کامل شده رمان پرواز | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

این اولین رمانمه نظرتون درباره اش چیه؟

  • عالیه

    رای: 37 78.7%
  • خوبه

    رای: 5 10.6%
  • بدک نیست

    رای: 3 6.4%
  • افتضاحه

    رای: 2 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    47
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
-چی دارن می‌‌گن؟
-خودم هم نمی‌‌دونم صبر کن گوش بدم.
-باشه.
و گوش دادم ببینم اونا چی می‌گن، چند لحظه بعد مغزم آپدیت شد این کی بود من باهاش حرف زدم؟ وقتی برگشتم اون فرد رو دیدم خواستم جیغ بزنم که دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت:
-هی ساکت شو.
با لکنت گفتم: حمید؟!
حمید: اره حمید، حمید اینجا، حمید اونجا، حمید همه جا.
و بعد اخم کرد و گفت:
-اینجا چیکار می‌کردی؟ گوش ایستادی اره؟
-چیزی نشنیدم که.
و به سمت اتاقم رفتم که گفت:
-تازه می‌‌خوای هم بشنوی؟
برگشتم سمتش و گفتم:
-آره می‌‌خوام بشنوم، فضولی؟
دستم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش و گفت:
-چرا می‌‌‌خوایی بشنوی؟
-کنجکاوم فقط.
-من هم عرعر، باور کردم!
-تو خر بودن تو که شکی نیست.
-ببین یه چیزی بهت می‌‌گما!
-ولم کن بابا.
-نه، تا نگی نمی‌‌شه.
با پرویی گفتم:
-مگه پلیسی؟
-نه
-خب پس برو، چون این کار بر عهده پلیسه.
دستم رو از دستش جدا کردم، هه چه پروئه، چقدر عوض شده، وقتی وارد خونه شدم فکر نمی‌‌کردم حمیدی که در گذشته حامیِ من بود الان اینطوری شده باشه! وارد اتاق شدم و در اتاقم رو محکم بستم و خودم رو انداختم رو تخت، دلم می‌‌خواست فقط گریه کنم، ای خدا من عاشق کدوم خری شدم، کم کم چشم‌هام بسته شد و به خوابی بسی عمیق فرو رفتم.
***
صبح با خوردن نور تو چشمام از خواب بیدار شدم، ای تف تو گورت، منظورم پنجره‌ست که باعث شده نور تو صورتم بخوره، سریع بلند شدم و بعد از جمع رختخوابم به سمت دستشویی رفتم و پس از بیرون اومدن لباسم رو عوض کردم و نشستم رو تخت، باید یه کاری کنم اینا ممکنه اتاقم رو بگردن، سریع یه فکری به ذهنم رسید، همون کاری که خودشون کرد،ن سریع به سمت دیوار رفتم و قاب عکس که اونجا زده بود رو یواش و با احتیاط پایین آوردم، پارچه ای که پشتش بود رو کمی پاره کردم و پرونده رو گذاشتم داخلش، هه عقل جن هم بهش نمی‌رسید، هه فکر کردن.
***
ترانه در رویای خود سر می‌‌کرد، اما افسوس که تمامش اشتباه بود او گول خورده بود! چطوری؟برایتان میگوییم.
منوچهر و کیانا در اتاقشان نشسته و در حال حرف زدند بودند:
کیانا: حالا چیکار کنیم؟
منوچهر:کار خاصی نمی‌خواد بکنیم.
کیانا: چی می‌‌گی تو؟
منوچهر: اون کسی که اون دوتا پرونده رو برداشته...
کیانا: میدونم از اعضای همین عمارته و حتما اون رو با پلیس در جریان گذاشته.
منوچهر لبخند مرموزی زد و گفت:
- اصلا اینطور نیست.
کیانا گیج پرسید:
- یعنی چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    - یعنی اینکه کسی که اون رو برداشته رو دست خورده.
    و قهقهه‌اش بالا رفت کیانا پرسید:
    -چطوری؟
    -من می‌‌دونستم که یه جاسوس تو خونه‌ست برای همین جای پرونده اصلی رو عوض کردم، اونی که پرونده رو برداشته فکر می‌‌کنه ما از طریق مواد مخـ ـدر می‌‌خوایم به مردم آسیب برسونیم، اما، ما با یه روش دیگه می‌‌خوایم مردم رو از بین ببریم.
    کیانا: چه روشی؟
    منوچهر: به زودی بهت می‌‌گم.
    کیانا: یعنی نیاز به گشتن اتاق ها نیست؟
    منوچهر: نه.
    کیانا: پس چرا اینقدر سروصدا راه انداختی؟
    منوچهر: تا اون باورش بشه.
    کیانا: راستی اسم ماموریتت چیه؟
    منوچهر: دیو سیاه.
    کیانا: چی؟دیو سیاه؟دیوونه شدی منوچهر؟
    منوچهر: اتفاقا اسم خوبیه برای این ماموریت.
    کیانا: نمی‌دونم باز می‌‌خوای چیکار کنی
    منوچهر: بلایی سر خودمون نمیاد، اما تمام مردم این کشور از بین می‌‌رن.
    کیانا: بهتر
    *******

    عجب!که اینطور، سریع لپ تاپم رو بستم و لبخندی زدم که اونی که تو پرونده نوشته بود درست نیست، خدارو شکر که تو اتاقتون دوربین گذاشتم، یاد روزی افتادم که داخل اتاق منوچهر اینا دوربین گذاشتم، همون روزی که اون فلش رو پیدا کردم بعد از دیدن فیلم تصمیم گرفتم من هم یه دوربین کوچولو تو اتاق منوچهر و کیانا بذارم و این به نفعم هم شد، هه فکر کردن گول می‌‌خورم، می‌‌خوان کی رو گول بزنن؟ من رو؟ ترانه رو؟ شیطون هم نمی‌تونه من رو گول بزنه؟ ولی چرا اسم ماموریتش رو دیو سیاه انتخاب کرده؟ خودم رو انداختم رو تخت با اومدن کلمه‌ی سیاه به گذشته‌ها سفر کردم.
    مادربزرگ: منوچهر من شرمم می‌‌شه که پسری مثل تو دارم.
    منوچهر: تو که همیشه همینطوری.
    مادربزرگ اشاره ای به من که تقریبا هفت سالم بود کرد و گفت:
    - این دختر رو می‌‌بینی، با اینکه خانوادش بی‌سواد بودن اما با فرهنگ بارش آوردن، اما من تو رو با اینکه با سواد و تحصیل‌کرده بودم اینجوری بار آوردم.
    منوچهر: بس کن مادر.
    مادربزرگ: چیه؟ شرمت میاد؟ بایدم شرمت بیاد.
    منوچهر: مادر!
    مادربزرگ: هه بایدم اینطور باشی تو فقط یه چیزی، روسیاه!
    مادربزرگ ادامه داد:
    و رو سیاهی هم نمی‌تونی رنگی بکشی که.
    منوچهر با قیافه‌ای بهت زده به مادربزرگ خیره شد و بعد به طرف من اومد، چونه‌ام رو گرفت و گفت:
    -من فرهنگ این دختر رو نمی‌بینم، کجاست؟
    مادربزرگ: چون تو کوری.
    منوچهر: مادر بازم زر زر کردی!
    مسعود: داداش لطفا درست صحبت کن.
    منوچهر: تو چی می‌‌گی؟
    مسعود: داداش چونه بچه رو ول کن.
    چونه‌ام رو ول کرد و عصبانی به سمت ماشینش رفت.
    با صدای در به حال برگشتم.
    -کیه
    اقدس: منم خانوم، بیایین صبحونه.
    اینم شده خروس بی محل، بین فکر کردنم سر می‌‌رسه.
    -باشه میام، ممنون.
    صدایی ازش نیومد این یعنی رفته، همیشه همینطور بودا، با یادآوری چیزی محکم زدم تو پیشونیم سریع از طریق چیزی که به گوشم وصل بود با سونیا تماس گرفتم تقریبا یه ثانیه هم طول نکشید با صدای شادی گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -سلام ترتر.
    -سونیا نمی‌تونم به سرهنگ ایمیل بدم و فقط گوش کن.
    جدی شد و گفت:
    -چی شده؟
    -ببین اینا...
    و تمام ماجرا رو براش تعریف کردم.
    -خیلی خب همه اینا رو به سرهنگ می‌‌گم.
    -باشه برو بای.
    -بای.
    سریع تماس قطع شد، لباسم رو مرتب کردم و رفتم پایین، به همه سلام کردم و سر میز نشستم، شروع کردم به غذا خوردن یهو وسط غذا آرسام رو به باباش گفت:
    -پدر پرونده‌ها پیدا شد؟
    اهه این دوباره گفت پدر، یعنی دست خودم بود گلوله اسلحه‌ام رو خالی می‌کردم تو مخش
    منوچهر: آره
    چشم‌های همه به جز من گرد شد، می‌دونستم که الکی می‌گـه، نگاهی به کردم که دیدم حمید هم بی‌خیال داره غذا می‌خوره، حالا من یه چیز اما حمید چرا چشم‌هاش مثل اینا گرد نشده؟! بعد از صبحانه بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و تو اتاقم نشستم و ارتباط رو با اتاق منوچهر و کیانا وصل کردم.
    منوچهر: ببین برای دوتاتون فقط یه بار می‌گم.
    کیانا: خب زودباش بگو.
    آرسام: آره بگید
    منوچهر: من از طریق یکی از نفوذی‌هام تو نیروی پلیس فهمیدم که تو این خونه نفوذی هست.
    کیانا با بهت بلند شد و گفت:
    -چی می‌گی منوچهر؟
    منوچهر: دارم درست می‌گم، حواستون باشه جلوی بقیه چیزی نگید
    کیانا: باشه.
    منوچهر: چی شده آرسام؟ تو فکری!
    آرسام: میگم پدر اون نفوذی کی می‌تونه باشه؟
    منوچهر: نمی‌دونم.
    ارتباط رو قطع کردم یعنی اونا تو نیروی انتظامی یه نفوذی دارن! باید همین الان به سرهنگ خبر بدم، سریع اتصال رو با سونیا برقرار کردم بعد از چند دقیقه سونیا گفت:
    -جانم؟
    -سونی خبر دسته اول.
    -تو که همش امروز خبر دسته اول داری بگو ببینم.
    -خوب گوش بده، بین شماها یه نفر خودی نیست
    سونیا-متوجه نمی‌شم!
    -یکی نفوذی این منوچهره!
    سونیا جیغ کشید:
    -چی؟
    -همین که شنیدی، توروخدا به سرهنگ بگو.
    -خیلی خب باشه می‌گم، ترانه تو رو قرآن مواظب باش، خدایی نکرده بلایی سرت میاد.
    -هیچ اتفاقی واسه‌م نمی‌افته، فقط اونجاحواستون به حرفاتون باشه.
    -خیلی خب بهشون می‌گم.
    -باشه.
    سونیا یهو شاد شد و گفت:
    -خب چه خبر؟
    قشنگ می‌تونستم لبخند تا بناگوشی که رو لبشه رو حس کنم، منم لبخند گل و گشادی زدم و گفتم:
    -عالی‌ام
    -باید هم باشی پیش عشقتی و خوشـ...
    جیغ زدم:
    -سونی...
    -هاهاها دیدی منم بالاخره تلافی کردم.
    -اصلا هم اینطور نیست.
    -من رو سیاه نکن، خودم بقیه رو سیاه می‌کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -آره جون عمه‌ات.
    -به عمه نداشته‌ام توهین نکنا.
    -دوست دارم فضولی؟
    -آره.
    -برو بابا، برو به سرهنگ بگو راستی یه سوال وقتی به سرهنگ در این باره گفتی چی گفت؟
    -مثل همیشه دستی به ریشش کشید و گفت عجـ...
    و خواست بگه عجب که یهو صداش قطع شد با نگرانی گفتم:
    -چی شد؟
    صدای سونیا رو شنیدم که با لکنت میگفت: سلام جناب سرهنگ
    جناب سرهنگ؟واو پس بگو چی شده! خانوم سوتی داد مثل همیشه.
    سونیا با هول گفت:
    -سروان ریاحی من بعدا باهاتون حرف می‌زنم.
    بعد قطع کرد، خخخ سروان ریاحی، تا حالا ازش نشنیده بودم، می‌دونم چرا اینطور حرف زد، چون وقتی که داشت برای من از سرهنگ می‌گفت سرهنگ جلوش ظاهر شده و حالا هم خانوم هول شده، رو تخت نشستم و به فکر فرو رفتم یعنی اون نفوذیه کی می‌تونه باشه؟! به سمت در اتاقم رفتم که یهو صدایی منو میخکوب کرد یه صدای آروم و پچ پچ وار، گوش‌هام رو تیز کردم و به صدا گوش دادم صدای آرسام بود.
    آرسام: آره آره مواظب باش کسی نفهمه.
    - ...
    آرسام: آره هفته بعدی خوبه.
    - ...
    آرسام: باشه خداحافظ.
    و بعد صدایی نیومد، قضیه چیه که آرسام اینقدر هول برش داشته بود؟ با فکر کردن به اینکه با دوربینی که تو اتاق منوچهر ورکیانا کار گذاشتم چیزی می‌تونه دستگیرم بشه ارتباط رو با اتاق اونا برقرار کردم، ولی صفحه،نه، اتاق خالی بود و این یعنی همه‌ی حرفاشون رو زدن و آرسام هم هفته بعد می‌خواد یه کاری کنه، اما چه کاری؟خدایا چه کار کنم؟ یهو صدای دادی که معلوم بود از منوچهره تو خونه پیچید، این عمارت نفرین شده‌ست می‌گید نه ببینید، سریع به سمت بیرون به راه افتادم و خودم رو عین جت به پایین رسوندم، همه مثل دیروز ایستاده بودن، رفتم کنار ایرسا ایستادم و زیر لب گفتم:
    -چی شده؟
    ایرسا که اصلا منو یادش نبود نگاهی بهم اندخت و گفت:
    -شرمنده تو اومدی اینجا چند روز مهمون باشی اما نگاه چه اتفاق‌هایی داره می‌اوفته!
    -بی‌خیال مهم نیست، چی شده حالا؟
    -چه می‌دونم بابا، هرروز به خاطر یه چیزصدای جرو بحث بلند می‌شه، بعد ادامه داد: اینطور که شنیدم کارخونه بابا داره ورشکست می‌شه.
    ایول بابا، چه زود، پس بالاخره سونیا کار خودش رو کرد. اون قرار بود شریک منوچهر بشه و با بالا کشیدن پول‌هاش اون رو ورشکست کنه، ولی عجب زود پیش رفت ها.
    منوچهر: هنوز سایه‌ی نحس اون دختره رو زندگیمه.
    کدوم دختر؟نکنه منظورش...
    آرسام: کدوم دختر؟
    منوچهر: همون ترانه عاشق پرواز.
    اِ من رو می‌گـه ها، مثل اینکه داستان جدی شده باید صبر کنم ببینم آخرش چی می‌شه ، یهو ایرسا برگشت سمتم و گفت:
    -منظورش تو نیستیا.
    نه بابا، می‌دونم که از نظر شماها من نیستم، ولی در اصل منظورتون منم، اصلا چی گفتم! رو به ایرسا گفتم:
    -این رو می‌دونم، اما ترانه کیه؟
    -یه ممنوعه، هیچکس جرات نداره درباره‌اش صحبت کنه.
    -اما چرا؟
    -ولش کن.
    -خیلی خب باشه.
    من که همه چیز رو می‌دونم اونا نمی‌دونن.
    کیانا: چی می‌گی تو منوچهر اون دختره خیلی وقته مرده.
    نخیر من نمردم و خیلی هم دلم می‌خواد بیام کنارتون و بلند بگم سک سک، من زنده‌ام، اما بزودی خواهم گفت.
    منوچهر: اون دختره ی عاشق پرواز من رو به باد داده.
    کیانا: منوچهر آروم باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    منوچهر: اون دختره بی...
    یهو با داد حمید منوچهر هم خفه شد.
    -ساکت شید لطفا، شما حق ندارید درباره اون هر حرفی بزنید.
    منوچهر نفسی عصبی کشید و گفت:
    -ها؟چی می‌گی تو؟
    بعد خنده‌ی مسخره ای کرد و با عصبانیت گفت:
    -چرا؟ها؟چرا؟
    -فقط همین رو بدونید که ارزش اون دختر دل‌پاک از شما بیشتر بود.
    هَی حمید، کجایی تا ببینی من اون بچه معصوم گذشته نیستم؟! هه هر بلایی که تو گذشته سرم اومد از ناتوانیم بود از ضعیف بودنم، با داد منوچهر از فکر بیرون اومدم.
    منوچهر: خـفه شو! واسه من بلبل زبونی می‌کنه.
    یهو خاله ناهید اومد جلو و گفت:
    -به چه حقی سر بچه من داد می‌زنی تو غلط می‌کنی.
    از اون ور کیانا با کمی تاخیر خودش رو رسوند جلوی خاله و گفت:
    -سر شوهر من داد نزنا.
    ناهید: چیکار می‌کنی مثلا؟
    کیانا: من...
    با داد منوچهر کیانا خفه شد و چیزی نگفت منوچهر بعد از سکوت این دونفر یه نفس عمیق کشید و چیزی نگفت.
    ایرسا: ترانه؟؟
    یواش حرف زد، من هم یواش جواب دادم:
    -هوم؟
    -از هیچکس درباره‌ی ترانه نپرس.
    ای بابا چه گیری داده ها باشه بابا، باشه.
    -باشه
    کیانا: منوچهر حالا می‌خوای چیکار کنی؟
    منوچهر: نمی‌دونم.
    میگما این پدر کجاست؟ منظورم آرسام کثافته، خب چیکار کنم از بس می‌گفت پدر پدر من هم اسمش رو گذاشتم پدر.
    ***
    تو اتاقم نشسته بودم و با لپ تاپم کار می‌کردم هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد چون منوچهر به هممون گفت برید تو اتاق‌هاتون و من هم به خاطر سابقه درخشانم تو فال گوش ایستادن دیگه فال گوش واینستادم، فکرم رفت سمت حمید، چرا اینجوری از من طرفداری می‌کرد؟ رو تخت دراز کشیدم می‌خواستم تمام گذشته بیاد جلو چشمم بعد از کمی آروم شدن کم کم گذشته تو ذهنم رنگ گرفت:
    ***
    «18 سال پیش»،«30فروردین1377»،«16:30»
    -مامان کجا می‌ریم؟
    مامان: می‌ریم جایی و بابات رو برمی‌گردونیم و زودی برمی‌گردیم.
    -زودِ زود؟
    مامان: آره زودِ زود.
    رسیدیم به یه خونه بزرگ که قبلا نمی‌دونستم مال کیه و حالا بهتر از هر زمان دیگه‌ای می‌دونم، وارد عمارت شدیم، اول اون همه زیبایی اونجا من رو به حیرت آورد اما مثل همیشه سر به زیر کنار مامان راه رفتم، صدای داد و فریاد می‌اومد، یهو صدای تیر بلند شد، صدای تیر و جیغ مامانم با هم قاطی شد. مامان با گریه به صحنه روبروش نگاه می‌کرد اما من خشکم زده بود، به معنای واقعی کلمه اصلا نمی‌تونستم درک کنم کسی که جلوم غرق به خونه بابامه، مامان با چشم‌های اشکی به سمت یه مرد که بعدها فهمیدم منوچهره رفت و گفت:
    -چیکار کردی حروم زاده؟
    منوچهر فرصت حرف دیگه‌ای رو به مامانم نداد و صدای دومین گلوله تو هوا پیچید، طوری که پرنده‌ها از روی درخت پریدن، شک زده به دوتاشون نگاه می‌کردم، زانوهام سست شد و خوردم زمین، گلوم پر از بغض بود، اما گریه‌ام نمی‌گرفت، فقط داد زدم:
    -مامان، بابا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    یهو یکی محکم بازوم رو گرفت با خشم بهش گفتم:
    -مچم رو ول کن، خاله مچم رو ول کن، خاله مچم درد گرفت.
    زن بدون توجه به حرفم من رو به سمت انباری کشوند و محکم انداخت داخل انباری و درو قفل کرد. چه کاری از یه دختره بی پناه هفت ساله برمیومد؟! هیچی، هیچی، هیچی، نزدیک به چندساعت تو انباری زندانی بود تا اینکه یه زن قوی هیکل از این‌هایی که شبیه کشتی گیرا هستن درو باز کرد و رو به کسی که منو کشونده بود تو انباری گفت:
    -اقدس این همون دختره‌ست؟
    اقدس: بله خانوم جون خودشه.
    -این که خیلی ضعیفه، نمی‌دونم منوچهر چرا این دختر رو می‌خواد؟!
    یهو صدای همون مردی که پدر و مادرم رو کشته بود بلند شد.
    منوچهر: من این دختر رو با دلیل آوردم.
    کیانا: اونوقت چرا آوردی
    منوچهر: بابای این دختره کارگر منه و چون از من کمی پول می‌خواست منم در ازاش دخترش رو خواستم که نداد و این جوری شد.
    هه چه دلیل مسخره ای
    کیانا: اها که اینطور.
    سریع اومد کنار من، دستم رو گرفت، بلندم کرد و گفت:
    کیانا: از این به بعد تو خدمتکاری.
    هیچی نگفتم یهو داد زد:
    -فهمیدی؟
    -آره.
    -حالا هم اینجا بمون.
    بعد رفتن و در روهم بستن، هوا تاریک شده بود و انباری بوی بدی می‌داد، از روز تولدم متنفرم، همین روز تولد باعث مرگ پدر و مادرم شد، از روز تولدم متنفرم، بعد از چند دقیقه بلند شدم و رفتم کنار در و داد زدم:
    -آهای کسی نیست؟ یکی کمکم کنه!
    اما هیچکس جواب نداد، نشستم پشت در، از تشنگی داشتم می‌مردم، یهو صدای در اومد که باعث شد بلند بشم، در سریع باز شد و یه دختر و پسر اومدن داخل و در رو بستن، پسره می‌خورد دوسال از من بزرگتر باشه و همینطور دختره، به نظر می‌رسید که دوتاشون هم سن باشن، با تعجب نگاه‌شون می‌کردم که یهو دختره گفت:
    -چرا با تعجب نگاه می‌کنی؟ من ایرسا هستم اینم حمید.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -منم ترانه‌ام.
    ایرسا یه سینی پر از غذا به طرفم گرفت و گفت:
    -اینو بخور ولی زودباش تا کسی نفهمیده.
    -اما من نمی‌خوام.
    حمید-چی؟منظورت چیه؟
    -من می‌خوام فرار کنم.
    حمید-دیوونه شدی؟ فرار غیرممکنه.
    -مگه بهت یاد ندادن که غیرممکن غیرممکنه.
    حمید-ها؟!
    یکی زدم تو پیشونیم و گفتم:
    -ولش کن فقط راه فرار رو بگو.
    ایرسا-ببین من می‌رم یکم فکر می‌کنم بعدا بهت می‌گم.
    بعد سینی رو داد بهم و گفت:
    ایرسا-اینو بخور تا ضعف نکنی.
    دست حمید رو گرفت و رفت بیرون، اه، بدشانسی این بود انباری دستگیره نداشت، نشستم رو زمین و نگاهی به غذای روبروم انداختم، میلی به خوردنش نداشتم ولی برای اینکه ضعف نکنم دو لقمه‌ای ازش خوردم و بقیه‌اش رو قایم کردم تا اون زن چاقه یعنی کیانا نبینه، البته همچین چاق نبودا خب استخون بندیش پهن بود.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    چند روز از اومدم تو اون خونه می‌گذشت، خدمتکار خونه شدم با این سن کمم کلی کار انجام می‌دم، یه روز صبح داشتم می‌رفتم بقیه رو برای صبحانه صدا کنم، رفتم دم یه اتاق و در رو زدم که یه صدای پسرونه زشتی گفت:
    -کیه؟
    -بیایین صبحونه.
    و خواستم از اتاق دور بشم که یهو در بازشد و یه پسره قد بلندِ خشن و تقریبا 14 ساله بیرون اومد، بازوم رو گرفت و فشار داد و گفت:
    -من گفتم کیه؟ نگفتم چی کار داری!
    -خب منم گفتم بیایین صبحونه.
    -تو غلط کردی، به من می‌گن آرسام نه برگ چغندر.
    -خب چیکار کنم، آرسامی که آرسامی.
    -ببین دخترجون تو فقط یه کلفتی، همین، اوکی شد؟
    ادامه داد: بعدشم از من بازخواست نکن، حالا هم هری.
    بعد هم رفت، ایش چقدر بی تربیته، دستم کبود شد، سریع به سمت اتاق آخری رفتم که یه دختر تقریبا 17ساله با ناز ازش بیرون اومد، آخه خرس قطبی تو رو چه به ناز، اینقدر هم خودش رو آرایش کرده بود که قیافه‌ی اصلیش دیده نمی‌شد، رو بهش گفتم:
    -صبحانه حاضره
    دختره با ناز گفت:
    -الان میام.
    و رفت تو اتاقش، این چی بود دیگه؟ خواستم برم پایین که اتاقی توجه من رو به خودش جلب کرد، سریع واردش شدم و به در و دیوار نگاه کردم، یه عکس بود که خیلی توجه من رو به خودش جلب کرد عکس یه مکعب بود که با پارچه سیاه پوشونده شده بود و روش یه سری چیز نوشته شده بود، یهو با صدای یه نفر به خودم اومدم.
    صدا: تو کی هستی؟
    با ترس برگشتم و عقبم رو نگاه کردم، یه پیرزن که می‌خورد مهربون باشه ایستاده بود و با لبخند بهم نگاه می‌کرد، لبخندش بهم شهامت داد، به خاطر همین رفتم کنارش و گفتم:
    -اینکه من کی هستم رو فراموش کنید شما بگید این عکس کجاست؟!
    و به اون عکس که خیلی توجه‌ام رو جلب کرده بود اشاره کردم، پیرزنه خندید و گفت:
    -بهش می‌گن مکه.
    -مکه؟اون دیگه کجاست.
    -اونجا خونه ی خداست.
    -واقعا؟ چقدر خوب.
    بعد از چند دقیقه گفتم:
    -راستی صبحانه حاضره.
    خواستم برم که گفت:
    -دخترم اسمت رو نگفتی؟؟
    برگشتم سمتش و با لبخند گفتم:
    -من ترانه‌ام
    پیرزنه-اینجا چیکار می‌کنی؟؟
    -خب خب من...
    با صدای هین پیرزنه به خودم اومدم با تعجب گفت:
    -پس تو همونی که اون روز تو حیاط ایستاده بود و شاهد...
    ادامه نداد گفتم:
    -آره خودمم.
    زانو زد جلوی پام و دستم رو گرفت و با لبخند گفت:
    -میتونی از این به بعد بهم بگی مادربزرگ.
    -چشم، مادربزرگ.
    -آفرین حالا شد.
    صدا: داری با کی حرف می‌زنی مادرجون؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    سریع به سمت صدا برگشتم که یه زن رو دیدم، مادربزرگ گفت:
    -تویی ناهید؟
    ناهید لبخندی زد و اومد پیش مادربزرگ و گونه‌اش رو نرم بوسید و گفت:
    -آره منم.
    مادربزرگ لبخندی زد و گفت:
    -ناهید این دختر ترانه‌ست.
    ناهید جلوم زانو زد و لپم رو کشید و گفت:
    -چه نازی تو.
    خندیدم که دستش رو آورد جلو و گفت:
    -من ناهیدم.
    دستم رو گذاشتم تو دستش که خندید و گفت:
    -میتونی بهم بگی خاله ناهید، باشه.
    لبخندی زدم که چالم معلوم شد.
    -باشه
    سریع بلند شد و رو به مادربزرگ گفت:
    -مامان حمید رو ندیدی؟ نمی‌دونم کجا داره اتیش می‌‌سوزونه!
    -ولش کن بچه‌اس.
    -خیلی خب بیا بریم.
    بعد رو به من گفت:
    -دخترم تو نمیای؟
    -نه خاله ناهید شما برید.
    سرم رو انداختم پایین، خاله قطره اشکی که داشت می‌اومد پایین رو پاک کرد و گفت:
    -از اتفاقی که برات افتاده خبر دارم اما یه چیز رو می‌دونم، اونم اینکه تو قوی هستی، مگه نه؟
    -آره من قوی‌ام
    -درسته حالا بیا بریم.
    -من کلی کار دارم خاله.
    -باشه عزیزم مزاحمت نمی‌شم.
    و رفت، سریع از اتاق مادربزرگ خارج شدم که محکم خوردم به یه نفر بلند شدم و گفتم:
    -حواست کجاست؟
    -ببخشید دنبال مامانم می‌گردم.
    -تویی؟
    -آره منم.
    -مگه قرار نبود برام راه فرار جور کنی؟!
    یهو دستش رو گذاشت روی دهنم، با ترس اطرافش رو نگاه کرد و گفت:
    -تو عمارت حرف از فرار نزنی ها.
    اشاره کردم که دستش رو برداره که برداشت و گفتم:
    -چرا؟
    -فقط حرف نزن چون عموم می‌کشتت.
    -آها، باشه.
    -میای بازی؟
    -بازی؟نه من کار دارم، اما بعد میام.
    -باشه
    بعد دوید و ازم دور شد، خوش به حالش، چقدر آزاده اما من...
    *******
    قشنگ دوهفته از اومدنم به این خونه می‌گذشت، با همه ی خانواده کیانی آشنا شده بودم اتفاق‌های جورواجوری افتاده بود مثلا دعوای بین مادربزرگ و منوچهر(قبلا گفته بودم) امروز قرار بود که براشون مهمون بیاد، صدای زنگ بلند شد، مثل اینکه مهموناشون اومدن، بعد از چند دقیقه سه نفر وارد خونه شدن یه خانوم و آقا و یه پسر که می‌خورد ده یا یازده ساله باشه، با صدای خاله اقدس به خودم اومدم.
    -این سینی شربت رو بگیر و ببر براشون، نریزی‌ها.
    -باشه.
    سریع سینی شربت رو گرفتم و وارد پذیرایی شدم، صدای بلند خنده‌شون تو کل عمارت می‌‌پیچید، سریع به سمت اونا رفتم و خواستم بهشون شربت تعارف کنم که یکم دستم لرزید، خانومه بلند شد و سینی رو گرفت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -چه کار می‌کنی دخترم؟ بده من.
    -نه خودم میارم.
    سینی رو ازش برداشتم و به همشون تعارف کردم، خواستم از اونجا دور بشم که صدای مرده باعث شد متوقف بشم.
    -این دختره کیه؟
    منوچهر هول شد اما زود به خودش مسلط شد و گفت:
    منوچهر-یه دختره مثل بقیه، آقای ریاحی بیخیال این موضوع، کار رو بچسپین.
    -آها
    سریع از اونجا دور شدم که خاله اقدس بهم کلی ظرف داد و گفت تو حیاط بشورمش، خوب بود گفت تو حیاط وگرنه دلم می‌گرفت، نشستم تو حیاط و شروع به ظرف شستن کردم، صدای بچه ها از دور می‌اومد صدای خنده‌هاشون، صدای صحبتشون، همه دلم رو به درد می‌اورد، خب من هم بچه بودم و بچگی می‌خواستم، اما هم پدر و مادرم رو ازم گرفتن هم بچگیم رو، یهو با گذاشته شدن دستی رو شونه‌ام از جا پریدم، همون خانومه بود رو بهم لبخندی زد و گفت:
    -من حرف اون ها رو باور نمی‌کنم تو باید بگی کی هستی.
    -من خب...
    -اما قبلش من می‌گم کی‌ام، من رعنام می‌تونی خاله رعنا صدام کنی، اما تو کی هستی؟
    -من ترانه‌ام.
    -وای چه اسم قشنگی معنیش رو می‌دونی؟
    -آره یعنی آواز.
    -خب حالا همه چیز رو تعریف کن.
    -خب من...
    و همه چیز رو براش تعریف کردم با بهت نگام می‌کرد اصلا انگار نمی‌تونست حرف بزنه بعد از چند دقیقه گفت:
    -خودم کمکت می‌کنم.
    شب شده بود من روی تاب نشسته بودم، خاله اینا رفتن خونه خودشون و قرار بود آخرشب بیان برای کمک به من، نمی‌دونم چطور این خانواده با این کیانی‌ها دوست شدن؟ چطور بهشون اعتماد کردم خدا می‌دونه، می‌دونید بعد از حرف زدن با خاله رعنا یه حس عجیب داشتم حس اینکه می‌تونم آزاد بشم می‌تونم پرواز کنم، شروع کردم با ماه حرف زدن عادت هر شبم بود، بدون حرف زدن با ماه نمی‌خوابیدم.
    -آقای ماه یعنی می‌شه من برم از اینجا؟ واقعا اون خاله کمکم می‌کنه؟ جناب ماه...
    با صدای یه مرد به خودم اومدم و صحبتم با ماه نصفه موند.
    -دخترم؟؟
    برگشتم سمت صدا، همون آقاهه بود رو به من گفت:
    -خانومم همه چیز رو تعریف کرد.
    -خب؟
    -فقط یه سوال؟؟
    -بله؟؟
    -خودت دوست داری فرار کنی.
    -خیلی.
    -پس تمومه
    و بعد داد زد:
    -آرمین
    یهو همون پسره که گفتم شاید ده سالش باشه با دو اومد و با نفس نفس گفت:
    -جانم بابا
    -پیشش باش تا من بیام.
    -چشم بابا
    آقاهه رفت، پسره رو به من گفت:
    -من آرمینم تو کی هستی؟
    -من، اسمم ترانه‌ست.
    -آها
    خاله سریع اومد و رو به من گفت:
    - ترانه وقت زیادی نیست، باید صحنه سازی کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -صحنه سازی؟
    آرمین: ببین ترانه ما باید صحنه سازی کنیم، یعنی اینکه الکی بگیم تو مردی.
    -آها.
    خاله رعنا: آفرین آرمین درست حدس زدی.
    آرمین: صحنه سازی مرگ ترانه، چه باحال ما باید چه کار کنیم مامان؟
    خاله: خب ترانه تو باید بری طرف انباری اما آرمین پشت انباری ایستاده و تو رو می‌بره سمت ماشین، ما انباری رو آتیش می‌زنیم و بقیه فکر می‌کنن تو مردی، باشه؟
    -عجب! خاله چه فکری! باشه من حاضرم.
    سریع از اونجا دور شدم، همیشه بازیگری‌ام عالی بود، رفتم پیش خاله اقدس و خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
    -خاله من خوابم می‌اد، می‌رم تو انباری، باشه؟
    -باشه باشه برو.
    -شب بخیر
    سریع رفتم به سمت انباری و رفتم پشتش که یهو آرمین دستم رو گرفت و کشید و گفت:
    -زود باش فرار کن.
    -تو نمیای؟
    -میام اما باید منفجرش کنم.
    -تووو؟؟
    -نه، مامان و بابا.
    -خب تو بیا.
    -اهه باشه بریم.
    -باشه بدو.
    داد زدم:
    -زود باش دیگه.
    با صدای انفجار ایستادم، انباری داشت تو قلب آتیش می‌سوخت تو چشمای منم یه شعله آتیش به پا شد شعله ای که اسمش انتقام بود.
    ***
    چشم‌هام رو باز کردم چشم‌هام خیس از اشک بود، سریع اشک‌هام رو پاک کردم، گذشته خیلی بدی بود خیلی، تمام خانواده ام جلوم پرپر شده بودن، اما من دم نزدم ولی حالا وقت انتقامه، سریع با لپ تاپم به اتاق اونا وصل شدم و هدفون رو گذاشتم تو گوشم، اونا داشتن صحبت می‌کردن چه وقت خوبی.
    منوچهر: تو این ماموریت من یه سری بمب گذاشتم.
    آرسام: چه بمب هایی؟
    منوچهر: بمب بمبه دیگه!
    آرسام: نه می‌گم بمبش چقدر خطرناکه؟
    منوچهر: خب بمبش رو تو یه مکان می‌زارن و منفجر می‌شه دیگه.
    آرسام: همین؟
    منوچهر لبخندی زشتی زد و گفت:
    منوچهر: نه، فقط همین نیست، این بمب تو یه جا منفجر می‌شه اما موادی که داخلشه به صورت گاز درمیاد و همه جا پخش می‌شه و اونوقت چی می‌شه؟
    هر سه با هم گفتن: همه می‌میرن.
    و سه تاشون خندیدن، سریع لپ تاپ رو بستم، پشت کمرم یخ کرده بود، اینا دیگه کی بودن؟ حیوونن مگه؟ آره حیوونن از حیوون هم بدترن، خب چیکار کنم؟ الان که نمی‌تونم به سونیا زنگ بزنم چون یه فحش نون و آب دار گیرم میاد، خب تنها کاری که می‌تونم بکنم اینه که بخوابم و فردا ظهر بهش زنگ بزنم، آره اینجوری بهتره، خب خودم هم کمی خسته‌ام رو تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو روی هم گذاشتم، انگار فکر کردن به گذشته روحیه‌ی انتقامی‌ام رو بالا بـرده، یه لحظه چهره‌ی حمید اومد جلو چشمم، چشم‌های کاملا مشکی و موهای پر کلاغی، ته ریشی که رو صورتش بود اون رو جذاب‌تر می‌کرد، فکر کنم بچه که بود هم همینطور بود، آره فکر کنم، خمیازه‌ای کشیدم و کم کم از دنیا جدا شدم و وارد عالم خواب شدم.
    ***
    صبح با خوردن نور تو چشم‌هام از خواب بیدار شدم، کمی دستم رو ماساژ دادم چقدر خسته‌ام نکنه سرما خوردم؟ بزار ببینم تب دارم دستم رو گذاشتم رو پیشونیم نه ندارم، پس چمه؟! اهه حتما یه چیزیم هست دیگه، مهم نیست اصلا، سریع بلند شدم و با چشم‌های بسته وارد دستشویی شدم، پس از کارهای مربوطه از دستشویی بیرون اومدم و به سمت چمدونم رفتم، تونیک صورتی رو برداشتم چند سالی می‌شه که از صورتی استفاده نکردم، آخه رنگ خیلی روشنیه، ولی امروز می‌خوام بپوشمف سریع لباسم رو با تونیک عوض کردم و یه شلوار لوله تفنگی سفید و یه شال حریر سفید سر کردم و به سمت بیرون روانه شدم، در رو باز کردم که با ایرسا روبرو شدم، جلوی در اتاقم با نیش باز ایستاده بود، به سر تا پاش نگاه کردم، موهای قهوه‌ای روشن چشم‌هاش هم قهوه‌ای خیلی روشن بود، به لباس‌هاش نگاه کردم، تمام لباسش سفید بود! به معنای واقعی انگار کفن پوشیده بود، رو بهش گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا