کامل شده رمان زنی در تاریکی | س.شب کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

س.شب

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/06
ارسالی ها
548
امتیاز واکنش
10,866
امتیاز
661
ساعت نزدیک 11 بود.بایدمیرفتم خونه فقط باز بینیه نهایی مونده بود.
اونم میتونستم فردا انجام بدم.
خیلی خوشحال بودم حتما کارن وقتی میدید که من تمومش کردم تعجب میکرد.
رفتم پایین به نگهبان گفتم برام آژانس خبر کنه.
لب تاب رو روی شونم انداختم.
سوار آژانس شدم جلوی آپارتمان پیاده شدم.
پولو حساب کردم تا از ماشین فاصله رفتم یک موتور با سرعت اومد کنارم بند کیفمو کشید منم سریع لب تاب رو تو بغلم گرفتم.
تمام نقشه ها توش بود.
نمیتونستم بزارم ببرنش.
موتور سوار بیشتر کیفو کشید.
افتادم روی زمین .
دستو صورتم روی اسفالت کشیده شد.
وقتی دید کیف رو ول نمیکنم. از موتور پیاده شد.
چند تا لگد به پهلوم زد ولی من لب تاب رو ول نکردم.
یک لگدم به صورتم زد دهنم پر خون شده بود.
لب تابوکشید ولی من بازم ولش نکردم.
چاقو شو در اورد.
-ولش کن اگه میخوای زنده بمونی.
همون موقع از ساختمون رو بروچند نفر امدن بیرون.
مرده با دیدنشون ترسید.با چاقوش کشید روی دستم لب تاب ول شد.
تا میخواست برش داره اون چند نفر دویدن سمتش.
لگدی به لب تاب زد افتاد تو جوب.
بعدم سوار موتور شد و با سرعت رفت.
اون چند نفر اومدن کنارم.
حالم اصلا خوب نبود از دستم خون میرفت.یکیشون یک دختری بود که کمکم کرد بلند شم.
-یکی زنگ بزنه اورژانس.
-کیفم.!
پسری که کنارم بود بلند شد سمت جوب آب رفت کیفمو اورد.
-خانم زنگ بزنم به خانوادتون شمارشون چیه.
-شماره ی بیتا رو دادم.
چند دقیقه بعد دیدم بیتا و بابک از خونه اومدن بیرون.
دویدن سمتم.
بیتا- وای رزیتا چی شدی.
بابک-برو کنار ببینم.
بابک اومد کنارم دستمونگاه کرد.
-درد داری.؟
سرمو تکون دادم.
-خیله خوب تکون نخور.شاید جایت شکسته باشه
- پهلوم خیلی درد میکنه.
-باشه الان زنگ می‌زنم اورژانس.
بیتا داشت گریه میکرد.
-بیتا میشه ساکت شی .کسی زنگ زده اورژانس.
-بله شوهرم زنگ زده.
-ندیدید کی بود.
-نه تا ما اومدیم فرار کرده یک موتوری بود.
سرم داشت گیج میرفت.چشمام تار شده بود دیگه نفهمیدم چی شد.
.......................................
چشمامو باز کردم.
تو بیمارستان بودم.
هوا روشن شده بود.
بیتا کنارم نشسته بود. تا دید چشمام باز کردم از جاش بلند شد.
-رز خوبی نصف جون شدم.
-خوبم خجالت بکش مثلا تو دکتری .
-چه ربطی داره .داشتی از خون ریزی میمری.
-حالا که نمردم.چیم شده.
- یکی از دنده هات مو بداشته.
دستتم بخیه خوره.ولی صورتت خدا رو شکر جایش چیزی نشده.
فقط کبودیه که اونم خوب میشه.
یک دفعه یاد لب تابم افتادم.
-لب تاب کجاست.؟
-همین جاست نگران نباش .فقط شکسته.
-میشه بیاریش
بیتا اوردش پیشم.
صفحش شکسته بود.
-میشه گوشیم رو بیاری.
بیتا گوشیم رو اورد.
-توش شماره یه هستیه بهش زنگ بزن.بعد گوشی رو بده بهم.
بیتا شماره رو گرفت.
-الو رزیتا کجایی دخترچرا نیومدی.
-خوب گوش کن هستی فقط سرو صدا نکن به نیما هم چیزی نگو.
-چی شده!
-من بیمارستانم میخوام بیای اینجا باهات کار واجب دارم.
-بیمارستان .!چی شده رزیتا.!
-تو بیا بهت میگم فقط نیما نفهمه.
-باشه الان میام کدوم بیمارستانی.
بهش ادرس رو گفتم.
گوشی رو قطع کردم.
بابک همون موقع امد تو اتاق.
بیتا برو دارن پیجت می‌کنن.
-نمیشه امروز مرخصی بگیرم.
-نخیر امروز بیمارستان شلوغه .
-باشه بابا.
بیتا با غر غر از اتاق بیرون رفت.
-مریض چطوره.
-خوبم.فقط پهلوم یکم درد میکنه.
-طبیعیه دندت مو برداشته.دختره ی احمق تو نمیگی ممکن بود چاقو رو بجای دستت میزد تو قلبت .
چرا کیفو ندادی بهشون .
توش مگه چیه. تحقیقات ناسا.!
-بابک این کیف برام خیلی مهم بود.
-اینقدر که براش بمیری.
-تو نمیدونی تمام کارایی که تو این مدت کردم و تمام زحمتم این تو بود.
-تو دیونه ای به درک.
مثلا اگه میبردنش چی میشد فوقش اخراج میشدی.
-نمیشه مسله اخراج شدنم نیست .میدونی شرکتی که تازه رفتم رییسش کیه؟
-نه هرکسی باشه از جونت مهم تر که نیست بزار فکر کنه نتونستی کارتو انجام بدی.
-کارن.
-کارن!.
- اره.منم نمیدنستم وقتی رفتم فهمیدم.
-چرا از همون اول نگفتی.
ساکت شدم.
- نمیدونم بهت چی بگم.تو برای اثبات خودت به کارن حاضری بمیری.
-نه .ولی نمیخواستم فکر کنه من هنوز بی دست وپا هستم و نمیتونم هیچ کاری کنم.
-اصلا به درک که هر فکری میکنه .رزیتا بزرگ شو کارن تموم شده خودتم میدونی.یادت که نرفته چجوری باهات رفتار کرد.
-میدونم بابک برای همینم نمیخوام پیشش کم بیارم.فکر کنه من همون دختر افسرده ی دست وپا چلفتی هستم.
-خیله خوب فعلا استراحت کن بعدا حرف میزنیم.
من باید برم دوباره میام پیشت.
-بابک من باید امروز برم شرکت.
یک دفعه برگشت سمتم.
-تو مغزت مشکل داره.خودتو تو آیینه دیدی.
-خواهش میکنم فقط یک ساعت بزار برم بعدش میام.
-باید بگم به بخش روانی ها بفرستنت.
بهت میگم تو تو شرایطی نیستی حرکت کنی.
-بابک من اینهمه زحمت نکشیدم که الان
همه ی زحمت هام هدر بشه.من باید تا ساعت 3 برم شرکت.
-باشه برو به درک هر اتفاقی هم که افتاد خودت مسعولی.
-بابک خواهش میکنم.
همون موقع در باز شد هستی و نیما با ندا امدن تو اتاق.
نیما با سرعت امد سمتم.
-رزیتا چی شده.
بابک با دیدن ندا رنگش عوض شد.
-چیزی نیست یکم تصادف کردم.
-تصادف! مگه کجا بودی.کی تصادف کردی.
-فعلا خوبم.
-یعنی چی.
-هستی بهت گفتم به نیما نگو.
-اخه خودش فهمید.
-اره دهن لق حالا ولش من گفتم بیای اینجا باهاتون کار دارم.
این لب تاپ باید تا ساعت دو برنامه هاش برگرده.
نیما به لب تاب نگاه کرد.
-برای چی.؟
-میخوام برای جلسه آماده بشه.
-رزیتا دیونه شدی با این وضع داغون میخوای بیای جلسه.
-اره اگه نیام کارن و بقیه حرفشون ثابت میشه.
-گور بابای بقیه.به درک که ثابت میشه.
داری میمیری بیچاره.
-نیما باید برای تو هم توضیح بدم.
خواهش می‌کنم این موضوع برام خیلی مهمه.
نیما به بابک نگاهی کرد.
سلام ببخشید اینقدر این حرف زد یادم رفت .
باهات احوالپرسی کنم.
شنیدم به رزیتا خیلی کمک کردی.
خیلی ازت ممنونم.
-خواهش می‌کنم کاری نکردم.
-چرا اتفاقا تو این زمونه آدم کم پیدا میشه.که مثل تو باشه.
ندا اومد کنار تختم.
بابک همش نگاش بهش بود.
-رزیتا جان خوشحالم که می‌بینمت فکر نمی‌کردم که رزیتایی که نیما همش ازش می‌گفت تو باشی خوشحالم که می‌بینمت.
-منم همین طور فقط یک کاری کن این داداشت کارمو راه بندازه.
-باشه .
ندا رو کرد به نیما .
-داداش کمکش کن خواهش می‌کنم.
بابک با تعجب به ندا نگاه می‌کرد.
-باشه اگه دکتر اجازه بده من حرفی ندارم.
-بابک چی میگی .
بابک هنوز تو شوک بود.
-بابک با توام چی میگی.
-هان چی رو.
-اجازه میدی این بیاد بیرون.
-من نمیدونم به خودشم گفتم مسولیتش با خودش وسط را مرد به من ربطی نداره.
نیما لب تاب رو برداشت.
-باشه کمکت میکنم ولی اگه حالت بد بشه خودم حسابتو می‌رسم.
-ممنونم از همتون.فقط نیما نمی‌خوام کسی بفهمه من چه اتفاقی برام افتاده . مخصوصا کسایی که تو شرکتن.
هستی تو هم حواست باشه.
همه رفتن.
فقط بابک بود.
-رزیتا تو می‌دونستی نیما برادر ندا ربانیه.
-اره.
-چرا بهم نگفتی.
-مگه مهم بود .
بابک هول شده بود.
-نه .نه همین جوری گفتم.فعلا استراحت کن تا ببینیم لب تاب درست میشه.میگم بیتا بیاد پیشت. راستی پلیس هم می‌خواست بیاد ازت سوال بپرسه.
- باشه فقط نمیخواد بیتا رو صدا کنی اونو از کارش ننداز.
-حالا نیست خیلی کار می‌کنه .
لبخندی زدم .بابک رفت تمام حواسم به لب تاب بود که درست بشه.
پلیس اومد چند تا سوال ازم پرسید منم هرچی که بود رو بهشون گفتم.
ساعت نزدیک ۲بود که نیما اومد. عصبانی بود.
-سلام چی شده درست نشد.!؟
-جناب عالی گفتی تصادف کردی آره.
پلیس چی میگه.
-ببخشید نمی‌خواستم دروغ بگم اگه بهت می‌گفتم لب تاب رو درست نمی‌کردی.
-مگه آلان درست شده.
-نشد.؟
-چرا ولی بهت نمی‌دم.نزدیک بود بخاطر اون نقشه ها بمیری.
پلیس گفت چاقو خوردی.
-اونا زیاده‌روی کردن یک خراش کوچیک بود.
-حرف الکی نزن ندا گفت دندت مو برداشته.
دستت بخیه خورده.
اگه طرف میکشدت چی.
-اونجوری هم که فکر می‌کنی نبود اون فقط می‌خواست لب تاب رو بگیره وگرنه میتونست همون اول منو بکشه.
-رزیتا می‌زنم لهت می‌کنم چرا اینقدر بیفکری.
مگه نگفتم با آژانس برو.همش تقصیر منه احمقه که تو شرکت تنهات گذاشتم.
-تو تقصیری نداری این یه اتفاق بود.
-اتفاق چیه اینا از قبل برات نقشه کشیده بودن نمیخواستن اون نقشه ها امروز تموم بشه.یعنی کار کی می‌تونه باشه
-نمیدونم.
-منم نمیدونم گیج شدم.
-نیما ولش کن بگو لب تاب درست شد.
-لب تاب که صفحش شکسته بود. فقط تونستن از اطلاعاتش کپی بگیرم تو فلش ریختم.
-پس بریم.
-کجا.
-تو رو خدا اذیت نکن.به جلسه نمی‌رسیم.
-باشه بزار بگم برات لباس بیارن.
نیما رفت بیرون بیتا با مانتو شلوار آمد تو.
-رزیتا مطمعنی خوبی تا حالا آدم به کله خرابی‌ها تو ندیدم.
بیا مانتوی منو بپوش لباسات همه پاره بود.
-ممنون.
خدا رو شکر سایز منو بیتا مثل هم بود.
با کمک بیتا از جام بلند شدم درد زیادی تو پهلوم داشتم ولی چیزی نگفتم می‌دونستم اگه حرفی بزنم همه بهم حمله می‌کنند که حق ندارم از بیمارستان برم.
جلوی آیینه رفتم.
زیر چونم خراشیده شده بود لبم ورم کرده بود.
زیر چشمم کبود بود.
صورتم بطور کلی افتضاح بود.
-بیتا چکار کنم صورتم داغون شده.
-بیا یکم کرم بزنم برات.
-اخه دیونه مگه اینا با کرم خوب میشه.
-پس چکار کنم.
-ولش کن .دیرم شده فقط لب تابت رو بهم بده.
-باشه .رزیتا ساعت ۶باید برگردی وگرنه بابک زندت نمیزاره. الآنم با مسولیت خودش داره میزاره بری.
-باشه.
لب تاب بیتا رو هم ازش گرفتم.
اطلاعات رو روی لب تاب بیتا ریختم.
سوار ماشین شدم.
نیما همش حواسش به من بود هر چند وقت یک بارم ازم میپرسید خوبم یا نه.
تا رسیدن به شرکت نقشه ها رو چک کردم.
خدا رو شکر مشکلی نداشت.
دم در شرکت رسیدیم.
ساعت ۳ بود.
با کمک نیما از ماشین پیاده شدم.
دردم بیشتر شده بود.
-رزیتا رنگت پریده.
-بریم تو. جلسه شروع شده.
نگهبان با دیدنم تعجب کرد.
-خانم مهندس خدا بد نده.
-چیزی نیست ببخشید دیرم شده باید برم.
نیما بازوم و گرفته بود که بتونم راه برم.
وارد آسانسور شدیم.
به طبقه ی بالا رفتم.
نیما در رو باز کرد.
منشی از جاش بلند شد.
-جلسه شروع شده.
-بله ولی چی شده خانم مهندس خوبید.
فقط لبخند درد ناکی زدم.
خودش فهمید داغون تر از اونی هستم که جوابشو بدم.
نیما در زد.
هنوز بازوم رو گرفته بود.
منم دستم روی پهلوم بود.
با وارد شدنمون همه برگشتن سمتمون.
چشمای همه از تعجب درشت شده بود.
کارن خشکش زده بود.
نیما کمکم کرد بشینم.
خودشم کنارم نشست.
همه ساکت بودن.
مهندس فهیم-خانم مهندس چی شده.
-چیزی نیست.
نیما-معلوم نیست مهندس می‌بینید که حالش خوب نیست.
پانته ا هنوز با دهن باز نگام می‌کرد.
-تصادف کردید.
-نخیر .
لب تابو نیما گذاشت روی میز.
کارن هنوز از جاش تکون نخورد بود .چشماش رو صورتم خشک شده بود.
دستاش‌ رو مشت کرده بود.
-ببخشید آقایون من زیاد نمی‌تونم اینجا باشم.الانم فقط برای تحویل پرژه اومدم.
نادری-خیلی مهم نبود که بخاطر این موضوع با این حالتون بیاید .
نیما با عصبانیت از جاش بلند شد.
نیما-مهندس نادری شما جز آرایش کردن کار دیگه ای هم بلد هستید مهندس سعادت بخاطر این پرژه نزدیک بود بمیره.اونوقت اینجا نشستید میگید لازم نبود.
-نیما!.
-اقای ربانی چطور جرات می‌کنی بامن اینجور حرف بزنید.
-من هرجور بخوام باهاتون حرف می‌زنم.
شما چه میدونید تو این یک هفته رزیتا چقدر سختی کشیده.
-میخواست نکشه مجبور نبود بخاطر خودشیرینی حرفی بزنه که نتونم بهش عمل کنه.
-ببین دختره ی افاده ای من امروز به اندازه ی کافی ظرفیتم پره بهتره بامن در نیافتی.
هر چی دست نیما رو می‌کشیدم حالیش نمی‌شد.
کارن با عصبانیت از جاش بلند شد.
دادزد.
-بسته دیگه تمومش کنید اینجا جلسه شرکته نه چال میدون.
هردتون بیرون.
نادری-مهندس!.
-گفتم هردو بیرون.
پانته‌آ کیفشو از روی میز چنگ زد.رفت بیرون
نیما ولی سرجاش واستاده بود.
-نشنیدید چی گفتم آقای ربانی.
-ولی کارن.
-گفتم بیرون.
نیما نگاهی بهم انداخت من چشمامو روی هم گذاشتم آروم بهش گفتم که خوبم بره بیرون.
نیما هم رفت بیرون.
کارن سرجاش نشست.
-مهندس فهیم لب تاب رو به سیستم اصلی وصل کنید.
بعدش به من نگاه کرد حس کردم تو چشماش نگرانیه ولی حرفی نمی‌زد.
از جاش بلند شد اومد کنارم.
میتونستم بوشو حس کنم همونی بود که نفسم رو حاضر بودن براش بدم.
داشت به لب تاب نگاه می‌کرد.
چشمم به تاتوی گردنش افتاد که یکم از کنار یقش دیده می‌شد.
-خوب مهندس توضیح بدید.
سرمو بلند کردم.
چشمام چند ثانیه به چشماش دوخته شد.
سرش رو سمت لب تاب چرخوند.
حاضر بودم برای اینکه دوباره مثل قبل با عشق نگام کنه
زندگیمو بدم.
-شروع کردم به توضیح پارتهای مختلف.
پهلوم درد گرفته بود.
روی پیشونیم عرق نشسته بود.
دستمو گذاشتم روی پهلوم.
کارن نگاهی بهم انداخت.
-خیلی ممنون از توضیحات تون.
معلومه خانم مهندس بیخود به توانایی هاشون مطمعن نبودن.
از همه ممنون اگه سوالی نیست جلسه تمومه.
مهندس فهیم از فردا نقشه ها برسه به قسمت اجرا.
-بله حتما.
همه از جاشون بلند شدن.
فهیم اومد کنارم.
-مهندس میخواید کمکتون کنم.
-نه ممنون خودم می‌تونم فقط اگه میشه لب تاب رو به آقای ربانی بدید.
-اقای ربانی گفت بخاطر نقشه ها این جوری شدید منظورشون چی بود.
-هیچی یکم بزرگش کرده چیزی نیست.
-بهتره چند روزی استراحت کنید تو این مدت بهتون خیلی فشار اومده.
من شخصاً از اینکه شما همکارم هستید خوشحالم فقط اگه میشه بعد از اینکه حالتون بهتر شد باهاتون یک کار دیگه هم دارم.
-چه کاری؟.
-بعدا بهتون میگم امیدوارم زود خوب بشید.
فهیم رفت بیرون.
از جام بلند شدم.
با اون مانتوی سفید کوتاه و شال نارنجی تابلو شده بودم.
(بیتا آخه این چه لباسی بود بهم دادی با این وضعم خیلی کم تو دید هستم.تو هم با این لباس تو شرکت تابلوترم کردی.)
دستمو روی پهلوم گذاشتم بلند شدم.
سمت در رفتم.
-مهندی سعادت باشید کارتون دارم.
سمت کارن برگشتم.
مهندس نامی داشت با کارن حرف می‌زد حرفش تموم شد از اتاق رفت بیرون.
کارن آمد کنارم
-این کارت چه معنی میده.
سرمو بلند کردم.
-چی؟
-میخوای چی رو ثابت کنی که مثلاً می تونی هر کاری رو بکنی.
نیاز نبود این قدر زحمت بکشی من می‌دونستم تو برای رسیدن به هدفت هرکاری می‌کنی واز روی هرکسی رد میشی فقط نمی‌فهمم این بازی جدیدی که درست کردی چیه.
میخوای مظلوم نمایی کنی.
البته نیازی به این کارا هم نمی‌بینم چون صورتت اینقدر مثل آدمای بی گناهه که هرکسی ببینتت فکر می‌کنه فرشته ای نمیدونه زیر این صورت چه شیطانی خوابیده.
فقط نگاش کردم.
هیچی نگفتم .من پر بودم از زخمهایی که بهم زده بود.شاید اینجوری آروم میشد
-چیه حرفی برای گفتن نداری نه.
فکر کردی منم مثل اون فهیم گول ظاهر تو میخورم یا مثل نیما برات یقه پاره می‌کنم.
-برو انور من هیچ فکری درباره ی تو نمی‌کنم مهندس .
الآنم می‌خوام برم اگه حرفت تموم شد.
از کنارش رد شدم.
بازومو‌ از پشت گرفت.
-با من در نیافت چون نابودت می‌کنم.این بازی هاتم ببر جایی که کسی نشناستت.
از درد جیغی زدم.
دستمو سریع ول کرد.
استین مانتوی سفیدم قرمز شده بود.
با تعجب نگام کرد.
سرم گیج می‌رفت.دستمو به دیوار گرفتم که نیوفتم.
آمد نزدیکم.
-برو کنار.
سمت در رفتم.
چشمام تار شده بود.دستم به دستگیره گرفتم.تا بازش کردم دیگه نتونستم روی پام واستم
کارن باسرعت اومد سمتم.
از پشت منو گرفت.
منشی همون موقع ما رو دید اومد طرفمون.
-برو زنگ بزن اورژانس.
همون موقع نیما رو دیدم که از آسانسور اومد بیرون.
تا منو دید دوید سمتم.
-رزیتا چی شد.
-خوبم نیما.چیزی نیست.فشارم اومده پایین.
-داری میمیری کجات خوبه.بهت گفتم نیا ولی تو بی‌عقل گوش ندادی.
باید بریم بیمارستان دستت چرا خونیه.
-گفتم چیزی نیست.
-کارن باید بریم ممکنه حالش بد بشه بابک گفت ممکنه حالش بد بشه ولی این احمق حالیش نمی‌شد.
-بابک!
-حالا ولش کن.
نیما خواست کمکم کنه که بلند شم.
دستمو گرفت ولی اینقدر درد داشتم که نمیتونستم راه برم.
-نیمانمی‌تونم.
کارن یک دفعه از روی زمین بلندم کرد.
-نیما آسانسور رو بزن.
نیما سمت آسانسور رفت.
کارن منو سمت آسانسور برد.
چشمامو از درد بسته بودم.نمیتونستم به هیچ چی جز صدای قلب کارن فکر کنم.
قلبی که یک روز مال من بود ولی الان جای خالیش رو حس میکردم.
آسانسور تو پارکینگ واستاد.
کارن دزدگیر ماشین رو زد.
منو عقب سوار کرد
خودشم نشست پشت فرمون نیما آمد کنارم نشست.
-دستت چرا خونریزی کرده مگه بخیه نداشت.
-گفتم...چیزی..نیست.
-باشه آروم باش حرف نزن.
-کارن باید تو هم شکایت کنی.
این موضوع مربوط به شرکته.
-یعنی چی.؟
-بهت همه چی رو میگم فقط تند تر برو حالش خوب نیست.
رسیدیم دم بیمارستان.
سریع منو بردن به قسمت اورژانس
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    بهم نمیدونم چی تزریق کردن .
    حس کردم چشمام کم کم داره بسته میشه.
    خواب میدیدم منو کارن باهم کنار دریا قدم می‌زدیم.کارن دستامو گرفته بود.
    عاشقانه‌ نگام می‌کرد . دیگه چشماش سرد و
    بی روح نبود.
    یک دفعه نمیدونم چی شد دستمو ول کرد
    کم کم ازم فاصله گرفت.هرچی دنبالش میدویدم بهش نمیرسیدم.
    یکم بعد دیگه کسی نبود همه جا تاریک بود.
    من بودم و تاریکی.کارن رو صدا میکردم ولی هیچ جوابی نمیشنیدم .ازاین همه تاریکی ترسیده بودم.
    یک دفعه از خواب پریدم.
    به اطراف نگاه کردم.همه ی تنم عرق کرده بود انگار سالهاست داشتم می‌دویدم.
    به چشمای نگران بیتا نگاه کردم که
    بالا سرم واستاده بود.
    -رزیتا چی شده عزیزم خوبی؟.
    داشتی خواب میدیدی
    یکم آب آورد بهم داد.
    -ساعت چنده.؟
    -نزدیک ۱.
    -ببخشید تو رو هم از زندگی انداختم.
    کلا من دردسرم.
    اون اوایلم فقط با کابوسام عذابت می‌دادم.
    -این چه حرفیه.تو دوستمی از خواهرم بهم نزدیک تری.
    -من جز دردسر براتون چیزی نداشتم.
    -این حرفو نزن.
    -راست میگم من به درد نخورم.همش برای دیگران بدشانسی میارم.
    -رزیتا چرا اینجوری حرف می‌زنی.دیونه شدی این حرفا چیه!
    اشکام روصورتم ریخت.
    -عزیزم آروم باش.نباید خودتو ناراحت کنی.
    -بیتا من نمی‌خوام کسی رو گول بزنم.من....
    -اروم‌باش رزیتا چی داری میگی.کسی حرفی بهت زده .
    نگاش کردم.
    -رزیتا چرا یک دفعه این حرفا رو زدی تو با کارن چه رابـ ـطه ای داری چرا تو خواب صداش میزدی؟!
    چیزی نگفتم.
    -میدونم دوست نداری حرفی ازش بزنی همیشه همه چیز رو تو خودت ریختی.
    ولی این راهش نیست میفهمی.
    اون آدم مجهول زندگیت کارنه مگه نه؟.
    این اسم نمیتونست اتفاقی باشه.
    اسمی که من ماها هرشب از زبونت تو کابوسات می‌شنیدم.
    اسمی که هرشب تو خواب التماسش می‌کردی.
    بهم بگو چی شده رز ؟.
    بزار سبک بشی.میدونم که برات خیلی سخته من یک ساله باهات زندگی کردم اون اوایل که اسمشو هر شب تو خواب صدا می‌کردی وقتی با جیغ از خواب میپریدی ازش بدم میومد باخودم همیشه می‌گفتم چطور یک آدم می‌تونه تو رو دوست نداشته باشه چطور ممکنه آدمی تو رو نخوادو ولت کنه .
    ولی کم کم که بهتر شدی کابوساتم کمتر شده بود بخاطر همین چیزی بهت نگفتم نمی‌خواستم با یاد آوری موضوع بازم حالت بد بشه.
    ولی رز تاکی میخوای خودتو عذاب بدی آدمی که من امروز دیدم کارن همیشه نبود حتی زمانی که فرانک اون کار رو باهاش کرد اینجوری نبود .اصلا انگار این کارن روحی نداشت.
    وقتی تو رو تحویل اورژانس داد.
    حدود یک ساعت بدون حرف به خون روی دستش خیره شده بود.
    من نمیدونم بین شما چی گذشته ولی اینو می‌دونم اونم اندازه ی تو داره عذاب می‌کشه.
    چرا نمیگی چی شده که هردوتون رو از این وضع نجات بدی.
    -اتفاقی که افتاده قابل برگشت نیست بیتا.هیچ چیزی نمیتونه این وضع رو درست کنه من برای کارن مردم.
    میدونی عشق با چی تموم میشه.
    باخیانت.
    منم تو قلب کارن تموم شدم.
    چیزی یا کسی نمیتونه این وضع رو عوض کنه.
    فقط مشکل اینجاست که این قلب لعنتیم هنوزم میخوادش.
    -مگه تو چکار کردی که کارن ازت متنفره باورم نمیشه تو بهش خــ ـیانـت کرده باشی.
    -تو خیلی چیزا رو ازم نمی‌دونی شایدم اگه تو هم بفهمی ازم متنفر بشی.
    -این حرفو نزن من هیچ وقت ازت متنفر نمی‌شم.
    -اگه یک روزی بفهمی من عشقتو ازت گرفتم چی بازم ازم متنفر نمیشی؟
    -میدونی چیه رز.
    تو اگه یک روزی عشقمو ازم بگیری من فقط تو رو مقصر نمیدونم تو یه رابـ ـطه فقط یک نفر مقصر نیست.
    مطمعنم که اون لیاقت منو نداشته که ولم کرده.
    تازه اگه تو نبودی ممکنه یک نفر دیگه ای این کار رو میکرد.
    -کاش همه مثل تو فکر میکردن قبل از اینکه همدیگر رو مقصر بدونن .
    کارن تنها کسی بود که باتمام وجودم دوستش داشتم.
    ولی میدونی مشکل کجا بود . مشکل باورهای کارن بود.کارن همیشه تو گذشته مونده بود.
    شکی که داشت از عشقش محکم تر بود.بخاطر همین ازم جدا شد.
    درسته اتفاقی که افتاد منم توش مقصر بودم که بدون فکر به یک آدم اعتماد کردم شاید اگه منم جای کارن بودم همون کار رو میکردم.
    ولی کارن حتی نخواست بشنوه من چی میگم.
    اینقدر شک تو قلبش زیاد بود که عشق منو ندید.
    بیتا من زنش بودم.
    حتی عمر عقدمون‌ یک ماهم نبود.
    من عاشقانه میپرستیدمش هرچی که داشتم و
    بهش داده بودم .ولی همه چی خراب شد.
    همه چی .همه چی.تمام رویاهام ٬آرزوهام همه چی یک شبه نابود شد.
    همه چیز رو برای بیتا گفتم.
    هردو اشک می‌ریختیم.
    -میبینی بیتا زندگیه من جز تاریکی چیزی توش نیست.ولی با تمام اتفاقات که افتاده بازم دوستش دارم.
    می‌دونم که دارم خودمو نابود می‌کنم ولی دست خودم نیست.
    -رز عزیزم باورم نمیشه که تو اینقدر تو زندگیت عذاب کشیدی.
    چرا به کارن واقعیت رو نمیگی.
    -فکر می‌کنی باور می‌کنه تو هنوز کارن رو نشناختی میدونی امروز وقتی اینجوری منو دید چی گفت.
    گفت بخاطر مظلوم نمایی خودم این بلا رو سرخودم آوردم. تا خودمو برای دیگران مهم جلوه بدم
    ‌کارن هیچ وقت باور نمیکنه من گناهی نداشتم مخصوصا که من برگه ی طلاقو امضا کرده بودم.
    -خوب مدارک پزشکی که نشون میده عماد چه بلایی سرت آورده بود.
    -باور نمیکنه تمام قلب کارن پر از نفرت از منه .تاوقتی خودش با خودش کنار نیاد هرچقدرم تلاش کنم فایده نداره.
    -تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی.
    -من به همین بودن کنارشم. راضیم.
    -تو دیونه ای .من جای بودم ازدواج میکردم تا آتیش بگیره.پسره ی احمق .
    من نمیدونم تو دیونه تر از کارن نبود عاشقش بشی.
    - بعضی وقتا دلم می خواد همه چیز روفراموش کنم و زندگی جدیدی رو شروع کنم.
    ولی نمیشه. نمی‌تونم من توانشو ندارم که به کسه دیگه ای فکر کنم.
    -رز تو باید برای زندگیت تصمیم درست بگیری نمیتونی تا ابد منتظر کارن بمونی می‌دونم ممکنه ناراحت بشی ولی باید به فکر زندگیه خودت باشی تو خوشگلی جونی الان خیلی موقعیت های خوبی داری ولی چند سال دیگه ممکنه همچین موقعیت هایی دیگه نداشته باشی.
    -همه ی اینا رو می‌دونم بیتا ولی باور کن دست خودم نیست .
    -باشه اشکال نداره فعلا استراحت کن عزیزم ممکنه دوباره حالت بد بشه. خدا بزرگه کمکت می‌کنه.
    لبخند تلخی زدم.
    -امیدوارم.
    .................................
    الان یک هفته هست که توخونه استراحت میکنم.
    بیتا از روز اول تنهام نذاشت اومد خونه‌ی من مواظبم باشه.
    نیما و هستی و ندا هم هر شب بهم سر میزنن.
    بابک وقتی ندا رو مینبینه مثل همیشه حالش عوض میشه ندا هم یک جوریه انگار تو گذشته اتفاقی افتاده که هردوشون با دیدن هم یک جوری میشن.
    بابک بهم گفت که درباره ی من به کارن گفته که من دوست بیتا هستم واون نمیدونسته .
    نمی‌خواستم از گذشته به کارن چیزی بگه از همون روز تو بیمارستان دیگه خبری از کارن ندارم.
    حالم بهتر شده.
    کبودیه صورتم کم رنگ شده .فقط زیر چونم یکم هنوز کبوده.
    بیتا درباره ی امیر به بابک گفته اونا هم قراره اخر هفته بیان خواستگاریه بیتا.
    دلم برای مامان و بابا تنگ شده.
    امروز میخواستم بهشون زنگ بزنم.
    گوشیمو برمیدارم سیم کارت قبلیمو میزارم توش.
    شماره ی بابا رومیگیرم.
    چند تا بوق میخوره بابا جواب میده.
    -رزیتا عزیزم چطوری خوبی.؟
    -سلام بابا خوبم.
    -خیلی دلم برات تنگ شده یک مدت ازت خبری نبود.
    -ببخشید بابا یکم گرفتار بودم.
    -خوب شد زنگ زدی منو مادرت داریم میایم کانادا پیشت.
    -نه بابا اگه بیاید ممکنه عماد جامو پیدا کنه
    -نگران نباش عزیزم عماد رو گرفتن.
    -چی؟. راست میگی بابا.
    -اره . رحمانی بهم خبر داد مثل اینکه دم مرز داشته فرار می‌کرده که از کشور خارج بشه گرفتنش.رحمانی گفت می‌تونیم بیایم اونجا ببینیمت.
    -ولی اگه آزاد بشه چی ؟
    بامدرکی که ازم داره می‌تونه منو به هرکاری مجبور کنه.
    -نگران نباش رحمانی ازش شکایت کرده که تو رو مجبور به امضای اون اسناد کرده.
    شاهدم داریم.قرار ربانی بیاد دادگاه شهادت بده.
    -کی؟
    - همون که دزدیده بودت خودش چند وقت پیش آمد سراغم گفت هرکاری برای نجات تو می‌کنه.
    -ولی خودش چی براش دردسر نشه.
    -تو چرا نگرانه اونی من میتونستم ازش شکایت کنم ولی وقتی گفت که کمکمون می‌کنه قبول کردم که ازش شکایت نکنم.
    -اخه اون خیلی اون موقع کمکم کرد تازه از کارشم پشیمون بود ولی بخاطر بدهیش مجبور شده بود این کار رو بکنه.
    -باشه من که گفتم ازش شکایت نمیکنم.
    -ممنونم بابا خیلی خوشحالم.
    -ما هم همین طور.خوب من کارا رو می‌کنم که زودتر بیایم دیدنت.
    -نه بابا حالا که عماد رو گرفتن من خودم میام تهران فقط یکم کارم طول می‌کشه.
    -باشه هرجور دوست داری فقط بزار تکلیف دادگاه مشخص بشه بعد بیا اینجوری خیالم راحت تره.
    -باشه پس باهاتون تماس میگیرم.
    -باشه عزیزم خدا حافظ.
    گوشی رو قطع کردم.نیما چرا به خودم حرفی نزده بود.
    از اتاق اومدم بیرون.
    باورم نمی‌شد که عماد رو گرفتن منم بعد از یک سال می‌تونستم بدون ترس راحت زندگی کنم .
    بیتا داشت تلویزیون نگاه می‌کرد.
    سمتش رفتم.
    -بیتا می‌دونی چی شده!.
    -چی؟!
    -با بابام حرف می‌زدم عمادو گرفتن.
    -راست میگی!.
    -اره .بابام گفت.
    -حالا چی میشه.
    -وامیستم ببینم دادگاه چی میشه بعدش برمی‌گردم خونمون. بابام گفت نیما قراره بره دادگاه شهادت بده.
    -راست میگی .نیما عجب آدم خوبیه .
    -بهت که گفتم خیلی پسر خوبیه تازه خواهرشم ماهه.
    معلوم نیست که بابک چکارش کرده که دختره همش ازش فراریه.
    -اره منم موندم بابک تو گذشته چکار کرده که خودشم وقتی ندا رو میبینه یک جوری میشه.
    -بیتا من میرم به نیما زنگ بزنم ازش تشکر کنم تو هم برو شامو گرم کن که خیلی گشنمه.
    -باشه
    ................

    امروز قراره برگردم سر کار حالم کاملا خوب شده صورتم هم دیگه خیلی چیزی از جای زخم توش نمونده.
    بابک بهم گفته باید استراحت کنم ولی حوصلم سر رفته.مانتومو میپوشم
    شالموسرم میکنم.
    جلوی ایینه خودمو نگاه میکنم. روی گونم یکم به زردی میزنه .یکم کرم میزم وریمل و رژ کم رنگی هم میزنم.
    از اتاق میام بیرون.
    ساعت نزدیک 8 صبحه.
    بیتا رفته بیمارستان مجبورم با تاکسی برم چون نیما هم نمیدونه میخوام برم سر کار.
    ازپریشب ازش خبر ندارم.
    دیروز بخاطر کاری که در حقم کرده بود کلی ازش تشکر کردم.
    هستی دیشب بهم زنگ زد یکم ناراحت بود ولی از نیما حرفی نزد.
    نمیدونم چی شده بود ولی نمیخواستم تو مساعل خصوصیشون دخالت کنم.
    به دم شرکت رسیدیم.
    یکم دلم شور میزد .
    تقریبا ده روزه که نیامدم شرکت .
    اقای کیانی چند روز پیش اومده بود دیدنم
    بخاطر کاری که کرده بودم کلی ازم تشکر کرد.
    شایان تمام مدت به صورتم خیره شده بود .
    می خواستم بزنم لهش کنم. تازه وقتی رفتن بیتا کلی دستم انداخت .
    وارد ساختمون شرکت شدم .
    نگهبان با دیدنم از جاش بلند شد اومد جلو.
    -سلام خانم مهندس حالتون خوبه.
    -ممنون خوبم.
    -خدا رو شکر که خوب شدید. نمیدونم این چند وقته چرا همش اتفاقای بد توشرکت میافته.
    -مگه چیزه دیگه ای هم شده.
    -مگه شما خبر ندارید.
    -نه چی شده.
    -دیروز پلیس امده بود شرکت مثل اینکه دسته چک مهندس چند تا برگشو دزدیدن.
    از حسابش پول برداشتن.
    -راست میگی.
    -اره خانم مهندس.
    -حالا فهمیدن کار کی بوده.
    نگهبان نگاهی بهم کرد انگار از حرفی که میخواست بزنه مردد بود.
    -ببخشید خانم مهندس میدونم شما با اقای ربانی دوستید ولی مثل اینکه میگن کار اون بوده.
    تو شرکت میگن اقای ربانی سابقه داره قبلا زندان رفته.دیروزم اومدن بردنش.
    -چی؟!
    -بخدا من نمیدونم مردم میگن.
    -مردم غلط میکنن.
    سمت اسانسور رفتم.از حرص نمیدونستم چکار کنم.
    تو طبقه ی خودمون پیاده شدم.
    رفتم داخل وارد اتاق هستی شدم.
    هستی سرشو بلند کرد
    چشماش قرمز بود انگار کلی گریه کرده.
    تا منو دید از جاش بلند شد امد سمتم بغلم کرد زد زیر گریه.
    -چی شده.؟
    -دیدی رزیتا جون چی شده.
    اخر کار خودشو کرد.
    -چی شده هستی؟ .
    -من می‌دونم کار خود عوضیشه .
    -کار کی ؟! . درست حرف بزن ببینم.
    -کار اون پانته‌آ ی لعنتی دیگه.
    از اولم با نیما مشکل داشت. اخرم زهرشو ریخت.
    -چه اتفاقی افتاده. بگو چی شده.
    -هیچی چند روز پیش مثل اینکه از حساب شرکت چند میلیون کم شده.
    بعدش بابام فهمیده.مهندس محتشم رفته شیراز .
    بابامم رفته به بابای اون دختره ی لعنتی گفته اونم زنگ زده پلیس بعدم تو شرکت شایعه درست کردن که کار نیما بوده چون فقط چند نفر به دسته چک دسترسی داشتن.
    چون نیما سابقه دار بوده به اون مشکوک شدن.
    ولی من میدونم نیمای من بی گناهه.
    رزیتا نمیدونی دختره ی عفریته چه ابرو ریزی راه انداخت همش میگفت من گفتم به مهندس هر بی‌سرو پایی رو تو شرکت راه نده.
    بیچاره نیما نمیدونی چه حالی داشت الهی براش بمیرم که اونجوری جلوی بقیه خوردش کردن مخصوصا جلوی بابام که خیلی براش مهم بود.
    بابام گفته حق ندارم دیگه بهش نزدیک بشم.
    بعدم بردنش بازداشتگاه تا مطمئن بشن.
    -تو نگران نباش من درستش میکنم.
    از جام بلند شدم.
    -میخوای چکار کنی.
    -تو نگران نباش.
    سمت اتاق پانته‌آ رفتم.دیگه داشت شورش رو در میاورد.
    رفتم پیش منشی.
    -سلام
    -سلا خانم مهندس خوبید.
    -ممنون خانم نادری هستن.
    -بله تو اتاقشونن.
    سمت اتاقش رفتم.
    -خانم مهندس گفتن کسی نره تو اتاقشون.
    بدون توجه به حرفای منشی در رو باز کردم.
    رفتم تو در رو بستم.
    پانته‌آ روی صندلی نشسته بود داشت تلفنی حرف میزد.
    گوشی رو با دیدنم قطع کرد.
    -کی بهت اجازه داد بیای تو.
    -باهات کار دارم.
    -برو بیرون من کاری باهات ندارم.
    -باشه از اینجا که برم بیرون میرم سراغ پدرت باید درباره ی داوود باهاش صحبت کنم.
    رنگش پرید.
    من چند روز پیش به آقای رحمانی زنگ زده بودم بهش گفتم یک آدم مطمعن بهم برای تحقیق تو یک موضوعی معرفی کنه اونم یکی روبهم معرفی کرده بود بهش زنگ زدم درباره ی تصادف بهش گفتم اونم بهم خبر داد کاره یکی به اسم داوود بوده من می‌دونستم ممکنه کار پانته‌آ باشه ولی مطمعن نبودم بهش یک دستی زدم شاید خودشو لو بده.
    -داوود کیه.؟
    -برای پدرت که توضیح بدم خودش میفهمه.
    سمت در برگشتم.
    -صبر کن.
    -چیه .؟
    -چی میخوای؟.
    -میدونم موضوع دسته چک کار توه .
    پوزخندی زد.
    -کی گفته حتما اون دوست سابقه دارت.
    -گوش کن بچه جون تو هنوز منو نشناختی نمیدونی از من چه کارایی برمیاد همون جور که داوودو پیدا کردم دزد دسته چکم پیدا میکنم.
    اونوقت تو میمونی و پدرت .
    البته
    میدونم دختر یکی یک دونشی وبعد یک مدت فراموش میکنه چکار کردی ولی کارن چی .؟!
    با حرص نگام کرد.
    -تو نمیتونی هیچ غلطی بکنی.
    -اون احمقی که بهت امار نیما رو داده بهت نگفته کارن هم همون جایی بوده که نیما بوده نه.
    با تعجب نگام کرد.
    -اخی نمیدونستی نه .! ایندفعه خواستی برای یکی پاپوش درست کنی خوب تحقیق کن که گند بالا نیاری.
    -تو دروغ میگی.!
    -چرا نمیری به نوچه هات بگی که تحقیق کنن که کارن محتشم دو سال با نیما تو یک زندان بودن یا نه.
    -تو از کجا میدونی.؟
    -به تو ربطی نداره من از کجا میدونم .ولی دست رو بد کسی گذاشتی چون کارن
    و نیما دوستای قدیمی هستن اگه برگرده و بفهمه همه ی این کارا زیر سر تو بوده
    نگاهم بهت نمیکنه.
    -تو هیچ مدرکی ازم نداری که کار من بوده.
    -باشه الان ندارم ولی پیدا می‌کنم. ببین من اون موقع حرفی نزدم چون نمیخواستم این پرژه بخاطر حسادت احمقانه ی تو نابود بشه.
    چون من کارن رو میشناسم میدونم اگه میفهمید شراکتشو با پدرت بهم میزد این یعنی اجرا نشدن پرژه که به نفع شرکت ما هم نبود.ولی الان فرق میکنه.تو رو کسی دست گذاشتی که برای من از همه چی مهم تره .
    حاضرم بخاطرش از پرژه بگذرم.
    -از کار تو این شرکت چی حاضری بگذری.؟
    نگاهی بهش کردم.
    -منظورت چیه.؟
    -تو قبلا با کارن رابـ ـطه داشتی مگه نه با این همه اطلاعاتی که ازش داری مطمعنم که رابـ ـطه ای قبلا بینتون بوده.من به گذشته ی کارن کاری ندارم .
    چون دوستش دارم ولی تو از وقتی که اومدی همه چیز رو بهم ریختی .
    کارن مثل چند ماه پیش بهم توجه نداره.اگه میخوای همه چی برگرده به قبل و دوستت خلاص بشه باید از این شرکت بری.
    -چیه میترسی ازت بگیرمش .نگران نباش ما بهم هیچ ربطی نداریم.
    -من هر کاری برای رسیدن به کارن میکنم .اون پسره هم چوب زبون درازی شو داره میخوره.اگه میخوای نجات پیدا کنه باید از این شرکت بری و دیگه به کارن نزدیک نشی.
    -باشه اخر این ماه من از اینجا میرم ولی باید همین امروز نیما برگرده سرکارش تو هم ازش بخاطر تهمتی که زدی عذر خواهی کنی.
    -من این کار رو نمیکنم.
    -چرا تو که گفتی برای رسیدن به کارن هر کاری میکنی.
    با تردید نگاهی بهم انداخت.
    -باشه ولی باید اول استفا نامت تا بعد از ظهر ببینم.
    -باشه .
    سمت در اتاق رفتم.
    -یادت نره به کارن نزدیک نمیشی هیچ وقت.
    برگشتم طرفش.پوزخندی بهش زدم.
    -هیچ وقت نمیتونی مردی رو به زور تصاحب کنی چون مطمعن باش بهت وفادار نمیمونه.
    از اتاق امدم بیرون.
    رفتم پایین.
    هستی جلوی در منتظر بود.
    -چی شد.؟
    -نگران نباش همه چی درست میشه.الانم برو سرکارت تا ظهر نیما برمیگرده.
    هستی پرید تو بغلم.
    -راست میگی رزیتا الهی قربونت برم.
    -برو خجالت بکش دیونه .
    -مرسی رزیتا میدونستم تو برای نجات نیما میتونی کاری کنی ولی نیما گفت بهت حرفی نزنم.
    -بیخود کرد گفت.
    حالا باید برم که کلی کار دارم.
    رفتم تو اتاقم اول با کیانی تماس گرفتم بهش گفتم که نمیتونم دیگه اینجا باشم تا اخر ماه یک جای گزین برام پیدا کنه.
    اونم با کلی ناراحتی قبول کرد .بعدم رفتم پایین که استفا ناممو بدم فهیم امضا کنه.
    منشیش نگاهی بهم انداخت هنوز باهام میونه ی خوبی نداشت میدونستم خبر استفامو زود به پانته‌آ میده.
    -سلام باید مهندس رو ببینم.
    با اتاقش تماس گرفت گفت برم تو.
    وارد اتاقش شدم.
    -سلام اقای مهندس.
    -به سلام خانم سعادت خوش امدید بفرمایید.
    رفتم جلو نشستم.
    -خوب بهترید من راستش میخواستم بیام دیدنتون ولی گفتم شاید راحت نباشید
    حالتون رواز اقای ربانی میپرسیدم.
    -خواهش میکنم لطف دارید.
    -خوب بفرمایید.
    -راستش اومدم اینجا اینو امضا کنید.
    برگه رو بهش دادم.
    به برگه نگاهی انداخت.
    -این چیه.؟
    -راستش میخواستم تا اخر ماه برگردم شرکت خودمون البته شما نگران نباشید یک نفر دیگه رو شرکت جام میفرسته.
    -چیزی شده که میخواید برید بخاطر اقای ربانی ناراحتید.
    من خودم شخصا پیگیر کارشون هستم میدونم که کار ایشون نیست.
    -نه ربطی نداره .مشکل شخصیه.
    -نمیدونم چی بگم .بایدمهندس محتشم تایید کنه اونم تا آخر هفته برمیگرده.
    -پس شما امضا کنید من خودم با ایشون حرف میزنم.
    -باشه اگه خودتون نمیخواید نمیتونم مجبورتون کنم ولی واقعا این پرژه به کمک شما نیاز داشت.
    -مطمعن باشید کسی که جای من بیاد کمتر از من نیست.
    -بله میدونم..
    برگه روبا ناراحتی امضا کرد.
    برگه رو گرفتم از جام بلند شدم.
    -خانم سعادت میتونم درباره ی یک موضوعی با شما حرف بزنم.
    -بله بفرمایید.
    -راستش میخواستم این موضوع رو یک زمان بهتر بگم ولی راستش الان که دارید میرید یکم برام مشکل شده.
    راستش من..من اگه اجازه بدید میخواستم بیشتر باهاتون اشنا بشم.
    البته فکر بد نکنید قصدم خیره.
    شوکه شدم اصلا انتظار این حرفو از مهندس فهیم نداشتم.
    -اقای فهیم ببخشید من اصلا انتظار نداشتم .یکم شوکه شدم.ببخشید ولی من اصلا اهل این چیزا نیستم.
    -خانم سعادت من که گفتم قصدم خیره.
    -میدونم شما ادم درستی هستید ولی من قصد ازدواج ندارم.
    -چرا من مشکلی دارم.
    -نه..نه این حرفو نزنید من کلا قصد ازدواج ندارم نه اینکه شما مشکل داشته باشید اتفاقا شما واقعا مرد خوب و محترمی هستید.
    -پس میتونم امیدوار باشم که شاید چند وقت دیگه نظرتون عوض بشه.
    -ببینید من نمیخوام شما رو معطل کنم .بهتره کلا فراموش کنید
    -ولی من بازم منتظر میمونم شاید نظرتون عوض بشه.
    -خواهش میکنم این کار رو نکنید .
    تلفن اتاقش زنگ خورد.
    گوشی رو برداشت و شروع به حرف زدن کرد.
    -من بهتره برم با اجازه.
    سرشو تکون دادمنم سریع امدم بیرون.
    باورم نمیشد مهندس فهیم این حرفو زده .مهندس فهیم یک مرد ایده آل بود.ولی برای من فقط کارن تنها مرد زندگیم بود کسی که همیشه تو قلبم بودو نمیتونستم فراموشش کنم.
    نمیتونستم وقتی یک نفر دیگه تو قلبمه با یکی دیگه ازدواج کنم.
    برگه استفا رو برای پانته ا فرستادم حالا باید تا اخر هفته صبر میکردم که کارن برگرده و برگه رو امضا کنه.
    ساعت نزدیک 1 بود که در اتاقوزدن.
    -بله.
    -رزیتا بیا نیما امده همه پایین جمع شدن.
    از جام بلند شدم.
    با هستی رفتیم قسمت حسابداری.
    همه بودن.
    نیما با دیدنم لبخندی زد.
    پانته ا امد جلو میدونستم داره حرص میخوره ولی به روی خودش نمیاره.
    -اقای ربانی من ازتون معذرت میخوام.
    نیما با نفرت بهش نگاه کرد.
    -بازی با ابروی یک نفر بچه بازی نیست خانم .
    پانته ا دستاشو مشت کردو ازاونجا رفت.
    همه چی خوب تموم شد.
    بابای هستی هم بخاطر اینکه به نیما شک کرده بود ازش عذر خواست.
    هستی و نیما خیلی خوشحال بودن.این برای من از همه چی مهم تر بود.
    .......................
    امروز قرار بود امیر بیاد خواستگاری .بیتا از صبح استرس گرفته .
    منم باید میرفتم شرکت که برگمو کارن امضا کنه و برمیگشتم.
    اواخر مهر بود هوا بارونی وسرد شده بود.
    مانتوی پاییزه ی ابیم رو با شال ابی و شلوار جین تنم کردم.
    ارایشم کردم امروز دیگه من کارمند اونجا نبودم سعی کردم دیگه رسمی نرم سرکار.
    یک رژ سرخابی زدم.
    با خط چشم و ریمل از اتاق امدم بیرون.
    بیتا امد طرفم.
    -خانم خوشگل کرده کجا میره.
    -دارم میرم سر کار.
    -این جوری چه خبره کارن برگشته.
    با ناراحتی نگاش کردم.
    -اره اون که برگشته ولی میخوام برم برگه ی استفا مو امضا کنه.
    -چی .؟چرا.؟
    -دیگه نمیخوام برم اون شرکت.
    -چرا تو که اون پرژه برات خیلی مهم بود داشتی بخاطرش میمردی.
    -اره ولی الان دیگه نمیخوام برم.
    -رزیتاچی شده کارن حرفی زده.
    چی شده که حاضر شدی قید اون پرژه رو بزنی.
    -هیچی همین جوری خسته شدم.
    -رزیتا دروغ نگو راستشو بگو وگرنه نمیزارم بری.
    مجبور شدم بهش بگم چی شده.
    -وای اون دختره عجب ادم خطرناکیه.
    -ادم بخاطر عشقش هر کاری میکنه.پانته ا هم عشق کارن کورش کرده حاضره برای رسیدن بهش هر کاری بکنه.
    -یعنی تو میخوای کارن رو دو دستی تحویلش بدی.
    -کارن همین الانشم به من اهمیت نمیده برای من چه فرقی میکنه حداقل با از اونجا رفتن تونستم نیما رو نجات بدم.
    -یعنی برات مهم نیست اون جادوگر کارن رو تصاحب کنه.
    -بیتا نمیدونی چقدر دارم عذاب میکشم فقط به این امید زندم که میدونم کارن میلی به اون نداره.
    وگرنه دیونه میشدم.
    -خوب اگه دختره بلاخره یک کاری کرد که کارن رفت سمتش چی.
    -فکر میکنی تا الان به این موضوع فکر نکردم.دارم دیونه میشم بیتا اگه یک درصد این اتفاق بیافته قلبم دیگه وامیسته.
    -تو دیونه ای زریتا داری ذره ذره خودتو نابود میکنی.
    -میگی چکار کنم.
    -خیله خوب فعلا برو دیرت نشه زود برگرد بعدا باهم حرف میزنیم.
    -باشه.
    -رز زود بیای ها من استرس دارم ممکنه همش گند بزنم.بابکم دیر میاد من تنهایی نمیدونم چکار کنم.
    -باشه نگران نباش زود میام.
    بیتا سویچ ماشینش رو بهم داد که زود برگردم.
    ماشین رو دم شرکت پارک کردم هوا بارونی بود.
    وارد شرکت شدم.
    رفتم بالا سمت اتاق کارن منشی نبود.
    حتما رفته بود مرخصی.برگه رو از کیفم در اوردم سمت اتاق رفتم.
    صدای حرف زدن میومد انگار کارن داشت با یک زن حرف میزد.
    در نیمه باز بود.
    ازلای در چیزی دیده نمیشد.
    قلبم تند تند میزد.
    اروم در رو باز کردم.
    چشمام به صحنه ی روبروم خشک شده بود.
    حتی نفسم نمیتوستم بکشم.
    پانته ا با تاپ روی میز کارن نشسته بود.دست کارن تو دستش بود.
    دیگهنمیتونستم حرکت کنم نه برم عقب نه برم جلو.
    دستام میلرزید.
    برگه از توی دستم افتاد زمین.
    کارن با دیدنم یک دفعه از جاش بلند شد.
    قلبم دیگه نمیزد.
    -بلد نیستی در بزنی.مگه اینجا طویلس سرتو انداختی اومدی تو.
    نمیتونستم حرف بزنم.کارنذچطور جرات میکرد باهام اینجوری حرف بزنه.
    -با توام.
    پانته ا از روی میز بلند شد سمت مانتوش رفت.
    -لالی!
    کارن داشتم خوردم میکرد.از حرص میلرزیدم.
    - در..باز..بود.
    لعنت به من .لعنت به این ضعفی که داشتم. لعنت به این لکنت بی موقعم
    پانته‌آ لبخند پیروز مندانه ای روی لبش بود.داشت با ارومی مانتوشو تنش میکرد.
    دستامو مشت کردم.نباید گریه میکردم.
    بغضمو قورت دادم.
    برگشتم سمت در نمیتونستم تحمل کنم.
    -کجا؟
    به راهم ادامه دادم.
    -گفتم کجا .چکارداشتی.؟
    -بعد..ا ...میام.
    -همین الان کارتو بگو.
    برگشتم.
    کارن امد نزدیکم.
    به صورتم نگاه میکرد.نمیخواستم نگاش کنم سرموانداختم پایین.
    خم شدم برگه روی زمین رو برداشتم دستام میلرزید.
    برگه رو سمتش گرفتم.
    برگه رو از دستم گرفت.
    پانته ا سمت در رفت.
    -من فعلا میرم.
    کارن حرفی نزد.
    اونم رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    -این چیه.؟
    حالم خیلی بده بود فقط می‌خواستم از اون اتاق لعنتی برم بیرون.
    -میخوام... استفا... بدم.
    -چرا؟
    -شخصیه.
    -فکر کردی مسخره بازیه یک روزی بیای فرداش بخوای استفا بدی‌.چیه مورد خوب تو این شرکت پیدا نکردی. فهیم مورد خوبی نبود.
    شنیدم با شایان کیانی هم رابـ ـطه داری.
    عصبی شده بودم.خودش هرغلطی می‌خواست میکرد اونوقت داشت این حرفا رو به من میزد.
    سرمو بلند کردم نباید بیشتر از این اجازه می‌دادم خوردم کنه.
    هرچقدر که باهام اینجوری حرف زده بود بستم بود دیگه امروز نمی‌تونستم با چیزی که دیدم ساکت بمونم .
    - به ..تو..ربطی نداره. فکر ..کردی.. همه مثل تو شرکتو با خونشون اشتباه میگیرن که با معشوقشون توش قرار بزارن.
    رنگش عوض شد.
    -گمشو از اتاقم بیرون.
    -من از اولم علاقه ای نداشتم بیام اینجا برگه رو امضا کن برم.
    سمت میزش رفت برگه رو با عصبانیت امضا کرد.
    پرت کرد سمتم.
    رفتم جلو برگه رو از روی زمین برداشتم.
    قلبم داشت تیکه تیکه میشد.
    -دیگه نمی‌خوام هیچ وقت ببینمت.لیاقت آدم کثیفی مثل تو این شرکت نیست.
    -ببین کی داره این حرفو میزنه کسی که خودش
    بدتر از همست.
    چیه چون مردی هرغلطی دوست داری می‌کنی ولی زنـ*ـا نباید هیچ کاری بکنن.
    خیلی از کثیفی آدما بدت میاد اول از خودت شروع کن .میگن ادمای دورو خودشون رو نمیبینن فقط فکر می‌کنن بقیه مشکل دارن.
    سمت در اتاق رفتم
    یک دفعه از پشت بازوم رو گرفت .
    هولم داد خوردم به دیوار .گیره ی سرم با برخورد به دیوار شکست موهام همه ریخت دورم.
    برگه از دستم افتاد .
    اومد روبروم واستاد نمیتونستم تکون بخورم.
    سرمو بلند کردم .
    بهش نگاه کردم صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.تند تند نفس می‌کشید.
    -چی زر زدی هان .
    پوزخندی بهش زدم.
    -حرف حقیقت تلخه مگه نه.
    -اره خیلی تلخه.مثل زهر میمونه . میخوای بدونی حقیقت چقدر می‌تونه تلخ باشه.
    جور خاصی نگام کرد.
    - برو کنار .
    به لبم نگاه کرد.
    -با کسی قرار داری که اینجوری به خودت رسیدی.
    چیزی نگفتم کارن تمام حرکاتم رو میدونست .
    ولی من دیگه نباید اجازه می‌دادم که از ضعفام استفاده کنه.
    -اره قرار دارم مشکلیه.برو کنار.. می‌خوام برم دیرم ...میشه
    انگار از حرفم بیشتر عصبی شده بود.
    موهامو چنگ زد.
    سرشو آورد جلو .قلبم داشت از شدت ضربان منفجر میشد.
    سرشو برد عقب.
    خشک شده بودم.
    -تو برام هیچ ارزشی نداری این کار رو کردم تا بفهمی .
    چقدر می‌تونم کثیف باشم .ولی تو هیچ وقت لیاقت نداشتی بهت توجه کنم .
    تمام مدت دلم برات سوخته بود.
    تو برای من خیلی کم بودی.یک ادم مریض بیچاره که نمیشه چند روزم تحملش کرد.
    حتی نمیتونی درست نفس بکشی.
    دستمو آورد بالا نگاهی بهش کرد.
    هنوزم وقتی عصبی میشی دستات می‌لرزه مگه نه .میخوای یک دکتر خوب بهت معرفی کنم .
    لنکنتت هنوزم خوب نشده نه.
    برات متاسفم خوبه سالم نیستی که همش دنبال تنوع هستی اگه سالم بودی چکار می‌کردی.
    چشمام پر از اشک شده بود.
    -آدمی مثل تولیاقتش آدمایی مثل عماد و شایان کیانیه که برای تنوع دنبال امثال مثل تو هستن که بعد از یک مدتم که ازت خسته شدن ولت کنن.
    مهندس فهیم برات زیادی خوبه.
    در ضمن پانته‌آ قراره نامزدم بشه منم هیچ وقت اونو ول نمیکنم به آدم بی‌لیاقتی مثل تو نگاه کنم.موهامو ول کرد.
    ازم فاصله گرفت.
    -حالا گمشو از شرکتم بیرون .
    نمیتونستم نفس بکشم.
    سمت در رفتم.
    مثل کسی بودم که هیچ حسی تو تنش نیست .
    نفهمیدم چجوری از اونجا اومدم بیرون.
    فقط می‌رفتم بارون شدیدی میومد.
    نمی‌دونستم کجام مثل آدمای گنگ فقط راه میرفتم.پاهام بی حس شده بود.
    یک گوشه نشستم ساعتها به خیابون روبروم نگاه کردم.
    تمام لباسام خیس شده بود.
    مردم همه با تأسف نگام میکردن.
    حتما اونا هم فهمیده بودن من مریضم شاید
    اونا هم دلشون برام سوخته بود.
    بارون بند اومده بود.
    ولی من همون جور سرجام نشسته بودم.
    کارن دیگه چیزی برام نگذاشته بود.حالا که میخواست نامزد کنه دیگه همه چیز تموم شده بود.حالا قلبم هم باورش شده بود که کارن تموم شده.
    حفره ی قلبم بزرگتر شده بود.امروز تو این لحظه عشق کارن رو توی قلبم دفن کردم من بیخود منتظر بودم کارن بفهمه که عشق من واقعی بود .تمام مدت داشتم خودمو گول میزدم.
    حالا دیگه مهم نبود اون بفهمه عشق من واقعی بود یا نه وقتی می‌گفت من براش کم بودم بهم گفت مریض .
    بهم گفت دلش برام سوخته بود.
    منه احمق تمام این مدت تمام لحظه لحظه های زندگیمو با عشق به کارن گذرونده بودم اونوقت اون مثل اشغال باهام رفتار کرد.
    بیتا گفت...بیتا.‌.
    وای بیتا..
    از جام بلند شدم به اطراف نگاه کردم.
    نمی‌دونستم کجام.
    یکی داشت از اون اطراف رد میشد طرفش رفتم.
    -اقا ببخشید ساعت چنده.
    مرده با حالت خاصی نگام کرد.
    -شش.
    -وای دیر شد.
    سمت خیابون دویدم.
    ماشینا باسرعت رد میشدن
    کسی نگه نمی‌داشت.
    بلاخره یک ماشین نگه داشت.
    به سرو وضعم نگاه کرد.
    -چرا اینقدر داغونی.افتادی تو استخر.
    -اقا ببخشید میتونید منو تا یک جایی ببرید خیلی عجله دارم.
    -بیا بالا.
    رفتم تو ماشین نشستم.
    ماشینش خیلی شیک بود.
    -خوب نگفتی کجا میخوای بری دختر پریشون.
    آدرس رو بهش گفتم.
    -با این وضع گوشه ی خیابون چکار می‌کنی یک ساعت پیش بارون تموم شده تو چرا هنوز اینجوری هستی.
    حرفی نزدم.
    -از خونه فرار کردی.
    -چی؟
    -میگم فرار کردی.
    -نه.
    -پس چرا این شکلی شدی.
    -میشه تند تر برید.
    پسره دیگه حرفی نزد.فهمید نمی‌خوام بهش چیزی بگم.
    به دم خونه رسیدم.
    از ماشین پیاده شدم.
    -چند دقیقه صبر کنید الان کرایتون رو میارم.
    -نمیخواد من آژانس نیستم.
    -خیلی ممنون نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم.
    کارتی سمتم گرفت.
    -اگه باهام تماس بگیرید خوشحال میشم.
    کارت رو گرفتم سمت خونه ی بیتا دویدم.
    زنگ خونه رو زدم.
    در باز شد رفتم تو .تمام پله ها رو تا دم در آپارتمان دویدم.نفسم دیگه بالا نمیومد
    بیتا دم در بود.
    چشماش قرمز شده بود.
    -سلام.
    -کدوم گوری بودی .
    -ببخشید.
    زد زیر گریه .
    -همین. ببخشید آره.
    از صبح رفتی بیرون میدونی ساعت چنده هفته شبه.
    همه دارن دنبالت میگردن.
    -بیتا معذرت می‌خوام تو رو خدا گریه نکن غلط کردم.ببخشید.
    عطسه کردم.سینم خس خس میکرد.
    -بیا تو چرا اینجوری شدی.لباسات چرا خیسه.
    چشمات قرمز شده.
    گریه کردی.
    -منو ول کن مراسم چی شد بازم بخاطر من همه چی خراب شد آره.
    -من هنوز به امیر خبر ندادم قراره ساعت هشت بیان.
    - پس برو حاضر شو.
    -ولش کن زنگ میزنم نیان.
    سرفه میکردم.
    -بیتا این کار رو نکن .خواهش می‌کنم.اگه بخوای مراسم رو بهم بزنی من نمیتونم خودمو ببخشم.
    -اخه با این وضع حوصله ندارم.
    تو برو حاضر شو من همه چی رو آماده میکنم.
    -نمیخواد صورتت قرمز شده فکر کنم تب داری تا الان کجا بودی.
    -بیتا بخاطر من برو حاضر شو من خوبم .
    -باشه پس بزار به بابک تلفن کنم بگم اومدی خونه.بگم به نیماهم خبر بده برگردن.
    -همه ی شهر رو خبر کردی.
    -میخواستی بشینم .دست رو دست بزارم وقتی خانم از صبح گم شده.
    -برو حاضر شو دیگه.
    -باشه .
    بیتا رفت تو اتاق منم سریع همه جا رو مرتب کردم.
    سرم گیج می‌رفت.
    بدنم داغ شده بود.
    چایی رو دم کردم.
    آشپزخونه رو هم مرتب کردم.
    -بیتا من میرم دیگه همه چی امادست‌.
    بیتا از تو اتاق دادزد.
    -کجا .؟
    -برم دیگه زشته تا نیومدن.
    -تو باید تو مراسم باشی.برو لباساتو عوض کن زود بیا.
    -من آخه بمونم برای چی نمی‌گن این دختره کیه.
    بیتا از اتاق اومد بیرون.
    یک کت و دامن آبی تنش بود.موهاشم بافته بود
    خوشگل شده بود.بیتا دختر ریز نقشی بود قد کوتاهی داشت با صورتی معمولی ولی خیلی دوست داشتنی بود.
    -خوشگل شدی
    -مرسی.
    من دوست دارم تو باشی رز.
    -بزار برم عزیزم.
    اومد نزدیکم.
    -حالت خوبه رز.
    چند تا سرفه کردم.
    -اره.
    دستش رو گذاشت رو پیشونیم .
    -وای چقدر داغی .تبت خیلی بالاست.
    -من خوبم.برم دیگه.
    نگاهی بهم کرد.
    -باشه چون مریضی اشکال نداره.
    ولی برای بقیه مراسم هام باید باشی.
    -باشه.
    سمت در رفتم.یادم اومد همه چیز رو تو شرکت جا گذاشتم.
    -بیتا کلید خونم رو بده.
    -چرا ؟
    -کیفمو تو شرکت جا گذاشتم.
    -رز پس تا آلان کجا بودی.مگه با ماشین نیومدی.
    -بیتا کلیدو بده بعدا همه چی رو بهت میگم ممکنه الان بیان.
    بیتا رفت کلیدا رو آورد.
    -بگیر ولی آخر شب میام باید بگی کجا بودی.
    -باشه عروس فضول.
    زنگ در رو زدن.
    -بابکه؟
    -اره.
    -پس من از پله ها میرم نمی‌خوام بابکم یک ساعت بهم غر بزنه کجا بودم.
    -باشه برو.
    از پله ها رفتم پایین.
    رفتم سمت خونم .وارد خونه شدم.
    رفتم تو اتاقم.
    لباسامو عوض کردم هنوز همش نم داشت.
    تنم درد می‌کرد.
    روی تخت دراز کشیدم مدام سرفه میکردم.گلو درد شدیدی داشتم.
    از جام بلند شدم چند تا قرص خوردم.دوباره روی تخت دراز کشیدم.
    چشمام کم کم بسته شد.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    حس میکردم یکی داره تکونم میده.
    لایه چشممو یکم باز کردم ولی نمیتونستم بیشتر از این چشمام‌ رو بازکنم.
    چشمام تار میدید.
    دوباره بستمش .
    -بیتا بزار بخوابم.
    -رز چشماتو باز کن .بگو چی خوردی.؟
    -هیچی .بزار بخوابم.
    بیتا-بابک داره هزیون میگه ببریمش بیمارستان‌
    -باز تو شروع کردی.فقط تب داره .تبش بالاست
    -اگه بدتر بشه چی.
    نیما-راست میگه ببریمش بیمارستان‌.
    ندا-نیما حالش خوب میشه بهش آمپول زدم سرمم که بهش وصله کجا ببریمش دکتر که هست مثلا بیمارستان می‌خواد چکار کنه.
    -اخه خیلی حالش بده.
    -نگران نباش خوب میشه.
    نیما-بیتا بهت نگفت کجا بوده.؟
    -نه .یعنی گفت بعدا میگم .ولی خیلی داغون بود تمام لباساش خیس بود .
    انگار ساعتها تو بارون بوده.
    بابک-چرا باهاش نیومدی خونه.
    -خودش گفت مراسم رو بهم نزنم کلی ازم خواهش کرد مجبور شدم قبول کنم.
    -خودش بیخود کرد اون هرچی گفت تو باید قبول می‌کردی.اگه نیما نیومده بود بهش سر بزنه تا صبح از تب میمرد.
    -بخدا خودش اصرار کرد .من بهش گفتم زنگ می‌زنم نیان.
    -اخه من به شما چی بگم.هر دوتا تون
    دیونه اید.
    -بابک خوب میشه مگه نه.
    -تو مثلا میخوای دکتر بشی آره .
    برو حوصلتو ندارم.
    چندتا احمق دورمو گرفتن .همش باید مواظب باشم گند بالا نیارن.
    این از تو اونم از این که معلوم نیست از صبح کجا بوده که همه ی وسایلشو جا گذاشته.
    نیما-بیتا راستشو بگو چرا رزیتا از شرکت استفا داده.چرا امروز با اون وضع از شرکت زده بیرون که همه چیزو تو شرکت گذاشته حتی ماشینم دم در شرکت بود .نگهبان می‌گفت وقتی از شرکت رفت بیرون حالش خوب نبود.
    -من نمیدونم.
    بابک-دروغ نگو تو از همه چی اون خبر داری.
    -گفتم من نمیدونم.
    ندا-بسته دیگه برید بیرون بالا سر این بیچاره اینقدر سرو صدا نکنید.
    مثلا مریضه.
    نیما-داداش بیا بریم فردا خودش بهمون میگه.
    بابک-بیتا من بعدا حسابتو میریم.
    -ندا بخدا بهم نگفت کجا بوده .
    -اشکال نداره عزیزم.
    -بابک فکر می‌کنه من بخاطر اینکه خواستگاریم بهم نخوره رزیتا رو ول کردم.ولی بخدا اینجوری نیست تمام مدت نگرانش بودم فقط بخاطر اینکه ازم خواهش کرد مراسم رو بهم نزدم.
    -میدونم عزیزم ناراحت نباش رزیتا خوب میشه فقط سرما خوردگی داره تو که خودت ماشالا دکتری .
    -ندا بازویه رزیتا رو دیدی.؟
    -نه چطور مگه!.
    -استینشو بزن بالا.
    -این چیه.؟
    -رد انگشتای یک نفره.
    -یعنی کی بوده نکنه اتفاقی براش افتاده.
    یعنی چی شده.
    -نمیدونم ندا کاش همون موقع ازش می‌پرسیدم چی شده .
    معلوم نیست چه اتفاقی براش افتاده
    منه احمق نفهمیدم که حالش اینقدر بده.
    تازه اومد با این وضعش خونه رو مرتب کرد.
    چای گذاشت .
    بعد من با اون حال فرستادمش تنها خونه.
    -اروم باش بیتا گریه نکن.
    -اگه بابک دستشو میدید منو میکشت.
    -بیتا بابک رزیتا رو دوست داره.
    -اره خیلی.
    -واقعا.
    -اره .ولی نه اونجوری که تو فکر می‌کنی.
    مثل نیما که رزیتا رو دوست داره بابکم همون جور دوستش داره.
    -اهان.
    ..................
    گلودرد شدیدی داشتم
    چشمام‌ رو باز کردم.
    هنوز سرم درد می‌کرد.
    ندا کنارم نشسته بود.
    -سلام.
    -سلام . چطوری.؟
    -خوبم .
    -تو اینجا چکار می‌کنی.
    -دیشب حالت بد شد نیما اومد ببینتت منم باهاش اومدم دیدم تبت بالاست.
    همین جا موندیم تا خوب بشی.
    -ببخشید تو رو هم از زندگی انداختم دیشب فکر کردم بیتا بالا سرمه.
    -اره تا صبح بود .بعدش با دکتر رادمنش رفتن بیمارستان.
    -بابکم اینجا بود.
    -اره.
    -وای حتما باز منو ببینه باهام دعوا میکنه.
    ندا لبخندی زد.
    -ازش می‌ترسی.؟
    -اره بابا مثل اژدها میمونه وقتی قاطی کنه هیچی حالیش نیست.
    -میدونم.
    -تو از کجا میدونی .
    ندا هول شده بود.
    -خوب تو بیمارستانم همین جوریه.
    -اهان.
    ندا یکم برام صبحانه آورد خوردم.قرصامو بهم داد.
    بعدم دوباره خوابیدم.

    .............
    نزدیک ساعت ۱۲ بود از خواب بیدار شدم.
    ندا داشت به عکس منو بیتا و بابک نگاه می‌کرد که روی دراور بود.
    برگشت سمتم.
    -بیدار شدی.
    -اره.
    -حالت چطوره؟.
    -خیلی بهترم مگه میشه پرستارم تو باشی .آدم زود خوب نشه.
    ندا لبخندی زد.
    -ندا میتونم یک چیزی ازت بپرسم.
    می‌دونم شاید بگی من فوضولم ولی خیلی وقته این حرف تو دلم مونده.
    -بگو چیه.؟
    -تو بابکو دوست داری.
    ندا با تعجب نگام کرد.
    -نه.
    -چشمات دارن میگن آره.
    -اینطور نیست.
    -فقط یک آدمی که عاشق بوده میتونه نگاهای یک آدم عاشق دیگه رو تشخیص بده.
    -تو هم مگه عاشق کسی هستی.
    قلبم از سوالش درد گرفته بود.
    اشک تو چشمام جمع شد.
    -بودم.خیلی هم عاشقش بودم ولی..
    هرچی سعی کردم نتونستم اشکمو کنترل کنم یک قطره اشک رو صورتم ریخت.
    ندا آمد کنارم نشست دستمو گرفت.
    -میتونم حالتو درک کنم .منم یک زمانی عاشق بودم اینقدر زیاد که حس میکردم هیچ نیرویی نمی‌تونه نابودم کنه.
    ولی بد خوردم زمین.
    اون موقع قلبم واستاد .همه چی بهم ریخت نیما بخاطر من رفت زندان.تمام زندگیم تو یک لحظه خراب شد.
    نمی‌دونستم چکار کنم همه چیمو باهم از دست داده بودم ‌.
    عشقمو، برادرمو همه چیمو.هر روز و هر شب بخاطر چیزایی که از دست داده بودم گریه میکردم.دوباره داشت حالم بد میشد دکتر می‌گفت ممکنه پیوند قلبم پس زده بشه.
    یک روز که رفتم زندان دیدن نیما تو چشماش فقط امید به من بود.
    بهم گفت فقط به امید من داره زندگی می‌کنه.
    از اون روز با خودم تصمیم گرفتم گریه رو تموم کنم .تصمیم گرفتم عوض بشم در قلبمو بستم فقط به امید ازادیه نیما کار می‌کردم.تا بیارمش بیرون آخه اون بخاطر من رفته بود زندان.
    -ادمی که عاشقش بودی بابک بود آره.
    ندا لبخند تلخی زد.
    -داشتم طرحمو میگذروندم از بچه گی مشکل قلبی داشتم ولی زیاد حاد نبود.
    اولین بار تو بیمارستان بابکو دیدم.
    اون اوایل ازش دوری میکردم.
    بابک خیلی شیطون بود .همه میگفتن سابقه ی خوبی تو رابـ ـطه با دخترا نداره میگفتن همه رو سرکار میزاره و بعد از یک مدت ولشون می‌کنه کلا اهل عشق و عاشقی نیست.
    منم برام زیاد مهم نبود.
    تا اینکه حس کردم رفتارش باهام عوض شده.
    بهم توجه بیشتری می‌کرد.
    منم کم کم ازش خوشم اومده بود .
    با اینکه می‌دونستم بابک به چیزی پایبند نیست عاشقش شدم.
    با خودم گفتم من با عشق بهش می‌تونم اون رو عاشق خودم کنم.
    دیگه باهم بیرون می‌ر فتیم .زندگی برام مثل رویا شده بود بابک اولین و آخرین مرد زندگیم بود.

    من می‌پرستیدمش.
    تا اینکه مشکل قلبم حاد تر شد.
    نیما در به در دنبال پول میگشت که قلبمو عمل کنم.
    ولی پول عمل خیلی زیاد بود ماهم اینقدر پول نداشتیم.
    نمی‌دونستم چکار کنم .تصمیم گرفتم.
    به بابک بگم که کمکم کنه .خیلی برام سخت ولی چاره ای نداشتم.
    باهاش قرار گذاشتم .می‌خواستم اول بهش بگم که عاشقشم بعدش موضوع عمل قلبمو بگم.
    اون روز حالم بخاطر استرسی که داشتم اصلا خوب نبود.
    رفتم سر قرار.
    با ماشینش اومده بود سوار ماشین شدم.
    نمیدونستم از کجا شروع کنم.
    خیلی عجله داشت قرار بود بره مسافرت.
    بلاخره بهش گفتم که عاشقش شدم.
    سکوت کرده بود.
    بعد زد زیر خنده.
    هنوز ثانیه به ثانیه ی اون لحظه ها جلوی چشممه.
    گفت من احمقم که عاشقش شدم.گفت براش مهم نیست که عاشقشم.
    گفت از روز اول بهم گفته که اهل این چیزا نیست.
    گفت حالا که عاشقش شدم دیگه دلش نمی‌خواد منو ببینه .گفت عشق مسخره ترین چیزیه که وجود داره .
    اشکای ندا روی صورتش ریخت.
    -گفت فراموشش کنم.
    قلبم طاقت این همه ناراحتی رو نداشت.
    من با تمام وجودم دوستش داشتم ولی اون به همین راحتی ازم گذشت.
    وقتی از ماشین پیاده شدم دیگه زنده نبودم.
    دیگه برام مهم نبود زنده بمونم .
    چرا باید قلبمو عمل میکردم وقتی چیزی توش وجود نداشت.
    تو خیابون بیهوش شدم.
    وقتی بهوش اومدم تو بیمارستان بودم.
    عملم کرده بودن نیما پول نزول کرده بود.
    وقتی برگشتم خونه مثل مرده ها بودم .
    فقط بخاطر نیما تحمل میکردم.
    تا اینکه طلب کارا نیما رو گرفتن بردن .
    اون اوایل تنهایی برام خیلی سخت بود
    ولی وقتی تصمیم گرفتم که فقط به نیما فکر کنم دوباره ارادم برگشت دیگه جز نیما کسی برام مهم نبود.
    تو یه بیمارستان دیگه کار پیدا کردم.
    شنیدم بابک رفته کیش برای کار.
    صبح تا شب کار میکردم.
    همه ی زندگیم شده بود کار .
    تا اینکه نیما از زندان آزاد شد
    وقتی برگشت گفت یکی کمکش کرده از زندان بیاد بیرون از تو خیلی تعریف میکرد.
    هیچ وقت بهم نگفت با تو چجوری آشنا شده
    اون اوایل فکر میکردم عاشقت شده که اینقدر ازت میگه ولی بعدش خودش بهم گفت که مثل من دوستت داره.
    بعدشم که خودت میدونی.
    -باورم نمیشه بابک این کار رو کرده باشه.
    روزی که بهم کمک کرد. بهم گفت داره این کار رو بخاطر خودش می‌کنه گفت یک روزی میتونست به یکی کمک کنه ولی نکرده.
    نمی‌دونستم اون آدم تو بودی.
    حالا میخوای چکار کنی.
    -هیچی همون کاری رو که تا الان میکردم.
    -یعنی بابکو واقعا فراموش کردی.
    -تو چی عشقتو فراموش کردی.
    -من زندگیم با تو خیلی فرق داره.
    کسی که من دوستش داشتم .داره ازدواج می‌کنه.
    ندا با ناراحتی نگام کرد.
    -خیلی درد داره مگه نه
    -تو جای من نیستی ندا .من می‌دونم بابک کار بدی کرد.شایداون موقع عشق رو نشناخته بود ولی الان مطمعنم حسش به تو فرق داره.
    حتی بیتا هم فهمیده .
    بهش یک فرصت دیگه بده .بخاطر لجبازی باهاش عشق زندگیتو از دست نده.
    -میگی چکار کنم دوباره بهش بگم منو دوست داشته باش.
    -نه .ولی اگه ازت فرصت خواست بهش بده .
    در واقع داری این فرصت رو به خودت میدی.
    بابک کور بود که عشق تو رو ندید .
    باید کاری کنی که عشقتو ببینه.
    -چکار میتونم بکنم.
    -من درستش می‌کنم.
    -چجوری .
    -بهت میگم.
    براش توضیح دادم که چکار کنه.
    -تو مطمعنی .اگه بفهمه که ما بهش دروغ گفتیم عصبانی میشه.
    -از کجا می‌خواد بفهمه مگه معاینت می‌کنه.
    -باشه ولی من می‌ترسم دوباره قلبمو بشکنه.
    -اشکال نداره حداقل دوباره تلاشتو کردی.
    -باشه.میگم رزیتا بازوت چی شده.
    -چیزی نیست خوردم زمین.
    -اگه نمی‌خوای بگی نگو ولی دروغم نگو من می‌تونم جای انگشتای دستو تشخیص بدم.
    سرمو انداختم پایین.
    -معذرت می‌خوام.
    -اشکال نداره شاید تو هم یک روزی بهم بگی چی شده.
    -ندا از دستم ناراحت نشو باور کن خیلی برام سخته بخوام دربارش حرفی بزنم.
    هنوز برای خودم قابل حزم نیست.
    -باشه اشکال نداره درکت می‌کنم.
    -ممنونم.
    ..........................
    ندابرام سوپ پخته بود.
    یکم ازش خوردم.
    صدای در خونه آمد به ندا اشاره کردم که نقشش رو شروع کنه.
    اونم فهمید می‌دونستم بابک وبیتا اومدن.
    بلند گفتم.
    -ندا میخوای چکار کنی ؟.
    -گفتم رزیتا اصرار نکن من قبول نمیکنم.
    -یعنی به فکر نیما نیستی.
    -رزیتا نمی‌خوام دوباره عمل کنم دکتر گفته شانسم این دفعه خیلی کمه ممکنه زنده نمونم.
    چرا بیخود پول حروم کنم.
    اینجوری نیما تا آخر عمر باید کار کنه تا پول عملمو بده.
    -میخوای همین جوری بمونی که قلبت واسته.
    -اره اینجوری حداقل برای نیما دردسر درست نمی‌کنم.
    -دیونه شدی .
    -رزیتا تو بهم قول دادی به کسی حرفی نمیزنی.
    -ولی من نمیتونم واستم ببینم داری دستی دستی خودتو می‌کشی.
    -چرا نمی‌فهمی دکتر گفته ریسک عمل زیاده
    گفته فقط چند درصد شانس دارم .
    بهرحال من میمیرم .زود و دیر فرقی نداره.
    در اتاق باز شد.
    بیتا و بابک پشت در خشک شده بودن.
    بیتا-ندا !.
    صورت بابک قرمز شده بود ‌
    -سلام کی اومدین.
    بیتا-تو حالت خوبه .
    ندا-من خوبم .رزیتا هم بهتر شده خوب حالا که اومدین من برم .
    یکم کار دارم.
    ندا از کنارم بلند شد.سمت مانتوش رفت.
    بابک-صبر کن.
    ندا برگشت .
    -بله؟.
    -تو..تو قلبت..
    حالت نگاه ندا عوض شد
    -من باید برم.
    -گفتم صبر کن شنیدم چی میگفتی .
    -برام مهم نیست که چی شنیدی دکتر رادمنش.
    -چرا عمل نمیکنی.
    -باید برای شما توضیح بدم .
    -ندا مسخره بازی رو تموم کن داری باجونت بازی می‌کنی.
    - خانم ربانی دکتر.!
    بعدم فکر نکنم جون من به شما ربطی داشته باشه من خودم تشخیص میدم چکار کنم.
    بابک دادزد.
    -ندا!
    بیتا با تعجب نگاشون می‌کرد.
    -دیگه اسممو صدا نکن دکتر رادمنش.
    بابک اومد نزدیک ندا.
    -ندا بچه بازی در نیار ممکنه همین الآنم دیر شده باشه باید زود عمل کنی.
    -چرا باید این کار رو بکنم چون شما میگید.
    -بخاطر کسایی که دوستت دارن به فکر نیما نیستی اون فقط تو رو داره.
    -همه ی ما یک روزی می‌میریم دکتر.فرق مرگ من با بقیه اینه که می‌دونم ‌کی قراره این اتفاق بیفته.
    نیما یک بار بخاطر من زندگیش خراب شده این دفعه دیگه نمیزارم .
    من شانسی ندارم.
    -کی گفته هان .کدوم احمقی گفته که شانس نداری من خودم عملت میکنم.
    -لازم نیست دکتر نمی‌خوام باعث زحمت کسی بشم من تصمیممو گرفتم.
    -تو بیخود تصمیم گرفتی من نمیزارم اتفاقی برات بیافته.
    -چرا ؟! دلت برام سوخته .من به دلسوزیه کسی احتیاجی ندارم.
    -اینطور نیست.من دلم برات نسوخته.
    من اون موقع اشتباه کردم که ولت کردم.
    -اشتباه کردی .تو با کارت منو نابود کردی .
    رنگ ندا پریده بود دستش رو گذاشت رو قلبش.
    از جام بلند شدم .
    بابک دودید سمتش .بیتا هنوز خشکش زده بود بهش حق می‌دادم چیزی نمیدونست
    -ندا خوبی .عزیزم آروم باش.
    -به من نگو عزیزم تو بهترین لحظات زندگیمو ازم گرفتی.
    -معذرت می‌خوام اشتباه کردم.
    -دیگه دیره من دارم میمیرم.
    -تو چیزیت نمیشه لعنتی .من نمیزارم.
    قرصات کجاست.
    -تو کیفمه.
    بیتا برو کیفشو بیار.
    بیتا از اتاق رفت بیرون.
    منم بالا سر ندا رفتم واقعا حالش بد بود این جز نقشمون نبود انگار زیادی بهش فشار اومده بود.
    کنارش نشستم دستشو گرفتم.
    -ندا حالت خوبه.
    -خوبم رزیتا .
    پیشونیش عرق کرده بود.
    بابک داد زد.
    -بیتا کجایی .زود باش.
    بیتا با کیف ندا اومد.
    بابک کیفشو باز کرد یک بسته قرص توش بود
    یکی از قرصا رو در آورد دادبه ندا.
    یکم گذشت حالش بهتر شده بود.
    بابک-بهتری.!
    -اره خوبم می‌خوام برم.
    -کجا .؟
    -برم خونه نیما میاد خونه ببینه نیستم نگران میشه.
    -لازم نکرده همین الان میریم بیمارستان تا تکلیفت روشن بشه.
    -من خوبم دروغ گفتم چیزیم نیست .
    -یعنی چی.؟!
    -تقصیر من بود بابک. ندا بی تقصیره .من بهش گفتم بگه که باید دوباره عمل بشه تا بهش ثابت بشه که تو هنوز بهش علاقه داری.نمی‌دونستم حالش ممکنه بد بشه.
    -رزیتا دیونه شدی .تو چی میدونی که این فکر احمقانه رو کردی.میدونی استرس براش سکه.مگه بچه بازیه.
    ندا- من همه چیز رو بهش گفتم .
    حالا می‌خوام برم.
    ندا با کمک دیوار بلند شد.
    بیتا با سرگردونی نگامون میکرد.
    سمت مانتوش رفت.از راه رفتنش
    معلوم بود هنوز حالش خوب نشده.
    -صبر کن ندا هنوز حالت خوب نیست.
    -من باید برم رزیتا خدا حافظ.
    بابک-کجا ؟
    برای خودتون این بازی رو راه انداختین الان داری میری.
    -چکار کنم میخوای واقعا بمیرم .
    -ندا من چند سال پیش یک اشتباه کردم که عشقتو ندیدم .تو تمام این مدتم هیچ کس و هیچ چیز نتونست جای تو رو برام بگیره
    اینکه تو بخوای با بی‌توجهی بهم جبران کنی مجازات زیادیه.
    -از بی توجهی من ناراحتی آره.
    یادت رفته باهام چکار کردی.
    یادته به منو عشقی که بهت داشتم خندیدی.
    تو بهم گفتی فراموشت کنم .منم سعی کردم تو تمام این سالها این کار رو بکنم.
    تو، تو بدترین شر ایط تنهام گذاشتی.موقعی که هیچ کس رو نداشتم تو ولم کردی و رفتی. من یک دختر تنها بودم تواین شهر پر از گرگ که همه منتظرن تیکه تیکش کنن. تو اون موقع کجا بودی.بزار بهت بگم
    اون موقع تو داشتی تو پارتی های مختلف خوش میگذروندی من داشتم تو خونه از تنهایی وترس جون میدادم.
    چون تنها برادرم بخاطر پول عمل قلب من افتاده بود زندان.
    حالا از بی‌توجهی من شکایت می‌کنی .
    انتظار داری چکار کنم .
    -انتظار دارم منو ببخشی.اگه واقعا یک روزی عاشقم بودی منو ببخش.
    -باشه اگه با بخشیدن من حالت خوب میشه .
    من بخشیدمت حالا راحت زندگیتو بکن.
    ندا سمت کیفش رفت.از روی زمین برش داشت.
    -خداحافظ.
    بابک -ندا نرو خواهش میکنم.
    می‌خوام باهات حرف بزنم . ماهردو تاوان زیادی دادیم دیگه این همه جدایی بسته.
    -من به دردت نمی‌خورم دکتر رادمنش تو خیلی گزینه‌هایی از من بهتر میتونی پیدا کنی .من ناراحتیه قلبی دارم.
    -برام مهم نیست من بچه نیستم می‌دونم دارم چکار می‌کنم.
    -نمیخوام بخاطر عذاب وجدان مجبور به کاری بشی من از ته قلبم بخشیدمت.
    -دیونه شدی عذاب وجدان چیه.
    رزیتا تنهامون بزار من با این خانم حرف دارم فکر کنم ازمنم کله شق تره.
    از اتاق اومدم بیرون دست بیتای مبهوت شده رو هم گرفتم کشیدم از اتاق بیرون.
    رفتیم سمت مبلا
    -رز اینجا چه خبره مغزم هنگ کرده.
    -چیزی نیست فکر کنم یک عروسی دیگه افتادیم.
    -راست میگی .
    -اره دیگه داداش خلت بلاخره سرش به سنگ خورده.
    -جرات داری جلوی خودش بگو.
    -ندارم.
    بیتا خندید.
    -مراسم خواستگاری چی شد.
    -هیچی دیگه همه
    چی خوب بود فقط زن عموش رو مخم بود همش یک جور خاصی صداشو می‌کرد مثلا می‌خواست بگه خیلی با کلاسه.
    ولی پدرو مادرش خیلی خوب بودن.
    قرار شد آخر ماه نامزدی بگیریم.
    -خوشحالم که همه چی خوب پیش رفت.
    -میگم رز خودت خوبی دیشب تا صبح هزیون می‌گفتی.
    -حرفی زدم آره .
    -فقط میگفتی فراموشت میکنم.
    -خدا رو شکر حداقل آبروم پیش ندا نرفت.
    -بازوت کار اونه نه.
    سرمو انداختم پایین.
    -غلط کرد بیشعور اینکار رو باهات کرد.
    باید به بابک بگم که بره سراغش دیگه داره گندشو در میاره.
    -لازم نیست همه چی تموم شد.
    -یعنی چی؟!.
    -داره نامزد می‌کنه.
    -چی ؟!کی گفت.؟با کی!؟
    -خودش گفت .با پانته‌آ.
    -دروغ میگی.
    -نه.
    ماجرا رو برای بیتا گفتم.
    -باورم نمیشه چطور جرات کرد بهت این حرفا رو بزنه.
    -بیتا حالم خیلی بده .وقتی گفت تمام مدت دلش برام سوخته داشتم آتیش می‌گرفتم.
    -بهت گفتم رز داری فقط خودتو نابود می‌کنی .
    -دارم دیونه میشم بیتا نمیتونم تحمل کنم.
    -اروم باش رز باید به خودت مسلط باشی .
    کارن یک احمق دیونست چطور می‌تونه اینقدر بی‌رحم باشه.
    -بیتا حالا چکار کنم دیگه چجوری زندگی کنم.
    -باید یاد بگیری بدون کارن هم زندگی وجود داره.اون با این کاراش بهترین زنی رو که میشناختم از دست داده .الان اونه که باید غصه بخوره نه تو .
    حالاپاشو بریم ببینیم اینا یک ساعت دارن به هم چی میگن.
    -ولشون کن بزار حرف بزنن بعد از سالها به هم رسیدن.
    -ولی کلک عجب نقشه ای کشیدی.
    -اره فقط نزدیک بود ندا واقعا به عمل قلب احتیاج پیدا کنه.
    ......‌‌‌..............
    ندا و بابک چند ساعت باهم حرف زدن .
    تا بلاخره به توافق رسیدن.
    نیما هم اومد خونه ی من .
    چیزی درباره ی شرکت بهش نگفتم فقط گفتم دلم میخواست زیر بارون قدم بزنم بعدشم یکی از دوستای قدیمی مو دیدم همه چی یادم رفت.
    درباره ی استفا هم گفتم شرکت خودم گفته برگردم دوباره سر کار قبلیم اونجا بهم احتیاج دارن.
    بابک فهمیده بود یک چیزی این وسط درست نیست ولی حرفی نزد.
    ..................
    یک ماه گذشته پدرم خبر داده که تا ماه دیگه عماد دادگاهی میشه و احتمال زیاد محکوم میشه .
    فردا نامزدیه بیتاست.
    قراره باهم بریم آرایشگاه ندا هم قراره با ما بیاد.
    هستی بهم گفته که کارن با پانته‌آ نامزد کرده
    اون روزی که این خبر رو بهم داد تاصبح گریه کردم .
    قرار بود چند وقت دیگه جشن نامزدی بگیرن.
    بیتا کلی بهم غر زد که چرا منم به فکر زندگیه خودم نیستم.ولی من هنوز سردرگمم.
    بابک و ندا هم صیغه ی محرمیت خوندن روزی که رفتن برای صیغه من نرفتم خودمو زدم به مریضی می‌دونستم بابک به کارن خبر داده.
    نمی‌خواستم ببینمش .ندا و بابک قرارشد تو تابستون مراسم عروسی بگیرن.
    قرار شده عروسی شون با نیما و هستی باهم باشه.
    ................
    از جلوی آیینه بلند میشم.
    موهام پیچیده شده.
    کنار سرم گل کوچیک قشنگی زده بودن.
    لباسم رنگ طلاییه مدل عروسکیه.
    آرایش چشمم سایه طلاییه باخط چشم کلفتی که پشت چشم کشیده شده
    رژ قرمز هم به لبم زدن.
    بعد مدتها خیلی عوض شدم.
    بیتا هم لباس کرم رنگ قشنگی تنش کرده خیلی خوشگل شده بود.
    ندا هم لباسش آبی تیره بود که به صورت سفیدش میومد.
    بیتا-وای رز چقدر خوشگل شدی.
    حالا کسی به من نگاه نمی‌کنه.
    -برو بابا الکی حرف نزن.
    ندا-راست میگه خیلی خوشگل شدی امشب بابک و نیما باید حواسشون باشه ندوزدنت
    -خیلی دویونه اید
    - ببینم عرضه داری مخ یک دکتری چیزی رو بزنی.
    -ولش کن ندا جون این اگه عرضه داشت الان ده دفعه ازدواج کرده بود.
    -راست میگی این بیعرضس.
    -برید دیونه ها الان صاحباتون میان دنبالتون.
    -مگه تو نمیای.
    -اخه عقل کل من با شما بیام کی ماشین رو بیاره.
    -بزار اینجا باشه میگم بابک فردا بیاد ببرتش.
    -نمیخواد من مگه سرخرم بیام با شما.
    خودم میام.
    ندا-یعنی چی نامزدی بیتاست تو با ما بیا.
    -لازم نکرده شاید بابک باهات کار خصوصی داشته باشه.
    -رزیتا.!
    -راست میگم دیگه مگه بابک دل نداره. تو هم که اینقدر خوشگل کردی.
    -خیلی بی ادبی
    -وا من مگه چیزی گفتم تو چقدر ذهنت منحرفه.
    -رزیتا میزنمتا.
    همه زدیم زیر خنده.
    امیر آمد دنبال بیتا.
    یکم بعد بابکم اومد.ندا بازم اصرار کرد که باهاشون برم . ولی من نمی‌خواستم مزاحمشون بشم.
    ساعت نزدیک ۷بود هوا خیلی سرد بود.
    مراسم تو یک باغ اطراف لواسون بود.
    از ماشین صدا میومد.
    -وای نه جون هرکی دوست داری خراب نشی.
    یکم بعد ماشین واستاد.
    تو جاده کسی نبود.
    گوشیمو در آوردم.
    به هرکی زنگ میزدم گوشیشو برنمیداشت حتما نمیشنیدن.
    یکم بعد یک ماشین رد شد.
    سریع رفتم تو ماشین نشستم .ترسیده بودم.
    ماشین یکم جلوتر نگه داشت.
    یک مرد ازش پیاده شد.
    درای ماشین رو قفل کردم.
    مرده آمد جلو زد به شیشه بغـ*ـل.
    ترسیده بودم.شالمو تا جلوی صورتم کشیدم جلو.
    نگاهی بهش کردم .آشنا به نظرم امده بود.
    -خانم کمک لازم دارید.
    -نه..یعنی بله.ماشین روشن نمیشه.
    -خیلی خوب کاپوت رو بزنید
    نگاهی به ماشین انداخت.
    دوباره آمد سمت پنجره.
    -میشه شیشه رو پایین بکشید.
    نگاهی بهش انداختم به نظر آدم بدی نمیومد مخصوصا با پاپیون گردنش انگار اونم داشت می‌رفت عروسی.
    شیشه رو ادروم پایین.
    -خانم باطریش مشکل داره باید به یکی خبر بدید بیاد دنبالتون اگه میخواید من تا یک جایی برسونمتون.
    یادم آمد کجا دیده بودمش همون مرد اون شب بود که سوارم کرده بود.
    -سلام.
    ابروهاشو بالا داد.لبخندی زد.
    لپاش چال افتاد
    چهره ی جذابی داشت.
    صورتی سفید با موهایی مشکی که رو به بالا درست کرده بود.چشمای قهوه‌ای با مژه هایی بلند.
    -سلام.چکار میکنید میاید یا نه
    -راستش دارم میرم عروسی دوستم الآنم هرچی زنگ میزنم گوشیشو جواب نمیده اگه زحمتی نیست منو تا یک جایی ببرید.
    -باشه بفرمایید اتفاقا منم دارم میرم عروسی خواهر دوستم.
    ماشین رو قفل کردم سمت ماشینش رفتم.
    خودش بود همون ماشین بود.
    سوار شدم.-
    ماشین حرکت کرد.
    -شما عادت دارید به همه کمک کنید.
    نگاهی بهم انداخت.
    -شما هم عادت دارید تو جاده بمونید.
    -منو شناختی.
    -فکر نکنم تشخیص تون خیلی سخت باشه.
    هرچند که الان خیلی زیبا تر شدید.
    -اون شب فرصت نشد ازتون خوب تشکر کنم.
    -خواهش می‌کنم.میتونم اسمتون رو بپرسم.
    -رزیتا هستم.
    -منم آراد احدی هستم.
    -خوشبختم.
    -منم همین طور خانم.
    کدوم سمت میرید.
    آدرس رو بهش دادم.نگاهی به آدرس انداخت.
    چه جالب منم همین جا دعوتم.
    -شما دوست بیتا خانم هستید.
    -آره .
    -منم دوست بابکم .
    -شما دکترید.
    -یکمی.
    -یعنی چی.؟
    -روان پزشکم.
    -جالبه.پس کمک کردنتون به دیگران به شغلتون مربوط میشه.
    -البته من فقط به خانوم های زیبا کمک میکنم.
    خندیدم.
    -فکر نکنم من اون شب زیاد قشنگ بودم.
    - اختیار دارید شما همیشه زیبا هستید.
    -نظر لطفتونه
    نزدیک باغ رسیدیم.
    از ماشین پیاده شدم.
    همون موقع کارن رو دیدم که از ماشینش پیاده شد پانته‌آ هم باهاش بود.
    رنگم پرید.
    آراد نگاهی بهم انداخت.
    -حالتون خوبه.
    -اره
    دستشو سمتم گرفت.
    افتخار میدید خانم.
    کارن داشت نگام میکرد.
    دستمو دور دستش حلقه کردم.
    سمت باغ رفتیم.
    بازم لرزش دستام شروع شدم بود .
    سعی میکردم به خودم مسلط باشم ولی نمیشد.
    -سعی کن آروم آروم نفس بکشی.
    -چی؟
    -برای لرزش دستات میگم.
    نگاهی بهش کردم.
    -لازم نیست ناراحت بشی منم یک زمانی این حالت ها رو داشتم ولی کم کم بهش غلبه کردم.
    آراد آرامش خاصی داشت باور نمی‌کردم که یک روزی مثل من بوده باشه.
    وارد سالن شدیم.
    آراد رفت سمت بابک .
    -سلام دکتر خوش آمدید .رزیتا کجا بودی نگرانت شدم.
    -ماشین خراب شد آقای دکتر لطف کردن کمکم کردند.
    -چه جالب.
    همون موقع کارن بهمون نزدیک شد.
    بوشو میتونستم از پشت سرم حس کنم. یخ زده بودم.
    اراد-بابک جان اگه اجازه بدید منو رزیتا بریم پیش بیتا جان.
    بابک نگاهی با تعجب بهم انداخت.
    -بفرمایید.
    آراد دستمو کرفت.
    منو با خودش سمت دیگه ای که بیتا بود کشید.
    برگشتم یک لحظه کارن رو دیدم که با عصبانیت نگام می‌کنه.
    حتما باخودشون فکر کردن بازم من مورد جدید پیدا کردم خودمو بهش بندازم.

    -سعی کن بهش فکر نکنی فکر تو سمت دیگه ای منحرف کن.
    دستمو از دستش کشیدم بیرون.
    -فکر کردی من موش آزمایشگاهی تم.
    -اروم باش .
    -چیه تو هم فهمیدی من مشکل دارم .حتما با خودت گفتی یک مورد خوب پیدا کردم میتونم تجربمو‌روش آزمایش کنم.
    -اروم باش رزیتا من همچین فکری نکردم تو هم مشکل نداری این خودتی که داری به خودت این موضوع رو تلقین می‌کنی.
    -نمیخوام چیزی بشنوم . دیگه بهم نزدیک نشو.
    سمت اتاق تعویض لباس رفتم .
    قلبم تند تند می‌زد.

    مانتومو در آوردم پرت کردم روی زمین.
    به خودم تو آیینه نگاه کردم.
    خیلی بدبخت به نظر میرسیدم.
    نباید جشن بهترین دوستمو بخاطر خودم خراب میکردم.
    چند تا نفس عمیق کشیدم.
    از اتاق اومدم بیرون.
    آراد سرمیزی نشسته بود نگاهش به من بود نگاش نکردم سمت بیتا رفتم.
    -سلام کجا بودی.
    -ماشین خراب شد یکم دیر شد.
    -خیلی خوب بیا به دوستام معرفیت کنم.
    بیتا منو به چند تا از دوستاش معرفی کرد.
    خودمو به چیزای دیگه مشغول کردم.
    نمی‌خواستم به چیزی جز جشن بیتا فکر کنم.
    آهنگ ملایمی پخش شد
    همه ی زوج ها آمدند وسط .
    من یک کنار واستاد بودم به بقیه نگاه میکردم.
    وسط جمعیت اونو دیدم.
    داشت با پانته‌آ می‌رقصید.
    دستامو مشت کردم.
    قلبم داشت از سینم بیرون می‌زد.
    یک دفعه آراد جلوم واستاد.
    -افتخار میدید.
    -بهت گفتم ازم دور شو.

    -اگه میخوای تا صبح اینجا واستی و به اونا خیره بشی مطمعن باش خودت ضرر می‌کنی.
    اون آدم خوب می‌دونه چجوری عذابت بده.
    -نمیدونم از چی حرف می‌زنی.
    -اون مرد قد بلند که با اون دختر مو بلوند داره می‌رقصه حواسش اینجاست.مطمعنم می‌خواد بفهمه من چی دارم بهت میگم .پس اگه میخوای باور کنه که براش مهم نیستی درخواستم رو قبول کن.
    به دست دراز شدش نگاه کردم.
    دستمو سمتش بردم.
    هنوز تردید داشتم.ولی آراد سریع دستمو گرفت منو سمت وسط سالن برد.
    شروع به رقصیدن کردیم.
    -سعی کن اخماتو باز کنی لبخند بزنی.
    -چی؟
    -داره نگامون می‌کنه.
    یک لحظه برگشتم .کارن بهمون خیره شده بود.
    -زیاد نگاش نکن.ممکنه از چشمات بفهمه داری نقش بازی می‌کنی.
    -چرا اینکار رو می‌کنی.
    -چکار.
    -کمکم می‌کنی.
    -من دکترم میتونم بفهمم چقدر درونت بهم ریختس درحالی که داری نشون میدی خیلی خوشحالی.
    اون خنده های بیروحت نشون میده داری چقدر عذاب می‌کشی.
    خیلی دوستش داری.؟
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    جوابشو ندادم.
    -پس دوستش داری.
    -بهتره تمومش کنی نمی‌خوام در این باره حرفی بزنم.
    -باشه اشکال نداره.
    خنده ای کرد.
    -به چی میخندی.
    -به تو.
    -فکر نکنم چیز خنده داری داشته باشم.
    -از مقاومتت خوشم میاد.ازاینکه میخوای نشون بدی که همه چی مرتبه.
    ولی چشمات داد میزنن که تو دلت چی میگذره.
    -تو مگه ذهن ادمارو از رو چشماشون میخونی.
    -اره من جادوگرم.
    خندم گرفته بود.
    -الان داری مقاومت می‌کنی که نخندی.
    -کی گفته .
    -چشمات!
    خندیدم.
    -اره همین جوری باش.سعی نکن همه چیز رو تو دلت پنهون کنی.
    البته گاهی وقتی لازمه آدم بعضی چیزا رو به روی خودش نیاره.
    ولی این موضوع اگه همیشگی بشه باعث میشه
    عصبی بودنت تشدید بشه.
    حالا دیگه دستات نمیلرزن .
    لبخندی زدم.
    -ممنونم .ببخشید باهات بد حرف زدم.
    -اشکال نداره من عادت دارم .تازه بعضی ها هم که ازم ناراحت میشن کتکم هم میزنن.
    -واقعا.
    - نه شوخی کردم. ولی اگه ناراحت نمیشی یک چیزی بهت بگم.
    -بگو.
    -کتکم که نمیزنی.
    -نه چیه.
    -تو خیلی از اون دختره سر تری هیچ وقت خودتو باهاش مقایسه نکن .اون آدم هم اینو خوب می‌دونه بخاطر همینم هست که از همون لحظه ی اول ازت چشم برنداشته.
    -نمیخواد بیخود بهم قوت قلب بدی.
    -این طور نیست من آدم رکی هستم واقعیت رو همیشه میگم.
    حتی اگر طرف ناراحت بشه.
    -ممنونم از تعریفت بهرحال زیبایی یا زشتی من چیزی از اصل موضوع رو تغییر نمیده.
    -تو اعتماد به نفست خیلی پایینه .
    -اینو خودمم می‌دونم.
    -خوشحالم حداقل یک چیزی از خودت میدونی.
    آهنگ تموم شد .
    از آراد جدا شدم.
    سمت بیتا رفتم.
    ندا و نیما هم اونجا واستاده بودن.
    نیما-اون یارو کی بود.
    -کی؟!
    -همون که باهاش میرقصیدی.
    -دکتر احدی رو میگی.
    -پس دکتره.
    -اره چیزی شده.
    -نه .زیاد طرفش نرو.
    ندا-نیما چکارش داری.
    -ازش خوشم نمیاد.
    -مگه تو باید خوشت بیاد.
    -اره .
    -بسته بچه ها اون فقط باهام رقصیده همین
    بیتا-رز میشه یک درخواستی ازت بکنم.
    -چی بگو.
    -میشه برام پیانو بزنی.
    -الان.
    -خواهش می‌کنم .همیشه دلم می‌خواست ببینم که چجوری پیانو میزنی .حالا که اینجا پیانو هست.
    -اخه.
    امیر-عزیزم شاید الان امادگیشو نداره.
    - اشکالی نداره.بیتا بهترین دوستمه می‌خوام امشب که شب اونه براش خاطره انگیز بشه.
    بیتا بغلم کرد.
    -ممنونم رز.
    -خواهش می‌کنم عزیزم.
    سمت پیانوی کنار سالن رفتم.
    امیر به گروه ارکستر گفت قرار من پیانو بزنم.
    -خوب همه گوش کنید مثل اینکه قراره دوست زیبای عروس خانم برامون پیانو بزنن.
    همه ساکت شده بودن.
    به آراد نگاه کردم دستشو برام بالا برد منم لبخندی زدم.
    سرمو که چرخوندم کارن رو دیدم که کنار پله ها واستاد بود لیوان نوشیدنی دستش بود.
    صورتش قرمز بود.محتویات لیوان رو سرکشید.
    لبخند رو لبم خشک شد.
    پانته‌آ کنارش واستاد بود دستاش دور بازوی کارن حلقه شده بود.
    سرمو چرخوندم. سوزش بدی توی قلبم حس میکردم.
    خواننده ارکستر دوباره گفت.
    -خوب کسی نظر نمیده که خانم هنرمند چی براتون بزنه.
    هرکس یک چیزی می‌گفتی.
    -مثل اینکه نظرات زیاد شد.پس
    بهتره اول از عروس خانم بپرسیم.
    بیتا خانم چی دوست دارید براتون بزنن.
    -نمیدونم هرچی رزیتا بزنه من دوست دارم.
    -خوب عروس خانم به عهده ی خودتون گذاشتن پس هرچی دوست دارید بزنید.
    البته با این صورت زیبایی که دارید حتما صدای قشنگی هم دارید اگه افتخار بدید ما از صداتونم استفاده کنیم.
    به بیتا نگاه کردم دستاشو به معنی خواهش روی هم گذاشت
    پسره اومد سمتم میکروفن رو کنار پیانو تنظیم کرد.
    چشمام‌ رو بستم.
    شروع کردم به زدن. همه ی سالن تو سکوت فرو رفته بود.
    ....
    امشب
    ميخواي بري بدون من
    خيسه چشاي نيمه جون من
    حرفام نميشه باورت
    چيكار كنم خداياااااااا
    راحت داري ميري
    كه بشكنم عشقم
    بذار نگات كنم يكم شايد
    باهم بمونه دستاي ما
    به جون تو
    ديگه نفس نمونده واسه ي من
    نرو توهم ديگه دلم رو نشكن
    دلم جلو چشات داره ميميره
    نگام نكن
    بذار دلم بمونه روي پاهاش
    فقط يه ذره اخه مهربون باش
    خدا ببين چه جوري داره ميره
    اره تو راست ميگي كه بد شدم
    اروم ميگي كه جون به لب شدم
    امشب بمون اگه بري چيزي درست نميشه
    ساده نميشه بي خبري بري عشقم
    بگو نميشه بگذري از من
    بگو كنارمي هميشه
    ترو خدا ببين چه حالييم نگو كه ميري
    دلم ميخواد كه دستامو بگيري
    نرو بدون تو شكنجه ميشم
    پيشم بمون
    ديگه چيزي نميگم اخريشه
    كسي واسه من شبيه تو نميشه بمون
    الهي من واست بميرم
    (مرتضی پاشایی)
    چشمام‌ رو بازکردم
    همه شروع به دست زدن کردن.
    بیتا اشک تو چشماش جمع شده بود.امد سمتم
    از جام بلند شدم.
    بیتا بغلم کرد.
    -ممنونم رز .خیلی قشنگ بود.
    آراد ایستاده دست می‌زد.منو دید از دور تعظیم کرد
    لبخندی دوباره به آراد زدم.
    خواننده ی جشن میکروفن رو برداشت.
    -فکر کنم باید ما جلو پلاسمون رو جمع کنیم این خانم با کاری که انجام داد همه رو محو خودش کرد فکر نکنم دیگه ما اصلا به چشم بیایم.
    همه خندیدن .
    خواننده هم شروع کرد به خودندن یک آهنگ شاد همه دوباره اومدن وسط.
    نیما-رزیتا نگفتی اینقدر هنرمندی.
    ندا-عالی بود .رزیتا خیلی قشنگ بود باید برای عروسیه ماهم بزنی وگرنه من می‌دونم وتو.
    -باشه حالا کو تا عروسیه شما.
    -من از الان بهت بگم که زیرش نزنی.
    بابک-عزیزم مگه می‌خواد فرارکنه از الان داری وقت میگیری.
    -بابک من اینجوری خیالم راحت تره.
    -شما ازدواج کنید من عروسیه همتون می‌زنم قول میدم.
    بابک-رزیتا حالا که قول دادی ندا دیگه ول کن نیست حتما میگه زود تر عروسی بگیریم.
    ندا-بابک !
    -عزیزم شوخی کردم.
    رفتم سمت اتاق پرو که خودمو مرتب کنم.
    وارد شدم.
    تو آیینه خودمو نگاه کردم.
    رژمو یکم درست کردم همون موقع در اتاق باز شد.
    پانته‌آ اومد تو.
    به روی خودم نیاوردم.
    سمت در اتاق رفتم.
    -چطوری خانم سعادت قبلا با ادب تر بودی.
    سلامی میکردی.
    -قبلا همکارم بودی .ولی الان دلیلی برای این کار نمی‌بینم.
    -نکنه داری از حسودی میمیری که کارن باهام نامزد کرده.
    انگشتشو سمتم گرفت.به انگشتر دستش که یک انگشتر تک نگین بود اشاره کرد
    -سلیقه ی کارنه.قشنگه نه.
    داشتم آتیش می‌گرفتم.
    -خوب که چی میخوای چی رو ثابت کنی
    -دیدی آخر کارن مال من شد.
    -باشه میگی چکار کنم .
    -میخوام بدونی الان کارن مال منه پس سعی نکن با کارات جلب توجه کنی.
    -الان فهمیدم پس از موقعیت خودت می‌ترسی آره.
    بهتره همین الان بری پیش نامزدت چون ممکنه تو این فاصله که داری با من حرف میزنی یکی مخشو بزنه.
    برات متاسفم خیلی بیچاره ای که همش باید مواظب باشی کسی نزدیک نامزدت نشه.
    معمولا زنایی که طرف رو مجبور به کاری میکنن از این موضوع میترسن که یکی نامزدشونو از چنگشون در بیاره.
    بهت گفتم که هیچ مردی رو نمیتونی با زور بدست بیاری.
    چطوره بهش یک دزد گیر نصب کنی که هر زنی بهش نزدیک شد صدا بده تا تو زود تر خودتو برسونی.
    پانته‌آ دهنش باز مونده بود.
    از اتاق اومدم بیرون.
    (لعنتی داشت پز انگشترشو بهم میداد).
    توی راهرو آراد واستاد بود.
    -چرا اینجا واستادی.
    -میخوام برم کار دارم.اومدم ازت خداحافظی کنم
    -کجا هنوز شام ندادن.
    -باید برم.
    -باشه هرجور دوست داری.
    آمد نزدیکم.از حرکتش جا خوردم.اروم کنار گوشم گفت
    -تکون نخور یکی پشت ستون داره کشیک میده.
    -کی؟
    -همون مرد مرموز.
    -مرد مرموز کیه.؟
    -همون که می‌بینیش یخ می‌زنی.
    -کارن.!
    -پس اسمش کارنه.ازش فاصله بگیر .
    -چرا اون با من کاری نداره حتما امده دنبال نامزدش.
    -من که بعید می‌دونم .خلاصه مواظب باش خیلی خورده.نرمال نیست.
    -باشه منو نترسون.
    -میخوای باهات بیام تا تو سالن.
    - مگه با قاتل زنجیره ای طرفم.
    آراد زد زیر خنده.
    یکم ازم فاصله گرفت.
    بلند گفت.
    -خیلی باحال بود.من میرم به بابک سلام برسون.
    راستی منتظر تماست هستم.
    چشمام‌ رو درشت کردم.
    -چشمات به اندازه ی کافی درشت هست .
    درشت ترش نکن قلبم وامیسته.
    چشمکی بهم زد و رفت.
    -پسره ی خل دوستای بابکم مثل خودش خل می‌زنن.
    سمت سالن رفتم.
    شامو آوردن همه مشغول خوردن شام شدن بیتا صدام زد که برم پیشش.
    -رز میتونی از تو ماشین کیفمو بیاری.
    گوشیمو می‌خوام.
    -باشه الان میارم.
    رفتم تو حیاط دستامو دورم حلقه کردم خیلی سرد بود.
    سریع رفتم تو ماشین.
    کیفو برداشتم.
    در رو بستم.
    -بهت خوش میگذره مهندس سعادت.
    سرمو چرخوندم کارن به ستونی که کنار
    ماشین بود تکیه داده بود سیگاری دستش بود.
    کتشم روی شونش انداخته بود.
    چشماش و صورتش سرخ شده بود.
    معلوم بود حالت طبیعی نداره.
    یاد حرف آراد افتادم .
    جوابش رو ندادم به طرف سالن رفتم.
    یک دفعه از پشت مچ دستمو گرفت.
    -میدونی خوشم نمیاد کسی جوابمو نده.
    -ولم کن.
    نمیتوستم مچ دستمو ازاد کنم.منوچسبوند به در ماشینی که کنارم بود.کتش از دستش افتاد.
    به صورتم خیره شده بود
    سرشو آورد کنار گوشم.
    -هنوز چشمات ادمو وسوسه می‌کنه.
    -برو کنار .
    -چرا اون دکتره که باهات حرف میزد خوب میخندیدی.
    -گفتم برو کنار تو حالت خوب نیست.الان یکی میاد
    -خوب بیاد چرا ناراحتی دارم با همسر سابقم حرف میزنم.
    -برو کنار الان نامزدت میاد
    -همه برن به درک.
    -کارن.
    -جانم.
    مثل قبل بهم گفت جانم قلبم داشت از کار می‌افتاد.تو چشمم اشک جمع شده بود.
    یک لحظه همون کارن قبل انگار جلوم
    واستاد ه بود. ولی یادم آمد که کارن الان حالت طبیعی نداره.
    -خواهش می‌کنم بزار برم.
    -چرا رزیتا چرا اون کار رو باهام کردی.لعنت بهت.لعنت بهت.
    یک دفعه ‌ حالت چشماش عوض شد موهامو. چنگ زد.
    -نمیزارم حالا که مال من نیستی مال کس دیگه ای باشی.
    -ولم کن سرم درد گرفت.
    -من نمیزارم چشمات مال کس دیگه ای باشه.
    -کارن ولم کن.
    موهامو ول کرد.
    -خوب گوشاتو باز کن از امروز به بعد همون جور که زندگیمو جهنم کردی زندگیتو جهنم میکنم نمیزارم برای خودت راحت برگردی و هر کاری دلت میخواد بکنی.
    نمیزارم هیچ کس بهت نزدیک بشه.
    باید تا آخر عمر عذاب بکشی.
    خم شد کتشو از روی زمین برداشت و رفت.
    سرم درد گرفته بود
    کیف بیتا رو برداشتم رفتم تو سالن.
    سرم درد گرفته بود.
    نمی‌دونستم کارن می‌خواد چکار کنه.
    .........................
    امروز بعد یک سال و چند ماه برگشتم خونمون.
    بابا و مامان خیلی تغییر کرده بودن.
    مامان با دیدنم کلی گریه کرد.
    آخرین باری که این خونه رو ترک کردم روز عروسیم بود.
    چقدر حس اون موقعم با الآنم فرق می‌کرد کلا همه چیز فرق می‌کرد
    حتی پدرو مادرم هم فرق کرده بودن.
    هرشب باهم شام می‌خوردیم بابا بیشتر تو خونه میموند.
    هنوز می‌رفتم شرکت نمی‌خواستم تو خونه بمونم.
    ولی کسی هنوز نمیدونست من رزیتا آریان هستم.
    بجز دوستای صمیمیم.
    رحمانی گفته بود باید برای دادگاه آخر عماد شرکت کنم حضورم ضروریه باید تو دادگاه جریان رو تعریف کنم .
    نیما هم قرار بود به عنوان شاهد شهادت بده.
    از اون شب نامزدی یک ماه میگذره
    دیگه از اون شب از کارن خبر ندارم.
    فکر کنم حرفاو تحدیداش تحت تاثیر الکلی بود که خورده بود.
    از اون شب چندبار رفتم مطب آراد .فکر میکنم می‌تونه بهم کمک کنه که به خودم مسلط باشم.
    آراد آرامش خاصی بهم میده.
    حالا بجز بیتا اونم همه چیز رو درباره ی کارن میدونه.حالم از قبل خیلی بهتر شده.ولی هنوز
    قلبم گاهی بهم یادآوری می‌کنه که هنوز کارن وجود داره.
    بیتا خیلی بهم اصرار می‌کنه که ازدواج کنم میگه اینجوری می‌تونم کارن رو فراموش کنم.
    ولی هنوز امادگیشو ندارم.
    ندا هم این روزا رفته تو جبهه ی بیتا هرچند وقت برام افراد مختلفی رو کاندید می‌کنم که باهاشون قرار بزارم .
    منم دادگاه عمادو بهونه می‌کنم تا ازدستشون نجات پیدا کنم ولی نمیدونم بعد دادگاه چجوری بپیچونمشون.
    .................................
    امروز روز دادگاهه از صبح استرس دارم.
    بیتا از دیشب چند بار بهم زنگ زده ولی من
    از روبرو شدن با عماد می‌ترسم.
    آراد بهم گفته نباید تمرکزم رو از دست بدم.
    هرچی که اتفاق افتاده رو با دقت بگم.
    ...‌‌‌.............
    با نیما و رحمانی و بابا وارد دادگاه میشم.
    دستام یخ کردکرده.
    بابا همش بهم دلداری میده .
    نیما آرومه همش بهم میگه نباید از چیزی بترسم.
    یکم بعد عمادو میارن.
    دیگه از اون ابهت خبری نیست.
    قلبم تند تند میزنه یا اون بلا هایی افتادم که سرم آورده.
    با دیدنم لبخندی میزنه.
    خودمو به بابا میچسبونم.
    رییس دادگاه به همه میگه بشینن.
    رحمانی شروع به حرف زدن می‌کنه
    وکیل عمادم همین طور.
    اول نیما رو صدا می‌کنن.
    اونم تمام ماجرا رو تعریف می‌کنه.
    بعدم نوبت من میشه.
    پاهام میلرزه.
    سمت جایگاه میرم.
    اول می‌ترسم ولی بعد کم کم به خودم مسلط میشم همه چیز رو تعریف میکنم.
    وکیل عماد از جاش بلند میشه روبروم وامیسته.
    -خانم آریان شما ادعا میکنید که موکل من شما رو مجبور به این کرده که از شوهرتون جدا بشید با ایشون ازدواج کنید درسته.
    -بله.
    -اگه اینطوره چرا طلاق شما جایی ثبت نشده.
    -یعنی چی.؟
    به رحمانی نگاه کردم اونم از چیزی خبر نداشت.
    -یعنی شما از شوهرتون جدا نشدید.
    -ولی من اون برگه ها رو امضا کردم.
    این مجبورم کرد.بخاطر امضای اونا کلی کتکم زد.
    مدارکم تو بیمارستان هست.
    -ولی شما مدرکی ندارید که موکل من این کار رو
    کرده.
    درضمن چیزی از طلاق شما در دفتری ثبت نشده.پس نمیتونستم موکل من شما رو به کاری مجبور کرده باشه.
    -ولی این امکان نداره.
    حالم بد شده بود .چشمام تار شده بود.
    عماد لبخند کثیفی روی لبش بود.
    دیگه نفهمیدم چی شد همه جا سیاه شد.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    با پاشیدن شدن آب به صورتم چشمام‌ رو باز کردم.
    بابا بغلم کرده بود.
    -رزیتا عزیزم خوبی.
    -بابا اون دیونست .منم می‌دونم میاد بیرون.
    -اروم باش دخترم من نمیزارم اذیتت کنه.
    نیما با نگرانی بهم نگاه میکرد.
    -رزیتا قوی باش .اینجوری اون بیشتر به هدفش میرسه.
    من باید به کارن زنگ بزنم.
    -نه این کار رو نکن.
    -رزیتا اون می‌تونه کمکمون کنه.
    -گفتم نه. نمیخوام اون خبر دار بشه.
    -خانم آریان آقای محتشم خیلی می‌تونه کمکمون کنه.
    -شما چطور نفهمیدید اون اسناد محضری نشده.
    -شرمنده من اصلا فکر نمی‌کردم این اتفاق نیافتاده باشه.
    -حالا چی میشه.
    -قاضی یک ساعت تنفس داده.
    بعدش باید دوباره برین تو.
    نیما-رزیتا بزار به کارن زنگ بزنم.
    -نه نیما .
    بابا-عزیزم به خودت مسلط باش اگه بخوای اینجوری کنی دیگه نمیزارم بیای تو دادگاه.
    -باشه بابا من خوبم فقط یک لحظه بهم فشار اومد.
    بابا رو کرد به آقای رحمانی.
    -حالا چکار کنیم.
    -نگران نباشید.با شهادت آقای ربانی ثابت میشه اون رزیتا رو دزدیده همین جرم بزرگیه‌
    درضمن با امضا نشدن اون برگه ها فقط نمی‌تونیم ثابت کنیم که برگه های طلاق به اجبار امضا شده و رزیتاخانم مورد ظرب و شتم از طرف اون قرار گرفته.
    این ربطی به بقیه ی اسناد نداره.
    -یعنی محکوم میشه.
    -همه بستگی به قاضی داره.
    یک ساعت بعد رفتیم تو.
    دوباره عماد بهم خیره شده بود با همون لبخند.
    وکیل عماد منواحضار کرد .
    این دفعه نفس عمیقی کشیدم و رفتم سرجام.
    نباید خودمو میباختم.
    -خوب خانم آریان بهتر شدید.
    از وکیله مثل عماد متنفر بودم.
    -من خوبم.
    -البته عادیه شنیدم شما مشکل روحی شدیدی داشتید و چند سال پیش تو مرکز روانی بستری بودید.
    دیگه اجازه نمی‌دادم با این حرفا حالمو خراب کنه.
    -خودتون میگید چند سال پیش من الان خوبم.
    پوزخند مسخرش رو لبش خشک شد.
    -خوب شما گفتید موکل من شما رو مجبور به امضای اون اسناد کرده.چرا باید این کار رو بکنه وقتی شما برگه طلاق و امضا نکردید.
    -اون آدم روانی که دارید ازش دفاع میکنید منو مجبور کرد که برگه های طلاق رو امضا کنم بخاطر این کارم منو تا مرز مرگ کتک زد.
    حالا شما جلوی من واستاید میگید اون برگه ها امضا نشده.
    خوب شاید وقتی دیده من حالم خوب نیست اونا رو اصلا نداده به وکیل که کارای طلاق انجام بشه.
    در ضمن من با ازدواجم به نصف ثروتم می‌رسیدم چرا باید اون بلا رو سر خودم میاوردم.بعد موکل شما رو محکوم کنم.
    چرا باید به اون وکالت تمام ثروتمو بدم.چرا باید بهش سفته بدم.
    -شاید اول بهش علاقه داشتید .بعدش منصرف شدید.
    -این منودزدیده .مجبورم کرده بخاطر نجات پدرم اون اسناد و امضا کنم.
    وقتی فهمیده نمی‌خوام از شوهرم جدا بشم‌
    منو به قصد کشت کتک زده.منم بخاطر نجات شوهرم اون برگه ها رو امضا کردم.
    شما میگید من عاشق این حیون بودم.
    -خانم مواظب حرف زدنتون باشید.
    قاضی-خانم رعایت کنید.
    -اقای قاضی من چند سال ایران نبودم.
    اصلا این ادمو قبل از دزدیدن ندیده بودم.
    بعدم وکیل ایشون ادعا دارن من بهشون علاقه داشتم از روی علاقه اون اسناد و امضا کردم.
    من فقط دوماه بود که برگشته بودم.
    توی خونمون افراد زیادی هستند ‌
    همه میتونن شهادت بدن که من اصلا تو این مدت از خونه بیرون نرفتم.
    آخرین بار همون روزی بود که منو دزدیدن.

    قاضی نگاهی بهم کرد
    وکیل عماد چیزی نمی‌گفت رفت پیش عماد یک چیزی بهش گفت و برگشت.

    -خانم آریان شما ادعا میکنید بخاطر نجات شوهرتون اون برگه ها رو امضا کردید چرا ایشون برگه ها رو امضا کرده.
    -من نمیدونم شاید اون به من علاقه نداشته دلیل نمیشه که منم همون جور باشم.

    همون موقع در دادگاه باز شد کارن آمد داخل.
    قلبم داشت وامیستاد به نیما نگاه کردم اونم به من نگاه کرد انگار اونم از این موضوع اطلاعی نداشت.
    وکیل عماد لبخندی زد.
    کارن آمد جلو.
    -اقای قاضی ایشون کارن محتشم همسر خانم آریان هستند.
    دستام شروع به لرزیدن کرده بود.
    دستامو مشت کردم.قلبم با بیشترین سرعت ممکن می‌زد.
    قاضی به کارن اشاره کرد که بشینه
    بابا با عصبانیت به کارن نگاه کرد.
    ولی کارن با خونسردی سر جاش نشست.
    سرگردون بودم نمیدونستم چکار کنم.
    وکیل عماد آمد روبروم واستاد.
    -خانم آریان شما قبول دارید که
    بخاطر تصاحب اموال تون یک روز قبل از تولدتون با آقای محتشم ازدواج کردید درحالیکه با موکل من قرار ازدواج گذاشته بودید.
    ولی چون ایشون چون خارج از کشور بودن .مجبور به ازدواج با آقای محتشم شدید تا اموالتون رو از دست ندید . و قرار بود آقای محتشم از شما جدا بشه و شما با میل خودتون با موکل من ازدواج کنید.
    -اینا همش دروغه من اون اسنادو بخاطر نجات پدرم امضا کردم.
    -خانم آریان شما مشکل مالی ندارید پدرتون هم اونقدر پول دارند که بتونن خودشون رو نجات بدن .
    -من بخاطر ابروی پدرم این کار رو کردم نمی‌خواستم بره زندان اون اموالی که بهم ارث رسیده برام ارزشی نداشت حاضر بودم همهشو بدم تا دست از سرم برداره ولی اون همه ی اموالمو می‌خواست که اونم بعد از بچه دارشدنم بهم می‌رسید بخاطر همین می‌خواست بامن ازدواج کنه .
    تمام تنم عرق کرده بود حس میکردم قلبم از اینهمه اضطراب داره وامیسته.
    -من دیگه سوالی از ایشون ندارم از آقای محتشم می‌خوام بیان اینجا.
    قاضی سرشو تکون داد.
    سمت صندلیه خودم رفتم .
    نمیتونستم روی پام واستم.
    نیما اومد بازوم رو گرفت.
    منو سمت صندلی برد.
    -نیما تو بهش گفتی بیاد.
    -نه به جون تو من خبر ندارم .انگار کار وکیل عماده.
    وکیل-اقای محتشم شما با خانم آریان کجا آشنا شدید.
    -من مدتی تو خونشون کار میکردم.
    -شما دکتری دارید چرا باید تو خونه ی پدر ایشون کار می‌کردید.
    -عماد دوستمه بهم گفت با خانم آریان قراره ازدواج کنه گفت پدر ایشون می‌خواد مجبورش کنه که با یکی دیگه ازدواج کنه ازم خواست که تو مدتی که خودش نیست من مواظب باشم.
    که پدرشون مجبورشون نکنه باکسه دیگه ای ازدواج کنن.
    چشمام از تعجب درشت شده بود.
    -پس شما میگید ایشون با میل خودشون با شما و آقای ربانی اومدن و شما ایشون رو به زور نبردید.
    -اولش چرا چون نمیدونست ما از طرف عماد هستیم ولی بعدش باهامون همکاری می‌کرد.

    ازجام بلند شدم .
    -دروغ میگه. بخدا دروغ میگه.
    -بشنید خانم.
    نیما -کارن .!
    -نظم دادگاه و بهم نزنید.
    -اقای محتشم وقتی با ایشون ازدواج کردید ایشون میدونستند که قراره ارثی بهشون برسه.
    -بله.
    کارن چطور میتونست اینقدر بی‌رحم باشه.
    اشکم رو صورتم ریخت.
    نیما از جاش بلند شد.
    نیما-کارن چرا دروغ میگی.
    قاضی-اگه یک دفعه دیگه صحبت کنید از دادگاه بیرونتون میکنم.
    نیما سرجاش نشست.
    -اروم باش رزیتا.
    -میخوام برم بیرون.
    -ولی نمیشه پس بقیه دادگاه چی.
    -برام مهم نیست .
    بابا-رزیتا باید قوی باشی.میفهمی نباید امیدتو از دست بدی.
    دیگه برام مهم نبود چه اتفاقی می افته دیگه دلم نمی‌خواست به چیزی گوش کنم.
    کارن قبلا تحدید کرده بود که نمیزاره راحت زندگی کنم ولی نمی‌دونستم برای انتقام از من دروغ بگه.خودش میدونست من چرا باهاشون رفتم.
    رحمانی از جاش بلند شد.
    رفت سمت کارن.
    -اقای محتشم شما ادعا میکنید با نقشه وارد خونه ی آقای آریان شدید تا مواظب باشید دخترشون رو مجبور به ازدواج با کسی نشه.
    -بله.
    -میگی خانم آریان از همه چیز خبر داشته.
    -بله.
    -شما برگه های طلاق و خودتون با میل خودتون امضا کردید.
    -بله .از اول قرار همین بود.
    -تو مدتی که خانم آریان خونه ی آقای راد بودن شما کجا بودید.
    -من خونه ی خودم بودم.
    -پس اطلاع ندارید که خانم آریان چرا یک هفته تو بیمارستان بخاطر ضرب و شتم بستری بودن.
    کارن با تعجب به عمادووکیلش نگاه کرد.
    -من اطلاعی نداشتم.
    -شما می‌دونستی که آقای راد
    برگه های وکالت نامه رو برای طلاق توافقی ثبت نکردن‌
    ایشون میگن چون خانم آریان برگه رو امضا نکردن برگه ها رو ندادن.
    ولی خانم آریان میگن که برگه ها رو امضا کردن.
    شما برگه ها رو دید.
    کارن ساکت شده بود.به من نگاهی کرد رومو ازش برگردوندم
    -بله دیدم.
    وکیل عماد بلند شد.
    -اقای محتشم شما گفتید اونجا نبودید چجوری اون برگه ها رو دیدی.
    -خود عماد بهم نشون داد.
    عماد رنگش پریده بود.وکیل عماد با عصبانیت به کارن نگاه کرد.
    -اقای محتشم پس قبول دارید خانم آریان اون برگه ها رو امضا کرده بود.
    -بله.
    شما گفتید خانم اریان با اقای راد قبلا اشنا بوده درسته.
    -بله.
    -از کجا میدونید.
    -خوب خود عماد بهم گفت بعدم ایشون تو تمام مدتی که داشتیم می‌رفتیم پیش عماد کوچکترین مقاومتی نکرد .
    -پس شما با تکیه به حرف آقای سلطانی و چون خانم آریان مقاومت نکرده میگید که خانم آریان با آقای راد از قبل آشنا بوده‌اند
    -فقط این نبود چیزای دیگه ای هم بود.
    -چه چیزی.؟!
    -لازم نمی‌بینم بگم.
    -اقای محتشم این موضوع خیلی مهمه.
    کارن بازم حرف نمی‌زد.
    می‌دونم چرا چیزی نمی‌گفت حتما منظورش اون شب بود که منو با عمادیده بود.
    حتما تمام این حرفا رو هم عماد بهش گفته که من از قبل همه چی رو میدونستم وقتی هم منو باهاش دیدم باور کرده که حرف عماد راست بوده.
    -نمیخوای چیزی بگید.
    -نه.
    -خوب یک سوال دیگه.شما میگید
    خانم آریان تو طول مسیر مقاومت نکرده یعنی هیچ وقت نخواست که فرار کنه.
    کارن بازم نگام کرد .انگار اونم گیج شده بود.
    -چرا یک دفعه.ولی بعدش برگشت.
    -چرا؟
    -بخاطر آقای ربانی.یعنی خودش اینجوری می گفت.
    -میشه واضح بگید چرا؟
    -چون آقای ربانی یک سری چک دست عماد داشت.اونم وقتی فهمید برگشت.
    وکیل عماد بلند شد.
    -اقای قاضی ایشون دارن شاهدو تحت فشار میزارن.
    -بشنید آقا.
    -شما میگید خانم آریان از همه چی خبر داشتن پس چرا باید فرار میکردن‌.بعدم اگه بین خانم آریان و آقای راد چیزی بود چرا باید ایشون بخاطر تحویل خانم آریان به آقای ربانی پول بدن.
    فقط در صورتی به کسی در ازای تحویل یک نفر پول میدن که اون ادمو دزدیده باشن‌.اقای محتشم هم همه ی حرفاشون به استناد چیزی بوده که متهم بهشون گفته پس شاید اصلا ازاول متهم به آقای محتشم دروغ گفته که ایشون رو راضی به این کار کنه.

    رحمانی دیگه سوال نپرسید وکیل کارن عصبی به نظر میومد
    قاضی نیم ساعت تنفس اعلام کرد برای دادن حکم.
    دلم مثل سیرو سرکه می‌جوشید.
    کارن همون موقع رفت.
    نیما هم رفت دنبالش.
    وقتی نیما برگشت خیلی عصبانی بود ولی به من حرفی نزد
    بابا همش بهم دلداری میداد.ولی من امیدی نداشتم.
    نیم ساعت بعد قاضی آمد.
    قلبم داشت از سینم میزد بیرون.
    -طبق بررسی های انجام شده وصحبت شاهدان.
    آقای عماد راد بخاطر آدم ربایی و ضرب و شتم به ۱۵سال زندان و جریمه ی نقدی محکوم میشه.
    وهمه ی اسنادی که به زور از خانم آریان گرفته شده به ایشون برمیگرده.
    بابا رو محکم بغـ*ـل کردم باورم نمیشد اون محکوم شده.
    رحمانی خوشحال بود نیما هم لبخندی زد.
    -ممنونم نیما خیلی کمک کردی.
    -خواهش می‌کنم.
    عماد صورتش از عصبانیت سرخ شد ه بود.
    سرباز بلندش کرد.
    عماد رو کرد به من.
    -زیاد خوشحال نباش خانم آریان درسته تو منو انداختی زندان ولی منم مهم ترین چیز زندگیتو ازت گرفتم.
    کارن هیچ وقت بخاطر اون شب نمیبخشدت.
    باید تا آخر عمر ازش دور بمونی
    اون ازت متنفره.
    بعدم زد زیر خنده.
    سرباز عمادو برد.
    همه به من نگاه می‌کردن.
    بابا-منظورش چی بود رزیتا
    -هیچی بابا بریم .
    سمت ماشین رفتیم .نیما خدا حافظی کرد و رفت.
    به بابا گفتم می‌خوام یکم قدم بزنم.
    اول قبول نکرد.
    ولی بعدش بهم اجازه داد برم .
    تو خیابونا قدم می‌زدم هوای آخر پاییز خیلی سرد بود .
    عماد راست می‌گفت با اتفاق اون شب من کارن رو از دست داده بودم اون تنها چیزی که تو قلبم بودو ازم گرفته بود.
    کارن ازم متنفر بود.
    از بابک شنیده بودم قرار بود چند ماه دیگه ازدواج کنه.
    آراد بهم گفته بود منم حالا که برگشتنم به کارن ممکن نیست باید ازدواج کنم.
    می‌گفت همه با عشق ازدواج نمی‌کنن.
    ولی هنوز نمیتونستم قبول کنم مرد دیگه ای وارد زندگیم بشه .
    کارن بهم گفته بود که از اولم دلش برام سوخته بود پس عشقی از اول وجود نداشته .
    این عشق یک طرفه فقط باعث عذاب من بود.
    باید ازش دل میکندم.
    حالا که برگه های طلاق امضا نشده باید .
    به آقای رحمانی میگفتم دنبال کارام باشه .
    کارن داشت ازدواج میکرد . پس بایدازش جدا می‌شدم.
    تا نزدیک غروب قدم زدم.
    باید خوشحال باشم که عماد محکوم شده ولی چرا خوشحال نیستم.
    همش بخاطر‌کارنه اون همه جای زندگیم هست
    از وقتی دیدمش یک جورایی به زندگیم گره خورده.
    باید خودمو ازش آزاد میکردم.
    اولین قدم امضای طلاق نامه بود.
    ...........................
    نزدیک عید شده رحمانی گفته که دادخواست طلاقو چند بار برای کارن فرستاده .
    ولی کارن جوابی نداده.
    امروز قرار رحمانی باوکیل کارن حرف بزنه تا کار رو تموم کنیم.
    سرم خیلی شلوغه بخاطر عید کارام زیاد شده قراره تعطیلات عید با بچه ها بریم شمال.
    تلفنم زنگ میخوره.
    -بله.
    -سلام خانم آریان رحمانی هستم.
    -سلام آقای رحمانی خوب هستید.
    -بله ممنون.میخواستم بهتون یک خبری بدم.
    -بله بفرمایید.
    -من با وکیل آقای محتشم صحبت کردم ولی متاسفانه ایشون میگن موکلشون نمی‌خواد برگه ها رو امضا کنه.
    -چی؟!
    یعنی چی آقای رحمانی.
    -راستش من نمیدونم ایشون هدفشون چیه.
    -چرا خودتون باهاش حرف نمیزنید.
    -خوب ایشون قبول نمیکنن منو ببینن اتفاقا بهشون زنگ زدم ولی گفت فقط باوکیلش صحبت کنم خودش حرفی بامن نداره.
    -اقای رحمانی چرا این کار رو می‌کنه. چی میخواد.اون که داره ازدواج می‌کنه چرا نباید برگه های طلاق رو امضا کنه.
    -نمیدونم حس میکنم می‌خواد شما رو اذیت کنه اگه اون برگه ها رو امضا نکنه ممکنه خیلی طول بکشه تا بخواید ازش جدا بشید.
    ببخشید خانم آریان من یکم کار دارم بعدا باهاتون تماس میگیرم.
    -باشه خداحافظ.
    باید خودم‌برم سراغش .داره باهام لجبازی می‌کنه.
    از جام بلند شدم سمت اتاق آقای کیانی رفتم.
    در زدم.
    -بفرمایید.
    رفتم تو شایان جای پدرش نشسته بود.
    -سلام آقای کیانی نیستند.
    نگاهی بهم انداخت.
    -الان من کی هستم.
    لبخندی زد.دلم میخواست خفش کنم.
    -منظورم پدرتون بود.
    -اهان .نخیر نیستند کارتون رو بفرمایید من در خدمتم.
    -میخواستم مرخصی بگیرم.
    -برای چی اونوقت.
    -مسعله شخصیه.
    -پس شخصیه آره.
    هنوز همون لبخند روی لبش بود.
    از جاش بلند شد آمد سمتم.
    -چرا یکم از کارای شخصیتو با من درمیون نمیزاری.
    از جام بلند شدم.
    -مواظب رفتارتون باشید .
    -چرا با من اینجوری حرف میزنی مگه من کار خلافی کردم. فقط یکم به من توجه کن ببین برات چکار می‌کنم.

    -برو به درک.
    از اتاق اومدم بیرون خدا رو شکر دیگه اخر پرژه بود مجبور نبودم این احمقو تحمل کنم .بابا گفته بود اگه دوست دارم کار کنم خودش برام یک شرکت میزنه .تا الانم برای این پرژه اینجا موندم. چون به آقای کیانی قول داده بودم.

    از شرکت آمدم بیرون سوار ماشینم شدم.
    باسرعت سمت شرکت کارن رفتم.

    جلوی شرکت نگه داشتم چند تا نفس عمیق کشیدم.
    خودمو تو آیینه نگاه کردم.
    رنگم یکم پریده بود
    از کیفم روژمو در آوردم به لبم زدم نمی‌خواستم کارن فکر کنه از دیدنش حالم دوباره بد شده
    نمی‌خواستم بهم بگه مریضم یا بیچارم.
    تو این چند ماه رفتن پیش آراد باعث شده بود اعتماد به نفسم خیلی بهتربشه.
    از ماشین پیاده شدم رفتم تو شرکت نگهبان باهام سلامو احوال پرسی کرد.
    سوار آسانسور شدم.
    آسانسور تو طبقه ی کارن نگه‌داشت.
    سمت منشی رفتم.
    -سلام
    منشی کارن سرشو بلند کرد بهم نگاه کرد.
    -سلام خانم مهندس خوبید از این ورا.
    -با آقای محتشم کاردارم.
    -چند لحظه صبر کنید بهشون خبر بدم.
    گوشی رو برداشت به کارن زنگ زد.
    بعد گوشی رو قطع کرد.
    -ببخشید خانم مهندس گفتن کار دارن منتظر بمونید.

    داشت باهام بازی می‌کرد میدونستم از قصد منو داره معطل می‌کنه.
    رفتم روی صندلی نشستم.
    حدود یک ساعت بود که منتظر بودم.
    بیچاره منشیش همش زیر چشمی نگاه می‌کرد.
    انگار اونم از این وضع ناراحت بود.بلند شدم .
    کارن داشت شورش رو در میاورد.
    سمت اتاق کارن رفتم.
    در رو باز کردم.
    کارن روی صندلی نشسته بود داشت سیگار می‌کشید.
    -کسی بهتون اجازه داد بیاید تو.هنوز یاد نگرفتی که بدون اجازه وارد جایی نشید.
    منشی آمد تو.
    -اقای مهندس من بهشون گفتم...
    -خانم شما بفرمایید.
    منشی رفت در رو بست.
    -به شما هم یاد ندادن یکی رو بی‌دلیل معطل نکنید نکنه کشیدن سیگار جز کارهای مهموتون محسوب میشه.
    -باید تو شرکت خودم برای شما توضیح بدم که چکار می‌کنم.
    -من به کاری که می‌کنید کاری ندارم.
    چرا برگه های طلاق و امضا نمی‌کنی که من مزاحتمون نشم شما هم تو شرکتتون به سیگار کشیدن تون ادامه بدید.
    کارن از جاش بلند شد.
    اومد سمتم.
    با اینکه قلبم از نزدیک شدنش تند میزدو استرس گرفته بودم.از جام تکون نخوردم.
    اومد روبروم واستاد.
    -میبینم که زبونت باز دراز شده.
    -من از اولم همین بودم این بازی رو تموم کن اون برگه ها رو امضا کن.
    -کدوم برگه ها خانم سعادت.ببخشید آریان.
    دوست دارید کدوم فامیلیتون رو بگم.
    -هرکدوم که راحت ترید.
    - پیشرفتت خوب بوده .خوب بلبل زبون شدی.
    دکتر احدی خوب کارشو انجام داده.احیانا بهت قول ازدواج که نداده.نکنه برای این .این همه عجله داری.
    -منو تعقیب میکنید.
    -فکر نکنم اینقدر برام مهم باشی که این کار رو بکنم.
    -اگه مهم نیستم چرا اون برگه ها رو امضا نمی‌کنی.
    -وقتشو ندارم.
    -چی میخوای؟چرا این کار رو می‌کنی.
    -خودت میدونی چی می‌خوام.
    آمدم روبرو واستاد.به صورتم خیره شد.
    نگاهم و ازش گرفتم .
    -من چیزی نمیدونم بهتره زودتر بگی چی میخوای تا برگه ها رو امضا کنی.
    -فکر کردی من عمادم که با وعده ی پول خامم کنی.
    -اگه پول نمی‌خوای چی میخوای مگه نمی‌خوای ازدواج کنی.از من چی میخوای.
    -چرا دارم ازدواج میکنم.حتما دعوتت میکنم نگران نباش.
    داشت اعصابمو خورد میکرد.
    -اون برگه های لعنتی رو امضا کن تا هردومون راحت بشیم
    انگشتشو سمت صورتم اورد. موهای جلوی صورتم رو زد کنار.
    سرموکشیدم عقب.
    -بهم دست نزن.
    -چرا یادت که نرفته من شوهرتم.
    -تو شوهر من نیستی.
    -چرا شناسنامت که چیز دیگه ای میگه.
    -دست از سرم بردار راحتم بزار.
    -به نکته ی خوبی اشاره کردی.
    راحت شدن.
    دقیقا برای همین امضا نمیکنم.
    یادته بهت چی گفتم فکر کردی میزارم‌ راحت زندگیتو بکنی و به ریش من بخندی‌
    گفتم نمیزارم به کسی نزدیک بشی.
    یا کسی به تو نزدیک بشه.
    گفتم زندگیتو برات جهنم می‌کنم.
    طلاقت نمیدم.فهمیدی. طلاقت نمیدم.
    -پس نامزدت چی میشه میخوای چی بهش بگی، بگی زن داری
    -مشکل خودشه باید باهاش کنار بیاد البته اینقدر عاشقمه که هرکاری کنم حرفی نمیزنه پس نگران اون نباش.
    -من ازت جدا میشم حتی اگه چند سال طول بکشه تو نمیتونی کاری بکنی.
    -باشه .سعی خودتو بکن.
    راستی خواستم بهت بگم که در جریان باشی .
    ازت بخاطر عدم تمکین شکایت کردم.
    فکر کنم الان احضاریش اومده باشه دم خونتون.
    -تویه مریض روانی هستی.
    بازومو گرفت.
    -حرف دهنتو بفهم وگرنه خودم آدمت می‌کنم.
    حالا هم برو بیرون کار دارم.
    نمی‌دونستم چکار کنم باید با رحمانی حرف میزدم.کارن واقعا دیونه شده بود.
    سمت در اتاق رفتم.
    -راستی به دکترت بگو خودشو معطل تو نکنه
    دنبال یکی دیگه باشه چون اگه ببینم داره پاشو از گلیمش دراز تر می‌کنه در مطبشو گل میگیرم

    از اتاق اومدم بیرون.در رو محکم بستم.
    کارن بازیه کثیفی رو شروع کرده بود.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    از شرکت اومدم بیروم .
    سمت دفتر آقای رحمانی رفتم.
    تمام راه حرص میخورم .اصلا امروز روز نحسی بود اون از شایان اینم از کارن.
    به ساختمون دفتر آقای رحمانی رسیدم.
    وارد دفتر ش شدم.
    منشی بهم گفت که میتونم ببینمش.
    رفتم تو اتاقش.
    آقای رحمانی با دیدنم از جاش بلند شد.
    -سلام خانم آریان .بفرمایید
    -سلام.
    -چیزی شده.چرا اینقدر عصبانی هستید.
    -دفتر کارن بودم.یعنی آقای محتشم
    گفت گواهی عدم تمکین فرستاده .
    رحمانی با تعجب نگام کرد.
    -من بهتون گفتم که این آقا قصد اذیت کردن دارن از صحبت‌های وکیلش فهمیدم .
    -حالا باید چکار کرد.
    -نگران نباشید چون نمی‌تونه بخاطر عدم تمکین کار خاصی بکنه.
    چون هنوز شما باهم زندگی نکردین
    تازه ما میتونیم برای مهریه اقدام کنیم.
    -من اصلا نمیدونم مهریم چیه .خودتون میدونید اون موقع به من گفت قرار فقط صیغه محرمیت خونده بشه.
    اصلا قرار نبود عقد دائم بشم.
    -شما چجوری متوجه نشدید.
    -من اون زمان حالم خیلی بد بود. اصلا نمی‌فهمیدم دارم چکار می‌کنم.
    -اشکالی نداره خودتون رو ناراحت نکنید .من باوکیلش حرف میزنم شاید با پول راضی به امضا بشه.
    -نمیشه من بهش گفتم هرچی بخواد بهش میدم گفت پول نمی‌خواد.
    -باشه بلاخره یک جوری راضی میشه مگه نمی‌خواد ازدواج کنه شاید بوسیله ی همین موضوع تحت فشار بزاریمش.
    -اقای رحمانی من همه ی اینا رو گفتم گفت نمی‌خواد طلاقم بده.
    -چرا ؟.چه دلیلی برای این کار داره
    ساکت شدم.دلم نمی‌خواست رحمانی چیزی از موضوع ما بدونه.
    -خانم آریان اگه ایشون با چیزی راضی نشن و مهریتون رو بپردازن شما نمیتوانید به راحتی ازشون جدا بشید.
    -یعنی چی مگه زوره من اگه نخوام زندگی کنم.
    میتونه به زور مجبورم کنه.!
    -ببینید طبق قانون باید دلیل محکمه پسند داشته باشید.نمیتونیدهمین جوری بگید نمی‌خواید زندگی کنید.اگه مرد نخواد می‌تونه طلاقتون نده.
    البته شما مجبور به زندگی باهاش نیستید ولی اگه بخواد اذیت کنه می‌تونه.
    -چی میگید آقای رحمانی یعنی اگه کارن نخواد طلاقم بده می‌تونه.
    -متاسفانه اگه مهریه و نفقه تون رو بده و
    همه ی رفاهیاتو براتون فراهم کنه خودشم مشکل نداشته باشه شما دلیلی برای جدایی ندارید .حق طلاق با مرده.باید دلیل محکم داشته باشید این قانونه.
    دادگاه دلیل میخواد.مگر اینکه
    یک جوری فقط راضیش کنید که توافقی ازتون جدا بشه.
    سرم داشت میترکید.
    -حالا من چکار کنم.؟
    -من با وکیل شون حرف میزنم شاید بتونم راضیش کنم
    -ممنون.
    از دفتر آقای رحمانی اومدم بیرون.
    سمت خونه رفتم.
    ترافیک اعصابمو بهم ریخته بود.
    موبایلم همش زنگ میخورد.بدون نگاه کردن گوشی رو برداشتم.
    --بله.
    -بیخود حرص نخور.چون باز اعصابت بهم می‌ریزه.مجبوری بری دکتر.وکیلت نتونست کاری کنه نه.
    به اطراف نگاه کردم.
    اطرافم ماشین های مختلفی بود.کسی آشنا رو ندیدم از کجا فهمیده بود من رفتم پیش وکیل.
    -شمارمو از کجا آوردی .تعقیبم می‌کنی چی ازجونم میخوای .
    چرا دست از سرم برنمیداری
    -یک دفعه بهت گفتم اونقدر برام مهم نیستی که تعقیبت کنم.بعدم شمارت تو پروندت بود
    .حدسش سخت نبود که بری پیش وکیلت.در ضمن آدم با شوهرش درست حرف میزنه.
    -تو شوهر من نیستی لعنتی.
    -فعلا که هستم .ناراحتی که تمام معادلات بهم ریخت چند نفر رو تو آب نمک خوابونده بودی.
    -خفه شو احمقه روانی.
    -عصبی نشو هنوز خیلی باهات کار دارم.
    هنوز مونده بخوای تاوان پس بدی .
    گوشی رو قطع کرد.
    گوشیمو پرت کردم روصندلی عقب.
    چند تا مشت به فرمون زدم.
    -لعنت بهت کارن.لعنت بهت.
    رفتم خونه
    مامان نگرانم شده بود‌
    -معلوم از صبح کجایی.
    نگرانت شدم.مکه بابات نگفت زود بیای خونه.
    گوشیت چرا خاموشه.
    -باشه مامان ببخشیدحالم خوب نیست می‌خوام استراحت کنم.
    -چیزی شده.؟
    -نه .فقط خستم.
    مامان یک برگه گرفت سمتم.
    -این امروز اومده.
    به برگه نگاه کردم آرم دادگستری روش بود.
    بازش کردم.
    برگه عدم تمکین بود.
    برگه رو مچاله کردم.
    -لعنتی.
    -چی شده رزیتا؟!
    -چیزی نیست مامان .من میرم تو اتاقم.
    -باشه .نهار نمیخوری .
    -نه میل ندارم

    رفتم تو اتاقم
    کیفمو پرت کردم مانتومم در آوردم پرت کردم.
    همش تو اتاق راه می‌رفتم.
    -خدایا چرا همش زندگیم اینجوری میشه
    یک چیزی تموم میشه یک چیز دیگه شروع میشه.
    پاهام درد گرفته بود اینقدر که تو اتاق راه رفته بودم فکرم به هیچ جا نمی‌رسید.
    ساعت ۹شب بود. بابا حتما امده بود نمی‌خواستم اونا رو هم ناراحت کنم.
    از پله ها پایین رفتم.
    بابا داشت روزنامه می‌خوند
    سمتش رفتم.
    -سلام.
    -سلام خوبید.
    -ممنون حالت خوبه چرا رنگت پریده.
    -خوبم بابا.
    -رزیتا این برگه که مامانت میگه صبح از دادگاه امده بود چی بود.؟
    -چیزی نبود مراحل طلاقه دیگه.
    -داری راستشو میگی.؟!
    -اره چی شده مگه.؟
    -اگه مراحل طلاقه چرا محتشم امروز امده بود شرکت من.
    -چی؟!
    -گفت طلاقت نمیده.گفت باید بری سر زندگیت.
    -بیخود گفته.
    -تو معلومه چته مگه دوستش نداشتی .مگه بخاطرش اون همه درد نکشیدی الان چی شده که نظرت عوض شده.
    -بابا!.شما که تا دیروز ازش بدتون میومد.
    -اره بدم میومد چون تو رو دزدیده بود.
    ولی بهم گفت که فکر میکرده خودت عمادو میخواستی خواسته کمکش کنه.الانم پشیمونه اشتباه کرده‌. می‌خواد جبران کنه .
    -بابا!
    -ببین دخترم من نمی‌خوام دخالت کنم این زندگیه خودته .ولی من تحقیق کردم کارن محتشم مرد موفقیه شرکت بزرگیه داره . از خانواده ی خوبیه پدرش سالهاست تو کار تجارته .خانواده ی شناخته شده ای هستند درسته چند وقت بخاطر پاپوشی که براش درست کرده بودن زندان بوده ولی از خانواده ی اصیلیه.الانم که پشیمونه می‌خواد باهات زندگی کنه تو هم که دوستش داشتی .دیگه چی میخوای.
    نمی تونستم حقیقت رو به بابا بگم چون ازم میپرسید چرا کارن می‌خواد ازم انتقام بگیره.
    سکوت کرده بودم کارن فکر همه جا رو کرده بود.داشت از طریق خانوادم منو تحت فشار میزاشت.
    -خوب عزیزم میخوای چکار کنی
    من به رحمانی گفتم یکم دست نگه داره.
    عزیزم یک فرصت بهش بده اگه نخواستی باهاش زندگی کنی اون وقت به فکر طلاق باش.
    طلاق گرفتن الکی نیست .
    -ولی بابا اون نامزد کرده.
    -میدونم بهم گفته گفت اون موقع فکر می‌کرده تو میخوای با عماد ازدواج کنی و ازش جدا شدی حالا که فهمیده ازش جدا نشدی نامزدیش رو بهم میزنه.
    -ولی بابا...
    -دخترم یک فرصت به هردوتون بده .برای طلاق گرفتن دیر نمیشه.

    کارن لعنتی بابام رو جادو کرده بود.
    انگار این همون آدمی نبود که سایه کارن رو با تیر می‌زد الان داشت ازش دفاع می‌کرد.
    -باشه بزارید فکرامو بکنم.
    -افرین عزیزم .خوشحالم که این تصمیم رو گرفتی.
    ..............................
    امروز قراره با بچه ها بریم شمال .
    دیگه تو این یک هفته از کارن خبری نشده معلوم نیست چه نقشه ای کشیده.که ساکت مونده.مطمعنم داره یک کارایی می‌کنه.
    به بیتا همه چیز رو گفتم.
    اونم کلی عصبانی شد .
    ولی کاری از دستمون برنمیومد.
    قراره بچه ها بیان دم خونه دنبالم.
    من قراره با ماشین بابک و ندا برم .
    نیما هم با هستی میاد چند روز پیش نیما با هستی نامزد کردن.
    البته مراسمشون قرار شد باشه برای تابستون.
    بیتا و امیر هم باهم میان .

    قرار شده بریم ویلای بابک .
    تو ماشین حوصلم سر رفته بود.
    دوست نداشتم سوار ماشین بابک بشم چون اونا تازه ازدواج کرده بودن و اولین باری بود که باهم امده بودن مسافرت نمی‌خواستم مزاحمشون بشم.ولی چاره‌ای نداشتم بابا نمیزاشت با ماشین خودم برم.
    بلاخره بعد چند ساعت به یک ویلای ساحلی بزرگ رسیدیم
    معلوم بود ویلا مال خیلی سال پیش بوده.
    بابک گفت پدرش قبلا اینجا رو خریده بوده.
    البته توش خیلی قشنگ ولوکس بود ولی بیرونش یک جورایی قدیمی بود.
    منو یاد فیلمای اشرافی فرانسوی مینداخت.
    ویلا دو طبقه بود.
    چند تا اتاق طبقه ی بالا بود .
    دوتا هم پایین .من رفتم پایین بقیه هم رفتن بالا.
    نزدیک غروب بود.
    لباسامو عوض کردم رفتم سمت دریا.
    آخرین باری که دریا رو دیدم زمانی بود که داشتم از اونجا فرار میکردم.
    دستامو زیر چونم زدم .
    باد سردی میومد.به دریا خیره شدم
    چقدر زود رویاهام خراب شد.
    یاد نگاه سرد کارن افتادم.چقدر با قبلش فرق کرده بود.
    چقدر راحت قلبمو میشکوند.
    چقدر راحت به منی که یک روز ادعا می‌کرد عاشقمه با کمال بی‌رحمی زخم میزد.
    مطمئنم اگه تو این دریا خودمو غرق کنم و اینجا باشه فقط نگام می‌کنه.
    با صدای کسی از فکر اومدم بیرون.
    سرمو بلند کردم.
    -سلام.
    به مرد قد بلندی که کنارم واستاد بود نگاه کردم چشمای مشکی درشتی داشت.
    با ته ریشی که جذابش کرده بود.
    -بله؟!
    -سلام کردم.
    -خوب که چی!

    -دیدم تنهایی گفتم بیام پیشتون.
    خیلی پر رو بود.
    -هرکسی تنها باشه شما میرید پیشش.
    لبخندی زد.
    -بستگی داره طرف چجوری باشه اگه سیبیل کلفت باشه نه.ولی اگه یک خانم زیبا باشه آره.
    -برو آقا من اهلش نیستم تو فرض کن من همون سیبل کلفتم.
    خندید.
    -چجوری فرض کنم وقتی یک خانم زیبا رو میبینم.
    -آقا برو مزاحم نشو حوصله ندارم.
    -چرا عزیزم.
    ازجام بلند شدم.
    -خیلی پر رویی .فکر کردی من دوست دخترتم بهم میگی عزیزم احمق.
    مثل اینکه حرف حالیت نیست نه.
    پسره از لحن حرف زدنم جا خورد.
    -ببخشید نمی‌دونستم عصبانی میشید.
    -حالا که فهمیدی.به سلامت
    -باشه میرم .ولی حیف اینقدر زیبایی که بداخلاقی.
    -گفتم بسلامت.
    پسره برگشت.
    منم دوباره سرجام نشستم.
    عجب پر رویی بود.
    برگشتم پشتمونگاه کردم ببینم رفته یا نه.
    دیدم چند نفر دیگه دور تر ازم واستادن دارن به همون پسره میخندن.
    رومو برگردوندم .
    -احمقا.
    یکم دیگه کنار آب نشستم .سردم شده بود.بلند شدم سمت ویلا رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    هنوز چشمام گرمه خوابه یکی همش صدام می‌کنه .
    دوست دارم خفش کنم.
    لایه چشممو آروم باز میکنم.
    بیتاست.
    -رز پاشو دیگه چقدر می‌خوابی ‌
    -چی شده بابا مگه ساعت چنده.؟
    -ساعت ۱۰شده پاشو یک خبر برات دارم.
    -باشه یکم بخوام بعد.
    -دیونه پاشو پدرشوهرت اومده بود.
    از خواب پریدم.
    -پدرشوهرم کیه ؟!
    -بابای کارن رو میگم.
    -بابای کارن.
    -اره.اومدن شمال ویلاشون .
    -ویلاشون کجاست .
    -چند تا ویلا اونور تر.
    مثل اینکه فهمیده ما اومدیم .
    اومده بود بابکو ببینه.
    -راست میگی!
    -اره.
    -خوب چی می‌گفت.
    -هیچی می‌گفت با زنش و دخترش و پسرش اومدن شمال.مثل اینکه می‌خوان آخر هفته برای کتی تولد بگیرن.
    -وای چکار کنم.
    -یعنی چی چکار کنم اون که نمیدونه تو زن کارن هستی.
    -اره.میدونم ولی استرس گرفتم.
    -من تا آخر هفته برمی‌گردم.
    -خل شدی اومدی دو روز اینجا باشی.
    من نمیزارم بری.
    بعدم کارن که باهاشون نیست.
    -اره راست میگی اصلا من چرا باید تعطیلاتم رو بخاطر اونا خراب کنم.
    -یکم از خانوادش بگو البته قبلا کارن گفته بود یک خواهر رو برادر کوچکتر داره ولی دیگه چیزی نگفت آخه اون موقع با خانوادش قهر بود زیاد ازشون چیزی نمی‌گفت.
    - آقای محتشم سه تا بچه داره.پسر بزرگش کارنه.
    بعدش کیارش که ۲۷سالشه بعدم کتایون که ۲۲سالشه.
    زنشم مهری جون خیلی خوبه نمیدونی چقدر مهربونه .البته آقای محتشم هم مرد خوبیه ولی مثل کارن مغرور و یکدندس.
    ولی خیلی مرد خوبیه کارن مثل باباشه .
    کیارش و کتایون مثل مامانشونن.
    -اهان!
    -میگم نمی‌خوای برای آخر هفته لباس بخری منو با ندا و هستی می‌خوایم بریم بازار .
    -نه من نمیام .
    -چرا؟.
    -اخه من اونا رو نمی‌شناسم دلیل نمی‌بینم برم اونجا.
    -بیا دیگه همه می‌خوایم بریم خوش میگذره.
    مهمونیشون خیلی خوبه.
    -نه من نمیام بیتا .
    -اصلا نیا میخوای تنها تو ویلا بمونی آره.
    -اره نمیام.
    -به جهنم نیا .حداقل بلندشو باهم بریم بازار ما لباس بخریم.
    -باشه .
    بیتا از اتاق رفت بیرون.
    از جام بلند شدم.
    خودمو مرتب کردم رفتم بیرون.
    بقیه هم بیدار شده بودن.
    قرارشد همه بریم بازار.
    بعد صبحانه حاضر شدیم.
    مانتوی صورتی چرک مو پوشیدم باشال خاکستری روشن و شلوار خاکستری.
    آرایشم کردم.ریمل زدم با یک خط چشم باریک موهامو بافتم .آخرم یک رژ صورتی چرک زدم.
    از اتاق رفتم بیرون بقیه تو حیاط بودن.
    هستی داشت با نیما دم در حرف میزد.
    نیما-رزیتا کی برمیگردید.
    -مگه تو نمیای.؟
    -نه .
    -چرا؟
    -یک جایی کار دارم باید برم.
    -کجا.؟
    هستی-رزیتا جون به منم نمیگه.همش میگه یک کاری دارم
    -نیما چرا نمیگی بهش هان .آدم از زنش چیزی رو قایم نمیکنه.
    -بابا با یکی از دوستام قرار دارم.
    هستی-کدوم دوستت.
    -تو نمیشناسی یکی از دوستای قدیمی.
    -اشکال نداره بیا بریم هستی جون بعدا اومدیم خودم ازش اعتراف میگیرم.
    هستی خندید.
    نیما-هستی لباس کوتاه و باز نخری.
    -میخرم. حالا که تو نمیگی منم میخرم.

    -بابا بخدا با یکی از دوستام قرار دارم.
    هستی-باشه نمیخرم .
    نیما-افرین زن خوب.
    هردو زدیم زیر خنده.
    قرار شد منو هستی با ماشین بیتا اینا بریم.
    دم یک فروشگاه نگه داشتیم.
    پیاده شدیم.سمت لباسای زنونش رفتیم
    هرکس یک لباس برداشت رفت بپوشه .
    منم تو فروشگاه دور میزدم.
    به لباسا نگاه میکردم.
    جلوی یک لباس قرمز رنگ یقه هفت آستین حلقه که تا کمرش تنگ بود و دامنش فون کوتاه تا روی زانو بود واستادم.
    به نظرم خیلی قشنگ بود . مخصوصا با کمر بند پهنی که روی کمرش بود.
    ازش خوشم امده بود .
    ولی من نمی‌خواستم به اون مهمونی برم .
    دلم نمی‌خواست با خانواده ی کارن آشنا بشم .باید از هرچیزی که به کارن مربوط می‌شد دور میشدم.
    هرچی که تلاش می‌کردم بازم یک جوری کارن همه جا بود.
    حتی الان که اومدم شمال باید خانوادش هم میومدن. خدا رو شکر که حداقل کارن باهاشون قهر بود و نمیومد شمال.
    سمت دیگه ی فروشگاه رفتم به بقیه لباسا نگاه کردم.
    یاد اون روز افتادم که با کارن امده بودیم خرید لباس.
    یاد نگاهش وقتی اون لباسو پوشیدم .
    لبخند تلخی زدم.

    کاشکی برمیگشتم به اون زمان حداقل کارن دوستم نداشت ازم متنفرم نبود.
    -سلام.
    سرمو بر گردوندم.
    همون پسره بود که کنار ساحل دیده بودم.
    با اخم نگاش کردم.
    -بازم تو. چی میخوای.؟!
    -تو رو خدا عصبانی نشو .میشه یک لحظه به حرفم گوش کنی.
    -نخیر.برو پی کارت.
    -خواهش میکنم چند دقیقه.
    رومو برگردوندم.
    -خانم یک لحظه.
    -برو مزاحم نشو.
    -باشه فقط یک دقیقه به حرفم گوش کنید.
    نگاش کردم.صورتشو مثل بدبختا کرده بود.
    -بگو فقط یک دقیقه.
    -اون چند تا دختره رو و پسر که سمت چپتون هستن می‌بینید.
    سرم چرخوندم چند تا دخترو پسر داشتن نگامون می‌کردن.
    -خوب که چی.
    -اون روز دم ساحل با اونا شرط کردم میتونم مختو بزنم .ولی شرطو باختم.
    چشمام درشت شد.
    -بخاطر اون روز معذرت می‌خوام.
    -لابد الانم شرط کردی.
    -اره .ولی شرط برام مهم نیست فقط اون دختری که مانتوی آبی پوشیده دختر خالمه
    نامزدم بود.ولی بخاطر لج بازی سر یک سری مسائل نامزدی رو بهم زد .که اگه شما شمارمو بگیرید اون ممکنه احساس خطر کنه و برگرده.
    به دختری که چشمش به ما بود نگاه کردم.
    معلوم بود داره حرص میخوره.
    -مشکلت با شماره دادن به من حل میشه.
    -اره.
    -باشه اگه فقط با یک شماره مشکلت حل میشه بده.
    پسره خوشحال شد.
    شمارشو بهم داد.
    راستی اسمت چیه.
    -فکر نکنم لازمت بشه.
    -دختر سرسختی هستی.بهرحال ممنون که کمکم کردی.
    -برو دیگه خدا حافظ.
    پسره سمت دوستاش رفت.
    همه داشتن با تعجب نگاش میکردن.
    برگشت برام دست تکون داد.
    منم سرمو تکون دادم.
    سمت اتاق پرو رفتم تا ببینم بیتا چیزی رو انتخاب کرده.
    بلاخره بعد از کلی لباس پوشیدن همشون لباس خریدن هرچقدر به من اصرار کردن من قبول نکردم لباس بخرم
    اگه لباس می‌خریدم وسوسه می‌شدم برم بخاطر همین چیزی نخریدم تا اونا هم مجبورم نکنن برم.
    ...............................
    روز مهمونی شده .همه از صبح مشغولند.
    به بیتا و بقیه گفتم به بابک و نیما نگن من نمیام.
    از صبح خودمو به مریضی زدم.
    بابک مشکوک بهم نگاه میکرد.ولی حرفی نزد ساعت ۷بود قرار بود دیگه کم کم برن.
    از اتاق اومدم بیرون
    همه‌ تقریبا حاضر بودن.
    بابک با تعجب نگام کرد.
    -تو چرا حاضر نیستی .؟
    -من ..من یکم سرم درد می‌کنه نمیام.
    -یعنی چی نمیام.
    -نمیام دیگه.
    نیما-بیخود باید بیای سرتم درد می‌کنه یک قرص بخور خوب میشی.
    -بچه ها شما برید من نمیام.
    بابک-کسی جایی نمیره .یا همه میریم یا هیچکس.
    نیما-راست میگه.
    ندا-عزیزم شاید دوست نداره بیاد چرا اصرار می‌کنی.
    -گفتم که همه میریم.
    بابک کتشو در آورد.
    -بابک این کارا چیه زشته همه حاضرن برو دیگه.
    -رزیتا میری حاضر میشی میای.
    -ببین من اصلا لباس ندارم.
    -یعنی چی مگه لباس نخریدید.
    سرمو انداختم پایین.
    -پس از اول نقشه داشتی نیای از صبح خودتو زدی به مریضی فکر کردی من نمی‌فهمم حالت خوبه.
    -بچه ها خواهش میکنم برید دیگه.
    نیما-رزیتا این مسخره بازی ها چیه.
    بابک-بیتا چرا بهم نگفتی این نمیاد.
    -خودش گفت به شما نگیم من چکار کنم.
    -باشه پس هیچ کس نمیره.
    نمی‌خواستم ناراحتشون کنم چند ساعت بود داشتن حاضر می‌شدند.
    -باشه میام.شما برید منم میام.
    بابک-با کدوم لباس؟
    فکر کردی ما بچه ایم.
    -یک بلیز و شلوار می‌پوشم.یک کاری میکنم.
    بیتا-من براش لباس خریدم.
    -بیتا!
    -خوب فکر میکردم بابک باهات دعوا کنه.
    بابک-چه عجب تو یک دفعه فکرت کار کرد.
    -بابک!
    -خیلی خوب برو حاضر شو.
    -میشه ازتون خواهش کنم شما برید من بخدا زود حاضر میشم میام.
    بابک-نه.
    -بچه ها خواهش کردم .شما خیلی وقته حاضرید برید قول میدم زود بیام.
    بابک به بقیه نگاه کرد اونا هم چیزی نگفتن.
    -خیلی خوب بیتا برو لباسو بهش بده ما با ماشین بیتا میریم ماشینو میزارم‌ برات زود میای .
    -باشه زود میام.
    بابک ادرسو بهم گفت .
    بعدم بیتا کاور لباسو داد دستم رفتن
    نیما-زود بیای فهمیدی.
    -باشه دیگه چند بار میگید.
    همه رفتن .
    سریع رفتم دوش گرفتم خدا رو شکر موهام صاف بود نیازی نبود خیلی سشوار بکشم.
    سریع خشکشون کردم.
    بعدشروع کردم به آرایش کردن اول کرم زدم و یکم سایه تیره پشت چشمم زدم
    بعدش خط چشم کلفتی کشیدم ریمل زیادی زدم.
    آخرم یک رژ قرمز زدم.
    لباسو از کاور در آوردم.با دیدنش تعجب کردم.
    همون لباس قرمزی بود که نگاش می کردم .
    بیتا چجوری فهمیده بود ازش خوشم امده.
    یک کاغذ تو کاور لباس بود.
    -دیدم چند دقیقه بهش زل زده بودی .
    مطمعنم خیلی بهت میاد.از اونجایی که اخلاق گند بابک رو میدونستم اینو خریدم که مجبور نشی با تیشرت بیای مهمونی که ابروت بره.
    یادت باشه جبران کنی.
    (شوخی کردم).
    امیدوارم خوشت بیاد .که حتما میاد.
    بیتا.
    -دختره ی خل .
    بیتا دوست خیلی خوبی بود.تو این مدت همیشه حواسش به من بود.
    سریع لباسو پوشیدم.
    موهامو فرق وسط باز کردم.
    خیلی خوشگل شده بودم.
    مانتوم پوشیدم سریع سمت ویلاشون رفتم ساعت نزدیک ۹شده بود حتما الان بابک عصبانی شده .
    دم آدرسی که بهم داده بودن رسیدم.
    کلی ماشین دم ویلا پارک بود.
    ماشین رو پارک کردم.زنگ در رو زدم.
    نگهبان در رو باز کرد.
    -سلام ببخشید من مهمون آقای محتشم هستم.
    -بفرمایید خانم.
    رفتم داخل ویلا .
    یک ویلای بزرگ بود.
    با حیاطی مثل باغ خیلی بزرگ.
    سمت ساختمون ویلا رفتم.
    سرو صدا میومد.
    چند تا مرد بیرون دم در ورودی واستاده بودن.
    رفتم سمت ورودی.
    سرمو انداختم پایین سمت در رفتم.
    -خانم .
    سرمو سمت صدا برگردوندم
    از چیزی که دیدم تعجب کردم.
    -شما؟
    پسره آمد جلوتر.
    -شما اینجا چکار میکنید.
    -من... دعوتم کردن .
    -اونوقت کی دعوتتون کرده که من نمی‌شناسم معمولا من مهمونامون رو میشناسم.
    -مهمونای شما.!
    -اره.من کیارش محتشم هستم.
    خشکم زده بود.
    برادر کارن بود.
    چرا هیچ شباهتی بهش نداشت.
    بیتا گفت برادرش شبیهش نیست.
    -من دوست بیتا رادمنشم.
    -شما دوست بیتا هستید چه تصادفی پس مهمون ویژشون شمایید بابک خیلی سفارش کرد حواسم باشه اومدید زود بیام استقبالتون نمی‌دونستم شمایید خیلی جالبه.
    تمام مدتی که کیارش داشت باهام حرف می‌زد اون چند تا پسر دیگه داشتن ما رو نگاه میکردن.
    -بفرمایید تو خانمه؟.فکر کنم الان دیگه باید بدونم اسمتون چیه.
    -رزیتا آریان هستم.
    -بله بفرمایید رزیتا خانم.
    دستشو سمت ورودی دراز کرد.
    -خواهش میکنم بفرمایید.
    رفتم تو اونم کنارم اومد تو.
    با وارد شدمون چند نفر نگامون کردن مخصوصا که کیارش مانتوم رو ازم گرفت داد به خدمتکار.
    منو سمت میز بابک اینا راهنمایی کرد.
    -بفرمایید دکتر رادمنش اینم مهمون ویژتون
    بیتا-رزیتا چرا دیر کردی.
    -ببخشید.
    -بیتا خانم بزارید بشینن بعد ازشون باز خواست کنید.
    بچه ها به کیارش نگاه کردن نیما چشم غره ای به من رفت.
    منم شونمو بالا انداختم.
    بیتا از جاش بلند شد.
    بیا بریم به کتی معرفیت کنم.
    دستمو گرفت سمت دیگه ی سالن برد.
    -تو کیارش رو میشناسی؟.
    -نه.
    -دروغ نگو یک جوری رفتار می‌کرد که انگار از قبل میشناستت.
    وقتی اومدید تو همه داشتن نگاتون می‌کردن.
    -قبلا دیده بودمش حالا بهت میگم .
    -باشه زود بگو خودت میدونی که من طاقتم کمه.
    -باشه .راستی ممنونم از خرید این لباس.
    -الان که نگات میکنم پشیمون شدم خریدمش.
    -چرا؟!
    -خیلی خوشگل شدی همه دارن نگات می‌کنن مخصوصا اون دختره که لباس سفید پوشیده.
    به دختری که بیتا نگاش میکردم نگاه کردم.
    دختره بانفرت نگام میکرد.انگار چهرش آشنا بود.
    یادم اومد همون دختره نامزد کیارش بود.
    حتما فکر کرده من دوست دخترم کیارشم دعوتم کرده.

    بیتا دوباره دستمو کشید.
    -بیا دیگه به چی نگاه می‌کنی.منو سمت دختری با قدمتوسط و صورت سفیدو چشمای مشکی برد چهره ی خوبی داشت.
    به کیارش شبیه بود ولی کیارش چشماش درشت تر بود
    -کتی جون دوستم رزیتا.
    دختره دستشو سمتم دراز کرد.
    -سلام خوشبختم منم کتایونم ولی دوستام بهم میگن کتی .
    - خوشبختم.
    -کتی عزیزم بیا کیکت رو ببر.
    -مامان دوست بیتا جون.
    به مامان کارن نگاه کردم صورت مهربونی داشت کتی خیلی شبیه مامانش بود.
    -سلام خانم.
    -سلام عزیزم .به من نگو خانم بگو مهری .
    خندیدم.
    -بیتا جون این دوست خوشگلت رو کجا قایم کرده بودی.
    -هیچ جا مهری جون .تازه به زور اوردیمش .
    -وا چرا عزیزم .
    -ببخشید نمی‌خواستم مزاحمتون بشم.
    -این چه حرفیه عزیزم دوستای بیتا مثل خودش عزیزن.
    -ممنونم .
    کیارش اومد کنارمون.

    -مامان با رزیتاخانم آشنا شدید.
    - تو مگه می‌شناسیشون.
    -یکم.!
    مامان کیارش بالبخند نگاش کرد.داشتم حرص می‌خوردم حتما باخودشون چه فکرای کرده.کتی با مامانش سمت کیک رفتن.
    به کیارش اخمی کردم.
    ابرو هاشو داد بالا.این کارش دقیقا مثل کارن بود.
    با بیتا سمت میزمون رفتیم.
    کیکو بریدن.
    بعدش آهنگ گذاشتن همه رفتن وسط من نشسته بودم نگاشون میکردم.
    -چرا تنها نشستید.
    چیزی نگفتم.
    -ازم ناراحتید.من کاری کردم.
    -نه.
    -قیافتون که یک جور دیگست..
    -من همیشه اینجوریم.
    اره یادم اومد دم ساحل اون شب هم همین جوری بودید.
    -خوب.
    -ولی نیم ساعت پیش خوب بودید.
    -چرا به مادرتون گفتیدمنو میشناسید.
    -حرف بدی زدم.
    -دلم نمیخواد کسی فکر بدی دربارم بکنه.
    -مامان من اینجوری نیست.
    بعدم من گفتم یکم میشناسمتون نگفتم دوست دخترم هستید.
    -میخواستید بگید.!
    -اگه ناراحت شدید معذرت می‌خوام.
    -اشکالی نداره.
    -خوب میشه حالا که منو بخشیدی باهام برقصی.
    -خیلی پررویی.
    خندید.
    -تو هم خیلی خشنی.ادم می‌ترسه بهت نزدیک بشه.
    -خوبه خشنم همش میای طرفم.
    نکنه باز شرط بندیه یا موضوع نامزدته.
    -نه به جون خودم هیچ کدوم .
    - پس برای چی نامزدت یک ساعتها به ما زل زده.
    کیارش سرش رو بر گردوند.
    -اولا نامزد سابقم .بعدم بهش اهمیت نده.
    -چرایادمه گفتی بهش علاقه داری نکنه اونم دروغ بود.
    چهرش ناراحت شد.
    -نه دروغ نبود.نگین خودش میخواد که ازش فاصله بگیرم الآنم دیده اومد پیشت اینجوری می‌کنه.
    -پس اونم دوستت داره.
    -نه کی گفته.
    -اگه بهت علاقه نداشت دلیلی نداشت که از وقتی من اومدم به ما نگاه کنه.
    -نمیدونم شاید تو راست بگی ولی بهرحال اون داره میره.
    -کجا ؟!
    -کانادا. برای زندگی داره میره.
    -متاسفم.
    -اشکال نداره .
    حالا میای برقصی.
    -نه.
    -ای بابا چرا.
    -چون طرف داره میاد این طرفی.
    کیارش می‌خواست برگرده نگاش کنه.
    -نگاش نکن.بزار بیاد.
    کیارش هول شده بود از حالت نگاش معلوم بود.
    -کیارش میشه بیای باهات کار دارم.
    کیارش با اخم نگاش کرد.
    اخماش هم مثل کارن بود .لبخندی از اینهمه شباهت زدم.
    -چکار داری ؟
    -یک دقیقه بیا.
    -همین جا بگو.
    -میشه بیای.
    کیارش ازجاش بلند شد.
    -رزیتا من الان میام.همین جا بمون با کسی نرقصی ها.
    دختره دستاشو مشت کرده بود.
    -باشه.
    چشمکی بهم زد و رفت.
    لبخندی زدم.
    -پسره ی مارمولک.
    به وسط سالن نگاه کردم.همه مشغول بودن.نیما خیلی مسخره می‌رقصید.هستی هم همش داشت بهش غر میزد که درست برقصه
    لبخندی زدم.
    -بهتون خوش میگذره خانم آریان.
    قلبم یک لحظه از حرکت واستاد .
    سرمو بلند کردم.
    خشکم زد.چند ثانیه بهم نگاه کرد.
    بعد حالت نگاش یک دفعه تغییر کرد.
    -فکر نکنم برادرشوهرت برات مناسب باشه.
    هنوز نیومده داشت بهم نیش می‌زد.
    کیفمو برداشتم از جام بلند شدم.
    سمت در خروجی رفتم
    همون موقع خانم محتشم امد سمتم.
    -رزیتا جون کجا عزیزم.
    -ببخشید باید برم.
    -نمیشه عزیزم هنوز شام نخوردی بیتا می‌دونه داری میری.
    -نه ولی بهش میگم.
    -اصلا نمیزارم بری عزیزم .
    کیارش هم اومد .
    -مامان کارن کارت داره.
    -چکار داره.
    -نمیدونم.
    -باشه ولی رزیتا خانم داره میره نزار بره.
    -رزیتا کجا.؟
    چرا دست ازم برنمیداشتن.این خانواده می‌خواستن دیونم کنن.
    - میخوام برم.
    - نمیشه برم یعنی چی.
    -کیارش جان نزار بره .
    -باشه مامان شما برو.
    مامانش رفت.
    -بازم من کاری کردم.
    -من فقط می‌خوام برم.
    -چرا چی شده.؟
    -هیچی فقط می‌خوام برم.میشه مانتوم بدی
    کارن-کیارش مشکلی پیش اومده.
    -نه داداش ایشون دوست بیتا هستن دارن میرن.
    -چرا مشکلی پیش اومده.
    کارن خیلی خونسرد داشت باهام بازی می‌کرد.
    انگار نه انگار چند دقیقه پیش چه حرفی بهم زده بود
    -اقا کیارش میشه مانتومو بدی.
    -باشه الان میگم براتون بیارن.
    کیارش رفت.
    رومو از کارن برگردونم.
    از پشت بهم نزدیک شد
    -فرار فایده نداره خانم آریان.
    راست می‌گفت فرار کردن فایده نداشت حالا که اون داشت بازی می‌کرد چرا منم این کار رو نکنم.

    برگشتم سمتش.
    از حرکتم جا خورد.
    رفتم جلوتر.
    چشماش درشت شد.بهش زل زدم.
    -شما چرا اینجا معطل شدید برید پیش مهموناتون من راهمو بلدم.

    -شما نگران مهمونای من نباش.من مواظب یکی دیگم که گول نخوره.
    (لعنتی بازم داشت همون حرفومیزد)
    پوزخندی بهش زدم.
    -نامزدتون کجاست نمی‌بینیش
    عصبی شده بود.
    (حالایک یک مساوی شدیم .)
    کیارش با مانتوم اومد.
    -بیا بگیر ولی کاش نمی‌رفتی.
    -منصرف شدم نمی‌خوام برم برادرتون ازم خواهش کرد بمونم منم قبول کردم.
    -واقعا .آره کارن.
    کارن دندوناش روی هم فشار داد.
    -اره.
    -خوشحالم پس بریم بشینید.دنبال کیارش رفتم کارن سرجاش و‌استاده بود.

    برگشتم نگاهی بهش کردم.
    بعدم دوباره پوزخندی بهش زدم.
    داشت منفجر میشد.
    -نگفتی چی شد میخواستی بری.
    -همین جوری سرم درد گرفته بود.
    -خوبه کارن منصرفت کرد.کارن مهره ی مار داره.
    نشده به دختری حرفی بزنه بهش گوش نده.
    -من فقط چون ازم خواهش کرد موندم مثل اینکه اقا بابک دوستشونه گفت اگه برم ممکنه آقا بابک از دستشون ناراحت بشه منم بخاطر
    همین موندم.
    -اهان.
    رفتم سرجام نشستم.
    بیتا-پاشو بیا برقصیم چرا نشستی.
    -تو می‌دونستی کارن اومده .
    -کارن!.مگه اونم اینجاست.
    -اره‌.
    -مگه باخانوادش قهر نبود.
    -من چه می‌دونم حتما بابک خبر داشته اونم اینجاست.
    -بابک که ازموضوع شما خبر نداره.
    نامزده افاده ایشم هست .
    -من چه می‌دونم ندیدمش.
    دارم از حرص می‌ترکم بیتا.
    -ولش کن خودتو ناراحت نکن بیا بزار ببینه تو اصلا ناراحت نیستی از حسودی بترکه.
    -حالا نیست براش خیلی مهمه.
    -مطمعن باش حرص میخوره حالا بیا خودت میبینی.
    با بیتا رفتم وسط
    باهم شروع به رقصیدن کردیم.
    بیتا همش مسخره بازی در می‌آورد.
    منم می‌خندیدم.
    همون موقع ارکستر گفت قراره آهنگ برای زوج ها پخش کنه .
    رقـ*ـص دونفره بود.
    چراغا روخاموش کردن.فقط رقـ*ـص نورا روشن بود.
    -بیتا من میرم بشینم.
    -باشه .
    سمت میز مون رفتم.
    -رزیتا خانم افتخار نمی‌دید.
    -نه.
    -می‌دونستم.
    -پس چرا دوباره سوال میکنید.
    -گفتم شانسمو امتحان کنم.
    -چرا نمیری شانستو با نگین امتحان کنی.
    -خیلی امتحان کردم فایده نداره.
    -بازم امتحان کن .

    نگین-کیارش کتی رو ندیدی.
    -نخیر .
    -نمیدونی کجاست.
    - من چه می‌دونم.رزیتا بیا بریم برقصیم.
    یک دفعه دستمو کشید .
    -چکار می‌کنی.
    -خواهش می‌کنم بزار نگین بره بعد برو بشین‌
    -یعنی چی؟!
    -تو نمیدونی چقدر اعصابمو بهم ریخته.
    خودشم نمیدونه چی میخواد .هم می‌خواد بامن باشه هم می‌خواد بره .
    باید تصمیم بگیره می‌خواد چکار کنه.
    یا باید منو انتخاب کنه یا کانادا رو.
    -میشه منو تو مسایل خصوصی تون درگیر نکنی.
    -باشه فقط این دفعه.
    کارن-کیارش جان میشه بری ببینی شامو آوردن.
    -ببخشید رزیتا الان میام.
    کیارش سمت دیگه ی سالن رفت منم سمت میزمون رفتم.
    یک دفعه یکی بازوم رو ازپشت کشید. وسط سالن برد.
    برگشتم سمتش.
    کارن با عصبانیت نگام میکرد.
    -ولم کن دیونه.
    -مگه نمی‌خواستی برقصی هان.
    -ولم کن.
    -مثل آدم میرقصی وگرنه دستتو میشکونم.
    رفتیم وسط.نگاش نمی‌کردم.
    از صدای نفس های معلوم بود خیلی عصبیه.
    شروع به رقصیدن کردیم.
    قلبم تند تند میزد.داشتم سکته میکردم.
    خیلی وقت بود که کارن اینقدر بهم نزدیک نشده بود.
    بوی ادکلنش توی بینیم می‌پیچید.
    حس میکردم دارم بیهوش میشم.
    یخ زده بودم.
    -بازیه خطرناکی رو شروع کردی.
    سرمو بلند کردم.اصلا حواسم نبود چی داره میگه فقط میخواستم از اون همه نزدیکی نجات پیدا کنم.
    -چی؟!
    -دست رو بد کسی گذاشتی.میدونی اگه دیونه بشم هرکاری ازم ساختس.
    -نمیدونم از چی حرف می‌زنی.
    -کیارش .!
    - اولا کارام به خودم مربوطه درضمن اونه که بهم نزدیک میشه.
    پهلومو فشار داد.
    دردم گرفته بود.
    یکم ازش فاصله گرفتم ولی ولم نکرد.
    -ولم کن روانی.
    -این دفعه ازت نمی گذرم.کیارش،عماد نیست برادرمه.
    نگاش کردم.
    چشماش هنوزم سرد بود.
    هنوزم اخلاقش عوض نشده بود.هنوزم فکر میکرد من مقصرم.
    -یک روز بخاطر حرفات پشیمون میشی.

    همون موقع آهنگ تموم شد چراغا روشن شد.
    کارن ازم فاصله گرفت سمت دیگه ای رفت.

    دیگه نمیتوستم اونجا بمونم اگه بیشتر میموندم خفه می‌شدم.
    سمت مانتوم رفتم.برش داشتم بدون اینکه به کسی حرفی بزنم رفتم بیرون بغض داشت خفم میکرد.
    تمام حیاطو دویدم
    سمت ماشین رفتم.سوارشدم.
    تا ماشین رو روشن کردم
    یک دفعه نگین اومد جلوی ماشین واستاد.
    بعد اومد کنار ماشین زد به شیشه .
    شیشه رو دادم پایین.
    -تو از کیارش چی میخوای .
    -بله؟!
    -با کیارش رفیق شدی با برادرش تیک می‌زنی.
    -به تو ربطی نداره. تو چکاره ای.؟
    -من نامزدشم.
    -اره می‌دونم نامزد سابقشی .
    رنگش پرید.
    -خودش بهت گفت.
    -اره .مشکلیه حالا برو کنار می‌خوام برم.

    -دست از کیارش بردار فهمیدی.
    -من هرکار بخوام می‌کنم به تو هم ربطی نداره.
    اگه برات مهم بود نامزدیتو باهاش بهم نمیزدی الان برای من ادای آدمایی که بهشون خــ ـیانـت شده رو درنیار کیارش دیگه به تو تعهدی نداره.
    پس تویی که باید بکشی کنار.
    شیشه رو دادم بالا دنده عقب گرفتم از اونجا رفتم.
    باید میفهمید که تکلیفش با خودش چیه.
    به بیتا اس ام اس زدم که سرم درد می‌کرد رفتم خونه.
    سمت دریا رفتم
    دیگه نتونستم تحمل کنم بغضم ترکید اشکام رو صورتم ریخت.
    کنار دریا نگه داشتم فقط اشک میریختم.
    از این همه تنهایی خسته شده بودم.
    چرا کارن باهام این کار رو میکرد.
    خوب که خودمو خالی کردم سمت خونه رفتم
    ..........................
    ساعت نزدیک ده ونیم از خواب بلند شدم.
    از اتاق رفتم بیرون.
    دستمو صورتم رو شستم .چشمام یکم پف کرده بود.
    از آشپزخونه صدا می‌آمد سمت آشپزخونه رفتم
    بابک و نیما با بیتا و امیر داشتن صبحانه می‌خوردن.
    -سلام.
    نیما و بابک جوابمو ندادن.
    -بیتا ،ندا و هستی کجان.
    -رفتن کنار دریا.
    -تو چرا نرفتی.
    -گفتم باهم بریم.
    نیما-دیشب کجا رفتی؟!
    بیتا بهم اشاره کرد که چیزی نگم.
    حرفی نزدم
    نیما-چرا بدون اینکه چیزی بگی اومدی.

    -سرم درد میکرد.
    -سرت درد می‌کرد یا بخاطر کارن برگشتی.
    -نیما!
    دلم نمی‌خواست بقیه بدونن بین منو کارن چیزیه.
    بابک-باز داستان کارنه آره.رزیتا تو چت شده‌یک سال پیش ازت پرسیدم گفتی کارن تموم شده.
    باز شروع کردی.
    -الانم میگم.کارن تموم شده.
    - به من دروغ نگو.دیشب چرا باهاش رقصیدی.؟
    چی بهشون میگفتم اینکه مجبورم کرده.
    ساکت موندم.
    -چرا حرف نمیزنی.
    -من حرفی ندارم.
    -پس حرفی نداری .یعنی بین تو و کارن چیزی نیست نه.
    -گفتم که نه.

    -باشه اگه نیست پس چرا ازدواج نمیکنی.
    -چون دلم نمی‌خواد.
    -دلت نمی‌خواد یا هنوز پای کارن وسطه.
    بیتا-بسته بابک تمومش کن .
    -تو ساکت باش باید خودش جواب بده.
    -حرف بزن.
    -گفتم چیزی بین ما نیست.
    نیما ساکت نگام میکرد .
    -باشه پس ازدواج کن.
    -باشه ازدواج میکنم اینجوری مشکلت حل میشه.
    -اره حل میشه.پس اگه یک نفر خوب باشه هیچ مشکلی هم نداشته باشه جوابت مثبته آره.
    چیزی نگفتم.گیر افتاده بودم.
    -منتظرم جواب بده.
    -اره مثبته حالا که کسی نیست.
    -چرا هست.
    با تعجب نگاش کردم.
    بقیه هم همین طور.
    -چیه خودت گفتی اگه مورد خوبی باشه قبول می‌کنی.مهری خانم ازت خوشش اومده تو رو برای کیارش خواستگاری کرده.
    -چی؟!.
    -چیه مشکلیه. تازه امروزم برای شام قراره بیان اینجا.تا باخودت حرف بزنن.
    بیتا-بابک چی داری میگی.!
    کیارش برادر کارنه.
    -باشه رزیتا خودش گفت کارن براش مهم نیست.قرار نیست بخاطر کارن موقعیت به این خوبی رو از دست بده.تازه مگه کارن نامزد نداره پس مشکلی نیست.
    خشکم زده بود.
    بابک از آشپزخونه رفت بیرون.
    فقط منو نیما و بیتا و امیر بودیم.
    امیرم فهمید اوضاع بده اونم بلند شد رفت بیرون.
    مثل ماهی که از آب افتاده بیرون، شده بودم.
    بیتا-رز خوبی.
    -دارم دیونه میشم یعنی چی؟!
    بابک چرا اینجوری می‌کنه.دیونه شده.
    نیما-تقصیر خودته چرا بهش نگفتی کارن شوهرته.
    -کارن شوهر من نیست فهمیدی.
    اون با کلک باهام ازدواج کرد تو خودت بودی میدونی .چرا این حرفو میزنی.
    -اره می‌دونم ولی الان درحال حاضر کارن شوهرته. چه خوشت چه نیاد
    تازه خودش بهم گفت که طلاقت نمیده.
    -تو می‌دونستی کارن اینجاست اره .بعدبه من نگفتی.
    -اره میدونستم .مشکل تو با کارن چیه چرا نمی‌خوای باهاش زندگی کنی.
    -دلم نمی‌خواد باهاش زندگی کنم.
    -کارن گفت که...
    نیما ساکت شد.
    - حرف بزن چی گفت؟
    -گفت بخاطر اون دکتره میخوای ازش جدا بشی.که با اون ازدواج کنی.
    ازجام بلند شدم صندلی که روش نشسته بودم با صدای بدی افتادروی زمین.
    -تو حرفشو باور کردی آره
    -نه...من...
    دادزدم.
    -باور کردی .حق داری باور کنی تو هم مثل اون مردی فکر می‌کنی همیشه حق با شماست. تا یکی نمی‌خواد باهاتون زندگی کنه میگید حتما برای خودش یکی بهتر پیدا کرده.
    -نه رزیتا اینجوری نیست.
    -اینجوری میگفتی من خواهرتم آره .
    با دوتا کلمه تو رو هم خام کرد. اصلا میخوام با آراد ازدواج کنم.مشکلی داری.
    برو به دوست عزیزت بگو اگه تا آخر عمرمم طلاقم نده برام مهم نیست.
    -رزیتا اشتباه می‌کنی.
    همون موقع ندا و هستی اومدن تو خونه.
    ندا-چی شده.!
    اشکام رو صورتم ریخت.
    -منه احمقو بگو که فکر میکردم شما باورم میکنید نمی‌دونستم شما هم از جنس همونید.

    سمت اتاق دودیدم.
    ندا و هستی با بهت نگام میکردن.
    رفتم تو در رو قفل کردم.
    پشت در سر خوردم .
    همشون فکر میکردن من مقصرم.
    نیما هرچی در زد در رو باز نکردم.
    بیتا چند باری اومد پشت در اتاق ولی بهش گفتم که تنهام بزاره.
    بعداز ظهر شده بود.
    باید امشب برمیگشتم دیگه نمی‌خواستم یک دقیقه هم اونجا بمونم.
    وسایلم رو همه رو ریختم تو ساکم.مانتومو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون.
    همه بهم نگاه کردن.
    بیتا از جاش بلند شد اومد سمتم.
    -کجا.؟
    -دارم میرم.
    سمت در رفتم.
    -رزیتا چجوری میخوای بری.
    -بلاخره یک چیزی پیدا میشه که باهاش برم.
    -ولی..
    بابک -بزاره بره اگه ما براش یکم ارزش داشتیم این کارا رو نمی‌کرد.
    اگه فکر می‌کنه با فرار کردن همه چی درست میشه بزار فرار کنه.
    -من فرار نمی‌کنم.
    -بزرگ شو رزیتا. این راهش نیست.
    -گفتم من فرار نمی‌کنم.
    -دقیقا داری همین کار رو می‌کنی ما دوستاتیم همه اینجا می‌دونن تو یک روزی به کارن علاقه داشتی.
    الآنم داری فرار می‌کنی چون خودتو داری گول می‌زنی که به کارن حسی نداری.
    می‌ترسی باهاش روبرو بشی.

    -من از کسی نمی‌ترسم به کارن هم علاقه ندارم.
    -باشه پس بمون به همه ثابت کن این طور نیست.اگه هم نمی‌خوای ازدواج کنی .نکن
    واستا و بگو نمی‌خوام ازدواج کنم کسی به کاری مجبورت نمیکنه .نه که مثل ترسوها فرار کنی.
    نیما با ناراحتی نگام کرد.
    میدونست که چرا دارم میرم.
    -باشه نمیرم.
    -خوبه‌ پس همه بلندشید یکم جمع و جور کنید مهمونا یک ساعت دیگه میان من غذا سفارش دادم.
    ندا و هستی بلند شدن.سمت آشپزخونه رفتن.
    بیتا اومد سمتم.
    رفتم تو اتاق ساکو پرت کردم گوشه ی اتاق بیتا اومد تو در رو بست.
    رفتم روی تخت نشستم.
    دستامو لای موهام فرو کردم.
    بیتا اومد کنارم نشست.
    -رز واقعا میخوای اینکار رو بکنی.
    -اره حالا که اون فکر می‌کنه من یک آدم عوضیم بزار حداقل باشم که دلم نسوزه که همش بهم تحمت میزنه.
    -رز دیونه شدی آره.
    -اره دیونه شدم خسته شدم بیتا که همش خواستم به بقیه ثابت کنم که من بد نیستم
    بزار بد باشم .بزار بد باشم.تمام زندگیم داشتم به پدرو مادرم ثابت میکردم که من مشکل نداشتم .بعدش به کارن
    خستم بیتا .
    -الهی من قربونت برم.داری خودتو از بین می‌بریم.
    آروم باش.
    -بیتا مگه من چی میخواستم این حق من نیست می‌خوام آرامش داشته باشم تمام زندگیم دنبال آرامش بودم ولی همیشه بدبختی و بیچارگی نصیبم شد.
    من فقط می‌خواستم با یکی که دوستش دارم زندگی کنم.ولی چی شد.
    -باشه عزیزم آروم باش همه چی درست میشه.
    -هیچی درست نمیشه .اینقدر گفتم همه چی درست میشه خسته شدم.
    -خیلی خوب حالا آروم باش.
    بیتا کلی دلداریم داد.
    -پاشو حاضر شو عزیزم الان میان .اصلا خودم بهشون میگم نمی‌خوای ازدواج کنی.
    -نه بیتا این مشکل منه خودم باید حلش کنم
    از جام بلند شدم سمت لباسام رفتم که عوصشون کنم.
    -رز من میرم به بچه ها کمک کنم تو هم زود حاضر شو.
    -باشه برو.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    یک بلیز سبز با شلوار مشکی پوشیدم
    موهامو بافتم.
    رفتم جلوی آیینه چشمام قرمز بود.
    کرم و برداشتم به صورتم زدم.
    بعدم خط چشم کشیدم و ریمل زدم.
    به رژها نگاهی کردم.
    اول میخواستم رژ کم رنگی بزنم.
    یاد حرف کارن افتادم.
    حالا که باورم نمی‌کرد چرا باید بهش چیزی رو ثابت میکردم.رژ زرشکی رو برداشتم محکم به لبم کشیدم.
    اشک تو چشمم جمع شده بود.
    (خفه شو رزیتا بخدا اگه یک قطره اشک بریزی
    از هر احمقی احمق تری)
    چند بار پلک زدم تا اشکام پایین نیاد.
    در اتاقو زدن.
    چیزی نگفتم.
    در باز شد نیما جلوی در بود.
    -میتونم باهات حرف بزنم.
    -دارم میام بیرون.
    -چند دقیقه.
    حرفی نزدم.
    اومد جلوتر.
    -رزیتا بخدا من منظوری نداشتم نمی‌خواستم ناراحتت کنم.وقتی کارن بهم گفت که تو..‌
    نیما کمی سکوت کرد.
    -بهم حق بده خوب تو گفتی نمی‌خوای باهاش زندگی کنی منم گفتم شاید داره راست میگه.
    -شما همتون حق دارید.بایدم این فکر رو بکنی.
    چون من نمی‌خوام ازدواج کنم هر کس یک‌فکری می‌کنه.
    بابک فکر می‌کنه هنوز پای کارن وسطه نمیدونه که من زنشم و نمی‌تونم ازدواج کنم
    چون کارن دلش نمی‌خواد طلاقم بده.
    تو هم فکر می‌کنی چون نمی‌خوام با کارن زندگی کنم حتما پای کسه دیگه ای درمیونه نمیدونی که ...
    -چی رو نمیدونم.!؟
    -ولش کن الان دیگه مهم نیست .بهرحال من تصمیم گرفتم ازدواج کنم.
    -پس کارن چی.؟!
    -به کیارش میگم که ازدواج کردم ولی هنوز طلاق نگرفتم .اینجوری اونم منصرف میشه.
    -میخوای بهش بگی کارن همون آدمه.
    -نه نمی‌خوام تو خانوادشون مشکل پیش بیاد.
    بهرحال قراره کارن چند وقت دیگه ازدواج کنه اون موقع مجبوره ازم جدا بشه .
    -چرا این کار رو می‌کنی .تو مشکلت با کارن چیه؟
    -معلومه هنوز دوستت رو نشناختی هنوز نمیدونی که کی داره واقعیت رو میگه.
    -چرا بهم نمیگی چی بین شما بوده
    -گفتنش چیزی رو عوض نمیکنه فقط می‌خوام بدونی که من اونقدر عوضی نیستم که وقتی اسم یکی تو شناسناممه با کسه دیگه ای قرار ازدواج بزارم.حتی اگه اون آدم کارن باشه که مسبب تمام بدبختی هامه.
    هستی اومد تو اتاق.
    -نیما تو اومدی رزیتا رو صدا کنی خودت هم موندی.
    سمت هستی رفتم.
    -هستی جون بریم این شوهرت خیلی حرف میزنه.
    دست هستی رو گرفتم از اتاق اومدم بیرون.
    -رزیتا خوبی
    -اره .
    -هنوز از دست نیما ناراحتی.
    -ادم از برادرش هیچ وقت ناراحت نمیشه.
    اگه اون موقع هم یکم عصبانی شدم.
    تقصیر من بود.
    -می‌دونستم. به نیما گفتم تو خیلی مهربونی چیزی رو به دل نمی‌گیری.
    -مهمونا اومدن.؟
    -اره بابا نیم ساعته.
    -میگم رزیتا پسره خیلی خوش تیپه.
    لبخندی بهش زدم.
    سمت سالن رفتیم.
    همه با دیدنم بلند شدن.
    -سلام بفرمایید.
    مهری جون-سلام عزیزم .
    رفتم جلو با مهری جون و کتی رو بوسی کردم.
    سمت پدر کارن رفتم .
    چقدر شبیهش بود.دقیقا با همون چشمای عسلی.
    -سلام .
    -سلام دخترم
    لبخندی با مهربونی بهم زد.
    به کیارش نگاه کردم.سرشو تکون داد. رفتم کنار مهری جون نشستم.
    همه شروع کرده بودن به حرف زدن.
    مهری جون-بابک جان به رزیتا جون گفتی ما در اصل برای چی اومدیم.
    -بله گفتم .ولی خودتون که میدونید پدرو مادرش تهرانن منم چون شما گفتید نمی‌خواستم حرفتون رو زمین بزارم .ممکنه پدرو مادرش ناراحت بشن.

    -اره می‌دونم عزیزم. البته این که ما آلان اینجاییم بخاطر دیدن شماست ولی اگه این وسط یک اتفاقی هم بیافته خیلی خوشحال میشیم

    پدر کارن-خوب عزیزم، خانومم خیلی ازت تعریف کرده بگو ببینم چند سالته
    نمی‌دونستم چکار کنم با اینکه خیلی تمرین کرده بودم همون اول بهشون بگم نمی‌خوام ازدواج کنم ولی رفتارشون جوری بود که روم نمیشد حرفی بزنم.
    باید به خود کیارش می‌گفتم.
    - ۲۵سالمه .
    -شنیدم مهندسی خوندی.
    به بابک چپ چپ نگاه کردم .همه ی آمار منو بهشون داده بود
    -بله.مهندسی معماری تو کانادا خوندم.
    پدر کارن با تحسین نگام کرد.
    -فامیلیتون آریان بود .
    -بله .
    -با خسرو آریان نسبتی دارید.
    -پدرم هستن.شما پدرمو میشناسید.!؟
    -دورادور. نمی‌دونستم خسرو آریان دختر داره.
    -من خیلی ساله که ایران نبودم الان تقریبا
    یک سال ونیمه که برگشتم.شاید بخاطر این نمیدونستید پدرم یک دختر داره.
    -بله موفق باشی دخترم.
    مهری جون-دخترم اگه مشکلی نداری .برید با کیارش یکم حرف بزنید.
    به بابک نگاه کردم.
    شونشو بالا داد.
    نیما ولی اخم کرده بود هرچی بود کارن دوستش بود ولی من باید خودم به کیارش می‌گفتم که این ماجرا رو تموم کنه تا بیشتر از این جلو نرفتن.
    -باشه مشکلی نیست.
    ازجام بلند شدم.سمت حیاط رفتم نمی‌خواستم برم تو اتاق
    کیارش هم‌ بلند شد.دنبالم اومد
    از ساختمون رفتم بیرون سمت آلاچیق کنار حیاط رفتم.
    روی یکی از صندلی ها نشستم.
    اونم اومد روبروم نشست.
    حرفی نمی‌زد.
    -میخوای تا کی همین جوری بشینی حرف نزنی الان این داستان جدیدته.
    -راستش یکم هول شدم .تا یک ساعت پیش مامان بهم نگفته بود قرار اینجا این حرفا رو بزنه.
    -چرا؟!
    -نمیدونم شاید چون گفت ممکنه نیام .
    -خیلی خوب حالا میخوای چکار کنی.من به احترام بابک که مهمون دعوت کرده بود حرفی نزدم.
    پدرو مادرتم اینقدر محترم هستن که جلوشون آدم نمیتونه حرفشو بزنه.
    ببینید آقا کیارش من اصلا قصد ازدواج ندارم.نمیخوام بهتون بی احترامی بشه وبا خودتون بگید ما رو کشونده اینجا بعدا داره میگه نمی‌خوام ازدواج کنم.
    من به بابکم گفتم ولی گفت خودم بهتون بگم چون خودش روش نمیشه.
    -چرا نمی‌خوای ازدواج کنید.؟
    -باید بهتون بگم.
    -من به عنوان خواستگار نباید بدونم دلیلتون
    چیه !
    -شما براتون چه فرقی می‌کنه بهرحال که نمی‌خواستید با من ازدواج کنید چه فرقی براتون می‌کنه دلیل من چیه.
    -از کجا میدونی نمی‌خوام ازدواج کنم.
    چشمام درشت شد.
    -ولی شما گفتید مادرتون بهتون نگفته چون میدونسته ممکنه نیاید.
    -اون فکر مادرم بود من نگفتم فکرش درسته.
    -یعنی چی؟! .پس نامزتون چی؟
    -اولا نامزد سابقم.بعدم نگین صبح برگشت تهران اگه من براش مهم بودم نمی‌رفت.
    -شاید مشکلش چیز دیگه ایه.
    -دیگه برام مهم نیست.
    -یعنی علاقتون بهش همین بود
    -من خیلی سعی کردم ولی اون منو نمی‌خواد نمیتونم دیگه کاری کنم.
    -یعنی میخواید با ازدواج کردن ازش انتقام بگیرید.میدونید اینجوری خودتون بیشتر عذاب میکشید.چطور میتونی وقتی یکی دیگه رو دوست داری با یکی دیگه ازدواج کنی.
    ممکنه اولش براتون فرقی نکنه ولی بعد یک مدت پشیمون میشی.
    -میگی چکار کنم تا آخر عمر به پاش واستم.
    -نه فقط عجولانه تصمیم نگیر بزار یکم زمان بگذره.وقتی کاملا باخودت کنار اومدی بعد ازدواج کن .اینجوری نه خودت بدبخت میشی نه اون کسی که باهاش ازدواج کردی.
    ساکت شده بود.
    -تو چرا نمی‌خوای ازدواج کنی پای یکی دیگه درمیونه.
    -مشکل من فرق می‌کنه.
    -چه فرقی.؟
    -نمیتونم بگم.
    -پس منم دلیلی برای بهم خوردن این خواستگاری نمی‌بینم.
    -دونستن مشکل من چه فرقی برات داره ‌
    -میخوام بدونم. شاید من مشکلی دارم که همه‌ی زنـ*ـا ازم خوششون نمیاد.
    -این حرفو نزنید شما مرد خوش قیافه ای هستید
    .مشکل من ربطی به تیپ و قیافه و موقعیت شما نداره.
    -پس بگو بدونم چیه.؟
    مردد بودم که بهش بگم .ولی چاره ای نبود ممکن بود بلاخره بفهمه.
    -باشه بهتون میگم ولی قول بدید به کسی نگید چون حتی بابکم نمی‌دونه مشکل من چیه.
    -باشه قول میدم.
    -من قبلا ازدواج کردم.
    نگاهی بهم کرد.
    -خوب این چه ربطی داره .خیلی ها ممکنه قبلا ازدواج ناموفقی داشته باشند دلیل نمیشه نخوان دوباره ازدواج کنن .
    -اخه مشکل همین جاست .من یک سال ونیم پیش ازدواج کردم.ولی شوهرم حاضر نمیشه ازم جدا بشه.ما فقط چند هفته بود عقد کردیم که من ازش جدا شدم حتی زندگیه مشترکی رو شروع نکرده بودیم.
    -چرا طلاقتون نمیده.؟
    -بخاطر لجبازی .نمیدونم شاید هر چیز دیگه ای.
    -شما چرا ازش جدا شدید یعنی مشکلش اینقدر زیاد بود که نتونی تحمل کنی.
    -اره مشکلاتمون جوری بود که نتونم باهاش زندگی کنم.
    -من نمیدونم چی شده ولی چرا باید یک آدم زندگیه خودش رو خراب کنه چون می‌خواد شما رو اذیت کنه.
    -زندگیه اون کجاش خراب شده.
    برای مردا که مهم نیست ازدواج کرده باشن یا نه هرکاری بخوان می‌کنن.ولی ما زنـ*ـا هستیم که بخاطر اینکه ازدواج کردیم و شوهرمون دلش نمی‌خواد طلاقمون بده زندگیمون خراب میشه.
    -شاید درست بگی .
    -خوب چکار می‌کنی حالا که فهمیدی مشکل من چیه چی به خانوادت میگی.
    -رزیتا خانم شما مادر منو نمی‌شناسید خیلی پیلست. خدا نکنه روی یک چیزی گیر بده ول کن نیست.الانم چون موضوع نگین پیش اومده بدتر شده.میخواد به خالم ثابت بشه که دخترش برای من مهم نیست.اخه خالم خیلی برای ازدواج ما شرایط سختی گذاشت منم چون نگین رو دوست داشتم قبول کردم.
    مامان از اولم راضی نبود که من همه ی شرایطشون روقبول کنم.
    ولی خوب میگن آدم عاشق کوره منم هرچی گفتن، نه نمیگفتم .تا اینکه نمیدونم چی شد .نگین گفت می‌خواد برای زندگی بره کانادا
    به منم اصرار کرد که برم
    ولی من دلم نمی‌خواست برم.همین شد که بینمون بهم خورد.
    نگین فکر می‌کرد چون من همه چی رو قبول کردم اینم قبول میکنم.
    ولی من نخواستم این کار رو بکنم.
    من خیلی چیزها رو بخاطرش قبول کردم .حالا نوبت اون بود که یک کار رو بخاطر من قبول کنه.
    که این کار رو نکرد.من فهمیدم عشق یک طرفه فایده نداره .وقتی اون نمی‌خواد ازیک چیز بخاطر من بگذره .من تا کی می‌خوام کوتاه بیام.
    الآنم نمیتونم برم به مامانم بگم نمی‌خوام با شما ازدواج کنم.مشکلتونم که نمی‌تونم بهشون بگم.
    تازه اونجور که من دیدم حتی بابام هم از شما خوشش اومده بابای من کسی نیست.که از هرکسی راحت خوشش بیاد.
    مطمئنم الان اونم رفته تو جبهه مامانم.
    شما هم که از هیچ نظر مشکلی ندارید .من نمیتونم برم بگم من از شما خوشم نیومده .یعنی هیچ بهانه ای ندارم.
    -پس چکار کنیم.
    -یکم به من زمان بدید.باید کم کم بهشون بگم که نمی‌خوام با شما ازدواج کنم.نگران نباشید من خودم درستش میکنم.
    -الان که رفتید تو چی میگید.
    -میگم باید یکم باهم بیشتر آشنا بشیم.
    -ولی نمیشه.اگه شوهرم بفهمه ممکنه برام دردسر بشه.
    -شوهرتون که اینجا نیست از کجا میخواد بفهمه.
    نمیتونستم بهش بگم کارن شوهرمه.
    -پاشید که خیلی وقته بیرونیم ممکنه سرما بخورید.
    از جام بلند شدم.دنبال کیارش رفتم.با وارد شدنمون همه نگامون کردن.
    مهری جون-چی شد عزیزم.
    کیارش-مامان‌چه عجله ای دارید ما تازه ایشون رو دیدیم بزارید یکم بگذره بیشتر باهم آشنا بشیم.

    آقای محتشم-کیارش جان رزیتا جون معلومه از چه خانواده ایه .آشنا شدن دیگه چیه.
    -بابا من که نمی‌خوام با خانوادشون ازدواج کنم بعدم شاید رزیتا خانم ازمن خوششون نیاد.
    شاید باهم تفاهم نداشته باشیم.
    بابک-راست میگن بزارید یکم بیشتر همدیگه رو بشناسن.چه عجله ایه بعدم آقای آریان در جریان نیستن اگه بفهمن ممکنه ناراحت بشن
    آقای آریان رزیتا جون رو دست من سپرده اگه بفهمن من این مراسم رو بدون حضور اونا ترتیب دادم خیلی ازم ناراحت میشن.
    مهری جون-باشه ما حرفی نداریم.
    زنگو زدن.
    بابک- فکر کنم شامو اوردن.خانونا از جاشون بلند شدن.
    من طرف اتاق رفتم.
    سرم درد گرفته بود .
    یکم بعد بیتا اومد تو اتاق.
    -رزیتا چی شد کیارش چی می‌گفت.اشنایی بیشتر یعنی چی .مگه بهش نگفتی ازدواج کردی.

    -چرا گفتم.گفت مامانش پیله می‌کنه که چرا منو نمیخواد گفت یا باید بهش بگم تو ازدواج کردی یا باید یکم بگذره بگه باهم تفاهم نداشتیم.

    -وای حالا میخوای چکار کنی.
    اگه کارن بفهمه چی بیچاره میشی .
    -نمیدونم بیتا چکار کنم همش گند بالا میاد.از هرجا که جلوشو میگیرم از یک جا دیگه میزنه بیرون.
    اصلا برم بهشون بگم من زن پسره احمقشونم.
    -حالا بیا بریم بیرون .
    -بیتا من فردا برمی‌گردم .کارن اگه امشب بفهمه زندم نمیزاره.
    از بیرون سر صدا میومد.
    با سرعت از اتاق رفتیم بیرون.
    کارن با قیافه ی عصبانی وسط سالن واستاده بود.
    صورتش از عصبانیت سرخ شده بود.تا منو دید اومد طرفم.
    از ترس رفتم پشت بیتا .
    نیما اومد جلوی کارن رو گرفت.که به من نزدیک نشه.
    -مگه بهت نگفتم دور خانوادمو خط بکش.
    اونوقت تو اجازه میدی بیان خواستگاریت.
    از ترس داشتم میمردم.
    نیما-کارن آروم باش.کاری بهش نداشته باش.
    کیارش اومد سمت کارن.
    -این کارا چیه چرا اینجوری می‌کنی.
    مشکلت چیه ؟.چراباید ازمون دور باشه .
    -مشکل من چیه اره.چرا ازخودش نمی‌پرسی هان.بهتون گفته ازدواج کرده.
    همه با تعجب نگام میکردن.
    داشتم از خجالت میمردم.
    کیارش-اره به من گفته .
    -تو می‌دونستی شوهر داره اومدی خواستگاریش پسره ی احمق.
    -بسته کارن ابرو ریزی راه ننداز.
    -این ابرو سرش میشه داری طرفداریشو می‌کنی.
    -اصلا به تو چه که ازدواج کرده .من می‌خوام باهاش ازدواج کنم. تو چکاره ای.
    -برادرمن رو باش .از یک زن شوهر دار خواستگاری می‌کنه بعد میگه ساکت باشم.
    تو هم گول قیافشو خوردی اره.
    -کارن تمومش کن.
    -باشه ...باشه تمومش میکنم آقای داماد.راستی بهت گفته شوهرش کیه.
    تمام تنم می‌لرزید.
    نفسم دیگه بالا نمیومد.
    کیارش ساکت بود.
    -نگفته نه!...کدومتون میدونید که شوهرش کیه.
    همه فقط نگاش میکردن.
    -نیما که می‌دونه.مگه نه نیما .تو چجور آدمی هستی تو می‌دونستی شوهر داره گذاشتی بیان خواستگاریش.
    نیما سرش انداخت پایین.
    به بیتا نگاه کرد.
    -تو هم مطمعنم میدونی‌ مگه نه.
    بابک-کارن بسته دیگه هرکی که هست .به تو وما ربطی نداره .زندگیه خودشه
    رزیتا حالش خوب نیست.تمومش کن .
    به زور رو پام واستاد بودم.
    اگه دستای بیتا نبود سقوطم حتمی بود.
    -اتفاقا به من ربط داره.
    روکرد به کیارش.
    -میدونستی برادر عزیزم ،کسی که اومدی خواستگاریش زن منه.
    حس میکردم مردم.
    نفسم دیگه بالا نمیومد.
    بیتا دیگه نتونست نگم داره وسقوط کردم.
    ...................
    کدام خیابان را بگردم ؟ کدام کوچه را ؟
    بر کوبه ی کدام در بکوبم تا بر چارچوبش ظاهر شوی تو ؟ و بازم بشناسی مرا.
    به آغوشم بگیری و نگویی هرگز ،که چرا دوستم نداشتی.
    امشب چیزی برای ترکاندن ندارم جز بغض
    به مرگ گرفتی مرا تا به تبی راضی شوم
    کاش میفهمیدی به مرگ راضی بودم وقتی که تب می کردم از ندیدنت !
    سخت است بغض داشته باشی و بغضت را هیچ آهنگی نشکند جز صدای کسی که دیگر نیست
    آرام می آیم همانجای همیشگی ، سر همان ساعت همیشگی با همان شوق که می شناسیَش با خودم حرف می زنم ، برای خودم خاطره تعریف می کنم و بی صدا مثل همیشه می روم بی آنکه تو آمده باشی ..
    روزی خواهد آمد که دردم را بفهمی
    روزی که دیگر هیچ دردی را نمی فهمم !
    روزی که توانی در من نمانده است.
    این چشم های بی تو را به کجای این شهر بدوزم که هنوز نرفته باشی !.
    حالا که میروی کمی آهسته قدم بردار
    نترس ! دل شکسته ام به پای تو نمیرسد
    پشت سرت ، در زندگی را هم ببند .چون دیگر زندگی را بدون تو نمیخواهم.
    خسته ام.از زندگی.مرگ برایم زیباترست
    از این زندگیه بی تو بودن.
    کاش هرگز ندیده بودمت.لعنت بر من..
    لعنت بر من.
    خسته ام از داشتنی که هیچوقت برایم نیستی.
    ....................
    چشمام رو آروم باز کردم.
    درد بدی توی سینم حس میکردم.
    توی بیمارستان بودم.
    بیتا کنارم نشسته بود.
    -خوبی قربونت برم.
    به چشمای پف کرده ی بیتا نگاه کردم حتما بازم گریه کرده بود.
    -هنوز زندم.
    -این چه حرفیه رز .
    -چرا هنوز نفس میکشم .چرا نمیمیرم.
    -اروم باش عزیزم.
    -بیتا دیگه تحمل ندارم.دیگه نمی‌خوام زندگی کنم.
    همه فهمیدن چی شده نه.
    بیتا اشک ریخت.
    -بخدا اگه به خاطر من یک قطره دیگه اشک بریزی دیگه نگات نمیکنم.
    من ارزششو ندارم کسی بخاطرم اشک بریزه.
    -رز!
    -دیگه بخاطر من گریه نکن.
    من یه آدم بیمصرفم .چرا باید خودتو برای موجود بی ارزشی مثل من ناراحت کنی
    -رز خواهش میکنم اینجوری حرف نزن.
    من دوستت دارم وقتی میبینم داری اینجوری عذاب می‌کشی نمیتونم تحمل کنم.
    -من باید عذاب بکشم من گناهکارم. شاید واقعا حقمه.من ادم بدیم.
    شاید واقعا باید این بلاهاسرم بیاد حتما یک کاری کردم که زندگیم اینجوری شده.
    -تو هیچ کاری نکردی تو بی‌گناهی.تو مهربون ترین کسی هستی که من دیدم.
    رومو برگردوندم.
    -حتما بابک ابروش رفته.همش تقصیر منه.الان همه ازم متنفرن.
    -اینجوری نیست.وقتی حالت بد شد نمیدونی بابک چقدر با کارن دعوا کرد.
    تازه نیما هم باهاش درگیر شد.همه دوستت دارن رز.
    نداوهستی از دیشب تا الان پشت در اتاقت بودن.
    اگه دوستت نداشتن که این کارا رو نمی‌کردن.
    -مسافرتتون بخاطر من خراب شد.
    -این چه حرفیه تو کاری نکردی همش تقصیر اون احمق دیونست .
    -اقای محتشم و خانومش چی شدن .کیارش چی؟
    -بیچاره مهری جون داشت سکته میکرد.وقتی تو حالت بهم خورد.
    همش می‌گفت زنگ بزنید اورژانس دختره از دست رفت.اقای محتشم هم خیلی نگرانت شده بود.
    کیارش هم خیلی از دست کارن ناراحت شد که اونجوری ابرو ریزی کرد.
    خیلی جو بدی بود.
    کارنم هیچی نمی‌گفت خشکش زده بود.
    وقتی نیما باهاش درگیر شد فقط نگاش میکرد .
    پسره ی خل فقط می‌خواست همه چیز رو بهم بریزه بعد ساکت بشه.
    -نه بیتا اون فقط میخواد من عذاب بکشم .
    وقتی حتما دیده حالم بد شده دیگه دلیلی برای سرو صدا نداشته.
    -نمیدونم چی بگم.
    -کی مرخص میشم می‌خوام برگردم تهران.
    -الان که نمیشه دکتر گفته باید چند روز استراحت کنی واز جات تکون نخوری.گفت ضربان قلبت خیلی نامنظم بوده ممکن بود سکته کنی.
    -کاش سکته میکردم.
    -باز از این حرفا زدی.
    -چی بگم میخوای با این وضع افتضاحی که راه افتاده خوشحال باشم.
    -بهت گفتم رز کسی ازت ناراحت نیست.
    -شاید تو راست بگی ولی من چجوری تو چشمای بقیه نگاه کنم.
    بابکو بگو یک سال و نیم ازش قایم کردم که زن کارنم.
    چجوری تو چشماش نگاه کنم وقتی که به کمکش احتیاج داشتم کمکم کرد.
    وقتی حتی جایی برای موندن نداشتم منو فرستاد پیش تو که تو خیابون نمونم.الان با خودش چی میگه.
    -بابک درکت می‌کنه .
    -نه بیتا اونا نمیدونن چی بین منو کارن پیش اومده فقط میدونن که من زن کارنمو ترکش کردم.نیما که تقریبا بیشتر ماجرا رو میدونست اونجوری قضاوتم کرد .از بابک چه انتظاری باید داشته باشم.
    -خودت ناراحت نکن بلاخره همه می‌فهمن که تو مقصر نیستی و کارن داره اشتباه می‌کنه.
    -تا اون موقع همه ازم متنفر شدن.
    -اینجوری نیست.
    همون موقع در اتاق باز شد بابک اومد تو.
    نگاهی بهم نکرد.سمت کارت پایین تخت رفت نگاهی بهش انداخت.
    -بیتا برو بگو بیان سرمشو عوض کنن .
    بیتا از اتاق بیرون رفت.
    اومد کنارم نبضمو گرفت بدون اینکه حتی نگام کنه.
    -بابک.!
    بازم نگام نکرد.
    -بابک!.
    سرشو بلند کرد.
    -میدونم ازم ناراحتی ولی نمیتونستم بهت چیزی بگم.
    -من بهت اعتماد کردم رزیتا .ولی تو یک سال و خورده‌ای بازیم دادی.
    اون روز تو بیمارستان گفتی چیزی بین تو و کارن نیست ولی تمام مدت تو زنش بودی.
    گولم زدی.بهم دروغ گفتی، گفتی کمکت کنم .منم بهت اعتماد کردم کمکت کردم.
    -بابک باور کن اون چیزی که فکر می‌کنی نیست.
    تو از چیزی خبر نداری.
    می‌دونم کمکم کردی .اگه این کار رو نمی‌کردی معلوم نبود چه بلایی سرم میومد.
    من خودم هم تا چند وقت پیش نمی‌دونستم کارن طلاقم نداده
    بخدا دارم راست میگم از نیما بپرس.
    -دیگه نمیدونم حرف کی رو باور کنم.چرا با اینکه می‌دونستی کارن هنوز شوهرته قبول کردی که کیارش بیاد خواستگاریت.
    -نمیخواستم کسی بدونه من ازدواج کردم . شما تحت فشارم گذاشته بودید.فکر می‌کردید من بخاطر کارن ازدواج نمی‌کنم.
    وگرنه بخدا به کیارش گفتم که من ازدواج کردم فقط نگفتم اون آدم کارنه.نمیخواستم خانوادش دوباره بهم بریزه.
    -رزیتا خیلی اشتباه کردی بهم چیزی نگفتی.
    -بابک منو ببخش اگه مجبور نبودم بهت میگفتم.
    -فعلا استراحت کن بعدا باهم حرف می‌زنیم.
    -باشه.
    بابک از اتاق بیرون رفت.میدونستم هنوز ازم ناراحته و منو نبخشیده.
     
    آخرین ویرایش:

    س.شب

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/06
    ارسالی ها
    548
    امتیاز واکنش
    10,866
    امتیاز
    661
    به اصرارم بعدازظهر مرخصم کردن ولی دکتر گفت نباید فعلا خیلی حرکت داشته باشم.
    بیتا گفت که همون جا بمونم تا یکم بهتر بشم تازه مامانو بابا هم رفته بودن سفر اگه برمیگشتم کسی نبود.ازم مراقبت کنه.
    منم برای اینکه مسافرت بقیه خراب نشه و مجبور نشن بخاطر من برگردن موندم همون جا.
    وقتی رفتیم ویلا
    هیچ کس تو برخورد باهام حرفی نزد .همه
    داشتن خیلی عادی جلوه می‌دادند ولی رفتارشون زیادی تابلو بود.
    می‌خواستن نشون بدن که اتفاق مهمی نیافتاده ولی من از نگاه هاشون می‌فهمیدم همشون یک جور خاصی شدن.
    بابک هنوز باهام سر سنگینه .
    ولی نیما خیلی مواظبمه همش میگه حالم خوبه یا نه .
    دیشب صدای بحثشون از بیرون میومد.
    بابک با نیما و بیتا دعوا می‌کرد که چرا حرفی بهش نزدن .می‌گفت که ابروش پیش
    خانواده ی محتشم رفته.
    حق داشت حق بابک نبود که اینجوری از این موضوع خبر دار بشه.
    ...............................
    از صبح بچه ها همش بهم سر میزنن.
    حالم بهتر شده نزدیک ظهره از اتاق بیرون میرم.
    همه تو پذیرایی هستن.
    با دیدنم ازجاشون بلند میشن.
    بیتا -رز چیزی شده حالت بده چیزی لازم داری.
    ندا-مگه بهت نگفتم از جات بلند نشو تا بهتر بشی.
    هرکس یک چیزی می‌گفت.
    دادزدم.
    -بسته دیگه تمومش کنید.
    من خوبم چرا یک جوری رفتار می‌کنید که انگار اتفاقی نیافتاده .اینجوری من بیشتر ناراحت میشم.
    چرا همتون اینجا نشستید.مگه نیومدید تعطیلات.این کارا چیه. چرامیخواید نشون بدید همه چی عادیه میتونم تو چشمای همتون ببینم که
    رفتارتون عادی نیست.میتونم تردید و تو نگاهتون ببینم.
    فقط بابکه که چیزی از ناراحتیشو قایم نمیکنه.

    من خوبم هیچم نیست .گند زدم هم به زندگیم هم به دوستیم هم به همه چی.
    بیتا-رز !
    -هیچی نگو بیتا بزار حرفمو بزنم.
    -اره من احمقم. از همتون این موضوع رو قایم کردم.
    یک سال و خورده‌ای ای پیش ازدواج کردم.
    یعنی مجبور شدم بخاطر یک سری مسایل این کار رو بکنم.بعد ازدواج فکر کردم
    خوشبخت ترین آدمم.
    ولی یک ماهم نشد که زندگیم بهم ریخت.
    همه چی بخاطر ارثی بود که قرار بود بهم برسه.
    یکی از موضوع وصیت پدربزرگم خبر داشت که قراربود بعد از ازدواجم ارث زیادی بهم برسه.
    برام پاپوش درست کرد .میخواست کاری کنه که از کارن جدا شم با اون ازدواج کنم تا ارثمو صاحب بشه.
    بابک اون بلا ها رو اون سرم آورده بود.
    مجبور شدم بخاطر اینکه به کارن صدمه نزنه برگه های طلاق و امضا کنم.
    بعدشم یک کاری کرد که کارن باور کنه من با اون رابـ ـطه دارم.بخدا من تو اون موضوع تقصیری نداشتم
    ولی کارن منو مقصر میدونست .
    نمیتونستم بهش ثابت کنم که بیگناهم. مدرکی نداشتم همه چی برضدم بود.کارن باورم نکرد.
    گفت طلاقم میده . گفت نمی‌خواد باهام زندگی کنه گفت ازم متنفره .
    یک قطره اشک روی گونم ریخت.
    بیتا بهم نزدیک شد.
    دستمو آوردم جلو.
    که جلوتر نیاد.
    به بابک نگاه کردم.
    -بابک اون روز تو بیمارستان بهت دروغ گفتم .
    که بین منو کارن چیزی نبوده.ولی دروغ نگفتم که همه چی تموم شده.حالا فهمیدی چرا می‌خواستم از اونجا فرار کنم.
    اون آدم روانی دست از سرم برنمیداشت .
    جز تو کسی نبود که بهش اعتماد داشته باشم عماد همه جا آدم داشت
    وقتی تو کمکم کردی. وقتی منو فرستادی پیش بیتا فهمیدم آدمای خوبم تو این دنیا پیدا میشن.
    دلیل عوض کردن فامیلمم حالا میدونی.
    نمی‌خواستم عماد پیدام کنه.
    یک سال از پدرو مادرم فاصله گرفتم.
    تا کسی نفهمه من کجام.
    تا اینکه بهم خبر دادن عماد دستگیر شده.
    یک ماه پیش ، تا روز دادگاه نمی‌دونستم که کارن ازم جدا نشده اونجا وکیل عماد گفت که هیچ برگه ای برای طلاق به محضر نرفته.
    وقتی کارنم فهمید .که برگه ها محضری نشده و ازم طلاق نگرفته.
    گفت طلاقم نمیده.گفت باید تا آخر عمر بخاطر کاری که باهاش کردم عذاب بکشم.
    بابک من نمی‌خواستم گولتون بزنم.
    بخدا خودمم تا چند هفته پیش چیزی نمی‌دونستم.باورم کنید من دروغگو نیستم .
    من نمی‌خوام از دوستی شما ها سو استفاده کنم وقتی اینجوری باهام رفتار می‌کنید از خودم بدم میاد.
    دستام می‌لرزید.
    بابک از جاش بلند شد.
    -باشه رزیتا آروم باش ما باورت می‌کنیم.
    هستی و بیتا و ندا اشک می‌ریختن.
    -من نمی‌خواستم زندگیم اینجوری بشه.
    بخدا من کار اشتباهی نکردم.من بد نیستم.
    من نمی‌خواستم ابروتو ببرم بابک.
    نیما من کار اشتباهی نکردم.
    به هیچ کس تو این مدت نزدیک نشدم.حتی با اینکه نمی‌دونستم که کارن ازم جدا نشده بازم به هیچ مردی حتی فکرم نکردم .
    تنها گناهم این بود که عاشق کارن شدم.
    کارن باورم نکرد .ولی حداقل شما ها باورم کنید.
    نیما-میدونم تورو خدا آروم باش همه میدونیم تو کار بدی نکردی.
    بابک-بسته دیگه داره دوباره حالت بد میشه.
    بیتا اومد سمتم دستمو گرفت.
    - رز توروخدا بشین‌ رنگت پریده.
    منو سمت مبل برد.
    روی مبل نشستم.
    بابک اومد نبضمو چک کرد.
    بیتا-برو امپولشو بیار.
    -نه بابک بهم آرام بخش نزن نمی‌خوام دیگه بخوابم .
    -نمیشه ضربان قلبت نامنظم شده.
    -من خوبم .
    نیما-خوب نیستی احمق مثل مرده هاشدی.
    من حساب اون کارن لعنتی رو میرسم.
    هستی-نیما بیا اینور بهش استرس وارد نکن
    -نه نیما خواهش میکنم.من همه چیز رو بهتون گفتم چون دوستامید خواهش میکنم هیچ کس چیزی به کارن نگه.
    جون منو قسم بخور که چیزی به کارن نمیگی.نمیخوام فکر کنه دارم مظلوم نمایی میکنم یا دارم گولتون میزنم.
    -ولی..
    -نیما خواهش میکنم
    بابک-باشه کسی حرفی نمیزنه.تو فقط آروم باش.همتون فهمیدید کسی از این ماجرا حرفی نمیزنه.
    همه ساکت بودن.
    -نیما تو هم چیزی نمیگی انگار که مثل قبل کسی چیزی نمیدونه.
    نیما-باشه حرفی نمی‌زنم.
    هرچی به بابک اصرار کردم بهم آرام بخش نزنه
    قبول نکرد.
    ...................................
    امروز صبح حالم خیلی بهتر شده.
    به اصرارم قرار شده با بچه ها بریم بیرون دور بزنیم .
    بابک دیگه ازم ناراحت نیست.همش دعوام می‌کنه که بیشتر باید استراحت کنم.
    چندجا میریم بعدم برای نهار میریم یک رستوران.
    گوشیه بابک زنگ میخوره.بهش نگاهی می‌کنه از جاش بلند میشه و میره بیرون.
    رفتارش مشکوک شده.
    بابک یکم بعد برمیگرده
    -بابک چی شده داری چیزی رو قایم میکنی.
    -نه چی رو؟
    -بابک راستشو بگو.
    -راستش از پریروز که اومدی خونه خانم و آقای محتشم می‌خواستن بیان دیدنت ولی من گفتم که حالت خوب نیست .
    الآنم مهری جون بود بازم اصرار میکرد بیاد ببینتت.مثل اینکه رفته دم ویلا فهمیده ما نیستیم.
    گفته اگه حالت بده چجوری از ویلا اومدی بیرون گفت شب برای شام بریم خونشون.
    بیتا-بیخود گفته چی از جون رز میخوان.کم پسرشون گند زد .حالا برای چی دعوتش می‌کنن خونشون .اصلا بگو رز نمی‌خواد ببینتشون.
    -باز تو دخالت کردی.
    رزیتاخودش باید تصمیم بگیره.
    بعدم رفتار کارن به اونا ربطی نداره. من از پیش خودم نمیتونستم بهشون بگم که رزیتا نمیخواد ببینتشون.
    اگه خودش میخواد که نبینتشون بهشون زنگ می‌زنم میگم که نمیایم.
    همه به من نگاه میکردن.
    -نمیدونم بابک ازشون خجالت میکشم.
    بیتا-تو که کاری نکردی خجالت بکشی اون باید خجالت بکشه که اون کارا رو کرد.
    بابک-بیتا!.
    رزیتا نمی‌خوام مجبور به کاری بشی.
    خودتم میدونی برام اونقدر مهم هستی که با اینکه اونابرام قابل احتراما بگم که ما دعوتشون رو قبول نمیکنیم.
    -اون چی؟. اونم هست.
    -مهری جون می‌گفت برگشته تهران .ولی تو باید همه چی رو در نظر بگیری ‌
    کارن قابل پیش بینی نیست.مخصوصا که الان سر لج‌افتاده.من کارن رو خوب میشناسم.
    هیچکس نمیتونه کنترلش کنه مگه اینکه خودش بخواد.
    بعدم تو تا کی میخوای ازش فرا کنی .بلاخره باید باهاش روبرو بشی.
    پس بهتره همیشه آماده ی برخورد باهاش باشی.

    بابک راست می‌گفت نمیتونستم از کارن فرار کنم .تا وقتی من زنش بودم .ممکن بود هرجا باهاش برخورد داشته باشم.

    -باشه بهشون بگو میریم.
    -افرین .این رزیتا رو می‌خواستم ببینم رزیتای قوی .نه یک آدم شکننده .حالا که همه همه چیز رو می‌دونن دلیل برای ناراحتی نداری.
    تو کار اشتباهی نکردی.
    سرتو بالا بگیر واز حقت دفاع کن.
    اگه بخوای فرار کنی همه فکر می‌کنن که تو حتما کاری کردی و کارن همه چی رو راست میگه
    بهشون نگاه کردم .همه انگار راضی بودن که بریم.
    -نمیخوای بهمون نهار بدی.
    بابک-چرا اتفاقا خیلی گشنمه.
    نیما-پاشو داداش مردم از گشنگی.از صبح چیزی نخوردم.
    همه خندیدیم.
    -چیه بابا شماها اندازه ی گنجیشک غذا می‌خورید .من گشنمه.
    هستی -نیما تو یک ساعت پیش کلی چیز نخوردی.
    -نه کی گفته.
    -عجب آدمیه ها.
    بابک بلند شد رفت که غذا سفارش بده
    ............................
    ساعت حدود ۸شب بود .
    همه حاضر بودن.
    منم یک بلیز بنفش با شلوار مشکی پوشیدم.
    موهامو با کش بالای سرم جمع کردم.
    جلوشم فرق کج گذاشتم.
    نمی‌خواستم آرایش کنم ولی بیتا گفت .
    اینجوری فکر میکنن هنوز مریضی .
    نباید اصلا به روی خودت بیاری که اون شب چی شده . باید عادی رفتار کنی.
    منم آرایش کردم یک رژ بنفش کم رنگم زدم.
    بیتا کلی سر به سرم گذاشت گفت مادرشوهرت پاگشات کرده .
    بهش خندیدم ولی تو دلم آشوبی برپا بود.
    بلاخره از ویلا رفتیم بیرون.
    دم ویلاشون که رسیدیم پشیمون شده بودم.
    انگار هرچی از ظهر به خودم تلقین کرده بودم که عادی رفتار کنم دود شده بود رفته بود هوا.
    همه پیاده شدن.
    اضطراب داشتم.
    بابک-چیه رزیتا اگه نمی‌خوای بریم بگو.
    -نه بریم .بلاخره چی.
    -باشه ولی هر موقع حس کردی نمی‌خوای اونجا باشی بهم بگو برگردیم.
    -باشه.
    رفتیم تو.
    مهری جون اومده جلوی در استقبالمون.
    تا منو دید اومد سمتم بغلم کرد.
    -سلام عزیزم خیلی نگرانت بودم.
    چشمام از تعجب درشت شده بود.
    به بیتا نگاه کردم.
    لبخند موزیانه ای زد.
    مهری جون ازم فاصله گرفت.
    -بفرمایید . بفرمایید خوش اومدید.
    رفتیم تو.
    ما رو سمت مبلا راهنمایی کرد.
    آقای محتشم سمتمون اومد با مردا دست داد.
    ازش خجالت می‌کشیدم.
    آروم بهش سلام کردم.
    -سلام دخترم خوبی.
    -ممنون.
    فکر نمی‌کردم هنوز باهام خوب رفتار کنه.
    ولی انگار از قبلم باهام صمیمی تر شده بود.
    سمت کیارش رفتم.
    -سلام.
    -سلام خوبی.
    -اره .ممنون
    -رفتم سرجام نشستم.
    کتی از پله ها اومد پایین.
    باسرعت به طرفم اومد جوری که انگار بقیه نیستن.
    پرید بغلم.
    -وای سلام خوبی رزیتا جون.
    خیلی نگرانت بودم ولی مامان نمیزاشت.بیام ببینمت.
    ازم جدا شد ولی دستمو گرفته بود
    به مامان گفتم، کارن خیلی مارمولکه که همچین تیکه ای تور کرده صداشو در نیاورده.
    آقای محتشم-کتایون!
    کتایون از صدای پدرش دستمو ول کرد.یکم رفت عقب.
    -ببخشید رزیتا جون.
    مهری جون-ببخش عزیزم کتی هنوز بزرگ نشده
    اگه چیزی میگه به دل نگیر.
    -اشکالی نداره.
    سرمو چرخوندم کیارش داشت لبخند میزد.
    سرجام نشستم.
    یکم جو عادی تر شده بود.
    همه حرف میزدن.مهری جون همش بهم می‌رسید و تعارف میکرد که میوه بخورم.
    یکم گذشت شامو آوردن.
    بعد شام دوباره همه باهام حرف می‌زدن.
    بیتا کنارم نشسته بود.
    همش لبخند میزد.سرمو بهش نزدیک کردم.
    -چته چرا همش میخندی.
    -خدایش خوب بهت میرسن .
    مهری جون برات سنگ تموم گذاشته.
    -ساکت باش دیونه اینقدر لبخند نزن.
    -مادر شوهر تا حالا به این خوبی دیده بودی.خدا شانس بده.
    -خفه شو بیتا .
    -باشه بابا عروس بداخلاق‌.
    خندیدم.
    همون موقع در باز شد.
    به طرف در نگاه کردم.
    قلبم به تپش افتاد.دستم یخ کرد.
    دسته‌ی مبلو فشار دادم.
    بیتا دستمو گرفت.
    -رز قوی باش.
    مهری جون از جاش بلند شد.
    سمت در رفت.
    همه ساکت شده بودن به طرف در نگاه میکردن
    کارن اومد تو.قیافش داغون بود.
    تا حالا اینجوری ندیده بودمش.
    ته ریش داشت.بلیزش چروک بود.
    -خوش میگذره بهتون.مراسم جدیده من خبر ندارم.نکنه ادامه ی مراسم خواستگاریه.
    آقای محتشم-کارن!
    -به به محتشم بزرگ به جمع اینا پیوسته آره.
    -کارن مواظب رفتارت باش.اینجا خونه‌ی منه.
    -بله یادم نبود ببخشید بدون دعوت اومدم.
    مهری جون دست کارن رو گرفت که یک سمت دیگه ببرتش.
    -عزیزم بیا تازه از راه رسیدی.بریم
    یکم استراحت کن
    -نه.می‌خوام تو این مهمونی شرکت کنم.
    هرچند که محتشم بزرگ دعوتم نکرده.
    خوب عروس خانم چطوره.
    یکم اومد سمتم.خودمو به مبل فشار دادم
    بابک از جاش بلند شد.
    -کارن کاری بهش نداشته باش.
    کارن برگشت سمت بابک.
    -تو هم بابک .تو هم طرفدار این شدی.
    من نمیدونم این چی داره همه طرفدارش میشن.
    منم با همین قیافش گول زد.
    شماها هنوزخوب نشناختینش .
    نیما-اگه گول خوردی چرا طلاقش نمیدی هان.
    چرا دست از سرش برنمیداری.
    کارن سمت نیما رفت .
    -به تو چه . تو چکاره ای که به من میگی چکار کنم.زنمه نمی‌خوام طلاقش بدم به کسی ربطی نداره.
    آقای محتشم-کارن بسته دیگه این کارا از تو بعیده.
    کارن رفت سمت پدرش.
    -چرا بعیده .مگه چکار کردم نمی‌خوام زنمو طلاق بدم زوره.
    -وقتی نمی‌خواد باهات زندگی کنه باید طلاقش بدی.اصلا مگه تو نامزد نداری‌.دیگه چی میگی.
    -خوب امارمو داری آقای محتشم.ولی باید برای اطلاعتون بگم که نامزدم مشکلی با اینکه زن دارم نداره.
    کیارش-کارن دیونه شدی .این مسخره بازی رو تموم کن .-وای آقای داماد هم حرف زد.راستی مگه خودت قراربود با نگین ازدواج کنی.
    چی شده نظر ت عوض شد.
    از نگین خوشگل تر دیدی نظرت عوض شد.
    -خفه شو کارن خجالت بکش. واقعامتاسفم برات .
    از جام بلند شدم.
    سمت مانتوم رفتم.
    -عروس خانم جایی تشریف میبرن هنوز مجلس تموم نشده.
    بهش اهمیت ندادم مانتوم رو برداشتم.
    -گفتم گجا؟.هنوز تکلیفت روشن نشده.
    برگشتم سمتش.
    اومدم روبروش واستادم.
    -همه رو محکوم می‌کنی بعد فکر می‌کنی خودت بی‌گناهی.تکلیفمو تو روشن نمیکنی خودم روشن میکنم.
    جلوی خانوادت و دوستات وایمیستی که چی . میخوای چی رو ثابت کنی.که من آدم بده هستم تو درحقت ظلم شده.
    یادته گفتی هر بلایی که سرم اومده حقم بوده.
    تو این مدت همش خودمو سرزنش میکردم . فکر میکردم که چکار کردم که تو این حرفو بهم زدی.
    الان که خوب فکر کنم می‌بینم
    راست میگفتی.
    آدما چوب رفتارشون رو میخورن.
    منم اگه اتفاقی برام افتاده بخاطر سادگیم بود بخاطر سکوتم بود.
    تو هم برو فکر کن ببین چکار کردی که زندگیت
    اینجوریه.بجای اینکه دیگران رو محکوم کنی.
    من ازت جدا میشم کارن محتشم.
    چون هیچ دلیلی برای زندگی با آدمی مثل تو ندارم
    چشماتو روی همه چیز بستی و فقط تو لجن‌زاری که برای خودت درست کردی فرو رفتی.
    ازت جدا میشم چون تو لیاقت دوست داشتن و دوست داشته شدن رو نداری.
    ازت جدا میشم چون قلبت اونقدر سیاه شده که هیچ کس نمیتونه کمکت کنه.
    فقط میدونی از چی ناراحتم .
    از اینکه یک روزی فکر میکردم تنها مرد روی زمین تویی و دوستت داشتم.
    ولی تو با یک اتفاق کوچیک خودتو نشون دادی .
    فکر میکردم میتونم با عشق خودم نفرت توی قلبتو پاک کنم ولی عشقم اونقدر محکم نبود که بتونه نفرتت رو از بین ببره .ریشه ی نفرتت اینقدر بزرگ بود که از بین نرفت و همیشه
    گوشه ی قلبت موند.
    برات متاسفم که همه چیزو همه کس رو فدای نفرت قلبت کردی.
    حالا بهتره بری و فکر کنی ببینی این همه نفرت ارزشش رو داشته که همه چیز رو بخاطرش ازدست بدی.
    کارن نگاهی با تمسخر بهم کرد.
    -سخنرانی قشنگی بود. ولی من طلاقت نمی‌دم.
    نمیزارم راحت زندگی کنی.
    -باشه نده برام مهم نیست.ولی من تلاش خودمو میکنم.
    من چیزی رو ازدست نمی‌دم.
    چون من همه چیز دارم خانواده ودوستای خوب همه چی .اونی که هیچی نداره تویی
    اونی همیشه تنهاست تویی.
    مانتوم پوشیدم .
    -مهری جون ،اقای محتشم ازتون بخاطر امشب ممنونم.
    ببخشید اگه کاری کردم که باعث نارحتیتون شده.
    آقا کیارش شماهم منو ببخشید که بخاطر من
    بهتون توهین شد.
    با اجازتون.
    خدا حافظ ‌.
    از اونجا رفتم بیرون.
    دم در واستادم تا بقیه بیان .
    حس خوبی داشتم از اینکه حرفامو به کارن زده بودم خوشحال بودم.
    به ماشین بابک تکیه دادم تا بیاد.
    چشمم به دریا خورد.هنوز بقیه نیومده بودن بیرون.
    سمت دریا رفتم
    چقدر تاریک بود یک لحظه ترسیدم.
    برگشتم که برم سمت ماشین که دیدم یک نفر داشت میومد سمتم .
    طرفش رفتم حتما یا نیما بود با بابک.
    بهش نزدیک شدم.
    بخاطر تاریکی خوب صورتش رو نمی‌دیدم.
    جلوتر رفتم
    کارن بود.
    یک قدم رفتم عقب.
    سرعتشو بیشتر کرد.
    منم برگشتم دویدم.
    با بیشترین سرعت میدویدم.
    نفسم بالا نمیومد.خودمو لعنت کردم که از ماشین اومدم سمت دریا.
    هیچ جا رو نمی‌دیدم فقط میدویدم.
    یک دفعه از پشت شالمو کشید.
    افتادم رو زمین.
    بالا سرم واستاده بود اونم نفس نفس می‌زد.
    بهم خیره شده بود.
    نگاش یک جوری بود.یک دفعه
    بازوم رو گرفت.از روی زمین بلندم کرد.
    -کجا عزیزم.
    -ولم کن.
    -اخ آخ تنهاشدی ترسیدی.دوستات کجان که طرفداریتو بکنن.
    -ولم کن لعنتی.
    -میخوای ازم طلاق بگیری آره.
    -ولم کن دیونه بزار برم
    -کجا بری آدم جز خونه ی شوهرش مگه جای دیگه ای هم میره.
    ازش ترسیده بودم.لگدی به پاش زد بازوم رو یک لحظه ول کرد.
    بازم دویدم.
    از دور چند نفر رو دیدم.
    سمتشون رفتم.
    بابک ونیما و امیر بودن.
    بابک منو دید اومد سمتم.
    بهشون رسیدم
    -کجا بودی چی شده‌؟!
    نفس نفس میزدم دستمو روی قلبم گذاشتم.
    به اطراف نگاه کردم کارن نبود.
    -بهت گفتم از چی فرار می‌کردی.
    -هیچی سگ دنبالم کرده بود.
    نیما-سگ!
    -اره .
    -کو کجاست پس.
    -نمیدونم .
    -بابک اینجا چکار میکردی. شالت کو؟
    -اومدم یکم لب دریا سگ دنبالم کرد دویدم نفهمیدم کدوم طرفی میرم.
    بابک-دختره ی احمق بزنم تو سرت این وقت شب تنها اومدی لب دریا خل شدی.
    اگه یکی مزاحمت میشد چی؟!
    (خبر نداشتن کارن اومده بود دنبالم).
    -بیا بریم بقیه نگرانت شدن.
    دنبالشون رفتم.
    بازم به اطرافم نگاه کردم کارن نبود.
    ..............................
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا