کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
مدیر نگاه تندی به هر سه انداخت و گفت:
-خانوم درویشی شما بفرمایید بیرون. چون بار اولتون بود و از این آقا هم مشخصه چکار هستن میگذرم اما بارِ بعد...
حرفش کامل نشده بود که یلدا به سرعت کیفش رو برداشت و با گفتن:
-حتما ممنون.
و بیرون اومد.
-شما هم بیرون.
مهراد و مهران نگاهی به هم انداخت و مانی به سرعت گفت:
-پس من چی؟
تا مدیر خواست حرفی بزنه مهراد گفت:
-تو هم بیا برو دیگه. تو که دانشجو این دانشگاه نیستی که بخوان گیر بدن. یالا برو دیگه این ورا هم پیدات نشه.
مهران سریع مواد رو از روی میز برداشت نگاه ریلکسی به مدیر انداخت و گفت:
با اجازه این هم بهش بدیم که باز برنگرده. یالا مانی یالا برو بیرون.
از دفتر حراست که بیرون اومدن.
مهراد با جدیت دستش رو جلو کشید و گفت:
-بده من مهران.
متوجه منظورِ مهراد شد اما خودش رو به ندونستن زد و گفت:
-چی رو؟
چشم غره ی به مهران رفت و با خشونت مواد رو از دستش کشید.
-این زهرماری رو... بگیر مانی واسه خودت. پولش هم نخواستیم. یالا برو رد کارت.
مانی که از حرکت مهراد خوشش اومده بود بی توجه به عصبانیت و چشم ابروهایی که مهران می اومد به سرعت از اون دو دور شد.
-مهراد این چه کاریه آخه من جای اون پول دادم.
با خستگی نگاه بی حوصله ی به مهران انداخت.
-مهران اصلا حوصله ندارم ساکت شو. من رفتم فعلا.
و به سمتِ خروجی رفت.
-کجا مگه کلاس نداری؟
با لحن پر از حرصی شمرده شمرده گفت:
-حوصله...نَ...د...ا...رم.
زیر لب "بدرکی" گفت و سمتِ ساختمون دانشگاه رفت.
《یلدا》

داشتم دنباله لباس مناسب واسه امشب میگشتم که یسنا وارد اتاق شد، کلافه برگشتم.
-وای یسنا تو رو خدا بیا ببین چیزی پیدا می کنی واسم که امشب بپوشم.
دستم رو کشید و با خودش سمتِ تخت کشوند.
-اول بیا اینجا ببینم.
می دونستم در موردِ چی می خواد صحبت کنه برای همین بدون هیچ سوالی کنارش نشستم.
خیره خیره نگاهم می کرد و منتظر بود من حرفی بزنم.
سکوتم رو که دید با حرص گفت:
-هیچ معلومه چکار می کنی یلدا؟
بغضی که از صبح بعد از دیدن اون صحنه توی خیابون توی گلوم نشسته بود رو به سختی قورت دادم.
-چکار می کنم مگه؟
-تو واقعا می خوای به کیان جواب مثبت بدی؟
لبخند تلخی رو لبم نشست.
-ندم؟
از کوره در رفت با صدای نسبتا بلندی گفت:
-معلومه که نه، خر شدی یلدا! خواهش می کنم اون صحنه ی که صبح دیدی رو فراموش کن.
کاش میشد بپرسم چی رو فراموش کنم؟ عماد رو یا چهره ی خندون مادرش کنار عروسش؟ اون یا جمعیتی که برای خرید عروسی عماد و اون دختره همراشون اومده بود؟
کاش اصلا امروز هـ*ـوس نمی کردم که برم بازار و واسه امشب خرید کنم تا این چیزا رو نمی دیدم.
-یلدا من رو ببین.
نگاه اشک آلودم رو به یسنا دوختم، دستم رو گرفت و با لحن ملتمسی گفت:
-خواهش می کنم یلدا نکن این کار رو. به خاطر لج و لجبازی با عماد به کیان جوابِ مثبت نده.
سرم رو برگردوندم که با تشویش دست هاش رو قاب صورتم کرد و سرم رو سمتِ خودش برگردوند.
-این کارو نمی کنی مگه نه؟
چشم هام رو بستم تا جلوی ریزش اشک هام رو بگیرم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم و بیشتر از این خودم رو ضعیف نشون بدم.
برای تغییر جو با صدای که جون می کندم تا نلرزه گفتم:
-بسه یسنا فیلم هندیش نکن، یه خواستگارِ دیگه یا می گم آره با می گم نه.
و خنده ی چاشنی حرفم کردم. از روی تخت بلند شدم و دوباره سمتِ کمد رفتم،که یسنا گفت:
-زندگیت رو پاسوزِ یه انتقامِ بچگانه نکن یلدا.
سرجام ایستادم نگاه خیره ام رو به نقطه ی نامعلوم رو به روم دوختم،صدای یسنا از پشت سرم اومد.
-فکر نکن ازدواج با کیان، عماد رو اذیت می کنه باور کن با این کار فقط و فقط خودت اذیت میشی و پای این تصمیمت ذره ذره آب میشی.
این حرف رو زد وبدون این که منتظر عکس العملی از من باشه از اتاق بیرون رفت.
با صدا بسته شدن در اشک های منم آروم روی گونم سُر خورد.
نگاه پر از هیجان و لبخند عمیق روی لبِ اون دختری که قرار بود به زودی بشه نامزدِ عماد جلوی چشم هام زنده شد و دردم رو صد برابر کرد.
سعی کردم سر خودم رو به لباسهام و وسایل تو کمد گرم کنم تا کمتر به این وضعی که توش بودم فکر کنم.
به ساعت نگاه کردم ساعت 4 بود و قرار بود مهمون ها ساعت 7 بیان.
لباس توی دستم رو، روی میز آرایش پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم....
《دانای_کل》
بی حوصله نگاهی به اطراف انداخت و آروم زیر گوش کیان گفت:
-آخه چه مهم بود که من هم امشب بیام، الکی مرخصی گرفتم خب اگه قسمت بود برای نامزدی میومدم دیگه.
کیان که چشم انتظارِ اومدن یلدا بود بی حوصله گفت:
-عماد غر نزن دیگه، پدرش داره نگاهمون می کنه.
عماد نگاهی به پدر یلدا انداخت.
-کیان عجیب پدرو مادر دخترِ واسم آشنان انگاری یه جای دیدمشون.
-حتما توی خیابون دیدی.
فارغ از همه جا و بدون اینکه بدونه در خانه ی "یلدا" نشسته است، گفت:
-آره شاید..
-سلام.
با شنیدن صدای آشنایی که از پشت سرش آمد نگاهش روی میز وسط میخ ماند.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سرش رو آروم و با تردید بالا گرفت، نگاه شک آلودش رو به نگاه خیره بقیه به پشت سرش دوخت، باور این که کی پشت سرش سخت بود. سـ*ـینه اش از حجمی عظیم از اکسیژن پر بود، که می تونست نفس بکشه نه حتی برگرده تا به این شک و دودلی پایان بده.
    دست یخ زده اش رو، روی دسته ی مبل زد و بلند شد، با دنیای از شک و تردید با وحشتی که هر لحظه بیشتر می شر برگشت.
    با دیدن یلدا که در فاصله کمی ازش ایستاده بود ناباورانه قدمی به عقب رفت، در عرض چند ثانیه بغض سختی در گلویش نشست.
    دنیا روی سرش آوار شد، تنها دلخوشی قلب خسته اش این بود که اشتباه کرده باشه و عروس امشب یلدایش نباشه.
    یلدا که به سختی جلوی خودش را گرفته تا نگاهش را به سمتِ عماد سوق ندهد، همان طور سر به زیر در حالی که تمام تنش از ترس می لرزید سمتِ مادرش رفت و کنارش نشست.
    عماد فارغ از هر چیز نگاهش میخِ جایی خالی یلدا بود که یسنا طاقت نیورد و با طعنه گفت:
    -آقا عماد می تونید بشینید مشکلی نیست.
    با این حرف عماد تکانی خورد و از آن حال و هوا در آمد. با کلافگی دستی به صورتش کشید بغضش را به سختی قورت داد چرخید و نگاه دلخورش رو به یلدو دوخت، کنارِ کیان بی جون نشست.
    کیان زیر چشمی نگاهی به یلدا انداخت و آروم در حالی که مخاطبش عماد بود گفت:
    -انتخابم چطوره عماد؟
    عماد که اصلا در این هوا نبود، بی توجه به کیان نگاهش رو به زمین دوخته بود.
    -با توام عماد؟
    با آرنج ضربه ی به دستِ عماد زد.
    -عماد؟
    به خودش امد و گیج پرسید:
    -چیه؟
    لبخندی از روی هیجان زد،نگاه کوتاهی به یلدا که هنوز سرش پایین بود انداخت.
    -میگم انتخابم چطوره؟
    با همین یه حرف عماد دوباره در خود رفت، نفسی که در سـ*ـینه اش حبس شده بود رو به سختی بیرون داد و معقوم و دلگیر به مبل تکیه زد.
    نگاه پر از غمی به یلدا انداخت، نگاهش سمتِ دستهای یلدا کشیده..
    داشت با دست های بازی می کرد و مدام کف دستهایش را به هم می سابید و یا انگشت هایش را در هم قفل می کرد.
    لبخند تلخی زد و در ذهن خود گفت:
    -دوباره استرس گرفتت.
    -آقا کیان میشه شما بیاید اینجا بشینید.
    کیان با احترام نگاهی به محسن خان پدر یلدا انداخت و از جایش بلند شد.
    -بله حتما.
    و روی مبل کناری محسن نشست.
    -یلدا خانوم شما دانشگاه می رید؟
    با سوالی که از جانبِ مادر عماد پرسیده شده زری خانوم مادر یلدا با مهربانی نگاهی به دخترش انداخت.
    هر دو منتظر جوابی از یلدا بودن، اما بی جواب ماند و یلدا در عالم خود نگاهش را به زمین دوخته بود.
    فکرش در رویاهای خود بود، رویاهایی که خیال می کرد روزی عماد برای خواستگاریش می اومد و..بغض نفس گیری در گلویش گیر کرده بود که اجازه نمی داد به چیزی جز عماد فکر کند.
    با دستی که روی پایش نشست، تکونی خورد و از عالم فکر بیرون اومد.
    -یلدا!
    سرش رو بالا گرفت.
    -جانم؟
    زری خانوم اشاره ی به مادر عماد کرد و گفت:
    -با شما بود.
    -ببخشید معذرت می خوام، من حواسم نبود.
    لاله خواهر کیان لبخندی زد، گفت:
    -خواهش می کنم، پرسیدم شما دانشگاه می رید؟
    -بله.
    -چی می خونید؟
    -حقوق.
    -آفرین، موفق باشی. چند سالته؟
    -20.
    -زنده باشی. سرکار که نمی ری؟
    -نه.
    در حالی که از این سوالات پی در پی خسته شده بود، لبش رو تر کرد و به مبل تیکه زد که برای لحظه نگاهش با نگاه عماد گره خورد. و گره ی کلام از دستش در رفت.
    یسنا که متوجه ی حالِ یلدا شد، برای نشانه ی هم دردی دستش را روی دستِ یلدا که روی دسته ی مبل بود گذاشت.
    با نشستن دستِ یسنا روی دستش، سر رو برگردوند و نگاه پر از غمش رو به یسنا دوخت.
    -خوبی؟
    نگاهی که از اشک برق می زد رو به عماد دوخت، هوای آزاد خونه بر هر دو نفس گیر شده بود نه یلدا طاقت این جمع رو داشت و نه حتی عماد..
    صدای حرف زدن محسن و کیان همراه با پدر و پدر بزرگ عماد می اومد.
    علی پدر عماد نگاهی به عماد انداخت، و بلند گفت:
    -خب حالا آقای درویشی اجازه می دید این دوتا برن با هم یه صحبتی کنید تا انشالله یلدا خانوم برای جواب دادن تردیدی نداشته باشه؟
    محسن نگاهی به زری انداخت، زری با تکون سر موافقتش رو اعلام کرد.
    عماد سرش رو با حرص بالا آورد کسی متوجه نشد حال خرابش نشد، دست هاش رو مشت کرد نگاه خشم آلود و پر کینه ایی به پدرش انداخت.
    بی طاقت از جاش بلند شد.
    -ببخشید من باید برم تازه یادم اومد کاری واسم پیش اومده. خدا نگهدار.
    با محسن دست داد و بی توجه به نگاه بقیه و الخصوص نگاه گریون یلدا از خونه بیرون زد.
    در رو به شدت به هم کوبید. نفسش رو به سختی بیرون داد.
    کلافه و سردرگم با بغضی در گلویش و نگاهی که از اشک برق می زد به اطراف نگاه کرد.
    دست مشت شده اش رو روی قلبش زد و زیر لب زمزمه کرد:
    -نزن لعنتی، دیگه نزن.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    《یلدا》


    با صدای آلارم گوشیم، از خواب بیدار شدم اما حوصله نداشتم چشم هام رو باز کنم.
    بالشت رو، روی سرم گذاشتم تا صدای گوشی رو نشنوم اما هر لحظه ولوم صداش بالا تر می رفت.
    با حرص بالشت رو، روی تخت کوبیدم و نشستم.
    -اه لعنتی.
    با غیض گوشی رو برداشتم و در حالی که با خودم بلند بلند غُر میزدم آلارم رو قطع کردم و انداختم رو تخت.
    کشو قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم. رفتم دستشویی تا دست وصورتم رو بشورم.
    نگاهم تو آیینه به چشم های باد کرده ام افتاد.
    لبخند تلخی روی لبم نشست، چهره مهربون عماد توی صحفه ی آیینه زنده شد.
    بی اختیار قطره اشکی از چشمم روی گونم سُر خورد و لبخندم عمیق تر شد دست سرد و بی جونم رو، روی چهره ی خندون عماد کشیدم که محو شد. لبخند منم محو شد و بغضم سنگین تر..
    به سرعت آب زدم توی صورتم و بغضم رو به سختی قورت دادم از دستشویی که ییرون اومدم همزمان مامان وارد سالن شد.
    پلاستیک های توی دستش رو همون جا گذاشت و با خستگی سمتِ مبل رفت و نشست، حوله رو برداشتم و صورتم رو خشک کردم.
    -خسته نباشی.
    -سلامت باشی، بیا برو اون وسایل رو ببر تو آشپزخونه.
    حوله رو سر جاش گذاشتم و با گفتن "باشه" سمتِ پلاستیک ها رفتم.
    -مامان چه خبره امروز؟
    -چی چه خبره؟
    به پلاستیک های توی دستم اشاره کردم.
    -این همه خرید.
    -ها بابات حقوق گرفت، رفتم خرید کردم.
    -آها.
    پلاستیک ها رو، روی میز گذاشتم و یکی یکی وسایل رو سرجاش گذاشتم. میوه ها رو، توی سینک ریختم تا بشورم.
    -یلدا؟
    -جانم.
    -فکرات رو کردی.
    دستم روی شیر آب ثابت موند. چشم هام رو بستم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. آروم و جدی گفتم:
    -در چه مورد؟
    و شروع کردم به شستن میوه ها که مامان گفت:
    -در موردِ همین خواستگارِ. بابات گفت ازت بپرسم که دیگه امشب جواب رو بهشون بدیم. زشته چند روز گذشته مطمئنم اونا هم منتظرن.
    مکثی کرد و دوباره پرسید:
    -ها چی می گی؟بگم بیان یا نه..؟
    سیب توی دستم رو، توی ظرف گذاشتم و برگشتم.
    -مامان؟
    سرش رو بالا گرفت و نگاهش رو بهم دوخت.
    -بله؟
    -من....
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -یسنا تو مطمئنی اینجا باشگاهه، عروسی نیست؟
    یسنا با خنده ضربه ی به کمرم زد و گفت:
    -زهرمار یلدا دهاتی باز چرا در میاری؟ خب آهنگ گذاشتنه تا طرفه جوگیر بشه. بدو لباساتو عوض کن و بیا.
    خودش هم سریع بیرون رفت.
    شونه ی بالا انداختم و کیفم رو، روی میز وسط انداختم. مانتو شلوارم رو با یه ست تاپ شلوارک اسپرت مارک آدیداس عوض کردم. موهام رو دم اسبی بالا بستم.
    کیف و وسایلم رو تو کمدی که یسنا نشونم داده بود گذاشتم و بیرون اومدم.
    چون نمی دونستم باید چکار کنم و از یسنا هم خبری نبود برای بی کار نموندن، روی تردمیلی که توی راهم بود رفتم.
    اما از اونجایی که بارِ اولم بود تردمیل می دیدیم؛ گیج به دکمه ها نگاه می کردم.
    که از پشت سر دستی جلو اومد و دکمه ی رو زد.
    -تازه اومدی؟
    دستم رو به دسته های تردمیل گرفتم تا نیوفتم همزمان برگشتم و به زنی که کنارم بود رو نگاهی انداختم.
    -آره.
    خندید و به تردمیل اشاره کرد.
    -اونوقت روزِ اول اومدی سراغِ تردمیل دخترجان؟
    شونه ی بالا انداختم.
    -نمی دونستم کجا برم.
    تردمیل رو خاموش کرد و گفت:
    -بیا تا بهت بگم، راستی خودت رو معرفی نکردی.
    دستم رو پیش بردم.
    -یلدا هستم.
    لبخندی زد و دست داد.
    -من هم، یگانه احدی مدیر و استاد اینجا.
    -البته یگانه خانوم سنی نداره اما ماشالله هم مدیر هم دو جا استاده.
    هر دو برگشتیم و به زنی که با فاصله ی کمی از ما ایستاده بود نگاه کردیم.
    یگانه با دیدن زن اخم هاش تو هم رفت.
    -تو این جا چکار می کنی؟
    -اومدم حرف بزنیم.
    -شبنم من با تو هیچ حرفی ندارم. هر حرفی هم داشته باشم میام مستقیم به مهراد و مهران میگم نه تو.
    زنی که تازه فهمیده بود اسمش شبنمِ پوزخندی زد.
    -تو همچین ریسکی نمی کنی.
    یگانه متقابلا نیش خندی زد.
    -اتفاقا این بار ریسک که هیچ شده تمام خطرها رو به جون میخرم ولی کاری که می خوام رو انجام میدم. ماشالله با شواهد موجود که مشخصه مهراد از مادرش که تو باشی متنفره.
    چند قدمی جلو رفت و درست مقابله شبنم ایستاد.
    -پس درست وقتشه بفهمه تو مادرش نیستی.
    شبنم با خشم چنگی به بازوی یگانه زد و غرید:
    -تو همچین غلطی نمی کنی.
    یگانه به سرعت پسش زد.
    -چرا اتفاقا ایندفعه کارم رو می کنم. حالا هم بفرما بیرون تا نگفتم بندازنت بیرون.
    شبنم خواست حرفی بزنه که یگانه با تحکم گفت:
    -بیرون.
    شبنم نگاه تندی به یگانه انداخت و با گفتن "هنوز هیچی تمام نشده" برگشت و از سالن بیرون زد.
    با رفتنه شبنم، یگانه نفسش رو با صدا بیرون داد و چنگی تو موهاش زد.
    زیر لب زمزمه کرد:
    -عوضی.
    که نگاهش به من افتاد تک خنده ی زد و گفت:
    -حالا که تمام حرف هام رو شنیدی و فهمیدی من با چه آدم زبون نفهمی در افتادم بیا بریم اتاقم تا کارهای ورودت رو انجام بدم.
    همقدم باهاش سمته اتاق رفتم.
    -ببخشید نمی خواستم فضولی کنم. و اینکه من نمی خوام ثبت نام کنم امروز همین جور اومدم.
    -آره والا ثبت نام نکن هیکلت رو فرمه.ولی بیا تو اتاقم یکم صحبت کنیم.
    وارد اتاق شد.
    -می خواستم تو حرفامون رو نشنوی می اومدم تو اتاق. در رو پشت سرت ببند عزیزم و بیا بشین.
    در رو بستم و روی مبلی که اشاره کرده بود نشستم.
    -چی می خوری؟ جایی یا قهوه یا کاپوچینو؟
    به یگانه که دورِ فلاکس چایی بود نگاهی انداختم.
    -چایی.
    -باشه.
    چند لحظه بعد با دوتا فنجون چایی اومد و کنارم روی مبل نشست.
    -اون موضوعی که تو شنیده بودی دقیقا واسه 22ساله قبله، اون موقعِ که من 17 سالم بود. 12سالم بود که با پسر همسایمون که فکر می کردم عاشقشم، ازدواج کردم اون موقع مثل الان نبود که نزارن دختر تو سن کم ازدواج کنه.
    خندید و ادامه داد:
    -هر چند الانم همینجور شده. خلاصه که 12سالم بود ازدواج کردم همون سالم حامله شدم و اولین پسرم اومد به دنیا، 5سالش بود که پسرِ دومم مهران بدنیا اومد. همون موقعِ بود که فهمیدم شوهرم با دوستِ صمیمیم بهم خــ ـیانـت می کنه، وقتی فهمیدن من فهمیدم شوهرم گفت طلاق. به زور طلاق گرفتم چون می دونستم اگه طلاق بگیرم بچه هام رو ازم می گیرن و همینم شد. ازم گرفتن و دیگه نذاشتن من ببینمشون هر وقت می خواستم برم و بهشون بگم من مادرشون با مرگ خانواده ام تهدیدم می کردن، تا الان که...
    نگاه اشک آلودش رو بهم دوخت.
    -می دونم حالا پیش خودت میگی این چرا انقدر زود دختر خاله شد و نشست پیش من همه چی رو تعریف کرد. اما من فقط به تو نگفتم این روزا به همه دارم میگم، میگم که اگه خودم فرصت نکردم یه نفر بالاخره به گوشِ جگر گوشه هام برسونه که من مادرشونم. می دونم خیلی دیرِ برای این کار اما می خوام تا حالم بدتر از این نشده حتی واسه یک بار هم شده مهراد و مهران رو ببینم و محکم بغلشون کنم. از زبونشون بشنوم که بهم می گن "مامان"
    بغضی که توی گلوم بود رو به زور قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم:
    -مگه...مگه...شما چه مریضی دارید؟
    لبخند تلخی روی لبش نشست.
    فنجون چایی رو، روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.
    -سرطان خون.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    هیع آرومی گفتم و دستم رو، روی دهنم گذاشتم.
    چند ثانیه سکوت کرد و بعد برگشت سمتم اشک هاش رو پاک کرد و لحنی که سعی می کرد سر حال و باشه گفت:
    -خب حالا...
    حرفش رو کامل نزده بود که در به شدت باز شد و یسنا وارد شد بی توجه به حضورِ یگانه عصبی گفت:
    -یلدا تو چه غلطی کردی؟ به کیان جوابِ مثبت دادی واسه چی؟ها؟
    نگاه کوتاهی به یگانه که نگاهش روی یسنا بود انداختم.
    از جام بلند شدم سمتش رفتم و دستم رو روی شونش گذاشتم گفتم:
    -یسنا می خوای آروم باش.
    به سرعت دستم رو پس زد و داد زد:
    -نمی خوام آروم باشم یلدا، جوابِ من رو بده بهت می گم تو چرا به کیان جوابِ مثبت دادی؟
    صداش از بغض می لرزید.
    کلافه نگاهم رو به اطراف اتاق گردوندم. اشک به چشم هام هجوم آورد یک قدم عقب رفتم.
    یسنا در رو بست و جلو اومد با لحن کنایه آمیزی گفت:
    -جوابِ مثبت دادی که چی یلدا؟ که مثلا از عماد انتقام بگیری ها؟ که بشی سوهان روحش که بشی عذاب زندگیش ها؟ یلدا چه مرگته چرا حواست به کارهایی که می کنی نیست؟
    بازوهام رو گرفت و تکونم داد.
    -یلدا من رو ببین.
    نگاهم به زمین بود که داد زد:
    -من رو نگاه نکن یلدا.
    نگاه اشک آلودم رو به چشم هاش دوختم.
    تا نگاهم رو بهش دوختم اشک هاش آروم روی گونه اش سُر خورد.
    بازوهام رو رها کرد و به عقب هولم داد.
    -خیلی احمقی یلدا؛ انقدر احمق که با اینکه هنوز داری گونه هات رو برای عماد از اشک تر می کنی ولی قبول کردی بشی زن داییش.
    پوزخندی زد.
    -زن دایی کسی که تا یک ماه قبل قرار بود بشی زنش. احمقی یلدا احمق.
    هق هق گریه اش بلند شد.
    -من هم احمق تر از تو که دارم میذارم تو به حماقتت ادامه بدی. میشنوم به کیان جواب مثبت دادی ولی کاری جز گریه و دادو فریاد ندارم.
    سرم پایین بود و آروم اشک می ریختم
    -باشه یلدا هر کاری می خوای بکنی، بکن فقط یادت نره تو این بازی که داری شروع می کنی تنها کسی که ضرر می کنه تویی، نه عماد. عماد انتخابش رو کرد حالا چه به زور خانواده اش یا خودش اما تو، تو نه کسی زورت کرد نه مجبور بودی اما این راه رو انتخاب کردی فقط بدون آخرش که فهمیدی اشتباه کردی من شونه ی واسه گریه هات ندارم.
    قدمی به عقب رفت، نگاه دلخوری بهم انداخت برگشت و به سرعت از اتاق خارج شد.
    با صدای بسته شدن در نفس تو سـ*ـینه ام با صدای "هی" بلندی خارج شد و با صدای بلند زدم زیر گریه.
    بی جون روی مبل افتادم که یگانه نگران به سمتم اومد.
    -یلدا، یلدا عزیزم چی شد؟
    بی طاقت نگاهم رو به اطراف می گردوندم، به هق هق افتاده بودم و راه تفسم گرفته شده بود.
    یگانه وحشت زده ضربه ی به صورتم زد.
    -یلدا، یلدا من رو ببین یلدا.
    دیگه گریه نمی کردم فقط صدای هق هق بی جونی از گلوم خارج میشد، کم کم چشم هام بسته شد و بی جون تکیم رو به مبل دادم.
    اما هنوز صدای یگانه رو که صدام می زد، رو می شنیدم.
    -یلدا،تو رو خدا باز کن چشاتو یلدا.
    چشم هام رو، روی هم گذاشتم که با حس سردی آبی که بی هوا تو صورتم ریخته نفس با صدا بیرون اومد و چشم هام رو به سرعت باز کردم و تکیم رو از مبل گرفتم.
    یگانه نفسِ راحتی کشید.
    -آخ جون به لبم کردی یلدا. بیا این آب رو بخور.
    لیوان رو به ل*ب*هام نزدیک کرد و مجبورم کرد از آب بخورم.
    یکم که خوردم، حالم بهتر شد اما هنوز اشک هام بند نیومده بود و بی صدا روی گونم می چکیدن.
    صدای یسنا هنوز توی گوشم بود و حالم رو هر لحظه بدتر می کرد.
    -بهتر شدی؟
    نگاه خستم رو به یگانه انداختم و جواب دادم:
    -ممنون بهترم، ببخشید من دیگه باید برم.
    لیوان توی دستم رو؛ روی میز گذاشتم.
    -من باید بزم.
    -خوبی؟
    -فعلا خدافظ.
    -خدافظ.
    از اتاق بیرون زدم و سمته رختکن رفتم. از در باز مونده ی کمد یسنا فهمیدم که رفته.
    لباسهام رو عوض کردم و از باشگاه بیرون زدم.
    *************
    به اطراف نگاهی انداختم.
    مثل همیشه زیر آلاچیق تمام میزها پر بود، جز همون میزی که همیشه با دخترا دورش جمع میشدیم.
    لبخند تلخی زدم و روی صندلی سنگی کنار میز نشستم، زود اومده بودم واسه همین هنوز دخترا نیومده بودن.
    نگاهم رو به انگشتر توی دستم انداختم، با انزجا از دستم در آوردم و روی میز انداختم.
    چقدر این یک هفته به سختی و تلخی گذشت، معلوما این موقع ها می گفتن خیلی زود گذشت اما نه واسه من این یک هفته به سختی 1ماه گذشت.
    قهر یسنا، سنگینی بار جواب مثبتی که به کیان دادم، احساس پشیمونی که داشتم، بدتر از اون این که باید در مقابل همه خودم رو خوب نشون می دادم. سخت گذشت، خیلی سخت، روزی که با کیان رفتم برای آزمایش تازه فهمیدم چه غلطی کردم، اون لحظه بود که برای بار اول دلم خواست به جای کیان، عماد کنارم باشه..
    اون لحظه بود که فهمیدم آخ این شروع خواسته های دلمه که تمامش به عماد ختم میشد، اما دیگه کار از کار گذشته بود.
    بار دوم لحظه ی بود که به خواسته خودم جشن نامزدی گرفته نشده و بله برونم شد همون نامزدی، یعنی دیشب. عماد نیومد و چقدر دلم بی تاب شده بود، لحظه ی که کیان داشت انگشتر رو توی انگشتم میذاشت.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    بغضم نامردی کرد و سر باز کرد. اون لحظه بار دوم بود که دلم خواست عماد کنارم بود نه کیان.
    تو همین فکرا بودم که با صدای آشنایی که از پشت سرم اومد، از فکر بیرون اومدم.
    -الو بگو امیر...شماره اش رو پیدا کردی؟.....خب بزار بنویسم، صبر کن.
    با نگاهش داشت دنباله جایی واسه نشستن پیدا می کرد، که آروم زدم به کیفش، کنجکاو برگشت.
    به صندلی کنارم اشاره کردم.
    -بشینید اینجا.
    سری به معنی ممنون تکون داد و نشست.
    همون پسری بود که اون روز من رو از دسته حراست نجات داده بود، اون روز حالم بد بود و وقت نکردم ازش تشکر کنم.
    شماره رو نوشت و گوشی رو قطع کرد.
    رو کرد سمته من و گفت:
    -ممنون خانوم.
    از جاش بلند شد که گفتم:
    -من باید تشکر کنم آقا...
    -ترابی هستم.
    سری تکون دادم و بلند شدم.
    -آها؛ بله آقای ترابی ازتون ممنونم برای اون روز.
    تا خواست حرفی بزنه.
    صدای پسری از پشت سر اومد که با تمسخر گفت:
    -تشکر نکن خانوم، کمک کرد چون اون مواد کار برادر منفگی خودش بود.
    ترابی اخم هاش رو تو هم کرد و رو به پسر پشت سرم تشر زد.
    -تو ببند دهنت رو، به تو مربوط نیست.
    پسر پوزخندی زد.
    -چرا جونم! چرا تا ما یه حرفی میزنیم آمپر میچسبونی. شد مثل اون دفعه که گفتم مادرت چه لو...
    هموز حرفش تمام نشده بود، که ترابی به سمتش خیز برداشت و مشت محکمی تو صورتش زد و غرید:
    -خفه شو کثافت.
    همین شروع دعواشون شد، یکی اون پسرِ میزد یکی ترابی، با تعجب و ترس داشتم نگاهشون می کردم که یهو دوتا از دوستای پسرِ اومدن وسط..
    وحشت زده به بقیه که داشتن فقط نگاه می کردن، نگاهی انداختم. تا اون لحظه ترابی بیشتر پسرِ رو کتک میزد اما همین که دوستاش اومدن شروع کردن به زدن ترابی.
    دختری هم که انگار my friendِ پسرِ بود جلو رفت، و با کیف به کمرِ ترابی می زد.
    ترابی با اینکه سوم نفر بودن میزد اما بیشتر میخورد.
    با حرص داد زدم.
    -یه نفر نیست بره جلوشون رو بگیره.
    پسری با خنده گفت:
    -بیخیال داریم کشتی کج مفتی می بینیم. 4 به یک.
    و به دخترِ که حالا داشت موهای ترابی رو می کشید اشاره کرد.
    نمی دونم از روی حس انسان دوستانه بود یا کمکی که اون روز بهم کرد که نتونستم طاقت بیارم. کیفم رو، روی میز برداشتم و سمته دخترِ رفتم.
    با حرص مانتوش رو از پشت کشیدم.
    -بیا این ور مارمولک تو داری چه غلط می خوری این وسط.
    جیغ زد:
    -ولم کن کثافت.
    هولش دادم که محکم خورد روی زمین.
    پوزخندی بهش زدم و برگشتم سمته ترابی، دو نفر گرفته بودنش و اون یکی میزد تو شکمش.
    جدی جدی انگار کشتی کج بود، الان هم که باید حراست لعنتی باشه نیستش و انگار هم کر شدنه که این همه سرو صدا رو نمی شنون.
    با عصبانیت داد زدم:
    -ولش کنید.
    اما اعتنا نکردن.
    با تهدید گفتم:
    -ولش می کنید یا نه؟
    دوباره اعتنا نکردن، نگاهم به لیوان چایی روی میز کنارم افتاد با یه تصمیم آنی بلندش کردم و پخشش کردم به پسری که داشت مشت میزد.
    که صدای نعره اش بلند شد؛ خودمم یه لحظه ترسیدم و عقب رفتم.
    تمام صداها قطع شد و تنها صدای آه و ناله ی پسرِ می اومد. مظلوم نگاهم رو بقیه انداختم و شونه ی بالا انداختم.
    -گفتم ولش کنن گوش ندادن.
    تا این حرف رو زدم صدای خنده هوا رفت، پسره با عصبانیت برگشت و گفت:
    -دارم واسه ات دختره ی بیشور.
    سریع جواب دادم:
    -خودتی.
    کیفش رو بلند کرد و سمته دستشویی ها رفت اون دوتا دوستش هم همراهش رفتن.
    نفسم رو به راحتی بیرون دادم و سمته ترابی برگشتم.
    -خوبید؟
    چنگی تو موهاش زد و روی صندلی نشست.
    آروم زمزمه کرد:
    -خوبم.
    صورتش سرخ بود و مشخص بود حالش خوب نیست.
    -خوب نیستی.
    بدون اینکه جوابم رو بده، کیفش رو برداشت.
    -ممنون به خاطرِ کمکت.
    و رفت اما هنوز تو قدم نرفته که محکم به میز کناری خورد، خم شد و شکمش رو گرفک.
    نگران سمتش رفتم.
    -آقای ترابی حالتون خوبه؟
    فقط ناله کرد.
    -می خواید برید بیمارستان؟
    جواب نداد، کلافه به اطراف نگاه کردم.
    -آقای ترابی ماشین همراتون هست. بیاید من می رسونمتون تا بیمارستان.
    آستین پیراهنش رو کشیدم و صداش زدم.
    -ترابی!
    سرش رو بالا گرفت و به سختی گفت:
    -من...من خو...
    و ادامه نداد.
    نگاهم سمته شکمش کشیده شد، با دیدن خونی که تمام لباسش رو برداشته بود وحشت زده جیغ کوتاهی زدم.
    -نو خون ریزی کردی؟ اما واسه چی؟
    آروم نالید:
    -چاق...چاقو...
    نتونست ادامه حرفش رو بده، و سرش رو؛ بی جون روی میز انداخت.
    وحشت زده به اطراف نگاه کردم و بلند گفتم:
    -یکی بیاد کمک خون...
    بی هوا دستم رو گرفت و آروم و بی جون گفت:
    -هیس داد نزن..نمی خوام کسی چیزی بفهمه فقط کمک کمک کن برم تا ماشینم.
    سردرگم و کلافه نگاهش کردم. از ترس داشتم می لرزیدم و نزدیک بود پس بیوفتم.
    -باشه، بلند شو. کیفت رو بگیر جلو شکمت..
    به سختی بلند شد کیفش رو سمتش گرفتم، که واسه لحظه ی دستم به دستش خورد.
    دستش سردِ سرد بود. نگران نگاهش کردم، عرق روی پیشونیش نشون می داد که چقدر درد داره.
    به هر سختی بود تا ماشین رفتیم، خواست خودش بشینه پشت فرمون.
    نمی خواستم چیزی بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    می خواستم بزارم خودش بره اما با دیدن حالش، دلم طاقت نیورد.
    سعی داشت با دستهای لرزونش در ماشین رو باز کنه.
    لب گزیدم و با تردید به اطراف نگاه کردم، نمی دونستم کاری که میخوام بکنم درسته یا نه اما فقط می دونستم اصلا انسانی نیست که بخوام تو این حال بزارم رانندگی کنه و ممکنه هر بلایی سرش بیاد.
    کلافه دستی به صورتم کشید و با تصمیم آنی دست پیش بردم و سویچ رو از دستش کشیدم.
    -برو اون ور بشین من رانندگی می کنم.
    دستش رو به سقف تکیه زد و به سختی برگشت سمتم.
    نگاه بی رمقش رو بهم دوخت.
    با حرص تشر زدم:
    -اون جور نگاه نکنید، برید سوار شید تا پشیمون نشدم.
    لبخند کجی زد و با قدم های آروم ماشین رو، دور زد و نشست.
    پوفی کردم و در رو باز کردم و نشستم.
    نگاهی بهش انداختم که سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود.
    ماشین رو، روشن کردم و به سمته بیمارستان نزدیک دانشگاه حرکت کردم.
    **********
    -خانوم دکتر، خانوم دکتر.
    در اتاق رو بست و برگشت سمتم.
    -بله!
    -حالشون خوبه؟
    -زخم زیاد عمیق نبود ولی به بخیه نیاز بود. الان حالشون خوبه به خاطر آرام بخشی که بهشون زدیم الان بی هوش هستن که تا یکی دو ساعت دیگه بهوش میان. اما تا فردا باید بمونن.
    -بله ممنون.
    -خواهش می کنم.
    با رفتن دکتر، من هم رفتم تو اتاق.
    یاد چند دقیقه پیش افتادم که مامان زنگ و گفت که زود برم خونه چون قرارِ امشب خانواده کیان بیان. من هم برای سرباز کردن از این مهمونی گفتم که یکی از دوستام حالش بده و امشب میمونم بیمارستان پیشش. با اینکه مامان و بابا کلی غر زدن و راضی نمیشدن اما وقتی گفتم خانواده اش اینجا نیستن و خوابگاهیِ قبول کردن.
    نفسم رو به سختی بیرون دادم و روی کاناپه ی توی اتاق نشستم.
    نگاهم رو به ترابی که خواب بود دوختم.
    الان بیدار شد من چی باید بهش میگفتم؟ اگه می گفت چرا نمی دی چی می گفتم؟
    اصلا چرا من نشستمه اینجا! خب میرفتم خونه ی یسنا اونکه از همه چی خبر داره.
    با صدای زنگِ گوشی ترابی از فکر بیرون اومدم، از روی کاناپه بلند شدم و سمته گوشی رفتم.
    با دیدن اسم مهران نگاهی به ترابی که حواب بود انداختم. گوشی قطع شد و اما بلافاصله دوباره زنگ خورد.
    با حرص به ترابی نگاهی انداختم، یه جور خوابیده انگارِ کر و صدای این همه زنگ خوری رونمی شنوه.
    بالجبار گوشی رو جواب دادم.
    -الو مهراد کجایی پسر؟ خوب این روزا هی دانشگاه رو می پیچونیا. الو حالا چرا حرف نمی زنی مُردی؟
    -سلام.
    واسه چند لحظه صدا قطع شد. با شک پرسید:
    -ببخشید شما؟
    -من یکی از هم کلاسی های برادرتون هستم.
    صدای آرومش اومد که با خودش گف:
    -هم کلاسی!اونم دختر.
    خندم گرفت اصلا به این ترابی نمی خورد انقدر پاستور ریز باشه که حتی هم کلاسی دختر هم نداشته باشه.
    -الو خانوم!
    با صدای مهران از فکر بیرون اومدم.
    -ببخشید بفرمایید.
    با طعنه گفت:
    -پرسیدم ببخشید هم کلاسی داداشم گوشی داداشِ من دستِ شما چکار می کنه.
    از حرفش حرصم گرفت، اگه تو حالت عادی بود خیلی آروم واسش می گفتم که داداشه تو بیمارستانه اما این پسرِ لیاقت نداشت که مراعاتش رو کنم..برای همین بی مقدمه گفتم:
    -داداشت چاقو خورده آوردمش بیمارستان. الان هم بی هوشه.
    -یا علی، چی میگی تو؟ چه طور!
    لبخندشیطانی روس لبم نشست.
    چه طورش مهم نیست، مهم اینه که چاقو خوزده و حالش اصلا خوب نیست.
    با نگرانی گفت:
    -کدوم بیمارستان.
    اسم بیمارستان رو گفتم، با گفتن "هر چی زدم، پرید"گوشی رو قطع کرد.
    ریزریز خندیدم و آروم زیر لب گفتم:
    -حقته، تا خودت باشی شرو ور نگی.
    -شرو ور گفتن کار همیشگیشه.
    با صدای ترابی توی جام پریدم و با ترس عقب رفتم.
    که گفت:
    -ببخشید نمی خواستم بترسونمت.
    نمی دونستم از کی تا حالا به هوش اومده و حرف های من رو ک به داداشش زده بود رو شنیده یا نه.
    اگه شنیده باشع که خیلی ضایعس حالا پیش خودش می گـه دختره مشکل روانی داره.
    -مهران چی گفت که مجبور شدی انقدر شیک از خجالتش در بیای.
    این حرفش یعنی این که حرف هاتو رو فهمیدم..
    خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
    -ببخشید نمی خواستم اینجوری بگم.
    تک خنده ی آرومی زدم.
    -می دونم اون مهران رو من می شناسم حتما یه چیزی گفته که شما این جور گفتید. حالا چی گفت.
    گوشیش رو، روی میز گذاشتم و حرفی که مهران زده بودم رو گفتم.
    که فقط "دیوونه" ی نثارش کرد.
    به ساعت نگاه کردم؛ ساعت 5 بود و نمیشد بیشتر از این بمونم فوقش میرفتم خونه یسنا.
    هر چند بعد از اون روز که فهمید جوابم مثبته باهام سرسنگینه ولی حداقلشه که دیگه بیرونم نمی کنه.
    کیفم رو برداشتم و رو به ترابی که داشت نگاهم می کرد گفتم:
    -خب من دیگه برم. انشالله هم که بلا به دور باشه.
    -ممنونم.
    برگشتم و سمته در رفتم.
    -راستی خانومِ...
    مکث کرد، دستم روی دستگیره در بود که برگشتم سمتش.
    -درویشی هستم.
    با همون جدیتی که از وقتی دیدمش تو نگاه و کلامش بود گفت:
    -بابت امروز خیلی ممنونم، هم کمکتون توی دعوا هم اینکه آوردید اینجا.
    لبخندی به روش زدم.
    -خواهش می کنم. هر کسی بود جای من بود همین کارو می کرد. خدافظ.
    و از اتاق بیرون اومد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ************
    -اومدی اینجا واسه چی؟
    کیفم رو، روی مبل انداختم و نگاهی به کاوه که نگاهش به یسنا بود، انداختم.
    کاوه داشت واسش چشم و ابرو می اومد که ساکت شه، لبخند تلخی زدم و گفتم:
    -ناراحتی برم.
    -مامان گفت که امشب پیش دوستت می مونی.
    -پیش دوستم بود.
    -خب؟
    چشم هام رو بستم و سعی کردم آروم باشم.
    نگاهی به کاوه انداختم و لبخند زورکی به روش زدم برگشتم و گفتم:
    -یسنا ناراحتی من برم؟
    نگاه تندی بهم انداخت و گفت:
    -بیا تو اتاق یه لحظه.
    و خودش سمته اتاق رفت.
    نفسم رو به سختی بیرون دادم و دنبالش رفتم.
    وارد اتاق شدم و در رو بستم.
    -چیه یسنا!
    -اومدی اینجا که توی مهمونی نباشی؟
    لب پایینم رو توی دهن کشیدم و کلافه به اطراف نگاه کردم.
    صادقانه جواب دادم:
    -آره یسنا،آره خب حالا چی؟
    با تاسف سری تکون داد.
    -چی شد یلدا! هنوز دو روز هم نشده فهمیدی چه اشتباهی کردی ها؟
    سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم در واقعه حرفی نداشتم که بزنم، داشت درست می گفت پشیمون شده بود اما کاری از دستم بر نمیومد، هیچ کار...
    -چرا ساکتی یلدا! ازت یه سوال پرسیدم منتظره جوابمم. پشیمون شدی آره؟
    اشک هام آروم روی گونم سُر خورد و همین شد جوابه یسنا.
    جوابی که باعث شد کوتاه بیا و بدون هیچ حرفه دیگه ی از اتاق بیرون بره..
    نفسم رو به سختی بیرون دادم، چرخیدم و از تو آیینه به خودم زل زدم..چشم هام که از اشک برق می زد و لبهای تلخ لبخند می زد.
    با تقه ی که به در خورد سریع اشک هام رو پاک کردم.
    کاوه در رو باز کرد و با لحن مهربونی گفت:
    -بیا یسنا شام کشید، ناراحت نباش این یسنا گاهی بداخلاق میشه.
    تک خنده ی به حرفش زدم و همراهش بیرون رفتم.
    شام در سکوت تلخی صرف شد، یسنا هنوز درست نگاهم نمی کرد و از دستم دلخور بود.
    نمیدونم عکس العمل نسرین و دخترا چی بود ولی هر چی که بود مطمئنم زیاد خوشایند نبود.
    *********
    کلید انداختم تو قفل و در رو باز کردم.
    آروم وارد خونه شدم، نگاه اجمالی به حیاط انداختم و سمته در سالن رفتم.
    وارد که شدم مامان که توی پذیرایی بود سمتم در برگشت.
    کلید رو، روی طاقچه کنار در انداختم.
    -سلام مامان.
    -سلام خوبی!
    -ممنون. چه خبر؟
    کفشم رو تو جا کفشی گذاشتم و رفتم سمته مامان.
    -هیچ خبری نیست. تو چه خبر دوستت حالش بهتر شد.
    گونش رو بوسیدم.
    -خوبه خدا رو شکر. من برم لباسام رو عوض کنم مامان حس می کنم بو گرفتم.
    -باشه برو.
    سمته پله ها رفتم.
    -تا یادم نرفته بگم واسه شب جایی قرار نزاری، کیان میاد دنبالت.
    با حرف مامان سریع برگشتم.
    -واسه چی؟
    در حالی که مشغول گردگیری مبل ها بود گفت:
    -دعوتید خونه خواهرش.
    با این حرفش نفس توی سینم حبس شد، آروم تکیم رو به دیوار زدم به وضوح پریدگی رنگم رو حس کردم.
    مامان که سکوتم رو دید برگشت سمتم.
    -خوبی یلدا!
    به زور لب زدم.
    -آره خوبم، من میرم اتاقم.
    سریع رو برگردوندم و با قدم های دو مانند سمته اتاقم رفتم.
    بغض لعنتی دوباره توی گلوم نشست و داشت بدغلقی می کرد.
    در رو بستم و نفسم رو با صدا بیرون دادم که اشک هام بی اختیار روی گونم چکید.
    از دستِ خودم عصبی شدم، کیفم رو، روی زمین انداختم و دستم رو، روی صورتم کشیدم.
    -اشک نریز یلدا بسه تو رو خدا بسه، دختره ی بیشور به خودت بیا بسه تا کی می خوای اشک بریزی آخه؟
    با عجز روی تخت نشستم و نالیدم:
    -آخه تا کی؟
    نگاه خسته و اشک آلودم رو به اطراف اتاق گردوندم، خودم رو از مشت روی تخت پرت کردم و نگاهم رو به سقف دوختم..
    صدای یسنا تو گوشم پیچید.
    " باشه یلدا هر کاری می خوای بکنی، بکن فقط یادت نره تو این بازی که داری شروع می کنی تنها کسی که ضرر می کنه تویی، نه عماد"
    کلافه با کف دست ضربه ی به تخت زدم و از روی تخت بلند شدم، و رفتم حمام تا شاید یکم از این حال و هوا در بیام..
    اما دوش آب سردم هم نتونست توفیری توی حالم کنه و تا عصر همین قدر کسل و بی حال بودم تا اینکه کیان بعد از کلی زنگ که تمامش بی پاسخ موند پیام داد که تا یک ساعت دیگه میاد دنبالم..
    بدون جواب گوشی رو انداختم رو تخت و بلند شدم تا آماده بشم.
    در کمد رو باز کردم، حوصله نداشتم زیاد سر تیپم حساس بشم اما نمیشد برای اول داشتم میرفتم و باید به خودم می رسیدم.
    دستم سمته مانتو سفید رنگم رفت..

    《گذشته》

    "-یلدا!
    -جونم؟
    برگشت و نگاه مهربونی بهم انداخت.
    -کی میشه من بیام دم خونتون منتظر تا تو بیای سوار ماشین بشی و من تو رو بعنوان نامزدم ببرم خونه ی فامیل. باورت نمیشه یلدا الان تمام فامیل منتظرن زن من رو ببین.
    هیجان زدم دست هام رو به کوبیدم.
    -جونِ من؟ پس من باید اولین بار که می خوان من رو ببین کلی به خودم برسم. وای عماد چی بپوشم؟
    لبخندی زد و گفت:
    -نمی دونم قربونت بشم، اون رو دیگه خودت باید تصمیم بگیری.
    با ذوق وصف نشدنی به صندلی تکبه زدم.
    -اونکه حتما، حتما...وای عماد خیلی ذوق دارم برای اون روز..
    دست پیش آورد، دستم رو گرفت و بـ..وسـ..ـه ی روی دستم زد.
    -من هم همینطور عزیزم....."
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    《حال》


    اشک هام رو، پاک کردم و مانتو رو از توی کمد در آوردم. شلوار لی قد نود رو هم همراش انتخاب کردم و شال سفید رنگی رو باهاشون ست کردم.
    توی تمام این لحظه هات سعی داشتم با سنگینی که روی قلبم نشسته بود کنار بیام اما هر لحظه که به اومدن کیان نزدیک تر میشد اون سنگینی بیشتر میشد و کم کم داشت راه نفسم رو می گرفت.
    تند تند آرایش کردم، لباس پوشیدم و با حالی معقوم و گرفته روی تخت نشستم.
    درست سر یک ساعت بود که صدای زنگِ در اومد، نفسم رو با آه بیرون فرستادم و از روی تخت بلند شدم.
    کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم با قدم های کوتاه و آروم سمته پله ها رفتم.
    کاش یه اتفاقی می افتاد که میشد نرم اصلا کاش میشد برگردیم به اون روز که میخواستم جواب مثبت رو بدم و نمی دادم،کاش...
    نفهمیدم کی رسیدم به آخرین پله و درست کیان رو، رو به رو دیدم. با دیدن کیان انگار تازه به عمق فاجعه پی بردم و توی ذهنم ناباورانه از خودم پرسیدم.
    -یلدا چکار کردی تو! این که عماد نیست اونی که تو می خواستی نبود.
    اشک تو چشم هام هجوم آورد که به سرعت پسش زدم و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می اومد سلام دادم. اما کیان برخلاف من با لحن پر از انرژی جواب داد.
    -سلام،خوبی؟
    سرم رو بالا گرفتم نگاهم رو به بابا و مامان دوختم منتظر نگاهم می کردن.
    جواب دادم:
    -ممنون خوبم
    حتی نپرسیدم تو چی؟ تو خوبی؟ مگه اصلا واسم مهم بود! نه نبود اصلا.
    کیان از جاش بلند شد و گفت:
    -خب ما بریم آقای درویشی
    بابا از جاش بلند شد و به کیان دست داد.
    -برید خوش بگذره، فقط لطفا دیر نیاید.
    -چشم، چشم حتما. بریم یلدا جانم؟
    به اجبار سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
    سمته در سالن رفتم و از توی جا کفشی، کفش های پاشنه بلند مشکیم رو در آورم.
    زیر چشمی به کیان که قدش به زور به 175 می رسید نگاه کردم. غیر ارادی نیش خندی زدم.
    کفش های پاشنه بلندم رو با کفش های عروسکی عوض کردم.
    که کیان گفت:
    -خب همونا رو می پوشیدی.
    سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم.

    《گذشته》

    با ذوق از ماشین پیاده شدم.
    -عماد ببین چی پوشیدم.
    کنجکاو برگشت سمتم که با ابرو به کفش هام اشاره کردم.
    با دیدن کفش هام خندید و گفت:
    -خب چرا این رو پوشیدی؟
    با غیض در ماشین رو بستم و گفتم:
    -چون من قدم 190 نیست که، فقط 164تا ناقابله و وقتی کنار تو می ایستم احساس خجالت می کنم.
    مردونه خندید و دستش رو دور کمرم حلقه زد.
    -من تو رو همه جور می خوام خانوم، قدت هم خیلی هم خوبه.
    با ناز گفتم:
    -اون که صد البته قدِ من نرماله..
    ادامه ندادم که قهقه خنده اش به هوا برخاست و گفت:
    -آها می فرمایی قد من نرمال نیست!؟
    خجول خندیدم و سرم رو به معنی مثبت تکون دادم..."

    《حال》

    -یلدا،یلدا...
    با صدای کیان از فکر بیرون اومدم و اشکی که اومده بود تا دم پس زدم و برگشتم.
    -بله!
    با شک نگاهی به صورتم انداخت و پرسید:
    -خوبی؟ چرا چشم هات سرخه
    دستی تو صورتم کشیدم و سعی کردم آروم باشم.
    -نه خوبم
    -آها باشه؛ پیاده شو رسیدیم
    برگشتم و به خونه که اشاره کرد بود نگاهی انداختم
    دست های یخ زده و لرزونم رو پیش بردم و در ماشین رو باز کردم.
    صدای عماد توی گوشم پیچید:
    -کی میشه من تو رو بعنوان عروس به ایک خونه بیارم.
    بغضم سنگین تر شد، اشک تو چشم هام حلقه زد و چوونم از بغض لرزید.
    با صدای بسته شدن در تکونی خوردم، و قطره اشکی رو، که روی چکید بود رو پاک کردم.
    نفسم رو به سختی قورت دادم و سعی کردم آروم باشم..
    اما این کار سخت تر از اونی بود که فکرش رو می کردم.
    کیان اومد و کنارم ایستاد لبخندی به روم زد و گفت:
    -بریم؟
    نگاهم رو به چشم هاش دوختم.
    چقدر چشم هاش شبیه چشم های عماد بود..
    -یلدا!
    گیج لب زدم:
    -ها!
    آروم و کوتاه خندید:
    -بریم.
    -ها آره،آره بریم.
    پس بریم، نگاهم روی دستش که جلو آورد تا دستم رو، توی دستش بزارم میخ موند.
    آب گلوم رو به سختی قورت دادم.
    -یلدا!
    نگاهم رو آروم بالا گرفتم و نگاهش کردم.
    -دستت رو بده و بریم داخل.
    لبم رو تر کرد و به سختی لب زدم:
    -من خجالت میکشم کی..کیان.
    حتی به زبون آوردن اسمش هم واسم سخت بود اما چاره ی نداشتم. باید یه جور از این کار شونه خالی می کردم.
    لبخندی زد:
    -باشه عزیزم هر جور راحتی. بریم.
    و سمته در رفت، پشت سرش راه افتادم.
    هر قدم که به در خونه نزدیک تر میشدم، قدم هام سست تر میشد و سرم بیشتر گیج میرفت.
    راه رفتن، پلک زدن، حتی نفس کشیدن هم واسم سخت بود..
    کیان آیفون رو زد که چند لحظه بعد صدای زنی که حتم داشتم مادرِ عماد توی گوشی پیچید.
    -کیان تویی؟
    -آره.
    -صبر کن الان عماد میاد در رو باز می کنه،آیفون دکمه اش خرابه.
    -باشه.
    کیان برگشت سمتم و لبخندی به روم زد به سختی ل*ب*هام رو به حالت کجی که مثلا لبخنده از هم باز کردم.
    بدتر اینکه صدای قدم های از پشت در که میدونستم واسه عماد هر لحظه نزدیک تر میشد.
    چشم هام رو بستم که صدای باز شدن در توی گوشم پیچید.
    و گرمی اشک پشت پلک هام..و بوی عطر آشنایی که در فضا پیچید.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نفس عمیقی کشیدم و چشم هام رو باز کردم.
    که از پشت پرده اشک چهره ی عماد رو دیدم با همون نگاه معروف.
    اما اینبار دیگه لبخند روی لبش نبود، نگاهش رو ازم گرفت گفت:
    -بفرمایید.
    کیان رو به من گفت:
    -برو داخل عزیزم.
    و بی هوا دستش رو پشت کمرم گذاشت. نگاهم به عماد بود و دیدم که چشم هاش رو بست و قدمی به عقب رفت.
    لبخند تلخی روی لبم نشست، وارد خونه شدم.
    که یهو کیان گفت:
    -آخ موبایلم یادم رفت. شما برید داخل من الان میام.
    و سریع رفت سمته ماشین، با رفتن کیان، عماد نگاهش رو به من انداخت.
    بی طاقت برگشتم و رفتم سمته خونه که صدای بسته شدن در اومد و بلافاصله عماد گفت:
    -چرا اینکارو کردی یلدا!
    باورم نمیشد این عماد بود! با این حجم از بغض توی گلوش آروم و با شک برگشتم.
    نگاهم که به نگاه اشک آلود عماد که افتاد ناباورانه لب زدم:
    -عماد!
    تا اسمش رو صدا زدم. اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد. چند قدم جلو اومد و گفت:
    -چرا این کارو کردی یلدا؟ چرا به کیان جواب مثبت دادی لعنتی!
    با عصبانیت چنگی به بازوهام زد و غرید:
    -حرف بزن یلدا، دیوونه ام نکن با اون نگاهت..
    با صدای در وحشت زده عقب رفتم.
    -عماد بسه یکی می بینه.
    نگاه دلخورش رو ازم گرفت و آروم گفت:
    -برو داخل.
    اما نرفتم، تمام نگاهم رو به عماد دوخته بود که تا الان فکر می کردم تمام حرف هاش دروغ بود اما امشب فهمیدم که نبود، حداقل این اشک هاش می گفت که بهم بی حس نیست اما چه فایده...
    -یلدا عزیزم چرا نرفتی داخل؟
    با صدای کیان به خودم اومدم، نگاه کوتاهی به عماد انداختم و آروم گفتم:
    -منتظر بودم تو بیای..
    لبخندی زد.
    -قربونت برم، خب بریم.
    وای خدایا نه، دیگه طاقت نداشتم کم کم داشتم کم میوردم.
    همقدم با کیان شدم و سمته سالن رفتیم، اما فقط جسمم میرفت و تمام فکر و روحم جای دیگه بود، جایی مثلِ پشت سرم درست پیش عماد..
    وارد سالن شدم و تازه به بدترین نقطه ی امشب رسیدم.
    نگاهم میخِ موند روی دختری که حکمِ نامزدِ عماد رو داشت، همون مهیا دختری که سالها از خودش و اسمش متنفر بودم.. درست از وقتی که عماد به دروغ بهم گفته با کسی به اسم مهیا نامزد کرده، درست از همون روز از این دختری که الان بار اولِ دیدمش متنفر شدم.
    نفهمیدم چه طور و با چه حالی به بقیه سلام کردم، فقط می دونم دلم می خواست سریع تر این شبِ لعنتی تمام بشه و من برگردم خونه و پناه ببرم به گوشه ی اتاقم و تمام تلخی های امشب رو خالی کنم..
    -یلدا جون، حالت خوبه.
    برگشتم و به مهیا که این حرف رو زد نگاه کردم.
    خوشکل نبود، حتی تو دلبرو هم نبود شیرینم نبود.. اما تونست جای من رو بگیره..
    نمی گم من خوشکلم اما...
    به چهره اش دقیق شدم، پوستش تیره بود و چند تا جوش روی پیشونیش بود، بینیش شکسته بود و ل*ب*هاش درشت..
    صدای عماد تو گوشم پیچید:
    " باورت نمیشه یلدا الان تمام فامیل منتظرن زن من رو ببین."
    غیر ارادی پوزخندی روی لبم نشست..
    که با صدای "وا" آرومه مهیا از فکر بیرون اومدم. و برای اینکه نفهمه به اون خندیدم گفتم:
    -ممنون خوبم.
    مهیا پشت چشمی نازک کرد و روش رو کرد سمته عماد و گفت:
    -راستی عماد عزیزم بابام گفت که فردا بری پیشش.
    سرم رو پایین انداختم، کف دستم رو به هم سابیدم و با انگشت هام بازی کردم.
    کیان سمتم خم شد و آروم گفت:
    -یلدا عزیزم خوبی؟حس می کنم حالت خوب نیست.
    سرم رو بالا گرفتم و به کیان نگاه کردم، مهربونی کلام و چشم هاش صادقانه بود. آخ که چقدر من بد بودم که کیان رو بازیچه ی خودم قرا دادم تا از عماد انتقام بگیرم. چقدر بد بودم چقدر..
    غیر ارادی لبخندی به روش زدم و گفتم:
    -نه خوبم. فقط یکم سرم درد می کنه.
    لبخندش عمیق تر شد.
    -می خوای برو اتاقه عماد استراحت کن.
    برای این که باور کنه حالم خیلی بد نیست با شوخی گفتم:
    -نه می خوای خانواده ات بگن کیان رفته دختر مریض گرفته.
    مردونه خندید و آروم گفت:
    -کسی بی خود می کنه به خانوم من بگه مریض.
    و آروم با نوک انگشت روی بینیم زد.
    واسه لحظه ی میخ شدم..

    《گذشته》

    -عماد!
    -جان دلم؟
    -به نظرت اگه من رو به خانواده ات معرفی کنی چی میگن.
    کمی فکر کردم و یهو چشم قیافش رو تو هم کرد.
    -اه اه عماد این چیه انتخاب کردی! چشم دنیا رو کور کردی با این انتخابت.
    جیغم بلند شد.
    -اِ عماد.
    لبش رو گزید و اخمی کرد به اطراف نگاه کرد.
    -هیس چه خبرته. تو پارک نشستی چرا انقدر صدات رو می بری بالا!
    با حرص زدم رو دستش و گفتم:
    -آخه تو حرصم رو در میاری. من خودم کلی استرس دارم تو هم بدتر می کنی.
    لبخندِ مهربونی به روم زد و گفت:
    -استرس واسه چی آخه قربونت بشم! اصلا می دونی چهره ی تو مثلِ چیه!
    نیشم باز شد.
    -مثلِ چی؟
    لبخندی زد و خودش رو جلو کشید.
    -ماه رو دیدی؟ انگار خدا ماه رو از آسمون برداشته و توی صورته تو گذاشته.
    با این حرفش غرق خوشی شدم نیشم باز شد.
    -عماد جدی؟
    با نوکه انگشت زد روی بینیم و مهربون جواب داد:
    -آره عماد به فدات..."
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا