«پست 70»
-به فکر خشک کردن موهات نیستی؟
با صداش که از بالای سرم می اومد چشمهام رو باز کردم.
-چرا،الان می رم.وقت خوبی برای سرما خوردن نیست.
نیم خیز شدم که گفت:
-نمی خواد،فقط اگه گرم شدی اون طرف بشین ،من انجامش می دم!
بلند شدم.
-نه ممنون،چرا تو؟تا یه فیلم انتخاب کنی من حلش می کنم.
-پیشنهاد ندادم ،پس فقط گوش بده و اون طرف بشین.
-برای اینم دستور می دی؟
-مشکلی باهاش داری؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم و روی مبل دو نفره نشستم و بعد از اینکه برق سشوار رو به پریز بالای سرمون وصل کرد من رو خیلی نرم چرخوند و پشت سرم قرار گرفت و سشوار رو روشن کرد و همزمان دستش رو هم ملایم و آرامش دهنده و همزمان بهم برق وصل کرده بین موهام می کشید و پلکهام رو به هم متصل می کرد.
-واقعا لازم نبودا،یکم بلنده خسته می شی.
-مهم نیست،عجله ندارم!
-پس اگه خوابم برد دلخور نشو.راستی شامپوت خیلی خوشبوئه فکر کنم منم باید مشتریش بشم.
-ولی من قبلی رو ترجیح می دم؛بیشتر بهت می اومد!
خندیدم.
-اینو به حساب تعریف از خودم بذارم یا غیبت از مارک خودت؟
-دو تاش هم می شه.
دیگه واقعا داشت از حرکت دستش روی موهام که از لالایی شبانه هم مسکن تر بود خوابم می برد که سشوار رو خاموش کرد.حالا اگه مامان بود که از بس موهام رو می کشید تنها کارم جیغ زدن بود نه خوابیدن!
پاک از پیشنهادم که گفته بودم فیلم ببینیم پشیمون شده بودم اما هنوز خیلی زود بود.
به طرفش چرخیدم.
-ممنون،تا حالا اینقدر خوب خشک نکرده بودم!
-حالا می تونی فیلمو انتخاب کنی،منم زود برمی گردم.
-اگه نوشیدنی می خوای من حلش می کنم؛تو انتخاب کنی بهتره،فیلم رمانتیک هم می دونم نداری پس جنایی و پلیسی هیجانی باشه بهتره.چشمامو بیشتر باز نگه می داره.
لبخند محوی تحویلم داد.
-خسته شدی؟
-نه زیاد،فکر کنم تاثیر این همه گرماست،روز پر تحرکی هم بود ،خیلی راه رفتیم،اما نیومدم که بلافاصله بخوابم؛ نگران نباش.
-خوبه.
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و کتری برقی رو برای دو لیوان نسکافه روشن کردم و توی یه بشقاب بزرگ میوه پوست کندم و تکه کردم و با سلیقه چیدم و بعد از درست کردن نسکافه ها و گذاشتن همه اشون توی سینی به سالن برگشتم.
قبل از شروع شدن فیلم چراغ ها رو هم خاموش کردم و لیوان به دست با هیجان به صفحه زل زدم .
هنوز نیمی از فیلم هم نگذشته بود که میوه ها هم تموم شد.فیلمش جالب بود و منم که فیلم دیدنم بدون خوراکی نمی گذشت.پوفی کردم و غر زدم:
-کاش تخمه داشتیم.پفک یا بستنی هم بود خوب بود؛اتفاقی نمی افتاد!
صدای پوزخندش رو شنیدم.
-چیز دست یافتنی تری به ذهنت نرسید؟
-اگه پاپ کورن بود درست می کردم ولی خوب اونم نیست.تو چته؟خسته شدی؟چند بار اینو دیدی؟
-یه بار چند سال پیش،دیگه فرصت نداشتم.
-پس بیا درست ببینیم چون معمولا بار دوم و سوم آدم بهتر متوجه جزئیات و سرنخا می شه.
-برای من همون یه بار کافی بود!مجبور هم نشدم تا آخر تمامش کنم.
با حرص و تمسخر نیشخندی زدم و شونه بالا انداختم.
-باشه،اتفاقا از اینجور معماها زیاد دارم ؛یه وقتی جوابشونو بهم بگو.
بدون هیچ تاملی جواب داد:
-خوبه،منتظرم.
از جا بلند شد.
-کجا؟
-می ترسی؟
-نه ،فقط پرسیدم.
-زود برمی گردم.
-چون خواستم هوشتو بسنجم ترسیدی؟باشه بابا،بشین،کاری باهات ندارم.
چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به طرف اتاق کج کرد و طولی نکشید که لباس پوشیده بیرون اومد.
با تعجب گفتم:
-جدی جدی داری می ری؟
-زیاد طول نمی کشه،می دونم نمی تونی فقط سرجات بشینی.
-نمی خواد،من همینجوری گفتم،شب جمعه توی این سرما.کم کم باید بخوابم،چه کاریه؟
-در رو قفل می کنم؛ پس اگه بد موقعی در باز شد نترس.
همین رو گفت و از در خارج شد.
چه آدمی بود ها!انگار من گفتم واجبه!
حسابی عذاب وجدان گرفته بودم ولی خوب از این اهمیت دادنش شکایتی نداشتم؛با اینکه بدم نیومده بود از شماتت کردن خودم دست برنداشتم و تا می تونستم به خودم توپیدم و نصیحت کردم.
خودم رو با دیدن کلکسیون فیلمهاش سرگرم کردم تا برسه.از نگاه کردن داخل کابینتها هم غافل نشدم.آخه اینقدر سالم هم پیدا می شد؟
یعنی یکم میکروب هم بد نیست تا مقاومت کردن رو یاد بگیره!خوردنی که همه اش گل و گیاه و گوشت و قهوه نیست!اما قصد دخالت توی این یه مورد رو نداشتم.
با گوشی ام و خوندن جوک از طرف بچه ها مشغول بودم که در باز شد.سه خط استیکر خنده ردیف کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم و بلند شدم.
تی شرتم رو مرتب کردم و با لبخندی بهش خوش آمد گفتم.
-دستت درد نکنه ولی واقعا لازم نبود؛من حرف زیاد می زنم،اینم مشکل من بود وگرنه مهمان نوازی تو هیچ ایرادی نداره.
با اخم سری تکون داد.
-مهم نیست.
-آره از این اخمت معلومه.
-مربوط به تو نیست.
-پس چی شده؟اتفاقی افتاده؟همسایه ها چیزی گفتن؟
-چی باید بگن؟
-هیچی،بیخیال.دیگه میای بشینیم یا نه؟یعنی می خوام بگم بقیه اشو نبینیم ولی این همه رفتی ...
-درسته،فکر خوبی نیست.
-صبح زود باید بری؟
پالتوش رو در اورد و روی مبل انداخت و دکمه ی سرآستین هاش رو باز کرد.
-تقریبا.یه سمینار توی بیمارستانِ.
-خوب پس می خوای تو استراحت کن.اصلا چرا قبل از اومدنم چیزی نگفتی؟اینجوری توی عمل انجام شده قرار گرفتی.
-شکایتی ندارم.به اندازه ی کافی براش آماده هستم.
همراه با آهی نفسم رو بیرون فرستادم.
-خدا رو شکر.
***
با شروع تیتراژ پایانی تلویزیون رو خاموش کردم و سرم رو به پشتی مبل کوبیده با مکث کوتاهی به طرفش چرخوندم.
-باورم نمی شه،بالاخره تموم شد.دیگه کم کم داشتم فکر می کردم تموم شدنش غیر ممکنه.ولی به نظرم از اون فیلما بود که باید دسته جمعی می دیدیم تا هر کی یه حدسی بزنه و بعدش به جون هم بیفتیم؛البته تو رو جمع نبستم چون جوابتو می دونم.
کج شدن ل*ب*هاش خستگی ها و گرفتگی ام رو مرهم بخشید.
- این مدت که نخوابیده بودی؟
-می تونستی برگردی و ببینی.
شونه بالا انداختم.
-متاسفانه اون منظره رو از دست دادم،باید ببخشی.راستی من همینجا می خوابم.بیشتر از این نظمتو به هم نمی زنم،تو رو خدا دیگه نپرس"نمی ترسی؟"ها؛اتفاقا امشب راحت ترین خواب انتظارمو می کشه.اینقدر خاطره پشت هر ثانیه ی امروز بود که با رویای هر کدوم می شه یه عمر زندگی کرد،همین که می دونم فقط از خیالات من نبوده کافیه.پس دیگه اون سوالو تکرار نکن که از من ناامیدی،چون متوجه شدم که امروز چیا رو تحمل کردی.
-اما این آخریش نیست؛هر دفعه می خوای این همه تشکر کنی؟
-مشکلی باهاش داری؟
-هنوز نه.
خیرگی و برق نگاهش توی تاریکی سالن و از این فاصله حسی رو بهم می داد که مجبورم می کرد مدام بخوام نفسهای عمیق بکشم و دلم بین دو حس متضاد فرار و موندن مردد بشه.انگار وقت خوبی برای تنها موندنمون نبود!
بازدمم رو عمیق بیرون داده با یه حرکت بلند شدم.
-به نظرم این سانس آخر بود،من اینجاها رو جمع و جور کنم و بخوابم.
نیمی اش رو جمع کردم و به آشپزخونه رفتم و متوجه شدم که بقیه اش رو برداشت و پشت سرم اومد و ظروف رو توی سینک گذاشت و من داخلش رو توی سطل آشغال داخل کابینت خالی کردم تا توی ماشین ظرفشویی بذارم.
-اشکالی نداره صبح قبل از رفتن روشنش کنم؟
-نه،فرقی نمی کنه.
لبخند به لب رو به روش به کابینت تکیه دادم و برق نگاهم رو معطوفش کرده با شیطنت گفتم:
-خوابتو پروندم یا دل کندن سخت شده؟هرچند هر دو بهم عذاب وجدان می ده ولی بدونم بهتره.
گام های بلندش رو که با هر قدم تپش های قلبم رو بلندتر می شنیدم و نفسم رو حبس و ریتمش رو از کنترل خارج می کرد به طرفم برداشت؛اما حتی قطع شدن علائم حیاتی ام هم من رو از اینجا موندن منصرف نمی کرد و به عقلم دستور فرار نمی داد.
فقط یک حرکت کوچیک دستش هم برای حبس شدنم توی حریم گرم و امن بازوهاش کافی بود،همین بهشت کوچیک زمینی برای وابسته شدن بیشتر من به این دنیا کافی بود؛با اینکه نمی تونستم توی این حالت ازش فاصله بگیرم و یه قدم هم به عقب بردارم مشکلی نداشتم.اکسیژن و هوا چی بود وقتی پر از عطر حضورش بودم؟
-فقط می دونم امشب نمی تونه اینقدر راحت و نرمال تموم بشه و باید ارزش این همه صبر و انتظارم رو داشته باشه.
لبخندی زدم و برای اینکه فضا رو عادی نشون بدم با بی خیالی جواب دادم:
-بزرگش نکن؛زیاد هم طولانی نبود.تازه یادمه یه قولایی داده بودی ولی عمل نکردی،هرچند همون موقع هم باور نکرده بودم،ولی همیشه هم همینطور نیست ،انتظارا و خواسته ها متقابله.همیشه هم اینقدر کم توقع نیستم و آرزوهام فقط به بستنی خلاصه نمی شه!امیدوارم یه شبه عادت نکرده باشی.
دستش قفل چونه ام شده بود و چشمهاش روی اجزاء صورتم سرگردون می چرخید.حالت چهره و صداش شاید جدی بود اما محبت و آرامش توی چشمهاش رو می تونستم ببینم،سرش رو نزدیک تر اورد و به طرفم متمایل شده تیغه ی بینی اش روی گونه ام نشست و نفس عمیقش رو روی پوستم احساس کردم و پلکهام روی هم افتاد.
-مگه برای همین اینجا نیستم؟
صبر و طاقت رو ازم گرفته بود اما به جاش حال و هوای بهتری رو بهم داده بود؛دستم رو روی دستش که روی کمرم بود گذاشتم و بی قرار و با صدایی لرزون زمزمه کردم:
-فقط برای این نه ؛به جاش برای همه چیز چه خوب که هستی!
این جمله اگرچه کوتاه بود ولی امیدوار بودم باهاش همه ی حرفهام رو فهمیده باشه.خوب بود که بود و دیگه باهام غریبه نبود؛خوب بود که من رو پذیرفته بود،لبخند زندگی بخش و قلب بزرگش رو بهم نشون داده بود،به فکرم بود،به خاطر من چیزهایی رو تحمل می کرد که شاید روزی دلش نمی خواست توی اون شرایط قرار بگیره،خوب بود که حرف زدن رو یاد گرفته بود و حتی زخمهاش رو بهم نشون داده بود و مهمتر از همه چه خوب که بود تا من معنی واقعی زندگی رو بفهمم !
کاش خودش هم قدر خودش رو بیشتر می دونست.
حالا چشمهاش رو بهتر می دیدم؛اما فاصله ی بینمون هنوز ناچیز بود،همون هم داشت به هیچ می رسید که سرم رو عقب کشیدم.
-مطمئنی این دفعه قول یا قسمی در کار نیست؟
اخمهاش رو در هم کشید.
-چطور؟تو می خوای مانعم بشی؟
-نمی تونم؟
-به نظرم امتحانش هم نکن!
دیگه قصد نداشتم جوابی بدم اما از عملی نکردن فکری که شاید توی سر من هم می گذشت منصرف نشد و با حرکتی سریع و ناگهانی ل*ب*هام رو بست و همونقدر حریص و مشتاق و با همون حس متفاوت ذهنم رو از همه چیز خالی کرد و فقط یک چیز باقی موند؛همین لحظه که بود و همه چیزم بود.اهمیتی نداشت که هوایی برای تنفس نمونده بود؛ من هوای خودم رو گرفته بودم.دستش روی کمرم در حرکت بود و من هم دست دور گردنش آویخته با تمام وجود همراهی اش می کردم.
***
از روی تخت یکی از بالشتها رو برداشتم و اون رو بغـ*ـل گرفته خواستم خارج بشم که متوجه شدم توی چارچوب در ایستاده.به بالشت اشاره کردم و گفتم:
-به جز این به چیزی دست نزدم،اشکالی که نداره؟
چینی به پیشونی اش انداخت و جوابی نداد و من هم مجبور به "شب به خیر گفتن شدم .همونجا ایستاده بود که وقتی بهش رسیدم و خواستم از کنارش رد بشم مچ دستم رو گرفت.
-کجا؟
-سر جام.
همونطور که دستم توی دستش بود وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و تکیه به در ایستاد.
-تا جایی که می دونم جای تو همینجاست.
-نیست،لطفا می ری کنار؟
-ما دو تا آدم بالغیم،به اندازه ی کافی هم اراده داریم پس نگران چی هستی؟یا بهتره بپرسم از چی می ترسی؟
آب دهانم رو قورت دادم؛با اینکه از جوابم مطمئن نبودم اما همون رو به زبون اوردم.
-هیچی،فقط بهتره بیشتر از این خط قرمزا رو زیرپا نذاریم.
-من خودم حدمو می دونم ؛هر چقدر سخت باشه ولی به هر چی که هست پایبندم،پس دیگه تکرارش نکن و برو سر جات.
-می دونم ولی...
دستش رو به طرف پریز دراز کرد و لامپ رو خاموش کرد.
-همین که گفتم.مشکلی با سمت چپ خوابیدن نداری؟
-نه،فرقی نداره.
فقط دعا دعا می کردم مثل این فیلمها قصد نداشته باشه بدون پیراهن بخوابه که امشب هم خوابم تبدیل به کابوس می شد!
زودتر از من روی تخت دراز کشید و من هم تخت رو دور زده با فاصله کنارش قرار گرفتم و بالشت رو روی سرجای قبلی اش گذاشتم و طاق باز دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم.
-سردت نیست؟
-نه.
گوشی به دست شدم تا خودم رو از این وضعیت نجات بدم.توی این اتاق هم توی تاریکی و این جو ساکت و سنگین چیز بهتری نبود تا بهش گیر بدم.
-تو برای خودت آلارم تنظیم کردی یا به اون هم احتیاج نداری و خود به خود 6 صبح چشمات باز می شه؟
نور گوشی با صورتش برخورد داشت و کار خدا بود که چشم غره اش توی تاریکی باعث زهره ترک شدنم نشد!
خندیدم.
-چیه؟
-خودم انجامش می دم.
-نه، منم می خوام همزمان با تو برم و بلافاصله برنامه مو شروع کنم.ساعت 7 خوبه؟
همونطور که ساعدش رو روی چشمهاش گذاشته بود سری تکون داد،فهمیدم به خاطر نور اذیت شده و قطعش کردم و گوشی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و قبل از اینکه پشتم رو بهش بکنم پتو رو روش مرتب کردم و در برابر وسوسه ی بوسیدن یا گاز گرفتن چونه ی خوش فرمش مقاومت کرده "شب به خیر"ی زمزمه کردم.
با صدای گوشی به خودم اومدم و پلکهام رو که می سوخت به سختی از هم باز کردم و دستم رو دراز کردم تا صدای ناخوشایندش رو قطع کنم.ظاهرا فاصله ی بینمون تا حالا حفظ شده باقی مونده بود و هیچکدوم کوچکترین زحمتی به خودمون نداده بودیم.وای خدا روز تعطیلم این موقع بیدار شدن خود شکنجه بود ولی نباید خودم رو مقابلش اینقدر تنبل نشون بدم.
کمی چشمهام رو مالیدم و به سختی پلکهام رو به اولین روز هفته باز کردم که البته هیچکس دل خوشی از این روز نداشت،خمیازه ی کوتاهی کشیدم و سر جام نیمخیز شدم تا کیارش رو هم صدا بزنم که متوجه شدم عقب موندم.
لبخندی زدم و چشمهام رو کامل باز کردم.
-صبح بخیر،تو بیدار بودی؟
-خیلی وقت نیست.
سرم رو تکون دادم و پتو رو کنار زدم تا از تخت پایین بیام و من رو بیشتر از این توی این وضعیت نبینه.وقتی دیدم حرکتی نمی کنه و هنوز از تخت دل نکنده به طرفش برگشتم.
-تو نمیای؟من اول برم صورتمو بشورم؟
-من باید دوش بگیرم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم و کیفم رو از سالن برداشته توی سرویس پریدم تا بعد از شستن دست و صورتم با صابون یکم هم به صورتم برسم.
با اعتماد به نفس بیشتری بیرون اومدم که همزمان از اتاق خارج شد.چون یادم بود که اول صبح ها اعصاب درست و حسابی نداره و تبدیل به همون کیارشی می شه که نمی شناختمش فقط سر به زیر راهم رو می رفتم تا لباسم رو از ماشین لباسشویی بردارم و اتو کنم،لباسم رو که برداشتم ماشین ظرفشویی رو هم راه انداختم تا دینی به گردنم نمونه!
توی اتاقش روی میز مخصوص اتو با لباسم درگیر بودم که وارد شد،تن پوش سورمه ای رنگی تنش بود و حوله ی کوچیک و همرنگش رو هم روی موهاش انداخته بود.
-عافیت باشه.منم داشتم می رفتم،راستی تو چیزی برای اتو کشیدن نداری؟
ابرویی بالا انداخت.
-فکر نمی کنم.
-باشه، پس من بیرونم.
سری تکون داد و منم تعلل رو جایز ندونستم و از اون منطقه ای که رنگ گرما به خودش گرفته بود بیرون زدم و لباس پوشیده با گوشی ام مشغول شدم.
با هشدار ماشین ظرفشویی بلند شدم تا ظروف رو سر جاشون قرار بدم که با صدای در اتاق و پخش شدن بوی عطرش متوجه حضورش شدم.با تیپ نفس گیر دیگه ای برگشته بود و مثل همیشه برق می زد.
-منم آماده ام،بریم؟
اخمهاش رو در هم کشید.
-حق ندارم قهوه بخورم؟
-این چه حرفیه؟ببخشید.چون خودم این موقع اشتها ندارم به فکر آماده کردن میز نبودم ولی اگه می خوای...
-منم فعلا همچین عادتی ندارم.
وارد آشپزخونه شد و به طرف قهوه جوش رفت و این به نفع من شد که از پشت قد و بالای بی نقص و بی مانندش رو برانداز کنم که بی موقع غافلگیر شدم،با اینکه نگاهش سخت گیر بود ولی می تونستم بفهمم مثل همیشه نیست.
-چیزی شده؟
-نه.
کار قهوه جوش تموم شده بود ولی راهش رو به طرفم کج کرد.
-پس معنی این سکوت...
-فقط می خوام اوقاتت رو بیشتر از این تلخ نکنم.
-همچین خبری نیست،من خوبم.
-خوشحال شدم ولی بازم بهتره ادامه بدم تا با دلخوری جدا نشیم.
- چیزی برای دلخور شدنم نیست،در ضمن مجبور نیستی اینقدر زود بری،می تونستی هنوز استراحت کنی.
-نه،نمی خوام اول راه کم بیارم.می خوام یه بار هم که شده تو به من افتخار کنی؛یعنی حالا هدف بزرگتری دارم ولی نگران نباش؛ فقط به خاطر تو نیست پس منّتی نیست.گذشته از این وقتی اینجا نیستی من چطوری بمونم؟
لبخند کجی زد.
-پس فقط منتظر اجازه ی من بودی تا به حرف بیای.
با دلخوری تصنعی دستهام رو از دور گردنش آزاد کردم.
-بفرما!بده به فکرت بودم خواستم با روحیه و انرژی بیشتر بدرقه ات کنم؟
-فقط همین؟
منظورش رو فهمیدم و لبخندم بی اراده بیشتر رنگ گرفت.
-بهتره فعلا به همین قانع باشی وگرنه می تونم کلا نفرستمت.
-شکایتی ندارم!
- قهوه اتو بیشتر از این سرد نکن؛من همینجام.
انگار واقعا کلافه اش کرده بودم و این از تمام نگاه و حالاتش پیدا بود.ولی حقش بود!این همه اون بی قرار و بی تابم کرد یکم هم اون مزه اش رو بچشه.
از آسانسور بیرون اومدیم و وارد پارکینگ شدیم که با آروین و سرجهازی اش رو به رو شدیم ولی وضعیتشون زیاد نرمال به نظر نمی رسید و عجیب تر از همه عصبی بودن و زخمی بودن کنار لب آروین بود که نگرانم کرد،بدی توی یه آپارتمان بودنشون هم همین بود و بیشتر از همه من می خواستم که این همه رو در روی هم قرار نگیریم.
خونسرد دستش رو گرفتم و رو بهش گفتم:
-قبل از رفتن می شه حال آروینو بپرسم؟حس خوبی ندارم.
عصبی و در سکوت نگاهم کرد و مخالفتی نکرد .قدران نگاهش کردم.
-مرسی عزیزم!
منتظر عکس العملش نشدم و قدمهام رو تندتر برداشتم و آروین با دیدنمون لبخند هول و عصبی زد و بهش چیزی گفت اما حتی به طرفمون هم برنگشت. تا بهشون رسیدیم سلام کردم و صبح بخیر گفتم که آریو بدون اینکه نگاهی بهمون بندازه و جوابی بندازه سوار ماشین شد و در ماشین رو با صدای بدی به هم کوبید و من و آروین رو از جا پروند و آروین زیرلب چیزی حواله اش کرد.
آب دهانم رو قورت دادم و نگران رو به آروین گفتم:
-خیر باشه!این چه حالیه؟اون اینجوری تو اینجوری!صورتت چی شده؟دعوا کردین؟
آروم پلکهاش رو باز و بسته کرده لبخند دلگرم کننده ای به روم زد.
-چیزی نیست؛بین برادرا پیش میاد.
-یعنی چی؟شما که دیروز خوب بودین.
-وضعیت نگران کننده ای نیست؛ما قهر نمی کنیم.می بینی که پررو پررو سوار شده و منتظر شوفرشه؟!پس دیگه بریم وقتتونو نگیریم فقط طناز...
منتظر و کنجکاو نگاهش کردم.
-بگو.
-می شه امروز یه جوری پیش مهتا باشی تا نیاد و منو اینجوری ببینه؟وگرنه این دفعه اونا دعواشون می شه.
مستاصل شدم و موندم که چی بگم ولی ته دلم حس می کردم من یه جورایی این وسط نقش دارم و باید یه جوری دلش رو به دست بیارم.
-حتما،نگران نباش،به خوب کسی سپردی!
خندید.
-شک ندارم وگرنه از تو با این همه مشغله نمی خواستم.
-مگه یخ نذاشتی؟تا شب که خیلی مونده،حتما بهتر می شی.
صدای عصبی کیارش بینمون اومد.
-تموم نشد؟داره دیر می شه.
-حتما، بفرمایید.
با عجله خداحافظی و خیالش رو از بابت مهتا راحت کرده پشت سر کیا به راه افتادم و زودتر از اونها از پارکینگ خارج شدیم.برای اینکه فضا بیشتر از اون سنگین نشه نگاهی به ساعت ماشین انداختم و بعد عمیق تر به نیمرخ در هم اش دوختم.
-دیرت که نشده؟اگه می خوای من پیاده می شم و تاکسی می گیرم.
-هنوز وقت دارم.
سری تکون دادم و دیگه اون بحث رو ادامه ندادم.
-تو باور کردی؟به نظرم حالش وخیمه،منتظر سلام کردنش نبودم ولی رفتارش بد نبود؛نباید سر ما خالی می کرد.یعنی نمی فهمم چرا وقتی تحمل یه چیزایی رو نداره و فقط دنبال دردسر درست کردنه چرا اینجا مونده؟اونا که حالا حالا قصد ندارن جشنشونو برگزار کنن پس چرا مزاحم و سر راهشونه؟یا تو رو ناراحت می کنه یا اونا رو؛انگار سرجهازی آروینه،تو چرا به نصیحت من گوش نمی دی؟تو اوکی رو بده تا من جدی دنبال یه خونه ی مستقل باشم و به بابا بگم.
-همین روز اول که پدرت برگشته؟
-چه فرقی داره؟واقعا که اولین روز و اولین بارش نیست.
سرش رو تکون داد.
-وقتش رو داری؟
-آره،هر چی باشه از این وضعیت اعصاب خردکن بهتره،تو هم توی این مدت به خانواده ات نزدیک می شی و دیگه اونجا یا خونه ی ما همدیگه رو می بینیم.
با اکراه موافقت کرد و دلم کمی آروم گرفت.حالا باید روی پروژه ی سرگرم کردن مهتا فکر می کردم.همه ی کارهای سخت برای من مونده بود،همین حالا که فهمیده بودم این کار تقریبا نشدنیه و من باشم هیچ فرصتی رو از دست نمی دم، باید مهتا رو متقاعد می کردم که امشب رو کاری بهش نداشته باشه در حالی که دوست داشتم بره و اصل قضیه رو بفهمه و به من هم بگه؛شاید هم اگه نفهمم و واقعا مربوط به من باشه بهتره ندونم.
-اگه می دونستم کار به اینجا می کشه چند تا از فیلمهاتو می بردم،اما اشکالی نداره راه های دیگه هم هست مثلا می تونم با عصبانیت برم و تظاهر کنم دعوامون شده.
یکم فکر کردم و نگاهش رو به طرف خودم کشیده با کمی مکث ادامه دادم:
-ولی نه...اینجوری می خواد ازت تعریف کنه و برام بد می شه چون دل منم تنگ می شه!
نگاه کوتاه ولی پر معنایی بهم انداخت و دنده رو عوض کرده نفسش رو با صدا بیرون داد.
-نمی خوای تمومش کنی؟
-به فکر خشک کردن موهات نیستی؟
با صداش که از بالای سرم می اومد چشمهام رو باز کردم.
-چرا،الان می رم.وقت خوبی برای سرما خوردن نیست.
نیم خیز شدم که گفت:
-نمی خواد،فقط اگه گرم شدی اون طرف بشین ،من انجامش می دم!
بلند شدم.
-نه ممنون،چرا تو؟تا یه فیلم انتخاب کنی من حلش می کنم.
-پیشنهاد ندادم ،پس فقط گوش بده و اون طرف بشین.
-برای اینم دستور می دی؟
-مشکلی باهاش داری؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم و روی مبل دو نفره نشستم و بعد از اینکه برق سشوار رو به پریز بالای سرمون وصل کرد من رو خیلی نرم چرخوند و پشت سرم قرار گرفت و سشوار رو روشن کرد و همزمان دستش رو هم ملایم و آرامش دهنده و همزمان بهم برق وصل کرده بین موهام می کشید و پلکهام رو به هم متصل می کرد.
-واقعا لازم نبودا،یکم بلنده خسته می شی.
-مهم نیست،عجله ندارم!
-پس اگه خوابم برد دلخور نشو.راستی شامپوت خیلی خوشبوئه فکر کنم منم باید مشتریش بشم.
-ولی من قبلی رو ترجیح می دم؛بیشتر بهت می اومد!
خندیدم.
-اینو به حساب تعریف از خودم بذارم یا غیبت از مارک خودت؟
-دو تاش هم می شه.
دیگه واقعا داشت از حرکت دستش روی موهام که از لالایی شبانه هم مسکن تر بود خوابم می برد که سشوار رو خاموش کرد.حالا اگه مامان بود که از بس موهام رو می کشید تنها کارم جیغ زدن بود نه خوابیدن!
پاک از پیشنهادم که گفته بودم فیلم ببینیم پشیمون شده بودم اما هنوز خیلی زود بود.
به طرفش چرخیدم.
-ممنون،تا حالا اینقدر خوب خشک نکرده بودم!
-حالا می تونی فیلمو انتخاب کنی،منم زود برمی گردم.
-اگه نوشیدنی می خوای من حلش می کنم؛تو انتخاب کنی بهتره،فیلم رمانتیک هم می دونم نداری پس جنایی و پلیسی هیجانی باشه بهتره.چشمامو بیشتر باز نگه می داره.
لبخند محوی تحویلم داد.
-خسته شدی؟
-نه زیاد،فکر کنم تاثیر این همه گرماست،روز پر تحرکی هم بود ،خیلی راه رفتیم،اما نیومدم که بلافاصله بخوابم؛ نگران نباش.
-خوبه.
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و کتری برقی رو برای دو لیوان نسکافه روشن کردم و توی یه بشقاب بزرگ میوه پوست کندم و تکه کردم و با سلیقه چیدم و بعد از درست کردن نسکافه ها و گذاشتن همه اشون توی سینی به سالن برگشتم.
قبل از شروع شدن فیلم چراغ ها رو هم خاموش کردم و لیوان به دست با هیجان به صفحه زل زدم .
هنوز نیمی از فیلم هم نگذشته بود که میوه ها هم تموم شد.فیلمش جالب بود و منم که فیلم دیدنم بدون خوراکی نمی گذشت.پوفی کردم و غر زدم:
-کاش تخمه داشتیم.پفک یا بستنی هم بود خوب بود؛اتفاقی نمی افتاد!
صدای پوزخندش رو شنیدم.
-چیز دست یافتنی تری به ذهنت نرسید؟
-اگه پاپ کورن بود درست می کردم ولی خوب اونم نیست.تو چته؟خسته شدی؟چند بار اینو دیدی؟
-یه بار چند سال پیش،دیگه فرصت نداشتم.
-پس بیا درست ببینیم چون معمولا بار دوم و سوم آدم بهتر متوجه جزئیات و سرنخا می شه.
-برای من همون یه بار کافی بود!مجبور هم نشدم تا آخر تمامش کنم.
با حرص و تمسخر نیشخندی زدم و شونه بالا انداختم.
-باشه،اتفاقا از اینجور معماها زیاد دارم ؛یه وقتی جوابشونو بهم بگو.
بدون هیچ تاملی جواب داد:
-خوبه،منتظرم.
از جا بلند شد.
-کجا؟
-می ترسی؟
-نه ،فقط پرسیدم.
-زود برمی گردم.
-چون خواستم هوشتو بسنجم ترسیدی؟باشه بابا،بشین،کاری باهات ندارم.
چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به طرف اتاق کج کرد و طولی نکشید که لباس پوشیده بیرون اومد.
با تعجب گفتم:
-جدی جدی داری می ری؟
-زیاد طول نمی کشه،می دونم نمی تونی فقط سرجات بشینی.
-نمی خواد،من همینجوری گفتم،شب جمعه توی این سرما.کم کم باید بخوابم،چه کاریه؟
-در رو قفل می کنم؛ پس اگه بد موقعی در باز شد نترس.
همین رو گفت و از در خارج شد.
چه آدمی بود ها!انگار من گفتم واجبه!
حسابی عذاب وجدان گرفته بودم ولی خوب از این اهمیت دادنش شکایتی نداشتم؛با اینکه بدم نیومده بود از شماتت کردن خودم دست برنداشتم و تا می تونستم به خودم توپیدم و نصیحت کردم.
خودم رو با دیدن کلکسیون فیلمهاش سرگرم کردم تا برسه.از نگاه کردن داخل کابینتها هم غافل نشدم.آخه اینقدر سالم هم پیدا می شد؟
یعنی یکم میکروب هم بد نیست تا مقاومت کردن رو یاد بگیره!خوردنی که همه اش گل و گیاه و گوشت و قهوه نیست!اما قصد دخالت توی این یه مورد رو نداشتم.
با گوشی ام و خوندن جوک از طرف بچه ها مشغول بودم که در باز شد.سه خط استیکر خنده ردیف کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم و بلند شدم.
تی شرتم رو مرتب کردم و با لبخندی بهش خوش آمد گفتم.
-دستت درد نکنه ولی واقعا لازم نبود؛من حرف زیاد می زنم،اینم مشکل من بود وگرنه مهمان نوازی تو هیچ ایرادی نداره.
با اخم سری تکون داد.
-مهم نیست.
-آره از این اخمت معلومه.
-مربوط به تو نیست.
-پس چی شده؟اتفاقی افتاده؟همسایه ها چیزی گفتن؟
-چی باید بگن؟
-هیچی،بیخیال.دیگه میای بشینیم یا نه؟یعنی می خوام بگم بقیه اشو نبینیم ولی این همه رفتی ...
-درسته،فکر خوبی نیست.
-صبح زود باید بری؟
پالتوش رو در اورد و روی مبل انداخت و دکمه ی سرآستین هاش رو باز کرد.
-تقریبا.یه سمینار توی بیمارستانِ.
-خوب پس می خوای تو استراحت کن.اصلا چرا قبل از اومدنم چیزی نگفتی؟اینجوری توی عمل انجام شده قرار گرفتی.
-شکایتی ندارم.به اندازه ی کافی براش آماده هستم.
همراه با آهی نفسم رو بیرون فرستادم.
-خدا رو شکر.
***
با شروع تیتراژ پایانی تلویزیون رو خاموش کردم و سرم رو به پشتی مبل کوبیده با مکث کوتاهی به طرفش چرخوندم.
-باورم نمی شه،بالاخره تموم شد.دیگه کم کم داشتم فکر می کردم تموم شدنش غیر ممکنه.ولی به نظرم از اون فیلما بود که باید دسته جمعی می دیدیم تا هر کی یه حدسی بزنه و بعدش به جون هم بیفتیم؛البته تو رو جمع نبستم چون جوابتو می دونم.
کج شدن ل*ب*هاش خستگی ها و گرفتگی ام رو مرهم بخشید.
- این مدت که نخوابیده بودی؟
-می تونستی برگردی و ببینی.
شونه بالا انداختم.
-متاسفانه اون منظره رو از دست دادم،باید ببخشی.راستی من همینجا می خوابم.بیشتر از این نظمتو به هم نمی زنم،تو رو خدا دیگه نپرس"نمی ترسی؟"ها؛اتفاقا امشب راحت ترین خواب انتظارمو می کشه.اینقدر خاطره پشت هر ثانیه ی امروز بود که با رویای هر کدوم می شه یه عمر زندگی کرد،همین که می دونم فقط از خیالات من نبوده کافیه.پس دیگه اون سوالو تکرار نکن که از من ناامیدی،چون متوجه شدم که امروز چیا رو تحمل کردی.
-اما این آخریش نیست؛هر دفعه می خوای این همه تشکر کنی؟
-مشکلی باهاش داری؟
-هنوز نه.
خیرگی و برق نگاهش توی تاریکی سالن و از این فاصله حسی رو بهم می داد که مجبورم می کرد مدام بخوام نفسهای عمیق بکشم و دلم بین دو حس متضاد فرار و موندن مردد بشه.انگار وقت خوبی برای تنها موندنمون نبود!
بازدمم رو عمیق بیرون داده با یه حرکت بلند شدم.
-به نظرم این سانس آخر بود،من اینجاها رو جمع و جور کنم و بخوابم.
نیمی اش رو جمع کردم و به آشپزخونه رفتم و متوجه شدم که بقیه اش رو برداشت و پشت سرم اومد و ظروف رو توی سینک گذاشت و من داخلش رو توی سطل آشغال داخل کابینت خالی کردم تا توی ماشین ظرفشویی بذارم.
-اشکالی نداره صبح قبل از رفتن روشنش کنم؟
-نه،فرقی نمی کنه.
لبخند به لب رو به روش به کابینت تکیه دادم و برق نگاهم رو معطوفش کرده با شیطنت گفتم:
-خوابتو پروندم یا دل کندن سخت شده؟هرچند هر دو بهم عذاب وجدان می ده ولی بدونم بهتره.
گام های بلندش رو که با هر قدم تپش های قلبم رو بلندتر می شنیدم و نفسم رو حبس و ریتمش رو از کنترل خارج می کرد به طرفم برداشت؛اما حتی قطع شدن علائم حیاتی ام هم من رو از اینجا موندن منصرف نمی کرد و به عقلم دستور فرار نمی داد.
فقط یک حرکت کوچیک دستش هم برای حبس شدنم توی حریم گرم و امن بازوهاش کافی بود،همین بهشت کوچیک زمینی برای وابسته شدن بیشتر من به این دنیا کافی بود؛با اینکه نمی تونستم توی این حالت ازش فاصله بگیرم و یه قدم هم به عقب بردارم مشکلی نداشتم.اکسیژن و هوا چی بود وقتی پر از عطر حضورش بودم؟
-فقط می دونم امشب نمی تونه اینقدر راحت و نرمال تموم بشه و باید ارزش این همه صبر و انتظارم رو داشته باشه.
لبخندی زدم و برای اینکه فضا رو عادی نشون بدم با بی خیالی جواب دادم:
-بزرگش نکن؛زیاد هم طولانی نبود.تازه یادمه یه قولایی داده بودی ولی عمل نکردی،هرچند همون موقع هم باور نکرده بودم،ولی همیشه هم همینطور نیست ،انتظارا و خواسته ها متقابله.همیشه هم اینقدر کم توقع نیستم و آرزوهام فقط به بستنی خلاصه نمی شه!امیدوارم یه شبه عادت نکرده باشی.
دستش قفل چونه ام شده بود و چشمهاش روی اجزاء صورتم سرگردون می چرخید.حالت چهره و صداش شاید جدی بود اما محبت و آرامش توی چشمهاش رو می تونستم ببینم،سرش رو نزدیک تر اورد و به طرفم متمایل شده تیغه ی بینی اش روی گونه ام نشست و نفس عمیقش رو روی پوستم احساس کردم و پلکهام روی هم افتاد.
-مگه برای همین اینجا نیستم؟
صبر و طاقت رو ازم گرفته بود اما به جاش حال و هوای بهتری رو بهم داده بود؛دستم رو روی دستش که روی کمرم بود گذاشتم و بی قرار و با صدایی لرزون زمزمه کردم:
-فقط برای این نه ؛به جاش برای همه چیز چه خوب که هستی!
این جمله اگرچه کوتاه بود ولی امیدوار بودم باهاش همه ی حرفهام رو فهمیده باشه.خوب بود که بود و دیگه باهام غریبه نبود؛خوب بود که من رو پذیرفته بود،لبخند زندگی بخش و قلب بزرگش رو بهم نشون داده بود،به فکرم بود،به خاطر من چیزهایی رو تحمل می کرد که شاید روزی دلش نمی خواست توی اون شرایط قرار بگیره،خوب بود که حرف زدن رو یاد گرفته بود و حتی زخمهاش رو بهم نشون داده بود و مهمتر از همه چه خوب که بود تا من معنی واقعی زندگی رو بفهمم !
کاش خودش هم قدر خودش رو بیشتر می دونست.
حالا چشمهاش رو بهتر می دیدم؛اما فاصله ی بینمون هنوز ناچیز بود،همون هم داشت به هیچ می رسید که سرم رو عقب کشیدم.
-مطمئنی این دفعه قول یا قسمی در کار نیست؟
اخمهاش رو در هم کشید.
-چطور؟تو می خوای مانعم بشی؟
-نمی تونم؟
-به نظرم امتحانش هم نکن!
دیگه قصد نداشتم جوابی بدم اما از عملی نکردن فکری که شاید توی سر من هم می گذشت منصرف نشد و با حرکتی سریع و ناگهانی ل*ب*هام رو بست و همونقدر حریص و مشتاق و با همون حس متفاوت ذهنم رو از همه چیز خالی کرد و فقط یک چیز باقی موند؛همین لحظه که بود و همه چیزم بود.اهمیتی نداشت که هوایی برای تنفس نمونده بود؛ من هوای خودم رو گرفته بودم.دستش روی کمرم در حرکت بود و من هم دست دور گردنش آویخته با تمام وجود همراهی اش می کردم.
***
از روی تخت یکی از بالشتها رو برداشتم و اون رو بغـ*ـل گرفته خواستم خارج بشم که متوجه شدم توی چارچوب در ایستاده.به بالشت اشاره کردم و گفتم:
-به جز این به چیزی دست نزدم،اشکالی که نداره؟
چینی به پیشونی اش انداخت و جوابی نداد و من هم مجبور به "شب به خیر گفتن شدم .همونجا ایستاده بود که وقتی بهش رسیدم و خواستم از کنارش رد بشم مچ دستم رو گرفت.
-کجا؟
-سر جام.
همونطور که دستم توی دستش بود وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و تکیه به در ایستاد.
-تا جایی که می دونم جای تو همینجاست.
-نیست،لطفا می ری کنار؟
-ما دو تا آدم بالغیم،به اندازه ی کافی هم اراده داریم پس نگران چی هستی؟یا بهتره بپرسم از چی می ترسی؟
آب دهانم رو قورت دادم؛با اینکه از جوابم مطمئن نبودم اما همون رو به زبون اوردم.
-هیچی،فقط بهتره بیشتر از این خط قرمزا رو زیرپا نذاریم.
-من خودم حدمو می دونم ؛هر چقدر سخت باشه ولی به هر چی که هست پایبندم،پس دیگه تکرارش نکن و برو سر جات.
-می دونم ولی...
دستش رو به طرف پریز دراز کرد و لامپ رو خاموش کرد.
-همین که گفتم.مشکلی با سمت چپ خوابیدن نداری؟
-نه،فرقی نداره.
فقط دعا دعا می کردم مثل این فیلمها قصد نداشته باشه بدون پیراهن بخوابه که امشب هم خوابم تبدیل به کابوس می شد!
زودتر از من روی تخت دراز کشید و من هم تخت رو دور زده با فاصله کنارش قرار گرفتم و بالشت رو روی سرجای قبلی اش گذاشتم و طاق باز دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم.
-سردت نیست؟
-نه.
گوشی به دست شدم تا خودم رو از این وضعیت نجات بدم.توی این اتاق هم توی تاریکی و این جو ساکت و سنگین چیز بهتری نبود تا بهش گیر بدم.
-تو برای خودت آلارم تنظیم کردی یا به اون هم احتیاج نداری و خود به خود 6 صبح چشمات باز می شه؟
نور گوشی با صورتش برخورد داشت و کار خدا بود که چشم غره اش توی تاریکی باعث زهره ترک شدنم نشد!
خندیدم.
-چیه؟
-خودم انجامش می دم.
-نه، منم می خوام همزمان با تو برم و بلافاصله برنامه مو شروع کنم.ساعت 7 خوبه؟
همونطور که ساعدش رو روی چشمهاش گذاشته بود سری تکون داد،فهمیدم به خاطر نور اذیت شده و قطعش کردم و گوشی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و قبل از اینکه پشتم رو بهش بکنم پتو رو روش مرتب کردم و در برابر وسوسه ی بوسیدن یا گاز گرفتن چونه ی خوش فرمش مقاومت کرده "شب به خیر"ی زمزمه کردم.
با صدای گوشی به خودم اومدم و پلکهام رو که می سوخت به سختی از هم باز کردم و دستم رو دراز کردم تا صدای ناخوشایندش رو قطع کنم.ظاهرا فاصله ی بینمون تا حالا حفظ شده باقی مونده بود و هیچکدوم کوچکترین زحمتی به خودمون نداده بودیم.وای خدا روز تعطیلم این موقع بیدار شدن خود شکنجه بود ولی نباید خودم رو مقابلش اینقدر تنبل نشون بدم.
کمی چشمهام رو مالیدم و به سختی پلکهام رو به اولین روز هفته باز کردم که البته هیچکس دل خوشی از این روز نداشت،خمیازه ی کوتاهی کشیدم و سر جام نیمخیز شدم تا کیارش رو هم صدا بزنم که متوجه شدم عقب موندم.
لبخندی زدم و چشمهام رو کامل باز کردم.
-صبح بخیر،تو بیدار بودی؟
-خیلی وقت نیست.
سرم رو تکون دادم و پتو رو کنار زدم تا از تخت پایین بیام و من رو بیشتر از این توی این وضعیت نبینه.وقتی دیدم حرکتی نمی کنه و هنوز از تخت دل نکنده به طرفش برگشتم.
-تو نمیای؟من اول برم صورتمو بشورم؟
-من باید دوش بگیرم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم و کیفم رو از سالن برداشته توی سرویس پریدم تا بعد از شستن دست و صورتم با صابون یکم هم به صورتم برسم.
با اعتماد به نفس بیشتری بیرون اومدم که همزمان از اتاق خارج شد.چون یادم بود که اول صبح ها اعصاب درست و حسابی نداره و تبدیل به همون کیارشی می شه که نمی شناختمش فقط سر به زیر راهم رو می رفتم تا لباسم رو از ماشین لباسشویی بردارم و اتو کنم،لباسم رو که برداشتم ماشین ظرفشویی رو هم راه انداختم تا دینی به گردنم نمونه!
توی اتاقش روی میز مخصوص اتو با لباسم درگیر بودم که وارد شد،تن پوش سورمه ای رنگی تنش بود و حوله ی کوچیک و همرنگش رو هم روی موهاش انداخته بود.
-عافیت باشه.منم داشتم می رفتم،راستی تو چیزی برای اتو کشیدن نداری؟
ابرویی بالا انداخت.
-فکر نمی کنم.
-باشه، پس من بیرونم.
سری تکون داد و منم تعلل رو جایز ندونستم و از اون منطقه ای که رنگ گرما به خودش گرفته بود بیرون زدم و لباس پوشیده با گوشی ام مشغول شدم.
با هشدار ماشین ظرفشویی بلند شدم تا ظروف رو سر جاشون قرار بدم که با صدای در اتاق و پخش شدن بوی عطرش متوجه حضورش شدم.با تیپ نفس گیر دیگه ای برگشته بود و مثل همیشه برق می زد.
-منم آماده ام،بریم؟
اخمهاش رو در هم کشید.
-حق ندارم قهوه بخورم؟
-این چه حرفیه؟ببخشید.چون خودم این موقع اشتها ندارم به فکر آماده کردن میز نبودم ولی اگه می خوای...
-منم فعلا همچین عادتی ندارم.
وارد آشپزخونه شد و به طرف قهوه جوش رفت و این به نفع من شد که از پشت قد و بالای بی نقص و بی مانندش رو برانداز کنم که بی موقع غافلگیر شدم،با اینکه نگاهش سخت گیر بود ولی می تونستم بفهمم مثل همیشه نیست.
-چیزی شده؟
-نه.
کار قهوه جوش تموم شده بود ولی راهش رو به طرفم کج کرد.
-پس معنی این سکوت...
-فقط می خوام اوقاتت رو بیشتر از این تلخ نکنم.
-همچین خبری نیست،من خوبم.
-خوشحال شدم ولی بازم بهتره ادامه بدم تا با دلخوری جدا نشیم.
- چیزی برای دلخور شدنم نیست،در ضمن مجبور نیستی اینقدر زود بری،می تونستی هنوز استراحت کنی.
-نه،نمی خوام اول راه کم بیارم.می خوام یه بار هم که شده تو به من افتخار کنی؛یعنی حالا هدف بزرگتری دارم ولی نگران نباش؛ فقط به خاطر تو نیست پس منّتی نیست.گذشته از این وقتی اینجا نیستی من چطوری بمونم؟
لبخند کجی زد.
-پس فقط منتظر اجازه ی من بودی تا به حرف بیای.
با دلخوری تصنعی دستهام رو از دور گردنش آزاد کردم.
-بفرما!بده به فکرت بودم خواستم با روحیه و انرژی بیشتر بدرقه ات کنم؟
-فقط همین؟
منظورش رو فهمیدم و لبخندم بی اراده بیشتر رنگ گرفت.
-بهتره فعلا به همین قانع باشی وگرنه می تونم کلا نفرستمت.
-شکایتی ندارم!
- قهوه اتو بیشتر از این سرد نکن؛من همینجام.
انگار واقعا کلافه اش کرده بودم و این از تمام نگاه و حالاتش پیدا بود.ولی حقش بود!این همه اون بی قرار و بی تابم کرد یکم هم اون مزه اش رو بچشه.
از آسانسور بیرون اومدیم و وارد پارکینگ شدیم که با آروین و سرجهازی اش رو به رو شدیم ولی وضعیتشون زیاد نرمال به نظر نمی رسید و عجیب تر از همه عصبی بودن و زخمی بودن کنار لب آروین بود که نگرانم کرد،بدی توی یه آپارتمان بودنشون هم همین بود و بیشتر از همه من می خواستم که این همه رو در روی هم قرار نگیریم.
خونسرد دستش رو گرفتم و رو بهش گفتم:
-قبل از رفتن می شه حال آروینو بپرسم؟حس خوبی ندارم.
عصبی و در سکوت نگاهم کرد و مخالفتی نکرد .قدران نگاهش کردم.
-مرسی عزیزم!
منتظر عکس العملش نشدم و قدمهام رو تندتر برداشتم و آروین با دیدنمون لبخند هول و عصبی زد و بهش چیزی گفت اما حتی به طرفمون هم برنگشت. تا بهشون رسیدیم سلام کردم و صبح بخیر گفتم که آریو بدون اینکه نگاهی بهمون بندازه و جوابی بندازه سوار ماشین شد و در ماشین رو با صدای بدی به هم کوبید و من و آروین رو از جا پروند و آروین زیرلب چیزی حواله اش کرد.
آب دهانم رو قورت دادم و نگران رو به آروین گفتم:
-خیر باشه!این چه حالیه؟اون اینجوری تو اینجوری!صورتت چی شده؟دعوا کردین؟
آروم پلکهاش رو باز و بسته کرده لبخند دلگرم کننده ای به روم زد.
-چیزی نیست؛بین برادرا پیش میاد.
-یعنی چی؟شما که دیروز خوب بودین.
-وضعیت نگران کننده ای نیست؛ما قهر نمی کنیم.می بینی که پررو پررو سوار شده و منتظر شوفرشه؟!پس دیگه بریم وقتتونو نگیریم فقط طناز...
منتظر و کنجکاو نگاهش کردم.
-بگو.
-می شه امروز یه جوری پیش مهتا باشی تا نیاد و منو اینجوری ببینه؟وگرنه این دفعه اونا دعواشون می شه.
مستاصل شدم و موندم که چی بگم ولی ته دلم حس می کردم من یه جورایی این وسط نقش دارم و باید یه جوری دلش رو به دست بیارم.
-حتما،نگران نباش،به خوب کسی سپردی!
خندید.
-شک ندارم وگرنه از تو با این همه مشغله نمی خواستم.
-مگه یخ نذاشتی؟تا شب که خیلی مونده،حتما بهتر می شی.
صدای عصبی کیارش بینمون اومد.
-تموم نشد؟داره دیر می شه.
-حتما، بفرمایید.
با عجله خداحافظی و خیالش رو از بابت مهتا راحت کرده پشت سر کیا به راه افتادم و زودتر از اونها از پارکینگ خارج شدیم.برای اینکه فضا بیشتر از اون سنگین نشه نگاهی به ساعت ماشین انداختم و بعد عمیق تر به نیمرخ در هم اش دوختم.
-دیرت که نشده؟اگه می خوای من پیاده می شم و تاکسی می گیرم.
-هنوز وقت دارم.
سری تکون دادم و دیگه اون بحث رو ادامه ندادم.
-تو باور کردی؟به نظرم حالش وخیمه،منتظر سلام کردنش نبودم ولی رفتارش بد نبود؛نباید سر ما خالی می کرد.یعنی نمی فهمم چرا وقتی تحمل یه چیزایی رو نداره و فقط دنبال دردسر درست کردنه چرا اینجا مونده؟اونا که حالا حالا قصد ندارن جشنشونو برگزار کنن پس چرا مزاحم و سر راهشونه؟یا تو رو ناراحت می کنه یا اونا رو؛انگار سرجهازی آروینه،تو چرا به نصیحت من گوش نمی دی؟تو اوکی رو بده تا من جدی دنبال یه خونه ی مستقل باشم و به بابا بگم.
-همین روز اول که پدرت برگشته؟
-چه فرقی داره؟واقعا که اولین روز و اولین بارش نیست.
سرش رو تکون داد.
-وقتش رو داری؟
-آره،هر چی باشه از این وضعیت اعصاب خردکن بهتره،تو هم توی این مدت به خانواده ات نزدیک می شی و دیگه اونجا یا خونه ی ما همدیگه رو می بینیم.
با اکراه موافقت کرد و دلم کمی آروم گرفت.حالا باید روی پروژه ی سرگرم کردن مهتا فکر می کردم.همه ی کارهای سخت برای من مونده بود،همین حالا که فهمیده بودم این کار تقریبا نشدنیه و من باشم هیچ فرصتی رو از دست نمی دم، باید مهتا رو متقاعد می کردم که امشب رو کاری بهش نداشته باشه در حالی که دوست داشتم بره و اصل قضیه رو بفهمه و به من هم بگه؛شاید هم اگه نفهمم و واقعا مربوط به من باشه بهتره ندونم.
-اگه می دونستم کار به اینجا می کشه چند تا از فیلمهاتو می بردم،اما اشکالی نداره راه های دیگه هم هست مثلا می تونم با عصبانیت برم و تظاهر کنم دعوامون شده.
یکم فکر کردم و نگاهش رو به طرف خودم کشیده با کمی مکث ادامه دادم:
-ولی نه...اینجوری می خواد ازت تعریف کنه و برام بد می شه چون دل منم تنگ می شه!
نگاه کوتاه ولی پر معنایی بهم انداخت و دنده رو عوض کرده نفسش رو با صدا بیرون داد.
-نمی خوای تمومش کنی؟
آخرین ویرایش: