه؟!
    دیگه چیزی برای گفتن نداشتم، فقط بهش زل زده بودم، وقتی دید هیچی نمیگم گفت:
    - ما کلی خاطره خوب باهم داریم کارای زیادی رو باهم انجام دادیم، ما.. یعنی همه رو فراموش کردی؟
    اصلا دیگه دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم دلم میخواست فرار کنم تو آغـ*ـوش رادان. اما ترجیح دادم تمام حرف هایی که تو ذهنم با خودم داشتم رو بگم اینطور دیگه کاملا خالی از اون و رها میشدم؛ گفتم:
    - نه، خیلیاش رو یادم رفته خیلیاش هم کمرنگ شدن اما بعضی هاشونم کامل و واضح یادمه، اما میدونی نمیتونم به یاد بیارم که چه حسی داشتم بهشون، یادمه ولی احساس نمیکنم برای من اتفاق افتاده باشه!
    بهم نزدیک شد، چشم از چشمهای ناباورش گرفتم و به سمت دیگه ای نگاه کردم.
    - تو برای من خیلی مهم و با ارزش بودی انقدر که حتی به خودم اجازه ندا م بهت دست بزنم.. من عاشقت بودم! حسم واقعی بود و هست! انقدر که بخاطرت همه چیزم رو رها کردم و برگشتم، من بخاطر تو، توی این دوسال نیمی که گذشت جون کندم؛ فکر میکردم یه چیز خاص پیدا کردم، به تو و حست ایمان داشتم مطمئن بودم منتظر برگشتم میمونی! اما..
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    بیخیال قطره های لعنتی شدم، اگه قرار بود، غرورم از بین بره مهم نبود! صدام از بغض و ناراحتی میلرزید:
    - منتظرت میموندم اگه فقط یک بار بیشتر ازم میخواستی ببخشمت، اگه یک روز بیشتر میموندی ایران یک بار بیشتر میومدی سراغم و صدام میزدی، باید برای اینکه منتظرت میموندم التماسم رو میکردی، باید بیشتر ازم میخواستی، من مثل یه احمق اومدم سراغت تا قانعم کنی که ببخشمت! که منتظرت بمونم، اومدم پیشت که هرطور شده جلوم رو بگیری، اما تو هیچ کاری نکردی ، کافی بود بهم میگفتی "که جوون بودم، دنبال پول بودم چشمم فقط پول رو میدید، بخاطر پول باهاش ازدواج کردم" اما تو هیچی نگفتی، حتی برام توضیح ندادی و من احمق خودم میگشتم دنبال یچیزی که بهم ثابت کنه اشتباه میکنم!
    اشک های مزاحمم رو پاک کردم، مسیح فقط نگاهم میکرد، پلک هام رو محکم بستم و بازکردم سعی کردم محکم تر، واضح تر حرف بزنم:
    - الان هم برو از ازادی که من رو براش بهونه کردی لـ*ـذت ببر! منم خوشحالم که اون روز هیچ حرفی نزدی. چون مطمئنا زندگیم باتو خوب پیش نمیرفت!
    نالید:
    - نقره..
    هنوز هم مثل قبل بود، بازهم حق با من بود و اون حرفی برای گفتن نداشت! دستم رو گذاشتم روی قلبم:
    - نمیتونم کسی که کنارمه رو بخاطر کسی که ازم فرار کرده، برنجونم!
    درمونده گفت:
    - من ازت فرار نکردم این حرفا که میزنی همش برداشت اشتباهته توئه، من واقعا عاشقتم نقره! اون روز تو خونه ام وقتی چشمهات رو دیدم مطمئن شدم که منتظرم میمونی من به حس توی چشمهات ایمان داشتم نقره، اگه یکهو همه چیز رو ول کردم؛ اگه بیشتر بهت التماس نکردم بخاطر این بود که مطمئن بودم من رو میبخشی مطمئن بودم احساست نسبت بهم واقعی.. اون موقع توی دردسر افتاده بودم.. ازم شکایت شده بود، مجبور بودم سریعا برم.. میخواستم زودتر برگردم برای همین بدون وقت تلف کردن هم رفتم!
    برگشتم به رادان نگاه کردم، همچنان همونجا ایستاده بود،برای احساس بدی که الان به جونش افتاده بود دل تو دلم نبود! مسیح ادامه داد:
    - حق باتوئه، تو بهونه ی من بودی، تو رو که دیدم فهمیدم زندگیم تا قبل تو هیچی نبوده، من با تو از ته دل خندیدم، و با خودم گفتم تو میتونی دلیل خوبی برای تموم شدن زندگی قبلیم باشی!
    سرش رو چرخوند سمت رادان:
    - اینکه الانم دارم تو رو از دست میدم تقصیر خودمه!
    دلم نمیخواست به حرفاش گوش بدم، از موندن اونجا و شنیدن حرفهاش متنفر بودم! برگشت سمتم:
    - وقتی میدیدم پیش منی و خیره به اون باید خودم رو درگیرت نمیکردم.. وقتی اون شالگردن رو دور گردنش دیدم، نباید سمتت میومدم، اما قرار نبود عاشقت شم! وقتی من رو بخاطر یه سرما خوردگی ول کردی و برگشتی تهران، خودت بهش فکر کن، خیلی مسخره است! با خودم گفتم تاوان اشتباهاتمه؛ وگرنه تو انقدرم بد نیستی!
    کمی عقب تر رفت، دست هاش رو کرد تو جیب شلوارش، اصلا به صورتش نگاه نمیکردم، نمیخواستم از چهره اش حالش رو بفهمم هرچند که صداش افتضاح بود:
    - ولی نقره اگه ما عاشق هم نبودیم، پس چرا قلبامون درد میکنه!؟
    نه! اینطور نبود! قلبم درد میکرد اما نه بخاطر اون! نه من حق نداشتم؛ حق نداشتم به رادان خــ ـیانـت کنم! میخوام لب باز کنم و چیزی بگم که ادامه میده:
    - این دو روز میبینم میبردت میاوردت اما بازهم مثل احمق ها با خودم میگفتم چون بهش گفتم میخوام غذاهایی که اون درست میکنه رو بخورم رفته سراغ اشپزی!
    اروم ادامه داد:
    - اینم حتما بخاطر اونه!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    رادان اومد سمتمون، دستم رو گرفت و کشید:
    - برگرد تو ماشین!
    مسیح گفت:
    - من میرم!
    به دستم که تو دست رادان بود خیره شد:
    - برگشتم انقدر خواهش کنم تا ببخشیم، فکر کنم حالا هزار سال هم ازت بخوام ببخشیم دیگه فایده نداشته باشه!
    برگشت و رفت.. رادان من رو دنبال خودش کشید کنار در ماشین:
    - سوار شو!
    در ماشین رو برام باز کردو من فقط نشستم. در رو بست و ماشین رو دور زد و خودش هم سوار شد، هیچی نمیگفت و منم سکوت کرده بودم! سرم رو به پنجره تکیه دادم و به جدولای جاده و درخت ها که با سرعت از کنارشون میگذشتیم خیره شدم. صدای رادان اومد:
    - هومایون خان خونه است؟
    سرم رو برگردوندم سمتش؛ داشت با تلفنش حرف میزد،
    - باشه مامان، اومدیم!
    و اولین دوربرگردون رو دور زد، کوتاه نگاهم کرد:
    - مامانت اینا نیستند، بهتره بریم خونه!
    همونطور بهش نگاه کردم، حالم خوب نبود؟ اما درست میشد، خودم درستش میکردم، برگشت سمتم؛ نمیخواستم رادان رو دلخور کنم، ناامید و ترسیده! زودتر از من به حرف امد:
    - به چی نگاه میکنی؟
    - ببخشید!
    اخم ظریفی بین ابروهاش جا خوش کرده:
    - بخاطر کدومش؟
    - اینکه چسبیدم بهت، با تموم مشکلاتم!
    دوباره برگشت و نیم نگاهی بهم انداخت:
    - تمام مدت به این فکر میکردم که باید کدومش رو انتخاب کنم؛ باید مثل یه مرد واقعی به تو فکر کنم و ببینم تو چی میخوای یا مثل یه عوضی، خودخواه باشم و تو رو به زور پیش خودم نگه دارم!
    ل*ب*هام کمی کشیده شد، ادامه داد:
    - بد جور دلم خواست یه عوضی باشم، گفتم عیب نداره اگه تو اذیت شی، من مهم ترم!
    اخم ظریفی کردم:
    - خودت رو بیشتر از من دوست داری!
    ماشین رو نگه داشت سرم رو بلند کردم، جلو در خونه بودیم، گفت:
    - فکر کنم ، چون میخوام تو رو فقط برای خودم داشته باشم!

    ***
    توی جام چرخیدم، صدای هانی از پشت تلفن اومد:
    - خب بعدش چیشد؟!
    - هیچی دیگه تموم شد!
    سکوت کرده بود، گفتم:
    - سامان چیزی نگفت بهت؟
    - سامان؟ چرا سامان باید به من چیزی بگه؟!
    ل*ب*هام کش اومد:
    - باشه بین شما چیزی نی!
    سریع گفت:
    - من باید قطع کنم میام باهم حرف میزنیم فعلا!
    و قطع کرد. گوشیم رو کنار گذاشتم و به اسمون نگاه کردم، سرد بود و تاریک. از پشت پنجره تماشای آسمون دلگیر بود! با خودم فکر کردم "کاش بارون بباره!" کاش بارون بباره و همه درد و رنج هارو با خودش ببره! اینطوری شاید همه لبخند بزنند! دستم رو روی قلبم گذاشتم، هیچ چیز سنگینی روش حس نمیکردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    شاید اگه بارون بباره چشمهای من دیگه "غمگین" نباشند! این اخرین چیزی بود که رادان بهم گفته بود. وقتی بهش گفتم نگران نباشه چون قلب من خالی از هر احساسی به اونه؛ گفت که پس چرا چشمهات دروغ میگند! از چشمهام متنفر بودم، چون باعث درد رادان میشد! بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم، با نگاهم دنبال رادان گشتم. خبری ازش نبود. باید بهش ثابت میکردم که اشتباه میکنه! اینطوری اون دیگه دلواپسم نبود!

    ‌‌‌***

    رادان:

    صدای در خونه باعث شد نگاهم رو از تلویزیون بگیرم. مامان بود! دوباره برگشتم و مشغول تماشای تلویزیون شدم، اما صدای صحبت مامان و بابا توجهم رو بهشون جلب کرد. مامان داشت میگفت که نقره بهش گفته برگرده و تاشب لازم نیست بره خونه اشون! تلویزیون رو خاموش کردم، بابا گفت:
    - میخواد خودش برای مامان باباش غذا درست کنه لابد!
    مامان گفت:
    - آخه یهویی؟! عجیب بودش!
    بعد من رو صدا زد بلند، شدم رفتم پیششون، مامان گفت:
    - تو نمیدونی نقره چشه؟ چند روزه یجوریه!
    چهره خودم هم آویزون بود، گفتم:
    - نه مامان چیزیش نی، بیخود نگران نباش!
    و رفتم سمت اتاقم. یه هفته ای که گذشته بود رو زیاد باهم حرف نزده بودیم. دست خودم نبود، نمیتونستم باور کنم که هیچ حسی نداره، هزار بار بهم گفته بود و بازهم ته دلم نمیتونستم قبول کنم. اگه بهش حسی نداشت پس چرا چشمهاش این رو نمیگفت؟ هر چند زیاد داشتم بهش سخت میگرفتم. اما پس چرا حال من خوب نبود! چرا خودش قرار نداشت؟چرا مدام تکرار میکرد؟ و هزار چرای دیگه تو سرم بود! اما با این حال هرشب دعا میکردم که اشتباه کنم! زنگ زدم بهش طول کشید تا جواب بده، و وقتی تماس وصل شد با لحن پر انرژی گفت:
    - جانم؟
    ل*ب*هام کمی کشیده شد:
    - سلام خوبی؟
    - سلام، اوم! توخوبی؟
    لحنش که عادی بود ، شاید هم بهتر بود نسبت به هفته ای که گذشته بود، گفتم:
    - چیزی شده نقره؟!
    ناز خندید:
    - نه چیزی نیست، به خاله ام بگو خوب استراحت کنه امروز، منم امروز میخوام خودم رو به مامان و بابا نشون بدم!
    دیگه نخواستم بیشتر سوال بپرسم ازش:
    - باشه پس، مراقب خودت باش!
    خواستم قطع کنم که صدام زد، گوشی رو بردم دم گوشم:
    - جونم؟
    کمی سکوت و بعد گفت:
    - هیچی، توهم مراقب خودت باش!
    و قطع کرد!

    ***

    نقره:

    میز رو آماده کردم، تقریبا همه چیز حاضر شده بود، به نشیمن سرک کشیدم رادان و بابا نشسته بودند و حرف میزدند. تا رادان سرش رو اورد بالا هل شدم سریع گفتم:
    - غذا حاضره!
    بابا برگشت سمتم. لبخند زدم، رادان بلند شد:
    - من دیگه میرم!
    باباهم بلند شد:
    - چرا توهم نمیای باهم غذا بخوریم؟
    بابا داشت چی میگفت؟ این همه زحمت نکشیده بودم که اینجوری خرابش کنه. به رادان نگاه کردم، رد کن، زود باش! رادان لبخند زد:
    - اتفاقا خیلی دوست دارم!
     
    آخرین ویرایش:

    Im.mahe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/19
    ارسالی ها
    178
    امتیاز واکنش
    766
    امتیاز
    306
    محل سکونت
    تهران
    وای رادان داشت چی میگفت؟ اینطور برنامه ام رو بهم میریخت، چهره ام تو هم رفت، همون موقع برگشت و بهم نگاه کرد:
    - اما دفعه بعد مزاحمتون میشم!
    نفس حبس شده ام رو با حرفش پرت کردم بیرون. خداحافظی کرد و رفت. رادان که رفت بابا صدام زد، ایستادم:
    - بله؟
    - درست نبود اینجوری کردی قیافه ات رو!
    اخه بابا چی میگفت؟ گفتم:
    - نباید بهش میگفتین خب!
    از گوشه چشم نگاهم کرد:
    - فکر کردم خوشحال میشی!
    و جلو تر رفت. مامان از پله ها پایین امد:
    - بالاخره تموم شد؟
    رفتم سمتش:
    - بله تموم شد!
    به میز نگاه کرد، دستش رو توی موهای هایلایتش فرو کرد و به عقب کشیدشون:
    - نه خوبه یه زن خانه دار کامل شدی!
    به طعنه ای که زد توجه نکردم:
    - بیاید مزه اش رو امتحان کنید!
    و خودم جلوتر از هردوشون پشت میز نشستم. بابا کنارم و مامان رو به روم نشست و مشغول خوردن شدند، از تعریف های کوتاه بابا مثل یه بچه چهار ساله ذوق کردم، و مامان، با اینکه راضی به نظر نمیومد اما نتونست خوشمزه بودن غذایی که درست کرده بودم رو به روم نیاره، بابا بهم نگاه کردو گفت:
    - پس چرا خودت نمیخوری!
    سرم رو بلند کردم، نمیدونستم چجور باید شروع کنم، تمام برنامه هام از ذهنم پر کشیده بود. آب دهنم رو قورت دادم:
    - میخوام باهاتون حرف بزنم!
    هردوشون برگشتند سمتم:
    - غذا بهونه بود، میخواستم امروز رو بزور خونه نگهتون دارم و باهاتون حرف بزنم!
    بابا گفت:
    - چیزی شده نقره؟
    بالاخره تمام جراتم رو جمع کردم! نباید بیشتر از این دست دست میکردم:
    - میخوام ازدواج کنم، با رادان!
    لب هام رو محکم روی هم فشردم، صدای برخورد کارد با میز، باعث شد به مامان که متحیر نگاهم میکرد نگاه کنم. بابا از پشت میز بلند شد، گفتم:
    - لطفا!
    مامان انگار تازه به خودش امد:
    - بیا تحویل بگیر همایون! خوب شد اون بابای بیچاره ات مرد ندید نوه هاش دارند چه بلایی سر پسراش میارند!
    برگشت سمت من:
    - دیوونه شدی، خوشی زده زیر دلت!؟
    ناراحت گفتم:
    - یعنی نمیتونم ازدواجم کنم؟
    انگشت های ظریفش رو فرو برد بین موهاش:
    - چرا بکن، اما با کسی که سرتر از توئه!
    با دست هام صورتم رو پوشوندم:
    - تمومش کن مامان!
    - غذا درست کردی که بعدش کوفتمون کنی؟!
    نالیدم:
    - بس کن مامان!
    مامان ادامه داد:
    - تو چرا هیچی نمیگی بهش همایون؟ اصلا همش تقصیره توئه چقدر گفتم نذار این پسره دورو برش بپلکه!
    صدای نشستن بابا رو صندلی و بعد صدای مامان:
    - میخوای بابات رو به کشتن بدی؟ عموت رو ندیدی؟ الان هوراد اوضاعش خوبه؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا