کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست 70»

-به فکر خشک کردن موهات نیستی؟
با صداش که از بالای سرم می اومد چشمهام رو باز کردم.
-چرا،الان می رم.وقت خوبی برای سرما خوردن نیست.
نیم خیز شدم که گفت:
-نمی خواد،فقط اگه گرم شدی اون طرف بشین ،من انجامش می دم!
بلند شدم.
-نه ممنون،چرا تو؟تا یه فیلم انتخاب کنی من حلش می کنم.
-پیشنهاد ندادم ،پس فقط گوش بده و اون طرف بشین.
-برای اینم دستور می دی؟
-مشکلی باهاش داری؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم و روی مبل دو نفره نشستم و بعد از اینکه برق سشوار رو به پریز بالای سرمون وصل کرد من رو خیلی نرم چرخوند و پشت سرم قرار گرفت و سشوار رو روشن کرد و همزمان دستش رو هم ملایم و آرامش دهنده و همزمان بهم برق وصل کرده بین موهام می کشید و پلکهام رو به هم متصل می کرد.
-واقعا لازم نبودا،یکم بلنده خسته می شی.
-مهم نیست،عجله ندارم!
-پس اگه خوابم برد دلخور نشو.راستی شامپوت خیلی خوشبوئه فکر کنم منم باید مشتریش بشم.
-ولی من قبلی رو ترجیح می دم؛بیشتر بهت می اومد!
خندیدم.
-اینو به حساب تعریف از خودم بذارم یا غیبت از مارک خودت؟
-دو تاش هم می شه.
دیگه واقعا داشت از حرکت دستش روی موهام که از لالایی شبانه هم مسکن تر بود خوابم می برد که سشوار رو خاموش کرد.حالا اگه مامان بود که از بس موهام رو می کشید تنها کارم جیغ زدن بود نه خوابیدن!
پاک از پیشنهادم که گفته بودم فیلم ببینیم پشیمون شده بودم اما هنوز خیلی زود بود.
به طرفش چرخیدم.
-ممنون،تا حالا اینقدر خوب خشک نکرده بودم!
-حالا می تونی فیلمو انتخاب کنی،منم زود برمی گردم.
-اگه نوشیدنی می خوای من حلش می کنم؛تو انتخاب کنی بهتره،فیلم رمانتیک هم می دونم نداری پس جنایی و پلیسی هیجانی باشه بهتره.چشمامو بیشتر باز نگه می داره.
لبخند محوی تحویلم داد.
-خسته شدی؟
-نه زیاد،فکر کنم تاثیر این همه گرماست،روز پر تحرکی هم بود ،خیلی راه رفتیم،اما نیومدم که بلافاصله بخوابم؛ نگران نباش.
-خوبه.
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم و کتری برقی رو برای دو لیوان نسکافه روشن کردم و توی یه بشقاب بزرگ میوه پوست کندم و تکه کردم و با سلیقه چیدم و بعد از درست کردن نسکافه ها و گذاشتن همه اشون توی سینی به سالن برگشتم.
قبل از شروع شدن فیلم چراغ ها رو هم خاموش کردم و لیوان به دست با هیجان به صفحه زل زدم .
هنوز نیمی از فیلم هم نگذشته بود که میوه ها هم تموم شد.فیلمش جالب بود و منم که فیلم دیدنم بدون خوراکی نمی گذشت.پوفی کردم و غر زدم:
-کاش تخمه داشتیم.پفک یا بستنی هم بود خوب بود؛اتفاقی نمی افتاد!
صدای پوزخندش رو شنیدم.
-چیز دست یافتنی تری به ذهنت نرسید؟
-اگه پاپ کورن بود درست می کردم ولی خوب اونم نیست.تو چته؟خسته شدی؟چند بار اینو دیدی؟
-یه بار چند سال پیش،دیگه فرصت نداشتم.
-پس بیا درست ببینیم چون معمولا بار دوم و سوم آدم بهتر متوجه جزئیات و سرنخا می شه.
-برای من همون یه بار کافی بود!مجبور هم نشدم تا آخر تمامش کنم.
با حرص و تمسخر نیشخندی زدم و شونه بالا انداختم.
-باشه،اتفاقا از اینجور معماها زیاد دارم ؛یه وقتی جوابشونو بهم بگو.
بدون هیچ تاملی جواب داد:
-خوبه،منتظرم.
از جا بلند شد.
-کجا؟
-می ترسی؟
-نه ،فقط پرسیدم.
-زود برمی گردم.
-چون خواستم هوشتو بسنجم ترسیدی؟باشه بابا،بشین،کاری باهات ندارم.
چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به طرف اتاق کج کرد و طولی نکشید که لباس پوشیده بیرون اومد.
با تعجب گفتم:
-جدی جدی داری می ری؟
-زیاد طول نمی کشه،می دونم نمی تونی فقط سرجات بشینی.
-نمی خواد،من همینجوری گفتم،شب جمعه توی این سرما.کم کم باید بخوابم،چه کاریه؟
-در رو قفل می کنم؛ پس اگه بد موقعی در باز شد نترس.
همین رو گفت و از در خارج شد.
چه آدمی بود ها!انگار من گفتم واجبه!
حسابی عذاب وجدان گرفته بودم ولی خوب از این اهمیت دادنش شکایتی نداشتم؛با اینکه بدم نیومده بود از شماتت کردن خودم دست برنداشتم و تا می تونستم به خودم توپیدم و نصیحت کردم.
خودم رو با دیدن کلکسیون فیلمهاش سرگرم کردم تا برسه.از نگاه کردن داخل کابینتها هم غافل نشدم.آخه اینقدر سالم هم پیدا می شد؟
یعنی یکم میکروب هم بد نیست تا مقاومت کردن رو یاد بگیره!خوردنی که همه اش گل و گیاه و گوشت و قهوه نیست!اما قصد دخالت توی این یه مورد رو نداشتم.
با گوشی ام و خوندن جوک از طرف بچه ها مشغول بودم که در باز شد.سه خط استیکر خنده ردیف کردم و گوشی رو روی میز گذاشتم و بلند شدم.
تی شرتم رو مرتب کردم و با لبخندی بهش خوش آمد گفتم.
-دستت درد نکنه ولی واقعا لازم نبود؛من حرف زیاد می زنم،اینم مشکل من بود وگرنه مهمان نوازی تو هیچ ایرادی نداره.
با اخم سری تکون داد.
-مهم نیست.
-آره از این اخمت معلومه.
-مربوط به تو نیست.
-پس چی شده؟اتفاقی افتاده؟همسایه ها چیزی گفتن؟
-چی باید بگن؟
-هیچی،بیخیال.دیگه میای بشینیم یا نه؟یعنی می خوام بگم بقیه اشو نبینیم ولی این همه رفتی ...
-درسته،فکر خوبی نیست.
-صبح زود باید بری؟
پالتوش رو در اورد و روی مبل انداخت و دکمه ی سرآستین هاش رو باز کرد.
-تقریبا.یه سمینار توی بیمارستانِ.
-خوب پس می خوای تو استراحت کن.اصلا چرا قبل از اومدنم چیزی نگفتی؟اینجوری توی عمل انجام شده قرار گرفتی.
-شکایتی ندارم.به اندازه ی کافی براش آماده هستم.
همراه با آهی نفسم رو بیرون فرستادم.
-خدا رو شکر.
***
با شروع تیتراژ پایانی تلویزیون رو خاموش کردم و سرم رو به پشتی مبل کوبیده با مکث کوتاهی به طرفش چرخوندم.
-باورم نمی شه،بالاخره تموم شد.دیگه کم کم داشتم فکر می کردم تموم شدنش غیر ممکنه.ولی به نظرم از اون فیلما بود که باید دسته جمعی می دیدیم تا هر کی یه حدسی بزنه و بعدش به جون هم بیفتیم؛البته تو رو جمع نبستم چون جوابتو می دونم.
کج شدن ل*ب*هاش خستگی ها و گرفتگی ام رو مرهم بخشید.
- این مدت که نخوابیده بودی؟
-می تونستی برگردی و ببینی.
شونه بالا انداختم.
-متاسفانه اون منظره رو از دست دادم،باید ببخشی.راستی من همینجا می خوابم.بیشتر از این نظمتو به هم نمی زنم،تو رو خدا دیگه نپرس"نمی ترسی؟"ها؛اتفاقا امشب راحت ترین خواب انتظارمو می کشه.اینقدر خاطره پشت هر ثانیه ی امروز بود که با رویای هر کدوم می شه یه عمر زندگی کرد،همین که می دونم فقط از خیالات من نبوده کافیه.پس دیگه اون سوالو تکرار نکن که از من ناامیدی،چون متوجه شدم که امروز چیا رو تحمل کردی.
-اما این آخریش نیست؛هر دفعه می خوای این همه تشکر کنی؟
-مشکلی باهاش داری؟
-هنوز نه.
خیرگی و برق نگاهش توی تاریکی سالن و از این فاصله حسی رو بهم می داد که مجبورم می کرد مدام بخوام نفسهای عمیق بکشم و دلم بین دو حس متضاد فرار و موندن مردد بشه.انگار وقت خوبی برای تنها موندنمون نبود!
بازدمم رو عمیق بیرون داده با یه حرکت بلند شدم.
-به نظرم این سانس آخر بود،من اینجاها رو جمع و جور کنم و بخوابم.
نیمی اش رو جمع کردم و به آشپزخونه رفتم و متوجه شدم که بقیه اش رو برداشت و پشت سرم اومد و ظروف رو توی سینک گذاشت و من داخلش رو توی سطل آشغال داخل کابینت خالی کردم تا توی ماشین ظرفشویی بذارم.
-اشکالی نداره صبح قبل از رفتن روشنش کنم؟
-نه،فرقی نمی کنه.
لبخند به لب رو به روش به کابینت تکیه دادم و برق نگاهم رو معطوفش کرده با شیطنت گفتم:
-خوابتو پروندم یا دل کندن سخت شده؟هرچند هر دو بهم عذاب وجدان می ده ولی بدونم بهتره.
گام های بلندش رو که با هر قدم تپش های قلبم رو بلندتر می شنیدم و نفسم رو حبس و ریتمش رو از کنترل خارج می کرد به طرفم برداشت؛اما حتی قطع شدن علائم حیاتی ام هم من رو از اینجا موندن منصرف نمی کرد و به عقلم دستور فرار نمی داد.
فقط یک حرکت کوچیک دستش هم برای حبس شدنم توی حریم گرم و امن بازوهاش کافی بود،همین بهشت کوچیک زمینی برای وابسته شدن بیشتر من به این دنیا کافی بود؛با اینکه نمی تونستم توی این حالت ازش فاصله بگیرم و یه قدم هم به عقب بردارم مشکلی نداشتم.اکسیژن و هوا چی بود وقتی پر از عطر حضورش بودم؟
-فقط می دونم امشب نمی تونه اینقدر راحت و نرمال تموم بشه و باید ارزش این همه صبر و انتظارم رو داشته باشه.
لبخندی زدم و برای اینکه فضا رو عادی نشون بدم با بی خیالی جواب دادم:
-بزرگش نکن؛زیاد هم طولانی نبود.تازه یادمه یه قولایی داده بودی ولی عمل نکردی،هرچند همون موقع هم باور نکرده بودم،ولی همیشه هم همینطور نیست ،انتظارا و خواسته ها متقابله.همیشه هم اینقدر کم توقع نیستم و آرزوهام فقط به بستنی خلاصه نمی شه!امیدوارم یه شبه عادت نکرده باشی.
دستش قفل چونه ام شده بود و چشمهاش روی اجزاء صورتم سرگردون می چرخید.حالت چهره و صداش شاید جدی بود اما محبت و آرامش توی چشمهاش رو می تونستم ببینم،سرش رو نزدیک تر اورد و به طرفم متمایل شده تیغه ی بینی اش روی گونه ام نشست و نفس عمیقش رو روی پوستم احساس کردم و پلکهام روی هم افتاد.
-مگه برای همین اینجا نیستم؟
صبر و طاقت رو ازم گرفته بود اما به جاش حال و هوای بهتری رو بهم داده بود؛دستم رو روی دستش که روی کمرم بود گذاشتم و بی قرار و با صدایی لرزون زمزمه کردم:
-فقط برای این نه ؛به جاش برای همه چیز چه خوب که هستی!
این جمله اگرچه کوتاه بود ولی امیدوار بودم باهاش همه ی حرفهام رو فهمیده باشه.خوب بود که بود و دیگه باهام غریبه نبود؛خوب بود که من رو پذیرفته بود،لبخند زندگی بخش و قلب بزرگش رو بهم نشون داده بود،به فکرم بود،به خاطر من چیزهایی رو تحمل می کرد که شاید روزی دلش نمی خواست توی اون شرایط قرار بگیره،خوب بود که حرف زدن رو یاد گرفته بود و حتی زخمهاش رو بهم نشون داده بود و مهمتر از همه چه خوب که بود تا من معنی واقعی زندگی رو بفهمم !
کاش خودش هم قدر خودش رو بیشتر می دونست.
حالا چشمهاش رو بهتر می دیدم؛اما فاصله ی بینمون هنوز ناچیز بود،همون هم داشت به هیچ می رسید که سرم رو عقب کشیدم.
-مطمئنی این دفعه قول یا قسمی در کار نیست؟
اخمهاش رو در هم کشید.
-چطور؟تو می خوای مانعم بشی؟
-نمی تونم؟
-به نظرم امتحانش هم نکن!
دیگه قصد نداشتم جوابی بدم اما از عملی نکردن فکری که شاید توی سر من هم می گذشت منصرف نشد و با حرکتی سریع و ناگهانی ل*ب*هام رو بست و همونقدر حریص و مشتاق و با همون حس متفاوت ذهنم رو از همه چیز خالی کرد و فقط یک چیز باقی موند؛همین لحظه که بود و همه چیزم بود.اهمیتی نداشت که هوایی برای تنفس نمونده بود؛ من هوای خودم رو گرفته بودم.دستش روی کمرم در حرکت بود و من هم دست دور گردنش آویخته با تمام وجود همراهی اش می کردم.
***
از روی تخت یکی از بالشتها رو برداشتم و اون رو بغـ*ـل گرفته خواستم خارج بشم که متوجه شدم توی چارچوب در ایستاده.به بالشت اشاره کردم و گفتم:
-به جز این به چیزی دست نزدم،اشکالی که نداره؟
چینی به پیشونی اش انداخت و جوابی نداد و من هم مجبور به "شب به خیر گفتن شدم .همونجا ایستاده بود که وقتی بهش رسیدم و خواستم از کنارش رد بشم مچ دستم رو گرفت.
-کجا؟
-سر جام.
همونطور که دستم توی دستش بود وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست و تکیه به در ایستاد.
-تا جایی که می دونم جای تو همینجاست.
-نیست،لطفا می ری کنار؟
-ما دو تا آدم بالغیم،به اندازه ی کافی هم اراده داریم پس نگران چی هستی؟یا بهتره بپرسم از چی می ترسی؟
آب دهانم رو قورت دادم؛با اینکه از جوابم مطمئن نبودم اما همون رو به زبون اوردم.
-هیچی،فقط بهتره بیشتر از این خط قرمزا رو زیرپا نذاریم.
-من خودم حدمو می دونم ؛هر چقدر سخت باشه ولی به هر چی که هست پایبندم،پس دیگه تکرارش نکن و برو سر جات.
-می دونم ولی...
دستش رو به طرف پریز دراز کرد و لامپ رو خاموش کرد.
-همین که گفتم.مشکلی با سمت چپ خوابیدن نداری؟
-نه،فرقی نداره.
فقط دعا دعا می کردم مثل این فیلمها قصد نداشته باشه بدون پیراهن بخوابه که امشب هم خوابم تبدیل به کابوس می شد!
زودتر از من روی تخت دراز کشید و من هم تخت رو دور زده با فاصله کنارش قرار گرفتم و بالشت رو روی سرجای قبلی اش گذاشتم و طاق باز دراز کشیدم و پتو رو روی خودم کشیدم.
-سردت نیست؟
-نه.
گوشی به دست شدم تا خودم رو از این وضعیت نجات بدم.توی این اتاق هم توی تاریکی و این جو ساکت و سنگین چیز بهتری نبود تا بهش گیر بدم.
-تو برای خودت آلارم تنظیم کردی یا به اون هم احتیاج نداری و خود به خود 6 صبح چشمات باز می شه؟
نور گوشی با صورتش برخورد داشت و کار خدا بود که چشم غره اش توی تاریکی باعث زهره ترک شدنم نشد!
خندیدم.
-چیه؟
-خودم انجامش می دم.
-نه، منم می خوام همزمان با تو برم و بلافاصله برنامه مو شروع کنم.ساعت 7 خوبه؟
همونطور که ساعدش رو روی چشمهاش گذاشته بود سری تکون داد،فهمیدم به خاطر نور اذیت شده و قطعش کردم و گوشی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم و قبل از اینکه پشتم رو بهش بکنم پتو رو روش مرتب کردم و در برابر وسوسه ی بوسیدن یا گاز گرفتن چونه ی خوش فرمش مقاومت کرده "شب به خیر"ی زمزمه کردم.
با صدای گوشی به خودم اومدم و پلکهام رو که می سوخت به سختی از هم باز کردم و دستم رو دراز کردم تا صدای ناخوشایندش رو قطع کنم.ظاهرا فاصله ی بینمون تا حالا حفظ شده باقی مونده بود و هیچکدوم کوچکترین زحمتی به خودمون نداده بودیم.وای خدا روز تعطیلم این موقع بیدار شدن خود شکنجه بود ولی نباید خودم رو مقابلش اینقدر تنبل نشون بدم.
کمی چشمهام رو مالیدم و به سختی پلکهام رو به اولین روز هفته باز کردم که البته هیچکس دل خوشی از این روز نداشت،خمیازه ی کوتاهی کشیدم و سر جام نیمخیز شدم تا کیارش رو هم صدا بزنم که متوجه شدم عقب موندم.
لبخندی زدم و چشمهام رو کامل باز کردم.
-صبح بخیر،تو بیدار بودی؟
-خیلی وقت نیست.
سرم رو تکون دادم و پتو رو کنار زدم تا از تخت پایین بیام و من رو بیشتر از این توی این وضعیت نبینه.وقتی دیدم حرکتی نمی کنه و هنوز از تخت دل نکنده به طرفش برگشتم.
-تو نمیای؟من اول برم صورتمو بشورم؟
-من باید دوش بگیرم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم و کیفم رو از سالن برداشته توی سرویس پریدم تا بعد از شستن دست و صورتم با صابون یکم هم به صورتم برسم.
با اعتماد به نفس بیشتری بیرون اومدم که همزمان از اتاق خارج شد.چون یادم بود که اول صبح ها اعصاب درست و حسابی نداره و تبدیل به همون کیارشی می شه که نمی شناختمش فقط سر به زیر راهم رو می رفتم تا لباسم رو از ماشین لباسشویی بردارم و اتو کنم،لباسم رو که برداشتم ماشین ظرفشویی رو هم راه انداختم تا دینی به گردنم نمونه!
توی اتاقش روی میز مخصوص اتو با لباسم درگیر بودم که وارد شد،تن پوش سورمه ای رنگی تنش بود و حوله ی کوچیک و همرنگش رو هم روی موهاش انداخته بود.
-عافیت باشه.منم داشتم می رفتم،راستی تو چیزی برای اتو کشیدن نداری؟
ابرویی بالا انداخت.
-فکر نمی کنم.
-باشه، پس من بیرونم.
سری تکون داد و منم تعلل رو جایز ندونستم و از اون منطقه ای که رنگ گرما به خودش گرفته بود بیرون زدم و لباس پوشیده با گوشی ام مشغول شدم.
با هشدار ماشین ظرفشویی بلند شدم تا ظروف رو سر جاشون قرار بدم که با صدای در اتاق و پخش شدن بوی عطرش متوجه حضورش شدم.با تیپ نفس گیر دیگه ای برگشته بود و مثل همیشه برق می زد.
-منم آماده ام،بریم؟
اخمهاش رو در هم کشید.
-حق ندارم قهوه بخورم؟
-این چه حرفیه؟ببخشید.چون خودم این موقع اشتها ندارم به فکر آماده کردن میز نبودم ولی اگه می خوای...
-منم فعلا همچین عادتی ندارم.
وارد آشپزخونه شد و به طرف قهوه جوش رفت و این به نفع من شد که از پشت قد و بالای بی نقص و بی مانندش رو برانداز کنم که بی موقع غافلگیر شدم،با اینکه نگاهش سخت گیر بود ولی می تونستم بفهمم مثل همیشه نیست.
-چیزی شده؟
-نه.
کار قهوه جوش تموم شده بود ولی راهش رو به طرفم کج کرد.
-پس معنی این سکوت...
-فقط می خوام اوقاتت رو بیشتر از این تلخ نکنم.
-همچین خبری نیست،من خوبم.
-خوشحال شدم ولی بازم بهتره ادامه بدم تا با دلخوری جدا نشیم.
- چیزی برای دلخور شدنم نیست،در ضمن مجبور نیستی اینقدر زود بری،می تونستی هنوز استراحت کنی.
-نه،نمی خوام اول راه کم بیارم.می خوام یه بار هم که شده تو به من افتخار کنی؛یعنی حالا هدف بزرگتری دارم ولی نگران نباش؛ فقط به خاطر تو نیست پس منّتی نیست.گذشته از این وقتی اینجا نیستی من چطوری بمونم؟
لبخند کجی زد.
-پس فقط منتظر اجازه ی من بودی تا به حرف بیای.
با دلخوری تصنعی دستهام رو از دور گردنش آزاد کردم.
-بفرما!بده به فکرت بودم خواستم با روحیه و انرژی بیشتر بدرقه ات کنم؟
-فقط همین؟
منظورش رو فهمیدم و لبخندم بی اراده بیشتر رنگ گرفت.
-بهتره فعلا به همین قانع باشی وگرنه می تونم کلا نفرستمت.
-شکایتی ندارم!
- قهوه اتو بیشتر از این سرد نکن؛من همینجام.
انگار واقعا کلافه اش کرده بودم و این از تمام نگاه و حالاتش پیدا بود.ولی حقش بود!این همه اون بی قرار و بی تابم کرد یکم هم اون مزه اش رو بچشه.
از آسانسور بیرون اومدیم و وارد پارکینگ شدیم که با آروین و سرجهازی اش رو به رو شدیم ولی وضعیتشون زیاد نرمال به نظر نمی رسید و عجیب تر از همه عصبی بودن و زخمی بودن کنار لب آروین بود که نگرانم کرد،بدی توی یه آپارتمان بودنشون هم همین بود و بیشتر از همه من می خواستم که این همه رو در روی هم قرار نگیریم.
خونسرد دستش رو گرفتم و رو بهش گفتم:
-قبل از رفتن می شه حال آروینو بپرسم؟حس خوبی ندارم.
عصبی و در سکوت نگاهم کرد و مخالفتی نکرد .قدران نگاهش کردم.
-مرسی عزیزم!
منتظر عکس العملش نشدم و قدمهام رو تندتر برداشتم و آروین با دیدنمون لبخند هول و عصبی زد و بهش چیزی گفت اما حتی به طرفمون هم برنگشت. تا بهشون رسیدیم سلام کردم و صبح بخیر گفتم که آریو بدون اینکه نگاهی بهمون بندازه و جوابی بندازه سوار ماشین شد و در ماشین رو با صدای بدی به هم کوبید و من و آروین رو از جا پروند و آروین زیرلب چیزی حواله اش کرد.
آب دهانم رو قورت دادم و نگران رو به آروین گفتم:
-خیر باشه!این چه حالیه؟اون اینجوری تو اینجوری!صورتت چی شده؟دعوا کردین؟
آروم پلکهاش رو باز و بسته کرده لبخند دلگرم کننده ای به روم زد.
-چیزی نیست؛بین برادرا پیش میاد.
-یعنی چی؟شما که دیروز خوب بودین.
-وضعیت نگران کننده ای نیست؛ما قهر نمی کنیم.می بینی که پررو پررو سوار شده و منتظر شوفرشه؟!پس دیگه بریم وقتتونو نگیریم فقط طناز...
منتظر و کنجکاو نگاهش کردم.
-بگو.
-می شه امروز یه جوری پیش مهتا باشی تا نیاد و منو اینجوری ببینه؟وگرنه این دفعه اونا دعواشون می شه.
مستاصل شدم و موندم که چی بگم ولی ته دلم حس می کردم من یه جورایی این وسط نقش دارم و باید یه جوری دلش رو به دست بیارم.
-حتما،نگران نباش،به خوب کسی سپردی!
خندید.
-شک ندارم وگرنه از تو با این همه مشغله نمی خواستم.
-مگه یخ نذاشتی؟تا شب که خیلی مونده،حتما بهتر می شی.
صدای عصبی کیارش بینمون اومد.
-تموم نشد؟داره دیر می شه.
-حتما، بفرمایید.
با عجله خداحافظی و خیالش رو از بابت مهتا راحت کرده پشت سر کیا به راه افتادم و زودتر از اونها از پارکینگ خارج شدیم.برای اینکه فضا بیشتر از اون سنگین نشه نگاهی به ساعت ماشین انداختم و بعد عمیق تر به نیمرخ در هم اش دوختم.
-دیرت که نشده؟اگه می خوای من پیاده می شم و تاکسی می گیرم.
-هنوز وقت دارم.
سری تکون دادم و دیگه اون بحث رو ادامه ندادم.
-تو باور کردی؟به نظرم حالش وخیمه،منتظر سلام کردنش نبودم ولی رفتارش بد نبود؛نباید سر ما خالی می کرد.یعنی نمی فهمم چرا وقتی تحمل یه چیزایی رو نداره و فقط دنبال دردسر درست کردنه چرا اینجا مونده؟اونا که حالا حالا قصد ندارن جشنشونو برگزار کنن پس چرا مزاحم و سر راهشونه؟یا تو رو ناراحت می کنه یا اونا رو؛انگار سرجهازی آروینه،تو چرا به نصیحت من گوش نمی دی؟تو اوکی رو بده تا من جدی دنبال یه خونه ی مستقل باشم و به بابا بگم.
-همین روز اول که پدرت برگشته؟
-چه فرقی داره؟واقعا که اولین روز و اولین بارش نیست.
سرش رو تکون داد.
-وقتش رو داری؟
-آره،هر چی باشه از این وضعیت اعصاب خردکن بهتره،تو هم توی این مدت به خانواده ات نزدیک می شی و دیگه اونجا یا خونه ی ما همدیگه رو می بینیم.
با اکراه موافقت کرد و دلم کمی آروم گرفت.حالا باید روی پروژه ی سرگرم کردن مهتا فکر می کردم.همه ی کارهای سخت برای من مونده بود،همین حالا که فهمیده بودم این کار تقریبا نشدنیه و من باشم هیچ فرصتی رو از دست نمی دم، باید مهتا رو متقاعد می کردم که امشب رو کاری بهش نداشته باشه در حالی که دوست داشتم بره و اصل قضیه رو بفهمه و به من هم بگه؛شاید هم اگه نفهمم و واقعا مربوط به من باشه بهتره ندونم.
-اگه می دونستم کار به اینجا می کشه چند تا از فیلمهاتو می بردم،اما اشکالی نداره راه های دیگه هم هست مثلا می تونم با عصبانیت برم و تظاهر کنم دعوامون شده.
یکم فکر کردم و نگاهش رو به طرف خودم کشیده با کمی مکث ادامه دادم:
-ولی نه...اینجوری می خواد ازت تعریف کنه و برام بد می شه چون دل منم تنگ می شه!
نگاه کوتاه ولی پر معنایی بهم انداخت و دنده رو عوض کرده نفسش رو با صدا بیرون داد.
-نمی خوای تمومش کنی؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 71»
    نیشم باز شد و سرم رو به جانبش چرخونده سرم رو به صندلی تکیه دادم.
    -چی شد؟پروانه و این حرفا؟یا اون فقط مخصوص خانماست؟
    چشمکی هم در خاتمه ی حرفم زدم.
    -الان خیالت راحته که توی راهیم و دستم باز نیست وگرنه زیاده روی نمی کردی.
    -نه؛به تو حرف دلمو نزنم به کی بزنم؟!
    توی کوچه پیچید و فرصت بیشتر اذیت کردن رو ازم گرفت.
    -قبل از اینکه گاز بدی بگم ؛مستقیم جلوی در نرو،قبلش پیاده می شم که تو رو نبینن و یکم فرصت دفاع از خودمو داشته باشم.
    ولی کو گوش شنوا؟
    مثل همیشه حرف،حرف خودش بود.
    با حرص کمربندم رو باز کردم.
    -من چی می گم تو چیکار می کنی؟وای ایشاالله بابا رفته باشه شرکت، فعلا رو به رو نشیم.خوب بازم به آخر راه رسیدیم؛بابت همه چی ممنون،روز خوبی داشته باشی؛اگه فرصت داشتی یا احیانا یاد من افتادی زنگ بزن.
    جوابی دریافت نکرده سریع پیاده شدم و با کلید در رو باز کردم و دستی براش تکون داده وارد شدم و در رو بستم،از این به بعد روزم سخت تر هم می شد.خدا رو شکر ماشین بابا توی حیاط نبود، اما این هم خیلی خیالم رو راحت نکرد چون مادربزرگ از بابا هم بدتر بود.
    با احتیاط در رو باز کردم،صدای تلویزیون بلند بود اما صدای مامان و مادربزرگ هم از آشپزخونه می شنیدم.نفس عمیقی کشیدم و خدا رو صدا زده به همون طرف به راه افتادم تا با واقعیتهای زندگی رو به رو بشم.با اهم و اوهومی وارد شدم تا نترسن.
    -سلام،صبح بخیر.
    مامان :علیک سلام،خیر باشه زود اومدی؛شما که با مهتا اینقدر سحرخیز نبودین،دانشگاه داری؟
    -نه تموم شد،از هفته ی دیگه امتحانا شروع می شه.شما امروز کلاس ندارین؟
    با حرص نفس عمیقی کشید و به مادربزرگ که داشت برنج پاک می کرد اشاره کرد.
    -نه،مرخصی گرفتم.
    -چه خوب.پس امروز بعد از سالها سر میز دور همیم.
    -بزرگش نکن،این تویی که هیچوقت نیستی.با کی اومدی؟با ماهان یا خودت؟
    -چه فرقی می کنه؟مگه بچه ام؟
    -اصلا این برنامه ی شب برنگشتن از کجا اومد؟این همه وقت گذروندین دیگه چه حرف نگفته ای بینتون مونده بود؟
    به جای سختش رسیدم.
    با سکوتم بالاخره توجه مادربزرگ هم بهم جلب شد و از بالای عینکش جدی نگاهم کرد.
    نفسم رو حبس کردم و بعد از اینکه ل*ب*هام رو به هم فشردم و رها کردم نامحسوس عقب عقب رفتم و گفتم:
    -راستش اصلا اونجوری که فکر می کنین نیست.یعنی خونه ی دایی نبودم و در واقع...چه جوری بگم؟خونه ی کیارش بودم به خاطر این اتفاقا همدیگه رو نمی دیدیم و دوباره هم قراره همین پیش بیاد واسه همین خواستیم یکم بیشتر از وقتمون استفاده کنیم ولی قسم می خورم اونجوری نبود!
    هنوز کامل خودم رو توجیه نکرده کلی حرف شنیدم .مامان که ظاهرا از قبل بو بـرده بود و به ما هم اعتماد داشت یا حداقل فعلا اینطور وانمود می کرد اما مادربزرگ قصد نداشت چشمهاش رو از این حالت ثابت مونده ی کینه و چشم غره دربیاره و احتمالا کابوس این شبهام می شد؛اما این هم باعث نشد ثانیه ای پشیمون بشم!
    از نظر خودم هیچ اشتباهی پیش نیومده بود ؛من هم رسم و رسوممون رو می دونستم و به اونها پایبند بودم و تا جایی که قلبم اجازه می داد راهم رو درست می رفتم.تازه کیارش که هر پسری نبود و هیچوقت بهم حس ناامنی نمی داد.
    با اشاره های مامان و بعد از تموم شدن نصیحتها به اتاقم رفتم و بعد از قفل کردن در و پوشیدن راحتی هام کمی روی تخت دراز کشیدم تا ذهنم رو آروم کنم و با فکر راحت به برنامه هام برسم.برای ناهار هم با اجبار و اکراه کنارشون سر میز نشستم و خودم رو از اون قورمه سبزی خوشمزه محروم نکردم.
    این بار نگاه عصبی اش رو که درست رو به روم بود و نمی ذاشت لقمه هام رو به راحتی قورت بدم و قصدش هم همین بود رو از من گرفت و به مامان دوخت.
    -می بینم که اولین بار نیست که باهاش هم دستی و نازک تر از گل بهش نمی گی.
    من زودتر جواب دادم:
    -اولین و آخرین بار بود و بهتون اطمینان می دم که ما هم باهاتون موافقیم و عجله ای نداریم و همه چیز رو سالم نگه می داریم و حدمون رو می دونیم؛ چون نیتمون جدیه و حتی برای وسط هفته دعوتمون کرده تا اتمام حجت کنیم,گفت تا مادربزرگت هم هست کارها رو حل کنیم تا نظرش رو بگه.
    پشت چشمی نازک کرد.
    -خوبه؛چون من مخالفم!ماشاالله اون موقع همه هول بودن و نخواستن این فرصت طلایی رو از دست بدن ولی حالا که خودش می خواد همون موقع نظر واقعیم رو به خودش می گم،شوخی هم ندارم!
    -با چی مخالفین؟
    -با هر چی که براش برنامه ریختین.
    پوف فقط همین رو کم داشتم.معترض به مامان نگاه کردم تا واسطه بشه که دلم رو نشکست.
    -فقط تصمیمها خیلی وقته گرفته شده،شما هم بهتره براشون آرزوی خوشبختی کنین و به دخترهای خودتون برسین!زندگی طناز رو به عهده ی خودمون بذارین.
    -خوبه،خوبه.چشمم روشن.بذار بابات بیاد تا تکلیفتونو روشن کنم.
    یه لقمه رو هم نذاشتن پایین بره.خیلی دوستش داشتم ولی این موضوع اینقدر بزرگ نیست که بخواد اون رو مخالف کیارش کنه اما من اگه شانس داشتم!فقط دعا دعا می کردم تا شب آرومتر بشه و نخواد بابا رو پُر کنه و اجازه بده یکم به درسهام و بعد به مهتا توجه کنم اما از این خبرها نبود و هرچند از ته دل اما مجبور شدم مثل پروانه دورش بگردم تا یکم از موضعش کوتاه بیاد و حتی جلوی بابا ازم دفاع کنه و کل روز رو بهش چسبیدم و حتی وادارش کردم تا بهم بافتنی یاد بده تا حواسش با گیج بازیهای من پرت بشه!
    بابا که به حالت قهر به اتاق کارش رفت با یه فنجان چای به اتاقش رفتم.
    فنجان رو روی میز گذاشتم.
    -برای پدر سختکوشم!اینقدر اخم نکنین دیگه.این اشتباه تکرار نشدنی نیست ،قول می دم.اصلا قراره یه مدت پیش خانواده اش باشه و اگه توی درسام به کمکش احتیاج داشتم باید برم عمارت ولی غیر از این هم بود می خوام اعتمادتون رو داشته باشم،این مدت همه مون اذیت شدیم و ازش غافل شدم و تمام مدت کنار شما بودم و ندیدین اما یه شب دور شدنم اینقدر براتون سنگین تموم شد؟یعنی دیگه بیشتر از 20 ساله داریم با هم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم و قبول کنین یا نه وقت جدایی رسیده.
    آهی کشید و نگاهم کرد که ادامه دادم:
    -می دونم زوده ولی کارا خوب پیش می ره؟دیگه مشکلی نیست؟
    -این دفعه همه ی سعیمو می کنم تا رو سفیدتون کنم،می خوام بگم تو هم دیگه بازیگوشیو کنار بذار و به فکر موفق شدن توی امتحانات باش ولی می بینم بازم شال و کلاه کردی؛این دفعه کجا؟
    -یه ماموریت کوچولو از طرف آروینه؛می رم خونه ی دایی ولی اگه باور نمی کنین می تونیم با هم بریم.
    -می دونم دروغ نمی گی،برو به سلامت.سلام ما رو هم برسون.
    "چشم"ی گفتم و بعد از خداحافظی از اتاقش بیرون اومدم و خداحافظی بلند و همگانی کردم و کفشهام رو پوشیدم؛مامان برام آژانس گرفته بود و دم در منتظرم بود.تازه حرکت کرده بودیم که آروین زنگ زد.
    -چه به موقع!منم داشتم همین الان می رفتم.
    غرید:
    -بالاخره.
    -چته حالا؟توی راهم.ولی تو هم خیلی خودتو تحویل می گیریا.یه مشت بوده دیگه،تا فردا هم چیزی ازش نمی مونه.،بفهمه هم فوقش یه"آخی"می گـه و بعد یادش می ره.
    -به همین خیال باش!اون حالا حالا با من کار داره؛یه تار از موهای من کم بشه،یه خار به پام بره دیگه نه پدر می شناسه، نه مادر؛ نه حتی خودمو!تو هنوز اون روی مهتا رو ندیدی!من نگران شما هستم که می گم جلوشو بگیر وگرنه دکتر این زخم فقط خودشه!
    نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم.
    -بی تربیت،دیگه قطع می کنم.
    صدای خنده اش اومد.
    -چیه؟حسودیت شد؟
    -پررو نشو.
    آهی کشید و گفت:
    -دلم برای اینجوری بودنمون تنگ شده بود.هنوز نرسیدی؟
    پوفی کردم و بی حوصله جواب دادم:
    -چیزی نمونده.راستی فقط به یه سوالم جواب بده؛چرا؟یعنی واقعا بین خودتون بود؟
    مکث اش طولانی شد و کلافه تر شدم.
    -باشه،فهمیدم.دخالتم بیجا بود.
    بعد از کشیدن نفس عمیقی جوابم رو داد.
    -نه،نمی دونم گفتنش به تو چقدر درسته ولی من اون کتکو به خاطر تو خوردم؛خوب شما درست بالای سرش زیر یه سقف بودین،این براش گرون تموم شد.درست وقتی گفتم:"این احساست فقط یه عقده است که بلافاصله با رفتنت همه چیز بینتون تموم شد و عشق نیست"حقمو ازش گرفتم،صبح هم خودت شاهد اوضاعش بودی.هر چقدر ازش دورتر باشین بهتره،می فهمی چی می گم؟
    به راننده گفتم توی خیابون پهن سمت چپ بپیچه و کمی بعد گیج و گنگ دستور توقف دادم و پولش رو حساب کردم و پیاده شدم.
    آروم جواب دادم:
    -فهمیدم،من باید برم.ممنون که گفتی.
    -ببخشید، نباید ذهنیتتو عوض می کردم.ولی اگه فکری توی سرش باشه اول از همه من جلوش می ایستم؛هنوز دوست دارم فکر کنم زده به سرش و فقط از حرصه.
    -بازم ممنون،من دیگه برم داخل،هوا هم سرده.اگه خواستی یه موقعی بیشتر حرف می زنیم.
    آهی کشید.
    -خیلی خوب.بهتون خوش بگذره(شیطنتی مخصوص خودش قاطی صداش کرد)می دونی که از طرف من باید چیکار کنی؟
    خندیدم و حرفی بارش کرده قطع کردم.
    زنگ آیفون رو زدم و زن دایی با خوشرویی جواب داد و در رو باز کرد،فقط مهتا و زن دایی خونه بودن که داشتن مسابقه ای رو تماشا می کردن و من هم به ناچار تا تمام شدنش باهاشون همراه شدم.
    کاش اصرار نکرده بودم؛کاش اصلا بحثش رو پیش نکشیده بودم وقتی خودم کم و بیش این احتمال رو در نظر گرفته بودم.اما وقتی خودش باهام بد کرد و حتی دوستم رو ازم گرفت حالا چه حقی داشت؟
    من هم با آروین موافق بودم؛اون فقط نتونسته بود من رو با زبون چرب و نرم و تعریفهاش گول بزنه که موفق نشد و حالا راه دیگه ای رو در پیش گرفته بود که اون هم روی من جواب نمی داد؛من دیگه قلبی برای از دست دادن نداشتم و چه خوب که نداشتم.این قشنگترین کمبود زندگیم بود که ازش شکایتی نداشتم و همین بود که من رو آروم و نرمال نگه می داشت.
    حتی از اون موضوع هم ذهنم به طرفی که درست تر و منطقی تر بود کشیده می شد؛اما بدون این هم می تونستم تشخیص بدم کدوم درسته.
    با مهتا به اتاقش رفتیم و در رو بست.بی تعارف روی تختش نشستم .
    -خوب؟نمی خوای بگی چی تو رو تا اینجا کشونده؟یعنی خوش اومدی ولی نمی دونم؛عجیبه.یعنی دیروزم چیزی نگفتی و تا جایی که یادمه دیشب اینجا بودی!حالا چیکارا کردیم؟بگو یه موقع سوتی ندم!
    خندید که گفتم:
    -کوفت.هیچی، فقط فیلم دیدیم و حرف زدیم.
    لبخند به لب چپ چپ نگاهم کرد.
    -از این قسمتای خسته کننده بگذر برو سر اصل مطلب.یعنی می خوای بگی بعد از اون چیزی که دیروز دیدم ازت گذشته؟اونم تابلوی قشنگی بود پس حداقل توی این مورد خشک و بی احساس نیست!
    -اشتباه می کنی؛منظورم اینه که واقعا قلب بزرگی داره و فقط محدود به موقعیت خاصی نیست.هنوزم نمی دونم من توی اون قلب بزرگ جایی دارم یا اینکه فقط به من عادت کرده،اولین بارشه پس ممکنه اونجور که می خوام نباشه.
    -مگه می شه؟اونقدر عاقل و سرد و گرم چشیده هست که از روی عادت یه انتخاب سرنوشت ساز نکنه.شما راهتون باز و روشنه؛البته اگه بعضیا اجازه بدن.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -انگار واقعا بزرگ شدیم!نشستیم داریم از چی حرف می زنیم.ولی به نظرت حالا که اینقدر به چیزی که می خواستیم نزدیک شدیم یعنی به خوشبختی هم نزدیکیم؟واقعا از پس زندگی برمیایم؟اینو برای اینکه پشیمون یا دو دل شدم نمی گم چون دیگه توی خونه ی خودمونم یا وقتی تنها باشم یه جا بند نمی شم و می خوام زود زود ببینمش؛اینو بهتر از همه تو می فهمی ولی ازدواج هم شوخی نیست.اگه براش عادی بشم و مثل قبل بشه طاقتشو دارم؟
    کنارم نشست و دستش رو روی دستم گذاشت.
    -دختر تو چقدر ناامیدی!هیچکدوم اینا واقعی نیست .بهش فکر نکن،قدرتو می دونه، تو یه بار راه قلبشو پیدا کردی پس اگه به احتمال نیم درصد اتفاقی بیفته باز هم راهشو پیدا می کنی.تازه هیچکدومتون مثل بقیه نیستین و تا الان صاف و پاک موندین پس لیاقت یه عشق ابدی و پاک رو دارین.ولی باید این ترسهاتو به خودش بگی اون بهتر از من متقاعدت می کنه که اینا فقط خیالپردازیه بچگانه است.
    -برعکس؛زندگی واقعیه.اون چیزی که خیالپردازیه و دوست داری باورش کنی یه ازدواج پر از خوشحالی و آرامش همیشگیه کنار کسی که دوستش دارن که همه همینو می خوان و من و تو هم مستثنی نیستیم.خدا رو شکر اطرافمون این چیزا پیش نیومده تا برامون الگو بشه ولی این دلیل نمی شه که کلا نیست حسابش کنیم.
    -اوهو،معلومه که امشب ما با تو کار داریم.ولی راست می گی، منم یه جوری شدم،اما خوب وقت زیاد داریم.حالا می گی چیکار کنیم؟بریم تو محله هامون به همه پرسش نامه ی رضایت زناشوئی بدیم؟
    -نه،این خیلی پیچیده شد.به قول خودت کسی که باید جوابشونو بده و با ترسهام روبه رو بشه فقط خودشه.
    -پس امیدوارم موفق باشه.بستنی می خوری؟
    -آره، بدم نمیاد.
    بلند شد.
    -پس برم بیارم ،یکم دیگه هم پیتزا سفارش بدم.
    -نه ،فکر نکنم اونقدر بمونم.
    اخم مصنوعی بین ابروهاش انداخت.
    -بیخود،بعد از چقدر با پای خودت اومدی ولی با اراده ی خودت نمی ری،دختر بدی نباش و فقط اینجا بشین.
    پا روی پا انداختم و چشمهام رو باریک کرده گفتم:
    -راستی تو امروز قصد خونه موندن داشتی؟با آروین قول و قراری نداشتی؟
    -نه،همیشه که قرار نیست نوک بینیش باشم؛یکم طعم نبودنمو بچشه!
    خودم رو به عقب خم کردم و کف دست راستم رو به تخت تکیه دادم و با خباثت چشمکی زده نیشم رو باز کردم.
    -مگه بودنت چه طعمیه؟!
    متعجب نگاهم کرد و شرم زده خندید.
    -ساکت شو بی ادب،دیگه چیزی نمی خوای؟
    -نه،ممنون.کمک نمی خوای؟
    -نه ،تو فقط راحت باش.اِ انگار ماهان هم اومد.حلال زاده ست دیگه.فهمیده به جیبش نیاز داریم؛راستی تو هم به کیارش زنگ بزن اگه کاری نداره بیاد دور هم باشیم،ماهان هم تنها نمونه.
    -نه،فکر نکنم بیاد.ممکنه عمل براش پیش اومده باشه.
    -حالا تو زنگ بزن،ضرر که نمی کنی.
    قبل از اینکه باز ضدحال بزنم از در خارج شد.بد هم نمی گفت؛از صبح که برگشته بودم دیگه حرف نزده بودیم و مسیج هم که از ما بعید بود.من مثل مهتا قصد ناز کردن نداشتم وگرنه کیارش از من بدتر بود!
    دل رو به دریا زدم و و با قلبی ضربان گرفته شماره اش رو گرفتم.زیاد منتظر موندم و بوق ها رو شنیدم و دیگه می خواستم قطع کنم و مسیج بفرستم که با صدایی خسته و گرفته جواب داد:
    -بله؟
    -نمی تونی یکم ملایم تر جواب بدی؟
    -فعلا همینقدر کافیه،انتظار بیشتری نداشته باش.
    متعجب آب دهانم رو قورت دادم و سکوت کردم؛اون هم این سکوت رو به هم نزد.
    با استرس و شک پرسیدم:
    -چرا اینجوری حرف می زنی؟چیزی شده؟نکنه بابام بهت زنگ زده و چیزی گفته؟
    -برای چی؟
    -مهم نیست،همینجوری یه سوال الکی بود.
    -کجایی؟
    -پیش مهتا.مثل اینکه بد موقع زنگ زدم،ماهان هم تازه اومده زنگ زدم که اگه کارت تموم شده بیای تا دور هم باشیم؛دلیل تماسم فقط همین بود.
    -پس خواسته ی تو نیست؟
    -من با بداخلاقا کاری ندارم و جایی که هستم دعوتشون نمی کنم تا اوقاتم تلخ بشه.
    -تا جایی که یادمه صبح چیزای دیگه ای می گفتی!
    -مگه می ذاری سر حرفم بمونم؟یه دقیقه نشده حالمو گرفتی.
    -خوبه،پس هنوز مونده تا به من برسی!
    -یعنی چی؟
    -عجله ای برای فهمیدنش نیست.
    -باز تو معما شدی؟
    صدای پوزخندش رو شنیدم.
    -فکر می کردم دوست داری!
    خنده ام رو قورت داده این بار من مرموز شدم و بحث رو تغییر داده با شیطنت پرسیدم:
    -جوابمو نگرفتم؛نمیای تا بفهمی کی به کی رسیده یا نرسیده؟
    تقه ای به در خورد و مهتا با دست پر وارد شد.
    صدای نفس عمیق و کلافه اش به گوشم خورد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
    -بهتره بیشتر از اینا به فکر خودت باشی،با ماهان تماس می گیرم که اگه خواست بیاد اینجا.
    -خوبه،به نظرم استقبال می کنه.خوش بگذره،می بینمت.
    خداحافظی کرد و با اکراه قطع کردیم.
    ظرف بستنی توت فرنگی رو به دستم داد.
    -پس طاقت نیوردی.نتیجه؟
    -نمیاد ولی به ماهان زنگ می زنه تا اون بهش سر بزنه.
    -ما چرا نمی ریم؟اینجا می خوایم چیکار کنیم؟
    -چی شد؟ناز کردنت تا همینجا بود؟
    -منو بگو به فکر تواَم.
    با میـ*ـل و اشتیاق قاشقم رو پر کردم و به دهان گذاشتم.
    -نه منم فعلا مثل تو می خوام اعتصاب کنم؛همچین آدم غدی که نمی تونه بگه دلم تنگ شده باید اینو هم تجربه کنه.
    -می شه آدم دلش برای همچین هلویی تنگ نشه؟اصلا توی آینه رو نگاه می کنی؟
    -این حرفا اثرات با آروین پریدنه؟
    -نه،اثر عشقه.
    -اگه وقت دیگه ای بود جوابم فرق داشت ولی...
    -واقعا چرا نمی ریم؟من هنوز اونجا رو ندیدم خسیس.
    -دیگه یه جای قشنگترشو می بینی؛تازه زیاد با واحد آروین فرقی نداره،فقط تیره و تاریکه.به سلیقه ی ما نمی خوره.درضمن من که می دونم این بهانه اته ولی دلتو خوش نکن چون ما رو دعوت نکرد.
    پشت چشمی نازک کرد.
    -ببخشید؛ ولی انتظار دیگه ای ازش نداشتم.
    ساکت و سرزنش بار نگاهش کردم و جوابی ندادم.
    ***
    «دانای کل»
    با صدای زنگ لپ تاپش رو بست و از اتاق کارش بیرون اومد و آیفون رو جواب داد،ماهان بود و چه خوب که دست رد به سـ*ـینه اش نزده بود و حاضر شده بود پا به این خونه ی سرد و غم زده و تاریک بذاره.جایی که دیگه درونش احساس راحتی نمی کرد و سکوت و تاریکی اش یادآور تلخی ها و کمبودهای زندگیش بود در صورتی که دیشب این احساس رو نداشت و هر چی که بود آرامش و احساس دوست داشتنی اش بود که هنوز با اسمش راحت نبود و بهش احساس غریبگی داشت اما باورش داشت یا حداقل داشت باور کردنش رو امتحان می کرد.
    زنگ دوباره زده شد و در رو باز کرد.
    -خوش اومدی.
    ماهان با تعجب ابرویی بالا انداخت.
    -ممنون.
    پاکت توی دستش رو به کیارش داد.
    -ناقابله،خواستم نوشیدنی بیارم ولی دیدم از ما گذشته.ناسلامتی وظیفه ی ما ارشاد کردنه،پس شکلات اوردم که طناز دوست داره.
    چراغها رو روشن و به طرف مبلها اشاره کرد.
    -بشین.چی برات بیارم؟
    به همون طرفی که کیارش اشاره کرده بود رفت.
    -هیچی،بیا بشین.
    -الان برمی گردم.
    با دو تا لیوان برگشت و روبه روی ماهان روی تک نفره ای نشست.
    -اتفاقی افتاده؟
    کلافه دستی به چونه اش کشید.
    -نمی دونم ،شاید می خواد بیفته؛حسش می کنم.
    -یعنی چی؟
    -چیزی نیست،مربوط به خودمه.با طناز مشکلی نیست؛نمی ذاره باشه.مشکل درست کردن کارِ منه،همینطور نیست؟
    -می شه واضح ترش کنی؟چیزی هست که من نمی دونم؟
    -نه،فقط از طولانی شدن این دوره خسته شدم.تو آروین و برادرشو چه قدر می شناسی؟
    -چطور؟فکر کنم آروینو به اندازه ی کافی شناختم ولی برادرش رو نه،در واقع اهمیتی نداره؛تو هم درگیرش نشو.اون فقط با راست راست گشتنش آدمو عصبی می کنه،می دونه دستش خالیه و از تو کم میاره که فقط تماشاگره،دیر هم کرده.حالا چی شده؟نکنه حافظه ات برگشته و چیزی یادت اومده و بابتش عذاب وجدان داری؟
    پوزخندی زد و گفت:
    -می دونی که توی این مورد برخلاف پدر و برادرم پرونده ام زیاد قطور نیست؛در واقع هیچی نیست،هیچ تجربه ای!من توی این زندگی به هیچکس و هیچ چیز حسادت نکردم و تا این سن رقیبی نداشتم ولی حالا اندازه ی همین سی سال به کسی که نمی شناسمش و ازش متنفرم حسادت می کنم ؛چون احتمالا راه قلب زنها رو بهتر بلده.طناز هم سر اون همه پنهونکاری منو شکست و از اون کمک خواست ؛نمی خوام فکر کنه اون خانواده رو خریده که حق به جانب بشه.شاید به روش نیارم ولی هنوز از ته دل احساس خوبی ندارم و نمی خوام آروم باشم ،تا همه چیز تمام نشه و اون امضا انجام نشه راحت نمی شم.
    نفس عمیقی کشید.
    -می فهمم،آروم باش.خیلی جلو رفتی.به نظرم خود عمو هم بو بـرده و بهش فکر کرده.بعد از اون کتک کاریتون چطور قبول کرده نمی دونم،حتما خیلی تحت فشار بوده.فعلا به جز آینده تون چیزی توی فکرت نباشه،همه ی ما شما رو با هم دوست داریم و قبول کردیم بعد تو ذهنت رو درگیر چی می کنی ؟اما عوضش می فهمی ترس از دست دادن یعنی چی؟
    -فکر نمی کردم از تو زودتر بفهمم.
    -پس توی قسمتت اینم بوده؛از اولشم با اینکه روبه رو شدنتون با رعد و برق و طوفان همراه بود اما یه چیزی داشتین که کسی جرات دخالت کردن توی رابـ ـطه تونو نداشت پس همونطور که ما نتونستیم شخص سومی هم نمی تونه.
    لبخند کجش ماهان رو حسابی متعجب کرد.
    -شگفتا!پس اینجوریاست؟!
    ابروی راستش رو خونسرد بالا انداخت.
    -چی شده؟
    -هیچی،فقط من بیست سالی بود ازت فقط اخم دیده بودم.بیخیال.کاری از دست من برمیاد؟با اینکه برام سخته ولی می تونم با پایینیا حرف بزنم.
    -نه،فعلا نیازی نیست.
    سری تکون داد و اصراری نکرد تا دوباره ذهنش درگیر نشه.
    -راستی خیلی وقته پدربزرگتو ندیدم؛حالشون خوبه؟تهرانن؟
    -خوبه،چند روز پیش بهشون سر زدم.
    -آخه بحث شخص سوم شد و دیدم دیگه باهاتون کاری نداره؛یادم اومد بپرسم.
    -آخرین بار با هم حرفشون شده بود و برای همین تنها می رم.
    -پس زمان زیادی گذشته.
    سری تکون داد.
    -امیدوارم این فاصله ای که بینشون افتاده به ضررشون نشه.از دست طناز که گله ای نداره؟
    -نه،دلیلی نداره.
    -آره خوب یادم رفته بود کسی که باید گله داشته باشه تویی.
    به پشتی راحتی تکیه داد و حق به جانب گفت:
    -به موقع یادت اومد.
    ماهان تا دیروقت کنارش موند تا فکرش مشغول نشه و فکر اشتباهی کن،به خاطر نزدیک بودن سن و سال و خصوصیات اخلاقی شون نه؛اما دلایل زیادی برای دوست داشتنش داشت،چون لایقش بود و به یه دوست نیاز داشت،دوران سختی رو می گذروند پس حتی اگه به زبون هم نمی اورد و ازش خواهش نمی کرد قصد داشت بعد از این بیشتر بهش برسه.
    بعد از رفتن ماهان و بدرقه کردنش بدون اینکه فکر خواب به سرش بزنه به پذیرایی رفت و ظرفهای شام رو جمع کرد و به آشپزخونه برد و دوباره به پذیرایی برگشت و روی راحتی محبوبش نشست و گوشی اش رو از جیبش بیرون کشید.ده دقیقه پیش از طناز یه پیام اومده بود.
    -من رسیدم خونه،اگه تو هم خوابت نبرد زنگ بزن.
    فکر بدی هم نبود؛مثل یه جور آرام بخش عمل می کرد که حالا بهش نیاز داشت.شماره اش رو گرفت و مدت زیادی طول نکشید که صدای سرحالش توی گوشش پیچید.
    -سلام ،خوبی؟مهمونت رفت؟
    -آره.دیر برگشتی.
    -ما دخترا راحت تر با هم مشغول می شیم و سرمون گرم می شه؛می تونم جو و فضای بینتونو تصور کنم.تازه من اصلا حواسم به ساعت نبود و بابا به جای زنگ زدن اومد دنبالم که خدای نکرده دنبال دلم نرم.
    -می تونستین بیاین تا زیاد بهش سخت نگذره .
    -نه دیگه،ماموریتمو باید تمام و کمال انجام می دادم،مهتا هم خیلی دلش می خواست ولی سر جاش نشوندمش.
    لبخندی زد و مرموز گفت:
    -بدم نمیاد یه روز همین کارو به روش دیگه ای روی من تکرار کنی!
    حتی از شنیدن سکوتش هم غرق لـ*ـذت شد؛احتمالا خجالت کشیده بود که نفسش هم در نمی اومد.حداقل برای این چیزها جواب حاضر و آماده توی آستین نداشت.
    بالاخره با پرسیدن سوال بی ربطی زبونش به کار افتاد.
    -فردا آخرین کلاسه درسته؟
    -درسته.
    آهی کشید و جواب داد:
    -اگه بچه ها بشنون بهم کلی حرف می زنن ولی چه زود گذشت!پس دیگه زیاد خودتو خسته نکن؛همینجوریش هم دیر شده...راستی...اگه فردا همون کت و شلوار امروز رو بپوشی خیلی خوبه!می خوام بیشتر ببینمش.البته به سلیقه ات اعتماد دارم؛فقط یه پیشنهاد بود.خوب...شب بخیر،فردا می بینمت.
    برای اولین بار زودتر از کیارش قطع کرد ولی حتی این هم لبخند ثابت باقی مونده رو از صورتش پاک نکرد.همیشه همین بود؛به هدفش که می رسید فرار می کرد و قلب سرد و یخ زده اش رو به هیجان می انداخت؛هیجانِ گیر انداختن و اسیر کردنش.
    کی این وصال به واقعیت می پیوست و بالاخره روزهای خوبش شروع می شد؟
    همین اتفاق بزرگ که مردم اعتقادشون رو نسبت بهش از دست داده بودن روی همه ی ترسهاش و تنهایی هاش خط بطلان می کشید و بهش ثابت می کرد که این اتفاق هایی که تجربه اش کرده رویا نیست و بالاخره زیر یه سقف قرار می گیرن و شریک همه ی لحظه های تلخ و شیرین همدیگه می شن و بالاخره صاحب یه خانواده ی واقعی می شه و برای خوشبختی و آسایششون تلاش می کنه.این برای کیارشی که تا قبل از برگشتنش به همه چیز و همه کس بی اعتماد بود و فقط برای خودش و تنهاییش برنامه ریزی می کرد و به کل به آینده اش بدبین بود کم از معجزه نداشت؛اما حالا دیگه به معجزه هم اعتقاد داشت.
    ***
    «طناز»
    با هر بدبختی بود ماشین بابا رو گرفتم و خودم و رسونده بودم بیمارستان تا با هم بریم مشاور املاکی که دوست بابا بود و با طرف بریم یکی از همون موردهای اکازیون رو ببینیم.
    قبلی ها رو هم با بابا دیده بودیم و عکسشون رو براش فرستاده بودم؛زیاد نپسندیده بود ولی این رو خودم دیروز با بابا دیدم و توی همون نگاه اول عاشقش شدم.اما عکسی براش نفرستادم که از نزدیک ببینه و بعد اگه خواست ضد حال بزنه!
    وقتی رسیدم یه مسیج دادم اگه کارش تموم شده بیاد پایین و من دیگه به سختی و توی این شلوغی مجبور به پارک کردن ماشین و بالا رفتن نباشم.
    ده دقیقه ای گذشت تا بالاخره دیدمش؛با ظاهری بیش از حد خسته و عبوس،دوباره اصلاح نکرده بود و این ظاهر جدید بیشتر بهش می اومد؛ته ریشش کاملا مرتب و انکارد شده بود.
    بوقی براش زدم تا بالاخره توجهش بهم جلب شد و به طرف ماشین اومد.بی توجه به کلافه بودنش با همون لبخند پر انرژی پیاده شدم.اون بیرون هیچ کس نبود.
    -خیلی وقته اومدی؟متوجه پیامت نشدم،توی آسانسور خوندمش.
    -نه زیاد نیست،خسته نباشی.
    با همون اخم سرش رو تکون داد.
    -چرا ماشین اوردی؟
    -آژانس تا نیم ساعت ماشین نداشت، توی این سرما منتظر تاکسی و خط موندنم عاقلانه نبود.راه تو رو هم نخواستم دور کنم،اصلا با این همه خستگی پشت فرمون نشستنت اشتباهه،من که توصیه نمی کنم؛یه امروزو بیخیال لگنت شو و به این رخش افتخار بده!
    با دست به ماشین بابا اشاره کردم.
    -همیشه هم که بد و زشت نیست که زن رانندگی کنه و مرد کنار دستش باشه؛الانم واقعا عیب نیست،لازمه.
    -من همچین چیزی گفتم؟
    -نه ولی بهت میاد با کسی که این نظریه رو داده هم فکر باشی.
    یه تای ابروهاش رو بالا انداخت.
    -شاید،ولی ممکنه به یه بار امتحانش بیارزه.
    پشت چشم نازک کردم.
    -یه کاری نکن یه کاری کنم کل اعتماد به نفستو از دست بدی و با کمال میل ماشینتو بهم هدیه بدیا؛قدیما که تو نبودی و یادت نمیاد به من می گفتن سلطان جاده ها !
    ل*ب*هاش کج شد که سریع شصتش رو گوشه ی لبش کشید.شیطون لبخندی پهنی زدم با لحن با مزه ای گفتم:
    -برای پنهون کردنش دیر شد؛من که دیدم.واقعا چه جوری می شه یه آدم هم اینقدر خاص و شیرین باشه هم اینقدر از بانمکی زیاد شور ولی علی رغم این دو طعم ناهماهنگ که اصلا سازگاری ندارن خوش مزه باشه؟!نمی شینی؟
    خودم زودتر سوار شدم.وقتی نشست راه افتادم،ضبط حتی وقتی که از ماشین بیرون بودم هم روشن بود.
    -نمی پرسی امکاناتش چطوریه یا کجاست؟
    -فرقی نمی کنه.
    -ایش تو چقدر بی ذوقی !والا من بیشتر از تو ذوق و هیجان خونه ی جدیدو دارم؛با اینکه صنمی هم بهم نداره،ولی به نظر من کم کم شروع کن وسایلتو جمع کن،اگه دوست داشتی کمکت می کنم؛این آخری خیلی چشممو گرفته،فکر نکنم دیگه تو هم بتونی ایرادی ازش بگیری.
    شروع کردم با آب و تاب ازش تعریف کردن.
    با اینکه توی نظرم این بود آپارتمان نباشه ولی نمی شد از اون آپارتمانهای دیوونه کننده گذشت؛یه پنت هاوس حیاط دار بود توی یه مجتمع مسکونی که اسم و خوش نامی اش همیشه سر زبونها بود.
    چیزی نمی گفت و فقط گوش می داد.
    به مشاور املاک رفتیم تا با هم بریم خونه رو ببینیم،با ماشین خودش جلوتر از ما می رفت تا راهنمامون باشه.
    در رو برامون با کارت باز کردن و وارد شدیم ؛اول از همه یه راهروی نسبتا بلند و پهن بود که از اونجا به یه سالن بسیار بزرگ ختم می شد و یه آشپزخونه ی بزرگ و فوق العاده که سمت راست قرار داشت.
    از کنار پذیرایی هم پله با نرده های شیشه ای داشت ؛یه اتاق پایین بود و سه تا بالا با یه تراس گل کاری شده و حیاط بزرگ با کلی امکانات دیگه مثل استخر و جکوزی و اینجور چیزهای لاکچری پسند.
    دیروز هر چی بابا اصرار کرد بیچاره روش نشد قیمتش رو بهمون بگه و حالا که شنیدم دهنم باز مونده بود؛میلیاردی بود که البته بهش می اومد ولی بی انصافی بود؛برعکس من اون خونسرد سر تکون داد و مبلغ رو قبول کرد،این پولها که براش چیزی نبود.
    وقتی تنهامون گذاشتن تا درست و حسابی خونه رو ببینیم و بگردیم با تردید گفتم:
    -چیزه...مجبور نیستی حتما اینجا رو بگیریا،.زوری که نیست،این همه مورد دیگه هست.زود تصمیم نگیر،بهرحال تو با میل خودت میخوای از اونجا بری تحت فشار صاحبخونه نیستی که اولین موردو قبول کنی؛اونجا کوچیک بود اینجا هم زیادی بزرگه،آدم زیادی احساس سکوت و تنهایی می کنه.
    -زیاد تنها نمی مونم،مگه تو خوشت نیومده؟بقیه اش اهمیتی نداره.
    -پس جناب پارسا فردا قولنامه کنیم یا اگه پشیمون شدین بریم سر موردای دیگه؟
    با جدیت و اطمینان سری تکون داد.
    -نه همین خوبه.
    با خوشحالی دستش رو به طرفش دراز کرد.
    -عالیه،مبارکتون باشه،پس منتظرتون هستیم.
    اون یکی هم که نمی دونم صاحب ملک بود یا هر چی سنگین باهاش دست داد و تبریک گفت و بعد به زور دل کندیم و بیرون اومدیم.از ساختمون که بیرون اومدیم قبل از اینکه خداحافظی کنیم دوست بابا کارتش رو داد تا برای فردا با هم هماهنگ کنن.
    وقتی رفتن سوییچ رو به دستش دادم.
    -تو می شینی؟
    بی حرف سری تکون داد و نشستیم و کمربندم رو بستم .
    -دیگه کم کم وقت ناهاره،بعد می ری دنبال ماشینت،مامان غذا درست کرده دعوتت کرده،دست رد که بهمون نمی زنی؟
    -نه.
    -پس اول بریم دنبال بابا،گفت کاراشو زود تموم می کنه.
    سری تکون داد و چیزی نگفت.
    -واقعا خودت خوشت اومد دیگه؟برای اینکه توی عمل انجام شده قرار بگیری نبردمت.
    -می دونم.
    -نمی دونم چقدر طول می کشه تا کلید رو بهت بدن ولی کی می خوای وسایلتو جمع کنی؟چند شب عمارت بمونی که چیزی نمی شه؛اینجوری منم راحت تر می تونم بیام.برای امتحانا یکم ازت کمک می خوام،بابا هم یکم سختگیر شده ولی بدونه همه هستن راحت تر اجازه می ده.
    -بهش فکر می کنم،من که خونه نیستم پس باید چند نفرو پیدا کنم یا به کسی ببخشم و همه چیزو از اول شروع کنیم.
    چشمهام برق زد؛کف دستهام رو با ذوق به هم کوبیدم.
    -یعنی منم حق انتخاب دارم؟
    -برای تو بد موقع است ولی ظاهرا مجبوریم.
    هیجان زده بین حرفش پریدم.
    -نه نه،نگران نباش،از هیچکدوم غافل نمی شم،خیلی وقته جدی شروع کردم؛حتی دیشب تا صبح بیدار بودم؛تازه مامانتم هست،از این چیزا بهتر سردرمیاره و کمکمون می کنه ؛حالا که از تاریکی خسته شدی ما هم کمکت می کنیم.
    لبخند دلگرم کننده ای زد و کوتاه سری به تایید تکون داد.
    -به نظر خودم خیلی وقته از اونجا خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 72»
    -تا وقتی از دست غریبه های خونه خراب کن حرص بخوری این اتفاق نمی افته ولی حالا که خودت اینجوری فکر می کنی حتما همینطوره،راستی اگه خونه کسی بهت حرفی زد اصلا جدی نگیر؛یعنی مادربزرگم شاید بهش نیاد ولی یکم سنتیه اون روز که برگشتم یه چیزای نگران کننده گفت ولی هیچکدوم جدی نگرفتیم.
    -مگه چی گفته؟
    لبخند بدجنسی زدم و شونه هام رو بالا انداخته خونسرد گفتم:
    -اینکه از اول اجازه نگرفتیم و می تونه باهامون مخالفت کنه.
    فک اش رو سفت کرد و بعد از مکث کوتاهی با خودخواهی جواب داد:
    -براشون احترام زیادی قائلم ولی برای این حرفا دیر شده و الان اونجا فقط مهمونی!
    حالم گفتن نداشت و از حس تملکی که نسبت به من داشت غرق لـ*ـذت بودم اما دلم برای اذیت کردنش هم تنگ شده بود.موهای پخش شده توی صورتم رو کنار زدم و پشت چشمی نازک کردم.
    -تو اینجوری فکر کن.
    ظاهرا نیتم رو فهمیده بود که عکس العمل تندی نشون نمی داد.
    -می خوای باور کنم تو هم کم میاری و کوتاه میای؟
    حتی برای همین نگاه نسبتا خشمگین هم جونم رو تقدیم می کردم ،دستم رو با حسرت ولی بی تردید روی خط به خط نیمرخش کشیدم.
    -معلومه که نه،اون موقع که کامل نمی شناختمت هم عقب نکشیدم ؛حالا که این همه به خوشبختی نزدیکم که اصلا به این چیزا فکر نمی کنم،همه اشون دوستت دارن اما باید می گفتم که جا نخوری؛به هر حال از قانع کردن تو برای ادامه دادن که سخت تر نیست.
    دستم رو تا نبض تپنده ی گردنش امتداد دادم و دوباره تا نزدیک گوشش کشیدم که کمی توی خودش جمع شد و دستم رو به نرمی پایین اورد اما رها نکرد و سرزنش گر نگاهم کرد.
    -الان وقتشه؟
    -این وقت نمی شناسه،باید اجازه می گرفتم؟
    نفس کلافه ای کشید و سری تکون داد که معنی اش رو نفهمیدم؛تاسف بود یا حرص؟
    دستم رو با اکراه ولی آروم بیرون کشیدم که راحت رانندگی کنه،بیشتر از این اذیت کردن می تونست برای خودم گرون تموم بشه،بابا تماس گرفت و گفت برگشته و مستقیم به خونه بریم و ما هم با سرعت هرچه تمام تر راه افتادیم و بیست دقیقه بعد رسیدیم.
    وقتی رسیدم با عجله لباسهام رو عوض کردم و رفتم تا حداقل توی چیدن میز به مامان کمک کنم،ناهار رو صمیمانه کنار هم خوردیم و تا اون موقع اتفاقی که منتظرش بودم نیفتاد و بابا حتی سرزنشش هم نکرد ؛فقط از بابا بابت کمکهاش تشکر کرد و بعد از صرف چای و کیک تیرامیسو که به سلیقه ی من خریداری شده بود علیرغم اصرار هامون عزم رفتن کرد.می دونستم راحت نیست و اصرار بی فایده است پس زیاد گیر ندادم و با آژانس رفت،من هم با وجود سردرد شدید ناشی از بی خوابی یکی دو ساعت استراحت رو به مطالعه ترجیح دادم تا از خیالبافی هم عقب نمونم.
    ***
    مامان:الله اکبر،دیوونه شدی دختر؟نه به دیروز که نمی رفتی ببینیش نه به الان که برگشتی می گی آماده شین بریم اونجا برای مراسممون تصمیم بگیریم؛مگه الکیه آخه؟هنوز یه تیکه از جهیزیه تم آماده نیست.
    -خوب همین فردا که عروسی نیست،آماده می شه.
    -ببین طناز وضعیت بابات دیگه مثل قبل نیست.همین حالاشم کلی بدهی داره تازه غیر از اون همه بدهی که به کیارش داره؛یادت که نرفته پول اون پسرو قبول نکرد و به ماهان پسش داد؛حالا چه عجله ایه؟کم با هم وقت می گذرونین؟یا نکنه...
    از نگاهش همه چیز دستگیرم شد و صورتم تغییر رنگ داده گفتم:
    -نه،معلومه که نه.
    -پس این همه اصرار از کجا آب می خوره؟
    -هیچی،از هیچ جا؛اصلا همه رو نشنیده فرض کنین
    عصبی از آشپزخونه خارج شدم و توی پذیرایی روی مبل مقابل تی وی نشستم.
    صدای موزیک ویدئوی ترکی رو از حرصم بالا بردم و عنق سرم رو به پشتی مبل کوبیدم.آخه از بدبختی،حرفش هم درست بود و موافق بودم،بی فکری از خودم بود که به این چیزاش فکر نکرده بود.عروس کم خانواده ای که نمی شدم؛هم شهرت داشتن و هم سرشناس ترین و از ثروتمندهای نام و نشون دار بودن پس نباید بی گدار به آب بزنم؛بدون هیچ جهیزیه و زحمتی پا به خونه اش گذاشتن خیلی عاقلانه نبود با اینکه نیازی هم نداشت.
    مادر جون از پله ها پایین اومد و با انداختن نگاهی به من و با تاسف سر تکون دادنش به آشپزخونه رفت.
    صداشون رو می شنیدم.
    مادرجون:باز چی به این دختر گفتی که نمی شه طرفش رفت؟
    -اول بپرسین اون چی گفته؟آخه آدم اینقدر بی فکر و ناگهانی همچین تصمیم مهمی می گیره؟
    -دو دقیقه این ظرفا رو بذار کنار بیا بیرون با هم حرف بزنیم.
    -چشم ،سه تا چای بریزم میام.
    چند دقیقه بعد هر دو روبه روم نشسته بودن و منم تی وی رو خاموش کرده و خودم صاف و جمع و جور نشسته نگاهشون می کردم.
    مامان:آخه مادر جون شما بگین,ازدواج کردن اینقدر آسونه؟کلی مقدمات و هزینه داره،تازه اگه بخوای با این خانواده وصلت کنی که دیگه نور علی نوره.بده می خوایم دخترمونو سربلند راهی خونه ی بخت کنیم؟الان شاید بگه مشکلی نداره و مهم نیست ولی بعدها تو هر جر و بحثشون برای همین چیزا بهش سرکوفت می زنه،نمی زنه؟
    -والا اون پسری به اون آقایی که من دیدم بهش نمی خورد این چیزا براش مهم باشه.
    -می دونم، من بهتر از شما می شناسمش؛ خانواده شم به همین خوبین ولی فامیلا چی؟در و همسایه چی؟اونا سرشناسن درست ولی ما هم آبرو داریم؛نمی خوام حرفی پشت سر بچه ام باشه.
    -می دونم مامان، منم به حرفاتون که فکر کردم دیدم حق دارین.حالا امشبو برای اینکه زشت نشه بریم ولی حتما باهاش صحبت می کنم.
    مادرجون:ولی خوب درستشم اینه که زودتر برن سر خونه و زندگیشون.درسته این دوران نامزدی شیرین و خاطره انگیزه ولی دیگه زیادیشم بی مزه ست،این همه پس انداز من بیخود داره خاک می خوره.خدا رو شکر همه ی بچه هام به اندازه ی کافی دستشون به دهنشون می رسه ؛چرا همچین جایی خرجش نکنم؟مگه طناز بچه ی خود منم نیست؟تو دست خودم بزرگ نشده؟
    -ممنون،لطف دارین ولی ...
    -ولی و کوفت،من از تو پرسیدم بچه؟طرف حساب من پدر و مادرتن،واسه منم ناز نکن .این کارو هم برای این می کنم که با طولانی شدن این دوره کار دست خودتون ندین؛جوونای حالا که ماشالا صبر و حوصله ندارن که.
    ای بابا.اینا چرا همه اش به این قضیه می رسن و گیر می دن؟
    هر چی باشه بهتر از زمان قدیمه که دختر و پسر سر سفره ی عقد هم و می دیدن و سریع می رفتن سر اصل مطلب!
    زنگ به موقع گوشی ام نجاتم داد.
    -ببخشید،ناراحت نمی شین اگه جواب بدم؟
    لیوان چای اش رو برداشت.
    -راحت باش دخترم،اصلا می خوای ما بلند شیم بریم؟
    خندیدم.
    -نه شما راحت باشین،سوژه ی مورد نظر نیست؛مهتاست.
    توی دلم "متاسفانه"ی غلیظی هم اضافه کردم.
    بلند شدم .
    -با اجازه تون می رم توی حیاط.
    سری تکون داد و الو گویان رفتم توی حیاط و در رو بستم و روی تاب بزرگ سایه بون دار نشستم.
    مهتا:الو؟مردی؟چرا صدات در نمیاد پس؟
    -اومدم بیرون که راحت حرف بزنم،بنال ببینم چی شده؟
    -اینو که من باید ازت بپرسم گاگول.من باید از رونیکا بشنوم یه همچین عروسی هیجان انگیزی نزدیکه؟
    -دلتو خوش نکن،همون مال شما نزدیک تره.
    -اوا چرا؟
    -مسائل مالی؛کارای بابا خوب پیش نمی ره انگار.
    -ای بابا، اینا همه اش حاشیه است؛اصلا مهم نیست.خیلی براش اهمیت داره؟
    -برای من که هست.
    -اینم براش مهم نیست.یادت رفته چقدر خودخواهه؟حالا که اراده کرده هر جور شده انجامش می ده.
    لبخند زدم.
    -مرسی از نظرت عزیزم.حتما از آخرین اخبار مطلعت می کنم.
    -غلط کردی نکنی.
    -برو از کلاست عقب نمونی.
    -نفس زدنمو نمی شنوی.دارم با آخرین سرعت می دوم.خدا ازت نگذره که اینقد آدمو یکجا نشین می کنی.بـ*ـوس بـ*ـوس.می بینمت.
    خندیدم.
    -بـ*ـوس.می بینمت.
    قطع کردم و بعد از پخش آهنگ مورد علاقه م بیشتر روی تاب لم دادم تا شاید با یه استراحت کوتاه بی خوابی دیشبم جبران بشه.
    تنها چیزی بود که بهش نیاز داشتم.
    بستن چشمهام و تکرار و تجدید خاطرات با اون بودن زیر نور خورشید نیم روز زمستونی که مستقیم روی صورتم می تابید.
    ***
    صدای داد مامان از پایین بلند شد.
    عادتش بود و کسی هم نمی تونست این رو از سرش بندازه.
    نمی شد هم بهش گفت مادر من نزدیک 15 ساله وسیله ای به اسم تلفن همراه اختراع شده.
    می تونی حنجره ی نازنینت رو پاره نکنی و به زبونت هیچ زحمتی ندی.
    خرجش فقط می شد یه پیام.
    -الان میام.الان.
    برای بار هزارم ریمل رو روی مژه هام کشیدم.حالت و گیرایی چشمهام با اون خط چشم گربه ای و کلی ریمل و سایه ی دودی فوق العاده شده بود.رژلب کالباسی رنگم هم که به قوت خودش سر جاش بود.
    با این آرایش رژلب قرمز قشنگ تر بود ولی خوب زیاده روی بود.
    پالتوی کتی قرمزم رو با کلاه کج سفیدم پوشیدم و موهام رو بجز جلو همه رو به زور داخل فرو کردم.نیم بوت هامم سفید بود.
    نگاه آخر رو توی آینه قدی به خودم انداختم.خوب بود.اعتماد به نفس لازم رو داشتم.با همون لبخند رضایت بخش نفس عمیقی کشیدم و بالاخره با برداشتن گوشیم از اتاق بیرون اومدم و پایین رفتم.
    بابا:بسلامتی تشریف اوردی بابا جون؟می خواستی نیای ماشینو بیارم بالا سوار شی.چه کاری بود؟
    خندیدم.
    -امیدوارم این پیشنهاد دفعه ی بعد قبل از اینکه پایین بیام تکرار بشه.
    مادرجون:ماشاالله ،چشمم کف پات دختر.واقعا خدا رو شکر که به خودمون رفتی و مثل این مادرت زرد نشدی.
    کلا با زرد و بلوند پدرکشتگی عجیبی داشت.
    بابا دلخور و سرزنشگر نگاهش کرد.
    -خیلی هم خوبه.هر رنگی قشنگی خاص خودشو داره.لطفا به سلیقه ی من احترام بذارین.
    مامان با حرص نفسش رو فوت کرد.
    -بهتر نیست بریم؟قرارمون نیم ساعت دیگه ستا.
    حالا اگه باعث نشد همین فردا از حرصش بره استخونیش کنه.نمونه ی یه مادر شوهر و عروس اصیل ایرانی بودن.
    بابا:به نظر منم بهتره بریم.
    آخر از همه سوار شدم و طولی نکشیده بود بابام راه افتاده بود که گوشیم زنگ خورد.
    حتی افتادن اسمش روی اسکرین گوشی هم با حس خوبی همراه بود.
    یعنی می شد امشب چیزی رو که دلم می خواد ازش بشنوم؟
    سر و صدای آهنگ های قدیمی مورد علاقه ی بابا با صحبت هاشون همزمان بود و می شد راحت حرف زد.
    ظاهرا که کارش طول می کشید و می خواست همین رو خبر بده.فکر می کرد ما رسیدیم ولی انگار تقریبا هم زمان می رسیدیم.
    ترافیک این ساعت از شب اونم وسط شهر فاجعه بود و خواب آور.
    چت کردن با بچه ها توی گروه رو به شرکت کردن توی بحث مهیجشون ترجیح دادم.
    این که چیزی نبود توی همین ماشین و همین مسیر می شد چند تا سریال رو هم تموم کرد.
    وقتی رسیدیم داشت از ماشین پیاده می شد.
    هر وقت فقط برای سر زدن می اومد دیگه داخل پارکش نمی کرد و همونجا دم در می ذاشتش.
    با اینکه دلم می خواست با دیدن از همون ماشین در حال حرکت پیاده بشم خودم رو کنترل کردم و سریع خودم رو توی دوربین سلفی گوشی چک کردم.
    نه خط چشمم پخش شده بود و نه رژلبم.
    همه چیز مرتب بود.
    مادرجون:می گم طناز؟امشب جز خودمون کس دیگه ای قرار نیست بیاد؟مهتا و نامزدش نیستن؟وجود یه آدم خوش ذوق و بانمک همچین جاییه لازمه ها.یه موقع سر موضوع مهریه و شیربها به تفاهم نمی رسیم بحث در می گیره یه همچین آدمی مثل آقا آروین شیرین و شیطون باید جمعش کنه ها.
    همراه با لبخند مرموزی ابروهام بالا پرید.
    -نگران نباشین؛ اگه همچین اتفاقی افتاد خودم هستم،درستش می کنم.
    -خوددانی، ولی بازم می اومدن بد نمی شد.بیشتر می شناسمشون باهاش راحت ترم.
    -یه همچین موجود شیرین و ملوسی اینجا هم هست.بفرمایین بالا باهاش آشنا می شین.اگه شانس داشته باشیم و خونه تشریف داشته باشه.اسمش کیاراده.یادتونه که؟
    -خوب مادر از اول می گفتی اون روسری آبیه رو بپوشم دل بچه باز بشه.
    -همینم عالیه.دلش به اندازه ی کافی باز هست.زیادیش دیگه لوسه.
    پشت چشم نازک کنان گفت:
    -خیلی خوب برو دیگه بنده خدا چشماش به این در خشک شد.
    مامان و بابا زودتر پیاده شده بودن و با کیا سلام و احوالپرسی می کردن.
    با همون لبخند روی ل*ب*هام مونده ناشی از جوون موندن دل مادرجون پیاده شدم.
    نگاه سرتا پایی اما کوتاهی بهم انداخت و در جواب سلام بلندم ،زیرلب سلام کرد.
    اما مادرجون و حسابی تحویل گرفت و باعث شد کلی خوش به حالش بشه.
    زنگ رو زد و در باز شد.
    مامان و بابا و مادرجون جلوتر می رفتن و ما با فاصله پشت سرشون.
    همون طور که نگاهش به جلو بود خونسرد گفت:
    -این رنگ بهت میاد ولی جای دیگه ای نپوشش.
    با تعجب نگاهش کردم:
    -چرا؟
    سرش رو به طرفم چرخوند.
    -همین که زیادی بهت میاد دلیل کافی نیست؟
    لبخند سرخوش روی ل*ب*هام رو کنترل شده حفظ کردم.
    نگاه خیره اش داشت طولانی و معنی دار می شد.
    اما منم کم نمی اوردم.
    -نمی خوای بری داخل؟
    نفس عمیقی کشیدم.این هوای با بوی عطرش عجین شده بی نظیر بود.
    -چه عجله ایه؟
    دستم رو گرفت و دنبال خودش به راهم انداخت.
    -عجله اش برای اینه که وقتی که باید درست و منطقی فکر کنم ،نمی تونم.
    -منطقی فکر نکنی چی می شه؟مگه مثل من شدن چشه؟مثلا من اگه قرار باشه مثل تو منطقی فکر کنم کلا نباید ببینمت!
    به طرفم چرخید.دستم هنوز توی دستش بود.تنها نقطه ای که توی این فصل و این ساعت می شد ازش گرما دید.
    -مثل اینکه قصد نداری بذاری بی دردسر وارد بشیم نه؟
    در رو بسته بودن.انگار فهمیده بودن حالا حالا اینجا موندگاریم.
    شیطنت لبخند و چشمهای براقم انکار نشدنی بود.
    -بی دردسر چطوری می شه؟
    -خیلی دوست داری بدونی؟
    -بعدا هم می تونم بفهمم .فعلا بهتره بریم؛به خاطر ما جمع شدن.
    اما حیف که باز هم آخرش ناامیدی بود و به همین راحتی به هدفمون نمی رسیدیم و قرار نبود هدیه ی مادربزرگ رو قبول کنیم.
    معنادار و مرموز سری تکون داد و دوشادوش هم به راه افتادیم روی زمین یخ زده و با هیجانی که به دلم گرما می بخشید به راه افتادیم.
    مهرنازجون بعد از کلی روبوسی و قربون صدقه پیش خودش نشوندم و کیا هم روی مبل تکی کنار کیاراد نشست.
    مادرجونم که سرش به کمالات و وجنات کیاراد گرم بود و کیارادم که خودمونی و پررو و شیطون تونسته بود باهاش گرم بگیره.
    عمو امیر:خوب همونطور که همه می دونیم امشب برای مناسبت خیری دور هم جمع شدیم.راستشو بخواین شخصا خود من وقتی پدرم طنازجان رو برای پسرم انتخاب و کاندید کرد فکرشو هم نمی کردم بتونن با هم جوش بخورن و فرصتی پیش بیاد تا حرفهامون به اینجا برسه.صدالبته که منظورم این نیست که خدای نکرده هر کدوم مشکلی دارن.هر دوشون بچه های عزیزمن و عاشقانه دوستشون دارم.
    با خنده ادامه داد:
    -البته پشت سر کیارش جان همیشه شایعه هایی هست که پیشنهاد می کنم اعتنایی نکنین.مهم اینه که مهرشون به دل هم افتاده و می خوان به خواسته های پدر و مادرشون جامه ی عمل بپوشونن و با خوشبخت شدنشون رو سفیدمون کنن.مانع خاصی هم که سر راهشون نیست و هیچ کدوم از ما مخالفتی نداریم.در کار خیر هم که تا بوده حاجت استخاره و صبر جایز نبوده پس بهتر می شه اگه زودتر بریم سر اصل مطلب و توقعا و خواسته های عروس خانممون از مراسم و مقدمات.تا جایی که یادم میاد هنوز مهریه ای هم تعیین نشده درسته بهزاد جان؟همه چیز اونقدر سریع اتفاق افتاد که باورش برای ما هم سخت شد.
    بابا لبخند به لب گفت:
    -امیر جان ما جز خوشبختی تنها دخترمون چیزی نمی خوایم مهریه هم که تضمین خوشبختی نمی شه اگه به خود من باشه که واقعا واقعا چیزی قبول نمی کنم.کیارش جان اونقدر بزرگ منش و آقاست و اینو چندین بار بهمون ثابت کرده که من واقعا روی اینو ندارم که در قبال کاری که در حقمون کرد و نذاشت بلاهای بدتری سرمون بیاد کوچکترین چیزی ازش بخوام و توقع مالی دیگه ای ازش داشته باشم .من زندگیمو آینده مو هنوزم بهش مدیونم.طناز جانم حتما با من هم نظره.
    ای بابا خوب دو دقیقه روتون و بکنید اون ور بتونم فکر کنم یه جمله ی درست و حسابی در حد این مجلس بگم.
    مهرناز جون دستش با محبت دستش رو روی پام گذاشت:
    -بگو عزیزم، راحت باش.
    عمو امیر:پیشنهاد خود من 10 هزار سکه به بالاست گرچه ارزش طناز جان بیشتر از این حرفهاست اما...
    چقدر متواضع!
    -من واقعا با بابا هم نظرم.ارزش خوشحالی و خوشبختی واقعی بیشتر از اونیه که بشه با این تشریفات سنجیدش.تا حالا راجع بهش فکر نکردم اما اگه قبول کنین و چون رسمیه که باید انجام بشه یه سکه بیشتر نمی خوام،چون از ته قلبم فقط همینقدر میاد.
    همین برای یه عمر کافی نبود؟
    بیشترش رو می خواستم چه کار کنم ؟
    مامان با نگاهش داشت سلاخیم می کرد ولی بابا و مادرجون و بقیه همه لبخند رضایت بخشی به لب داشتن که از تصمیمم مطمئن ترم می کرد.
    هرچند بعد از اون بازم کلی اصرار کردن ولی من از تصمیمم کوتاه نیومدم و همین باعث شد مجلس با صدای دست زدنشون هوا بره و بالاخره دهنمون و شیرین کنیم.
    رونیکا:بابا جون درباره ی مراسمم همین حالا صحبت نمی کنیم که بفهمیم کی بریم دنبال لباس؟مناسب چه محیطی بدوزیم یا بخریم؟به فکر ما خانوما هم باشین دیگه.کار ما که مثل شما آسون نیست.
    عمو خندید.
    -اون دیگه بمونه برای بعد از شام که بهونه ای برای بیشتر کنار هم بودن باشه.با این حال شاید از داداشت بپرسی جوابتو بده.
    مهرناز جون همه رو به صرف شام سر میز دعوت کرد.
    فقط من و کیا و رونیکا مونده بودیم که آخر از همه بلند شدیم.
    رونیکا لبخند و نگاهش خبیثش و به طرف کیا نشونه گرفته بود:
    -والا اگه به ایشون و صحنه ای که یه ساعت پیش به صورت لایو رویت کردم باشه اینقدر سریع اتفاق میفته که فرصت نمی کنم حتی رنگ لاک و نوع آرایشمو انتخاب کنم لباس بماند.
    پوزخند زنان بلند شد.
    -نگران نباش،سعی می کنم برنامه ریزیم طوری باشه که حداقل نصف جوانب در نظر گرفته بشه.
    -چه طوری می تونم بابت این لطف بزرگی که می کنی ازت تشکر کنم؟
    پوزخند دیگه ای زد و چیزی نگفت.
    خواستم قاطی بحث خواهر و برادریشون نشده جلو بزنم که دست گرمم گرم تر شد و سرش خم و ل*ب*هاش نزدیک گوشم شده زمزمه کرد:
    -دیگه نبینم جلوتر از من جایی راه بیفتی.حرفاییم که زدی باشه طلبت بعد حسابشونو ازت پس می گیرم.
    تا نزدیک سالن غذاخوری رو دست به دست رفتیم و بقیه ش رو فقط همگام.
    سر میزم از شانسی که این روزها عجیب بهم رو کرده بود کنار هم نشستیم و اون غذاهای لذیذ و فوق العاده بین سر و صداها و حرف زدن از این در و اون در صرف شد.
    قرار عقد و عروسی رو که با هم برگزار می شد برای حدود یه ماه و نیم دیگه گذاشتیم.نخواست تا بعد از تموم شدن امتحانای من صبر کنه.گرچه من کار چندانی هم نداشتم.فقط یه لباس و وسایل خونه بود دیگه.با کمتر خوابیدن و وقت تلف کردن به اونا هم می رسیدم.برای جهیزیه هم که بابا گفته بود هر جور شده وام می گیره.
    واقعا راضی نبودم و بابتش حسابی داشتم عذاب وجدان می گرفتم ولی با این مرد عجول که حرف حرف خودش بود و عزمش و جزم کرده بود زودتر داماد بشه چی کار می کردم؟
    وارد اتاقش شدیم و در رو بست.
    سینی حاوی فنجون چای من و قهوه ی کیا و دو ظرف کیک کنارش رو روی میز گذاشتم.
    این پا و اون پا کردنم رو متوجه شده بود و می دونست حرفی برای زدن دارم.
    انگشتهام رو مضطرب توی هم قفل کرده طول و عرض و شمال و جنوب اتاق رو طی می کردم.
    تا شجاعت و آمادگیش و داشتم باید سریع می گفتم.
    -ببین می دونم برای اینی که می خوام بگم دیگه کار از کار گذشته.منم باهات موافقم و دوست دارم زودتر همه چیز تموم بشه و بشه همونی که ما می خوایم ولی خوب یه پیش نیازهاییم داره دیگه.تو اینقدر عجله کردی و منو تحت فشار گذاشتی که تا به خودم اومدم اینجا بودیم.دیشب تازه داشتیم حرفشو می زدیم و گفتی همین امشب اینجا باشیم منم از ترس رفتنت قبول کردم چیزیم که می خوام بگم مامان همین امروز بهم گفت و خواستم رو در رو بهت بگم.راستش بابام فعلا توانایی تامین یه چیزاییو که باید از طرف ما تهیه بشه رو نداره.یادته که توی شرکتش یه مشکلاتی بود و تو لطف کردی حلشون کردی.خوب اون فقط به تو بدهکار نیست و اگه بخواد به خاطر ما یعنی در واقع به خاطر من وام بگیره و بیشتر توی دردسر و خرج بیفته واقعا راضی نیستم و احساس خوبی ندارم.نمی خوام کسی به خاطر من ضرری ببینه.هر طورش که باشه فرق نمی کنه.چی می شه یه جوری که غرور ما هم خدشه دار نشه بذاریش برای مثلا دو سه ماه دیگه یا حتی دیرتر؟اصلاخودمم می تونم برم سرکار و اینجوری یه کمکی هم باشم؟هوم؟غیر از این اون شب می شه بدترین شب زندگیم.نه من اینو می خوام نه تو.باشه؟بهشون می گی؟
    بازوهام رو گرفته مجبورم کرد یه جا بایستم.
    اخمهاش بیش از حد غلیظ بود و حدس می زدم بیشترش به خاطر این بود که گفتم می رم سر کار.
    چشمهاش رو چند لحظه بسته سعی کرد به خودش مسلط بشه و نگاه من توی این مدت یه ثانیه و حتی به اندازه ی یه پلک زدن هم ازش کنده نمی شد.
    وقتی بازشون کرد از خشم زیادش مجبور شدم آب دهانم رو سریع قورت بدم.
    -می فهمم چی می گی .نگرانیتو هم درک می کنم این حرفمم واقعا به خاطر خودم نیست ولی خودت بگو من نیاز دارم که تو با خودت چیزی بیاری؟دیشب کم و کاستی دیدی؟کمبودی به چشمت اومد؟شاید بگی نه ولی آره یه چیزی هست.اونم نبود توئه.کامل کننده ی اونجا فقط تویی نه اونایی که فکر می کنی باید و لازمه که تهیه بشن.من با کسی تعارف ندارم.نه اطرافیانم نه با تو نه با خودم.ترحم یا دروغ گفتن در این شرایطم بلد نیستم اصلا به کارم نمیاد.خوب هم می دونی که حرف مردم و فامیل ذره ای برام مهم نیست از تو هم می خوام برات مهم نباشه.
    -متاسفانه مهمه.برای مامان که همه ش با خواهرش در رقابته بیشتر.منم حوصله و طاقت نگاه های معنی دار و ترحم انگیزشونو ندارم.
    -این که من زنمو چجوری می برم خونه م به هیچکس ربطی نداره حتی به تو.اینو محترمانه به خودشونم می گم.تو هم برخلاف میل من هیچ کاری نمی کنی و دنبال کار بیخودی هم نمی ری.به اندازه ی کافی روشنه؟نترس زیر دین نمی مونی.برای جبرانش یه عمر وقت هست.چیزای دیگه هم هست که می تونی توی خریدش کمکم کنی.از همین فردا.فرصتمون زیاد نیست.حواست که هست؟
    حرفهاش هم ذوق زده م کرده بود و هم امیدوار .از ابرها بالا تر کجا می شد؟
    همونجاها بودم.
    اما از این که مامان و بابا راضی نمی شن هم مطمئن بودم.
    -اما...
    سریع انگشت اشاره ش رو روی لبم گذاشت.
    -این بحث بین ما تموم شد.حالا به جاش تو می گی که چرا بی فکر همچین نظری دادی؟البته چون هنوز ثبت نشده می شه تغییرش داد.
    پی توجه به خواسته ش از اون حال و هوا دور شدم و با وجود اون کفشهای پاشنه بلند باز هم کمی روی پنجه ی پا بلند شدم و با حلقه کردن دستهام دور گردنش و از پشت قفل کردن انگشتهام توی هم و نگاهم رو مهمون نگاه متعجب زیر پوسته ی خونسردیش کرده لبخند پیروزمندانه ای زدم:
    -این یکی هم مال منه و با عرض شرمندگی پیشاپیش باید بگم که به تو ربطی نداره.بذار این یکیو من تصمیم بگیرم.ما که خدای نکرده قرار نیست جدا بشیم پس یکیش با ده هزار تا هیچ فرقی نمی کنه.مهریه پشتوانه ی زنه درست ولی من یه پشتوانه و تکیه گاه بهتر دارم.اون یکیو فقط توی کاغذ می شه دید ولی تو رو همیشه و همه جا می تونم ببینم و حتی حس کنم.دلم با تو و به تو گرم تره تا اون رقمایی که صفرای جلوش اصلا به دلم نمی شینن.یکیش برای یه عمر کافی نیست؟ارزشش که بیشتر از این نگاها و این لبخند و این لحظه ها و همه ی لحظه ها و روزای بعد از اینمون نیست؛هست؟من راضیم.تو هم رضایتمو ببین و راضی باش.
    کمی به طرفم خم شده پیشونی اش رو تکیه گاه پیشونی ام کرد و نفس عمیقی کشیده گفت:
    -پس بی حساب شدیم چون منظور منم نزدیک به همین بود.با این حساب نیازی به صحبت کردن و قانع کردنشون نیست.خودت می تونی بهشون همینقدر قشنگ بفهمونی.
    با همون چشمهای بسته ام و بسته اش لبخند زدم.
    واقعا هم کنار هم از هر کسی و هر چیزی بی نیاز بودیم ؛حداقل برای من اینطور بود.
    فقط یه سقف و بودنم در مقابل بودنش.
    گرمی و نوازش صدا و نگاهش من و از این دنیا هم بی نیاز می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 73»
    اولین و دومین امتحانم رو به راحتی و با موفقیت تمام کردم و چون از رونیکا شنیده بودم کیا از دیشب توی عمارت مونده ترجیح دادم اول به اونجا سر بزنم؛روز استراحتم بود و نمی خواستم به خوابیدن بگذره،مادر بزرگ هم به شیراز برگشته بود و مامان و بابا مشغول کار بودن.دیشب هم خود مهرناز جون زنگ زد و دعوتم کرد که شک داشتم کار رونیکا نباشه؛گرچه خودم باهاش کار داشتم و برای کارهای دکوراسیون ازش کمک می خواستم.
    زنگ رو زدم و کمی بعد با باز شدنش وارد شدم.علاوه بر خستگی احساس تلخ و شوم دیگه ای هم دلم رو سیاه و کدر کرده بود؛احساس اینکه از امروز یه چیزهایی می تونه عوض بشه و نمی شه مانع این تحول شد،انگار که ابر بزرگ و سیاهی آسمون این عمارت باشکوه و با ابهت رو پوشونده بود!
    سودی خانم در ورودی رو باز کرد و لبخند به لب سلام کرد و خوش آمد گفت.
    -کیفتون رو به من بدین ببرم بالا.
    -نه،ممنون،زحمت نکشید،خودم می رم.
    رد صداهایی که از توی پذیرایی به گوش می رسید رو گرفتم ؛علاوه بر صدای ظریف و آروم مهرناز جون صدای رسای خانم ظاهرا میانسالی هم به گوش می رسید . با کنجکاوی رو به سودی خانم پرسیدم:
    -مهمان دارن؟
    درهم رفتن چهره ی تپل و بانمک سفیدش از نگاهم دور نموند.
    -بله.
    -من می شناسمشون؟
    -بله؛خاله ی خانم هستن،کرج زندگی می کنن اما آخرین بار دو سال پیش سر زدن.خدا منو ببخشه ولی یکم سرد و ...چه جوری بگم؟
    لبخندی زدم.
    -فهمیدم،ممنونم از راهنماییتون.
    صدای تق تق کفشهای پاشنه داری بهمون نزدیک و نزدیک تر شد .
    -کی بود سودی؟
    با دیدن من گل از گلش شکفت و باهام روبوسی کرد.
    -خوش اومدی عزیزم،زودتر از اینا منتظرت بودیم.
    -ممنون،ببخشید فکر کنم بد موقع بود؛اگه می دونستم مهمان دارید...
    -این چه حرفیه؟اینجا خونه ی خودته،دیگه نشنوم.بیا با خاله ام آشنات کنم.
    -خوشحال می شم.
    سودی خانم کیفم رو از دستم گرفت تا به طبقه ی بالا ببره و مهرناز جون هم دست دور شونه ام انداخته به طرف سالن رفتیم،ته دلم،نمی دونم از حس ششم قوی ام بود یا حرف های سودی خانم اما از این آشنایی خیلی هم خوشحال نبودم؛خودِ مهرناز جون اونقدر خوب و مهربون بود که باور نمی کردم خاله اش هم اون طوری باشه که احساس می کنم.
    به سالن که رسیدیم اول از همه متوجهش شدم ؛لباسهای براق و شیکی تنش بود و از دستها و گردنش نمی دونم چند کیلو طلا آویزون بود و با دقت لوازم قیمتی اطرافش رو از نظر می گذروند که با صدای بلند سلام کردنم نگاهش به من افتاد.
    مهرنازجون بازوم رو فشرد.
    -طنازو یادت اومد خاله جون؟
    با دقت بیشتری چشمهای نه چندان درشتش رو روی من باریک کرد و به سردی گفت:
    -نه والا،باید یادم بیاد؟از خانواده ی سرشناسی هستن؟پدرش چه کاره است؟
    اینقدرش رو هم حدس نمی زدم که توی روی خودم اینقدر با تحقیر و غرور ازم انتقاد کنه.مهرناز جون با تشر ولی به نرمی صداش زد تا احتمالا بیشتر از این ادامه نده و شخصیتم رو زیر سوال نبره.
    اما این چیزا برای من چندان اهمیتی هم نداشت که بابتش حرص و عصبانیت خرج کنم پس با خونسردی لبخندی زدم.
    -نه؛پدرم به جز یه شرکت کوچیک احتمالا رو به ورشکستگی چیزی نداره و لازم نیست توی روزنامه ها دنبال اسممون باشین.
    همینقدر کافی بود تا اخمهاش رو احتمالا از به نظر خودش گستاخی ام در هم بکشه.مهرنازجون که اوضاع رو آشفته دید من رو تعارف به نشستن کنار خودش کرد.
    -چیزی میل داری برات بیارم عزیزم؟
    -نه، ممنون.
    دیگه حرفی بینمون پیش نیومد و از جو خسته شده می خواستم معذرت خواهی کنم و به طبقه ی بالا برم که با لحن تلخی گفت:
    -راستی پسر خونده ات هم که برگشت درسته؟از نیما شنیدم خدا رو هم بنده نیست!اصلا تو رو جزء این خانواده حساب می کنه؟بهت سر می زنه؟می گذاشتین همونجا بمونه اون که به بی خانواده و یتیم بودن عادت داره اما همین که کاری به کارخونه و شرکت نداره خوبه و خیالمون راحته که کیاراد جون اونجا جای پاش محکمتره و پیش پدرش ارج و قرب بیشتری داره و راحت به بازیگوشی هاش می رسه؛رونیکا هم که احتمالا می خواد راه پدرش رو ادامه بده.دیگه فکر کنم تنها کاری که از دستتون برمیاد اینه که سر و سامونش بدین و به آینده ی خودتون بیشتر توجه کنین و حتی بچه ها رو بفرستین خارج .اونجا آینده شون روشن تره،مگه چی از کیارش کمتر دارن؟
    کارد می زدن خونم در نمی اومد؛از این همه مقایسه و تبعیض و بی رحمی در حق مردی که حتی اینجا نبود تا درست و حسابی از خودش دفاع کنه.از درون می جوشیدم و در حال انفجار بودم.حرصی که به جون دلم افتاده بود و مثل اسید قلبم رو ذوب می کرد بیشتر از بغضی بود که مثل دستی نامرئی دور گلوم پیچیده شده بود.
    می دونستم اگه بخوام حرفی بزنم مراعات مهمان بودن جفتمون و سن و سال و غرورش رو نمی کنم ؛سکوت هم برای این زن زیاد بود چون مهرناز جون هم حتما حس من رو داشت و در مقابل این حرفها که کم از نیشتر نبود ساکت نمی موند و وقتی نگاهم بهش افتاد و سرخ شدن پوست همیشه برفی اش رو دیدم فهمیدم این فرق گذاشتن بین بچه هاش رو به ارث نبرده.
    طاقت نیورده می خواستم پا روی اعتقادات و تربیتم بذارم و چیزی بگم که مهرناز جون با حرص بلند شد و بفض آلود بهش توپید:
    -اگه این دفعه هم برای دلتنگی نیومدین و قصدتون فقط یادآوری چیزهاییه که شنیدنشون در توانم نیست به راننده خبر می دم تا شما رو به سلامت برسونه.ظاهرا عمرتون فقط به توجه کردن به نقطه ضعف زندگی اطرافیانتون گذشته و اصلا زندگی خودتونو زندگی نکردین،من وقت شنیدن و اهمیت دادن به حرصی که از کیارشِ من دارین رو ندارم و دلم نمی خواد حرمت ها رو بشکنم پس خودتون احترام و ارج و قرب خودتونو حفظ کنید.
    دلم علاوه بر کف زدن، بوسیدن همین صورت عصبانی اش رو می خواست اما هنوز از حرصم کم نشده بود و دلم نمی خواست اون چهره ی پر آرایشِ متعجب اما کفری اش رو هم ببینم ،پس بلند شدم تا برای مهرنازجون یه لیوان آب بیارم و بعد به طبقه ی بالا برم.از قرار معلوم رونیکا هم حالا حالاها قصد برگشتن نداشت و باید تنها می موندم.
    لیوان آب یخ رو به دستش دادم و خواهش کردم تا ازش بخوره اما مهمانش علیرغم این جنجالی که باعثش بود قصد رفتن نداشت و هنوز حق به جانب به پشت چشم نازک کردن ادامه می داد.مهرناز جون که کمی که آروم شد خطاب بهش گفتم من برای ناهار همراهیشون نمی کنم و هر چه قدر لازم منتظر کیارش می مونم و تازه اون موقع از راحتی و خونسردی ام متعجب شد و متوجه حلقه ی توی انگشتم شد،من هم وقتی تبریکی از جانبش نشنیدم به طبقه ی بالا رفتم تا کمی استراحت کنم و مستقیم راه اتاقش رو در پیش گرفتم.چراغها خاموش بود و پرده های تا آخر کشیده نشده به اتاق نور طبیعی بخشیده بود که نمی تونست کار کیارش باشه و هم تمیزی اتاق و هم پرده ها کار خدمه بود.
    بعد از اینکه کمی از پنجره منظره ی باغی که چیزی از سرسبزی و درخت های پربار و سبزش چیزی باقی نمونده بود رو تماشا کردم و باز هم آروم نشدم پرده ها رو کشیدم و مانتو و مقنعه ام رو روی صندلی گذاشتم و روی تخت بزرگ و خنکش دراز کشیدم و با کلی حرص و فکر و سردرد و نیم ساعت غلت زدن نفهمیدم چطور خوابم برد.
    ***
    «دانای کل»
    ماشین رو سر همون جای مخصوص خودش پارک کرد و قبل از برداشتن وسایلش و پیاده شدن کمی سرش رو روی فرمون گذاشت و چشمهاش رو بست،از دیروز تا حالا درست نخوابیده بود و چشمهای سرخش حسابی می سوخت و تشنه ی یه دوش آب گرم و بعدش یه دل سیر خواب بود که حالا جفتش آرزو به نظر می رسید.
    این چند دقیقه هم فایده ای نداشت و این حالت نمی گذشت.گوشی اش رو چک کرد و باز هم اثری از طناز نبود،اولین بارش نبود ولی بی خیالی اش براش جالب نبود؛ترجیح می داد قبل از خواب صداش رو بشنوه.
    در رو باز کرد و وارد شد .طبق معمول سودی خانم زودتر از همه به دادش رسید.
    -خوش اومدین آقا.
    با اخم و عبوس سری تکون داد،کسی هم ازش انتظار شنیدن تشکر نداشت؛برعکس کیاراد که حتی با این زن زحمت کش هم شوخی داشت و از اذیت کردنش سیر نمی شد.
    -ناهار میل دارید؟براتون سرویس بیارم؟
    از همونجا هم صدای برخورد قاشق و چنگال رو می شنید .
    لبخندی زد و گفت:
    -براتون بیارم بالا؟
    -نه،میل ندارم.
    داشت قدمهاش رو برای رفتن برمی داشت که سودی خانم با عجله مانعش شد.
    -یه لحظه صبر می کنید؟یه پاکت براتون اومده.
    -برای من؟اینجا؟
    -بله پسرم.
    -عجله ای نیست،بمونه برای بعد.
    احتمال می داد از طرف بنگاه باشه پس کنجکاوی نداشت.سودی خانم هم که بی حوصلگی اش رو دید اصراری نکرد و "با اجازه" ای گفت و به آشپزخونه برگشت و کیارش هم بعد از سلام و احوالپرسی سنگین و سرسری با مادرش و مهمانش به اتاق خودش رفت.
    در رو پشت سرش بست و بدون انداختن کوچکترین نگاهی به سراسر اتاق بندازه خواست کیف وسایل و کتش رو روی پشتی صندلی بندازه و زیاد هم باانضباط نباشه که متوجه لباسهای اضافه و ناآشنایی روی پشتی افتاد و تازه حواسش به رایحه ی گرم و خوش بوی وانیل جلب شد و شخصی رو براش تداعی کرد و اون رو به طرف تخت که ظرافت و آرامش طناز رو در خودش جای داده بود کشوند و چی براش قشنگتر از دیدن این صحنه بود که درست وقتی که از دستش رنجور شده بود اون رو اینقدر نزدیک به خودش ببینه؟
    جنین وار توی خودش جمع شده بود و موهای بلند و موج دارش روی بالشت پخش شده بود ،پشت پلکهای بسته اش خط چشم و سایه ی مشکی محو شده ای به چشم می خورد و با مژه های بلند و لبهای نیمه باز صورتی ترکیب دلپذیری رو به وجود آورده بود که حتی پلک زدن رو هم براش دشوار و دیدنش فکرش رو از همه ی برنامه هاش نه فقط دور که خالی می کرد.
    لبه ی بالایی تخت نشست و بی اراده دست به طرف موهای ابریشم مانند مشکی دراز کرد و نوازش وار تا پایین و بعد روی گونه ی صورتی و خوش تراشش رسوند و با قلبی که بی اجازه و بی امان به بالاترین سرعت ممکن می تپید نگاهش به طرف لبهای قلوه و خوش فرمش که حرارتشون رو از همون فاصله هم حس می کرد افتاد،اما بیشتر از این جلو نرفت و دستش رو روی گونه ی داغش نگه داشت که پلکهاش به نرمی باز شد و اگرچه از دیدن چشمهای کهربایی اش از این فاصله تعجب کرد اما ل*ب*هاش رو به لبخند شیرینی آغشته کرد.
    -اومدی؟
    نزدیک تر شده بیشتر روی صورتش خم شد و سیراب نشده دوباره دست به طرف خرمن موهاش دراز کرد و صداش در اثر این نزدیکی و این عطر و این چشمها و نگاه شیفته و خیره گرفته شده به آرومی گفت:
    -اگه می دونستم اینجایی زودتر می اومدم،چرا زنگ نزدی؟
    -نخواستم مزاحمت بشم.ساعت چنده؟
    کمی اخم بین ابروهاش انداخت.
    -الان این مهمه؟
    با لبخند ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت.واقعا هم اهمیتی نداشت و تنها چیز مهم کنار هم بودنشون بود.
    -تازه زنگ می زدم که الان اینجوری سوپرایز نمی شدی و اینقدر از روی دلتنگی این نگاه های قشنگو رو نمی کردی!
    -غیر از این هم بود فرقی توی اصل ماجرا نداشت!
    همین که لب از هم باز کرد تا با کنجکاوی منظورش رو بپرسه که حرف توی دهانش موند؛با همون میـ*ـل و اشتیاقی وصف نشدنی و با همون تب و تاب بی قراری،دست رو دور گردنش انداخت و پنجه هایی قوی کمر باریکش رو در بر گرفت و سخت به خودش فشرد و حتی ضربان قلبشون رو در هم آمیخت و چه صدایی از این زیباتر و پر قدرت تر که قادر به تحمل هر سختی و مانعی بود؟
    به این باور داشت.
    به ناچار به خودش اعتراف کرد که تا به حال اینقدر قشنگ بیدار نشده؛نه سردردی موند و نه ناراحتی و گرفتگی از شنیده هاش و نه از خستگی بعد از خواب.
    ***
    سینی بزرگ رو وسط تخت گذاشتم.
    -بفرمایید.
    -هنوز نشستن؟
    نفس عمیقی کشیدم و سری تکون داده توی دلم"متاسفانه"ی غلیظی گفتم.
    -امروز بیرون نمی ریم؟
    -کجا؟
    شونه ای بالا انداختم.
    -پس من برمی گردم خونه.
    -چرا؟
    -من که استراحتمو کردم؛حالا نوبت توئه.
    -من خوبم.
    -خدا رو شکر ولی آدم آهنی که نیستی.
    -خواب شب رو ترجیح می دم.
    -چرا رک نمی گی "نرو"،"بمون"؟شاید تصمیمو عوض نکنه ولی شنیدنش قشنگه.
    چپ چپ نگاهش رو بهم دوخت.
    -غذاتو بخور.
    قاشقی پر کردم و خوردم.
    -باید به کیاراد بگم تا اینجایی بیشتر کنارت باشه بلکه یکم ازش یه چیزایی یاد بگیری.راستی دیشب اذیت نشدی؟
    -بد نبود.
    -این یعنی عالی بود؟
    با نگاهش فهمیدم که چقدر به کم اوردن نزدیکه.
    -باشه،باشه،بخوریم.
    غذاش رو که در آرامش تمام کرد گفت:
    -فردا که امتحان نداری؟
    -نه،چطور؟
    با اخمی به پیشانی سری تکون داد.
    -تا یک ساعت دیگه می تونیم بریم،به نظر منم بیشتر از این عقب انداختن لازم نیست.
    داشتیم برای رفتن آماده می شدیم که تقه ای به در خورد و ما جوابی نداده در باز شد و سر رونیکا از لای در نیمه باز نمایان شد.
    -سلام ،تو اینجا بودی اینقدر دنبالت می گشتم؟
    به جای من؛ کیا به طرفش چرخید و جوابش رو داد:
    -غیر از این اتاق جای دیگه ای می تونه داشته باشه؟
    پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد:
    -ببخشید تنهات گذاشتم؛بچه ها گفتن با هم درس بخونیم.
    -حالا واقعا چیزی هم خوندین؟
    -آره به خدا،خوبیش اینه یه بچه زرنگ خسته کننده باهامونه نمی ذاره پامونو کج بذاریم.
    با یادآوری کلاسهاش که انگار همیشه با رعد و برق و طوفان همراه بود لبخندی زدم و گفتم:
    -می فهمم چی می گی.
    -راستی این آمادگی برای چیه؟
    -یکم کار داریم بعدشم که باید قبل از اینکه مامان زنگ بزنه برم خونه.
    -اِ خوب نرید؛هنوز پیش منم نیومدی دو کلمه حرف بزنیم.پس اینجوریه؟!از این به بعد دیگه به خاطر ما نمیای و به خاطر ایشون میای؟
    -خوب مامان اینا خبر ندارن که این همه منتظرتون موندم؛تازه الان تو هم خسته ای.تو هم که دیگه به ما سر نمی زنی،توی همین هفته منتظرتم.
    لبخندی زد و با ذوق سری تکون داد.
    -پس مزاحمتون نمی شم،من پایینم.به خاطر ما تا الان مونده تا کیارادو هم ببینه و بعد بره،حالا که اون نرسیده حداقل من جورشو بکشم و از شیرین کاریاش بگم تا دلتنگیش رفع بشه.
    روی صورتم لبخند بود و توی دلم یه آه و سوز عمیق از این همه ظلمی که ناروا در حقش می شد.دوباره پشیمون شدم از اینکه به وقتش حرفی نزدم و حالا با اینکه خیلی هم از اون اتفاق نگذشته بود و هنوز داغ و تازه بود به سرعت به یه حسرتِ شاید جبران نشدنی تبدیل می شد.
    بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.همون بهتر که دیر به دیر سر می زد و چیزی به گوشش نمی رسید ؛گرچه حرف کسی براش مهم نبود و به ظاهر ناراحتش نمی کرد اما کی می دونست در واقع به این چیزها فکر می کنه یا نه؟
    بی هدف با روان نویس روی میز که حروف اول اسم و فامیلش به لاتین و با خطی خوش روی اون حک شده بود ور می رفتم که با صدا و لحن آرومش به خودم اومدم و از افکار آزاردهنده پرت شدم.
    -به چی فکر می کنی؟
    -هیچی،مهم نبود.اصلا وقتی اینجاییم و با همیم دیگه چیزی برای فکر کردن نیست.
    به معنی موافقت سری تکون داد.
    -گرچه ترجیح می دادم همینجا وقت بگذرونیم.
    یقه اش رو مرتب کردم و دکمه ی روی سـ*ـینه اش رو هم بستم؛توی این هوا چه معنی داشت باز بمونه اصلا؟
    -خوبه،پس اونطور که فکر می کردم برات سخت نبوده.
    -اگه باعث می شه پدرت دست و دلبازتر برخورد کنه می شه اینو گفت!
    خندیدم و چیزی نگفتم؛هیچ کدوممون احساس بابا رو درک نمی کردیم و احتمالا به خودمون حق می دادیم از دستش دلخور باشیم.
    -می خوای تو برو،من زود میام.
    -دلیلی برای اینجا نبودنم هست؟
    لبخند دلنشینی تحویلش دادم و شونه ای بالا انداختم.
    -نه،فقط فکر کردم برات خسته کننده باشه از آماده شدنم سر در بیاری.
    نفس کلافه ای کشید و جواب داد:
    -از تحمل بعضی آدما که دلت نمی خواد بینتون آشنایی باشه خسته کننده تر نیست.
    -با اینکه نفهمیدم چیز خوبی گفتی یا بد ولی برای اینکه بی خودی بحثی پیش نیاد چیزی نمی پرسم.
    چند قلم از لوازمم رو که توی کیف کوچیکی توی کوله ام گذاشته بودم بیرون اوردم و جلوی آینه قدی ایستاده مشغول شدم و چه لذتی داشت زیر سنگینی و گرمای نگاهش بودن!
    لباسهام رو هم توی سرویس اتاقش پوشیدم و آماده ی رفتن شدم.پالتوی آبی رنگ کتی ام که هم برای دانشگاه و هم بیرون مناسب بود و کلاه بافتنی مشکی ام رو هم که موهام رو کامل پوشوند روی سرم گذاشتم؛زیر پالتو یقه اسکی نازکی پوشیده بودم و گردنم هم معلوم نبود و نمی تونست گیر بده،جای خاص و شلوغی هم که قرار نبود بریم .
    از پله ها که پایین اومدیم همه اشون رو دور هم جمع شده در حال صرف عصرونه دیدم؛کیاراد هم اومده بود.
    -اومدین بچه ها؟بفرمایید بشینید.رونیکا گفت صداتون نزنم و می خواین برین ولی مگه می تونستم؟بیاین پیش خودم.
    کیاراد با دهان پر به طرفمون چرخید.
    -اِ خوش اومدین؟کسی بهم نگفته بود این همه مهمون وصله ی جون داریم ؟ببخشید نتونستم بهتون رسیدگی کنم.
    -شما فعلا به معده ی عزیزت رسیدگی کن؛ما درک می کنیم.
    -خیلی فهمیده این!خوب بیاین دیگه چیه مثل پرنس و پرنسس اینقدر فس فس می کنین؟4 تا پله بیشتره.
    خندیدم که آهو خانم گفت:
    -آره دختر جون ،بیا بشین که معلومه جون نداری.مهرناز تو هم نتونستی یه عروس با بنیه تر پیدا کنی؟نگران آینده شم؛چه جوری می خواد برامون نوه بیاره؟!
    هنوز جمله اش تموم نشده چای توی گلوی کیاراد پرید ولی باز هم از خندیدن دست برنداشت و از خجالت سرخ و توی خودم جمع شده تا تربیتم اجازه می داد بارش کردم؛بحث مورد علاقه اش بود و طبیعی بود که خوشش بیاد.
    رک و راحت بودن هم حدی داشت؛حالا دیگه بیشتر دلم می خواست برم.
    مهرنازجون به دوقلوهای خوش خنده ی افسانه ای اش چشم غره ای رفت و با مهربونی گفت:
    -منتظر چیزی هستین؟براتون سرویس بیارم؟
    -نه،ممنون،یکم عجله کنیم بهتره.بیرون حلش می کنیم.
    رونیکا با شیطنت نیشش رو باز کرد.
    -چیو؟
    کیارش تشری بهش زد که نیش جفتشون بسته شد و این بار اونها خودشون رو جمع و جور کردن.
    بعد از روبوسی با اکراه ابراز خوشبختی و خوشحالی از آشنایی مون رو کردم و در نهایت خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم که دوباره در پشت سرمون باز شد و کیاراد و رونیکا آماده بیرون اومدن.
    کیاراد از همونجا ریموت رو زد و چراغهای جلوی ماشینش روشن شد و رو به کیارش گفت:
    -با مال من بریم؟هنوز به ما افتخار ندادیا.
    -بریم؟شما کجا؟
    -واقعا می خوای اجازه بدی این گرگ در نقش آهو خودشو به من بندازه؟تازه با وجود ما جو سنگین بینتونم از بین می ره.ببین چه خوب فکر کردم!تازه تو الان می خوای ضدحال بشی و نظر ندی، پس بذار ما جورتو بکشیم.
    بدبین نگاهشون کرد و در نهایت با موافقت من به ناچار بهشون حق داد ولی قبول نکرد با جغله ی اون بریم و سوار شاسی بلند مشکیِ باابهت خودش شد و وادارمون کرد طرفمون رو انتخاب کنیم و علیرغم اینکه اون جغله رو هم دوست داشتم و حتی می تونستم از کیاراد بخوام تا اجازه بده پشت فرمونش بشینم ولی باز هم قلبم فرمون دیگه ای داد و ازشون خواستم تا پشت سرمون بیان و ضایع شده و ضدحال خورده قبول کردن.
    سوار شدم و کمربندم رو بستم.
    -اینا کی آماده شدن؟
    -تو بهتر می شناسیشون!
    -اشکالی نداره،بیشتر خوش می گذره،کاش دیرتر می رفتیم تا مامانتم بیاد.
    -مجبوریم این همه شلوغش کنیم؟
    -رسمه؛هر دو خانواده با هم می رن تا تفاهم یا عدم تفاهمشون معلوم بشه که خدا رو شکر ما همچین مشکلی نداریم؛نگران نباش، آخرش معلومه که چیزی که به دل خودمون بشینه انتخاب می کنیم؛یعنی هر چی تو بخوای!
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و مشکوک سری تکون داد.
    کیاراد ریموت در رو زد و اول ما بیرون رفتیم و چون این جور مواقع باید بیشتر به سلیقه ی هم احترام می ذاشتیم انتخاب رو به عهده ی خودشون گذاشتم و یه گالری مبلمان پر آوازه انتخاب کرد؛اما بهش گفته بودم لوازم سنگین و سلطنتی دوست ندارم و راحتی رو ترجیح می دم؛حداقل برای یک سال.
    به شرطی که عجق وجق نباشه و همه جا رو پر از قلب و پروانه نکنم قبول کرد؛البته دقیقا همین رو نگفت اما منظورش هم جز این نبود!
    نهایت ذوق و سلیقه ام رو به خرج دادم و همه چیز همونطوری شد که می خواستم و با اینکه کلی خستگی داشت اما خوش گذشت.
    دو ست مبل شیک که یکی چستر سفید و یه شزلون کاربنی خوشگل برای قسمتی که توی چشم بود و نورپردازی جالبی داشت و یه دست راحتی هم برای طبقه ی بالا انتخاب کردیم.یکی از این تاب های گرد حصیری مدل جدید به رنگ مشکی که کوسن داخلش قرمز بود هم برای داخل تراس که بزرگ بود انتخاب کردم و لوستر و چراغ خواب هم به عهده ی رونیکا گذاشتیم.لوازم برقی رو هم که نیازی نداشتیم و بقیه ی چیزها تکمیل بود و راحت بودم؛البته غیر از وجدانم !ولی چاره چی بود؟حق داشت و من هم نمی تونستم به بابا فشار بیارم و سرزنشش کنم.کیا هم این موارد براش بی اهمیت تر از این بود که بخوام از تحقیر شدن بترسم.
    ***
    «دانای کل»
    "دو روز بعد"
    حینی که بین موهاش دست می کشید تا اونها رو به حالت همیشگی دربیاره پله ها رو با عجله پایین می رفت؛میز صبحانه در حال جمع شدن بود . انگار واقعا دیر کرده بود؛از زمان دانشجویی اش تا حالا این اتفاق رو تجربه نکرده بود.امروز هم اول به خاطر بحث همیشگی شون با کیاراد که دست از شیطنتهاش برداره و بعد هم کمی صحبت شبانه با طناز راحت تر خوابش بـرده بود.مگه شیرین زبونی و طنازی های در خورِ اسمش می ذاشت خداحافظی آسون باشه؟
    خدمتکارها با دیدنش دست از حرف زدن بین خودشون کشیدن و تند بهش سلام کردن و سودی خانم که آشپزخونه یک جورهایی متعلق به اون بود و همه ی دستورها رو اون می داد به طرفش اومد.
    -صبح بخیر آقا؛ببخشید ما فکر کردیم شما مثل همیشه زودتر تشریف بردید وگرنه...بگم دوباره میزو بچینن؟
    -نه،عجله دارم.همونجا یه چیزی می خورم.کسی خونه نیست؟
    -خیر،فقط آقا کیاراد صبح زود سردرد داشتن، بیدار شدن و قرص خوردن و دوباره خوابیدن.
    با اخم سری تکون داد.
    -باشه،فعلا.
    هنوز قدمی برنداشته بود که با صدای عجولش سر جاش موند.
    -راستی آقا...بهتره اون امانتی رو تا یادم نرفته بهتون بدم؛می ترسم اتفاقی براش بیفته و شرمنده اتون بشم،ببخشید زودتر از این یادم نیومد.
    نمی دونست چرا از وجود بسته ای که به راحتی فراموشش کرده بود حس خوبی نداره؛عادی نبودنش رو حس می کرد،انگار که نوید حس ناخوشایندی رو بهش می داد و همه ی احساسات شوم و سیاه رو دوباره به قلبش برمی گردوند.
    کلافه دستی پشت گردنش کشید.
    -خیلی خوب،منتظرم.
    سودی کمی با شک از این حالتش نگاهش کرد و با گفتن"چشم"به آشپزخونه رفت و در کمتر از یک دقیقه مقابلش ظاهر شد و پاکت نسبتا قطور رو به طرفش گرفت؛انگار واقعا نرمال نبود و این به نگرانی اش دامن می زد.
    -بفرمایید.
    با تعلل از دستش گرفت.
    -از طریق پستچی رسید؟
    حتی این زن میانسال هم ترجیح می داد بی چون و چرا فقط در مقابل این اخمهای گره ی کور خورده جواب پس بده.
    با تته پته گفت:
    -ن...نمی دونم آقا،سمیه تحویلش گرفته.انگار...انگار یه خانمی اینو... بهش داده.
    -خانم؟
    تا خواست از هویت سمیه و فرستنده اطلاع پیدا کنه گوشی اش زنگ خورد و بدون خداحافظی از در خارج شد و سودی خانم تونست یه نفس راحت بکشه.
    تا وقتی که به ماشین برسه فقط به این فکر کرد که اون زن کی می تونه باشه و چرا مستقیم به خودش نداده و با خودش روبه رو نشده؟
    از خودش مطمئن بود و دلیلی نداشت فکر اشتباهی کنه که صحت هم نداشت.
    پشت فرمون نشست و قبل از استارت زدن دیگه نتونست جلوی کنجکاوی بهش غلبه شده رو نگیره؛هرچند با دستهایی بی اراده لرزان و نگاهی سرگردان .
    پاکت که از هم باز شد دستش با جسم سرد و قطوری برخورد کرد و همون رو بیرون کشید و مقابل چشمهاش گرفت .
    یه قاب عکس نه چندان کهنه که معلوم بود قابش عوض شده و عکسی قدیمی رو توی خودش جای داده بود؛عکس یه پسربچه با چشمهای عسلی و خندون،انگار آخرین خندیدنش هم با اون نگاه براق به همون 5 سالگی اش برمی گشت،در کنار زنی جوون و زیبا که چشمهایی خمـار و کهربایی شبیه به خودش رو داشت و اون هم از ته دل می خندید و هر دو تی شرتهایی سفید و شبیه به هم پوشیده بودن.از همون موقع ها از همین لبخند جذاب و شیرینش هم نفرت داشت.
    دهانش خشک شده بود و قلبش رو حس نمی کرد؛نفس کشیدنش رو هم همینطور.می تونست رنگ پریدگی اش رو هم حس کنه.ولی این چه معنی داشت؟کی می خواست چی رو به یادش بیاره؟کار کدوم آدم بی فکر و ظالمی بود؟در حق کی بدی کرده بود که حالا گذشته ی فراموش شده و خاطرات سرکوب شده اش رو با بی رحمی روی سرش آوار کرده بود .
    اولین علامتی که بهش نشون داد هنوز زنده است و می تونه حساب این آدم رو برسه نبض تند پیشانی و گردنش بود.می دونست فقط همین نیست و به همینجا ختم نمی شه پس دوباره دست برد و این بار کاغذی رو بیرون کشید و عصبی و نفس بریده با خشونت اون رو باز کرد.
    "پسرم...خیلی دلم می خواست دوباره می تونستم اینطور صدات بزنم اما احتمالا این اجازه رو بهم نمی دی؛بیشتر از این که دلم بخواد این نامه رو بنویسم و ناراحتت کنم ترجیح می دادم سرراهت بیام و گله هات رو بشنوم اما بعد از 25 سال نخواستم دوباره شوکه بشی پس بهترین راه همین بود اما بدون دیدنت و قبل از اینکه بوتو به مشام نکشم برنمی گردم .لطفا بهم یه فرصت بده؛حداقل به خودت فرصت بده تا حرص و عصیانتو سر مادرت خالی کنی.نمی دونم تا کی می خوام به ثانیه شماری ادامه بدم "
    روی اون کاغذ سفید جای چند قطره اشک خشک شده هم به چشم می خورد.این حجم از انسان نبودن در یک انسان باور کردنی نبود،جوری حق به جانب نوشته بود که انگار خودش ترک شده بود.این زن خود شیطان بود.کاغذ رو با تمام نفرتش پاره کرد و بی توجه به نظم ماشینش همونجا پخش کرد و گوشی اش رو برداشت و با دستهایی که عصبی می لرزید و کلافه اش کرده بود گر گرفته شماره ی پدرش رو گرفت.
    امیر بی حوصله نگاه از زن رو به روش گرفت و به گوشی اش که روی میز می لرزید دوخت.
    -بفرما تحویل بگیر؛حلال زاده است.می دونی که نباید حرف بزنی؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 74»
    تمام التماس و خواهشش رو توی چشمهای پر از اشکش ریخت .
    -حداقل بذار منم بشنوم؛لطفا!
    برای اینکه برنامه اشون رو به هم نزنه نتونست بگه تو عجب زن بی چشم و رویی هستی و انتظاراتت تا چه حد بی جاست!
    با حرص سری تکون داد و گوشی اش رو برداشت؛از اونجایی که این همه پشت خط مونده بود و زود منصرف نشده بود پس اتفاق مهمی بود.
    تماس رو برقرار کرد و اسپیکر رو روشن کرده گوشی اش رو روی میز برگردوند و نفس عمیقی کشیده در جواب الو الو گفتن های عصبی اش با آرامش جواب داد:
    -بله پسرم؟اتفاقی افتاده؟اول صبح و این همه اصرار؟هنوز خونه ای؟
    -کجایی؟
    -کجا باید باشم کیارش جان؟
    -تو از این مسخره بازی که زن اولت دراورده خبر داری؟
    نگاهی زیرچشمی به دریا انداخت و حال و روزش رو که دید با تاسف سری تکون داد و سعی کرد باز هم خونسردی اش رو حفظ کنه و با تعجبی ساختگی گفت:
    -از چی حرف می زنی؟می شه روشن تر بگی؟
    -برگشته و نامه فرستاده و وعده ی دیدار دوباره داره؟نگو خبر نداشتی که می دونی ممکن نیست ؛اصلا آدرس ما رو از کجا داره؟
    -گفتن این حرفا پشت تلفن...
    -می دونم،فقط خواستم برای ورودم آماده باشی،دارم میام اونجا.
    برای منع کردنش دیر شده بود و قطع کرده بود.امیر هم از چنین روزی می ترسید و متاسفانه زمانش رسیده بود،خودش هم روز اول سر این زن مغرور و سرتاپا ادعا داد و بیداد کرده بود و دلیل خواسته بود؛چون از نظرش این زن قلبی نداشت که بعد از این همه سال برای بچه اش بتپه و دلتنگ بشه.هنوز هم احساسات و اشکها و پشیمونی اش رو باور نداشت اما شاید حق داشت فقط از دور نظاره گر قد کشیدنش باشه اما اینکه بخواد باهاش صحبت کنه و دوباره اوضاع رو خراب کنه رو نمی خواست؛پسرش تازه سرپا شده بود و داشت به زندگی امیدوار می شد.
    صندلی رو عقب کشید و بلند شد.
    -داره میاد،از اینجا برو،باهات تماس می گیرم.از اول هم اشتباه کردم تلفنتو جواب دادم و دلم برات سوخت؛کیارش حیفه ،حیفه که رو در روی آدمی مثل تو قرار بگیره و دوباره از این رو به اون رو بشه؛بعدش هم مثل من دلسوز نیست و گول این اشکاتو نمی خوره،بهت که گفتم عاصیه و دیگه تحمل تغییر رو نداره،همین که چیزی از تو نمی گـه و پیش من ،تو رو "زن اولت"خطاب می کنه اوج تنفر و کینه اشو نشون می ده و معنیش اینه که تو رو مادرش نمی دونه، پس سعی نکن خودتو به ندیدن بزنی؛این زندگیه که تو انتخابش کردی پس بهتر بود همین روش رو ادامه بدی،به هر حال دوباره می خوای همه چیز رو خراب کنی و بری.فقط کافیه بابا از وجودت اینجا بو ببره تا آتیشت بزنه؛اما تو هم از همین ترسیدی و اومدی طرف من و کاری که گفتم نکن رو بی خبر کردی.
    در جواب پوزخندی عصبی تحویلش داد.
    -می خوای بگی تو خیلی به فکرشی؟نه؛ تو هم مثل من فقط خودتو می بینی ،من خوب می شناسمت پس ادای آدمای مظلوم و منطقی رو درنیار که خیلی می خندم،من متوجه همه چیز هستم.
    -خفه شو و فعلا فقط برو.همیشه من باید خرابکاری های پشت سرتو جمع کنم؟الان می رسه .
    کیفش رو برداشت و حینی که تند و با عجله به طرف در می رفت جواب داد:
    -قولتو یادت نره،منتظر تماست هستم.
    کلافه سری تکون داد و بعد از رفتن دریایی که هیچ آرامش و زیبایی نداشت و همیشه طوفانی و وحشی بود در رو پشت سرش کوبید که این بار تلفن اتاقش به صدا در اومد.
    عصبی دستی به صورتش کشید و گام های بلندش رو به طرف میز برداشت و جواب داد،منشی بود که خبر اومدن کیارش رو می داد.همون موقع بهش سفارش دو فنجان قهوه رو داد که توی اون اوضاع طوفانی و غبار گرفته مزاحمشون نشن.
    ***
    بعد از مکالمه ای سنگین و پر فشار و بی نتیجه از کارخانه ی پر اسم و رسم خانوادگی شون بیرون اومد و بی توجه به ماشینش بی هدف مسیری رو در پیش گرفت تا حداقل تنها و پشت فرمون بلایی سرش نیاد و از دیدن این همه بی انصافی به سیم آخر نزنه.زنگ خوردن گوشی اش از بیمارستان و از طناز رو هم که دید گوشی اش رو به کل خاموش کرد؛الان فقط یه جرقه بود که منتظر شعله کشیدن بود و کوچکترین حرف بی موردی بهونه اش می شد پس تنهایی از هر چیزی بیشتر کارساز بود،ظالم و بی فکر بودن رو فراموش کرده بود و حالا بهترین وقت برای یادآوری بود.خاطراتشون هرچند کم بود اما آتیشش می زد و قبل از دیدنش بهترین فرصت برای فرستادن خاطرات به قسمت هشیار ذهنش بود تا دوباره احساسش رو زیر و رو نکنه.
    ***
    با چهره ای گرفته و آویزون گوشی رو قطع کرد و از روی مبل بلند شد و به آشپزخونه رفت.
    -مگه نباید برید مدرسه؟
    -عجله ندارم،جامو با یکی از همکارا عوض کردم.
    -شما یکم قبل از رفتن استراحت کنین،من سوپ و برنجو آماده می کنم.
    به طرفش چرخید و دستی به کمر زد.
    -اول بگو ببینم تو چرا سر درس و کتابات نیستی؟
    -با کدوم حواس؟
    -چقدر زنگ می زنی؟خوب راحتش بذار .حتما سرش شلوغه که خاموش کرده.
    -می گم توی صورت من خاموش کرد؛قابل بخشش نیست!
    -آها،مجازاتش این گیر دادن و ول نکردنته؟بذار اون پیگیرت باشه.اینقدر اصرار نکن؛آخرش همینو توی سرت می زنه ها،داریم از کیارش حرف می زنیم؛تو بهتر از من می شناسیش.
    -باشه،اصلا گوشیمو با خودتون ببرین.
    -اغراق نکن.یعنی اینقدر بی اراده ای؟!
    حق رو به مادرش داد و به خودش توپید:
    "به خودت بیا ،اصلا فکر کن همه چیز مثل سابقه و یادت بیار به این رفتارهاش چه احساسی داشتی!"
    ولی همه ی این حرفها به ثانیه نرسیده دود شد و به هوا رفت و توی دلش نالید:
    "کاش اینقدر آسون بود."
    اونقدر به حس ششم اش اعتماد داشت که متوجه بشه یه چیزی درست نیست و وقتی بحثی بینشون پیش نیومده بی دلیل چنین رفتاری نشون نمی ده و فقط امیدوار بود این بار این احساس احمقانه رنگ و بوی حقیقی نداشته باشه.
    -بیا ببینم چیکار می کنی!من باید دوش بگیرم،اینقدر هم فکرتو مشغول چیزی نکن و به جاش همینقدر دقیق روی کتابات تمرکز کن و یکم هم من و پدرتو خوشحال کن و فقط به فکر از ما بهترون نباش!واقعا دیگه کم کم داره حسودیمون می شه!تو بهتر می دونی؛ اما کیارش مردیه که اگه خدای نکرده مسئله ای هم باشه در خفا و بی سر و صدا حلش می کنه و همونطور که تو موضوع خانوادگیمون رو بهش نگفتی اون هم بدتر از تو سکوت می کنه.
    لپ هاش رو باد کرده با اکراه سری بالا و پایین کرد و سر جای مادرش نزدیک گاز ایستاد تا هویج ها و قارچ ها رو برای سوپ خرد کنه و لیدا هم بعد از اینکه بـ..وسـ..ـه ای روی موهای طناز نشوند و ذهن و دل مغشوشش رو کمی آروم و دلگرم کرده از آشپزخونه خارج شد.
    به گلایه ی مادرش حق داد؛انگار واقعا از مسائل روزمره ی خودشون غافل شده بود و دنیاش رو کاملا دو نفره و خلاصه کرده بود و احساس کمبودی هم نمی کرد و این خجالت آور بود!
    روی تخت دراز کشیده بود و نکته برداری های روزش رو مرور می کرد که صدای گوشی اش رو شنید،اونقدر ناامید و عصبی شده بود که حتی نمی خواست گوشی رو ببینه،به هر حال باز هم به در بسته می خورد و فقط ناامیدتر می شد.
    اما وقتی اصرار مخاطبش رو دید به ناچار به پهلو چرخید و بعد از برداشتن گوشی،دکمه ی مورد نظرش رو فشرد و دوباره دمر دراز کشیده به سقف زل زد.
    -بله کیاراد؟
    -امشب چه جور شبیه ؟همه یه جورایی حوصله ی آدمو ندارن.
    -مخصوص تو نیست؛از خستگیه،حداقل من اینطوریم.اتفاقی افتاده؟
    -ظاهرا، ولی کسی ما رو آدم حساب نمی کنه که بهمون حرفی بزنه.تو امروز اصلا با کیارش حرف نزدی؟
    -نه، برنگشته؟گوشیشم هنوز خاموشه؟
    صدای نفس عمیقش رو شنید.
    -نه،از همه عجیب تر باباست که این همه نگرانشه و گوشی از دستش نمی افته؛ظاهرا بحثشون شده.
    چهارزانو توی تخت نشست.
    -من هنوز با هم صحبت کردنشونو ندیدم و تو از بحث کردن می گی؟!
    -نکته اشم همینه دیگه،حتی با مامان هم حرف نمی زنه.تو دقیقا از کی ازش خبر نداری؟
    -دیشب.
    -الان هم حتما می خوای چند روز براش قیافه بگیری درسته؟
    -معلومه که نه؛یعنی اول باید جریانو بفهمم تا طبق اون تصمیم بگیرم.ایشاالله که فقط از دنده ی چپ بیدار شده باشه و چیز بدی نباشه.
    -ایشاالله.
    همین رو گفت و سکوت کرد که با صدای بلند و هیجانزده "کیارش"گفتنش هول کرده سر جا نیمخیز شد.
    -برگشت؟
    کیاراد ناظر از پله بالا رفتن تا آخرین قدم با حالتی غیرنرمال بود و بعد نفسش رو پوف مانند بیرون داده سیبی از ظرف مقابلش برداشت و خودش رو روی مبل پرت کرد و در حین گاز زدن سیبش با هیجان جواب داد:
    -آره، ولی داغون.تو نمیای؟تو قدرت به حرف اوردنشو داری.
    -به نظرت بابام اجازه می ده؟
    -من میام دنبالت،الان به حال خودش گذاشتنش درست نیست.باور کن از سر فضولی و کنجکاوی نیست؛نمی گم کنجکاو نیستم ولی بیشتر از اون حس خوبی ندارم،اصرار نمی کنم،فقط می گم نذار مثل تو پنهون کنه؛تو به خاطر یه مسئله ی پیش پا افتاده اونو توی ناراحتیت شریک ندونستی و دروغ گفتی حالا می خوای همین کار رو با خودت بکنه؟
    از روی تخت بلند شد و تی شرتش رو مرتب کرده به طرف در رفت ،صحبت کردن پدر و مادرش رو شنید و متوجه شد که قصد رفتن به اتاقشون رو دارن.
    صداش رو پایین اورده جوابش رو داد:
    -معلومه که نه،اگه چیزی نفهمیدی زنگ بزن تا من بگم چیکار کنیم؛من بیدارم.
    -وای!می دونستم طاقت نمیاری.
    آهی کشید و جواب داد:
    -البته هنوز امیدوارم وضعیت اونقدر جدی نباشه ولی از اونجایی که تو رو هم نگران کرده متاسفانه انگار هست!
    ***
    «طناز»

    نگاه دیگه ای به ساعت دیواری انداختم؛اونقدرها هم دیروقت نبود.توی خونه سکوت مطلق حکمفرما بود و از اتاقشون کوچکترین صدایی به چشم نمی رسید و چراغشون هم خاموش بود،اگه کل شب رو هم نمی خوابیدم هم مهم نبود ؛این دل فقط با دیدنش و شنیدن صداش کمی آروم گرفتن رو یاد می گرفت.
    مسیجی برای کیاراد فرستادم و از جا پریدم و به طرف کمد رفتم و برعکس همیشه به آرومی و با احتیاط بازش کردم؛مامان و بابا همیشه خوابشون سبک بود و شامه شون مخصوصا توی اینجور موارد تیز بود!
    کاپشن چرم مشکی ام رو پوشیدم و زیپش رو که بستم و رفتم تا موهام رو ببندم که صدای گوشی ام باعث شد به طرف تخت خیز بردارم و کسی رو بیدار نکنم تا برنامه ام به هم بریزه.می دونستم همین که بفهمه پایه ام با سرعت نور می رسه.گوشی ام رو سایلنت کردم تا با خیال راحت آماده بشم.
    نیم بوتهام رو توی دست گرفته پله ها رو پایین اومدم؛سعی می کردم حتی نفس هم نکشم و فقط روی انگشت هام راه برم.اون موقع اصلا به چطور برگشتنم هم فکر نمی کردم و فقط می خواستم بدون هشیار کردنشون از اینجا برم،درها رو هم بدون تابلو بازی باز و بسته کردم و بیرون اومدم و اون موقع بود که نفسم رو رها کردم،توی اون سرما با صورت و بدتر از همه بینی سرخ شده منتظرم ایستاده بود.
    -چرا توی ماشین نموندی؟
    -بلکه معجزه بشه و جنابعالی رخ نمایان کنی؛من به راحتی مریض نمی شم.
    -باشه،بپر آتیش کن تا همسایه ها ندیدن.چراغای اتاقش روشن بود؟
    سری تکون داد و پشت فرمون نشست و کنارش جا گرفتم که با آخرین سرعت گاز داد.
    -تو چیکار کردی؟زیر پتو بالش گذاشتی یا اون خرس معروفتو؟
    -هیچی،مگه حواس می ذارین؟مهم نیست،توی قسمتم کتک خوردنم بوده دیگه چیکار کنم؟هیچی منصرفم نمی کنه.
    لبخند دلگرم کننده ای زد و ادامه داد:
    -راستی اینا چیه توی دستت؟
    -سنگ،از توی باغچه جمع کردم.گفتم شاید لازم باشه!انگار واقعا زمونه عوض شده؛می بینی؟
    خندید و چال گونه اش رو به نمایش گذاشته سری تکون داد.
    ***
    نگران نگاهش رو دور اون باغ تاریک و وهم انگیز چرخوند و بیشتر سردش شد ،چشمهاش رو باریک کرده به یکی از پنجره ها اشاره کرد و خطاب به کیاراد گفت:
    -مطمئنی همینه؟من چشمهام انگار نمی بینه،نکنه از ترس کوری موقت گرفتم؟!
    آروم و مرموز جواب داد:
    -آره،منتظر چی هستی؟فقط به خاطر دیدن یه صحنه ی رمانتیک بیدار موندما!
    -آخه چراغ اتاقش خاموشه،حتما حالش خوبه و خوابیده.
    -اشتباه می کنی،جا نزن دیگه.الکی اومدیم؟به خاطر من!
    با کی اکیپ شده بود؟کسی که از هر چیزی می گذشت غیر از مردم آزاری!
    -چرا از در نمی ریم؟
    -دزدگیر روشنه، از در بریم همه بیدار می شن.
    -یعنی با شیشه زدن ما روشن نمی شه؟
    چشمکی زد و با نیش باز جواب داد:
    -بشه هم رمانتیک تره!حالا طناز خودمون می شی یا نه؟
    پوفی کرد و روی همون پنجره تمرکز کرده هدف گرفت و پرتاب و وقتی خبری نشد کیاراد هم طاقت نیورده از توی دست طناز سنگ بزرگتری رو برداشت و پرتاب کرد که پنجره باز شد و رونیکا با توپ پر خودی نشون داد.
    -دیوونه ای چیزی هستی نصف شبی؟از جونت سیر شدی؟
    کمی جلوتر رفتن تا بیشتر از این سر و صدا نکنه.کیاراد با خنده دستش رو جلوی دهانش گذاشت.
    -تو رو خدا آروم باش،سد راه این دو تا جوون نشو،تازه راضیش کرده بودم نره .پرنسمون خوابه؟
    چشمهاش چهار تا شده بود و دهانش نیمه باز مونده بود.خطاب به طناز گفت:
    -این وقت شب معلومه چیکار می کنین؟
    -ضدحال نشو دیگه.
    لبخند پهنی زد.
    -نه بابا،من و ضدحال؟منم الان میام،ولی دو پنجره باید از سمت راست بری.
    -تو که دستم نمیندازی؟
    -وا!معلومه که نه.ولی اگه می خوای می تونم دزدگیرو خاموش کنم هرچند مطمئنم بیداره.
    -پس اگه اجازه بدین از اینجا به بعدو تنها ادامه می دم.ببخشید بدخوابت کردم رونی؛حتما حدس می زنی کار کیه!الکی بیدارت کردیم.
    لبخندی زد و نگاه ترسناکی به کیاراد انداخته از بین دندونهاش غرید:
    -مگه می شه ندونم؟بعدش میای بالا دیگه؟صبحونه رو با همیم؟
    -فردا امتحان دارم ولی... نمی دونم.
    بالاخره کیاراد رو هم با وجود ترسی که از سکوت و تاریکی شب داشت راهی اتاقش کرد و با اضطراب و تردید توی دلش تنها موند.ممکن بود به جای حال و هواش رو عوض کردن ،بیشتر عصبانی اش کنه.اما هر چه بادا باد ؛بدون دیدنش از اونجا تکون نمی خورد.
    دومین سنگ ریزه رو که انداخت سایه اش رو پشت پرده دید و انتظارم زیاد طولانی نشد و برای فهمیدن علت به هم خوردن آرامشش به بالکن اومد؛فقط اتاق اون بالکن داشت و با دیدنش ثانیه ای مردمکش بازتر و عصبانیتش به تعجب تبدیل شد اما در مقابل چشمهای براق خاکستری و لبخند پهنش گره ی ابروهاش رو باز نکرد ،طناز با خوشحالی براش دست تکون داد و چشمکی زده بی خیال گفت:
    -چه خبر؟
    -اینجا چیکار می کنی؟فردا زنگ می زدم؛این کارا لازم نبود!
    درست مثل کیارش اخمهاش رو در هم کشید.
    -تنها عکس العملی که می تونی نشون بدی همینه؟بعد از کل روز بی خبری و نگرانی تازه حساب پس می گیری؟تازه تلافی هم نکردم ولی انگار کار درست همین بوده،کیارادو صدا بزن بیاد منو برسونه.
    -چرا باید به حرفت گوش بدم؟این که با پای خودت اومدی دلیل نمی شه با پای خودت هم بری.
    -من راهشو پیدا می کنم؛حتی پیاده هم می رم ولی به تو رو نمیندازم،منو می شناسی.وقتی منو کنارت نمی خوای زورکی نمی شه.
    این لجبازی و این حرفها تنها دلیلش این بود که خودش با زبون خودش بخواد بمونه و مطمئن بود بیشتر از چیزی که فکر می کرد روی اعصاب نداشته اش راه می رفت و به هدفش نزدیک بود.
    -به همین زودی تسلیم می شی؟
    علی رغم حرصی که از دستش می خورد سعی کرد کنترل صداش رو در اختیار داشته باشه.
    -مگه امیدی برای ادامه دادن می دی؟همیشه فقط منتظری تا من به طرفت بیام و نازتو بکشم.می دونی برای گوش دادن بهت و خوب کردن حالت اومدم و همه چیزو سر من خالی می کنی ،آره دیگه...فقط زورت به من می رسه.
    به جمله ی آخرش اصلا اعتقاد نداشت و از نظرش کاملا برعکس بود و در برابر قدرتها و سلاح هاش کاملا درمونده است؛این سوپرایز نیمه شب و این بامداد عجیب به دلش نشسته بود و باعث شده بود توی ذهنش کوچکترین اثری از تلخی ها باقی نمونه و همه چیز به طرز عجیب و دوست داشتنی قشنگ باشه و یک بار دیگه ایمان بیاره که این دختر همه جوره حالش رو خوب می کنه.اما دروغ چرا؟این دیوونه بازی امشبش جور دیگه ای!
    -راه رو بلدی یا...
    -یعنی چی؟
    ابرویی بالا انداخت و با خودخواهی گفت:
    -می تونی هر کاری که دلت بهت می گـه انجام بدی؛این بار مانع نمی شم!
    توجهی به دهان باز مونده اش نکرد و پشتش رو بهش کرده اجازه داد امشب هم صورتش کمی رنگ لبخند به خودش ببینه.از بالکن خارج شد و در رو بست و پرده ها رو کشید و طناز رو با حرصی که می خورد تنها گذاشت.
    در ورودی رو باز کرد و همونجا منتظرش موند؛محال بود سرخود و بدون انتقام گرفتن از اینجا جدا بشه.صدای بسته شدن در و بعد ریز غر زدنش رو که شنید گوشه ی ل*ب*هاش بی اراده بالا رفت و سر به زیر و دست به جیب تکیه به دیوار نگاه به بی حواسی اش دوخت و قدم برداشتن با تردیدش رو به طرف پله ها برداره با یه قدم بلند خودش رو به پشت سرش رسوند و دست راستش رو دور کمرش انداخت و باعث شد سرش نرم به روی سـ*ـینه اش بنشینه .
    سرش رو به گردنش نزدیک کرد و رایحه ی بی نظیرش رو به مشام کشیده بی اراده پلکهاش رو بست و نفس عمیقی کشید.
    -بدون من کجا سرتو پایین انداختی؟
    همه جوابهایی که برای این خودخواه بازیهاش توی ذهنش بود داشت از یادش رفت؛می شد این همه نزدیکش باشه و زبون درازی کنه و خدای نکرده دلش رو بشکنه؟!
    اما حتما کمی اذیت شدن هم حقش بود.
    دستش رو روی دستش گذاشت تا کمرش رو آزاد کنه و با اضطراب نگاهی به راه پله ها انداخت.
    -چیکار می کنی؟تنها فکرت برای بخشیدنت حتما همین نیست!
    به نرمی بدنش رو به طرف خودش چرخوند و کلاه لبه دارش رو از روی سرش برداشت.
    -این برای تو نبود!برو بالا،زود میام.این کارات ارزش مریض شدنتو داره؟
    -من که چیزیم نیست،هنوز یه سرفه هم نکردم.کسی که پایین نیست،منم نمی رم بالا؛تو هم که بدت نمیاد.
    لیوان شیر داغ و عسل رو مقابلش گذاشت.
    -خوب؟چیزی قرار نیست بشنوم؟
    -نه ،خودم هنوز هضمش نکردم و توقع ندارم هضمش برای تو هم آسون باشه.
    -آخه یهویی...حدس هم نزنم؟
    پوزخند تلخی زد.
    -بخوای هم نمی تونی.
    دست پیش برد و انگشتان یخ زده اش رو گرفت.
    -نمی تونم بگم بهش فکر نکن اما هر وقت به یه جفت گوش برای تعریف کردنش نیاز داشتی لطفا اون من باشم؛هرچند هنوز برام عجیبه که چی می تونه یه مرد قوی و محکم مثل تو رو وادار به به هم ریختن کنه ولی بدون که هر چی برای تو مهمه برای منم همونقدر اهمیت داره ؛وقتی اینقدر حالت بد بوده که کیارادو نگرانت کنه و از من سراغتو بگیره پس من باید بیشتر بترسم،اما کاش می گفتی؛شاید کاری از دستم بربیاد .انگار حق با کیاراده من نباید یه چیزایی رو پنهون می کردم تا تو هم به فکر تلافی نیفتی،ما همدیگه رو برای همین پشت هم بودن و به هم تکیه کردن انتخاب نکردیم؟اینجور وقتا نباید دست همدیگه رو محکمتر بگیریم؟دیگه مجبور نیستی بار همه چیز رو تنها به دوش بکشی؛پس تا دیرتر نشده روی من حساب کن،حداقل ازم فرار نکن.
    همین صدای آروم و ظریف و لحن پر از نرمش هم برای کمتر شدن حرص و کینه ی دل پر آشوبش کافی بود؛حتی همین چشمها که از حالت وحشی همیشگی فاصله گرفته بود و مظلومانه و ملتمس بهش دوخته شده بود و مقاومت رو در برابر ظرافتهاش کمتر می کرد.
    امشب همه چیز تازه و داغ بود وگرنه می خواست همه ی نفرتهاش رو بیرون بریزه ولی طناز برای این شوک حیف بود؛در هر صورت اون زن توی زندگی اش موندگار نبود و همونطور که بی اجازه و سر زده دوباره وارد زندگی اش شده بود همونطور هم خارج می شد پس فعلا دلیلی نداشت ذهنش رو به هم بریزه و غصه دارش کنه.
    -دوباره بدون اطلاع دادن بیرون زدی؟
    -تقصیر تو بود که دیر برگشتی؛از دلشون درمیارم،اتفاقی نمی افته.اگه بفهمن چی کشیدم درک می کنن،نمی دونم چی بهت گذشته فقط می دونم اگه می موندم آروم و قرار نداشتم،برای اینم که حتما قصد نداری سرزنشم کنی.خوب؟چیکار کنیم؟همینجا بمونیم یا خسته ای و دوباره می خوای طعم روی کاناپه خوابیدنو بچشی،وقتی چیزی نمی گی پس راه دیگه ای برای وقت گذروندن نیست.
    از روی صندلی بلند شد و کانتر بلند بینشون حصار شده رو دور زد و خودش رو پشت سر طناز پیدا کرده خم شد و از پشت سر میون موهاش فرو بـرده رایحه ی بی مثالش رو به مشام کشید و حسابی که بی طاقتش کرد با صدایی بم و آروم کنار گوشش نجوا کرد:
    -به نظرم زود تصمیم نگیر!
    برخلاف حالی که بهش دچار شده بود و سعی می کرد کیارش رو از ریتم نفس کشیدنش متوجه حسش کنه به شوخی گفت:
    -همیشه وقتی ناراحتی رمانتیک می شی؟
    -به اندازه ی کافی خودمو مجازات کردم .این نوع آروم شدنم ناراحتت می کنه؟
    -معلومه که نه؛فقط خوب باش،من برم بهشون سر بزنم ببینم حواسشون به ماست یا خوابیدن.
    -بعدش؟
    خودش رو آزاد کرد و از روی صندلی بلند شد و مقابلش قرار گرفت.
    -نمی دونم،یعنی اگه صبح منو اینجا ببینن چه فکری می کنن؟شاید همونجا پیش رونیکا بمونم بهتر باشه،نمی خوام فکر بدی درباره ام کنن،من و تو می دونیم کارم موجه بوده؛اونم شاید .شایدم باید مثل یه دختر خوب منتظر می شدم تا حالت خوب بشه و زنگ بزنی ولی نشد.اما لطفا دیگه تکرارش نکن.چه لزومی داشت؟فوقش می تونستی بگی بعدا،این دیگه زیادی بود.
    همونطور که حدس می زد جوابی نداد یا شاید هم نداشت و اگر می خواست باید تمام حال امروزی که براش طلسم شده ترین و نحس ترین روز عمرش بود رو تعریف می کرد؛حداقل اون موقع بی خبر از اتفاقات آینده اینطور فکر می کرد.می دونست در حق خودش و پدر و مادر بیولوژیکی اش نه اما در حق طناز و بقیه ناخواسته ظلم کرده!
    چراغهای هر دو اتاق خاموش بود و صدایی هم به گوش نمی رسید و این مخصوصا درباره ی کیاراد عجیب بود.از اونجایی که هیچکدوم امشب رو قصد استراحت نداشتن پس طناز هم از فکر عوض کردن اتاق گذشت و وقتی کیارش در اتاق رو باز کرد بی حرف و سر به زیر وارد شد و کیارش در رو به آرومی بسته چراغها رو روشن کرد.
    بعد از اینکه کاپشن و کلاهش رو توی کمد کیارش آویزان کرد وسط اون تخت گرم و نرم دراز کشید و به کیارش که دست به جیب کنار پنجره ایستاده بود نگاه کرد؛کاش می تونست از افکارش سر در بیاره.
    -من که دیگه اینجام؛پس اونجا کی هست که دل نمی کَنی؟
    -شاید این بار خودمو گم کردم.
    به پهلو چرخید و دستش رو تکیه گاه سرش کرده چشم ریز کرد و به شوخی ادامه داد:
    -ببینم نکنه همه ی این اداها برای اینه که از یه چیزایی پشیمون شدی و دلت می خواد کلا خونه ی پدرت بمونی؟بالاخره از اول هم ...
    به طرفش چرخید.
    -به نظرم دیگه داری مزخرف می گی.
    از روی تخت پایین اومد و مقابلش قرار گرفته دلسوز و با حسرت نوازش وار روی صورتش دست کشید؛یعنی می شد روزی این صورت و این چشمها رو از ته دل خندون ببینه یا فقط باید به لبخندهای مردونه که بعضی اوقات شکار می کرد دلخوش می بود؟
    -حداقل بگو چقدر باید صبر کنم تا به زبون بیاری؟باور کن خودت راحت می شی، وگرنه برای من فایده ای نداره.به نظرت من نمی تونم آرومت کنم؟مگه برای همین این راهو انتخاب نکردیم که شریک تک تک لحظه های همدیگه مخصوصا شادی و حتی خدای نکرده غم و بیماری هم باشیم؟پس چرا از الان داری جا می زنی؟
    -ممکنه از درکت خارج باشه؛بهتره اصرار نکنی چون راه به جایی نمی بری .الان بیشتر از همه چیز می خوام فراموشش کنم اما تو چیکار می کنی؟
    -باشه ببخشید؛ولی اینجا هم اینجوری نایست.می دونم بیمارستان نبودی ولی روحت باید خسته باشه ،حداقل بیا دراز بکش.چرا از خسته کردن خودت خوشت میاد؟
    کارش به کجا رسیده بود که نصیحت هم می شد و براش استراحت تجویز می کرد؟
    انگار باید این روزها رو هم دید و چون توی سرنوشتش بود راه فراری نداشت.
    دستش رو گرفت و لبخند آرامش بخش و در عین حال شیطونی به روش زد.
    -پس بیا،احتمالا من راهشو می دونم.به من اعتماد کن؛یعنی شاید امکاناتی مثل ساحل و دریا و صدای جرقه های آتیش نباشه ولی من که هستم،پس ازش استفاده کن.
    دست طناز رو کشید و غیر منتظره طناز رو به طرف خودش کشید و فاصله ی بینشون رو تا جای ممکن کم کرد و با اخم جذابی تیله های نقره گونش رو نشونه گرفته طره ای از موهاش رو که جا خوش کردن روی پیشونی اش رو ترجیح می داد به بین انگشتهاش گرفت و به نرمی پشت گوشش زد و بالا و پایین شدن گلوش رو دید و با همون صدای گرفته و آروم گفت:
    -چطور؟مگه تو کدومی؟

     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 75»
    از این سوال بی مقدمه جا خورد و در عجب موند که چطور ناگهانی دمای اتاق به این شدت و سرعت بالا رفت.طبق معمول بی اختیار جمله ای از دهانش بیرون پریده بود و حالا اینجور گیر افتاده بود و نمی دونست چه جوابی بده که اون رو به حساب خودشیفتگی نذاره!
    البته که اون اسم ممنوعه که هیچوقت به دلش ننشسته بود نمی خواست باشه ولی حالا دلش می خواست بی دردسر و بدون خجالت کشیدن بیشتر خلاص بشه.
    ظاهرا پی به حالش بـرده بود و قصد ادامه دادن بیشتر رو نداشت.
    -چراغا رو خاموش کنم؟اگه سرت درد می کنه که حتما همینطوره تاریکی برات بهتره،تو هم می شه دیگه بشینی؟
    -سعی نکن جو رو عوض کنی؛من اینطوری بهترم.
    خودش رو از تنگنای دوست داشتنی اش رهانید و به طرف در اتاق رفت که پلاکهای چراغها همون طرف قرار داشت و بیشتر لامپ ها رو خاموش کرد.
    -خدا رو شکر ولی بهتره بیشتر از اینا به فکر خودت باشی.
    بعد از اینکه از کارش فارغ و خیالش راحت شد بدون اینکه بار دیگه بهش تعارف کنه رفت و بالای تخت نشست .
    -اگه دوست داری لوست کنم به اندازه ی کافی جا هست وگرنه من بدم نمیاد بدون شریک صاحب این گرما باشم.
    پوزخند صداداری زد و با کنایه جواب داد:
    -بدون من چندان هم از گرمایی که ازش حرف می زنی خبری نیست!
    خندید و چیزی نگفت تا کار به جاهای باریک تر نکشه.انگار حالش بهتر بود که نیمچه شوخی هایی می کرد و طعنه هم می زد و کاش این فقط ظاهر ماجرا نباشه؛اما خودش هم حالش رو خوب حس می کرد و دیگه چه چیزی می تونست قشنگ تر از این باشه که دختری کنارش بود که مورد اعتماد بود و وجودش رو لایق دوست داشتن می دید و برای کنارش بودن دست به هر کاری می زد و بهش احساس ارزشمند بودن می داد،حتی به همین که با محبتهاش شرمنده اش می کرد که نمی تونه متقابلا بهتر از اینها جوابش رو بده هم راضی بود!کافی بود که این بودنها و این نگرانیها رو از دست نده.
    ***
    «طناز»
    بعد از اینکه برای لباس عوض کردن به خونه رفتم و کمی تشر خوردم و سرزنش شدم دوباره جزوه به دست بیرون اومدم و سوار ماشینش شدم،یکم از داد و بیدادهای بابا دمغ شده بودم اما به روی خودم نیوردن رو خوب بلد بودم،چون تا صبح بیدار بودیم زودتر از بیدار شدن عمو و بقیه از عمارت خارج شده بودیم و حداقل از اون طرف خیالم راحت بود که کسی من رو ندیده.
    -اتفاقی که نیفتاد؟
    -نه،مثلا چی؟
    -چیزی که لازم باشه من توضیح بدم.
    -نه،چیزی نیست.
    با استرس جزوه ها رو ورق می زدم ؛حس می کردم توی مغزم چیزی نیست و از پس سخت ترین امتحان برنمیام اما واقعا احساس پشیمونی نمی کردم و در برابر شبی که می تونستم چقدر توی افکارش غرق شده تا به صبح رسیده همین یه امتحان چیزی نیست و حتی اگه بد بگذره چیز بزرگی رو از دست نمی دم ولی اگر کیا متوجه می شد احتمالا نظرش با من متفاوت بود و برای اینکه خوبی اش رو خواستم از طرفش مواخذه هم می شدم.سکوت کرده و اجازه داده بود روی این کاغذهای استرس آور تمرکز کنم.
    برای نگهبان بوقی زد و وارد محوطه ی بزرگ دانشگاه که دانشجوهای درسخون شده رو در بر گرفته بود شد و ماشین رو سرجای همیشگی پارک کرد؛تقریبا کل دانشگاه باخبر شده بودن و یه جورایی بهش افتخار می کردم .
    -مگه تو هم اینجا کاری داری که اومدی داخل؟
    اخمهاش رو در هم کشید.
    -مشکلی هست؟
    -نه؛فقط نگفته بودی.
    -بهتره بری،دوستات منتظرتن.
    از پنجره ی راننده نگاهم بهشون بود که کنجکاو و با نیش باز منتظرم بودن.
    بیشتر سوال نپرسیدم و فقط به گفتن "می بینمت"اکتفا کرده پیاده شدم؛حتی نپرسیدم منتظرم می مونه یا به بیمارستان می ره.انگار خوش اخلاقی اش فقط مربوط به شیرین کاری دیشبم بود و دوباره خود واقعی اش شده بود ،چه حیف که نمی گفت و نمی ذاشت کاری براش انجام بدم؛آرومش کنم یا حتی یه دلداری الکی.
    گرچه کارش دیگه از دلداری گذشته بود.
    حس خوبی نیست نفست رو تموم شده و بیچاره ببینی و هیچ کاری برای برگردوندنش از دستت ساخته نباشه.
    فقط چون غد و لجبازه و فکر می کنه که همیشه همه چیز رو می تونه به تنهایی حل کنه و یه جورایی به این کار"مجبوره".
    طاقت اینجوری دیدنش رو نداشتم.
    من همیشه روی قله و توی اوج می خواستمش نه اینجوری فرو ریخته!
    ***
    نه!نمی تونستم دست روی دست بذارم،باید یه کاری می کردم.
    ماندانا:خوب؟نمی خوای بگی چی شد که اینجوری شد؟چه جوری بهت پیشنهاد داد؟وای خیلی کنجکاوم بدونم.
    سارا با هیجان و ذوق گفت:
    -آره والا، من که هلاک شنیدنشم.اصلا هضم نشدنیه که مردی با این همه جبروت بیاد و بگه چند وقتیه تو نختم ،آخر هفته وقت دارین با خانواده جهت آشنایی مزاحمتون بشیم؟
    خندیدم.
    -حالا کی گفته که اینجوری بوده؟اصلا توی دانشگاه مطرح نشد که،رابـ ـطه ی خانوادگی پیچیده ایم داریم؛برادر رونیکاست!اونو که دیگه می شناسین؟
    نه اینجوری نمی شد،باید با عمو امیر صحبت می کردم که ظاهرا از همه ی ما از اتفاقات بیشتر باخبر بود.دهان باز مونده و چشمهای مثل وزغ بیرون زده شون جوک ساز بود.
    -خوب چرا زودتر نگفته بودی ابله؟
    -خوب من از کجا می دونستم مهمه؟!اون موقع چیزی بینمون نبود،نسبت خانوادگیمونم دلمون نخواست کسی توی دانشگاه بدونه؛اصلا اون موقع چشم دیدنشو نداشتم ولی حالا...
    شیفته و با همون لبخند غلیظ نگاهم رو به پنجره ی اتاق و پرده های کشیده اش دوختم.
    رها خندید.
    -آره یادمه وقتی اسمش وسط میومد آب روغن قاطی می کردی و سریع بحثو عوض می کردی ولی خوب اینو روی حساب حسادتم می شه گذاشت.
    -نه بابا اون موقع داغون تر و پرت تر از این حرفا بودم.
    شماره اش رو از خود کیارش که نه ولی از اطرافیانم که می تونستم بگیرم،مثلا ماهان بهترین گزینه بود.
    فریال محکم پهلوم رو نیشگون گرفت.
    -می ری سر اصل مطلب یا نه؟
    گوشی ام رو بیرون کشیدم و حین کار کردن باهاش گفتم:
    -می گم حالا،چه عجله ایه؟قبلش باید به یکی زنگ بزنم،شما مشغول باشین.
    بلند شدم و حداکثر فاصله رو ازشون گرفته بی تردید و معطلی شماره ی ماهان رو گرفتم.
    مدام با استرس قدم می زدم و به جون ناخن هام افتاده بودم.
    بالاخره جواب داد؛صداش متعجب بود.
    -طناز؟سلام.چه عجب.چی شده یاد من افتادی؟اتفاقی افتاده؟
    لحن شادم رو حفظ کردم.
    -نه بابا چه اتفاقی؟مطبی؟بد موقع که مزاحم نشدم؟الان مریض نداری؟میزونی؟ردیفی؟
    خندید.
    -میزون...ردیف.آخه دختر اگه مریض داشته باشم الان چه جوری می تونم با تو حرف بزنم؟
    -بله بله یادم نبود.
    -نمی گی چه موضوعی گذرتو به شماره ی من انداخته؟
    -همیشه گفتم حالا هم می گم اگه یکی باشه که منو بشناسه ماهانه،اگه بازم کاری نداری می تونم شماره ی عمو امیرو ازت بخوام؟
    -چطور؟نگرانم کردی.
    آه کشیدم.
    -دروغ چرا.نگرانی هم داره ولی هنوز سر در نیوردم،عجیب نیست؟!می شناسیش که ؟کلا قسم خورده است که هیچکسو توی مسائل شخصی اش دخالت نده.
    -شماره رو می فرستم ولی لطفا اگه چیزی فهمیدی منو هم در جریان بذار؛کیارش به اندازه ی تو برای منم مهمه،اینو خوب می دونی.موضوع پنهانی از هم نداریم پس اگه اینقدر مهمه منو بی خبر نذار،اون هیچوقت درباره ی موضوعهای مهمی که ناراحتش می کنن حرف نمی زنه؛نه منو به عنوان روانشناس قبول داره و نه حتی دوست و برادر.
    -باشه ،ممنون می شم اگه همین حالا بفرستیش،سلام به خانواده برسون،می بینمت.
    -باشه،همین الان.
    -ممنون،فعلا.
    قطع کرد و بلافاصله شماره رو فرستاد.
    سریع سیوش کردم و تماس رو برقرار کردم.
    بعد از دو بوق جواب داد؛متعجب اما خونسرد و محکم با همون صدای گرم و گیرا.
    -بفرمایید.
    -سلام عمو جون،طنازم،خوب هستین؟
    با محبت و در عین حال متعجب جواب داد.
    -سلام دخترم،ممنونم .مامان و بابا خوبن؟
    -سلام می رسونن،ببخشید عمو جون غرض از مزاحمت این بود که حس می کنم یه چیزایی مرتب نیست؛به ظاهر شاید خوب باشه،ما هم بین خودمون خوبیم اما می دونم توی تنهاییش خوب نیست،شما از چیزی خبر دارین؟اولین نفری که به ذهنم رسید ازش بپرسم شما بودین،تا دو روز پیش هم نرمال بود و همین یهویی شدنشه که منو می ترسونه.
    مکث و سکوت طولانی اش فقط موجب بیشتر آشوب شدن دلم می شد و فایده ی دیگه ای نداشت و رفته رفته از این که فقط به در بسته می خوردم و نتیجه ای نمی گرفتم عصبی می شدم،انگار نه انگار از قبل هم خانواده بودیم از من پنهون می کردن؛اگه مثل همیشه به سن و سالش فکر نمی کردم شاید سرش فریاد هم می کشیدم ،انگار خیلی هم به فکر پسرش نبود ،البته شاید هم به من فقط یه چشم یه بچه که حالا عروس احتمالی اش بود نگاه می کرد.
    -راستش دخترم...چطور بگم؟به اون سادگی نیست.
    -شما هم مثل کیا فکر می کنید از درک من خارجه؟
    انگار داشت می خندید.
    -این چه حرفیه؟نگرانش نباش،کیارش قویه،به راحتی این دوران رو پشت سر می ذاره ،من هم دارم هر کاری از دستم برمیاد انجام می دم ؛می دونم باعث و بانی اش منم و هیچوقت خودمو نمی بخشم،اما باور کن اگه مجبور نمی شدم...اگه پیشرفتی کردم و چیزی فهمیدم که کمکش می کنه حتما باهات در میون می ذارم.
    این هم شد جواب؟انگار واقعا براش اهمیتی نداشت؛اتفاقا رونیکا هم از همین بی خیالی هاش شاکی بود ولی چون اون موقع به چشم ندیده بودم فکر می کردم این فقط تصورشه.
    با حال و روز داغونی با اکراه تشکر و قطع کردم.
    من باید این فرو ریختگی رو سر پا می کردم و سر پا نگه می داشتم.از درموندگی اون نباید درمونده می شدم؛سخت بود اما چاره ای نبود.
    بچه ها که عزم رفتن کردن به طرف اتاقش رفتم،خوشبختانه راهرو خلوت بود و کسی حواسش به من و وارد شدنم به اتاق استاد نبود. دو تا تقه ی پشت سر هم به در زدم و قبل از جواب دادنش در رو تا نیمه باز کردم و سرم رو از در رد کردم.
    -هنوز اینجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟
    با همون ابروهای به هم چسبیده روی میز خم شده بود و سرش به برگه های روبروش گرم بود.تکه ای از موهای نسبتا بلند و عـریـ*ـان خرمایی خوش رنگ اش توی صورتش افتاده بود.
    نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره سرش رو پایین انداخت و خودنویس شیکش رو برداشت.
    -اینطور لازم بود.
    لبخند به لب وارد شدم و در رو بستم.
    دستهام رو از پشت سر توی هم قفل کرده با لبخند و چشمهایی خبیث به طرف میزش راه افتادم و میز رو دور زده سمت راست صندلی اش کنارش ایستادم و خودنویس رو به آرومی از بین انگشتهاش خارج کرده روی کاغذها گذاشتم.
    -امتحان چطور بود؟
    -خوب گذشت.
    -اینطور به نظر نمیاد.
    -چرا؟خوب چی بگم دیگه؟راستش بیشتر از اینکه برای به خیر گذاشتنش ذوق داشته باشم خسته امّترجیح می دم برم خونه و غش کنم؛از یه طرفم تو هستی،تصمیم گرفتن سخته ولی نگران نباش مدیونم نیستی و بابت هیچی پشیمون نیستم؛ همین کافی نیست؟
    بوی عطرش همون همیشگی بود،سرد و تلخ اما دوست داشتنی و برای من گرم و شیرین و خاص ترین.
    همون عطر باعث می شد دلم نخواد سرم رو عقب ببرم و توی همون نقطه استپ کنم.
    پوزخند زد.
    -شجاع شدی!
    -اینجا چیزی هست که ازش بترسم؟حالا واقعا کار داشتی که موندی یا به خاطر منه؟حالا که خواب هم از سرم پریده کجا بریم؟
    کلافه شد اما جوابی نداد
    با تمام خستگی اش بلند شد؛از سمج بازی و خود خواهی خودم لجم گرفت اما عادت نداشتم براش دلسوزی کنم،تا جای ممکن تنهاش نمی ذاشتم.
    -راستی بچه ها خواستن بهت تبریک بگن؛چراش هم که معلومه،همچین دسته گلی که راحت سر از زندگی کسی در نمیاره.حالا بازم حوصلشو نداشته باش و براش قیافه بگیر و گوشی خاموش کن!خلاصه که خدا اینقدر راحت خوش به حال همه نمی کنه،قدر دونستنم بد چیزی نیست،اگه دیدی یه روز رفت...
    آلارم دهنده نگاهم کرد.
    -طناز!
    پشت چشم نازک کنان گفتم:
    -بگذریم؛بریم خونه ی ما؟
    با اخمهایی به شدت گره خورده و با تحکم شمرده شمرده اما تشر گونه گفت:
    - برو خونه،من باید از اینجا برم بیمارستان.
    -که با داغون کردن خودت ناراحتیتو فراموش کنی؟چرا اینقدر لجبازی؟تو الان بیشتر از هر چیزی و هر وقتی به آرامش نیاز داری،وقتی خودت اینقدر آشفته و پریشونی چطور می تونی به بقیه رو خوب کردن فکر کنی؟تازه اونجا غیر از تو دکترای وظیفه شناس دیگه ایم هستن.اینقدر به خودت سخت نگیر.می خوام امروز فکرتو از هر چیزی خالی کنی؛البته بجز من وگرنه کلاهمون تو هم می ره.یه امروزو دست از غد بودن و لجبازی برداری نمی شه؟
    چشمهام رو به حالت التماسی در اورده سرم رو روی شونه کج کرده بودم تا شاید،شاید دلش به رحم بیاد؛به خاطر من نه،به خاطر خودش.
    ل*ب*هاش از سمت راست کمی به طرف بالا کش اومد و باز دلم به همون زلزله ی خفیف دچار شد.
    اگه همون تابستون بهم می گفتن یه روز همین آدم سرد و بدخلق و کم حرف که سالها ندیدیش و یه کلمه حرف مشترک هم باهاش نداشتی اینقدر برات مهم می شه که مجبور می شین برای یه مدت کوتاه و حتی ابدی همدیگه رو ببینین مو روی سر طرف نمی ذاشتم،چه به برسه به اینکه بخوام فکر کنم یه روز دیدن ناراحتی و آشفتگی اش اینقدر حالم رو بگیره و بد کنه.
    ***
    توی حال و هوای خودش بود که تقه ای به در اتاقش زده شد و چند لحظه بعد با بفرمایید گفتنش باز.
    یکی از پرستارهای مسن بود.
    -خسته نباشید دکتر.چند بار با خط اتاقتون تماس گرفتم جواب ندادین.یه خانمی پایینن با شما کار دارن.خیلی وقته اینجان.خواستم بپرسم بگم بیان بالا یا اینکه ...
    -نگفت کیه؟
    -خیر، ولی ظاهرا شما رو می شناسن.
    این پا و اون پا کرد؛برای گفتن حرفش مردد بود.
    -می گن...می گن ...مادرتونن...ولی...
    مهرناز؟چی باعث شده بود بیاد اینجا؟
    یعنی اتفاق بدی افتاده بود؟
    -ولی چی؟
    آب دهانش رو قورت داد؛صداش از زور ترس آروم و به سختی در می اومد.
    -راستش من مادرتونو دورادور می شناسم و دیدمشون،چهره شون تا جایی که خاطرمه با اون خانمی که پایینن خیلی فرق می کنه.
    اخمهاش جمع تر شد.حدس می زد اما نمی خواست باور کنه،انتظار خجالت کشیدنش رو داشت، نه اینکه به این زودی بخواد مقابلش قرار بگیره.
    -یعنی چی؟اسمشو نپرسیدین؟
    کمی فکر کرد.
    -گفتن دریا...دریا..اوم...فامیلیشون فراموشم شده دکتر، شرمنده تونم.
    این ضربه ی نهایی بود برای از پا در اوردن.پاهاش در کسری از ثانیه سست شد.
    حتی تعجبش هم با اخم نشون داد؛با چه رویی اومده بود؟
    پس واقعا به همون حد قانع نشده بود و قصد داشت خودی نشون بده ولی حالا دیگه کیارش بچه نبود و چیزی هم از محبت نسبت به اون زن خودخواه حالی اش نبود که برای دیدن و بغـ*ـل کردنش ضعف کنه ؛تنها چیزی که به خوبی از پس اش برمی اومد بی توجهی و داد و بیداد و اعتراض بود.
    هر چیزی که بود، اشک و آه نه؛که نفرت و کینه بود.اونقدر زندگی اش از آدمهای خوب پر بود که جایی برای مادر بی ارزشش نباشه.این دفعه به دست خودش اون زن رو به جایی که لیاقتش رو داشت،راهی می کرد!
    اون شب بارونی پاییزی دوباره جلوی چشمش جون گرفت و صحنه ها به همون واضحی زنده شد.
    بعد از یه هفته جر و بحث سخت همون روزی که این بار همه چیز به محض باز شدن پلکهاش اول صبح شروع شد و با صدای شکستن ظرف و ظروف و جیغ و داد و بیداد از خواب پرید غروبش بود که فقط با یه بـ..وسـ..ـه ی سرد و بدون حتی یه قطره اشک روی پیشونیش چشمها و گوشهاش رو روی پدرش و التماسهاش بست و با یه چمدون کوچیک چرخ دار برای همیشه اون خونه رو ترک کرد و چشمهای عسلی منتظر و غمگینش رو برای همیشه به راه گذاشت و این آخرین تصویری بود که از اون زن که حتی چهره ش رو هم یادش نمونده بود توی ذهنش موند.
    ازش فقط خاطرات بد و تلخ داشت.حتی مادری کردنش رو هم یادش نبود.
    چهره ی سرخ شده و فک منقبض شده ش باعث شد پرستار با لکنت بگه:
    -چ...چ...چیکار...چیکار...ک...کن...کنم ...دک...دکتر؟ب...ب...بگم...برن؟
    -نه،راهنماییشون کنین بالا.
    سریع و برای فرار از اون مهلکه و اون اخمها"چشم"ی گفت و همین که در رو باز کرد در جا قبض روح شد.
    -خانم من که بهتون گفتم چند لحظه صبر کنین.کی بهتون اجازه داد بیاین بالا؟
    در رو بسته بود و نمی دیدش؛چه بهتر!هیچ تمایلی به دیدنش نداشت.
    فقط صداش رو یادش بود؛همون بود همون صدای دلنشین و لطیف اما برای کیارش مایه ی زجر و تنفر از ته دل.
    -می شه لطفا منو با پسرم تنها بذاری؟موضوع خانوادگیه.
    -اما ایشون ...
    -خانم مثل اینکه شما متوجه جدیت ماجرا نیستی؛می گم من مادرشم ایشونم پسرمه.تو کی باشی که نمی ذاری ببینمش؟چه حقی داری؟
    صداش علنا بالاتر رفته بود.
    نتونست آروم بمونه و با همون قدمهای مخصوص خودش گام هاش رو بلند و محکم تر از همیشه به طرف در برداشت و بازش کرد.
    بی توجه به اینکه مادرشه سرد و یخی تر از همیشه نگاهش کرد و با خشم توپید:
    -چه خبرته؟حالیت نیست که اینجا بیمارستانه؟
    اخمها و نگاه تیزش رو به طرفش نشونه رفت؛نه حس دلتنگی داشت و نه تمنای بو و آغـ*ـوش مادرانه اش.
    برعکس سر تا پاش رو احساس نفرت و بیزاری از این زن بود که پر کرده بود و می خواست جلوی چشمش نباشه،از این دیدار احساس انزجار داشت و از این همه شباهت ظاهری بهش بیشترفقط دعا دعا می کرد طناز فعلا سر نرسه؛چه بی موقع قرار گذاشته بودن.
    جلوی اون چنین آبروریزی رو نمی خواست.
    با همون اخم رو به پرستار گفت:
    -شما می تونید برید.
    منتظر تشکر کیارش نموند و فقط به طرف آسانسور دوید.
    دریا با بغض بهش نزدیک شد و به قصد در آغـ*ـوش گرفتنش دستهاش رو بالا اورد که کیارش با نفرت خودش رو عقب کشید و خشن و غیر دوستانه گفت:
    -کارتو می گی و سریع از اینجا می ری همونجایی که ازش اومدی،دیگه هم این طرفا پیدات نمی شه؛هشدارمو جدی بگیر
    با کف دست در اتاق رو باز کرد و بدون نگاه کردن بهش هدایتش کرد.
    -برو داخل؛سریع تر،چون خیلی زود باید بری،مهمون دارم و دلم نمی خواد با تو که نمی دونم نسبتمونو چطور توضیح بدم رو به رو بشه.
    بی حرف داخل شد و پشت سرش که رفت در رو با غیظ بست.
    مقابلش ایستاد.
    لحن و نگاهش از این باد سردی هم که به خاطر باز موندن پنجره به داخل می وزید سردتر بود و به معنای واقعی لرزه به تن می انداخت.
    -می شنوم،هر دروغ و کلک و بهونه ای داری بگو و بعد از این 5 دقیقه ای که بهت وقت می دم و تحملت می کنم دیگه نبینمت؛حتی تصادفی و اتفاقی!
    مبهوت و ناباور گفت:
    -این چه طرز حرف زدنه کیارش؟انگار هنوز درک نکردی کی روبه روت ایستاده؟من مادرتم.من تو رو به دنیا اوردم،دشمنت نیستم که این طرز حرف زدنو مناسب می دونی.
    پوزخند زد.
    -جدا؟خوب شد یادآوری کردی.به جز دنیا اوردنم دیگه چه کار مفیدی برام انجام دادی؟هوم؟دیگه چه کار بزرگی در حقم کردی؟اصلا یادت میاد؟
    به جای جواب دادن فقط نادم و مغموم اشکهاش سرازیر شد که با صدای بلند و رعب آورش از جا پرید.
    -د جواب بده.اگه کار شایسته ای کردی که من یادم نیست و باید حتما بابتش ازت قدردانی کنم بگو،چرا ساکتی ؟اگه نه پس اینجا چیکار می کنی؟اصلا چرا منو یادت موند و اومدی سراغم؟فکر کردی همون بچه می مونم و می تونی با دو تا عزیزم گفتن و چند قطره اشک دو تا دونه اسباب بازی جلوم بذاری تا همه چیو یادم بره و رفتنتو ندیده بگیرم؟یا با دیدن این حال و روزت برات دست می زنم و با افتخار می گم این زن منو ول کرد تا این همه پیشرفت کنه و برگرده تا باعث سربلندیم بشه .نه از این خبرا نیست،اشتباه آمار گرفتی؛من از همون سن بزرگ شدم ،اون کارت،رفتنت بزرگم کرد،چشمامو باز کرد،سنگم کرد .وقتی به اصطلاح مادرم بیخیالم می شه و می ره تا بدون من پیشرفت کنه از بقیه چه انتظاری می تونم داشته باشم؟فقط خدا رو شکر کن که سنگ نموندم و دوباره و واقعی تر تونستم طعم خانواده داشتنو بفهمم.
    توی سکوت فقط دستش رو روی دهانش گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت.از اومدنش پشیمون شده بود،امیر نگفته بود پسرشون اینقدر تلخ شده!
    پررویی بود ولی توقع استقبال گرم تری رو داشت!
    با تموم قدرت و حرصش کف دستش رو روی میز کوبید جوری که وسایل روش چند میلی متری از میز بالا پریدن!
    این بار رسما عربده کشید؛از صورت سرخ شده و اون ابروهای در هم تنیده حسابی ترسیده بود.
    -چی شد؟چرا هنوز ساکتی؟خودتم چیزی یادت نمیاد آره؟تا چند دقیقه پیش که خوب از ملاقات و موضوع خانوادگی و مادر و پسری حرف می زدی حالا چی شده ؟
    اصلا تلاشی برای کنترل کردن خودش نمی کرد.پاک یادش رفته بود که اینجا بیمارستانه و محل کارش.
    قید همه چیز رو زده بود،حالا که اینجا بود پس وقت خالی شدن بود،دیگه هیچ حس بدی رو توی دلش نمی خواست و ظاهرا فقط اینطور آروم می گرفت؛با فریاد کشیدن سر باعث و بانی تلخی هاش.
    اون حرص 25 ساله شده نمی گذاشت آروم بمونه.
    حتی دلش می خواست یقه اش رو بگیره ؛یه سیلی هم حقش بود !
    حیف؛حیف که زن بود؛فقط "زن".
    -اونجا خوشبخت تر شدی؟نبودنمون به کارت اومد؟بچه ای زیر دست و پات نبود راحت تر به کارت رسیدی؟پیشرفت کردی؟جوون و سرحال موندی؛ از پیشرفتت خوشحالی؟ارزششو داشت؟
    داغ کرده بود و قفسه ی سـ*ـینه ش رو فقط خشم و غضب بود که بالا و پایین می کرد.
    پاهای لرزونش رو تکونی داد و بهش نزدیک شد.
    هرچند با ترس.
    دستش رو آروم و لرزون به طرفش پیش برد که سریع و با نفرت عقب کشید؛دیگه نه نوازشهاش رو می خواست و نه محبتهاش رو.
    این زن براش تموم شده بود و از همون موقع مرده فرضش کرده بود،فکر می کرد که فرض کرده.
    -خیلی خب،باشه،کاریت ندارم.آروم باش.
    عصبی و با صورتی سرخ شده و گر گرفته پوزخندی زد.از این همه فشار و طپش قلب داشت دیوونه می شد و حس می کرد چیزی تا سکته کردنش نمونده.از این لرزش مسخره که دچارش بود متنفر بود.
    -آروم؟مگه نیستم؟دیگه بیشتر از این؟
    با گریه و عجز نالید:
    -چیکار کنم؟چیکار کنم که منو...
    -که تو رو چی؟چیکارت کنم؟ببخشم؟حلالت کنم؟تا وقتی که دوباره خودتو نشون ندادی و وجود نحستو توی زندگیم فراموش کرده بودم می تونستم به بخشیدنت فکر کنم ،ولی حالا جز عذاب کشیدنت هیچی نمی خوام؛هیچ توجیهی برای کارت نیست پس حق نداری همچین چیزی ازم بخوای.
    تقه ای به در خورد و متعاقبش باز شد.آقای امینی رئیس بیمارستان بود؛مرد آروم و مهربونی بود.
    -چه خبره کیارش جان؟تو که همیشه آرامش اینجا برات مهم بود پس حالا چی باعث شده که خودت فراموشش کنی؟
    دستش رو با حرص پشت گردنش کشید.
    -تا وقتی این زن اینجاست نه برای من چیزی به اسم آرامش می مونه، نه برای اینجا.
    -قضیه چیه؟کمکی از دست من برمیاد؟
    -نه، ممنون و متاسفم.سعی می کنم دیگه صدام بالا نره.
    با ناراحتی سری تکون داد و دستی به شونه اش زد.
    از اتاق که خارج شد و در رو بست دوباره با خشم به طرفش چرخید؛هنوز داشت گریه می کرد و صورتش سرخ بود،این اشکها از پشیمونی نبود فقط برای یاین بود که دل پسرش رو به رحم بیاره یا به قولی اشک تمساح بود.
    بی هیچ دلسوزی و شفقتی با تندی گفت:
    -شنیدی که؟گذشته از این نه حرفاتو قبول دارم نه بهونه هاتو می شنوم.همین کافی نیست برای اینکه دیگه سر و کله ات اینجا پیدا نشه؟اگه نمی خوای بیشتر از این احترامت زیر سوال بره می ری و دیگه نزدیک من نمی شیفهمونطور که تا حالا نبودی و زندگی مستقلتو داشتی همونطوری ادامه اش می دی ؛بدون مزاحم ما شدن.به اندازه ی کافی تونستم واضح حالیت کنم؟دفعه ی دیگه اگه سر و کله ات پیدا شد مطمئن باش استقبالم اینقدر گرم و پرشور نیست؛اصلا نیست.تهدید یا هر چیزی که می خوای حسابش کن،توی شناسنامه ام مجبورم تحملت کنم اما اطرافم نه.ارزش انتقام گرفتن هم که نداری پس حداقل با رفتنت خوشحالم کن.
    نگاه سرشار از نفرت و انزجارش رو تیز توی چشمهاش دوخت.
    -متوجهی که؟پس برو،دیگه سایه اتم نبینم؛به سلامت.حسابمو با هم با کسی که تو رو تا اینجا کشونده تصفیه می کنم و زیر دِینش نمی مونم،فکر نکن با موندنت و اطرافم پروانه شدن نظرمو عوض می کنی چون تو...برای من...وجود نداری و همونطور که همه فکر می کنن مردی؛اینو خودت یادم دادی.
    با چشم به در اشاره کرد.
    -راه خروجو که بلدی؟
    حرکتی نکرد و تکونی نخورد که خودش نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و گام های عجولش رو به طرف در برداشت،دیگه بیشتر از این طاقت دیدن صورت و سر و وضع و بوی مزخرف عطر فرانسوی اش رو نداشت.
    با یه فشار بازش کرد.
    راهرو شلوغ شده بود.این همه سر و صدا توجهشون رو جلب کرده بود،انتظارش رو داشت اما دیگه حال و حوصله ی داد و بیداد برای اونا رو هم نداشت،هرچند دیدنش با همون چهره ی گر گرفته و در هم کافی بود تا متفرق بشن و فرار رو بر قرار ترجیح بدن.دریا هم که بیشتر از این خرد شدن رو نمی خواست تلق تلوق کنان و با همون اشکها که آرایشش رو به هم ریخته بودن از کنارش رد شد،موقع رد شدنش نفسش رو نگه داشت،حتی نمی خواست اتفاقی هم این عطر توی شامه اش حفظ بشه.
    یه لحظه چقدر دلش هوای مهرناز و محبتهاش رو کرد.
    اون مادر بود،اینم مادر؛البته از نظر خودش.
    لازم بود با پدرش حرف بزنه ؛احتمالا یه هشدار جدی لازم داشت ،حتی شاید با تکرار دوباره اش اون مرد رو هم از زندگی اش خط می زد.
    داشت توی اتاقش برمی گشت؛حالش بد بود و واقعا داغون بود که طناز رو متعجب تر از همه توی راهرو و جدا از اون جمعیت دید؛دلسوزی و اشک توی چشمهاش رو دلش نمی خواست ببینه اما حضورش رو بعد از اینکه می فهمید چطور به این زودی سر از اینجا دراورده می خواست!
    وقتی دید متوجهش شده و سرخی صورت صورت و گردن و قفسه ی سـ*ـینه اش رو دید جلو رفت؛تقریبا از نیم ساعت پیش تا همین لحظه در حال شوکه شدن بود،احتمالا اون لحظه خودِ کیارش هم متوجه نبود اعضای صورت و به خصوص چشمهاش تا چه حد مظلوم و مغمومه.انگار ترجیح می داد توی همون سردرگمی کشف این حالتش باقی بمونه تا اینکه متوجه این حقایق بشه!
    وقتی متفرق شدن همه رو دید به سرعت به طرفش رفت و چون از اعصاب ناآرومش خبر داشت و از مفید واقع شدنش توی این شرایط مطمئن نبود با تردید دست زیر بازوش انداخت.
    -خوبی؟بریم توی اتاق یا بیرون؟
    جوابی نداد اما معنی اش این بود که اینجا بودن رو نمی خواست تا با نگاه های متعجب پرستارها و پرسنل مواجه بشه،انگار زیادی کنترلش رو از دست داده بود.
    -من می رم وسایلتو جمع کنم،اگه می خوای همینجا بمون.
    وارد اتاق شد.به غیر از میز به هم ریخته متوجه وضعیت قرمز دیگه ای نشد و برای همین هم باید خدا رو شکر می کرد که بلایی سر خودش نیاورده،عطر حضورش رو حس کرد و صدای بسته شدن در رو هم شنید اما به طرفش برنگشت تا بیشتر از این شاهد فرو ریختنش نباشه، اما تا کی؟
    با تلفن امیر خودش هم نفهمید چی پوشید و خودش رو تا اینجا رسوند.جسته و گریخته همه چیز رو شنید و جلوی در اومدن شاخهاش رو گرفت و با دیدن اون زن و پرستیژش که با اشکهای صورتش رو خیس کرده تضاد داشت مات و مبهوت موند و فقط تونست با تاسف سر تکون بده.
    هنوز دلش داد زدن می خواست،هر چند که توانی براش باقی نمونده بود اما راحت تر شده بود و امیدوار بود این آسایش از این به بعد همیشگی باشه.دکمه ی بالای پیراهنش رو باز کرد؛این طپش قلب کی تمام می شد؟
    روی دسته ی مبل نشسته بود و سر به زیر تند تند پاهاش رو تکون می داد و گوشه ی لبش رو می جوید.
    -برم برات یه لیوان آب بیارم؟
    -نه،فقط اگه تموم شده بریم.
    آب دهانش رو قورت داده اصرار رو جایز ندونست و پالتوی خاکستری کیارش رو از توی کمد برداشت و روی دستش انداخته به طرفش رفت،حتی پالتو رو هم خودش بهش پوشوند و از اتاق و بعد از بیمارستان خارج شدن.سوییچ رو به زور ازش گرفت تا خودش پشت فرمون بنشینه و کمی بهش استراحت بده؛تمام مدت سکوت کرده بود و حتی به تماسهاش از طرف پدر کیارش هم جواب نمی داد و همه جوره کنارش بود و جز به مسیر و مرد اخمو و تخس بغـ*ـل دستش به چیزی توجه نداشت.
    ماشین رو نزدیک یه کافی شاپ پارک کرد و ترمز دستی رو کشید.
    -اینجا بهتر از خونه نیست؟جواب هم مجبور نیستی پس بدی؛این موقع هم خلوته.
    بی حرف و نظر دادن پیاده شد،انگار امروز هم روز سکوتش بود.از خیر نظر سنجی گذاشت و پیاده شد و از قفل شدن درها که مطمئن شد زودتر از کیارش وارد شد،خوشبختانه کافه دو طبقه بود و برای اینکه راحت تر باشن می تونستن از طبقه ی بالا استفاده کنن؛بالا رو ترجیح دادن و دو طرف میز چوبی قرار گرفته طناز اول یه سفارش یه لیوان آب داد و برای اینکه با نگاه هاش معذبش نکنه نگاهش رو به اطراف دوخت.
    نگاهش رو از میز و دستهای کمی لرزانش گرفت و به صورتش زل زد.
    -تو چرا اومدی؟
    -اینجا؟می خوای برم؟
    تیزی چشمهاش رو به خستگی و بی رمقی نگاهش دوخت.
    -منظورم بیمارستان بود؛کی بهت خبر داد؟
    اصلا قصد طفره رفتن هم نداشت و چیزی رو توجیه نمی کرد و بی اراده زبونش به کار افتاد.
    -فکر کنم جز پدرت کسی خبر نداشت...خوب راستش من همون موقع هم کارآگاه بازی در اورده بودم اون موقع نگفت ولی امروز...خیلی هول کرده بود.
    خوب می دونست ترسش از چی بود؟
    اون مرد بی فکر رو زنش نه، که پدرش می ترسوند ولی کار از کار گذشته بود و نمی تونست به این نقطه ضعف دل خوش باشه.
    -خوب ؟هنوزم می خوای سکوت کنی؟
    -تو که دیگه باید همه چیزو بدونی.
    -حالا آروم شدی؟
    -چی فکر می کنی؟
    دست زیر چانه زده بهش چشم دوخت.
    -فکر می کنم با گفتنش بار بیشتری از روی دوشت برداشته می شه.
    مخالف نبود ،شاید حقش بود بدونه و یه نفر مثل خودش بهش حق بده؛هرچند در باطن دختری احساساتی بود و خانواده براش اهمیت زیادی داشت و مطمئن نبود تعریف کردنش فکر خوبی باشه اما گفت تا قلبش سبک تر بشه و اون سیاهی و کدورت از روش پاک بشه.باید توی تقویمش اهمیت امروز رو حسابی بالا می برد.
    حرفهاش که تموم شد جرعه ای از لیوان آب رو نوشید.
    -یعنی دیگه واقعا رفت؟
    -برای من همینطوره ؛ولی طناز خوب گوش کن ببین چی می گم؛امیدوارم قیافه اش رو خوب توی حافظه ات ثبت کرده باشی،اون هم احتمالا از وجود تو باخبره و اگه موندنی شد و به هر دلیلی بهت دسترسی پیدا کرد و نزدیک شد تا دلت رو به دست بیاره محلش نمی ذاری و باهاش همدست نمی شی خودت دیدی چطور بیرونش کردم ،پس کاری نکن که تو رو هم همینطور خط بزنم!می دونی که جدی ام.
    واقعا هم نگاه و کلامش عاری از احساسات و سرد و تهدید آمیز بود.اصلا کِی شوخی کرده بود که حالا تاکید می کرد "جدی ام"؟
    دست پیش برد و روی دست سخت مشت شده اش گذاشت و شوکه و ناباور جواب داد:
    -باشه،می دونم،معلومه که همچین کاری نمی کنم.خیالت راحت باشه.منم خوبیتو می خوام پس عصبانیت نمی کنم بعد تو از خط زدن می گی؟ولی یه چیزی رو فراموش نکن ؛از اون روز تا امروز هر اشتباهی که شده و تلافی لازم داره یا نه شاید برای همین لحظه و گره خوردن سرنوشتمون به هم آماده شده و بی دلیل نیست وگرنه اینجا بودن ما دلیلی نداشت و تو هم هیچوقت به دختری مثل من نگاه هم نمی کردی چه برسه به اینکه تصمیم بگیری باهاش ازدواج کنی!
    -می دونی که از این حرفها خوشم نمیاد پس دیگه این کلمه ها رو به زبون نیار.
    -دروغه؟
    نگاه تندی بهش انداخت و وقتی سرتقی و انتظارش برای تائید رو دید کلافه چشم ازش گرفت و صدای آمیخته به لبخند و شیطنتش رو شنید:
    -باشه،حتما دلایل قانع کننده ای داشتی که فعلا نمی گی ولی مطمئنی یه روز پشیمون نمی شی؟یعنی اگه یه روز به خودت بیای و خدای نکرده خبر بدی ازش بشنوی و به خودت بیای و بفهمی دیر شده چی؟تازه من شنیدم الان یاد تو نیفتاده و چون دنبالت بوده تو رو برای تحصیل به آمریکا فرستادن.
    چشم غره ای بهش رفت که لب روی هم فشرد و ادامه نداد.
    -می خوای ادامه بدی؟این چیزی رو برای من تغییر نمی ده،دیگه هم سعی نکن چیزی رو به من بفهمونی که علاقه ای به دونستنش ندارم، فقط سعی کن اونو هنوز مرده بدونی و کسی رو توی دردسر نندازی,حرفم رو هم فراموش نکن؛این باید بیشتر از همه توی ذهنت بمونه.
    این ربطی به لجبازی نداشت و فقط به عمق زخمی که خورده بود و حالا دوباره سر باز کرده بود مربوط بود،طناز هم قصد داشت تهدیدش رو جدی بگیره و توی کارهای بزرگتر از قدش دخالت نکنه و به قول کیارش کسی رو و از جمله خودش رو توی دردسر نندازه.
    چپ چپ و عصبی نگاهش کرد.
    -منظورت تهدیدت بود دیگه؟حیف که حالت خوب نیست وگرنه یه دقیقه ی دیگه هم اینجا نمی موندم؛خیلی بده کسی رو با نقطه ضعفش تهدید کردن!ولی خوبه حداقل فهمیدم چقدر برات بی اهمیتم ،دیگه بیشتر از این به خودت زحمت نده تا بیشتر از این ثابت کنی.الان که دارم می رم بیشتر اعصابم خورد شد پس اگه خوبی من می رم و تو هم برو دعوا!
    جدی جدی دستش رو به طرف کیف اش دراز کرد که مچ دست اش گیر افتاد.
    -نکن،حوصله ندارم،تازه منتظرمن.
    -تا من نخوام از این خبرا نیست.
    نیشخندی تحویلش داد.
    -می بینیم!قصد دهن لقی و براشون تعریف کردن رو ندارم،خیالت راحت باشه.
    -به نظرت برام مهمه؟
    شونه ای بالا انداخت.
    -فکر کردم مهمه.
    با زنگ گوشی کیارش برای مدت کوتاهی آتش بس اعلام کردن اما باز هم مچ دستش رو ول نکرد و با دست آزادش گوشی اش رو از جیب داخلی کت اش بیرون کشید و بی حوصله جواب داد:
    -بله کیاراد؟
    طناز بعد از کمی تقلا برای آزاد شدنش از خداخواسته سر جاش نشست و به مکالمه ی یک طرفه اشون گوش سپرد که شاهد در هم فرو رفتن ابروها و در نهایت اخمو و متفکر شدن چهره اش شد و با گفتن اینکه تا یک ساعت دیگه خودش رو به عمارت می رسونه قطع کرد.
    -چی شده؟اون طرف هم اتفاقی افتاده؟
    گوشی اش رو به جیبش برگردوند و نفس کلافه و شاید در واقع آهی کشید.
    -می خواست بپرسه خبر دارم مادرشون چرا خونه رو موقتا ترک کرده!
    چشمهای خاکستری اش تقریبا به اندازه ی نصف صورتش باز شد.
    -چی؟از کجا فهمیده؟دیگه چرا...
    فعلا جوابی برای سوالش نداشت و انگار هر دو توی دلشون می گفتن"امیر بالاخره صبر اون زن رو هم لبریز کرده بود!"
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 76»
    «طناز»
    بیخ گوش مامان نشسته بودم و گوشم رو هم از اون طرف به تلفن چسبونده بودم و چشم غره های مداوم و حرص خوردنش رو به جون می خریدم.
    -باشه قربونت برم،اصرار نمی کنم،فقط بدون اینجا خونه ی خودته ،هر وقت دلت خواست قدمت روی چشممونه؛پس من دیگه وقتتو نگیرم ،به خاله خانومتون سلام برسون.
    -...
    -فدات بشم،خدانگه دارت.
    قطع کرد و غیرمنتظره و با حرص هلم داد و خدا دوستم داشت که سرم با تیزی لبه ی گلدون روی میز برخورد نکرد.
    -برو کنار دختر،له شدم.حالا هر چقدر که کارمون درست نبود ولی دلت خنک شد؟واقعا فکرشو نکردی که از ما خجالت می کشه و معذب می شه و نمیاد؟
    -وا شما که از خواهر نزدیک ترین ،تازه تا اونجایی که من می دونم به خواسته ی خودش قهر کرده و رفته ؛و حق هم داشته.عمو از اولش باید فکر همچین روزی رو می کرد و از قبل از ازدواجشون بهش می گفت که حالا همزمان شوکه نشن؛بیچاره کیاراد و رونیکا هم این وسط موندن که جریان چیه؟!
    -آخرش که چی؟ماه پشت ابر نمی مونه،حالا این زنی که این همه برای مرگش اشک ریختیم چطوریا بود؟
    -من که توی حالت گریون دیدمش اخلاقهای واقعیشو دقیقا نمی دونم ولی شبیه خانمهای باجذبه بود؛جوون و خوش تیپ و اصیل! ولی وقتی اینقدر بی احساس و بی رحمه چه فایده ای داره؟به نظرم شانس اوردیم که رفت و باهاش برخوردی نداشتیم وگرنه حسابی به مشکل برمی خوردیم،گفتن این حرف درست نیست ولی همون بهتر که زیر دست اون زن بزرگ نشد وگرنه به قول خودش...
    حرفم با زنگ گوشی ام نصفه موند.گوشی رو از جیب شلوار سفیدم بیرون کشیدم و با دیدن اسم روی اسکرین،مات مونده آب دهانم رو قورت دادم.
    از کجا فهمید دارم پشت سرش حرف می زنم؟!
    با گفتن"ببخشید"از کنار مامان بلند شدم و کنار پنجره رفتم،مامان هم چون چیزی تا اومدن بابا نمونده بود به آشپزخونه رفت تا به غذا سر بزنه.
    صدام رو صاف کرده جواب دادم:
    -بله؟
    -سلام.
    چه عجب پیش قدم شد.انتظار داشتم کلا جواب نده یا حتی قطع کنه!
    -سلام خوبی؟
    -کجایی؟
    -خونه،تو چی؟دیگه بیمارستان نرفتی؟
    -نه،بهتر بود تنهاشون نذارم.
    -بچه که نیستن ولی حتما ناراحتن؛کار خوبی کردی.هنوز باباتو ندیدی؟
    -برنگشته،شرکت هم نیست؛گوشیشم خاموشه؛می تونم امیدوار باشم که حداقل شرمنده است که خودش رو نشون نمی ده.
    -تو اینو می خوای؟
    -خواسته ی زیادیه؟
    -نمی دونم ،فقط امیدوارم خونه اتونو یاد نگرفته باشه و تا اونجا بیاد.
    -امیدوار نباش، چون از همه ی زندگیمون خبر داره؛مدرکش رو هم می تونم بهت نشون بدم.
    -راستی...من بی اجازه ات یه کاری کردم.
    به انتظار جوابم تنها سکوت کرد.
    -طاقت نیوردم و از مامانم خواستم با مهرناز جون صحبت کنه؛تو باهاشون صحبت کردی؟سعی کردی برش گردونی؟
    -کار خوبی نکردی.
    -باور کن برای شیرین کاری نبود واقعا دلم براش سوخت؛شایدم در واقع تقدیرش کردم،هر چقدرم قبول نکنی به نظرم یه فرشته است.باید قدرشو بدونی؛تو خیلی خوش شانسی پس از دستش نده و خودت بهونه ی آشتی کردن و برگردوندنشون شو،منم دیگه برم تا بابا منو توی خونه ببینه و خوشحال بشه.راستی؛شام فسنجون داریم؛کیاراد خیلی دوست داره اگه دوست دارین شامو دور هم باشیم،اگه هم نمی گی خودم بهش زنگ می زنم.
    -فکر نمی کنم لزومی داشته باشه،ظاهرا که سر میزن.
    -باشه،پس تو هم برو تا عقب نمونی.من تا صبح بیدارم ؛اگه خواستی بازم منتظرتم.
    -ترجیح می دم من منتظر اتفاقات بهتری باشم .
    -نکنه انتظار داری این بار هم من از پنجره ی اتاقت بالا بیام؟خیلی دلم می خواد ولی قد تو برای اینکار مناسب تره.تازه دوباره همچین کاری کنم بابا دیگه توی خونه راهم نمی ده!
    -خوب شد که اینو فهمیدم.
    -بهتره بری بهشون ملحق بشی؛حداقل تو کنارشون باش تا زیاد فکر نکنن ،منم سعی می کنم فردا رو تنهاتون نذارم و اگه خونه می مونی بیام و با هم درس بخونیم.سلام برسون،شب بخیر.
    شب بخیر رو زمزمه کرد و با اکراه قطع کردم.
    ناراحت بودم که امشب نمی تونم کنارش باشم اما متاسفانه ترجیح خودش بود وگرنه برای این مورد قانع کردن بابا کار سختی نبود.
    انتظار اومدن بابا رو می کشیدم که سوپرایز شدم و اول ماهان و مهتا و آروین از راه رسیدن؛بهشون نگفته بودم اما ظاهرا حس کرده بودن خبرهایی هست.در واقع قصد نداشتم جلوی آروین چیزی بگم و یک کلاغ چهل کلاغ بشه و به گوش کسی که نمی خوام برسه و از این موضوع سوء استفاده کنه و روی زخم سر باز کرده اش نمک بپاشه و حالش رو بدتر کنه.
    با مهتا روبوسی کردم.
    -خوش اومدین،چه بی خبر!
    آروین: ما از دیدنت بیشتر سوپرایز شدیم؛شما کجا اینجا کجا؟
    -تو رو خدا جلوی بابا اینو نگو که امشب نمی ذاره بخوابم؛حالا دیگه چرا تیکه میندازین؟حالشو ببرین دیگه.
    با ماهان هم دست دادم،آروین و مهتا به تعارف مامان نشسته بودن.
    -حتما یادت نرفته که یه توضیح بهم بدهکاری؟
    -یکم پیچیده است؛تازه مطمئن نیستم دلش بخواد همه از حال و روزش با خبر بشن.
    -ممنون از اعتمادت.
    دلخور از کنارم رد شد و بدون اینکه مهلت بده از دلش دربیارم به طرف سالن پذیرایی رفت .حینی که در رو می بستم تا داخل بیشتر از این سرد نشه غر زدم:
    -ماشاالله هر چی زودرنجه دور و برمون ریخته.
    آروین رو بلند و کنار ماهان شوتش کردم تا غیرت ماهان هم بیشتر از این با در گوش هم وز وز کردنشون به خطر نیفته.
    -چه خبرا؟
    -خبرای پیش شما که باید خوشحال کننده تر باشه.
    -نه بابا،یه لحظه تنها نشدن و یکسره مزاحم داشتن کجاش خوشحال کننده است؟تازه آروین که همه اش پی کار و صرفه جوییه.حالا فهمیدم حقیقت یه زندگی رو شروع کردن چقدر می تونه تلخ باشه.
    -ولی ارزششو داره.
    -امیدوارم.
    -نگو که پشیمون شدی.
    لبخندی زد و ل*ب*هاش رو جلو داده با حالت لوسی جواب داد:
    -نه،این چه حرفیه؟فقط دلم براش تنگ شده.
    -تو دیگه کی هستی؟دو دقیقه هم تحمل منو نداری؟خوب بفرما ور دلش.اصلا شما که اینقدر بی جنبه این چرا با برادر قلچماقت اومدین اینجا که من ناله هاتو بشنوم؟
    خندید.
    -باشه،جوش نیار.یادم نبود حسود شدی.
    -نخیر،هنوزم چندشم می شه.امیدوارم تا چند ماه دیگه شاهد اینطور خوار شدن آروین هم نباشم.
    پشت چشمی نازک کرد که صدای بلند آروین جلب توجه کرد.
    -راستی بچه ها حواستون هست امشب که سوژه هامون نیستن چقدر حوصله امون داره سر می ره؟
    ماهان با کنجکاوی چشم ریز کرد و پاهای بلندش رو روی هم انداخته گفت:
    -سوژه؟
    -آره دیگه،نه کیا هست نه آریوواقعا دقت نکردی؟همین خوش مشرب نبودنشون باحاله!مخصوصا این خان داداش ما که چند وقته بد روی اعصابه.
    صداش که صدا نبود؛بدون بلندگو هم قابلیت اکو شدن داشت که مامان از همون خونه ی اولش که آشپزخونه بود بشنوه و جواب بده:
    -راستی چرا نیومد آروین جان؟
    -ظاهرا که سردرد داشت؛فکر کرده نمی دونم وقتی مریضه و سردرد داره شبیه آووکادو می شه!نتونست مثل مرد بگه می ترسم .
    -وا!از ما می ترسه؟
    -استغفرالله زن عمو،از شما که نه ولی از داماد گردن کلفتتون که زیبایی های تازه شکوفا شده شو به خطر میندازه کمی خوف داره .ولش کنین حقشه همون نون و رُبشو بخوره الکی به خاطر دو تا شوید طلایی برای من افه نیاد!
    حرفهاش رو با جدیت تمام کرد و در آخر هم با حالت جدیت مسخره ای پشت چشمی نازک کرد و علاوه بر ما حتی ماهان رو هم وادار به خنده کرد،اگه خبر داشتم فقط خودمون نیستیم بیشتر برای اومدنشون اصرار می کردم تا رونیکا هم از این نعمت بی نصیب نمونه،همین که از اتفاقهایی که افتاده بود بی اطلاع بود حتما خیلی براش سخت بود؛همیشه خانواده ی آرومی بودن و برای اولین بار با این چیزها روبه رو می شدن و همین هم براشون نوعی فشار بود و این فشار بیشتر متحمل مادرشون بود که غرور و شاید هم زندگی اش در خطر بود و موقعی که سر به زیر زندگی اش رو می کرد خبر نداشت که همسرش به چه کاری مشغوله و می تونه سه نفرشون رو توی باتلاق بندازه؛همین که هنوز با اون زن ارتباط داشت هم خطرناک بود.
    یعنی اون هم الان به همین چیزها فکر می کرد و درد می کشید؟
    چه بد بود که اینقدر اطمینان داشتم که امشب هر کاری هم که بکنم نمی تونم خوشحالش کنم؛این بدترین نوع دونستن بود.اگه دیگه هیچوقت همون لبخندهای نصفه نیمه رو هم نزنه چی؟
    با قرار گرفتن دستی روی پام به خودم اومدم ،صورتش رو مقابلم گرفت و ملایم و مهربون نگاهم کرد.
    -عمو برگشت و تو هنوز توی فکری،بیا بریم ،بعد همه چیزو برام می گی.
    وقتی دید حرکتی نمی کنم دستم رو که حائل سرم و آرنجم رو به بالای مبل تکیه زده بودم آزاد کرد و کوسن توی دستم رو روی مبل گذاشت و بلندم کرد.
    ***
    از اون شبها بود که نمی گذشت،آسمون هم هنوز کدر و سراسر سیاهی بود و ماه پشت ابرها خودش رو فقط به صورت هاله نشون می داد و ما مثل دیوونه ها پتویی دور شونه هامون انداخته روی تاب نشسته بودیم.
    انگار هنوز درک نکرده بود که فقط سکوت کرده بود.
    -این یکی خیلی بد شد.
    با حرص نگاهش کردم.
    -زحمت کشیدی،همین؟خدا نکنه بخوای به کسی مشاوره بدی.
    -مگه تو از من مشاوره خواستی؟
    جوابی ندادم که با هیجان ادامه داد:
    -حالا اگه واقعا قصد جبران داشته باشه و بخواد از تو استفاده کنه چیکار می کنی؟
    -هیچی،تهدیدشو جدی گرفتم.وقتی اینو گفت هیچ احساساتی نداشت؛می دونم براش کم خیانتی نیست.
    -شوخی نکن،من می دونم تو چقدر دلسوزی.
    -وقتی می دونم باهاش خوشحال نیست و یکی دیگه زحمتشو کشیده و حالا به ناحق اون یه نفر داره تقاص پس می ده و کسی هم سراغشو نمی گیره دیگه دلسوزی باقی نمی مونه،اصلا اگه عمو نره دنبالش کیا باید بره که بهش بفهمونه کنارشه .
    مهربون لبخندی به روم زد و و بعد لبخندش رنگ شیطنت به خودش گرفته تنه ی کوچیکی بهم زد.
    -پس برای همین شمال اینقدر هواشو داشتی؟حتی با اینکه دچار سوء تفاهم شده بودی ولی نذاشتی جوابمو بگیرم.
    -چون می دونستم بلافاصله همینو یادش میاد.
    -خیلی هم مطمئن نباش.
    به سرعت به طرفش چرخیدم.
    -منظورت چیه؟
    موذی نگاهم کرد و شونه ای بالا انداخت.
    -نگو شکست عشقی خورده که خیلی می خندم.
    -چرا؟فقط تو می تونی شکست عشقی بخوری؟
    با اطمینان سری به چپ و راست تکون دادم.
    -نخوردم.
    -به نظرم بیشتر فکر کن.
    -لازم نیست.
    -چه خوبه همه مثل تو اینقدر قاطع و با اعتماد به نفس بگن لازم نیست.
    -آره خوب،واقعا هم چیز کمی نیست وقتی حالا از هر هزار نفر شاید برای یه نفر اتفاق می افته.
    -همه مثل ما خوش شانس نیستن که حتی عالم و آدم تو رو به باور برسونن که "اشتباهه" یا "نمی شه" بازم ناامید نشی.
    موافقتم با توصیف قشنگش رو با زدن لبخند دلنشینی نشون دادم.
    وقتی منصرف شدن و جایگزین کردن اینقدر آسون شده بود امیدوارانه به راه نگاه کردن واقعا چیز قشنگ و کمیابی بود.
    ***
    پر اخم و بدبین بهم چشم دوخت
    -مطمئنی حواست اینجاست؟
    علیرغم حسی که درونم می جوشید خنده ام رو قورت دادم و حق به جانب جواب دادم:
    -معلومه،ادامه بده.اعتماد به نفس کاذبتو هم گردن من ننداز.
    از پشت عینک به شدت بهش اومده با پوزخند مغروری ابرویی بالا انداخت.
    -کاذب؟!
    -خودت داری حواسمو پرت می کنی ولی واقعا خودت حواست به این کلمه های داغونه؟!
    -وقتی اینطور بگی واقعا همینطور به نظر می رسه.
    -باشه،معذرت می خوام.داشتی می گفتی...
    ناغافل صندلی ام رو به طرف خودش کشید.
    -آخر این کار و بازیگوشیا برای خودت بد می شه پس دیگه بدترش نکن و بذار تموم بشه تا به آخرش برسیم!
    با چشم به جزوه ی قطور روی میز اشاره کردم.
    -به نظرت امیدی هست تا صبح مرور بشه؟
    نفس عمیقی کشید.
    -همه چی به تو بستگی داره.
    -باشه باشه،دیگه جدی می شم.
    ***
    با تقه ی در سرمون رو بلند کردیم،من که گردن درد گرفته بودم و احتمالا کیا هم حالتی مثل من داشت؛اصلا متوجه تاریکی هوا نشده بودیم.
    در باز شد و کیاراد با دیدنم از جا پرید.
    -بسم الله.این چه قیافه ایه؟کم مونده از چشمات خون بیاد!
    -اغراق نکن.چی شده؟
    دستی به شکمش کشید.
    -ما گرسنه ایم،خدمتکارا رو هم فرستادیم تا راحت باشیم و کسی راپورتمونو نده.
    سریع عکس العمل نشون داد و غضب آلود جواب داد:
    -با اجازه ی کی؟به عقلشون نرسید از من بپرسن؟
    -چرا اتفاقا همه اشون صف کشیدن و منتظرتن ولی یهویی دلم خواست دست پخت خودمونو بچشم برای همین نذاشتم شام درست کنن،حالا هم بیاین تا هم مرخصشون کنی و هم یکم استراحت کنین؛دختر مردمو کُشتی.
    از خدا خواسته بلند شدم؛ظاهرا نصف بیشترش تموم شده بود و چه خوش شانس بودم که بود تا کمکم کنه .بعد از اینکه خونه از اون جمعیت خالی شد و فقط خودمون چهار نفر موندیم و سر کیاراد غر زد که این کار لازم نبود و مگه این خونه بزرگتر نداره که سرخود ما رو توی عمل انجام شده قرار می دی و کیاراد سر به زیر فقط می گفت حق با شماست(!)راضی شد پا به آشپزخونه بذاره و بعد از روشن شدن ضبط با صدای نسبتا بلند هر کس گوشه ای مشغول شد.
    رونیکا حین پوست کندن سیب زمینی به طرف من چرخید.
    -امشب می مونی دیگه؟
    -بله،مگه با اون حجم بدبختی می ذاره برم؟
    دست به سـ*ـینه ،رو به روم ایستاده و به کابینت تکیه داده پوزخندی زد و خطاب به من گفت:
    -جای در رو می دونی ؛اگه می خوای زیر قولت بزنی من حرفی ندارم.
    چه زود هم موضعش رو مشخص کرده بود و اینطور که معلوم بود شمشیر رو از رو بسته بود.اینبار چون جوابش قابل پیش بینی بود ناراحت نشدم و لبخند آرومی تحویلش داده جواب دادم:
    -هستم در خدمتتون،تا احساس نکنم 20 رو می گیرم جایی نمی رم.الان هم می تونی بشینی.
    کیاراد:نخیر،چی چیو بشینه؟گوشتا دست ایشونو می بوسن،ما که از این کارا بلد نیستیم.
    کانتر رو دور زدم و کنارش ایستادم .
    -فعلا که کاری نیست،بشین تا نوبتت بشه.
    -چرا؟
    -حتما یه دلیلی داره دیگه،به اندازه ی کافی عذاب وجدان دارم؛اما بهتره عادت نکنی.
    کمی نگاهم کرد و چیزی نگفت.همین هم خوب بود.
    صندلی پایه بلند طلایی رنگی رو نزدیک کانتر گذاشتم و حرفم رو نادیده نگرفته و به ظاهر با اکراه نشست و به قصد ماساژ دادن پشت سرش قرار گرفتم،از رونیکا و کیاراد خجالت نمی کشیدم اما یکم شک داشتم که به دلسوزی ام غلبه می کرد.
    رونیکا با نیش باز گفت:
    -می خوای ما بریم بیرون؟
    -نه،راحت باشین.
    بیچاره ها روشون رو اون طرف کرده بودن.این هم از فهمیده بودنشون بود.
    حرفه ای نبودم اما معمولا برای مامان از این کارها می کردم و بدش هم نمی اومد و همین اعتماد به نفسم رو بالا بـرده بود،حواسم بود که این رو با صدای بلند به زبون نیارم تا حالشون گرفته نشه.از گردنش شروع کردم تا بعد به شونه و کتف برسم و انقباض شونه هاش نشون می داد که بهش بد نمی گذره.همونطور که دستم روی شونه هاش بود سرم رو نزدیک گوشش بردم و در حالی که عطر بی نظیر تنش رو با جون و دل وارد ریه هام می کردم زمزمه کردم:
    -اینجا نبودیم بهتر بود اما شب طولانیه و همیشه یه استثناهایی هست.
    -جسور بودن همیشه هم خوب نیست؛بهتره بیشتر مراقب خودت باشی.
    متعجب از دوپهلو بودن حرفهاش اخمهام رو در هم کشیدم .من خنگ بودم یا واقعا منظوری داشت؟
    -داری به چیزی اشاره می کنی؟
    -اگه اینطور فکر می کنی پس همینطوره و بهتره هر چیزی که هست برای بعد بمونه و زودتر هر کاری که اینجا داریم رو تموم کنیم و بیشتر از این زمان از دست ندیم،این لطفت باید یه جبرانی داشته باشه.
    سرم رو کمی عقب بردم اما صدام همچنان آهسته بود و اونها هم سرگرم کار و گپ زدن بودن و حواسشون به ما نبود.
    -خوبی؟از اینکه این دو روز نتونستم بیام که از دستم ناراحت نیستی؟یادته که چقدر اصرار کردم ولی خودت ترجیح دادی این رو هم تنها پشت سر بذاری؛حتی با اینکه دیگه رازی نمونده.
    -مثل همیشه.از نیتت خبر دارم اما نمی خوام تو رو همیشه مجبور به شریک شدن توی لحظه ها کنم و بعد راهی برای جبران کردنشون نداشته باشم.
    حرکت دستم متوقف شد و با اینکه کمی از حرفهاش عصبی شده بودم اما سعی کردم لحن و تن صدام رو کنترل کنم.
    -من همچین چیزی خواستم؟
    -الان نه ولی یه جایی ممکنه خسته بشی ؛همین حالا هم به یه چیزایی شک دارم.
    عجیب بود که لااقل همین رو به زبون اورد!
    می خواستم چیزی شبیه همین رو بهش بگم که کیاراد بلند گفت:
    -خوب دیگه؛نوبتی هم که باشه نوبت شماست.
    ازش فاصله گرفتم و به طرف رونیکا رفتم تا توی سس درست کردن بهش کمک کنم.
    -چه خبر؟با مامانت حرف می زنی؟هنوز خونه ی خاله شونن؟
    با تعجب سر بلند کرد.
    -تو از کجا می دونی؟
    خودم رو نباختم و خونسرد و حق به جانب گفتم:
    -تو چی فکر می کنی؟
    -نه،امشب خونه ی سایه است.راستی بهت گفتم سایه بارداره؟بالاخره یه بچه توی خانواده میاد.
    با ذوقی از ته دل جواب دادم:
    -واقعا؟عالیه.خیلی وقته ندیدمش؛از همون شبی که دعوتمون کرد،خیلی زشته.اگه زودتر می گفتی امشب ما هم می رفتیم که مامانتو هم ببینیم.
    -راست می گی ها،چرا به ذهن خودم نرسید؟
    -انشاالله که به این بهانه برای دیدن مامانت نمی ریم و وقتی برگشتن با هم می ریم.
    آه کشید.
    -آره به خدا،جای خالیش خیلی احساس می شه؛یعنی بابامم برای همین خونه نمیاد؟
    با اینکه چندان از جمله ی آخرش مطمئن نبودم و تقریبا از عمو ناامید شده بودم و به نظرم به کل جای دیگه ای سرگرم بود اما جواب دادم:
    -پس چی؟حتما همینطوره.
    آه دیگه ای کشید و قاشق نیمه پر رو به طرفم گرفت.
    -ببین خوب شده؟
    دستش رو رد نکردم اما چون مطمئن نبودم به کیا که مشغول بود اشاره کردم.
    -من سررشته ای ندارم،بهتره از استادش بپرسی.
    -باشه، ولی مطمئنی که چیزی نمی دونی؟
    -درباره ی چی؟سس؟
    با حرص نگاهم کرد.
    -نخیر،دلیل این خالی بودن خونه رو.کیارش که محاله ندونه؛ می خوای بگی تو رو محرمش ندونسته؟
    به دهانم که مثل ماهی باز و بسته می شد و ذهنم برای سر هم کردن کمکش نمی شد خیره شده بود تا شکار کنه ولی در نهایت موفق نشد.
    -نه،ما توی اینجور چیزا دخالت نمی کنیم.اصلا شما چرا توی خونه نشستین تا بابات بره دنبالش؟یه بار شما سعی کنین، شاید جدی نبود و به خاطر شما برگشت.
    -بد هم نمی گی پس همونطور که گفتی فردا همگی با هم می ریم؛یعنی تو هم میای و سایه رو هم می بینی.به خدا مدام سراغ شما بی معرفتا رو می گیره.
    -حق داره،من مشکلی ندارم ولی ممکنه مامانت با دیدنم معذب بشه.
    با صدای بلند کیاراد گفتگومون نیمه کاره موند.دقت کردین نمی تونه آروم حرف بزنه؟!
    -خانما اگه زحمتی نیست و موفق شدین اونو بسوزونین حداقل زحمت چیدن میزو بکشین.
    رونیکا خونسرد نگاهی به ظرف روی گاز انداخت.
    -نسوخته،شعله اش کم بود ولی چشم، من میزو می چینم ،بقیه اش با شما.
    به هدف ناخنک زدن همونجا ایستاده بودم که کیاراد هم با بردن بعضی چیزها پشت سرش رفت و باز هم ما موندیم و صدای قطع شده ی آهنگ.کمی از دستش بابت تلخی هاش ناراحت بودم و برای همین تلاشی برای برهم زدن این سکوت پر حرف و معنی دار نمی کردم،شاید هم بهتر بود امشب تنها حرفهامون به درس ختم بشه.
    بی هدف ته قابلمه رو با قاشق چوبی به هم می زدم که حرارت دستش بدتر از آتیش، سردی دستم رو به رخ کشید.
    -کافیه،بهتره تو هم بری بشینی،به اندازه ی کافی وقت تلف کردی.
    به ظاهر بی توجه به این فاصله ی قد یک نفسی که درست میون موهام فرستاده می شد و تا توی مغزم رو ملتهب می کرد و نوازش ملایم پوست پشت دستم شونه ای بالا انداختم و آب دهانم رو قورت داده با صدایی که به سختی سعی داشتم ارتعاشش رو به گوشش نرسونم گفتم:
    -چه فرقی می کنه؟به هر حال باید بیدار بمونم.
    سرش رو به گوشم و چونه اش رو به شونه ام نزدیک و بم و گرفته و تاثیرگذار زمزمه کرد:
    -این به نفع خودتم هست.
    دیگه اختیارم دست خودم نبود و معجزه ی آرامشش کار خودش رو کرده بود؛ توی این موقعیت که نباید کم می اوردم و محکم می موندم و سفت و سخت باهاش مجادله می کردم و به زور برداشت اشتباهش رو بهش می فهموندم خوب نبود.
    به طرفش برگشتم و لبخندی تصنعی تحویلش دادم و با جدیتی از من بعید گفتم:
    -برو سر میز،منم الان میام.
    از کنارش رد شدم تا دیگه نتونه چیزی بگه و وقتی فهمید اونجا قصد بحث کردن ندارم دست به جیب بیرون رفت و کمی بعد بهشون ملحق شدم.موقع صرف شام تنها کسی که سعی می کرد جو رو شاد کنه کیاراد بود و هر کس توی حال خودش بود و وقتی دیدم تنها کاری از پیش نمی بره دلم سوخت و همراهی اش کردم و اوضاع کمی بهتر شد.بعد از سیر شدن و بلند شدنمون هم کیا دستوری بهشون گفت که زحمت جمع کردن میز رو بکشن و سر و صدای اضافه هم نکنن و غیرمستقیم خواست تا به دنبالش به طبقه ی بالا برم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 77»
    سرم رو روی میز گذاشتم و نالیدم:
    -خدایا من خودمو توی چه دردسری انداختم؟خودت کمک کن.تنها چیزی که می خوام اینه که صبح بشه؛البته بهترشم هست و اون فارغ التحصیل شدنه.از ترس اینکه این چرت و پرتا رو توی خواب ببینم حتی به خوابیدن فکر هم نمی کنم.
    -خیلی خوب،اگه سوالی نداری کافیه.
    همونطور که پیشانی ام روی میز بود سرم رو به طرفش برگردوندم و نیشخندی زده جواب دادم:
    -من ؟سوال؟به نظرت دوباره خودمو توی این چاه میندازم؟ولی ممنون،می تونم سربلندت کنم. یکم دیگه خودم همه رو دوره می کنم،سرم که گیج می ره ،بهتره تا یه بیماری لاعلاج هم نگرفتم یه دوری توی خونه بزنم.
    -به همین زودی تحملم سخت شد؟
    -چرا به خودت ربطش می دی؟خیلی وقته توی این حالتیم،از همین آروم بودن خونه معلوم نیست؟
    صندلی گردون رو عقب کشیدم و بلند شدم.
    -می رم یه لیوان آب بخورم،برای تو هم بیارم؟
    سری به معنی نفی تکون داد و برخلاف میلم با اینکه زیاد هم تشنه نبودم از اتاق خارج شدم ،بعد از اینکه کمی از آب رو خوردم دوباره لیوان رو پر کردم تا به طبقه ی بالا ببرم ؛فضای سنگین و تاریکی این طبقه بیشتر از این قابل تحمل نبود،ظاهرا فقط ما هنوز بیدار بودیم و خیلی از اینکه واقعا بخوام به اون اتاق برگردم مطمئن نبودم،اما همینقدر ناراحتی کافی بود.با حواسی پرت بدون در زدن وارد شدم و نتیجه اش رو هم دیدم ،نیمرخش به طرف من بود و داشت دنبال پلیوری برای پوشیدن می گشت و فرصت خوبی برای هیز بازی در اوردنم مهیا شده بود و جای خوش زاویه ای قرار گرفته بودم!پوست خوش رنگش و عضلات خوش فرم و بازوهای بزرگش منظره ی قشنگی رو ایجاد کرده بود؛البته تا وقتی که متوجه خیرگی نگاهم نشده بود و خجالت زده ام نکرده بود.بلافاصله نگاهم رو ازش گرفتم تا فقط یک طرف این سرخ شدگی رو ببینه.
    لیوان رو روی میز کنار تخت گذاشتم.
    -برای تو هم اوردم.
    -به نظر میاد تو بیشتر بهش نیاز داشته باشی!
    بی اراده سر بلند کردم و بهش چشم دوختم.پلیور سورمه ای رنگی تنش بود و دستهاش رو پشت سرش قفل کرده بود.پشت چشمی نازک کردم و با حاضر جوابی گفتم:
    -به چه مناسبت؟
    -بهتره از خودت بپرسی.
    من هم که نه از خجالت کشیدن خوشم می اومد و نه روی مودش بودم قدمی به طرف در که فاصله ای هم با من نداشت برداشتم و در جواب با بی حوصلگی گفتم:
    -اگه می خوای ادامه بدی بگو تا فکر دیگه ای به حال خودم کنم.
    قبل از من با گامهایی بلندتر و تند تر خودش رو به در رسوند اما قفلش نکرد و فقط دست به سـ*ـینه پشتش ایستاد.
    -هیچکس جایی نمی ره.
    جفت دستهام رو توی جیب پشت شلوار جینم گذاشتم و لبخند شیطونی روی لب نشونده قدمی عقب نشینی کردم.
    -باشه،در واقع منم فقط داشتم امتحانت می کردم تا ببینم چقدر حوصله امو داری؛پس راحت باش!
    لبخندش شبم رو روشن کرد و ستاره های خاموش رو پر از نور.
    -می تونستی مستقیم از خودم بپرسی؟
    نیشخندی تحویلش دادم.
    -طاقت رودرواسی کردنتو نداشتم.ولی جدی گفتم؛تو استراحت کن من بیرون از اینجا هم می تونم به کارم برسم،دوریت تا صبح منو نمی کشه،می دونم با چراغ روشن نمی تونی بخوابی.
    مصمم بودنم رو که دید نفس عمیقی کشید و خیره ی صورتم شده جواب داد:
    -مطمئن نیستم بخوام تنها بخوابم و این فقط مخصوص امشب نیست،بهتره اینو یادت بمونه.
    در جواب این اشاره ی غیرمستقیمش حرفی نداشتم و فقط به سختی تونستم نگاه از خیرگیِ روشنی چشم هاش بگیرم.
    صورتم رو با حوله خشک کردم و جلوی آینه ی بزرگ روشویی سر و وضعم رو بار دیگه از نظر گذروندم و نفس عمیقی کشیده آماده ی بیرون رفتن شدم.در رو باز کردم و با چراغ های خاموش مواجه شدم.روی تخت دراز کشیده بود و ساعدش رو روی چشمهاش گذاشته بود اما شک داشتم که خوابیده باشه،با این حال سعی کردم آهسته تر راه برم.برای دراز کشیدن لازم نبود تخت رو دور بزنم و راهم کوتاه و مستقیم بود،پتو رو کنار زدم و بالا رفتم که دستش رو از روی صورتش برداشت که با طعنه گفتم:
    -اتفاقا منم احساس می کردم اون حرفت فقط حرف نیست و تو با جدیت بیشتری بهش عمل می کنی.
    اخمهاش رو کمی در هم کشید.
    -حواست هست امشب چقدر زبونت تیزتر شده و از طعنه زدن خسته نمی شی؟
    خندیدم و با فاصله، رو به نیمرخش دراز کشیدم و سرم رو روی بالشت گذاشتم.
    -ولی به پای تو می رسم؟
    -امیدوارم نرسی!
    -قبول کن از تو حاضرجواب ترم.
    -به نفع خودته که منو دست کم نگیری.
    -اگه دنبال یه زن مطیع و آرومی هنوزم دیر نشده.
    پوزخند زنان ابرویی بالا برد و جواب داد:
    -طاقتش رو داری؟
    همین بود دیگه!از عشقم خبر داشت و با همین مجازاتم می کرد و دستم می انداخت و من رو با قوی ترین نقطه ضعفم اذیت می کرد.
    کم نیاوردم و برای اینکه متوجه برق ناشی از حرص توی چشمهام نشه پلک بستم و تلاشم رو کردم تا لحنم رو بی تفاوت نشون بدم.
    -امتحانش ضرری نداره.
    -فکر می کنم گفته بودم پای انتخابم می مونم؛هر چیزی که باشه و هر چقدر که تند و تیز باشه و منو مجبور به کم اوردن و سکوت کردن بکنه ؛و همینطور دیگه دلم نمی خواد وقتی اینجاییم و می تونیم بهتر از این حرف بزنیم اسم شخص سومی وسط بیاد.
    حق داشت.من شروع کرده بودم و فراموش کرده بودم که به اندازه ی من به این موارد حساسه،اینجا واقعا جای این حرفها نبود .
    لبخند آرومی زدم که نیمخیز شد و آباژور مشکی روی عسلی رو که طرف خودش قرار داشت روشن کرد ،زیاد پر نور نبود اما کافی بود اما فضا رمانتیک شده بود و این خیلی خوب نبود؛خورشید پرنور توی چشمهاش به اندازه ی کافی باعث می شد دست و پام رو گم کنم و این یکم اغراق بود.
    برای فرار از نگاهش و کمی راحت شدنم آب دهانم رو قورت دادم و با صدای نسبتا بلندی گفتم:
    -راستی فردا کجایی؟چیکار می کنی؟
    -چطور؟برنامه ای داریم؟
    -من می خواستم بعد از امتحان برگردم خونه ولی رونیکا گفت بریم خونه ی سایه و بهشون تبریک بگیم؛اما احتمالا برای لباس عوض کردن برمی گردم خونه و خودم میام،البته اگه اومدنم حیاتی نیست. خودم ترجیح می دم با مادرتون تنهاتون بذارم،اگه تو هم همینو می خوای که چه بهتر.
    -پس متاسفم که ناامیدت می کنم.
    -باشه، برای تغییر دادن نظرت وقت هست.
    -ولی نظرم تغییر نمی کنه؛این هم موردی نیست که بخوام دور از چشم تو باشه.یادت میاد که وقتی پایین بودیم چی گفتم؟حداقل اینجوری مساوی می شیم.
    -فکر می کردم محاسباتت بهتر از اینا باشه.
    نگاه چپی بهم انداخت.
    -دیگه چشماتو ببند.
    پوفی کردم و ناخواسته از دهانم پرید:
    -این همه آخرش،آخرش گفتی این بود؟!
    می تونستم به وضوح تعجب رو توی چشمهاش ببینم اما این که چه برداشتی کرده بود رو نمی دونستم اما خودم احساس نمی کردم حرف بدی زده باشم ؛هرچند چهره اش جالب شده بود.
    -حرف بدی زدم؟
    نفسش رو بیرون داد و باز هم ابروهاش رو به تقلا وادار کرد و فاصله اش رو با من کمتر کرد و تا به خودم بیام روی من سایه انداخته بود.
    -اینطور به نظر نمی رسه.من هم برای اولین بار حس می کردم موضوع مهمی رو فراموش کردم؛یادآوری به موقعی بود!
    می تونستم حدس بزنم که برای پس گرفتن حرفم دیر شده و مثل همیشه جدی
    گرفته؛اصلا قصد پس گرفتن هم نداشتم و نه از این نگاه و نه از این حصار راه فراری نداشتم و باید روی حرفم می موندم.وقتی برای جواب دادن پیدا نکردم و در واقع نیازی هم بهش نبود.تنها چیزی که می خواستم همین نفس بریده شده و نامنظم بود .اشتیاق و حرص توی حرکات و نوازش هاش چیزی نبود که اذیتم کنه و خواهان قطع شدن این اتصال باشم!
    ***
    با صدایی که ازش متنفر بودم چشم باز کردم و دستم قبل از خودم از زیر پتو بیرون رفت تا صدا رو قطع کنه،اصلا یادم نمی اومد دیشب باهاش چیکار می کردم و حالا کجا می تونست باشه و گیج دستم رو روی پستی و بلندی هایی می کشیدم که بعضی قسمتهاش هم صاف نبود و تیز بود و همین بود که هوشیارم کرد و باعث شد عطای خراب شدن موهام رو به جون بخرم و پتو رو از سرم بکشم و صبحم رو با دیدن چهره ی غرق عصبانیتش شروع کنم؛ظاهرا مشغول بازی با دم شیر بودم و خودم خبر نداشتم.
    هین بلندی کشیدم و ناخودآگاه نیمخیز شدم.کمی چشمهام رو مالیدم تا از سوزشش کم بشه و بهتر ببینم.
    -ببخشید،تو بیدار بودی؟صبح بخیر.ساعت چنده؟
    خونسرد جواب داد:
    -7.
    وا رفته نالیدم:
    -چ...چی؟من باید دو ساعت پیش بیدار می شدم.
    بلند شد و دست به جیب رو به روم ایستاد.
    -دلیلی نداشت؛هنوز هم وقت داری.باید تا الان میزو چیده باشن.
    -تو عوضش کردی؟
    با همون حالت خونسرد و راحتش که کمی عصبی ام می کرد گفت:
    -ممکنه.
    از تخت پایین اومدم و علیرغم بی حوصلگی و عذاب وجدانی که داشتم سعی کردم لحنم آروم باشه.
    -کار خوبی نکردی؛نگو خیلی قشنگ خوابیده بودی و دلم نیومد که باورم نمی شه.
    منتظر جوابش نموندم و توی سرویس پریدم،تند صورتم رو شستم و مسواک زدم و با کلی تلقین به خودم که همه چیز خوب می شه و از همه ی بچه ها بیشتر بلدم چون استادش باهام کار کرده کمی آرامش به دست اوردم و بیرون اومدم.
    هنوز توی اتاق بود و من باید وسایلم رو برمی داشتم و برای آماده شدن به اتاق دیگه ای می رفتم.وقتی به طبقه ی پایین رفتم سر میز مشغول بودن،صبح بخیری گفتم و جزوه به دست توی سالن نشستم ؛خوب می دونستم با کنارشون نشستن حواسم پرت می شه و با این استرس اشتها هم نداشتم.
    کیاراد در حین برداشتن لیوان شیر مقابلش گفت:
    -چرا اونجا نشستی ؟ما خار داریم؟
    لبخندی تصنعی تحویلش دادم.
    -وقت گشتن با بیکارا رو ندارم.
    با نیشخند نگاهی به کیارش انداخت.
    -فقط منظورت با من بود دیگه؟
    -دقیقا،فقط تو به خودت بگیر.
    -اصلا از تو فقط همینا به ما می رسه.
    -اتفاقا اون شب مامان فسنجون درست کرده بود و خواستم دعوتت کنم ولی برادرت نذاشت بیاین .
    -ایش،چه اژدهایی رو هم واسطه کرده؛من گوشی نداشتم که متشخصانه به خودم بگی؟
    -در عوض به همزادت ،آروین رسید.
    -کوفت هم خورد؛بعضیا این شانسا رو از کجا میارن؟هم فسنجون بعدش یه باقلوای بلوند .
    شیطون نگاهی بینمون رد و بدل کرد.
    -بعضیا هم که خوش شانس تر و یک عدد توت فرنگیِ...
    خصمانه و غیردوستانه بهش چشم غره رفت.
    -بسه،فقط صبحونتو بخور و برو.
    -منظورت اینه که تو منو می رسونی؟مال من کارواشه و از اونجایی که آدم خاکی هستم با راننده نمی رم.
    با حرص ل*ب*هاش رو روی هم فشرد و جوابی نداد و رونیکا با خنده گفت:
    -منم هستم.
    -آره دیگه،مثل جارو به دم موشی که من باشم وصله.راستی طناز تو می دونی مامان من چه گلی دوست داره؟
    رونیکا:من که گفتم براش فرقی نداره.
    -متاسفانه منم در همین حد می دونم،تو ذهنتو خسته نکن بعد از ظهر با هم یه ترکیبی خوشگل انتخاب می کنیم.
    رونیکا از پشت میز بلند شد.
    -من می رم آماده بشم،جایی نرید.
    همراه با کیاراد از سودی خانم تشکر کردن و به طبقه ی بالا رفتن و من دوباره سر به زیر شدم و کمی بعد نزدیک شدنش رو احساس کردم و وقتی کنارم نشست بیشتر از حضورش مطمئن شدم.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    -اگه می خوای من خودم می رم تا مجبور نباشی چند جای مختلف بری و خودتم دیر کنی.
    -فقط با رسوندن تو دیر می کنم؟
    -نه،گفتم که چند جای مختلف؛اصلا من با راننده یا آژانس می رم.
    -متاسفم،نمی تونم این شانسو به کس دیگه ای بدم!وقتم آزاده.
    -عجیبه.نکنه از اون روز بیمارستان نمی ری؟
    وقتی جوابش رو نشنیدم سرم رو بلند کردم که سر تکون دادنش رو دیدم و بعد به پشتی مبل تکیه داد و چشمهاش رو بست .
    برای اینکه از اون حال و هوا خارج بشه گفتم:
    -دیشب خوب خوابیدی؟
    -اگه منو توی اون شرایط نمی ذاشتی و خودت راحت نمی خوابیدی بهتر می شد.
    -خیلی منتظرت شدم ولی...کی میان بریم یکم به دوستام پز بدم که تنها درس نخوندم؟
    با جذابیت مخصوص خودش لبی کج کرد و سکوت به خرج داد که باز هم خودم ادامه دادم:
    -میز هم جمع شد و ندیدم چیزی بخوری.
    چشم غره ای به سمتم روونه کرد.
    -تصادف جالبی نیست.
    -تا خیالم راحت نباشه نمی تونم.تو نمیای سر جلسه؟
    قاطع و بی مکث و تردید جواب منفی اش رو اعلام کرد و قیافه ام شبیه ناله شد.می تونستم دلیلش رو حدس بزنم و حتی سوالها رو!البته دیشب اونقدر موذیانه کل جزوه رو توضیح داد و روی همه چیز تاکید کرد که نتونستم سوالی رو شکار کنم و سرم بی کلاه موند!
    با پایین اومدنشون از پله ها ما هم بلند شدیم و بالاخره از خونه خارج شدیم و اول اونها رو پیاده کرد و هر چی کیاراد سعی کرد شده با آدامس خودش رو به صندلی بچسبونه و برای مخ زدن دنبالم راه بیفته موفق نشد؛هرچند قبلش خیالش رو راحت کردم و گفتم دخترهایی که می شناسم توی این دوران چقدر درسخون و نچسب می شن و به جانی دپ هم رو نمی دن و راضی شد که زمان مناسب تری شانسش رو امتحان کنه!
    تا وقتی که امتحانم رو بدم همون بیرون منتظرم موند تا بعد با هم به کافه بریم و به مامان هم سپردم یه پالتو و شال برام طبقه ی پایین بذاره تا دم در ازش بگیرم و برم؛راننده ام شده بود و خبر نداشت،اما خودش خواسته بود جایی نرم و قصد نداشتم از این فرصت بگذرم.
    هنوز سفارشمون رو نیورده بودن که گوشی اش زنگ خورد و همونجا جواب داد و بعد از مکالمه ی کوتاهی قطع کرد و گوشی رو روی میز گذاشت .بدون اینکه ازش سوالی بپرسم متوجه کنجکاوی ام شد.
    -سپرده بودم اگه بابا برگشت بهم خبر بدن و ظاهرا به طور موقت برگشته.
    -خوب؟نمی خوای بهش برسی؟
    دست به سـ*ـینه به صندلی تکیه داد.
    -نه،حرفی بینمون نمونده.
    -ببخشید اینو می گم ولی اصلا بهش نمیاد پشیمون باشه و قصد برگردوندن زنشو داشته باشه؛یعنی اصلا دوسش نداره؟
    -همه چیز دوست داشتن نیست.
    حرفش به دلم ننشست و باعث شد راحتی و تمام احساس های خوبی که داشتم از دلم پر بکشه.
    -یعنی چی؟این اعتقاد خودته یا...
    خونسرد و با بی احساسی گفت:
    -فرقی هم می کنه؟
    عصبی روی میز خم شدم.
    -برای من فرق می کنه؛یعنی فقط چون عادت کردی و سرگرمی می خوای منو نگه داشتی؟
    -مگه از همینجا شروع نمی شه؟این که با رضایت خودمه برات کافی نیست؟
    ابروهام رو به معنی "نه"بالا انداختم.
    -داری امتحانم می کنی؟
    -می خوای اینطوری باشه؟
    این بار من سکوت کردم؛نکنه چون دوباره مادرش رو دیده تحت تاثیر قرار گرفته و نسبت به جنس مخالفش احساس بدی پیدا کرده؟این منطقی تر بود یا داشتم خودم رو گول می زدم؟
    شاید هم آدمی که بی محبت و تنها بزرگ می شه همینطور می شه،من که از این چیزها خبر نداشتم.
    -اگه نگران خودتی ،نباش چون تو از اول متفاوت بودی و برخلاف تو ،نتونستم زیاد نفرت انگیز ببینمت.
    با اینکه میل و حوصله ام رو از دست داده بودم و دلم رفتن و تنهایی می خواست اما چون راه عصبی کردنش رو می دونستم موندم و مثل یه دختر خوب سر جام نشستم.
    -باید ازت تشکر کنم؟اصلا هم اینطور به نظر نمی رسید و هنوز نمی رسه .
    -اصراری نیست،الان هم موضوع ما نیستیم،احتمالا درست فهمیدی؛به نظر منم زیاد از این وضعیت ناراضی نیست و دلیل خونه نیومدناش برام روشن نیست ولی هر طور شده امشب این بازی مسخره رو تموم می کنم،بیشتر از این قصد ندارم مراقبشون باشم.
    بی حوصله در حین بازی با بند کوله ام گفتم:
    -موفق باشی.
    عجیب برام سوال شده بود که همه ی مردها قبل از مراسم اینقدرعبوس و نچسب و بی ذوق می شن؟
    ظرفها رو که اوردن غیر از کمی مربا دیگه چیزی نخوردم و فقط باهاشون بازی کردم و همونطور که انتظار داشتم براش گرون تموم شد اما اینقدر حرص داشتم که دلم نسوخت و قصد داشتم تا آخرش رو برم،اون هم تقریبا دست به چیزی نزد و خیلی زود دستور رفتنمون رو صادر کرد و با این یکی مخالفت نکردم.
    -باید بریم جایی و سفارشم رو تحویل بگیرم.
    -چی هست؟
    -وقتی رفتیم می بینی.
    کوله ام رو روی دوشم انداختم و لبخندی مصنوعی تحویلش دادم.
    -متاسفم ولی خسته ام و می رم خونه،مجبور نیستم هر جا رفتی دنبالت راه بیفتم تا خدای نکرده عادتت از سرت نیفته؛الانم خودم راه خونمونو بلدم و راهنمایی لازم ندارم، پس هر کس به راه خودش بره.بهتره زیر دست و پات نباشم.
    اخمهای غلیظ و فک منقبض شده اش و حتی به هم فشردن دندونهاش هم باعث ترسیدن و عقب نشینی کردنم نشد و همچنان حق به جانب بهش چشم دوخته بودم.می دونستم فقط دارم لجبازی می کنم و این چیزی جز بچه بازی نیست اما فعلا تا خوب فکرم رو جمع نمی کردم نمی خواستم اطرافم باشه یا اطرافش باشم.
    بی توجه به تهدیدها وغرش هاش بیرون اومدم و خوش شانس بودم که زود تاکسی گیرم اومد،جوگیر شده بودم و مدام از توی تاکسی پشت سرم رو نگاه می کردم؛ فکر می کردم حداقل برای اینکه حالم رو بگیره تعقیبم می کنه اما اشتباه می کردم و فقط راننده به خوب نبودن حالم پی برد!
    مامان متعجب در ورودی رو باز کرد و نایلونی رو به طرفم گرفت،از دستش گرفتم و محترمانه ازش خواستم اجازه بده وارد خونه بشم.
    -وا پس چرا می ری بالا؟اول نگاه کن ببین چی گذاشتم بعد عوضش کن.
    وسط راه ایستادم.
    -جایی نمی خوام برم،اصلا با تاکسی اومدم.
    -پس بگو چرا به غیرعادی بودنت برگشتی.
    -بله،دوباره عود کرده.ناهار چیزی داریم؟
    -اگه واقعا می مونی بگو تا لازانیا درست کنم،همه ی موادشو دارم.
    از همون بالا با صدای بلند گفتم:
    -شما زحمت نکشین،خودم میام.
    خوابم که نمی برد پس حداقل اینطور خودم رو سرگرم کنم.چندان پشیمون نبودم چون خیلی وقت بود با خودم تنها نشده بودم تا کمی فکر کنم و بفهمم کجای کارهام اشتباهه؟نکنه واقعا فقط چون از اول چنین قراری داشتیم عذرم رو نمی خواست و در واقع هنوز ازدواج توی برنامه هاش نبود؟
    نه بابا!اون که با کسی تعارف نداشت.تازه توی این مدت با اینکه کلی مشکلی و ناراحتی داشت یک بار هم بهم بی احترامی نکرده بود و فرصتی برای تنهایی و توقف نخواست اما این رو هم نگفت که 5 ماه تمام فقط یکی از روزمرگی هاش بودم.گوشی ام رو خاموش کردم و به طبقه ی پایین رفتم تا مامان پیش قدم نشه و کارم رو سبک نکنه.
    مامان با دقت حرکاتم رو زیر نظر داشت؛این که چطور پیاز خرد می کنم و چطور گوشت رو تفت می دم و چه ادویه هایی اضافه می کنم.کم کم داشتم نگران می شدم که پلک هم نزنه و مشکلی برای چشم هاش پیش بیاد.
    اما بالاخره طاقت نیاورد.
    -تو الکی پیاز دستت نمی گیری!نمی خوای برای مادرت تعریف کنی؟
    -چیزی نیست،من هنوز دختر این خونه ام یادتون رفته؟اصلا قرار نبود این مدت زیاد پیش هم باشیم ولی بد موقع این اتفاقا افتاد و از کنترل خارج شدم.
    -اونجوری که تو وارد شدی اصلا با این حرفات نمی خونه.بحثتون شده؟
    -نه،در واقع با خودم بحث کردم و ازش جدا شدم و اینطوری خودمو معاف کردم؛یعنی اگه مزاحمتون نیستم حالا حالا بیرون نمی رم.
    -خودت این حرفتو باور می کنی؟
    -بله،من تا مطمئن نباشم همچین قول سختی نمی دم،مامان؟
    سری به معنی"چیه"تکون داد.انتظار داشتم حالا که بعد از ده سال صداش زدم رمانتیک تر از این جواب بشنوم ولی این چیزها فقط مربوط به فیلمها و کتابهاست!
    -من خیلی خیالاتی شدم نه؟زندگی و خوشبختی واقعی خیلی با چیزی که می خوام فرق داره؟می دونم باید صبرمو بالا ببرم و واقع بین تر باشم ولی خودم فکر می کنم حق دارم بخوام اولین تجربه ام قشنگ تر از این باشه نه این که مدام حس کنم روحش با من نیست و جسمش برام کافی نیست.هیچوقت فرصت نمی کنم از خواسته هام بگم چون نه حوصله اشو داره و نه وقتشو،بدون اینکه خسته بشم از راهی که می ره حرکت می کنم ولی همه اش باید اینجوری باشه؟همیشه در مقابل اشتیاق و ذوق خودم با بی میلی اش رو به رو می شم.
    -مطمئنم اشتباه می کنی ،این خواسته فقط محدود به تو نیست که دنبال یه عشق پر شور و هیجان باشن ولی با چشم باز انتخاب کردی و حتی راه برگشت هم داشتی ولی ادامه اش دادی ولی اگه حس می کنی پشیمون نمی شی با قدرت ادامه بده ،دیگه وقت تردید نیست و اگه حرفی هم ازش شنیدی سعی کن به جای شنیدن به نگاهش توجه کنی ؛چون از اون مرداییه که حرفهاشو اونجوری می زنه و نسبت به تو با احترام و تحسین دوخته می شه،منظورمو که می فهمی؟این احترام مهمتره وگرنه هر کسی می تونه با علاقه بهت زل بزنه و حرف بزنه،همه ی چیزهای قشنگ هم یه دفعه به دست نمیاد؛برای جفتتون و مخصوصا تو که صبر رو یاد نگرفتی اینو می گم.
    همین ها کافی بود تا کمی دلم گرم بشه و احساس آرامش کنم و به روزهای خوش آینده امیدوار بشم.ناهار رو با شراکت بابا خوردیم و بعد از رفتن مامان با هم یکی از فیلمهای قدیمی مورد علاقه ی هر دومون رو نگاه کردیم و برامون تجدید خاطره شد،این از فکرهای قبل از خواب و منتظر خبری از طرفش موندن بهتر شد ،شاید هم من اینطور فکر می کردم و در واقع اصلا ازش غافل نشده بودم و توی تمام لحظاتم به یادش بودم.
    ***
    هوا رو به تاریکی می رفت و چیزی تا اذان نمونده بود که چشم باز کردم و بلافاصله از این خوابیدن و بیدار شدن بد موقع پشیمون شدم،حالا سردرد هم می گرفتم و دیگه به کارهام نمی رسیدم ،بهترین کار این بود که یه دوش بگیرم تا کمی به خودم بیام .گوشی ام رو که امروز تبدیل به اسباب بازی شده بود از روی عسلی کنار تخت برداشتم،سه درصد بیشتر شارژ نداشت و امیدوار بودم شارژر اونقدر دور و دست نیافتنی هم نباشه.اتفاقا کلی هم میس کال و پیام از مامان و رونیکا و کیارش داشتم و از طبقه ی پایین هم سر و صداهایی به گوشم می رسید که خدا خدا می کردم همکارهای بابا نباشن و سد راه رسیدنم به نسکافه ام نشن.
    خمیازه ای کشیدم و توی همون تاریکی لخ لخ کنان به طرف کمد رفتم تا حوله ام رو بردارم.شکی نداشتم که اگه توی اون تاریکی به موجود ترسناکی توی کمد برخورد می کردم اون با دیدنم جیغ بنفش تری می کشید!حوله رو روی شونه ام انداختم و بی توجه به همه ی سر و صداها از اتاق بیرون اومدم و به حمام رفتم،بعد از حدود نیم ساعت سبک شده و با خلق بهتری بیرون اومدم و آسه آسه و بی عجله برای لباس پوشیدن به اتاقم می رفتم که با شنیدن صدای رونیکا از جا پریدم:
    -من که می دونستم تا سکته اش ندی چیزیش نمی شه ولی مثل اینکه جفتتون فقط زبون همو می فهمین.قرار ما چی بود طناز؟خیلی وقته منتظرن،زشته.
    -کاش فقط شما می رفتین،فکر کردم با همین دیر کردنم نیتمو فهمیدین .
    دست به کمر زد .
    -چه نیتی؟
    -شما از طرف من عذرخواهی کنید،من حالم زیاد خوب نیست،استثنائا خونه بمونم بهتره.
    به طرف اتاق هلم داد.
    -برو آماده شو ببینم.تو حالت بده ؟من تو رو بزرگت کردم.می دونم وقتتم کم باشه خوب به خودت می رسی پس کم نذار چون حتما می دونی که همه هستن،هر بحثی هم که دارین توی راه تمومش می کنین.راستی گوشیش دستت باشه چون مال تو خاموشه و ممکنه بخوام بهت دسترسی داشته باشم.ما توی ماشین منتظریم؛ اگه نیومدی میاد بالا، پس اگه دلت خواست یه لباس درست بپوش ولی به نظرم همینطوری خوشگل تری!
    سرخ شده و شاکی به طرفش چرخیدم که خنده اش بلند تر شد و بی توجه به التماسهام برای همراهشون نشدن پایین رفت.واقعا با هم هیچ فرقی نداشتن اما احتمالا این دستور از بالا اومده بود، ولی این چه اصراری بود؟تنها گذاشتنم اینقدر سخت بود؟
    بابا خونه نبود و بی دردسر بیرون اومدم و اتومبیل شاسی بلندش رو جلوی در دیدم و خودش هم بیرون ایستاده بود و سر به زیر منتظر بود و آروم و سرحال به نظر می رسید و اتفاقی متوجه ست زدنمون شدم ؛هر دو پالتوی مشکی؛ من کوتاه و کیارش نسبتا بلند.
    از عمد در رو محکمتر بستم تا متوجهم بشه،چشم از ساعت مچی اش گرفت و سر بلند کرد .کیف دستی کوچیکم رو بین دو دستم گرفته مغرورانه جلوتر رفتم ،از تاثیرگذاری ام مطمئن بودم ؛هم عطر و هم آرایشم سخت گیرانه انتخاب شده بود .
    -خیر باشه،این اصرار فقط از اونهاست یا تو هم دخیل بودی؟
    نگاهش رو از روی لبهای قرمزم که تا جای ممکن از غلظتش کم کرده بودم تا چشمهام بالا کشید و همونجا ثابت موند.
    -تا اینجا اومدن و منتظر موندنم چیزی رو ثابت نمی کنه؟
    باز هم بهش حق دادم!از طرف این مرد همین هم کلی بود و طبیعتا حالا باید خودم رو روی ابرها می دیدم.
    اشاره ای به سر و وضعم کرد و برق چشمهاش باریک تر شد.
    -یادم نمیاد مراسم خاصی دعوت شده باشیم.
    با اینکه شالم از مدلهایی نبود که راحت از سرم لیز بخوره باز هم دستی بهش کشیدم.
    -تا جایی که می دونم غریبه ای اونجا نیست.
    -برای همین سعی می کنم نادیده اش بگیرم.
    لبخندی تصنعی تحویلش دادم.توی این سرما زبونش باز شده بود و قصد نداشت کنار بره و بذاره طعم بخاری رو بچشم.
    -لطف می کنی،قرار نیست سوار بشیم؟
    به آرومی کنار کشید و برخلاف انتظارم که فکر می کردم در رو جنتلمنانه برام باز می کنه ماشین رو دور زد تا طرف خودش قرار بگیره اما سوار نشد و حداقل این یه مورد رو رعایت کرد.با نشستنم کنارم جای گرفت و بعد از استارت زدن بخاری رو روشن و روی من تنظیم کرد و بعد از اون حرکت کرد و اتوماتیک کمربندم رو بستم.
    -نتونستن یکم صبر کنن تا با هم بریم؟
    -می خواستن به جای دیگه ای هم سر بزنن.
    سری تکون دادم و نگاهم رو به سمت پنجره چرخوندم.
    -فکر نمی کنی باید چیزی رو بهم توضیح بدی؟
    -حرفایی که زدی بد موقع و سنگین بود ؛توقع نداشتی که بگم اشکالی نداره و تازه اول راهیم؟
    -نیستیم؟
    نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
    -همین که آخرش نباشیم کافیه.سعی می کنم از این به بعد با یه حقیقتایی کنار بیام و خودمو براشون آماده کنم ؛مثلا اینکه ما شبیه بقیه نیستیم و نمی تونیم باشیم.
    -شبیه بقیه بودن برات جالبه؟
    ناخودآگاه جواب دادم:
    -از این همه حس بدی که درگیرشونم بهتره.
    -و دلیلشون منم؟
    نگاه و کلامم آروم ولی قاطع بود و خیره به جدی و مسلط رانندگی کردنش .
    -نه، خودم دلم می خواد مدام برات نگران و دلتنگ باشم و از فکرت غافل نشم،کنارت باشم،بهت کمک کنم و نتونم این وضعیتتو تحمل کنم.
    -می دونی که اوضاع همینطور نمی مونه و همه چیز بهتر می شه؛فقط در صورتی این اتفاق می افته که فکرتو روی موضوع مهمتری بذاری و اجازه بدی همه چیز به حالت درستش دربیاد .به نظرم دیگه نوبتم رسیده که بخوام همیشه کنارم باشی،اینطوری، همونطور که می خوای آروم ترم .
    اخم شیرینی روی پیشونی ام نشست.
    -تیکه میندازی؟
    نفس عمیقی کشیده به جذابیت و خیرگی چشمهاش مهمونم کرد.
    -هنوز برای فهمیدن خیلی چیزا وقت داری؛فقط می دونم که برای تحمل فاصله ها صبری ندارم.
    ***
    رونیکا در ورودی رو باز کرد و با حرص براندازمون کرد و خطاب به من گفت:
    -من بهت نگفتم گوشیشو در دسترس بذار کارت دارم؟البته باید حدس می زدم وقتی ببینیش کلا یادت می ره.
    به جای من با صدای مغروری جواب داد:
    -شکایتی داری؟
    سروصداهای زیادی از داخل به گوش می رسید.برای اینکه حواس رونیکا رو پرت کنم تا از اون حالت متعجبش دربیاد لبخندم رو قورت دادم و به حرف اومدم.
    -چه خبره؟انگار از چیزی که فکر می کردم شلوغ تره.
    -نه خودمونیم؛یه کیک و یکم وسایل بچه گرفتیم،به خاطر اون ذوق زده شدن.
    -پس دیگه نباید نیازی به ما مونده باشه.
    نیش اش باز شد.
    -نخیر،کی گفته؟اتفاقا به موقع اومدین.می دونین از کِی منتظریم؟بفرمایید قدم رنجه کنید.
    حتی شنیدن صدای ساحل و به پیشوازمون اومدنش هم نتونست ناراحتم کنه اما اون با دیدن من اخمهاش رو کشید و به سلام خشکی بسنده کرد و با وقاحت در مقابل چشمهای من خواست بهش نزدیک بشه اما قبل از اینکه من اقدامی بکنم و پیش قدم بشم با سرفه های رونیکا خودش رو جمع کرد و در عوض با ناراحتی گفت:
    -خوش اومدی. خبرا رو شنیدم،خوبی؟
    مشغول تجزیه و تحلیل و منتظر عکس العملی از طرفش بودم که زیاد طول نکشید و سرد و کوتاه نظری بهش انداخت و قبل از اینکه از کنارش رد بشه دستم رو گرفت و خطاب بهش گفت:
    -فکر نمی کنم به تو توضیحی بدهکار باشم اما از احوالپرسیت ممنونم!
    همونجا توی شوک موند و رونیکا هم با خنده ای راحت و ناشیانه پشت سرمون راه افتاد تا اینکه به سالن بزرگشون رسیدیم و با همه سلام و احوالپرسی کردیم و وقتی به طرف مهرنازجون رفت من هم پیش سایه موندم تا بیشتر ابراز احساسات کنم؛مثل همیشه خانم و مهربون بود و من رو مقصر خراب شدن زندگی خواهرش نمی دونست و حتی بیشتر از من واقع بین بود.خودشون هم تازه خبر رو شنیده بودن و فرصت نکرده بودن تنها و دو نفره جشن بگیرن و اون وقت رونیکا رفته بود و لباس نوزادی سفید و شیشه شیر خریده بود؛اونها هم متوجه شیرین عقلی اش شدن و چیزی به روش نیاوردن.البته نزدیک 3 ماهش بود و به قول خودش کمی دیر گوشی دستش اومده بود و وقتی ساحل اومد و کنار شوهر خواهرش و نزدیک به ما نشست و سایه برای پذیرایی به آشپزخونه رفت من هم پشت سرش رفتم تا در نبودش بحثی بینمون راه نیفته و وقتی سایه دستم رو با احترام رد کرد و شوهرش که اسمش رو فراموش کرده بودم بهمون پیوست از جمعشون خارج شدم و روی تاب گرد کرم قهوه ای که گوشه ی دیگه ای از سالن بود نشستم ،نقشم رو اون وسط درک نمی کردم اما برام بد هم نشده بود.بی هدف می چرخیدم و سرم پایین بود که با صدای سوت کیاراد سر بلند کردم که فنجانی کاپوچینو به طرفم گرفت.
    -جریان گل و پیچوندنتو یادم نرفته ولی اینو بگیر،اصلا از طرف من هم نیست که بخوام برات قیافه بگیرم؛متاسفانه.حالا چرا مظلومانه این گوشه بغ کردی؟
    -بغ نکردم فقط می خوام راحت باشین،خودمم راحت ترم.
    لبخند جذاب و مردونه ای تحویلم داد.
    -مامان من الکی بهت نمی گـه دخترم،واقعا اینجوری حس می کنه،تو هم که از همه چیز ما خبر داری.الانم همه دور هم جمع می شیم، پس اینقدر خودتو تافته ی جدا بافته ندون.بلند شو دیگه، مظلوم نمایی بسه .
    قبل از اینکه به زور دستم رو بکشه خودم بلند شدم،رونیکا هم پیش سایه بود و از کنارش تکون نمی خورد و یه جورهایی می خواست اون دور همی خانوادگی شون بهش برنخوره.
    آخه تاب به اون خوبی؟کنارشون بشینم و خودم رو به اون راه بزنم کجاش قشنگه؟
    مهرنازجون با دیدنم لبخند مهربونی زد و کمی کنار زد تا وسطشون قرار بگیرم و نه از خودش و نه از کیا دور نشم،لطفش رو بی جواب نذاشتم و بعد از کمی تعارف که این چه کاریه و لازم نیست و راحت باشین بالاخره با دیدن غرش های کیاراد نشستم.
    -چه کار خوبی کردین همه اتون اومدین،خونه ی من نیست و گفتن این حرف درست نیست ولی خوشحالم کردین .
    کیاراد از گوشه ی چشم نگاهم کرد و کنایه آمیز گفت:
    -همچین همه ی همه هم نیستیما،اصل کاری معلوم نیست کجاست.
    لبخند تلخی زد و سر به زیر انداخت؛به نظر می اومد دلش تنگ شده باشه.
    کیارش خطاب به برادرش چشم غره ی تشر باری رفت .
    -عجله نکنید،می دونم که خودشو می رسونه،راهی براش نمونده ؛این اتفاق بد موقع افتاد ولی دیگه نمی خوام اون خونه رو توی اون وضعیت غیرطبیعی ببینم؛هر کس و هر چیز باید سر جای خودش باشه و شبیه مهدکودک به نظر نرسه!
    کیاراد با تعجب چشمهاش رو گرد کرد.
    -خدای نکرده با ما که نبودی؟
    از گوشه ی چشم خونسرد و مغرور نگاهش کرد.
    -خودت چی فکر می کنی؟
    -این چه وضع ابراز دلتنگیه؟
    -مجبور نیستی بپسندی.اگه از طرز صحبت کردنم خوشت نمیاد می تونی اینجا نمونی.
    چه زیبا دستور داد بره و زیر دست و پا نباشه،بیچاره کم اورد و از خدا خواسته بلند شد و مهرنازجون خطاب به کیارش گفت:
    -اگه نیاد و جای دیگه سرگرمه هم برای من مشکلی نیست،من فقط دلم می خواست اون زن از زندگی تو خارج بشه و راحتت بذاره ،اگه دوست داره می تونه بازم گولشو بخوره و شاید اینبار به خوشبختی که من نتونستم بهش بدم برسه ؛برای من چیزی که از اول مهم بود تو بودی و نمی تونستم اجازه بدم زحماتمونو نادیده بگیره و دوباره به هدفش برسه و به هم بریزی ،خوشحالم که از پس اش براومدی و اینبار تنها نبودی و فکر می کنم این بزرگترین کمک بود.کاش خودم هم می تونستم جواب خوبی بهش بدم، حیف که هیچوقت موفق به دیدنش نمی شم.
    -این موفقیت بدی نیست،دیگه به راحتی به جایگاهش برمی گرده .من از این به بعد با گذشته نه؛فقط با آینده کار دارم پس نگرانی هاتونو برای من تموم کنین چون از این به بعد می خوام خوب باشم و این ،تنها ممکن نیست.
    من اون طرف کنار مهرنازجون نشسته بودم تا بینشون نباشم و چه خوب که نبودم؛دیدن این حمایتها و محبتهای زیرپوستی از طرفش چقدر قشنگ و خالصانه بود ،هرچقدر هم که ابراز احساسات براش سخت بود اما حالا که به حرف مامان گوش می دادم توی نگاهش محبت عمیقش رو می دیدم که همین برای فهمیدن حرفهای دلش کافی بود.
    لبخند محوی به لب دست زیر چونه زده آرنجهام رو به زانوهام تکیه داده بودم و منظره ی قشنگ جلوی چشمم رو تماشا می کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 78»
    مادرانه دست ظریفش رو روی دست کیارش گذاشت.
    -تنها خواسته ی منم همینه،از خدامه که برای خوشحالی خودت تلاش کنی و اولین هدفت همین باشه،برای اینم هر کاری که از دستم بربیاد انجام می دم.
    -پس هر وقت اومد ردش نکن؛بقیه اش با من.برای برگشتن بهانه و دلیل زیاد داری و ما هم ازت همینو می خوایم،قبل از اینکه دیرتر بشه به جایی که منتظرتن برگرد؛مطمئنم که از بابا هم چیزی غیر از چیزایی که گفتم نمی شنوی.
    -می دونم هر حرفی که بزنی همونه.آماده کردن وسایلم طول نمی کشه،بیشتر از این هم نمی خواستم بار روی دوش کسی باشم،بنده خداها رو خیلی اذیت کردم.
    سرش رو تکون داد و بعد به من چشم دوخت و خیرگی نگاهم و لبخندم رو شکار کرد که سریع خودم رو جمع و جور کردم و این از چشمش دور نمونده باعث نیشخندش شد،اگه فرصت دهن کجی هم داشتم جرئتش رو نداشتم .
    مهرنازجون به طرفم چرخید.
    -ببخشید عزیزم این مدت تو رو هم اذیت کردیم،رونیکا گفت پیششون می موندی و تنهاشون نمی ذاشتی.
    لبخندزنان و صادقانه جواب دادم:
    -ناقص تعریف کرده چون متاسفانه فقط یه شب تونستم بمونم اما تلفنی ازشون خبر می گرفتم.
    رونیکا به طرفمون اومد.
    -چی می گین که تموم نمی شه؟
    مهرنازجون :من نمی تونم با پسرم و عروسم خصوصی صحبت کنم؟چیزی برای کنجکاوی شما نیست.
    با دلخوری پشت چشمی نازک کرد.
    -قصد ندارم تو کارای بزرگتر از قدم دخالت کنم ولی پیش ما هم بیاین بد نیست،قول می دیم بهتون خوش بگذره.
    کیارش زودتر از ما بلند شد و اینطوری موافقتش با خواهرش رو اعلام کرد.دور هم نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم و خوش می گذشت و اون وسط زیر آبی هم می رفتیم و نگاه های معنی دار رد و بدل می کردیم ،کنار شوهر سایه نشسته بود و ما طرف دیگه ای بودیم و کیاراد و ساحل هم جدا از ما گرم گرفته بودن و در کل جو آروم و لذتبخش بود و خوشحال بودم که همین امروز همه چیز درست شد .سایه و رونیکا رفتن کیک رو بیارن که متوجه شدم سرش توی گوشیشه و بعد به رامین چیزی گفت و بلند شد و به طرف من اومد،مهرنازجون هم به آشپزخونه رفته بود و تنها مونده بودم.دست به جیب بالای سرم ایستاد.
    -آماده باش،تا چند دقیقه ی دیگه می ریم.
    -چرا؟
    -هر چیزی که لازم بود انجام شد،دیگه اینجا کاری نداریم؛بابا که اومد می ریم.
    -ولی این کیک خوردن داره ها.
    کلافه نفسش رو بیرون داد.
    -نگران نباش، بهش می رسی.
    -اصلا چرا نباید بمونیم؟
    -فکر می کردم دوست داری از خودمون حرف بزنیم.
    رک و با شجاعت حرف دلم رو به زبون اوردم.
    -اگه قصدت فقط اینه که مهر تایید به چیزایی بزنی که نمی خوام بشنوم،بهتره اصلا...
    نگذاشت بیشتر ادامه بدم و برقی توی چشمهاش جهیده جذابیت لبخند و دندونهای سفید و یکدستش رو به رخ کشید.
    -پشیمون نمی شی،پس فقط بیا.
    کمی مشکوک به نظر می رسید اما باز هم اعتماد کردم و از روی کنجکاوی بلند شدم،لباسهام هم که تنم بود و نیازی به وقت تلف کردن نبود.بلافاصله خداحافظی تندی کردیم و بعد از تشکر و آرزوی خوشبختی همیشگی و سلامتی بچه بیرون اومدیم و قبل از اینکه با عمو رو به رو بشیم سوار شدیم.
    -زشت نشد اینجوری بیرون اومدیم؟البته تلافی داره ولی...
    -خودشون متوجه شرایط هستن،ما هم تقصیری نداشتیم پس نیازی به عذاب وجدان نیست.
    سری به نشونه ی موافقت تکون دادم.دلم برای اخم و جدیت نیمرخش موقع رانندگی ضعف کرده جلوی خودم رو برای از سر و گردنش آویزون نشدن گرفتم.اما تا کی می تونستم طاقت بیارم رو خودم هم نمی دونستم.
    در مورد گیر انداختن نگاه های خیره ام شکارچی ماهری بود.
    -چیزی شده؟
    از دل کمی رنجیده شده ام گذشتم و باز هم توی آشتی کردن پیش قدم شدم،ل*ب*هام به لبخند شیرینی باز شد و رک گفتم:
    -نه مهم نیست؛فقط یه لحظه به نظرم دوست داشتنی اومدی!حرفایی که زدی تاثیرگذار بود؛مطمئنم توی دل مادرتم مثل من یه خبرایی شد؛شاید کم بود ولی به نظرم هر چیزی که دلش می خواست رو شنید.
    با وسواس دنبال یه عکس العمل از حالات چهره اش می گشتم و دستم هم خالی نموند و انعکاس لبخندم رو از روی چین های دوست داشتنی کنار پلکش دیدم.
    -همونجا هم متوجه شدم ولی با به زبون اوردنت اطمینانم بیشتر شد.
    -تو از این سوپرایزا بلد نبودی.
    -در مقابل سوپرایزای تو چیزی نبود؛در واقع با یه تیر دو نشون زدم !
    جلوی خنده ام رو نگرفتم،پس اگر می خواست شوخی هم بلد بود.
    -همیشه همه چیزو زود می بخشی؟
    -تو نیازی به بخشش من داری؟
    -درسته،ندارم.در واقع تو موضوع رو به خودمون ربط دادی و نخواستی بشنوی.
    علیرغم کمربند با هیجان و چشمهایی برق دار به طرفش چرخیدم.
    -چطور؟چیز خاصی قرار بود بشنوم؟
    -نه،مهم نبود اما اگه خیالتو راحت می کنه اعتقادا هم می تونن تغییر کنن و فکر نمی کنم درباره ی من این تغییر کوچیکی باشه؛دیگه خواسته هام مهم نیست چون دیگه خیلی اتفاقا تحت کنترلم نیست و از این بابت خوشحال نیستم.
    با لبخندی جمع نشدنی دستم رو به طرفش دراز کردم .
    -من چی؟خوشحال نباشم؟
    با همون حالت مغرور و مرموزش جوابم رو داد.
    -اصراری نیست.
    -امیدوارم به زودی تو هم شادی و قشنگیشو ببینی چون یه طرفه جالب نیست.
    از ته دل اطمینان داشتم نمی تونه یک طرفه باشه که چنین حرفی زدم؛خوب می دونستم من براش بی اهمیت نیستم که باز هم خواست باشم و نخواست تنهاش بذارم،گذشته از اون محال بود به اجبار و فقط برای خیالم رو راحت کردن حرفهایی بزنه که به صلاحم باشه و به قولی بخواد دلم رو به دست بیاره؛دیگه می شناختمش و می دونستم الان حالش خوبه،خیالش راحته،به"ما "بودنمون شک نداره که کمی هم که شده به قلبش اجازه ی آزاد بودن می ده تا خودش رو نشون بده و برای من چیزی باارزش تر از این نبود.
    ***
    فضای این کافه دنج و نیمه تاریک و دوست داشتنی و توی این ساعت خلوت بود،لیوان هات چاکلتم رو روی میز گذاشتم.خیلی زود هم به قولش عمل کرده بود.
    -می شه گوشیتو بدی به رونیکا یه مسیج بدم ببینم چه خبر شده؟مال خودمو نیوردم آخه.اگه باعث ناراحتیت نمی شه بفهمیم چه خبر شده؛یا ولش کن.حالا که پیش همیم ،برای شنیدن خبرای خوب وقت داریم.
    -مجبور نیستی جلوی خودتو بگیری.
    -نه،چون بهت اعتماد دارم عجله ندارم؛ولی...امیدوارم با خواسته و اختیار خودشون درستش کنن؛وگرنه با اکراه فایده ای نداره و حتی همه چیز بدتر می شه،یعنی ...نمی خوام اینو بگم ولی اگه با تهدید و این حرفا مجبورش کردی زیاد امیدوار نباش.
    بدون دادن جوابی از پنجره ی سراسری کافه که نزدیکش نشسته بودیم به منظره ی بیرون چشم دوخت و فهمیدم که دیگه نباید ادامه بدم و اتفاقی که خودم بهش مایل نیستم تکرار بشه.
    -باشه فهمیدم نمی خوای از من نصیحت بشنوی،راستی من چیز مهمی اونجا جا نذاشتم؟
    جواب منفی اش رو با تکون دادن سر داد اما دیگه دیدن سکوتش و یکطرفه بحثی رو شروع کردن و ادامه اش دادن برام سخت نبود و وقتی فکر می کردم قصد رسوندنم رو داره از مسیری که انتظارش رو نداشتم به راهش ادامه داد و باز هم کنجکاوی هام بی جواب موند و تا زمانی که به طبقه ی آخر برسیم به بی طاقت کردنم ادامه داد.
    در کمال تعجب با کارت در رو باز کرد و اجازه داد اول من وارد بشم و پشت سرم اومد و قبل از روشن کردن چراغها از پشت سرم و هرم نفسهاش رو بهم یادآوری کرده کنار گوشم زمزمه کرد:
    -برای اولین بار نخواستم تنها یا با کس دیگه ای بیام.
    نیمرخم رو به طرفش کشیده اجازه دادم لبخند سپاسگزارم رو ببینه.
    با ذوق منتظر روشن شدن چراغها بودم،از دیدن اینجا سیر نمی شدم که زیاد منتظرم نگذاشت.حالا که تقریبا کامل شده بود شاهانه تر به نظر می رسید و یه چیزی فراتر از خونه ی آرزوهام بود.ظاهرا خودش هم چیزهای دیگه ای بهش اضافه کرده بود که جای تعجب داشت که هیچکدوم اثری از سیاهی و تیرگی نداشتن،حالا با آرامش بیشتر و راحت تر می تونستم به همه جا سرک بشم،فقط آشپزخونه کم و کاستی های کوچیکی داشت و اتاق خواب آماده نبود.
    -این کار خودته؟
    - فرصتشو نداشتم؛چطوره؟
    -ازت انتظار نداشتم این سوالو بپرسی؛عالیه،کار هر کسی که هست دستش درد نکنه.هر چند دوست داشتم از اول تا آخرش کار خودمون باشه و تازه می خواستم بهش فکر کنم اما انگار عجله داشتی،اما حوصله اشو نداشتی؛ هرچند عالیه و می دونم تو هم زیاد بی دخالت نبودی،یه اثرات ریزی رو می تونم ببینم که شاید خودتم نتونی!
    قدمی بهش نزدیک شده چون دستهاش توی جیبهاش بود ،دستهام رو دور گردنش حلقه کردم.
    -اما باورنکردنی اینه که مثل همیشه فکر همه چیزو کردی؛مثل همیشه کامل و دقیق.
    سرم رو بلند کرده انگشت شستش رو بعد از نوازش گونه ام به چونه ام رسوند.
    -فقط تو نیستی که عجله داری،از این به بعد سعی کن دو نفره تر فکر کنی.اگه حواست باشه دیگه با خواسته امون فاصله ای نمونده و اون موقع همه چیز به حالت درستش درمیاد و فقط می تونه بهتر بشه.
    اینطور که خودخواهانه حرف می زد و از آینده ای می گفت که ازش تصویری جز سفیدی توی ذهنم نبود تمام آرزوهام رو توی یک قدمی ام می دیدم؛واقعا همینطور بود و به دست آوردن این مرد سراپا غرور و تعصب و تحکم آسون بود؟
    هرچند راه زیادی رو طی کرده بودیم اما باورش سخت بود اما باز هم به آخرش نرسیده بودیم و تا اون روز حوادث زیادی برای تجربه کردن بود.
    کم و کسری های خرده ریز رو یادداشت کردم و با در نظر گرفتن ساعت ترجیح دادم زمان باقی مونده رو توی حیاط بگذرونم که ظاهرا از داخل مجهز تر بود و زیر شیروونی اش دو تا صندلی راحتی حصیری و قسمت دیگه اش که از استخر فاصله داشت یه مبل نیم دایره ی چرم شیری و تاب مورد علاقه ام هم رو به روی استخر قرار داشت،دیدن همین منظره برای به آرامش و کلی حس خوب پیدا کردن کافی بود؛هرچند دوست داشتم دونفره تجربه اش کنیم.
    کجا بود که هنوز نرسیده بود؟
    برگشتم تا دنبالش برم که رو به روم پیداش کردم.
    -چیکار می کردی؟
    -با کیاراد صحبت می کردم؛داشتن می رفتن.
    با کنجکاوی هام ناراحتش نکردم و از سر رضایت فقط سری تکون دادم.
    -راستی ببخشید زودتر افتتاحش کردم،می خواستم صبر کنم ولی پاهام منو اینجا کشوند.همه چیز اونقدر قشنگه که توی خواب هم نمی تونست باشه،همینجا هم برای زندگی کردن کافیه؛تازه تابستون قشنگتر هم می شه.
    -از چه نظر؟
    دستم رو به دکمه ی وسط یقه اش بند کردم و به شوخی گفتم:
    -اول ببینیم تا اون موقع تحملم می کنی یا نه؛بعدش بهت می گم.
    کمرم بین حصار دستهاش گیر افتاد و دیگه این سرخ شدگی ناشی از سرما نبود و دلیلش برام روشن تر بود؛تا وقتی چشمهاش مشتاقانه و با میـ*ـل زیر و روم می کرد دلیلش فقط یه چیز بود،همون که دنیام رو رنگ داده بود و باعث می شد خودم رو بیشتر دوست داشته باشم و به خودم افتخار کنم.
    -پس گرفتن از دست من آسون نیست؛یه بار که به دست بیارم برای همیشه است و خودم بهتر می دونم که این به دست اوردن راحت نبود و صبر زیادی احتیاج داشت،با این حال برای هر کاری آزادی.
    دستهام رو پشت گردنش توی هم قفل کرده با لبخند ابرویی بالا انداختم.
    -منم قصد ندارم بهت شانس پشیمون شدن بدم ،خیلی وقته یاد گرفتم برای هر چیزی که به تو مربوط می شه بیشتر تلاش کنم و اینو فراموش نمی کنم؛تا آخرش هم همینطوره، قبلش باید از خیلیا تشکر کنم که ناخواسته زندگی منو هم قشنگ کردن و دنیام بزرگ تر شد.
    به تقلید از من ابرویی بالا انداخت و با پر توقعی و خودخواهی جواب داد:
    -به من تشکری بدهکار نیستی؟
    بودم و فکر کنم این یکی رو بیشتر دوست داشتم.به کسی که شبم قبل از خواب و صبحم بعد از بیدار شدن و کل زندگی ام با فکر و خیالش می گذشت نمی تونستم بی تفاوت باشم؛اما همیشه هم قرار نبود مطیعش باشم.
    با بدجنسی ازش فاصله گرفتم و دستهام رو توی جیبهای گرم پالتو فرو کرده لبخند موذیانه ای تحویلش دادم.
    -نه دیگه،تو که با پای خودت نیومدی؛یکم واقع بین باش.دیر وقت نشده؟گوشیتو می دی به خونه زنگ بزنم یا نه چه کاریه بهتره مستقیم برم.ممنون ،همه چیز خیلی عالی بود،فراموشش نمی کنم.
    اخمهای در هم اش رو دیده خنده ام رو قورت دادم و پشتم رو بهش کردم تا بیرون برم که صداش رو شنیدم.
    -فراموش نشدنی تر هم می تونست باشه!
    بدون اینکه به طرفش برگردم جواب دادم:
    -به وقتش.
    -می خوای باور کنم که به همین راحتی می ری؟
    -فکر می کنی راحت نیست؟
    -مطمئنم.
    خندون به طرفش برگشتم.
    -خیلی کنجکاوم راز این اعتماد به نفستو بدونم؛البته نه تنها تو که همه ی آقایون!(سوء تفاهم نشه ولی اکثرشون توی این مورد ماشاالله دارن)
    جدی و متعصب جواب داد:
    -بقیه نه به تو نه به من ربطی نداره.
    -من گفتم ربط داره؟حالا اگه می شه منو می رسونی؟
    -از چیزی فرار می کنی؟
    -هیچی،خیلی خوب.فقط یکم دیگه برای شیرین زبونی بهت وقت می دم!من که تا حالا کلی زمان از دست دادم،یکی دو ساعت دیگه هم روش؛اصلا درسش عمومیه.الان یادم اومد؛برگردم هم احتمالا دوباره می خوابم .خوب...پیشنهادی برای وقت گذروندن داری؟
    -عجیب نیست که دست تو خالیه؟
    مگه می گذاشت که ذهنم کار کنه و به زبونم کمک کنه؟
    -یه بارم نوبت تو باشه!
    -بریم داخل؛به اندازه ی کافی همه جا رو دیدی.
    -چرا؟به این قشنگی.
    -الان زمان خوبی برای مریض شدن نیست پس حرف گوش بده.
    دستم رو گرفت و به دنبال خودش به داخل کشوند.
    ***
    روی کانتر نشسته با خنده برش بزرگ پیتزا پپرونی رو به طرفش گرفتم .
    -نگاه کردنی نیست خوردنیه؛به خدا اگه لجبازی می کنی فیلم می گیرم و به همه نشون می دم که چقدر ادا داری،وقتشه یکم اهل دل باشی.امتحان کن خوشت نیومد منم دیگه نمی خورم،اصلا چرا برای خودت یه چیز دیگه سفارش ندادی؟
    - گذاشتی حواسم جمع باشه؟در گوشم فقط یه اسم اوردی.
    -ببخشید ولی حالا که حواست نبود دیگه مجبوری.این چند سال خودتو از همچین نعمتی محروم کردی چی شد؟
    دست به سـ*ـینه که باعث می شد ستبر و فراخ بودنش چشمگیر تر باشه و اخم آلود روبه روم به صندلی تکیه داده بود و فقط با حرص به من نگاه می کرد؛دروغ چرا؟می ترسیدم به خاطر همین موضوع کوچیک هم کار دستم بده ولی از رو نمی رفتم و برای دیدن اینکه دستم رو رد نمی کنه لحظه شماری می کردم اما احتمال دیگه هم می دادم که مقاومتش رو می شکنه و برای اینکه لقمه ای از گلوم پایین بره کم میاره.
    -خداییش از گوشت و سبزیجات و قهوه خسته نشدی؟من نمی دونم، من تنهایی تمومش نمی کنم.کار به قتل هم برسه سر حرفم می مونم،ارزششو داره.بعدش می تونم برای آدمایی که مثل تو از زندگی لـ*ـذت نمی برن هم تبلیغ کنم!دستم درد گرفت و هنوز...
    با اکراه از دستم گرفت و گاز کوچیکی بهش زد و بقیه اش رو توی جعبه گذاشت.
    -بفرما دیدی زنده موندی؛حالا ادامه بده که سرد شد.
    -در مقابلش چی گیرم میاد؟
    -تازه جایزه هم می خوای؟
    -منو می شناسی؛هیچ عملی رو بدون عکس العمل نمی ذارم.حالا که به خواسته ات رسیدی چرا من نرسم؟
    در حین بچگونه تکون دادن پاهام قوطی نوشابه ی مورد علاقه ام رو برداشتم و با شیطنت چشمک زنان جواب دادم:
    -کجاشو دیدی؟ما هنوز خیلی با هم کار داریم!
    برقی از چشمهاش رد شد و نیشخندی ل*ب*هاش رو کج کرد.
    -جدی؟مثلا چه کار؟
    خنده ام رو قورت داده با لحنی شبیه به خودش مقابله به مثل کردم.
    -لطفا ذهنتو عادت نده طور دیگه ای کار و فکر کنه.حالا هم می شه بیکار نمونی و منو از موندنم پشیمون نکنی؟
    دوباره دست به سـ*ـینه زده نگاه مرموزش رو بهم دوخت.
    -برای بیکار نموندن راه بهتری به ذهنم می رسه اما فعلا منتظرم!
    -چرا خوشت میاد ذهنمو به هم بریزی؟همینجوریشم در همه.
    -در چه مورد؟
    -زندگی شلوغی دارم و انگار از خیلی قسمتاش عقب موندم.
    -اولین باره می بینم اعتراض می کنی.
    -اعتراض نیست فقط می خوام بگم یکم بیشتر مراقبم باش؛البته نیازی به گفتن نیست.
    -درسته.
    -اگه می خوای به جایی سر بزنی دیگه بریم؟
    -هنوزم عجله داری؟
    -از عذاب وجدان داشتن بهتر نیست؟
    -نمی دونم آخرین بار کی تجربه اش کردم ولی می دونم حسی نیست که بخوام به خاطر من بهش فکر کنی،فکر کنم گفتم که صبر می کنم.
    همیشه از اذیت کردنم لـ*ـذت می برد و متوجهش بودم اما اینبار علنی ترش کرده بود و چون احساساتم رو بیشتر قلقلک می داد دوست داشتنی تر بود تا وقتی که با نادیده گرفتن علاقه ام و سردی هاش آرامشم رو به هم می زد.
    کمی دیگه همونجا نشستم و وقتی با دستمال دستها و دور دهانم رو تمیز کردم و از روی کانتر پایین اومدم زودتر از من و بی توجه به ممانعت کردنم همه چیز رو جمع کرد و کانتر رو تمیز کرد،دستهام رو که که شستم و رژلبم رو درست کردم از سرویس بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم تا لیوانی آب بخورم،مشغول چیدن ظرفها توی ماشین بود با اینکه چیز خاصی هم جز دو تا بشقاب و یه لیوان استفاده نشده بود اما معلوم بود که حسابی وسواس داره؛من هم تازگی ها پیشرفتهایی داشتم و دیگه صدای مامان رو در نمی اوردم و حالا دلیلش معلوم شد.
    متوجه نگاهم شد.
    -چیزی شده؟
    -برای دیدنت باید دلیل داشته باشم؟به نظر من که بی دلیل قشنگ تره؛من برای بی دلیل نگاه کردنت دلیل زیاد دارم!امیدوارم اعتراضی نداشته باشی.
    قدمهاش رو بلند اما بی عجله به طرفم برداشت و دستهاش رو دو طرف بدنم تکیه داد و سرش رو روی صورتم خم کرده و چشمهاش رو تنگ کرده با حرص دوست داشتنی مشهود توی صداش با آروم و گرفته نجوا کرد:
    -مثل اینکه بازم برای دیوونه کردنم داری قدمایی برمی داری.
    -توی کاری که از دستم بربیاد کوتاهی نمی کنم.
    -خوبه،توقع دیگه ای هم جز اینکه زودتر دست به کار بشی نداشتم!
    حتی توی این مورد هم با حاضرجوابی و بدون مکث کل کل می کردیم و دو تا دو تا جواب هم رو می دادیم؛اما ما همین بودیم و نقطه ی تفاوتمون با دور و بری هامون بود،دور و بری هایی که احساسِ توی وجودش رو نمی دیدن.
    -شاید شدم و تو ندیدی!
    حلقه ی دستهاش تنگ تر شد و حرارت دستهاش تا عمق وجودم نفوذ کرد و با وجود این دستها که گرما بخشیدن رو بلد بودن همه چیز اضافه بود،نفس عمیقش رو کنار گوشم رها کرد و بعد لحظه ای نگاه به نگاهم داده عمیق و با خشونت گونه ام رو بوسید.
    -همچین امکانی وجود نداره .
    نفسم رو دشوار اما با آرامش بیرون فرستادم؛ عاشق این قاطع حرف زدنش بودم که به موقع دهانم رو می بست که اجازه نمی داد افکار بیهوده باز هم پیشروی کنه.
    -می دونم که از مچ گرفتن خوشت میاد ولی قبول کن در مورد من به کلاسای فشرده تری نیاز داری.
    هنوز هم پوزخندهاش می تونست کمی عصبی ام کنه اما حداقل خیالم راحت بود که خودشه.
    -می دونی که تا به هدفم نرسم اون در باز نمی شه پس با از نظر خودت شیرین زبونی وقت تلف نکن چون با بحث کردن با من به جایی نمی رسی و در واقع همه چیز بدتر می شه،دیگه باید فهمیده باشی که من گزینه ی خوبی برای پیچوندن یا هر چیزی که اسمش هست،نیستم و از راهی که می ری خیلی وقته که برگشتم!
    اینطور حرف زدنش هم جالب بود اما حیف که رخوت جای گرفته توی وجودم مجالی برای خندیدن بهم نمی داد.
    -هرچند برای به خواسته ات عمل نکردن و برنگشتنت دلیل زیاد دارم اما قبوله.
    -اینجوری نگو؛همه اش خاطره است.
    -کدوم قسمتش؟
    -تو رو نمی دونم ولی همین صبر کردن و لحظه شماری کردن برای دیدن هم،این که چیکار می کنه و به من فکر می کنه یا نه؛حرف زدن آخر شب پای تلفن و بعد با فکرای قشنگ با آرامش خوابیدن.
    -موافق نیستم؛بهتر از این هم می شه خاطره ساخت،هیچ آرامش و تنهایی رو به اندازه ی حالا نمی خوام.
    مخاالفتی نداشتم چون حرف حق رو می زد اما هر کدوم جای خودش رو داشت و ما هم به چنین خاطراتی نیاز داشتیم ؛مثلا به نظرم از این احساسات عجله ای و پنهانی چیزی وجود نداشت.
    سرم رو در جهت مخالفش چرخوندم و دل به دلش دادم و با تمام وجود به خواسته اش تن دادم و لطیف تر و زنانه تر و دلربا تر جواب دادم؛عمیق و نفس گیر و سرشار از عشقی که زندگی و قلبم رو تحت الشعاع قرار داده بود.
    ***
    امتحانها هم که با موفقیت سپری شد باز هم از دغدغه هام کم نشد؛دیگه رسما توی خونه بند نمی شدم و یا با مامان و مهرناز جون و مهتا و رونیکا یا با کیا که البته فرصتش محدود بود دنبال کارها بیرون بودیم.
    مهتای طفلی که یکی دو هفته بعد از ما مراسم خودشون بود و واقعا داشت بهم لطف می کرد که با وجود کارهای عقب افتاده ی خودش با عشق و علاقه دنبال ما راه می افتاد؛ولی کیا به خاطر کارهای خودش و این که با بابا و ماهان درگیر گشتن باغ برای مراسم و بیمارستان هم بود خیلی فرصت نداشت من رو همراهی کنه اما وقتی هم بود واقعا کمکم می کرد و نظر می داد و با صبر و حوصله همراهی ام می کرد.
    مامان توی خریدن همون چیزهای کوچیک هم تونست حسابی سنگ تموم بذاره.
    بماند که بچه ها چقدر خوشحال شدن و کلی فحش کشم کردن که چرا اینقدر تصمیمهای ناگهانی می گیریم و دیر اونا رو آدم حساب می کنیم.این خستگی و دویدنها از یه طرف و استرس عروسی از یه طرف بیچاره ام کرده بود و نمی گذاشت یه آب خوش از گلوم پایین بره،هیجانات زیادی رو داشتم و تحمل می کردم،اما شوق بهش رسیدن بازم بیشتر بود و به این بدو بدو ها می ارزید،هرچند استرس عجیبی هم بود که چند روزی عذاب شده بود و به جونم افتاده بود که منشاش رو نمی دونستم اما خبر یه اتفاق و شوک بد رو همین نزدیکیها می داد،شاید هم من عادت کرده بودم و انتظار داشتم همه چیز خوب پیش نره!شاید هم فقط مخصوص ما نبود و توی وجود همه ی ما نبود و به جای اینکه از اتفاقات قشنگ لـ*ـذت ببریم منتظر بعدش بودیم که چطور قراره حالمون گرفته بشه؛با این حال توجه نمی کردم تا شاید از رو بره و اتفاق نیفته!
    قرار بود بیاد دنبالم تا بریم دنبال لباس عروس و بیشتر از یه ساعت بود که آماده روی تخت نشسته بودم و دو دقیقه یا کمتر کنار پنجره بودم تا شاید ردی از ماشینش ببینم.
    همیشه آن تایم بود و این دیر کردنش حسابی باعث تعجبم می شد ولی این همه فشار و کارهای مختلفم شوخی بردار نبود.با تک زنگش درنگ نکردم و بیرون پریدم،مامان و بابا هم بیرون دنبال کارهای خودشون بودن.
    سوار شدم و با وجود اون همه معطل شدنم مثل همیشه سرحال و با روی خوش سلام کردم و خسته و زیرلب جواب گرفتم.
    راه افتاد.
    -جای خاصی مد نظرت نیست؟
    نگاهش کردم.
    -مامانت و عمه ات چند جا رو معرفی کردن،آدرسشونو بدم؟
    سرش رو تکون داد و آدرس ها رو از حفظ بهش گفتم.
    آیینه شمعدون خوشگلی که دیروز خریده بودیم هنوز روزنامه پیچ روی صندلی عقب بود.از فراموشکاری خودم یادم رفت ببرمش خونه و کیا هم اینقدر فکرش مشغول بود که...
    یه باکس مشکی طلایی نسبتا بزرگ هم که بدجوری توجهم رو جلب کرده بود یه طرف دیگه بود.
    -کارتها رو گرفتم،توی همون بسته است؛اگه می خوای ببینشون و یکی رو انتخاب کن.
    خم شدم و بسته رو برداشتم.
    - هر وقت کارمون تموم شد و رفتیم یه جا بشینیم ،با هم انتخاب می کنیم.
    سرش رو تکون داد.سکوت نمی خواستم؛همینجوری اش هم توی این یه هفته بیشتر از خودش مامان و عمه و خانواده اش رو دیده بودم؛فکر هم نمی کردم این اعتراضم ناراحتش کنه اما الان وقتش نبود.
    -بالاخره جای مناسبی پیدا کردین؟
    -آره،فردا با هم می ریم، تو هم ببینی.
    - اسمشو بگی سرچ می کنم خودم می بینم ،البته می دونم یه چیز فوق العاده نشون می دن و یه چیز دیگه از نزدیک می بینی ولی چاره چیه؟مجبوریم اعتماد کنیم دیگه؛به تو نه ها به اونا.
    -اونقدر که خواستن بهتره برنامه ریزی و آمادگیشون خوب باشه.
    دلم برای اخمها و نگاه خیره به جاده اش ضعف رفته بی اختیار به طرفش کشیده شدم و دستم رو از گردنش رد کردم و ل*ب*هام رو محکم و از ته دل به گونه اش چسبوندم.
    خوب شد فقط برق لب زده بودم.
    -مگه جرات دارن چیز بدی تحویل کیارش پارسا بدن آخه؟
    نگاه و لبخند محوش رو معطوف خودم دیده برگشتم و سر جام نشستم،احساس می کردم هیجان بینمون مسری شده اما مگه نشون می داد؟
    در همه حالت سخت و محکم و خنثی به نظر نمی رسید اما من دیگه خط به خط صورت و حالت چشمهاش رو از بر بودم و نمی تونست من رو گول بزنه.
    اینجایی که اومده بودیم واقعا دیوونه کننده بود؛دلم می خواست تک تکشون رو امتحان کنم ولی وقت کم بود و اعصاب درستی هم که نداشت،افرادی هم که اونجا کار می کردن خوش رو و با حوصله بودن؛بالاخره از مزون های خوش نام و پر آوازه بود و عمه اش هم سفارشمون رو بهش کرده بود و صاحب مزون که خانم نسبتا جوون و زیبایی بود شخصا همراهی مون می کرد.
    روی مبل شزلونی که وسط بوتیک گذاشته بودن پا روی پا انداخته منتظر نشسته بود تا من راحت و سر فرصت انتخاب هاش رو پرو کنم؛هیچ کدوم دکلته و باز نبود و اونم فقط بخاطر اینکه تا آخر شب با شنل نمی تونستم این طرف و اون طرف بچرخم و برقصم.یکی از یکی خوشگلتر بودن و همین انتخاب رو سخت تر می کرد،هرچند یکی مونده به آخری بیشتر به دلم نشسته بود ،پارچه ی سـ*ـینه اش از جنس خاصی بود و تقریبا حالت دکلته داشت ولی از دکلته تا زیر گلو و آستین حلقه ای اش گیپور طرح دار کار شده بود و از پشت هم قسمتهای کتفش از همون گیپور بود و وسط کمرش به اندازه ی یه بیضی متوسط برهنه بود و دامن زیادی پفی هم نداشت.همه چیزش به دلم نشسته بود؛یه شب که اشکالی نداشت،شب عروسی ام بود و فقط یه بار تکرار می شد.
    اون خانمهایی هم که توی پرو کردنش کمکم کرده بودن کلی از لباس توی تنم و اندامم تعریف کردن و بیشتر خوش به حالم شد،به این خرافاتی که می گفتن داماد قبل از عروسی نباید عروس رو توی لباس عروسی ببینه اعتقادی نداشتم و اتفاقا دوست داشتم نظر و عکس العملش رو ببینم ولی بازم تحت تاثیرشون که گفتن نشون نده مانتوم رو پوشیده بیرون اومدم!با توافق نظرشون همون رو گرفتم که اتفاقا قیمتش هم از بقیه بیشتر بود،خیلی راحت و بی دردسر بود؛فکر می کردم کلی معطلی و گشتن داره ولی این طور نشد.
    گرچه بابت آستین نداشتنش و پشتش که یکم باز بود عصبی بازی در اورد ولی برای یه شب و البته با رگه هایی از نارضایتی سر جا مونده اش و اکراه قبولش کرد،منم که قصد زیاد رقصیدن نداشتم.
    اما اخم و تخمش بازم ادامه داشت.
    آرایشگر هم که دست مهرناز جون درد نکنه برام از آرایشگر خودش وقت گرفته بود و تعریف کارش رو از خیلیها شنیده بودم،هر چقدر اصرار کردم دنبال کت و شلوارش هم بگیریم و توی انتخاب کمکش کنم قبول نکرد،بقیه ی وقتمون رو هم توی رستوان گذروندیم و از بین اون همه کارت خوشگلترین و ظریف ترینش و که مورد تفاهممون بود انتخاب شد؛تقریبا کار چندانی نداشتیم و فقط آماده کردن خونه مونده بود که اونم می خواستیم بقیه اش رو خودمون دو نفر ترتیبش رو بدیم.
    ماشینش و که جلوی خونه نگه داشت با اکراه کمربندم رو باز کردم،ماشین آروین هم جلوتر پارک بود و مهتا هم که یقینا همراهش داخل بود و حتما باز هم با دست پر و خبرهای جدیدی اومده بودن.
    -نمیای داخل؟
    -نه،بهتره برم.
    -آها می خوای آخرین روزای مجردیتو تنها خوش باشی؟
    پوزخند زد.
    -دقیقا،معلوم نیست این فرصت دیگه کی پیش بیاد؟
    بهم برنخورد و پشت چشمی نازک کرده جواب دادم:
    -نه اینکه خیلی هم خوش گذرونی مجردی بلدی!
    -پس معلومه که هنوز منو نشناختی.
    نگاهم روی چهره اش باریک و تیز شد.
    -به نفعت هم هست که شناخته باشم!
    نیشخندی تحویلم داد.
    -در غیر این صورت چه خطری ممکنه تهدیدم کنه؟
    دستم رو روی بازواش گذاشتم و لبخند حرصی ام رو به رخ اش اوردم
    -تو برای هر چیزی خودتو آماده کن چون توی این مورد من قوی ترم.
    پوزخند اعصاب خورد کن اش رو بار دیگه به عنوان جواب توی صورتم کوبید.
    -اصلا دلم نمی خواد برم داخل.
    حرفی که نزد چپ چپ نگاهش کردم.
    -یه تعارف بزنی هر جا خواستی باهات میاما.
    با نگاه معنادار و ابروهاش که تا نزدیکی پیشونی اش کشیده شده بود گفتم:
    -حا...حالا...حالا هرجای هرجا هم که نه نهایتش قهوه خونه ای جیگرکی کله پزی بستنی فروشی پارکی باغی بوستانی دشتی جنگلی عطاری ای سقاخونه ای...
    -بسه بسه، فهمیدم.
    -خدا رو شکر چون دیگه از دایره گسترده و عظیم لغاتم چیزی در دسترس نبود.
    -من خیلی دیر متوجه این پر حرفیت شدم؟
    خندیدم.
    -آره دیگه سرت کلاه رفت ولی شرمنده دیگه جنس فروخته شده بعد از 24 ساعت پس گرفته نمی شه که البته یادمه که گفتی پس بده هم نیستی!پس من رفتم؛مطمئنی نمیای دیگه؟مهتا هم حتما تا الان مونده که خریدامونو ببینه،این آیینه شمعدونو هم می برم که اگه اینجا بمونه معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد،یادته که از این فقط یه دونه بود و منم فقط همینو پسندیدم؟
    سرش رو تکون ،آریو از سر کوچه گوشی به دست داشت وارد کوچه می شد.
    و همین باعث شد ابروهاش دوباره نتونن دوری هم و تحمل کنن و مثل همیشه به هم نزدیک بشن.
    شیطون نگاهش کردم و گفتم:
    -چی شد؟پشیمون شدی؟برای عوض شدن نظرت هنوز وقت هستا.
    کلافه دستی به صورت و چونه اش کشید.
    -نه ،می دونم کاری که لازمه رو انجام می دی.
    لبخند به لب و با اطمینان سرم رو تکون دادم.
    -خیالت راحت،می تونم جاتو پر کنم؛البته برای بقیه.
    نخواستم بهش فشار بیارم چون جو شلوغ الان خونه رو می دونستم.
    تا به خودم بیام بی توجه به زمان و مکان که زیاد هم بی موقع نبود و کسی اون اطراف دیده نمی شد به هدفش رسیده بود.
    فقط عشق بود و گرما.
    از ترس اینکه کسی اتفاقی از خونه اش خارج بشه با اکراه عقب کشیدم.
    -تا بالاخره یه جا آبرومون نره ول کن نیستی نه؟شانس اوردیم کسی نبود،اینجا یه محله ی خانوادگیه؛مثلا!
    با خودخواهی گفت:
    -مهم نیست،عادت کنه.تو هم ازم نخواه وقتی ممکن نیست جلوی خودمو بگیرم،وقتی پای تو وسط باشه نمی تونم قولی بدم چنین امکانی وجود نداره.
    از عمد داشت اینا رو می گفت تا پای رفتن و ازم بگیره؟
    موفق شده بود چون حتی نفسم هم قطع شده بود.زنگ گوشی ام باز هم بی موقع بلند شده بود.بارزترین ویژگی مهتا همین خروس بی محل بودنش بود؛حتما می خواست بپرسه کجام
    -بله؟
    مهتا:بلا.کدوم گوری هستی تو؟یه ساعته تو ماشین پسر مردم تو همچین محل آبروداری چه آتیشی می سوزونی، هان؟
    نفسم رو مخفیانه با حرص بیرون دادم و عوض غریدن با آرامش ساختگی گفتم:
    -مثل همیشه زنگ زدنت به موقع بود،امشب دیگه باید بهم بگی راز این نجات دادنای من از شرایط سخت چیه؟
    مجبوری به خداحافظی با همون سر و چشم و ابرو و زمزمه وار اکتفا کردم و پیاده شدم که البته پیاده شد و وسایل مورد نیازم رو برام تا توی حیاط اورد و بعد از یه سلام و احوالپرسی و خداحافظی سرسری و زدن پوزخند محوی در مقابل چشمهای به خون نشسته و چهره ی وا رفته ی آریو با دیدن اون وسیله ها رفت و در آخر زهرش رو ریخت و دلش خنک شد.آروین و مامان و بابا همه رو بردن داخل و مامان و بابا که دیگه نه اما آروین برگشت پیشمون.
    مهتا یه نگاهش به من بود و یه نگاه نگرانش به آریو.
    آروین:پس چرا نمیاین؟عقلتونو از دست دادین که اینجا ایستادین؟یا الان داغین نمی فهمین؟
    آریو بدون اینکه نگاه خیره اش و از من بگیره اما منظور و مخاطبش اونها بودن گفت:
    -چند لحظه ما رو تنها می ذارین؟اینجوری سر عمو و زن عمو رو هم می تونین گرم کنین تا متوجه غیبتمون نشن،زیاد طول نمی کشه.
    آروین با جدیت و سرسختی تمام سرش رو به نشونه ی نفی تکون داد.
    آروین:نه تنهاتون نمی ذاریم؛برای زدن هر حرفی دیره،غلطه.براش عذاب وجدان میاره چه با تعریف حال و روز قبلت و دل شکستگیت و چه با اعتراف عشق سوزان دوباره شعله ور شده ات که البته هدفتم همینه؛ولی دیگه نمی ذارم به هدفت برسی که البته نمی رسی و تنها مخالف من نیستم.
    پوزخند محزونی زد.
    -نترس، طناز همیشه در برابر من بی احساس بوده؛ نه ناآروم می شه ،نه عذاب وجدان یقه شو می گیره؛اما برای من مهمه،حقم یه شب آروم و مثلا بی دغدغه خوابیدن نیست؟اگه واقعا منو برادرت و بزرگترت می دونی و سر سوزنی به گردنت حق دارم پس حرف گوش می دی و می ری داخل.
    اخمهام رو جمع کردم.
    -اصلا از من پرسیدی که می خوام گوش بدم یا نه؟اونی که می ره آروین و مهتا نیستن؛منم.نه علاقه ای به شنیدنت دارم نه اعصاب و حوصله،گفته شده فرضش کن و نه فقط امشبو که هر روز و هر شبتو راحت بخواب و یادت باشه که برای تو نه حالا که همیشه دیره؛من یه زمانی یه اشتباهی کردم و خیلی زود هم فراموشش کردم.
    خواستم عقب گرد کنم که سد راهم شد.چهره اش سخت و بیش از حد جدی و اخمو شده بود.
    -منم حتما باید مثل اون باشم و زورگویی به خرج بدم تا حرف گوش بدی؟ده دقیقه که دیگه اینقدر ادا و اطوار نداره پس برای خودت بزرگش نکن؛ اگرم آخرش واقعا بهت برخورد و به قول آروین عذاب وجدان گرفتی کلمه به کلمه ای و که امشب می گم بهش می گی تا زندگی مشترکتونو با همچین راز بزرگی شروع نکنین.
    پوزخندی هم ضمیمه اش کرد که چشم غره ی تند و تیزم رو به دنبال داشت.نفس عمیقم رو که توی هوای سرد شبهای زمستونی که از دهانم بخار خارج می کرد بیرون دادم.
    -داخل باشین،یه جوریم سرشونو گرم کنین که یاد من نیفتن.
    مهتا:اما...
    دستم رو دلداری دهنده روی شونه اش گذاشتم.
    -چیزی نمی شه ،نگران نباش.یادت رفته تابستون دو سال پیشو کلا فنون رزمی کار کردم؛هنوز یه چیزاییش یادم مونده.
    بالاخره حرف گوش دادن و تنها شدیم.با حفظ فاصله روی تخت گوشه ی حیاط نشستیم.
    هنوز شروع نکرده غر زدم:
    -راست گفت دیگه،دیوونه ایم اینجا موندیم؟وای به حالت اگه ارزششو نداشته باشه.
    گوشه چشمی نگاهم کرد و پوزخند زد و باز هم مجبورم کرد توی دلم اعتراف کنم پوزخند هم فقط پوزخندهای کیا!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 79»
    همین باعث شد لبخند بی اراده ای ل*ب*هام رو بالا بکشه،خوب بود که حواسش نبود و به دوردستهایی که نمی دونستم کجاست خیره شده بود.
    همون افق رو نگاه می کرد دیگه؟
    -اگه می رفتیم بیرون بهتر نبود؟
    -نخیر،همینجا بهتره.شروع کن که وقت گرفتما،دو دقیقه ات داره تموم می شه.
    -همون موقعم که اون جنایتو کردم...یعنی کردیم...فقط از بازی خوردنت ناراحت شدی درسته؟یعنی اون ابراز علاقه ها اون شب توی دربند که درست جلوی چشمش و توی تیررس دیدش هیچ بود؟خوش گذرونیامون،بیرون رفتن و گشتنامون برات متفاوت نبود؟فقط برای من خاص بود؟آره؟
    از سوال بی مقدمه تش جا خوردم.
    این که پاسخگوی احساسات و حرفهای از سر عشق مردی باشم که خودم رو تا این حد باهاش غریبه حس می کردم حداقل حالا که اینقدر غیرمنتظره و بدون پیش بینی اتفاق افتاده بود نه تنها سخت که می تونستم بگم توی اون شرایط برای من غیر ممکن بود.
    -همین عشقی که بدون این که بخوام اتفاق افتاد و حتی فرصت نشد بهت برسم و از کار احمقانه که می کنی پشیمونت می کنم نمی ذاره فراموشت کنم،همین بی رحمیت،همین منو ندیدنت .مشکل این جاست که اینقدر کور شدم و عقلمو از دست دادم که باور ابن که دارم از دستت می دم و واقعا برای همیشه داری مال اون و متعلق به اون می شی و دیگه دستم به هیچ جا بند نیست داره برام محال می شه .وقتی آروین خبرشو بهم داد دروغ نمی گم ناراحتیم اونقدرا نبود چون هنوز خطری رو حس نکرده بودم فقط یه بار شما رو مقابل هم دیدم و هیچ ربطی بینتون پیدا نکرده بودم ؛چند روز بعدش که زنگ زد و تصویری صحبت کردیم عصبانی بود.از دست تو . از زیر زبونش هر طوری با هر قسم و آیه ای که می شد حرف کشیدم،از یه قرارداد بینتون حرف می زد که رسمی و قانونی هم نبود اما خودتون حسابی جدیش گرفته بودین فهمیدم هنوز امیدی هست ؛می گفت خیلی مطمئنی که هیچ وقت چیزی که انتظارشو دارن ازتون بشنون اتفاق نمی افته و حتی به دل بستن بهش فکر نمی کنی و به نظرت مسخره و احمقانه هم هست،منه احمق هم فکر می کردم به خاطر منه که لجبازی می کنی و ازش متنفری که داره جای منو تو زندگیت پر می کنه و حتی اونو صاحب می شه؛پوزخند نزن چون هر فکری غیر از این نابودم می کرد، حتی این که به خاطر اون روز از هر چی مرده متنفر شده باشی هم خوشحالم می کرد ولی این که بخوای بهش فرصت بدی...
    تصورشم وحشتناک بود.شنیدن نسازیات و لجبازیت باهاش باعث خوشحالی من می شد و عصبانیت و ناراحتی و نگرانی برادرم بابت آینده ات،حیف که این خوشحالی دوومی نداشت ؛آرزوی همه رو براورده کردین و آرزوها و رویاهای من بیچاره رو نقش بر آب.
    اون موقع بود که باور کردم من برات هیچی نبودم و نیستم .این حقیقتی بود که همون اول سعی کرده بودی بهم بفهمونی و بالاخره فهمیدم،این که چیکار کرد تا تو رو وابسته و علاقمند کنه مهم نیست, این که توی این کار موفق شد مهمه.
    لبخند محزونی زد و ادامه داد:
    -این که داری عروس اون می شی مهمه.
    برق اشک توی چشمهاش موفق شد دلم رو از سر سوختن یه تکون کوچولو بده، اما توی احساس واقعی ام تاثیری نداشت.
    -اگه می خواستم خیلی کارها از دستم بر می اومد که به نفع خودم انجام بدم ولی نخواستم با نامردی به دستت بیارم.
    نفسی از سر کلافگی کشیدم و با سری درد گرفته از قسمت آخر حرفهاش گفتم:
    -لطفا منطقی باش و هر فکری که توی سرته رو بریز دور؛آره با هم خوب بودیم، خوش بودیم ولی فقط مثل دو تا دوست،من همونطوری که با آروین و بقیه رفتار می کردم با تو هم همونطور بودم،تو خواستی برداشت دیگه ای بکنی وگرنه من واقعا قصد نزدیک شدن به تو رو نداشتم؛اون موقعم که بالاخره یه چیزاییو از سر بچگی قبول کردم حتما جوگیر شده بودم که نتیجه اشم دیدم و جوابموگرفتم.شایدم خدا خواست حقیقتو ببینم ؛به قول خودت هم فقط از بازی خوردنم ناراحت شدم نه چیز دیگه ای،خودم که فکر می کنم عکس العمل اون روزم طبیعی بود ؛خــ ـیانـت چیزی نیست که یه دختر بتونه هضم و تحملش کنه حتی اگه اون مردو...دوست نداشته باشه ...که ...که البته اینطورام نبود ،تو دوست خوبی بودی و هنوزم می تونستی باشی اگه می خواستی و دفتر گذشته ها رو باز نمی کردی.باور کن با تو تا هر جا می رفتیم آخرش بن بست بود حتی شاید تو ازم خسته می شدی،من واقعا جنس آدمو نمی فهمم که تا بی توجهی می بینه خودشو به هر دری می زنه تا طرفو متوجه خودش کنه و وقتی شیفتگی و باختنشو دید اون موقع است که از چشمش میفته؛ منتها اگه بحث عشق باشه فرق می کنه و برعکسش اتفاق میفته.
    خواهش نمی کنم، التماس می کنم که کار احمقانه ای نکن من راهمو انتخاب کردم از راهمم نه برمی گردم نه قیدشو می زنم ،ما آدم هم نبودیم، نیستیم و نمی شیم؛اینو فقط نه فقط به خاطر خودم و اون که به خاطر خودت می گم.از اینم مطمئن باش که اگه کاری هم انجام بدی برای ما چیزی رو عوض نمی کنه و عشقمو بهش کم نمی کنه؛ برعکس وقتی می بینم تلاش می کنن تا از هم جدامون کنن علاقه ام بهش هزار برابر می شه،دیگه چاره ای برام نمی مونه جز این که به دوست داشتنش ادامه بدم پس نه خودتو خسته کن نه وجودتو پر از کینه،اصلا اینطوری فکر کن که من قدرتو ندونستم هوم؟اینطوری راحت تر نیستی؟من حال خوب امروزمو کم مدیونت نیستم ؛اگه اون اشتباهو نمی کردی، اگه نمی رفتی، اگه به هم نمی ریختم و اون سفر پیش نمی اومد و درست نمی شناختمش و با همون تصورات غلطی که ازش داشتم باقی می موندم و اونم همینطور.بعد از اونم به پیشنهاد پدربزرگش از بین اون همه دختری که بیشتر از من و هزار برابر رضایت داشتن و حتی شایسته تر از من بودن و حسرت چنین وصلتی رو می کشیدن روی من دست نمی ذاشت و...نه انگار جدی جدی بهت مدیونم و حتما همچین مدیون بودنی رو نمی خوای پس فقط می گم ممنون که اون خطا رو کردی و یه خوشحالی بزرگو برام رقم زدی.
    در باز شد.دیدن بابا با ظاهری اخمو و طلبکار که مشکوک براندازمون می کرد باعث شد از جا بلند بشم؛ اما من آروم بودم.نگاهش بینمون در رفت و برگشت بود و دست آخر با لحنی که سعی در خونسردی اش داشت دست به جیب رو بهش گفت:
    -خیر باشه آریو جان؟اتفاقی افتاده؟
    خونسرد جواب داد:
    -نه، چیزی نیست.فقط داشتم به طناز جان تبریک می گفتم.مثل همیشه دیر در جریان قرار گرفتم و برای اینکه دلخوری پیش نیاد فقط الان رو مناسب دیدم براشون آرزوی خوشبختی کنم؛هرچند که کیارش جان ظاهرا از حضورم معذب و ناراحت بود و نموند و اونو از دست دادم.
    -پیش ما نمی شد تبریک گفت؟
    -اگه باعث ناراحتیتون شدم واقعا...
    -مهم نیست،فکر کنم دیگه وقتش شده باشه بیاین داخل.
    جلوتر از من راه افتاد.
    -حتما،بازم متاسفم.
    وارد خونه شد و منم سر به زیر برای اینکه نگاهم با نگاه بابا تلقی نکنه قدمهام رو تند کردم.
    -به من نمی گی چی بهت گفت؟
    -واقعا مهم نبود،ترجیح می دم حرفاشو به جای تکرار کردن فقط فراموش کنم.
    -این یعنی کیارشم نباید خبر داشته باشه؟
    -فعلا نه..نتیجه ش جز درگیر شدنشونه؟اگه دوباره سعی کرد چیزی بگه اون موقع می گم.
    -خیلی خب،خودت بهتر می دونی،منم فعلا درگیری نمی خوام چون مثل این یکی یعنی عروس شدنت شیرین نیست.
    دست دور شونه ام انداخت و پیشونی ام رو بوسید.
    -دیگه برو داخل،بیشتر از این مهموناتو تنها نذار.
    چه خوب بود که درک می کرد و با اصرار، معذبم نمی کرد.
    با وارد شدنم مهتا جلوم پرید و با خجالت از بابا که جا خورده بود بابت این حرکت معذرت خواهی کرد و بابا با لبخند سری تکون داده رفت تا ببینه مامان برای چی صداش می زنه.از همونجا هم می تونستم ببینم که خونه بی شباهت به بازار شام نیست و همه چیز در هم قاطی شده بود و باز هم بعضی ها جدید به نظر می رسید؛دیدن این صحنه دیگه جدید نبود اما هر بار هیجان خاص خودش رو داشت و ازش راه فراری نبود.
    مهتا دستم رو کشید و به در دسترس ترین قسمت خونه یعنی آشپزخونه کشوند.
    -چی شد؟چی می گفت؟همونا که خودمون می دونیم؟
    سرم رو تکون دادم.
    -عجیب نیست که تازه دوزاریش افتاده؟شایدم نخواسته باور کنه،تو رو می شناسم که بی بخارتر از این حرفایی پس نمی گم ذهنتو درگیرش نکن.
    -دستت درد نکنه،کی گفته؟فقط می خوام راه درست رو برم.
    آهی کشید و با دلسوزی گفت:
    -فکر کنم طفلی شوکه شد ولی خوب من طرف کیارشم و چیزی تغییر نکرده.
    -می دونم که چقدر ماهی.راستی کارای شما به کجا رسیده؟
    -تا شما یه ماه عسل کوچولو برید و برگردید تمومه و کارتمون به دستتون رسیده.
    با ذوق نگاهش کردم.
    -باورت می شه؟فقط دو هفته مونده بعدش دیگه هیچوقت پاهام روی زمین نیست اما دغدغه هام بازم کوچیک نمی شه،این مدت اینقدر زود و قشنگ گذشت که...البته الان فکر می کنم زود گذشته.
    -خیلی براتون خوشحالم؛اگرچه اولش همه رو دق دادین ولی الان که آخرشو با چشم خودم می بینم فکر می کنم که اون موقع هم جذابیت خودشو داشت اما بیشتر مشتاق اون شبم چون مطمئنم که حسابی سنگ تموم گذاشته.
    -آره باید ببینی،البته خودمم برنامه هایی دارم و می خوام پر سر و صدا ترش کنم و اکیپمم کمکم می کنن؛کیارادو که می شناسی.
    -حدس می زدم مخالف ضد حال باشه؛ پس بهش اعتماد کن.
    -من به خاطر شما هر کاری می کنم،قرار نیست همه اش طبق میل داماد عنقمون پیش بریم.
    خندید.
    -می بینیم.
    ***
    این آرامشی که مطلق و همیشگی شده بود و کش دار هر آدمی رو نگران می کرد.یه اتفاق توی راه بود،حس اش می کردم؛نزدیک بود.شایدم فقط من بودم که بیخود نگران بودم و از استرس زیاد توهم می زدم،حتی این آروم بودن و اخمهای کمرنگ شده ی کیا هم برام نگران کننده بود.
    آخرش هم به اون عکسها قانع نشدم و با هم رفتیم سالن رو دیدیم ،از همه نظر فوق العاده بود،صفحه ی بزرگ ال سی دی که با پروژکتور می شد عکس های خاصی رو نمایش داد،نظم و بزرگی سالن و میز و صندلی های فراوونش و سفره ی عقدی که براساس تم و رنگ دلخواهمون انتخاب شده بود همه مورد پسند بود.چند تا از نمونه کارهاشون رو هم نشونمون داد و از انتخابمون مطمئن تر شدیم اما اون ترس موقع لـ*ـذت بردن از این همه زیبایی و خوشحالی بیشتر خودش رو نشون می داد،جز دعا کاری از دستم برنمی اومد.
    تقریبا کاری نمونده بود و تنها دغدغه ی بزرگ چیدن خونه بود و سفر ماه عسلی که رونیکا داشت برامون برنامه ریزی می کرد و جزئیات هم نمی داد و می خواست همه چیز تا روز آخر سوپرایز باقی بمونه،من که با وجود جشن بی نقص و فوق العاده ای که می خواست برگزار بشه دیگه سفری نمی خواستم اما ظاهرا این بار کیا هم طرف خواهرش بود و مخالف من.
    ***
    توی حمام داشتم لباسهام رو می پوشیدم و از همونجا زنگ گوشی ام رو هم که روی میز توی سالن گذاشته بودم ،می شنیدم.هر کسی بود اون قدر مصر بود که مجبورم می کرد زودتر کارهام رو انجام بدم و بیرون بیام،وقتی برگشته بودم اون قدر خسته بودم که فقط دلم دو چیز می خواست؛دوش آب گرم و یه خواب طولانی. از صبح زود سرگرم اسباب کشی بودیم و تقریبا خونه رو به شکل دیگه ای در اورده بودیم،خودم که وقتی تموم شد حسابی کیف کرده بودم.
    گوشی ام رو برداشته به اتاق رفتم و در رو بسته با همون حوله رو به روی آینه ایستادم .
    -هان؟چیه دایناسور عصر یخبندان؟
    مهتا:من پشیمون شدم،بیا تو حرف بزن.
    آروین:چی؟من؟اصلا.چرا من؟تو اصرار کردی زودتر زنگ بزنیم بگیم تا...
    -نمی تونم،فکر کردی آسونه؟
    با تن و لحن تقریبا عصبی گفت:
    آروین:از کجا به این نتیجه رسیدی که برای من آسونه؟
    مهتا انگار بغض کرده بود.
    -لطفا.
    -اصلا بحث نکنین،حق نداره به من بگه عمه؛به شرطی که مودب تربیتش کنین اون موقع شاید بتونم همچین لطفی در حقش کنم عمه ندیده از دنیا نره!حالا دختره یا پسر؟!آخرش نتونستین تا عقد صبر کنین؟بعد اون روز عروس همه اش باید تو راه سفره ی عقد تا دستشویی باشه و بله شو هم عق بزنه؟
    بالاخره گوشی توی دست یکیشون ثابت موند.
    آروین بود که با خنده گفت:
    -کوفت دختره ی پررو،برای خودت از این شایعه ها بساز.
    -تا شما هستین چرا من؟
    اون خنده با این آه عمیق و سوزناکی که کشید تناقض عجیبی داشت که درکش نمی کردم.
    -این تماسو برقرار نکرده فرض کن، من برم مهتا رو آروم کنم.
    گوشی رو روی حالت اسپیکر روی همون میز برگردوندم تا موهام رو درست و حسابی خشک کنم.
    ده روز قبل از عروسی سرما خوردن اصلا جالب نبود.
    -یه چیزی شده،چی شده آروین؟اون از بحثتون سر حرف نزدن،حرف من که شوخی بود،واقعا چی شده که سریع و این همه با اصرار زنگ زدین و بعدم هیچ کدوم نخواستین یا نتونستین چیزی بگین؟
    -بذاریمش برای فردا؟
    -به نظرت من تا فردا طاقت میارم؟نپیچون که فقط نگران ترم می کنی رک و پوست کنده بگو .
    -پشت تلفن که نمی شه؟می تونی بیای بیرون؟بیایم دنبالت؟
    -آره، منتظرم.
    حوله رو کناری انداختم و سریع با سشوار هول هولکی آشفته بازارم رو خشک کردم.
    چی می تونست شده باشه که اینقدر دست پاچه و نگرانشون کرده باشه؟
    نکنه کیارش رو با دختر مختر دیدن؟
    اگه اینطور باشه چشمهاش رو نصف می کنم!
    پس این حس بیخود نبود،ایشاالله که بوده و هست!
    اگه به خاطر یه چیز مزخرف بخوان بکشنم بیرون به جای این که شقه شون کنم یه انعام درشت بهشون می دم .بی هیچ آرایشی فقط لباس پوشیدم و مسیجی هم براش فرستادم که بدونه کجام.با یه تیپ سفید صورتی پله ها رو سریع و عجول طی کردم؛منم که یا خونه نبودم یا توی اتاق،خواب بودم،دیگه از خونه ی خودمون فقط به عنوان خوابگاه استفاده می کردم.
    بابا با دیدنم صدای تی وی رو کم کرد.
    -دوباره با کیارش می ری بیرون؟
    -نه،آروین و مهتا.زود برمی گردم.
    -خیر باشه این وقت شب؟
    برای نگران نکردنش گفتم:
    -نگران نباشین،خیره؛فرصتمون برای حرف زدن کم شده واسه همین فقط این ساعتو مناسب دونستن!
    -خیلی خوب،برو به سلامت.
    خداحافظی بلند بالایی کردم که مامان هم بشنوه و بیرون اومدم،سلام شادی کردم و روی صندلی عقب لم دادم.جواب دادنشون پکر و غمگین بود؛ همراه با نگاه های خیلی معنادار.
    -کجا بریم خانما؟
    -یه جایی همین نزدیکیا.
    روی یکی از نیمکتهای پارکی که نزدیک خونه ی دایی بود توی سکوت نشسته بودیم.
    سکوتی که آغاز ماجرایی بود که پایان من رو رقم می زد.
    پایان ما و این داستانی که خوب تموم نمی شد.
    نمی گذاشتن که خوب تموم بشه.
    آروین بینمون پا روی پا انداخته نشسته بود و دو دستش رو از دو طرف باز کرده، پشت سر ما گذاشته بود.توی اون پارک به اون بزرگی فقط خودمون سه نفر دیده می شدیم.
    آروین:من هنوزم می گم نباید به کسی می گفتیم مهتا؛من هنوز مطمئن نیستم.درسته با چشمهای خودم دیدم و با گوشهای خودم شنیدم ولی...
    -ای بابا،یه جوری می گین منم بفهمم یا نه.منو جوشی نکنین.
    آروین نیم نگاهی بهم انداخت و بعد از اینکه با تاسف سرش رو تکون داد آه کشید.
    مهتا پوزخند زد.
    -من که کاملا مطمئنم؛ چون رونیکا هم چند بار یه چیزایی بهم گفته بود.
    -رونیکا؟به اون چه ربطی داره؟
    مهتا:بگو آروین؛اول و آخرش باید بگی ،شاید ما اشتباه کردیم .
    نفس عمیقی کشید.
    -باشه، ولی به کیارش چیزی نگو.
    -نمی گم ،دهنم قرصه قرصه.اصلا به رونیکا و کیا چه ربطی داره؟
    سرش رو تکون داد.
    -امروز بعد از خریدامون و کارای عروسی رفتیم کافی شاپ.
    بی حوصله و به مرز بی طاقتی رسیده گفتم:
    -خوب؟
    -هیچی دیگه قهوه و کیک شکلاتی سفارش دادیم و متتظر شدیم سفارشمونو بیارن توی اون فرصتم داشتیم کارت دعوتای عروسیمونو انتخاب می کردیم؛همه شونم اینقد خوشگل مشگل بودن مونده بودیم توشون ؛الحق که قهوه و کیکش بی نظیر بود!اصلا یه چیزی بود پسر!تو آمریکا و انگلیس و فرانسه هم مثلشو نخورده بودم!
    با حرص گفتم:
    -مسخره کردی؟درست حرفتو بزن دیگه
    مهتا:راست می گـه دیگه آروین،الان وقت شوخیه؟
    -نه دیگه، می خوام خودتو کاملا تو اون فضا حس کنی و پا به پای ما تجربه اش کنی.
    پوزخند زدم.
    -حتما کیارش با یه دختر موبلوند خوشگل موشگل و ناناس اومدن اونجا آره؟
    اونم متقابلا پوزخند زد.
    -کیارش نه، بابای کیارش!
    دهانم باز موند.
    -باباش؟عمو امیر؟بـرو.مثل اینکه قهوه ی دبشی که خوردی توهم زا هم بوده.
    پوزخند به لب بلند شدم.
    -اگه شوخی و چالش گذاشتنتون تموم شده می شه بریم؟خسته ام.
    مچ دستم رو گرفت و کشید تا دوباره سر جام بشینم.
    آروین:من جدی ام ،حالا بشین بذار بقیه اشو بگم،در باز شد و عمو امیر و یه دختر حدودا توی سن و سال شما شایدم بزرگتر شکم بالا اومده و لبای خندون اومدن داخل کافی شاپ.
    به تته پته افتاده بود و با حالتی مشکوک به مهتا نگاه می کرد اما اونقدر مبهوت بودم که به عکس العمل مهتا توجهی نداشتم.
    مبهوت سرجای قبلی ام نشستم و آب دهانم رو به سختی فرو دادم.
    -خو...خوب؟...این...این یعنی چی؟
    آروین:نمی دونم ،به نظرت یعنی چی؟من دیگه تقریبا همه ی خونواده تونو می شناسم ولی اون زن نه از خانواده بود نه با اون صمیمیت و دست تو دست وارد شدنی که ازشون دیدم از کارکنانش می تونست باشه؛عمو امیرم اینقد تو حال خودش بود که اصلا ما رو ندید.،خیلی صمیمی و راحت با هم حرف میزدن طناز.متاسفانه اون موقع اینقد تو شوک بودم که اصلا به عقلم نرسید صداشونو ضبط کنم که باورت بشه.،می خواستم خوش بینانه فک کنم که دختر یکی از دوستاشه یا همچین چیزایی ولی حرفایی که می زدن این اجازه رو بهم نمی داد؛خودش هم به فکرامون مهر تایید زدن.بعد از یکم خنده و گپ و گفت رمانتیک دختره غرغراشو شروع کرد که کی میخوای عقدم کنی و این بچه روز به روز بزرگ تر میشه و اذیتاش شروع می شه و من دیگه نمیتونم تنها زندگی کنم و این حرفا، امیر خان هم دست گذاشت روی دستشو قربون صدقه خودش و برادر کوچولوی کیارش و وابستگانش ،آخرشم گفت وقتی کیارش ازدواج کنه و خیالش از بابت اون راحت شه عقدش می کنه ولی دختره مخالفت کرد و گفت باید قبل از به دنیا اومدن بچه شون ما باید زن و شوهر رسمی بشیم وگرنه صیغه رو فسخ میکنه و بچه رو هم بعد از دنیا اومدنش می ذاره پرورشگاه،عمو هم یه جوری بحثو پیچوند.
    نیشخند زدم.
    -داستان مسخره ای بود،من که باورم نمی شه.
    مهتا:می گم منم دیدم؛ می گی باورت نمی شه؟
    دنیا دور سرم می چرخید؛نمی خواستم باور کنم ولی متاسفانه با عقل جور در می اومد و بالاخره چندان تعلق خاطری به همسرش نداشت !
    -از کجا معلوم خودش بوده باشه؟
    -یعنی من بعد از این همه سال نمی شناسمش؟قدش..هیکلش..صداش همه چیش خودش بود.تازه رونیکا هم بهش شک کرده.می گـه داد و بیداد راه می ندازه و بهانه های الکی می گیره و مدام با گوشیش حرف می زنه؛این ماجراهای اخیرو که یادت نرفته؟از خدا خواسته دیگه پیش بچه هاش هم نبود ، حالا معلوم شد سرش کجا گرم بوده.باور کن از اون موقع تا حالا اینقدر حالمون بده که.یه چیزی توی گلوم گیر کرده و نمی ذاره نفس بکشم!
    پس من چی باید می گفتم؟
    ولی از ترس حقیقت داشتنش انکار می کردم.نالیدم:
    -اینا دلیل نمی شه که..
    مهتا پوزخند غلیظی زد.
    -من چند بار تو مهمونیا دیدم که با دخترای جوون و خوش بر و رو بگو و بخند می کنه.
    هنوز شوکه بودم،تصورش هم وحشتناک بود.چرا با وجود مهرناز جون به این ماهی باید همچین کاری می کرد؟
    به طرفشون چرخیدم و دستم رو به سرم گرفته با صدایی گرفته دوباره نالیدم:
    -مطمئنی جوون بود و شکمش ...
    مهتا آه کشون گفت:
    -متاسفانه ،حالا چی می شه؟عقدش می کنه اون زنیکه ی بی حیا رو؟
    آروین جفت دستهاش رو بالای نیمکت گذاشت و بیشتر لم داد.
    -اینجور که معلومه بخاطر بچه هم که شده مجبوره.
    -یعنی مهرناز جونو طلاق می ده؟
    -خودشم نخواد طلاق بده مهرناز خانم بفهمه طلاقشو می گیره؛غیر از اینه؟کدوم زنی می تونه هووشو تحمل کنه؟اونم کسی که می تونست جای دخترش باشه و اینقدر بی چشم و رو و بی لیاقت؛غیر از این هم بود فرقی نداشت،داشت؟مهم اینه که این حق زنش نبود،چی کم گذاشت براش؟خانم و مهربون که بهش سه تا دسته گل تحویل داد.
    چه فکرهایی که نکرده بودم.
    آروین:بهش نمیگی طناز..
    با صدای خفه ای گفتم:
    -مگه از جونم سیر شدم؟
    مهتا آه کشید.
    -دیر یا زود خودشون می فهمن ؛بیچاره مهرناز جون و رونیکا.
    آروین:کیاراد بیچاره آدم نیست؟اینقدر که دختره سمج بود به همین زودیا گندش درمیاد.
    مهتا:توی خــ ـیانـت دخترا بیشتر ضربه می خورن؛کیاراد که اصلا تو این باغا نیست و این چیزا براش مهم نیست،ولی کیارش...
    آه بلندی کشیدم تا اون حجم توی گلوم گیر کرده پایین بره؛بیشتر از بغض بود،نفرت و انزجار بود.
    -یعنی روی ما هم تاثیر می ذاره؟
    آروین:با وجود طلاق و این خــ ـیانـت احتمالا مامان و بابات با ازدواجتون مخالفت می کنن که طبیعیه!
    -آخه به ما چه ربطی داره؟
    -اگه ربطی نداشت نمی پرسیدی.خودتو بذار جان پدرت و مادرت؛راضی می شی دخترت با پسر یه مرد دو زنه ازدواج کنه؟گذشته از این که اون خانمم بارداره و پسره داره صاحب یه برادر 30 سال کوچیکتر از خودش می شه ،نمی خوام توی دلتو خالی کنم ولی هر خانواده ای باشه حتما یه چیزی می گـه؛خانواده ی تو هم مستثنی نیستن.
    قیافه ام آویزون شد.
    آروین:هنوز که چیزی نشده.حالا اومدیم و مخالفت نکردن و خواستین ازدواج کنین که اینم احتمالش 1درصده !کیارش که بیخیال خونواده اش نمی شه.تو حاضری با خونواده اش زیر یه سقف زندگی کنی؟هر چقدرم دوسشون داشته باشی سخته ،بالاخره تو هم دوست داری اول زندگی مستقل و تنها باشین.
    مهتا:بیخیال این حرفا،به نظرم عمو بیخیال اون دختره نمی شه.اگه بدونی با چه ناز و عشـ*ـوه ای باهاش حرف می زد و عمو هم مدام قربون قد و بالاش می رفت،بالاخره مجبور می شه عقدش کنه چاره ی دیگه ای نداره .اینجور که معلوم بود از بچه اش نمی گذره،چنان با عشق درباره ی پسرشون حرف می زد که نگو.
    دستم رو به پیشونی ام گرفتم،از همونجا تا توی مغزم داغ شده بود و داشت از درد می ترکید.
    شنیدن همچین چیزایی فراتر از تحملم بود.
    - بسه ،حالم خوب نیست.اصلا چرا به من گفتین؟چرا من باید زودتر می فهمیدم؟
    مهتا دستش رو دلسوزانه نوازش گر پشت کمرم کشید و آروین دستش رو روی دستم گذاشت.
    آروین:امیدوارم اشتباه کرده باشیم ،فعلا همون یه درصد امید باقی مونده رو در نظر بگیریم.خدا بزرگه،منم حالم خوب نیست،داغونم،اون خانواده حیفه از هم بپاشه،خیلی حیفه.
    نگاه هاشون هنوز مشکوک و معنادار بود؛انگار که هنوز همه چیز رو نگفته باشن.
    -چیز دیگه ای هست که نگفته باشین؟همه رو یهویی بگین خلاصم کنین دیگه.
    آروین:این یکیو دیگه واقعا معذورم،نمی تونم.
    مهتا:خوب تو که دیگه همه رو گفتی یعنی این سخت تره برات؟
    -معلومه که سخت تره،قسمت باشه خودش می فهمه،ولی از من نخواه.
    آهی کشید.
    -دلم برای مادرشون خیلی می سوزه، حقش نیس این بلا سرش بیاد،توی این سن بعد از بیست و چند سال با دو تا بچه باید طلاقم بگیره.
    آروین:شایدم نگیره ولی این دختری که من دیدم هر جور شده عمو رو راضی می کنه مهرناز خانومو طلاق بده.
    با غیظ نگاهش کردم که ادامه داد:
    -مگه دست منه؟یکی دیگه به زن و بچه هاش خــ ـیانـت کرده نگاهی که حق یکی دیگه است به من می اندازه.من فقط واقع بینانه به این قضیه نگاه می کنم؛از همون اول که دیدمش بهش میومد همچین آدمی باشه؛از این دخترا هم کم ندیدم که بخاطر پول به مردای مسن می چسبن و این وسط یه بچه هم پس می اندازن که پس فردا که مرده فهمید بخاطر بچه هه کوتاه بیاد و نندازتش بیرون.
    یه روز خوش به من نیومده.نمی دونم خدا با من چه پدرکشتگی داره که هر چی بلا تو دنیا هست مستقیم من رو پیدا می کنه و سر من نازل می شه.
    با حرص بی توجه به اینکه کی کنارمه نگاهم رو به دوردست ها دوخته گفتم:
    -آدم فکر می کنه مرگ فقط برای همسایه است غافل از اینکه سر خودشم میاد،من روی اون مردی که دیگه نمی تونم بهش بگم عمو یه حساب دیگه باز کرده بودم،زن اولش که هم خودشو هم کیارش بیچاره رو توی اوج بچگی ول کرد و رفت خدا مهرناز جونو براش فرستاد قدر اونم نمی دونه،اگه نمی گفتین جوون و بارداره من فکر می کردم دوباره با همون به اصطلاح مادر کیارشه ولی اونم براش کافی نبوده رفته صیغه...
    صدای به تعجب و شوک آمیخته ی آروین بلند شد:
    -چی گفتی؟
    -چ...چی...چی گفتم؟
    مهتا که خبر داشت ولی وقتی آروین حسابی جا خورد فهمیدم چی گفتم و دهانم بی موقع و بی دلیل باز شده.
    آروین:گفتی زن اولش چی؟اونو کیارشو تو اوج بچگی ول کرده..یعنی...
    من که دیگه بند رو آب داده بودم پس کامل می گم دیگه.
    -حق ندارین به کسی بگین،درسته کیارش پسر مهرناز جون و برادر کیاراد و رونیکا نیست،ولی دلیل نمی شه با شنیدن این موضوع خوشحال بشه و از پدرش دفاع کنه.نباید از دهنم می پرید،بد شد،بفهمه دوباره ناراحت می شه؛ مخصوصا حالا که مادرشم مهر مادریش گل کرده و برگشته.
    آروین با همون شدت تعجبش گفت:
    -قرار بود ما بگیم تو بشنوی خودمون چیا شنیدیم و فهمیدیم.
    رو به مهتا که سکوت و چهره در هم کشیده بود کرد و مشکوک چشمهای سبزش رو باریک کرد.
    -تو می دونستی؟
    با خجالت لب گزید و نگاه ازش دزدیده به آرومی جواب داد:
    -خیلی وقت نیست ولی برای اینکه برادرت نفهمه و اصلا نیازی هم نبود همه بفهمن طناز قسمم داد که نگم.ناراحت که نشدی؟
    لبخند مهربونی به روش زد و سرش رو به مفهوم "نه"به چپ و راست تکون داد.
    نگاهی به ساعت مچی اش انداخت.
    آروین:دیگه بهتره بریم،خیلی دیر شد.
    جونی به پاهای کرختم دادم و آه کشون بلند شدم.
    امیدوار بودم اشتباه کرده باشیم و همچین چیزی نباشه ولی زیاد اطمینان نداشتم.همیشه یه چیزی باید باشه که زندگی رو به کامم زهر کنه؛دیگه عادت کرده بودم.به طرف ماشین می رفتیم که گوشی ام زنگ خورد.
    آروین:اگه عموئه بهش بگو داریم برمی گردیم.
    -نه بابا اینا نیستن،کیارشه.
    مهتا:اوه.
    دستش رو روی بازوم گذاشت.
    -درکت می کنم،توی این شرایط حرف زدن با طرف داغ دیده خیلی سخته.
    -کدوم داغ؟هنوز که چیزی نشده ولی بازم...
    سوار شدیم.
    -حتما می خواد بگه چرا بدون اینکه درست و حسابی خبر بدی رفتی بیرون؟
    آروین ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
    جواب دادم:
    آروم و تا جایی که می شد ریلکس.
    بهرحال از پشت گوشی که من رو نمی دید.
    -جانم؟
    -کجایی؟
    -مسیج دادم که؛با آروین و مهتا اومدیم پارک تخمه شکستیم درد دلامونو کردیم الانم داریم برمی گردیم خونه.
    دل منم خوش بودا.
    بین اون حرفهای تلخ و زننده فقط تخمه و پاپ کورنمون کم بود.
    -تو چیکار می کنی؟خونه ای؟
    -کدوم خونه؟
    -خوب همونجا که امروز...
    دوست داشت بگم خونه مون؟
    -همونجام؛منتظر تو.
    -منتظر من؟چرا؟
    -که بیای برام توضیح بدی چته؟چون از خستگی نیست؛از ناراحتیه.از اونجایی هم که دیر وقته همینجا می مونی.
    -راضی نمی شه،چه کاریه؟فردا حرف می زنیم.الان واقعا خسته ام.باید استراحت...
    -اگه برای آروین سخته می تونم الان راه بیفتم.
    -باور کن چیزیم نیست،می خوام خونه بمو...
    - خونه ی خودتون منتظر باش،میام.
    قطع کرد.
    -ای بابا.می گم بچه ها صدام خیلی تابلو بود که یه چیزیم هست؟
    مهتا:نه به نظر من که خیلی خوب بودی ،زیادی تیزه.
    آروین:دقیقا،براش مهمی که اینقدر به حالتهات اینقدر دقیق توجه می کنه که البته اینو منم بلدم.
    مهتا با ناز گفت:
    -خوب بگو ببینم من الان چمه؟چه حالتی دارم؟
    دنده رو عوض کرده و یه دستی فرمون رو گرفته با همون لبخند جذاب و نگاه عاشقونه اش که معطوف مهتا شده بود دستش رو گرفته و انگشتهای کشیده اش رو قفل انگشتهاش کرده به پشت دستش با عشق بـ..وسـ..ـه ای زده، گفت:
    -عرضم به حضورت که چه حالتی چه حالی می تونی داشته باشی خانمم جز اینکه از داشتن همچین همسر آینده ی جذاب و فهیم و عاقلی روی ابرایی؟
    مهتا پشت چشم نازک کنان اما با خنده گفت:
    -لوس.
    و من نمایشی عق زدم.
    دعای ته دلم این بود که همیشه همینطور خوشحال و عاشق و به همین تهوع آوری بمونن!
    -به نظرتون از من بشنوه بهتر نیست؟اینجوری حس بدی دارم ؛پنهون کاری هم کم از خــ ـیانـت نیست،باباش نخواد بگه هم حق دارن بدونن.
    آروین نفس عمیقی کشید.
    -می فهمم چی می گی ولی بذار اول مطمئن بشیم، فعلا پنهون کاری بهتر از اینه که بگی و بعد خلافش ثابت بشه و آبرومون بره.
    سرم رو تکون دادم.
    -چه خلافی؟شما که داشتین منو قانع می کردین تازه الان شک کردین؟
    نگاه مشکوکی رد و بدل کردن و آه کشیدن و مهتا بعد از سکوتی کشدار گفت:
    -خوب می دونیم که نمی تونی پس فقط آروم باش و جواب توجهش رو بده.
    هنوز خیالم راحت نشده بود ،این دلشوره بیخود نبود و از این حس شش ام مسخره و بی فایده متنفر بودم که فقط اینجور مواقع سر و کله اش پیدا می شد و آرزو می کردم امشب و اون تماس و ملاقات یکی از کابوسهام باشه ولی متاسفانه می دونستم که حقیقت همینیه که سعی می کنیم ازش فرار کنیم.
    تلخ و بی رحم!
    حجم این همه فکر دیوونه کننده بود.جدا می شدیم؛جدامون می کردن.مامانِ این همه به فکر آبرو حتی اگه شایعه اش رو هم می شنید درنگ نمی کرد.
    -حالا برسونمت اونجا؟
    -نه دیگه ؛گفت میاد دنبالم.
    -خوب چه کاریه؟بهش زنگ بزن بگو نیاد می ریم خونتون هر چیزی خواستی برمی داری می رسونیمت،حرف گوش کن دختر.
    -خیلی خوب،فقط تا یادم نرفته یه نکته..
    -بگو.
    -لطفا برادرت چیزی نفهمه.
    -صد در صد چیزی از ما نمی شنوه،خاطرت جمع باشه.
    ***
    زنگ رو که زدم به دقیقه هم نکشید که در باز شد،وقتی به چنین فرصتی به عنوان آخرین شانس نگاه می کردم متوجه می شدم که از دست دادنش تا چه اندازه حماقته؛کاش می شد بهش بگم تا به روش خودش مرهمم باشه،نیمه ی آخر راه اشکهام بند نمی اومد و فقط به خاطر خودم نبود و بیشتر به فکر خوشبختی مثال نزدنی شون بودم که به سرشون قسم می خوردن و به چه راحتی از هم پاشیده شده بود،قصد قضاوت سریع کردن و تهمت زدن نداشتم اما این اتفاق هم چندان دور از ذهن نبود!
    در که باز شد دلم بیشتر از همیشه آغوشش رو می طلبید و خودم رو محدود و محروم نکردم.سرم چسبیده به سـ*ـینه اش و چشمهام بسته بینی ام پر از عطر خوش بوی تنش بود،این بو جای دیگه ای هم پیدا می شد؟ارزشش چقدر بود؟می شد سرش چونه هم زد؟
    پای راستم رو بالا اورده در رو بستم.
    -حالا فهمیدم چه ام بود؛فقط دلم تنگ شده بود.عجیب نیست که با نزدیک شدن به روزی که منتظرشم هر روز بیشتر می شه؟
    دروغ که نگفتم،دلم تنگش بود.شال رو از روی موهام برداشت.
    سرم رو به آرومی عقب کشید و دستهاش صورتم رو قاب گرفته جدی گفت:
    -فقط همین؟
    کاش فقط همین بود.
    -آره،خودتو دست کم گرفتیا،می خوای همینجا نگهمون داری بازجویی کنی؟
    با دست به داخل اشاره کرد.
    -کار خوبی نکردی گفتی بیاما اینقدر قشنگ و تو دل برو شده که دیگه نمی شه ازش بیرون رفت.
    -چه بهتر!پس نرو.
    نیشم باز شد.
    -نه دیگه در این حد.ولی جدی جدی دستمون درد نکنه،گل کاشتیم،تازه چون زحمت خودمونه بیشتر به دل می شینه.راستی به بابا که زنگ نزدی؟ خودم توضیح داده بودم ولی اگه از طرف دوتامون بوده باشه ممکنه بد برداشت کنه،برای اینکه اجازه بده مجبور شدم چند تا دروغ کوچولو بگم که مریض شدی و نمی تونی از جات بلند بشی و همون موقع هم قصد داشتم بمونم اما ترسیدم ناراحت بشین و این حرفها،به نظرم قانع شد.
    در پایان حرفم نفس عمیقی کشیدم هم از یکسره رفتن و هم از کمبود اکسیژنی که از احتمالا آخرین بار تماشا کردن اطرافم به زندگی ام پایان می داد.
    با همون لبخند کج معروف مختص به خودش سر تکون داده نفس عمیقی کشید.
    -بالاخره کشف می کنم این ترمز زبونت کجاست.
    -خودم هنوز نفهمیدم بعد تو قراره کشف کنی؟
    -تو خودتو با من مقایسه می کنی؟
    -مگه جرات دارم؟
    -خوبه، همینو می خواستم بشنوم.
    نگاه چپ چپی ام رو حواله اش کردم و به طرف اتاقش رفتم؛در واقع اتاقمون.
    فوق العاده بود؛ بزرگ و روشن با یه انرژی عالی.دیوارهاش به جز اونی که پشت تخت قرار داشت به رنگ یاسی، رنگ شده بود و دیوار پشت تخت با یه کاغذ دیواری خیلی خوشگل با همون رنگ پوشیده شده بود.
    تخت هم به رنگ سفید و اندازه اش متوسط بود با میز آرایشی به همون رنگ که روبروش قرار داشت و مبل شزلونی که به صورت کج گوشه ی اتاق قرار گرفته بود و یه پنجره ی بزرگ با پرده های بنفش،دیوار کاغذ دیواری خورده هم فعلا با قاب سه تیکه ی بزرگی که تمامش هم بنفش بود پوشیده شده بود.
    لباسهام رو با بلوز مدل مردونه ی راحتی جین و یه ساپورت مدل جین روشن عوض کردم و رژلب هلو رنگی به ل*ب*هام زده بیرون اومدم و به سالن رفتم که اونجا نشسته بود و با لپ تاپش مشغول بود و من هم که برای اولین بار میلی به کنجکاوی و سر در اوردن از کارهاش نداشتم روبه روش نشسته پاهام رو تکون می دادم و از طرف دیگه به جون ناخن هام افتاده بودم،متاسفانه مقدمه چینی هم بلد نبودم که حداقل به عنوان معما موضوع رو مطرح کنم و نظرش رو بدونم .
    کلافه به اطراف و سقف و همه چیز نگاه می کردم تا مجبور به حرف زدن نشم و مچ چشمهای لرزونم رو نگیره که با شنیدن صداش به طرفش برگشتم.
    -برای توجیه این حرکات عصبیتم می خوای همون بهونه رو بیاری؟حتی با وجودی که هستم و اینجام؟تا چند دقیقه پیش که چیزیت نبود و دنبال راه ساکت شدنت بودم.این تناقض از کجا میاد؟یه چیزی درست نیست،اون چیه؟
    -چیزی نشده،چرا فکر می کنی باید چیزی شده باشه؛فقط یکم بابت ناراحتی مامان و بابا ناراحتم،خیلی تحت تاثیر رفتن منن و مامان گریه و بی قراری می کنه منم تازه به خودم اومدم و فهمیدم دارم خودمو توی چه چاهی می اندازم،همین!
    آفرین به من!
    عجب دروغ گویی شده بودم.لحنم طنز و شوخ بود واسه همین امکان نداشت به دل بگیره.
    -نگران نباش،طبیعیه،می گذره.
    -راستشو نمی گی.
    زنگ گوشی اش فرشته ی نجاتم شد.
    -جواب بده.شاید کار مهمی داشته باشن.منم یه چیزی برای دیدن آماده می کنم،
    آرشیوتو اوردی دیگه؟
    سری تکون داد و گوشی اش رو برداشته بلند شد و به لپ تاپ اشاره کرد.
    -اونجا هم باید یه چیزایی باشه هرچند مطمئن نیستم خوشت بیاد اما هنوز وقت نکردم به تلویزیون دست بزنم و وصلش کنم.
    به تندی سری تکون دادم و خودم رو به لپ تاپ رسوندم.کمدی و عاشقانه که توی کارش نبود و باید به اکشن و جنایی-معمایی قانع می شدم.این نگاه های مشکوکش موقع صحبت با گوشی که مچ گیرانه بود آخر باعث می شد بند رو آب بدم و خودم رو توی یه دردسر بزرگ بندازم،در صورتی که واقعا دلم نمی خواست از این ناراحت ترش کنم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا