کامل شده رمان مرز عشق و غرور | سها ن کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجع به رمانم چیه؟آیا جذابیت داره برای ادامه؟

  • خوبه ، دوست دارم ادامش رو بخونم

  • بد نیست

  • خوب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سها ن

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/31
ارسالی ها
423
امتیاز واکنش
20,932
امتیاز
683
سن
27
محل سکونت
رشت
[HIDE-THANKS] ندا:

امروز روز موعوده,روزی که همه ی ما ماه ها براش تلاش کردیم .بعد از اشاره ای که دانیال خان بهم زد

به بهانه هواخوری وارد حیاط شدم , حالا هم یکی از مامورا داره منو از لای یه دری که خیلی کوچیکه

و رو یه دیوار پر از خواره عبور میده.

به هر زحمتی بود از اون در لعنتی گذشتیم و الان داریم به یکی ار خونه های امن میریمو

خدایا من خودمو و بچمو و ارشو بهت سپردم.

دانیال:

وقتی از رفتن ندا مطمئن شدم رو به داریوش کردم و گفتم:

_ داریوش جان اگه ممکنه یه خورده عجله کنیم ,میدونی که حال دلارا خوب نیست باید برم پیشش.

_ ای وای ببخشید اره حواسم نبود!الان کارا رو ردیف میکنم.

بعد از این حرف چند بار به جام روی دستش زد و توجه اطرافیان رو به خودش جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد:

مهمانان گرامی و همراهان عزیز!

همه ی شما مستحضر هستید دلیل گردهمایی امروز چیه. ما سالها نلاش کردیم و از جاهای خیلی خیلی کوچیک

شروع کردیم ,تا به اینجا به قدرتی که الان داریم برسیم.

افراد زیادی در این راه جان خودشون رو از دست دادن. با عبور از همه ی این سختی ها به اون نقطه ای که میخواستیم رسیدیم!

دوستان سه میلیون انسان , سه میلیون دختر و پسر رو تربیت کردیم ,با هیپنوتیزم و شکنجه و .. شرطیشون کردیم

ما سه میلیون انسان رام داریم که در ناخوداگاهشون خودشونو سگ میدونن با وفاداریه یک سگ

که جونشون کمترین چیزیه که به اربـاب هاشون میدن.

دوستان من وقتشه که ما بر اریکه ی قدرت بنشینیم !وقتشه ما نشون بدیم چقدر قدرتمندیم

در اینجا جمع شدیم تا با امضای قرارداد انجمن مخفی کشور جدیدمون رو در دل این کشور بزرگ بزنیم

اینقدر تربیت کردن رو ادامه خواهیم داد تا همه ی کشور برای ما بشه.

_دانیال_ با تموم شدن حرفاش همه شروع به خندیدن و دست زدن کردن.خیلی اروم توی گوشی گفتم

هر وقت قرار داد رو بیرون اوردن شروع میکنیم.

بعد از چند دقیقه قرار داد بر روی میز قرار گرفت که با شمارش من همه اسلحه هاشونو به سمت اونا گرفتن

چشمای داریوش از بهت گرد شده بودن و وقتی به خودش اومد به من نگاه کرد و فریاد زد :

ای خائن میکشمت.

همراه با این حرف صدای ماموران پلیس اومد که میگفتن تسلیم شید همتون در محاصره هستید.

من هم فریاد زدم:

بهتره همتون الان اسلحه هاتونو بندازین و تسلیم بشید هیچ راه فراری ندارین.

یکیشون داد زد هرگز و به سمت یکی از مامورا شلیک کرد.

_یا خدااا از شاهین به عقاب نیروها به داخل بیان درگیری شروع شد

_ از عقاب به شاهین وارد شدیم .تمام

دیدم که داریوش داره فرار میکنه پشتش دویدم و فریاد زدم :ایست , بمون نمیتونی فرار کنی

به سمتم برگشت و شلیک کرد که به خطا رفت . به دستش شلیک کردم , روی زمین افتاد, داشتم به سمتش میرفتم

که همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد گلوله ای که برخورد کرد و زانوهایی که خم شد و بعدش دیگه سیاهی مطلق.[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] ندا:

    امروز روز موعوده,روزی که همه ی ما ماه ها براش تلاش کردیم .بعد از اشاره ای که دانیال خان بهم زد

    به بهانه هواخوری وارد حیاط شدم , حالا هم یکی از مامورا داره منو از لای یه دری که خیلی کوچیکه

    و رو یه دیوار پر از خواره عبور میده.

    به هر زحمتی بود از اون در لعنتی گذشتیم و الان داریم به یکی ار خونه های امن میریمو

    خدایا من خودمو و بچمو و ارشو بهت سپردم.

    دانیال:

    وقتی از رفتن ندا مطمئن شدم رو به داریوش کردم و گفتم:

    _ داریوش جان اگه ممکنه یه خورده عجله کنیم ,میدونی که حال دلارا خوب نیست باید برم پیشش.

    _ ای وای ببخشید اره حواسم نبود!الان کارا رو ردیف میکنم.

    بعد از این حرف چند بار به جام روی دستش زد و توجه اطرافیان رو به خودش جمع کرد و شروع به سخنرانی کرد:

    مهمانان گرامی و همراهان عزیز!

    همه ی شما مستحضر هستید دلیل گردهمایی امروز چیه. ما سالها نلاش کردیم و از جاهای خیلی خیلی کوچیک

    شروع کردیم ,تا به اینجا به قدرتی که الان داریم برسیم.

    افراد زیادی در این راه جان خودشون رو از دست دادن. با عبور از همه ی این سختی ها به اون نقطه ای که میخواستیم رسیدیم!

    دوستان سه میلیون انسان , سه میلیون دختر و پسر رو تربیت کردیم ,با هیپنوتیزم و شکنجه و .. شرطیشون کردیم

    ما سه میلیون انسان رام داریم که در ناخوداگاهشون خودشونو سگ میدونن با وفاداریه یک سگ

    که جونشون کمترین چیزیه که به اربـاب هاشون میدن.

    دوستان من وقتشه که ما بر اریکه ی قدرت بنشینیم !وقتشه ما نشون بدیم چقدر قدرتمندیم

    در اینجا جمع شدیم تا با امضای قرارداد انجمن مخفی کشور جدیدمون رو در دل این کشور بزرگ بزنیم

    اینقدر تربیت کردن رو ادامه خواهیم داد تا همه ی کشور برای ما بشه.

    _دانیال_ با تموم شدن حرفاش همه شروع به خندیدن و دست زدن کردن.خیلی اروم توی گوشی گفتم

    هر وقت قرار داد رو بیرون اوردن شروع میکنیم.

    بعد از چند دقیقه قرار داد بر روی میز قرار گرفت که با شمارش من همه اسلحه هاشونو به سمت اونا گرفتن

    چشمای داریوش از بهت گرد شده بودن و وقتی به خودش اومد به من نگاه کرد و فریاد زد :

    ای خائن میکشمت.

    همراه با این حرف صدای ماموران پلیس اومد که میگفتن تسلیم شید همتون در محاصره هستید.

    من هم فریاد زدم:

    بهتره همتون الان اسلحه هاتونو بندازین و تسلیم بشید هیچ راه فراری ندارین.

    یکیشون داد زد هرگز و به سمت یکی از مامورا شلیک کرد.

    _یا خدااا از شاهین به عقاب نیروها به داخل بیان درگیری شروع شد

    _ از عقاب به شاهین وارد شدیم .تمام

    دیدم که داریوش داره فرار میکنه پشتش دویدم و فریاد زدم :ایست , بمون نمیتونی فرار کنی

    به سمتم برگشت و شلیک کرد که به خطا رفت . به دستش شلیک کردم , روی زمین افتاد, داشتم به سمتش میرفتم

    که همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد گلوله ای که برخورد کرد و زانوهایی که خم شد و بعدش دیگه سیاهی مطلق.[/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دلارا:

    نمیدونم که چرا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه,به شدت استرس دارم.نمیدونم که عملیات چجوری پیش رفته؟

    ساعت سه نصف شبه و من هنوط هیچ خبری از دانیال و سلامتیش , از ندا و عملیات ندارم.

    تنها کاری که از دستم برمیاد دعا کردن برای سلامتیشونه.

    توی همین فکر ها بودم که نفهمیدم چطوذی خوابم برد! با صدای تلفن از خواب بیدار شدم ,هنوز موقعیتمو درک نکرده بودم

    و گیج میزدم که یه دفعه با یاداوری دیشب صاف شدم و گوشی رو جواب دادم,ساعت شش صبح بود یعنی چی شده؟

    _ الو, بفرمایین

    _ خانم رفیعی خودتون هستین؟

    _ ب..بله خودمم اتفاقی افتاده؟

    _ خانم من سروان رافعی هستم ,تماس گرفتم تا بگم جاب سرهنگ در حین عملیات تیر خوردن..

    دیگه هیچی نمیشنیدیم ! فقط صدای تیر خورده تو سرم اکو میشد.

    تیر خورده...تیر خورده...دانیال تیر خورده , یه دفعه ای همه چی رنگ گرفت, صداها واضح شد واای خدای من

    دانیال من تیر خورده! نفهمیدم چجوری اماده شدم و خودمو به حیاط اون خونه امن رسوندم

    و با صدای بلند راننده رو صدا میکردم , همینطوری داد میزدم و میخواستم سوار ماشین شم که یکی از محافظ ها جلومو

    گرفت و اجازه سوار شدن به من نداد.

    _ همینطور داد میزدم و مشت , ولم کن ,ولم کن باید برم ای خدااا میگم برو کنار, داشتم دیوونه میشدم

    به سختی نفسم بالا میومد و از همه بدتر چهره خنثی این محافظ داشت عصبیم میکرد!

    _ خانوم لطفا ارامش خودتونو حفظ کنین شما نمیتونین از این خونه خارج شین برای حفاظت خودتون این دستور اکید اربابه!

    _ مگه احمقی؟ نمیفهمی میگم برو کنار دانیال تیر خورده ,میفهمی اربابت تیر خورده باید برم پبشش

    _ خانم من نمک پرورده اربابم و وظیفه دارم تا پای جونم از شما محافظت کنم.

    صورتش غمگین شده بود مطمئنا به خاطر دانیال واسه همین با لحن ارومتری گفتم:

    _ ببین تو هم بیا چند تا محافظم بردار مراقبم میشین تازه اونجا پر پلیسه خواهش میکنم.

    انگار نرم شده بود چون بعد از چند دقیقه رضایتش رو اعلام کرد.

    اینقدر وقتی زنگ زدن حالم بد شده بود که اسم بیمارستان رو نپرسیدم زنگ زدم و اسم بیمارستان رو پرسیدم.

    بعد از چند دقیقه رسیدیم و من پرواز کردم به سمت دانیالم , ب سمت پذیرش رفتم گفتم:

    _خانوم ,شوهرم شوهرم اینجاست!

    _اسمشون و دلیل حضور؟

    _ دانیال روشن , تیر خورده

    _ بله بفرمایین سی سی یو

    نفهمیدم که چجوری رسیدم, وقتی رسیدم دکتر تازه خارج شد , دوییدم سمتش و حال دانیالو پرسیدم که گفت:

    _خدا به شدت رحم کرده تیر از کنار قلبش عبور کرده , تیر رو دراوردیم,عملش موفقیت امیز بود به زودی به هوش میاد

    _ میتونم ببینمش؟

    _ هر قت که وارد بخش شدن میتونیین
    [/HIDE-THANKS]
     

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    [HIDE-THANKS] دانیال:

    با احساس نوازش دستم به هوش اومدم, به سختی پلک هام رو روی هم فشار دادم و چند بار پلک زدم تا تونستم اطراف رو ببینم

    به سرعت همه چیز یادم اومد فرار داریوش ,دنبال کردنش و شلیک..

    _ واای به هوش اومد , دانیال عزیزم خدا رو شکر, صبر کن تا دکتر رو خبر کنم.

    به همراه چند تا دکتر برگشت و دکتر بعد از پرسیدن چند تا سوالا از سلامتی من مطمئن شد و گفت تا شب میتونم مرخص شم.

    دلارا دستامو تو دستش گرفته بود و میبوسید,کمی خودمو تکون دادم که کتفم تیر کشید

    رو بهش گفتم: من که حالم خوبه چرا گریه میکنی اخه عزیز من؟

    _ اگه..اگه اتفاقی برات میفتاد من باید چیکار میکردم ها؟وقتی بهم خبر دادن داشتم سکته میکردم.

    _ هیشش چیزی نیست , من خوبم. دلارا جان سروان رافعی بیرونه؟

    _ اره بیرونن

    _ میشه صداش کنی؟

    _ باشه همین الان.

    رفت و صداش کرد, سروان بعد از این که وارد شد احترام نظامی گذاشت و گفت:

    _ خیلی خوشحالم که حالتون خوبه قربان ,ما رو خیلی ترسوندین!

    _ ممنونم بابت نگرانیتون!عملیات چی شد؟داریوش رو دستگیر کردین؟

    _قربان باید بگم ما همه رو دستگیر کردیم ولی متاسفانه داریوش فرار کرد.

    _ چیی؟ چطور فرار کرد ؟یعنی اون همه ذحمت از بین رفت؟

    _ قربان دستگیرش میکنیم ,ممنوع الخروجش کردیم و همه جا دنبالشیم.

    بسیار خوب میتونی بری.

    به شدت عصبی بودم , اون همه تلاش هیچ! به کمک دلارا مرخص شدم و تیمسار گفت به رشت برگردم تا استراحت کنم

    ذهنم درگیره و دلارا هم همش سعی میکنه بهم دلداری بده!

    ولی من میترسم میترسم که داریوش بلایی سذ دلارا یا یکی از اعضای خانوادمون بیاره.

    دلارا:

    دانیال به هوش اومد و ما به عمارتمون برگشتیم, ولی دانیال اصلا اروم نیست و همش نگرانه

    منم نگرانم ولی سعی میکنم به دانیال نشون ندم, کنارش دراز میکشم و به خواب میرم.

    با صدای داد و هوار بیدار میشم و به ساعت نگاه میکنم, سه شبه چی شده یعنی؟

    دانیالم سر جاش نیست , استرس میگیرم به سمت بیرون عمارت میرم که میبینم یکی از خونه های روستا داره

    تو اتیش میسوزه و مردم میخوان خاموشش کنن سریع پامو تند میکنم تا برم ببینم چه خبر شده
    دانیالم اونجاست و به یه نامه تو دستش خیره مونده.

    پاهام شل میشه, این که خونه ی ماست! نمیفهمم چطوری میدوم و جیغ میکشم..
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    سها ن

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/31
    ارسالی ها
    423
    امتیاز واکنش
    20,932
    امتیاز
    683
    سن
    27
    محل سکونت
    رشت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ذهن های باز یه
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    با موضوع ذهن پرذازان و خیالی مثلش رو نخوندین
    لطفا همراهیم کنین و با تشکراتتون بهم انرژی بدین ممنونم.[HIDE-THANKS]

    با بهت به خونه ی در حال سوخت نگاه میکنم , میخوام سمتش برم که دانیال جلومو میگیره

    فریاد میزنم و خودمو تکون میدم تا از دستش ازاد شم . فریاد میزنم و میگم:

    _ ولم کن ..ولم کن من باید برم, مامان,باباااا, مامان و بابام اونجان نجاتشون بدین تو رو خدا نجاتشون بدین

    روی زانوهام فرود میام و از ته دل جیغ میکشم و اسم خدا رو فریاد میکشم.دانیال سعی داره ارومم کنه

    ولی من الان صدای اونم نمیشنوم, همه ی زندگی من تو اون خونس !پدر و مادرم.

    برمیگردم سمت دانیال و به سینش مشت میزنم

    _ ولم کن ولم کن من مامانمو میخوام بابامو میخوام, همش تقصیر تو بهت گفتم نکن این کارو !

    _ دانیال_ قلبم از این حال دلارا مچاله شده بود , بغلش کردمو سعی کردم ارومش کنم .

    من رو میزد و فحش میداد! اجازه دادم تا با این کار خودشو خالی کنه.

    توی اغوش دانیال بودم که اتیش رو خاموش کردن , با قدم های لرزون به سمت خونه رفتم

    دو تا جنازه ازش بیرون اوردن, صورتاشون کاملا سوخته بود, ولی کیه که پدر و مادرشو نشناسه

    با دیدن این صحنه بیهوش شدم و دیگه چیزی نفهمیدم.

    روزای بعدی فقط بیدار شدن من و نا ارومیم بود و دوباره بیهوشی, تو هیچ کدوم از مراسم های خانوادم نبودم

    و حالا بعد دو ماه دانیال میخواد منو سر قبرشون ببره, بهش نگاه میکنم حسابی شکسته شده, اون تقصیری نداره

    تمام این مدت اونو مقصر میدونستم و باهاش صحبت نمیکردم ,روم ازش گرفتم ولی اینبار از خجالت!

    دانیال:

    اتفاقای بد و ناگوار مثل یه قطار سریع السیر اومدن به زندگی ما , شبی که خونه ی دلارا اینا اتیش گرفت

    داریوش یه نامه برام گداشته بود این که دونه دونه عزیزام رو میگیره .

    حال دلارا بد بود و من خودمو مسئولش میدونستم , هم باردار بود و وضعیتش نا متعادل!

    خودشم بهم نگاه نمیکرد و باعث میشد تا بیشتر بشکنم. ماکان تا اخرین لحظه لو نرفت !البته از داریوش خبر نداشت

    ولی یه روز که در به در دنبال سر نخ بودیم داریوش بهش زنگ زد تا ماکان برای خروجش از کشور بهش کمک کنه

    و این بهترین شانس برای ما بود, براش ادرسی رو فرستادیم و غافلگیرش کردیم ولی داریوش تسلیم نشد و با یه گلوله

    خودشو کشت و اینطوری بود که پرونده بسته شد!

    حالا هم بعد از دو ماه میخوام دلارا رو به سر خاک خانوادش ببرم.

    دلارا:

    به کمک دانیال سوار ماشین شدیم و به سمت بهشت زهرا راه افتادیم , توی راه نه من حرف میزدم و نه دانیال

    وقتی که به سر خاک خانوادم رفتم , دانیال منو تنها گداشت تا خودمو خالی کنم.

    _ سلام مامان ,سلام بابا الان جاتون خوبه؟مامانی دیگه دستات درد نمیکنه؟ تو چی بابا کمرت خوبه؟

    خوشحالید که منو تنها گذاشتید؟ شما که با همید من تنها شدم, میدونید دارین نوه دار میشین ؟

    فقط باید مواظبش باشم.مامانی با دانیال دو ماهه حرف نزدم , الان از روش خجالت میکشم , حرف هایی که زدم

    همشون از سر عصبانیت بود ولی دانیال هیچی به من نگفت.

    بعد از یک ساعت دردودل کردن بلند شدم و به سمت دانیال رفتم به چشماش نگاه کردم و گفتم: ببخشید.

    که نفهمیدم چطوری تو اغوشش حل شدم , دم گوشم میگفت: دیگه تموم شد,قول میدم از الان به بعد اشک به چشمات نشینه.

    دانای کل (دو سال بعد)

    بعد از نه ماه دلارا یک دوقولو به دنیا اورد یه دختر و یه پسر اسم دخترشان مهسیما و اسم پسرشان را ماهان گذاشتند

    زندگی روی خوش رو نشان داد و اونها الان یک خانواده خوشحال چهار نفره هستند.

    اتفاقاتی افتاد ارشیدا عمل کرد و الان میتونه راه بره و صحبت کنه , دنیا بازیشو به اون هم نشون داد و عاشق ارش شد

    و حالا اوها در دوران نامزدی به سر میبرن.

    به پایان امد این دفتر و این حکایت همچنان باقیست.....

    ممنونم از همه ی کسانی که این رمان رو خوندن و بهم دلگرمی دادن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا