کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
برگشتم با حالی بد و بغضی که توی گلوم نشسته بود و پاهای که به سختی هم یارم شده بودن از عماد دور شدم.
سرم پایین بود که ترابی صدام زد.
-خانومِ درویشی!
سرم رو بالا گرفتم.
-بله.
به در ورودی خانوم ها که با آقایون فاصله داشت اشاره کرد.
-بفرمایید.
-آها، بله.
یک قدم سمته در رفتم؛ اما هنوز قدم اول به دوم نرسیده بود که ماشینی به طرز بدی گوشه ی خیابون پارک کرد و صدای ترمزش توی خیابون پیچید.
متعجب برگشتم، که در راننده به سرعت باز شد و یگانه با عجله بیرون اومد و در حالی که به شدت سرفه می کرد گوشه ی خیابون نشست.
چند نفری به سمتش دویدن و دورش جمع شدن..
ترابی هم دوید سمتش، همه رو کنار زد و کنارش نشست.
-استاد خوبید؟
یگانه سرش رو بالا گرفت و نگاه اشک آلودش رو به ترابی دوخت.
صداش تو گوشم پیچید:
" ...می دونم خیلی دیرِ برای این کار اما می خوام تا حالم بدتر از این نشده حتی واسه یک بار هم شده مهراد و مهران رو ببینم و محکم بغلشون کنم. از زبونشون بشنوم که بهم می گن "مامان"
-خانوم درویشی؛ یلدا خانوم...
انقدر تو فکر بودم که حواسم به صدا زدن های ترابی نبود که عصبی ضربه ی محکمی روس کاپوت ماشین زد و داد زد:
-یلدا، با توام
تکونی خوردم که گفت:
-بیا کمک کن بشونیمش توی ماشین.
قدم تند کردم و سمتش رفتم. با کمک یه دختری دیگه زیر بازوی یگانه رو گرفتم و کمک کردم توی ماشینه بشینه
صدای آروم و بی جونه یگانه رو شنیدم که گفت:
-همراه ام بیا یلدا، نزار مهراد تنها ببرم می ترسم بی قرار بشم و..
آه عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.
ناباورانه سمتش برگشتم.
پس اشتباه نکرده بودم، مهراد همون پسره ی که یگانه در موردش حرف می زد.
-درو ببند یلدا خانوم.
نگاه گیجم رو به ترابی انداختم که به در اشاره کرد.
-ببند درو.
در حالی که هنوز گیج بودم برگشتم و در رو بستم.
که ترابی سریع ماشین رو به حرکت در آورد...
نگاهم به دستِ یگانه افتاد که خونی بود.
خودم رو جلو کشیدم.
-آقای ترابی جعبه دستمال رو از جلو می دید.
نگاهی از تو آیینه انداخت و جعبه دستمال رو سمتم کشید.
جعبه رو گرفتم و عقب برگشتم..
دستِ و دهن یگانه رو که خونی بود رو تمیز کردم که دوباره به سرفه افتاد.
از درد اخم هاش توی هم رفته بود وحتی نمی تونست چشم هاش رو باز کنه..
آروم زمزمه کرد:
-مهرادم.
انقدر لحنش پر از عجز بود که ناخوداگاه اشک هام در اومد.
دستمال رو جلوی دهنش گرفتم تا اگه همراه با سرفه خون بالا آورد روی لباس هاش نریزه.

************
با، باز شدن در و بیرون اومدن دکتر.
من و ترابی با هم از روی صندلی بلند شدیم، که دکتر سمتمون برگشت.
ترابی:
-چی شد آقای دکتر! حالشون خوبه؟
دکتر نگاه متاسفی به من و ترابی انداخت و گفت:
-متاسفانه مریضیشون خیلی پیشرفت کرده؛ خانوم احدی هم حاضر نمیشن شیمی درمانی رو شروع کنن
ترابی با شک لب زد:
-مگه مریضیشون چیه آقای دکتر!؟
دکتر نگاهش رو به ترابی دوخت و گفت:
-شما باید پسرشون باشید درسته!؟ آقا مهراد؟
با این حرف دکتر، چشم هام رو بستم و آروم زمزمه کردم:
-ای وای
حس کردم مهراد برگشت سمتم، با تعجب گفت:
-نخیر پسرشون نیستم، اما کی گفت من پسرشون هستم؟
داشت همه چی لو می رفت، اگه دکتر یکم دیگه حرف می زد و بیشتر توضیح می داد همه چی معلوم می شد.
-خانوم احدی مدام اسمتون رو...
-آقای دکتر لطفا بیاید بیمار اتاقِ 104 حالش بد شد.
دکتر سریع گفت:
-ببخشید فعلا.
و به سمته دیگه دوید.
ترابی با شک و حالت گیج منگی برگشت:
-این چی می گفت؟
شونه ی بالا انداختم.
-نمی دونم والا. بریم پیش استاد.
سمته در برگشتم که صدای آرومش که با خودش حرف می زد رو شنیدم.
-آخه دکتر اسمه من رو از کجا می دونست؟
وارد اتاق شدم که صداش اومد:
-من میرم یه چیزی بخرم واسش الان میام.
-باشه.
وارد اتاق شدم، با صدای باز شدن در یگانه برگشت سمتم.
با دیدنم اشک هاش روی گونش چکید و با صدای لرزونی گفت:
-دیدی چقدرِ نگرانم شده بود؟دیدی حالش رو یلدا! دیدی؟
هق زد و ملافه ی که روش پهن بود رو، روی صورتش کشید.
دلم واسش سوخت، زنِ بیچاره چقدرِ سختی کشیده بود و حالا....
آهی کشیدم و کنار تختش روی صندلی نشستم..
《دانای_کل》

به ساعت مچی اش نگاه کرد.
یگانه که متوجه ی نگرانی یلدا شده بود، روی تخت خودش رو بالا کشید.
-یلدا جان تو برو دیگه؛ ساعت 9 شد خانواده ات نگران میشن.
با این که خودش هم نگران همین موضوع بود اما دلش نمی اومد یگانه رو توی این حال تنها بزاره..
-نه من به..
حرفش رو کامل نزده بود، که یگانه دستش رو گرفت و با لحن مهربونی گفت:
-برو عزیزدلم من حالم خوبه، نگران من نباش.
و رو به مهراد که روی کاناپه نشسته بود و مدام شماره ای رو می گرفت گفت:
-آقای ترابی شما...
حرفش کامل نشده بود، که مهراد از جاش بلند شد و در حالی که مخاطبش مهلای پشتِ خط بود عصبی گفت:
-مهلا کجایی تو؟ مهران اونجاس؟
مهلا سردرگم و با ترس به اطراف نگاه کرد.
که مهراد فریاد زد:
-مهلا چرا حرف نمیزنی گفتم مهران اونجاس یا نه؟
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    یلدا و یگانه نگران به هم نگاه کردن، که یگانه با تشویش و دلهره پرسید:
    -چی شده؟
    اما مهران بی توجه به سوالِ یگانه، تمام وجودش گوش شده بود و به مهلا گوش می داد.
    دلش شور می زد و صدای گریه ی آروم مهلا به نگرانیش دامن می زد.
    -داداش، مهران....
    و هق هق گریه اش، زبانش را روی ل*ب*هاش خشکش کشید دستش را به دیوار زد تا تعادل خودش را حفظ کند.
    آروم با تردید پرسید:
    -مهلا، مهران چی حرف بزن؟
    مهلا بی امان با صدای بلندی زد زیر گریه..
    -مهراد تو رو خدا بیا، مهران داره می میره آوردیمش بیمارستانه...
    صبر نکرد، گوشی را قطع کرد و به صورت بیرون دوید.
    یگانه که از دیدن حالِ مهراد نگران شده، ملتمس نگاهش را به یلدا انداخت و گفت:
    -برو دنبالش خواهش می کنم.
    یلدا بی درنگ دسته یگانه را رها کرد و از اتاق بیرون رفت.
    مهراد با پاهایی که انگار وزنه ی صد کیلویی بارشون بود می دوید، چشمانش تار می دید، از صدها فکر ناجور و وحشتناکی که به سرش می زد نگرانیش بیشتر شده بود.
    به آخرین پله که رسید به سمته چپ برگشت.
    درست رو به روی در اتاق عمل..
    نگاهش رو که نگرانی و ترس در آن موج میزد را به مهلا که پشتِ در اتاق عمل در حالی که سرش روی زانوهاش بود و صدای گریه اش تمام فضا رو پر کرده بود. نشسته و مدام مهران رو صدا می زد.
    نگاهش لغزید سمته کیوان و شبنم.
    خیلی عادی بدون اینکه انگار چیزی شده باشد نشسته بودن و..
    دیگر طاقت نیورد؛ در همان حالی که دستش را محکم به تنه ی دیوار زده بود تا بتواند بدون لغزیدن راه برود به سمتشان رفت
    وحشت زده بود و می ترسید سوالی بپرسد؛ و جوابی بشوند که از شنیدنش هراس داشت. بغضی که گلویش را به درد آورده بود را به سختی قورت داد.
    با صدای که سعی می کرد محکم باشدو هیچ بغضی نداشته باشد مهلا را صدا زد.
    -مهلا.
    همزمان یلدا از پله ها بالا آمد و سمته اتاق عمل پیچید.
    مهلا سرش را بالا گرفت؛ با دیدن مهراد بی تاب از جایش بلند شد.
    هق هق گریه اش بیشتر شد، جلو امد و خود را در آغـ*ـوش مهراد انداخت.
    بی طاقت با دست های بی جون و لرزونش مهلا را عقب کشید، نگاه نگرانش را به نگاه گریون مهلا دوخت.
    -چی شده مهلا؟
    سرش را پایین انداخت، با صدای لرزونی گفت:
    -زیاد مصرف کرد و...و...
    با شنیدن این حرف قدمِ بی جونی به عقب برداشت و با صدای تحلیل رفته ی لب زد:
    -یا خدا..
    عاجزانه سرش را بالا گرفت، چنگی به پیراهن مهراد زد.
    -مهراد من می ترسم، وقتی رسیدم بالا سرش تنش...تن...
    گریه اش امان حرف زدن را ازش گرفته بود.
    یادِ اون لحظه که بالا سر جسم بی جون مهران رسید بود لحظه ی از ذهنش نمی رفت.
    نگاه بی رمقش را به اطراف گردوند، کلافه و سردرگم چنگی در موهایش زد.
    -تقصیره من بود، تقصیر من بود.. حواسم...
    نگاهش که کیوان افتاد، آتیش خشم در وجودش شعله ور شد. و به سمتش هجوم برد..
    فریاد زد:
    -تو بهش دادی ها؟
    یقه اش را کشید و از جا بلندش کرد، نگاه به خون نشسته اش را به کیوان دوخت و نعره زد:
    -دعا کن بلایی سرش نیاد وگرنه به خداوندی خدا خودم شما دوتا رو می کشم.
    کیوان عصبی یقه اش را از دستِ مهراد بیرون کشید
    -ولم کن ببینم، به من چه مربوطه پسره ی احمق خودش انقدر کشید تا اوردوز کرد.
    نیش خنده عصبی زد
    -خودش آره!؟ ببینم کی اول این زهرماری رو انداخت به جونش ها؟ خودش؟
    انگشت تهدیدش را بالا گرفت و با لحن محکمی گفت:
    -خوب گوش کن ببین چی میگم؛ بلایی به سر مهران بیاد خودت و این زنت رو نابود فرض کن.
    مهلا وحشت زده جلو اومد، بازوی مهراد رو گرفت و آروم زمزمه کرد:
    -داداش تو رو خدا آروم باش.
    نگاه تندی به مهلا انداخت و بازویش را از دستش بیرون کشید، که همزمان نگاهش به یلدا افتاد که آروم و بی صدا گوشه ی ایستاده بود.
    لب تر کرد و قدمی عقب رفت.
    که در اتاق عمل باز شد و دکتر بیرون اومد.
    بی درنگ به سمتش رفت.
    -چی شد آقای دکتر؟
    نگاه جزئی به همه انداخت و گفت:
    -خدا رو شکر تونستیم بیمار رو برگردونیم، اما متاسفانه به دلیل حجم زیاد موادی که مصرف کرده بود بیمارتون تو کماء رفتن و اعلائم حیاتیشون نرمال نیست. فعلا منتقل میشه بخش مراقبت های ویژه، انشالله سلامتیش رو بدست بیاره.
    این حرف رو زد و از مقابل نگاه گریون مهلا و میخِ مهراد گذشت.
    مهلا بی جون روی صندلی نشسته و گریه سر داد..
    دستانش را مشت کرد و زیر لب غرید:
    -گمشید از این جا.
    سرش پایین بود، و مخاطبش را کیوان و شبنم قرار داده بود.
    کیوان با غیض گفت:
    -درست صحب...
    باسرعت برگشت و نگاه تیز و تندش را کیوان انداخت.
    -اگه میخوای لحنم بدتر از این نشه و به خاطر حال الانه مهران از دوتاتون شکایت نکردم زودتر از اینجا برید.
    ***********
    لیوان آب رو سمتش گرفت و آروم گفت:
    -یکم آب بخور رنگت پریده.
    هر دو برگشتن و به یلدا نگاه کردن.
    لبخند کوتاهی به روی مهلا زد و کنارش نشست.
    -آب.
    لیوان آب رو گرفت.
    -مرسی.
    مهراد از جایش بلند شد، چنگی در موهایش زد و با لحن کلافه ای گفت:
    -پاشو بریم یلدا.
    یلدا و مهلا، هردو متعجب سرشون رو بالا گرفتن که مهراد به
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    خودش آمد، عصبی لب گزید و حرفش را تصحیح کرد:
    -یلدا خانوم...
    《یلدا》
    با خستگی کلید رو توی قفل چرخوندم، قبل از اینکه در رو با کلید باز کنم، در باز شد.
    سرم رو بالا گرفتم مامان با اخم های در هم و نگاه شکایش رو به روم ایستاده بود می دوتستم به خاطر دیر کردنم این ژست رو گرفته.
    کوله ام رو، روی شونه ام جا به جا کردم و رفتم داخل.
    -سلام.
    شاکی برگشت و جواب داد:
    -علیک سلام، می خواستی دو ساعت دیگه بیای.
    با خستگی گفتم:
    -مامان به خدا خیلی خستم، تمام امروز توی بیمارستان بودم.
    تا این رو گفتم، حالا چهره اش عوض شد و نگران پرسید:
    -چی؟ بیمارستان واسه چی؟
    برگشتم و سمته پله ها رفتم.
    -واسه خودم نه، واسه استادم امروز توی خیابون حالش بد شد با یکی از همکلاسی هام بردیمش دکتر.
    و برای اینکه نگه خب به توچه، تو چرا بردیش.
    روی پله ی اول ایستادم و برگشتم سمته مامان که شاکی بود.
    سریع با لحن ناراحتی گفتم:
    -مامان بی چاره سرطان داره.
    تا این رو گفتم قیافش تو هم رفت.
    -ای وای خدای من، جدی جی گی؟ زنِ بیچاره.
    از معقنه خسته شدم و کم کم داشتم داخلش احساس خفگی می کردم واسه همین بی حوصله از سرم کشیدمش.
    -آره به خدا.
    برگشتم که برم بالا، اما یادِ بابا افتادم. خبری ازش نبود یعنی کجاست؟
    برگشتم همین سوال رو از مامان پرسیدم که گفت رفته بنزین بزنه.
    -آها باشه. من برم لباسامو عوض کنم.
    -تا تو بری من غذا رو گرم می کنم.
    -باشه.
    رفتم تو اتاق و لباس هام رو عوض کردم.
    فکرم سمته عماد کشیده شد، یعنی امروز اومده بود دم دانشگاه واسه چی؟ چی می خواست بهم بگه که با دیدنم کنارِ ترابی پشیمون شد؟
    با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم، گوشی رد از تو کیف در آوردم.
    جواب دادم:
    -جانم نسرین؟
    بی مقدمه گفت:
    -اونوقت بگو هیچی بینِ تو و مهراد نیست.
    با تعجب نگاهی از تو آیینه به خودم انداختم.
    -در موردِ چی صحبت می کنی نسرین؟
    -توی دانشگاه پر شده که تو و مهراد تمام روز با هم بودید.
    چشم هام رو با حرص بستم.
    -تو هم باور کردی؟
    نسرین چند لحظه مکث کرد و بعد با لحن آروم و نگرانی گفت:
    -می ترسم این حرفا به گوشه کیان برسه.
    با یادآوری کیان، لبخند تلخی روی لبم نشست.
    -نمی رسه نگران نباش.
    -اما یلدا.
    میون حرفش پریدم و با صدای آرومی گفتم:
    -نامزدی رو بهم زدیم.
    نسرین که انگار متوجه ی حرفم نشده به حرفش ادامه داد:
    -یلدا به خدا ممکنه یهو یکی....
    مکث کرد، انگار تازه داشت متوجه حرفم می شد. لحظه ی بعد با تردید پرسید:
    -چی؟
    لبم رو به دندون کشیدم و از جام بلند شدم و سمته پنجره برگشتم.
    -چند روز پیش نامزدی رو بهم زدم.
    با صدای بلند و هیجان زده ی گفت:
    -جونه یلدا راست می گی؟ بالاخره از خر شیطون اومدی پایین؟
    تک خنده ی زدم.
    -نه خودش در اومد من و عماد فهمید من هم بهم زدم.
    -چی؟ در مورد تو و عماد فهمید یعنی چی؟
    انقدر صداش بلند بود که مجبور شدم گوشی رو از گوشم فاصله بدم.
    با حرص گفتم:
    -نسرین چه خبرته گوشم رو کر کردی، فعلا قطع کن کلی کار دارم بعدا حرف می زنیم.
    -نه، نه قطع نکن بگو، الان بگو.
    تشر زدم:
    -نسرین قطع کن.
    نفسش رو با حرص بیرون داد.
    -خیلس عوضی ای یلدا، انداختیم تو خماری. باشه قطع کن تا بیشتر کنجکاو نشدم.
    -باشه خدافظ.
    گوشی رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم...
    وارد آشپزخونه شدم، مامان داشت غذا رو توی ظرف می ریخت.
    برگشت با دیدن من گفت:
    -راستی فردا شب خالتینا میان اینجا.
    با شنیدن اسم خاله اخم هام تو هم رفت.
    -چته!؟
    در جواب سوال مامان، سرم رو به معنی هیچ تکون دادم.
    و نشستم پشت میز.
    -فردا که دانشگاه نداری.
    کلاس نداشتم اما برای این که تو خونه نمونم تا مجبور بشم قیافه ی نحسه پسر خالم، داوود رو تحمل کنم، مجبور شدم دروغ بگم.
    -چرا کلاس دارم.
    -تاچه ساعتی!
    -8، بعدش هم با دوستام میریم بیرون.
    ظرف غذا رو جلوم گذاشت و شاکی گفت:
    -یلدا باز داری داری بهونه میاری که توی مهمونی نباشی.
    عصبی شده بودم و کلافه، اما نمی خواستم مامان بفهمه و بیشتر شک کنه برای همین حق به جانب گفتم:
    -مامان خب کلاس دارم چکار کنم! نمیتونم نرم چون استاد هر 3تا کلاس سخت گیره و ممکنه بندازتنم.
    -کلاسات رو هیچ، بعد کلاسات بیا خونه نرو بیرون.
    اولین لقمه رو تو دهنم گذاشتم و چون می دونستم مامان بدش میاد با دهن پر گفتم:
    -نمیشه از خیلی وقته قرار گذاشتیمه.
    قیافه مامان تو هم رفت.
    -بسه حرف نزن، حالم رو بد می کنی.
    بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت، خنده ام گرفت و خندیدم که غذا توی گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم.
    *********
    -یلدا! بیدارشو ببینم مگه تو کلاس نداری.
    بدون این که سرم رو از زیر پتو بیارم بیرون جواب داد:
    -نه مامان ولم کن خوابم میاد.
    صدای متعجب مامان از بالا سرم اومد.
    -وا مگه تو دیشب نگفتی امروز کلاس داری؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با چشم های بسته و خوابی که بدجور تو چشم هام بودم یکم فکر کردم تا یادم بیاد که دیشب چی گفتم.
    که صدای مامان تو گوشم پیچید:
    " راستی فردا شب خالتینا میان اینجا."
    با یادآوری این حرف به سرعت پتو رو کنار زدم و بلند گفتم:
    -وای دیرم شد.
    مامان اولش با تعجب نگام کرد و بعد گفت:
    -خب پاشو تا دیرتر نشده.
    و بیرون رفت، با چشم های خواب آلود به اطراف نگاه کردم..
    بدجور خوابم می اومد اما نمی تونستم نرم و بمونم تا چشم به چشم داوود بیوفته..
    نگاهی به ساعت انداختم، ساعت 10بود..آخ چی میشد الانم بخوابم و...
    با صدای مامان که می گفت:
    -یلدا بلند شدی؟
    از فکر بیرون اومدم،با حرص پتو رو کنار و زیر لب زمزمه کردم:
    -خدا لعنتت کنه داوود.
    و جوری که مامان بشنوه داد زدم:
    -آره مامان بلند شدم.
    **********

    وا رفته خودم رو روی مبل انداختم.
    -یسنا دروغ نگو.
    با خنده گفت:
    -به خدا راست می گم.
    -یعنی شما هم امشب می رید؟
    -آره چرا نریم؟ تو چرا نموندی خونه.
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم که متوجه منظورم شد و آها بلند بالایی گفت.
    -آها به خاطرِ داوود.
    با حالت بدبختانه ی سرم رو به معنی مثبت تکون دادم.
    که با حرص گفت:
    -اِه منم حالم ازش بهم می خوره کثافت رو. هنوز یادم نرفته چی بهت گفت و باهات چکار کرد.
    با یادآوری داوود و حرفاش لبخند تلخی روی لبم نشست.
    تلخیش به تلخی زهر بود، انقدر بد گس که هنوز بعد از گذشته یک سال و نیم نتونستم فراموش کنم. هنوز هم هر وقت یادِ حرف هاش می افتم از خودم بدم می اومد و از اون بیش از بیش متنفر میشدم..
    خیلی دوست داشتم امروز برم و خاله رو ببینم اما با وجود داوود محال بود بتونم اون مهمونی رو تحمل کنم.
    -یلدا؟
    به خودم اومدم، بغض کرده بودم و اشک تو چشم هام حلقه بسته بود.
    یسنا کنارم نشست و مهربون نگام کرد.
    -قربونت یلدا گریه نکنینا.
    با ایت حرفش بیشتر گریه ام گرفت و اشک هام روی گونم جاری شد با صدای گرفته گفتم:
    -چرا هیچ کس نمی تونه من رو دوست داشته باشه یسنا؟ اون از داوود و این هم از عماد..
    -کی قرار بود عاشقت بشه که نشد ها؟ داوود که اصلا حرفش رو نزن پسره ی هـ*ـوس باز بی لیاقت، عماد هم که نمی دونست با خودش چند، چنده چه برسه به اینکه عاشق بشه. تو صبر کن من دلم روشنه بالاخره یکی عاشقت میشه و از ترشیدگی در میای.
    جمله آخرش رو با لحن شوخی گفت و با اتمام حرفش در حالی که سمته آشپزخونه می دوید قهقه خنده اش رو سر داد..
    در حالی که اشک هام رو پاک می کردم، با خنده گفتم:
    -خیلی بی شعوری.
    از همونجا داد زد:
    -مرسی نظر لطفته خواهر جان...
    .
    ********
    بی حوصله سرم رو از داخل کتاب بالا آوردم، و کتاب رو روی مبل انداختم.
    کنترل تلویزیون رو برداشتم و روشنش کردم، اما این بار، دقیقا بار 4وم میشد که دارم تلویزیون رو روشن می کنم و هیچ برنامه نداشت..
    پفی کرد و با خستگی روی مبل دراز کشیدم، به ساعت نگاه کردم تا ساعت 7ونیم بود.
    1ساعته؛ یسنا و کاوه رفته بودن و من مجبورا تنها توی خونه موندم.
    وقتی هم کاوه پرسید که جرا نمیرم درس خوندن رو بهونه کردم و از رفتن سر باز کردم..
    صدای تلویزیون که روی شبکه اخبار بود توجه ام رو جلب کرد.
    "مواد مخـ ـدر، خطرناک ترین سرگرمی در دسته جوانان"
    با این جمله، یادِ مهران برادرِ ترابی افتادم.
    بیچاره از حرف های ترابی معلوم بود که دلیل و مسبب معتاد شدنشون اون مردی بود که دیشب توی بیمارستان بود.
    نگاهم رو به تلویزیون انداختم، و فکر با تصمیم آنی که به ذهنم رسید تلویزیون رو خاموش کردم و از جام بلند شدم.
    ********
    وارد بخش شدم و سمته پذیرش رفتم.
    -سلام. ببخشید خانوم یگانه احدی هنوز بستری هستن؟
    -نه صبح مرخص شد.
    -آهان، مهران ترابی چی؟
    مسئول پذیرش با مکث سرش رو بالا گرفت، تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    -آخرش یگانه احدی یا مهران ترابی؟
    -هر دو.
    -اوکی. ترابی تازه به بخش منتقل شده اتاق صدوشش.
    -مرسی.
    برگشتم تا برم سمته اتاق، اما یه حسی مانعم میشد.
    می ترسیدم برم و ترابی فکر کنه...
    چی فکر کنه یلدا!؟ مثلا چی میخواد بگه؟
    مظلوم تودلم گفت: فکر کنه به خاطر اون اومدم...
    -یلدا خانوم.
    چون انتظار صدای ترابی رو نداشتم، به شدت تو جام لرزیدم. که نگران جلو اومد:
    -ببخشید ببخشبد نمی خواستم نگرانتون کنم.
    آب گلوم رو به سختی قورت دادم که لیوان آب توی دستش رو سمتم گرفت.
    -یکم بخورید رنگتون پریده. شرمنده نمی خواستم بترسونمتون.
    بی رودروایسی لیوان آب رو ازش گرفتم و سر کشیدم.
    نفسم که سرجاش اومد گفتم:
    -شما ببخشید من بد ترسیدم.
    خنده ی مردونه ی کرد و در حالی که دستش رو تو موهاش جی کشید گفت:
    -والا انقدر بد بود که منم ترسیدم.
    سر به زیر محجوبانه خندیدم.
    -اومده بودید ملاقات استاد!
    ای خاک به سرت یلدا؛ تو چی فکر می کردی و این بیچاره به چی..
    نگاه منتظرش رو که دیدم جواب دادم:
    -آره؛ ولی گفتن مرخص شده. داداشتون خوبه؟ گفتن که منتق...
    لب گزیدم ادامه حرفم رو ندادم، ای خدا خفت کنه یلدا که خدای سوتی دادنی خیلی قشنگ و شیک بهش فهموندی
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    که سراغِ داداش رو هم گرفته بودی.
    ترابی که مشخص بود بدجور جلوی خنده اش رو گرفته گفت:
    -آره خدا رو شکر خیلی زود از کما در اومد. و همین نیم ساعت پیش منتقلش کردن بخش.
    چشمکی زد و با لحن بامزه ی گفت:
    -فک کنم شماره اتاقم بهتون گفتن نه!
    با این حرفش از خجالت سرخ شدم و سرم رو پایین انداختم.
    که با لحن آروم و مودبی گفت:
    -ببخشید نمیخواستم اذیتتون کنم.
    سرم رو بالا آوردم و لبخندِ زورکی زدم، گفتم:
    -خواهش می کنم.
    -خب بفرمایید اتاق صدو شیش، من هم الان میام.
    و سمته خروجی رفت، من هم رفتم سمته اتاق.
    پشت در که رسیدم دستم رو، روی دستگیره گذاشتم اما هنوز در رو باز نکرده بودم که صدای مهلا از تو اتاق توجه ام رو جلب کرد.
    -مهران نمی خوای به مهراد بگی؟
    -نه؟
    -یعنی چی مهران؟ تو داشتی به خاطر اونا می مردی اونم بخاطر این که حقیقتی رو که سالها قبل خود بابا، باید بهت می گفت رو نگفته بود.
    صدای آروم اما عصبی مهران اومد که گفت:
    -بس کن مهلا، مهراد فعلا نباید چیزی بدونه حداقلش تا وقتی من مطمئن بشم.
    -دیگه مطمئن تر از این مهران؟ تو خودت شنیدی که شبنم داشت به بابا می گفت که مادرِ تو و مهراد نیست. و مادرتون کسی دیگه است...بابا حتی حاضر شد تو رو بکشه اما نذاره مهراد چیزی بفهمه. وگرنه چرا...
    -بسه مهلا...
    با صدای فریاد یهویی مهران ترسیدم و قدمی به عقب رفتم.
    مهران عصبی گفت:
    -تمامش کن مهلا، گفتم مهراد فعلا نباید چیزی بفهمه. اون کله شق تر از این حرف هاس که بفهمه و آروم بشینه. مطمئنم اگه بفهمه بد بلایی سر اون دوتا میاره.
    -خب باشه نگو. ولی حداقلش بود میخوای چکار کنی؟ تا کی میخوای از مهراد پنهون کنی؟
    مهران چند لحظه ی سکوت کرد و بعد گفت:
    -تا وقتی بتونم ردی از مادر واقعیمون پیدا کنم. شاید اون بتونه جلوی خر بازی مهراد رو بگیره.
    -خب اگه مادرِ واقعیتون بدتر از شبنم باشه چی؟
    مهران با حرص گفت:
    -بسه کن دیگه مهلا انقدر بالا سر من آیه یَس نخون.
    سرم رو بالا گرفتم، با دیدن مهراد که وارد سالن بیمارستان شد، سریع تقه ی به در زدم و بدون این که منتظر اجازه ورود بدم خودم رو انداختم داخل و در رو بستم.
    برگشتم که با نگاه متعجب مهلا و مهران رو به رو شدم، برای جمع کردن قضیه لبخندی زدم و گفتم:
    -سلام. خوب هستید؟
    مهران با تعجب گفت:
    -سلام. تو این جا چکار می کنی؟
    خورد تو ذوقم، خاک تو سر بی لیاقتت کنن مهران.
    -ناراحتی برم!
    مهلا سریع گفت:
    -ای وای نه یلدا جون؛ مهران شوخی کرد.
    و چشم غره ی به مهران رفت که مهران در جواب گفت:
    -والا شوخی نکردم....
    چشم هام گرد شد. که ادامه داد:
    -فقط تعجب کردم، نمی دونستم شما خبر دارید من بیمارستان.
    مهلا که تا الان نگران بودم که من از حرف های مهران ناراحت نشم، خندید و گفت:
    -آخ کم کم داشتم عصبی می شدم از دستت مهران.
    لبخندی زدم و در جوابِ سواله مهران گفتم:
    -دیشب من هم اینجا بودم که فهمیدم حالتون بده.
    خواست حرفی بزنه که در باز شد و مهراد وارد شد.
    توی دستش یه پلاستیک بود که داخلش کمپوت و آب میوه بود..مهران سریع توی جاش نشست و گفت:
    -ایول بیار، بیار که مردم از انتظار.
    مهراد اخم ریزی کرد و گفت:
    -چرا نخورده بازی در میاری، بیا بگیرشون..
    چنگی به پلاستیک زد.
    -بده ببینم. من ولی آب از تنم رفت.
    چشم غره ی بهش رفت و روی مبل نشست.
    -انگار سرما خورده بود که میگه آب از تنم رفت.
    مهلا سرش رو پایین انداخت و ریز ریز خندید. منم خنده ام گرفته بود اما جلو خودم رو گرفته بودم که نخندم. آخ واقعا مهران مثل نخورده ها افتاده بودم به جونِ کمپوت ها و بی توجه به بقیه تند تند گیلاس ها رو میکرد دهن، و هسته رو، روی زمین می انداخت.
    با ته خنده ی توی صدام گفتم:
    -خب من برم دیگه مزاحم نشم.
    مهران سرش رو بالا گرفت و با دهنی پر از گیلاس گفت:
    -خوش اومدی ممنون که اومدی.
    مهلا آب دهنش رو با صدا قورت داد و با حرص گفت:
    -درد بخوری مهران، بده منم.
    اما مهران سریع پلاستیک رو پشت سرش قایم کرد.
    -کوفت بخوری عمرا.
    با خنده خدافظی کلی گفتم و برگشتم سمته در که مهراد گفت:
    -صبر کنید خودم می رسونمتون.
    صدای بلندِ مهران در فضا پیچید:
    -اُهووو..
    و به سرفه افتاد، با تعجب برگشتم نگاهم به مهراد افتاد که نگاه غضب ناکش رو به مهران دوخته بود و چند ثانیه نگه داشت..
    که مهلا صداش زد.
    -داداش؛ یلدا منتظرته.
    مهراد با اکراه نگاهش رو از مهران گرفت.
    -بفرمایید.
    جلوی در ایستادم.
    -نه ممنون خودم میرم. مزاحم نمیشم.
    ایستاد رو به روم.
    -مراحمید، بریم.
    -نه واق...
    خم شد دستش رو با احتیاط جوری که بهم نخوره پشت سرم برد و در رو یکم باز کرد که مجبور شدم عقب برم تا بتونه در رو کامل باز کنه.
    -خب حالا بفرمایید.
    ناچار سری تکون دادم. و برای بار آخر با مهلا و مهران خدافظی کردم و از اتاق بیرون اومدیم.
    تا برسیم به ماشین هیچ کدوم حرفی نزدیم.
    به ماشین که رسیدیم موندم بین نشستن جلو یا عقب!
    زشت بود بشینم عقب اونجوری انگار اون راننده بود و من مسافر..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    دلم رو به دریا زدم و در جلو رو باز کردم، نشستم.
    تا نشستم برگشت و نگاهم کرد.
    ماشین رو به حرکت در آورد، سکوت سنگینی در فضا حکم فرما بود.
    -کجا برم!
    با سوالی که پرسید توجه ام رو به خودش جلب کرد. سرم رو به سمتش برگردوندم.
    -بله!
    نگاهش رو برای لحظه ی از جاده گرفت و به من نگاه کرد. نمی دونم چرا هر بار با نگاهش هول میشدم و دست و پام رو گم می کردم.
    به من من افتادم:
    -بریم،بریم.
    -از من می ترسی؟
    با سوالی که یهویی و بی مقدمه پرسید ساکتم کرد.
    مات نگاهش کردم. که ماشین رو گوشه ی خیابون نگه داشت. یه دستش رو، روی فرمون گذاشت و برگشت سمتم.
    -نگفتی؟
    آروم لب زدم:
    -چی رو؟
    لبخند کجی زد.
    -گفتم از من می ترسی.
    آروم اما جدی جواب دادم:
    -نه.
    -پس چرا تا به من میرسی هول می کنی؟ و توی حرف زدن به تته پته برمیخوری؟
    جوابی نداشتم که بگم، دقیقا همین سوالی بود که خودم از خودم پرسیده بودم و هیچ جوابی واسش نداشته بودم. حالا چی می خواستم به مهراد بگم..
    در سکوت نگاهم رو به چشم های مشکیش دوخته بود که لبخندی زد.
    -باشه جواب نده. پیاده شو.
    با تعجب به اطراف نگاه کردم. ما که هنوز نرسیده بودیم چرا می خواست پیاده ام کنه؟ نکنه ناراحت شد که جوابش رو ندادم.
    -یلدا خانوم؟
    با صداش به خودم اومدم.
    -هووم؟
    خنده ی مردونه ی کرد و گفت:
    -هووم نه بله، پیاده شو بدجور هوسه بستنی کردم.
    و به پشتِ سرم اشاره کرد، برگشتم و به بستنی فروشی که پشت سرم بود نگاه کردم.
    بدون هیچ اعتراضی از ماشین پیاده شدم، خودمم دلم هـ*ـوس کرد برای همین نه نیوردم.
    از ماشین پیاده شد، دزدگیر رو زد و سمتم اومد.
    -خب بریم. بستنی توی این هوای سرد می چسببه.
    با ذوقی کودکانه گفتم:
    -وای آره خیلی خوب میشه.
    برگشت و چند ثانیه خیره خیره نگاهم کرد که خجالت کشیدم و نگاهم رو ازش گرفتم، سعی کردم دیگه نگاش نکنم و توجه ام رو به جاهای دیگه بدم.
    وارد بستنی فروشی شدیم؛ زیاد شلوغ نبود فقط چند تا میز پر بود.
    انقدر هوا سرد بود که کسی تا هـ*ـوس نکنه سمته بستنی فروشی نیاد.
    -یلدا خانوم؟
    -بله؟
    -با چه طعمی؟
    گیج پرسیدم:
    -چی با چه طعمی؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت که تازه فهمیدم منظورش چیه.
    -آها ببخشید، ساده باشه
    -آقا دوتا بستنی ساده لطفا، خب کجا بشینیم؟
    -مگه فرقی هم داره؟
    سری تکون دادم.
    -آره
    -چه فرقی؟
    دستی تو موهاش و بعد به ته ریشش کشید و گفت:
    -واقعا فرقش رو نمی دونی؟
    و نگاهش رو به من دوخت. کنجکاو سرم رو به معنی نه تکون دادم.
    که به گوشه ترین جا اشاره کرد.
    -مثلا گوشه ترین جاها رو my friend، دوست دخترا می شینن که راحت باشن. و..
    به میزی که کنار شیشه بود و بیرون دید داشت اشاره کرد.
    -و اونجا هم عاشقا می شینن که رمانتیک بازی در بیارن و...
    از حرف هاش خنده ام گرفته و برای اینکه بیشتر ادامه نده گفتم:
    -آقای ترابی میشه بگید دوتا دوست هم دانشگاهی کجا می شینن؟
    خندید و گفت:
    -اوکی می گم فقط قبلش اینو بگم که من آقای ترابی نیستم.
    تعجب کردم و با حیرت پرسیدم:
    -مگه تو نگفتی فامیلیت ترابیه؟ خب اگه خرابی نیستی پس کی هستی؟
    سرش رو پایین انداخت و آروم خندید.
    -چرا می خندید؟
    خنده اهش رو خورد و با ته خنده ی توی صداش گفت:
    -منظورم اینه که من مهراد هستم، آقای ترابی بابامه. همونجور هم که دیدی دلِ خوشی ازش ندارم پس لطفا یا بگو مهراد یا آقا مهراد یا هوی، هی...
    با خنده گفتم:
    -انقدر بدت میاد که حاضری هی، هوی صدات بزنم اما آقای ترابی نه؟
    برگشت و بستنی ها رو که حاضر شده بودن رو از فروشنده گرفت، با تاکید گفت:
    -به قدری که اندازه اش توی ذهنت نمی گنجه، بیا..
    و سمته میز رفت.
    نگاهم رو به بیرون دوختم و با لحن ملتمسی گفتم:
    -میشه بریم بیرون.
    برگشت و با تعجب گفت:
    -سرد نیست.
    با شیطنت به بستنی ها اشاره کردم.
    -بستنی یا توی هوای سرد میچسببه یا توی هوای گرم.
    لبخندی زد و بستنی من رو سمتم گرفت.
    -پس بزن بریم.
    هیجان زده بستنی رو از دستش گرفتم و باهم از مغازه بیرون اومدیم..
    تا پام رو از مغازه بیرون گذاشتم، بادِ سردی وزید که لرزیدم.
    -وای چه سردِ.
    -می خوای بریم تو ماشین.
    -نچ، بریم.
    -نه، تو نمیخوای کم بیاری.
    خندیدم.
    -اصلا.
    خندید و نگاه کوتاهی بهم انداخت. در سکوت کنار هم قدم میزدیم، هر گازی که به بستنی میزدم سرما رو بیشتر حس می کردم.
    دیگه آخرای بستنی داشتم می لرزیدم اما مهراد حواسش نبود.
    یهو خندید برگشت و ته بستنی رو از دستم گرفت و همراه بستنی خودش انداخت توی سطلِ زباله کنارمون و گفت:
    -دختر سرسخت تر از تو ندیدم والا. داری می لرزی میزنی اما دست از سر بستنی بر نمیداری.
    بی توجه به حرفی که زد با حسرت گفتم:
    -بستنیم.
    تک خنده ی زد.
    -از دسته تو.
    و کتش رو از تنش در آورد.
    -از ماشین خیلی دور شدیم، این رو بپوش سرما نخوری.
    -وای ن..
    حرفم رو کامل نزدم بود که خودش کت رو در هوا چرخوند و روی شونم انداختش.
    نزدیکم که شد بوی عطرِ تلخش توی بینیم پیچید.
    واسه لحظه ی مـسـ*ـت بوی عطرش شدم، چشم هام رو بستم که صداش از فاصله ی نزدیک
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    تو گوشم پیچید.
    -گرم شدی!
    چشم هام رو باز کردم؛ صورتش با فاصله ی خیلی کی دقیقا رو به روی صورتم بود.
    میخ چشم های مشکی و جذبش شدم، نفس هام به شمار افتاد.
    با افتادن کیفم روی زمین، به خودم اومدم و سریع یه قدم عقب رفتم.
    حس کردم کلافه اس، چون چشم هاش رو بست چنگی به داخل موهاش زد و آروم گفت:
    -بریم.
    و جلوتر از من راه افتاد، گیج و منگ به اطراف نگاه کردم.
    دیگه تا برسیم به خونه ی یستا هیج کدوم حرفی نزدیم. جلوی در خونه که رسید خداحافظی آرومی گفتم و از ماشین پیاده شدم.
    تا پیاده شدم، گاز داد و رفت که تازه متوجه ی کتش شدم که روی شونه امه. اما رفته بود.
    شونه ی بالا انداختم و وارد خونه شدم..
    **************
    -یلدا! یلدا پاشو.
    بدون اینکه چشم هام رو باز کنم نالیدم:
    -چیه؟
    -چیه و درد بیدارشو دیگه ساعت 12 شد.
    پتو رو، روی خودم کشیدم.
    -نمیخوام ولم کن.
    بیدار نشده؛ مریضی و داغی تنم رو حس می کردم انگار دیشب اون بستنی و سرما کار داده بود دستم.
    یسنا هم که از بیدار شدن من ناامید شده بود، از اتاق بیرون رفت.
    اما دیگه هر کاری کردم خوابم نیومد، ته گلوم می سوخت و احساس گرمای شدید داشتم.
    پتو رو کنار زدم و نشستم رو تخت.
    -وای خدا...
    آب گلوم رو به زور قورت دادم. از جام بلند شدم تا آماده شم و برگردم خونه............
    -واقعا میخوای با این حالت بری! بزار کاوه بیاد می گم برسونت.
    بی حوصله کیف رو برداشتم.
    -نمیخواد خودم میرم.
    -باشه برو؛ فقط رسیدی خونه زنگ بزن.
    -باش.
    مشمایی که کت مهراد رو توش گذاشته بودم رو از روی مبل بلند کردم که یستا کنجکاو پرسید:
    -اون چیه! وقتی اومدی نیوردی با خودت.
    سمته در رفتم.
    -نترس از خونه تو دزدی نکردم.
    خندی و "زهرماری" نثارم کرد.
    از سالن بیرون زدم و با قدم های آروم و بی جون سمته در اصلی رفتم.
    تب داشتم و هر لحظه گرمای تنمم بیشتر میشد.
    از خونه بیرون زدم و سمته خیابون اصلی راه افتادم که ماشینی پشت سرم توقف کرد.
    بی اعتنا به ماشین به راهم ادامه دادم که صدای باز و بسته شد در اومد.
    -یلدا!
    با شنیدن صداش سرجام میخ شدم، مات شده به نقطه ی نامعلوم رو به روم زل زدم.
    آروم و بی جون لب زدم:
    -داوود!
    صدای قدم هاش که بهم نزدیک میشد، بلند شد.
    عرق سردی روی پیشونی و کمرم نشست.
    اون لحظه های تلخ و حرف های تلخ تر داوود جلو چشم هام زنده شد، لرزیدم اشک تو چشم هام حلقه زد..
    صدای نحسش تو گوشم پیچید:
    -سلام دختر خاله. نمیخوای برگردی؟
    کاش انقدر جون داشتم که برگردم و داد بزنم بگم برو گمشو اما...
    آروم برگشتم، نگاهش که به صورتم افتاد با نگرانی پرسید:
    -خوبی یلدا؟
    دستش رو جلو آورد تا بزاره روی گونم که خودم رو عقب کشیدم و به سردی گفتم:
    -خوبم.
    دستش توی هوا ثابت موند.
    -چرا اومدی اینجا؟
    سرش رو پایین انداخت.
    -چرا دیشب نیومدی خونه؟
    اخم هام رو تو کردم.
    -فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه.
    سرش رو بالا گرفت و با عجز گفت:
    -خواهش می کنم یلدا.
    چشم هام رو بستم و سعی کردم آروم باشم.
    اما نمی شد، سخت بود خیلی سخت..
    مگه میشد منی که بعد از یک سال هنوز از یادآوری حرفهای داوود عصبی میشم حالا با دیدن خودِ داوود که مسبب اون همه بدبختیه آروم باشم.
    -می دونستم کاکائو دوست داری واسه کاکائ...
    چشم هام به سرعت باز کردم، نگاه تند و تیزی بهش انداختم که ساکت موند.
    با عصبانیت گفتم:
    -تو خیلی بی جا کردی واسه من کاکائو آوردی. اصلا تو بی جا کردی در مورد من فکر کردی.
    ناباورانه لب زد:
    -یلدا..
    ساعت 1 بود و خیابون خلوت، از سکوت خیابون استفاده کردم و صدام رو بردم بالا.
    -یلدا و مرگ، اسمِ من رو به زبون نحست نیار داوود. حالم از خودت و صدات بهم میخوره. آره دیشب اینجا بودم چون نمی خواستم چشم به چشم تو بخوره چون از دیدن قیافت عارم میگه. خوب می دونم اینا رو می دونی ولی نمی دونم با دونستن اینا باز هم جلوی من سبز میشی.
    محکم روی سـ*ـینه اش زدم و فریاد زدم:
    -برو گمشو داوود، اون همه اذیت بسه ات نبود ها؟ فکر کردی حرف هات رو یادم رفت ها؟ فکر کردی اگه نیودم به خاله و عمو بگم که چه گـه خوری های کردی به خاطر این بود که از تو بی لیافت محافظت کردم. نخیر نگفتم چون ارزش خودم پایین نیاد نگفتم تا بقیه با فهمیدن این که من با تو عوضی دوست بود بی ارزش نبیتم..
    صدام لرزید و اشک هام روی گونم سُر خورد.
    انگشت اشاره ام رو جلو صورتش گرفتم.
    -اون روز رو خوب یادمه داوود، اون روز که گوشی روتوی دستم گرفتم و شماره چند تا دختر توی گوشیت دیدم، اون روز بدون اینکه بپرسم چرا از ماشینت پیاده شدم ولی دو شب بعدش بهت پیام دادم و خواستم بهم بگی چرا؟ بهت گفتم با همه آره با منی که دختر خالتم بود آره؟
    جیغ زدم:
    -یادته چی بهم گفتی کثافت؟
    هق زدم، داوود سرش رو پایین انداخت.
    نیش خندی زدم.
    -آره سرت رو بنداز پایین، منم بود خجالت می کشیدم. اگه منم به دختر خالم می گفتم اگه می خوای باهات هنوز دوست بمونم باید بزاری تو رو...... از خجالت آب که هیچ خودم رو از پنکه حلق آویز می کردم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با صدای آرومی گفت:
    -اون موقعِ مجبور شدم این حرف رو بزنم.
    نیشخندی زدم.
    -انتظارم میرفت که این حرف رو بزنی. تو انقدر بی شرم بودی که بعد از اون اتفاقات وقتی می دیدیم به جای خجالت کشیدن، خیلی پرو پرو واسم قیافه می گرفتی. چنان قیافه می گرفتی و به سردی سلام می کرد که انگار من به تو گفتم که بیا تو رو ب...
    نگاه تحقیر آمیز و پر از نفرتم رو بهش دوختم و یک قدم جلو رفتم.
    -می دونی چیه داوود! یه حرفی مونده رو دلم که خیلی وقته میخواستم بهت بگم.
    سرش رو بالا گرفت و منتظر تو چشم هام زل زد.
    با صدای آروم و خش داری زمزمه کردم:
    -وقتی یادم می افته که یه روزی با تو بودم حالم از خودم بهم می خوره. دلم می خواد واسه انتخاب تو روزی هزاربار دستم که هیچ، خودم رو بسوزنم تا عبرتم بشه. خیلی وقته منتظر این لحظه بودم که این حرف رو بهت بزنم که قسمت شد به امروز. آخرین حرفم رو میزنم و میرم، داوود تو اون لحظه که اون حرف رو زدی واسم شدی یه غریبه..فقط و فقط غریبه، اون لحظه پسر خالم برای من مُرد.. برای همین ازت میخوام هر جا که منو دیدی نه سمتم بیای و نه حتی جلو بقیه سلام کنی، چون باور کن من نه تو رو می بینم نه صداتو می شنوم. پس خودت رو کوچیک نکن..
    منتظر نموندم حرفی بزنه؛ برگشتم و با قدم های بلند و محکم ازش دور شدم...
    به سر کوچه رسیده بودم که صدای بوق ماشینی از پشت سرم اومد. کنجکاو برگشتم با دیدن ماشین ترابی متعجب تای ابروم رو بالا دادم.
    شیشه رو پایین کشید و سرش رو بیرون آورد.
    -سلام یلدا خانوم. سوار شید؟
    -سلام. شما اینجا چکار می کنید؟
    نگاه جدی از تو آیینه به انتهای کوچه انداخت و گفت:
    -اومدم پالتوم رو ازتون بگیرم یه چیزِ مهم تو جیبم داشتم برای همین اومدم.
    -آها؛ آوردمش با خودم.
    نگاهش هنوز توی آیینه بود.
    -آقای ترابی!
    سرش رو بالا گرفت و با تاکید گفت:
    -مهراد، بفرمایید تو ماشین می رسونمتون.
    پلاستیک رو سمتش گرفتم.
    -نه ممنون خودم میرم.
    نگاه خیره اش رو بهم دوخت.
    -تعارف می کنید!؟
    -نه اصلا.
    قفل در رو زد وگفت:
    -پس بفرما بشین.
    ناچار شونه ی بالا انداختم و رفتم توی ماشین نشستم.
    دوباره نگاهش رو از تو آیینه به پشت سر انداخت، اخم ریزی داشت.
    -می خواستم زودتر بیام جلو، اما دیدم پیش اون آقا هستید نیومدم.
    و نگاهش رو بهم دوخت، حس کردم این سوال و این طرزِ نگاه یعنی این که "اون آقا کی بود"
    برگشتم و مشمایی که پالتو رو داخلش گذاشت بودم رو، روی صندلی عقب گذاشتم.
    -این هم از پالتو. خیلی ممنون که دیشب دادید به من..
    برگشتم سمتش؛ هنوز نگاهم می کرد.
    با برگشتنم سرش رو برگردوند و کوتاه جواب داد:
    -خواهش.
    غیر ارادی نگاهم رو به تک تک اجزای صورتش انداختم تا بفهمم ناراحت شده یا نه...
    با جدیت به رو به رو چشم دوخته بود و در کمال آرامش و سکوت به رانندگی ادامه می داد.
    نگاهم رو ازش کردم و بیرون سوق دادم، آروم لب زدم:
    -پسر خالم بود.
    متوجه شدم که برگشت و نگاهم کرد اما توجه نکردم.
    تنم داغ بود و چشم هام از تب می سوخت، بی حال سرم رو به پشتی صندلی تکیه زدم و چشم هام رو بستم.
    چند ثانیه بعد صداش در فضا پیچید:
    -یلدا خانوم خوبی؟
    با صدای بی حالی جواب دادم:
    -ممنون خوبم.
    با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم، با تعجب به اطراف نگاه کردم.
    -چرا ایستادید؟
    کامل برگشت سمتم.
    -حالت خوب نیست!؟
    با خستگی چشم هام رو بستم و دستی روی پیشونیم کشیدم.
    -فکر کنم سرما خوردم.
    -ای بابا، حتما به خاطر بستنی و هوای دیشب بود.
    حرفی نزدم که گفت:
    -می خواید برید بیمارستان!
    قیافه ام تو هم رفت؛ کاش می دونست چقدر بدم می اومد از بیمارستان و آخرین باری که رفتم با چه حالی رفتم..
    -نه استراحت کنم خوب میشم.
    با نگرانی گفت:
    -اگه دوباره بی هوش بشید چی؟
    با این حرفش چشم هام رو باز کردم، و با تعجب گفتم:
    -چی؟
    عقب رفت و سریع گفت:
    -نه منظورم اینکه اگه تشنج کنید و حالتون بد بشه.
    -آها نه، تا حالا اینجوری نشده بودم.
    برگشت و در حالی که ماشین رو، روشن می کرد یه چیزی گفت که درست نشنیدم..
    ولی انگار گفت "آره جونِ خودت" ولی خب این هم ممکن نیست گفته باشه، آخه چرا بگه! اونکه نمی دونم دفعه قبل من بی هوش شدم..
    -چیزی گفتید.
    -گفتم آدرس خونتون رو بدید.
    آدرس رو گفتم و سرم رو، به شیشه تکیه دادم.
    چشم می سوخت و نمی تونستم درس باز نگهشون دارم برای همین چشم هام رو بستم تا وقتی برسیم.
    که کم کم چشم ها گرم شد و خوابم برد..
    با حس دستی روی گونم، تکون آرومی خوردم اما جونِ باز کردن چشم هام رو نداشتم..
    گلوم می سوخت، صدای مهربون عماد تو گوشم پیچید:
    -یلدا بیدارشو چشم هاتو رسیدیم.
    آروم با صدای بی جونی نالیدم:
    -نه. عماد.
    -جانِ عماد! قربونت بشم بلندشو بریم تو خونه.
    خودم رو لوس کردم.
    -نه خستم.
    مردونه خندید:
    -خودم بغلت کنم!
    لبخندِ بی جونی زدم، دست هام رو بلند کردم تا دورِ گردنش حلقه کنم که...
    -یلدا خانوم!
    با صدای تقریبا بلند و نگرانی چشم هام رو باز کردم.
    نگاهم به نگاه نگران مهراد قفل شد.
    لبخند تلخی زدم..
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -یلدا خانوم!
    با صدای تقریبا بلند و نگرانی چشم هام رو باز کردم.
    نگاهم به نگاه نگران مهراد قفل شد.
    لبخند تلخی زدم.
    -ببخشید خوابم بـرده بود.
    لبخند مهربونی زد.
    -بله متوجه شدم، انگار خیلی تب داشتید با خودتون حرف می زدید.
    هول شده ام و سریع گفتم:
    -چی می گفتم؟
    -والا نشنیدنم خیلی آروم حرف می زدید.
    غیر ارادی نفسِ راحتی کشیدم.
    -خب پس من برم، ممنون که رسونیدنم.
    -خواهش می کنم.
    -خدافظ.
    و از ماشین پیاده شدم،با باد سردی که وزید لرز به تنم افتاد. قدم تند کردم و وارد خونه شدم.
    سمته سالن رفتم که همزمان در سالن باز شد و مامان بیرون اومد.
    -سلام مامان.
    -سلام، یسنا زنگ زد گفت مریض شدی میخوای ببرمت بیمارستان!
    بی حوصله سری به نشونه ی نه تکون دادم.
    مامان با نگرانی گفت:
    -یلدا حالا دوباره حالت بد میشه ها.
    در سالن رو باز کرد.
    -خوبم مامان؛ حالم خیلی بد شد بهت می گم.
    مامان در حالی که از چهره اش مشخص بود هنوز راضی نشده، با اکراه سری تکون داد.
    -باشه؛ من یه تُک پا برم سوپری سر کوچه سریع برمی گردم. چیزی نمیخوای برات بخرم.
    -نه.
    -باشه، برو لباساتو عوض کن تا بیام واسه ات سوپ درست کنم.
    -چشم.
    مامان که رفت، رفتم داخل بی حال خودم رو، روی مبل انداختم.
    چشم هام رو که بستم صحنه ی خوابم جلو چشم هام زنده شد، لبخند عماد و مهربونی نگاهش چقدر واقعی بود..
    لبخند تلخی روی لبم نشست و آه عمیقی کشیدم، از روی مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق تا لباسهام رو عوض کنم..
    .
    .
    #دانای_کل
    .
    .
    ماشین رو گوشه ی خیابون پارک کرد، و پیاده شد.
    نگاه سرخ و اشک آلودش در رو به رویش دوخت.
    با صدای لرزونی لب زد:
    -یلدا!
    تلوتلو خوران در حالی که از مـسـ*ـتی زیاد روی پایش بند نبود به سمته در رفت، ضربه ی آروم و بی جانی به در زد و نالید:
    -یلدا! بیا در رو باز کن خواهش می کنم.
    اشک هایش آروم، روی گونش سُر خورد. بدون اینکه اختیار کارهایش دست خودش باشد دکمه آیفون را زد...
    با صدای زنگ آیفون؛ نگاهش را از تلویزیون گرفت و به سمته آیفون برگشت.
    با تعجب گفت:
    -وا مگه مامان کلید نداره؟
    پتویی رو که دور خودش پیچیده بود را، روی مبل انداخت و از جایش بلند شد.
    آیفون را برداشت، با صدای خش دار و گرفته ی گفت:
    -مامان تویی!
    با شنیدن صدای یلدا بی طاقت سرش را بالا گرفت.
    -یلدا!
    صدایش آرام و بی جون بود اما یلدا شنید. و قلبش به تپش افتاد گوشی آیفون از دستش سر خورد و میان زمین و آسمان معلق ماند..
    آروم لب زد:
    -عماد!
    عماد دستش را به دیوار زد؛ با صدای گرفته و لحن ملتمسی گفت:
    -یلدا! می شنوی صدام رو مگه نه؟ بیا بیرون خواهش میکنم.
    صدای هق هق مردوانه اش که در فضا پیچید، یلدا چشم هایش را با عجز بست که اشک هایش آروم روی گونش سُر خورد.
    به دیوار تکیه زد و بی حال روی زمین نشست.
    هنوز صدای خش دار و ملتمس عماد می آمد و حالِ یلدا را بدتر می کرد..
    پاهایش لرزید و همانجا پشت در زانو زد، سرش را پایین انداخت و بی امان گریه کرد.
    مشت های آرومی به در زد و نجوا کنان زمزمه کرد:
    -منو ببخش یلدا، منو ببخش بهت بد کردم حلالم کن یلدا...خودم رو نمی تونم ببخشم من احمق نفهمیدم چکار کردم؛ نفهمیدم دارم چکار می کنم.
    با صدای ترمز بلند ماشینی از پشت سرش تکونی خورد، برگشت و با چشم های گریونش به پشت سرش نگاه کرد.
    با دیدن ماشین کیان لبخند تلخی روی لبش نشست.
    کیان نگران از ماشین پیاده شد با دیدن عماد نفس راحتی کشید و به سمتش دوید، کنارش نشست و محکم در آغـ*ـوش کشیدش.
    -خدا رو شکر، خدا رو شکر که پیدات کردم.
    عقب رفت و دست هاش رو دور صورت عماد قاب کرد.
    با لحن مهربونی گفت:
    -کجا رفته بودی آخه عماد! میدونی از دیشب تا حالا چه به روزم اومد ها! می دونی وقتی لاله "مادر عماد" زنگ زد و گفت با پدرت دعوا شد و از خونه...
    نالید:
    -دایی!
    نگاه خستش را به خونه ی یلدا انداخت و جواب داد:
    -جان دایی!
    هق زد، و سرش رو؛ روی سـ*ـینه ای کیان گذاشت و های های گریه اش بلند شد.
    -پاشو عماد، پاشو تا کسی نیومده پاشو.
    کمک کرد تا از جایش بلند شه.
    یک قدم رفت اما برگشت و نگاهش را به آیفون دوخت که صدای آروم گریه های یلدا از داخلش پخش میشد.
    تلخ خندید، به سمته آیفون رفت سرش رو نزدیک بردو آروم لب زد:
    -به خاطر من بی لیاقت اشک نریز یلدا، اون چشم هاتو که تمام دنیامه رو خسته نکن..
    کیان با غم چشم هاش رو بست و بغض را قورت داد.
    -عماد!
    برگشت، یک قدم برداشت که نزدیک بود بیوفتد که کیان بازویش را گرفت و کمک کرد سوار ماشین بشه.
    -در ماشین رو قفل کردی عماد!
    سری به نشانه ی مثبت تکان داد، سرش را به شیشه تکیه داد و نگاه اشک آلودش را به بیرون دوخت..که کیان ماشین روشن کرد و حرکت کرد.
    نگاه غمگینش رو به عماد دوخت آروم لب زد:
    -چرا به یلدا واقعیت رو نگفتی.
    نیش خندی زد.
    -چی می گفتم؟
    -واقعیت رو!
    برگشت و نگاه خستش رو به کیان دوخت.
    -واقعیت فقط یه چیزِ.. اونم این که من بی عرضه نتونستم در مقابل بابا و زورگویش از یلدا محافظت کنم.
    -عماد.
    -کیان خواهش می کنم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    پوفی کرد و چنگی به داخلش موهایش زد.
    -ببریم خونه شما یا...
    -میام خونه مامان جون، فعلا حوصله ی خونه رو ندارم.
    -باشه.
    *********

    -برو یه آب بزن تو صورتت مامان جون نفهمه مـسـ*ـتی.
    بی حوصله به سمته سالن قدم برداشت.
    -مـسـ*ـت نیستم.
    نیش خندی زد.
    -بله از راه رفتنت مشخصه.
    شاکی نگاهی به کیان انداخت.
    -کیان حوصله ندارما.
    دست هاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت.
    -باشه تمام، برو داخل.
    برگشت و سمته در سالن رفت.
    در رو که باز کرد با دیدن شخص رو به رویش عصبی چشم هایش را بست، کیان که پست سرش با تعجب گفت:
    -چرا نمی ری داخل.
    بدون اینکه قدمِ دیگه ی به داخل برگردد به سمته بیرون چرخید و عصبی گفت:
    -من برم بهترِ..
    قدم اول به دوم نرسیده بود که علی "پدر عماد" با تحکم گفت:
    -وایسا عماد، باهات حرف دارم.
    بدون اینکه برگردد به سردی جواب داد:
    -ولی من حرفی ندارم.
    چند قدم محکم به سمته عماد برداشت.
    -بیا داخل، گفتم باهات حرف دارم.
    عصبی برگشت و داد زد:
    -من هم گفتم من هیچ حرفی با شما ندارم بابا؛ تمام حرف هامون رو دیشب زدیم. اگه شما حرفی دارید، داشته باشید ولی من گوشی واسه شنیدن حرف های تکراری شما ندارم. حرفِ من همون حرفیه که دیشب زدم، اگه شما هم زنگ نمی زنید به تیمور خان هیچ عیب نداره خودم زنگ میزنم و نامزدی رو بهم میزنم.
    با خشم فریاد زد:
    -تو غلط می کنی.
    از کوره در رفت و فریاد زد:
    -نه اتفاقا الان دارم درست ترین کار رو می کنم.
    چند قدم محکم برداشت و درست رو به روی علی ایستاد.
    -غلط رو اون وقتی کردم که شما من رو با یلدا تهدید کردی.
    نگاهی به جمع انداخت و غرید:
    -ساکت شو.
    نیش خندی زد.
    -چرا ساکت شم ها! تا کی میخوای خفه خون بگیرم و حرف نزنم؟ تا کی بابا ها؟ تو نبودی که وقتی اومدم و بهت گفتم فلان دختر رو میخوام گفتی نه فقط مهیا، بهت گفتم بابا جان مهیا رو دوست ندارم گفتم زندگیم، نفسم تمام وجودم شده "یلدا" گفتی "نه"
    "یلدا" رو با صدای بلند تر و کوبندتر بیان کرد که همه را مبهوت خود کرد.
    لاله ناباورانه لب زد:
    -یلدا!
    و نگاهش را به برادر کوچکترش "کیان" دوخت، که سرش پایین بود.
    عماد که رد نگاه مادر را گرفت پوزخندی زد:
    -آره مادر من آره همونی که شما فکر میکنید.. یلدایی که عشق من بود شد زن دایم.. اونم بخاطرِ بابا. بابایی که تهدیدم کرد که اگه دست از یلدا نکشم میره و به پدر یلدا میگه که دخترش با من بود.
    علی چشم هایش را با خشم بست و زیر لب غرید:
    -خفه شو عماد.
    نیش خندی زد.
    -عادت کردی بابا؛ بد عادت کردی به خفه کردن بقیه تمام عمرت رو بر پایه سه حرف گذروندی "هر چی من گفتم، هر چی من خواستم، هر چی من پسنیدم".
    -خودت هم اون دختر رو نمی خواستی وگرنه من هم به پدرش می گفتم، دقتی اون می دید که تو دخترش رو می خوای کاری نمی کرد.
    ناباورانه لب زد:
    -بابا!
    چنگی تو موهایش زد و با کلافگی به اطزاف نگاه کرد.
    -وای بابا، وای..
    از کوره در رفت و فریاد زد:
    -بابا چرا حرف هایی می زنی که سرو ته اش مسخره اس چرا؟ ببینم تو خودت رو بزار جای پدر یلدا اگه یه نفر بیاد همین حرف رو در موردِ عسل بگه و بعدش پسره بیاد و ادای عاشقی کنه چکار می کنی ها؟ عسل رو ..
    با سیلی که علی توی صورتش زد؛ حرف توی دهنش ماسید.
    غرید:
    -بی غیرت.
    پوزخندِ تلخی زد، نگاه تلخ و غمگینش رو بالا گرفت و روی علی ثابت نگه داشت.
    -اتفاقا اگه غیرت نداشتم میذاشتم تو کاری که می خواستی رو بکنی. به خودم فکر کردم به اینکه اگه کسی همین حرف رو در مورد عسل بزنه چه حالی میشم فکر کردم و تصمیم گرفتم دست از یلدا بکشم تا بلایی که می دونستم اصلا خوشایند نیست سرش بیاد.
    بغضش را فرو فرستاد و با صدای لرزون لب زد:
    -میدونم واسه ات مهم نیست اما میگم تا بدونی با این تصمیمی که گرفتم بلایی بدتر به سر خودم و احساساتم آوردم.
    بی تاب برگشت و با قدم های بلند و محکم از خونه بیرون زد.
    کیان دنبالش رفت.
    -عماد!
    عصبی برگشت و فریاد زد:
    -چرا نگفتی اینا هم خونه مادرجونن؟
    -به خدا خبر نداشتم.
    نگاه عصبی به کیان انداخت و سمته در رفت.
    که بازویش را گرفت.
    -صبر کن، کجا با این حالت؟
    بی حوصله بازویش را از دست کیان بیرون کشید.
    -ولم کن حوصله ندارم.
    -وایسا عماد، وایسا بهت گفتم.
    خودش را به عماد رساند و بازویش را گرفت.
    -صبر کن بریم خونه میلاد.
    نگاه خستش را به کیان دوخت.
    -چرا ولم نمی کنی کیان! میخوام تنها باشم.
    لبخند تلخی زد.
    -نمی تونم.
    بغضش سنگین تر شد، به سختی لب زد:
    -من بهت بد کردم کیان.
    خندید و آروم پس گردنی به عماد زد.
    -بس کن فیلم هندیش نکن، سوار شو بریم، خونه میلاد هم نمی ریم، میریم یه جا خودت رو خالی کن.
    *********
    ماشین رو با فاصله از پرتگاه نگه داشت.
    چشم هاش رو بست و در آرامش ظاهری که مدت ها برای خودش ساخته بود با صدای آبی که از پایین پرتگاه می اومد گوش داد.
    -نمی خوای پیاده شی؟
    چشمهاش رو باز کرد از شیشه جلو به سیاهی شب زل زد.
    با دستی که روی بازویش نشست تکونی خورد.
    -عماد!
    آروم سرش را به سمته کیان برگرداند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا