***
یک هفته گذشته بود، آیدا و امیر شمال بودند. فعلا خبری از خانوم فرهمند نبود. روژان و رزمهر هم به ترکیه پیش پدرش رفته بودند. ظهر بود که از بوتیک بیرون اومدم، چند روز دیگه آخر ماه میشد و من اولین حقوقم رو میگرفتم. یه آژانس گرفتم و به مجتمع برگشتم. از در که وارد شدم کسی نبود؛ ولی یه دفعه صدای دو نفر رو شنیدم، نخواستم گوش وایستم؛ ولی وقتی اسممو بین حرفاشون شنیدم پشت ستونی قایم شدم.
_تو مغزت سوخته نه؟
_چی میگی تو؟ چه ربطی داره؟
_دِ اخه احمق تو از چی اون دختره خوشت اومده؟
صدای سینا و سهیل بود.
_از هرچی، تو چی کار داری اصلا؟
_ببین تو هیچی از این دختر نمیدونی. نمیدونی از کجا اومده. نمیدونی کیه، خانوادهاش کجان؟ چی کارست؟ یکم فکر کن بهش، تو میدونی اون چیه؟ کجاییه؟
صدای سهیل بالا رفت.
_مگه تو اینهارو میدونی که اینقدر مطمئن حرف میزنی؟ میدونی چیه؟ به تو ربطی نداره.
انگار سهیل میخواست بره. یکم جابه جا شدم تا دیده نشم. سینا دستشو گرفت و گفت:
_سهیل...
سهیل دستشو کشید و گفت:
_ولم کن بابا!
سریع از پلهها بالا رفت، سینا دستشو مشت کرد و محکم به پاش کوبید و زیر لب گفت:
_لعنتی دختره ی ...
چرا از من خوشش نمیاومد؟ چه طور اینقدر مطمئن از اینکه من کیم و از کجا اومدم حرف میزد؟ گیج شده بودم. اومد از در رد شه که دور ستون چرخیدم تا منو نبینه. وقتی از در بیرون رفت، نفس راحتی کشیدم و سوار آسانسور شدم.
***
شب از بوتیک برمیگشتم، امشب زیاد خسته نبودم. جدیدا به این کار عادت کرده بودم. وقتی دم مجتمع رسیدم، سینا روی پلهها نشسته بود وبه دیوار پشت سرش تکیه داده بود. تا منو دید از جاش بلند شد و با اخم همیشگیش گفت:
_باید با هم حرف بزنیم.
مثل خودش اخم کردم.
_من با شما حرفی ندارم.
خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو محکم گرفت. از درد آخ بلندی گفتم و صورتم جمع شد.
_ببین خانوم، منم از شما خوشم نمیاد؛ ولی لازم دونستم دو کلمه باهات حرف بزنم. پس گوش کن.
سرمو تکون دادم تا مچم رو ول کنه. اینقدر با قاطعیت حرف میزد که نتونستم، حرفش رو گوش نکنم. نفسشو صدادار بیرون فرستاد و گفت:
_نمیدونم چه طور این کارو کردی یا هر چی؛ ولی...
چشماشو بست و دوتا دستشو بالا آورد.
_لطفا...
چشماشو باز کرد و گفت:
_دور رفیق منو خط بکش.
بد جوری بهم برخورد. انگار من ازش خواستگاری کرده بودم. انگشت اشارم رو بالا آوردم و گفتم:
_ببین آقا من اصلا این رفیق شما رو نمیشناسم. بعد از اون مهمونی هم دیگه ندیدمش. بعدشم من از ایشون خواستگاری نکردم که شما این طوری با من حرف میزنی. اصلا حرف حساب شما چیه؟ من نمیفهمم، چه هیزم تری به شما فروختم که اینقدر از من متنفرید.
به خاطر پشت سرهم حرف زدن نفس نفس میزدم. دستمو پایین آوردم و چیزی نگفتم. سرشون انداخت پایین.
_من ازت متنفر نیستم!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:
_پس چی؟
سرشو بالا اورد.
_من فقط...
_فقط چی؟
ادامه نداد. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود، سریع از کنارم رد شد و داخل مجتمع رفت. منم همون جا ایستادم و به جای خالیش نگاه کردم.
