پارت۱۰۵
لبخندی زد و چیزی نگفت. فقط نگاهم میکرد. انگار سعی داشتیم آخرین تصویرایی که از هم داشتیم رو تو ذهنمون ثبت کنیم. یهو تک خندهای کرد و گفت:
_کی فکر میکرد، اینطوری بشه؟
برگشت و به سقف ماشین زل زد.
_یه دفعه یه دختر... از آسمون نازل بشه. از یه سیارهی دیگه. یه دنیای دیگه...
خندیدم و گفتم:
_آره... من خودم فکر نمیکردم، زندگیم اینطوری بشه... من آرزوهایی داشتم واسه خودم. میخواستم حوض فیروزهای خونه رو رنگ کنم. میخواستم دانشگاه رفتن الهه رو ببینم. دکتری بگیرم؛ ولی افتادم توی یه سیاره ی دیگه...
با صدایی آروم از آرزوهامون میگفتیم، از حرفامون، از چیزهایی که رو دلمون سنگینی میکرد.
_کیان؟
_هوم؟
_فکر میکنی همزادت چیکارست؟
بعد از چند لحظه گفت:
_من همیشه دلم میخواست یه پزشک باشم.
_پزشک چی؟
_هرچی.
چند دقیقه هردومون ساکت شدیم. به سقف ماشین نگاه میکردیم . انگار داشتیم، توی فکرامون دنبال آرزوهامون میگشتیم. از بچگی تا الان، زندگیمون. زندگیی که برای هرکسی اینجوری رقم نمیخوره.
صبح زود بیدارشدیم و بعد یه صبحونهی مختصر راه افتادیم سمت شیراز. راستی راستی قرار بود برگردم. برگردم زادگاه خودم، پیش خونوادم. قرار بود اینجا
رو ترک کنم. قرار بود دلم برای بعضی آدمای اینجا تنگ بشه.
با صدای کیان از خواب بیدار شدم. نمیدونم چقدر گذشته بود. ولی هوا تاریک بود. مثل اینکه رسیده بودیم. چهقدر خوابیده بودم!
یه شام کوچیک خوردیم و راه افتادیم سمت کوروش. داشتم میرفتم؟ بی خداحافظی؟هم خوشحال بودم، هم ناراحت. یه جورایی این آزادی به دلم ننشست. دلم میخواست قبلش با همه خداحافظی میکردم.
تو همین فکرا بودم که کیان یه حافظهی کوچیک بهم داد و گفت:
_وقتی رسیدی زمین، اینو نگاه کن.
_چی هست؟
_وقتی نگاش کردی میفهمی.
گرفتم و توی جیبم گذاشتم. زیر لب تشکر کردم. داشتیم نزدیک میشدیم. دلم گرفته بود. این رفتن بی خبر.
یه دفعه یه ماشین نور بالا زد و تقریبا با سرعت زیاد سعی میکرد بهمون برسه. چیزی نمونده بود برسیم کوروش. چون نزدیکای صبح بود.. هیچ کس بیرون نبود. با تعجب به عقب نگاه کردیم.
_اون دیگه کیه؟
کیان اخمی کرد و بیشتر گاز داد.
_گمون کنم از آدمای ناظریه. کمربندتو ببند.
با نگرانی کمربندم رو بستم و هر چند لحظه یکبار به عقب نگاه میکردم.
ماشین هر لحظه بهمون نزدیکتر میش؛ ولی کیان سرعتش رو بیشتر میکرد و نمیتونست بهمون برسه. رسیدیم به یه قسمت خاکی. میتونستم از دور اون شکاف نورانی توی آسمونو ببینم. چیزی نمونده بود.
یه ماشین دیگه از بغـ*ـل بهمشون اضافه. یکی دیگه و ....
پنج تا ماشین پشت سرمون بودند.
_کیان، دارند زیاد تر میشند.
جوابی نداد و از آینه به پشت سرش نگاه کرد. بدجوری اخم کرده بود. تمرکز میکرد که بتونه سریعتر بره و ازشون جلو بزنه...
یکی از ماشینها از پشت ضربهی محکمی بهمون زد.
لبخندی زد و چیزی نگفت. فقط نگاهم میکرد. انگار سعی داشتیم آخرین تصویرایی که از هم داشتیم رو تو ذهنمون ثبت کنیم. یهو تک خندهای کرد و گفت:
_کی فکر میکرد، اینطوری بشه؟
برگشت و به سقف ماشین زل زد.
_یه دفعه یه دختر... از آسمون نازل بشه. از یه سیارهی دیگه. یه دنیای دیگه...
خندیدم و گفتم:
_آره... من خودم فکر نمیکردم، زندگیم اینطوری بشه... من آرزوهایی داشتم واسه خودم. میخواستم حوض فیروزهای خونه رو رنگ کنم. میخواستم دانشگاه رفتن الهه رو ببینم. دکتری بگیرم؛ ولی افتادم توی یه سیاره ی دیگه...
با صدایی آروم از آرزوهامون میگفتیم، از حرفامون، از چیزهایی که رو دلمون سنگینی میکرد.
_کیان؟
_هوم؟
_فکر میکنی همزادت چیکارست؟
بعد از چند لحظه گفت:
_من همیشه دلم میخواست یه پزشک باشم.
_پزشک چی؟
_هرچی.
چند دقیقه هردومون ساکت شدیم. به سقف ماشین نگاه میکردیم . انگار داشتیم، توی فکرامون دنبال آرزوهامون میگشتیم. از بچگی تا الان، زندگیمون. زندگیی که برای هرکسی اینجوری رقم نمیخوره.
صبح زود بیدارشدیم و بعد یه صبحونهی مختصر راه افتادیم سمت شیراز. راستی راستی قرار بود برگردم. برگردم زادگاه خودم، پیش خونوادم. قرار بود اینجا
رو ترک کنم. قرار بود دلم برای بعضی آدمای اینجا تنگ بشه.
با صدای کیان از خواب بیدار شدم. نمیدونم چقدر گذشته بود. ولی هوا تاریک بود. مثل اینکه رسیده بودیم. چهقدر خوابیده بودم!
یه شام کوچیک خوردیم و راه افتادیم سمت کوروش. داشتم میرفتم؟ بی خداحافظی؟هم خوشحال بودم، هم ناراحت. یه جورایی این آزادی به دلم ننشست. دلم میخواست قبلش با همه خداحافظی میکردم.
تو همین فکرا بودم که کیان یه حافظهی کوچیک بهم داد و گفت:
_وقتی رسیدی زمین، اینو نگاه کن.
_چی هست؟
_وقتی نگاش کردی میفهمی.
گرفتم و توی جیبم گذاشتم. زیر لب تشکر کردم. داشتیم نزدیک میشدیم. دلم گرفته بود. این رفتن بی خبر.
یه دفعه یه ماشین نور بالا زد و تقریبا با سرعت زیاد سعی میکرد بهمون برسه. چیزی نمونده بود برسیم کوروش. چون نزدیکای صبح بود.. هیچ کس بیرون نبود. با تعجب به عقب نگاه کردیم.
_اون دیگه کیه؟
کیان اخمی کرد و بیشتر گاز داد.
_گمون کنم از آدمای ناظریه. کمربندتو ببند.
با نگرانی کمربندم رو بستم و هر چند لحظه یکبار به عقب نگاه میکردم.
ماشین هر لحظه بهمون نزدیکتر میش؛ ولی کیان سرعتش رو بیشتر میکرد و نمیتونست بهمون برسه. رسیدیم به یه قسمت خاکی. میتونستم از دور اون شکاف نورانی توی آسمونو ببینم. چیزی نمونده بود.
یه ماشین دیگه از بغـ*ـل بهمشون اضافه. یکی دیگه و ....
پنج تا ماشین پشت سرمون بودند.
_کیان، دارند زیاد تر میشند.
جوابی نداد و از آینه به پشت سرش نگاه کرد. بدجوری اخم کرده بود. تمرکز میکرد که بتونه سریعتر بره و ازشون جلو بزنه...
یکی از ماشینها از پشت ضربهی محکمی بهمون زد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: