رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
***
جهاد؛ قاهره؛ 2010
به حیاط بیمارستان که رسیدیم، آسمان گرفته بود و ابرهای تیره و تار راه خورشید را سد کرده بودند. صحنه‌ای که بی‌شباهت به حال مردم ما نبود. هنوز هم چهره‌ی کریه‌المنظر آن میمون از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت. لحظه‌ی آخر لبخند دندان‌نمایی تحویلمان داد.
نمی‌دانستم هویت ما را شناسایی کرده یا نه؛ اما هرچه که بود، برق مخفی نگاهش حکایت از آن مراسم شوم تاجگذاری‌اش داشت و شاید برای لحظه‌ای آن شب خاص و من و اسما را به‌خاطر آورده بود.
با این حال این حرف‌ها برایم مهم نبود؛ چون خوب می‌دانستم تنها سلاح دفاعی دیکتاتور در آن لحظات حساس، کرنش‌کردن و حس مظلوم‌نمایی بود تا به رسانه‌ها بگویند رئیس‌جمهور محبوبشان در میان آماج توهین‌ها و شلیک‌ها به عیادت فرد مضروب رفته است و احساسات مردم را به بازی بگیرند. رویایی که نگذاشتم عملی شود و شاید به‌خاطر رفتار آن روزم خوب در ذهن کثافتش جا خوش کرده بود و نیروهای امنیتی را سایه‌به‌سایه به دنبالمان فرا خواندم.
اسما مضطرب به اطرافش نگاه می‌کرد و مثل کودکی نگران بازویم را چسبیده بود. برای لحظه‌ای نگاهم به نرده‌های آهنی و زنگ‌زده‌ی حصار بیمارستان افتاد که روی آن پرچم اسرائیل بود و پشت آن کریم بود که شجاعانه بر روی کابین اسکانیای رفته و مردم را به شعارهای تندی علیه مبارک دعوت می‌کرد.
برگشتم و اسما را از خودم جدا کردم.
_ تو برو داخل ماشین تا من بیام.
چشم‌هایش کاسه‌ی خون بود و ترس آنکه مبادا نیروهای امنیتی داخل بیمارستان به ما حمله‌ور شوند، در نگاهش موج می‌زد.
_ می‌خوای چه غلطی کنی جهاد؟
بی‌ادبی‌اش را به حساب نگرانی‌اش گذاشتم و به شاسی‌بلند کنار نگهبانی اشاره کردم و گفتم:
_ برو داخل ماشین بشین. وقتی اومدم، با سرعت از در پشتی بیمارستان خارج می‌شیم.
وحشت‌زده نگاهم می‌کرد و توقع جدایی نداشت. شاید خیال می‌کرد اگر تنهایم بگذارد، دیگر دستش به من نمی‌رسد و خوراک کفتارهای بی‌صفت دیکتاتور می‌شوم؛ برای همین دست روی شانه‌اش گذاشتم و محو فریب چشمانش شدم.
_ نترس ژنرال‌زاده! به حرف‌هایی که می‌زنم گوش کن. اگه موبه‌مو اون‌ها رو اجرا کنی، مشکلی پیش نمیاد.
نمی‌دانم چه سری در این حرف‌ها پنهان بود که اشک‌هایش جاری شد و دل از من برید. به‌سرعت به طرف اتومبیلش دوید و ریموت آن را زد. دوباره به طرف جمعیت برگشتم و نگاهم به نردبان چوبی‌ای افتاد که به بالای سر اتاقک نگهبانی ختم می‌شد.
شکر خدا هیچ‌ مأموری در آن نبود و همگی برای کنترل جمعیت، وارد خیابان شده بودند و تقریباً بیمارستان به حالت نیمه‌تعطیل درآمده بود. آهسته و نرم از پله‌ها بالا رفتم و بالا کیوسک نگهبانی رسیدم. با دیدن چهره‌ی من لبخندی روی لب‌های کریم نشست و مردم را به شور و اشتیاق بیشتری فراخواند. چشمکی حواله‌اش کردم و به طرف نرده‌ها دویدم. مثل مرد عنکوبتی از آن‌ها آویزان شدم و خودم را به پرچم منحوس اشغالگر قدس رساندم. غریو شادی و هیجان در میان جوانان موج می‌زد و یک صدا نام جهاد را فریاد می‌کشیدند.
در پاسخ به احساساتشان، پرچم را از دسته‌ی چوبی آن خارج کردم و دست به فندک شدم. برای لحظه‌ای در میان جمعیت چشم چرخاندم و چند بی‌سیم‌به‌دست کت‌وشلواری را با فاصله‌ی دورتری از تظاهرات‌چی‌ها مشاهده کردم؛ اما شدت شور مردم به‌قدری بود که دل را به دریا زدم و دو مثلث آبی روی پارچه را به آتش کشیدم.
صدای تک‌تیراندازهای اطراف ساختمان به گوش می‌رسید و من شعله‌ی آتش را میان جمعیت پرت کردم. مردم برای لحظه‌ای از کابین فاصله گرفتند و دوباره مثل مورچه‌ها به آن حمله‌ور شدند و به رقـ*ـص و پای‌کوبی روی پرچم پرداختند.
دیگر در آن شلوغی هرچه کردم، نتوانستم راغب را پیدا کنم و خوب می‌دانستم توسط دوربین‌های امنیتی ثبت و ضبط شدم. با عجله از نردبان پایین دویدم و چند پله‌ی آخر را پریدم و خود را به ماشین اسما رساندم.
درب طرف راننده را باز کردم و نفس‌زنان گفتم:
_ برو اون طرف بشین. می‌خوام خودم رانندگی کنم.
بدون هیچ معطلی‌ای آن طرف دنده پرید و در چشم‌به‌هم‌زدنی پشت فرمان نشستم و سوییچ را چرخاندم. ماشین را در حالت دنده قرار دادم و دستی را خواباندم. شاسی‌بلند یک دور کامل چرخید و گرد و خاکی در حیاط بیمارستان به پا کرد؛ به‌طوری که نیروهای امنیتی تنها به نظاره ایستاده بودند و کسی جرئت نزدیک شدن به ما را نداشت.
به‌سرعت راهنما زدم. از در پشتی بیمارستان خارج شدم و مثل موشک راه کمربندی را پیش گرفتم؛ اما طولی نکشید چند خودروی کوپه‌ی مشکی در آینه ظاهر شدند و سایه‌به‌سایه ما را تعقیب می‌کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    با عجله راهنما می‌زدم و در کوچه و پس‌کوچه می‌راندم. تعداد اتومبیل‌های مشکی پشت سرمان زیاد شده و اسما را به وحشت انداخته بود؛ طوری که مدام اشک می‌ریخت و به کمربند ایمنی‌اش چنگ می‌زد. کمک‌فنرهای شاسی‌بلند شکسته بود و در هر چاله‌ای که می‌افتادیم، به‌زحمت از آن خارج می‌شدیم.
    برای دلداری‌دادن به او سرعت را بیشتر کردم و دستش را با دست خودم، روی دنده قرار دادم.
    - خجالت نمی‌کشی آه و ناله راه انداختی دختر؟ من رو باش دلم رو به تو خوش کرده بودم. فکر می‌کردم تو با بقیه‌ی دخترها فرق داری و مرد مبارزه‌ای!
    بغض راه گلویش را سد کرده بود. سرش را به شیشه چسبانده بود.
    اسما: اگه گیر بیفتیم چی؟ فکر اونجاش رو کردی؟
    به‌سرعت از بغـ*ـل گاری یک دست‌فروش رد شدم و داد و بیدادش را از آینه تماشا کردم.
    - جوری صحبت می‌کنی انگار تا حالا زندان نرفتیم!
    نگاه از شیشه‌های اتومبیل گرفت و به‌طرفم چرخید.
    اسما: اما من دیگه نمی‌خوام از دستت بدم، می‌فهمی؟
    شدت هیجان به‌قدری بود که حرف‌های دلش را بر زبان می‌آورد و من خوب به این حالت افراد واقف بودم. می‌دانستم یک مبارز وقتی در کام مرگ قرار می‌گیرد، از تعلقات هر آنچه را دارد و ندارد، رو می‌کند. حالت اسما نیز از این قاعده مستثنا نبود.
    - نگران نباش! سفارش می‌کنم تو یه انفرادی بندازنمون. حله؟
    دستش را در هوا پرت کرد و به‌عقب برگشت.
    اسما: به‌نظرت الان موقعیت مناسبی برای شوخی‌کردنه؟ تو آدم عجیبی هستی؛ زمانی که همه چیز عادیه و توی دفتر یا خونه نشستیم، خشک و عادی رفتار می‌کنی؛ اما الان تو این وضعیت...
    می‌خواستم حواسش را پرت کنم تا از وحشت رویارویی با نیروهای امنیتی بیرون بیاید؛ اما دوباره مضطرب نگاهم کرد و پرسید:
    - داریم کجا می‌ریم جهاد؟
    کلافه دستم را روی بوق گذاشتم تا ماشین‌های کم‌سرعت مقابلمان کنار بروند. گفتم:
    - خودم هم نمی‌دونم. فعلاً باید از این جهنم فرار کنیم.
    مردم وحشت‌زده به پیاده‌روها پناه می‌بردند و لحظه‌به‌لحظه به سرعت کوپه‌های مشکی افزوده می‌شد. برای دقایقی حس کردم تعداد ماشین‌های پشت سرم کمتر شد. با خوشحالی ذکر شریف یافارس‌الحجاز را ادامه دادم و فاصله‌ی خودم را با آنها بیشتر کردم.
    اسما: چرا می‌خندی دیوونه؟
    دنده را در حالت پنج گذاشتم و جواب دادم:
    - یاد اون روزی افتادم که با راغب جلوی من نشسته بودین و کنار نیل بستنی می‌خوردیم.
    لب گزید و مردد پرسید:
    - خب که چی؟
    سرعت را کم کردم و از یکی از فرعی‌های کنار آزادراه بالا آمدم.
    - هیچی آخه اون روز خیلی راحت بستنی‌تون رو لب می‌زدین و نوع حکومت رو به رفراندوم گذاشته بودین.
    سرش را با تأسف تکان داد و ادامه دادم:
    - هیچ فکر نمی‌کردین انقلاب‌کردن این همه تاوان داشته باشه، نه؟
    سکوت کرد.
    - تازه این اول راهه...
    عصبی و کلافه میان حرف‌هایم پرید:
    - اما من دیگه خسته شدم جهاد! بریدم. می‌فهمی؟ می‌ترسم زیر شکنجه همه‌تون رو لو بدم. دفعه‌ی پیش تو زندان به من از گل نازک‌تر نگفتن و اتاق من وی.آی.پی شکنجه‌گاه بود.
    لبخندی زدم.
    - می‌دونم اما برای شروع مبارزه خوب بود دیگه. اون‌ها فقط خواستن زهرچشم ازت بگیرن و بگن اگه بخوای به کارهات ادامه بدی، دیگه مراعات پدرت رو نمی‌کنن و مثل بقیه باهات رفتار می‌کنن.
    نفسش حبس شده بود.
    اسما: حالا میگی چی کار کنیم؟ می‌خوای ادامه بدیم؟
    - من از روز اول هم به‌خاطر تو وارد این راه شدم و چون تو رو تو این مباررزه مصمم دیدم، خواستم کمکت کنم؛ وگرنه من که تو صبح قاهره آبدارچی‌ای بیش نبودم.
    اسما: دارم جدی حرف می‌زنم جهاد!
    - من هم دارم جدی میگم. به قول خودت ما این همه زحمت نکشیدیم که وسط راه همه چیز رو به امون خدا ول کنیم و بره. ضمن اینکه با این آشفته‌بازاری که امروز به پا کردیم، الان اسم من و تو به‌عنوان رهبران شش آوریل، تو لیست سیاه رفته. پس راه برگشتی نداریم. دنده‌عقب یعنی مرگ. باید رو به جلو فرار کنیم.
    دست‌هایش از شدت فشار و هیجان، سرخ شده و عرق کرده بود.
    - ببین اسما! تا وقتی قدم تو این راه نذاشته بودیم، اختیار با خودمون بود. آسته می‌رفتیم و آسته می‌اومدیم. کسی هم جرأت نداشت بگه بالای چشمتون ابرو هست. به‌خصوص تو که ژنرال‌زاده هم بودی؛ اما این رو یادت باشه، از وقتی چریک شدی، دیگه هیچ چیزی دست خودت نیست. در واقع شروعش با خود آدمه؛ اما پایانش دست خداست.
    اسما: اما تحمل این وضعیت واقعاً سخته.
    پلک‌هایم را روی هم فشردم و جواب دادم:
    - من ده ساله که تو این وضعیت زندگی می‌کنم.
    اسما: آخه تا کی؟
    - تا زمانی که کشته بشی یا انقلابت به ثمر بشینه و شاید یه روزی با دادن جونت، تفکرت به ثمر بشینه!
    دیگر از ماشین‌های تعقیبی خبری نبود و خوب می‌دانستم ما را گم کرده بودند؛ بنابراین با خیال راحت، زیر درخت معهود ایستادم و به در مورد نظر اشاره کردم.
    - میای بریم داخل؟
    دوباره به تلاطم افتاد و به‌ عقب برگشت.
    - چرا نگهداشتی دیوونه؟
    دستش را به‌گرمی فشردم.
    - نگران نباش! ما رو گم کردن.
    نفس آسوده‌ای کشید و به‌طرفم برگشت.
    - اینجا کجاست؟
    از شاسی‌بلند پایین آمدم.

    - پیاده شو! خودت می‌فهمی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    یک اتاق مُحقّر و کوچک در دل آشوب‌های قاهره با فرش‌های پینه‌بسته و دیوارهای کاهگلی و تک‌چراغ سقفی قدیمی که نورش بدجور توی چشمش می‌زد، میزبان ما بود. قوری رنگ‌ورورفته ای نیز بر روی سماور زنگ‌زده قل‌قل می‌کرد و شیخ حسین با همان عبای خاکستری‌رنگش، در کاشی‌کاری محراب اتاق قامت بسته بود.
    روی دیوارهای اتاقش چند قاب ‌عکس قدیمی از دوران نوجوانی و طلبگی‌اش به چشم می‌خورد؛ زمانی که هم مسلک ما بود و از الازهر فارغ‌التحصیل شده بود. حتی یک عکس دو نفره هم با عدنان داشت و این خودش گویای خیلی چیزها بود.
    کنار قاب عکس‌های شخصی‌اش چند تکّه پارچه‌ی مشکی از نام مبارک اهل بیت عصمت و طهارت به دیوار میخ‌کوب شده بود. در پایان، تمثال آقای باجبروتی بود که در کنار رودخانه‌ای مشت‌هایش را پر از آب کرده، به افق خیره شده بود و روی محراب ابرویش نیز زخمی کاری به یادگار داشت.
    برای لحظه‌ای ذهنم به دوران زندان پرواز کرد و دلم برای شب‌بیداری با هم‌سلولی‌هایم پر کشید. چه شب‌ها که تا صبح در سالن زندان، پیاده قدم نزدیم و چه صبح تا شبی که با یکدیگر بحث ایدئولوژیک نکردیم. از آخرین ملاقاتم در زندان با حسین، درست نه سالی می‌گذشت و اولین بار سر قضیه‌ی هادی دوباره او را پیدا کردم.
    گویا جوانان شش آوریل به او اقتدا کرده و راه مبارزه علیه مبارک دیکتاتور را پیش گرفته بودند.
    با تکان‌های اسما به خودم آمد و متوجه‌ی حسین شدم. نمازش که تمام شد، سریع از سجاده بلند شد و به طرفمان آمد. ناخودآگاه از جا بلند شدیم. با او روبوسی کردم. سرش را پایین انداخت و با اشاره‌ی دست اسما را مخاطب قرار داد:
    - بفرمایین بنشینین دخترم! قدم‌رنجه فرمودین و صفا آوردین.
    به‌طرف سماور رفت و قوری را با دستمال سفیدی برداشت.
    حسین: مراقب بودین توی مسیر تعقیبتون‌ نکنن؟
    هر دو مضطرب و نگران به هم زل زدیم. حسین با سه تا قهوه‌ی عربی برگشت و مقابلمان زانو زد.
    - چی شده؟ چرا نگرانین؟
    ذرات شکر را از فرط استرس، کف دستم فشردم و لب زدم:
    - حقیقتش اینه که ما برای ملاقات با نبیل به بیمارستان رفته بودیم.
    فنجان‌های قهوه را مقابلمان گذاشت.
    - خب؟
    لبم را با زبان خیس کردم و ادامه دادم:
    - مبارک تو یه شوی تبلیغاتی، به ملاقات نبیل اومد و با ما چشم‌توچشم شد.
    حسین یک قاشق شکر برای من ریخت و ظرف شکر را جلوی اسما گذاشت؛ چون نمی‌دانست او هم مثل من شیرین دوست دارد یا نه.
    - خب؟
    شروع به هم‌زدن‌ قهوه‌ام کردم.
    - وقتی از بیمارستان خارج شدیم، کریم داشت بچه‌ها رو به شعار علیه دیکتاتوری دعوت می‌کرد.
    حسین کشوی کمد چوبی و زهواردررفته‌اش را باز کرد و پلاستیک تربتش را از آن بیرون آورد.
    - دِ بگو دیگه جهاد! جونم رو به لبم رسوندی با این طرز حرف‌زدنت.
    اسما که می‌خواست هر چه سریع‌تر واکنش حسین را ببیند، پابرهنه میان کلاممان پرید و گفت:
    - هیچی دیگه، جهاد هم جوگیر شد و از میله‌های بیمارستان بالا رفت و پرچم اسرائیل رو به آتیش کشید!
    سرم را پایین انداختم و حسین مقداری تربت در قهوه‌اش ریخت.
    - آره جهاد؟ اسما خانم راست میگه؟
    سری به‌نشانه‌ی تأیید حرف‌هایش تکان دادم و گفتم:
    - بعد هم تا اینجا تحت تعقیب بودیم و انقدر کوچه‌پس‌کوچه انداختم، تا گممون کردن و وارد خونه‌ی شما شدیم.
    حسین فنجان قهوه‌اش را سر نکشید. آن را پایین آورد و رنگش پرید.
    - تو چی گفتی؟
    اسما هم مثل من سرخ‌وسفید شد و بغضش ترکید.
    - می‌ترسیم‌ حاج آقا! می‌ترسیم پیدامون کنن و دوباره اسیر سیاه‌چاله‌های دیکتاتور بشیم.
    حسین سری به‌نشانه‌ی تأسف تکان داد و با آنکه سنش بالا بود، با چالاکی از جا پرید.
    - دوباره تندروی کردی جهاد؟
    سکوت کردم. حسین با عجله پنجره‌ها را بست و پرده‌ها را کشید.
    - من خیر سرم تو رو به‌عنوان رابط پیش بچه‌ها می‌فرستم تا اون‌ها رو به آرامش دعوت کنی؛ اون وقت تو هم شدی یکی لنگه‌ی هادی؟ هفته‌ی پیش اومد پیش من و گفت یه استخاره برام بگیر. اگه می‌دونستم برای ترور تامر و آلا می‌خواد، دستم می‌شکست و همچین استخاره‌ای نمی‌گرفتم. به من گفت امر خیره و فکر کردم ازدواجه. گفتم در امر خیر حاجت استخاره نیست. براساس همین حرف من مسلح شده و...
    هر دو نگاه مستأصلی به هم انداختیم. حسین مضطرب نگاهمان کرد.
    - چرا همدیگه رو نگاه می‌کنین پاشین ببینم! پاشین و دنبالم بیایین.
    وحشت‌زده به دنبال او راه افتادیم و وارد اندرونی آشپزخانه شدیم. حسین به‌طرف تنور رفت و در آن را باز کرد.
    - یالا! برین پایین.
    چشم‌های ما از حدقه در آمد و هم‌زمان گفتیم:
    - چی؟
    حسین با عجله من را گرفت و کشید.
    - نترس! تنور خولی نیست و معجزه‌ای هم در کار نیست. اون پایین مخفیگاهه. شک ندارم با دسته‌گلی که امروز به آب دادی، همین روزهاست که خونه‌ی من رو هم شخم بزنن. می‌دونی اگه شما رو اینجا بگیرن چی میشه؟
    پله‌های تنور را تا نیمه پایین رفتم. اسما اشک‌هایش را پس می‌زد. حسین از شدت هیجان، خودش می‌پرسید و خودش جواب می‌داد.
    - اگه شما دو تا رو اینجا بگیرن، فاتحه‌ی مبارزه خونده‌ست و هممون برمی‌گردیم به همون هلفدونی که بودیم.
    اسما پشت سر من پایین آمد و حسین در تنور را گذاشت.
    شیخ: هر چند ساعت یه بار براتون آب و غذا میارم. فقط جیکتون در نیاد که اگه اینجا پیداتون کنن، هر سه‌ی ما رو تیربارون می‌کنن. اونجا هم وسایل اولیه به اندازه‌ی نیاز هست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    نیم ساعتی را به همان منوال گذراندیم. هوای داخل تنور رو به سردی می‌رفت. خوب می‌دانستم پاییز قاهره آخرین نفس‌هایش را می‌کشد و بعد از آن کریسمس مسیحی‌های مصر آغاز خواهد شد. سال نویی که آغاز آن برای مصر نیز جدید بود؛ طوری که دسامبر و ژانویه آن سال، حکم ققنوس قاهره را داشت.
    خودم را چمباته‌زده به‌طرف اسما کشاندم و شنل خاکی‌اش را دور خودم پیچیدم. تکان آرامی خورد و لرزش خفیفی در او ایجاد شد. نور موبایلم را روشن کردم و روی صورتش انداختم. در خواب نازی به سر می‌برد و اشک روی گونه‌هایش خشک شده بود.
    دلم به حالش می‌سوخت. او نیز می‌توانست آقازاده‌بودن را به این تنور خولی ترجیح دهد. او هم می‌توانست خواب ناز روی پر قوی کاخ عابدین را انتخاب کند و الان آن طرف مرزها باشد؛ آن طرف مرزهای جغرافیایی یا آن طرف مرزهای احساسی. می‌توانست بین مردم و خودش یک پیله‌ی ابریشمی بکشد و خودش را تافته‌ی جدابافته بداند؛ اما مگر نه اینکه انسان‌ها بنده‌ی انتخابشان هستند؟
    اسما اگرچه در این راه اشک می‌ریخت و می‌ترسید اما پابه‌پای من مبارزه می‌کرد و برای آرمان‌شهرش می‌جنگید. من از بازی روزگار خنده‌ام می‌گرفت؛ از امثال آلایی که دوست داشتند آن بالابالاها باشند؛ جای افرادی مثل اسما که به رنگ مردم شده بودند.
    چراغ‌قوه‌ی گوشی‌ام را به در و دیوار تنور گرفتم. تنور یک تونل عمیق خاکی بود که با یک نردبان چوبی به آشپزخانه‌ی حسین وصل می‌شد. پوزخندی زدم و به نبوغ بالایش آفرین گفتم. سال‌های زندان از او کهنه‌سربازی ساخته بود که حسابی آب‌دیده شده بود و به این راحتی‌ها نم پس نمی‌داد.
    با روشن‌شدن تنور، اسما از خواب پرید و جیغ خفیفی کشید. صدایی از بالا ما را نهیب داد:
    - مأمورها اومدن!
    اسما وحشت‌زده بازویم را گرفت. نگاهش به نگاهم گره خورد. اشک می‌ریخت. دستانم را سپر لب‌هایش قرار دادم.
    - تو رو جون هر کی دوس داری گریه نکن تا بزارن برن.
    صدای گفت‌وگویی از بالا می‌آمد.
    حسین: از جون من پیرمرد چی می‌خواین؟
    - برو گمشو کنار پیری تا نزدم جونت در بیاد! کجا قایمشون کردی؟
    شیخ رندی کرد و پاسخ داد:
    - از کی و چی حرف می‌زنین؟ ده سال من رو زندانی کردین، جیکم در نیومد. آزادم کردین و گفتین از تغییر مذهبت جایی حرف نزن، اطاعت کردم. با کسی مصاحبه نکن، گفتم چشم و حالا ممنوع‌المنبرم هم کردین. دیگه چی می‌خواین که هر چند وقت یه بار به بهونه‌های مختلف خونه‌م رو شخم می‌زنین؟
    جملات نافذش طوری بود که مأمورین امنیتی را به سکوت وادار کرد. حسین ادامه داد:
    - بابا من هم آدمم. دو سر عائله دارم. اینکه نشد درنزده و بدون یاالله و بسم‌الله سرتون رو بندازین پایین و به بهونه‌ی جنبش آوریل خونه‌ی من رو بالا و پایین کنین! حصر خونگی‌م؟ درست. حصر زندگی که نیستم!
    یکی از مأمورها که حلال‌زاده‌تر از بقیه بود و دود سیگارش از لبه‌ی تنور پایین می‌آمد، از حسین عذرخواهی کرد و گفت:
    - اِعتذراً یا شیخ! ما مأموریم و معذور. این هم حکم حکومتی ماست و باید خونه‌ی شما رو بگردیم. ما رو عفو کن.
    چند لحظه‌ای به سکوت گذشت. گویا حسین برگه‌ی حکم را نگاه می‌کرد. بعد از چند ثانیه گفت:
    - بسیار خب! می‌تونین بگردین. فقط برین کنار و بذارین من این سوپ رو گرم کنم؛ چون همسرم مریضه و اگه سر وقت از این غذا نخوره، بیماریش شدت می‌گیره.
    مأمورین راهش را باز کردند. حسین قابلمه‌ی مورد نظر را در دهانه‌ی تنور گذاشت و زیرش را با فندک روشن کرد.
    حسین: مشکل چیه؟
    مرد امنیتی: دو تا از رهبران شش آوریل از دست مأمورهای ما فرار کردن و تو این کوچه‌پس‌کوچه‌ها گمشون کردیم.
    حسین: حالا چرا باید اینجا پیداشون کنین؟
    مرد امنیتی خود را نباخت و بحث را ادامه داد:
    - استغفرالله شیخ! ما که شما رو متهم نکردیم. گفتیم شاید در باز بوده و به خونه‌ی شما پناه آوردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    حسین: بسیار خب! دیگه تا تو قابلمه‌ی سوپ من که نیومدن! این شما و این خونه‌ی من. برین و هرجاش رو می‌خواین، نگاه کنین.
    مامور: نمی‌خوای یه یاالله بگی شیخ؟
    حسین: شما اگه یاالله‌بگو بودین، زودتر از این‌ها می‌گفتین. لکن خانواده‌ی من به دلیل مسائل امنیتی، همیشه چادربه‌سر هستن و قطع‌به‌یقین با این محشری که به پا کردین، تا هفت جدو آبادم هم
    باخبر شدن.
    صدای گفت‌وگوی آن‌ها دور و دورتر شد و این از بیرون‌رفتن مأمورین از آشپزخانه حکایت داشت. دست از روی دهان اسما برداشتم. هنوز با چشمان رنگی‌اش محو نگاه من بود؛ گویا اصلاً متوجه‌ی خطر نبود و نیست.
    - حالت خوبه اسما؟
    گوشی را روی لبه‌ی طاقچه‌مانندی گذاشتم تا او را بهتر ببینم. سرش را پایین انداخت و نالید:
    - هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم این‌طوری بشه!
    تکیه‌ام را به دیوار خاکی تنور دادم و به حرکت کرم‌های شب‌تاب داخل آن خیره شدم.
    - مبارزه همینه دیگه.
    کمی این‌دست‌وآن‌دست کرد.
    - منظورم مبارزه نبود.
    حالتش عوض شده بود و از آن اسمای همیشگی خبری نبود. چند وقتی بود که متوجه‌ی دگرگونی احوالش بودم؛ اما چیزی به رویش نمی‌آوردم تا خودش پیش‌قدم شود.
    - می‌ترسی بیفتی زندان؟
    اشک از گونه‌اش چکید و آتش به انبار کاه قلبم زد.
    - می‌ترسم بی تو بیفتم زندان.
    از حرارت جمله‌اش گُر گرفتم.
    - یعنی چی؟
    از عشق اعتراف‌گرفتن هم عالمی دارد.
    اسما: یعنی هر جا که بی‌تو باشم، برام زندانه.
    خندیدم. شاید باورش سخت باشد؛ اما چه کسی باور می‌کرد یک انسان در قلب یک چاه شاد باشد و پادشاهی در کاخش خواب آرام نداشته باشد؟
    من: به قول خودت، فکر نمی‌کنی الان وقت مناسبی برای این حرف‌ها نباشه؟
    دوست داشتم اذیتش کنم. لـ*ـذت آزار معشوق برایم شیرین بود. سرش را پایین انداخت و گفت:
    اسما: به حرف‌های تو ماشینت خیلی فکر کردم. به قول خودت ما چریکیم و عمرمون کمه.
    - خب؟
    شروع به بازی با گوشه‌ی شنلش کرد.
    - دوست دارم قبل از اینکه بمیرم، بهت حرف دلم رو زده باشم.
    قهقهه‎ای زدم و گفتم:
    - عجب!
    لبخندش جان گرفت و به‎طرفم چرخید.
    - تو چی؟ وصیتی چیزی نداری؟
    می‎خواست به عشقش اعتراف کنم؛ اما من هم بازی‌ام گرفته بود.
    - چرا اتفاقاً! خواستم بگم بعد از من با راغب ازدواج کن.
    لجش گرفت و مشتی حواله‌ی بازویم کرد.
    - دارم جدی حرف می‌زنم جهاد!
    دستی به سرم کشیدم.
    - آخه چی بگم؟ من یاد گرفتم از احساسم چیزی نگم؛ چون یه چریک، حق عاشق‌شدن نداره.
    اشک از گونه‌اش چکید.
    - حتی ته چاه؟
    بغض راه گلویم را سد کرده بود.
    - حتی ته چاه!

    چطور می‌توانستم از احساسم به او بگویم؟ چطور می‌توانستم بگویم من به عشق تو وارد این مبارزه شدم و برای اینکه به تو صدمه‌ای وارد نشود، تا ته این تنور پایین آمدم؛ وگرنه من را چه به این مبارزه؟ من ده سال پیش این راه را رفتم و خوب می‌دانستم ته آن چیزی جز یک حسرت بزرگ باقی نخواهد ماند؛ جز یک دل عاشق و دور از معشوق؛ یک جهان امید و آرزوی پوچ و سوختن در فراق محبوب!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    سلام، روز آدینتون بخیر باشه، طبق قرار قبلی جمعه ی این هفته هم با دو پارت در خدمتتون هستم:aiwan_lggight_blum:
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    به دلیل طولانی بودن این پارت و برای اینکه نگاه های سبزتون خسته نشه اونو به دو قسمت تبدیل کردم.
    قسمت اول:

     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    اینم از قسمت دوم پارت:

    من دیگه برم تا همتون رو کرونایی نکردم:campe45on2:
    تا جمعه ی بعد به شرط حیات خدانگهدار:aiwan_lggight_blum:
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    هذا یوم الجمعه و یوم الفرج...عن مولانا حجت بن الحسن عسکری( عج) الی ابو جعفر محمد بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه ی قمی:
    «می‌شد زودتر از این‌ها اتفاق بیفتد. می‌شد زودتر از این‌ها بیایند پیشم. کافی بود که پای قرارشان بمانند و دل‌شان با هم یکی شود…
    اگر (می‌بینی) این همه تاخیر افتاده، (و من حبس شده‌ام) دلیلش خود آن‌ها هستند. کارهایی که می‌کنند و خبرش می‌رسد دستم…
    کارهایی که اصلا توقعش را از آن‌ها ندارم.»
    نامه‌ی امام‌ زمان(عج)به شیخ مفید


    یه پارت دیگه هم داریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    حتی کرونا هم نتونست قرار جمعه عصرهای ما رو متوقف کنه:aiwan_lggight_blum:

    پایان فصل هفتم...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا