-چی دارن میگن؟
-خودم هم نمیدونم صبر کن گوش بدم.
-باشه.
و گوش دادم ببینم اونا چی میگن، چند لحظه بعد مغزم آپدیت شد این کی بود من باهاش حرف زدم؟ وقتی برگشتم اون فرد رو دیدم خواستم جیغ بزنم که دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت:
-هی ساکت شو.
با لکنت گفتم: حمید؟!
حمید: اره حمید، حمید اینجا، حمید اونجا، حمید همه جا.
و بعد اخم کرد و گفت:
-اینجا چیکار میکردی؟ گوش ایستادی اره؟
-چیزی نشنیدم که.
و به سمت اتاقم رفتم که گفت:
-تازه میخوای هم بشنوی؟
برگشتم سمتش و گفتم:
-آره میخوام بشنوم، فضولی؟
دستم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش و گفت:
-چرا میخوایی بشنوی؟
-کنجکاوم فقط.
-من هم عرعر، باور کردم!
-تو خر بودن تو که شکی نیست.
-ببین یه چیزی بهت میگما!
-ولم کن بابا.
-نه، تا نگی نمیشه.
با پرویی گفتم:
-مگه پلیسی؟
-نه
-خب پس برو، چون این کار بر عهده پلیسه.
دستم رو از دستش جدا کردم، هه چه پروئه، چقدر عوض شده، وقتی وارد خونه شدم فکر نمیکردم حمیدی که در گذشته حامیِ من بود الان اینطوری شده باشه! وارد اتاق شدم و در اتاقم رو محکم بستم و خودم رو انداختم رو تخت، دلم میخواست فقط گریه کنم، ای خدا من عاشق کدوم خری شدم، کم کم چشمهام بسته شد و به خوابی بسی عمیق فرو رفتم.
***
صبح با خوردن نور تو چشمام از خواب بیدار شدم، ای تف تو گورت، منظورم پنجرهست که باعث شده نور تو صورتم بخوره، سریع بلند شدم و بعد از جمع رختخوابم به سمت دستشویی رفتم و پس از بیرون اومدن لباسم رو عوض کردم و نشستم رو تخت، باید یه کاری کنم اینا ممکنه اتاقم رو بگردن، سریع یه فکری به ذهنم رسید، همون کاری که خودشون کرد،ن سریع به سمت دیوار رفتم و قاب عکس که اونجا زده بود رو یواش و با احتیاط پایین آوردم، پارچه ای که پشتش بود رو کمی پاره کردم و پرونده رو گذاشتم داخلش، هه عقل جن هم بهش نمیرسید، هه فکر کردن.
***
ترانه در رویای خود سر میکرد، اما افسوس که تمامش اشتباه بود او گول خورده بود! چطوری؟برایتان میگوییم.
منوچهر و کیانا در اتاقشان نشسته و در حال حرف زدند بودند:
کیانا: حالا چیکار کنیم؟
منوچهر:کار خاصی نمیخواد بکنیم.
کیانا: چی میگی تو؟
منوچهر: اون کسی که اون دوتا پرونده رو برداشته...
کیانا: میدونم از اعضای همین عمارته و حتما اون رو با پلیس در جریان گذاشته.
منوچهر لبخند مرموزی زد و گفت:
- اصلا اینطور نیست.
کیانا گیج پرسید:
- یعنی چی؟
-خودم هم نمیدونم صبر کن گوش بدم.
-باشه.
و گوش دادم ببینم اونا چی میگن، چند لحظه بعد مغزم آپدیت شد این کی بود من باهاش حرف زدم؟ وقتی برگشتم اون فرد رو دیدم خواستم جیغ بزنم که دستش رو گذاشت رو دهنم و گفت:
-هی ساکت شو.
با لکنت گفتم: حمید؟!
حمید: اره حمید، حمید اینجا، حمید اونجا، حمید همه جا.
و بعد اخم کرد و گفت:
-اینجا چیکار میکردی؟ گوش ایستادی اره؟
-چیزی نشنیدم که.
و به سمت اتاقم رفتم که گفت:
-تازه میخوای هم بشنوی؟
برگشتم سمتش و گفتم:
-آره میخوام بشنوم، فضولی؟
دستم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش و گفت:
-چرا میخوایی بشنوی؟
-کنجکاوم فقط.
-من هم عرعر، باور کردم!
-تو خر بودن تو که شکی نیست.
-ببین یه چیزی بهت میگما!
-ولم کن بابا.
-نه، تا نگی نمیشه.
با پرویی گفتم:
-مگه پلیسی؟
-نه
-خب پس برو، چون این کار بر عهده پلیسه.
دستم رو از دستش جدا کردم، هه چه پروئه، چقدر عوض شده، وقتی وارد خونه شدم فکر نمیکردم حمیدی که در گذشته حامیِ من بود الان اینطوری شده باشه! وارد اتاق شدم و در اتاقم رو محکم بستم و خودم رو انداختم رو تخت، دلم میخواست فقط گریه کنم، ای خدا من عاشق کدوم خری شدم، کم کم چشمهام بسته شد و به خوابی بسی عمیق فرو رفتم.
***
صبح با خوردن نور تو چشمام از خواب بیدار شدم، ای تف تو گورت، منظورم پنجرهست که باعث شده نور تو صورتم بخوره، سریع بلند شدم و بعد از جمع رختخوابم به سمت دستشویی رفتم و پس از بیرون اومدن لباسم رو عوض کردم و نشستم رو تخت، باید یه کاری کنم اینا ممکنه اتاقم رو بگردن، سریع یه فکری به ذهنم رسید، همون کاری که خودشون کرد،ن سریع به سمت دیوار رفتم و قاب عکس که اونجا زده بود رو یواش و با احتیاط پایین آوردم، پارچه ای که پشتش بود رو کمی پاره کردم و پرونده رو گذاشتم داخلش، هه عقل جن هم بهش نمیرسید، هه فکر کردن.
***
ترانه در رویای خود سر میکرد، اما افسوس که تمامش اشتباه بود او گول خورده بود! چطوری؟برایتان میگوییم.
منوچهر و کیانا در اتاقشان نشسته و در حال حرف زدند بودند:
کیانا: حالا چیکار کنیم؟
منوچهر:کار خاصی نمیخواد بکنیم.
کیانا: چی میگی تو؟
منوچهر: اون کسی که اون دوتا پرونده رو برداشته...
کیانا: میدونم از اعضای همین عمارته و حتما اون رو با پلیس در جریان گذاشته.
منوچهر لبخند مرموزی زد و گفت:
- اصلا اینطور نیست.
کیانا گیج پرسید:
- یعنی چی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: