کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
پارت۱۰۵

لبخندی زد و چیزی نگفت. فقط نگاهم می‌کرد. انگار سعی داشتیم آخرین تصویرایی که از هم داشتیم رو تو ذهنمون ثبت کنیم. یهو تک خنده‌ای کرد و گفت:
_کی فکر می‌کرد، این‌طوری بشه؟
برگشت و به سقف ماشین زل زد.
_یه دفعه یه دختر... از آسمون نازل بشه. از یه سیاره‌ی دیگه. یه دنیای دیگه...
خندیدم و گفتم:
_آره... من خودم فکر نمی‌کردم، زندگیم این‌طوری بشه... من آرزوهایی داشتم واسه خودم. می‌خواستم حوض فیروزه‌ای خونه رو رنگ کنم. می‌خواستم دانشگاه رفتن الهه رو ببینم. دکتری بگیرم؛ ولی افتادم توی یه سیاره ی دیگه...
با صدایی آروم از آرزوهامون می‌گفتیم، از حرفامون، از چیزهایی که رو دلمون سنگینی می‌کرد.
_کیان؟
_هوم؟
_فکر می‌کنی همزادت چیکارست؟
بعد از چند لحظه گفت:
_من همیشه دلم می‌خواست یه پزشک باشم.
_پزشک چی؟
_هرچی.
چند دقیقه هردومون ساکت شدیم. به سقف ماشین نگاه می‌کردیم . انگار داشتیم، توی فکرامون دنبال آرزوهامون می‌گشتیم. از بچگی تا الان، زندگیمون. زندگیی که برای هرکسی این‌جوری رقم نمی‌خوره.
صبح زود بیدارشدیم و بعد یه صبحونه‌ی مختصر راه افتادیم سمت شیراز. راستی راستی قرار بود برگردم. برگردم زادگاه خودم، پیش خونوادم. قرار بود این‌جا
رو ترک کنم. قرار بود دلم برای بعضی آدمای این‌جا تنگ بشه.
با صدای کیان از خواب بیدار شدم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود. ولی هوا تاریک بود. مثل اینکه رسیده بودیم. چه‌قدر خوابیده بودم!
یه شام کوچیک خوردیم و راه افتادیم سمت کوروش. داشتم می‌رفتم؟ بی خداحافظی؟هم خوشحال بودم، هم ناراحت. یه جورایی این آزادی به دلم ننشست. دلم می‌خواست قبلش با همه خداحافظی می‌کردم.
تو همین فکرا بودم که کیان یه حافظه‌ی کوچیک بهم داد و گفت:
_وقتی رسیدی زمین، اینو نگاه کن.
_چی هست؟
_وقتی نگاش کردی می‌فهمی.
گرفتم و توی جیبم گذاشتم. زیر لب تشکر کردم. داشتیم نزدیک می‌شدیم. دلم گرفته بود. این رفتن بی خبر.
یه دفعه یه ماشین نور بالا زد و تقریبا با سرعت زیاد سعی می‌کرد بهمون برسه. چیزی نمونده بود برسیم کوروش. چون نزدیکای صبح بود.. هیچ کس بیرون نبود. با تعجب به عقب نگاه کردیم.
_اون دیگه کیه؟
کیان اخمی کرد و بیشتر گاز داد.
_گمون کنم از آدمای ناظریه. کمربندتو ببند.
با نگرانی کمربندم رو بستم و هر چند لحظه یکبار به عقب نگاه می‌کردم.
ماشین هر لحظه بهمون نزدیک‌تر میش؛ ولی کیان سرعتش رو بیشتر می‌کرد و نمی‌تونست بهمون برسه. رسیدیم به یه قسمت خاکی. می‌تونستم از دور اون شکاف نورانی توی آسمونو ببینم. چیزی نمونده بود.
یه ماشین دیگه از بغـ*ـل بهمشون اضافه. یکی دیگه و ....
پنج تا ماشین پشت سرمون بودند.
_کیان، دارند زیاد تر میشند.
جوابی نداد و از آینه به پشت سرش نگاه کرد. بدجوری اخم کرده بود. تمرکز می‌کرد که بتونه سریع‌تر بره و ازشون جلو بزنه...
یکی از ماشین‌ها از پشت ضربه‌ی محکمی بهمون زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۶
    ماشین تقریبا پرت شد جلو. محکم سرجام نشستم. کیان داشت کنترل ماشین رو از دست می‌داد و سرعت کم میشد. همش ضربه‌های محکم از چپ و راست بهمون میزدند. ماشین دیگه طاقت نداشت. با آخرین ضربه‌ی ماشین یه دور چرخید و برعکس ایستاد.
    سرم خورده بود تو شیشه و بدجوری ازش خون می‌اومد. با درد چشم‌هام‌ رو باز کردم. کیان بیهوش بود. نکنه اتفاقی براش افتاده باشه. سرش رو فرمون بود و صندلیش برگشته بود. با ترس و درد گفتم:
    _کیان؟...
    جوابی نداد. تکونش دادم و بیشتر صداش کردم. یهو کسی اومد و در طرف کیان رو باز کرد. یکی هم طرف منو.
    کیان رو کشید بیرون و انداختنش یه گوشه. دستم خیلی درد می‌کرد و از سرم خون میومد. منم بیرون کشیدند. دو طرفم ایستادند و منو به زور با خودشون کشیدند سمت ماشین‌هاشون. گریم گرفته بود. داد میزدم:
    _کیان؟
    ولی جوابی نمی‌داد. یکی رفت تا مطمئن شه که کیان... حتی نمی‌تونستم به زبون بیارم. رفت پشت ماشین. چیزی دیده نمیشد. یه دفعه صدای شلیک اومد. همشون ایستادند. نه از کیان خبری بود نه از یارو نره غوله. پشت ماشین بودند و کسی رو نمی‌دیدیم. کشتش؟ خدای من... کشتش؟
    یه دفعه کیان اسلحه به دست بیرون اومد و گفت:
    _ولش کنید.
    اونا هفت هشت نفر بودند و کیان یه نفر. نفس راحتی کشیدم که زنده بود. چون حواسشون پرت کیان بود با آرنج زدم توی پهلوی یکی‌شون و دستم رو کشیدم. اسلحش رو برداشتم و روی سر اون یکی نشونه رفتم. آروم آروم سمت کیان عقب گرد کردم. اون چهار پنج نفر باقی مونده هم دست بردند، اسلحشون رو بردارند که کیان داد زد:
    _تکون بخوری زدم، دست‌ها بالا.
    دستاشون از حرکت ایستاد و بالا آوردند. چند لحظه بعد کیان به پای دوتاشون شلیک کرد. اون‌ها هم سریع اسلحه‌هاشون رو در آوردند و نشونه گرفتند. شلیک کردند. پشت ماشین قایم شدیم و سنگر گرفتیم. هر از گاهی کیان می‌رفت بالا و چند تا شلیک می‌کرد. چند بار این کار رو تکرارکرد که تیراش تموم شد. صداشون می‌اومد که زنگ زدند و گفتند چند تا ماشین دیگه بیاد. تفنگم رو دادم دست کیان و اون دوباره از جاش بلند شد و شلیک کرد. صدای ناله‌ی بعضی‌هاشون که میومد نشون میداد به هدف خورده.
    سرش زخمی بود و دستاش خونی؛ ولی ازم مراقبت میکرد.
    کم کم از دور ماشینای جدید دیده میشدند. کارمون ساخته. می‌گیرنمون. تموم شد.
    می‌تونستم، شکاف رو ببینم. چیزی نمونده بود، بهش برسیم. تقریبا روبه‌رومون بود. یه شکاف نورانی درست بالای مقبره‌‌ی کوروش، پر از نقطه‌های نورانی، دروازه ی عبور من.
    ناخودآگاه گفتم:
    _با من بیا.
    _چی؟
    صدای شلیک می‌اومد. بلندتر گفتم:
    _با من به زمین بیا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۷
    بلند شد و چند تا شلیک کرد. ماشین‌ها داشتند، بهمون می‌رسیدند. این آخرین فرصتمون بود.
    _نمی‌تونم
    _ولی این‌ها زنده نمی‌گذارند؛ حتی اگه من رد بشم...
    حرفمو قطع کرد و با صدای بلند گفت:
    _اگه کسی از اون دروازه برگرده، اون برای همیشه بسته میشه. من نمی‌تونم... نمی‌تونم باهات بیام.
    _کیان.
    چشم‌های اشکیم دیگه نتونستند تحمل کنند و چند قطره از اشک‌هام افتاد.
    _می‌میری، می‌فهمی؟ می‌کشنت.
    همون‌طور که نفس نفس می‌زد گفت:
    _فقط تو سالم برگرد.
    با گریه نگاهش کردم. لبخندی زد و دستی به صورتم کشید. پیشونیم رو بوسید و کنار گوشم زمزمه کرد:
    _آخرش بله‌ی ما رو نگفتی.
    تو اون آشوب و سروصدا خندم گرفت.
    _خداحافظ خانومِ زمینی.
    دستم رو روی دستش که روی صورتم بود، گذاشتم و چند لحظه خودم رو به آرامش موقت سپردم. دستم رو برداشتم. دستشو برداشت. یهو بلند شد و داد زد: _آیدا بدو، فقط بدو، پشت سرت‌ هم نگاه نکن.
    _کیان.
    داد زد:
    _بدو.
    بلند شدم و سمت شکاف دویدم. از پله‌های مقبره بالا رفتم. رسیدم روی سقفش، نیرویی باعث میشد سمت شکاف کشیده شم. برای آخرین بار برگشتم و نگاهی به کیان انداختم. بقیه‌ی آدم‌ها خونی روی زمین افتاده بودند. فقط ماشین‌های جدید اومده بودند. کیان برگشت و نگام کرد. لبخندی زد و برام دست تکون داد. لبخند زدم و دستم رو تکون دادم. حواسش به من بود که یکی از ماشین‌ها پیاده شد و با تفنگش سمت کیان دویید. لبخندم خشک شد. داد زدم:
    _کیان پشت سرت.
    برگشت و پشت سرشو نگاه کرد. تا خواست اسلحش رو بالا بیاره...
    لباسش خونی شد. درست روی قلبش، دستش شل شد. با زانو روی زمین افتاد. دست‌هاش کنارش افتادند. درست روبروی من، ناجی من، به خاک افتاد. دیگه هیچی نمی دیدم. قلبم از کار افتاد. صداها رو گنگ می شنیدم.کیان، داد زدم، با بغض، با درد،داد زدم:
    _کیان.
    اشکام اجازه نمی‌داد خوب ببینم. صورتش سمت من روی خاک افتاده بود. چشماش بسته شده بود. نه، تموم شد؟ نباید این‌طوری میشد. اسمش رو زجه می‌زدم. تحمل این اتفاق برای قلبم سنگین بود. عقلم چیزی که می‌دید، رو باور نمی‌کرد. زیر لب گفتم:
    _خداحافظ آقای سیلورنایی.
    و نیرویی منو سمت شکاف کشید. برای همیشه، جسمم از اون دنیا کنده شد. ولی روحم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۸
    چشم‌هام که باز شد. هوا روشن بود. روبه‌روی کوچمون بودم. روبه‌روی خونمون، این‌جا زمین بود،زادگاهم، خونم، خانواده‌ی خودم، زنگ در رو زدم. منتظر موندم. همه‌ی لباسام خاکی و پاره بود. خانمی با چادر گل‌گلیش درو باز کرد. آشنا نبود. با تعجب گفتم:
    _ببخشید.منزل آقای نوری؟
    نگاهی به سرتاپام انداخت و گفت:
    _شما؟
    _من از آشناهاشون هستم.
    _والا...از این‌جا رفتند. یه چند ماهی میشه که از این‌جا رفتند.
    _شما نمی‌دونین کجا رفتند؟
    چادرشو تکونی داد و دوباره سرتاپامو نگاه کرد.
    _چرا دخترم... آدرسشون رو دارم.
    با همون صدای غمزده و خشدارم گفتم:
    _میشه لطف کنید آدرسو بدید به من؟
    ابرویی بالا انداخت و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. چند لحظه بعد با یه کاغذ برگشت.
    _بفرما دختر جون.
    زیر لب تشکر کردم و راهم رو به سمت مقصد کج کردم. پیاده رفتم. زیاد دور نبود. با یه ساعت راه رفتن رسیدم. از خونه‌ی قبلی بزرگتر بود.
    یه در کرم رنگ، زنگو زدم. بعد از چند لحظه یه آقا در رو باز کرد.
    _بله بفرمایید.
    دوباره همون سوالو پرسیدم:
    _منزل خانوم نوری؟
    _بله درست اومدید.
    _تشریف دارند؟
    نگاهی بهم انداخت. نمی‌شناختمش. بعد از چند لحظه رفت داخل و با صدای بلند گفت:
    _مامان؟ یه لحظه می‌آیید.
    مامان؟ چی می‌گفت؟
    یه خانوم با چادر آبی بیرون اومد. صورت قشنگش، یکم شکسته شده بود؛ ولی همون بود. مادرم بود. مادر خودم. نرگس خانوم خودم، خونواده‌ی خودم. از در رفتم تو، یه قدم، دوقدم، سه قدم برداشتم. دم در خشکش زده بود.
    _آیدا...
    _مامان...
    لبخندی زد و چشماش پر اشک شد. دوید سمتم و منو مهمون آغوشش کرد.
    خودمو رهاکردم تو حس قشنگی که آرومم می‌کرد. منی که اون لحظه خیلی به آرامش نیاز داشتم.
    منو از خودش جدا کرد و نگام کرد.
    _خودتی؟ خوبی؟ چرا زخمیی؟ لباس‌هات چرا پاره و خاکی‌اند؟ چه بلایی سرت اومد تو این چند سال؟ کجا بودی دختر نازم؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    _همه چیزو برات میگم. همه چیزو، فقط بغلم کن.
    دوباره توی آغوشش گم شدم و چشم‌هام رو بستم و بوییدمش. بوی بهشت می‌داد. بهشت من آغـ*ـوش مادرم بود. چشم‌هام رو که باز کردم، الهه با دهنی باز، دست‌هایی افتاده، چشم‌هایی اشکی دم در ایستاده بود. از بغـ*ـل مادرم بیرون اومدم و با پشت دست اشک‌هام رو پاک کردم.
    _سلام آبجی کوچیکه.
    انگار به خودش اومد. سریع اومد پایین و گفت:
    _دارم خواب میبینم؟
    یه ضربه‌ی کوچیک به لپش زدم و گفتم:
    _نخیر بیداری.
    سفت توی بغلم کشیدمش و چشم‌هام رو بستم. پسره هنوز دم در بود و با دهن باز نگاهمون می‌کرد.
    _میشه یکی به منم بگه چی شد الان؟
    الهه ازم جدا شد و با خنده گفت:
    _آیدا خواهرمه. همون که بهت گفتم تو فضا گم شد.
    پسره با چشمای گرد شده گفت:
    _جدی؟ ا باورم نمیشه. اصلا شبیه عکسات نیستی.
    خندیدم و چیزی نگفتم. الهه رو بهش گفت:
    _ایشونم، مهرداد،همسرم.
    خواهرم ازدواج کرده بود؟ ازدواج کرده بود و من نبودم که پیشش باشم. با چشم‌هایی خوشحال نگاهش کردم و تبریک گفتم. روحم؟ روحم اینجا نبود که از این بیشتر خوشحال بشه. روحم یه جایی اون بیرون بود. توی یه دنیای دیگه. یه سیاره‌ی دیگه. روحم هنوز تو سیلورنا بود.
    ***
    همه چیز رو براشون گفتم. از لحظه‌ی ورودم به سیاره تا همه‌ی اتفاقاتی که رخ داد، فقط یک چیز رو نگفتم. چیزی که حتی فکر کردن بهش عذابم می‌داد چه برسه به زبون آوردنش.
    لپ‌تاب رو روشن کردم و رم رو توش گذاشتم. یه فایل ویدئویی بود و چند تا عکس، عکس‌ها رو نگاه کردم. از جاهایی بود که رفته بودیم. طبیعت، سفرامون، مسخره بازی‌هامون، رزمهر کوچولو ازهمه حداقل یه عکس بود. حتی از سروش... لبخندی زدم و شوری اشک رو روی لب‌هام حس کردم. صورتم از اشک خیس بود. فایل رو باز کردم. دوربین توی خونه‌ی کیان بود. روی رزمهر...
    _تی بگم؟
    صدای کیان بود که از پشت دوربین حرف میزد. نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و دستمو جلوی دهنم گذاشتم تا صدای گریم بیرون نره.
    _با خاله آیدا حرف بزن.
    _اها. سلام خاله، عمو تیان نمی‌گذاره بستنی بخورم. همشو گذاشده بالای یخجال ته من نخورم. می‌خواد همشو اودش بخوره...
    کیان شیرین خندید و گفت:
    _خب بسته دیگه. با خاله خداحافظی کن.
    _خدافظ خاله.
    بعد لبخند زد و برام دست تکون داد.بـ..وسـ..ـه‌ای براش فرستادم و بدجوری دلم براش لک زد. دوربین رفت روی روژان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۱۰۹
    _سلام آیدا جون. خوبی؟ امیدوارم همیشه سالم باشی. هیچی دیگه، حرف زیادی نیست. کیان میگه که توی دردسر کوچیک افتادی. ان‌شاالله مشکلت حل شه؛ ولی اگه دوباره ندیدمت می خوام بدونی که برام خیلی عزیزی. همیشه دوستت دارم. مثل یه خواهر می‌مونی برام. راستی سعید کوچولو هم برات بای بای می‌کنه. دوستت دارم. خداحافظ.
    برام دست تکون داد و خندید. دوربین چند لحظه سیاه شد. انگار مکان عوض شد و رفت روی آیدا. شب تولدش بود. شبی که همه اونجا بودن
    _سلام همزاد گرامی. از کادوت خیلی خوشم اومده. این رو می‌اندازم گردنم و همیشه یادم می‌مونه که همزادم از ستاره‌ها اومد پیشم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای برام فرستاد و دستاش رو تکون داد. دوربین روی پدر آیدا موند.
    _سلام دخترم. آرزو می‌کنم همیشه سلامت باشی و با موفقیت به زادگاهت برگردی.
    دستی تکون داد و لبخند زد. دوربین رفت روی سروش که داشت کیکش رو دولپی می‌خورد. به دوربین نگاه کرد. خیلی بامزه شده بود. این‌قدر لپاش باد کرده بود که نمی‌تونست حرف بزنه.
    بین بغض و اشک خندم گرفت.
    دوربین کنار رفت و دوباره صفحه سیاه شد. مکان شد اتاق. روبه‌روی یه صندلی. کیان نشست روش و لبخندی به دوربین زد. دستی به صفحه‌ی لپ تاب کشیدم و چشم‌هام رو برای ثانیه‌ای بستم و حس کردم این،جا روبه‌روم نشسته.
    _خب، خداحافظی کردن یکم، می‌دونی...
    تک خنده‌ای کرد و ادامه داد:
    _سخته، اِ...
    دستی به چونش کشید گفت:
    _اول از همه چیز که می‌خوام، بازم ازت معذرت بخوام بخاطر بلاهایی که سرت اومد، بعدش...
    سرشو انداخت پایین و دوباره آورد بالا، تو لنز دوربین نگاه کرد. درست توی چشم‌هام.
    _نشد بیشتر این‌جا بمونی، نشد که خیلی حرف‌ها رو بهت بگم؛ ولی می‌خوام از این‌جا بهت بگم که...
    خندید و گفت:
    _بگم که خیلی، دوستت دارم و همیشه به یادت می‌مونم، هیچ وقت فراموش نمیشی...
    لبخندی زد و دست تکون داد:
    _خداحافظ خانوم زمینی.
    خندید و صفحه سیاه شد. افتادم رو تخت و زدم زیر گریه. پتو رو چنگ زدم تا راه نفسم باز شه. انگار یه سیب بزرگ راه نفسم رو بسته بود. هوا بهم نمی‌رسید. افتادم پایین تخت. در باز شد و مامانم اومد تو. با دیدنم گفت:
    _یا ابالفضل آیدا؟ چی شد؟ آیدا...
    هیچی نمی‌شنیدم. تصویر و صداها برام گنگ و تار شد. گنگ و گنگ‌تر تا سیاهی...
    ***
    چشمام رو باز کردم. بیمارستان بودم. سرم به دستم وصل بود. دست آزادم رو روی چشم‌هام گذاشتم. در باز شد و کسی وارد اتاق شد.
    _بهترین خانوم نوری؟
    دستمو برداشتم و چشمامو باز کردم. تعجب به فرد روبروم که با عینک و روپوش سفید کاملا سرد نگام می‌کرد، نگاه کردم. تقریبا نیم خیز شدم و زیر لب گفتم:
    _کیان؟...


    «پایان فصل اول»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    فاطمه تاجیکی

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/06
    ارسالی ها
    2,423
    امتیاز واکنش
    47,929
    امتیاز
    956
    محل سکونت
    بندرعباس
    سلام دوستان از این به بعد پست های جلد دوم در اینجا قرار میگیرد.
    بنا به دلایلی پست اول رو من قرار میدم.

    شروع فصل دوم:
    پارت110
    چشمامو باز کردم. بیمارستان بودم. سرم به دستم وصل بود. دستمو گذاشتم رو پیشونیمو چشمامو بستم. تصاویر و صداها از ذهنم عبور می کرد. چهره ی خندون کیان و حرفایی که می زد درست از جلوی چشمم رد می شد. صدای شلیک گلوله با تصویر افتادنش مخلوط می شد و حالمو بدتر می کرد. توهمون فکرا بودم که در باز شد و دکتر اومد داخل. هنوز آرنجم روی چشمام بود.

    _بهترین خانوم نوری؟
    دستمو برداشتم. صدا آشنا بود. خیلی آشنا. با دیدن مردی که روپوش سفید و عینک کائوچو داشت تقریبا نیم خیز شدم. ناباور و با دهنی باز نگاهش کردم و زیر لب گفتم:
    _کیان؟
    برگه های توی دستشو تکونی داد و همون طور که با سردی نگاهم میکرد گفت:
    _من شمارو می شناسم؟
    اون کیان نبود.فقط شبیهش بود. و چقدر این شباهت عذابم میداد. سری تکون دادم و گفتم:
    _نه،ببخشید.آقای دکتر.
    دستی به عینکش کشید و اونو کمی جابجا کرد. شروع به حرف زدن کرد.
    _شما قبل مشکل تنفسی داشتید؟
    دلم می خواست اون کیان،کیان من می بود. ولی...
    _خیر.نداشتم.
    _توی حالت عادی هم اینطور نفستون میگیره؟
    میشه حرف نزنی؟صدات خیلی شبیهشه.
    _نه.فقط وقتی که فشار عصبی بهم وارد می شه نفسم میگیره.
    سری تکون داد و به برگه هاش دقیق شد. زیر لب گفت:
    _صحیح.
    چند لحظه بعد چیزی روی برگه هاش نوشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
    _یه سری آزمایش می نویسم اونهارو که انجام دادید یه وقت می گیرین که بیاین مطب من.تا ببینیم چی پیش میاد.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم. نگاه کردن به صورتش هم برام سخت بود.لبخند کاملا تصنعی ای زد و از اتاق بیرون رفت.لبمو گاز گرفتم که دوباره گِریم نگیره.
    صداهامون توی ذهنم مرور شد.
    _فکر می کنی همزادت چی کارست؟
    _همیشه دلم میخواست پزشک بشم.
    _پزشک چی؟
    _هر چی.
    لبخندی به خاطره های تلخ و شیرینمون زدم. کیان دیگه رفته بود. از دستش دادم. برای همیشه.چشمامو برای لحظه ای روی هم فشردم و منتظر موندم که سرمم تموم شه.
    پرستاری برای جدا کردن سِرم اومد تو اتاق.کفشامو پوشیدم و بیرون رفتم.الهه و مهرداد روی صندلی انتظار نشسته بودن و تا منو دیدن از جاشون بلند شدن.
    مادرم خونه مونده بود. این روزا حال و حوصله ی درستی نداشت. از وقتی بهش گفته بودم که چه بلایی سر پدرم ا‌ومده. از وقتی گفته بودم که با چشم خودم دیدم زجر کشیدنشو. شکسته شدنشو.اونم شکست. اونم از درد کشیدن پدرم شکست.
    ★٭★
    وارد خونه شدیم. الهه و همسرش برای خرید رفتن بیرون. مامانو صدا کردم ولی جوابی نشنیدم. توی اتاقا سرک کشیدم. نشسته بود روی تخت دونفره و یه آلبوم دستش بود.
    عکسای عروسی شون.بچگیامون.سفرامون. دونه دونه ورق میزد و لبخند می زد. روی عکسا دست می کشید. انگار اصلا توی این دنیا نبود.
    کنارش نشستم و دستمو دور شونش حلقه کردم. انگار منتظر همین آغـ*ـوش بود. منتظر یکی بود که سربرسه و سدّ پشت چشماش بشکنه و سیلی از اشک روی صورتش جاری بشه.
    میون اشکاش گفت:
    _کاش راحت بشه.کاش دیگه درد نکشه.
    بیشتر به خودم فشردم اون کوه دردو.روی سرشو بوسیدم و پا به پاش توی خاطره هامون غرق شدم.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۱۱

    وقتی اقای ناظری فهمید که من برگشتم خواست به همه اطلاع بده. اما من نخواستم. اگه یکی دیگه مثل ناظری سیلوِرنایی پیدا میشد که بخواد سواستفاده کنه چی؟اون سیاره ثروت مند بود.
    خاکش از نقره بود. اگه کسی میفهمید که همچین جایی وجود داره شاید حتی یه جنگ بزرگ بین دنیاها به وجود میومد. جنگی که امکان نداشت جبران بشه. با نگاه کردن به صورت آقای ناظری ته دلم فرو میریخت. به این فکر میکردم که یکی با همین چهره مرد سیلورنایی منو ازم گرفت. با نامردی روی من آزمایش کرد.
    با اینکه دوست صمیمی پدرم بود و از هر نظر حمایتم میکرد. ولی نمیتونستم به صورتش نگاه کنم. عذاب بود نگاه کردن به صورت این مرد.
    سوار تاکسی شدم و رفتم مطب دکتر مفتخر. کیان زمینی.
    برگه های آزمایشم دستم بود. کنار بقیه ی بیمارا نشستم و منتظر موندم نوبتم بشه. اسممو که صدا زدن بلند شدم و وارد مطب شدم.
    نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
    _بفرمایید.
    سرش پایین بود و چیزی مینوشت. حتی سرشو بلند نکرد که منو ببینه. سرد بود. منو نمیشناخت.
    زیر لب گفتم:
    _سلام
    جوابمو داد و اشاره کرد بشینم. من نمیتونستم سرد نگاش کنم. نمی تونستم به صورت این مرد سرد نگاه کنم.
    _خب آزمایشارو انجام دادی؟بده ببینم.
    دستشو به سمتم دراز کرد تا برگه هارو بگیره. برگه هارو بهش دادم و چیزی نگفتم.
    نگاهشون کرد.
    سری تکون داد و لبخند زد.
    _نه...چیز خاصی نیست. مشکلی نداری.
    برگه هارو سمتم گرفت و بعد از چند لحظه دستشو گذاشت زیر چونشو گفت:
    _به من مربوط نیست ولی...
    عینکشو جابجا کرد و دوباره دستشو زیر چونش گذاشت.
    _تو تازگیا اتفاق بدی برات افتاده؟
    شونه ای بالا انداخت و صاف نشست روی صندلی چرخدارش و ادامه داد.
    _نمیدونم.هرچیزی.مثلا مرگ عزیزی. یا تصادفی چیزی.
    غمگین بهش نگاه کردم. تو چشماش خیره شدم. چه جوابی بهش میدادم؟میگفتم مردی رو از دست دادم که دقیقا شبیه تو بود؟میگفتم جلوی چشمام افتادی و چشماتو بستی؟
    _نه.ینی...
    سرمو انداختم پایین و گفتم:
    _چطور؟
    _چون هر وقت به اون اتفاق بد فکر کنی و نتونی خودتو کنترل کنی این اتفاق برات میفته. سعی کن دیگه بهش فکر نکنی .اینطوری سلامتیت به خطر میفته.
    روی دفترچم یه چیزایی نوشت و بهم داد.
    _این قرصا رو وقتی اون حالت بهت دست داد بخور.یه قرص آرام بخشم برات نوشتم که دچار مشکل نشی.
    لبخندی زد و گفت که میتونم برم.
    خواستم بلند شدم که در باز شد و کسی وارد شد.
    گوشیمو برداشتم که توی راه به آژانس زنگ بزنم.همون طور که داشتم نگاش میکردم سرمو آوردم بالا و با دیدن روژان و دختر کوچولوی دوست داشتنی شوکی بهم وارد شد و دستم از حرکت ایستاد.
    بدجوری بهش خیره شدم.نگاهی به سرتاپام انداخت و با لحن سرد و نامهربونی گفت:
    _مشکلی پیش اومده خانوم ؟
    بعد از چند لحظه به خودم اومدم. سرمو به طرفین تکون دادم و زیر لب گفتم:
    _نه.ببخشید.
    دست بردمو دفترچمو برداشتم.
    بدون نگاه کردن به پشت سرم سریع از مطب خارج شدم و راه خونه رو پیش گرفتم.

    #پارت۱۱۲


    شب بود.روی تختم دراز کشیدم و برای بار هزارم کلیپ رو تماشا کردم. دوباره و دوباره. با جون و دل تصویرش رو،صداش رو به خاطر می سپردم.
    لپ تاب رو خاموش کردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم. ماه حلالی شکل بود و درست بالای پنجره ی من خودنمایی میکرد.سفید سفید بود. خبری از ماه آبی نبود. درختا سبز بودن. خبری از درختای نقره ای نبود.
    ★٭★
    وقنی از خواب بیدار شدم سراغ گوشیمو گرفتم. هر چی گشتم نبود. کل محتویات کیفمو ریختم کف اتاق ولی نبود. به نا چار شماره ی مطب دکتر مفتخرو گرفتم.شاید اونجا جا مونده باشه.
    منشی گفت که از دکتر میپرسه و خبرشو بهم میده. تشکر کردم و تلفن قطع شد.
    سرمو با خوندن مقاله های علمی درباره ی همزاد ها گرم کردم تا تلفن زنگ خورد.
    _بله؟
    _خانوم نوری؟
    کنترل خودمو به دست آوردمو گفتم:
    _بله خودم هستم.
    _من کیان مفتخرم.مثل اینکه شما دیروز گوشیتون رو اینجا جا گذاشتین.
    _آره حواسم پرت شد.میتونم بیام مطب تا بگیرمش؟
    _ععععع...
    بعد از چند لحظه ادامه داد.
    _نه من امروز مطب نمیرم.
    _خب پس...
    _میخواین یه جا قرار بزاریم؟
    لحنشو دوست نداشتم. اصلا دوست نداشتم.
    _نه هر وقت که مطب بودین میام ازتون میگیرمش.فعلا.
    جاخورد از لحنم.با تعجب خدافظی کرد و گفت فردا مطبه.این مرد،نه حرکاتش،نه لحنش،نه ذاتش شبیه کیانِ من نبود...
    ★٭★
    یه سر رفتم همونجایی که با آیدا و امیر رفتیم پیک نیک.همونجایی که کیان اعتراف کرد. درست روبروی من ، کنار اون صخره ی بزرگ.همون شب قشنگ که ماه آبی بود و ستاره ها رنگارنگ.
    ولی امشب،فقط من بودم،تنها.ماه سفید بود و ستاره ای وجود نداشت. کیانی هم وجود نداشت.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۱۳

    صبح لباس پوشیدم و حاضر شدم که برم مطب.یه آژانس گرفتم.دم مطب پیاده شدم و پول آژانسو حساب کردم.
    از پله ها بالا رفتم.چند تا بیمار نشسته بودن. حوصله ی منتظر موندن نداشتم.
    با منشی صحبت کردم و گفت بعد از مریضی که بیرون اومد برم تو.
    در زدم و بعد از کسب اجازه رفتم تو. پشت میز نشسته بود.تا منو دید عینکشو از چشمش برداشت.با خوشرویی باهام احوال پرسی کرد و اشاره کرد بشینم.
    _خب...خوب هستید خانوم نوری؟آیدا خانوم.
    دوست نداشتم آیدا صدام کنه.
    _بله ممنون.میشه گوشیمو لطف کنین؟
    _گوشی؟
    بعد دستی به چونش کشید و طوری که مثلا چیزی یادش اومده باشه گفت :
    _آها.گوشی.آخ ببخشید.خونه جا گذاشتم.
    زیر لب نوچی گفت و دستشو تکون داد. یا تعجب نگاش کردم. خودش گفت بیام مطب بگیرم ازش بعد الان میگه یادش نیست؟عجب.
    _اگه چند دقیقه صبر کنید من کارم تموم میشه بریم گوشیتونو از خونه بردارم.مشکلی نیست؟
    ناچار شونه ای بالا انداختم و همون طور که از جام بلند میشدم گفتم:
    _نه مشکلی نیست.منتظر میمونم.
    سری تکون داد.از اتاق بیرون رفتم و روی یکی از صندلی ها نشستم. نمیدونم چقدر گذشت و معطل شدم که از اتاق بیرون اومد و همه ی مریضا رفته بودن.در اتاقشو بست و رو به منشیش گفت:
    _بیمار نیست؟
    _نه آقای دکتر.
    _پس میتونی بری.
    رو به من ادامه داد.
    _خانوم نوری بفرمایید پایین من الان میام.
    سری تکون دادم و رفتم پایین.تابلو هارو نگاه کردم.کیان مفتخر،دکتر مغز و اعصاب.بی هدف دور و برو نگاه میکردم.تا اینکه اومد پایین و سوار ماشین شدیم.


    #پارت۱۱۴


    از شیشه بیرونو نگاه میکردم. سخت بود کنار این مرد نشستن.
    _آیدا خانوم؟
    بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
    _بله ؟آقای مفتخر.
    رو فامیل تاکید کردم تا دوباره به اسم صدام نکنه و اعصابمو بهم نریزه.یهو یه گوشی جلو چشمم تکون داد و گفت:
    _بفرمایید اینم گوشیتون.
    با اخم و تعجب بهش نگاه کردم و گوشی رو ازش گرفتم.تک خنده ای کرد و ادامه داد.
    _ببخشید ولی اگه میگفتم بریم بیرون تا باهات صحبت کنم قبول نمیکردی.مجبور شدم.
    با اخم گفتم:
    _میشه نگه دارین؟پیاده میشم.
    گوشه ای نگه داشت و قبل از اینکه پیاده شم گفت:
    _مشکل تو چیه؟
    مشکل من تویی.تویی که با این چهرت ذهنمو میبری توی یه سیاره ی دیگه.تویی که با حرف زدنت میری رو اعصابم.
    _من مشکلی ندارم.
    رو به من چرخید و گفت:
    _ببین. من اصلا نمیخوام دخالت کنم.ولی یه پزشکم و شغلم ایجاب میکنه که اینو بهت بگم.
    درو بستم و سعی کردم به حرفاش گوش کنم.
    _تو نیاز به یه روانشناس داری.
    با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
    _نه نه اشتباه نکن.منظورم اینه که تو نیاز داری درمورد اتفاقی که نمیدونم چیه و جدیدا برات رخ داده صحبت کنی.باید اینکارو بکنی. حرفاتو با یکی درمیون بزاری. این شوکی که بهت وارد شده ممکنه برات حتی مشکل قلبی ایجاد کنه.
    انقدر با منطق و دلیل حرف میزد که قانع شدم و نتونستم رو حرف بزنم.سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.خودش ادامه داد.
    _من یه دکتر خوب سراغ دارم. شده یه جلسه برو پیشش اگه دلت نخواست دیگه به خودت مربوطه.
    بعد با صدای مهربونی گفت:
    _من فقط میخوام بهت کمک کنم.
    صدای یه مرد سیلورنایی توی ذهنم اکو شد:
    ``هیچ وقت فراموش نمیشی.``
    یه لبخند قشنگ جلوی چشمام اومد و نتونستم کنارش بزنم. دستی جلوی صورتم تکون خورد. تمام مدت داشتم بهش زل میزدم.
    _چیشدی؟خوبی؟
    سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
    _آره.آره خوبم.ببخشید حواسم پرت شد.
    شاید واقعا باید با کسی صحبت میکردم. شاید یه مشاور برام گزینه ی خوبی می بود تو این شرایط.بعد از اعلام موافقتم منو رسوند دم مطب دکتر.
    _خیلی ممنون آقای مفتخر.خدافظ.
    درو باز کردم و پیاده شدم. صداشو از پشت سرم شنیدم.
    _آیدا.
    برگشتم سمتش.چرا اینجوری صدام میکنی لعنتی.
    _موفق باشی.
    لبخندی زد و دستی تکون داد.
    لبخند مصنوعی زدم و دستمو تکون دادم. به سرعت سمت مطب رفتم. خداروشکر اون موقع خلوت بود. پول ویزیتو پرداخت کردم و بعد از بیمار رفتم تو.یه خانوم جوون با یه شال صورتی و مانتوی سفید با لبخند نگاهم میکرد. چهره ی آروم و آرامش بخشی داشت.ناخوداگاه با دیدنش لبخند زدم. اشاره کرد بشینم.دستاشو قلاب کرد و زیر چونش گذاشت.
    _سلام عزیزم.دکتر ثنا صولتی هستم.میتونی ثنا صدام کنی.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۱۵


    کمی رو صندلیم جابجا شدم و گفتم
    _سلام.آیدا نوری.
    انقدر آروم و خشک جوابشو دادم که برای لحظه ای لبخند رو لبش ماسید!دوباره همون چهره ی خندون روبه خودش گرفت و گفت:
    _خب چه کاری از من برمیاد؟در خدمتم.
    دستاشو قلاب کرد و زیر چونش گذاشت و منتظر نگاهم کرد. تا خواستم حرفی بزنم یه چیزی نزاشت. همون سیب همیشگی نزاشت حرفمو بزنم. نزاشت بگم با چشمای خودم دیدم که...
    سرمو انداختم پایین و چشمامو محکم بهم فشار دادم.
    _چی شدی؟خوبی؟
    باید میگفتم. باید حرف میزدم.با هر سختی ای بود میون بغض و چشمای اشکیم گفتم:
    _من...یه فضا نوردم.که...
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.از ورود عجیبم به دنیای موازی. به سیاره ای به اسم سیلوِرنا.از آشناییم با خانواده ی مفتخر.از علاقه ی…کیان.مونده بود قسمت سختش.قسمتی که هیچ کس ندیده بود. به هیچ کس نگفته بودم چی دیدم.
    ناخوداگاه صورتم خیس شد.
    _ما منتظر بودیم که بتونیم از اون منطقه رد شیم.ماشینا دنبالمون بودن. تا اینکه چپ کردیم و تونستن بگیرنمون.پشت ماشین قایم شدیم.
    دیگه صدام از لریزن گذشته بود.
    _بهم گف برو.
    هق هق میکردم.
    _دوییدم سمت شکاف.برگشتم دیدم…
    دستمو جلوی دهنم گذاشتم و بعد از چند لحظه گفتم:
    _دیدم لباسش پر از خون شد.
    دستمو گذاشتم رو قلبم
    _اینجا.اینجا پر از خون شد و بعدش...افتاد روی خاکا و...
    دستامو دوطرف سرم گذاشتم
    _چشماش…رو به من بود.چشماش باز بود.داشت نگاهم میکرد.
    بین هق هقم گفتم
    _داشت نگاهم میکرد.
    سرمو انداختم پایین. شونه هام میلرزید. صدای هق هقم همه ی اتاقو پر کرده بود.ثنا تمام این مدت گوش داده بود و با غم نگاهم می کرد. غم،تعجب،حیرت.
    چیزی از دنیاهای موازی نمیدونست. بعد ازینکه گریَم تموم شد سرمو اوردم بالا و با چشمای سرخم نگاهش کردم.سریع اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و همون لبخندش اومد رو لباش.
    _خیلی بابت این اتفاق متاسفم. راستش چیزی از سیاره و دنیای موازی نمیدونم.الان مغزم ازین اطلاعاتی که گفتی هنگ کرده.
    تک خنده ای کرد و ادامه داد:
    _حالا این مرد ِسیلورنایی کی هست؟


    #پارت۱۱۶


    سرمو بالا گرفتم.تو چشماش نگاه کردم.
    _میتونم بهتون اعتماد کنم؟
    صدام خش داشت. صدایی محکم و قرص گفت:
    _حتما.خیالت تخت.
    بعد از چند لحظه گفتم:
    _کیان مفتخر

    ٭******٭

    ثنا:::::

    اسم آیدا نوری رو تو اینترنت جستجو کردم.درسته!فضانورد بود. ولی اطلاعاتی از بازگشت اون دختر به سیاره نبود.
    دنیاهای موازی!چقدر جالب.به این فکر میکردم که همزاد من ممکنه چیکاره باشه.
    همزاد!این چیزا تو مخم نمیرفت ولی خب مثل اینکه حقیقی بودن.
    ساعتها نشستم و راجع به اون دختر فکر کردم. سرگذشت تلخی داشت و اثر خیلی بدی روش گذاشته بود. ممکن بود افسردگیش کار دستش بده. چند بار با خودم صحبت کردم. علم روانشناسی یه چیز میگفت و وجدانم یه چیز دیگه.
    سالها بود که کیان رو میشناختم. خودش و خانوادش رو.خیلی باهم صمیمی بودیم.
    نگاهی یادداشتهام انداختم. این دختر خیلی زجر میکشید. وقتی درباره ی اینکه چطور روش آزمایش میکردن میگفت یا وقتی که پدرش رو پشت اون پیوارای شیشه ای دید. وقتی که مادرش رو تو اون حالت غصه دار دید. وقتی تعریف میکرد چطوری از اعتمادش سواستفاده شده.چطور میتونستم چشمامو رو همه ی اینا ببندم؟روی قسمی که خوردم.من یه پزشک بودم. نمیشد.نمیتونستم.
    تصمیمو گرفتم.پاروی وجدان و سروصداهاش گذاشتم و تلفن رو برداشتم. بهترین کار همین بود. اون دختر یه جوری باید درمان میشد.
    _الو کیان؟
    _بله...یه لحظه گوشی.
    بعد انگار داشت با کس دیگه ای حرف میزد.
    _خانوم لطفا این دارو ها روهم از داروخونه ی طبقه ی پایین تهیه کنید…به سلامت…همچنین.
    حالا با من صحبت میکرد
    _جان؟
    _خوبی؟مطبی؟
    نفسشو صدادار فوت کرد و گفت:
    _آره.خسته شدم. هوای بیرونم جهنمه.
    _یه چند هفته دیگه پاییزه خیره سرش.
    خندیدیم و من ادامه دادم.
    _کیان اگه میتونی غروب بیا خونه ی ما کارِت دارم.
    _باشه.حرفی نیست.
    لبخندی زدم و گفتم:
    _باشه.کاری نداری؟
    _نه قربانت.
    _خدافظ.
    بعد ازینکه تلفنو قطع کردم دستی به پرونده هام کشیدم و مطمئن شدم دیگه مراجعه کننده ندارم. برگشتم خونه.
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۱۱۷

    ثنا:::::

    مامان خونه نبود. بابام طبق معمول مشغول شستن ماشین بود.
    خواهر کوچیکترم معلوم نبود با کی اسمس بازی میکنه وروجک.از پله ها رفتم بالا و بعد از کندن لباسام پرت شدم رو تخت. گوشیمو برداشتم و درباره ی همزادها و دنیا های موازی بیشتر تحقیق کردم.
    نمیدونم چقدر گذشته بود که مامان برگشت .چشماش قرمز بود. دوباره رفته بود سرمزار. الهی براش بمیرم.دلم گرفت. دوباره رفته بود سرخاک...
    ناهارو دور هم خوردیم. ظرفا رو گذاشتیم تو ماشین و رفتیم سر کارامون.
    برگشتم اتاقم و مشغول خوندن مقالات شدم.
    دیگه نزدیک غروب شده بود که زنگ در به صدا درومد و کیان وارد شد.رزمهرم باهاش بود.چقدر من این کوچولو ی مو قشنگو دوس دارم. شبیه بچه گربه میمونه!عروسک.
    کیان با خونوادم سلام احوال پرسی کرد و اومد بالا.
    چای ای که از قبل درست کرده بودم و ریختم توی فنجون های سفید.
    _خب چیکار داشتی ؟
    یکم با لبه های فنجونم بازی کردم و روی میز کامپیوتر پریدم.
    _میگم تو…چقد آیدا نوری رو میشناسی؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت:
    _در همین حد که مشکل روانی ای ،چیزی داره.چیز زیادی نمیدونم. چطور؟
    خدایا بگم؟نگم؟چیکار کنم؟عقلم گفت:
    _تو تصمیمتو گرفته بودی. این تنها راه درمان اون دختره.
    من بهش جواب میدادم.
    _اگه کار نکرد چی؟اگه خود کیان قبول نکرد چی؟
    _راه بهتری به نظرت میرسه؟
    وجدانم قدم به میدون مذاکره میذاشت.
    _نگو.اون دختر بهت اعتماد کرده. چطور میتونی همچین کاری کنی؟
    اون وسط ، یه گوشه ای، پشت وجدان و عقلم کسی پنهون شده بود. کسی که مظلومانه به مذاکره ی ناجوان مردانه ی اونها گوش میداد. زانوهاشو بغـ*ـل گرفته بود و با چشماش ازم چیزی میخواست.
    سرمو انداختم پایین و زیر لب گفتم:
    _نمیشناسیش پس.
    _نه.چرا پرسیدی؟چیزی شده؟
    بگو ثنا.بگو.
    و گفتم.همه چیزو گفتم. چشمای کیان هر لحظه گشاد تر میشدن و دهنش باز تر.گفتم.حالا دیگه همه چیزو میدونست. همه چیزو.

    #پارت۱۱۸

    _باورم نمیشه.
    پوزخندی زدمو گفتم:
    _آره.منم باورم نمیشه. ولی حقیقته. همش وجود داره. همش یه جورایی با عقل جور در میاد.
    به پشتی صندلی تکیه کرد. تقریبا افتاد!
    زیر لب گفت:
    _باورم نمیشه.
    با اینکه گفته بودم حرفامو ولی عقل و وجدان هنوز داشتن با هم میجنگیدن.
    _مهم ترین قسمت مونده.
    با شک و تردید تو چشمام نگاه کرد.
    _چی میخوای بگی؟
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم.
    _ببین.تو…اون کسی هستی که…آیدا ازدست داد.
    تک خنده ای کرد و گفت
    _مضخرفه.
    با جدیت بهش نگاه کردم که با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت
    _من؟
    سرمو تکون دادم.خندید و گفت
    _به حق چیزای نشنیده.
    بعد از چند لحظه گفتم.
    _من باید اون دخترو درمان کنم و تو باید…
    _من بای چی؟
    _تو…باید برای چند روز هم که شده نقش کیان سیلوِرنایی رو برای آیدا بازی کنی.
    چیزی ته دلم فرو ریخت.
    کسی که اون همه مدت پشت عقل و وجدانم قایم شده بود بیرون اومد. با اخم جلو اومد و داد زد.
    _خیلی نامردی.
    کسی که اون همه مدت اونجا مظلومانه ازم خواهش میکرد که این کارو نکنم…دلم بود...


    دوستان رفتم ناهار دیه تا شب بای بای
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا