کامل شده رمان ازدواج بهتر است یا ثروت|جناب سرهنگ کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما چکامه و شایگان به هم میرسن یا نه؟؟!!

  • بله

    رای: 11 55.0%
  • خیر

    رای: 2 10.0%
  • به هم میرسن ولی جدا میشن

    رای: 8 40.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

The unborn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/15
ارسالی ها
7,006
امتیاز واکنش
49,906
امتیاز
1,221
محل سکونت
سومین سیاره خورشیدی!
خودم رو انداختم روی تخت و موهام رو بهم ریختم. صدای امیر عین مورچه رو مخم راه رفت:
امیر: حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
- یعنی چی که می‌خوام چی‌کار کنم؟
امیر: منظورم اینه که می‌خوای اون سه دونگ شرکت رو ازش بگیری؟
با قاطعیت گفتم:
- آره، می‌گیرم.
امیر: می‌گیری؟
- شایدم نگیرم.
امیر: یعنی چی شایگان؟ تکلیف من رو معلوم کن. می‌گیری یا نه؟
- نه.
از روی تخت پایین پریدم و وارد تراس شدم. سیگارم رو روشن کردم و به لبم نزدیکش کردم.
امیر: پس می‌خوای چی‌کار کنی؟
- هیچ کار، مگه باید کاری بکنم؟
امیر: من تو رو خوب می‌شناسم شایگان. سرِ من رو نمی‌تونی بکنی تو کیسه. یالا بگو ببینم چه فکری توی سرت داری که داری از من پنهونش می‌کنی؟
- زیادی داری فضولی می‌کنی امیر. شب خوش، خداحافظ.
ناامید گفت:
امیر: باشه. فردا می‌بینمت، خداحافظ.
می‌خوای چی‌کار کنی شایگان؟ خب معلومه که می‌خوام چی‌کار کنم. سه دونگ شرکت رو ازش می‌گیرم ولی یه جورِ دیگه. یعنی چی شایگان؟ اصن خودت فهمیدی چی گفتی؟ اه اصن ولش کن. اگه حرفم رو بزنم ناراحت نمی‌شه؟ خب بشه، به من چه. من حرفم رو می‌زنم، می‌خواد ناراحت بشه، می‌خواد بپره بغلم ماچم کنه. اون دیگه مشکل خودشه. سرم رو به شدت تکون دادم و سیگارم رو روی زمین انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (چکامه)
    هه، چی فکر می‌کردم، چی شد! همینم مونده بود از این پسرۀ قرتی ببازم. لعنتی. دستم روی دستگیره بود که کسی در زد و بعدش وارد شد. شایگان بود. توی چشماش زل زدم:
    - اومدی دنبال حقت مگه نه؟ نترس. همین الان داشتم می‌رفتم سه دونگ شرکت رو به نامت بزنم. به حقت می‌رسی جناب سلطانی.
    خواستم از کنارش رد بشم که با دستش جلوم رو گرفت. گفتم:
    - بذار برم. مگه حقت رو نمی‌خوای؟
    شایگان: باهات حرف داشتم.
    - چه حرفی؟
    شایگان: این جا نمی‌شه گفت.
    - ولی من می‌خوام همین جا بشنوم.
    شایگان: ولی من نمی‌تونم این جا بگم.
    دست از لجبازی برداشتم:
    - پس بریم کجا؟
    شایگان: کافی شاپ گل سرخ. همین نزدیکیاست.
    - باشه، می‌دونم کجارو می‌گی. من با ماشین خودم میام.
    شونه به شونه هم از شرکت رفتیم بیرون. تعجبِ بقیه، نیشخند مسخره ای رو روی لبم آورد. مهم نیست. سوار ماشین که شدم با چکاوک تماس گرفتم.
    چکاوک: الو؟ بنال چکامه.
    - علیک سلام بیکار،کجایی؟
    چکاوک: اتفاقا الان بیکار نیستم، دارم TV می‌بینم.
    - پس سرت حسابی شلوغه. خیله خب، باشه. مزاحمت نمی‌شم خانوم سخت کوش؛ فقط زنگ زدم بگم منتظر من نباشید، ناهارتون رو بخورید. من امروز یکم دیرتر میام. خداحافظ.
    ماشین رو روشن کردم.
    من و تو و یه خونه تو منِ دیوونه
    یه عالم روزای عاشقونه
    یه قدم و دو قدم کنار تو اومدم
    چشای تو مثه آسمونه
    بدون تو دل من،یه دلِ پریشونه
    یه نفس و دو نفس بین ماها فاصله ست
    با تو عاشقی همیشه ساده ست
    کی میتونه یه ذره دلِ تو رو ببره؟
    غم و غصه دیگه با ما قهره
    دلِ ما عاشق ترین،عاشقای این شهره
    تک تک لحظه ها وقتی تو با منی
    مثه خاطرۀ بچگیمه
    زل میزنم به تو هر کاری میکنم
    بدون اینا واسه سادگیمه
    اینا همش دلیلی واسه عاشقیمه
    (خاطرۀ بچگی از پازل باند)
    جلوی کافی شاپ ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم. عینک آفتابیم رو بالای سرم قرار دادم و وارد کافی شاپ شدم. شایگان پشت میزِ دو نفره ای نشسته بود به من نگاه می‌کرد. البته فکر کنم. روبه روش نشستم و گفتم:
    - خب چی‌کار داشتی که منو تا این‌جا کشوندی؟زود باش بگو، کار دارم. می‌خوام برم.
    با آرامش گفت:
    شایگان: من اون سه دونگ شرکت رو نمی‌خوام.
    تعجب کردم:
    - چی؟ یعنی ازش گذشتی؟ از شما بعیده جناب سلطانی.
    شایگان: ولی عوضش یه چیز دیگه می‌خوام.
    مشکوک نگاهش کردم:
    - چی هست؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    شایگان: می‌خوام باهام ازدواج کنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    از خدا پنهون نیست، از شما چه پنهون؟ خیلی شوکه شدم. با صدای ضعیفی که خودم به زور شنیدم، پرسیدم:
    - چرا من؟
    با بی‌خیالی جواب داد:
    شایگان: خب تو، توی دسترس بودی، واسه همین گفتم که...
    عصبی شدم:
    - شما بهتره بری یه دخترِ دیگه رو پیدا کنی جناب سلطانی.
    از جام بلند شدم و خواستم برم که داد زد:
    شایگان؛ بشین.
    به اطرافم نگاه کردم. همه داشتن به ما نگاه می‌کردن. نشستم و بهش خیره شدم تا حرفش رو بزنه.
    شایگان: فکر نکن من این قدر عاجز شدم که بخوام زنی مثل تو رو همدم خودم بکنم.
    - نه که من واقعا به شما نیاز دارم. شما اصلا اونی که من می‌خوام نیستی.
    اومد جلوتر و تهدید وار گفت:
    شایگان: خوب گوشات رو باز کن ببین چی می‌گم دخترجون. فکر نکن منم از چش و چال تو خوشم اومده و عاشق سـ*ـینه چاکتم؛ نخیر سرکار خانوم! اشتباه به عرضتون رسوندن. پدر و مادرِ من دو-سه ساله که گیرسه پیچ دادن که باید زن بگیری. من در جریان رفتار پدر و مادرِ شما هستم؛ پس بهتره که با یه تیر دو نشون بزنیم.
    پوزخندی روی لبم جا خوش کرد:
    - من حاضرم همۀ شرکتو دو دستی تقدیم جنابعالی کنم و برم بشینم گوشه خونه و سبزی پاک کنم اما بهتون جواب مثبت ندم.
    دوباره اومد نزدیک، نزدیک و نزدیک تر، به قدری که بینی هامون با هم فاصله میلیمتری داشتن.گفت:
    شایگان: عه؟ این طوریه؟ ببین خانوم شریفی، بذار خیالت رو راحت کنم. این ازدواج فقط برای چند ماهه. من فقط می‌خوام به پدر و مادرم ثابت کنم که هیچ دختری لیاقتِ من رو نداره. بعد از چند ماه هم طلاقت می‌دم که بری سراغ زندگیت.
    از خودخواهیش به فغان اومدم. از پشت دندونام غریدم:
    - واقعا برات متاسفم که به خاطر خودت، می‌خوای یکی دیگه رو بدبخت کنی.
    شایگان: دور برندار دختر، تو که مجانی این کارو انجام نمی‌دی. مهریه، باغ مادربزرگ مرحومم که بهم ارث رسیده هست. کمه؟ اونم فقط برای چند ماه. خوبه، نه؟ جنابعالی می‌خواستی سه دونگ شرکت بزنی به نامِ من ولی حالا داری چند برابر می‌زنی به جیب.
    سکوت کرده بودم. باید قبول می‌کردم یا نه؟ وای فکرشو بکن، چکامه نونت تو روغنه ها. لعنتی به فکرِ اون مهر مطلقه ای هم که می‌خوره به پیشونیت باش. مطمئن بودم چشام داره برق می‌زنه. صدای شایگان ریشه افکارم رو پاره کرد:
    شایگان: خب، چطوره؟
    به چشمای عسلیش نگاه می‌کردم و به میز با انگشت اشاره‌ام ضربه می‌زدم. چه جوابی باید بهش می‌دادم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    جواب مثبت یا منفی؟ فکر همه جاش رو کردی چکامه؟ آینده؟ فکر حرفایی که پشتت درمیارن رو کردی؟ فقط به خاطرِ پول، فقط برای چند ماه، می‌خوای زندگیت رو لکه دار کنی؟ چشام رو بستم. یه دفعه ای از جام بلند شدم و گفتم:
    - من باید برم. یکم بهم مهلت بده. یک هفته دیگه جوابت رو می‌دم.
    شایگان: باشه، منتظر جواب مثبتت هستم چون در غیر این صورت اگه به من جواب منفی بدی...
    گوشیش رو بهم نشون داد و ادامه داد:
    کلِ شرکتت رو به من بدهکاری.
    عصبی و خشن بهش نگاه کردم و با سرعت هر چه تمام تر از اون مکانِ نفس گیر زدم بیرون
    سوار ماشین شدم و راه افتادم. الکی برای خودم تو خیابونا پرسه می‌زدم. خدایا چی‌کار کنم؟ لااقل تو کمکم کن، لااقل تو مثل بقیه از پشت بهم خنجر نزن و همراهم باش. از یه طرف اگه جواب مثبت بدم خودم به فلاکت می‌افتم، از یه طرف دیگه هم اگه جواب منفی بدم، بازم باید نصیحت های پدر و مادرم رو تحمل کنم. اصن مگه می‌تونی بهش جواب منفی بدی؟ کمتر خوابِ قشنگ ببین چکامه. صدات رو ضبط کرده احمق. فقط جواب مثبت باید می دادم. نزدیک ساعتِ سه عصر بود که رسیدم خونه. بدون این که سلام کنم، راه افتادم سمت پله ها. صدای مامان من رو روی پله ها نگه داشت:
    مامان: سلام دخترم. خسته نباشی. ناهارت رو...
    پریدم وسط حرفش:
    - نمی‌خورم مامان.
    مامان: ولی آخه دخترم...
    داد زدم:
    - گفتم که، نمی‌خورم.
    رفتم توی اتاقمو درو محکم بستم. صدای آهنگی که گذاشته بودم به کارام ریتم می‌داد. لباسام رو عوض کردم. خودم رو از عقب روی تخت انداختم. دستام رو گذاشتم زیرِ سرم و به سقف خیره شدم. سقفی که کاملا برعکسِ زندگیِ من، سفیدِ سفیده. متنفرم از این که بخوام واسۀ بقیه نقش بازی کنم. یه پردۀ نمایشِ بزرگ، دو بازیگر حرفه ای که نقش دو عاشق رو مثل فیلم های هندی برای بیننده ها اجرا می‌کنن. نه...من بهش جواب منفی می‌دم...حالا هرچی هم که می‌خواد بشه. من حاضر نیستم خودم رو بدبخت کنم. بدبخت کنی؟ کلی بهت پول می‌ده.چرا بدبخت بشی؟ پول، پول، پول! همه جا پول، همیشه پول! لعنتی. هر چی می‌کشم از همین پولا می‌کشم. ازش بِبَرَم باید بهم پول بده، ازش ببازم باید بهش پول بدم. زنش بشم باید بهم پول بده. زنش نشم باید شرکتی رو بهش بدم که به خاطرش خودم رو به آب و آتیش زدم. دِ اگه همه چی پول نیست، چرا من به این فلاکت افتادم؟ چرا هرجا می‌رم فقط پول می‌بینم؟ با مشت محکم زدم به پیشونیم. فقط یک هفته وقت داری نکبت. همۀ این یک هفته رو می‌خوای با این اراجیف صرف کنی؟ روی تخت جا به جا شدم و سرم رو گذاشتم روی بالشت و چشمام رو بستم.

    ***
    چشمام رو با دستم مالیدم. تف تو این شانس. هوا تاریک شده بود. بی‌خیال، ادامۀ خوابم رو عشق است. چشمام رو بستم. داشتم چرت می‌زدم که صدای فریادی بلند شد:
    چکاوک: چکامه؟
    نمی‌دونم چی شد که با مخ افتادم زمین. دراز به دراز روی زمین با چشای خواب آلود و حافظۀ هنگ افتاده بودم و به چکاوک که حالا از شدت خنده تو خودش جمع شده بود، نگاه می‌کردم. سریع از جام بلند شدم و فریاد زنان افتادم دنبالش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (شایگان)
    بعد از رفتن چکامه، به درِ کافی شاپ خیره شدم. به این فکر کردم که کار درستی کردم؟ خب معلومه که کار درستی نکردم. عشق در قبال پول؟ مهریه و باغ مادربزرگم رو بهش بدم که فقط برای چند ماه من رو الکی دوست داشته باشه؟ به چه قیمتی؟ به قیمت شادی های پدرم سرِ سفرۀ عقد یا به قیمت دلِ شکستۀ مادرم وقتی حکمِ طلاق صادر می‌شه. یه قهوه سفارش دادم. دستام رو دورِ فنجان قهوه حلقه کردم. گرماش بدجور آرومم کرد. بعد از خوردن قهوه، پول رو حساب کردم و سریع زدم بیرون. راه افتادم سمتِ خونه و به امیر هم زنگیدم که خودش رو سریع برسونه به من. وقتی رفتم تو خونه، دیدم امیر راحت نشسته روی مبل و داره تی وی می‌بینه. گفتم:
    - بد نگذره!
    امیز: نه، داره خوش می‌گذره. جای صاحب خونه خالی.
    اولین چیزی که دستم اومد، پرت کردم سمتش:
    - ببند امیر.
    با خنده گفت:
    امیر: به جای این چیز میز پرت کردنا، بشین که فیلم داره به جاهای حساسش نزدیک می‌شه. بشین بشین.
    کنترل رو برداشتم و TV رو خاموش کردم و خودم رو روی مبل انداختم. صدای اعتراضش بلند شد:
    امیر: عه، شایگان!
    همون طور که چشکام بسته بود، جوابش رو دادم:
    - شایگان و ...
    پرید وسط حرفم:
    امیر: تو من رو کشیدی این جا که سیر فحشم کنی؟
    سرم رو به طرفین به معنای «نه» تکون دادم که ادامه داد:
    امیر: پس می‌شه بفرمایید چی‌ شده؟
    از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم. دوباره گفت:
    امیر: دارم بهت می‌گم چه مرگته؟ احتمالا دارم عربی حرف می‌زنم؟
    برگشتم سمتش:
    - از چکامه خواستگاری کردم.
    امیر: خب کردی که کردی!
    یه دفعه ای خشکش زد و بعد از چند ثانیه ادامه داد:
    امبر: وایستا ببینم! یه بار دیگه بگو چی کار کردی؟
    منم مثل طوطی ها، دوباره تکرار کردم:
    - از چکامه خواستگاری کردم.
    زد زیر خنده،. حالا نخند، کی بخند. بدون این که ذره ای به خنده های امیر اهمیت بدم، وارد اتاقم شدم. بعد از چند ثانیه اونم اومد توی اتاق و با صدایی که هنوز رگه های خنده توش بود، گفت:
    امیر: می‌شه یه بار دیگه بگی چی‌کار کردی؟
    دوباره زد زیر خنده که البته با یه نگاهِ عصبیِ من، حسابِ کار دستش اومد و ترجیح داد روی سایلنت باشه. لیوان مخصوص رو پر از نوشیدنی کردم و یک جا سر کشیدم. امیر گفت:
    امیر: خیلی خوب، خلافِ شرع که نکردی.
    سریع برگشتم سمتش:
    - ازش خواستگاری کردم و ازش خواستم برای چند ماه زنم بشه. منم در قبال این چند ماه کلی پول بهش بدم؛ اونم فقط برای این که از دست غرغرای مامان و بابام خلاص بشم. بعدش هم طلاقش بدم و بره سر زندگیش. رسما ازش خواستم لگد بزنه به زندگیش؛ می‌فهمی؟
    امیر تعجب کرده بود. بهش حق می‌دادم. دوباره لیوانم رو پر کردم و جرعه جرعه خوردم. نمی‌دونم چقدر به آسمون خیره شده بودم که وقتی به خودم اومده بودم، نه آسمون روشن بود نه امیر توی خونه بود. دستی تو هوا برای خودم تکون دادم و از اتاق رفتم بیرون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (چکامه)
    صدای مامان که هی اصرار می‌کرد شام بخورم، اعصابم رو بهم ریخته بود.
    مامان: دخترم، پاشو بیا شامت رو بخور. دِ تو، توی این دو-سه روز چت شده که نه غذای درست و حسابی می‌خوری، نه می‌ری سرِکار، نه از این بی صاحاب میای بیرون؟
    در زد و ادامه داد:
    مامان: یه لحظه این درِ کوفتی رو باز کن.
    از زیر پتو داد زدم:
    - مامان خودت می‌دونی که نه درو باز می‌کنم، نه شام می‌خورم. پس الکی خودت رو خسته نکن.
    بعد از چند دقیقه دوباره صدای در زدن بلند شد. داد زدم:
    - مامان گفتم که شام نمی‌خورم.
    چکاوک: منم چکاوک. باز کن، باهات کار دارم.
    درو که باز کردم، چکاوک رو سینی به دست دیدم. گفتم:
    - شام نمی‌خورم، اینم صدبار.
    خواستم در رو ببندم که شونه هاش رو تکون داد و گفت:
    چکاوک: غذا بهونه بود، باهات حرف داشتم.
    با اشارۀ من، اومد توی اتاق و سینی رو گذاشت روی میز کامپیوتر. دراز کشید روی تخت و با نیشِ باز بهم زل زد.گفتم:
    - راحتی؟
    یکم روی تخت جا به جا شد و گفت:
    چکاوک: آره، خیلی.
    نشستم روی تخت:
    - خب، بگو ببینم چی‌کارم داشتی؟
    چکاوک: تو چه مرگته که چند روزه کپیدی تو این اتاق و بیرون هم نمیای؟ اون کارمند های بیچاره‌ات رو هم توی شرکت ول کردی به امان خدا.
    - تو دیگه نمی‌خواد من رو نصیحت کنی.
    سرم رو انداختم پایین و با عصبانیت لبم رو گزیدم.
    چکاوک: چکامه، من نخواستم تو رو نصیحت کنم. اصلا تو فاز نصیحت و اینا نیستم.
    عصبی بهش زل زدم:
    - پس این حرف ها چیه که داری واسه من تفت می‌دی؟
    محکم زد به بازوم:
    چکاوک: باز زدی تو مایه های هیتلرها.
    - یک راست برو سر اصل مطلب. چی از جونم می‌خوای؟
    چکاوک: می‌خوام بدونم چی شده که این‌ قدر پکری؟ کم حرف شدی. غذای درست و درمونم که نمی‌خوری. همش تو اتاقتی. سرکار نمی‌ری. دیگه نشاطِ قبلی رو نداری. چرا؟
    - من هیچیم نیست چکاوک، خوبم.
    چکاوک: آره ارواحِ عمت. از چی داری فرار می‌کنی؟ چی شده که حتی ما هم برات غریبه شدیم؟
    روی حرفم سماجت کردم:
    - گفتم که من حالم خوبه، عالی‌ام. بهتر از این نمی‌شم.
    چکاوک: اگه حالت خوب بود که این قدر گوشه گیر نبودی. راستش رو بگو. چی شده؟
    - چند بار گفتم، بازم می‌گم. من چیزیم نیست.
    محکم زد بهم، اون قدر محکم که می‌خواستم از روی تخت بیفتم.گفت:
    چکاوک: چکامه، خودت خوب می‌دونی که چقدر لجباز و یک دنده و تخسم. خدا شاهده اگه تو بهم نگی چت شده ها، می‌رم از همۀ شهر اعتراف می‌گیرم ببینم تو چرا این قدر ناراحتی.
    بی حوصله توی چشای مشکیِ شیشه ایش نگاه کردم و با گفتن «باشه برات می‌گم.»، سفرۀ دلم رو باز کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    حالا من یه روز حالم خوش نبود. اگه گذاشتن تو لاکِ خودم باشم؟ هی پاشو برو ویلایِ شمال، پاشو برو ویلایِ شمال. خب که چی بشه؟ معجزه بشه یه دفعه ای حالم از این رو به اون رو بشه؟
    همش تقصر خودمه. ای کاش اون حرف رو نمی‌زدم که الان بخوام به خاطر یه شرکت، این جوری توی باتلاق گیر کنم. بی‌خیالِ همه چی، بزن بریم تو فازِ رقـ*ـص. سرعت ماشین رو زیاد کردم و یه آهنگ آوردم. جیغ می‌زدم. همه چی یادم رفته بود. فقط من و یه آهنگ و سرعت و ماشین و جاده بودیم. آروم به بدنم موج می‌دادم و با آهنگ همخونی می‌کردم. بعد از یک ساعت، بالاخره رسیدم به ویلا. این ویلا رو چند سال پیش، پدرم به همراه یکی از دوستاش شریکی خریده ولی کدوم دوستش؟ نمی‌دونم. ماشینم که یه هیوندا بود رو توی حیاطِ بزرگ ویلا پارک کردم و بعد از برداشتنِ چمدونم رفتم تو. سریع از پله ها رفتم بالا و بعد از عوض کردن لباسام، از اتاق اومدم بیرون و یک راست رفتم توی آشپزخونه که با یخچالِ خالی از سَکَنه مواجه شدم! به ساعتم نگاه کردم. پنج عصر بود. هنوز که تا شام خیلی مونده. الان پاشم برم دریا، موقع شام هم سفارش می‌دم بیارن. فردا صبح هم یه غلطی می‌کنم دیگه. هنوز بیست دقیقه نشده بود که لبِ ساحل بودم. روی یه تخته سنگ نشستم و به دریا خیره شدم؛ به دریایی که مثل خودم بود. بعضی وقتا طوفانی و بعضی مواقع هم آروم! قدم زنان راه افتادم سمت دریا. شروع کردم به آهنگ خوندن.
    عزیزم داره می‌ره
    تو چشام داره بارون می‌گیره
    یه قطره اشکِ روی گونه هام
    نزار این اشک بمیره
    دلم دل به تو داده
    آخه دردِ دلم با تو زیاده
    منو جا نذار توی حسرتِ
    یه دلخوشیۀ ساده

    بی احساس تو چی می‌فهمی از حال من؟
    چی می‌دونی تو خیالِ من
    چی گذشته تو این روزا
    بی احساس،تو چی می‌فهمی از حال من؟
    چی میدونی تو خیالِ من
    چی گذشته تو این روزا
    (بی احساس از امین رستمی)
    اشکام رو با ظرافت پاک کردم و به اطرافم نگاهی انداختم. آب تا جای زانوهام می‌رسید. موبایلم رو درآوردم و یه عکسِ سلفی از خودم و دریا گرفتم. با شلوارِ خیس به سمت ویلا رفتم. این ماشینِ کیه دیگه؟ مشکوک و با ترس رفتم تو که...خشکم زد. این این جا چی‌کار می‌کنه؟
    - تو؟
    شایگان: تو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (شایگان)
    معلوم نیست این ماشین کیه؟ خیلی آشناست. حوصلۀ فکر کردن نداشتم، بنابراین ترجیح دادم برم تو. رفتم بالا و همه وسایلام رو گذاشتم توی اتاق اولی. اومدم پایین و نشستم پایِ TV.
    با بلند شدن صدای قارو قور شکمم، دست از بالا پایین کردن شبکه های ماهواره کشیدم و وارد آشپزخونه شدم. با یه نگاه، همۀ آشپزخونه رو از نظر گذروندم و در یخچال رو باز کردم. ای بابا! اینم که خالیه. با یه فوش ناموسی به هر چی یخچاله، رفتم سمت در ولی با دیدن قامت یک زن، سر جام ایستادم. نمی‌دونستم اخم کنم، تعجب کنم یا بخندم ؟
    چکامه: تو؟
    - تو؟
    دست به سـ*ـینه نشستم روی دستۀ مبل و گفتم:
    تو این جا چی‌کار می‌کنی ؟
    اونم دست به سـ*ـینه جوابم رو داد:
    چکامه: خودت این جا چی‌کار می‌کنی؟
    - خب این جا ویلایِ منه.
    چکامه: این جا ویلایِ بنده هم هست.
    - می‌شه بفرمایید اگه این جا ویلایِ شماست، بنده این جا چه غلطی می‌کنم؟
    چکامه: نمی‌دونم. شاید بی کَس بودی. بی‌خانمان. آخی، دلم سوخت!
    عصبی از جام بلند شدم و به سمتش یورش بردم. بهش چسبیدم و چونش رو محکم گرفتم تو دستم که گفت:
    چکامه: آخ آخ! چته روانی؟ ولم کن، داغونم کردی.
    غریدم:
    - ببین دخترخانوم! این جا ویلایِ منه و منم هر وقت که دلم بخواد، میام این جا. حالیته؟
    هولم داد.چون انتظارشو نداشتم به عقب پرت شدم.
    _بزار منم خوب روشنت کنم آقا پسر. این جارو پدرِ من چند سال پیش با یکی از دوستاش شریکی خریده، پس این جا ویلایِ منه نه جنابعالی. نمی‌دونم شما از کدوم گورستونی تشریف آوردی و هنوز نیومده خودت رو صاحب این ویلا می‌دونی. پس تا وقتی که اوضاع بدتر از این نشده و اون رویِ سگِ من بالا نیومده، بزن به چاک که اصلا اعصاب مصاب درست و حسابی ندارم.
    با خیالی آسوده، لَم دادم روی مبل:
    - این ویلا مال هردوی ماست. این ویلا رو پدرامون که دوست همدیگه هستن، باهم دیگه خریدن. چه شَوَد!
    زدم زیرِ خنده. دوست نداشتم این حرفا رو بهش بزنم اما خب چی‌کار کنم؟ حرص دادنش خیلی حال می‌ده.
    عصبی غرید:
    چکامخ: حالا هر چی!
    رفت بالا و بعد از چند دقیقه با یه چمدون اومد پایین و گفت:
    چکامه: من جایی که تو توش باشی، زندگی نمی‌کنم.
    گفتم:
    - خب نکن.
    زدم زیر خنده. با دستای مشت شده رفت بیرون ولی سریع برگشت و عصبی سرم داد کشید:
    چکامه: بیا این ماشین قراضَت رو بردار، می‌خوام برم.
    فقط می‌خندیدم. دلم براش می‌سوخت. خودم قبول داشتم که زیادی از حد دارم حرصش می‌دم ولی خب تقصیر خودشه. می‌خواست عصبیم نکنه. دوباره داد زد:
    چکامه: گفتم بیا این ماشینت رو از این جا بردار.
    با خنده جوابش رو دادم:
    - شرمنده، برنمی‌دارم. حالش رو ندارم.
    با حالت نَزاری نشست روی زمین و با چشمای پر از اشک و آمادۀ باریدن، بهم زل زد. برای این که بیشتر از این خامِ چشماش نشم، حواسم رو به TV پرت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (چکامه)
    عصبی به بالشتم با مشت ضربه می‌زدم و چرت و پرت می‌گفتم:
    - پسرۀ بی‌شعور، تنبل، مغرور، حرص درار! خودم حلوات رو هَم بزنم الهی. هرجا می‌رم این پسرۀ نفله میاد می‌چسبه به من. انگار ناف من رو با این پسره بریدن! لعنت به این شانس و اقبال من. شیطونه می‌گـه همین فردا برگردم تهران.
    با کف دستم محکم زدم به پیشونیم. خب مشکل همین‌ جاست که نمی‌تونی بری دیگه. ماشینش رو برنمی‌داره. یه زندان درست و حسابی اونم در جوارِ جناب مهندس افتادی چکامه خانوم.
    روی تخت دراز کشیدم و دوباره بازارِ فحش به اون پسره شروع شد. هنوز داشتم زیرِلبی بهش فحش می‌دادم که صداش تمرکزم رو بهم ریخت. گفت:
    شایگان: خانم؟
    - بله مهندس؟
    شایگان: پاشو شام گرفتم.
    - گرسنه نیستم.
    شایگان: حالا پاشو اگه گشنه ای.
    - نیستم.
    شایگان: خیلی خوشمزه‌اس ها، جوجه کبابه.
    - نمی‌خورم، مرسی.
    شایگان: خب نخور، خودم می‌خورم.
    با صدای قار و قورِ شکمم به در زل زدم. الهی تو گلوت گیر کنه که بدون من داری جوجه می‌خوری. عقلش نرسید چند بار دیگه هم تعارف کنه. حالا اگه یه بارِ دیگه هم تعارف می‌کردی زمین به آسمون می‌رسید؟ حوصله فحش دادن نداشتم و به این نتیجه رسیدم که در عین بیکاری، بهترین کار خوابه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    The unborn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/15
    ارسالی ها
    7,006
    امتیاز واکنش
    49,906
    امتیاز
    1,221
    محل سکونت
    سومین سیاره خورشیدی!
    ***
    (شایگان)
    چکامه: می‌خوای چی‌کار کنی؟ یه بار دیگه بگو.
    - گوشاتونم که مشکل پیدا کرده خانوم مهندس! می‌خوام مهمونی بگیرم.
    عصبی شد:
    چکامه: مگه خونۀ خالته که هر غلطی دلت خواست بکنی؟ این جا یه صاحاب دیگه هم داره و اونم منم و من هم اجازه نمی‌دم مهمونی بگیری.
    - من به اجازه تو نیازی ندارم. من هم صاحب این ویلام، پس می‌تونم مهمونی بگیرم و می‌گیرم.
    چکامه: باشه، بگیر اما منم می‌خوام توی اون مهمونی باشم.
    - غلط زیادی! اون وقت به چه عنوان؟
    چکامه: به عنوان همسر آینده‌ات دیگه. یادت که نرفته؟ جواب بله رو بهت دادم جناب مهندس.
    - نه یادمه، مگه می‌شه یادم بره که همچین غلطی کردم و می‌خوام یک زنِ نمی‌دونم چی چی رو به عقد خودم دربیارم؟
    چکامه: حرف دهنت رو بفهم جناب مهندس. مطمئن باش اگه من بهت جوابِ مثبت نمی‌دادم، هیچ‌کس نمی‌اومد زنِ تویی که مثل برجِ زهرمار می‌مونی، بشه.
    - آقا قبول، من برجِ زهرمار. شما ترشیده نیستی که زود جواب مثبت رو به من دادی و به قولِ خودت می‌خوای با یه برجِ زهرمار زندگی کنی؟
    ترشیده ای دیگه.
    عصبی داد زد:
    چکامه: هرچقدرم ترشیده باشم از تو که ترشیده تر نیستم که بویِ ترشیت، ویلا رو به گند کشیده.
    دستم رفت بالا تا روی صورت چکامه فرود بیاد ولی با دیدن برقِ چشماش، دستم سریع اومد پایین. نشستم روی مبل و به مهمونیِ فردا شب فکرکردم.

    ***
    (چکامه)
    به سرعت رفتم توی اتاق و درو بستم. می‌دونم باهات چی‌کار کنم جناب مهندس که جلوم زانو بزنی. سریع از ویلا زدم بیرون و سوار ماشین شدم. خداروشکر ماشینم از چنگِ ماشینِ شایگان نجات پیدا کرده بود. سریع ترمز کردم و از ماشین پیاده شدم و قدم زنان به سمت مجتمع رفتم. با لبخند وارد سالن شدم. آرامش خاصی داشتم. یه گوشه از سالن نشستم و مشغول تماشایِ رقاص ها شدم. نگاه خیره ای رو احساس می‌کردم. بازم شایگان، با اون چشای عسلی رنگش. با یه پوزخند روم رو ازش گرفتم و دوباره به جمعیت خیره شدم. کسی کنارم نشست. بهش نگاه کردم.گفت:
    - خیلی از دیدنتون خوشحال شدم خانومِ زیبا.
    با یه لبخند ملیح سرم رو تکون دادم که دوباره گفت:
    - افتخار آشنایی با چه خانومِ محترمی رو دارم؟
    جوابش رو دادم:
    - چکامه شریفی هستم.
    - چه چهره و چه اسم زیبایی.
    - لطف دارید؛ و شما؟
    با یه لبخند عمیق جواب داد:
    - میلاد هستم، دوست شایگان.
    دستش رو آورد جلو و ادامه داد:
    خوشبختم.
    دستش رو به آرومی فشردم:
    - همچنین.
    با دیدنِ نگاهِ خیرۀ شایگان، پیشنهادِ رقصی که میلاد بهم داد رو قبول کردم.هنوز دو دقیقه از شروعِ رقصمون نگذشته بود که دستم به شدت کشیده شد و افتادم تو بغـ*ـلِ یکی دیگه. سرم رو اوردم بالا با دیدن صورت شایگان ترسیدم. خواستم ازش فاصله بگیرم ولی فشارِ دستش رو روی کمرم بیشتر کرد. گفتم:
    - ولم کن، کمرم رو شکوندی.
    سرشو آورد پایین. کنار گوشم زمزمه کرد:
    شایگان: تو بغـ*ـلِ یکی دیگه به راحتی می‌رقصی اما رقصت رو از منی که قراره شوهرت بشم مخفی می‌کنی؟
    حالم داشت بد می‌شد؛ هم از الکلی که خورده بود، هم از گرمی نفس هاش. هولش دادم. چون حالت طبیعی نداشت، به عقب پرت شد. من هم به سرعت از سالن خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا