من:
_ حالا چی شده بود مگه؟
شهاب اخم کرد و چیزی نگفت ؛ به سامان نگاه کردم و منتظر جواب شدم ، سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.
مانی:
_ شهاب چی شده بود؟
شهاب با عصبانیت گفت:
_ ول کن مانی حوصله ندارم.
مانی جدی گفت:
_ اگه لازم نبود ازت نمی پرسیدم.
شهاب با عصبانیت شروع کرد به توضیح دادن:
_ وقتی رفتیم دنبالشون شیوا رو دیدم که تو بغـ*ـل یه پسره وایساده بود ؛ داشتن سلفی می گرفتن ؛ پسرم داشت د*س*ت*م*ا*ل*ی*ش می کرد ؛ ما روکه سریع شمارش و تو جیب شیوا انداخت و رفت.
سامان با اخم گفت :
_ دوستاشم داشتن خواهرام و شیما رو اذیت می کردن! ول خب آدمای شجاعی نبودن با دیدن ما رفتن.
کسی چیزی نمی گفت ؛ همه ساکت به آتیش خیره شده بودن.
من:
_ اِمم ؛ میتونم یه چیزی بگم شهاب؟
منتظر نگام کرد ؛ هنوزم اخماش تو هم بود.
من:
_ ببخشید نمی خواستم فضولی کنم ولی احساس کردم که باید اینا رو بهت بگم؛ خب قبول داری که شیوا لجبازه؟
سرش و به علامت تایید تکون داد.
من:
_ نمی گم کار اشتباهی کردی که دعواش کردی ولی بهتره یکم باهاش منطقی برخورد کنی ؛ اگه بهش زور بگی اونم لجبازی می کنه.
شهاب از لای دندونای کلید شدش گفت:
_ بهتره که نکنه بد می بینیه.
من:
_ نه شهاب اشتباه تو اینجاس ، دادات و زدی ، بنظرم کار درستی بود چون شیوا بابد ساکت می شد ؛ ولی حالا برو منطقی باهاش حرف بزن اون هنوز قانع نشده.
سری تکون داد و گفت:
_ بمونه برای بعدا ؛ الان برم ، تا می خوره می زنمش ؛ اعصابم خورده.
هاکان داد زد:
_ نفله ها دارین چیکار می کنین؟ یه جوجه سیخ زدن انقد وقت می بره؟
شهیاد با یه سینی جوجه و شهراد با یه پلاستیک نون و یه سبد تو دستش به سمتمون اومدن ؛
بعد از اینکه جوجه ها درست شدن ، شهراد برای چادر دخترا غذا برد بقیم مشغول خوردن شدیم.
بعد از دعوا انگار همه حالشون یه جورایی گرفته بود ؛ دخترا که تو چادرشون خوابیده بودن ؛ ماهان و هاکانم به چادرشون رفتن ؛ شهابم به چادرش رفت ؛ شهراد و شهیادم بعد از شستن ظرفا و ... به چادر شهاب رفتن.
منم همچنان کنار مانی نشسته بودم ؛ خوشم میاد هیشکی شب بخیر نگفت ، یعنی این ادبشون از پهنا تو حلقم!
داشتم فکر می کردم یه دونه چادر بیشتر نمونده و فقط من و مانی موندیم این یعنی اینکه...
بله بله! ما باید با هم تو یه چادر بخوابیم؟؟؟!!!!
من:
_ مانی؟!!
همونطور که به آتیش خیره بود گفت:
_ هووممم؟؟؟!!
هوم و درررد!
من:
_ من کجا بخوابم؟؟!!
_ حالا چی شده بود مگه؟
شهاب اخم کرد و چیزی نگفت ؛ به سامان نگاه کردم و منتظر جواب شدم ، سرش و انداخت پایین و چیزی نگفت.
مانی:
_ شهاب چی شده بود؟
شهاب با عصبانیت گفت:
_ ول کن مانی حوصله ندارم.
مانی جدی گفت:
_ اگه لازم نبود ازت نمی پرسیدم.
شهاب با عصبانیت شروع کرد به توضیح دادن:
_ وقتی رفتیم دنبالشون شیوا رو دیدم که تو بغـ*ـل یه پسره وایساده بود ؛ داشتن سلفی می گرفتن ؛ پسرم داشت د*س*ت*م*ا*ل*ی*ش می کرد ؛ ما روکه سریع شمارش و تو جیب شیوا انداخت و رفت.
سامان با اخم گفت :
_ دوستاشم داشتن خواهرام و شیما رو اذیت می کردن! ول خب آدمای شجاعی نبودن با دیدن ما رفتن.
کسی چیزی نمی گفت ؛ همه ساکت به آتیش خیره شده بودن.
من:
_ اِمم ؛ میتونم یه چیزی بگم شهاب؟
منتظر نگام کرد ؛ هنوزم اخماش تو هم بود.
من:
_ ببخشید نمی خواستم فضولی کنم ولی احساس کردم که باید اینا رو بهت بگم؛ خب قبول داری که شیوا لجبازه؟
سرش و به علامت تایید تکون داد.
من:
_ نمی گم کار اشتباهی کردی که دعواش کردی ولی بهتره یکم باهاش منطقی برخورد کنی ؛ اگه بهش زور بگی اونم لجبازی می کنه.
شهاب از لای دندونای کلید شدش گفت:
_ بهتره که نکنه بد می بینیه.
من:
_ نه شهاب اشتباه تو اینجاس ، دادات و زدی ، بنظرم کار درستی بود چون شیوا بابد ساکت می شد ؛ ولی حالا برو منطقی باهاش حرف بزن اون هنوز قانع نشده.
سری تکون داد و گفت:
_ بمونه برای بعدا ؛ الان برم ، تا می خوره می زنمش ؛ اعصابم خورده.
هاکان داد زد:
_ نفله ها دارین چیکار می کنین؟ یه جوجه سیخ زدن انقد وقت می بره؟
شهیاد با یه سینی جوجه و شهراد با یه پلاستیک نون و یه سبد تو دستش به سمتمون اومدن ؛
بعد از اینکه جوجه ها درست شدن ، شهراد برای چادر دخترا غذا برد بقیم مشغول خوردن شدیم.
بعد از دعوا انگار همه حالشون یه جورایی گرفته بود ؛ دخترا که تو چادرشون خوابیده بودن ؛ ماهان و هاکانم به چادرشون رفتن ؛ شهابم به چادرش رفت ؛ شهراد و شهیادم بعد از شستن ظرفا و ... به چادر شهاب رفتن.
منم همچنان کنار مانی نشسته بودم ؛ خوشم میاد هیشکی شب بخیر نگفت ، یعنی این ادبشون از پهنا تو حلقم!
داشتم فکر می کردم یه دونه چادر بیشتر نمونده و فقط من و مانی موندیم این یعنی اینکه...
بله بله! ما باید با هم تو یه چادر بخوابیم؟؟؟!!!!
من:
_ مانی؟!!
همونطور که به آتیش خیره بود گفت:
_ هووممم؟؟؟!!
هوم و درررد!
من:
_ من کجا بخوابم؟؟!!
آخرین ویرایش: