کامل شده رمان تکرار بی شباهت | .....fateme....کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.....fateme.....

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/10
ارسالی ها
235
امتیاز واکنش
3,860
امتیاز
441
محل سکونت
خراسان
***
یک هفته گذشته بود، آیدا و امیر شمال بودند. فعلا خبری از خانوم فرهمند نبود. روژان و رزمهر هم به ترکیه پیش پدرش رفته بودند. ظهر بود که از بوتیک بیرون اومدم، چند روز دیگه آخر ماه میشد و من اولین حقوقم رو می‌گرفتم. یه آژانس گرفتم و به مجتمع برگشتم. از در که وارد شدم کسی نبود؛ ولی یه دفعه صدای دو نفر رو شنیدم، نخواستم گوش وایستم؛ ولی وقتی اسممو بین حرفاشون شنیدم پشت ستونی قایم شدم.
_تو مغزت سوخته نه؟
_چی میگی تو؟ چه ربطی داره؟
_دِ اخه احمق تو از چی اون دختره خوشت اومده؟
صدای سینا و سهیل بود.
_از هرچی، تو چی کار داری اصلا؟
_ببین تو هیچی از این دختر نمی‌دونی. نمی‌دونی از کجا اومده. نمی‌دونی کیه، خانواده‌اش کجان؟ چی کارست؟ یکم فکر کن بهش، تو می‌دونی اون چیه؟ کجاییه؟
صدای سهیل بالا رفت.
_مگه تو این‌هارو می‌دونی که این‌قدر مطمئن حرف می‌زنی؟ می‌دونی چیه؟ به تو ربطی نداره.
انگار سهیل می‌خواست بره. یکم جابه جا شدم تا دیده نشم. سینا دستشو گرفت و گفت:
_سهیل...
سهیل دستشو کشید و گفت:
_ولم کن بابا!
سریع از پله‌ها بالا رفت، سینا دستشو مشت کرد و محکم به پاش کوبید و زیر لب گفت:
_لعنتی دختره ی ...
چرا از من خوشش نمی‌اومد؟ چه طور این‌قدر مطمئن از این‌که من کیم و از کجا اومدم حرف میزد؟ گیج شده بودم. اومد از در رد شه که دور ستون چرخیدم تا منو نبینه. وقتی از در بیرون رفت، نفس راحتی کشیدم و سوار آسانسور شدم.
***
شب از بوتیک برمی‌گشتم، امشب زیاد خسته نبودم. جدیدا به این کار عادت کرده بودم. وقتی دم مجتمع رسیدم، سینا روی پله‌ها نشسته بود وبه دیوار پشت سرش تکیه داده بود. تا منو دید از جاش بلند شد و با اخم همیشگیش گفت:
_باید با هم حرف بزنیم.
مثل خودش اخم کردم.
_من با شما حرفی ندارم.
خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو محکم گرفت. از درد آخ بلندی گفتم و صورتم جمع شد.
_ببین خانوم، منم از شما خوشم نمیاد؛ ولی لازم دونستم دو کلمه باهات حرف بزنم. پس گوش کن.
سرمو تکون دادم تا مچم رو ول کنه. این‌قدر با قاطعیت حرف میزد که نتونستم، حرفش رو گوش نکنم. نفسشو صدادار بیرون فرستاد و گفت:
_نمی‌دونم چه طور این کارو کردی یا هر چی؛ ولی...
چشماشو بست و دوتا دستشو بالا آورد.
_لطفا...
چشماشو باز کرد و گفت:
_دور رفیق منو خط بکش.
بد جوری بهم برخورد. انگار من ازش خواستگاری کرده بودم. انگشت اشارم رو بالا آوردم و گفتم:
_ببین آقا من اصلا این رفیق شما رو نمی‌شناسم. بعد از اون مهمونی هم دیگه ندیدمش. بعدشم من از ایشون خواستگاری نکردم که شما این طوری با من حرف می‌زنی. اصلا حرف حساب شما چیه؟ من نمی‌فهمم، چه هیزم تری به شما فروختم که این‌قدر از من متنفرید.
به خاطر پشت سرهم حرف زدن نفس نفس می‌زدم. دستمو پایین آوردم و چیزی نگفتم. سرشون انداخت پایین.
_من ازت متنفر نیستم!
یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:
_پس چی؟
سرشو بالا اورد.
_من فقط...
_فقط چی؟
ادامه نداد. زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود، سریع از کنارم رد شد و داخل مجتمع رفت. منم همون جا ایستادم و به جای خالیش نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    بارون می‌اومد. خیلی وقت بود بارون رو ندیده بودم. پنجره رو باز کردم و با تمام وجود بوی خاک رو تو ریه‌هام فرستادم. با یه تصمیم ناگهانی لباس پوشیدم و بیرون زدم. یه چتر کوچیکم برداشتم؛ ولی محض این‌که موش آب کشیده نشم. دکمه‌ی آسانسور رو زدم. منتظر موندم برسه بالا؛ ولی ای کاش با پله‌ها می‌رفتم. در باز شد و سهیل داخل آسانسور تکیه داده بود به آینه. خدایا میشه من یک شب آرامش داشته باشم؟ وارد آسانسور شدم ولی سهیل پیاده نشد. به آینه تکیه دادم که صداش دراومد.
    _آیدا خانوم؟
    فقط نگاهش کردم، سردِ سرد. منتظر موندم ادامه‌ی حرفشو بگه.
    _میشه چند لحظه...
    این فضیه همین الان باید برای همیشه تموم میشد.
    _ببین آقای محترم؛ من می‌خوام این قضیه‌ی خواستگاری و این حرفا همین جا خاک بشه. شما هیچی درباره‌ی من نمی‌دونی که اگه می‌دونستی نمی‌گذاشتی سایه‌ات هم از شعاع صد متری من رد بشه. پس لطفا بی‌خیال این قضیه بشین، هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده و ماهم دیگه رو یه بار بیشتر ندیدیم. شک ندارم که شما حتی فامیل منم نمی‌دونی. پس لطفا خواهش می‌کنم، دیگه هیچ وقت بهش حتی فکرم نکنید. از مادرتونم از طرف من عذر خواهی کنید، با اجازه!
    در باز شده بود؛ ولی من همین‌طوری داشتم، بیچاره رو به رگبار می‌بستم، چشماش گشاد شده بود. خواستم برم بیرون که صدای خنده‌اش مانع رفتنم شد.
    _به چی می خندید؟
    دلشو گرفت و گفت:
    _وای ببخشید؛ ولی...
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    _فکر می‌کنم سوءتفاهم شده. من می‌خواستم درباره‌ی همین قضیه باهاتون صحبت کنم. من اصلا نخواستم بیام خواستگاری شما.
    یعنی تو عمرم این قدر ضایع نشده بودم. با من من گفتم:
    _پس چی؟
    _من می‌خواستم بگم اشتباه شده و مادر من اومده خواستگاریه یکی که من نخواستم.
    _ولی..
    باز خندید، ای کوفت رو آب بخندی ذلیل شی.
    _ایراد نداره. بهتره هردومون این شب و این حرف‌ها رو فراموش کنیم. شب خوش!
    سری تکون دادم و با حالی زار و روحی که کِنِف شده بود از آسانسور بیرون اومدم. هنوز در بسته نشده بود که صدای قهقهش به هوا رفت، زهرمار ورپریده. خب مثل آدم حرف نمی‌زنه که... یه نفس عمیق کشیدم و از مجتمع خارج شدم، سعی کردم بهش فکر نکنم. آروم آروم بدون این که چترمو باز کنم زیر بارون قدم می‌زدم به خیلی چیزا فکر می‌کردم. به این‌که وقتی برگردم چه اتفاقی می‌افته. به این‌که چقدر دلم برای یه عده تنگ میشه. به خاطراتی که این‌جا داشتم، به همزادم که الان ماه عسله، به رزمهر کوچولو... به خیلی چیزها، این‌که چطور این همه رو روی این سیاره ول کنم و برگردم زمین. از یه طرفم دلم واسه خانواده‌ام تنگ شده بود. دل کندن از هر دو خیلی سخت بود. تو همین فکرا بودم که ناخودآگاه یه قطره اشک از چشمام چکید با پشت دست پاکش کردم. چترم هم چنان بسته بود. به خودم که اومدم دیدم روبروی خونه‌ی آقای نوری‌ام. نگاهی به در سفید انداختم. پارک سر کوچمون. کوچه‌ی زمینیمون! این جا زادگاه من نیست. یکم بعد چترمو باز کردم، خیس خیس شده بودم و از شالم آب می‌چکید. سمت مجتمع برگشتم. چشمام خمـار شده بود. یهو یه عطسه، دوعطسه، سومی و چهارمی. همین رو کم داشتم. تو این هاگیر واگیر فقط یه سرماخوردگی رو کم داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    صبح با حالی خراب، چشمای قرمز و تب شدید لباس پوشیدم و سرکار رفتم. بدن درد و سردرد داشت، دیوونم می‌کرد. هر طور شد، بعدازظهر رو مرخصی گرفتم و برگشتم خونه و تا رسیدم خونه افتادم رو مبل و از خستگی بیهوش شدم. چشمام رو که باز کردم هوا تاریک بود، صدای زنگ هم می‌اومد. کشون کشون لامپ رو روشن کردم و به زور در رو بازکردم. هر وقت حالم بد بود سما می‌اومد پیشم. نمی‌دونم چه طور می‌فهمید، بهش الهام میشد انگار! در رو باز کردم، سما تا منو دید سلام نکرده یکی زد رو لپش و گفت:
    _یا خدا! یه بار نمی‌تونی مثل آدم باشی، وقتی من میام؟ برو تو ببینم.
    اومد تو و در رو بست. حتی یه کلمه هم نمی‌تونستم، حرف بزنم. دوباره روی مبل افتادم، احساس لرز شدیدی داشتم. تو خودم جمع شدم، مثل یه جنین! سما هی به جونم غر میزد و این‌ور و اون‌ور می رفت. نمی‌فهمیدم داره چی کار می‌کنه. فقط صدای تق تق چیزی توی گوشم می‌پیچید. یه پتو آورد و دورم پیچید. بازم سردم بود. چشمام رو بستم و بعد از سه شماره خوابم برد. با احساس این که کسی داره تکونم میده. بیدار شدم. بدنم کوفته بود. صدای سما برام گنگ بود.
    _آیدا؟ خوبی؟ پاشو این سوپو بخور.
    سرمو به طرفین تکون دادم و چشمامو بستم.
    _پاشو بهت میگم، می‌میریا. پاشو بخور بعد بخواب دوباره.
    این‌قدر غر زد که پاشدم سرجام نشستم. پتو دورم پیچیده شده بود، چند قاشق خوردم، بدنم گرم شد. یه ذره چشم‌هام باز شد و سوپو تا آخرش خوردم. یه قرص کوچیکم کنارش بود. اونم خوردم و دوباره خوابیدم. نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود، لامپ‌ها خاموش بود. سما سرش رو مبل بود و آروم خوابیده بود، حالم بهتر بود. سما رو تکون دادم.
    _سما؟ پاشو رو مبل بخواب کمرت درد می گیره.
    صدای ناله مانندی از خودش درآورد و چیزی نگفت.
    _سما پاشو دیگه!
    سرشو آورد بالا و موقعیت رو سنجید. بعد از چند لحظه روی مبل روبرویی دراز کشید و خوابید. تا صبح چیزی نمونده بود. منم این‌قدر خوابیده بودم که دیگه خوابم نمی‌اومد. خیلی ممنون سما بودم؛ اگه اون نبود، الان کارم به بیمارستان می‌کشید. با لبخند نگاهش کردم که خستگی از سر و صورتش می‌بارید. اول یه دوش گرفتم، بعدم بی‌سر و صدا دور و بر خونه رو جمع کردم، دیگه هوا روشن شده بود. یه یادداشت تشکر نوشتم و روبروی سما گذاشتم. لباس پوشیدم و به بوتیک رفتم. قرار شد که فردا اولین حقوقم رو بگیرم! وقتی برگشتم خونه، بوی غذا تو کل ریه‌هام پیچید، سما داشت آشپزی می کرد. چقدر خوبه که یکی توی خونه هست. یکی مثل یه خواهر... سلام کردم و لباس‌هام رو عوض کردم و سری تو آشپزخونه زدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _به، چه کردی خانوم.
    سما عشـ*ـوه خرکی اومد و با ادا اطوار گفت:
    _قابل آقامونو نداره!
    یکی خواستم بزنم پس کلش که جا خالی داد و بیرون پرید. با خنده زیر لب چیزی نثارش کردم. نهار رو با شوخی و خنده خوردیم که یهو توی حرفای سما، اسم سهیل اومد. تمام صورتم قرمز شد. یادم که می‌افتاد چی بهش گفتم و اون چه طور خندید بهم... دلم می‌خواست سرم رو به دیوار بکوبم.
    _چت شد؟
    همه‌ی ماجرا رو براش تعریف کردم که با هر جمله من چشماش گشادتر میشد. آخرش انتظار داشتم یه چیزی بارم کنه؛ ولی لپاش گل انداخت و سرش به زیر افتاد. با تعجب گفتم:
    _چی شد؟ چرا این جوری شدی؟
    با نیش باز سرشو بلند کرد و گفت:
    _سهیل امشب میان خونه‌ی ما.
    _خب بیان تو چرا انقدر سرخ و سفید شدی بی حیا؟
    _میان خواستگاری من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    فقط با همه‌ی وجود بغلش کردم و از ته دل بهش تبریک گفتم و آرزوی خوشبختی کردم. پس یه عروسی دیگه افتادیم.
    ***
    طرف بعدازظهر سما به خونشون برگشت تا واسه فردا شب کارای خونه رو بکنه، منم به سرکار رفتم. نشسته بودم پشت میز که کسی بهم زنگ زد. کیان بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
    _آیدا و امیر زنگ زدن بهت؟
    _نه، واسه چی؟
    _پس می‌زنند. زنگ زدند برای تولد آیدا بریم شمال. روژان و رزی هم مستقیم میرن اون جا.
    _جدی؟ چه خوب!
    _میری دیگه؟
    _آره مگه میشه نرم؟ تولد همزادمه مثلا...
    تولد منم بود.
    _خب پس منم که دارم میرم تو رو هم می‌برم.
    _باشه، دستت درد نکنه!
    _خواهش می‌کنم. فعلا.
    _خداحافظ!
    نفسمو با صدا فوت کردم و دستمو زیر چونم گذاشتم. امروز تولد منم بود، مرداد... یادم میاد تولدم که میشد مامانم کیک درست می‌کرد، کیک شکلاتی. الهه برام بادکنک می‌خرید. یه جشن کوچیک سه نفره، یادمه هروقت می‌خواستم شمع رو فوت کنم، الهه زودتر از من فوتش می‌کرد، آخر سرم مجبور می‌شدم، شمع رو ببرم تو اتاق فوت کنم. به خاطره‌هام لبخندی زدم و از فکر بیرون اومدم. شب که شد آیدا بهم زنگ زد و خبر داد. باید فردا می‌رفتم خرید.
    ***
    صبح وقتی رفتم سرکار، خانوم پاک منش هم اون‌جا بود. یه پاکت بهم داد؛ چون می‌دونست حساب بانکی ندارم. سه میلیون تومن بود؛ البته به ارزش زمین میشد ششصد هفصد تومن. خب واسه یه نفر کافی بود. خیلی هم کافی بود. سارا بهم زنگ زد و گفت می‌خواد بره برای آیدا کادو بخره. درسته که همزاد سارا بود و خیلی هم باهاش فرق داشت؛ ولی هنوزم وقتی بهش نگاه می‌کردم، خاطره‌هایی که با سارا داشتم زنده می‌شدند. پس خیلی ریز پیچوندمش و تنهایی خرید رفتم. از همون بوتیک یه مانتوی مجلسی کرم رنگ برداشتم و پولشو حساب کردم. این اولین خریدی بود که با پول خودم انجام میشد. بقیه‌ی خریدام مثل کفش و شلوار و روسری هم از همون پاساژ انتخاب کردم. فقط موند کادوی آیدا که فردا می‌خرم. به مجتمع برگشتم، همون لحظه سینا و سهیل از کنارم رد شدند. روم نمیشد حتی بهش نگاه کنم. وقتی ازم رد شدن صدای خندشون به هوا رفت که کلی حرص خوردم و خودم رو فحش دادم که چرا زود قضاوت کردم، حقم بود. یه چند ساعتی گذشته بود و داشتم تو اینترنت مقاله‌های مختلف می‌خوندم که سما زنگ زد و کلی با هم درباره‌ی این که چی شد و این جور حرف‌ها صحبت کردیم. خداروشکر مشکلی پیش نیومد و به زودی قرار عقد و عروسی رو می‌گذاشتند، خیلی براش خوشحال بودم. داشتم خونه رو مرتب می‌کردم که چشمم خورد به پاکت دعوت به جشن از طرف شرکت ماه آبی... خیلی وقت بود از ناظری خبری نداشتم. آقای نوری می‌گفت« داره طبق اون سررسید دنبال دروازه ی امن تری می گرده»؛ ولی به نظر من خیلی طولش داده. پاکت رو دور انداختم که صدای آیفون اومد. کیان بود. در رو باز کردم و منتظر موندم برسه. بعد از سلام و این حرف ها نشست روی مبل و منم جارو برقی رو تو اتاق گذاشتم.
    _شربت یا چایی؟
    _مرسی چیزی نمی‌خورم. بریم؟
    مثل خنگ‌ها بهش نگاه کردم.
    _کجا بریم؟
    _مگه پیامم رو نخوندی؟
    _پیام؟ نه، کدوم پیام.
    دستشو زیر چونم گذاشت و نگاهی بهم کرد که معنیش از صد تا خاک توسر خنگت بدتر بود. لبخند دندون نمایی بهش زدم که خندید و گفت:
    _بپوش بریم برای آیدا خانوم کادو بگیریم.
    خب خودش می‌رفت، می‌گرفت، دیگه منو چی کار داشت؟ باشه‌ای گفتم و زود لباس پوشیدم. اهل آرایش و این حرفا نبودم. واسه همین کارم طول نکشید. اولش رفتیم مغازه‌ی لباس مردونه، می‌خواست واسه خودش لباس بخره. نشستم روی یه صندلی و بی هدف به اطراف نگاه کردم. هر بار می‌رفت توی اتاقک و با یه لباس می‌اومد بیرون تا نظر منو بپرسه، حوصلم سررفته بود. آخرش یه دست کامل لباس خرید و بالاخره از اون مغازه‌ی درندشت بیرون اومدیم. این‌قدر اخم کرده بودم که فکر کنم صورتم خیلی خنده‌دار شده بود. کیان ریز ریز خندید که زیر لب گفتم:
    _کوفت!
    از رو نمی‌رفت، تنها سوال من این بود که منو چرا برداشت آورد؟ رفتیم توی یه عطر فروشی و کیان یه عطر خوش بو برای آیدا خرید. منم واسش یه نیم ست شبیه ستاره خرید تا یادش باشه که همزادش از کجا اومده بود تا وقتی رفتم منو یادش نره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    هوا تاریک تاریک شده بود که کیان گفت که بریم شام بخوریم. گفتم به شرطی که من حساب کنم. ارزشش رو داشت، بعد از اون همه کمکی که بهم کرده بود، یه شام مهمونش کنم وارد یه رستوران شدیم. کیان دو پرس نمی‌دونم چی چی سفارش داد. اسمش سخت بود، خب! با دیدن قیمتش برق از سرم پرید؛ ولی خب به روی مبارک نیاوردم و حساب کردم. با حرص و جوش و تف و لعنت به کیان که چرا این همه پیادم کرد، غذام رو خوردم. بعد از غذا سوار ماشین شدیم و من رو به خونه رسوند. وقتی می‌خواستم پیاده شم، گفت:
    _پس صبح زود آماده باش که به موقع برسیم.
    _باشه. مرسی امشب خیلی خوش گذشت.
    لبخندی زد و زیر لب گفت:
    _قابلت رو نداشت.
    چند لحظه با لبخند به هم نگاه می‌کردیم که یهو با من من گفتم:
    _پس تا فردا صبح دیگه چیز، خداحافظ!
    بعدم سریع در رو باز کردم و پیاده شدم. یه جوری بودم. قلبم یه جوری میزد. لپام داغ بود، نمی‌دونم چه مرگم شده بود. سریع کلید انداختم و وارد شدم. صورتمو با آب سرد شستم و یه نفس عمیق کشیدم. چند بار به صورتم آروم ضربه زدم و زیر لب رو به آینه گفتم:
    _چته؟
    نمی‌دونم! نمی‌دونم چم شده بود! فقط می‌دونم که عادی نبودم.
    ***
    برای بار آخر وسایلم رو چک کردم و مطمئن شدم چیزی جا نمونده باشه. کوله و ساک کوچیکم رو برداشتم و رفتم دم در. ساکم رو گذاشتم صندوق عقب؛ ولی توی کولم یکم خوراکی بود که جلو گذاشتم. سوار شدم و در رو بستم. کیان هنوز خوابش می‌اومد. با نگرانی گفتم:
    _خوابت میاد؟ نزنی بکشیمون؟
    دستی به صورتش کشید و گفت:
    _هوم؟ نه بابا خوابم نمیاد که.
    سرشو به طرفین تکون داد و صاف نشست. یه آهنگم گذاشت و صداشو زیاد کرد تا خوابش بپره. یکی از آهنگ‌ها رو می‌شناختم. قبلا شنیده بودم. یه جورایی اولین آهنگ مشترک بود بین زمین و سیلورنا...
    (آهنگ این‌قدر خوبی از امو باند)
    *این‌قدر خوبی*
    *که فکرم همش هرجا که میرم به تو درگیره*
    *دنیا توی دستامه وقتی میشم تو چشات خیره*
    *تو این بی کسی قلبم ازت آرامش، می‌گیره*
    سرمو تکیه دادم به شیشه. خیره شدم به جنگل نقره ای... سبز نه، نقره ای!
    *این‌قدر خوبی*
    *که حس می‌کنم تو رو هرجا کنارم *
    *می‌دونی*
    *بی تو به این زندگی حسی ندارم*
    *عشق من*
    تو رو بیشتر ازاونی که فکرشو می‌کنی دوست دارم*
    *دوست دارم*
    دلم واسه درختای سبز تنگ شده بود. گاهی پرنده‌هایی با رنگای عجیب و غریبشون رو می‌دیدم که بالای درخت ها رد می‌شدند.
    *زل که می‌زنی توی چشمم*
    *آرومم می‌کنی عشقم*
    *تنها دلیل من تو هستی*
    *توی این دنیا*
    *وقتی که تو هستی کنارم*
    *انگار هیچ غمی ندارم*
    *پیش من باش تا نباشم تنها*
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۹۰
    به ویلا رسیدیم. دوباره اون ساحل نقره‌ای، خیره کننده بود. به سختی ازش چشم کندم و وسایلم رو از صندوق برداشتم.
    تقریبا از ظهر گذشته بود. آیدا و مادرش به استقبالمون اومدند و کلی خوش آمد گفتند. کیان که فقط یه اتاق خواست تا بیهوش شه. خیلی خسته بود. ولی من بلافاصله به ساحل رفتم. یکم نشستم و به دریا نگاه کردم، به نقطه‌ی نامعلومی زل زدم و زیر لب به خودم گفتم:
    _من از اون‌جا اومدم.
    یکم بعد برگشتم داخل ویلا کمک کردم وسایل رو بچینیم و تزئین کنیم. نزدیک غروب بود که تقریبا مهمون‌ها داشتن میومدند. لباس‌هام رو عوض کردم و یکم به صورتم صفا دادم و پیش بقیه برگشتم. کیان و امیر دور میز کوچیکی نشسته بودند و حسابی می‌گفتند و می‌خندیدند. آیدا با یه عده دختر صحبت می‌کرد، الهه میز رو می‌چید و کادوها رو زیر میز می‌گذاشت. هر کسی گوشه‌ای نشسته بود. تقریبا مهمون‌ها اومده بودند و هوا تاریک شده بود.روژان و رزمهرم یکی دوساعت پیش اومده بودند. جفتشون یه پیرهن سفید پوشیده بودند که روش پر از آلبالوهای ریز بود. خیلی ناز شده بودند. مادر آیدا در حال شربت ریختن بود. سینی شربت رو ازش گرفتم. شربت‌های آلبالو توی جام‌های متوسطی ریخته شده بود. به هر کسی تعارف می‌کردم و رد می‌شدم. سینی رو روبروی کسی نگه داشتم. سروش، البته که اونم اینجا بود! سینی رو ازم گرفت و گفت:
    _من میبرم سنگینه.
    زیر لب تشکر کردم و گوشه‌ای نشستم. داشتم با ناخونای لاک زدم ور میرفتم که کسی کنارم نشست.
    _درسا خانوم؟خوبین؟
    سرمو بالا گرفتم و به سروش نگاه کردم. لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
    _بله ممنون خوبم.
    سرشو تکون داد. مشخص بود دنبال بحثی برای صحبت می‌گرده!
    _شما دانشجوئین؟
    _من، نه. دانشجو نیستم. اوممم... من کار میکنم. شغلم آزاده...
    _یعنی تحصیل...
    _چرا دانشگاه رفتم. مهندسی هوافضا می‌خوندم.
    دستاشو تکون داد و بعد زیر چونش گذاشت.
    _خب این‌که خیلی عالیه. چرا ادامه ندادین؟
    فضول!به توچه؟
    _خب راستش... چطور بگم... از اولم علاقه‌ای به این رشته نداشتم.
    مثل سگ دروغ گفتم.
    _خب پس چرا اصلا وارد این رشته شدی؟
    آخه به توچه؟هوم؟به توچه؟
    _خب به اصرار پدرم. ایشونم مهندسی هوافضا خوندند.
    سرشو تکون داد و زیر لب گفت
    _آها!
    خواست سوال دیگه‌ای بپرسه که کیان هم نجاتم داد هم نزدیک بود لوم بده.
    _آید...
    _ا، کیان خوب شد اومدی. روژان بهم گفت که کارت داره.
    بعد به روژان که گوشه‌ی سالن مشغول میوه خوردن بود، اشاره کردم.
    _آها باشه.یه لحظه میای؟
    از خدا خواسته پاشدم و به سمتش رفتم. اخم داشت و به سروش زل زده بود. چشه؟
    _ کیان باید درسا صدام کنی. این خونواده من رو به اسم درسا میشناسند.
    _ا؟ باشه.
    _کاری داشتی؟
    _هوم؟ آها آره کارت داشتم. می‌خواستم بگم که... چیز...توی... آشپزخونه کارت دارند.
    یه ابرومو دادم بالا و گفتم:
    _باشه... خوبی تو؟
    _آره آره خوبم. تو برو.
    من‌ هم سمت آشپزخونه رفتم. نرگس خانوم داشت کیکو آماده می‌کرد.کاش الان روز تولدم پیش خونواده‌ی خودم بودم. گوشه‌ای نشستم و به حرکات نرگس خانوم خیره شدم. لبخندش، لباس‌هاش، عطرش، کاراش، حرفاش، همه من رو یاد مادرم می‌نداخت... با لبخند بهش خیره شدم که صدای دست‌ها منو از فکر بیرون کشید.
    نرگس خانوم کیک رو بـرده بود و من به جای خالیش نگاه می‌کردم. اشکی که ناخواسته روی گونم بود رو پاک کردم و بیرون رفتم. همه دور آیدا جمع شده بودند و براش آهنگ تولدت مبارک رو می‌خوندند. امیر هم کنارش نشسته بود. اول چشماش رو بست. یه آرزو کرد. بعد شمع رو فوت کرد. همه دست زدیم و نوبت کادوها شد. یکی هم کیک رو برداشت برد که برش بزنه. هرکسی کادویی داد. حس کردم یکی داره بهم نگاه می‌کنه. سرمو برگردوندم دیدم سروشه. توجهی نکردم. کلا ازش خوشم نمی‌ومد. هر کسی کادوشو داد. کادوی منم باز کرد. همون‌جا گردنش کرد. با ذوق گفت:
    _خیلی قشنگه. مرسی...
    _قابلت رو نداره.
    آخر سر هم امیر کادوشو داد. یه نیم ست گل ریز با یه دست بند خیلی قشنگ... کم کم همه پراکنده شدند. هر کسی یه پیش دستی دستش بود و کیکش رو می‌خورد. منم داشتم کیکم رو می‌خوردم که یهو یکی دستم رو کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۹۱
    با تعجب به کسی که دستم رو می‌کشید، نگاه می‌کردم. بی حرف دنبالش رفتم. از ویلا خارج شد. رفت و رفت تا رسید لب ساحل. به سختی می‌تونستم در ویلا رو ببینم. با تعجب گفتم:
    _کیان؟ چی‌کار می‌کنی؟
    بسته‌ی کوچیکی که دستش بود باز کرد. یه کیک فنجونی بود.یه چوب کبریت از جیبش درآورد و توی کیک فرو کرد و روشنش کرد. بی حرف به حرکاتش نگاه می‌کردم. باورم نمیشد. لبخندی زد و کیک رو روبه‌روم نگه داشت.
    _تولدت مبارک. ببخش که زیاد نیست.
    دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. نمی‌دونستم چی بگم.
    _من نمی‌دونم...
    _هیچی لازم نیست بگی. آرزو کن.
    یه قطره اشک از چشم‌هام چکید. حس کردم من یه حامی دارم. یکی که فهمیده بود امروز تولد منم هست.
    چشمامو بستم. از ته دل آرزوی سلامتی و زندگی شاد برای خونوادم،کیان و خونوادش... تا همیشه...
    چشم‌هامو باز کردم. شمع کوچیک و باارزشم رو فوت کردم. کیک رو به دستم داد و از جیبش یه جعبه کادو درآورد. این دیگه زیادی بود برام! جعبه رو باز کردم. یه گردنبند بود. اسم آیدا به انگلیسی خیلی خوشگل نوشته شده بود و چند تا نگین گوشش بود. خیلی قشنگ بود.
    _کیان این خیلی خوشگله.نمیدونم چی بگم.
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    _کاری نکردم که. تولدت مبارک...
    چند لحظه،اصلا نفهمیدم زمان چطوری می‌گذره. اصلا زمان وجود داره؟ نمی‌دونم چقدر گذشت که به حرف اومد.
    _آیدا... من می‌خواستم بگم که... یعنی این رو باید قبل تر بهت می‌گفتم ولی خب... الان دارم میگم.
    صداشو صاف کرد و گفت:
    _میشه م...
    _درسا.
    ای بر خرمگس معرکه لعنت. سرمونو برگردوندیم که دیدیم سروش داره صدام می‌کنه. ای لال بمیری...
    _بله؟
    _بیا نرگس خانوم میگه سرده سرما می‌خوری.
    آخه به توچه که من سرما می‌خورم مرتیکه‌ی... لا اله الا...
    _اومدم.
    رو به کیان گفتم:
    _بریم تو این گیر بده ول کن نیست.
    _ازش خوشم نمیاد.
    _من بیشتر.
    خندید و با هم برگشتیم سمت ویلا. لبخند یه لحظه هم از روی لبم پاک نمیشد. هیچ‌وقت این شب فراموش نمیشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۹۲
    کنار روژان نشسته بودم و تلویزیون تماشا می‌کردم. مهمونا رفته بودند. کیان روی مبلی نشسته بود و تو فکر بود و به یه نقطه‌ی نا معلوم خیره شده بود. یه دفعه نمی‌دونم چی شد که روژان حالش بهم خورد و سمت دستشویی دوید. سریع پیشش رفتم.
    _روژان؟ خوبی؟ چی شد؟
    از دستشویی بیرون اومد. صورتش خیس بود. با شالش خشک کرد و گفت:
    _هیچی.خوبم...چند وقته همش این‌طوری میشم.
    کمکش کردم تا بره توی اتاق. روی تخت خوابید. برق رو خاموش کردم و بیرون رفتم. کیان داشت با رزمهر گل یا پوچ بازی می‌کرد. منم رفتم توی یه اتاق دیگه و تا سرم به بالش رسید، خوابم برد.
    ***
    صبح رفتیم دور زدن و خرید. ناهار هم تو ویلا موندیم؛ ولی دوباره حال روژان بهم خورد و دویید سمت دستشویی، نمی‌دونم چش شده بود! یه قرص خورد و خوابید. تا غروبم بیدار نشد.واسه شام بیدارش کردم. با بی‌حالی خورد. همگی رفتیم لب ساحل. دوست داشتم مثل این فیلم‌ها الان یکی گیتار بزنه؛ ولی هیچ کس گیتار نزد. برعکس همه گفتند، خوابمون میاد و به ویلا برگشتند. فقط من و روژان و کیان موندیم.
    سه تایی پتو پیچ شده به آتش روبرومون زل زده بودیم. هر کس تو افکار خودش غرق بود. یه دفعه کیان بلند شد و رفت سمت ویلا. چند دقیقه بعد با یه گیتار برگشت. کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم! یکم فکر کرد بعد شروع به زدن کرد.نمی خوند، فقط یه ریتم آروم رو پیش گرفته بود و میزد. خیلی قشنگ بود. چشم‌هام رو بستم و فقط گوش کردم به اون آهنگ... یهو آهنگ قطع شد و کیان با سرعت از جاش بلند شد و به طرف روژان دویید.
    _روژان؟ روژان؟ باز کن چشاتو
    بعد با عجله دوید سمت ویلا.روژان چشاش بسته بود و گردنش افتاده بود.بیهوش شده بود.رفتم طرفش با نگرانی سرشو تو دستام گرفتم.هر چی صداش زدم جوابمو نداد.
    ماشین نزدیکمون ایستاد. روژان رو سوار کردیم و به سرعت به سمت بیمارستان رفتیم.
    ***
    _حالش بهتره... سرم زدن بهش... باشه باشه... فعلا.
    وقتی کیان خیال بقیه رو راحت کرد برگشت سمت اتاق روژان و نشست کنارم. دستای روژان سرد سرد بود.نمیدونم چقدر به چهره ی روژان خیره موندم که کیان گفت:
    _آیدا...
    _هوم؟
    _می‌دونم الان جاش نیست؛ ولی یه چیزی می‌خواستم بهت بگم.
    بی‌خیال گفتم:
    _بگو
    _ببین الان ما...
    پرده‌ی سفید کنار زده شد و یه آقا با روپوش سفید اومد تو... کیان زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم چی بود. آقای دکتر یه نگاهی به برگه‌های توی دستاش انداخت و گفت:
    _خانوم روژان مفتخر... درسته؟
    _بله.
    دستی به عینکش کشید و گفت:
    _شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
    مخاطبش کیان بود
    _من برادرشونم.
    _همسرشون کجان؟
    _ایشون... فوت کردند.
    _خدا رحمتشون کنه؛ ولی بیشتر باید حواستون به خواهرتون باشه. ایشون باردارند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    #پارت۹۳
    بعد از این‌که اون جمله رو گفت چند تا توصیه پزشکی کرد و رفت. بچه؟ خدای من این عالی بود. با خوشحالی به روژان نگاه کردم. داشت گریه می‌کرد. خواستیم چیزی بگیم که زیر لب گفت
    _می‌خوام تنها باشم...
    چیزی نگفتیم و بی حرف از اون‌جا رفتیم. چرا ناراحت بود؟ اون یه یادگاری از سعید بود. باید خوشحال می‌بود.
    ***
    بعد از اون شب به خونه برگشتیم. روژان ساکت و گوشه گیر شده بود. سما رو خیلی کم می‌دیدم. روژان رفته بود، سونو گرافی و فهمیده بود بچش چهار ماهشه. یه پسر!
    یه ذره هم شکمش برآمدگی پیدا کرده بود. وقتی فهمید پسره یه لبخند اومد، رو لب‌هاش رو گفت که می‌خواد اسمش رو بزاره سعید...
    چند روز گذشته بود و ناظری کاری نمی‌کرد و آقای نوری هم کم پیدا بود. نمی‌دونم اون‌ها دارند چیکار می‌کنند.
    ***
    کیان
    _الان که خیلی زوده.
    _زود؟ می‌دونی چند وقته منتظرم؟
    _ولی خب...
    _فقط سه سال بهت وقت میدم.
    (منظورش همون سه ماهه)
    خنده ی مزخرفی کرد و ادامه داد:
    _فکر نکن برای این کار کوچیک بهت احتیاج دارم. مثل آب خوردن میمونه؛ ولی حیف که به اون مغزت نیاز دارم.
    چیزی نگفتم که با گفتن فعلا قطع کرد. با عصبانیت گوشی رو به سمت مبل پرت کردم. لعنتی چرا الان؟چرا الان که...
    نمی‌گذارم این اتفاق بیافته، نمی‌گذارم. سریع از جام بلند شدم و به سمت سوییچ رفتم و کتم رو از روی صندلی برداشتم. من نمی‌گذارم...
    ***
    آیدا
    شب بود و تو شکمم عروسی بود. یه سوسیس تخم مرغ درست کردم. حوصله غذای آن‌چنانی نداشتم. یه شکم سیر خوردم و بعدشم مشغول خوندن مقاله‌های علمی درباره‌ی هوافضا شدم. که صدای تلویزیون باعث شد، دست از خوندن بکشم.
    _این پدیده‌ی زیبا توجه بسیاری از گردشگران را از سرتاسر جهان به خود جلب کرده است. به گفته‌ی ستاره شناسان، این اتفاق هر یک میلیون سال رخ می‌دهد. هر روز، از همه‌ی شهرها و کشورها برای بازدید از این پدیده به شیراز می‌روند.
    یعنی ممکن بود؟ این همون باشه؟ درست بالای مقبره‌ی کوروش، شکلی شبیه یک شکاف با کلی نقطه‌ی نورانی تشکیل شده بود. درست شبیه یک گذرگاه بود. تلفن رو برداشتم تا خبرش رو به آقای نوری بدم که آیفون به صدا دراومد. کیان اینجا چی‌کار می‌کرد؟
    در رو باز کردم که اشاره کرد: آیفون رو بردارم؟
    _بله؟
    _بیا پایین باید بریم جایی.
    _کجا؟
    _بیا.
    بعدشم رفت سوار ماشین شد. شونه‌ای بالا انداختم و لباس پوشیدم چرا این‌قدر عصبانی بود؟ صداش می‌لرزید...
    سوار ماشین شدم. حرفی نمیزد. جواب سلامم با تکون دادن سرداد. نمی‌دونستم داره کجا میره. از شهر خارج شد. رفت همون جایی که با آیدا و امیر رفته بودیم.
    گوشه‌ای نگه‌داشت و سرشو رو فرمون گذاشت.
    _اومممم... چیزی شده؟
    از ماشین پیاده شد.بی تربیت! منم پیاده شدم. رفت کنار اون تخته سنگ ایستاد و به پایین که پر از درخت بود نگاه کرد. درست لبه ی پرتگاه، کنارش کمی عقب تر ایستادم. یکم بعد شروع به حرف زدن کرد. منم حس کردم بهتره فقط بشنوم و چیزی نگم.
    (آهنگ فرضی:من یه دیوونم)
    *یه جورایی... دلم گیره... یه جورایی... حواسم نیست...*
    *کلافم من... یه وقتایی... که عطرت رو... لباسم نیست*
    _می‌دونی اون روزی که پیدات کردم، باورم نمیشد، زنده بمونی. دستات سوخته بود. گوشه‌ی صورتت پر از خون بود. چند سال تو کما بودی... ولی زنده موندی.
    زیر لب گفت:
    _دختر قوی‌ای هستی.
    *تو دنیامی... نمی‌گذارم... یه مو حتی... ازت کم شه*
    *بمون پیشم... نزار دنیا... برای من... جهنم شه*
    دوباره ادامه داد؛ ولی این‌بار به ماه نگاه می‌کرد.
    _من اون کسی نیستم، که لیاقت گفتن این حرف رو داشته باشه. یا اصلا تو جایگاهی نیستم که این رو بگم؛ ولی میگم؛ چون می‌ترسم دیر بشه...
    *من یه دیوونم که باشی زنده میمونه... عاشقی که چیزی از منطق نمی‌دونه*
    *من یه دیوونم که وقتی میری آشوبه... قلبش از بس با توعه بی تو نمی‌کوبه*
    اینبار به من نگاه کرد. طوری که نتونستم به صورتش نگاه کنم و سرمو پایین انداختم.
    _از وقتی چشم باز کردی و دیدمت، باهات حرف زدم، خندیدیم، گریه کردیم... یه لحظه هم نتونستم بهت فکر نکنم.
    چی می‌خواست بگه؟ مطمئن بودم، الان لپ‌هام قرمز قرمز شده.
    _من خیلی کمتر از اونی هستم که بخوام بهت بگم که... یعنی می‌خوام بگم که...
    نفسشو صدادار پرت کرد و جلوم زانو زد
    _کیان چی‌کار میکنی؟ بلند شو!
    ولی همچنان زانو زده بود. با لبخند بهم خیره شده بود. داری چی‌کار می‌کنی؟!
    دستم رو گرفت...
    *فکرت... می‌زنه باز به سرم*
    *وقتی... خالیه دورو برم*
    *انگار... همه‌ی دنیای من... شدی تو... عزیزم*
    _با من ازدواج می‌کنی؟
    *من یه دیوونم که باشی زنده می‌مونه*
    *عاشقی که چیزی از منطق نمی‌دونه*
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .....fateme.....

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/10
    ارسالی ها
    235
    امتیاز واکنش
    3,860
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    خراسان
    پارت۹۴
    اصلا نفهمیدم چی شد. چی گفت. چطوری شد که این‌طوری شد. عین این گیج‌ها بهش نگاه کردم. زیر لب گفتم:
    _چی؟
    خندید و گفت:
    _دوباره بگم؟
    سرمو تا حد ممکن پایین انداختم. از جاش بلند شد. هنوز دستمو گرفته بود و این برام عذاب بود.
    _هوم؟ نظرت چیه؟
    سرم بیشتر ازون پایین نمی‌رفت. با صدایی که خودمم به زور شنیدمش گفتم:
    _میشه من برم خونه؟
    خندید و زیر لب گفت:
    _نکن این‌کار رو.
    بلندتر ادامه داد:
    _بریم.
    همش نیشش باز بود. کوفت! من چم شده بود؟ مثل کوره داغ بودم. قلبم درست نمیزد. یا میزد یا نمیزد!
    به محض این‌که به مجتمع رسیدیم، تقریبا قبل این‌که ماشین بایسته خودم رو از ماشین به بیرون پرت کردم.
    سمت آسانسور دویدم. وقتی وارد واحدم شدم. زیر دوش آب سرد رفتم. دمای بدنم پایین نمی‌ومد. داغ داغ بودم. چم شده بود؟ همش جمله‌های کیان تو مغزم رژه می‌رفت. از حموم که بیرون اومدم با یه مغز آشفته به خواب رفتم.
    ***
    چند روز مرخصی گرفتم تا فکر کنم. چطور همچین پیشنهادی داد؟ اونکه می‌دونست من موندنی نیستم. می‌دونست من واسش یه آدم فضایی محسوب میشم. پس چرا این پیشنهاد رو داد؟ تقریبا سه روز از اون شب می‌گذره و تا الان بهم زنگ نزده. حتما می‌خواست که بهتر فکر کنم. لباس پوشیدم برم بیرون و یه قدمی بزنم. شب بود ولی دیروقت نبود. دکمه‌ی آسانسور رو زدم و منتظر موندم برسه. وقتی در باز شد سینا درحالی که خم شده بود و با دستش محکم کتفشو فشار میداد بیرون اومد. صورتش از درد جمع شده بود. لنگ لنگان اومد بیرون و یه دفعه صدای افتادن چیزی اومد. برگشتم دیدم سینا به شکم افتاده و از کتفش خون میاد. هینی کشیدم و گفتم:
    _آقا سینا؟ چی شده؟
    سریع نشستم بالا سرش و خواستم زنگ خونشون رو بزنم که صدای ناله مانندش بلند شد.
    _نکن
    _ولی...
    خب پس چیکار کنم؟ نگران و آشفته به این ور و اونور نگاه کردم. دیگه داشت بیهوش میشد.فقط یه فکر به سرم زد. در واحدمو باز کردم و با تمام قدرت و یکم کمک خودش توی خونم کشیدمش. روی یکی از مبل‌ها افتاد.یه سطل آب سرد و یه باند و پارچه آوردم. من که چیزی از پزشکی سرم نمیشد. یهو یادم افتاد که آیدا دکتره! سریع شمارش رو گرفتم و گفتم زود بیاد. ده دقیقه نشده بود که زنگ به صدا دراومد. آیدا و امیر اومدند. سریع براشون یه چیزایی توضیح دادم. امیر کمک کرد که سینا برگرده و لباسشو پاره کرد. آیدا دست به کار شد. سینا تقریبا از حال رفته بود. نمی‌دونم چقدر طول کشید. چند ساعت!
    آیدا زخمی که شبیه چاقو بود رو بخیه زد و دست و روشو شست. یه ملحفه انداختیم روشو اونم خواب خواب بود.
    بعد از این‌که کارشون تموم شد با گفتن چند تا چیز پزشکی رفتند. چون همه چیز رو براشون توضیح داده بودم، دیگه چیزی نپرسیدند.
    نزدیکای نیمه شب بود که صدای ناله‌ی سینا بلند شد.
    _آب...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا