[HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]من روی مبل و بقیه روی زمین بودن. الناز و مارال نشسته بودن و پانیذ و ترانه سرشونو گذاشته بودن رو پای اون دوتا و دراز کشیده بودن. نگاهم روی مارال ثابت موند. این بشر چرا هروقت یه ذره آرایش هم میکنه، اینقدر فرق میکنه؟
فقط یه ریمل و رژ لب زده بود. صورت گندمی و چشم و ابروی مشکی. موهای صاف و مشکی که تا وسطای کمرش میرسید. لبای قلوه ای و بینی قلمی. نگاهمو ازش گرفتم و به تلوزیون چشم دوختم.
استقلال خیلی خوب بازی میکرد. به جرعت بگم هفتاد درصد مالکیت توپ واسه ما بود.
گل بعدی رو فرشید اسماعیلی زد و بار دیگه خونه ما رفت رو هوا.
زنگ در خونه رو زدن.
_ اوخ اوخ فکر کنم همسایه هان.
پانیذ_ راست میگن. خیلی سر و صدا کردیم خب.
ترانه_ ساحل دل و جرعت تو بیشتره و زبونشو داری برو بپیچونشون.
بلند شدم.
درو باز کردم و با قیافه چند تا پسر رو به رو شدم.
کامران_ میشه بیایم تو؟
ماکان_ آخه اونجوری که شما فوتبال میبینین، ماهم هوسمون شد.
مشکوک نگاهشون کردم.
_ پرسپولیسی که نیستین؟
کامران_ چرا چند تاییمون هستیم. ولی چیزی نمیگیم ناراحت بشین.
شونه ای بالا انداختم.
_ واسه خاطر خودتون میگم. شاید ما چیزی گفتیم شما ناراحت شدین.
به دخترا خبر دادم و همه لباس مناسب پوشیدن.
اومدن تو و ادامه فوتبالو با هم دیدیم. گل بعدی رو که آرمین سهرابیان زد، پریدم رو هوا و جیغ بنفشی کشیدم که با دستی که جلوی دهانم قرار گرفت، خفه شدم.
شاهین پر حرص نگاهم کرد و دستشو برداشت.
شاهین_ گوشم رو کر کردی. این چه طرز خوشحالیه؟
_ بیشین بینیم بابا.
دوباره با دخترا زدیم قدش. پسرا که فقط نگاهمون میکردن و چیزی نمی گفتن.
بالاخره سوت پایان بازی زده شد. منتظر بودیم پسرا برن تا طبق معمول که بازی رو استقلال می بره، آهنگ استقلال بگذاریم و برقصیم. ولی این ها انگار قصد رفتن نداشتن. میخوان لنگر بندازن کنگر بخورن.
پوفی کردم. دخترا مشغول پذیرایی شدن که رایان رفت بالا منبر.
رایان_ کی میاد بریم بیرون؟ بریم خوش بگذرونیم. هنوز که ساعت هفته!
کامران_ منم موافقم.
دخترا هم قبول کردن. خاک تو سرشون. انگار نه انگار شوهر دارن.
همه موافقتشونو اعلام کردن.
همه نگاهم کردن.
بابک_ تو نمیای؟
اصلا حوصلشو نداشتم. میخواستم یکم تنها باشم با خودم خلوت کنم چه فرصتی بهتر از این؟
_ نه. شما برید. من کار دارم.
ترانه_ ساحل بیا دیگه.
پانیذ_ ساحل تو که کاری نداری. بیا بریم دیگه.
چشم غره ای به دختر رفتم.
_ من نمیام.
چنان با تحکم اینو گفتم که دخترا دیگه چیزی نگفتن.
کامران_ تنها که نمیشه تو خونه باشی. منم باهات میمونم.
جانم؟ این چه زود پسرخاله میشه. همه با چشمای گرد نگاهش کردن.
اخمی کردم و چشم غره توپی بهش رفتم.
_ لازم نکرده. من که بچه نیستم. بعدشم شما چیکار به من دارین؟ برین دیگه.
ترانه چشم غره ای بهم رفت. متعجب شدم. از ترانه این کارها بعید بود. به هیچ پسری رو نمیداد.
نیشخندی زدم و رومو کردم اون طرف. دخترا رفتن تا آماده بشن. پسرا هم همینطور. ولی کامران هنوز نشسته بود.
با طعنه گفتم:
_ شما نمیخواین لباستونو عوض کنین احیانا؟
ریلکس میوه میخورد.
کامران_ نه من جایی نمیرم. همینجا میمونم.
_ آقای محترم خواهش میکنم نگران من نباشید و به گشت و گزارتون برسید. من میخوام تنها باشم.
تکون نخورد.
خدایا. چه گیری کردیما. رسما داشتم اونو از خونه بیرون میکردم ولی این بشر خیلی پررو بود. به سنگ پا قزوین گفته بود زکی. اصلا سنگ پا قزوین جلو این لنگ میندازه.
ترانه اولین نفر و با هزار تا ناز و عشـ*ـوه بیرون اومد. یه عالمه آرایش کرده بود و یه تیپ قرمز مشکی زده بود.
نگاهی به کامران کرد.
ترانه_ کامران مگه تو نمیای؟
کامران سری به معنی نه تکون داد.
ترانه نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد و روی مبل نشست.
ترانه_ راستش منم حوصله ندارم برم. پیش شماها میمونم.
هیچکس هیچی نگفت. دخترا بیرون اومدن و بالاخره بعد از یه عالمه چک و چونه زدن، رفتن. نگاهی به ترانه که زل زده بود به کامران، ولی کامران بی توجه به اون با گوشیش ور میرفت، انداختم.
پوفی کردم و پوزخندی زدم. بلند شدم.
همزمان با بلند شدن من، کامران نگاهم کرد.
کامران_ کجا؟
با حرص نگاهش کردم.
_ با اجازه شما میرم تو اتاقم.
پشت چشمی نازک کردم و رفتم تو اتاقم و درو هم بستم. منتظر بودم تا کامران بره حال این ترانه بی شعور رو بگیرم که مرتب بهم چشم غره نره.
آدمی نبودم که رودرواسی قرار بگیرم و اگر چیزی دیدم به روی خودم نیارم. از رو به رو شدن نمیترسیدم و معتقد بودم اگر کسی از دستم ناراحته یا مشکلی باهام داره، بیاد به خودم بگه. نه اینکه پشت سرم، عر بزنه.[/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
فقط یه ریمل و رژ لب زده بود. صورت گندمی و چشم و ابروی مشکی. موهای صاف و مشکی که تا وسطای کمرش میرسید. لبای قلوه ای و بینی قلمی. نگاهمو ازش گرفتم و به تلوزیون چشم دوختم.
استقلال خیلی خوب بازی میکرد. به جرعت بگم هفتاد درصد مالکیت توپ واسه ما بود.
گل بعدی رو فرشید اسماعیلی زد و بار دیگه خونه ما رفت رو هوا.
زنگ در خونه رو زدن.
_ اوخ اوخ فکر کنم همسایه هان.
پانیذ_ راست میگن. خیلی سر و صدا کردیم خب.
ترانه_ ساحل دل و جرعت تو بیشتره و زبونشو داری برو بپیچونشون.
بلند شدم.
درو باز کردم و با قیافه چند تا پسر رو به رو شدم.
کامران_ میشه بیایم تو؟
ماکان_ آخه اونجوری که شما فوتبال میبینین، ماهم هوسمون شد.
مشکوک نگاهشون کردم.
_ پرسپولیسی که نیستین؟
کامران_ چرا چند تاییمون هستیم. ولی چیزی نمیگیم ناراحت بشین.
شونه ای بالا انداختم.
_ واسه خاطر خودتون میگم. شاید ما چیزی گفتیم شما ناراحت شدین.
به دخترا خبر دادم و همه لباس مناسب پوشیدن.
اومدن تو و ادامه فوتبالو با هم دیدیم. گل بعدی رو که آرمین سهرابیان زد، پریدم رو هوا و جیغ بنفشی کشیدم که با دستی که جلوی دهانم قرار گرفت، خفه شدم.
شاهین پر حرص نگاهم کرد و دستشو برداشت.
شاهین_ گوشم رو کر کردی. این چه طرز خوشحالیه؟
_ بیشین بینیم بابا.
دوباره با دخترا زدیم قدش. پسرا که فقط نگاهمون میکردن و چیزی نمی گفتن.
بالاخره سوت پایان بازی زده شد. منتظر بودیم پسرا برن تا طبق معمول که بازی رو استقلال می بره، آهنگ استقلال بگذاریم و برقصیم. ولی این ها انگار قصد رفتن نداشتن. میخوان لنگر بندازن کنگر بخورن.
پوفی کردم. دخترا مشغول پذیرایی شدن که رایان رفت بالا منبر.
رایان_ کی میاد بریم بیرون؟ بریم خوش بگذرونیم. هنوز که ساعت هفته!
کامران_ منم موافقم.
دخترا هم قبول کردن. خاک تو سرشون. انگار نه انگار شوهر دارن.
همه موافقتشونو اعلام کردن.
همه نگاهم کردن.
بابک_ تو نمیای؟
اصلا حوصلشو نداشتم. میخواستم یکم تنها باشم با خودم خلوت کنم چه فرصتی بهتر از این؟
_ نه. شما برید. من کار دارم.
ترانه_ ساحل بیا دیگه.
پانیذ_ ساحل تو که کاری نداری. بیا بریم دیگه.
چشم غره ای به دختر رفتم.
_ من نمیام.
چنان با تحکم اینو گفتم که دخترا دیگه چیزی نگفتن.
کامران_ تنها که نمیشه تو خونه باشی. منم باهات میمونم.
جانم؟ این چه زود پسرخاله میشه. همه با چشمای گرد نگاهش کردن.
اخمی کردم و چشم غره توپی بهش رفتم.
_ لازم نکرده. من که بچه نیستم. بعدشم شما چیکار به من دارین؟ برین دیگه.
ترانه چشم غره ای بهم رفت. متعجب شدم. از ترانه این کارها بعید بود. به هیچ پسری رو نمیداد.
نیشخندی زدم و رومو کردم اون طرف. دخترا رفتن تا آماده بشن. پسرا هم همینطور. ولی کامران هنوز نشسته بود.
با طعنه گفتم:
_ شما نمیخواین لباستونو عوض کنین احیانا؟
ریلکس میوه میخورد.
کامران_ نه من جایی نمیرم. همینجا میمونم.
_ آقای محترم خواهش میکنم نگران من نباشید و به گشت و گزارتون برسید. من میخوام تنها باشم.
تکون نخورد.
خدایا. چه گیری کردیما. رسما داشتم اونو از خونه بیرون میکردم ولی این بشر خیلی پررو بود. به سنگ پا قزوین گفته بود زکی. اصلا سنگ پا قزوین جلو این لنگ میندازه.
ترانه اولین نفر و با هزار تا ناز و عشـ*ـوه بیرون اومد. یه عالمه آرایش کرده بود و یه تیپ قرمز مشکی زده بود.
نگاهی به کامران کرد.
ترانه_ کامران مگه تو نمیای؟
کامران سری به معنی نه تکون داد.
ترانه نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد و روی مبل نشست.
ترانه_ راستش منم حوصله ندارم برم. پیش شماها میمونم.
هیچکس هیچی نگفت. دخترا بیرون اومدن و بالاخره بعد از یه عالمه چک و چونه زدن، رفتن. نگاهی به ترانه که زل زده بود به کامران، ولی کامران بی توجه به اون با گوشیش ور میرفت، انداختم.
پوفی کردم و پوزخندی زدم. بلند شدم.
همزمان با بلند شدن من، کامران نگاهم کرد.
کامران_ کجا؟
با حرص نگاهش کردم.
_ با اجازه شما میرم تو اتاقم.
پشت چشمی نازک کردم و رفتم تو اتاقم و درو هم بستم. منتظر بودم تا کامران بره حال این ترانه بی شعور رو بگیرم که مرتب بهم چشم غره نره.
آدمی نبودم که رودرواسی قرار بگیرم و اگر چیزی دیدم به روی خودم نیارم. از رو به رو شدن نمیترسیدم و معتقد بودم اگر کسی از دستم ناراحته یا مشکلی باهام داره، بیاد به خودم بگه. نه اینکه پشت سرم، عر بزنه.[/HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: