سعید انلاین نیست،چند دقیقه ای میگذره و من از حال خودم خارج میشم
که همون موقع،مامانم میاد پشت در و چند بار محکم با دستش به در بسته ی چوبی اتاقم ضربه میزنه و با لحن تحدید امیزی از پشت در شروع میکنه به حرف زدن
-سمــیرا یــعنی تو انقدر پرو شدی که با کمال افتخار جلوی من و بابات و مهمونا، وسط خاستگاری میپری و میگی my friend دارم و،عاشقش هستم
این یعنی چی؟!
خجالت نمیکشی؟
بهش محل نمیدم چشم هام رو میبندم و سعی میکنم خون سردی خودم رو حفظ بکنم.
با همون لحن قبلیش ادامه میده
-من و بابات تصمیم گرفتیم بخاطر این رفتار های اخیرت،مخصوصا گستاخی امشبت
یک مدتی در اتاقت رو به روت قفل کنیم و نذاریم از اتاقت خارج بشی.
از فردا هم دیگه لازمم نیست بری دانشگاه
همه ی این کثافت کاریات از همون دانشگاه لعنتیتِ میاد.
دیگه نتونستم تحمل بکنم
با حرص از روی تختم بلند شدم و به سمت در رفتم
همون لحظه خیلی سریع بابام کلید رو به در انداخت و در اتاقِ خودم رو به روی خودم قفل کرد.
چند بار با دست هام محکم به در چوبی ضربه زدم
و شروع کردم هرچی که از دهنم در میاد رو با لحن بلندی سرشون داد و بیداد کردم.
-شــما ها فکر میکنید خیلی پدر و مادر های دلسوز و فداکاری هستید و خوبِ من رو میخوایید؟...واقعا پیش خودتون فکر میکنید همچین ادمایی هستید.؟ باید بگم اگر اینجوری فکر میکنید،اشتباه میکنید.
همین الان حقیقت رو بهتون میگم و بهتون میفهمونم شما ها چه جوری ادم هایی هستید.
بابام در حالی که در رو قفل کرده با صدای رئسایی از پشت در خطاب بهم میگه
-خیلی خوب بگو؟...بگو ببینم توی ذهنت از ما چی ساختی.
-من چون دخترم حق ندارم عاشق بشم؟ حق ندارم مخالفت بکنم؟
تا کی میخوایید با این رفتار های قدیمی و سنتی خودتون زندگی من رو به بازی بگیرید،الان من بیست سالم هست و خودم میتونم خوب رو از بد تشخیص بدم
نیاز به دلسوزی و نصیحت هم ندارم همین که من رو مجبور نکنید بر خلاف خواسته ان رفتار بکنم برام کافی هست!
پدرم در حالی که چند بار سرفه میکنه با صدای گرفته ی خودش میگه
-این تصمیمی که امشب گرفتیم فقط مربوط به امشب نمیشه،تو باید یاد بگیری چه جوری باید رفتار بکنی و چه جوری با پدر و مادرت حرف بزنی تا وقتی که این موضوع رو یاد نگرفتی هنوز بچه هستی و باید مثل بچه ها باهت رفتار بشه.
چند ثانییه سکوت میکنم،سپس درحالی که با راه رفتن داخل اتاقم سعی میکنم خونسرد باشم میگم
که همون موقع،مامانم میاد پشت در و چند بار محکم با دستش به در بسته ی چوبی اتاقم ضربه میزنه و با لحن تحدید امیزی از پشت در شروع میکنه به حرف زدن
-سمــیرا یــعنی تو انقدر پرو شدی که با کمال افتخار جلوی من و بابات و مهمونا، وسط خاستگاری میپری و میگی my friend دارم و،عاشقش هستم
این یعنی چی؟!
خجالت نمیکشی؟
بهش محل نمیدم چشم هام رو میبندم و سعی میکنم خون سردی خودم رو حفظ بکنم.
با همون لحن قبلیش ادامه میده
-من و بابات تصمیم گرفتیم بخاطر این رفتار های اخیرت،مخصوصا گستاخی امشبت
یک مدتی در اتاقت رو به روت قفل کنیم و نذاریم از اتاقت خارج بشی.
از فردا هم دیگه لازمم نیست بری دانشگاه
همه ی این کثافت کاریات از همون دانشگاه لعنتیتِ میاد.
دیگه نتونستم تحمل بکنم
با حرص از روی تختم بلند شدم و به سمت در رفتم
همون لحظه خیلی سریع بابام کلید رو به در انداخت و در اتاقِ خودم رو به روی خودم قفل کرد.
چند بار با دست هام محکم به در چوبی ضربه زدم
و شروع کردم هرچی که از دهنم در میاد رو با لحن بلندی سرشون داد و بیداد کردم.
-شــما ها فکر میکنید خیلی پدر و مادر های دلسوز و فداکاری هستید و خوبِ من رو میخوایید؟...واقعا پیش خودتون فکر میکنید همچین ادمایی هستید.؟ باید بگم اگر اینجوری فکر میکنید،اشتباه میکنید.
همین الان حقیقت رو بهتون میگم و بهتون میفهمونم شما ها چه جوری ادم هایی هستید.
بابام در حالی که در رو قفل کرده با صدای رئسایی از پشت در خطاب بهم میگه
-خیلی خوب بگو؟...بگو ببینم توی ذهنت از ما چی ساختی.
-من چون دخترم حق ندارم عاشق بشم؟ حق ندارم مخالفت بکنم؟
تا کی میخوایید با این رفتار های قدیمی و سنتی خودتون زندگی من رو به بازی بگیرید،الان من بیست سالم هست و خودم میتونم خوب رو از بد تشخیص بدم
نیاز به دلسوزی و نصیحت هم ندارم همین که من رو مجبور نکنید بر خلاف خواسته ان رفتار بکنم برام کافی هست!
پدرم در حالی که چند بار سرفه میکنه با صدای گرفته ی خودش میگه
-این تصمیمی که امشب گرفتیم فقط مربوط به امشب نمیشه،تو باید یاد بگیری چه جوری باید رفتار بکنی و چه جوری با پدر و مادرت حرف بزنی تا وقتی که این موضوع رو یاد نگرفتی هنوز بچه هستی و باید مثل بچه ها باهت رفتار بشه.
چند ثانییه سکوت میکنم،سپس درحالی که با راه رفتن داخل اتاقم سعی میکنم خونسرد باشم میگم
آخرین ویرایش: