خدمتکار شانه بالا انداخت و کنار کشید؛ هامین به رویم نیشخند زد و پشت خدمتکار به سمت راهرو به راه افتاد. نگاهی از پشت به قد و بالایش انداختم، باید اعتراف میکردم که با آن کت و شلوار نوک مدادی واقعا جذاب شده بود. نیشگونی از ران پایم گرفتم تا این افکار مسخره را از خود دور کنم و وقتی به خودم آمدم از من خیلی فاصله گرفته بود. با قدمهای بلند خودم را به او رساندم نفس زنان با او هم قدم شدم. نگاهی به صورتم انداخت و با سر به پشت سرش اشاره کرد.
-پشت سرم باش.
چشم هایم را فراخ کردم و لحظهای از حرکت ایستادم و دوباره به راه افتادم.
-اون وقت چرا؟
لبهای باریکش کج شدند؛ لعنتی از این حالت صورتش بیزار بودم!
-چون تو خدمتکار منی.
همین! توضیح بیشتری لازم نبود تا مشخص کند که تو در حدی نیستی که با من هم قدم بشوی. خون خونم را میخورد، دلم میخواست یک پاسخ دندان شکن به حرفش بدهم، این دفعه پای غرورم وسط بود نه دخترانگیام. دندان روی هم ساییدم تا خواستم زبانم را بجنبانم صدای همهمهای در گوشم پیچید. سرم را به اطراف چرخاندم با دیدن جمعیتی که در سالنی مجلل و پر نور جمع شده بودند، در خودم کز کردم؛ همیشه با جمعیت زیاد مشکل داشتم اعتماد به نفسم را از من میگرفت. از طرفی بیشتر میهمان ها توجهشان به طرف ما جلب شده بود؛ البته دلیلش مردی بود که با فاصله دو قدم جلوتر از من مغرورانه ایستاده بود و اطرافش را با زیرکی خاصی میپایید. صدای مردی میانسال مرا از حالت تدافعی که از درون گرفته بودم خارج کرد. به سمتش برگشتم مرد و بانوی زیبا و البته جا افتادهای که دستش را روی بازوی او حلقه کرد بود رو برویمان با لباسهای رسمی و سنگینی ایستاده بودند. مرد به رسم خوش آمدگویی دستش را دراز کرد.
-سلام هامین جان، واقعا از این که میبینم دعوت ما رو قبول کردی خوشحالم پسرم.
هامین بی آن که حتی کوچکترین انعطافی به آن صورت بی روحش بدهد، دست دراز شدهی مرد را فشرد و در پاسخ به خوش آمد گویی گرم آن زن تنها سری تکان داد. واقعا خودشیفته باید جلوی این مرد تعظیم میکرد از بس عنق، روی اعصاب و خودپسند بود! مرد به سمت من چرخید و سر تاپایم برانداز کرد.
-شما خودت رو معرفی نمیکنی دخترم؟ از دوستان هامین جان هستی؟
لبخند کج و کولهای زدم تا خواستم لب باز کنم، هامین جای زبان قفل شدهی مرا گرفت.
-این دختر خدمتکارمه.
احساس میکردم یک سطل آب یخ روی تن گر گرفتهام خالی کردهاند، حال به غیر از نگاههای حیرت زده روی من، کمی تحقیر هم چاشنی صورتشان شده بود. خدایا از دست این مرد به چه کسی پناه ببرم؟ مرد که از مکالمات رد و بدل شده بینشان متوجه شدم مهرابی نام دارد؛ اشارهای به قسمت شمالی سالن کرد.
-همایون جان خیلی وقته منتظرته.
نگاهم روی همایون و چشمهای تیزبینش قفل شد، تیزی چشم هایش مرا نشانه گرفته بودند و درحالی که یک دستش به دور کمر شهین حلقه شده بود و از پیپش کام میگرفت؛ چشمک ریزی حوالهام کرد. دست هایم ناخودآگاه مشت شدند و چقدر دلم میخواست آن چشم های دریده اش را از کاسه بیرون بیاورم؛ هامین که به آن سمت رفت من هم پشت سرش راه افتادم. همایون با سرخوشی سرپا ایستاد و به گرمی هامین را به آغـ*ـوش کشید.
-چطوری پسر؟
-پشت سرم باش.
چشم هایم را فراخ کردم و لحظهای از حرکت ایستادم و دوباره به راه افتادم.
-اون وقت چرا؟
لبهای باریکش کج شدند؛ لعنتی از این حالت صورتش بیزار بودم!
-چون تو خدمتکار منی.
همین! توضیح بیشتری لازم نبود تا مشخص کند که تو در حدی نیستی که با من هم قدم بشوی. خون خونم را میخورد، دلم میخواست یک پاسخ دندان شکن به حرفش بدهم، این دفعه پای غرورم وسط بود نه دخترانگیام. دندان روی هم ساییدم تا خواستم زبانم را بجنبانم صدای همهمهای در گوشم پیچید. سرم را به اطراف چرخاندم با دیدن جمعیتی که در سالنی مجلل و پر نور جمع شده بودند، در خودم کز کردم؛ همیشه با جمعیت زیاد مشکل داشتم اعتماد به نفسم را از من میگرفت. از طرفی بیشتر میهمان ها توجهشان به طرف ما جلب شده بود؛ البته دلیلش مردی بود که با فاصله دو قدم جلوتر از من مغرورانه ایستاده بود و اطرافش را با زیرکی خاصی میپایید. صدای مردی میانسال مرا از حالت تدافعی که از درون گرفته بودم خارج کرد. به سمتش برگشتم مرد و بانوی زیبا و البته جا افتادهای که دستش را روی بازوی او حلقه کرد بود رو برویمان با لباسهای رسمی و سنگینی ایستاده بودند. مرد به رسم خوش آمدگویی دستش را دراز کرد.
-سلام هامین جان، واقعا از این که میبینم دعوت ما رو قبول کردی خوشحالم پسرم.
هامین بی آن که حتی کوچکترین انعطافی به آن صورت بی روحش بدهد، دست دراز شدهی مرد را فشرد و در پاسخ به خوش آمد گویی گرم آن زن تنها سری تکان داد. واقعا خودشیفته باید جلوی این مرد تعظیم میکرد از بس عنق، روی اعصاب و خودپسند بود! مرد به سمت من چرخید و سر تاپایم برانداز کرد.
-شما خودت رو معرفی نمیکنی دخترم؟ از دوستان هامین جان هستی؟
لبخند کج و کولهای زدم تا خواستم لب باز کنم، هامین جای زبان قفل شدهی مرا گرفت.
-این دختر خدمتکارمه.
احساس میکردم یک سطل آب یخ روی تن گر گرفتهام خالی کردهاند، حال به غیر از نگاههای حیرت زده روی من، کمی تحقیر هم چاشنی صورتشان شده بود. خدایا از دست این مرد به چه کسی پناه ببرم؟ مرد که از مکالمات رد و بدل شده بینشان متوجه شدم مهرابی نام دارد؛ اشارهای به قسمت شمالی سالن کرد.
-همایون جان خیلی وقته منتظرته.
نگاهم روی همایون و چشمهای تیزبینش قفل شد، تیزی چشم هایش مرا نشانه گرفته بودند و درحالی که یک دستش به دور کمر شهین حلقه شده بود و از پیپش کام میگرفت؛ چشمک ریزی حوالهام کرد. دست هایم ناخودآگاه مشت شدند و چقدر دلم میخواست آن چشم های دریده اش را از کاسه بیرون بیاورم؛ هامین که به آن سمت رفت من هم پشت سرش راه افتادم. همایون با سرخوشی سرپا ایستاد و به گرمی هامین را به آغـ*ـوش کشید.
-چطوری پسر؟