کامل شده رمان به رنگ خاکستر | SAJEDEH8569 کاربرانجمن نگاه دانلود

قلم رمان من را در چه حدی می دونید؟

  • عالی

    رای: 29 63.0%
  • خوب

    رای: 10 21.7%
  • متوسط

    رای: 6 13.0%
  • ضعیف

    رای: 1 2.2%

  • مجموع رای دهندگان
    46
وضعیت
موضوع بسته شده است.

SAJEDEH8569

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/09/05
ارسالی ها
148
امتیاز واکنش
4,847
امتیاز
416
محل سکونت
ازتهران
من:
_ حالا چی شده بود مگه؟

شهاب اخم کرد و چیزی نگفت ؛ به سامان نگاه کردم و منتظر جواب شدم ، سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.
مانی:
_ شهاب چی شده بود؟

شهاب با عصبانیت گفت:
_ ول کن مانی حوصله ندارم.
مانی جدی گفت:
_ اگه لازم نبود ازت نمی پرسیدم.
شهاب با عصبانیت شروع کرد به توضیح دادن:
_ وقتی رفتیم دنبالشون شیوا رو دیدم که تو بغـ*ـل یه پسره وایساده بود ؛ داشتن سلفی می گرفتن ؛ پسرم داشت د*س*ت*م*ا*ل*ی*ش می کرد ؛ ما روکه سریع شمارش و تو جیب شیوا انداخت و رفت.

سامان با اخم گفت :

_ دوستاشم داشتن خواهرام و شیما رو اذیت می کردن! ول خب آدمای شجاعی نبودن با دیدن ما رفتن.
کسی چیزی نمی گفت ؛ همه ساکت به آتیش خیره شده بودن.
من:
_ اِمم ؛ میتونم یه چیزی بگم شهاب؟
منتظر نگام کرد ؛ هنوزم اخماش تو هم بود.

من:
_ ببخشید نمی خواستم فضولی کنم ولی احساس کردم که باید اینا رو بهت بگم؛ خب قبول داری که شیوا لجبازه؟
سرش و به علامت تایید تکون داد.
من:
_ نمی گم کار اشتباهی کردی که دعواش کردی ولی بهتره یکم باهاش منطقی برخورد کنی ؛ اگه بهش زور بگی اونم لجبازی می کنه.
شهاب از لای دندونای کلید شدش گفت:

_ بهتره که نکنه بد می بینیه.
من:
_ نه شهاب اشتباه تو اینجاس ، دادات و زدی ، بنظرم کار درستی بود چون شیوا بابد ساکت می شد ؛ ولی حالا برو منطقی باهاش حرف بزن اون هنوز قانع نشده.

سری تکون داد و گفت:
_ بمونه برای بعدا ؛ الان برم ، تا می خوره می زنمش ؛ اعصابم خورده.

هاکان داد زد:
_ نفله ها دارین چیکار می کنین؟ یه جوجه سیخ زدن انقد وقت می بره؟
شهیاد با یه سینی جوجه و شهراد با یه پلاستیک نون و یه سبد تو دستش به سمتمون اومدن ؛
بعد از اینکه جوجه ها درست شدن ، شهراد برای چادر دخترا غذا برد بقیم مشغول خوردن شدیم.
بعد از دعوا انگار همه حالشون یه جورایی گرفته بود ؛ دخترا که تو چادرشون خوابیده بودن ؛ ماهان و هاکانم به چادرشون رفتن ؛ شهابم به چادرش رفت ؛ شهراد و شهیادم بعد از شستن ظرفا و ... به چادر شهاب رفتن.
منم همچنان کنار مانی نشسته بودم ؛ خوشم میاد هیشکی شب بخیر نگفت ، یعنی این ادبشون از پهنا تو حلقم!
داشتم فکر می کردم یه دونه چادر بیشتر نمونده و فقط من و مانی موندیم این یعنی اینکه...
بله بله! ما باید با هم تو یه چادر بخوابیم؟؟؟!!!!

من:
_ مانی؟!!
همونطور که به آتیش خیره بود گفت:
_ هووممم؟؟؟!!
هوم و درررد!
من:
_ من کجا بخوابم؟؟!!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    با لبخند گفت:
    _ رو سر من! خب تو چادر باید بخوابی دیگه.
    من:

    _ هرهرهر اندکی خندیدیم ؛ منظورم اینه که یه چادر بیشتر نمونده ، یعنی باید دوتایی با هم توش بخوابیم؟

    با همون لبخند مضخرف و رو اعصابش گفت:

    _ مشکلش چیه؟!!

    من:

    _ احیانا ؛ شما به زنونه مردونه کردن ؛ اعتقاد ندارید؟!

    مانی:

    _ میبینی که.

    من:

    _ اگه هوارای شهاب و چند ساعت پیش نمیشنیدم میگفتم راست میگی.
    مانی:

    _ الان مشکل کجاست؟ با من نمیخوای تو یه چادر بخوابی؟؟
    من:
    _دقیقا.

    مانی:

    _ خب متاسفانه دوتا گزینه بیشتر نداری یا تو چادر میخوابی یا همینجا انقد میشینی تا قندیل ببندی.

    من:

    _ نه دیگه عزیز گزینه سوم و یادت رفت.

    سرش و به طرف برگردوند و یه تای ابروش و انداخت بالا و گفت:
    _ گزینه ی سوم؟! بذار فکر کنم.

    ادای آدمای متفک و در آورد و بعد از چند ثانیه با لبخند شیطون گفت:

    _ آخ آخ آخ! دیدی چی شد؟! یادم رفت بگم بغـ*ـل من هست ، هم گرررم ، هم نرررم ، هم...

    به محض اینکه بطری آب کنار پام و برداشتم ، خندون از جاش پرید و ازم دور شد ؛ در بطری و باز کردم به طرفش رفتم و خواستم روش آب بپاشم که با خنده گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    _ جوون عشقت نریز ، جون تو نباشه ، جون خودم هوا سرده ها ؛ این تن بمیره نریز.

    با خنده اینا رو می گفت و آروم عقب عقب می رفت ؛ منم با بطری به سمتش می رفتم.

    با خنده ی تحدید آمیزی گفتم:

    _ این حرفا چی بود زدی ها؟ بگو غلط کردم تا روت آب نپاشیدم.
    همونطور که عقب عقب می رفت با خنده گفت:

    _ بابا خودت گفتی ، گزینه ی سومم هست ، به من چه.
    من:
    _ من فقط گفتم هست ، دیگه نگفتم چیه که ، اگه مردی وایسا ببین چیکارت می کنم.
    سرجاش وایساد، قیافش و جدی کرد و گفت:

    _ اوهو! ضعیفه مثلا چیکار میخوای بکنی.
    اومدم روش آب بپاشم که دستاش و برد بالا و با خنده گفت:

    _ ای بابا ؛ من چیز با همه ی مخلفاتش خوردم ، نریز جان من.
    من:
    _ باشه سوییچ ماشینت و بده.

    مانی:

    _ ها؟! سوییچ میخوای چیکار؟!! ای بابا حالا من یه شوخی کردم و چه شتری هستیا میخوای زیرم کنی؟
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    _ ببند دهنتو! میخوام تو ماشین بخوابم.

    با شیطنت گفت:

    _ ماشین چرا؟!! بغـ*ـل م...
    به طرفش خیز برداشتم و خواستم روش آب بپاشم که با خنده در رفت و گفت:
    _ ای بابا ، شوخی کردم ؛ اصلا بیا بگیر.

    بعد با خنده سوییچ ماشینش وبه طرفم پرت کرد ؛ رو هوا گرفتمش و یه چشم غرهی اساسی بهش رفتم .

    مانی:
    _ شب بخیر، ولی اگه میومدی تو چاد...
    بی حرف با بطری به سمتش رفتم که به سرعت به داخل چادر رفت و زیپش و بالاکشید.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    زیر لب فحشی بهش دادم و به سمت ماشین رفتم.
    خواستم در ماشین و باز کنم که یادم افتاد هوا سرده و من پتو نیاوردم ؛ حال نداشتم برگردم سمت چادر مانی پس بهش زنگ زدم.
    یه بوق ، دو بوق ، سه بوق ...
    مانی:
    _ به این زودی دلت تنگ شد؟
    با حرص گفتم:_ خفه شو مانی! سردمه تو ماشین پتو هست؟
    مانی:
    _ ها! آره صندوق عقب پتو و بالشت هست.
    من:
    _ باشه ؛ مرسی.
    قطع کردم ؛ پوفی کردم.
    وااای هوا چقدر سرد بود ؛ آخه کدوم روانی تو این هوای سرد میره جنگل؟ خندم گرفت ؛ مثلا یکیش خودم که اومده بودم.
    پشت ماشین رفتم و در صندوق عقب و باز کردم ؛ سه تا بالشت و پتوی کلفت بود ؛ اووووف انگار مانی سرمایی تر از منه ؛ اَ اَ اَ یادم رفت ازش بپرسم بالشت و پتو نمیخواد؟!
    بیخیال! اگه بخواد میاد ور میداره دیگه ؛ در عقب ماشین و باز کردم و یه تو و بالشت و برداشتم و به داخل عقب ماشین پرت کردم.
    دستشوییم گرفته بود ، مجبور شدم به سمت رودخونه برم.
    چراغ قوه ی گوشیم و روشن کردم و به سمت رودخونه رفتم ؛ به رودخونه که رسیدم ، یکم به دور و اطراف نگاه کردم ؛ یه بطری پیدا کردم ، برش داشتم وپر از آبش کردم ؛ به سمت یه درخت رفتم و گوشیم انداختم داخل جیبم ؛ مشغول انجام کارم شدم.
    آخییییششش! چشمام وا شد ؛ به شدت تحت فشار بودم؛ خودم و یکم مرتب کردم.
    حالا که تا اینجا اومدم آبم بخورم دیگه!
    به سمت کناره های رودخونه که عمق کمی داشت رفتم ؛ دولا شدم و دستم و مشت کردم و مشغول آب خوردن شدم.
    هوا خیلی تاریک بود و تقریبا چیزی معلوم نبود اما چون چشمام به تاریکی عادت کرده بود ، یه چیزایی میدیدم.
    هنوز داشتم آب میخوردم که احساس کردم دستی به لای موهام رفت ؛ از جام پریدم به عقب برگشتم ؛ چیزی نبود.

    فک کنم خیالاتی شدم! سرم و تکون دادم و گوشیم و از جیبم در آوردم و به سمت ماشین حرکت کردم.

    توی راه همش حس می کردم کسی دنبالمه ؛ قدمام و تند تر کردم به ماشینه که رسیدم یه لحظه احساس کردم کسی ازلا به لای درختا رد شد.
    ور چراغ قوه رو به همون سمت گرفتم و سعی می کردم ببینم که ناگهان دستی روی شونم قرار گرفت ؛ هینی کشیدم و سریع به عقب برگشتم که مانی و دیدم.
    دستاش و بالا برد و گفت:
    _ هیییی! آروم ، منم ؛ چرا ترسیدی؟
    اخمی کردم و گفتم:
    _ تو اینجا چیکار می کنی؟ مگه نباید الان خواب باشی؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت:
    _ انتظار نداری که توی این هوای سرد بدون پتو بخوابم؟
    من:
    _ پس چرا همون اول نیومدی برداری؟
    با بیخیالی گفت:
    _ مشغول شدم یادم رفت ؛ تو کجا بودی؟
    من:
    _ رفته بودم دستشویی.
    سری تکون داد و چشماش شیطون شد ؛ دهن باز کرد چیزی بگه که گفتم:
    _ مانی حوصله ندارما!
    مانی:
    _ باشه بابا خوش اخلاق من که چیزی نگفتم ؛ کلید و بده برم از صندوق عقب پتو بردارم برم بخوابم.

    سری تکون دادم و کلید و به سمتش گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    سری تکون دادم و کلید و به سمتش گرفتم.

    بعد از اینکه کارش تموم شد ؛ کلید و بهم داد و به چادرش رفت.
    من هم به داخل ماشین رفتم و بعد از قفل کردن درای ماشین خوابیدم.
    *******
    توی خواب شیرینم بودم که حس کردم کسی صدای تق تق میاد.
    پتورو از روی سرم کنار زدم و لای پلکام و کمی باز کردم ؛ رو به روم ، پشت شیشه ی پنجره ی ماشین وایساده بود و به شیشه می زد ؛ وقتی دید چشمام بازه و دارم نگاش میکنم اشاره کرد که شیشه رو پایین بدم.
    کش و قوسی به بدنم دادم ؛ توی جام نشستم و شیشه ی پنجره رو دادم پایین.
    مانی لبخندی زد و گفت:
    _ به به ! صبح عالی متعالی.
    خمیازه ای کشیدم و درحالی که داشتم پشت گردنم و می خاروندم گفتم:
    _ ساعت چنده؟
    مانی:_ ساعت دهه خانم خوش خواب!
    سری تکون دادم و همونطور نشسته داشت دوباره خوابم می برد که که مانی با صدای شیطون گفت:
    _ رها خودت و تو آیینه دیدی؟
    با چشمای نیمه باز گفتم:
    _ نه چطور؟
    با شیطنت گفت:
    _ شکل جنگلیا شدیا!
    به دنبال حرفش زد زیر خنده ؛ ندیده هم می دونستم منظورش به موهامه که بهم ریختس.
    خندش که تموم شد گفتم:
    _ میشه بری کیفم و بیاری؟
    سری تکون داد و به سمت چادر رفت ؛ منم دوباره دراز کشیدم داشت دوباره خوابم میبرد که حس کردم چیزی محکم روی شکمم خورد ؛ اون چیز انقدر سنگین بود که حس کردم دل و رودم اومد تو دهنم.
    چشمام به سرعت باز شد ؛ به شکمم نگاه کردم که دیدم کیفمه!
    نگاهم و بالاتر آوردم و قیافه ی خندون مانی و دیدم.
    مانی:
    _ دیدم زیاد تو حس خوابی خواستم از حس درآرمت.
    بعدم لبخند گشادی زد و رفت.
    نیشخند زدم ؛ آی آی برات دارم آقا مانی ؛ رها نیستم اگه تلافی نکنم.
    یکم خودم و مرتب کردم و گوشیم و داخل جیبم انداختم و جام و هم جمع کردم ، داخل صندوق عقب گذاشتم و کیفم و هم داخل ماشین گذاشتم ؛ درای ماشین و قفل کردم و دزگیرش و زدم و به سمت رودخونه رفتم.
    دست و صورتم و شستم و از جام بلند شدم ؛ مانتوم یکم چروک شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    خواستم برگردم که نگاهم به بطری دیشبی افتاد لبخندی شیطونی زدم و برداشتمش ، پرش کردم و به سمت جمع رفتم.
    کمی که بهشون نزدیک شدم بطری و پشتم قایم کردم ؛ هیچکس حواسش به من نبود و اتفاقا از شانس خوبم مانی هم پشتش به من بود در بطری و باز کردم و به پشت مانی رفتم وکل آب و روش خالی کردم.
    بیچاره یه لحظه تکون نخورد فک کنم شوک بدی بهش وارد کردم.
    یهو از جاش پرید و گفت:
    _ واااای یخ زدم.
    با این کارش توجه بقیه رو هم به سمت ما کشوند.همه داشتن متعجب نگاهمون می کردن.
    سامان:
    _چت شد مانی؟ چرا اینجوری میکنی؟
    درحالی که بلیز خیسش و تکون می داد گفت:
    _ سرکار خانم بنده رو خیس کرد!
    حق به جانب گفتم:
    _ حقته! تلافی اون کیفی که پرت کردی رو شکمم.
    مانی:
    _ بابا چه شتری هستیا! جنبه ی شوخی نداری ؛ اَه اَه نگا نگا چقدرم آب ریخته.
    من:
    _ شتر عمته!
    اِاِاِ ی ی ی وااااای ، خاک رس تو سرم! تازه یاد پسر و دختر عمه هام افتادم ؛ یه نگا بهشون انداختم که دیدم هنوزم دارن خیره خیره ما رو نگاه می کنن ؛ این مانی بیشورم که ول نکرد و ادامه داد:
    _ کدوم عمم؟! من عمه زیاد دارما!
    با حرص گفتم :
    _ خفه شو مانی.
    مانی:
    _ آ آ آ نداشتیما! دقت کردی جدیدا چقد بی ادب شدی؟!!
    من:_ خواستم فضولم و پیدا کنم که الحمدا... ، پیدا کردم.
    مانی خواست چیزی بگه که سامان بلند داد زد:
    _ بچه ها بیاین صبحانه.
    بعد از خوردن صبحانه ، وسایلا رو جمع کردیم و به سمت ویلا راه افتادیم.
    بعد از خوردن صبحانه ، وسایلا رو جمع کردیم و به سمت ویلا راه افتادیم.
    خلاصه روز خوبی بود ؛ شب که شد ؛ همه به اتاقاشون رفتن و خوابیدن.
    ********
    هومی کردم و توی جام غلتیدم ؛ نور خورشید ایقدر زیاد بود که حتی از زیر پرده ها هم اتاق رو روشن کرده بود.
    نگام که به ساعت افتاد از جام پریدم ؛ وااااای باز دیر کردم ، بیخیال بابا! حالا که دیرم شده برم دوش بگیرم.

    بعد از دوش گرفتن حاضر شدم و از پله ها پایین رفتم ؛ بر خلاف روزای دیگه خونه واقعا ساکت بود.
    به آشپزخون رفتم کلثوم و دخترا مشغول کار انجام دادن بودن.
    با صدای با نشاطی گفتم:
    _ سلااام ؛ صبح همگی بخیر.
    با خوش رویی جوابم و دادن و کلثوم گفت:
    _ الان میز صبحانه رو براتون حاضر می کنم.
    من:
    _ مرسی.
    روی صندلی آشپزخونه نشستم و کلثوم خانم مشغول چیدن میز شد.
    من:
    _ اِممم ؛ کلثوم خانم؟!
    کلثوم:
    _ جانم رها خانم؟!
    من:_ ویلا چرا ساکته؟
    لبخند غمگینی زد و گفت:
    _ چی بگم خانم ؛ هِییییی دلم برای آقا مانی می سوزه.
    من:
    _ چرا مگه چی شده؟
    کلثوم آهی کشید و گفت:
    _ والا صبح که شما خواب بودید ، آقا مانی و مینو خانم یکم بحثشون شد و آقا مانیم رفتن.
    من:
    _ یعنی چی؟ کجا رفت؟
    کلثوم:_ والا من نمی دونم ، فقط دیدم که وسایلشون و جمع کردن و رفتن.
    ناراحت از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم و شماره ی مانی و گرفتم ؛ بعد از چند بار زنگ زدن جواب داد.
    مانی:
    _ ای بابا! عجب سیریشی هستیا ؛ وقتی یکی جوابت و نمی ده هی باید زنگ بزنی ؟ ماشالا هرچیم منتظر می شدم قطع کنی ول نمی کردی ؛ هی زنگ ، هی زنگ.
    بی توجه به حرفش گفتم:
    _ ماااانی؟!! چرا رفتی؟!!!
    با لحن عاشقونه ای گفت:
    _ من و ببخش عشقم! من همه ی تلاشم و کردم ولی انگار قسمت هم نبودیم.
    من:
    _ اَه ه ه ه ه ؛ ماااااانی!!! یه دقیقه دست از مسخره بازی بردار و جدی باش ؛ چرا رفتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    آهی کشید و گفت:
    _ بیخیال! همون بحثای همیشگی من و مامانه دیگه.
    من:
    _ باشه ؛ یعنی دیگه نمیای اینجا؟!
    مانی:
    _ نه ؛ حوصله ی دعوا ندارم تا یه مدت نمیام.
    من:
    _ آخه اینجا جات خالی میشه که.
    با شیطنت گفت:
    _ راستش و بگو ؛ نکنه دل خودت برام تنگ می شه ، هی بهونه میاری.
    من:
    _ من خب معلومه مانی ؛ من دوستت دارم.
    مانی:
    _ اَ اَ اَ از اولم میدونستم بهم نظر سو داریا.
    من:
    _ مانی تاحالا کسی بهت گفته بی جنبه ای؟
    مانی:
    _ آره.
    من:
    _ کی؟!
    مانی:
    _ همین الان ؛ خودت.
    من:
    _ شرت کم! بای.
    مانی:
    _ اِ اِ اِ دختره ی چشم سفید الان تو نبودی می گفتی جات خالیه؟!
    من:
    _ که چی؟!
    مانی:
    _ هیچی ؛ ولی فکر کنم یه تختت کمه.
    من:
    _ باشه ؛ تو خوبی بای.
    مانی:

    _ معلومه ؛ بای.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    ( شیوا )
    از رها خوشم نمیاد ؛ دختره ی خود شیرینِ ح*ر*و*م*ز*ا*د*ه فکر کرده کیه؟!
    مدام تو کارای من فضولی می کنه ولی خوب با اون کاری که من کردم ؛ قطعا ادب میشه.
    لبخند بدجنسی زدم و دولا شدم رو تختی رو کنار زدم ؛ دستم و زیر تخت حرکت می دادم و دنبال رژم بودم که دستم به یه تخته خورد.
    من که زیر تخت ، تخته نداشتم؟!
    تخته رو بیرون کشیدم و با کمال تعجب تخته ی اویجا (Ouija : لوح احظار ارواح ) رو دیدم.
    از ترس احساس کردم ، موهای بدنم سیخ شد؛ مگه من این تخته ی لعنتی و نذاشته بودم اتاق خواب رها؟!
    گیج داشتم به تخته نگاه می کردم که کسی بی هوا در اتاق خوابم و باز کرد ؛ لوح و به زیر تخت هل دادم ، روتختی و انداختم ؛ برگشتم و مادرم و دیدم.
    با اخم گفتم:
    _ مامان وقتی داری وارد یه جایی میشی نباید در بزنی احیانا؟!
    بهم چشم غره ای رفت و گفت:
    _ خوبه خوبه! من مادرتم در چی بزنم؟!
    بعدشم چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت:
    _ نکنه داشتی کاری می کردی که من نباید می دیدم؟!
    پوفی کردم و گفتم:
    _ نه خیر ؛ فقط گفتم ادب حکم می کنه که در بزنی.
    با عصبانیت گفت:
    _ بسه شیوا ؛ چقدر پرو شدی ؛ تو میخوای به بزرگ ترت ادب یاد بدی؟!
    من:
    _ بیخیال مامان! چیکارم داشتی؟
    مامان:
    _ هیچی آقابزرگت از اینجا بودن خسته شده داره برمی گرده تهران ؛ من و بابات و بزرگ ترام دارم باهاش می ریم
    من:
    _ شماها دیگه چرا؟
    مامان:
    _ مثل شما ها که بیکار نیستیم ؛ بر می گردیم که به کار هامون برسیم.
    من:
    _ باشه ؛ شهابم باهاتون میاد دیگه
    مامان:
    _ گفتم که بیکارا می مونن.
    بعد از این حرفش پوزخندی زد و از اتاق خارج شد.

    آهی کشیدم همه ی مهر و محبت مادریش همین بود ؛ واقعا که یه جور باهام رفتار میکنه که انگار نامادریمه.
     
    آخرین ویرایش:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    با اخم به درکی گفتم از جام بلند شدم و سیستم و روشن کردم:
    [Verse 1]
    I pulled up to a palace in old town
    من کشیده تا به یک قصر در شهر قدیمی
    20 minutes from Bali, oh yeah
    20 دقیقه از بالی، آه آره
    Got a feeling that it’s about to go down
    یک احساس است که آن را در مورد به پایین
    Party people wanna party so I say
    حزب مردم می خواهم به من می گویند
    [Refrain]
    Gimme, gimme, gimme, gimme that love
    بده، بده، بده، بده که دوست دارم
    Gimme, gimme, gimme, gimme that love
    بده، بده، بده، بده که دوست دارم
    I’mma love you, love you, love you long time
    میزارم تو را دوست دارم، تو را دوست دارم، تو را دوست دارم زمان طولانی
    So give me, give me the way that I like it
    بنابراین من بدهد، من راه است که من آن را دوست دارم به
    [Verse 2]
    Everybody all stay when the night ends
    همه همه باقی بماند هنگامی که به پایان می رسد شب
    We can do it all again when the sun’s up
    ما می توانیم تمام آن را دوباره انجام دهید زمانی که تا خورشید
    You know I really wanna be that one you wind in
    شما می دانید من واقعا می خوام که یکی از شما باد در
    You know you really wanna give me your love
    شما می دانید شما واقعا می خوام به من عشق خود را
    [Refrain]



    Gimme, gimme, gimme, gimme that love
    بده، بده، بده، بده که دوست دارم
    Gimme, gimme, gimme, gimme that love
    بده، بده، بده، بده که دوست دارم



    I’mma love you, love you, love you long time


    میزارم تو را دوست دارم، تو را دوست دارم، تو را دوست دارم زمان طولانی


    So give me, give me the way that I like it
    بنابراین من بدهد، من راه است که من آن را دوست دارم به
    [Chorus]
    Baby, when I see you
    عزیزم، وقتی من شما را ببینید
    I want you, want you, want you
    من که می خواهید، می خواهم به شما، می خواهم شما
    My body, body go crazy, crazy cause
    بدن من، بدن دیوانه، دیوانه علت
    I need you, need you, need you
    من شما نیاز دارید، شما نیاز دارید، نیاز شما
    Baby, when I see you
    عزیزم، وقتی من شما را ببینید
    I want you, want you, want you
    من که می خواهید، می خواهم به شما، می خواهم شما
    My body, body go crazy, crazy
    بدن من، بدن دیوانه، دیوانه علت
    Gotta gimme, gimme, gimme that love
    باید بده، بده، بده که دوست دارم
    Gimme, gimme that love
    بده، بده که عشق
    Gimme, gimme that love
    بده، بده که عشق Gimme, gimme that love
    بده، بده که عشق
    (Give me, give me that…)
    (به من بده، من که به ...)
    [Break]
    Gimme that…
    بده که ...
    Gimme, gimme that…
    بده، بده که ...
    [Verse 3]
    Hang out with my girls in Nevada
    اویختن با دختران من در نوادا
    Caliente will be looking for fun
    کالینته خواهد شد برای سرگرم کننده به دنبال
    No rush but just don’t make it harder
    هیچ عجله اما فقط آن را سخت تر نیست
    We both know that you really wanna
    ما هر دو می دانیم که شما واقعا می خوام
    [Refrain]
    Gimme, gimme, gimme, gimme that love
    بده، بده، بده، بده که دوست دارم
    Gimme, gimme, gimme, gimme that love
    بده، بده، بده، بده که دوست دارم
    I’mma love you, love you, love you long time
    میزارم تو را دوست دارم، تو را دوست دارم، تو را دوست دارم زمان طولانی
    So give me, give me the way that I like it
    بنابراین من بدهد، من راه است که من آن را دوست دارم به
    [Chorus]
    Baby, when I see you
    عزیزم، وقتی من شما را ببینید
    I want you, want you, want you
    من که می خواهید، می خواهم به شما، می خواهم شما
    My body, body go crazy, crazy cause
    بدن من، بدن دیوانه، دیوانه علت
    I need you, need you, need you
    من شما نیاز دارید، شما نیاز دارید، نیاز شما
    Baby, when I see you
    عزیزم، وقتی من شما را ببینید
    I want you, want you, want you
    من که می خواهید، می خواهم به شما، می خواهم شما
    My body, body go crazy, crazy
    بدن من، بدن دیوانه، دیوانه
    Gotta gimme, gimme, gimme that love
    باید بده، بده، بده که دوست دارم
    (Give me, give me that…)
    (به من بده، من که به ...)
    [Break]
    Gimme that…
    بده که ...
    Gimme, gimme that…
    بده، بده که ...
    [Bridge]
    We can do it, do it, I like it
    ما می توانیم آن را انجام دهید، آن را انجام دهید، من آن را دوست دارم
    (Gimmie, gimmie the way I like it)(بده، بده راه من آن را دوست دارم)
    We can do it, do it, I like it
    ما می توانیم آن را انجام دهید، آن را انجام دهید، من آن را دوست دارم
    Gimme, gimme that…
    بده، بده که ...
    Gimme, gimme that…
    بده، بده که ...
    Gimme that…
    بده که ...
    (Give me, give me that…)
    (به من بده، من که به ...)
    [Break]
    Gimme that…
    بده که ...
    Gimme, gimme that…
    بده، بده که ...
    Gimme that…
    بده که ...

    (Gimme Gimme از INNA )
    *******
    خلاصه آقابزرگ و بزرگ ترا رفتن و این آغاز آزادیای ما بود!
    امشبم مثل همیشه روی تختم نشسته بودم ، به بالشت ها تکیه داده بودم و داشتم آهنگ گوش می کردم و تو نت و*ل*گ*ر*د*ی می کردم.
    که یهو در اتاقم باز شد و کسی بدون اجازه داخل اومد .
    سرم و از داخل لب تاب بلند کردم و به اون شخص نگاه کردم.
    شهاب بود! این دیگه اینجا چیکار داشت؟!
    با اخم در لب تابم و کمی خم کردم و گفتم:
    _ نچ نچ نچ! کلا حریم خصوصی براتون اهمیتی نداره نه؟!! نمی خواستی در بزنی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    _ من گفتم چکت می کنم و سر حرفمم می مونم ؛ درضمن من برادر بزرگت هستم و محرمت ؛ داشتی چیکار می کردی که در لب تابت و بستی؟!!
    بعد از پایان حرفش اومد لب تاب و ازم گرفت و نشست رو تخت نشست و مشغول چک کردن شد.
    من:
    _ چک بله ولی نه مچ گیری!
    شهاب همونجور که داشت چکم می کرد گفت:
    _ چک کردن تو فایده نداره ؛ بیشتر باید مچت و گرفت.
    بعد از چند دقیقه که مشغول بود و چیزی پیدا نکرد ؛ پوزخندی زدم و گفتم:
    _ ضایع شدی؟!!
    اخمش و غلیظ تر کرد و با عصبانیت گفت:
    _ گوشیت کو؟!!
    با آرامش گرفتم سمتش ؛ بعد از چند دقیقه که چکم کرد و چیزی پیدا نکرد ؛ از جاش بلند شد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SAJEDEH8569

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/05
    ارسالی ها
    148
    امتیاز واکنش
    4,847
    امتیاز
    416
    محل سکونت
    ازتهران
    _ نه خوشم اومد! ازم حساب می بری.

    با رضایت سرش و تکون داد و از اتاق بیرون رفت.

    نیشخندی به احمق بودنش زدم و گوشی زاپاسم و از زیر بالش بیرون کشیدم و با خط زاپاسم شروع کردم با د*و*س*ت پ*س*ر*ا*م گپ زدن.

    بعداز شام دوباره به اتاقم برگشتم و بی حوصله خودم و روی تخت پرت کردم.

    پووووف!!! اَه چیکار کنم حوصلم سر رفته.

    تو همین فکرا بودم که یاد لوح زیر تختم افتادم!

    از جام بلند شدم و از زیر تخت درآوردمش و گذاشتمش روی تخت.همونطور که خیره نگاش می کردم ناخودآگاه گفتم:

    _ کسی اینجاست؟

    همونطور خیره به تخته و منتظر جواب بودم یاد یه چیزی افتادم و محکم زدم رو پیشونیم.

    اَه پس اون شیءای که روی کلمات حرکت می کرد کو؟!!

    پوفی کردم و بی حوصله تخته رو برداشتم و زیر تخت انداختمش.

    دوباره خودم و روی تخت پرت کردم که احساس کردم سوز سردی اومد و پرده ی اتاقم تکون خورد.

    با اخم از جام بلند شدم و به سمت پرده ها رفتم.

    باد می اومد و اونا رو تکون می داد.

    بهشون که رسیدم کنار زدم و دیدم در تراس بازه.

    کی در و باز گذاشته بودم که خودم یادم نیست؟!

    شونه ای بالا انداختم و در و بستم و چراغا رو خاموش کردم و خوابیدم.

    ********

    هومی کردم و به پهلو شدم.

    تو خواب و بیداری بودم که حس کردم نفسای کسی به پشتم می خوره ؛ اول فکر کردم توهم زدم ولی بیشتر که دقت کردم دیدم نه واقعا کسی پشتمه!!!

    با ترس به پشتم چرخیدم که دیدم یه قسمت پتو قلمبس و چیزی زیرشه!

    از ترس جیغ بلندی کشیدم و خودم از تخت به پایین پرت کردم.

    به پشت روی زمین افتادم و عقب عقب می رفتم.

    اون چیز زیر پتو آروم آروم حرکت می کرد و به سمت من می اومد ؛ منم متقابلا آروم آروم عقب می رفتم.

    وقتی رسید لبه ی تخت یکم مکث کرد ؛ بعدش یه جفت دست پیر با ناخونای بلند و چرک بیرون اومد.

    دیگه هیچی نفهمیدم و چشمام و بستم و پشت سر هم جیغ می زدم.

    در اتاق باز شد و صدای شهاب اومد:

    _ چی شده شیوا چرا جیغ می زنی؟

    دیگه جیغ نمی کشیدم ولی چشمام هنوز بسته بود ، از ترس گریه می کردم و می لرزیدم.

    توی آغـ*ـوش گرمی فرو رفتم ؛ اینبار صدای شهاب بغـ*ـل گوشم بود:

    _ هیسسس! عزیزم من کنارتم گریه نکن.

    بعد از یه مدت که آروم شدم ؛ چشمام و باز کردم و به صورت شهاب نگاه کردم.

    با لحن مهربونی گفت:

    _ خوبی؟

    سرم و به نشونه ی نه تکون دادم.

    شهاب:

    _ چرا عزیزم؟ چی شده؟ چی خواهر کوچولوم و ترسونده؟

    با صدای لرزونی گفتم:

    _ ب...برر...ی..مم ب..ب..یرو...ن.

    شهاب:

    _ باشه عزیزم پاشو بریم بیرون.

    با شهاب بیرون و به پذیرایی رفتیم ؛ رو مبالا نشستیم تا من کمی آروم بشم.

    شهاب:

    _ شیوا چی شده بود چرا جیغ می زدی؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا