کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
uulp_1_.jpg
نام رمان: تکرار بی شباهت
نام نویسنده: .....fateme.....
ژانر: تخیلی
تایید کننده: FATEMEH_R
ویراستاران: هدافتحی و Sogol_tisratil


خلاصه:
آیدا دست به کشف بزرگی می‌زنه. کشفی که به خاطر اون پدرش رو از دست داد و حالا اون می‌خواد خطر کنه و تا آخرش بره. سیلوِرنا، سیاره‌ای ارزشمند که علائم حیاتی اون شبیه زمینه و حالا به دست دختری کشف شده. آیدا در حال آموزش دیدنه که پا به اون کره بذاره. آیا کسی روی اون سیاره‌ی جدید زندگی می‌کنه؟ آیا ما انسان‌ها تنها هستیم؟ آیا ممکنه زمین دومی وجود داشته باشه؟ هیچ‌کس نمی‌دونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش


    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود

    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    مقدمه:
    هیچ‌کس به من نگفت اشتباه کردی، همه گفتند خدا نخواست.
    می‌ترسم از آن دنیا، نه برای مرگ.
    می‌ترسم بروم کنار خدا بایستم. با چشم‌های پر از آب نگاهش کنم و بپرسم:
    - چرا نخواستی؟!
    در آغوشم بکشد و بگوید:
    - من بیشتر از تو می‌خواستم، تو نخواستی. تو تلاش نکردی. تو نجنگیدی. تو اشتباه کردی.
    می‌‌ترسم از آن دنیا. می‌ترسم از این جواب.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    از سازمان بیرون اومدم. از کارم مطمئن بودم. مطمئن بودم که وجود داره. چند روز دیگه هم جوابش می‌اومد و من یک کاشف بزرگ می‌شدم. کلید انداختم و وارد خونه شدم. بوی قرمه‌سبزی همه‌ی خستگیم رو از تنم درآورد. مامان رو بلند صدا کردم که سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومد. یک دستش کفگیر بود و دست دیگه‌اش قاشقی که به خورشت آغشته شده بود.
    _ یواش‌تر دختر، الهه امتحان داره. بچه‌ام حواسش پرت میشه.
    - اِ؟ شرمنده. قرمه‌سبزی داریم؟

    _ آره. رفتی؟ چی شد؟ چی گفتن؟
    کیفم رو روی مبل انداختم و به سمت اتاقم رفتم.
    - هنوز هیچی معلوم نیست. گفتن باید بررسیش کنن و از این حرفا. فکر کنم یه دو سه هفته‌ای وقت ببره.

    _ خب خودت رو نگران نکن، ان‌شاالله درست میشه. من صد بار نگفتم این کیفت رو ننداز وسط خونه؟
    عقب عقب اومدم و کیفم رو برداشتم و دوباره رفتم طرف اتاقم. الهه از اتاقش اومد بیرون و سلام بلند و بالایی کرد.

    _ سلام خانوم فضا نورد.
    خندیدم و متقابلا گفتم:
    - سلام خانوم دکتر آینده.
    خندید و به سمت آشپزخونه رفت. لباسام رو که عوض کردم، لب تابم رو از کیفم درآوردم و روی میز گذاشتم. صفحه تحقیقاتم رو باز کردم و به شکل فرضیم خیره شدم. کره‌ای آبی رنگ، کره‌ی آبی رنگی که زمین نبود. علائم زیادی از وجود آب پیدا بود. وجود هوا، وجود فضاهای سبز و... این کره بکر بود. چی میشد اگه کسی روی اون سکونت می‌کرد؟ چی می‌شد اگه ما آدم‌ها تنها نبودیم؟ غوغا میشد. لب تاب رو بستم و از اتاق بیرون اومدم. اتاق من و الهه اصلا شباهتی نداشت. اتاق من پر از تصاویر فضایی بود و اتاق اون پر از نکات کنکوری و از این جور چیزها. برای یک خانواده‌ی سه نفره دو اتاق کافی بود. من، خواهرم و مادرم.

    ***
    -نه خانوم محترم، نمیشه. ما نیرو نداریم.
    گفتم:
    -پس این فضاپیماهای بی‌سرنشینتون چی‌ کاره هستن؟ الان که دیگه نیاز به نیرو ندارین.
    کلافه دستش رو به صورتش کشید:
    -این جور تحقیقات نیاز به... نمی‌دونم، نیاز به نیرو داره. باید کسی شخصا برای مطالعه بره. ببخشید خانوم، من کار دارم‌. اگه ممکنه...
    - من رو بفرستین.
    به سرعت سرش رو بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد. انگار توی صورتم دنبال چیزی بود. دنبال شک، دنبال تردید؛ ولی من مطمئن نگاهش کردم. گفت:
    - ولی شما که تا حالا تجربه‌ای نداشتین. تا حالا...
    - ببخشید ولی شما گفتین فقط یه داوطلب می‌خواین. خب منم داوطلبم. من می‌خوام برم.
    نفسش رو صدادار بیرون فرستاد. بعد از چند لحظه مکث گفت:
    - مشکلی نیست.
    برق خوشحالی به وضوح توی چشمام درخشید. با تردید گفت:
    - اما... اما به شرطی که بتونین از پس مراحل آموزشی بر بیاین.
    می‌تونستم؟ باید بتونم!

     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پشت میز کارم نشسته بودم و مطالب رو بررسی می‌کردم. سحر، همکارم، با دو لیوان کاغذی قهوه به سمتم اومد. یکیش رو که به سمتم گرفت. اون رو برداشتم و زیر لب تشکر کردم. با لحن خسته‌ای گفت:
    _ راستی آیدا؟
    خمیازه‌ای کشید و ادامه داد:

    _ قضیه این زمین دوم چی شد؟
    - نشد.

    _ اِ، چرا؟
    صندلیم رو به سمتش چرخوندم:
    - میگن اون‌قدر بودجه نداریم که به خاطر فرضیه یه کارمند ساده...
    و به خودم اشاره کردم:
    - کسی رو برای تحقیق بفرستیم.

    با تعجب نگام کرد و گفت:
    _دیوونه کارمند ساده چیه؟تو دکترای مهندسی هوافضا داری.اون وقت میگی کارمند ساده؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    _به هر حال اونا علاقه ای نشون ندادن

    بی‌خیال دستاش رو تکون داد و گفت:
    _ خب عیب نداره. ناراحت نباش.لیاقت همچین چیزی رو نداشتن که مهم نبوده.
    خونسرد ادامه دادم:
    - نیستم، چون یکی پیدا شد که بره.
    چشماش رو ریز کرد و گفت:

    _ کی؟
    به طرف مانیتور چرخیدم:
    - من!
    هنگ کرد. فرصت نشد مخالفت کنه یا بزنه تو سرم یا هر چیز دیگه‌ای؛ چون یکی از همکارا خبرم کرد که باید برم اتاق رئیس. بی‌توجه به چشمای گردشده‌ی سحر، ترکش کردم و به سمت اتاق رئیس رفتم. حتما فهمیده بود دست به چه کاری زدم. سفری که انتهایی نداشت؛ شاید هم داشت! کسی چه می‌دونست؟
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    در زدم و بعد از کسب اجازه وارد شدم. آقای ناظری، رئیسم، سلامی کرد و اشاره کرد که بنشینم.
    _ خب؟ خبرایی شنیدم. بالاخره کار خودت رو کردی؟
    به لبخند مهربونش نگاه کردم که چهره‌ی نگرانش رو پشتش پنهون کرده بود. آقای ناظری، رفیق گرمابه و گلستان پدرم؛ کسی که از برادر بهش نزدیک‌تر بود و کسی شبیه پدر برای من. سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - شما دیگه چرا؟ شما که می‌دونین چرا می‌خوام این کار رو تموم کنم.
    غمگین به میز خیره شد. انگار در لحظه به خاطره‌های دورش سفر کرد.

    _ آره، می‌دونم. پدرت هم مثل خودت بود. لجباز و یک دنده.
    خندید که مجبور شدم لبخند کوچیکی بزنم.

    _ حالا از تصمیمت مطمئنی؟
    سرم رو بالا گرفتم و با صدای محکمی گفتم:
    - بله کاملا مطمئنم. شما هم اگه سعی دارین که منصرفم...

    _ خواستم بگم من همه جوره حمایتت می‌کنم.
    با چشمای گرد شده نگاهش کردم.

    _ من بهت ایمان دارم، همون‌طور که به سعید داشتم ولی خب اون... بدشانسی آورد.
    با به یادآوردن بلایی که به سر بابام اومد، سر به زیر انداختم. بابام گم شده بود، نه رو زمین، تو آسمونا. هیچ‌کس نتونست بعد از آخرین تحقیقات فضاییش پیداش کنه. هیچ‌کس نمی‌دونست اون کجاست و این هشت سال بود که غم رو تو زندگی ما مهمون کرده بود و این مهمون قصد رفتن نداشت.
    سوار ۲۰۶ سفید رنگم، وارد کوچه شدم. کوچه‌ی جمع و جور قشنگی داشتیم که انتهاش به یه پارک سبز ختم میشد. هر طرف سه تا درخت کاج بلند بود. پسر بچه‌هایی که هفت سنگ بازی می‌کردن و دختر بچه‌هایی که عروسک‌بازی می‌کردن رو به خوبی میشد، ته کوچه دید‌. ماشین رو گوشه‌ای پارک کردم و از سه پله بالا رفتم و وارد حیاط شدم. کنار حوض نشستم و آبی به صورتم زدم. بعد از چند لحظه رفتم داخل. چطور باید به مادرم می‌گفتم؟ چطور راضیش می‌کردم؟
    ***

    _ نه، همین که گفتم. من نمی‌ذارم.
    - مامان! همه چی ردیف شده. من تا دو هفته دیگه میرم.
    بعد از ساعت‌ها حرف و حرف و حرف، و بعد از سال‌ها مطیع بودن، این بار من سرکشی می‌کردم. من نه آوردم رو حرف مادرم، همه کسم. غمگین که نگاهم کرد که کسی ته دلم داد زد:
    - خیلی بی‌معرفتی آیدا.
    بلند شد که بره، قلبمم با خودش برد. آرنج‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و دستم رو زیر چونه‌ام. صدای الهه به گوشم رسید:

    _ میری؟
    کلافه گفتم:
    - الهه، جون هر کی دوس داری، تو دیگه شروع نکن. به خدا از صبح دارم، جواب پس میدم. اصلا فکر کن دارم میرم مسافرت. زود بر می‌گردم. قول میدم.
    یه قطره اشک که از چشمای عسلیش سقوط کرد که انگار منم سقوط کردم. پوزخند تلخی زد و گفت:

    _ آره! بر می‌گردی! بابا هم همین رو می‌گفت.
    و من رو با کوله باری از آشفتگی تنها گذاشت. دلم راضی نبود از خودم. باید مامان رو راضی می‌کردم. رفتم سمت آشپزخونه تا باهاش حرف بزنم. تن بی‌جون مامان رو که روی زمین دیدم، دیگه هیچی نفهمیدم. همه چیز تار شد. صداش کردم؛ اما جواب نداد. مامانم جوابم رو نمی‌داد. رفته رفته صدام اوج گرفت. به دیوار تکیه دادم. سُر خوردم و نشستم. مدام با فریاد صداش کردم. الهه سراسیمه داخل شد. فقط گفت «یا زهرا» و به سمت تلفن دویید و من هنوز منتظر جوابی از سمت مادرم بودم.
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    -الهه زنگ بزن آژانس و برو خونه. من می‌مونم. یک ساعت دیگه هم میایم خونه. تو برو که از درسات هم عقب نمونی.
    تا خواست مخالفت کنه، گفتم:
    -برو الهه. من باید با مامان حرف بزنم. دلم راضی نیست که ازم ناراحت بشه. باید راضیش کنم.
    غمگین نگاهم کرد و محکم پلک زد. انگار تصویرم رو تو ذهنش ثبت کرد. یعنی من دیگه برنمی‌گشتم؟ یعنی دیگه من رو نمی‌بینه که این‌طور با غم نگاهم می‌کنه؟ من دارم با خونواده‌ام چی‌کار می‌کنم؟ دستم رو که گرفت به خودم اومدم.

    _ آیدا؟ یادته بابا چی می‌گفت؟
    پوزخندی زد و ادامه داد:

    _ می‌گفت دستِ پر برمی‌گردم. می‌گفت این خبر می‌ترکونه. می‌گفت مایه افتخارِ ما میشه.
    قطره اشکی از چشماش چکید:

    _ ولی چی شد؟ نیومد و تنهامون گذاشت. نیومد آیدا، اونم مثل تو بهمون قول داد. بابا هیچ وقت بر نگشت. نکنه تو هم...
    نذاشتم حرفش رو ادامه بده. نمی‌تونستم بشنوم.
    - هیش، این‌طوری نگو. این بار فرق می‌کنه. کاش می‌تونستم نرم، می‌تونستم چشم پوشی کنم؛ ولی الهه من می‌خوام کار بابا رو تموم کنم. اون می‌خواست نه تنها ما، بلکه همه‌ی دنیا بهش افتخار کنن. من می‌خوام اسمش رو زنده کنم. می‌فهمی اینارو؟
    به چشمام نگاه کرد. وقتی کوچکترین تردیدی ندید، بلند شد. فقط گفت:

    _ مواظب مامان باش.
    و رفت. منم خیره به راه رفته‌ی الهه بودم. با یه آبمیوه و کیک کوچولو به سمت تخت مامان رفتم. روی صندلی کنار تخت نشستم و به صورت روشنش زل زدم. یعنی ممکنه من دیگه این صورت رو نبینم؟ بعد از چند لحظه چشماش رو باز کرد. ممکنه دیگه این چشم‌ها رو نبینم؟ صدام کرد. ممکنه دیگه این صدارو نشنوم؟

    _ آیدا نرو. تو رو به روح پدرت قسم نرو.
    مامان هیچ وقت به روح پدر قسم نخورده بود. چرا می‌ترسیدن؟ چرا فکر می‌کردن سفر من هیچ برگشتی نداره؟ طاقت دیدن چشمای اشکیش رو نداشتم. سرم رو پایین انداختم و به دستای سرُم زده‌اش نگاه کردم.
    - مامان؟ تاحالا فکر کردین که بابا چرا رفت؟ چرا تنهامون گذاشت؟

    _ بد کرد باهامون. تو بد نکن. نرو آیدا جان. به جون...
    - قسم نده مادر من. خواهش می‌کنم قسم نده.
    سرم رو گذاشتم رو دستاش. با دست دیگه‌اش سرم رو نوازش کرد. ممکنه دیگه این نوازش رو نداشته باشم؟ وقتی سرُمش تموم شد، سَرَم رو برداشتم. با لبخند نگاهش کردم. غمگین نگاهم کرد. دست بردم و قرآن کوچیکی رو از کیفم بیرون کشیدم. چشمام رو بستم. قرآن رو بوسیدم.
    - به همین کتاب مقدس قسم سلامت برمی‌گردم پیشت
    .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    ***
    میترسیدم به خاطر تنش های اخیر برای مادرم مشکلی پیش بیاد.اون قلبش مریض بود.هر اتفاق کوچیکی میتونست براش شوک بزرگی باشه.مخصوصا رفتن من که خودمم نمیدونستم برمیگردم یا نه.نمیدونم...ولی یه حسی نمیذاشت تردید داشته باشم و مجبورم میکرد به رفتن.
    بالاخره تونستم، راضیش کنم .سخت بود ولی راضی شد.شاید فهمید که نمیتونه جلومو بگیره ؛ ولی الهه هنوز از دستم ناراحت بود. حق هم داشت. می‌ترسید؛ مثل بابا دیگه برنگردم. راستش خودم هم می‌ترسیدم. بعد از این که از آزمون‌ها سر بلند بیرون اومدم، قرار شد که به محض آماده شدن همه چیز، بهم خبر بدن. نزدیک شدن به روز پرواز، استرسم رو بیشتر می‌کرد. هر چند انتخاب خودم بود. چند بار در زدم و باز هم صدایی از اتاق نیومد. در رو باز کردم و سرم رو بردم داخل.
    - خانوم دکتر؟ اجازه هست؟
    حتی سرش رو از کتابش بلند نکرد. دلگیر شدم؛ اما پا پس نکشیدم. وارد اتاق شدم و کنارش نشستم. یکم برگه‌هاش رو زیر و رو کردم:
    - خسته نمیشی این قدر درس می‌خونی؟

    _ بهم نریزشون.
    تا حالا این قدر سرد نشده بود، حداقل با من.
    - الهه میشه بس کنی؟ تا روزی که من برم می‌خوای این‌طوری رفتار کنی؟ می‌خوای دلگیر از پیشت برم؟
    کتابش خیس شد. خدای من! گریه می‌کرد؟
    - گریه می‌کنی؟
    دو قطره، سه قطره و حالا شونه‌هاش می‌لرزید.
    - خواهر کوچولوی من!
    سرش رو توی بغـ*ـل گرفتم و موهاش رو نوازش کردم.

    _ آیدا؟ نرو. تو هم برنمی‌گردی.
    بـ..وسـ..ـه‌ای رو موهاش زدم.
    - برمی‌گردم، قول میدم.
    _بابا هم قول داد.
    _این دفعه فرق میکنه الهه
    _من نمیخوام تو رو هم از دست بدم.
    بیشتر توی بغلم گرفتمش و گفتم:
    _نمیدی.مطمئن باش بر میگردم.
    ***

    وقت رفتن رسید. حالا ظاهرا خانواده‌ام مخالف نبودند. به دستبندی که الهه برام درست کرده بود، نگاه کردم. ممکنه تنها یادگاریم از زمین همین دستبند باشه؟ خبر نگار، گزارش لحظه به لحظه از پرتاب من رو به فضا می‌داد. من، شاید اولین دختری باشم که به فضا میره. اولین دختری که پا به سیاره‌ای جدید می‌ذاره. از این فکر ته دلم گرم شد و باعث شد لبخند بزنم. با اشاره آقای ناظری به جایگاهی رفتم و همون لباس سفید معروف و پفکی رو تنم کردم. حالا سوار موشک شده بودم و آماده برای پرواز به سمت دنیای ناشناخته. از میکروفن متصل به کلاهم صدایی اومد که شمارش معکوس برای پرتاب رو اعلام می‌کرد. هر شماره یک چیزی رو به یادم می‌آورد.
    ده، صورت خیس از اشک مادرم. نُه، چشمای نگران الهه. هشت‌، نگاه دلگرم آقای ناظری. هفت، پدری که هیچ وقت برنگشت. شش، کوچه‌ی قشنگمون. پنج، دختر بچه‌های لوس و پرسر و صدا. چهار، پسر بچه‌های شیطون عاشق شیشه شکستن. سه، حوض فیروزه‌ای. دو، تردید خونواده‌ام و یک، من برمی‌گشتم؟

     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    فضاپیما با صدای وحشتناکی شروع به حرکت کرد. فشار رو تنظیم کردم و زیر لب ذکر کوتاهی خوندم. توکل کردم به خودش. کم کم همه چیز کوچیک شد. از خونه‌ها دور شدم، از شهر دور شدم، از کشور دور شدم، از ابرا دور شدم و... از زمین؟ دور شدم. زمین... زادگاهم. فکرهای مزاحم رو از خودم دور کردم. با لنزی که به فضاپیما وصل بود و اون مکان‌یاب قوی و اون تجهیزات خوب، امکان نداشت گم بشم. با این حرفا کمی خودم رو دلداری دادم. کم کم سرعتم آروم گرفت و فضاپیما مثل یه جسم معلق و بی‌وزن شد. به خودم که اومدم، محو سیاهی بودم که اطرافم رو گرفته بود. همه چیز چقدر کوچیک به نظر می‌رسید. انسان‌ها، خونه‌ها و زمین چقدر کوچیک به نظر‌ می‌رسیدند. کره‌ی سبز و آبی دوست داشتنی؛ حالا می‌تونستم گردیش رو ببینم همه چیزو تنظیم کردم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود.نمیدونم چقدر محو زیبایی اطرافم بودم که صدایی تنم رو به لرزه درآورد:
    زن: اخطار! فضاپیما از محدوده‌ی مداری فاصله گرفته است. اخطار! فضا پیما از محدوده‌ی مداری فاصله گرفته است. اخطار!
    صدای اون زن رو مخم بود. فضاپیما تکون شدیدی خورد، طوری که استخونای جناغم تیر کشید. اون زن هم همین طوری داشت، اخطار می‌داد که یک دفعه چیزی به فضاپیما برخورد کرد و شیشه ترک برداشت. ظرف چند لحظه همه چیز آروم شد. نه صدای اخطاری و نه تکونی. نفسی از سر آسودگی کشیدم. طولی نکشید که ترک شیشه دنباله گرفت. دنباله شدید و شدیدتر شد و شیشه فضاپیما شکست. تنها چیزی که به یاد دارم، سیاهیه و سیاهی و سیاهی.
    ***
    سرم به شدت درد می‌کرد. انگار یک وزنه‌ی سنگین تو سرم جاسازی کرده بودند! به سختی چشمام رو باز کردم. سعی کردم به خاطر بیارم چه اتفاقی افتاد؛ اما چشمام سیاهی رفت و وزنه تو سرم چندین برابر شد. سرم رو بین دستام گرفتم و از درد فریاد زدم. خون از دستم جاری شد. فهمیدم که سرُم توی دستم جابجا شده. سرُم؟! اینجا بیمارستانه؟ ولی من چرا اینجام؟ دوباره سرم تیر کشید که این بار از درد جیغ بلندی کشیدم. پرستاری با روپوش سفید سراسیمه وارد اتاق شد. من همچنان جیغ می‌کشیدم. سریع اومد دستم رو بگیره که با تمام قدرت دستم رو پس زدم. درست مثل دیوونه‌ها جیغ می‌کشیدم. دقیقا مثل دیوونه‌ها. نمی‌تونستم فکر کنم. تا می‌اومدم به یاد بیارم که چرا اینجام، سرم منفجر می‌شد. پرستار که رنگش پریده بود، آمپولی به سرُمم زد که باعث شد کم کم چشمام سنگین بشه و دیگه بعدش نفهمیدم چی شد.
     
    آخرین ویرایش:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    تنم به قدری کوفته بود که انگاری یک هیجده چرخ از روم رد شده بود. تمام بدنم رد بخیه داشتن؛ اما چرا؟ چه بلایی سرم اومده بود؟ با گنگی به اطرافم خیره شدم. به لباس صورتی و گشادم دست کشیدم. به صدای بوق بوق منظم دستگاه گوش کردم. به تخته‌ای که بالای سرم بود، نگاه کردم.
    « نام بیمار: روژان مفتخر
    سن: ۲۱۸
    علت بیماری: تصادف»
    کلمات رو چند بار تو ذهنم مرور کردم. روژان؟ اسم من روژانه؟ نمی‌دونم! ۲۱۸ سالمه؟ چرا این قدر زیاد؟ چرا تصادف کردم؟ خدایا هیچی یادم نمیاد! با وارد شدن خانومی با لباس سفید و شال قهوه‌ای که حدس زدم یک پزشک باشه، دست از فکر کردن کشیدم.

    _ حالت بهتره عزیزم؟
    گنگ نگاهش کردم و چیزی نگفتم. به سمت دستگاهی رفت و با دکمه‌هاش کارهایی که نمی‌دونم چه‌کاری بود رو انجام داد.

    _ خیلی خوش شانسی دختر خوب. شاید اگه کسی جای تو بود، زنده نمی‌موند.
    باز هم چیزی نگفتم. نمی‌دونستم چی بگم. حتی نمی‌دونستم من کی هستم؟ من کی هستم؟

    _ دختر خیلی قوی هستی.
    خیره به حرکات نامعلومش بودم و چیزی نمی‌گفتم.

    _ اگه برادرت یکم دیر تر آورده بودت اینجا، امکان نداشت، بتونیم کاری برات انجام بدیم.
    لامپی توی مغزم روشن شد. برادرم؟ من خانواده داشتم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا