کامل شده رمان صلح در رستاخیز | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان صلح در رستاخیز؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
سعید انلاین نیست،چند دقیقه ای میگذره و من از حال خودم خارج میشم
که همون موقع،مامانم میاد پشت در و چند بار محکم با دستش به در بسته ی چوبی اتاقم ضربه میزنه و با لحن تحدید امیزی از پشت در شروع میکنه به حرف زدن
-سمــیرا یــعنی تو انقدر پرو شدی که با کمال افتخار جلوی من و بابات و مهمونا، وسط خاستگاری میپری و میگی my friend دارم و،عاشقش هستم
این یعنی چی؟!
خجالت نمیکشی؟

بهش محل نمیدم چشم هام رو میبندم و سعی میکنم خون سردی خودم رو حفظ بکنم.
با همون لحن قبلیش ادامه میده
-من و بابات تصمیم گرفتیم بخاطر این رفتار های اخیرت،مخصوصا گستاخی امشبت
یک مدتی در اتاقت رو به روت قفل کنیم و نذاریم از اتاقت خارج بشی.
از فردا هم دیگه لازمم نیست بری دانشگاه
همه ی این کثافت کاریات از همون دانشگاه لعنتیتِ میاد.
دیگه نتونستم تحمل بکنم
با حرص از روی تختم بلند شدم و به سمت در رفتم
همون لحظه خیلی سریع بابام کلید رو به در انداخت و در اتاقِ خودم رو به روی خودم قفل کرد.
چند بار با دست هام محکم به در چوبی ضربه زدم
و شروع کردم هرچی که از دهنم در میاد رو با لحن بلندی سرشون داد و بیداد کردم.

-شــما ها فکر میکنید خیلی پدر و مادر های دلسوز و فداکاری هستید و خوبِ من رو میخوایید؟...واقعا پیش خودتون فکر میکنید همچین ادمایی هستید.؟ باید بگم اگر اینجوری فکر میکنید،اشتباه میکنید.
همین الان حقیقت رو بهتون میگم و بهتون میفهمونم شما ها چه جوری ادم هایی هستید.
بابام در حالی که در رو قفل کرده با صدای رئسایی از پشت در خطاب بهم میگه
-خیلی خوب بگو؟...بگو ببینم توی ذهنت از ما چی ساختی.
-من چون دخترم حق ندارم عاشق بشم؟ حق ندارم مخالفت بکنم؟
تا کی میخوایید با این رفتار های قدیمی و سنتی خودتون زندگی من رو به بازی بگیرید،الان من بیست سالم هست و خودم میتونم خوب رو از بد تشخیص بدم
نیاز به دلسوزی و نصیحت هم ندارم همین که من رو مجبور نکنید بر خلاف خواسته ان رفتار بکنم برام کافی هست!
پدرم در حالی که چند بار سرفه میکنه با صدای گرفته ی خودش میگه
-این تصمیمی که امشب گرفتیم فقط مربوط به امشب نمیشه،تو باید یاد بگیری چه جوری باید رفتار بکنی و چه جوری با پدر و مادرت حرف بزنی تا وقتی که این موضوع رو یاد نگرفتی هنوز بچه هستی و باید مثل بچه ها باهت رفتار بشه.

چند ثانییه سکوت میکنم،سپس درحالی که با راه رفتن داخل اتاقم سعی میکنم خونسرد باشم میگم
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    -کسی که به دختر خودش میگه هــ رزه لایق احترام نیست
    اما تو مامان،اخرین باری که حس کردی دخترت هستم کی بود..؟
    بگو ببینم اصلا تا به حال این حس رو بهم داشتی؟

    -اخه احمق اگه دوست نداشتم که به این جا نمیرسوندمت و هر روز و هر شب نگرانت نمیشدم.
    بلافاصله واکنش نشون میدم
    -فکر نمیکنی وظیفت رو انجام دادی؟...شایدم از سقط کردن من میترسیدی بلایی سر خودت بیاد...
    بلافاصله تا این حرف رو زدم ناخداگاه حس بدی بهم دست میده و بی اختیار چشم هام رو میبندم و دست هام رو به روی صورتم میکشم
    چند لحظه بدون هیچ حرفی منتظر جوابشون میمونم اما بالاخره سکوت بر جو حاکم شد...دیگه حتی صدای پچ پچ و حرف های ارومی که باهم میزدن هم دیگه به گوشم نمیرسه
    ،انگار که از جلوی در اتاقم فاصله گرفته باشن.
    اب دهانم رو قورت میدم و با قدم های اهسته ای به سمت چشمی در میرم و از چشمی به راه پله نگاهی میندازم.
    هیچ کسی نیست
    خیلی جالب هست....اونا حتی جرعت روبه رویی با حقیقت رو هم ندارن.
    هرچند دیگه برام مهم نیست،قیدشون رو زدم و به دنبال یک فرصت مناسب میگردم که از این خونه لعنتی بزنم بیرون و پشتم رو هم نگاه نکنم...
    اونا من رو به چشم یک دختر عادی نمیبینن،اونا با خودشون فکر میکنن من یواشکی قرص میخورم و همون قرص ها باعث شده نصف شب ها با خودم حرف بزنم و گاهی مواقع بدون هیچ دلیل جیغ بزن اون ها فکر میکنن دخترشون تعادل نداره..اره...خیلی مواقع فکر میکردم میتونم حرف های دلم رو بهشون بزنم
    ولی سخت اشتباه فکر میکردم،تصویری که توی ذهنم از پدر مادرم میدیدم سرابی بیشتر نبود و هرچی سعی کردم بهشون نزدیک تر بشم
    کمـرنگ تر شدن،تا در نهایت پوچ بودنشون رو بهم ثابت کردن.
    اخه پدر مادر بودن فقط به این معنا نیست که بچه شب گشنه نخوابه و وقتی از خونه میره بیرون لباس به تنش داشته باشه...

    ولی این رو خوب میدونم هر انسانی یک بار بیش تر از تابی که روزگار براش میبنده به زمین نمی افته....
    تنها فکر و افکارم رو اینده شکل داده،اینده چطور خواهد بود؟
    چطور باید از این خونه لعنتی بزنم بیرون و خودم رو ازاد بکنم،گاهی اوقات با خودم میگم خیلی بد شانس بودم توی کشوری به دنیا اومدم که دختر ها رو فقط وسیله ای برای تولید مثل میبینند تا کی باید دختر ها احساست هاشون رو مخفی بکنن و نتونن با اجتماع صادق باشن.
    تا کی توی این کشور یک دختر باید منتظر بمونه تا یک پسر بیاد و ببره خوشبختش بکنه،چرا دختر ها نمیتونن به سمت پسری که دوست دارن حرکت بکنن.
    گاهی تنها سوالم از خدا همینه که چرا من این جا به دنیا اومدم؟!

    ظاهرا مادر و پدرم دیگه نخواستن به حرف های من گوش بدن چون با هر حرفم تنشون میلرزید و یک قدم به این موضوع که حق با من هست نزدیک تر میشدن
    اما اون ها نمیخوان باور بکنن من هم میتونم کسی که دوستش دارم رو برای ادامه زندگیم انتخواب بکنم.
    البته بهتره بگم پدر و مادر های این زمونه هنوز باور دارن باید منتظر بمونن تا یک پسر غریبه یک شبه از اسمون نازل بشه و بیاد دخترشون رو خوشبخت بکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    **********
    یک ساعت گذشت‌‌،با خودم هــی کلنجار رفتم....دو ساعت گذشت به همه ی اتفاق های اخیر فکر کردم...سه ساعت گذشت بدون این که چشم هام رو روی همدیگه بذارم در مورد اینده ام،خیلی جدی فکر کردم....چهار ساعت گذشت
    و بعد از هرچی کلنجار و فکر کردن تصمیم نهایی رو گرفتم...پنج ساعت گذشت و من از کاری که میخواستم بکنم مطمعا شدم...
    حالا ساعت شیشِ صبح و من بدون هیچ گونه شکی میخوام خودم رو نجات بدم و بعد از این همه فکر کردن،تنها یک راه نجات به ذهنم رسید... میخوام هرطوری که شده از پنجره اتاقم خودم رو به پایین و به بیرون ببرم ،البته هرچی که لازم داشته باشم رو هم همراه یک کوله پشتی برداشتم که دیگه هرگز به این خونه لعنتی برنگردم...
    چیز زیادی با خودم برنداشتم فقط چند دست لباس و شلوارم و قاب عکسی که توی ده سالگی انداختم.
    یک قدم برمیدارم و دست راستم رو جلوتر از دست چپم،حرکت میدم و با چرخشی خودم رو برمیگردونم و درحالی که از پنجره اتاقم اویزون شدم
    یکـ نگاه گذرا به پایینم میندازم،ناخداگاه تپش قلبم بالا میره و دست و پاهام شروع به لرزش میکنه...فاصله من با زمین حدقل نزدیک به پنج یا شیش متر هست و من نمیدونم به محض این که دست هام رو باز بکنم چه اتفاقی خواهد افتاد
    شاید پاهام بشکنه...شایدم نتونم تمرکزم رو حفظ بکنم و با سر به اسفالت خیابون بخورم و جمجم خورد بشه.
    شایدم هیچ چیم نشه و بتونم به راهم
    ادامه ـبدم
    البته به این اخری خیلی شک دارم،چون هیچ وقت تو زندگیم گزینه خوبه به گزینه بده غلبه نکرده...
    خلاصه هر اتفاقی بیوفته بهتر از اینکه که توی اتاق خودم زندونی باشم و از این موضوع که پنجره های اتاقم حصار نداره خوشحال هستم
    و حالا حس میکنم تمام قدرت و جرعت و زورم
    جمع شده توی دو تا دستم که کل وزنم رو دارن تحمل میکنن...
    چشم هام رو میبندم و بعد از اینکه نفس عمیقی میکشم،گره ی دست هام رو باز میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دیگه هیچی نفهمیدم خیلی سریع بود،حس کردم رو وزش باد سوار شدم و داره با خودش من رو میکشونه...در صدم ثانیه چشم هام رو باز کردم،اون وقت بود که صدای خورد شدن غوزک پام با سوزشش هم سو شد...
    لبم رو گاز میگیرم تا یک وقت صدام در نیاد و از فشار و درد و سوزش زیاد جیغ و داد نکنم،و در حالی که روی اسفالت خیابون نشستم کمی با دستم غوزک پای راستم رو مالشت میدم ولی از درد زیاد اشکامـ
    روی گونه هام سرازیر شده،یک سوزش خیلی بدی داره که تا به حال هیچ وقت همچین دردی رو توی اعضای بدنم نداشتم، شک ندارم یک بلایی سر خودم اوردم...چاره ای ندارم به جز اینکه به دیوار خونه تکیه بدم و به خودم بپیچم
    نفس های عمیق پشتـ سر هم ریه هام رو تازه میکنن در حالی که حس میکنم اشکـ روی گونه هام منجمد شده
    موبایلم رو با سختی بدون اینکه غوزک پای راستم تکون بخوره از جیب شلوار جینم بیرون کشیدم و بعد از قورت دادن اب دهنم خیلی سریع شماره ی سعید رو میگیرم...بعد از خوردن سه تا بوق گوشی رو برمیداره و مثل همیشه با یک روی خیلی باز و مهربونی گرم سلام علیک میکنه...البته از صداش مشخصه که اامروز زود بلند شده و رفته دانشگاه،بدون خش و بدون کسالت.
    -مرسی،عزیزم،الان از همیشه بیشتر بهت احتیاج دارم،خواهش میکنم به دادم برس...
    سیصد و شصت درجه لحن صداش از لحن صدام عوض شد و خیلی ناراحت و مضطرب
    گفت
    -چی شده ؟ الان کجا...
    حرفش رو نیمه تموم میذارم
    -عزیزم لطفا با ماشین بیا...همین الان زود بیا دم در خونمون
    -باشه میام، ولی قبلش حدقل بگو چی شده؟
    -فرصتش نیست...دوباره با مامان بابام دعوام شده...
    گوشی رو قطع کردم همون لحظه
    ناخداگاه چشمام رفت به سمت ایکون ساعته بالای گوشیم؛
    شیش و شیش دقیقه
    حسی دلم رو قلقلک میده،حتی توی این شرایط فکر به سعید باعث میشه حالم بهتر بشه هرچند بدجوری غورک پای راستم اسیب دیده و درد و سوزش لحظه به لحظه بیشتر میشه
    اما وقتی به این موضوع که سعید داره بهم نزدیک میشه فکر میکنم،ناخداگاه درد پام کم رنگ تر میشه به همین خاطر تا وقتی سعید برسه لحظه به لحظه فقط به خودش فکر کردم.
    حتی یک ثانییه دیگه به پدر و مادرم فکر نکردم،دلم براشون نمیسوزه دلم براشون تنگ نمیشه دلم دیگه هواشون رو نمیکنه
    باید وقتی مستقیم قلبم رو نشونه گرفته بودن به این فکر میکردن که شاید قلبم شکننده باشه.

    همه ی دختر ها توی این کشور یک روزی کم میارن ولی من اصلا چیزی ندارم که بخوام کمش رو بیارم.
    اینا میگن تا وقتی با یک پسر مَحرم نشدی حق نداری به سمتش بری ولی خبر ندارن نصف دختر های سرزمینم توی اغوش پسر های غریبه اروم گرفتن.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    طبق معمول خیابونمون خلوتِ خــلوت هست
    دیگه حتی پرنده ها هم نای پر زدن ندارن...
    در حالی که ارایش غلیظی که دیشب کرده بودم روی صورتم به خاطر اشکـ هام ماسیده و دور چشم هام رو سیاه کرده
    با خودم میگم اگه یکی من رو توی این وضعیت ببینه،معلوم نیست با خودش چه فکری میکنه
    کمی با دست هام دور چشم هام رو پاک میکنم...همینجوری که مشغول پاک کردن چشم هام بودم،صدای پارس سگی از دور دست به گوش هام رسید،اولش فکر کردم خیالاتی شدم ولی وقتی مجدد صدای پارس سگ این بار از فاصله کم تری به گوش هام خورد،با خودم گفتم
    اینجا که سگ ولگرد نداره...حتما با صاحابش هست...

    زمانی نگذشت که سگ بزرگ و مشکی رنگی دقیق سر کوچه ظاهر شد که خیلی سرگردون این ور و اون ور نگاه میکرد و بدون هیچ صاحابی به همراهش،مدام پارس میکرد...یک نگاه به غوزک پای راستم انداختم که شدید اسیب دیده، اروم تکونش میدم،دردی که چند دقیقه اروم شده بود سوزشش دوباره شروع شد.
    سگ به نظر نمیاد اهلی باشه...خدای من توی این وضعیت همین رو فقط کم داشتم...بعد از چند لحظه که اون سگ داشت دور خودش میچرخید،در حالی که انتظارش رو نداشتم گردنش رو به سمت من چرخوند، خیلی ناگهانی و خیلی سریع چشم هاش خورد به چشم ها ی من بلافاصله سریع تغییر مسیر داد و درحالی که پشت سر هم پارس میکنه
    به سمتم برمیگرده و با سرعت زیادی به سمتم میدوه...ناخداگاه جیغ خفیفی میکشم و با کمک سپر عقب ماشینی که نزدیکم پارک هست نیمه تنم رو بالا میارم،بلافاصله وزنم رو به وسیله دست چپم بدون اینکه پای راستم به زمین برخورد داشته باشه به کاپوت عقب ماشین میندازم و با سختی پایین تنم رو هم بالا تر میارم و حالت نیمه خمی به خودم میگیرم،
    سگه پارس میکنه و بهم نزدیک و نزدیک تر میشه چیزی نمونده بود که بهم برسه،منم درحالی که پای راستم رو بالا گرفتم لنگ لنگون با پای چپم میرم به سمت فاصله ای که بین دیوار و ماشین به وجود اومده...
    سگه که داشت بهم نزدیک میشد،دوباره تغییر جهت داد و از کوچه خارج شد
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    **************
    سه تا از انگوشتم رو روی پیشونیم میذارم و شروع میکنم به مالیدن،همزمان با لحن شرمندگی در حالی که از پنجره ماشین به بیرون چشم دوختم میگم
    -عزیزم ببخشید واقعا چاره دیگه ای نداشتم
    دوست نداشتی که عشقت توی اتاق خودش زندونی باشه؟

    دست چپش رو از فرمون ماشین جدا میکنه،فرمون ماشین رو با دست راستش به سمت چپ میچرخونه و وارد خیابونی میشه که ساختمون بلند و شیکی به چشم میخوره.
    سپس کم کم از سرعت ماشین کم میکنه و ماشین رو کنار خیابون نگه میداره.
    دست راستش رو اروم روی چونه ام میذاره و صورتم رو اروم از پنجره به سمت خودش برمیگردونه.
    -تو میدونی که من چه قدر دوست دارم؟
    سرم رو بدون حرفی در تایید حرف هاش تکون میدم
    -اگه یه بلایی سرت میومد شک نکن اسمون و زمین رو بهم میدوختم.

    بعد از مدت ها دوباره لبخندی به صورتم مینشینه...لبخندی واقعی و شیرین، سپس بدون حرف زدن با تموم وجودم به همه حرف هاش گوش میدم
    -تو یک دختر فوق العاده هستی که میتونی من رو از همه چیز بی نیاز بکنی...میدونی واقعیتش تو واقعا خوشگلی...هروقت که زمان زیادی به چهرت نگاه میکنم تا یک مدتی چهره های نه چندان قشنگ رو هم بی اختیار قشنگ میبینم.
    اثری که تو توی ذهنم میذاری وصف کردنی نیست
    اخلاقتم عالیه....نگاهت عالیه...سلیقت عالی...و حسی که بهم میدی عالی هست.
    بدون هیچ حرکتی با همون لبخند قبلیم به چشم هاش خیره میمونم

    -فکر میکنم واقعا زندگی من عوض میشه
    وقتی که قرار باشه هر روز و هر ساعت، باهم زیر یک سقف باشیم.
    بهت قول میدم خوشبختت میکنم فقط اگه خودت بخوای.

    لبخندم ثابت میمونه اما صورتم رو کمی نزدیک صورتش میکنم و اروم دم گوشش
    شروع میکنم به حرف زدن
    -من دنیارو بدون تو نمیخوام...

    با دست و انگوشتاش کمی به گونه هام میکشه و با لحن اروم تری میگه
    -تو واقعا فوق العاده ای...چشمای درشت و مشکی رنگت من رو با خودش به یک دنیای دیگه میبره.
    واقعا پدر و مادرت چه جوری دلشون میاد با تو بد رفتاری بکنن.
    -دیگه داری خجالت زدم میکنی
    -همش حقیقت داره چیز اضافه ای نگفتم.
    ما باهم خوشبخت میشیم اصلا شک نکن،شک نکن این ادم های حسود که چشم ندارن عشق ما رو ببینن هرکاری که از دستشون برمیاد رو انجام میدن تا دیگه مارو کنار هم نبینن
    وسط حرفش میپرم و با خنده میگم
    -باور کن برای جدایی ما برن طلسم بخرن.
    سپس دوتایی شروع به خندیدن میکنیم...
    سعید با همون خنده ای که به صورتش مونده بهم زول میزنه و میگه
    -هرچه قدر بگم تو خوشگلی باز هم کم گفتم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    بلافاصله عکس العمل نشون میدم
    -عزیزم یک بار که بهت گفتم خدا در و تخته رو باهم جور میکنه...
    تو هم واقعا خوشگل و خوش قیافه هستی
    دستی به ته ریشش میکشم و میگم
    -فکر کردی یادم میره دخترای دانشگاه چه جوری برات سرو کله میشکوندن

    لبخندی میزنه و درحالی که لب و ابرو هاش رو کج و خم میکنه میگه
    -مهم نیست اون ها من رو انتخواب میکردن،مهم اینه که اخر سر من چه کسی رو انتخواب کردم.

    لبخندی میزنم و بدون فاصله میگم
    -معلومه که سلیقت خیلی خوبم هست.
    -اصلا نیازی به توضیح نداره
    دست راستش رو توی دست چپم گره میکنه و با دست چپش از جیب شلوارش، موبایلش رو بیرون میکشه
    -گوشی من، جوریه که هر موقع محافظش رو در میارم میگ اخ جـــــون الان وقتش هست که بیفتم زمین...
    به همین خاطر پایه ای الان بریم یک محافظ برای گوشی زبون بسته ی من بگیریم تا دوباره بلایی سرش نیومده.؟

    درحالی که هنوز لبخند جزوی از صورتم هست
    کمی ابرو هام رو داخل همدیگه میبرم و با لحن اعتراض امیزی میگم
    -عزیزم خستم...دوست دارم استراحت بکنم
    بلافاصله گوشیش رو کمی بالاتر میگیره و خودش رو با ادا و اطفارایی که درمیاره لوس میکنه
    چشم هاش رو درشت میکنه،لب پایینی رو تاب میده و بینیش رو چین میده...

    دوباره میخندم و درحالی که دسته راستم رو به صورتم میکشم میگم
    -خیلی خوب فقط به یکـ شرطی...
    بلافاصله حرفم تموم نشده میپره وسط حرفم و میگه
    -چه شرطی خوشگله؟
    -این که من برات انتخواب بکنم.
    کمی مکث میکنه و در حالی که کم کم لبخند به صورتش میشینه
    سرش رو تکون میده و در حالی که صداش رو نازک و مسخره کرده میگه
    -قـــــبول.
    اروم به سرش میکوبم و میگم
    -تو دیوونه ای.
    -دیوونتم.
    خیلی سریع فرمون رو میچرخونه و پاش رو به روی پدال گاز فشار میده...
    ساعت هشت صبح هست و مردم کم کم دارن از خونه هاشون میان بیرون،خیابون کمی شلوغ شده و کمی توی ترافیک منتظر موندیم
    -سمیرا به حرف های دکتر که گوش کردی؟
    باید استراحت مطلق بکنی،ولی خدارو شکر مشکل غوزک پات جدی نیست.
    -اولش خیلی درد کشیدم ولی با گذشن زمان خودم هم متوجه شدم نیاز نداره گچ بگیرمش.
    چند ثانییه سکوت میکنم و میگم
    -اگه من تو رو نداشتم الان باید چی کار میکردم؟
    -ای بابا دیگه از این حرف ها نزن،من همیشه کنارت هستم!
    به سمتش میچرخم و میگم
    -برای همیشه توی هر شرایطی کنارم هستی؟
    کمی مکث میکنه
    -براق همیشه کنارت هستم،شک نداشته باش.
    -سعید اگه یه موقع فکر خــ ـیانـت به سرت زد چشم هام رو به یادت بیار.
    دستم رو محکم توی دستش فشار میده و خیلی جدی میگه
    -این چه حرفی هست که میزنی،من هیچ موقع بهت خــ ـیانـت نمیکنم.
    ماشین رو نگه میداره و درحالی که لحن حرف زدنش رو عوض کرده با دستش به اولین مغازه که به ما نزدیم تر هست اشاره میکنه و میگه
    -این موبایل فروشی دوستم هست،همه جور شارژ،هندزفری‌،محافظ یا هر چیز دیگه ای که نیاز داشته باشی رو داره.
    کمی فکر میکنم.
    -راستی هندزفریم خراب شده.
    سرش رو تکون میده.
    -چیزه دیگه ای نمیخوای؟!
    ابرو هام رو توی هم گره میکنم و به نشونه ی فکر کردن ‌بینیم رو چین میدم
    -نه فکر نکنم.
    بلافاصله در ماشین رو باز میکنم اما سعید خیلی زود میگه
    -صبر کن صبر کن.
    از ماشین پیاده میشه و به سمت من حرکت میکنه
    در رو باز میکنه بلافاصله دوتا دست هام رو میگیره و با نیرویی که وارد میکنه من رو از روی صندلی بلند میکنه بلافاصله همزمان که در رو پشت سرم میبنده یکی از دست هام رو رها میکنه و در حالی که من رو به خودش تکیه داده با قدم های اهسته به سمت مغاره ی دوستش حرکت میکنیم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    **************
    ساعت پنج غروب به خونه رسیدیم.
    بعد از اینکه رفتیم و یکـ محافظ گوشی و یک هندزفری گرفتیم
    سعید من رو اورد دم ساختمون رسوند و در حالی که از خوشحالی نمیدونست چی بگه
    فقط کلید رو انداخت کف دستم و گفت
    خونه ی خودت هست و سپس خودش رفت به کاری که داشت برسه....
    خونه ی سعید خیلی بزرگ و دل بازه،همینطور
    دو طبقه هست و با وسایله شیک و آنتیک تزئین شده
    ..
    شاید الان به تنها چیزی که احتیاج دارم
    حموم و اب داغ هست.
    واقعا خستگی و کوفتگی رو توی تک تک سلولای بدنم میتونم حس بکنم.
    کلید رو به روی کابینت چوبی میندازم و در حالی که درد پام هنوز متوقف نشده با احیتاط خیلی زیاد راه میرم و خودم رو به راحتی و مبل خونه میرسونم،روی بزرگ ترین راحتی خونه دراز میکشم و درحالی که موبایلم رو از کیفم بیرون میکشم،کیف رو به روی زمین میذارم نفس عمیقی میشکم و وارد تلگرام و پیام های نخونده میشم
    حتی توی تلگرام مادر و پدرم بهم پیام دادن و از من خواستن هرجایی که هستم زود تر برگردم
    اما این امکان نداره من نه به پیام هاشون جواب میدم و نه به زنگ هایی که زدن.
    نفس عمیقی میکشم،موبایلم رو روی حالت هواپیما میذارم تا از دسترس خارج بشه
    توی حال خودم نبودم که صدای جارو برقی به گوش هام رسید،طولی نکشید یک خانوم نسبتا چاق با پوستی روشن و قد کوتاهی جارو به دست از پله های طبقه دوم پایین اومد تا چشم هاش به من خورد فقط چند ثانییه
    بهم خیره شد و بعد از اینه سرش رو تکون داد به کارش ادامه داد.
    سیم جارو برقی رو مجدد زد به پیریز و شروع کرد قسمت های هال و دم راه پله رو جارو زدن
    چشم ازش برمیدارم و هندزفری که تازه خریدم رو به گوشم میزنم و یکی از اهنگ های مورد علاقه خودم رو پخش میکنم.
    چشم هام رو میبندم و درحالی که دارم از موسیقی لـ*ـذت میبرم سعی میکنم به هیچ چیزی فکر نکنم،به این اتفاق های اخیر،به این همه اشوب و درگیری...
    دیگه مغزم خسته شده اونم نیاز به استراحت داره.

    اهنگ تموم شد تا چشم هام رو باز کردم سنگینی نگاه اون زن خدمتکار رو به روی صورتم حس کردم،کمی خودم رو به روی مبل جمع و جور کردم و بعد از چند ثانییه که بهش خیره موندم،بالاخره گفتم
    -مشکلی پیش اومده؟
    بدون هیچ عکس و العمل یا حرفی خم شد از روی زمین جارو برقی رو برداشت و برگشت از پله های طبقه دوم بالا رفت،سرم رو تکون میدم و در نهایت تعجب شونه هام رو بالا میندازم و به گوشیم برمیگردم یک اهنگ دیگه پخش کردم،اما وسط اهنگ،قطعش کردم
    با احیتاط زیاد به طوری که غوزک پام بهش فشار نیاد
    چند تا قدم برمیدارم و خودم رو به پله های چوبی ظریف و مستطیل شکل میرسونم و با احیتاط،اول دستم رو به
    میله اهنی میگیرم و پای چپم رو اروم بالا میارم و روی اولین پله میذارم
    بلافاصله خیلی اروم پای راستم رو بالا میارم و با احتیاط میذارم روی پله ی بعدی و شروع میکنم به قدم برداشتن های اهسته و طی کردن یکی یکی پله ها که تعدادشون کم هم نیست.
    با سختی و احیتاط زیاد پله ها که تا بالا فرم مارپیچی داره رو طی میکنم و به طبقه ی دوم میرسم.
    یک هال بزرگ و دو تا اتاق خواب
    یک سرویس بهداشتی بزرگ و یک حموم خیلی بزرگ تر با یک وان سفید.
    با احیتاط و قدم های اهسته به سمت در حموم حرکت میکنم،اب دهنم رو فرو میدم و خیلی اروم دستم رو به روی در حموم میذارم و در رو باز میکنم،بلافاصله با صحنه ای مواجه میشم
    که یکـ جیغ بلند از ته حنجره ام میکشم و چشم هام از تعجب درشت میشه
    سعید یک تیغ به دستش گرفته و چندین بار با شتاب و ظرب محکم به شاهرگ دست چپش میکشه...تا در رو باز کردم
    تیغی که در دست داشت به زمین افتاد و خونش با فشار به روی دیوار حموم ریخت
    لحظه ای بدون حرکت به نقطه ای خیره شد و در حالی که خون از مچ سمت چپش در حال ریزش است،لبخند بدون صدایی روی لباش پدید میاد و ابرو هاش رو تاب میده،هنوز هم به همون نقطه خیره شده...
    دوباره جیغی از ته حنجره میکشم
    بلافاصله نگاهش از سمتـ چپ خودش به سمت من برمیگرده و با نگاه ترسناکی مواجه میشم که انگار اصلا مال سعید نیست،نگاهش پر از کینه و رنگ چهره اش مثل گچ دیوار سفید شده...
    با جیغی که من برای بار دوم کشیدم او نگاهش به سمت من چرخید و بلافاصله به سمت من جهش کرد و دوتا دست هاش رو به سمتم گرفت میخواست به سمتم بیاد که
    دوتا پاهاش از ناحیه زانو ترک خورد و شکست،بلافاصله تعادلش بهم خورد و در حالی که دو دوتا زانو های پاهاش دیگه طاقت ایستادن ندارن
    به زمین افتاد،اما همچنان اون لبخند مرموذانه روی لبش ماسیده و در حالی که خودش رو به روی سرامیک حموم میکشونه سعی داره خودش رو بهم برسونه
    دیگه نتونستم تحمل بکنم.
    در رو پشت سرم بستم و با حد اکثر سرعتم دویدم،حتی به غوزک پام دقت نکردم،با تموم سرعت دویدم و پله های خونه رو طی کردم.
    مدام چهره سرد و یخ زده ی سعید میاد جلوی چشم هام.
    با جیغ و فریاد همزمان که دارم پله ها رو پایین میرم
    مدام خدمتکار رو صدا میزنم
    اما هرچه قدر که اون رو صدا میزنم تنها خودم رو خسته میکنم،چون هیچ صدایی در جوابم نمیاد.پله ها رو طی میکنم و در حالی که به راه روی ورودی خونه رسیدم از پشت سرم،درواقع از اشپزخونه صدای سرخ شدن غذا به گوشم رسید،با خودم گفتم حتما اون خدمتکار باید توی اشپزخونه مشغول پخت و پز باشه.
    میخواستم از اشپزخونه خارج بشم،اما تا صدای سرخ شدن غذا از پشت سر به گوش هام رسید ناخداگاه ایستادم و دستم رو از دستگیره در برداشتم.
    هرچند اون خدمت کار هم کار زیادی از دستش برنمیاد تا برام بکنه،اما برمیگردم و با قدم های اهسته به سمت اشپزخونه حرکت میکنم،اشپزخونه ی خونه ی سعید خیلی بزرگ هست تا پام رو داخل گذاشتم و وارد شدم.
    سعید رو از پشت سر دیدم که درحالی پیشبند اشپزی پوشیده جلوی اجاق گاز خونه ایستاده و یک ظرف توی دستش داره که از اون گوشت هایی رو بیرون میاره و داخل ماهیتابه میذاره و مشغول سرخ کردنشون میشه...
    درحالی که از ترس به روی تموم بدنم عرق سرد نشسته
    با قدم های اهسته از پشت سر بهش نزدیک تر میشم
    و کنار دستش می ایستم
    هنوز متوجه نشده من وارد اشپزخونه شدم و بغـ*ـل دستس ایستادم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    صورتش سرد و بی روح درست مثل یک مرده شده.
    گوشت هایی که ماهیتشون معلوم نیست رو داخل قابلمه انداخته و مشغول سرخ کردنشون هست،همواره من رو کنار خودش حس نمیکنه
    بهش نزدیک تر میشم و دست چپ خودم رو میذارم روی دست راستش که باهاش مشغول چیدن گوشت های بد شکله داخل قابلمه است.
    به قدری دستش سرد و یخ هست که کف دستم شروع به سوزش و تیر کشیدن میکنه.

    چشمـهام رو به سمت دستم میبرم و هنگامی که نگاهم رو اروم اروم بالا تر میبرم،متوجه میشم صورت سعید کامل به سمتم چرخیده و با چشم های گد و دور سیاه خودش به چشم هام خیره شده...
    فرصت زیادی برای فرار پیدا نکردم،تا خواستم برگردم و از دستش فرار بکنم
    صدای باز شدن در خونه به گوش هام رسید،سعید از پشت سر، دستش رو به سمت موهام پرتاب کرد و شروع به فشردن کرد به قدری فشرد که یک قسمتی ازش رو از ریشه کند،اما نتونست با استفاده از موهام متوقف بکنه و مانع بشه که از اشپزخونه خارج نشم.
    بالاخره بعد از اینکه از دستش نجات پیدا کردم در مرحله ی اول به روی جفت زانو هام افتادم ولی خیلی سریع با استفاده از کابینت اشپزخونه خودم رو بالا کشیدم و این بار قبل از اینکه سعید بهم نزد بشه بدون توجه به اسیب دیدگی غوزک پام از روی زمین بلند میشم و با
    یک جیغ از ته حنجره در حالی که جفت چشم هام رو بی اختیار بستم با حداکثر سرعت و چشم های بسته به سمت جلو میدوم
    صدای بسته شدن در هنگام دویدن چشم هام رو به حالت نیمه بازی هدایت کرد و مقدار کمی پلک هام رو از جلوی چشم هام کنار زد.

    همون قدر کافی بود تا بتونم ببینم چه کسی در رو باز و بسته کرده...سعید..دوباره سعید،اما این بار
    دیگه چیزی به جز یک اغوش گرم حس نکردم
    که داخلش ولــو شدم.
    مدتی بی منت،سعید اغوش گرمش رو بهم قرض داد و بدون حرفی تنها دست های گرمش رو به بدنم کشید و سرما رو از وجودم خارج کرد.
    با عجله من رو از اغوشش جدا کرد و دستی به روی صورتم کشید
    -چی شده عزیزم دزد اومده؟
    سرم رو به نشونه ی منفی بودن تکون میدم.
    از سر جاش بلند میشه و همزمان زیر دست من رو هم میگیره و بلند میکنه به سمت هال خونه میره به روی یکی از مبل ها مینشینم.
    -خیلی خوب بگو بیینم چی شده؟
    خودم رو از اغوشش جدا میکنم و کمی ازش فاصله میگیرم
    -لطفا فعلا حرف نزن،اصلا حالم خوب نیست
    -ولی...
    حرفش رو قطع میکنم.
    -لطفا سعید.
    دستم رو به روی صورتم میکشم و هرچه قدر سعی میکنم تصویر های وحشت ناکی که با جفت چشم هام دیدم رو از ذهنم پاک بکنم،پر رنگ تر میشه و روح روانم تیر میکشه.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    ***********
    - خیلی وحشت ناک بود،نمیتونی تصورش رو بکنی!
    دست هاش رو میبره لای موهاش و اهی از ته سـ*ـینه اش میکشه
    -عزیزم خیالاتی شدی،استراحت بکن حتما خوب میشی
    نگاهش رو از من برداشت و اماده شد که از روی صندلی بلند بشه
    در حالی که روی تخت خواب دراز کشیدم
    و دست سعید رو در دست دارم،کمی دستش رو میفشارم و با خواهش میگم
    -لطفا تنهام نذار،لطفا..

    یک بار چشم هاش رو باز بسته میکنه،سپس دست دیگریش رو میذاره روی گره دستمون و سرش رو بدون کلامی تکون میده.
    -سعید دوست ندارم دیگه تنها بشم،من میترسم،خواهش میکنم.

    تا به حال انقدر چهره ی سعید رو جدی و متفکر ندیده بودم اما قبل از اینکه اون چیزی بگه من میگم
    -اون خانوم خدمتکار هم خیلی رفتار عجیبی داشت مدت ها فقط بهم خیره شده بود و بعد از اینکه اون کابوس رو دیدم هیچ عکس والعملی در مقابل جیغ و داد های من نشون نداد،انگار که اصلا توی این خونه نباشه.
    در حالی که به یک نقطه خیره شده و دستش رو به نشونه ی فکر کردن زیر چونه اش گذاشته سرش رو اروم تکون میده.
    -اون خانوم چه شکلی بود؟
    -منظورت چی هست؟
    -میخوام بدونم
    -اووم،پوستش سفید بود و کمی چاق،قدشم کوتاه بود،اصلا هم نفهمیدم کی از خونه خارج شد.
    موبایلش رو از جیبش بیرون میاره و شروع به شماره گیری میکنه
    -به کی زنگ میزنی این ساعت شب
    -به خانوم شیرین زاده.
    گوشی رو جواب میده.
    -سلام خانوم شیرین زاده،مگه قرار نبود شما فقط روز های فرد برای تمیز کردن خونه بیاید.
    -ولی دوست دخترم میگه گـه امروز شما رو توی خونه دیده،
    -یعنی شما امروز نیومده بودید برای تمیز کردن خونه؟
    -خیلی خوب ببخشید که این وقت شب زنگ زدم.
    گوشی رو قطع میکنه و با چهره ای که تا به حال انقدر سردرگم ندیده بودمش رو بهم میگه
    -گفت امروز من خونه ی شما نیمده بودم.
    -ولی من خودم دیدمش دیدی که خصوصیاتش رو هم درست گفتم.
    این هم که برای بار اول بود به خونت میام.
    -نمیدونم باید چی بگم،هم ترسیدم هم سردرگم هستم و هم خسته.
    ‌-لطفا امشب رو کنارم بمون.

    -اگه بهم قول بدی همین الان چشم هات رو ببندی و استراحت بکنی من هم کنارت میمونم.
    بعد از مدتی تجربه کردن ترس و وحشت بلاخره لبخند رضایتی به لب هام مینشینه و رو به سعید میگم
    -دوست دارم.
    -منم دوست دارم.
    دستی به روی صورتم میکشه و اروم میگه سعی بکن بخوابی.!
    اروم سرم رو تکون میدم و چشم هام رو میبندم...
    در کنار سعید ارامش خواستی دارم،میتونم نفس راحت بکشم و اروم به خواب فرو برم.
    بعد از چند دقیقه کم کم پلک هام سنیگن میشه ولی با این حال حظور سعید رو بالا سرم میفهمم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا