- عضویت
- 2016/07/06
- ارسالی ها
- 548
- امتیاز واکنش
- 10,866
- امتیاز
- 661
ساعت نزدیک 11 بود.بایدمیرفتم خونه فقط باز بینیه نهایی مونده بود.
اونم میتونستم فردا انجام بدم.
خیلی خوشحال بودم حتما کارن وقتی میدید که من تمومش کردم تعجب میکرد.
رفتم پایین به نگهبان گفتم برام آژانس خبر کنه.
لب تاب رو روی شونم انداختم.
سوار آژانس شدم جلوی آپارتمان پیاده شدم.
پولو حساب کردم تا از ماشین فاصله رفتم یک موتور با سرعت اومد کنارم بند کیفمو کشید منم سریع لب تاب رو تو بغلم گرفتم.
تمام نقشه ها توش بود.
نمیتونستم بزارم ببرنش.
موتور سوار بیشتر کیفو کشید.
افتادم روی زمین .
دستو صورتم روی اسفالت کشیده شد.
وقتی دید کیف رو ول نمیکنم. از موتور پیاده شد.
چند تا لگد به پهلوم زد ولی من لب تاب رو ول نکردم.
یک لگدم به صورتم زد دهنم پر خون شده بود.
لب تابوکشید ولی من بازم ولش نکردم.
چاقو شو در اورد.
-ولش کن اگه میخوای زنده بمونی.
همون موقع از ساختمون رو بروچند نفر امدن بیرون.
مرده با دیدنشون ترسید.با چاقوش کشید روی دستم لب تاب ول شد.
تا میخواست برش داره اون چند نفر دویدن سمتش.
لگدی به لب تاب زد افتاد تو جوب.
بعدم سوار موتور شد و با سرعت رفت.
اون چند نفر اومدن کنارم.
حالم اصلا خوب نبود از دستم خون میرفت.یکیشون یک دختری بود که کمکم کرد بلند شم.
-یکی زنگ بزنه اورژانس.
-کیفم.!
پسری که کنارم بود بلند شد سمت جوب آب رفت کیفمو اورد.
-خانم زنگ بزنم به خانوادتون شمارشون چیه.
-شماره ی بیتا رو دادم.
چند دقیقه بعد دیدم بیتا و بابک از خونه اومدن بیرون.
دویدن سمتم.
بیتا- وای رزیتا چی شدی.
بابک-برو کنار ببینم.
بابک اومد کنارم دستمونگاه کرد.
-درد داری.؟
سرمو تکون دادم.
-خیله خوب تکون نخور.شاید جایت شکسته باشه
- پهلوم خیلی درد میکنه.
-باشه الان زنگ میزنم اورژانس.
بیتا داشت گریه میکرد.
-بیتا میشه ساکت شی .کسی زنگ زده اورژانس.
-بله شوهرم زنگ زده.
-ندیدید کی بود.
-نه تا ما اومدیم فرار کرده یک موتوری بود.
سرم داشت گیج میرفت.چشمام تار شده بود دیگه نفهمیدم چی شد.
.......................................
چشمامو باز کردم.
تو بیمارستان بودم.
هوا روشن شده بود.
بیتا کنارم نشسته بود. تا دید چشمام باز کردم از جاش بلند شد.
-رز خوبی نصف جون شدم.
-خوبم خجالت بکش مثلا تو دکتری .
-چه ربطی داره .داشتی از خون ریزی میمری.
-حالا که نمردم.چیم شده.
- یکی از دنده هات مو بداشته.
دستتم بخیه خوره.ولی صورتت خدا رو شکر جایش چیزی نشده.
فقط کبودیه که اونم خوب میشه.
یک دفعه یاد لب تابم افتادم.
-لب تاب کجاست.؟
-همین جاست نگران نباش .فقط شکسته.
-میشه بیاریش
بیتا اوردش پیشم.
صفحش شکسته بود.
-میشه گوشیم رو بیاری.
بیتا گوشیم رو اورد.
-توش شماره یه هستیه بهش زنگ بزن.بعد گوشی رو بده بهم.
بیتا شماره رو گرفت.
-الو رزیتا کجایی دخترچرا نیومدی.
-خوب گوش کن هستی فقط سرو صدا نکن به نیما هم چیزی نگو.
-چی شده!
-من بیمارستانم میخوام بیای اینجا باهات کار واجب دارم.
-بیمارستان .!چی شده رزیتا.!
-تو بیا بهت میگم فقط نیما نفهمه.
-باشه الان میام کدوم بیمارستانی.
بهش ادرس رو گفتم.
گوشی رو قطع کردم.
بابک همون موقع امد تو اتاق.
بیتا برو دارن پیجت میکنن.
-نمیشه امروز مرخصی بگیرم.
-نخیر امروز بیمارستان شلوغه .
-باشه بابا.
بیتا با غر غر از اتاق بیرون رفت.
-مریض چطوره.
-خوبم.فقط پهلوم یکم درد میکنه.
-طبیعیه دندت مو برداشته.دختره ی احمق تو نمیگی ممکن بود چاقو رو بجای دستت میزد تو قلبت .
چرا کیفو ندادی بهشون .
توش مگه چیه. تحقیقات ناسا.!
-بابک این کیف برام خیلی مهم بود.
-اینقدر که براش بمیری.
-تو نمیدونی تمام کارایی که تو این مدت کردم و تمام زحمتم این تو بود.
-تو دیونه ای به درک.
مثلا اگه میبردنش چی میشد فوقش اخراج میشدی.
-نمیشه مسله اخراج شدنم نیست .میدونی شرکتی که تازه رفتم رییسش کیه؟
-نه هرکسی باشه از جونت مهم تر که نیست بزار فکر کنه نتونستی کارتو انجام بدی.
-کارن.
-کارن!.
- اره.منم نمیدنستم وقتی رفتم فهمیدم.
-چرا از همون اول نگفتی.
ساکت شدم.
- نمیدونم بهت چی بگم.تو برای اثبات خودت به کارن حاضری بمیری.
-نه .ولی نمیخواستم فکر کنه من هنوز بی دست وپا هستم و نمیتونم هیچ کاری کنم.
-اصلا به درک که هر فکری میکنه .رزیتا بزرگ شو کارن تموم شده خودتم میدونی.یادت که نرفته چجوری باهات رفتار کرد.
-میدونم بابک برای همینم نمیخوام پیشش کم بیارم.فکر کنه من همون دختر افسرده ی دست وپا چلفتی هستم.
-خیله خوب فعلا استراحت کن بعدا حرف میزنیم.
من باید برم دوباره میام پیشت.
-بابک من باید امروز برم شرکت.
یک دفعه برگشت سمتم.
-تو مغزت مشکل داره.خودتو تو آیینه دیدی.
-خواهش میکنم فقط یک ساعت بزار برم بعدش میام.
-باید بگم به بخش روانی ها بفرستنت.
بهت میگم تو تو شرایطی نیستی حرکت کنی.
-بابک من اینهمه زحمت نکشیدم که الان
همه ی زحمت هام هدر بشه.من باید تا ساعت 3 برم شرکت.
-باشه برو به درک هر اتفاقی هم که افتاد خودت مسعولی.
-بابک خواهش میکنم.
همون موقع در باز شد هستی و نیما با ندا امدن تو اتاق.
نیما با سرعت امد سمتم.
-رزیتا چی شده.
بابک با دیدن ندا رنگش عوض شد.
-چیزی نیست یکم تصادف کردم.
-تصادف! مگه کجا بودی.کی تصادف کردی.
-فعلا خوبم.
-یعنی چی.
-هستی بهت گفتم به نیما نگو.
-اخه خودش فهمید.
-اره دهن لق حالا ولش من گفتم بیای اینجا باهاتون کار دارم.
این لب تاپ باید تا ساعت دو برنامه هاش برگرده.
نیما به لب تاب نگاه کرد.
-برای چی.؟
-میخوام برای جلسه آماده بشه.
-رزیتا دیونه شدی با این وضع داغون میخوای بیای جلسه.
-اره اگه نیام کارن و بقیه حرفشون ثابت میشه.
-گور بابای بقیه.به درک که ثابت میشه.
داری میمیری بیچاره.
-نیما باید برای تو هم توضیح بدم.
خواهش میکنم این موضوع برام خیلی مهمه.
نیما به بابک نگاهی کرد.
سلام ببخشید اینقدر این حرف زد یادم رفت .
باهات احوالپرسی کنم.
شنیدم به رزیتا خیلی کمک کردی.
خیلی ازت ممنونم.
-خواهش میکنم کاری نکردم.
-چرا اتفاقا تو این زمونه آدم کم پیدا میشه.که مثل تو باشه.
ندا اومد کنار تختم.
بابک همش نگاش بهش بود.
-رزیتا جان خوشحالم که میبینمت فکر نمیکردم که رزیتایی که نیما همش ازش میگفت تو باشی خوشحالم که میبینمت.
-منم همین طور فقط یک کاری کن این داداشت کارمو راه بندازه.
-باشه .
ندا رو کرد به نیما .
-داداش کمکش کن خواهش میکنم.
بابک با تعجب به ندا نگاه میکرد.
-باشه اگه دکتر اجازه بده من حرفی ندارم.
-بابک چی میگی .
بابک هنوز تو شوک بود.
-بابک با توام چی میگی.
-هان چی رو.
-اجازه میدی این بیاد بیرون.
-من نمیدونم به خودشم گفتم مسولیتش با خودش وسط را مرد به من ربطی نداره.
نیما لب تاب رو برداشت.
-باشه کمکت میکنم ولی اگه حالت بد بشه خودم حسابتو میرسم.
-ممنونم از همتون.فقط نیما نمیخوام کسی بفهمه من چه اتفاقی برام افتاده . مخصوصا کسایی که تو شرکتن.
هستی تو هم حواست باشه.
همه رفتن.
فقط بابک بود.
-رزیتا تو میدونستی نیما برادر ندا ربانیه.
-اره.
-چرا بهم نگفتی.
-مگه مهم بود .
بابک هول شده بود.
-نه .نه همین جوری گفتم.فعلا استراحت کن تا ببینیم لب تاب درست میشه.میگم بیتا بیاد پیشت. راستی پلیس هم میخواست بیاد ازت سوال بپرسه.
- باشه فقط نمیخواد بیتا رو صدا کنی اونو از کارش ننداز.
-حالا نیست خیلی کار میکنه .
لبخندی زدم .بابک رفت تمام حواسم به لب تاب بود که درست بشه.
پلیس اومد چند تا سوال ازم پرسید منم هرچی که بود رو بهشون گفتم.
ساعت نزدیک ۲بود که نیما اومد. عصبانی بود.
-سلام چی شده درست نشد.!؟
-جناب عالی گفتی تصادف کردی آره.
پلیس چی میگه.
-ببخشید نمیخواستم دروغ بگم اگه بهت میگفتم لب تاب رو درست نمیکردی.
-مگه آلان درست شده.
-نشد.؟
-چرا ولی بهت نمیدم.نزدیک بود بخاطر اون نقشه ها بمیری.
پلیس گفت چاقو خوردی.
-اونا زیادهروی کردن یک خراش کوچیک بود.
-حرف الکی نزن ندا گفت دندت مو برداشته.
دستت بخیه خورده.
اگه طرف میکشدت چی.
-اونجوری هم که فکر میکنی نبود اون فقط میخواست لب تاب رو بگیره وگرنه میتونست همون اول منو بکشه.
-رزیتا میزنم لهت میکنم چرا اینقدر بیفکری.
مگه نگفتم با آژانس برو.همش تقصیر منه احمقه که تو شرکت تنهات گذاشتم.
-تو تقصیری نداری این یه اتفاق بود.
-اتفاق چیه اینا از قبل برات نقشه کشیده بودن نمیخواستن اون نقشه ها امروز تموم بشه.یعنی کار کی میتونه باشه
-نمیدونم.
-منم نمیدونم گیج شدم.
-نیما ولش کن بگو لب تاب درست شد.
-لب تاب که صفحش شکسته بود. فقط تونستن از اطلاعاتش کپی بگیرم تو فلش ریختم.
-پس بریم.
-کجا.
-تو رو خدا اذیت نکن.به جلسه نمیرسیم.
-باشه بزار بگم برات لباس بیارن.
نیما رفت بیرون بیتا با مانتو شلوار آمد تو.
-رزیتا مطمعنی خوبی تا حالا آدم به کله خرابیها تو ندیدم.
بیا مانتوی منو بپوش لباسات همه پاره بود.
-ممنون.
خدا رو شکر سایز منو بیتا مثل هم بود.
با کمک بیتا از جام بلند شدم درد زیادی تو پهلوم داشتم ولی چیزی نگفتم میدونستم اگه حرفی بزنم همه بهم حمله میکنند که حق ندارم از بیمارستان برم.
جلوی آیینه رفتم.
زیر چونم خراشیده شده بود لبم ورم کرده بود.
زیر چشمم کبود بود.
صورتم بطور کلی افتضاح بود.
-بیتا چکار کنم صورتم داغون شده.
-بیا یکم کرم بزنم برات.
-اخه دیونه مگه اینا با کرم خوب میشه.
-پس چکار کنم.
-ولش کن .دیرم شده فقط لب تابت رو بهم بده.
-باشه .رزیتا ساعت ۶باید برگردی وگرنه بابک زندت نمیزاره. الآنم با مسولیت خودش داره میزاره بری.
-باشه.
لب تاب بیتا رو هم ازش گرفتم.
اطلاعات رو روی لب تاب بیتا ریختم.
سوار ماشین شدم.
نیما همش حواسش به من بود هر چند وقت یک بارم ازم میپرسید خوبم یا نه.
تا رسیدن به شرکت نقشه ها رو چک کردم.
خدا رو شکر مشکلی نداشت.
دم در شرکت رسیدیم.
ساعت ۳ بود.
با کمک نیما از ماشین پیاده شدم.
دردم بیشتر شده بود.
-رزیتا رنگت پریده.
-بریم تو. جلسه شروع شده.
نگهبان با دیدنم تعجب کرد.
-خانم مهندس خدا بد نده.
-چیزی نیست ببخشید دیرم شده باید برم.
نیما بازوم و گرفته بود که بتونم راه برم.
وارد آسانسور شدیم.
به طبقه ی بالا رفتم.
نیما در رو باز کرد.
منشی از جاش بلند شد.
-جلسه شروع شده.
-بله ولی چی شده خانم مهندس خوبید.
فقط لبخند درد ناکی زدم.
خودش فهمید داغون تر از اونی هستم که جوابشو بدم.
نیما در زد.
هنوز بازوم رو گرفته بود.
منم دستم روی پهلوم بود.
با وارد شدنمون همه برگشتن سمتمون.
چشمای همه از تعجب درشت شده بود.
کارن خشکش زده بود.
نیما کمکم کرد بشینم.
خودشم کنارم نشست.
همه ساکت بودن.
مهندس فهیم-خانم مهندس چی شده.
-چیزی نیست.
نیما-معلوم نیست مهندس میبینید که حالش خوب نیست.
پانته ا هنوز با دهن باز نگام میکرد.
-تصادف کردید.
-نخیر .
لب تابو نیما گذاشت روی میز.
کارن هنوز از جاش تکون نخورد بود .چشماش رو صورتم خشک شده بود.
دستاش رو مشت کرده بود.
-ببخشید آقایون من زیاد نمیتونم اینجا باشم.الانم فقط برای تحویل پرژه اومدم.
نادری-خیلی مهم نبود که بخاطر این موضوع با این حالتون بیاید .
نیما با عصبانیت از جاش بلند شد.
نیما-مهندس نادری شما جز آرایش کردن کار دیگه ای هم بلد هستید مهندس سعادت بخاطر این پرژه نزدیک بود بمیره.اونوقت اینجا نشستید میگید لازم نبود.
-نیما!.
-اقای ربانی چطور جرات میکنی بامن اینجور حرف بزنید.
-من هرجور بخوام باهاتون حرف میزنم.
شما چه میدونید تو این یک هفته رزیتا چقدر سختی کشیده.
-میخواست نکشه مجبور نبود بخاطر خودشیرینی حرفی بزنه که نتونم بهش عمل کنه.
-ببین دختره ی افاده ای من امروز به اندازه ی کافی ظرفیتم پره بهتره بامن در نیافتی.
هر چی دست نیما رو میکشیدم حالیش نمیشد.
کارن با عصبانیت از جاش بلند شد.
دادزد.
-بسته دیگه تمومش کنید اینجا جلسه شرکته نه چال میدون.
هردتون بیرون.
نادری-مهندس!.
-گفتم هردو بیرون.
پانتهآ کیفشو از روی میز چنگ زد.رفت بیرون
نیما ولی سرجاش واستاده بود.
-نشنیدید چی گفتم آقای ربانی.
-ولی کارن.
-گفتم بیرون.
نیما نگاهی بهم انداخت من چشمامو روی هم گذاشتم آروم بهش گفتم که خوبم بره بیرون.
نیما هم رفت بیرون.
کارن سرجاش نشست.
-مهندس فهیم لب تاب رو به سیستم اصلی وصل کنید.
بعدش به من نگاه کرد حس کردم تو چشماش نگرانیه ولی حرفی نمیزد.
از جاش بلند شد اومد کنارم.
میتونستم بوشو حس کنم همونی بود که نفسم رو حاضر بودن براش بدم.
داشت به لب تاب نگاه میکرد.
چشمم به تاتوی گردنش افتاد که یکم از کنار یقش دیده میشد.
-خوب مهندس توضیح بدید.
سرمو بلند کردم.
چشمام چند ثانیه به چشماش دوخته شد.
سرش رو سمت لب تاب چرخوند.
حاضر بودم برای اینکه دوباره مثل قبل با عشق نگام کنه
زندگیمو بدم.
-شروع کردم به توضیح پارتهای مختلف.
پهلوم درد گرفته بود.
روی پیشونیم عرق نشسته بود.
دستمو گذاشتم روی پهلوم.
کارن نگاهی بهم انداخت.
-خیلی ممنون از توضیحات تون.
معلومه خانم مهندس بیخود به توانایی هاشون مطمعن نبودن.
از همه ممنون اگه سوالی نیست جلسه تمومه.
مهندس فهیم از فردا نقشه ها برسه به قسمت اجرا.
-بله حتما.
همه از جاشون بلند شدن.
فهیم اومد کنارم.
-مهندس میخواید کمکتون کنم.
-نه ممنون خودم میتونم فقط اگه میشه لب تاب رو به آقای ربانی بدید.
-اقای ربانی گفت بخاطر نقشه ها این جوری شدید منظورشون چی بود.
-هیچی یکم بزرگش کرده چیزی نیست.
-بهتره چند روزی استراحت کنید تو این مدت بهتون خیلی فشار اومده.
من شخصاً از اینکه شما همکارم هستید خوشحالم فقط اگه میشه بعد از اینکه حالتون بهتر شد باهاتون یک کار دیگه هم دارم.
-چه کاری؟.
-بعدا بهتون میگم امیدوارم زود خوب بشید.
فهیم رفت بیرون.
از جام بلند شدم.
با اون مانتوی سفید کوتاه و شال نارنجی تابلو شده بودم.
(بیتا آخه این چه لباسی بود بهم دادی با این وضعم خیلی کم تو دید هستم.تو هم با این لباس تو شرکت تابلوترم کردی.)
دستمو روی پهلوم گذاشتم بلند شدم.
سمت در رفتم.
-مهندی سعادت باشید کارتون دارم.
سمت کارن برگشتم.
مهندس نامی داشت با کارن حرف میزد حرفش تموم شد از اتاق رفت بیرون.
کارن آمد کنارم
-این کارت چه معنی میده.
سرمو بلند کردم.
-چی؟
-میخوای چی رو ثابت کنی که مثلاً می تونی هر کاری رو بکنی.
نیاز نبود این قدر زحمت بکشی من میدونستم تو برای رسیدن به هدفت هرکاری میکنی واز روی هرکسی رد میشی فقط نمیفهمم این بازی جدیدی که درست کردی چیه.
میخوای مظلوم نمایی کنی.
البته نیازی به این کارا هم نمیبینم چون صورتت اینقدر مثل آدمای بی گناهه که هرکسی ببینتت فکر میکنه فرشته ای نمیدونه زیر این صورت چه شیطانی خوابیده.
فقط نگاش کردم.
هیچی نگفتم .من پر بودم از زخمهایی که بهم زده بود.شاید اینجوری آروم میشد
-چیه حرفی برای گفتن نداری نه.
فکر کردی منم مثل اون فهیم گول ظاهر تو میخورم یا مثل نیما برات یقه پاره میکنم.
-برو انور من هیچ فکری درباره ی تو نمیکنم مهندس .
الآنم میخوام برم اگه حرفت تموم شد.
از کنارش رد شدم.
بازومو از پشت گرفت.
-با من در نیافت چون نابودت میکنم.این بازی هاتم ببر جایی که کسی نشناستت.
از درد جیغی زدم.
دستمو سریع ول کرد.
استین مانتوی سفیدم قرمز شده بود.
با تعجب نگام کرد.
سرم گیج میرفت.دستمو به دیوار گرفتم که نیوفتم.
آمد نزدیکم.
-برو کنار.
سمت در رفتم.
چشمام تار شده بود.دستم به دستگیره گرفتم.تا بازش کردم دیگه نتونستم روی پام واستم
کارن باسرعت اومد سمتم.
از پشت منو گرفت.
منشی همون موقع ما رو دید اومد طرفمون.
-برو زنگ بزن اورژانس.
همون موقع نیما رو دیدم که از آسانسور اومد بیرون.
تا منو دید دوید سمتم.
-رزیتا چی شد.
-خوبم نیما.چیزی نیست.فشارم اومده پایین.
-داری میمیری کجات خوبه.بهت گفتم نیا ولی تو بیعقل گوش ندادی.
باید بریم بیمارستان دستت چرا خونیه.
-گفتم چیزی نیست.
-کارن باید بریم ممکنه حالش بد بشه بابک گفت ممکنه حالش بد بشه ولی این احمق حالیش نمیشد.
-بابک!
-حالا ولش کن.
نیما خواست کمکم کنه که بلند شم.
دستمو گرفت ولی اینقدر درد داشتم که نمیتونستم راه برم.
-نیمانمیتونم.
کارن یک دفعه از روی زمین بلندم کرد.
-نیما آسانسور رو بزن.
نیما سمت آسانسور رفت.
کارن منو سمت آسانسور برد.
چشمامو از درد بسته بودم.نمیتونستم به هیچ چی جز صدای قلب کارن فکر کنم.
قلبی که یک روز مال من بود ولی الان جای خالیش رو حس میکردم.
آسانسور تو پارکینگ واستاد.
کارن دزدگیر ماشین رو زد.
منو عقب سوار کرد
خودشم نشست پشت فرمون نیما آمد کنارم نشست.
-دستت چرا خونریزی کرده مگه بخیه نداشت.
-گفتم...چیزی..نیست.
-باشه آروم باش حرف نزن.
-کارن باید تو هم شکایت کنی.
این موضوع مربوط به شرکته.
-یعنی چی.؟
-بهت همه چی رو میگم فقط تند تر برو حالش خوب نیست.
رسیدیم دم بیمارستان.
سریع منو بردن به قسمت اورژانس
اونم میتونستم فردا انجام بدم.
خیلی خوشحال بودم حتما کارن وقتی میدید که من تمومش کردم تعجب میکرد.
رفتم پایین به نگهبان گفتم برام آژانس خبر کنه.
لب تاب رو روی شونم انداختم.
سوار آژانس شدم جلوی آپارتمان پیاده شدم.
پولو حساب کردم تا از ماشین فاصله رفتم یک موتور با سرعت اومد کنارم بند کیفمو کشید منم سریع لب تاب رو تو بغلم گرفتم.
تمام نقشه ها توش بود.
نمیتونستم بزارم ببرنش.
موتور سوار بیشتر کیفو کشید.
افتادم روی زمین .
دستو صورتم روی اسفالت کشیده شد.
وقتی دید کیف رو ول نمیکنم. از موتور پیاده شد.
چند تا لگد به پهلوم زد ولی من لب تاب رو ول نکردم.
یک لگدم به صورتم زد دهنم پر خون شده بود.
لب تابوکشید ولی من بازم ولش نکردم.
چاقو شو در اورد.
-ولش کن اگه میخوای زنده بمونی.
همون موقع از ساختمون رو بروچند نفر امدن بیرون.
مرده با دیدنشون ترسید.با چاقوش کشید روی دستم لب تاب ول شد.
تا میخواست برش داره اون چند نفر دویدن سمتش.
لگدی به لب تاب زد افتاد تو جوب.
بعدم سوار موتور شد و با سرعت رفت.
اون چند نفر اومدن کنارم.
حالم اصلا خوب نبود از دستم خون میرفت.یکیشون یک دختری بود که کمکم کرد بلند شم.
-یکی زنگ بزنه اورژانس.
-کیفم.!
پسری که کنارم بود بلند شد سمت جوب آب رفت کیفمو اورد.
-خانم زنگ بزنم به خانوادتون شمارشون چیه.
-شماره ی بیتا رو دادم.
چند دقیقه بعد دیدم بیتا و بابک از خونه اومدن بیرون.
دویدن سمتم.
بیتا- وای رزیتا چی شدی.
بابک-برو کنار ببینم.
بابک اومد کنارم دستمونگاه کرد.
-درد داری.؟
سرمو تکون دادم.
-خیله خوب تکون نخور.شاید جایت شکسته باشه
- پهلوم خیلی درد میکنه.
-باشه الان زنگ میزنم اورژانس.
بیتا داشت گریه میکرد.
-بیتا میشه ساکت شی .کسی زنگ زده اورژانس.
-بله شوهرم زنگ زده.
-ندیدید کی بود.
-نه تا ما اومدیم فرار کرده یک موتوری بود.
سرم داشت گیج میرفت.چشمام تار شده بود دیگه نفهمیدم چی شد.
.......................................
چشمامو باز کردم.
تو بیمارستان بودم.
هوا روشن شده بود.
بیتا کنارم نشسته بود. تا دید چشمام باز کردم از جاش بلند شد.
-رز خوبی نصف جون شدم.
-خوبم خجالت بکش مثلا تو دکتری .
-چه ربطی داره .داشتی از خون ریزی میمری.
-حالا که نمردم.چیم شده.
- یکی از دنده هات مو بداشته.
دستتم بخیه خوره.ولی صورتت خدا رو شکر جایش چیزی نشده.
فقط کبودیه که اونم خوب میشه.
یک دفعه یاد لب تابم افتادم.
-لب تاب کجاست.؟
-همین جاست نگران نباش .فقط شکسته.
-میشه بیاریش
بیتا اوردش پیشم.
صفحش شکسته بود.
-میشه گوشیم رو بیاری.
بیتا گوشیم رو اورد.
-توش شماره یه هستیه بهش زنگ بزن.بعد گوشی رو بده بهم.
بیتا شماره رو گرفت.
-الو رزیتا کجایی دخترچرا نیومدی.
-خوب گوش کن هستی فقط سرو صدا نکن به نیما هم چیزی نگو.
-چی شده!
-من بیمارستانم میخوام بیای اینجا باهات کار واجب دارم.
-بیمارستان .!چی شده رزیتا.!
-تو بیا بهت میگم فقط نیما نفهمه.
-باشه الان میام کدوم بیمارستانی.
بهش ادرس رو گفتم.
گوشی رو قطع کردم.
بابک همون موقع امد تو اتاق.
بیتا برو دارن پیجت میکنن.
-نمیشه امروز مرخصی بگیرم.
-نخیر امروز بیمارستان شلوغه .
-باشه بابا.
بیتا با غر غر از اتاق بیرون رفت.
-مریض چطوره.
-خوبم.فقط پهلوم یکم درد میکنه.
-طبیعیه دندت مو برداشته.دختره ی احمق تو نمیگی ممکن بود چاقو رو بجای دستت میزد تو قلبت .
چرا کیفو ندادی بهشون .
توش مگه چیه. تحقیقات ناسا.!
-بابک این کیف برام خیلی مهم بود.
-اینقدر که براش بمیری.
-تو نمیدونی تمام کارایی که تو این مدت کردم و تمام زحمتم این تو بود.
-تو دیونه ای به درک.
مثلا اگه میبردنش چی میشد فوقش اخراج میشدی.
-نمیشه مسله اخراج شدنم نیست .میدونی شرکتی که تازه رفتم رییسش کیه؟
-نه هرکسی باشه از جونت مهم تر که نیست بزار فکر کنه نتونستی کارتو انجام بدی.
-کارن.
-کارن!.
- اره.منم نمیدنستم وقتی رفتم فهمیدم.
-چرا از همون اول نگفتی.
ساکت شدم.
- نمیدونم بهت چی بگم.تو برای اثبات خودت به کارن حاضری بمیری.
-نه .ولی نمیخواستم فکر کنه من هنوز بی دست وپا هستم و نمیتونم هیچ کاری کنم.
-اصلا به درک که هر فکری میکنه .رزیتا بزرگ شو کارن تموم شده خودتم میدونی.یادت که نرفته چجوری باهات رفتار کرد.
-میدونم بابک برای همینم نمیخوام پیشش کم بیارم.فکر کنه من همون دختر افسرده ی دست وپا چلفتی هستم.
-خیله خوب فعلا استراحت کن بعدا حرف میزنیم.
من باید برم دوباره میام پیشت.
-بابک من باید امروز برم شرکت.
یک دفعه برگشت سمتم.
-تو مغزت مشکل داره.خودتو تو آیینه دیدی.
-خواهش میکنم فقط یک ساعت بزار برم بعدش میام.
-باید بگم به بخش روانی ها بفرستنت.
بهت میگم تو تو شرایطی نیستی حرکت کنی.
-بابک من اینهمه زحمت نکشیدم که الان
همه ی زحمت هام هدر بشه.من باید تا ساعت 3 برم شرکت.
-باشه برو به درک هر اتفاقی هم که افتاد خودت مسعولی.
-بابک خواهش میکنم.
همون موقع در باز شد هستی و نیما با ندا امدن تو اتاق.
نیما با سرعت امد سمتم.
-رزیتا چی شده.
بابک با دیدن ندا رنگش عوض شد.
-چیزی نیست یکم تصادف کردم.
-تصادف! مگه کجا بودی.کی تصادف کردی.
-فعلا خوبم.
-یعنی چی.
-هستی بهت گفتم به نیما نگو.
-اخه خودش فهمید.
-اره دهن لق حالا ولش من گفتم بیای اینجا باهاتون کار دارم.
این لب تاپ باید تا ساعت دو برنامه هاش برگرده.
نیما به لب تاب نگاه کرد.
-برای چی.؟
-میخوام برای جلسه آماده بشه.
-رزیتا دیونه شدی با این وضع داغون میخوای بیای جلسه.
-اره اگه نیام کارن و بقیه حرفشون ثابت میشه.
-گور بابای بقیه.به درک که ثابت میشه.
داری میمیری بیچاره.
-نیما باید برای تو هم توضیح بدم.
خواهش میکنم این موضوع برام خیلی مهمه.
نیما به بابک نگاهی کرد.
سلام ببخشید اینقدر این حرف زد یادم رفت .
باهات احوالپرسی کنم.
شنیدم به رزیتا خیلی کمک کردی.
خیلی ازت ممنونم.
-خواهش میکنم کاری نکردم.
-چرا اتفاقا تو این زمونه آدم کم پیدا میشه.که مثل تو باشه.
ندا اومد کنار تختم.
بابک همش نگاش بهش بود.
-رزیتا جان خوشحالم که میبینمت فکر نمیکردم که رزیتایی که نیما همش ازش میگفت تو باشی خوشحالم که میبینمت.
-منم همین طور فقط یک کاری کن این داداشت کارمو راه بندازه.
-باشه .
ندا رو کرد به نیما .
-داداش کمکش کن خواهش میکنم.
بابک با تعجب به ندا نگاه میکرد.
-باشه اگه دکتر اجازه بده من حرفی ندارم.
-بابک چی میگی .
بابک هنوز تو شوک بود.
-بابک با توام چی میگی.
-هان چی رو.
-اجازه میدی این بیاد بیرون.
-من نمیدونم به خودشم گفتم مسولیتش با خودش وسط را مرد به من ربطی نداره.
نیما لب تاب رو برداشت.
-باشه کمکت میکنم ولی اگه حالت بد بشه خودم حسابتو میرسم.
-ممنونم از همتون.فقط نیما نمیخوام کسی بفهمه من چه اتفاقی برام افتاده . مخصوصا کسایی که تو شرکتن.
هستی تو هم حواست باشه.
همه رفتن.
فقط بابک بود.
-رزیتا تو میدونستی نیما برادر ندا ربانیه.
-اره.
-چرا بهم نگفتی.
-مگه مهم بود .
بابک هول شده بود.
-نه .نه همین جوری گفتم.فعلا استراحت کن تا ببینیم لب تاب درست میشه.میگم بیتا بیاد پیشت. راستی پلیس هم میخواست بیاد ازت سوال بپرسه.
- باشه فقط نمیخواد بیتا رو صدا کنی اونو از کارش ننداز.
-حالا نیست خیلی کار میکنه .
لبخندی زدم .بابک رفت تمام حواسم به لب تاب بود که درست بشه.
پلیس اومد چند تا سوال ازم پرسید منم هرچی که بود رو بهشون گفتم.
ساعت نزدیک ۲بود که نیما اومد. عصبانی بود.
-سلام چی شده درست نشد.!؟
-جناب عالی گفتی تصادف کردی آره.
پلیس چی میگه.
-ببخشید نمیخواستم دروغ بگم اگه بهت میگفتم لب تاب رو درست نمیکردی.
-مگه آلان درست شده.
-نشد.؟
-چرا ولی بهت نمیدم.نزدیک بود بخاطر اون نقشه ها بمیری.
پلیس گفت چاقو خوردی.
-اونا زیادهروی کردن یک خراش کوچیک بود.
-حرف الکی نزن ندا گفت دندت مو برداشته.
دستت بخیه خورده.
اگه طرف میکشدت چی.
-اونجوری هم که فکر میکنی نبود اون فقط میخواست لب تاب رو بگیره وگرنه میتونست همون اول منو بکشه.
-رزیتا میزنم لهت میکنم چرا اینقدر بیفکری.
مگه نگفتم با آژانس برو.همش تقصیر منه احمقه که تو شرکت تنهات گذاشتم.
-تو تقصیری نداری این یه اتفاق بود.
-اتفاق چیه اینا از قبل برات نقشه کشیده بودن نمیخواستن اون نقشه ها امروز تموم بشه.یعنی کار کی میتونه باشه
-نمیدونم.
-منم نمیدونم گیج شدم.
-نیما ولش کن بگو لب تاب درست شد.
-لب تاب که صفحش شکسته بود. فقط تونستن از اطلاعاتش کپی بگیرم تو فلش ریختم.
-پس بریم.
-کجا.
-تو رو خدا اذیت نکن.به جلسه نمیرسیم.
-باشه بزار بگم برات لباس بیارن.
نیما رفت بیرون بیتا با مانتو شلوار آمد تو.
-رزیتا مطمعنی خوبی تا حالا آدم به کله خرابیها تو ندیدم.
بیا مانتوی منو بپوش لباسات همه پاره بود.
-ممنون.
خدا رو شکر سایز منو بیتا مثل هم بود.
با کمک بیتا از جام بلند شدم درد زیادی تو پهلوم داشتم ولی چیزی نگفتم میدونستم اگه حرفی بزنم همه بهم حمله میکنند که حق ندارم از بیمارستان برم.
جلوی آیینه رفتم.
زیر چونم خراشیده شده بود لبم ورم کرده بود.
زیر چشمم کبود بود.
صورتم بطور کلی افتضاح بود.
-بیتا چکار کنم صورتم داغون شده.
-بیا یکم کرم بزنم برات.
-اخه دیونه مگه اینا با کرم خوب میشه.
-پس چکار کنم.
-ولش کن .دیرم شده فقط لب تابت رو بهم بده.
-باشه .رزیتا ساعت ۶باید برگردی وگرنه بابک زندت نمیزاره. الآنم با مسولیت خودش داره میزاره بری.
-باشه.
لب تاب بیتا رو هم ازش گرفتم.
اطلاعات رو روی لب تاب بیتا ریختم.
سوار ماشین شدم.
نیما همش حواسش به من بود هر چند وقت یک بارم ازم میپرسید خوبم یا نه.
تا رسیدن به شرکت نقشه ها رو چک کردم.
خدا رو شکر مشکلی نداشت.
دم در شرکت رسیدیم.
ساعت ۳ بود.
با کمک نیما از ماشین پیاده شدم.
دردم بیشتر شده بود.
-رزیتا رنگت پریده.
-بریم تو. جلسه شروع شده.
نگهبان با دیدنم تعجب کرد.
-خانم مهندس خدا بد نده.
-چیزی نیست ببخشید دیرم شده باید برم.
نیما بازوم و گرفته بود که بتونم راه برم.
وارد آسانسور شدیم.
به طبقه ی بالا رفتم.
نیما در رو باز کرد.
منشی از جاش بلند شد.
-جلسه شروع شده.
-بله ولی چی شده خانم مهندس خوبید.
فقط لبخند درد ناکی زدم.
خودش فهمید داغون تر از اونی هستم که جوابشو بدم.
نیما در زد.
هنوز بازوم رو گرفته بود.
منم دستم روی پهلوم بود.
با وارد شدنمون همه برگشتن سمتمون.
چشمای همه از تعجب درشت شده بود.
کارن خشکش زده بود.
نیما کمکم کرد بشینم.
خودشم کنارم نشست.
همه ساکت بودن.
مهندس فهیم-خانم مهندس چی شده.
-چیزی نیست.
نیما-معلوم نیست مهندس میبینید که حالش خوب نیست.
پانته ا هنوز با دهن باز نگام میکرد.
-تصادف کردید.
-نخیر .
لب تابو نیما گذاشت روی میز.
کارن هنوز از جاش تکون نخورد بود .چشماش رو صورتم خشک شده بود.
دستاش رو مشت کرده بود.
-ببخشید آقایون من زیاد نمیتونم اینجا باشم.الانم فقط برای تحویل پرژه اومدم.
نادری-خیلی مهم نبود که بخاطر این موضوع با این حالتون بیاید .
نیما با عصبانیت از جاش بلند شد.
نیما-مهندس نادری شما جز آرایش کردن کار دیگه ای هم بلد هستید مهندس سعادت بخاطر این پرژه نزدیک بود بمیره.اونوقت اینجا نشستید میگید لازم نبود.
-نیما!.
-اقای ربانی چطور جرات میکنی بامن اینجور حرف بزنید.
-من هرجور بخوام باهاتون حرف میزنم.
شما چه میدونید تو این یک هفته رزیتا چقدر سختی کشیده.
-میخواست نکشه مجبور نبود بخاطر خودشیرینی حرفی بزنه که نتونم بهش عمل کنه.
-ببین دختره ی افاده ای من امروز به اندازه ی کافی ظرفیتم پره بهتره بامن در نیافتی.
هر چی دست نیما رو میکشیدم حالیش نمیشد.
کارن با عصبانیت از جاش بلند شد.
دادزد.
-بسته دیگه تمومش کنید اینجا جلسه شرکته نه چال میدون.
هردتون بیرون.
نادری-مهندس!.
-گفتم هردو بیرون.
پانتهآ کیفشو از روی میز چنگ زد.رفت بیرون
نیما ولی سرجاش واستاده بود.
-نشنیدید چی گفتم آقای ربانی.
-ولی کارن.
-گفتم بیرون.
نیما نگاهی بهم انداخت من چشمامو روی هم گذاشتم آروم بهش گفتم که خوبم بره بیرون.
نیما هم رفت بیرون.
کارن سرجاش نشست.
-مهندس فهیم لب تاب رو به سیستم اصلی وصل کنید.
بعدش به من نگاه کرد حس کردم تو چشماش نگرانیه ولی حرفی نمیزد.
از جاش بلند شد اومد کنارم.
میتونستم بوشو حس کنم همونی بود که نفسم رو حاضر بودن براش بدم.
داشت به لب تاب نگاه میکرد.
چشمم به تاتوی گردنش افتاد که یکم از کنار یقش دیده میشد.
-خوب مهندس توضیح بدید.
سرمو بلند کردم.
چشمام چند ثانیه به چشماش دوخته شد.
سرش رو سمت لب تاب چرخوند.
حاضر بودم برای اینکه دوباره مثل قبل با عشق نگام کنه
زندگیمو بدم.
-شروع کردم به توضیح پارتهای مختلف.
پهلوم درد گرفته بود.
روی پیشونیم عرق نشسته بود.
دستمو گذاشتم روی پهلوم.
کارن نگاهی بهم انداخت.
-خیلی ممنون از توضیحات تون.
معلومه خانم مهندس بیخود به توانایی هاشون مطمعن نبودن.
از همه ممنون اگه سوالی نیست جلسه تمومه.
مهندس فهیم از فردا نقشه ها برسه به قسمت اجرا.
-بله حتما.
همه از جاشون بلند شدن.
فهیم اومد کنارم.
-مهندس میخواید کمکتون کنم.
-نه ممنون خودم میتونم فقط اگه میشه لب تاب رو به آقای ربانی بدید.
-اقای ربانی گفت بخاطر نقشه ها این جوری شدید منظورشون چی بود.
-هیچی یکم بزرگش کرده چیزی نیست.
-بهتره چند روزی استراحت کنید تو این مدت بهتون خیلی فشار اومده.
من شخصاً از اینکه شما همکارم هستید خوشحالم فقط اگه میشه بعد از اینکه حالتون بهتر شد باهاتون یک کار دیگه هم دارم.
-چه کاری؟.
-بعدا بهتون میگم امیدوارم زود خوب بشید.
فهیم رفت بیرون.
از جام بلند شدم.
با اون مانتوی سفید کوتاه و شال نارنجی تابلو شده بودم.
(بیتا آخه این چه لباسی بود بهم دادی با این وضعم خیلی کم تو دید هستم.تو هم با این لباس تو شرکت تابلوترم کردی.)
دستمو روی پهلوم گذاشتم بلند شدم.
سمت در رفتم.
-مهندی سعادت باشید کارتون دارم.
سمت کارن برگشتم.
مهندس نامی داشت با کارن حرف میزد حرفش تموم شد از اتاق رفت بیرون.
کارن آمد کنارم
-این کارت چه معنی میده.
سرمو بلند کردم.
-چی؟
-میخوای چی رو ثابت کنی که مثلاً می تونی هر کاری رو بکنی.
نیاز نبود این قدر زحمت بکشی من میدونستم تو برای رسیدن به هدفت هرکاری میکنی واز روی هرکسی رد میشی فقط نمیفهمم این بازی جدیدی که درست کردی چیه.
میخوای مظلوم نمایی کنی.
البته نیازی به این کارا هم نمیبینم چون صورتت اینقدر مثل آدمای بی گناهه که هرکسی ببینتت فکر میکنه فرشته ای نمیدونه زیر این صورت چه شیطانی خوابیده.
فقط نگاش کردم.
هیچی نگفتم .من پر بودم از زخمهایی که بهم زده بود.شاید اینجوری آروم میشد
-چیه حرفی برای گفتن نداری نه.
فکر کردی منم مثل اون فهیم گول ظاهر تو میخورم یا مثل نیما برات یقه پاره میکنم.
-برو انور من هیچ فکری درباره ی تو نمیکنم مهندس .
الآنم میخوام برم اگه حرفت تموم شد.
از کنارش رد شدم.
بازومو از پشت گرفت.
-با من در نیافت چون نابودت میکنم.این بازی هاتم ببر جایی که کسی نشناستت.
از درد جیغی زدم.
دستمو سریع ول کرد.
استین مانتوی سفیدم قرمز شده بود.
با تعجب نگام کرد.
سرم گیج میرفت.دستمو به دیوار گرفتم که نیوفتم.
آمد نزدیکم.
-برو کنار.
سمت در رفتم.
چشمام تار شده بود.دستم به دستگیره گرفتم.تا بازش کردم دیگه نتونستم روی پام واستم
کارن باسرعت اومد سمتم.
از پشت منو گرفت.
منشی همون موقع ما رو دید اومد طرفمون.
-برو زنگ بزن اورژانس.
همون موقع نیما رو دیدم که از آسانسور اومد بیرون.
تا منو دید دوید سمتم.
-رزیتا چی شد.
-خوبم نیما.چیزی نیست.فشارم اومده پایین.
-داری میمیری کجات خوبه.بهت گفتم نیا ولی تو بیعقل گوش ندادی.
باید بریم بیمارستان دستت چرا خونیه.
-گفتم چیزی نیست.
-کارن باید بریم ممکنه حالش بد بشه بابک گفت ممکنه حالش بد بشه ولی این احمق حالیش نمیشد.
-بابک!
-حالا ولش کن.
نیما خواست کمکم کنه که بلند شم.
دستمو گرفت ولی اینقدر درد داشتم که نمیتونستم راه برم.
-نیمانمیتونم.
کارن یک دفعه از روی زمین بلندم کرد.
-نیما آسانسور رو بزن.
نیما سمت آسانسور رفت.
کارن منو سمت آسانسور برد.
چشمامو از درد بسته بودم.نمیتونستم به هیچ چی جز صدای قلب کارن فکر کنم.
قلبی که یک روز مال من بود ولی الان جای خالیش رو حس میکردم.
آسانسور تو پارکینگ واستاد.
کارن دزدگیر ماشین رو زد.
منو عقب سوار کرد
خودشم نشست پشت فرمون نیما آمد کنارم نشست.
-دستت چرا خونریزی کرده مگه بخیه نداشت.
-گفتم...چیزی..نیست.
-باشه آروم باش حرف نزن.
-کارن باید تو هم شکایت کنی.
این موضوع مربوط به شرکته.
-یعنی چی.؟
-بهت همه چی رو میگم فقط تند تر برو حالش خوب نیست.
رسیدیم دم بیمارستان.
سریع منو بردن به قسمت اورژانس
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: