کامل شده رمان پرواز | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

این اولین رمانمه نظرتون درباره اش چیه؟

  • عالیه

    رای: 37 78.7%
  • خوبه

    رای: 5 10.6%
  • بدک نیست

    رای: 3 6.4%
  • افتضاحه

    رای: 2 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    47
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
تو دادگاه نشسته بودم و منتظر اومدن قاضی، با اومدن قاضی همه بلند شدن همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد قاضی با صدای بلند خوند:
-دادگاه منوچهر کیانی رو به اعدام محکوم میکند، همسرش خانوم کیانا کیانی محکوم به حبس ابد هستن و پسرش آرسام کیانی به سی سال زندان...
در ادامه با چیزی که قاضی گفت چشمام گرد شد.
-و بعد از دوره‌ی زندان، به ترکیه تبعید میشه. بعد محکم و بلند گفت:
-ختم جلسه.
و بعد دفترش رو بست، هنوز مونده بودم چجوری آرسام رو با اون دست زخمیش(آرسام رگش رو زده بود بچه‌اس دیگه) آورده بودن دادگاه! حالا زخم شمشیر نخورده که، باید بدتر از اینا سرش بیاد، از دادگاه بیرون اومدم، یه حس آرامش داشتم، یهو یکی زد پشت کمرم، رو کردم سمت طرف، آرمین بود.
-خسته نباشی آبجی.
لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی خوشحالم آرمین، انتقامم رو گرفتم، روح مامان و بابام حالا در آسایشن.
لپم رو کشید، محکم زدم رو دستش که گفت:
-نزن دختر، اگه زنم بفهمه منو می‌زنی تو رو میکشه.
خندیدم و رو بهش گفتم:
-آرمین بریم خونه.
-بریم که من رو کشتی.
خندیدم و باهاش به طرف ماشینش رفتم، سوار ماشین شدم و پیش به سوی خونه خودمون.
*******
وارد خونه شدم، مامان رو دیدم که با نگرانی پاهاش رو تکون می‌داد، با ورودم بلند شد و گفت:
-چی شد؟
لبخندی زدم و رفتم نزدیکش، بغلش کردم و گفتم:
-به لطف شما و بابا تونستم انتقامم رو بگیرم ممنونم مامان، ممنونم.
-دخترم ما که کاری نکردیم.
-نه مامان این رو نگو
خلاصه بعد کلی ور زدن نه یعنی حرف زدن شب رو به صبح رسوندیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    مامان: ترانه، ترانه دخترم بیا.
    سریع و با دو خودم رو رسوندم پایین و گفتم:
    -جانم مامان؟
    مامان: دخترم زود برو، بیچاره سونیا دم در منتظره.
    -چشم الان، فعلا بای.
    کفشم رو دم در پوشیدم و ازخونه بیرون رفتم، ماشین سونیا رو دیدم که بیرون ایستاده به سمت ماشین رفتم و سوار شدم که پشت سر هم و با حرص گفت:
    -چرا این قدر طولش دادی؟ چرا؟ ها؟ چرا؟
    لبخندی زدم و با آرامش گفتم:
    -داشتم لباس می پوشیدم.
    سونیا ماشین رو روشن کرد و زیرلب گفت:
    -حیف که این دفعه ماشینت خرابه.
    و بعد دیگه چیزی نگفت، آخی ماشینم، آرمین بیشعور زده خرابش کرده، ماشین سونیا به راه افتاد و منم سکوت کردم
    ***
    رسیدیم محل مورد نظر، جایی که قرار بود منوچهر رو اعدام کنن، به شدت استرس گرفته بودم، عرق کرده بودم، می‌ترسیدم، تا حالا اعدام شدن کسی رو ندیده بودم، ولی الان میخواستم ببینم فقط به خاطر اون انتقام.
    سونیا-ترانه چت شده؟ چرا رنگت پریده؟
    یعنی اینقدر ضایع شدم که سونیا هم فهمید، رو بهش گفتم:
    -چیزی نیست.
    -نه من که می‌دونم یه چیزی هست.
    و بعد ادامه داد:
    -بیا بریم خونه ترانه.
    -نه سونی من هجده سال منتظر...
    بس کن ترانه، اینقدر به خودت تلقین نکن که سنگدلی و باید اعدام یه آدم رو ببینی.
    -من مجبور...
    سونیا داد زد:
    -د میگم مجبور نیستی.
    تا حالا داد زدن سونیا رو ندیده بودم، سکوت کردم یه جورایی راست می‌گفت سونیا نفس عمیقی کشید و گفت:
    -بریم خونه؟
    چشم‌هامو بستم یکم شک داشتم، اما بعد با اطمینان گفتم:
    -بریم
    سونیا لبخندی زد و گفت:
    -ایول داری تری.
    -می‌دونم.
    -بچه پرو.
    ماشین رو روشن کرد و از اون محوطه خارج شدیم رو بهش گفتم:
    -سونی نرو خونه.
    -چرا؟
    -برو عمارت کیانی ها.
    سونیا با تعجب گفت:
    -چرا؟
    -زدی رو کانال چرا؟ هر چی من میگم میگه چرا!
    -چرا خب میخوای بری خونه کیانی ها؟
    -خب میخوام ببینمشون
    سونیا-حمید که اون جا نیست
    برگشتم سمتش که تا میخوره بزنمش که خندید و گفت:
    -یعنی نمی‌خوای بری حمید رو ببینی؟
    چشم غره ی توپی بهش رفتم که گفت:
    -اها نمی‌خوای حمید رو ببینی.
    -سونی میری یا نه؟
    -باشه نزن.
    به سمت خونه کیانی ها رفت و من هم در سکوت نظاره‌گر بودم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    فصل دهم(آخر): امید و ناامیدی
    رسیدیم خونه کیانی ها، راستش رو بگم ترسیدم، ترس از عکس العملشون، از ماشین پیاده شدم بدون وجود اون سه نفر عمارت عوض نشده، هنوز همون بود به سمت در عمارت رفتم جالبیش این بود که جلوی در هیچ نگهبانی نبود، وارد عمارت شدم، مثل قبل هیچ خدمتکار یا هیچ کس دیگه‌ای این جا نبود لبخندی زدم، انگار بقیه خوشحال شدن، به سمت در عمارت رفتم و در زدم، در باز شد و ایرسا تو آستانه در قرار گرفت، لب باز کردم و گفت:
    -مهمون نمی‌خوای؟
    لبخندی زد و گفت:
    -اگه تو باشی چرا که نه.
    بعد محکم بغلم کرد، خب خدا رو شکر این یکی که چیزی نگفت، یهو صدای سونیا اومد که گفت:
    -بسه دیگه، چهار ساعته هم رو بغـ*ـل کردین، بابا دو تا عاشق هم اینقدر هم رو بغـ*ـل نمی‌کنن.
    از ایرسا جدا شدم که سونیا با لبخند پیروز مندانه‌ای اومد و ایستاد کنارم، رو به ایرسا گفتم:
    -ایشون دوستم و زن داداش آینده‌ام سونیا هستن.
    و رو به سونیا گفتم:
    -ایشون هم ایرساست، می‌شناسی که؟
    سونیا اَدام رو در آورد و با تشر گفت:
    -خوبه که گفتی و گرنه نمی‌شناختمش.
    و دستش رو دراز کرد روبروی ایرسا و گفت:
    -خوشبختم.
    ایرسا هم دستش رو گذاشت تو دست سونیا و گفت:
    -همچنین.
    از روی شال گوش‌های سونیا رو گرفتم و گفتم:
    -که دو تا عاشق هم اینقدر هم رو بغـ*ـل نمیکنن؟ ها؟ صبر کن هر وقت عروسی کردی میام خونه‌ات می‌شینم، نمی‌ذارم بیشتر از چهارساعت پیش آرمین باشی.
    سونیا دستم رو از روی گوشش برداشت و با ترس گفت:
    -واقعا میای؟
    با این حرفش خنده‌ی من و ایرسا همزمان با هم رفت بالا، سونیا که داشت از فضولی می‌مُرد رو به ایرسا گفت:
    -ما رو دعوت نمی‌کنی بیایم تو خونه؟
    ایرسا لبخندی زد و گفت:
    -چرا چرا بفرمائین داخل.
    و ما رو به خونه دعوت کرد، وارد خونه شدم خونه تغییر چندانی نکرده بود، رو به ایرسا گفتم:
    -میگم ایرسا خاله و مادربزرگ کجا هستن؟
    -تو اتاقاشون، می‌دونی کجاست دیگه؟
    -آره می‌دونم.
    -خب دیگه تو برو پیش اونا، من و سونیا هم می‌شینیم و حرف می‌زنیم.
    و خودش خندید چشم‌هامو تنگ کردم و گفتم:
    -باشه حتما.
    و به سمت اتاق مادربزرگ رفتم قلبم تند تند می‌کوبید، خیلی از عکس العملش می‌ترسیدم، به اتاقش رسیدم، نفس عمیقی کشیدم و در زدم، مادربزرگ پرسید:
    -کیه؟
    -منم مادربزرگ.
    -بیا تو دخترم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    در رو باز کردم، هنوز همونطور بود، دستاش رو از هم باز کرد، خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم، بغض کرده بودم و اما اشک‌هام رو نگه داشته بودم، مادربزرگ دست رو موهام کشید و گفت:
    -چرا نفهمیدم؟
    من رو از خودش جدا کرد و تو چشم‌هام زل زد و دوباره گفت:
    -چرا نفهمیدم؟
    لبخندی زدم، مادربزرگ میون اون همه اشک لبخندی زد.
    -من رو می‌بخشین؟
    چشم‌هاش پر از سوال شد، لب زد:
    -واسه چی؟
    -واسه اینکه بهتون نگفتم کی‌ام، واسه اینکه پسرتـ...
    نذاشت حرفم کامل بشه و گفت:
    -در مورد پسرم که ازت ممنونم.
    و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    -ولی درباره‌ی اینکه بهم نگفتی کی هستی باید تنبیه‌ات کنم.
    و بعد خندید، منم خندیدم یهو در اتاق باز شد، خاله سریع اومد داخل و گفت:
    -مامان جون حمید گفت...
    چشمش که به من افتاد حرفش نصفه موند، لبخندی زد و گفت:
    -اِ دخترم تو هم اینجایی؟
    انگار کسی تو این خونه ناراحت نبود، بلکه همه خوشحال بودن، بلند شدم نزدیک خاله رفتم و با خاله دست دادم که بغلم کرد و گفت:
    -ازت ممنونم.
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم ،خبری از منا نبود و من هم نخواستم خبری ازش بگیرم، دلم می‌خواست زندگی همینطور آروم بمونه .
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «یک ماه بعد»
    تو اتاقم تو اداره نشسته بودم سرم رو گرفته بودم میون دستام، این پرونده لعنتی هیچ جور حل نمی‌شد. اووف صدای پیامک گوشیم بلند شد، گوشیم رو بی‌حوصله برداشتم و پیام رو باز کردم، یه شماره ناشناس بود!
    -سلام ترانه، خوبی؟ کارت دارم، ساعت شش عصر بیا عمارت ،ایرسا.
    ابروهام ناخودآگاه بالا رفت! ایرسا با من چه کار داشت؟! اون هم تو اون عمارت! لابد یه کاری داشت دیگه، بهش پیام دادم:
    -باشه میام.
    موبایلم رو خاموش کردم و دوباره سرم رو گذاشتم رو میز، وایسا ببینم! ساعت چنده؟! نگاهی به ساعت انداختم، نه! ساعت پنج بود، سریع بلند شدم تا برم به عمارت.
    ***
    دقیقا ساعت شش رسیدم عمارت، من نمی‌دونم آخه این ایرسا چه مرگشه؟! خب کارش رو تو همون پیام می‌گفت دیگه! در عمارت رو باز کردم و به در خونه نزدیک شدم، در نیمه باز بود، در خونه رو به ارومی هول دادم، کل خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود یعنی چی؟! نکنه برق رفته! تو اون تاریکی نمی‌دونستم کلید برق کجاست! پاورچین پاورچین جلو رفتم تا اینکه نور کمی از یه گوشه‌ی سالن توجه من رو جلب کرد، به اون سمت رفتم، از چیزی که دیدم چشم‌هام گرد شد! این چی بود آخه؟! جلو رفتم کنار میز ایستادم یه کیک وسط میز بود و دور تا دورش پر بود از شمع، یه کاغذ کوچیک هم کنار کیک بود، کاغذ رو برداشتم و خوندم:
    -غافلگیری جالبی بود مگه نه؟ راستش من از ایرسا خواستم که بهت پیام بده، الان متعجبی که من کی‌ام! اینش اصلا مهم نیست فقط یه چیز مهمه، چیزی که به خاطرش تو رو به اینجا کشوندم، راستش یه چیز مهم هست که می‌خوام بهت بگم، چیزی که سال‌هاست دلم می‌خواد بگم، من میخوام بگم که...
    -که دوستت دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    ***
    با تعجب به سمت صدا برگشتم، نامه از دستم افتاد، زیر لب و به زور گفتم:
    -حمید؟
    لبخندی زد و بهم نزدیک شد، اما من همون جا بی‌حرکت ایستاده بودم، توانایی هضمش رو نداشتم، اون گفت که دوستم داره! هنوز نمی‌تونستم باور کنم! به حمید خیره شدم، زیرلب گفت:
    -دوستت دارم ترانه.
    یه قطره اشک از چشم‌هام چکید و بعدش پست سر هم اشک‌هام سرازیر شدن، چشم‌های حمید نگران شد، مضطرب پرسید:
    -تو من رو دوست نداری؟
    میون اشکم لبخندی زدم و بهش گفتم:
    -عاشقتم حمید.
    چشماش نورانی شد خنده‌ی بلندی سر داد، یهو لامپ‌ها روشن شد و پشت سرش صدای دست زدن اومد، اشک‎هام رو پاک کردم و به آدم‌های اطرافم چشم دوختم، همه بودن.
    آرمین: میگم آقا حمید، من همین جور خشک و خالی خواهرم رو بهت نمیدم.
    حمید خندید و چیزی نگفت .
    ایرسا: میگم داداش حمید نمی‌خوای به ما کیک بدی؟ به قرآن گشنمه.
    همه خندیدن اون هم از ته دل، سونیا به سمت ضبط رفت، این ضبط رو کی آوردن؟ بی‌خیال بابا، ضبط روشن شد، یه آهنگ تو کل خونه پخش شد، خونه فضای جالبی پیدا کرده بود.
    یه لحظه دستامو بگیر یه لحظه حرفامو بفهم
    یه لحظه چشماتو ببند
    دیگه کنارتم ببین دیگه کنارتم نترس
    دیگه کنارتم بخند
    حستو بهم نشون بده
    نترس از هیچی عشقه من
    *حمید بهم خیره شد و با آهنگ زیرلب خوند:
    من که نیومدم برم اگه قرار باشه یه روز
    پا بذارم رو رویاهام به خاطر تو حاضرم
    من عاشقه توام نترس من عاشقه توام هنوز
    من عاشقه توام ببین یه لحظه چشماتو ببند
    یه لحظه دستامو بگیر یه لحظه پیشه من بشین
    من عاشقه توام نترس
    من عاشقه توام هنوز
    من عاشقه توام ببین
    یه لحظه چشماتو ببند
    یه لحظه دستامو بگیر
    یه لحظه پیشه من بشین
    هر جا که شک کردی بهم
    از همه میبرم که تو احساسه آرامش کنی
    حرفاتو میزنی بهم
    حرفامو میخورم که تو احساسه آرامش کنی
    یه لحظه تکیه کن بهم
    بدونه بغضو واهمه بدونه ترسو دلهره
    این آدمی که پیشته دیگه ازت نمیگذره
    دیگه ازت نمیبره
    من عاشقه توام نترس من عاشقه توام هنوز
    من عاشقه توام ببین یه لحظه چشماتو ببند
    یه لحظه دستامو بگیر یه لحظه پیشه من بشین
    من عاشقه توام نترس
    من عاشقه توام هنوز
    من عاشقه توام ببین
    یه لحظه چشماتو ببند
    یه لحظه دستامو بگیر
    یه لحظه پیشه من بشین
    «آهنگ آرامش از آمین»
    بهم خیره شد و لب زد:
    -دوستت دارم.
    متقابلا لبخندی زدم و زیرلب گفتم:
    -اگه قرار باشه بین دوست داشتن تو و نفس کشیدن یکی رو انتخاب کنم از آخرین نفسم استفاده میکنم تا بهت بگم دوستت دارم.

    "پایان"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    سخنی با خواننده:
    این رمان...چه منطقی بود چه نبود...چه اشکالات زیادی داشت...چه نداشت...تموم شد...اما یک چیز به من دلگرمی داد و هنوز هم میده...وجود دوستان عزیزی که در طی این رمان من را همراهی کردند...دوستانی که تشکر و مثبت دادن...نقد کردن و از همه مهم تر این که بودند...بودند و با بودنشون این رمان رو به ثمره رسوندند...یه عذر خواهی هم بدهکارم اگه پایان رمان به هر دلیلی قشنگ نبود...به هر حال این رمان اولین رمان من بود و ایرادهایی هم داشت که به نظرم برای اولین نوشته طبیعیه ولی خب من تمام سعیم رو میکنم که در رمان های بعدیم کارهای قوی تری رو ارائه بدم... در هر حال با تشکر از اینکه وقت گذاشتید و رمان من رو خوندید.

    «فائزه.ا»
    96/1/22
    ساعت 11:20 دقیقه ی ظهر
     
    آخرین ویرایش:

    Narges ...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/21
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    805
    امتیاز
    368
    خسته نباشید موفق باشید...
     

    ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    downloadfile_5.jpeg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا