برگشتم با حالی بد و بغضی که توی گلوم نشسته بود و پاهای که به سختی هم یارم شده بودن از عماد دور شدم.
سرم پایین بود که ترابی صدام زد.
-خانومِ درویشی!
سرم رو بالا گرفتم.
-بله.
به در ورودی خانوم ها که با آقایون فاصله داشت اشاره کرد.
-بفرمایید.
-آها، بله.
یک قدم سمته در رفتم؛ اما هنوز قدم اول به دوم نرسیده بود که ماشینی به طرز بدی گوشه ی خیابون پارک کرد و صدای ترمزش توی خیابون پیچید.
متعجب برگشتم، که در راننده به سرعت باز شد و یگانه با عجله بیرون اومد و در حالی که به شدت سرفه می کرد گوشه ی خیابون نشست.
چند نفری به سمتش دویدن و دورش جمع شدن..
ترابی هم دوید سمتش، همه رو کنار زد و کنارش نشست.
-استاد خوبید؟
یگانه سرش رو بالا گرفت و نگاه اشک آلودش رو به ترابی دوخت.
صداش تو گوشم پیچید:
" ...می دونم خیلی دیرِ برای این کار اما می خوام تا حالم بدتر از این نشده حتی واسه یک بار هم شده مهراد و مهران رو ببینم و محکم بغلشون کنم. از زبونشون بشنوم که بهم می گن "مامان"
-خانوم درویشی؛ یلدا خانوم...
انقدر تو فکر بودم که حواسم به صدا زدن های ترابی نبود که عصبی ضربه ی محکمی روس کاپوت ماشین زد و داد زد:
-یلدا، با توام
تکونی خوردم که گفت:
-بیا کمک کن بشونیمش توی ماشین.
قدم تند کردم و سمتش رفتم. با کمک یه دختری دیگه زیر بازوی یگانه رو گرفتم و کمک کردم توی ماشینه بشینه
صدای آروم و بی جونه یگانه رو شنیدم که گفت:
-همراه ام بیا یلدا، نزار مهراد تنها ببرم می ترسم بی قرار بشم و..
آه عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.
ناباورانه سمتش برگشتم.
پس اشتباه نکرده بودم، مهراد همون پسره ی که یگانه در موردش حرف می زد.
-درو ببند یلدا خانوم.
نگاه گیجم رو به ترابی انداختم که به در اشاره کرد.
-ببند درو.
در حالی که هنوز گیج بودم برگشتم و در رو بستم.
که ترابی سریع ماشین رو به حرکت در آورد...
نگاهم به دستِ یگانه افتاد که خونی بود.
خودم رو جلو کشیدم.
-آقای ترابی جعبه دستمال رو از جلو می دید.
نگاهی از تو آیینه انداخت و جعبه دستمال رو سمتم کشید.
جعبه رو گرفتم و عقب برگشتم..
دستِ و دهن یگانه رو که خونی بود رو تمیز کردم که دوباره به سرفه افتاد.
از درد اخم هاش توی هم رفته بود وحتی نمی تونست چشم هاش رو باز کنه..
آروم زمزمه کرد:
-مهرادم.
انقدر لحنش پر از عجز بود که ناخوداگاه اشک هام در اومد.
دستمال رو جلوی دهنش گرفتم تا اگه همراه با سرفه خون بالا آورد روی لباس هاش نریزه.
************
با، باز شدن در و بیرون اومدن دکتر.
من و ترابی با هم از روی صندلی بلند شدیم، که دکتر سمتمون برگشت.
ترابی:
-چی شد آقای دکتر! حالشون خوبه؟
دکتر نگاه متاسفی به من و ترابی انداخت و گفت:
-متاسفانه مریضیشون خیلی پیشرفت کرده؛ خانوم احدی هم حاضر نمیشن شیمی درمانی رو شروع کنن
ترابی با شک لب زد:
-مگه مریضیشون چیه آقای دکتر!؟
دکتر نگاهش رو به ترابی دوخت و گفت:
-شما باید پسرشون باشید درسته!؟ آقا مهراد؟
با این حرف دکتر، چشم هام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
-ای وای
حس کردم مهراد برگشت سمتم، با تعجب گفت:
-نخیر پسرشون نیستم، اما کی گفت من پسرشون هستم؟
داشت همه چی لو می رفت، اگه دکتر یکم دیگه حرف می زد و بیشتر توضیح می داد همه چی معلوم می شد.
-خانوم احدی مدام اسمتون رو...
-آقای دکتر لطفا بیاید بیمار اتاقِ 104 حالش بد شد.
دکتر سریع گفت:
-ببخشید فعلا.
و به سمته دیگه دوید.
ترابی با شک و حالت گیج منگی برگشت:
-این چی می گفت؟
شونه ی بالا انداختم.
-نمی دونم والا. بریم پیش استاد.
سمته در برگشتم که صدای آرومش که با خودش حرف می زد رو شنیدم.
-آخه دکتر اسمه من رو از کجا می دونست؟
وارد اتاق شدم که صداش اومد:
-من میرم یه چیزی بخرم واسش الان میام.
-باشه.
وارد اتاق شدم، با صدای باز شدن در یگانه برگشت سمتم.
با دیدنم اشک هاش روی گونش چکید و با صدای لرزونی گفت:
-دیدی چقدرِ نگرانم شده بود؟دیدی حالش رو یلدا! دیدی؟
هق زد و ملافه ی که روش پهن بود رو، روی صورتش کشید.
دلم واسش سوخت، زنِ بیچاره چقدرِ سختی کشیده بود و حالا....
آهی کشیدم و کنار تختش روی صندلی نشستم..
《دانای_کل》
به ساعت مچی اش نگاه کرد.
یگانه که متوجه ی نگرانی یلدا شده بود، روی تخت خودش رو بالا کشید.
-یلدا جان تو برو دیگه؛ ساعت 9 شد خانواده ات نگران میشن.
با این که خودش هم نگران همین موضوع بود اما دلش نمی اومد یگانه رو توی این حال تنها بزاره..
-نه من به..
حرفش رو کامل نزده بود، که یگانه دستش رو گرفت و با لحن مهربونی گفت:
-برو عزیزدلم من حالم خوبه، نگران من نباش.
و رو به مهراد که روی کاناپه نشسته بود و مدام شماره ای رو می گرفت گفت:
-آقای ترابی شما...
حرفش کامل نشده بود، که مهراد از جاش بلند شد و در حالی که مخاطبش مهلای پشتِ خط بود عصبی گفت:
-مهلا کجایی تو؟ مهران اونجاس؟
مهلا سردرگم و با ترس به اطراف نگاه کرد.
که مهراد فریاد زد:
-مهلا چرا حرف نمیزنی گفتم مهران اونجاس یا نه؟
سرم پایین بود که ترابی صدام زد.
-خانومِ درویشی!
سرم رو بالا گرفتم.
-بله.
به در ورودی خانوم ها که با آقایون فاصله داشت اشاره کرد.
-بفرمایید.
-آها، بله.
یک قدم سمته در رفتم؛ اما هنوز قدم اول به دوم نرسیده بود که ماشینی به طرز بدی گوشه ی خیابون پارک کرد و صدای ترمزش توی خیابون پیچید.
متعجب برگشتم، که در راننده به سرعت باز شد و یگانه با عجله بیرون اومد و در حالی که به شدت سرفه می کرد گوشه ی خیابون نشست.
چند نفری به سمتش دویدن و دورش جمع شدن..
ترابی هم دوید سمتش، همه رو کنار زد و کنارش نشست.
-استاد خوبید؟
یگانه سرش رو بالا گرفت و نگاه اشک آلودش رو به ترابی دوخت.
صداش تو گوشم پیچید:
" ...می دونم خیلی دیرِ برای این کار اما می خوام تا حالم بدتر از این نشده حتی واسه یک بار هم شده مهراد و مهران رو ببینم و محکم بغلشون کنم. از زبونشون بشنوم که بهم می گن "مامان"
-خانوم درویشی؛ یلدا خانوم...
انقدر تو فکر بودم که حواسم به صدا زدن های ترابی نبود که عصبی ضربه ی محکمی روس کاپوت ماشین زد و داد زد:
-یلدا، با توام
تکونی خوردم که گفت:
-بیا کمک کن بشونیمش توی ماشین.
قدم تند کردم و سمتش رفتم. با کمک یه دختری دیگه زیر بازوی یگانه رو گرفتم و کمک کردم توی ماشینه بشینه
صدای آروم و بی جونه یگانه رو شنیدم که گفت:
-همراه ام بیا یلدا، نزار مهراد تنها ببرم می ترسم بی قرار بشم و..
آه عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.
ناباورانه سمتش برگشتم.
پس اشتباه نکرده بودم، مهراد همون پسره ی که یگانه در موردش حرف می زد.
-درو ببند یلدا خانوم.
نگاه گیجم رو به ترابی انداختم که به در اشاره کرد.
-ببند درو.
در حالی که هنوز گیج بودم برگشتم و در رو بستم.
که ترابی سریع ماشین رو به حرکت در آورد...
نگاهم به دستِ یگانه افتاد که خونی بود.
خودم رو جلو کشیدم.
-آقای ترابی جعبه دستمال رو از جلو می دید.
نگاهی از تو آیینه انداخت و جعبه دستمال رو سمتم کشید.
جعبه رو گرفتم و عقب برگشتم..
دستِ و دهن یگانه رو که خونی بود رو تمیز کردم که دوباره به سرفه افتاد.
از درد اخم هاش توی هم رفته بود وحتی نمی تونست چشم هاش رو باز کنه..
آروم زمزمه کرد:
-مهرادم.
انقدر لحنش پر از عجز بود که ناخوداگاه اشک هام در اومد.
دستمال رو جلوی دهنش گرفتم تا اگه همراه با سرفه خون بالا آورد روی لباس هاش نریزه.
************
با، باز شدن در و بیرون اومدن دکتر.
من و ترابی با هم از روی صندلی بلند شدیم، که دکتر سمتمون برگشت.
ترابی:
-چی شد آقای دکتر! حالشون خوبه؟
دکتر نگاه متاسفی به من و ترابی انداخت و گفت:
-متاسفانه مریضیشون خیلی پیشرفت کرده؛ خانوم احدی هم حاضر نمیشن شیمی درمانی رو شروع کنن
ترابی با شک لب زد:
-مگه مریضیشون چیه آقای دکتر!؟
دکتر نگاهش رو به ترابی دوخت و گفت:
-شما باید پسرشون باشید درسته!؟ آقا مهراد؟
با این حرف دکتر، چشم هام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
-ای وای
حس کردم مهراد برگشت سمتم، با تعجب گفت:
-نخیر پسرشون نیستم، اما کی گفت من پسرشون هستم؟
داشت همه چی لو می رفت، اگه دکتر یکم دیگه حرف می زد و بیشتر توضیح می داد همه چی معلوم می شد.
-خانوم احدی مدام اسمتون رو...
-آقای دکتر لطفا بیاید بیمار اتاقِ 104 حالش بد شد.
دکتر سریع گفت:
-ببخشید فعلا.
و به سمته دیگه دوید.
ترابی با شک و حالت گیج منگی برگشت:
-این چی می گفت؟
شونه ی بالا انداختم.
-نمی دونم والا. بریم پیش استاد.
سمته در برگشتم که صدای آرومش که با خودش حرف می زد رو شنیدم.
-آخه دکتر اسمه من رو از کجا می دونست؟
وارد اتاق شدم که صداش اومد:
-من میرم یه چیزی بخرم واسش الان میام.
-باشه.
وارد اتاق شدم، با صدای باز شدن در یگانه برگشت سمتم.
با دیدنم اشک هاش روی گونش چکید و با صدای لرزونی گفت:
-دیدی چقدرِ نگرانم شده بود؟دیدی حالش رو یلدا! دیدی؟
هق زد و ملافه ی که روش پهن بود رو، روی صورتش کشید.
دلم واسش سوخت، زنِ بیچاره چقدرِ سختی کشیده بود و حالا....
آهی کشیدم و کنار تختش روی صندلی نشستم..
《دانای_کل》
به ساعت مچی اش نگاه کرد.
یگانه که متوجه ی نگرانی یلدا شده بود، روی تخت خودش رو بالا کشید.
-یلدا جان تو برو دیگه؛ ساعت 9 شد خانواده ات نگران میشن.
با این که خودش هم نگران همین موضوع بود اما دلش نمی اومد یگانه رو توی این حال تنها بزاره..
-نه من به..
حرفش رو کامل نزده بود، که یگانه دستش رو گرفت و با لحن مهربونی گفت:
-برو عزیزدلم من حالم خوبه، نگران من نباش.
و رو به مهراد که روی کاناپه نشسته بود و مدام شماره ای رو می گرفت گفت:
-آقای ترابی شما...
حرفش کامل نشده بود، که مهراد از جاش بلند شد و در حالی که مخاطبش مهلای پشتِ خط بود عصبی گفت:
-مهلا کجایی تو؟ مهران اونجاس؟
مهلا سردرگم و با ترس به اطراف نگاه کرد.
که مهراد فریاد زد:
-مهلا چرا حرف نمیزنی گفتم مهران اونجاس یا نه؟