کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]من روی مبل و بقیه روی زمین بودن. الناز و مارال نشسته بودن و پانیذ و ترانه سرشونو گذاشته بودن رو پای اون دوتا و دراز کشیده بودن. نگاهم روی مارال ثابت موند. این بشر چرا هروقت یه ذره آرایش هم میکنه، اینقدر فرق میکنه؟
فقط یه ریمل و رژ‌ لب زده بود. صورت گندمی و چشم و ابروی مشکی. موهای صاف و مشکی که تا وسطای کمرش میرسید. لبای قلوه ای و بینی قلمی. نگاهمو ازش گرفتم و به تلوزیون چشم دوختم.
استقلال خیلی خوب بازی میکرد. به جرعت بگم هفتاد درصد مالکیت توپ واسه ما بود.

گل بعدی رو فرشید اسماعیلی زد و بار دیگه خونه ما رفت رو هوا.
زنگ در خونه رو زدن.
_ اوخ اوخ فکر کنم همسایه هان.
پانیذ_ راست میگن. خیلی سر و صدا کردیم خب.
ترانه_ ساحل دل و جرعت تو بیشتره و زبونشو داری برو بپیچونشون.
بلند شدم.
درو باز کردم و با قیافه چند تا پسر رو به رو شدم.
کامران_ میشه بیایم تو؟
ماکان_ آخه اونجوری که شما فوتبال میبینین، ماهم هوسمون شد.
مشکوک نگاهشون کردم.
_ پرسپولیسی که نیستین؟
کامران_ چرا چند تاییمون هستیم. ولی چیزی نمیگیم ناراحت بشین.
شونه ای بالا انداختم‌.
_ واسه خاطر خودتون میگم. شاید ما چیزی گفتیم شما ناراحت شدین.
به دخترا خبر دادم و همه لباس مناسب پوشیدن.
اومدن تو و ادامه فوتبالو با هم دیدیم. گل بعدی رو که آرمین سهرابیان زد، پریدم رو هوا و جیغ بنفشی کشیدم که با دستی که جلوی دهانم قرار گرفت، خفه شدم.
شاهین پر حرص نگاهم کرد و دستشو برداشت.
شاهین_ گوشم رو کر کردی. این چه طرز خوشحالیه؟
_ بیشین بینیم بابا.
دوباره با دخترا زدیم قدش. پسرا که فقط نگاهمون میکردن و چیزی نمی گفتن.
بالاخره سوت پایان بازی زده شد. منتظر بودیم پسرا برن تا طبق معمول که بازی رو استقلال می بره، آهنگ استقلال بگذاریم و برقصیم. ولی این ها انگار قصد رفتن نداشتن. میخوان لنگر بندازن کنگر بخورن.
پوفی کردم. دخترا مشغول پذیرایی شدن که رایان رفت بالا منبر.
رایان_ کی میاد بریم بیرون؟ بریم خوش بگذرونیم. هنوز که ساعت هفته!
کامران_ منم موافقم.
دخترا هم قبول کردن. خاک تو سرشون. انگار نه انگار شوهر دارن.
همه موافقتشونو اعلام کردن.
همه نگاهم کردن.
بابک_ تو نمیای؟

اصلا حوصلشو نداشتم. میخواستم یکم تنها باشم با خودم خلوت کنم چه فرصتی بهتر از این؟
_ نه. شما برید. من کار دارم.
ترانه_ ساحل بیا دیگه.
پانیذ_ ساحل تو که کاری نداری. بیا بریم دیگه.

چشم غره ای به دختر رفتم.
_ من نمیام.
چنان با تحکم اینو گفتم که دخترا دیگه چیزی نگفتن.
کامران_ تنها که نمیشه تو خونه باشی. منم باهات میمونم.
جانم؟ این چه زود پسرخاله میشه. همه با چشمای گرد نگاهش کردن.
اخمی کردم و چشم غره توپی بهش رفتم.
_ لازم نکرده. من که بچه نیستم. بعدشم شما چیکار به من دارین؟ برین دیگه.
ترانه چشم غره ای بهم رفت. متعجب شدم. از ترانه این کارها بعید بود. به هیچ پسری رو نمیداد.
نیشخندی زدم و رومو کردم اون طرف. دخترا رفتن تا آماده بشن. پسرا هم همینطور. ولی کامران هنوز نشسته بود.
با طعنه گفتم:
_ شما نمیخواین لباستونو عوض کنین احیانا؟
ریلکس میوه میخورد.
کامران_ نه من جایی نمیرم. همینجا میمونم.
_ آقای محترم خواهش میکنم نگران من نباشید و به گشت و گزارتون برسید. من میخوام تنها باشم.
تکون نخورد.
خدایا‌. چه گیری کردیما. رسما داشتم اونو از خونه بیرون میکردم ولی این بشر خیلی پررو بود. به سنگ پا قزوین گفته بود زکی. اصلا سنگ پا قزوین جلو این لنگ میندازه.
ترانه اولین نفر و با هزار تا ناز و عشـ*ـوه بیرون اومد. یه عالمه آرایش کرده بود و یه تیپ قرمز مشکی زده بود.
نگاهی به کامران کرد.
ترانه_ کامران مگه تو نمیای؟
کامران سری به معنی نه تکون داد.
ترانه نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد و روی مبل نشست.
ترانه_ راستش منم حوصله ندارم برم. پیش شماها میمونم.
هیچکس هیچی نگفت. دخترا بیرون اومدن و بالاخره بعد از یه عالمه چک و چونه زدن، رفتن. نگاهی به ترانه که زل زده بود به کامران، ولی کامران بی توجه به اون با گوشیش ور میرفت، انداختم.
پوفی کردم و پوزخندی زدم. بلند شدم.
همزمان با بلند شدن من، کامران نگاهم کرد.
کامران_ کجا؟

با حرص نگاهش کردم.
_ با اجازه شما میرم تو اتاقم.

پشت چشمی نازک کردم و رفتم تو اتاقم و درو هم بستم. منتظر بودم تا کامران بره حال این ترانه بی شعور رو بگیرم که مرتب بهم چشم غره نره.
آدمی نبودم که رودرواسی قرار بگیرم و اگر چیزی دیدم به روی خودم نیارم. از رو به رو شدن نمیترسیدم و معتقد بودم اگر کسی از دستم ناراحته یا مشکلی باهام داره، بیاد به خودم بگه. نه اینکه پشت سرم، عر بزنه.
[/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]هدفونمو گذاشتم تو گوشم و مشغول گوش دادن به آهنگ عاشقم کردی هوروش بند شدم.
    در اتاق به شدت باز شد و ترانه اومد تو. هدفونم رو خیلی ریلکس خاموش کردم و روی میز کنارم گذاشتم.
    _ ترانه خانم. اینجا طویله نیست که همینجوری مثل گاو سرتو میندازی پایین و مثل شتر میای تو.
    ترانه از عصبانیت سرخ شده بود.
    ترانه_ خوب بلدی ناز و عشـ*ـوه بیای!
    پوزخندی زدم. این حرفو از کجاش در آورد خدایی؟
    _ برو بابا.
    ترانه_ دختری مثل تو ندیده بودم. واقعا که یه عالمه عشـ*ـوه شتری میای بعد ناز میکنی. تو خجالت نمیکشی؟
    _ صداتو بیار پایین. صدای بلند از اگزوز خاور در میاد نه گلوی آدمیزاد! بعدشم مطمئن باش هرکاری بلدم به جز همین عشـ*ـوه اومدن چون خودمو مشتاق یه نگاه از طرف کسی نمی بینم. چون مثل تو کشته مرده توجه کسی نیستم که صد قلم آرایش کنم و صدامو نازک کنم.
    ترانه_ حرف دهنتو بفه...
    پریدم وسط حرفش.
    _ من می فهمم چی دارم میگم. مگه دروغ میگم؟ اون ترانه ای که من میشناختم، اینطوری نبود. مطمئن باش من اصلا کاری به کامران ندارم و دلیلی هم نمی بینم که بخوام باهاش گرم بگیرم. الآن هم گمشو بیرون که میخوام بخوابم.
    چشمامو بستم. نفهمیدم کی رفت بیرون.
    سرمو بین دستام گرفتم. سرم داشت از درد میپوکید.
    آهی کشیدم.
    دیگه از اتاق بیرون نرفتم. نشستم و فقط فکر کردم. به همه چیز. به ترانه، مامان و بابام و مقدس ترین عشق زندگیم، استقلالم...
    صبح ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم. امروز از همون روز ها بود. همون روز هایی که بی هوا از خواب بیدار میشی و کاری نداری. ولی انگار خیلی کار داری.
    رفتم بیرون. همه خواب بودن. صبحانمو خوردم.
    حالا چیکار کنم؟ حوصلم داشت سر می رفت. تصمیم گرفتم برم باشگاه. از هیچی که بهتر بود.
    یه پالتو مشکی با شلوار سفید و کلاه مشکی پوشیدم.
    کتونی های سفیدم هم پام کردم و در آخر کوله سفیدم که شامل لباس های ورزشیم بود رو، برداشتم و زدم بیرون.
    با ماشین به سمت باشگاه روندم.
    خیلی تو راه معطل ترافیک شدم. اعصابم بر هم ریخته بود. بالاخره بعد از چهل دقیقه رسیدم.
    همین که وارد باشگاه شدم، زمین خالی توجهم رو جلب کرد.
    همون لحظه صدای دست زدن اومد. نگاهی به پشت سرم کردم. ارجمند برام دست میزد و یه جور خاصی نگاهم میکرد.
    ارجمند_ فکر نمی کردم هیچکس بیاد. ولی بالاخره یه نفر پیدا شد.
    _ سلام. امروز کلاس تشکیل نمیشه؟
    ارجمند_ سلام. چرا تشکیل نشه؟ وقتی یه نفر اینجوری و این همه راه رو تا اینجا اومده ما هم جبران می کنیم!
    لبخندی زدم و به سمت رختکن رفتم.
    لباسمو با یه سوییشرت و شلوار آبی عوض کردم. کلاهمم گذاشتم رو سرم باشه.
    به سمت زمین رفتم و شروع کردم به گرم کردم.
    وقتی احساس کردم گرم شدم، به سمت دروازه رفتم. جلوش پر از توپ بود. یکی یکی از نقطه ی پنالتی به سمت دروازه شوت کردم.
    ارجمند_ زور پاهات خیلی کمه.
    توپ رو از جلوی پاهام برداشت و برد عقب و عقب تر. درست نقطه وسط زمین گذاشت.
    ارجمند_ از اینجا بزن.
    _ امکان نداره گل بشه. از همونجا به زور گل میشه.
    ارجمند_ سعی کن گل بشه.
    لبخندی زد و رفت رو روی نیمکت نشست.
    چه گیری کردیما.
    شوت میکردم ولی هیچکدوم اصلا به دروازه نمی رسید.
    ارجمند_ فکر کن میخوای دشمنتو بزنی و اون درست وسط خط دروازست.
    چشمامو بستم. دشمن نداشتم. داشتم؟
    _ شرمنده ولی دشمن ندارم.
    با تعجب نگاهم کرد.
    ازجمند_ فکر کن یکی که خیلی حرصش داری.
    _ من اونو نمیزنم.
    ارجمند_ ای بابا. سعی کن بخوای به کسی نشون بدی قدرتمندی.
    بیشعور درست دست گذاشت رو نقطه حساسم.
    باید به پدرم نشون بدم میتونم.
    با این فکر، سرعت گرفتم و دویدم سمت توپ و محکم زدم که راهی اوت شد.
    ارجمند دستی برام زد.
    ارجمند_ عالی بود فقط خیلی بی دقت.
    _ آخه نشونه گیریم افتضاحه.
    ارجمند_ دوباره بزن.
    چند بار دیگه هم زدم ولی هربار از هر طرف دروازه میرفت بیرون.
    ارجمند_ چشماتو ببند!
    بستم.
    ارجمند_ سعی کن تو ذهنت موقعیت دروازه رو حس کنی.
    همین کارو کردم. سرعت گرفتم و باتمام قوام زدم زیر توپ.
    با صدایی چشمامو باز کردم.
    ارجمند_ آخ.
    _ وای ببخشید آقای ارجمند.
    ارجمند_ دختر من دروازم؟
    خندید. منم خندیدم.
    _ خب آقای ارجمند شما جلوی من چیکار میکنین؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]ارجمند_ اگر بگذاری فاز گرفته بودم که مثل روانشناسا باهات حرف بزنم ولی زدی ناکارم کردی.
    از خجالت سرمو پایین انداختم. وقتی سرمو آوردم بالا، دیدم ارجمند زل زده بهم و پلک هم نمی زنه. بیا اینم عاشق ما شد رفت. خخخ.
    _ آقای ارجمند.
    نگاهی بهم کرد و روشو برگردوند
    ارجمند_ بهم بگو سپهر. آقای ارجمند گفتنت رو مخ منه. حالا تمرینتو بکن.
    رفت.
    سری از روی تاسف تکون دادم. این بار چشمامو بستم و دوباره شوت کردم که رفت تو گل.
    جیغی کشیدم و پریدم هوا و دستامو محکم کوبوندم به هم.
    _ جانمی جان.
    چند تا توپ گذاشتم جلوم و شوت کردم. از پنج تا سه تاش گل میشد و این برای من خیلی خوب بود.
    چه با چشمای باز، چه باچشمای بسته.
    ارجمند_ ساحل کارت خوب بود.
    با بهت نگاهش کردم. لبخندی زد و توپو از جلوم برداشت و رفت عقب.
    نه! هنوز عقب تر از این؟
    وسط زمین وایساد.
    ارجمند_بیا اینجا.
    _وای خیلی دوره.
    توجهی بهم نکرد و با نگاهش کارامو نظارت میکرد. هرکاری میکردم، گل نمی شد.
    دیگه داشتم کلافه می شدم.
    ارجمند_ چشماتو ببند.
    چه با چشم باز چه با چشمای بسته، هرکاری میکردم نمی شد.
    دیگه ساعت پایان کلاس رسیده بود. ارجمند به سمت در رفت و قفلش کرد.
    چشمام گرد شد.
    ارجمند_ زحمتامو هدر نمیدی. نه؟
    سری تکون دادم.
    ارجمند_ تا گل نزدی، درو باز نمی کنم. پس تلاشتو بکن.
    لبخند بچه خر کنی زد و رفت. ای بابا.
    ده تا دیگه هم زدم و بی حال و نا امید روی زمین نشستم و به توپ خیره شدم.
    زور پام کم بود. توپ سنگین، دروازه دور، زمین چمن، با اصطکاک زیاد.
    اینا چیزایی بودم که زدن ضربه رو برام سخت یا غیر ممکن کرده بود. ولی داخل خود کلمه غیر ممکن هم یه ممکن وجود داره. پس من باید بتونم. باید راهی پیدا کنم توپ به دروازه برسه. سرعت توپ به خاطر چمن ها کم میشد.
    اگر چیپ هم میزدم که دیگه هیچی.
    از فکر خودم پق زدم زیر خنده و زدم پس گردن خودم‌.
    دیوونه شدم رفت.
    بلند شدم.
    چشمامو بستم.
    همه عزم و زورمو جذب کردم.
    سرعت گرفتم و با تمام تواناییم، هوایی زدم زیر توپ.
    چشمامو باز کردم.
    وای بالاخره گل شد.
    دستامو مشت کردم و چند بار بالا و پایین بردم.
    ارجمند_ آفرین. فقط یه چیز رو یادت باشه.
    اومد جلوم وایساد و زل زد تو چشمام.
    ارجمند_ وسط زمین و در حین بازی، حریف این اجازه رو به آدم نمیده که چشماشو ببنده و تصمیم بگیره چجوری بزنه. نمیتونه مثل ضربه آزاد یا کاشته توی فوتبال سرعت بگیره و زورشو جمع کنه.
    _ یعنی امکان داره با این همه فاصله در حین بازی و پشت سر دیربیل زدن، اینکارو انجام داد؟
    لبخندی زد.
    ارجمند_ باید بشه. اگر بتونی این کارو کنی یه فوتبالیست غیر قابل پیش بینی میشی. منم بهت قول میدم تو مسابقه که کمتر از دو ماه دیگه شروع میشه، ببرمت.
    به فکر فرو رفتم. اسم مسابقه که میومد، دلم غنج می رفت.
    _ ولی آقای ارجمن...
    ارجمند_سپهر.
    سری تکون دادم.
    _ این خیلی سخت و انگار غیر ممکنه!
    ارجمند_ وقتی بهت گفتم از وسط زمین گل بزن هم فکر کردی غیر ممکنه. ولی نبود. یعدشم منم نگفتم آسونه. ولی تو میتونی!
    این حرف آخرش باعث شد جونی دوباره بگیرم و به سمت توپ برم. مهم نبود وقت کلاس تموم شده بود و من میتونستم برم. فقط باید بهش ثابت کنم درموردم اشتباه نمی کنه.
    یه توپ برداشتم. مرتب به این طرف و اون طرف دویدم و چند تا حرکت تاکتیکی هم زدم و توپو شوت کردم که اصلا به دروازه نرسید.
    نزدیک دروازه شدم و همونجا تو محوطه جریمه سعی کردم گل بزنم. حین دویدن، تمام زورمو تو پاهام می ریختم و شوت میکردم. گل شد.
    هر بار از دروازه دور تر و دور تر می شدم. وسط زمین دیگه نمی تونستم. ولی همینجور تمرین میکردم.
    انگار برام مهم نبود چهار ساعت تمومه دارم تمرین می کنم.
    ارجمند_‌ ساحل منم کاری ندارم تا هروقت دلت خواست و خسته نشدی میتونی اینجا بمونی.
    لبخندی زدم و سرمو به معنای تشکر تکون دادم.
    خستگی نمی شناختم. بعد از چند بار تمرین کردن، دیدم اصلا نمی تونم. با خودم گفتم باید بگذارم بار بعد چون خیلی خسته بودم.
    به سمت تردمیل رفتم یکم دویدم.
    بعد هم شروع کردم به دمبل زدن. سعی می کردم هرجور شده قدرت و توان بدنیم رو بالا ببرم و وضعیت جسمانیم به خاطر دختر بودنم، ضعیف نباشه.
    .
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]چند تا حرکت جدید هم یاد گرفتم‌. البته ارجمند اصلا برام توضیح نمی داد‌. فقط می رفت و منم سعی می کردم یاد بگیرم.
    نگاهی به ساعت کردم. نزدیک به چهار بود و من هشت ساعت تمام در حال تمرین بودم.
    فکری کردم. آره خودشه. تا بیست روز بقیه نیستن و من میتونم خیلی راحت بهشون برسم یا حتی ازشون جلو بزنم. ولی این حرکت هایی که باهام کار می شد رو هیچکدومشون حتی پسرا هم ندیده بودم بزنن. پس حقیقت داشت و داشتن منو برای مسابقه آماده می کردن. خودمم هم بدم نمی اومد.
    با خستگی سرد کردم و رفتم تو رختکن و لباسمو عوض کردم.
    نگاهی به اطرافم انداختم. آقای ارجمند رو ندیدم.
    _ آقای ارجمند من دارم میرم.
    نگاهی به دفتر کردم. پس کجاست این پسره؟
    ارجمند_ من اینجام.
    لبخندی زدم و به طرفش برگشتم.
    _ به خاطر امروز ممنونم. نمی دونم چجور ازتون تشکر کنم.
    لبخندی زد.
    ارجمند_ پس قرار ما باشه برای ساعت هفت شب!
    با تعجب نگاهش کردم.
    ارجمند_ البته اجباری در کار نیست. میام اگر ببینم نیستی، میرم.
    _ آخه اینجوری خیلی فشردست.
    ارجمند_ ولی بهتره. اگر واقعا پشتکار و هدف داشته باشی، میای.
    لبخندی زد و به سمت اتاق مدیریت رفت.
    _ خداحافظ.
    دستی به معنای خداحافظی تکون داد رفت تو اتاق.
    از باشگاه بیرون زدم. باید یکم می خوابیدم.
    به خونه رسیدم. ماشینو پارک کردم و پیاده شدم.
    زنگ در واحدو زدم. الناز درو باز کرد.
    الناز_ کجا بودی تا حالا؟
    وارد شدم.
    _ علیک سلام. باشگاه بودم.
    مارال_ احیانا اون موبایل واسه چیه؟ انقدر زنگ زدیم جواب ندادی.
    _ دخترا قرار نبوده که گم بشم. بعدشم چطور می تونم تو باشگاه گوشی رو جواب بدم؟
    وارد آشپزخونه شدم. انگار داشتن نهار میخوردن.
    همین که وارد شدم، ترانه بی حرف بلند شد و ظرف غذاشو برداشت و رفت تو اتاقش.
    پانیذ_ ترانه. این چه کاری بود؟
    جواب ندادو به راهش اوامه داد. منم چه کسی!
    بی خیال سر جاش نشستم.
    _ وای الی. یکم هم واسه من بکش. مردم از خستگی.
    مارال مشکوک نگاهم کرد.
    مارال_ اتفاقی افتاده؟ دعوا کردین؟
    شونمو بالا انداختم.
    _ نه بابا. چیزی نیست. از قدیم گفتن خوشا به حال جنگلی که روباهش قهر کنه.
    عمدا اینو بلند گفتم تا ترانه که تو اتاقه هم بشنوه.
    من اصلا ازش دلگیر نبودم. خیلی هم دوستش داشتم چون به نظرم واقعا دختر خوبی بود. از طرفی آدم منت کشی و معذرت خواهی هم نبودم.
    نهارمو خوردم و پریدم تو اتاقم و گوشیمو برای ساعت شش تنظیم کردم...
    بیست روز گذشت...
    تو این بیست روز، روزی دوبار به باشگاه می رفتم. بعضی روز ها که حوصله خونه اومدن نداشتم، همونجا می موندم و یکم میخوابیدم. ارجمند همونجور در تلاشه که من بهش بگم سپهر ولی نمی گم. دلیلی نداره باهاش صمیمی باشم. اون با نگاه های گاه و بی گاهش مرتب مثل تردمیل رو اعصاب من راه میره.
    این چند روز گذشته، بهم استراحت داد. البته من نگفتم. اون اصرار کرد و صلاح دونست که بمونم خونه و استراحت کنم تا هنوز مسابقه نرفته، مصدوم نشم.
    صبح ساعت شش از خواب بیدار شدم. یه دوش سریع السیری گرفتم و یه پالتو آبی که با هزار دنگ و فنگ یه طرف سـ*ـینه اش رو پرچم استقلال زده بودم، پوشیدم.
    آبیش خیلی خوشرنگ و قشنگ بود. یه کلاه کپ و شلوار مشکی هم پوشیدم.
    کفش آبیم رو پوشیدم و کوله همرنگش هم برداشتم. خوب شده بودم. یکم هم ضدآفتاب بی رنگ زدم و از اتاق زدم بیرون. همه داشتن صبحانه میخوردن بجز پانیذ. حتما خواب بود.
    سلامی زیر لب گفتم و بدون نگاه کردن به ترانه، یه ساندویچ کره و مربا درست کردم.
    یه خداحافظی زیر لب گفتم و پریدم بیرون.
    کامران دم در وایساده بود. سلام آرومی کردم و پریدم تو آسانسور. خیلی خوابم میومد. راست میگن خواب، خواب میاره.
    باید می رفتم سرکار. اینجوری نمی شد. همه ی پولام داشت ته می کشید. باید دوباره باشگاه و تدریس رو شروع کنم.
    نفهمیدم چجور رسیدم.طبق معمول کسی نیومده بود. بهتر. سریع وارد رختکن شدم. مهم نبود که مال پسراست یا دخترا. آخه کسی نمی اومد.
    در یه اتاقکو باز کردم و خودمو انداختم توش که خوردم به یه نفر.
    سرمو آوردم بالا و چشم تو چشم آروین شدم. اونم همینجور داشت نگاهم می کرد. نمی دونم چقدر گذشت به خودم اومدم. رفته بودم تو بغلش. ازش جدا شدم. کلافه دستی به موهاش کشید و پوفی کرد. تازه توجهم جلب شد که لباس تنش نیست و فقط شلوار ورزشی پوشیده.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]خواستم رومو برگردونم که داد زد
    آروین_ نه.
    محکم خوردم به در و در بسته شد.
    _ چیه؟ چرا داد میزنی؟
    آروین_ عقل کل. قفل این در خرابه. امکان داره باز نشه.
    با وحشت به در نگاه کردم و سریع به سمتش رفتم. هرچی تکون دادم، باز نشد. حرصی نگاهی به آروین کردم.
    آروین_ وایسا ببینم. تو اینجا و تو رختکن پسرا چیکار میکنی؟
    _ من چه میدونستم تورو اینجا می بینم؟ آخه بیست روز بود از هیچکی خبری نبود. فقط من بودم.
    آروین_ اولا اون بیست روز گذشته و امروز روز شروع کلاسای اجباریه. بعدشم نگو که تو این مدت میومدی باشگاه!
    پشت چشمی نازک کردم.
    _ آره میومدم.
    آروین_ اونوقت تو تنها بودی؟
    _ بله. من بودم و سپهر.
    آروین با چشمای گرد نگاهم کرد.
    آروین_ فقط شما دوتا بودین؟
    سرمو تکون دادم. اخماشو تو هم کشید.
    _ حالا چیکار کنیم؟
    آروین_ نمیدونم.
    عصبی نگاهش کردم.
    _ تو خجالتم نمی کشی همینجور جلوی من وایسادی. لباسم تنت نیست؟
    لبخند شیطونی زد و ابروهاشو بالا انداخت.
    آروین_ تو که تا ورزشگاه آزادی هم میای اینا باید واست عادی باشه.
    _ چه ربطی داره؟ لباستو بپوش.
    اونم بی حرف لباسشو پوشید.
    آروین_ حالا تو چرا اینقدر زود اومدی؟
    _ همیشه همینجوری میومدم. حالا چیکار کنیم؟ به نظرت بچه ها مارو اینجا ببینن چیکار میکنن؟
    لبخند شیطونی زد.
    آروین_ خب میگم تو زنمی یا دوست دخترمی. مشکلیه؟
    چشمکی بهم زد.
    دیوونه ای نثارش کردم و مشتی به بازوش کردم که صدای آخش در اومد.
    همونجا نشستم.
    آروین_ چیکارمیکنی؟
    _ نمی بینی؟ پاهام خواب رفتن‌ یکم میخوابم تا در باز بشه.
    آروین یکم این پا و اون پا کرد. آخرم پاشو زد بهم یعنی جمع کن خودتو منم جا بشم.
    اونم نشست منم زود به خواب رفتم‌...
    چشمامو باز کردم‌. دیدم آروین داره نگاهم میکنه‌. وقتی چشمای باز منو دید نگاهشو چرخوند و لبخند بچه خر کنی زد.
    گردنمو مالش دادم. خیلی درد گرفته بود.
    آروین_ درد میکنه؟
    _ آره.
    یه جوری نگاهم کرد انگار برای کاری مردد بود. دستشو گذاشت پشت سرمو و منو کشوند طرف خودش.
    لبخندی زدم. ولی هرکاری کردم خوابم نبرد. خواب عجیب از سرم پریده بود ولی نمی خواستم بلند بشم. میخواستم در همون حالت بمونم.
    خاک تو سرت ساحل که فقط مایه ی آبروریزی هستی. بی حیا!
    ولی هیچ رقمه نتونستم خودمو راضی کنم که بگم بیدارم و بیام بیرون. برای همین چشم بسته به صدای قلبش گوش دادم.
    آروین_ ساحل.
    _ بله.
    اوخ لو دادم که بیدارم. به اجبار از بغلش اومدم بیرون و نگاهش کردم. نگاهش یه جور بود. بی هوا پرسیدم:
    _ این در پس کی قراره باز بشه؟
    آروین پوفی کرد.
    آروین_ بد شانسی گوشیم همراهم نیست.
    _ من که دارم.
    گوشیمو از کیفم بیرون آوردم.
    چپ چپ نگاهم کرد.
    آروین_ نمی تونستی زودتر بگی؟
    خندیدم‌. یه لحظه نگاهم کرد. بعد گوشیو از دستم گرفت و مشغول شماره گیری شد.
    یعنی اینقدر زود اومدیم که باید معطل بقیه بشیم؟
    البته من دعا می کردم همینجور بمونه. دوست داشتم همونجا باشم.
    تلفنو قطع کرد.
    _ چی شد؟
    بلند شد.
    آروین_ امیر الآن میرسه.
    چند دقیقه که گذشت، صدای امیر از بیرون اومد.
    امیر_ آروین زلیل مرده. صدبار بهت گفتیم اونجا قفلش خرابه. ولی انقدر خنگی تو.
    آروین_ امیر اینقدر زر نزن‌ درو باز کن.
    آروین یه جوری جواب میداد. خشک و مغرور. انگار اون آروین چند دقیقه پیش رو تو خواب دیدم. امیر غر میزد.
    چند دقیقه که گذشت، در باز شد.
    تا امیر اومد حرفی بزنه، زدمش کنار و رفتم طرف رختکن دخترا.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]وارد رختکن دخترا شدم. ماشالله همه اومده بودن.چقدر دخترا زودتر پسرا میان.
    آسو نگاهی بهم کرد.
    آسو_ سلام.
    _ سلام. خوبی؟
    آسو_ ممنون. دیرکردی!
    جوابشو ندادم و رفتم تو یکی از اتاقکا.
    از کولم، یه سوییشرت سفید که روی سـ*ـینه اش پرچم استقلال بود، بیرون آوردم و با شلوار آبی ستش، پوشیدم. کلاه کپ سفیدمو هم گذاشتم سرم و دراخر کتونی سفید یه دستم که نو بود رو پوشیدم.
    بدون نگاه کردن به آینه، از رختکن بیرون اومدم.
    چون در ورودی رختکنا روبه روی هم بود، همین که بیرون اومدم، آروین و امیر هم با هم بیرون اومدن‌. اصلا نگاهشون نکردم و زودتر وارد زمین بازی شدم.
    دیگه همه رسیده بودن. همه مشغول گرم کردن بودن. سپهر اون طرف تر، انگار بین دخترا دنبال کسی می گشت. حتما داره دنبال من میگرده.
    پوفی کردم و تکیمو از دیوار برداشتم و به سمت بقیه رفتم با دیدن من لبخندی زد که از چشم دخترا و پسرا دور نموند.
    خواستم جایی وایسم که زیاد تو چشمش نباشم ولی نمی شد.. عجب گیری کردما.
    خلاصه بعد از گرم کردن، دونفر دونفر اسم هارو خوند و از شانس گندم، افتادم با آروین. بیا همینو کم داشتیم.
    آروین بدون نگاه کردن به من، توپ به دست جلو شد. منم مثل جوجه اردک زشت دنبالش راه افتادم.
    وایساد. برگشت و سرتاپامو با تحقیر نگاه کرد. انگار میخواد با بچه کوچولو بازی کنه.
    توپو انداخت. منم که انتظار این حرکتو نداشتم، غافلگیر شدم و توپ محکم خورد به صورتم که خیلی هم دردم اومد ولی به روی خودم نیوردم.
    این یعنی من شروع کنم؟ باشه‌.‌ خودت خواستی‌.
    توپو انداختم جلوی پام و چند ضربه بهش زدم. جلو نمیرفتم. منتظر بودم اون بیاد جلو ولی با چشمای گرد نگاهم میکرد.
    بعد از چند دقیقه، به سمتم اومد. منم سریع از پشت یه ضربه به توپ زدم که از بالای سر جفتمون گذشت و من از کنارش گذشتم و خودمو دوباره به توپ رسوندم.
    با اخم نگاهم کرد. دوباره به سمتم اومد که با دیربیل زیدانی توپو آوردم سمت راست خودم.
    همونجور وایساده بودم که فهمیدم داره از پشت بهم نزدیک میشه. با یه حرکت، توپو بالا انداختم و با حرکت بعد یه دربیل سرپایی به توپ زدم که کلی گیج شده بود.
    کم کم عصبانیتش داشت عود میکرد و من همینو میخواستم.
    نگاهم به سپهر افتاد که با لبخند نگاهم میکرد. وقتی دید نگاهش میکنم، دستشو به علامت لایک داری بهم نشون داد. سری براش تکون دادم.
    خلاصه ده دقیقه همینجوری گذشت و فقط یک بار توپو به دست گرفت که سریع ازش گرفتم. همه بچه ها دورمون جمع شده بودن. باورشون نمی شد. آخه آروین با استعداد ترین بازیکن این باشگاه بود. البته تا قبل من بود!
    لبخند به خودم زدم.
    صدای حرف زدناشون از اون طرف میومد.
    امیر_ وای این واقعا آروینه؟ کاپیتان چته تو؟
    با این حرف امیر، آروین چشم غره ای بهم رفت و با سرعت به طرفم دوید و تا قبل از اینکه بتونم کاری کنم، بهم رسید. پاشو برد بالا. انگار میخواست توپو بزنه. توپو انداختم جلوی اون یکی پام ولی اون محکم زد به ساق پام.
    از شدت درد، چشمام بسته شد و همونجوری روی زمین افتادم.
    اشک تو چشمام جمع شده بود ولی نمیخواستم کسی ببینه.
    سپهر با نگرانی بقیه رو کنار زد و اومد بالا سرم.
    سپهر_ ساحل؟ خوبی؟
    صورتم داد میزد از درد دارم می میرم.
    سپهر دستشو گذاشت روی پام.
    سپهر_ ساحل عزیزم‌. خیلی درد داری؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]این بار، پچ پچ جمع بلند شد. دستشو کنار زدم. چقدر بیشعوره. مربی جلوی جمع خجالت نمیکشه!
    سپهر جلوی آروین وایساد.
    سپهر_ آقای صالحی. دلیل این کارتون چیه؟ نتونستید ببینید یه دختر از شما بیشتر استعداد داره و تاکتیکی تره؟
    سپهر این بار داد زد:
    سپهر_ هان؟
    آروین چیزی نمی گفت. ریلکس به سپهر نگاه میکرد و این باعث عصبانیت بیشتر سپهر می شد. ریلکس، ریلکس، ریلکس تر.
    سپهر_ خودت میدونی چند هفته دیگه مسابقست. برای همین از عمد می خوستی مصدوم بشه؟
    چشمای سپهر قرمز شده بود.
    آروین_ میخواستم توپو بزنم. از عمد نبود.
    سپهر چشم غره و پوزخندی بهش رفت و به سمتم اومد.
    سپهر_ میتونی حرکت کنی؟
    آسو سریع اومد کنارم و خواست کمکم کنه ولی تا خواستم روی پای خودم وایسم، درد بدی تو ساق پام پیچید.
    فکر کنم در رفته بود.
    سپهر عصبانی با گوشی حرف میزد.
    سپهر به سمتم اومد و خواست دستمو بگیره که دستشو پس زدم و چشم غره ای بهش رفت.
    _ خودم میتونم. آقای ارجمند.
    آقای ارجمندو و محکم و با حرص گفتم.
    سپهر پوفی کرد و کلافه بهم زل زد.
    با کمک آسو، کشون کشون از زمین بازی بیرون اومدم و کناری نشستم.
    بی حرف به فوتبال بازی کردنشون نگاه میکردم. همه ناراحت بودن و با نگرانی بهم نگاه میکردن.
    یعنی مصدوم شدم؟
    اگر نتونم مسابقه بدم چی؟
    خیلی از دست آروین عصبانی بودم.
    نگاهی به آروین انداختم. کلافه به نظر می رسید. یکهو برگشت و نگاهی بهم انداخت ولی زود نگاهمو ازش گرفتم.
    جالب این بود آروین که تو خط هافبک بازی میکرد، چند تا توپ لو داد و یه گل هم به خاطر شاهکار آقا، تیمشون خورد.
    سپهر سریع آروینو از زمین بیرون آورد و تعویض شد.
    آروین به سمت نیمکتی رفت و درست رو به روی من اون طرف زمین، نشست.
    سرشو به پشت صندلیش تکیه داد و چشماشو بست.
    با صدای آقای ستوده ازش چشم گرفتم.
    ستوده_ دخترم چی شده؟
    لبخندی شدم.
    _ چیزی نیست استاد.
    همون لحظه یه خانم، کنارم نشست. فکر کنم پزشک باشگاه بود.
    خانم_ عزیزم میتونی راه بری؟
    ای بابا. چقدر خرن. نمیتونم دیگه.
    سرمو به معنی نه تکون دادم.
    دکتره با چند نفر دیگه، بهم کمک کردن و بدون حرکت دادن پام، منو بردن تو اتاق پزشکی و روی تخت خوابیدم.
    دکتر شلوارمو آورد بالا و دقیق نگاهی به پام انداخت.
    سری به معنای افسوس تکون داد.
    _ خانم دکتر.
    نگاهم کرد.
    مظلوم وار گفتم:
    _ نگید که نمی تونم برم مسابقه.
    دکتر مردد نگاهی بهم کرد.
    دکتر_ وضعیت اصلیت بعد از جا انداختن ساق پات معلوم میشه.
    چشمامو بستم. آروین آخرش کار خودشو کرد. اگر نتونم برم مسابقه، نمی بخشمش. ازش انتقام می گیرم.
    منو گذاشتن رو برانکارد و از در پشتی باشگاه، بیرون بردن. چشممو بستم و خوابم برد...
    با احساس بدی، از جام بلند شدم. خواستم پامو تکون بدم که دیدم آتل بستن.
    خدارو شکر نشکسته بود که تو گچ باشه.
    خانم دکتر اومد تو.
    دکتر_ دخترم وضعیت پات چندان جدی نیست و تا مسابقه خوب میشه. فقط باید استراحت کنی.
    از شدت خوشحالی میخواستم گریه کنم.
    لبخندی زد و رفت بیرون. آقای ستوده و سپهر با این خبر کلی خوشحال شدن. آخه رو من خیلی حساب باز کرده بودن.
    عصا به دست به طرف ماشینم رفتم. حالا چیکار کنم؟
    همون لحظه ماشینی، کنارم وایساد. بابا با کلاس بیا برو با این ماشین شاسی بلندت.
    راننده شیشه را داد پایین.
    با دیدن آروین، اخمامو تو هم کشیدم و برگشتم. اصلا نمی خواستم ببینمش.
    آروین_ سوار شو.
    این بشر چقدر پررو و مغروره.
    محل ندادم.
    آروین_ ساحل سوار شو.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]کلافه بود و بی حوصله حرف میزد. همون لحظه سپهر به سمتم اومد.
    سپهر_ ساحل سوار ماشینت شو. من میشینم پشت رل.
    پوفی کردم. اصلا نمی خواستم با هیچکدومشون برم ولی بازم آروین بهتر بود.
    _ ممنون آقای ارجمند. آروین منو میرسونه.
    آروین لبخند محوی زد و در جلو رو از همونجا برام باز کرد. با هزار زور و ضرب نشستم.
    سعی کردم باهاش هم کلام نشم. سرمو تکیه دادم به شیشه و بیرونو نگاه می کردم.
    آروین_ ساحل.
    دستمو به معنای اینکه ساکت بشه بالا آوردم. اصلا برنگشتم طرفش. اونم دیگه چیزی نگفت.
    آروین_ کجا برم؟
    کوتاه آدرسو گفتم.
    آروین_ ساحل از عمد نبود.
    پوزخندی زدم.
    _ مهم نیست.
    آروین بدون نگاه کردن به من اخمی کرد و زیر لب خیلی مغروری گفت که من شنیدم ولی به روی خودم نیوردم.
    جلوی خونه نگه داشت. خواستم پیاده بشم که گفت:
    آروین_ ساحل خانوم خداحافظ!
    با یه لحنی مثل تیکه انداختن، اینو گفت. اخمامو کشیدم تو هم و سری تکون دادم و در ماشینو باز کردم که مچ دستمو گرفت و کشید.
    اخمی کردم. دستم داشت تو دستش له میشد.
    زل زدم تو چشماش. نمیدونم تو چشمام چی دید که روشو ازم گرفت و برگردوند طرف شیشه ماشین.
    دستم داشت خورد میشد. دوباره برگشت و نگاهم کرد.
    صورتم از درد جمع شده بود. یه لحظه با تعجب نگاهم کرد. بعد انگار تازه یادش اومده باشه، دستمو ول کرد.
    خیلی دردم اومده بود. همونجور که ماساژ میدادم، خواستم پیاده بشم.
    آروین_ متاسفم.
    پوزخندی زدم.
    _ آقای صالحی اینجا جنگل نیست که قوی ترین ها حکومت کنن! اینجا جنگ، جنگ عقل و شعوره. اینجا باشعورا حکومت میکنن نه امثال بی شعوری مثل شما!
    با بهت نگاهم میکرد. نیشخند دیگه ای زدم و بدون نگاه کردن به صورتش، از ماشین پیاده شدم و درو بستم.
    وقتی وارد مجتمع شدم، اونوقت صدای جیغ لاستیک هاش بلند شد.
    منتظر آسانسور موندم. وقتی بازشد وارد آسانسور شدم و کلید طبقه چهارو زدم؛ اما تا اومد بسته شه، نصفه نیمه، دوباره باز شد. ای خدا؟ اینم شانسه من دارم؟ نکنه خراب شده؟ با این پام چجوری چهار طبقه رو برم؟
    ولی بر خلاف تصورم، کامران اومد تو و در دوباره بسته شد. خدارو شکر.
    نفس عمیقی کشیدم. کامران نگاهی به پام انداخت.
    کامران_ سلام. چی شده؟
    _ سلام. چطور؟
    کامران_ آخه پات آتل بستست و تو هم با عصا میری و میای و میلنگی!
    _ چیزی نیست.
    کامران_ تصادف کردی؟
    _ نه.
    کامران_ زمین خوردی؟
    _ نه.
    ای بابا. این بی خیالم نمیشه.
    منتظر نگاهم کرد.
    _ راستش تو باشگاه، با یه نفر برخورد کرد. آسیب آنچنانی ندیده.
    یه تای ابروشو انداخت بالا.
    کامران_ باشگاه؟
    _ آره.
    ساکت شد. فکر کنم شاخکاش فعال شده ولی روش نشده ازم بپرسه. ولی معلومه باید ته و توی قضیه رو در بیاره.
    لبخند شیطونی زدم. بذار یکم بچزونمش.
    در آسانسور باز شد .
    رفت کنار و من زودتر بیرون اومدم. انگار می خواست چیزی بگه ولی مردد بود.
    _ چیزی می خوای بگی؟
    کامران من من کنان گفت:
    کامران_ از این به بعد مراقب بیشتر خودت باش.
    سری تکون دادم و دستمو به معنای خداحافظ تکون دادم و وارد خونه شدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]بچه ها دور هم جمع بودن. با دیدن من، صداشون رفت هوا.
    پانیذ داد زد:
    پانیذ_ ساحل.
    مارال_ چی شده آجی؟
    الناز_ چیکار کردی؟ وقتی داشتی می رفتی که سالم بودی.
    بر خلاف همیشه که ترانه تا من میومدم میرفت تو اتاق و بیرون نمی اومد، نرفت. موند و انگار داره تلوزیون میبینه گوششو داده بود به ما.
    لبخندی زدم.
    پانیذ_ جواب ما رو بده. لبخند میزنه اینجا.
    _ تو باشگاه یکی پا زد به پام. چیزی نشده فقط خیلی درد داره.
    مارال دستمو گرفت و نشوندم رو مبل.
    ترانه بلند شد و رفت تو آشپزخونه.
    داشتیم حرف می زدیم که ترانه با یه لیوان آبمیوه بیرون اومد.
    بدون نگاه کردن به کسی، لیوانو گذاشت رو میز و رفت تو اتاقش.
    لبخندی زدم.
    الناز هم با لبخند محوی گفت:
    الناز_ نه میتونه غرورشو بذاره کنار؛ نه می تونه بی خیالت باشه.
    میشناختمش.
    لیوانو برداشتم و با میـ*ـل شروع کردم به خوردن.
    بعد بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا استراحت کنم.
    پانیذ_ ساحل پاشو آجی.
    _ پانیذ خوابم میاد به خدا.
    پانیذ سعی کرد پتو را از روم کنار بزنه.
    پانیذ_ پاشو نهار بخور، بعد بخواب.
    جواب ندادم.
    پانیذ_ راستی گوشیت چند بار زنگ خورد. نوشته بود آسو. منم جواب دادم. آدرس اینجا رو میخواست منم بهش دادم.
    سری تکون دادم و نشستم رو تخت.
    نگاهم به سمت کاسه ای که پر از گوشت بود، افتاد. نزدیک بود بالا بیارم.
    _ وای پانیذ این چیه؟ ببرش بیرون. حالم به هم خورد.
    پانیذ اخمی کرد.
    پانیذ_ مگه نمی خوای بری مسابقه؟ دختر باید جون و طاقت داشته باشی از پسرا کم نیاری. چقدر خری تو. بلند شو. اگر اینارو زیاد میخوردی، حال و روزت بهتر از این بود.
    با چندش کاسه رو گرفتم. مجبورم کرد بخورم. فقط گوشت بود و نمک. معلوم بود آب پز شده و خوب روغن پس داده بود.
    کاسه خالی رو به سمتش گرفتم.
    پانیذ_ خوبه. من واسه شام، آبگوشت واست می پزم. بگی نمی خوای، میزنم تو سرت.
    بلند شد و رفت بیرون. لبخندی زدم. مامان ای کاش الآن اینجا بودی.
    دوباره تا خواستم بخوابم، زنگ خونه به صدا در اومد. پوفی کردم.
    گوشامو تیز کردم. چقدر صداها آشنا بودن. عه. اینا که دخترای باشگاه هستن.
    پوفی کردم و یه دستی به سر و روم کشیدم. دو دقیقه بعد، آسو، سحر، ساناز، محبوبه، مریم، هانیه و آتریسا اومدن تو.
    یا ابوالفضل. اتاقم پر شد. سکته نزنم.
    سحر_ وای ساحل بهتری؟
    آتریسا_ خیلی نگرانت شدیم‌.
    ساناز_ متاسفیم که نمی تونی بیای مسابقه.
    نگاهی به قیافه ها انداختم. سحر و ساناز چشماشون از خوشحالی برق میزد‌. محبوبه و آتریسا و آسو ناراحت با یه لبخند غمگین نگاهم میکرد. مریم بی تفاوت و هانیه با شوق و ذوق به پوسترای فرهاد مجیدی و سید حسین حسینی و مهدی قائدی و عکسای تیمی استقلال نگاه می کردن.
    این دو تا چی فکر کردن؟ کوری چشم اونا هم که شده میام و می درخشم.
    لبخند زدم.
    _ متاسف چرا؟ من که پام زیاد آسیب ندیده.
    ساناز با تعجب نگاهم کرد.
    سحر_ یعنی میتونی بیای مسابقه؟
    لبخندی زدم.
    _ بله. چی فکر کردین؟ فقط چند روز بهم مرخصی دادن تو تمرینا شرکت نکنم که اینم نهایتا چهار روزه‌.
    لب و لوچه سحر و ساناز آویزون شد.
    آسو_ وای چه خوب. مطمئنم با اومدن تو، تیممون خیلی قوی تر میشه.
    لبخندی زدم. یکم دیگه موندن بعد رفتن. سحر و ساناز خیلی ضایع لبخند میزدن. خخخ. حقشونه.
    بعد از رفتنشون، دوباره زنگ خونه رو زدن. دوباره کیه؟
    ترانه_ وا. این همه پسر اینجا چیکار می کنه؟
    حدس زدم پسرای باشگاه باشن‌. یه لباس آستین بلند اسپرت مشکی تا بالای زانوم پوشیدم. کلاه کپ مشکیمو هم سرم کردم و دوباره نشستم و پتو رو انداختم رو پام.
    دوباره در باز شد و الناز گفت، پسرای باشگاهم اومدن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]امیر، سیامک، سیاوش، حسین، مهدی، میثم و کوهیار اومدن تو.
    آخر از همه هم، آروین در حالی که دستاشو تو جیباش فرو کرده بود و بی تفاوت به بقیه نگاه میکرد، اومد تو. حرصم گرفت. پسره پررو.
    حسین_ دختره پسر نما خوبی؟
    _ آره بهترم.
    امیر_ نگو که نمیتونی بیای مسابقه.
    لبخندی زدم.
    _ چرا میام.
    همه با تعجب نگاهم کردن. خوشحال شدن. یه لحظه رد لبخند رو لبای آروین نشست و سریع محو شد.
    سیامک_ وای دختر. خیلی خوب شد. همه روی تو حساب باز کرده بودن. مگه نه کاپیتان؟
    نگاه همه به آروین کشیده شد. بی حوصله و مات نگاهی به بقیه انداخت و سری تکون داد.
    از اینکه میومدم مسابقه، خوشحال شده بودن.
    بلند شدم و با هم رفتیم تو هال. نشستیم. پانیذ و مارال و ترانه و النازم پذیرایی میکردن.
    امیر کنجکاو نگاهی به خونه کرد.
    امیر_ فکر می کردم با خانوادت زندگی می کنی.
    همه ساکت شدن و بهم نگاه کردن. این بار آروینم که سرش تو گوشیش بود، با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد.
    _ نه با دوستام، با هم زندگی می کنیم.
    لبخندی زدم. کسی، دیگه چیزی نگفت.
    کوهیار_ نمی پرسی آدرستو از کجا گیر آوردیم؟
    شونه ای بالا انداختم.
    _ نیازی به پرسیدن نیست. تو از آسو گرفتی.
    امیر_خیلی باهوشیا. نه خیر از یکی دیگه گرفتیم.
    متعجب نگاهشون کردم.
    امیر چشماشو ریز کرد.
    امیر_ آروین آدرس خونتو از کجا داشت؟ هان؟
    ابروهامو انداختم بالا.
    تا اومدم جواب بدم، زنگ در خونه زده شد.
    تا حالا این همه آدم یهویی تو خونه ما نبودن.
    الناز درو باز کرد و کامران و دوستاش اومدن تو. همینو کم داشتیم. همه با تعجب به هم نگاه کردن. بعد از این که به هم معرفیشون کردیم، نشستن.
    کامران_ ساحل هنوز پات درد می کنه؟
    لبخندی زدم.
    _ نه زیاد. خیلی بهترم.
    کامران تموم مدت نگران بهم نگاه می کرد. یکم که گذشت، خداحافظی کردن و رفتن. امیر نگاهی بهم کرد.
    امیر_ چقدر تو کشته مرده داری دختر.
    همه خندیدن. ولی قیافه امیر جدی بود.
    امیر_ نه جدی میگم. اون از اقای ارجمند که چشماشو از روی ساحل بر نمی داره، اینم از این همسایتون.
    تاسف بار سری تکون داد.
    خندیدیم. چند دقیقه بعدش رفتن.
    مارال_ ساحل برو استراحت کن.
    از خدا خواسته رفتم تو اتاق و خوابیدم.
    واسه شام بیدارم کردن و همون آبگوشتی که پانیذ تعریفشو کرده بود، با یه عالمه گوشت خوردم و دوباره خوابم برد.
    صبح ساعت نه از خواب بیدار شدم. دلم میخواست برم حموم ولی حوصله نداشتم. به سمت آشپزخونه راه افتادم.
    با بهت به دخترا نگاه کردم.
    _ شما ها کار ندارید؟ همش تو خونه ول میچرخید. اون از دیروز، اینم از امروز.
    مارال_ علیک سلام. چند روزی رو مرخصی گرفتیم.
    _ از اونجایی که یادمه شما مرخصی میگرفتید. یه بار، نرید سر کار دیگه.
    نشستم و شروع کردم به صبحانه خوردن. رئیس شرکتشون، آریا، نامزد الناز بود. لوسشون کرده بود. یه در میون که نیرفتن، نصف کارهاشون رو هم تو خونه انجام میدادن، حقوق بالا هم دریافت میکردن. نوبره والا. خدا شانس بده.
    ترانه ساکت صبحانه میخورد و اصلا حرف نمیزد. از این اوضاع خسته شده بودم.
    بعد از صبحانه، همه دور هم جمع شدیم.
    _ بچه ها من داره حوصلم سر میره. بیاین بریم بیرون.
    پانیذ_ کجا بریم با این اوضاع پات؟
    _ یه جایی میریم دیگه.
    همه با خوشحالی آماده شدن. منم با کمک پانیذ و مارال باند پاهامو عوض کردم.
    سوار ماشین شدیم و پانیذ نشست پشت رل. منم جلو نشستم.
    پانیذ_ خب کجا برم؟
    _ برو یه مرکز خرید. میخوایم بریم ویترین گردی.
    پانیذ_ جانمی جان.
    وقتی رسیدیم، اصلا جای پارک پیدا نمیشد.
    پانیذ_ ساحل چیکار کنم؟ دو بار کل بلوارو دور زدیم.
    _ الناز مطمئنی اینجا پارکینگ نداره؟
    الناز_ آره بابا. این پاساژ قدیمیه.
    پانیذ کلافه نگه داشت.
    پانیذ_ من خسته شدم. اه.
    متفکر به خیابون نگاه کردم. همون لحظه یه ماشین روشن شد.
    _ پانیذ برو اون ماشینه داره میره.
    ماشین بیرون اومد. پانیذ کنار جای پارک نگه داشت‌.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا