***
جهاد؛ قاهره؛ 2010
به حیاط بیمارستان که رسیدیم، آسمان گرفته بود و ابرهای تیره و تار راه خورشید را سد کرده بودند. صحنهای که بیشباهت به حال مردم ما نبود. هنوز هم چهرهی کریهالمنظر آن میمون از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. لحظهی آخر لبخند دنداننمایی تحویلمان داد.
نمیدانستم هویت ما را شناسایی کرده یا نه؛ اما هرچه که بود، برق مخفی نگاهش حکایت از آن مراسم شوم تاجگذاریاش داشت و شاید برای لحظهای آن شب خاص و من و اسما را بهخاطر آورده بود.
با این حال این حرفها برایم مهم نبود؛ چون خوب میدانستم تنها سلاح دفاعی دیکتاتور در آن لحظات حساس، کرنشکردن و حس مظلومنمایی بود تا به رسانهها بگویند رئیسجمهور محبوبشان در میان آماج توهینها و شلیکها به عیادت فرد مضروب رفته است و احساسات مردم را به بازی بگیرند. رویایی که نگذاشتم عملی شود و شاید بهخاطر رفتار آن روزم خوب در ذهن کثافتش جا خوش کرده بود و نیروهای امنیتی را سایهبهسایه به دنبالمان فرا خواندم.
اسما مضطرب به اطرافش نگاه میکرد و مثل کودکی نگران بازویم را چسبیده بود. برای لحظهای نگاهم به نردههای آهنی و زنگزدهی حصار بیمارستان افتاد که روی آن پرچم اسرائیل بود و پشت آن کریم بود که شجاعانه بر روی کابین اسکانیای رفته و مردم را به شعارهای تندی علیه مبارک دعوت میکرد.
برگشتم و اسما را از خودم جدا کردم.
_ تو برو داخل ماشین تا من بیام.
چشمهایش کاسهی خون بود و ترس آنکه مبادا نیروهای امنیتی داخل بیمارستان به ما حملهور شوند، در نگاهش موج میزد.
_ میخوای چه غلطی کنی جهاد؟
بیادبیاش را به حساب نگرانیاش گذاشتم و به شاسیبلند کنار نگهبانی اشاره کردم و گفتم:
_ برو داخل ماشین بشین. وقتی اومدم، با سرعت از در پشتی بیمارستان خارج میشیم.
وحشتزده نگاهم میکرد و توقع جدایی نداشت. شاید خیال میکرد اگر تنهایم بگذارد، دیگر دستش به من نمیرسد و خوراک کفتارهای بیصفت دیکتاتور میشوم؛ برای همین دست روی شانهاش گذاشتم و محو فریب چشمانش شدم.
_ نترس ژنرالزاده! به حرفهایی که میزنم گوش کن. اگه موبهمو اونها رو اجرا کنی، مشکلی پیش نمیاد.
نمیدانم چه سری در این حرفها پنهان بود که اشکهایش جاری شد و دل از من برید. بهسرعت به طرف اتومبیلش دوید و ریموت آن را زد. دوباره به طرف جمعیت برگشتم و نگاهم به نردبان چوبیای افتاد که به بالای سر اتاقک نگهبانی ختم میشد.
شکر خدا هیچ مأموری در آن نبود و همگی برای کنترل جمعیت، وارد خیابان شده بودند و تقریباً بیمارستان به حالت نیمهتعطیل درآمده بود. آهسته و نرم از پلهها بالا رفتم و بالا کیوسک نگهبانی رسیدم. با دیدن چهرهی من لبخندی روی لبهای کریم نشست و مردم را به شور و اشتیاق بیشتری فراخواند. چشمکی حوالهاش کردم و به طرف نردهها دویدم. مثل مرد عنکوبتی از آنها آویزان شدم و خودم را به پرچم منحوس اشغالگر قدس رساندم. غریو شادی و هیجان در میان جوانان موج میزد و یک صدا نام جهاد را فریاد میکشیدند.
در پاسخ به احساساتشان، پرچم را از دستهی چوبی آن خارج کردم و دست به فندک شدم. برای لحظهای در میان جمعیت چشم چرخاندم و چند بیسیمبهدست کتوشلواری را با فاصلهی دورتری از تظاهراتچیها مشاهده کردم؛ اما شدت شور مردم بهقدری بود که دل را به دریا زدم و دو مثلث آبی روی پارچه را به آتش کشیدم.
صدای تکتیراندازهای اطراف ساختمان به گوش میرسید و من شعلهی آتش را میان جمعیت پرت کردم. مردم برای لحظهای از کابین فاصله گرفتند و دوباره مثل مورچهها به آن حملهور شدند و به رقـ*ـص و پایکوبی روی پرچم پرداختند.
دیگر در آن شلوغی هرچه کردم، نتوانستم راغب را پیدا کنم و خوب میدانستم توسط دوربینهای امنیتی ثبت و ضبط شدم. با عجله از نردبان پایین دویدم و چند پلهی آخر را پریدم و خود را به ماشین اسما رساندم.
درب طرف راننده را باز کردم و نفسزنان گفتم:
_ برو اون طرف بشین. میخوام خودم رانندگی کنم.
بدون هیچ معطلیای آن طرف دنده پرید و در چشمبههمزدنی پشت فرمان نشستم و سوییچ را چرخاندم. ماشین را در حالت دنده قرار دادم و دستی را خواباندم. شاسیبلند یک دور کامل چرخید و گرد و خاکی در حیاط بیمارستان به پا کرد؛ بهطوری که نیروهای امنیتی تنها به نظاره ایستاده بودند و کسی جرئت نزدیک شدن به ما را نداشت.
بهسرعت راهنما زدم. از در پشتی بیمارستان خارج شدم و مثل موشک راه کمربندی را پیش گرفتم؛ اما طولی نکشید چند خودروی کوپهی مشکی در آینه ظاهر شدند و سایهبهسایه ما را تعقیب میکردند.
جهاد؛ قاهره؛ 2010
به حیاط بیمارستان که رسیدیم، آسمان گرفته بود و ابرهای تیره و تار راه خورشید را سد کرده بودند. صحنهای که بیشباهت به حال مردم ما نبود. هنوز هم چهرهی کریهالمنظر آن میمون از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. لحظهی آخر لبخند دنداننمایی تحویلمان داد.
نمیدانستم هویت ما را شناسایی کرده یا نه؛ اما هرچه که بود، برق مخفی نگاهش حکایت از آن مراسم شوم تاجگذاریاش داشت و شاید برای لحظهای آن شب خاص و من و اسما را بهخاطر آورده بود.
با این حال این حرفها برایم مهم نبود؛ چون خوب میدانستم تنها سلاح دفاعی دیکتاتور در آن لحظات حساس، کرنشکردن و حس مظلومنمایی بود تا به رسانهها بگویند رئیسجمهور محبوبشان در میان آماج توهینها و شلیکها به عیادت فرد مضروب رفته است و احساسات مردم را به بازی بگیرند. رویایی که نگذاشتم عملی شود و شاید بهخاطر رفتار آن روزم خوب در ذهن کثافتش جا خوش کرده بود و نیروهای امنیتی را سایهبهسایه به دنبالمان فرا خواندم.
اسما مضطرب به اطرافش نگاه میکرد و مثل کودکی نگران بازویم را چسبیده بود. برای لحظهای نگاهم به نردههای آهنی و زنگزدهی حصار بیمارستان افتاد که روی آن پرچم اسرائیل بود و پشت آن کریم بود که شجاعانه بر روی کابین اسکانیای رفته و مردم را به شعارهای تندی علیه مبارک دعوت میکرد.
برگشتم و اسما را از خودم جدا کردم.
_ تو برو داخل ماشین تا من بیام.
چشمهایش کاسهی خون بود و ترس آنکه مبادا نیروهای امنیتی داخل بیمارستان به ما حملهور شوند، در نگاهش موج میزد.
_ میخوای چه غلطی کنی جهاد؟
بیادبیاش را به حساب نگرانیاش گذاشتم و به شاسیبلند کنار نگهبانی اشاره کردم و گفتم:
_ برو داخل ماشین بشین. وقتی اومدم، با سرعت از در پشتی بیمارستان خارج میشیم.
وحشتزده نگاهم میکرد و توقع جدایی نداشت. شاید خیال میکرد اگر تنهایم بگذارد، دیگر دستش به من نمیرسد و خوراک کفتارهای بیصفت دیکتاتور میشوم؛ برای همین دست روی شانهاش گذاشتم و محو فریب چشمانش شدم.
_ نترس ژنرالزاده! به حرفهایی که میزنم گوش کن. اگه موبهمو اونها رو اجرا کنی، مشکلی پیش نمیاد.
نمیدانم چه سری در این حرفها پنهان بود که اشکهایش جاری شد و دل از من برید. بهسرعت به طرف اتومبیلش دوید و ریموت آن را زد. دوباره به طرف جمعیت برگشتم و نگاهم به نردبان چوبیای افتاد که به بالای سر اتاقک نگهبانی ختم میشد.
شکر خدا هیچ مأموری در آن نبود و همگی برای کنترل جمعیت، وارد خیابان شده بودند و تقریباً بیمارستان به حالت نیمهتعطیل درآمده بود. آهسته و نرم از پلهها بالا رفتم و بالا کیوسک نگهبانی رسیدم. با دیدن چهرهی من لبخندی روی لبهای کریم نشست و مردم را به شور و اشتیاق بیشتری فراخواند. چشمکی حوالهاش کردم و به طرف نردهها دویدم. مثل مرد عنکوبتی از آنها آویزان شدم و خودم را به پرچم منحوس اشغالگر قدس رساندم. غریو شادی و هیجان در میان جوانان موج میزد و یک صدا نام جهاد را فریاد میکشیدند.
در پاسخ به احساساتشان، پرچم را از دستهی چوبی آن خارج کردم و دست به فندک شدم. برای لحظهای در میان جمعیت چشم چرخاندم و چند بیسیمبهدست کتوشلواری را با فاصلهی دورتری از تظاهراتچیها مشاهده کردم؛ اما شدت شور مردم بهقدری بود که دل را به دریا زدم و دو مثلث آبی روی پارچه را به آتش کشیدم.
صدای تکتیراندازهای اطراف ساختمان به گوش میرسید و من شعلهی آتش را میان جمعیت پرت کردم. مردم برای لحظهای از کابین فاصله گرفتند و دوباره مثل مورچهها به آن حملهور شدند و به رقـ*ـص و پایکوبی روی پرچم پرداختند.
دیگر در آن شلوغی هرچه کردم، نتوانستم راغب را پیدا کنم و خوب میدانستم توسط دوربینهای امنیتی ثبت و ضبط شدم. با عجله از نردبان پایین دویدم و چند پلهی آخر را پریدم و خود را به ماشین اسما رساندم.
درب طرف راننده را باز کردم و نفسزنان گفتم:
_ برو اون طرف بشین. میخوام خودم رانندگی کنم.
بدون هیچ معطلیای آن طرف دنده پرید و در چشمبههمزدنی پشت فرمان نشستم و سوییچ را چرخاندم. ماشین را در حالت دنده قرار دادم و دستی را خواباندم. شاسیبلند یک دور کامل چرخید و گرد و خاکی در حیاط بیمارستان به پا کرد؛ بهطوری که نیروهای امنیتی تنها به نظاره ایستاده بودند و کسی جرئت نزدیک شدن به ما را نداشت.
بهسرعت راهنما زدم. از در پشتی بیمارستان خارج شدم و مثل موشک راه کمربندی را پیش گرفتم؛ اما طولی نکشید چند خودروی کوپهی مشکی در آینه ظاهر شدند و سایهبهسایه ما را تعقیب میکردند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: