کامل شده رمان عصیان دل | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

بنظرتون داستان جذابه؟

  • بله

    رای: 30 90.9%
  • خیر

    رای: 3 9.1%

  • مجموع رای دهندگان
    33
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
خدمتکار شانه بالا انداخت و کنار کشید؛ هامین به رویم نیشخند زد و پشت خدمتکار به سمت راهرو به راه افتاد. نگاهی از پشت به قد و بالایش انداختم، باید اعتراف می‌کردم که با آن کت و شلوار نوک مدادی واقعا جذاب شده بود. نیشگونی از ران پایم گرفتم تا این افکار مسخره‌ را از خود دور کنم و وقتی به خودم آمدم از من خیلی فاصله گرفته بود. با قدم‌های بلند خودم را به او رساندم نفس زنان با او هم قدم شدم. نگاهی به صورتم انداخت و با سر به پشت سرش اشاره کرد.
-پشت سرم باش.
چشم هایم را فراخ کردم و لحظه‌ای از حرکت ایستادم و دوباره به راه افتادم.
-اون وقت چرا؟
لبهای باریکش کج شدند؛ لعنتی از این حالت صورتش بیزار بودم!
-چون تو خدمتکار منی.
همین! توضیح بیشتری لازم نبود تا مشخص کند که تو در حدی نیستی که با من هم قدم بشوی. خون خونم را می‌خورد، دلم می‌خواست یک پاسخ دندان شکن به حرفش بدهم، این دفعه پای غرورم وسط بود نه دخترانگی‌ام. دندان روی هم ساییدم تا خواستم زبانم را بجنبانم صدای همهمه‌ای در گوشم پیچید. سرم را به اطراف چرخاندم با دیدن جمعیتی که در سالنی مجلل و پر نور جمع شده‌ بودند، در خودم کز کردم؛ همیشه با جمعیت زیاد مشکل داشتم اعتماد به نفسم را از من می‌گرفت. از طرفی بیشتر میهمان ها توجه‌شان به طرف ما جلب شده بود؛ البته دلیلش مردی بود که با فاصله دو قدم جلوتر از من مغرورانه ایستاده بود و اطرافش را با زیرکی خاصی می‌پایید. صدای مردی میانسال مرا از حالت تدافعی که از درون گرفته بودم خارج کرد. به سمتش برگشتم مرد و بانوی زیبا و البته جا افتاده‌ای که دستش را روی بازوی او حلقه کرد بود رو برویمان با لباس‌های رسمی و سنگینی ایستاده بودند. مرد به رسم خوش آمدگویی دستش را دراز کرد.
-سلام هامین جان، واقعا از این که می‌بینم دعوت ما رو قبول کردی خوشحالم پسرم.
هامین بی آن که حتی کوچک‌ترین انعطافی به آن صورت بی روحش بدهد، دست دراز شده‌ی مرد را فشرد و در پاسخ به خوش آمد گویی گرم آن زن تنها سری تکان داد. واقعا خودشیفته باید جلوی این مرد تعظیم می‌کرد از بس عنق، روی اعصاب و خودپسند بود! مرد به سمت من چرخید و سر تاپایم برانداز کرد.
-شما خودت رو معرفی نمی‌کنی دخترم؟ از دوستان هامین جان هستی؟
لبخند کج و کوله‌ای زدم تا خواستم لب باز کنم، هامین جای زبان قفل شده‌ی مرا گرفت.
-این دختر خدمتکارمه.
احساس می‌کردم یک سطل آب یخ روی تن گر گرفته‌ام خالی کرده‌اند، حال به غیر از نگاه‌های حیرت زده روی من، کمی تحقیر هم چاشنی صورتشان شده بود. خدایا از دست این مرد به چه کسی پناه ببرم؟ مرد که از مکالمات رد و بدل شده بینشان متوجه شدم مهرابی نام دارد؛ اشاره‌ای به قسمت شمالی سالن کرد.
-همایون جان خیلی وقته منتظرته.
نگاهم روی همایون و چشم‌های تیزبینش قفل شد، تیزی چشم هایش مرا نشانه گرفته بودند و درحالی که یک دستش به دور کمر شهین حلقه شده بود و از پیپش کام می‌گرفت؛ چشمک ریزی حواله‌ام کرد. دست هایم ناخودآگاه مشت شدند و چقدر دلم می‌خواست آن چشم های دریده اش را از کاسه بیرون بیاورم؛ هامین که به آن سمت رفت من هم پشت سرش راه افتادم. همایون با سرخوشی سرپا ایستاد و به گرمی هامین را به آغـ*ـوش کشید.
-چطوری پسر؟
 
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    هامین خودش را کنار کشید و روی مبل سه نفره‌ی سلطنتی جای گرفت.
    -بد نیستم.
    اشاره‌ کرد بنشینم؛ همایون با زرنگی مرا کنار خود نشاند و به چشم غره‌ی شهین هم توجه‌ای نشان نداد. شهین لبخند پهنی تحویل هامین داد، از کنار همایون برخاست و روی دسته‌ی مبل کنار او نشست؛ با عشـ*ـوه‌ ی تهوع آوری طره‌ای از موهای شرابی‌اش را به دور انگشت اشاره اش چرخاند و با آن بازی کرد.
    -هامین جان هیچ معلومه کجایی؟
    این روزها اصلا نمی‌شه پیدات کرد. هامین با خشم او که داشت زیاده روی می‌کرد را پس زد ولی شهین از رو نرفت؛ تابی به موهای عـریـ*ـان و شلاقی‌اش داد.
    -دلت می‌خواد اون وسط یه چرخی بزنیم عزیزم؟
    بعد اشاره‌ای به جوان هایی که وسط مجلس در کنار هم مشغول تکان دادن خود بودند، اشاره کرد. واقعا از سنش خجالت نمی‌کشید؟! آخر او را چه به مرد جوانی مثل هامین؟ اگر آن عمل‌های زیبایی نبودند که حال باید سنش را از چین و چروک افتاده بر صورتش تشخیص می‌دادم. هامین با خونسردی نگاهش را از او گرفت.
    -فکر نمی‌کنی از سنت گذشته؟
    می‌ترسم یه وقت مهره‌های کمرت جا به جا بشن. با انگشت شستم گوشه‌ی لبم را لمس کردم و به سختی جلوی خنده ام را گرفتم. پوست شهین در چند صدم ثانیه با سرخی رنگ گوجه برابری کرد؛ همین پاسخ دندان شکن هامین باعث شد از کنار او برخیزد و طرف دیگر همایون را برای نشستن انتخاب کند. حال هامین سمت چپ من، همایون و شهین هم سمت راستم را اشغال کرده بودند. کاش دیوار یا صخره‌ای مقابلم بود تا سرم را به آن می‌کوبیدم؛ آخر خوشبختی بیشتر از این می‌خواست پاچه‌ام را بگیرد؟ چه سخاوتی! بین چند آدم خلفکار و قاچاقچی جای بسیار خوبی برای مراوده کردن بود.

    راوی:

    نور سالن کم شد سر و صدای زیادی در محیطش پیچید. سرش را به طرفی که نگاه‌ها را خیره کرده بود؛ چرخاند با دیدن سوزان که لباس فاخری به تن داشت و خرامان میان جمعیت تشویق کننده قدم برمی‌داشت ،پوزخندی روی لبش شکل گرفت. زیبایی‌اش واقعا تحسین برانگیز بود. البته نه برای اویی که زن‌ها به چشمش نمی‌آمدند. سوزان دامن لباس بلند و نقره‌ای رنگی که به تن داشت را به دست گرفته و با لبخند با میهمان‌ها خوش و بش می‌کرد. نگاهش را از روی او برداشت ولی با دیدن چهره‌ی شگفت زده‌ی فرشته که نگاهش میخ سوزان بود، این دفعه خنده‌اش گرفت. ناخودآگاه از زبان فرشته جمله‌ای بیرون آمد.
    -فه تبارک الله احسن الخالقین! چقدر این دختره نازه.
    با صدای هامین به خودش آمد و سرش را به سمت او چرخاند؛ مثل همیشه داشت با نگاهی پر تمسخر نگاهش می کرد.
    -نکنه واقعا تو مشکل داری؟
    ابروهایش متعجب بالا پریدند.
    -چی؟
    نامحسوس اشاره‌ کرد به همان سمتی که سوزان ایستاده بود.
    -زیادی غرق بودی.
    از نگاه خاص هامین پی به ماجرا برد؛ او زمزمه‌هایش را شنیده بود!
    -مگه چیه؟ همه داشتن نگاه می‌کردن؛ یعنی می‌خوای بگی خودت بهش خیره نشدی؟
    خودش هم نمی‌دانست با چه جرأتی این سوال را پرسیده‌ است.
    -من توی اون دختر هیچ چیز خیره کننده‌ای نمی‌بینم.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    صورتش جدی بود و نگاه یخ زده اش جدی‌تر، فرشته دستش را در هوا چرخاند و در پاسخ سکوت کرد؛ گویی می‌خواست بگوید از یک تکه یخ بیشتر از این توقع ندارد. همایون و شهین خیلی وقت بود که در جمع هم سن و سال‌هایشان مشغول گفتمان بودند. کمی آن طرف‌تر وقتی نگاه کهربایی و همچون آتش سوزان روی هامین نشست. قلبش از خوشی زیاد مالش رفت با قدم‌های سریعی خودش را به او رساند، هامین برخلاف میلی باتنی‌اش از جا برخاست.
    -اوه! هامین باورم نمی‌شه دعوتم رو پذیرفتی؛ واقعا خوش‌حالم کردی.
    نگاهش که روی فرشته نشست؛ متعجب به او نگریست.
    -من شما رو می‌شناسم؟
    فرشته دستی به شالش کشید و نیم نگاهی به هامین انداخت منتظر بود تا او معرفی‌اش کند. سوزان بی‌طاقت به هامین نگاه کرد تا پاسخ سوالش را از او بگیرد.
    -هامین؟
    هامین برخاست و رو به رویش ایستاد.
    -خدمتکارمه!
    و با این حرف باز هم به جان فرشته آتش زد؛ نمی‌دانست همین کلمه باعث شده تا او چندین و چند بار در افکارش به روش‌های مختلف او را به سزای حرفی که زده محاکمه کند. صورت سوزان با شنیدن حرف هامین درخشید و او را با خود به سمت وسط مجلس کشاند، لحظه‌ ای وقتی درست وسط جمعیت پنهان شده بودند، نگاهش تحقیر آمیز روی فرشته نشست.
    -هامین جان من هیچ نمی‌فهمم چرا خدمتکارت رو با خودت به جشن تولد من آوردی؟!
    هامین بی‌میل نگاهی به صورت آرایش شده‌اش انداخت، شاید هر مرد دیگری بود، محصور این همه زیبایی و لوندی این دختر می‌شد.
    -کارهای من به خودم مربوطه.
    دست‌های دخترک از لحن سرد او یخ زدند لبخند کم جانی زد.
    -اوه، متوجه ام!
    بعد لبخند اغواکننده‌ای زد و سرش را کج کرد، موهای خرمایی‌اش در هوا به شکل خیره کننده ای در هوا چرخ زدند طوری که نگاه هر بیننده ای را مسخ خود نگه می داشتند ولی هامین باز هم با همان نگاه تهی اش تنها سرش را کنار کشید که مبادا ذزه ای به او برخورد کنند. .
    -اصلا بی‌خیال، امشب واقعا خوش تیپ شدی‌ها.
    وقتی هیچ عکس العملی در میمیک صورت مرد مقابلش ندید، لبخندش رنگ باخت و از حرکت ایستاد.
    -نظرت درمورد نوشیدنی چیه؟
    دستش را بالا برد و به خدمه‌ای که داشت از کنارشان رد می‌شد، اشاره کرد تا نزدیک بیاید. خدمتکار سینی را جلوی‌شان گرفت و سوزان دو لیوان برداشت و یکی را به سمت هامین گرفت. هامین جام را از دستش گرفت. سوزان در پرت کردن حواس واقعا قهار بود اما این مرد سنگی بیدی نبود که با این بادها بلزرد؛ از او جدا شد و از جمعیتی که اطرافشان بودند فاصله گرفت، سوزان‌ هم به دنبال او روانه شد، هامین جام را روی کانتر گوشه‌ی سالن گذاشت. سوزان با دلخوری به جام پر- که بدجور در ذوق می‌زد- نگاه کرد.
    -حداقل دستم رو پس نمی‌زدی.
    چشم هایش به رو به رو خیره بودند و سوزان مسیر نگاهش را گرفت به پنجره بزرگ و سراسری رسید. لبخند خبیثی روی لبش شکل گرفت.
    -نظرت چیه بریم بیرون؟
    هامین دستی به پشت گردنش کشید، باید این دختر زبان نفهم را از سرش باز می‌کرد.
    -الان سرت داغه نمی‌فهمی چی می‌گی یا خودت رو به همه اینطور عرضه می‌کنی؟
    سوزان لحظه‌ای گنگ به چشم های تیره‌اش زل زد بعد صورتش چنان برافروخته شد که با آن همه آرایش، باز هم ارغوانی شدن پوستش محسوس به چشم می‌خورد. لیوان را با عصبانیت روی کانتر کوبید و به او پشت کرد و در چشم به هم زدنی در سیل جمعیت ناپدید شد. سری به نشانه‌ی تأسف تکان داد، این روزها دختری که نجابت داشته باشد اصلا به چشمش نمی‌خورد! همان گوشه ایستاد و تنها چشم‌های معصوم هانای عزیزش را به خاطر آورد یادش می‌آمد روزی که با کوله باری از خستگی کلید در قفل در خانه پدری‌اش فرو برد؛ در که باز شد با دیدن صحنه رو به رویش لحظه‌ای خشک سر جایش ایستاد. محمد خیلی سریع دستش را از دور کمر هانا باز کرد و با لبخندی که کمی هول‌زدگی یا شاید خشم درش دیده می‌شد از کنار هانا- که روی تاب گوشه‌ی حیاط نشسته بود- برخاست و به سمت هامین آمد و به گرمی با او احوال پرسی کرد ولی نگاه هامین روی صورت شرمگین هانا ثابت مانده بود؛ هانای عزیزش کی آنقدر بزرگ شده بود؟! محمد از بین دندان‌های چفت شده‌اش با او صحبت ‌کرد.
    -خیلی خوب، چرا اینطور نگاهش می‌کنی؛ دیوونه نمی‌بینی آب شده؟
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    چشم غره‌ای به او رفت و بعد به سمت هانا قدم برداشت و روی سر او را با محبت بوسید و با قدم‌های بلند داخل خانه شد. دو هفته‌ از نامزدی‌ هانا با محمد گذشته بود، هانایی که خودش بزرگ کرده بود به زودی با رخت سفید عروسی از خانه می‌رفت. دردانه‌اش داشت عروس می‌شد؟ چنگی بین موهای پرپشتش زد، چیزی راه نفسش را بسته بود. دستش را ماساژ وار روی سیب گلویش کشید که صدای هانا باعث شد به خود بیاید. نگاهش روی صورت معصوم و شرمزده‌‌ی او که نشست دلش طاقت نیاورد حس می‌کرد عزیزش بغض دارد. هانا بی مقدمه حرفی زد که قلبش از حسی ناخوشایند، مچاله شد.
    -ببخشید داداش!
    از بابت چه آن طور معذب و خجالت زده بود؟ صدای معترض محمد آمد.
    -خانمی؟ چرا بغض کردی؟ خودم قول می‌دم وقتی این نره غول ازدواج کرد تلافی امروز رو سرش دربیاریم.
    بعد نگاهش شماتت بار روی هامین نشست؛ انگار می‌گفت چیزی بگو بگذار بغضش از بین برود.
    هامین بی مقدمه با قدم‌های محکمی خود را به هانا رساند و سرش را با مهربانی به آغـ*ـوش کشید.
    -بغضت رو نبینم خاله ریزه، نمی‌خوای یه چایی به من بدی خستگی از تنم بیرون بره؟
    هانا با خوشحالی از آغـ*ـوش هامین بیرون خزید حال که هامین از دستش ناراحت نبود، گویی در پوست خود نمی‌گنجید. بـ..وسـ..ـه‌ای پر محبت به گونه‌اش زد و سریع از جلوی چشمش ناپدید شد. با قرار گرفتن دستی جلوی نگاه خشکیده‌اش به روی جمعیتی که روبرویش درحال جولان دادن بودند، تکان سختی خورد، صورتش مثل همیشه با مرور گذشته پرغضب شده بود. چشم‌هایش را به مزاحم آشنایی دوخت که این روزها آسایش را برای او سلب کرده بود و با دیدن صورت نگران فرشته خشم لانه کرده در نگاهش چندین برابر شد.
    -چیه؟
    فرشته آب دهانش را به سختی قورت داد.
    -فکر کنم، حالت زیاد خوب نیست.
    او را از سر راهش کنار زد.
    -به تو ربطی نداره.
    سپس با قدم‌های بلندی از مقابلش گذشت، فرشته به دنبالش راه افتاد بی‌وقفه شروع به سوال پرسیدن کرد.
    -قرص‌هات رو خوردی؟ باز اسید معدت بالا زده بود؟ ممکنه حالت بد بشه؟ دیدم اون زهرماری رو برداشتی؛ چرا به فکر خودت نیستی؟
    به سمتش چرخید بازویش را اسیر انگشت‌های پر قدرت او شدند؛ طوری فشار داد که مطمئن بود جایشان کبود می‌شود.
    -یه بار بهت گفتم به تو ربطی نداره.
    فرشته دستش را با غیظ پس کشید.
    -باشه به من ربط نداره؛ اصلا من کی هستم که توی کارهای تو دخالت کنم؟
    بعد درحالی که زیر لب با ناراحتی غرولندی کرد و به جهت مخالف چرخید.
    -بیچاره من که برای تو عذاب وجدان گرفته ام.
    دستش را درون جیب شلوار پارچه‌ای خوش دوختی که به پا داشت؛ فرو برد.
    -هی، کجا می‌ری؟ دیر وقته برو حاضر شو برگردیم.
    فرشته بدون این که لحظه‌ای به سمت او بچرخد، شانه بالا انداخت و به سمت خروجی مسیرش را کج کرد تا مانتویی که در بدو ورود به این میهمانی به دست خدمتکار سپرده بود را تحویل بگیرد. هامین هم نزد مهرابی و خانواده‌اش بازگشت و با دادن کادوی تولد از آن‌ها خداحافظی کوتاهی کرد و اهمیتی به لب‌های لرزان و صورت پر بغض سوزان نداد.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    فرشته:

    روی تخت دراز کشیدم و به سقف سفید رو به رویم که چند کنده‌ کاری با ظراف روی آن به چشم می‌خورد، زل زدم این روزها احساسات ضد و نقیضی از بودن در این خانه گریبانم را گرفته بود که حالم را به طرز شگفت آوری دگرگون می‌کرد. روی پهلو چرخیدم در اتاق باز بود گرگی میان سالن بزرگ خانه مانند نگهبان رژه می‌رفت، چند باری سعی داشتم قوانین هامین را بشکنم و بالا بروم، ولی جلویم را گرفت؛ آخر خیلی دلم می‌خواست آنجا را ببینم. طوری به رویم غرید گویی اصلا مرا نمی‌شناسد کم مانده بود تکه پاره‌ام کند. گرگی بد! با چهره‌ای عبوس به او زل زدم. وقتی صدای در وردی آمد از جایم پریدم نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم هنوز تا آمدنش یک ساعت مانده بود. نکند اتفاقی افتاده است؟! برخاستم و محتاطانه به بیرون سرک کشیدم با دیدن مردی که هیچ شباهتی به هامین نداشت موهای تنم از ترس راست شدند. صورتش را دقیق بررسی کردم؛ نه! این موهای خرمایی و چشم های قهوه‌ای هیچ سنخیتی با آن مرد چشم و ابرو مشکی نداشتند.
    گرگی به سمتش دوید و من منتظر بودم روی او هم غرش کند ولی در کمال حیرت جلوی پایش نشست و دم تکان داد. مرد لبخند محوی به او زد و سرش را به نرمی نوازش کرد، گرگی لوس هم زبانش را درآورده بود و با سری کج شده به او نگاه می‌کرد؛ صدای مرد غریبه گیرا بود ولی نه به گرایی صدای هامین!
    -چطوری گرگی؟
    مرد دستش را از روی سر او برداشت و گرگی هم به رسم ادب سگی‌اش پارس کوتاهی کرد، به خودم جرأت دادم و از سنگرم بیرون آمدم؛ اگر گرگی با این مرد خوب بود یعنی شناخت کاملی از او داشت؛ پس ترسیدن در این لحظه واقعا مسخره به نظر می‌رسید. صدای سلام گفتنم رسا بود. مرد با شنیدن صدایم سرش را بلند کرد و شوکه شده به من چشم دوخت؛ گویی اصلا انتظار حضور کسی را در خانه نداشته است. نگاهی به گرگی و باز به من- که وسط هال خانه درست روبروی او ایستاده بودم- انداخت.
    -سلام خانم، من شما رو می‌شناسم؟
    دستی به گوشه‌ی شالم کشیدم و آن را روی سرم مرتب کردم، خودم را همانی معرفی کردم که هامین می‌خواست.
    -خدمتکار آقای امیریان هستم.
    ابروهای پرُ و مردانه‌اش بالا رفتند، نظری به سر تا پایم انداخت البته نگاهش مثل مردان دیگر نگاهش نه هیز بود و نه مانند هامین پرتمسخر، تنها یک نگاه عادی بود.
    -هامین چیزی نگفته بود!
    و زیر لب"عجیبه"ای زمزمه کرد. حال که میهمان هامین اینجا بود، من باید پذیرایی می‌کردم.
    -چای می‌خورید یا قهوه؟
    آستین‌های پلیور سرمه‌ای که به تن داشت را بالا داد و به سمت سرویس مبلمان قهوه‌ای که اغلب هامین آنجا می‌نشست رفت، لبخند کوچکی روی لب‌های باریکش نشاند.
    -چای لطفا، ممنون می‌شم.
    چه مودب! راهم را کج کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.
    -نه، انگار این آقا تومنی دو زار با بقیه این آدم‌ها فرق داره.
    چایی ساز را به برق زدم و پس از جوش آمدن آب چای را آماده کردم و استکانی چای در سینی گذاشتم. نمی‌دانم چرا آنقدر راحت بودم؛ انگار سال هاست که این مرد لم داده روی مبل جلوی تلوزیون خانه‌ی هامین را می‌شناسم. با سینی چای به هال خانه بازگشتم و زمانی که تعارفش کردم بدون نگاه به صورتم استکان را برداشت و تشکر کرد. نمی‌دانستم حال باید چه کنم کمی این پا و آن پا کردم. نگاهی سر،سری‌ به منی که پا در هوا مقابلش ایستاده بودم؛ انداخت.
    -راحت باشید؛ من منتظر هامین می‌مونم.
    لبخندی آسوده‌ای روی لبم نقش بست اول به سمت آشپزخانه رفتم تا سری به غذایم بزنم پس از آن راه اتاق را پیش گرفتم، وقتی وارد شدم در را کامل نبستم کنجکاو بودم که بدانم این مرد کیست که حتی کارت ورود به خانه‌ی هامین را هم دارد. انتظارم زیاد طول نکشید چون هامین هم مدتی بعد از راه رسید، گرگی را پی نخود سیاه فرستاد و خودش با میهمانش خوش و بش کرد. مطمئنا از حضورش اطلاع داشت وگرنه بعید می‌دانستم این آدم علاقه‌ای به سوپرایز شدن داشته باشد.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کمی خود را به در نزدیک کردم تا مکالمه‌شان را بشنوم.
    -محمد، اتفاقی افتاده؟
    ابروهایم بالا پریدند به گمانم اتفاقی افتاده بود.
    -نه، مگه باید اتفاقی بیفته که من به پسر عموی بی‌معرفتم سر بزنم؟
    قومی هم داشت این مرد؟ چرا صدایش آنقدر بی‌حوصله بود؛ یعنی حال دیدن اقوامش را هم نداشت؟ پس چطور مرا تحمل می‌کرد؟ خدا داند!
    از لای در سرکی کشیدم روبروی هم نشسته بودند، البته دیدی به جای من- که به کار شریف فضولی کردن مشغول بودم- نداشتند؛ برای همین خیالم راحت بود.
    -زنگ می‌زنی، بدون احوال پرسی بعدش با اون حال پریشون می‌گی باید من رو ببینی، حتی صبر نکردی بیام خونه خودت در رو باز می‌کنی میای داخل، انتظار داری حرفت رو باور کنم که برای سر زدن به من اینجایی؟
    صدای محمد نام کمی ناراحت شد.
    -خیلی خوب از این ناراحتی که بدون اجازه در خونه‌ات رو باز کردم؟ باشه‌، می‌خوای برم در بزنم اجازه ورود بگیرم جناب؟
    باز بی‌حوصله شد.
    -بشین محمد بچه شدی؟ یه کلام ازت پرسیدم مشکلی هست؟ چرا حرفت رو می‌پیچونی؟
    -من تسلیم، آره اومدنم به اینجا بی‌دلیل نیست ولی بهتره بریم بالا حرف بزنیم.
    هامین برای جواب دادن کمی مکث کرد؛ انگار می‌خواست حرفی که پشت جمله‌ی محمد بود را بفهمد. بی شک دلش نمی‌خواست از پشت پرده‌ی اسرارشان رو نمایی کند.
    -بریم بالا، ولی بدون اون موشی که بخواد اینجا جاسوس بازی دربیاره و حرف به گوش برسونه رو خودم از دنیا ساقطش می‌کنم.
    دستم روی چهارچوب در خشک شد و تنم یخ بست؛ بی شک منظورش من بودم! از لحن اخطار گونه‌ی‌ کسی که این جمله را به زبان آورده بود ترسیدم، حالم کمی ناخوش می‌زد؛ زانوهایم سست شده بودند. خود را به تخت رساندم و رویش پخش شدم، حرفش هنوز در گوشم زنگ می‌زد. به معنای واقعی وارفته بودم. هنوز به من اعتماد نداشت، البته حق داشت آخر او از خون من تشنه بود، هر وقت خانه می‌آمد از رفتارش می‌فهمیدم که به زور مرا تحمل می‌کند، دلیلی نداشت به این مزاحم که تنهایی‌اش را گرفته، اعتماد کند. راوی: داشت با دقت به حرف‌های محمد گوش می‌داد تا این که بالاخره او سکوت کرد.
    -هامین، حواست هست چی گفتم؟
    پای چپش را روی پای راستش انداخت و دست‌هایش را به عقب برد و تکیه گاه تنه‌اش روی تخت کرد. متفکر به محمد-که روی مبل مطالعه‌ی او با صورتی گرفته نشسته بود- نگاه کرد.
    -پس مدارک همایون دست مهرابی‌ هستن؟ یادم نمیاد دشمنی خاصی بین این دو نفر بوده باشه.
    محمد لبش را کج کرد با حالتی جدی به او نگریست.
    -چرا که نه؟ اونها سال‌هاست شریک تجاری هم هستن؛ ممکنه توی این مدت اتفاق خاصی باعث کینه ی مهرابی شده باشه.
    زبان روی لبش کشید، فکر مهرابی کلافه‌اش می‌کرد.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سوزان خوش خط و خال!
    -حالا چطور مطمئن بشیم؟ تو هم که می‌گی یه حدسه.
    -درسته من گفتم حدسه ولی دارم با شواهد بهت می‌گم، یه جورایی مطمئنم.
    نیشخند گوشه‌ی لبش محمد را عصبی می‌کرد.
    -دقیق حرف بزن؛ من وقت ندارم باز بیفتم دنبال حدس و گمان تو، این دختری که می‌بینی وبال گردنم شده هم حاصل حدس اون بابک احمقه.
    محمد دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفت؛ نگاهش سوءظن داشت.
    -بعدا درمورد این دختر خانم باید مفصل توضیح بدی.
    مکثی بین حرفش انداخت، نفس عمیقی کشید و بی‌توجه به هامین- که مقابلش گارد گرفته بود- شروع به حرف زدن کرد.
    -چند سال پیش مهرابی و همایون وارد یه معامله‌ی خیلی بزرگ می‌شن... نمیدونم از این موضوع خبر داری یا نه؟
    هنوز هیچ حسی کنجکاوی‌ای در صورتش نمی‌دید و از این حالت خنثی چهره‌اش به شدت کلافه می‌شد از این که نتواند توجه‌اش را به موضوعی جلب کند، احساس ناتوانی می‌کرد. بالاخره لب گشود.
    -این که اتفاق جدیدی نیست؛ می‌تونم بگم مهرابی سالی حداقل پنج معامله پرسود با همایون شریکه.
    لبخند غمگینی روی لب محمد نشست.
    -و اگر اون معامله‌ای که من دارم ازش حرف می‌زنم مربوط به پنج سال قبل باشه چی؟
    این دفعه رنگ نگاهش چیز دیگری بود؛ هاله‌ای از خشم و برق پیروزی در ژرفای سیاهی‌ آن چشم های سرد، دیده می‌شد.
    -پنج سال قبل؟
    سرش را به معنی تأیید تکان داد لحنش حزن آلود شده بود.
    -یه سود غیر قابل تصور از قاچاق عتیقه جات پشت این معامله بود ولی همایون با نامردی، تموم سود به دست اومده از اون همه عتیقه رو بالا کشید و بعدش بین مهرابی و همایون تا مدت‌ها شکرآب بود و تو نمی‌دونستی؛ چون اون موقع درگیر ثبت شرکتت بودی و به هیچی توجه نمی‌کردی، خدا می‌دونه همایون برای به دست آوردن اعتماد دوباره‌ی مهرابی چه بهای سنگینی پرداخته...
    حرفش در گلو شکست و هامین با چهره‌ای که خصم را به وضوح می‌شد درش دید، مشت می‌فشرد. خدا می‌دانست با چه دردی این غم را در سـ*ـینه خفه می‌کند. حال به غیر از همایون هدف دیگری در سیبل سلول‌های خاکستری مغزش نشانه گذاری شده بود؛ کیومرث مهرابی!
    -داری به چی فکر می‌کنی؟
    لبش را زیر دندان برد و سعی کرد موضوع بحث را عوض کند تا همین جا هم اطلاعات خوبی به دست آورده بود.
    -خوب حالا، دلیل دوم اومدنت به اینجا چیه؟
    به پشتی مبل تکیه داد، دست به سـ*ـینه به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد.
    -استعفا دادم.
    هامین با یک حرکت از جا پرید و متعجب به او چشم دوخت؛ صدایش گویی که از قعر چاهی بی انتها به گوش می‌رسید.
    -چی کار کردی؟!
    با دو به دست موهایش چنگ زد، صدایش به قلب زخم خورده‌ی هامین خش می‌کشید؛ زیرا این مرد را هیچگاه آن طور عاجز ندیده بود.
    -دیگه بریدم هامین، پنج ساله به هیچ جا نرسیدم پرونده رو از من گرفتن؛ سرهنگ با بی رحمی زل زد تو چشم‌هام و خواست که مدتی از کارم دور باشم؛ این یعنی چی؟ انگار پنج سال فقط برای هیچی دویدم، همین اطلاعات ناچیز هم به زور از زیر زبون مأمور جدید بیرون کشیدم.
    صدای محمد زیادی خسته بود.
    -حالا می‌خوای چی کار کنی؟
    برخاست با قدم‌های بی‌جانی خودش را به عکس قاب گرفته‌ی هانا-که روی پاتختی کنار تخت گذاشته شده بود- رساند آن را برداشت و صورت خندان او را با لطافت نوازش ‌کرد.
    -دارم می‌رم آمستردام!
    نگاه شگفت زده‌ی هامین- که داشت به سمتش می‌آمد- را نادیده گرفت و قاب عکس را سر جایش گذاشت. به سمت هامین- که حال درست پشت سر او ایستاده بود- چرخید و با کف دست به سر شانه‌ی او کوبید؛ سعی کرد قدری شوخی در لحنش بگنجاند.
    -صاحب خونه، این رسمشه که مهمون رو گرسنه نگه داری؟
    این را گفت و خواست از کنار هامین رد شود اما هنوز قدم از قدم برنداشته بود که بازویش اسیر دست هامین شد.
    -کی برمی‌گردی؟
    لبخند محمد بی رنگ و رو بود؛ انگار داشت نفس ‌های آخرش را می‌کشید.
    -دارم برای همیشه می‌رم!
    لب‌های نازکش از فشار زیاد خط مانند شدند، هاله‌ای تاریک صورتش را پوشانده بود.
    -هیچ حواست هست که داری جا می‌زنی؟! این نتیجه‌ی قولیه که به هانا دادی؟
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    اخم ریزی روی صورت محمد نشست.
    -کاری از دستم برنمیاد هامین، خودت شاهدی که توی این پنج سال لحظه‌‌ای از قولی که به اون دادم غافل نشدم ولی حالا که دیگه هیچی دست من نیست، نمی‌تونم اینجا بمونم هرجای این شهر لعنتی رو نگاه می‌کنم، خاطراتمون مثل خوره به جونم می‌افتن و انگار توی تک، تک پیاده روهای شهر داره قدم به قدم تعقیبم می‌کنه، انگار چشم‌هاش من رو مثل یه بی‌عرضه که هیچ کاری دستش برنمیاد می‌بینند.
    با دو دستش صورتش را پوشاند.
    -اینجا موندن دیگه کار من نیست.
    لحظه‌ای به همان حالت ایستاد بعد دست‌هایش را از روی صورتش برداشت و سرش را بلند کرد با هرجان کندنی بود لبخند همیشگی‌اش را روی لب نشاند تا بحث را عوض کند.
    -نمی‌خوای جریان این دختر خانمی که توی خونه‌ات زندگی می‌کنه رو برام تعریف کنی؟
    هامین بی‌توجه به سوالی که محمد پرسید ابروهایش را در هم کشید.
    -کِی؟ ... کی قراره بری؟
    محمد ضربه‌ای آرام با کف دست به شانه‌ی پهن او زد.
    -حواسم هست داری من رو یه جوری می‌پیچونی ولی اشکال نداره بالاخره می‌فهمم قضیه از کجا آب می‌خوره و این خانم اینجا چی کار داره.
    سپس با همان غم نهفته در عمق نگاهش هامین را شماتت کرد؛ انگار می‌دانست او دارد راه را با بی‌راهه اشتباه می‌گیرد.
    -همین امشب پرواز دارم.
    و سومین شوک آن روز را به هامین وارد کرد باورش نمی‌شد تنها عضو خانواده‌ای که مانند برادر برای لحظات تنهایی‌اش بود را به همین سادگی از دست می‌دهد و قرار است فرسنگ‌ها از هم فاصله بگیرند. با صدای بلند فرشته که از پایین می‌آمد هر دو از فکر بیرون آمدند.
    -آقای امیریان؟ غذا از دهن افتاد؛ زشته مهمون رو گرسنه نگه دارید!
    هامین هنوز هم این دخترک را نمی‌فهمید، لحظه‌ای رسمی حرف می‌زد و لحظه‌ای دیگر چنان صمیمی می‌شد که انگار سال‌ها است که او را می‌شناسد. جدیدا به او دستور هم می‌داد! محمد با خنده به صورت در هم رفته‌ی هامین چشم دوخت و بعد بازوی او را کشید و با هم از اتاق خارج شدند.
    -بیا بریم راست می‌گـه دیگه، روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
    همین که از پاگرد پایین آمدند، فرشته را دیدند که دست به کمر منتظر آن‌ها است. هامین چشم غره‌ای وحشتناک به او رفت.
    -چه خبره شده که صدای قشنگت رو انداختی روی سرت فکر کردی با دوتا آدم کر طرفی؟
    محمد سرش را به راست چرخاند و با تعجب به صورت برافروخته‌ی او نگاه کرد.
    -هامین؟!...
    ولی هامین نگذاشت او حرفی که می‌خواست را بزند، دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا برد و مستقیم با همان نگاه عصبی به فرشته- که سر به زیر روبروی آن‌ها ایستاده بود- چشم دوخت.
    -یه لحظه صبر کن ببینم این خانم اینجا رو با چاله میدون اشتباه گرفته که اینطوری سر و صدا راه انداخته؟
    فرشته حق به جانب سرش را بلند کرد و پس از نیم نگاهی به محمد که هاج و واج به هامین زل زده بود به سمت هامین چرخید.
    -نخیر جناب، من اینجا رو با هیچ جای دیگه‌ای اشتباه نگرفته‌ام ولی چند بار صداتون زدم که متوجه نشدید مجبور شدم صدام رو یکم بلند کنم.
    -یه باره بگو کر شده بودم.
    فرشته با بی‌قیدی شانه بالا انداخت.
    -اون رو دیگه من تشخیص نمی‌دم باید به یه متخصص گوش، حلق و بینی خودتون رو نشون بدید.
    محمد دستش را مشت کرد و جلوی دهانش گرفته تا صدای خنده‌اش بلند نشود ولی نتوانست جلوی چشم‌هایش که گویی قهقهه می‌زدند را بگیرد. هامین از دست حاضر جوابی فرشته به حدی عصبانی بود که دلش می‌خولست او را همان موقع از خانه بیرون کند.
    -بالاخره یه روزی جواب تموم این خوش زبونی‌هات رو کف دستت می‌ذارم.
    فرشته نمایشی چشم‌هایش را درید و با حالتی ترسیده به او نگاه کرد.
    -وای خدا چقدر ترسیدم.
    هامین با خشم به سمت فرشته خیز برداشت که محمد بین راه او را گرفت و مانع از حرکتش شد.
    -ای بابا بسه، تا کی‌ می خواید ادامه بدید؟
    سعی می‌کرد جدی باشد ولی نمی‌توانست جلوی لبخند پهنی که صورتش را پوشانده بود را بگیرد. هامین سعی کرد او را کنار بزند ولی محمد با نگاهی شماتت بار از او خواست تا آرام بگیرد.
    -حسابت رو می‌رسم دختره‌ی چموش من و تو که تنها می‌‌شیم.
    محمد همان طور که هامین را با خود به سمت میز غذا می‌کشید به طرف فرشته- که یک گوشه دست به سـ*ـینه به رفتن آن‌ها نگاه میکرد- برگشت.
    -خانم این هامین ما فقط یکم هارت و پورتش زیاده؛ شما نگران نباش و تا دلت می‌خواد اذیتش کن.
    هامین عصبی بازویش را از دست محمد بیرون کشید و یکی از صندلی ها را بیرون آورد و روی آن نشست.
    -من نمی‌دونم تو شریک دزدی یا رفیق قافله؟
    محمد با شیطنتی که مدت‌ها آن‌ را به فراموشی سپرده بود چشمکی به او زد.
    -تو که در جریانی من هیچ وقت با دزدها شریک نمی‌شم.
    فرشته لب‌هایش را بهم فشرد بعد از روزها بالاخره لبخندی واقعی هرچند کوتاه روی لبش نشست این میهمان تازه وارد عجیب به دلش نشسته بود، در دل آرزو می‌کرد که کاش برای همیشه آنجا بماند تا بلکه بتواند جلوی این مرد مستبد را بگیرد.
    نگاه خیره‌اش را از آن دو گرفت، عقب چرخید و به سمت اتاق رفت تا آن‌ها را تنها بگذارد. هامین گویی آن شب خود چند ساله اش را کنار گذاشته بود و می خواست آن شب را با چهره ای که سالها به فراموشی سپرده بودش؛ بگذراند ولی جای خالی کسی در بین جمع دو نفره شان به وضوح به چشم می خورد، حتی محمد هم این را احساس می کرد که گـه گاهی با سکوت های معنی دار در خود فرو می رفت؛ چطور می توانست چهره ی دوست داشتنی هانا را از پس پلک های خسته اش پاک کند؟ گاهی هامین به این فکر می کرد که آیا این مرد می تواند روزی خواهرش را فراموش کند و یک زندگی عادی را برای خودش بسازد؟ این بی رحمی نبود که پنج سال برای عشق از دست رفته اش زندگی برایش زهر شده بود؟ فقط خدا می دانست بیشتر از آن که از نبود دردانه اش غمگین باشد، دلش یرای این مرد زخم خورده می سوخت؛ آیا زندگی در جایی که هیچ خاطره ای از هانا در آن وجود نداشت می توانست قلب سوخته ی او را تسکین دهد؟ این افکار تا زمانی که با محمد از خانه خارج شدند و مسیر فرودگاه را پیش گرفتند ادامه داشتند.
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    محمد سخت او را به خود فشرد صدایش گرفته و دلتنگ به نظر می رسید.
    -دلم برات تنگ می‌شه.
    بعد کنارش کشید ولی هنوز دست هایش بازو‌های عضله‌ای هامین را به چنگ کشیده بودند.
    -مراقب خودت باش.
    سپس اخمی چاشنی صورتش کرد.
    -دور دختر مهرابی رو هم خط بکش!
    از این که محمد آنقدر خوب او را می‌شناخت، کمی ناراحت بود. نفس عمیقی کشید.
    -من فقط اون مدارک رو می‌خوام؛ برام فرقی نداره از چه راهی به دستشون بیارم.
    لبخند محوی روی لب‌های محمد شکل گرفت.
    -اون یه دختره هامین، ارزش نداره که با دلش بازی کنی.
    چهره‌اش سخت و بی نفوذ شد، پوزخندی روی لبش شکل گرفت که قلب محمد را سخت مچاله کرد.
    -برام مهم نیست او دخترِ همون آشغالیه که عزیز من رو...
    با یادآوری آنچه به سرشان گذشته بود، خون در رگ‌های هر دو مرد منجمد شد.
    -تاوانش رو پس می‌ده.
    نصیحت‌های محمد نمی‌توانست قلبِ سوخته ی هامین را تسکین دهد، تنها بار دیگر از او خداحافظی کرد و میان جمعیت حاضر در سالن بزرگ فرودگاه ناپدید شد. هامین نگاهش را از مسیر رفته ی محمد گرفت و با سرعت از سالن فرودگاه خارج شد. به سمت ماشین که در پارکینگ بود رفت و همین که خواست درآن را باز کند موبایش زنگ خورد نگاهی با شماره ی ناشناس انداخت با تردید صفحه ی آن را لمس کرد.
    -الو!
    صدای پر ناز سوزان را به سرعت شناخت.
    -الو هامین جان؟
    چه خوب که طعمه‌اش خود پیش قدم شده بود ولی سعی کرد کمی گیج نشان بدهد.
    -بله؟ من شما رو می‌شناسم؟
    حال صدای سوزان با دلخوری به گوشش می‌رسید.
    -هامین منم سوزان به همین زودی فراموش کردی؟
    در دل به دخترک پوزخند زد اگر جرعه‌ای غرور در وجودش بود دیگر حتی نام هامین را به زبان نمی‌آورد.
    -اه تویی؟ یکم سرم شلوغه برای همین شک داشتم.
    -خیلی خوب، می‌بخشمت ولی شرط داره.
    این دفعه پوزخندش واضح شد؛ کی طلب بخشش کرده بود که خود خبر نداشت؟ این دختر را رها می‌کرد همین طور سر خود می‌تاخت.
    خط اخم بین ابروهایش عمق بیشتری گرفت و با نگاه خط ممتدهای روی جاده را دنبال می کرد.
    -می‌شنوم.
    صدای سوزان پر از ذوق شد گویی در آسمان ها سیر می کرد.
    -زنگ زده بودم برای شام دعوتت کنم تو که میای مگه نه؟
    شام دو نفره؟ خوب بله ترجیح می‌داد، شبش را کنار طعمه اش بگذراند؛ هرچند روی اعصاب بود ولی برای پیشبرد اهدافی که در سر می پروراند، می توانست چند ساعتی این دخترک را تحمل کند.
    -کجا؟
    احساس می‌کرد سوزان تا مرز غش کردن رفته است.
    -توی عمارت خودمون، بابا خیلی مشتاقه دیداردوباره با تو هست.
    چه خوب که برنامه‌اش خود به خود داشت جور می‌شد، اینطور که پیش می رفت همه چیز به زودی به انتها می رسید. پس از پاسخی کوتاه به سوزان تماس را قطع کرد و سریع به سمت آپارتمانش راه افتاد. تا وقت شام زمان زیادی نمانده بود از طرفی عمارت مهرابی از برج محل اقامت او فاصله ی زیادی داشت. با سرعت به خانه برگشت نیرویی دوچندان برای به زمین زدن دشمنان خونی اش گرفته بود.
    هنوز پاگرد را طی نکرده بود که صدای فرشته متوقفش کرد متعجب سرجایش لخظه‌ای ایستاد. او داشت با چه کسی صحبت می‌کرد؟ مگر کسی به غیر از آن دختر در خانه حضور داشت؟ سعی کرد قدم‌هایش را بی صدا بردارد تا ببیند در خانه اش چه اتفاقی درحال وقوع است؛ خود را به اتاق او رساند و پشت در نیمه باز ایستاد و سرکی کوتاه به داخل کشید.
    -لگد زدم به بخت خودم می‌دونی اصلا وقتی نگاهم می‌کرد کم مونده بود قلب از توی چشم هاش بیرون بزنه؛ آقا ، خوشتیپ و مهربون تازه پولدار هم بود. ولی منه بخت برگشته از اول هم شانس نداشتم، خواهرش بدجور باهام پدرکشتگی داشت یه دعوای حسابی باهاش راه انداختم و بعدش هم که دیگه کلا همه چیز به هم ریخت و مامان گفت حق نداری برگردی. البته نه که بگم منم حسی بهش داشتم‌ها نه! ولی کور شه اون خواهر عفریته‌اش تنها خواستگار درست حسابی که داشتم همین بود....
    کم مانده بود از خنده منفجر شود خودش هم نمی‌دانست چگونه می‌تواند قهقهه نزند واقعا این دختر باعث خنده‌اش می‌شد؛ این یکی دیگر آخر لودگی بود.
    در را به آرامی هل داد و وارد اتاق شد؛ فرشته رو به روی گرگی زانوانش را بغـ*ـل زده و هنوز برایش وراجی می‌کرد. با تک سرفه ی هامین فرشته وحشت زده از جایش مانند فنر پرید و به سمت او برگشت وقتی هامین را دید با ترس دستش را روی قفسه ی سـ*ـینه اش گذاشت.
    -اون در رو برای چی گذاشتن؟
    هامین خونسرد نگاهش را روی موهای لَخت او چرخاند.
    -اونقدر حواست پرت حرف زدن بود که در هم می شکوندم باز متوجه نمی‌شدی.
    چهره‌ ی فرشته به سرخی گرایید؛ این بار به خاطر خجالت از حرف هایی که داشت میزد آن طور پشت سر هم رنگ عوض می کرد.
    صدایش با کمی لرزش به گوشش رسید.
    -چی شنیدی؟
    دلش می‌خواست خنده‌اش را رها کند ولی جلوی خود را گرفت اما کمی گوشه چشم هایش چین خوردند.
    -حالا این داماد خوشتیپِ مهربون اسمش چیه؟
    فرشته نگاه شرمگینش را پایی برد و معذب دستی به سرش کشید که تازه متوجه ی برهنگی‌ آن شد و با سرعت شالش را که روی شانه‌اش افتاده بود را سر کرد. گونه های سفیدش دوباره رنگ خون به خود گرفتند.
    -کارتون درست نبود هم فالگوش وایسادن هم بی اجازه وارد شدن؛ من باید این چیزها رو بهتون یاد بدم؟!
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با دو قدم بلند خود را به او رساند سرش را خم کرد و به تیله های لرزان دخترک خیره شد.
    -ببین دخترجون اینجا خونه ی منه هر وقت به هر نقطه‌ای از اینجا دلم بخواد می‌رم. شب و روزش فرقی نداره؛ چون اینجا متعلق به منه ، نه تو و نه هیچ کس دیگه ای نمی‌تونه به من بگه چی کار کنم چی کار نکنم شیرفهم شدی؟
    نگاه فرشته رنگ گستاخی به خود گرفت و با قدمی خود را از او که زیادی نزدیک ایستاده بود دور کرد و عطر نفس گیرش را پس زد تا بتواند روی رفتارش تسلط کافی داشته باشد.
    -برای من مهم نیست این خونه شیش دونگش به نام توإ ولی من به یه چیز‌هایی مقیدم برام محرم و نامحرم مهمه لطفا این رو توی گوشت فرو کن.
    هامین دست به سـ*ـینه شد شد و باز هم خط کج گوشه ی لبش حس تحقیر را در فرشته زنده کرد.
    -اونوقت توی اون قید و بندی که تو داری مثل پسرها تو خیابون‌ها جولون دادن و همخونه یه مرد مجرد بودن هیچ مانعی نداره؟
    فرشته سـ*ـینه سپر کرد با اطمینان خاطر حرف هایش را روی زبان آورد.
    -از من هیچ خطایی سر نزده وقتی مثل پسرها می‌گشتم کسی حتی یه تار موی من رو ندید و این که الان اینجام اختیاری نیست این تو بودی که خواستی من اینجا باشم وگرنه من مرگ هزارباره رو به توی این خونه بودن و تحقیر شدن هر روزه ام ترجیح می دم ولی این رو یادت باشه که من از خودم مطمئنم و هیچ خطایی ازم سر نمی‌ زنه؛ نکنه تو از خودت مطمئن نیستی؟
    واقعا نمی دانست با چه جرأتی این حرف را به زبان رانده ولی وقتی به خود آمد آن وقت متوجه شد که چه گندی زده است. هامین از این حرف او چنان جوش آورد و چهره‌اش دگرگون شد که فرشته لحظه‌ای وحشت زده به صورت خشمگین‌ او چشم دوخت و در دل هزار با به زبان افسار گسیخته ی خود لعنت فرستاد. هامین تهدید آمیز قدمی به جلو برداشت و فرشته همان را با قدمی به عقب باز هم فاصله انداخت. چشم در چشم یک دیگر آنقدر این پا پیش گذاشتن و پس کشیدن را ادامه دادند تا اینکه پای فرشته به لبه ی تخت گیر کرد و آنقدر از سقوط ناگهانی‌اش حیران بود که ناخودآگاه دستش را بند یقه ی پیراهن مردانه هامین کرد و به پشت روی تخت افتاد و هامین‌ هم غافلگیر شد با او کشیده شد. بهت زده به یک دیگر خیره شدند گویی زمان همانجا از حرکت بازمانده بود. هیچ صدایی جز قلب هایی که ضربان گرفته بودند به گوش نمی‌رسید.
    -این که از پیش تعیین شده نبود؟ بود؟
    فرشته با این حرفش به خود آمد سریع با یک حرکت او را چرخاند و زانویش را زیر گلوی او گذاشت.
    - همین الان حرفت رو پس بگیر!
    هامین شوکه لحظه‌ای از حرکت فرز او حیرت زده ماند ولی بعد خیلی سریع به خود آمد و مچ دست های فرشته را گرفت و باز هم جایشان را با هم عوض کردند با نگاهی که حال رنگ شیطنت به خود گرفته بود در زمردی پر خشم چشم های فرشته نگریست.
    -تو از قصد این کار رو کردی چرا می‌خوای انکارش کنی؟ هان؟ می‌تونم حتی بگم هدفت از بهم ریختن اعصاب من همین بود.
    نجوا کنان در حالی که از وحشت لانه کرد در نگاه دخترک غرق خوشی شده بود، سرش را پایین تر برد.
    -بهت حق می‌دم؛ گذشتن از جذابیت‌های من برای هر دختری مشکله.
    فرشته روی اجزای صورت او دقیق شد شاید این اولین بار بود که به مردی آنقدر دقیق نظر می‌انداخت و در دل اعتراف کرد جذابیت هامین واقعا نفس را می‌تواند بند بیاورد ولی خیلی سریع به خود مسلط شد شروع به تقلا کرد.
    -ولم کن!
    تو هیچ هم جذاب نیستی پسره ی از خود راضی.
    مگر می‌توانست دستهایش را از حصار قوی انگشتان هامین خارج کند. هامین در سکوت بی حرف به اویی که برای رهایی دست و پا می‌زد زل زد؛ گویی اولین بار است که او را جلوی چشم خود می‌بیند. فرشته از حواس پرتی‌اش استفاده کرد و او را پس زد و از روی تخت پایین پرید.
    -بار آخرت باشه به من نزدیک می‌شی.
    عصبی و تا حدی کلافه نشان می داد. هامین با حرصی آمیخته به شرارت به سرتا پایش نظری انداخت.
    - اون وقت اگر بخوام بهت نزدیک بشم چی؟
    دندان روی هم سایید و با نگاهی طوفانی به نگاه سنگین او خیره شد.
    -اون وقت ساکت نمی‌شینم. تو انگار من رو دست کم گرفتی!
    مچ دستش را بالا آورد و نظری به عقربه های ساعت استیلش انداخت.
    -حیف که فعلا قرار مهمی دارم وگرنه نشونت می‌دادم خط و نشون کشیدن واسه من چه عواقبی داره.
    سپس عقب گرد کرد و او را پشت سر گذاشت هنوز از درگاه خارج نشده بود که صدای فرشته به گوشش رسید.
    -تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی من بهت اجازه نمی‌دم.
    قدم‌هایش شل شدند و در آخر با کمی درنگ به طرفش چرخید نگاهی به صورت عصیانگر دختر رو به رویش انداخت که با غضب انگشت هایش را مشت می کرد. در یک تصمیم آنی قدم به سمتش رفت و بازوهایش را اسیر چنگال‌هایش کرد لبخند کجی روی لب نشاند از آن‌هایی که سالی یک مرتبه روی صورتش خودنمایی می‌کردند. نگاه پرنفوذش را روی اجزای صورت متعجب او گرداند و پس از مکثی کوتاه او را رها کرد و چشمکی شیطانی زد.
    -چرا اتفاقا من هر غلطی دلم بخواد می‌تونم بکنم.
    این دفعه آنقدر سریع از نظر ناپدید شد که تنها مهر داغی که چانه ی فرشته را در حرارت خود می‌سوزاند و خاکستر می‌کرد همینطور خنکای رایحه دلپذیرش ردی باقی نگذاشت. دستی به یقه ی لباسش کشید، دانه های عرق به وضوح روی پیشانی اش به چشم می خوردند تا به حال با چنین وضعی دست و پنجه نرم نکرده بود. وقتی در ماشین قرار گرفت تازه متوجه شد که همان لباس های قبلی را به تن دارد ولی آنقدر کلافه بود که بی توجه استارت زد و پایش را روی گاز فشرد و به سرعت از برج دور شد. زمانی که وارد عمارت مهرابی شد با استقبال گرم او و خانواده اش وارد ساختمان شدند؛ سوزان حسابی به خود رسیده بود و شاید هرمردی به جز هامین روبرویش قرار می گرفت نمی توانست لحظه ای چهره ی خیر کننده و چشم هایش که انعکاسی زیبا از چهلچراغ های منزل پدری اش بودند، لحظه ای چشم بگیرد ولی او بی توجه نسبت به سوزان و دیوارهای آیینه کاری شده و تزیینات چشمگیری که سرتاسر ساختمان را پوشانده بودند به همراه مهرابی قدم برمی داشت در این بین تنها دلش به حال همسر ساده دل مهرابی می سوخت که او را به یاد مادر مهربانش می انداخت؛ زن بیچاره هیچ کدام از کارهای حیوانی همسرش خبر نداشت و سال ها بود که فکر می کرد مهرابی به عشق او هم که شده دست از کارهای خلافش برداشته است. وارد سالن پذیرایی که شدند با دیدن مردی جوان که روی مبلی سه نفره ی سلطنتی نشسته بود و ورود آن ها را تماشا می کرد، اخمی روی صورتش نشست؛ به او که با نزدیک شدن آن ها از جایش برخاسته بود نگریست با صدای مهرابی نگاه از چشم های شکلاتی‌اش گرفت و به سمت مهرابی- که داشت او را معرفی می‌کرد- چرخید.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا