مدیر نگاه تندی به هر سه انداخت و گفت:
-خانوم درویشی شما بفرمایید بیرون. چون بار اولتون بود و از این آقا هم مشخصه چکار هستن میگذرم اما بارِ بعد...
حرفش کامل نشده بود که یلدا به سرعت کیفش رو برداشت و با گفتن:
-حتما ممنون.
و بیرون اومد.
-شما هم بیرون.
مهراد و مهران نگاهی به هم انداخت و مانی به سرعت گفت:
-پس من چی؟
تا مدیر خواست حرفی بزنه مهراد گفت:
-تو هم بیا برو دیگه. تو که دانشجو این دانشگاه نیستی که بخوان گیر بدن. یالا برو دیگه این ورا هم پیدات نشه.
مهران سریع مواد رو از روی میز برداشت نگاه ریلکسی به مدیر انداخت و گفت:
با اجازه این هم بهش بدیم که باز برنگرده. یالا مانی یالا برو بیرون.
از دفتر حراست که بیرون اومدن.
مهراد با جدیت دستش رو جلو کشید و گفت:
-بده من مهران.
متوجه منظورِ مهراد شد اما خودش رو به ندونستن زد و گفت:
-چی رو؟
چشم غره ی به مهران رفت و با خشونت مواد رو از دستش کشید.
-این زهرماری رو... بگیر مانی واسه خودت. پولش هم نخواستیم. یالا برو رد کارت.
مانی که از حرکت مهراد خوشش اومده بود بی توجه به عصبانیت و چشم ابروهایی که مهران می اومد به سرعت از اون دو دور شد.
-مهراد این چه کاریه آخه من جای اون پول دادم.
با خستگی نگاه بی حوصله ی به مهران انداخت.
-مهران اصلا حوصله ندارم ساکت شو. من رفتم فعلا.
و به سمتِ خروجی رفت.
-کجا مگه کلاس نداری؟
با لحن پر از حرصی شمرده شمرده گفت:
-حوصله...نَ...د...ا...رم.
زیر لب "بدرکی" گفت و سمتِ ساختمون دانشگاه رفت.
《یلدا》
داشتم دنباله لباس مناسب واسه امشب میگشتم که یسنا وارد اتاق شد، کلافه برگشتم.
-وای یسنا تو رو خدا بیا ببین چیزی پیدا می کنی واسم که امشب بپوشم.
دستم رو کشید و با خودش سمتِ تخت کشوند.
-اول بیا اینجا ببینم.
می دونستم در موردِ چی می خواد صحبت کنه برای همین بدون هیچ سوالی کنارش نشستم.
خیره خیره نگاهم می کرد و منتظر بود من حرفی بزنم.
سکوتم رو که دید با حرص گفت:
-هیچ معلومه چکار می کنی یلدا؟
بغضی که از صبح بعد از دیدن اون صحنه توی خیابون توی گلوم نشسته بود رو به سختی قورت دادم.
-چکار می کنم مگه؟
-تو واقعا می خوای به کیان جواب مثبت بدی؟
لبخند تلخی رو لبم نشست.
-ندم؟
از کوره در رفت با صدای نسبتا بلندی گفت:
-معلومه که نه، خر شدی یلدا! خواهش می کنم اون صحنه ی که صبح دیدی رو فراموش کن.
کاش میشد بپرسم چی رو فراموش کنم؟ عماد رو یا چهره ی خندون مادرش کنار عروسش؟ اون یا جمعیتی که برای خرید عروسی عماد و اون دختره همراشون اومده بود؟
کاش اصلا امروز هـ*ـوس نمی کردم که برم بازار و واسه امشب خرید کنم تا این چیزا رو نمی دیدم.
-یلدا من رو ببین.
نگاه اشک آلودم رو به یسنا دوختم، دستم رو گرفت و با لحن ملتمسی گفت:
-خواهش می کنم یلدا نکن این کار رو. به خاطر لج و لجبازی با عماد به کیان جوابِ مثبت نده.
سرم رو برگردوندم که با تشویش دست هاش رو قاب صورتم کرد و سرم رو سمتِ خودش برگردوند.
-این کارو نمی کنی مگه نه؟
چشم هام رو بستم تا جلوی ریزش اشک هام رو بگیرم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم و بیشتر از این خودم رو ضعیف نشون بدم.
برای تغییر جو با صدای که جون می کندم تا نلرزه گفتم:
-بسه یسنا فیلم هندیش نکن، یه خواستگارِ دیگه یا می گم آره با می گم نه.
و خنده ی چاشنی حرفم کردم. از روی تخت بلند شدم و دوباره سمتِ کمد رفتم،که یسنا گفت:
-زندگیت رو پاسوزِ یه انتقامِ بچگانه نکن یلدا.
سرجام ایستادم نگاه خیره ام رو به نقطه ی نامعلوم رو به روم دوختم،صدای یسنا از پشت سرم اومد.
-فکر نکن ازدواج با کیان، عماد رو اذیت می کنه باور کن با این کار فقط و فقط خودت اذیت میشی و پای این تصمیمت ذره ذره آب میشی.
این حرف رو زد وبدون این که منتظر عکس العملی از من باشه از اتاق بیرون رفت.
با صدا بسته شدن در اشک های منم آروم روی گونم سُر خورد.
نگاه پر از هیجان و لبخند عمیق روی لبِ اون دختری که قرار بود به زودی بشه نامزدِ عماد جلوی چشم هام زنده شد و دردم رو صد برابر کرد.
سعی کردم سر خودم رو به لباسهام و وسایل تو کمد گرم کنم تا کمتر به این وضعی که توش بودم فکر کنم.
به ساعت نگاه کردم ساعت 4 بود و قرار بود مهمون ها ساعت 7 بیان.
لباس توی دستم رو، روی میز آرایش پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم....
《دانای_کل》
بی حوصله نگاهی به اطراف انداخت و آروم زیر گوش کیان گفت:
-آخه چه مهم بود که من هم امشب بیام، الکی مرخصی گرفتم خب اگه قسمت بود برای نامزدی میومدم دیگه.
کیان که چشم انتظارِ اومدن یلدا بود بی حوصله گفت:
-عماد غر نزن دیگه، پدرش داره نگاهمون می کنه.
عماد نگاهی به پدر یلدا انداخت.
-کیان عجیب پدرو مادر دخترِ واسم آشنان انگاری یه جای دیدمشون.
-حتما توی خیابون دیدی.
فارغ از همه جا و بدون اینکه بدونه در خانه ی "یلدا" نشسته است، گفت:
-آره شاید..
-سلام.
با شنیدن صدای آشنایی که از پشت سرش آمد نگاهش روی میز وسط میخ ماند.
-خانوم درویشی شما بفرمایید بیرون. چون بار اولتون بود و از این آقا هم مشخصه چکار هستن میگذرم اما بارِ بعد...
حرفش کامل نشده بود که یلدا به سرعت کیفش رو برداشت و با گفتن:
-حتما ممنون.
و بیرون اومد.
-شما هم بیرون.
مهراد و مهران نگاهی به هم انداخت و مانی به سرعت گفت:
-پس من چی؟
تا مدیر خواست حرفی بزنه مهراد گفت:
-تو هم بیا برو دیگه. تو که دانشجو این دانشگاه نیستی که بخوان گیر بدن. یالا برو دیگه این ورا هم پیدات نشه.
مهران سریع مواد رو از روی میز برداشت نگاه ریلکسی به مدیر انداخت و گفت:
با اجازه این هم بهش بدیم که باز برنگرده. یالا مانی یالا برو بیرون.
از دفتر حراست که بیرون اومدن.
مهراد با جدیت دستش رو جلو کشید و گفت:
-بده من مهران.
متوجه منظورِ مهراد شد اما خودش رو به ندونستن زد و گفت:
-چی رو؟
چشم غره ی به مهران رفت و با خشونت مواد رو از دستش کشید.
-این زهرماری رو... بگیر مانی واسه خودت. پولش هم نخواستیم. یالا برو رد کارت.
مانی که از حرکت مهراد خوشش اومده بود بی توجه به عصبانیت و چشم ابروهایی که مهران می اومد به سرعت از اون دو دور شد.
-مهراد این چه کاریه آخه من جای اون پول دادم.
با خستگی نگاه بی حوصله ی به مهران انداخت.
-مهران اصلا حوصله ندارم ساکت شو. من رفتم فعلا.
و به سمتِ خروجی رفت.
-کجا مگه کلاس نداری؟
با لحن پر از حرصی شمرده شمرده گفت:
-حوصله...نَ...د...ا...رم.
زیر لب "بدرکی" گفت و سمتِ ساختمون دانشگاه رفت.
《یلدا》
داشتم دنباله لباس مناسب واسه امشب میگشتم که یسنا وارد اتاق شد، کلافه برگشتم.
-وای یسنا تو رو خدا بیا ببین چیزی پیدا می کنی واسم که امشب بپوشم.
دستم رو کشید و با خودش سمتِ تخت کشوند.
-اول بیا اینجا ببینم.
می دونستم در موردِ چی می خواد صحبت کنه برای همین بدون هیچ سوالی کنارش نشستم.
خیره خیره نگاهم می کرد و منتظر بود من حرفی بزنم.
سکوتم رو که دید با حرص گفت:
-هیچ معلومه چکار می کنی یلدا؟
بغضی که از صبح بعد از دیدن اون صحنه توی خیابون توی گلوم نشسته بود رو به سختی قورت دادم.
-چکار می کنم مگه؟
-تو واقعا می خوای به کیان جواب مثبت بدی؟
لبخند تلخی رو لبم نشست.
-ندم؟
از کوره در رفت با صدای نسبتا بلندی گفت:
-معلومه که نه، خر شدی یلدا! خواهش می کنم اون صحنه ی که صبح دیدی رو فراموش کن.
کاش میشد بپرسم چی رو فراموش کنم؟ عماد رو یا چهره ی خندون مادرش کنار عروسش؟ اون یا جمعیتی که برای خرید عروسی عماد و اون دختره همراشون اومده بود؟
کاش اصلا امروز هـ*ـوس نمی کردم که برم بازار و واسه امشب خرید کنم تا این چیزا رو نمی دیدم.
-یلدا من رو ببین.
نگاه اشک آلودم رو به یسنا دوختم، دستم رو گرفت و با لحن ملتمسی گفت:
-خواهش می کنم یلدا نکن این کار رو. به خاطر لج و لجبازی با عماد به کیان جوابِ مثبت نده.
سرم رو برگردوندم که با تشویش دست هاش رو قاب صورتم کرد و سرم رو سمتِ خودش برگردوند.
-این کارو نمی کنی مگه نه؟
چشم هام رو بستم تا جلوی ریزش اشک هام رو بگیرم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم و بیشتر از این خودم رو ضعیف نشون بدم.
برای تغییر جو با صدای که جون می کندم تا نلرزه گفتم:
-بسه یسنا فیلم هندیش نکن، یه خواستگارِ دیگه یا می گم آره با می گم نه.
و خنده ی چاشنی حرفم کردم. از روی تخت بلند شدم و دوباره سمتِ کمد رفتم،که یسنا گفت:
-زندگیت رو پاسوزِ یه انتقامِ بچگانه نکن یلدا.
سرجام ایستادم نگاه خیره ام رو به نقطه ی نامعلوم رو به روم دوختم،صدای یسنا از پشت سرم اومد.
-فکر نکن ازدواج با کیان، عماد رو اذیت می کنه باور کن با این کار فقط و فقط خودت اذیت میشی و پای این تصمیمت ذره ذره آب میشی.
این حرف رو زد وبدون این که منتظر عکس العملی از من باشه از اتاق بیرون رفت.
با صدا بسته شدن در اشک های منم آروم روی گونم سُر خورد.
نگاه پر از هیجان و لبخند عمیق روی لبِ اون دختری که قرار بود به زودی بشه نامزدِ عماد جلوی چشم هام زنده شد و دردم رو صد برابر کرد.
سعی کردم سر خودم رو به لباسهام و وسایل تو کمد گرم کنم تا کمتر به این وضعی که توش بودم فکر کنم.
به ساعت نگاه کردم ساعت 4 بود و قرار بود مهمون ها ساعت 7 بیان.
لباس توی دستم رو، روی میز آرایش پرت کردم و روی تخت دراز کشیدم....
《دانای_کل》
بی حوصله نگاهی به اطراف انداخت و آروم زیر گوش کیان گفت:
-آخه چه مهم بود که من هم امشب بیام، الکی مرخصی گرفتم خب اگه قسمت بود برای نامزدی میومدم دیگه.
کیان که چشم انتظارِ اومدن یلدا بود بی حوصله گفت:
-عماد غر نزن دیگه، پدرش داره نگاهمون می کنه.
عماد نگاهی به پدر یلدا انداخت.
-کیان عجیب پدرو مادر دخترِ واسم آشنان انگاری یه جای دیدمشون.
-حتما توی خیابون دیدی.
فارغ از همه جا و بدون اینکه بدونه در خانه ی "یلدا" نشسته است، گفت:
-آره شاید..
-سلام.
با شنیدن صدای آشنایی که از پشت سرش آمد نگاهش روی میز وسط میخ ماند.