یک هفته گذشته بود، آیدا و امیر شمال بودند. فعلا خبری از خانوم فرهمند نبود. روژان و رزمهر هم به ترکیه پیش پدرش رفته بودند. ظهر بود که از بوتیک بیرون اومدم، چند روز دیگه آخر ماه میشد و من اولین حقوقم رو میگرفتم. یه آژانس گرفتم و به مجتمع برگشتم. از در که وارد شدم کسی نبود؛ ولی یه دفعه صدای دو نفر رو شنیدم، نخواستم گوش وایستم؛ ولی وقتی اسممو بین حرفاشون شنیدم پشت ستونی قایم شدم.
_تو مغزت سوخته نه؟
_چی میگی تو؟ چه ربطی داره؟
_دِ اخه احمق تو از چی اون دختره خوشت اومده؟
صدای سینا و سهیل بود.
_از هرچی، تو چی کار داری اصلا؟
_ببین تو هیچی از این دختر نمیدونی. نمیدونی از کجا اومده. نمیدونی کیه، خانوادهاش کجان؟ چی کارست؟ یکم فکر کن بهش، تو میدونی اون چیه؟ کجاییه؟
صدای سهیل بالا رفت.
_مگه تو اینهارو میدونی که اینقدر مطمئن حرف میزنی؟ میدونی چیه؟ به تو ربطی نداره.
انگار سهیل میخواست بره. یکم جابه جا شدم تا دیده نشم. سینا دستشو گرفت و گفت:
_سهیل...
سهیل دستشو کشید و گفت:
_ولم کن بابا!
سریع از پلهها بالا رفت، سینا دستشو مشت کرد و محکم به پاش کوبید و زیر لب گفت:
_لعنتی دختره ی ...
چرا از من خوشش نمیاومد؟ چه طور اینقدر مطمئن از اینکه من کیم و از کجا اومدم حرف میزد؟ گیج شده بودم. اومد از در رد شه که دور ستون چرخیدم تا منو نبینه. وقتی از در بیرون رفت، نفس راحتی کشیدم و سوار آسانسور شدم.
***
شب از بوتیک برمیگشتم، امشب زیاد خسته نبودم. جدیدا به این کار عادت کرده بودم. وقتی دم مجتمع رسیدم، سینا روی پلهها نشسته بود وبه دیوار پشت سرش تکیه داده بود. تا منو دید از جاش بلند شد و با اخم همیشگیش گفت:
_باید با هم حرف بزنیم.
مثل خودش اخم کردم.
_من با شما حرفی ندارم.
خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو محکم گرفت. از درد آخ بلندی گفتم و صورتم جمع شد.
_ببین خانوم، منم از شما خوشم نمیاد؛ ولی لازم دونستم دو کلمه باهات حرف بزنم. پس گوش کن.
سرمو تکون دادم تا مچم رو ول کنه. اینقدر با قاطعیت حرف میزد که نتونستم، حرفش رو گوش نکنم. نفسشو صدادار بیرون فرستاد و گفت:
_نمیدونم چه طور این کارو کردی یا هر چی؛ ولی...
چشماشو بست و دوتا دستشو بالا آورد.
_لطفا...
چشماشو باز کرد و گفت:
_دور رفیق منو خط بکش.
بد جوری بهم برخورد. انگار من ازش خواستگاری کرده بودم. انگشت اشارم رو بالا آوردم و گفتم:
_ببین آقا من اصلا این رفیق شما رو نمیشناسم. بعد از اون مهمونی هم دیگه ندیدمش. بعدشم من از ایشون خواستگاری نکردم که شما این طوری با من حرف میزنی. اصلا حرف حساب شما چیه؟ من نمیفهمم، چه هیزم تری به شما فروختم که اینقدر از من متنفرید.
به خاطر پشت سرهم حرف زدن نفس نفس میزدم. دستمو پایین آوردم و چیزی نگفتم. سرشون انداخت پایین.
_من ازت متنفر نیستم!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:
_پس چی؟
سرشو بالا اورد.
_من فقط...
_فقط چی؟
ادامه نداد. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود، سریع از کنارم رد شد و داخل مجتمع رفت. منم همون جا ایستادم و به جای خالیش نگاه کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: