کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست بیستم»
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای آیفون سکوت مرگ بار خونه رو به هم زد،تا حالا هیچوقت این قدر از شنیدنش خوشحال نشده بودم.خدا کنه مامان باشه.بلند شدم و با گامهای تند به سمت آیفون رفتم.
آه کوتاهی کشیدم،تیرم به سنگ خورده بود،اشکهام رو پاک کردم و بعدش چند تا سرفه ی زورکی و ساختگی تا شاید صدای گرفته ام رو باز کنه.
-بله؟
سرخوش گفت:
-عاقل شدی؛ قبلا جواب نداده باز می کردی نمی گفتی شاید آقا گرگه به بهونه ی نذری اوردن اومده دم در خونه.
حوصله ی شوخی و خندیدن نداشتم،برعکس بغضم گرفت.
بینی ام رو بالا کشیدم.
-بیا تو.
دکمه رو زدم و در باز شد،چهره اش پر از تعجب بود ،شونه ای برای خودش بالا انداخت و وارد شد.در ورودی خونه رو باز کرد،دست به سـ*ـینه همونجا ایستاده بودم.مات و مبهوت نگاهم می کرد.
-چیزی شده طناز؟اتفاقی برای کسی افتاده؟چرا این شکلی شدی؟انگار 20 ساعته گریه کردی.
با همون صدای گرفته بی توجه به سوال هاش و بدون فکر کردن به جواب هاشون بی ربط گفتم.
-با مهتا بودی؟رسوندیش خونه؟
با قدمهای بلند بهم نزدیکتر شد و با یه تای ابروی بالا رفته، طلبکار گفت:
-آره، ولی جواب سوالمو نشنیدم.
چیزی نگفتم،وقتی خودش همه چیز رو می دونست چرا داشت می پرسید؟
مثلا می خواست بفهمونه با اون هم بازی شده و از چیزی خبر نداره؟مگه می شد برادرش باشه و از کار هاش بویی نبرده باشه؟
نگاه و کلامش جدی جدی بود.
-مگه با تو نیستم؟این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ آریو کجاست؟
کلافه و بی حوصله گفتم:
-بس کن آروین،هر چی خودتو به اون راه زدی بسه.
با لحنی مثل خودم و حتی شاید عصبی تر جواب داد:
-چی می گی تو؟کدوم راه؟!درست حرف می زنی منم بفهمم یا نه؟می گم آریو کجاست؟
پوزخند زدم و تمسخر آمیز جواب دادم:
-یعنی می خوای بگی تو نمی دونی؟نکنه تو کارگردان کار بودی و اونا سناریو رو بدون تو اجرا کردن که حالا اینقدر از رفتنشون ناراحت و شاکی شدی؟
با خشم نفسش رو بیرون داد و غضبناک از بین دندونهاش غرید:
-چرت و پرت گفتنو تموم می کنی یا نه؟یه سوال واضح و روشن پرسیدم انتظار دارم همونطور روشن و ساده جواب بشنوم.
آب دهنم رو قورت دادم.
یکم ازش ترسیدم،صورتش از حرص حسابی سرخ شده بود.
به خودم که مسلط شدم با لحن حق به جانب همیشگی ام سرد گفتم:
-خراب کاریشونو کردن و رفتن یعنی نرفتن ؛ در واقع من انداختمشون بیرون،امشب که من رفتم می تونه پاشو توی این خونه بذاره.
گیج می زد؛انگار واقعا از همه چیز بی خبر بود.شاید هم من اون موقع عقلم رو از دست داده بودم که اون بیچاره رو هم مقصر و شریک جرم می دونستم!
آره، حتما خل شده بودم!
آه کشیدم.
-بیا بشین،برات توضیح می دم.
سکوت معناداری بینمون بود که هیچ کدوم قصد نداشتیم اون رو بشکنیم،هنوز هم خشمش فروکش نکرده بود،دستهاش رو مشت شده کنارش نگه داشته بود و با اخم غلیظی به روبه رو خیره شده بود،بیچاره اولش شوکه شده بود و نمی تونست حرف هام رو قبول کنه ولی آخرش هم قبول کرد و هم باور!یک لحظه صورتش چنان سرخ شد که ترسیدم سکته کرده باشه اما به خیر گذشت.وقتی از طرف برادر آشغالش ازم اون قدر معذرت خواهی کرد حسابی دلم براش سوخت که مجبوره جای همچین آدم بی ارزش و عوضی اظهار شرمندگی و طلب بخشش کنه.اون هیچ گناهی نداشت.چشمهام هنوز هم هر چند دقیقه پر و خالی می شد.دوست داشتم دست هایی به سمتم دراز بشه و آغوشی برام باز تا پر بکشم اونجا و خودم رو ،دلم رو،خشمم رو خالی کنم.یه آغـ*ـوش تموم نشدنی و همیشگی.
هضم اون لحظه و اون صحنه حالا حالا وقت می برد،برای من زیادی سنگین بود،من به این چیز ها عادت نداشتم.کم کم باید برای خونه ی خاله رفتن آماده می شدم؛چاره ای نبود.این تنها انتخابم بود و چه ترجیح مزخرفی!
از مهمون نوازی مامان و بابا خبر داشتم و می دونستم با رفتن من بیشتر موافقن.حتما توی سرم هم می کوبیدن که ما از اول بهت گفتیم برو!این بود جواب اون همه اطمینان خاطر دادنت؟جوابمون شکستن دلت بود؟!
از جام بلند شدم.
-من می رم وسایلمو جمع کنم،می رم خونه ی خاله،مامان اومد بهش بگو؛در واقع این کارو باید از اول می کردم.
اون هم بلند شد و جدی گفت:
-کسی که باید بره تو نیستی؛ اونه و اینجا خونه ی توئه.خودش یه فکری برای خودش می کنه،باید بکنه.
کلافه دستی توی موهاش کشید و بعد از اینکه ل*ب*هاش رو با زبون تر کرد ادامه داد:
-فقط...فقط مسئله اینه که چطوری برای پدر و مادرت توضیح بدیم!شاید هم بهتره با این رسوایی که بار اورد جفتمون برگردیم همون جایی که ازش اومدیم.
کلافه گفتم:
-چی می گی تو ؟این چه ربطی به تو داره؟کسی که باید بره یا منم یا اون !چون فعلا برای مامان و بابا غیرقابل توضیحه پس من می رم،تو می مونی.اگه فراموش کردی پس یادت می اندازم که تو اینجا کسی رو داری که اگه بری می دونم و می دونی نابود می شه پس چرت و پرت نگو.
زمزمه وار گفت:
-منم نابود می شم ولی...ولی دیگه چطوری می تونم با عمو و زن عمو چشم تو چشم بشم طناز؟اصلا به این فکر کردی؟همخون من با دخترشون همچین کار پست و بی شرمانه ای کرده بعد من بمونم و نون و نمکشونو بخورم؟حیوونم این کارو نمی کنه!
ماه بود این پسر!مهتا بیخودی عاشقش نشده بود؛حالا بیشتر از قبل بهش حق می دادم!
لبخند تسلی بخشی زدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
-تو چیزی برای خجالت کشیدن نداری؛ چون هیچ کاری نکردی.اون باید به این چیزا فکر کنه نه تو ،دیگه هم از این حرفا نشنوم.اما مطمئن باش اگه بابا بشنوه و بفهمه بازم همینجوری ازش پذیرایی می کنه و از من می خواد که برم،خونه ی غریبه که نمی رم خونه ی خاله مه نگران نباش.
نگاهش هنوز غمگین و شرمنده و نگران بود.
بحث رو عوض کردم.
-شماره ی رستوران روی در یخچال هست،غذا سفارش بده بخوریم، بعدش می رم.من برگ می خورم.
چمدونم کوچیکم رو روی تخت گذاشته بودم،در کمدم چهار طاق باز بود و یکی یکی مانتوها رو از رگال نصب شده توی کمد و چوب لباسی برمی داشتم و تا کرده توی چمدون می گذاشتم،در باز شد و صورت بغض آلود و نگران مامان رو دیدم.
باز چی شده بود؟
در اتاق رو بسته با قدمهای تند بهم نزدیک شد و با چهره و لحنی ناراحت و متاسف گفت:
-داری کجا میری ؟
یعنی فهمیده بود؟
بغضش از همین بود یا اتفاقی برای دایی...
وای خدا نکنه.
به خودم که اومدم توی آغـ*ـوش گرم و مهربونش بودم و عطر خوش بوی تنش رو با تمام عشقی که بهش داشتم ،به مشام می کشیدم.شنیدنی ها رو شنیده بود.روی تخت کنارم نشسته بود و سرم رو توی آغـ*ـوش گرفته بود و انگشت هاش رو نرم روی موهام می کشید.
-وقتی بهم زنگ زد و با اون لحن ناراحت و پشیمون گفت باید باهاتون صحبت کنم و یه چیزی رو در میون بذارم خیلی تعجب کردم؛ اما حقیقتش بیشتر نگران شدم.گفتم بیاد توی محوطه ی بیمارستان،آخه زن دایی ات و مهتا رفته بودن خونه یه چیزایی بیارن ،منم نمی تونستم دایی اتو به امان خدا ول کنم،وقتی اومد رنگش خیلی پریده بود و چشم هاشم قرمز بود.با کلی خجالت همه چیزو تعریف کرد ؛از گذشته شون تا امروز و حرفای تو.خیلی سرخورده بود.راستش دلم براش سوخت.گفت امروز فقط یه چیز آنی بوده و تلما بوده که خودشو بهش نزدیک کرده؛گفت قسم می خوره دیگه همچین اتفاقی نمیفته چون دیگه قرار نیست ببینتش.همه اش با بغض و سر پایین افتاده حرف می زد.راستش دلم براش سوخت.خودتم می دونی که تلما چه جور دختریه.این کار به دخترایی مثل اون میاد ولی به پسری مثل آریو نه!این حرفم معنیش این نیست که ازش دفاع می کنم فقط می خوام بگم با بد آدمی دوست شدی.از همون اول چقدر بهت گفتم؟تو گفتی نه این فرق داره من حواسم جمعه ،دوست بد فقط این نیست که تو رو مثل خودش و همرنگ خودش کنه ،ببرتت پارتی و چه میدونم اینجور جاها .متاسفانه بدترین نوع دوست بدم گیر تو افتاد و با چشم هات دیدی،ناراحت نشو گریه هم بس کن .سعی نکن بهش فکر نکنی تا ناراحت نشی اتفاقا هر روز بهش فکر کن و به عنوان یه تجربه همیشه دم دست نگهش دار .اینجوری محتاط تر عمل می کنی خوشگلم.همه مثل تو صاف و ساده نیستن.وقتشه یکم بزرگ شی اینم بدون همین اتفاقاست که بزرگت می کنه پس ازشون فرار نکن.لباساتم برگردون توی کمد دیگه برنمی گرده اینجا،می مونه توی یه هتل ،آروین داره وسایلاشو جمع می کنه براش ببره،برو یه دوش بگیر بابات برمی گرده این شکلی نبینتت که خیلی غصه می خوره.
سرم رو از روی سـ*ـینه اش بلند کرده،تکون دادم.لبخند مهربونی روی ل*ب*هاش نشوند و بعد از اینکه پیشونی ام رو بوسید،بلند شد.
-ناهار که نداشتیم حداقل برم یه فکری به حال شام کنم،بابات و آروین که برگردن حتما گرسنه ان
جفت دستهاش رو به کمرش زده مقابلم ایستاد.
-اگه یکم به کمک کردن به مادر خسته ات فکر کنی خوشحال می شم.
لبخند کمرنگی زدم و از جام بلند شده،پشت سرش از اتاق بیرون رفتم.
با شنیدن این حرفها سبک تر شده بودم و همینطور از رفتن و خجالت کشیدنش خوشحال!
«دانای کل»
دستهاش رو توی جیبش فرو بـرده،پله ها رو پایین اومد.
کسی طبقه ی پایین نبود و فقط خدمتکاری توی پذیرایی بود که داشت گردگیری می کرد و با دیدنش سریع سلام و معذرت خواهی کرد و هول و تند رفت توی آشپزخونه.
به زور می کشوندنش توی اون خونه تا چند صباحی رو کنارشون باشه و ببیننش و حالا هیچ کدوم پیداشون نبود،آخرین پله رو هم با آرامش پایین اومد و با قدمهای همیشه محکم و استوارش به طرف پذیرایی رفت .
روی مبل سه نفره ای نشست و خواست مجله ی خارجی رو از روی میز وسط برداره که نگاهش به دوربین عکاسی رونیکا خورد که روشن مونده، کنارش افتاده بود.چون دوربین برعکس بود متوجه تصویر که چه کسایی توی اون عکس هستن،نبود.نگاهی به دور و بر انداخت تا خیالش راحت بشه که کسی اون طرف ها نیست تا کیارش پارسا رو در حین فضولی توی دوربین خواهرش گیر بندازه!آخه براش افت داشت!
اما کسی نبود؛خیالش راحت شد،دست دراز کرد و دوربین رو برداشت.
یه عکس پنج نفره و کاملا دخترونه بود؛یه دختر با پوست سفید،موهای فر شده ی مشکی و براق و لباس عروسکی وسط نشسته بود و مهتا و پانته آ یه طرفش و رونیکا و پانیذ طرف دیگه اش بودن،لبخند قشنگی روی لبهای هر 5 نفرشون بود و چشمهای آرایش شده شون از خوشی برق می زد.اما نمی دونست چرا چشمهای اون الان فقط نفر وسطی رو می بینه؟!
شاید هم به خاطر رنگ لباسش و تضادش با پوست سفید و بی نقصش یا حتی چشم های جذاب و خنده ی خاص و بانمکش بود؛شاید هم چشمهای نقره ای که توی صورت سفیدش می درخشید!
خودش هم نمی دونست چند ثانیه است که بدون پلک زدن و مثل همیشه اخمو، خیره با اون عکسه و داره برخورد هاش رو با اون یادآوری می کنه!
از بیکاری و اجبار وادار به چه کارهایی که نمی شد!توی خونه کار زیاد داشت اما مجبور بود اینجا بشینه و عکس های خصوصی و دخترونه رو نگاه کنه.
پوف!چه کار کسل کننده ای!
یکی داشت با قدمهای آروم و مشکوک از پله ها پایین می اومد و از پشت سر بهش نزدیک می شد،مبلی که کیارش روی اون نشسته بود، دقیقا پشت به پله ها بود،نزدیک که شد با فاصله ی حفظ شده ای پشت سرش ایستاد.
چون قدش بلند بود می تونست ببینه کیارش مشغول چه کاریه.داشت عکسها رو رد می کرد.فقط از خودشون دختر ها عکس بود؛این ها هم زیادی خودشیفته بودن!اکثرشون سه نفره و بعضی ها هم دو نفره و تکی بود و بقیه ی عکسها هم از کیک و میز پذیرایی بود و انگشتها و ناخنهاشون که هر کدوم عدد دو رو ساخته گرد دور هم جمع شده یه ستاره رو می ساختن؛عکسهای بچگانه!
روی پنجه ی پا ایستاده پاورچین پاورچین نزدیک تر شد و با صدای بلندی که کم از فریاد نداشت،کنار گوشش داد زد:
-رونیکا بیا پایین؛دوربینت اینجاست ،پیداش کردم.
هول نشد ؛اصلا عادت نداشت!فقط برگشت و تند و تیز ، عصبی و پر از خشم با چشمهای خمـار و براق کهربایی اش به ابروهای بالا رفته و لبخند موذی و پر از شیطنت کیاراد نگاه کرد.دوربین رو آروم کنار،سر همون جای قبلی اش گذاشت،همین رو براش کافی می دید،هر چند که حالت و نشونی از ترس رو توی چهره اش ندید.
کیاراد نچ نچی کرد و با صدایی که خنده در اون موج می زد گفت:
-کیارش پارسا و دید زدن عکسای خصوصی دخترا؟!ولی خوب خوبه بهت امیدوار شدم ،برای اولین بار بد تجربه ای نیست،کم کم باید انتظارمو ازت بالاتر ببرم.
رونیکا پله ها رو تند تند طی می کرد و در همون حین نفس، نفس زنان حرف می زد.
-کو؟کجاست؟اه منو بگو یه ساعته دارم اتاقو بهم می ریزم؛یادم رفته بود پایین گذاشته بودمش داشتم عکسا رو می دیدم که مهتا زنگ زد و اینجا هم داشتن جارو می کشیدن ، مجبور شدم برم بالا.
کیاراد:دیر کردی.صحنه ی فراموش و تکرار نشدنی رو از دست دادی.
رو به کیارش همراه با لبخند مرموزی ادامه داد:
-داداش حالا نمی شه یه بار دیگه بخاطر تنها خواهرمون تکرارش کنی؟
بلند شد و دستهاش رو توی جیبهاش فرو کرد؛دیگه گوشی برای شنیدن این مزخرفات نداشت.
چه موقع داشت که این بار دوم باشه؟
دلش خلوت و سکوت آپارتمانش رو می خواست؛ نوشیدن یه فنجون از قهوه ی مخصوصش و تماشا کردن یه فیلم کلاسیک توی تنهایی و آرامش خونه ی خالی کم رفت و آمد که نه ؛کاملا بی رفت و آمدش!
جدی و با سردترین لحن گفت :
-من برمی گردم خونه؛به مامان و بابا هم بگین دیگه منو بی دلیل و وقتی خودشون کار دارن و خونه نیستن اینجا نکشونن،خودم هر وقت صلاح دیدم میام و سر می زنم.
رونیکا ناراحت و دلخور نگاهش کرد و گفت:
-اگه به تو باشه که هیچوقت صلاح نمی دونی؛نمی دونم چه علاقه ای به تنها وقت گذروندن داری!انگار ما آدمخواریم.
دلش برای لحن ناراحت و مظلومش سوخت اما خوب عادت نداشت و دلش هم نمی خواست احساساتی شدنش رو به روی خودش بیاره،همین طوری بهتر بود.
خواهرش توی اون تاپ سفید با لبه های صورتی پررنگ و شلوارک صورتی پررنگش با اون نگاه غمگین و مظلوم، زیادی بچه و مظلوم و بانمک به نظر می رسید.تمایل زیادی داشت بعد از این همه سال برادرانه بغلش کنه و چیزی باب میلش بگه اما نمی تونست،بلد نبود؛اصلا دلش نمی خواست!زور که نبود،همین که توی دلش دوستشون داشت کافی بود؛نیازی به جار زدن نبود!همینطوری اش هم کلی پررو بودن.
نفس عمیقی کشید و به دختر خدمتکار سر به زیر و آرومی که داشت نرده های پله رو گردگیری می کرد گفت:
-اگه ممکنه سوییچ و کت و عینکمو از توی اتاقم بیار.
آروم "چشم"ی گفت و بالا رفت.
کیاراد:حالا چه عجله ایه؟مامان یکم دیگه از استخر برمی گشت، بابا هم می اومد ؛با هم شام می خوردیم بعد می رفتی،بعد 10سال برگشتی همه اشم توی خونه ی خودت تک و تنها سر می کنی ؛که چی آخه؟
جوابی نداشت؛نمی تونست بگه احساس می کنم این خونواده مال من نیست و من یه عضو از این خونه نیستم و می خوام راحتتون بذارم،این جوری خودمم راحت ترم.
پس فقط در سکوت و یه تای ابروش رو به حالت جذابی بالا انداخته نگاهشون کرد،رونیکا با حرص و چپ چپ ،در واقع دلخور نگاهش کرد و همین طور که دوربین رو از روی مبل چنگ می زد،گفت:
-ولش کن هر کاری دوست داره و راحته انجام بده؛اصولا کسی رو در حدش نمی دونه که باهاش شام بخوره،خونواده اش رو که اصلا در حدش نمی بینه؛راستی بعد از شام اگه جایی نمی خوای بری میام پیشت چند تا از عکسا باید روتوش بشن بعد ببرم برای چاپ.
کیاراد:اوکی، منتظرتم.
این دختر خدمتکار هم عجب کند و دست و پا چلفتی بود.
پس چرا برنمی گشت؟
حلال زاده بود؛آمد و با خجالت چیزهایی را که خواسته بود،به دستش داد،تشکر نکرد!خوب وظیفه اش بود و 10 برابر پولش رو می گرفت.تشکرش را می خواست چه کار کند؟اصلا به چه دردش می خورد؟
نگاهی به خواهر و برادرش انداخت و سرد گفت :
-می بینمتون،فعلا.
خداحافظی زیرلبی کردند و بعد از آن صدای مضطرب رونیکا رو شنید.
-من برم یه زنگ به مهتا بزنم؛نگرانم.آخه گفت آروین گوشی اش خاموشه و طنازم جواب گوشی و مسیج و هیچی رو نمی ده!انگار یه اتفاقی افتاده،خیلی دلش شور می زد.منم کم کم دارم استرس می گیرم،دلشوره های ما دخترا هم الکی نیست؛ باید جدی شون گرفت.
کیاراد:نه بابا چه اتفاقی؟داره کلاس می ذاره لابد؛تولدشم که گذشت و کادوهاشو گرفت دیگه مهتا و رونیکا و بقیه کین؟
رونیکا:منو بگو با چه گاوی دارم درددل می کنم؟!
بقیه ی حرف هاشون رو نشنید ؛چون به قدمهایش سرعت داده بود و از عمارت بیرون زده بود.
هوا کم، کم داشت تاریک می شد و خورشید جایش را با ماه عوض می کرد و اون همه سرسبزی و رنگ آبی استخر به سیاهی تبدیل می شد .هرچند با فانوس های روشن شده ی باغ جلوه ی عمارت سفید و نورانی شون چندین برابر شده بود.
ریموت رو زد و سوار ماشینش شد که در جاده ی سنگی میون اون همه سبزی و باغچه و درخت پارک شده بود ،رفت و سوار شد.
قبل از آن باید سری هم به بیمارستان می زد؛فکرش درگیر یکی از بیمار هاش بود،یک دختربچه ی شیرین و بامزه ی 6 ساله.صبح به بیمارستان زنگ زده بود و حالش رو پرسیده بود اما تا با چشم های خودش نمی دیدش ،خیالش کامل راحت نمی شد،اما بهتر بود دست خالی به دیدنش نره.پس باید اول یه اسباب بازی فروشی پیدا می کرد که مطمئنا از گل و کمپوت و آب میوه بیشتر خوشحالش می کرد.از بچه ها خوشش نمی یومد و با اون ها هم مثل بقیه نمی تونست گرم بگیره؛ اما همیشه استثناهایی هم وجود داشت!
ولی باز هم نمی تونست باهاش بگو و بخند کنه ،این براش سخت ترین کار ممکن بود.
پس مجبور بود به جای برخورد خوب و گرم و دور از سردی و جدیت زیادی، بهش رشوه بده!
***
«طناز»

همه دور هم توی خونه ی دایی جمع شده بودیم،اما چه جمع شدنی؟!هر کی توی سکوت خودش غرق بود؛سکوتی که هیچ کدوم تمایلی به شکستنش نداشتیم،من و مهتا روی یه کاناپه،آروین و رونیکا و کیاراد روی یه کاناپه ی دیگه و ماهان روی یه کاناپه تکی.
فقط خودمون بودیم،زن دایی و مامان و مهرناز جون بیمارستان بودن.
پس فردا هم خدا رو شکر دایی مرخص می شد و زن دایی می خواست به همین مناسبت آش رشته درست کنه و بین اقوام و همسایه ها پخش کنه؛نذری های زن دایی و مخصوصا آش رشته اش زبانزد بود اما با این اتفاق، کی دل و دماغ ذوق کردن داشت؟مهتا این ها هم همه چیز رو فهمیده بودن،خودم بهشون گفتم .چیز پنهون کردنی که نبود.با غیب و گم و گور شدن آریو،همه دیر یا زود متوجه این رسوایی می شدن.چیزی هم نبود که بخوام ازش خجالت بکشم؛ به قول رونیکا، اون ها بودن که ضرر کردن و من رو از دست دادن،البته این بیشتر درباره ی تلما صدق می کرد که حتی شاید قبل از مهتا و رونیکا همراز و دوستم و حتی خواهرم بود!
این داغ کی می خواست کهنه بشه و دیگه به ذهنم نیاد، خودم هم نمی دونستم.خسته شدم از روز و شب بهش فکر کردن ؛یه فکر کردن بی نتیجه!کیاراد شروع کرد به الکی، الکی تک سرفه کردن و بعد سرفه های پی در پی تا مثلا این سکوت رو به روش خودش بشکنه.ماهان که تلاش بی وقفه ی کیاراد رو دید ،خندید و رو به آروین گفت:
-حالا برادرت می خواد چیکار کنه؟عمو بهزاد هم دیگه ندیدتش؟فقط عمه همون روز باهاش صحبت کرده؟
آروین نیم نگاهی به تک تکمون انداخت و روی من که سرم رو روی شونه ی مهتا گذاشته بودم و دستم توی دستش نوازش می شد،زوم کرد.
-آره ،ظاهرا می خواد برگرده؛امروز بلیط گرفت،سه روز دیگه پرواز داره.
رونیکا با تعجب و ناراحتی نگاهش کرد.
-تو هم می ری ؟
با لبخند مهربون و دوستانه ای رو به رونیکا گفت:
-نه من فعلا می مونم؛پای رفتن ندارم،نمی خوام ازتون جدا بشم.
کیاراد:حق داری.والا منم نمی تونم و دلشو ندارم از خودم جدا بشم؛تو که جای خود داری!
دخترها چپ چپ نگاهش کردن و ماهان و آروین خندیدن.
آروین با باقی مونده ی لبخند روی لبش ادامه داد:
-امروز می خواست بره خونه ی عمو؛عمو باهاش حرف داشت،واسه همین تا شب نمی تونیم برگردیم خونه،چون تاکید کردن که طناز و آریو همدیگه رو نبینین.
بهش چشم غره ای رفتم و تمسخر آمیز جواب دادم:
-وای نگو،خیلی ناراحت شدم، چه لذتیو ازم گرفتین !
کیاراد بشکنی زد و گفت:
-همون جوابی بود که ازت توقع داشتم.
مهتا با ناراحتی آهی کشید.
-ولی این حق طناز نبود؛آخه چی کم داشت؟اون چی داشت؟
آروین معذب نگاهی به ماهان که پوزخند می زد انداخت و آروم گفت:
-لیاقت چیزیه که هیچکدوم ندارن؛بعدشم اینکه احتمالا انتظاری داشته که...یعنی بالاخره...
با دیدن نگاه تند و خشمگین ماهان حرفش رو خورد و سرش رو به زیر انداخت.آره خوب بالاخره اون دختر برای این موارد استاد بود .ولی مگه آریو از اول نمی دونست که من دنبال یه دوستی سالمم ؛چه خوب که حتی دلم نمی خواست دستم رو بگیره و کلا از نظرش ضدحال بودم!
دوباره سرم رو برگردوندم روی شونه ی مهتا و پوزخند زدم.
رونیکا با غیظ گفت:
-ولی این تلما عجب بی معرفتی بود ؛من بیشتر از دست اون کفری شدم که دوست چند ساله ی طناز بود ،من که از همون اولم ازش خوشم نیومد به طنازم گفتم ناراحت شد ؛بهرحال ما آریو رو زیاد نمی شناختیم،من که دو سه بار بیشتر ندیده بودمش واسه همین طبیعیه که از تلما بیشتر عصبانی بشم،دختره ی بی همه چیز!الهی یه روزی بیاد اون ناخنای کاشته شده ی فیکشو رو با انبر تک تک بکنم،موهای سرشم تک تک با موچین از ریشه جدا کنم،لوازم آرایشا و پولاشم ازش بگیرم دیگه نتونه بخره؛دیگه رغبت نمی کنی نگاهش کنی!
ماهان با خنده نگاهش می کرد.
رونیکا که متوجه خنده هاش شده بود اخمی روی پیشونی اش نشوند و با حرص تصنعی گفت:
-من اینجا دارم حلق خودمو پاره می کنم، نفرینش می کنم که تو بخندی؟
ماهان با خنده و شیطنت آمیز جوابش رو داد:
-داشتم به این فکر می کردم خیلی لطف کرد به تو خــ ـیانـت نکرد و تونست جونشو نجات بده،اگه با تو همچین کاری می کرد چی می شد؟!
پشت چشم نازک کنان گفت:
-از روی زمین محوش می کردم؛به همین سادگی به همین خوشمزگی .هم امکاناتشو دارم هم تواناییشو ،حالا به جواب دلخواهت رسیدی؟
با لبخند نگاهش می کرد.
-فکر کنم!
مهتا:اصلا ما چرا اینجا توی خونه نشستیم؟پاشیم بریم بیرون یه هوایی بهمون بخوره،چقدر دلم بستنی می خواد؛مخصوصا اگه شکلاتی باشه !
کیاراد:روی نقطه ضعفم دست گذاشتی؛پس چرا نشستین؟برید آماده شید می برمتون بعدشم بعد از سالها دست توی جیبم می کنم و با یه اکبر جوجه ی مشتی در خدمتتونم.
مثلا می خواستن حال و هوای منو عوض کنن؛دلم نیومد دست رد به سـ*ـینه شون و جیب کیاراد بزنم،هنوز هم حوصله ی درست و حسابی نداشتم اما دیگه کافی بود،دیگه وقتش بود بلند شم و ادامه بدم.
چیزی رو از اول شروع نمی کردم فقط خودم رو با اون ها آشنا نشده فرض می کردم!هنوز هم آدم هایی توی زندگیم بودن که خوشحالی و خوشبختی ام و این که همون طناز قبلی باشم براشون مهم بود.
براشون مهم بود خوب باشم و مثل قبل بیخیال و سرخوش.خودم که ناامید بودم اما نمی خواستم اون ها رو هم ناامید کنم.زندگی ادامه داشت!پس باید قوی باقی می موندم؛من هنوز هم همون طناز بودم!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و یکم»
    ماهان و مهتا رسوندنم خونه و خودشون رفتن،اصرارهام برای دعوت کردنشون به داخل هیچ فایده ای نداشت؛انگار اونها هم حس کرده بودن امشب هم یه چیزهایی درست نیست.ولی روی هم رفته شب قشنگی رو گذرونده بودیم،باز هم اکیپمون جمع شده بود و این بهترین اتفاق بود؛یه بهونه برای تموم شدن غصه ها و ناراحتی هام.
    امیدوار بودم تا الان رفته باشه،یعنی حتما رفته،ساعت 11 شب بود.
    پشت سر آروین وارد خونه شدم،بابا توی پذیرایی عینکش رو به چشم زده و اخم ظریفی روی پیشونی اش،کتاب می خوند و مامان توی آشپزخونه ظرف می شست.
    برعکس همیشه تلویزیون خاموش بود و خونه پر از سکوت و آرامش ،حتی مامان هم دیگه آروم و بدون سر و صدا ظرف می شست و ظرف ها رو توی سر و صورت هم نمی کوبید.
    جفتمون با هم سلام کردیم که به آرومی جواب شنیدیم.
    باز این پسره چیکار کرده؟
    جفتمون نگاه معنادار و نگرانی به هم انداختیم.
    مامان از آشپزخونه خارج شد و لبخند به لب گفت:
    -خوش اومدین بچه ها.شام خوردین؟
    آروین هم متقابلا لبخند زد و با لحن آرومی که با لحن شیطون و پر انرژی همیشگی اش فرق داشت ،گفت:
    -بله زن عمو ،ممنون .با بچه ها شامو بیرون خوردیم.
    نیشخندی زدم و گفتم:
    -مگه اینکه ماهان لطف کنه این همه شکمو سیر کنه و جور ما رو بکشه !دیدی کیاراد تا رفتیم داخل چجوری رنگ عوض کرد؟اول کارتش گم شد بعد که ضایع شد و پیدا شد یادش افتاد خالیه بعد که فهمیدیم باز دروغ می گـه گفت اصلا این کارت من نیست مال مردمم خوردن نداره،آخر این یه روز زیر دست و پای من جون می ده!همیشه ماهان بیچاره باید فداکاری کنه.
    آروین و مامان خندیدن.
    آروین:کیاراده دیگه!بیشتر از این ازش توقع نداشته باش که خودت ضربه می خوری.
    نگاهی به لباس هام انداختم.
    -من برم لباسامو عوض کنم، یه دوش هم بگیرم، امشب یکم زیادی گرم بود.
    آروین:منم فکر کنم بهش نیاز دارم ،ولی می تونم صبر کنم ،اول تو برو.
    سری تکون دادم و حینی که به طرف راه پله ها می رفتم گفتم:
    -پس با اجازه اتون.
    بالاخره بابا سکوتش رو شکست و با جدیتی ازش بعید،گفت:
    -بیا بشین طناز،باهات حرف دارم.
    متعجب و دستم به نرده ها سر جام موندم.
    این همه سردی برای چی بود؟اصلا از کجا می اومد؟از همون جایی که ایستاده بودم با اشاره ی دست و چشم و ابرو و پانتومیم وار از مامان پرسیدم:
    -چی شده؟چه خبره؟
    متوجه لب خونی اش شدم که گفت:
    "بشین،می فهمی"
    پشتش به من بود،کتاب رو بست و روی میز عسلی کنار دستش گذاشت،عینک اش رو هم از روی چشم هاش برداشت و روی کتاب گذاشت.
    مامان با اضطراب گفت:
    -بهزاد بهتر نیست بذاریش برای بعد؟الان خسته ست تازه از بیرون برگشته تازه یکم حالش بهتر شده عصبیش نکن.
    حتما باز هم مربوط به آریو بود،چون دیگه غیر از این موضوعی نبود که من رو عصبی کنه و تا مرز جنون ببره.
    آروین که دید هوا پسه ؛بعد از تک سرفه ای گفت:
    -پس با اجازه تون،من بالام.
    تند تند پله ها رو طی کرد ؛حالا فقط خودمون سه نفر بودیم.یه جو کاملا خانوادگی و محرمانه.
    با تعجب راه رو طی کردم و روی کاناپه تکی راحتی روبروش نشستم.؛دقیقا کنار همون کاناپه نحس !همون که شاهد یه خــ ـیانـت کثیف بود، کاش می شد دیگه نبینمش.
    باز اخمهام در هم کشیده شد و دندون هام از فشار خشم و حرص و نفرت روی هم فشرده شد.،مامان هم اومد و کنار بابا نشست و با نگرانی بهم چشم دوخت.
    نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
    -می شنوم بابا،ولی اگه در مورد اون پسره ست و می خواین بگین برمی گرده توی این خونه و مثل قبل قراره ازش پذیرایی کنین توقع نداشته باشین آروم بمونم،همین حالا می رم وسایلمو جمع می کنم و می رم؛خیلی راحت.فقط کافیه بگین برو چمدونتو ببند و برو دیگه نمی خواد حتی اسمشو بیارین.
    بابا تک سرفه ای کرد و نگاهی به مامان پر از استرسم انداخت که یکی در میون یه نگاه به من و یه نگاه به بابا می انداخت،ولی دستش به جایی بند نبود و نمی تونست جلوی اتفاقی رو بگیره.
    دوباره نگاهش رو به چشمهام دوخت و پا روی پا انداخته،جدی گفت:
    -نه قرار نیست برگرده،اصرار کردم اما خودش نخواست،تو هم باید منو درک کنی طناز .اون پسر ،پسر بهترین دوستمه؛نمی تونم به امان خدا ولش کنم و رفیق چند ساله امو زیر خروارها خاک ،ناراحت کنم.گذشته از این ،منم که باید اینقد طلبکارانه و حق به جانب حرف بزنم نه تو.چرا نگفتی که احساسی بینتون شکل گرفته و یه چیزایی داره عوض می شه؟!به من نه ولی می تونستی به مامانت بگی ،وقتی همون اولش گفتم برو خونه ی خاله ات بمون فکر این روزا رو کرده بودم وگرنه خونه ی خودت بود و نمی تونستم دخترم رو بیرون کنم؛ فقط بخاطر آینده نگری ام بود.ولی خودت هم خوب می دونی همه ش دست من و تو و بقیه نبود.یه چیزی هست به اسم قسمت که ما نمی تونیم توش دخالت کنیم.یه روزی ،یه جایی ،شاید با یه نفر دیگه بالاخره این اتفاق می افتاد، فقط برای اینکه چهره ی واقعی بهترین دوستتو که اینقد جانبشو می گرفتی،ببینی و به ذاتش پی ببری!بابت آریو سرزنشت نمی کنم، می دونم تو خیلی بهش احساسی نداشتی ولی همون موقع که بهت اعتراف کرد و یه چیزایی رو فهموند باید به ما می گفتی تا ما یه فکری بکنیم و تو رو از اینجا دور کنیم.ولی خوب دیگه کاریه که شده،مهم اینه که اون دختر از زندگی همه امون خارج شد و دیگه قرار نیست هیچکدوم ببینیمش؛آریو هم همون روز حسابشو گذاشته کف دستش.
    با جمله ی آخرش پوزخند زدم؛در واقع دلم می خواست جنون آمیز قهقهه بزنم اما جاش نبود.
    چه حسابی؟چه کف دستی؟مگه با هم نبودن؟مگه اون غلط رو با هم نکردن؟پس بابا از چه حسابی حرف می زد؟!
    چیزی نگفتم .بقیه ی حرف هاش درست بود و به جز همون جمله ی آخر که برای من با جوک هیچ فرقی نداشت همه رو قبول داشتم.
    وقتی دید منتظر و ساکت نگاهش می کنم ،بعد از کشیدن نفس عمیقی ادامه داد:
    -حرفایی که می خوام بزنم می دونم خوشحالت نمی کنه و حتی عصبانی ات هم می کنه، ولی وظیفه امه بهت بگم .ببین دخترم من خودمم کار آریو رو تایید نمی کنم که البته هیچ پدری تایید نمی کنه ولی با حرفایی که امشب زد و لحن پشیمون و درمونده اش تونست یکم نرمم کنه،راستش هنوز پای عشق و علاقه ش به تو ایستاده و نمی خواد ازت دست بکشه و خواست قبل از رفتن شانسشو بازم امتحان کنه و اگه تو قبولش کنی خوب طبیعیه که نمی ره و پیشت می مونه؛بحث اون دختر تموم شده است ،همون روز از زندگیش خارج شد و دیگه هم قرار نیست همو ببینن و چیزی بینشون اتفاق بیفته.حالا اگه تو موافقی یه بار با هم صحبت کنین.همه ی پلای پشت سرتونو خراب نکنین.حتی اگه یه ذره هم دوسش داری پس می تونی ببخشی.اون امشب رسما تو رو ازم خواستگاری کرد.این نهایت آرزوی من و علیرضا پدرش بود.ولی بازم تصمیم گیرنده تویی.من تو رو مجبور به کاری نمی کنم.تویی که قراره باهاش زندگی کنی.
    مات و مبهوت نگاهش می کردم. یعنی چی؟این شوخی بود؟یعنی بابا با وجود کثافت کاری که اینجا توی خونه ی خود بابا کرد راضیه که من باهاش ازدواج کنم؟باور نکردنی بود!تازه می گـه مجبورت نمی کنم،نه تو رو خدا بیا و مجبورم هم بکن.بمیرم هم زیر بار نمی رم.نگاهم رو از صورت جدی بابا که هیچ اثری از شوخی رو نمی شد درش دید به چهره ی ناراحت و پر از تاسف مامان سوق دادم و دوباره به بابا دوختم.راستی مامان چرا سکوت کرده بود؟یعنی همون موقع هم چیزی نگفته بود؟آروین هم خبر داشت و از خجاالتش تنهامون گذاشت؟همه غیر از من عقلشون رو از دست داده بودن یا عمق ماجرا رو درک نکرده بودن؟نکنه فکر کردن فقط یه بگو و بخند ساده بوده؟!
    پر از خشم ، عصبانیت،تاسف به بابا نگاه می کردم.
    -یعنی شما هیچ مشکلی با این موضوع ندارین؟اگه من بگم آره شما هم راضی می شین که من با اون برم زیر یه سقف؟فقط چون پسر دوست قدیمیتونه یا هر کس دیگه ای هم بود به همین سادگی منو...
    بغض توی گلوم نگذاشت حرفم رو ادامه بدم.
    -نمی دونم ،فقط می دونم کارش اونقدرا هم غیرقابل بخشش نیست!اون سالها خارج زندگی کرده طناز ؛ این اتفاق براش خیلی ساده و پیش پا افتاده است، ما خیلی بزرگش می کنیم.بهرحال شما عقد کرده یا نامزد نبودین اون اتفاقم یه چیز آنی بوده و اون دختر خودشو بهش نزدیک کرده آریو هم یه مرده، طبیعیه که نتونه خودشو کنترل کنه. اینم فقط یه اشتباه مردونه است و...
    از خشم منفجر شدم و ناخواسته صدام بالا رفت.
    بلند شدم و چشم توی چشمش با حرص داد زدم:
    -یعنی چی ؟یعنی چون مرده تا یه دختر بهش نزدیک شد باید دل به دلش بده تا خودش به مراد دلش برسه؟بعدشم چون ما عاشق چشم و ابروی طرفیم رو اشتباهش سرپوش بذاریم و ندیده بگیریم و خودمونو بزنیم به خریت؟انگار خودتونم از این اشتباهای مردونه زیاد کردین که اینقد راحت...
    سرم با شدت به سمت چپ پرت شد و برق از سرم پرید و صدای جیغ مامان که اسم بابا رو صدا زد، بلند شد.فقط سیلی نخورده بودم که اون رو هم بخاطر زدن حرف حق،نوش جان کردم.اما نگذاشتم قطره ی اشکی از چشم هام بریزه.من مال این لوس بازی ها نبودم!
    مامان عصبی داد زد:
    -بسه بهزاد،من که همون اول گفتم من اولین مخالف سرسخت این جریانم و هیچی بهش نگو.قرار نیست چون دوستت سرش رو گذاشته زمین و دستش از دنیا کوتاهه ما دستی دستی تنها بچمونو بدبخت کنیم؛ گرچه اگه اونا هم زنده بودن وجدانشون بیشتر از تو بود و با فهمیدن اشتباه پسر دسته گلشون حقو به ما می دادن و درکمون می کردن و از مطرح کردن چنین چیزی خجالت می کشیدن،ولی واقعا برای این دیدگاه و نظرای احمقانه ت متاسفم.پاک ناامیدم کردی!
    رو به من با دلسوزی گفت:
    -برو بالا ،به این خزعبلات هم فکر نکن،تا یه دوش بگیری میام پیشت.
    نگاه پر از کینه و تاسف به بابا انداختم که با اخم سرش رو پایین انداخته بود و دست هاش رو تکیه گاه پیشونی اش کرده بود.بدون کلمه ای حرف اضافه پله ها رو با قدمهای تند بالا رفتم،مانتو و شالم رو با حرص در اوردم و روی تخت انداختم،حوله رو از روی پشتی صندلی میز تحریر چنگ زدم و از اتاق بیرون زدم،وارد حموم شدم و در رو از حرص با صدای زیادی محکم و گوش خراشی به هم کوبیدم.زورم که به بابا نمی رسید پس مجبور بودم همین شکلی خودم رو خالی کنم!این بیچاره ها چه گناهی کردن نمی دونم!
    حوله رو با پیراهن خواب راحتی گشاد صورتی رنگی عوض کردم و موهام رو از شر حوله ،خلاص.حوصله ی سشوار کشیدن نداشتم اما بیشتر از اون از سرماخوردگی و گلو درد که نتیجه ش زدن دو تا آمپول می شد بیزار بودم ،سشوار رو از کشو بیرون اوردم و به پریز برق نزدیک تخت زدم.روشنش کردم و روی درجه ی کم نزدیک موهام گرفتم.نه اینجوری نمی شد.مجبورم مستقیما با خود عوضی اش حرف بزنم.چاره ای نیست.بعد از اون روز و بلایی که سرم اوردن،این چه جسارت و جراتی بود که خودش اجازه داد از من خواستگاری کنه؟یا شاید هم مسخره ام کرده بودن و می خواستن داغ دلم رو بیشتر کنن!واالله این منطقی تر بود!نه واقعا فکر کرده بود من اینقدر احمقم؟یا واقعا فکر کرده اینجا هم مثل همون خراب شده ایه که ازش اومده و همه چی آزاده؟نمی دونم!شاید هم اگر دیوانه وار عاشقش بودم و بدون اون زندگی برام غیر ممکن بود،می گذشتم و حتی روی خطاش سرپوش می گذاشتم.بهرحال فقط یه بـ..وسـ..ـه بود.یه اتفاقی که همینجا هم رفته رفته عادی تر و کلیشه ای تر می شه و حتی یه بچه ی 10 ساله هم می تونه تجربه اش کنه!ولی برای من فقط همین نبود؛نه با حرفای قشنگی که زده بود و قول هایی که داده بود. این برای من غیرقابل بخشش بود.
    مامان وارد اتاق شد ،نگاهش هنوز هم پر از ناراحتی و دلسوزی و بغض بود،لیوان شربت بهار نارنج رو که عمه از شیراز فرستاده بود ،روی میز گذاشت.سشوار رو خاموش کردم،همین قدر بس بود.همین جوری اش هم از حرف های بابا از کله ام داشت دود بلند می شد.!سیم اش رو از پریز کشیدم و روی میز گذاشتم،مامان همونجا روی صندلی نشسته بود، برس کشیدن موهام رو به بعد موکول کردم و روبروش روی تخت نشستم..
    با همون چهره بدون ذره ای تغییر بهم زل زده بود.
    -بمیرم الهی.گونه ات کبود شده،دستش نشکنه الهی!اصلا به حرفاش فکر نکن .توجه هم نکن،خودش تا فردا پشیمون می شه می یاد ازت معذرت خواهی هم می کنه،مگه من مرده باشم تو رو بخواد بده به این پسره ی بی لیاقت.
    لبخندی زورکی محض دلخوشی تحویلش دادم.
    -خدا نکنه،بعدشم خیالتون راحت.هیچ نیرویی نمی تونه منو مجبور کنه بهش جواب مثبت بدم،حالا حالا بیخ ریشتونم.
    لبخند کمرنگی زد و دوباره حرصش فوران کرد و با صدایی بغض دار گفت:
    -الهی بگم چی بشه که نذاشت یه امشبو به خوبی و خوشی سر کنی،هر چی بهت خوش گذشت حالا از دماغت کشیدش بیرون.
    -بیخیال مامان،اولین بار بود،اونم حالا هنوز پیش خودش به خودش حق می ده.
    با همون اخم غلیظ روی پیشونی اش نگاهم کرد.
    -خیلی بیخود ،دو روز باهاش حرف نزنیم درست می شه.بخاطر یه غریبه که آدم دست روی دختر خودش بلند نمی کنه.
    لیوان رو برداشت و با قاشق دسته بلندی که داخلش بود،محتویاتش رو هم زد و قاشق رو خارج کرده و روی پیش دستی گذاشته ،لیوان رو به طرفم گرفت.
    -بخور یکم حالت جا بیاد،حساب بهزاد هم خودم به وقتش می رسم.
    این مامانم ول کن نیست ها،زیادی عزمش رو جزم کرده! جرعه ای از شربت نوشیدم؛فوق العاده بود،خنک و شیرین با یه عطر دلپذیر.
    لیوان رو از لبم فاصله دادم و بحث رو عوض کردم.
    -حال دایی چطوره؟خطر کاملا رفع شده؟فردا مرخص می شه درسته؟
    -آره خدا رو شکر،پس فردا هم که ظهر ناهار زن داییت همه رو دعوت کرده به صرف آش رشته.
    سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
    -می دونم، امروز بچه ها گفتن.
    با شادی گفت:
    -امروز توی بیمارستان مهرنازم اومده بود ؛مثل اینکه می خوان یه سفر دسته جمعی تدارک ببینن با هم بریم،گفت حالا که کیارش و مهتا هم هستن بهتر هم هست و کسی حق نداره بزنه زیرش،همه ی هزینه ها هم با خودشونه،میریم ویلاشون؛برای تو هم خوبه دورت شلوغ می شه کمتر فکر و خیال می کنی.
    اصلا دل و دماغش رو نداشتم.ولی بقیه برعکس من کلا دلشون خوش بود.
    بی حوصله گفتم:
    -بیخیال مامان اونا خودشون برن بهشون خوش بگذره من همینجا تنها راحت ترم،حوصله ی کیاراد و کیارشم ندارم ،یکی شنگوله و چرت می گـه اون یکی عبوس و نچسب؛کجاش خوش می گذره؟!
    مامان با تعجب نگاهم کرد.
    -وا !دختر عوض دستشون درد نکنه گفتنته؟
    -دستشون درد نکنه، ولی من نیازی به سفر ندارم، بعدشم انگار آروینو یادتون رفته ها؟تکلیف اون چی می شه؟
    -خوب معلومه،اونم با خودمون می بریم.
    -شما دلتون می خواد برید،برید ولی من جایی نمیام،دلم آرامش می خواد که همینجاست.
    بقیه ی شربتم رو یه نفس سر کشیدم.
    مامان:حالا فعلا که نه به باره نه به داره،هنوز در حد حرفه.قطعی نیست.
    شونه بالا انداختم.
    -ایشالله که در حد همین حرف هم می مونه.
    چپ چپ نگاهم کرد.
    -این لیوانو بده اینقدرم حرف نزن.
    قبل از اینکه لیوان رو به دستش بدم، یخ های داخلش رو بالا کشیدم و شروع کردم به خرچ خرچ جویدن،عاشق این صدا بودم!سوزش صورتم رفته رفته کمتر می شد.مامان شب بخیری گفت و از اتاق بیرون رفت،گرسنه ام بود اما دلم نمی خواست برم پایین تا حتی اتفاقی با بابا برخورد کنم.در کمد رو باز کردم،نوتلا سرجاش بود و کنارش چند بسته چیپس و پفک.قربون عقلم برم که دار و ندارم از اونه.همه رو بیرون اوردم و در اتاق رو قفل کرده،چراغ خاموش و لپ تاپ روشن نشستم به فیلم دیدن.هم بهم آرامش می داد و هم حواسم رو از این همه اتفاق ریز و درشت و تلخ و شیرین پرت می کرد.
    ***
    از نبود بابا سوء استفاده کرده،روی مبل روبروی تی وی نشسته بودم و اوگی می دیدم(همون گربه ی آبی و مظلوم که سه تا پشه مدام اذیتش می کنن)و پاپ کورن های پنیری رو شش تا شش تا بالا می انداختم .مامان رفته بود خونه ی دایی که تازه از بیمارستان ترخیص شده بود و به من هم گفت برم، اما با این صورت داغون و گونه ی کبود چطوری می رفتم؟بابا اون طور که از مامان شنیدم برای یه کار کوچیک رفته بود شرکت و آروین هم هتل پیش برادرش بود؛در واقع بابا و آروین رو از همون دیشب ندیده بودم.تا لنگ ظهر خواب بودم و بعد هم مامان ،به خواست خودم ناهارم رو اورد بالا تا توی اتاقم بخورم،حتی دلم نمی خواست چشمهام به چشمهای بابا بیفته.دیشب رومون به هم باز شده بود و نمی خواستم باز تر بشه و شاید دوباره دستش روم بلند شه و جفت گونه هام1-1 مساوی بشن که مجبور بشم فردا رو هم خونه نشین و از آش رشته ی معروف زن دایی محروم بشیم!
    صدای باز و بسته شدن در ورودی رو شنیدم ولی توجهی نکردم،چقدر دیگه باید خودم رو توی چهار دیواری اتاقم حبس می کردم صرف اینکه بابا رو نبینم؟فوقش فعلا باهاش حرف نمی زنم یا خیلی جدی و سرد جوابش رو می دم ،نمی تونم خودم رو از دیدن مامان و آروین هم محروم کنم که.
    من اگه با کسی حرف نزنم دیوونه می شم،با صدایی شاد و انگار نه انگار چیزی نشده و دیشب کسی رو ناراحت نکرده و نزده بلند گفت:
    -اهل خونه؟کسی نیست؟چه استقبال گرمی.
    دندونهام روی هم کلید شد.
    صدای تی وی رو کم کردم و بدون اینکه نگاش کنم ، سرد جواب دادم:
    -سلام،مامان و آروین نیستن،فقط مجبورین منو تحمل کنین.
    با همون لحن قبلی که رفته رفته بلند تر می شد و نشون از نزدیکی اش به من داشت، گفت:
    -تحمل چیه عزیزم؟باعث افتخاره.حالا کجا رفتن؟
    سرد و در همون حالت و بدون نگاه انداختن بهش اطلاعاتی که داشتم و می دونستم رو دادم.
    بابا:حالا چرا نگاهم نمی کنی؟هنوز دلخوری؟
    پوزخند زدم.
    -نه، مگه چیکار کردین؟فقط یکی زدین تو گوشم،چیزی برای ناراحت شدن نیست.این بین همه ی پدر و دخترا یه اتفاق نرماله!
    آه کشید.
    -درسته اشتباه از من بود،معذرت می خوام ولی حرف تو هم اصلا قشنگ و شایسته نبود ،قبول کن تند رفتی.
    تازه قهر کردن هم بلد نبودم؛اون هم با بابا .
    از گوشه ی چشم نگاهی به قد و بالا و تیپ چشم گیرش انداختم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
    -قبول می کنم تند رفتم.
    -و؟
    نفس پر حرصی کشیدم و آهسته و زورکی گفتم:
    -و معذرت می خوام.
    با لحن نرم و پر از رضایتی گفت:
    -منم معذرت می خوام یکی یه دونه.
    پاکت بنفش رنگی رو از پشت سر و از بالا به طرفم گرفت.
    اونقدر بزرگ نبود اما خوب جلوی تی وی رو تا حدی گرفته بود.
    -اینم کادوی معذرت خواهیه،جایزه نیست طناز،از این به بعد حتی توی عصبانیت هم حواست به زبونت و حرفات باشه.این فقط برای اینه که پدر پشیمونتو ببخشی؛تازه خیلی وقت بود منتظر همچین چیزی بودی.یادمه از قبلی خیلی شکایت داشتی هرچند این اواخر اصلا صدات در نمیومد،گفته بودم در اسرع وقت که پول دستم بیاد و اوضاع شرکت بهتر بشه برات می خرم که حالا خوشبختانه یا متاسفانه با این اتفاق همزمان شد و فرصتو مناسب دیدم،مبارکت باشه.
    آب نباتی که برای بستن دهن بچه 2 ساله می دن همینه دیگه،منتها این خوردنی نیست.
    پاکت رو تکون کوچیکی داد و گفت:
    -از دستم نمی گیریش؟دستم خسته شدا.
    آهی کشیدم و گفتم:
    -این کادو جای دستتون روی صورتمو کمرنگ نمی کنه بابا.باعث هم نمی شه دیشبو فراموش کنم.پس قبولش نمی کنم.بدین به یه آدم محتاج.من با همین که دارم سر می کنم،بعدشم نمی شه هر بار دستتون روم بلند شد با همچین چیزی جبرانش کنین؛من بچه نیستم.
    همین که اسم از اون سیلی اوردم و به روش اوردم باز هم همون قسمت کبودی درد گرفت و سوخت.پاکت از جلوی صورتم کنار رفت و تونستم تی وی رو ببینم؛تبلیغ بود خدا رو شکر چیزی رو از دست نداده بودم! فکر می کردم ول می کنه و می ره توی اتاق اما اینطور نشد.پاکت رو روی میز وسط گذاشت و روی مبل کناری ام نشست،با اخم روی پیشونی ام به تی وی خیره شده بودم،خیرگی نگاهش معذبم کرد،نفس عمیقی کشیدم و تی وی رو خاموش کرده،صاف نشستم و نیم نگاهی بهش انداختم تا حرفش رو بزنه و یک بار برای همیشه این قائله ختم به خیر بشه.
    بابا آه دیگه ای کشید.
    -می دونم ،اولین بار بود و کارم غیرقابل جبران برای منی که هیچوقت توی این 20 سال نازک تر از گل بهت نگفتم و هر چی هم بگم بهم حق نمی دی که نبایدم بدی.ولی چیزی که گفتی باعث شد کنترلمو از دست بدم.حرفت خیلی برام سنگین بود،بفهم که هر چی به ذهنت رسید مجبور نیستی به زبون بیاری طناز،من پدرتم .من بخشیدم تو هم بزرگی کن و ببخش.دیگه هیچوقت تحت هیچ شرایطی این اتفاق نمیفته .قول مردونه می دم ،یه قول دیگه هم میدم همونطور که دیشب به مامانت دادم ؛ دیگه توی این خونه اسمی از اون پسر بـرده نمی شه،می ره و اونجور که دلش می خواد به زندگیش ادامه می ده؛دقیقا مثل تو.ارزش اینو هم نداره رابـ ـطه و خانواده ی خوب ما رو خراب کنه،مگه نه؟حالا آتش بس بدیم؟فردا منطقی باهاش صحبت می کنم که بفهمه حسی که اون داره تو نداری،گرچه خودشم تا حدی به این موضوع پی بـرده و خیلیم امیدی نداشت که تو قبولش کنی.
    پوزخند زدم؛غلط کرده امید داشته باشه پرروی بی همه چیز.
    نگاهی به دست مردونه و خوش رنگش انداختم که به نشونه ی دوستی و آشتی به طرفم دراز شده بود و بعد نگاهم رو تا بالا توی چشمهاش ادامه دادم،لبخند قشنگی روی ل*ب*هاش بود.دست راستم رو بالا اوردم و توی دستش قرار دادم که لبخندش رو پررنگ تر کرد که همین نشونه ی آتش بس بود.اصلا اون پسره ارزش یه قهر طولانی رو نداشت ،حرف من هم اشتباه بود دیگه!
    با خنده گفت:
    -حالا دیگه می تونی کادوتو باز کنی،ناز کردن بسه .جفتمون خوب می دونیم که چقد چشمات و دلت دنبالشه و برای دیدنش بی قراری،توی شرکت شارژش کردم آماده ی استفاده است،مبارکت باشه.
    خنده ام گرفت و جلوش رو نگرفتم.البته فقط در حد یه لبخند!
    همین خنده هم بهش جرات داد تا جلو بیاد و جای سیلی اش روی صورتم رو نرم و پدرانه ببوسه و بعد رضایت بده از جا بلند شه و من رو با حس فضولی ام تنها بذاره!
    همین که رفت توی اتاق و در رو بست کلاس گذاشتن رو بیخیال شدم و پریدم روی پاکت و ذوق زده بازش کردم.
    جعبه ی داخلش رو در اوردم و با دیدنش ذوقم بیشتر شد،یه گوشی از بهترین مدل که تعریفش رو زیاد شنیده بودم و می دونستم چه عروسکیه.
    دست روی خوب چیزی گذاشته بود.
    تا شب باهاش سرگرم بودم و تقریبا چم و خمش دستم اومد.
    شالم رو مرتب کردم و نگاهی کلی به خودم انداختم؛کبودی گونه ام که به لطف کرم پودر و پنکک کلا محو شده بود و دیگه غمی نبود، آرایشم هم توی رژگونه ی آجری و رژلب همرنگش و ریمل و خط چشم خلاصه می شد،یه تی شرت سفید جذب و جین لوله تفنگی صورتی خیلی روشن هم توی کیفم گذاشتم تا اونجا بپوشم،کیف لوازم آرایشی و گوشی و شارژرم رو برداشتم و توی کیفم گذاشتم .برگشتم پایین ،بابا نشسته بود و با گوشی اش ور می رفت ومامان هم که احتمالا هنوز تو اتاقش بود، آروین هم جلوی آینه موهاش رو درست می کرد و به خودش عطر می زد.یه بار موهاش رو می زد بالا بعد پشیمون می شد و یکم توی صورتش می ریخت و دوباره از اول!
    من هم رو به روی بابا نشستم و سرم رو توی گوشی فرو کردم،یک ربع بعد مامان هم اومد و رفتیم تا سوار ماشین بشیم ،چون 4 نفر بیشتر نبودیم و حوصله ی رانندگی هم نداشتم، بیخیال ماشین خودم شدم و به شاسی بلند سفید بابا رضایت دادم.
    آروین هنوز با موهاش درگیر بود.
    پوفی کردم و با حرص گفتم:
    -اه کشتی منو با اون موهات ،از ده تا دختر بدتری!خوشتیپی به خدا .آینه رو شرمنده کردی ،حالا مگه کی اونجاست که می خوای خودتو واسه اش خوشگل کنی کلک؟
    با نیش باز، شیطون، تند، تند ابروهام رو براش بالا انداختم،بابا مشکوک نگاهش کرد و مامان خندید.
    آروین چپ چپ نگاهم کرد که ککم هم نگزید.
    -چیه؟دروغ می گم؟همه تو رو همون ریختی دیدن، دیگه چه نیازی به این همه قرتی بازیه؟
    آروین:به هرحال باید یه فرقی با شب تولدت داشته باشم یا نه؟بعدشم دیگه تموم شد، دیگه بهش دست نمی زنم.
    شونه هام رو بالا انداختم.
    آروین:عمو زشت نیست من اولین بار دست خالی بیام خونشون ؟می شه یه جا نگه دارین من یه دسته گلی شکلاتی چیزی بخرم؟
    -بیخیال بابا، کی وقتی می ره واسه نذری دسته گل و شکلات می بره؟بعدشم دفعه ی اول نیست همین پریروز اونجا بودیم به همین زودی یادت رفت؟
    لبخند شیطون و مرموزی زدم و ادامه دادم:
    -حالا انشاالله دفعه ی بعد وقتی خواستیم واسه یه مناسبت بهتر و جالب تر خواستیم بریم گل و شیرینی هم می بریم!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و دوم»
    چپ چپ نگاهم کرد که نیشم باز تر شد.
    بابا خندید.
    -نه آروین جان،نیازی نیست.
    مامان با اینکه منظورم رو نفهمیده بود ،گفت:
    -آره پسرم، طناز راست می گـه. انشاالله اون واسه یه وقت دیگه.
    -ولی من اینطوری راحت نیستم ،همین جا یه شیرینی فروشی هست ،اگه زحمتی نیست نگه دارین.
    -حالا چی شده اینقد جنتلمن شدی؟شما که واسه ما هم کادوی درست حسابی نیوردین حالا چی شده اینقد به دایی ام و خونواده ش ارادتمند شدی و اینقدر اصرار به گل و شیرینی بردن داری؟
    زیرلب "ساکت شو"یی نثارم کرد .
    بی تربیت!زیادی بهش رو داده بودم!
    بابا همون طرف ها یه گوشه ی خیابون که مناسب بود نگه داشت و آروین پیاده شد.
    بابا:اینقدر این پسرو اذیت نکن،به دل می گیره .
    -نه، آروین باجنبه تر از این حرفاست،بعدشم ما با هم این حرفا رو نداریم که،بلدم از دلش دربیارم.
    مامان به طرفم چرخید و از بالای عینک آفتابی اش نگاهم کرد.
    -راستی جریان گل و شیرینی چیه؟نکنه منظورت اینه که با مهتا...
    مثل اینکه سوتی داده بودم و حالا مجبور بودم حواسش رو پرت کنم وگرنه آروین اونقدری خر بود که نصفه ام کنه.
    یهو با هیجان و صدای بلند گفتم:
    -شمام صدای زنگ گوشیمو شنیدین؟حتما رونیکاست!همین پنج دقیقه پیش مسیج دادم توی راهیم ها،باز زنگ می زنه.این همه علاقه شون به منم داره شر می شه ها.پوف!گوشی قبلیم از همین زنگا و مسیجای این نفله شد ،حالا نوبت این یکیه ولش کن همون پشت خط جون بده..عه آروینم داره میاد.دسته گلشو!چاپلوس.
    خدا رو شکر تلاشم کارساز بود و کسی شک نکرد!اصلا مگه من جای شکی هم می ذاشتم؟
    ماشین جلوی در خونه توقف کرد و من و آروین زودتر از همه پیاده شدیم.
    آروین :خوبم؟موهام درسته؟
    -خوبی بابا؛بخدا خوبی.به چشمش میای.
    در خونه باز بود و بوی آش رشته و پیاز داغ تا بیرون هم می یومد،عجب بوی خوشمزه ای بود!ماشین رونیکا اینا هم دم در پارک بود،چهارتایی رفتیم داخل.
    همه توی حیاط بودن؛ چند تا از دوست های ماهان و دایی هم بودن ،رونیکا و کیاراد و مهتا هم یه گوشه روی سکویی که به در خونه می رسید نشسته بودن.با همه سلام و احوالپرسی کردم و رفتم تا لباسم رو عوض کنم،رژلبم رو هم تجدید کردم و برگشتم توی حیاط .کیاراد داشت با یکی از هزاران my friend رنگارنگش دل و قلوه رد و بدل می کرد، تازه پا به پای یارو هم لوس و سوسولی صحبت می کرد و حالم رو به هم زده بود.دیگه دیدم کارشون به جاهای باریک می رسه و حوصله ام هم سر رفته بود گفتم یه کرمی بریزم روحم شاد شه!
    صدام رو ظریف تر کردم و با ناز صداش کردم.
    -کیاراد؛ عزیزم یه لحظه میای ؟!من قدم به اون ظرفه نمی رسه میای بهم بدیش جوجو؟
    با حرص نگاهم کرد ولی نتونست چیزی بگه و فقط انگشت اشاره اش رو به معنی اینکه "خودت رو مرده بدون که کارت ساخته ست"توی هوا تکون داد.
    با شیطنت و خباثت تند تند ابروهام رو بالا می انداختم.
    کیاراد:نه عزیزم، کسی نبود ...
    -......
    -نه اون با من نبود خانمی ،اون یه کیاراد دیگه است .
    -نه با خود خودت بودم مگه من چند تا کیاراد دارم؟راستی داری می ری بیرون یه بسته مای بیبی هم بخر پوشک قلی تموم شده.ای جونم چه آروغی زد بچم،دوباره بزن مامانی،بابات به فدات.
    -ملینا خواهش می کنم گوش کن ،والا اون زنم نیست، طنازه همون خل و چلی که بهت گفته بودم و تعریفشو برات کردم.گوش کن یه لحظه.
    -...
    لحنش عصبی شد و همونجور که بهم خطرناک چشم غره می رفت توی گوشی غرید:
    -بعد بهت زنگ می زنم، فعلا یه کار مهم دارم.
    من هم که کرمم رو ریخته بودم خنده کنان پیش مهتا و آروین و رونیکا رفتم .
    مهتا:چیکار کردی باز؟چرا کیاراد اینقد سرخ شده بود؟
    -هیچی، فقط شر یه دختر بی مزه و لوسو از سرش کم کردم.
    از دور دیدمش که با حرص به سمتم می اومد.از جا پریدم و حینی که عقب عقب می رفتم تا بعد شروع به دویدن کنم،آهسته گفتم:
    -اوه اوه داره میاد !بچه ها یه پارچه قرمز بیارین که بدجور رم کرده.
    اومد و به سمتم خیز برداشته ، موهام رو از پشت محکم کشید .
    -این چه کاری بود ها؟
    جیغ کوتاهی کشیدم ،باز خوبه مرد ها اون ور بودن وگرنه شرف مرف برام نمی موند.
    -my friend تو بی جنبه است و بهت اعتماد نداره چرا یقه ی منو می چسبی؟ولی خیلی حال داد جون تو.
    بلند خندیدم که بیشتر کشید و جیغم بلند تر شد.
    -حالا بد کردم؟یه my friend خل و چل کمتر زندگی راحت تر،ولم کن وحشی مو برام نذاشتی .آخ !
    توجه همه بهمون جلب شد.
    مهرناز جون آروم توی صورتش کوبید و نگران به طرفمون اومد.
    -چرا اینجوری می کنی بچه؟ولش کن بیچاره رو.
    -حقشه مامان ،تا اون باشه دیگه تو کاری که بهش مربوط نیست دخالت نکنه .
    -ولش کن می گم؛مگه با تو نیستم؟
    گوشش رو گرفت و کشید اون هم مجبور شد ولم کنه .
    مامان من هم اومد.
    -چی شده بچه ها ؟صداتون خیلی بلنده ها،ماهان می گـه آرومتر .
    کیاراد :هیچی بابا ،داشتیم شوخی می کردیم.مگه اولین باره که نگران می شین؟!
    مهتا:آره منتها از نوع خرکی اش ،زشته جلوی دوستای بابام لااقل آبروداری کنین.
    کیاراد بی حوصله گفت:
    -خفه بابا.
    مهتا:بی تربیت.
    آروین:زشته کیاراد،با یه خانم محترم اینطوری صحبت نمی کنن .
    د بیا حالا خر بیار و باقالی بار کن همه داشتن بهم می پریدن به جز رونیکا که ساکت نشسته بود و به نمایش مفرح ما نگاه می کرد،مامان ها بعد از اینکه مطمئن شدن همه چی امن و امانه رفتن.دوست های ماهان و دایی هم سهمشون رو گرفتن و رفتن خدمت اهل و عیال،خاله اینا هم اومدن و همگی با هم به داخل خونه رفتیم تا غذا بخوریم.حین سرخوش قدم برداشتن به طرف در ورودی و به نیت دلی از عزا در اوردن ،مچم توسط کسی گرفته شد.
    کیاراد:من بعدا واسه تو دارم ،یه حالی ازت بگیرم .
    نیشخند زدم
    -تونستی حتما اینکارو بکن.
    -حالا می بینی.
    -اینقدر دوسدش داشتی؟بزودی یه بهترشو پیدا می کنی؛نگران نباش.
    -آره ،با همون 12 تا هم کارم راه میفته !
    -آره خوب یکی کمتر یا بیشتر واسه ات توفیری نداره.
    رونیکا از تو آشپزخونه داد زد:
    -طناز بیا اینجا اینقد حرف نزن، ما دست تنهاییم،بیا کمک.
    کیاراد به پذیرایی و من به آشپزخونه رفتیم.
    زن دایی:رونیکا جان؛ کیارش نمیاد؟سر کاره؟
    مثل اینکه زن دایی بدش نمیاد اون دامادش بشه،تازگی ها خیلی درباره اش حرف می زنه و سراغش رو می گیره!انگار یه عروسی افتادیم! ولی بیچاره آروین.اما خوب چه می شه کرد؟ اونم باید با این حقیقت تلخ کنار بیاد!
    رونیکا لبخند زد.
    -چرا من باهاش حرف زدم ،دیگه الانا باید پیداش بشه.
    انگار آروین بیچاره باید بره کشکش رو بسابه .
    مهرناز جون خطاب به من گفت:
    -طناز ،عزیزم بیا اینا رو با نعنا و کشک تزیین کن.
    چند تا کاسه ی آش مقابلم گذاشت و منم مشغول شدم بقیه اش رو هم رونیکا زحمتش رو می کشید.
    زن دایی:دخترا یکیتون بره درو باز کنه ،بقیه که انگار صدای زنگو نمی شنون از بس سرشون گرم حرف زدنه،بلند شو مهتا اینجا نشین اس ام اس بازی کن.
    مهتا:الان می رم ؛الان.مگه ماهان کلید نداره ؟
    ماهان و کیاراد رفته بودن نذری ها رو پخش کنن.
    تند تند یه چیزی تو گوشی تایپ کرد و بلند شد و رفت .
    چند لحظه بعد صدای کیارش که توی درگاه آشپزخونه ایستاده بود بلند شد،یه سلام و احوالپرسی با جمع کرد و رفت بشینه، البته من که پشتم بهش بود و ندیدمش ،زن دایی هم سریع واسه اش شربت درست کرد و براش برد.عجب داماد دوستیه! دست مریزاد! ماهان و کیاراد که اومدن سفره رو انداختن،من جزء آخرین نفرها بودم که با دست پر خارج شدم و خواستم کنار مهتا بشینم که آروین سریع خودش رو بهمون رسوند و جام رو گرفت.
    -شرمنده این جای من بود، از قبل رزروش کرده بودم.
    مهتا هم که با دمش گردو می شکست لبخندی تحویلش داد و برام پشت چشم نازک کرد، باز خوبه بقیه حواسشون نبود.
    -چیزی که زیاده جا .این تحفه هم باشه واسه خودت.یکمم خودتونو جمع و جور کنین،تابلوها!
    سر تاسفی براشون تکون دادم و سفره رو دور زده به ماهان رسیدم.همه جز اون و کیارش مشغول شده بودن و دیگه کسی نبود بهش رو بندازم.
    -اینجا که احیانا جای کسی نیست؟
    لبخند جذاب همیشگی اش روی لب هاش نشست.
    -نه ،بشین.
    یکم خودش رو کنار کشید تا من هم جا بشم.اون طرفم هم زن دایی بود.با معذرت خواهی خودم رو وسطشون جا دادم و جمع کردم و مشغول دو لپی خوردن شدم.ناهار دلچسبمون بین همهمه و سر و صدا خورده شد.

    ***
    رونیکا بحث رو از چرت و پرت هامون منحرف کرد.
    -راستی جریان سفر شمالو شنیدین؟قراره همه با هم بریم شمال البته لاله خانم(خاله ام رو می گفت) که نمیان چون قراره برن اونور..
    مهتا:واقعا؟کی؟
    -آخرای مرداد،می ریم ویلای ما.
    رونیکا:هم واسه عوض کردن حال و هوای عمو فرهاد به خاطر مریضیش هم یه دورهمی،تا حالا نشده سفر دسته جمعی بریم،از الان دارم براش لحظه شماری می کنم ؛خیلی کیف می ده!
    بی حوصله روی تخت دراز کشیدم و دستم رو زیر سرم گذاشتم.
    -شما می رید، دایی اینا هم احتمالا میان، خاله اینا که می خوان برن ایتالیا ما هم که نمیایم؛ اون شب به مامانم گفتم حوصله ی سفر و شلوغی ندارم ،می خوام توی سکوت باشم.
    مهتا:تو خیلی بیجا کردی،واسه ما ناز نکنا.اتفاقا بیشتر از همه واسه تو و بابا لازمه؛بابا به خاطر مریضیش و تو به خاطر افسردگیت
    رونیکا:راست می گـه "،منم همین نظرو دارم.
    با یه حرکت بلند شدم و به جفتشون توپیدم:
    -کی گفته من افسرده ام؟من هیچیم نیست؛اصلا اون گلابیا در حدین که منو دپرس کنن؟حالا قراره کجا بریم؟نگو شمال که...
    مهتا:وا به این خوبی!اونجا که بودم بیشتر از تهران دلم واسه شمال تنگ می شد،آخه ما تند تند می رفتیم. یادتونه که؟
    -حداقل می رفتیم کیش،دلم می خواد اونجا رو ببینم.
    رونیکا:می دونی الان اونجا چه جهنمیه؟ما که عادت نداریم به گرما،جزغاله می شیم؛حالا اونم به وقتش.توی تعطیلات بین دو ترم که می شه بهمن و اسفند قانعشون می کنیم سه تایی تنها بریم.توی این فصل و دسته جمعی فقط شمال می چسبه!بخوایم بریم شهرای دیگه که خونه و ویلا نداریم و دور هم نیستیم؛همه جا هم گرمه.
    چپ چپ و همزمان عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
    -آره اونا هم گذاشتن،یه شب رفتیم بیرون سر از بازداشتگاه در اوردیم به همین زودی یادت رفت؟بعد می ذارن سه تایی تک و تنها بریم یه شهر دیگه؟!
    مهتا خندید.
    -خداییش راست می گـه.
    رونیکا هم نیشش باز شد.
    -حالا تا اون موقع خدا بزرگه تازه با تور بریم که مشکلی پیش نمیاد، ولی شمالو باید بیای.بدون تو که اصلا خوش نمی گذره قول می دم پشیمون نشی،قبل از درس و مشق و دانشگاه یه سفر برامون لازمه.
    بعد هم مشغول تعریف از ویلای باحال چند صد متری رو به دریاشون شد تا مثلا ذوق من رو جریحه دار کنه ،این هم به موقعش می شه کپی خاله !

    ***
    کیاراد:پاس بده... پاس بده الاغ...
    مهرناز:چرا داد می زنی بچه؟زهره ام ترکید.
    بی توجه یه مشت تخمه برداشت و هیجان زده شروع کرد به شکستن.
    سه تایی با آروین و ماهان روی زمین نشسته بودن و بابا ها هم روی مبل .
    ماهان:عجب خریه این !چه گلیو از دست داد ..
    آروین:خاک بر سرش واقعا.به اینم می گن بازیکن آخه؟
    رو به تی وی بلند داد زد:
    -نه وجدانن تو بازیکنی؟تو توپ جمع کنم نیستی مردک!
    مهتا نچ نچی کرد.
    -چقدر جوگیرن بخدا !حالا انگار اینا نصیحتشون کنن فحش بدن می شنون مثلا شرمنده می شن!
    یهو سه تایی فریاد گلشون رفت هوا که همه از جا پریدن و رونیکا زیرلب و حرصی شروع کرد به غر زدن و گلبارون کردن روح عمه های محترمشون.
    یه مشت جوگیر دورمون رو گرفتن ما رو بگو با کیا شدیم 7693895 نفر!تنها با شخصیت جمع مزخرفشون کیارش بود که اصلا حواسش به تلویزیون نبود و داشت یا مامان و بابا حرف می زد و هیچ توجهی به اون زمین بزرگ سبز که یه مشت آدم بیکار دنبال یه توپ زبون بسته می دویدن ، نداشت.مرد زندگی به این می گن ها!
    حالا که این اتفاق افتاده بود بیشتر به عقل کل بودنش ایمان داشتم؛بیخود از تلما بدش نیومده بود،دختره ی فرصت طلب دو رو.به تنها چیزی که فکر می کرد خودش بود.خدا کنه از اون شرکت هم دستش خالی بمونه و جوابی نگیره.حالا باید از رونیکا بپرسم یا کیارش ؟
    یه جورایی دیگه خجالت می کشیدم باهاش همکلام بشم؛حالا که بعضی مواقع نگاهش بی اختیار یا بااختیار به طرفم کشیده می شد می فهمیدم از طریق ماهان از همه چیز باخبره و احتمالا دلش خنک شده که زبونم کوتاه شده!
    زن دایی:یکم آرومتر بچه ها؛فرهاد خوابه.
    آروین:چشم، چشم،ببخشید.
    -چشمت بی بلا پسرم.
    مهرنازجون:خوب حالا که آقا فرهاد هم مرخص شدن و خدا رو شکر و چشم هممون روشن رو به بهبودن و فردا پس فردا انشاالله برمی گردن سر کار و همه چی مرتب می شه می تونیم برای سفری که ازش حرف می زدیم برنامه ریزی کنیم،لاله جون که متاسفانه نمی تونه همراهیمون کنه و برنامه ی دیگه ای دارن.
    پانیذ با ناراحتی آهی کشید.
    -حالا ایتالیا که فرار نمی کرد،چی می شد ما هم با بقیه پا می شدیم می رفتیم شمال؟دورهمی خیلی خوش می گذشت.
    نمردیم و یه جمله درست حسابی و آدمیزادانه از این اا شنیدیم.ولی من که می دونستم دردش ما و مسافرت با ما نیست؛از نظر خودشون جنتلمن هایین که همراهی مون می کنن!
    والا با کمال میل حاضر بودم جام رو باهاشون عوض کنم!
    خاله پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -وا شمال نرفته که نیستی دختر .
    پانته آ:پانی راست می گـه مامان،نمی دونم چرا اینقدر اصرار داری همیشه با همه فرق کنیم!تازه همین چهار ماه پیش از اونجا برگشتیم؛الانم قشنگ فصل شمال و دریاشه.
    زیرلب گفتم:
    -خودشونو کشتن این بیچاره ها،همه ی کلاس لاله خانمو خراب کرد بخاطر این باقالیا.خوب وقتی هم خاله مصره هم شما مصرین به شمال و سفر دسته جمعی یه راه میونه انتخاب کنین اینا رو با خودتون بردارین ببرین،کیه که اعتراض کنه؟
    مهتا پشت چشم نازک کنان گفت:
    -خیلی بیخود،آروین باید جلوی چشم خودم باشه،بعدشم اون از همون طرفا برگشته دیگه علاقه ای بهش نداره.
    با رونیکا همزمان "ایش"ی گفتیم و دیگه بحث رو ادامه ندادیم.
    مهرنازجون:اگه هنوز بلیط نگرفتین پس هنوز دیر نشده،قدمتون روی چشم،برای همه به اندازه کافی جا هست.
    باز هم خاله برحسب عادت پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -نه عزیزم،حمید بلیطا رو رزرو کرده،بعدشم برای شمال رفتن دیر نمی شه.
    نفس راحتی کشیدم و با لبخند پهنی گفتم:
    -آره خاله جون،این همه پولو حیف و میل نکنین بهتره،ایتالیا هم بهتون نیاز داره نرین خدای نکرده دلش می شکنه دیگه بیا و درستش کن،شمالم که همین کوچه بغلی شماست،چه کاریه؟ما هم خیلی دلمون می خواست بیاین؛ ولی قسمته دیگه چه می شه کرد؟
    متوجه طعنه و کنایه ی غیرمستقیم توی حرفهام نشد و لبخند زنان گفت:
    -لطف داری خوشگلم.
    رونیکا نفس صدادار و راحتی کشید و زیرلب گفت:
    -دمت گرم،آرامشمونو خریدیا!
    ولی دخترخاله های گل و عزیزتر از جونم!قیافه هاشون آویزون شده بود و تا حدودی عصبی بودن،خدایی این باقالی ها در حدی هستن که برای اینکه یه هفته جای ما کنارشون نیستین ناراحت شین؟!
    چه چیزها که نمی بینم و نمی شنوم امروز!
    کی می ره این همه راه رو؟!
    خدا رو شکر به خیر گذشت.
    ولی چه سفری بشه این سفر که چشم این دو تا دنبالشه!
    با صدای ویبره ی گوشی ام از گوش دادن به بحث جذاب(!)خاله و مامان خودم رو فارغ کردم و گوشی ام رو از جیبم بیرون کشیدم.با دیدن شماره تمام حس های بد کنترل شده ی این چند روز که الان جاشون فقط و فقط بیخیالی بود، باز فوران کرد.پر از حرص ریجکت کردم که دو ثانیه بعد باز هم همون حس ویبره غافلگیرم کرد.
    رونیکا سرش رو به طرفم چرخوند و با نگاهی بهم متعجب گفت:
    -باز اعصابت از کجا خورد شد؟
    گوشی رو خاموش کردم و با خیالی راحت،خونسرد گفتم:
    -الان از هیچ جا،حل شد.
    چشم های خوش رنگش رو باریک کرد.
    -کی بود اصلا؟مزاحم؟
    نفسم رو با صدای "پوف"بیرون دادم و گفتم:
    -یه همچین چیزی،آریو!
    جفتشون از دو طرف با چشمهای گرد شده و دهان باز مونده در حد تمساح نگاهم کردن.
    رونیکا زیرلبی چند تا حرف بارش کرد و اخمو و با حرص گفت:
    -این دیگه کیه بابا؟!اصلا مگه عمو نگفته بود بهش می گـه بی خیالت شه و بره رد کارش؟دیگه زنگ زدنش واسه چیه؟
    شونه بالا انداختم.
    -آره دیروز باهاش حرف زده ولی ظاهرا که قانع نشده و هنوز انتظار بخشش داره.
    مهتا:خیلی بیجا کرده مرتیکه.مگه تو هر دختری هستی که همچین پسریو قبول کنی؟اصلا مگه دیگه جایی برای بخشش گذاشته؟حیف که برادر آروینه وگرنه...
    رونیکا پوزخند زد.
    -اینا مردن عزیزم،هر غلطی هم که بکنن باز روشون کم نمی شه هیچ بیشترم می شه و زبونشون درازتر.از هیچیم باکی ندارن،حالا تو هی خودتو بکش که خجالتزده شون کنی؛اثر نداره که.
    مهتا:آره والا.
    چپ چپ نگاهش کردم و بعد از اینکه با چشم و ابرو به آروین که مقابلمون نشسته بود و سه تایی با ماهان و کیاراد کله شون توی گوشی کیاراد بود اشاره کردم، گفتم.
    -تو دیگه واسه چی تایید می کنی؟این بچه جز خوبی در حق تو کار دیگه ایم کرده که من خبر ندارم؟حالا منو بگی یه چیزی.
    دلخور ایشی کرد و ضایع شده روش رو برگردوند یه طرف دیگه.
    پوف.
    این دختر کی می خواد یکم جنبه اش رو ببره بالا؟!ده دقیقه گذشت و نتونستم صبر کنم.گوشی ام رو روشن کردم تا ببینم باز هم زنگ زده یا به سلامتی شر و روش همزمان با هم کم شده! بار تماس گرفته بود و دو تا مسیج بلند بالا فرستاده بود.
    "حق داری نخوای صدامو بشنوی و خودم متوجه کاری که کردم هستم و مطمئن باش بیشتر از تو دارم زجر می کشم .
    مگه زجری بیشتر از ندیدنت و نشنیدن صدات هست؟
    کاش یه بار دیگه بزرگترین لطفو در حقم می کردی و می ذاشتی یه بار دیگه فقط یه بار رو در رو حرف بزنیم ،اصلا من ساکت باشم و تو هر چی توی دلت هست و مونده بارم کنی،داد بزنی ،اصلا بزنی توی گوشم؛به شرط این که بدونم بعدش قبولم می کنی و می بخشی و اجازه میدی مثل قبل کنارت باشم و شاهد خوبیا و مهربونیا و خنده ها و شیطنتات باشم همه رو با جون و دل پذیرا می شم.
    باشه ،من همونطور که می خوای از زندگیت می رم و تنهات می ذارم اما موقتی؛روزی رو می بینم که مال من شدی و با هم یه زندگی که همه آرزوشونه رو ساختیم،امیدوارم توی نبود من خوب فکراتو بکنی تا متوجه بشی بهتر و عاشق تر از من کسی برات نیست.من ناراحت می شم و رنج می کشم تا تو خوشحال باشی."
    بدون هیچ حسی؛حتی عصبانیت مسیج رو پاک کردم که رونیکا با اعتراض گفت:
    -ا عجب خری هستیا.داشتم می خوندم یارو؛دو جمله بیشتر نمونده بود،حساس بود!
    -آخه چه چیزش به تو که بخونی؟حریم شخصی سرت نمی شه؟
    پشت چشم نازک کنان گفت:
    -یه مسیج ناقابله دیگه،حالا چی نالیده بود؟
    می دونستم تا نفهمه ول کن نیست و اگه نگم جدی جدی مو روی سرم نمی ذاره.مجبور بودم جوابش رو بدم.
    -گفته بود من تکرار نشدنیم و همین چرت و پرت ها.
    پوزخندی زد و گفت:
    -آره، راست می گـه! تکرار نشدنیه ولی تو عوضی بودن!
    دو تا دستهام رو زیر سرم گذاشتم و تکیه به پشتی مبل با لبخند پهن و پر از آرامشی روی لب گفتم:
    -بیخیال،هر زری زده واسه خودش زده.مهم اینه که فعلا شرش کنده شد،حالا باید از امشب برم روی مخ بابا که اجازه بده با ماشین خودم، تنها بیام تو جاده!


     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و سوم»
    روز قبل از سفرمون بود و از دیشب مامان طبق معمول شروع کرده بود به چرخیدن دنبال خودش و چپ و راست خرید کردن؛هر چقدر به بابا اصرار و التماس کردم که من خودم تنها بیام و چهار چشمی مراقبم،اونجا شاید دخترونه بخوایم بریم بیرون قبول نکرد که نکرد،بدجور افتاده بود روی دنده ی لجبازی و حسابی کفری ام کرده بود.دردم این بود که خودش هم حاضر نبود به خاطر من ماشین بیاره و می خواستن با ماشین دایی بیان.13 نفر بودیم با سه تا ماشین!ماشین دایی و عمو امیر و کیارش که اون می خواست تنها و بی مزاحم با ماشین خودش بیاد،دیگه مشکلش با ماهان چی بود نمی دونم.حالا این همه آدم چطوری می خواستیم خودمون رو توی دو تا ماشین جا بدیم خدا می دونه؟ولی به قول مهتا کیف اش به همین چسبیدن به هم و از سر و کول هم بالا رفتن توی همون فضای کم بود!
    یه فامیل مشتی هم نداشتیم اتوبوسی مینی بوسی چیزی داشته باشه و همگی با هم می زدیم به جاده؛صفای واقعی اونجوری بود!هنوز چمدونم رو آماده نکرده بودم و جلوی تلویزیون داشتم یه فیلم ترسناک می دیدم ،دور و برم هم که طبق معمول شلوغ و آشفته بود،اصلا فیلم رو همین خوردن هله هوله های وسطش،فیلم می کرد.بدون اون ها هیچ لطفی نداشت.
    مامان و بابا هر کدوم جدا جدا بیرون بودن؛بابا رفته بود بخاطر این مدتی که نیست کارهای شرکت رو تا حدودی راست و ریس کنه و مامان و مهرناز جون و زن دایی رفته بودن دنبال آخرین کارها و خریدهای غیر ضروری که همونجا هم می شد انجامشون داد!منتها از ذوق و هیجانشون پیشواز رفته بودن.
    آروین از پله ها اومد پایین،دست به کمر و پر از تاسف نگاهی به من که هیجانزده جلوی تی وی خشکم زده بود و در همون حین تخمه می شکستم،گفت.
    -تا حرکتمون چند ساعت بیشتر نمونده و تو هنوز اینجایی؟مهتا از صبح ده بار چمدونشو بست و باز کرد و دوباره بست ولی من هنوز توی اتاقت اثری از چمدون ندیدم.
    پوف، باز هم تبلیغ های گول زنک ماهواره ای.
    چرخیدم به طرفش و حینی که پوست تخمه ها رو از روی لباسم می تکوندم،گفتم:
    -چهار تا دونه لباسه همون فردا صبح می اندازم تو یه چمدون درشو می بندم می ریم دیگه!سخت نگیر.اونا هولن منم باید باشم؟می دونم خیلی باحال و خونسردم،اصلا همین ویژگیهامه که منو از بقیه متمایز می کنه!نمی خواد بگی!
    خندید.
    -خوشمزه بازی بسه،عمو زنگ زد گفت امشب ممکنه یکم دیر بیایم مامانت مایه کتلت درست کرده گذاشته تو یخچال طناز درست کنه بخورین ،به جای زل زدن بیخود به صفحه بلند شو برو تو آشپزخونه که حداقل اینجوری امروز یه کار مفید انجام داده باشی نصف شب از وجدان درد نیفتی روی دستمون؛بعدشم اینکه کیاراد زنگ زد و گفت ساعت حرکتمون جلوتر افتاده چون می خوایم ناهارو اونجا باشیم صبح حرکت می کنیم.جدی جدی یکم زودتر به خودت بجنبی بد نیست،بعد می افتی توی هول و ولا چیزای بدرد نخور جمع می کنی میاری!
    زمزمه وار و با لحنی که سعی در مبهم بودنش داشتم،گفتم:
    -فقط کارم به تو مونده بود که بهم درس اخلاق بدی.
    دست به جیب و ابرو بالا انداخته گفت:
    -چیزی گفتی یا به نظر من اینجوری اومد؟
    منم متقابلا ابرو بالا انداختم و نیشم رو شل کرده ،جوابش رو دادم:
    -هیچی، گفتم مرسی که اینقد به فکر من و آبرومی.حالا بیا بریم شام درست کنیم.
    بلند شدم و به طرف آشپزخونه راه افتادم اونم به دنبالم می اومد.
    -اگه زحمتی نیست چهار تا سیب زمینی پوست بکن سرخ کن،ماست و خیارم درست کنی بد نمی شه.
    با دیدن نگاه متعجبش شونه ای بالا انداختم و گفتم :
    -به خاطر خودت که معذب نشی از اینکه فقط بخوری می گم وگرنه تنها هم از پسش برمیام!
    خندید.
    -مطمئنم همینطوره.
    لبخند دندون نمایی زدم و چیزی نگفتم.
    اون مشغول سیب زمینی ها شد و من تابه رو روی اجاق گذاشتم،زیرش رو روشن کردم و روغن که ریختم تا داغ بشه،مشغول قالب کردن کتلت ها با دست شسته شده، شدم.
    زیر چشمی نگاهم کرد.
    -ما ماشین نمی بریم ؟
    -نه، قراره سه ماشینه بریم ،صبح میریم خونه دایی اینا از اونجا راه می افتیم ساعت 10 اینا .
    سرش رو تکون داد.
    با لحنی که سعی داشتم بی تفاوت تر از همیشه به نظر برسه ،بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
    -راستی چه خبر از داداشت؟اونجاست دیگه؟یعنی منظورم اینه که رفت؟
    عمیق و معنادار نگاهم کرد و جواب داد:
    -آره، منم باید یه چند وقت برم اونجا.
    -واسه چی؟
    -خوب اگه بخوام واسه همیشه اینجا بمونم باید یه کارایی انجام بدم دیگه ،سهممو توی شرکت بفروشم یه پولی دستم بیاد،می خوام یه خونه اینجا بخرم .
    چشمهام رو گرد کردم.
    -جدی جدی می خوای واسه همیشه اینجا بمونی؟
    -آره، مشکلش چیه؟
    -فقط به خاطر مهتا؟
    -نه، من کلا ایرانو بیشتر برای زندگی دوست دارم.
    -می تونی واسه همیشه از برادرت دور بشی؟
    -آره بچه که نیستم،به هم وابسته هم نیستیم که نتونیم بدون هم طاقت بیاریم،اون تنها هم می تونه شرکتو بچرخونه؛ منم اینجا که بیام سریع مشغول کار می شم.
    با خوشحالی گفتم:
    -چه عالی،اتفاقا اصلا دوست نداشتم بری،اگه می رفتی اینجا خیلی بی مزه می شد،فکر می کردم بعد از شمال بلیط می گیری و آماده ی برگشتن می شی .
    لبخند مهربونی زد.
    -بخوام برم هم نمی تونم،فقط بخاطر مهتا نه!شما هم همینطور،همون خونواده ای هستین که سالها حسرتشو داشتم؛شلوغ و دوست داشتنی.ما اونجا خیلی تنها بودیم طناز ولی از وقتی اومدم هیچ حس بد و آزار دهنده ای ندارم،فقط آرامش و خوشحالیه، البته به غیر از چهار پنج روز پیش که چیزای بدیو تجربه کردیم و بیشتر از همه تو ناراحت شدی،دیگه خودمو یکی از شما می دونم و نمی خوام با رفتن و از دست دادنتون تنهاتر بشم،اونم یه فکری به حال خودش می کنه،اما من نمی خوام دوستای به این خوبیو بیخیال بشم.تو ،ماهان،کیاراد،رونیکا،حتی کیارش.خیلی بهتون عادت کردم!
    چقدر مهربون و دوست داشتنی بود.مثل همون برادری که آرزوش رو داشتم.
    لبخندش رو جواب دادم.
    -ما هم هیچکدوم دلمون نمی خواد تو بری،والا اگه بری کیاراد و کیارش (!) 7 شبانه روز اشک می ریزن! دیگه فکر کن ما چه حالی می شیم؟
    بلند خندید.
    -اسم چه کسایی هم بردی.
    لبخند به لب شونه ای بالا انداختم و مشغول کارم شدم تا زودتر شاممون رو بخوریم و برم دنبال کارهام.
    ***
    مامان دو تا تقه به در زد و وارد اتاق شد.
    جلوی آینه داشتم شالم رو سرم می کردم.
    مامان:اِ بیداری؟خدا رو شکرهمه ی کاراتم که برای اولین بار کردی ،بیا صبحونه بخور .
    -الان میام.
    چند لقمه نون و پنیر خوردم و بعدشم ته نوتلا رو در اوردم و یه بسته شکلات هیس هم برداشتم که توی ماشین بخورم به علاوه ی خوراکی هام که از همون اول صبحی بدجور بهم چشمک می زدن،
    دیشب که هیچکدوم از هیجان و ذوق اولین سفر دسته جمعی خوابمون نبرده بود ؛نه من نه رونیکا و نه مهتا ؛تا کله ی سحر داشتیم توی گروه سه نفری کاملا دخترونه مون حرف می زدیم و چرت و پرت می گفتیم.آژانس اومد و رفتیم خونه ی دایی اینا که دو تا ماشین دیگه هم دم در پارک ،پس همه قبل از ما رسیده بودن و دیگه نیازی به منتظر موندن نبود.ولی واقعا عجیب بود که همه موافقت کرده بودن و برای یه هفته بیخیال کار و بارشون شده بودن؛بیشتر از دایی تعجب می کردم بخاطر شغلش،هرچند که کم کم وقت بازنشسته شدنش بود و حتما جایگزینی هم داشت که با اصرارهامون رضایت داده بود همراهی مون کنه،قبلا که به زور می شد دیدش ولی حالا به زور از اداره دل کنده بود،بعد هم کیارش که تازه کارش رو اینجا شروع کرده بود.آروین زنگ رو زد و در باز شد،همه آماده بودن و فقط زن دایی مونده بود که هنوز دور خودش می چرخید تا وسایل ها رو آماده کنه، مهتا هم هی غر می زد که زود باش زود باش خسته شدیم،حوصله امون سر رفت،منم که سرم روی شونه ی ماهان بود و از سر بیکاری رسما چرت می زدم،مهتا و رونیکا اول صبح داشتن پرچونگی می کردن و گاهی هم از من نظرخواهی می کردن که یه خط در میون جواب می دادم،بالاخره زن دایی حاضر شد و من لحظه ی آخر یادم افتاد برم دستشویی.
    با حس سبکبالی لبخند به لب اومدم بیرون که دیدم همه به جز دایی توی کوچه منتظرن دایی هم می خواست درهای خونه رو قفل کنه.
    زن دایی:فرهاد شیر گازو بستی؟
    دایی لبخند به لب جواب داد:
    -آره خانوم، بستم.
    -در حموم و دستشویی که بسته بود؟
    -بله زن دایی، من محکم بستم؛ نگران نباشین.
    دایی و زن دایی رفتن توی ماشین خودشون و مامان و بابا هم که با اون ها می رفتن،شاد رفتم سوار ماشین مهرناز جون این ها بشم که همه ی بچه ها به استثنای کیارش که توی ماشین خودش نشسته بود اونجا بودن،کیاراد شیشه ی ماشین رو پایین کشید.
    -کجا می خوای بیای؟اینجا که دیگه جا نیست، ما هم به زور جا شدیم.
    مصر دستگیره ی در رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش که تند از داخل قفلش کرد و شیشه رو هم تا نیمه ، بالا کشید،من هم که خوش خیال فکر کردم اول صبحی اسکل بازی ش گل کرده و می خواد اذیت کنه ، با لحن آروم و شادی گفتم:
    -مسخره بازی در نیار مگه من چقدرم آخه؟درو باز کن اذیت نکن کیا می خوام سوار شم.
    لبخند لج درآری زد و با لحن مسخره ای گفت:
    -اوه ساری هانی!دیر رسیدی.تو با کیارش بیا می بینی که ماشینش خالیه خالیه ،گـ ـناه هم داره؛ تنهاست.
    منم که دیدم جدی تر از این حرف هاست ،عصبی شدم و با حرص کوبیدم به شیشه.
    -به من چه؟تو که برادرشی برو پیشش،جای من اینجاست.
    آروین:کیاراد می خواد پیش من باشه،چقدر بحث می کنی؟مگه چقدر راهه؟چهارساعت تحمل کن می رسیم.
    رونیکا خودش رو کشید جلو و با نیش باز مداخله کرد.
    -راست می گـه،اونقدرا هم بد نیست، تازه اونجا راحت تر هم هستی.اینجا تو این شلوغی خفه می شی ،برو همونجا بیشترم بهت کیف می ده.دیگه توی ویلا روی ماهتو می بینیم!
    عصبی پام رو کوبیدم زمین.
    -خیلی بیشعورین،آدم فروشا!
    کیاراد لبخند زد.
    -عزیزم چرا اینقدر بی قراری می کنی؟ می دونم تحمل دوری از من واست سخته ولی باور کن یکم پیش برادرم بشینی چیزی نمی شه!من بهت اعتماد دارم! عوضش اونجا همش با همیم، می تونی یه دل سیر منو ببینی.باشه خانمی؟بابا راه بیفت که خیلی داره دیر می شه.
    لحظه ی آخر نگاهم رو مظلوم و ملتمسانه به ماهان دوختم که لبخند به لب و موذی شونه ای بالا انداخت.
    -متاسفم،اول صبحی ترجیح می دم با اخمها و سکوتش تنها نشم؛بعدشم قبل از سفر باید تنها باشین تا به هم عادت کنین و اونجا نخوایم دعواهاتونو ببینیم و جداتون کنیم.
    رونیکا نگاه شیفته وارش رو از ماهان گرفت و گفت:
    -اینم از تجویز روانشناسمون؛امیدوارم قانع شده باشی.
    کیاراد شیشه رو بالا کشید.
    -خدافظ عزیزم ،خوش بگذره.
    عمو هم تک بوقی زد و راه افتاد.پنج تایی با حالت اعصاب خورد کن و لبخند هایی که روی تارتار سلولهای عصبی ام پاتیناژ می رفت،برام بای بای می کردن.پسره ی بی مزه ی بیشعور،دلم می خواد خرخره اش رو بجوم،دایی هم که راه افتاده بود و از اون گذشته اونقدر روی صندلی عقب شلوغ و پر از خرت و پرت بود که محال بود جایی برای من باشه،هم جیغم گرفته بود و هم بغض!برای بار دوم به بدبختی ام ایمان اوردم.این بار قوی تر!
    نگاهی به پشت سرم که ماشین اش اونجا بود انداختم،سرش رو به پشتی صندلی اش تکیه داده ،گوشی اش رو به گوش اش رو چسبونده،با ابروهای طلبکار به معنی"معطلم نکن،بیا بتمرگ سر جات"بالا رفته به من نگاه می کرد و در همون حین ل*ب*هاش تکون می خورد.یعنی واقعا منتظر من بود و خبر داشت خواهر و برادرش می خوان همچین نامرد بازی ای دربیارن که منتظرم مونده بود و زودتر از همه حرکت نکرده بود؟
    مشتم رو یواش یواش،باز کردم،تا همین اندازه هم به اندازه کافی کف دستم رو زخمی و بدریخت کرده بود،با حرص و اخم هایی که باز شدنی نبود، رفتم سمتش و درش رو باز کردم و سوار شدم و بعدش هم شترق در رو بهم کوبیدم.نفسهام هنوز تند بود و به حالت عادی برنگشته بود،بدون خداحافظی گوشی رو از کنار گوش اش برداشت و وسط،بین دو صندلی گذاشت.نگاه خشمگینی به سمتم انداخت و دهنش رو باز کرد.لحنش برخلاف نگاهش ؛ خونسرد و آروم بود.
    -از دست کیاراد عصبی هستی؛ سر ماشین من خالی نکن!
    احتمالا چون دید ضایع شدم ، نخواست سرم داد بزنه!
    لبم رو با حرص می جویدم ،توی دلم حرفی حواله اش کردم و نگاهم رو به پنجره و منظره ی بیرون دوختم،دستم رو زیر چونه زده بود و آرنجم رو به چهارچوب پنجره تکیه داده بودم،هنوز عصبانیتم سرجاش بود و همون هم نمی گذاشت اخم هام رو ذره ای باز کنم.
    -کمربندتو ببند.
    بی حرف و با اخم کمربندم رو بستم،استارت زد و حرکت کرد.
    آدم به این کسل کنندگی ندیده بودم؛نه آهنگی، نه حرفی، نه بحثی.سفری که قراره هنوز اولش و شروع نشده،کنار این بابا سر شه دیگه باید فاتحه ی آخرش رو خوند.
    گوشی رو از جیب مانتوی جلو بسته ی آبی لاجوردی ام بیرون کشیدم و شروع کردم به یه قطار حرف و فحش بار کردن و برای همه اشون،همزمان فرستادم.بیشعورها هیچکدوم از من دفاع نکردن و حق رو به من ندادن،با اینکه می دونستن چقدر با این یارو و اخلاق گند و مزخرفش مشکل دارم.دونسته دونسته بستنش به ریشم یا من رو به ریشش!چه فرقی داشت؟
    دلم یکم خنک شد ؛ اما نه کاملا!
    مطمئنم اون هم دلش می خواست تنها راهش رو طی کنه، بدون یکی که مدام بغلش وول بخوره و نتونه سر جاش آروم بگیره و مهمتر و واجب تر از اون حرف نزنه.
    نیم نگاهی به سمتم که عبوس سر جام نشسته بودم و به جاده ی فعلا یکنواخت خیره شده بودم، انداخت و دنده رو عوض کرد.نفس صدا دار و در واقع آهی کشیدم و اینبار سرم رو به طرف پنجره چرخوندم ،بازهم چیز جالب و دیدنی وجود نداشت ،خواستم سرم رو به سمتش بچرخونم و یه چیزی بپرونم که متوجه ماشین عمو شدم که شاخ به شاخ ما حرکت می کرد و اون پنج کله پوکی که داشتن سرخوش سلفی می گرفتن،کیاراد دسته ی مونوپاد رو دراز کرده تا توی حلق عمو کشیده بود و همگی با پوزیشن های مختلف ولی لبخندهای عریض و ثابت،لحظه های قشنگشون رو ثبت می کردن.چشمهام باریک شد و نفسهام دوباره؛ نسبتا تند و نامنظم.
    به طرز عجیبی تمایل داشتم اون پنج تا کله ی گچی رو با صدای نابهنجاری به هم بکوبم .
    از ماهان دیگه بعید بود اونجا رو ارجح بدونه و نیاد پیش این رفیق شفیقش!کلا انگار همه چی دست به دست هم داده بود فقط به من بد بگذره و اوقاتم رو تلخ کنه!
    دلم می خواست کفشم رو دربیارم و شیشه رو باز کنم و با همین پاشنه ی 5 سانتی بکوبم به طرفشون و شیشه رو بیارم پایین ، حیف ماشین عمو بود و عمو و مهرنازجون برام عزیز وگرنه اونقدر کله خراب بودم که انجامش بدم!
    اگه ماشین کیاراد یا حتی ماهان بود اصلا درنگ نمی کردم.
    اما به صدایی که مدام می گفت:
    "بیخیال طناز.سه ساعت بیشتر نیست،بشین و از داشته هات لـ*ـذت ببر!وقت برای حالشون رو گرفتن و انتقام زیاده"
    توجهی نکردم.
    کدوم داشته آخه؟
    به سمتش برگشتم و همچنان بدخلق و با لحن تند و تمسخرآمیزی که دست خودم نبود ،گفتم:
    -احیانا با کلمه ای به اسم ضبط آشنایی داری؟روشنش می کنن، باهاش آهنگ گوش می دن ،بعضیا با سی دی بعضیا با فلش مموری.آشنایی نداری تعارف نکن.
    یکی نبود بگه اون بیچاره گناهش چیه که اینجوری پاچه اش رو می گیری؟ولی خوب آدم عصبی که گناهکار و بی گـ ـناه نمی فهمه.بدون اینکه بگرده یقه ی اولین نفری رو که دم دستشه رو می گیره،با همون نگاه تند و تیزش حساب کار دستم اومد که چقدر قدمت آشناییشون زیاده و نیازی به وساطت من نیست!
    دستش به طرف ضبط دراز شد و آهنگ ملایم و دلنشینی گوشم رو نوازش کرد، ولی من یه چیز شادتر می خواستم که یکم کسلی ام بپره.بدبختی این بود که با اعتماد بهشون هندزفری ام رو توی چمدونم گذاشته بودم ؛چون دلم به سیستم عمو خوش و گرم بود.
    کله ام رو به پشتی صندلی کوبیدم و فکر کردم.
    "آهنگاشم مثل خودش خواب آور و خسته کننده ان"
    بیخیال رو انداختن دوباره بهش شدم و ترجیح دادم چشم هام رو ببندم،با صدای زنگ گوشی ام چشمهام نرم نرمک باز شد،هنوز به خودم نیومده بودم و لود نشده بودم.اصلا درکی از زمان و مکان نداشتم.
    کل بدنم کوفته شده بود؛بیشتر از همه کمر و گردنم.سرم رو از پشتی صندلی بلند کردم و دستم رو به دنبال گوشی به جیب مانتوم کشیدم،عینک آفتابی زیادی شیک و خوشگلش روی چشمهاش بود و بی توجه به من با جدیت مشغول رانندگی بود.
    تا بخوام پیداش کنم صداش قطع شده بود،بیخیال گشتن شدم .کی با این اعصاب چیز مرغی می تونست حرف بزنه؟مامان و بابا که الان اصلا من رو یادشون نمی یاد ،پس احتمالا یکی از همین هایی هستن که در حال حاضر می خوام سر به تنشون نباشه!
    راهنما زد و ماشین رو به کناری هدایت کرد.
    متوقف شد و کمربندش رو باز کرد.
    با قیافه ای علامت سوال شده نگاهش می کردم.
    کجا می خواست بره؟
    متوجه نگاهم شد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره و نگاهم کنه گفت:
    -می رم برای خودم چای بگیرم، تو نمی خوای؟
    تازه متوجه قهوه خونه ای شدم که اونجا بود و چند تا جوون بیرون نشسته بودن و نگاهشون به این ماشین مدل بالا و مشکی براق بود،حق داشت بیچاره بیشتر از دو ساعته تو جاده ست و کسی بهش یه خسته نباشید هم نگفته و یه لیوان آب دستش نداده.
    خودش باید به فکر خودش باشه؛از من که آبی واسه اش گرم نمی شه!
    سرم رو تکون دادم.
    -نه ،ممنون.
    نفس عمیقی کشید و حینی که در رو باز می کرد تا پیاده بشه دستوری گفت:
    - پیاده شو، درماشینو از بیرون قفل می کنم.
    -نه تو برو،من تو ماشین می شینم.تو از همون بیرون درو قفل کن اگه بهم اعتماد نداری و فکر می کنی در می رم که بحثش جداست.
    بی توجه به جمله ی آخرم سری تکون داد و پیاده شد؛ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست و خودم رو کشیدم روی صندلی اش و قفل مرکزی رو زدم.ماشین رو دور زد و وارد قهوه خونه شد،قدم هاش رو تا داخل تعقیب کردم .
    قد بلندش زیادی با هیکل تنومند و چهارشونه اش هماهنگ بود و تناسب داشت،پیراهن جذب خاکستری رنگی تنش بود با جین مشکی.دلم می خواست پیاده بشم.یه سوپرمارکت قدیمی و زیادی غیر جذاب کنار همون قهوه خونه بود و من هم که طبق معمول گرسنه بودم!
    دلم یه چیز خنک می خواست،اما بهم اعتماد کرده بود و نمی شد امانتی اش رو ول کنم و برم دنبال آروم کردن صدای شکمم.شیشه رو هم نمی شد پایین کشید.این آدم هایی که نگاهشون هنوز روی من و ماشین ثابت و خیره بود ،خیلی سالم و حسابی به نظر نمی رسیدن.
    انتظارم خیلی طول نکشید و با یه لیوان یه بار مصرف که ازش بخار بلند می شد توی یه دستش و یه دلستر توی دست دیگه ش از راه رسید،جفتش رو برای خودش خریده بی خاصیت؟نه واقعا انتظار داشتم وجدانش گل کرده باشه و به فکر من بوده باشه؟
    فکر کن یه درصد!
    بیخیال،خودم رو بزنم به اون راه بهتره تا اینکه بفهمه چشمم چقدر دنبال اون دلستره .دوباره خودم رو به طرف صندلی اش کشیدم و اینبار به هدف باز کردن قفل.
    با چشم و ابرو اشاره کرد در رو باز کنم،منم تند تند ابرو به معنی اینکه بشین تا باز کنم بالا انداختم و سرم رو چرخوندم.انگار مجبوره جفتش رو با هم بیاره که حالا نتونه در باز کنه و دل من رو آب کنه.
    به من چه؟مگه راننده ی شخصیشم؟
    شونه ای بالا انداختم و روم رو برگردونده محض حرص بیشترش به در تکیه دادم و نگاهم رو به مناظر اون طرف دوختم که یه دفعه ناغافل در سمتم باز شد و نزدیک بود پرت بشم بیرون که تونستم به موقع از صاف شدن و یکی شدنم با آسفالت پیشگیری کنم.
    نگاه جفتمون عصبی و پر خشم چشم های همدیگه رو نشونه رفته بود.
    طاقت نیوردم و با حرص گفتم:
    -مشکلت هر روز داره حادتر می شه ها،به من چیکار داری که در این ورو باز می کنی یارو؟نکنه انتظار داشتی من پاشم درتو باز کنم جلوس کنی؟بعدشم تو که اینقد دست و پا چلفتی هستی که دو تا چیزو نمی تونی با هم بیاری بیخود می کنی زحمت می کشی،همون داخل کوفت می کردی دیگه، فرار که نمی کردم تا دوباره خودمو تو دردسر و گیر پلیس بندازم که ؛اه!
    فک اش منقبض شده بی حرف شیشه ی دلستر رو توی دستم گذاشت و در واقع کوبید و در رو با غیظ بست،ماشین رو دور زد و از اون طرف سوار شد.
    همچنان توی هپروت مونده بودم که چی شد؟چیکار کرد؟چرا این بطری حالا توی دست منه؟من کیم؟اینجا کجاست؟
    از این کارها هم بلد بود؟
    بیچاره ،چقدر هم بهش حرف زدم.
    باید ازش معذرت خوا...
    نه بابا چه معذرت خواهی!
    این همونیه که دستبندت رو ترکوند و شب تولدت اون کادو و یادداشت رو فرستاد و غرورت رو خورد کرد.یادت نره!
    تازه هنوز جا داره تا کامل دق و دلی اش رو خالی کنه؛هم جا و هم تا دلت بخواد وقت.
    با همین فکر در دهن وجدانم رو چسب زدم و با پررویی و بی توجه به عذاب وجدان از چرت بیدار شده ام جرعه ای از اون زبون بسته نوشیدم.خنکی و طعم عالی لیمو ایش حسابی حالم رو خوب کرد،اصلا دیدم رو به دنیا تغییر داد.چایش رو که توی سکوت و با توجه به چهره اش با اجبار و اکراه خورد،لیوان رو همونجا توی باکسی که بین دو تا صندلی بود گذاشت و ماشین رو راه انداخت.
    دیگه چیزی تا رسیدنمون نمونده بود.
    هر چی بیشتر می رفتیم اطراف سرسبز تر و قشنگ تر می شد.
    شیشه ی سمت خودم رو پایین کشیدم و دستم رو بیرون بردم.
    هوا عالی بود ؛ تمیز و مطبوع.بارونی که نم نم می بارید و آسمون رو کمی تیره کرده بود یکم دلگیر بود اما چیزی از قشنگی اش کم نمی کرد.
    حیف که نمی شد جلوی این گوشی در اورد و از این همه زیبایی فیلم و عکس گرفت.حوصله ی پوزخند های مسخره و تمسخر آمیـ*ـزش رو نداشتم و نمی خواستم همین لحظه های آخر ، قاتل بشم!اما می تونستم لـ*ـذت ببرم که؛دیدم دست کافی نیست و جاده هم خلوته شیشه رو تا آخر پایین کشیدم و کمربندم رو باز کرده نیم تنه ام رو بیرون انداختم!شالم توی دست باد تکون می خورد و لیز می خورد اما اهمیتی نداشت.کسی جز ما اینجا نبود!یکم کیف کردن حقم بود؛البته اگه همون موقع شیشه رو از حرص اش بالا نمی کشید و سرم رو قطع نمی کرد!
    با صدای بلندش از اون حال و هوا بیرون اومدم و چشمهای از سر لـ*ـذت بسته شده ام رو باز کردم.
    -هیچ معلومه چیکار می کنی؟این دیوونه بازیا چیه؟بیا داخل شیشه رو هم بکش بالا،اینجا جای این کارا نیست.
    -اتفاقا اینجا جاشه که توی شهر نیست.نگران نباش هر چی بشه مسئولش منم.کسی به تو چیزی نمی گـه؛در واقع جرئتش رو نداره!اگه خیلی نگرانی این سانروفو باز کن که امن تره.آهنگم از من!
    لبخند مرموز و بدجنسی روی لبم نشست که چشمهای باریک کرده اش رو به چشمهام دوخت.دیگه با توجه به هوای بارونی از عینکش خبری نبود.
    -هدفت چیه؟
    -دو ساعته یه جا نشستم ،یکم خوش گذرونی حقم نیست؟من مثل تو نیستم؛اصلا جای ماهان اینجا بود،جای من اونجا،ولی همه از اخلاقت خبر دارن که حتی اونم کنار اونا بودنو ترجیح داد،پس خودت باید این دم آخری امکانات آسایشمو فراهم کنی.
    کمی متعجب با یه تای ابروی بالا رفته نگاهم می کرد،من هم همون حالت حق به جانبم رو حفظ کرده بودم.
    بالاخره به حرف اومد.
    -امیدوارم عقلت به اون درجه رسیده باشه که بدونی کنار من بهتره ساکت بمونی و همون حالت قبلت رو حفظ کنی و لازم نباشه زندانیت کنم.
    -به چه جرمی؟
    در کمال خونسردی جوابم رو داد:
    -به هم زدن آرامش من خودش بزرگترین دلیل نیست؟!
    و منم از همون لحظه ی شنیدن این جمله با خودم قسم خوردم که براش آرامش نذارم و شروع کردم بی نفس شیرین زبونی کردن؛از زمین و هوا و خاک و زیر خاک و کرم های زیر خاکی و تغذیه شون و پرنده ها و آشیونه هاشون و غذا اوردن به بچه ها و غیره و غیره!
    یک دقیقه هم ساکت نشدم اون هم کم نذاشت و چون فهمید تقصیر خودش بوده جرئت شکایت نداشت!خوبی اش این بود که خوابمون نگرفت اما گلوی من حسابی خشک شده بود و طالب یه قطره ی آب بودم!
    بالاخره وارد خیابون پهنی شدیم و با چند بوقی که زد در سفید رنگ رو پیرمردی ،باز کرد و ماشین وارد تکه ای از بهشت شد،یک ویلا باز هم با نمایی سفید و جذاب.
    چیزی از عمارتشون توی تهران کم نداشت،به همون قشنگی و بزرگی بود که رونیکا تعریف اش رو کرده بود و عکسهاشون رو دیده بودم،حیاط اش هم بزرگ و سرسبز بود با یه باغچه ی پر از گل های رنگا رنگ و درخت های میوه.
    ماشین رو پشت ماشین دایی پارک کرد،از قرار زودتر از ما رسیده بودن و مستقر شده بودن،ماشین عمو هم طرف دیگه پارک بود.
    مبهوت اون همه زیبایی در رو باز کردم و پیاده شدم،پیرمردی هم که همون اول دیده بودیم اش و در رو برامون باز کرده بود داشت لبخند به لب به طرفمون می یومد،خیلی چهره ی مهربون و دوست داشتنی داشت.با دیدنش با اینکه اصلا نمی شناختمش و حتی نمی دونستم اسمش چیه، لبخندی مهمون ل*ب*هام شد.کیارش هم پیاده شده بود و تکیه داده به ماشین اطراف رو نگاه می کرد،حالا دیگه بهمون رسیده بود.
    تند سلام کردم که با محبت و لبخند جوابم رو داد و حال کل فک و فامیل و رفیق رفقا و گربه ها و پشه های محل رو پرسید،با خوشحالی مقابل کیارش ایستاد و دست پر از چین و چروکش رو به طرفش گرفت.
    -خیلی خوش اومدی پسرم.ماشاالله ماشاالله مردی شدی برای خودت.همیشه از آقا امیر دورادور جویای احوالت بودم،خیلی خوشحالم که بالاخره این افتخار نصیبم شد و زنده موندم و دیدمت.
    با دهن کج شده نگاهشون می کردم ،چقدر هم هندونه زیر بغلش می گذاشا ،این همینجوری اش هم کمپوت اعتماد به سقف هست، بدترش هم می کنن.
    کیا هم بدون هیچ تلاشی برای لبخند زدن ، همونجور جدی و خشک و خالی تشکر کرد،نگاه عمو علی به من افتاد و با محبت و کنجکاوی نگاهم کرد که قیافه ی کج و معوجم رو درست کردم وگرنه فکر می کرد منگولیسمی ناقص الخلقه ای چیزی هستم.
    -راستی دخترم من دیدم شما همه با هم اومدین و ویلا از خالی بودن در اومد اینقدر خوشحال شدم که به کل یادم رفت خودمو معرفی کنم؛من علی ام سرایدار اینجا.
    با لبخند نگاهم می کرد که من هم لبخند دندون نمایی تحویلش دادم.
    -سلام ممنون خوشبختم از آشناییتون ،منم طنازم .از فامیلای دور آقای پارسا هستم.
    زیر لبی گفتم.
    -متاسفانه و تا آخرین حد از کمال شرمندگی!
    شنید، اما چپ چپ نگاه کردنش هم اثری روی من نداشت.
    لبخند معناداری زد.
    -فقط فامیل؟!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و چهارم»
    با تعجب نگاهش کردم،یعنی چی فقط فامیل؟همونطور خنگولانه نگاهش می کردم که صدای سرد و جدی کیا رو شنیدم.
    -بله،فقط فامیل!
    با همون لبخند که حالا پررنگ تر هم شده بود ادامه داد:
    -شرمنده پسرم،آخه از وجود یه خانم کنارتون تعجب کردم و فکر کردم به محض رسیدن و آشنایی نخواستین همچین فرصت نابی رو از دست بدین.ماشاالله ماشاالله خیلی به هم میاین!
    نمی دونستم به همین تعجبم ادامه بدم ،خودم رو جمع و جور کنم، یا خجالت بکشم.از اون گذشته عصبانی و ناراحت و معذب هم شده بودم اما عادت نداشتم و نمی خواستم احترامش رو زبر سوال ببرم،فقط نظرش رو گفته بود؛عصبانیت نداشت که!نگاهش نکردم تا عکس العملش رو ببینم. حالا واقعا به هم میایم؟!
    با همون مهربونی توی صداش گفت:
    -بفرمایید داخل آقا،همه منتظرتونن،بفرمایید.شما هم بفرمایید داخل خانم.من وسایلتونو میارم.
    ابروش رو بالا انداخت.
    -ممنون.
    خجالت نمی کشه خودش شیش متر قدشه و گردنش هم به اصطلاح کلفته بعد به این بنده ی خدا می گـه چمدونش رو بیاره که نصف هیکلش رو داره و اینقدر لاغره.خوب خودت که چلاق نیستی.
    نگاهی بهم انداخت.
    -بیا بریم تو.
    بهش چشم غره رفتم.
    -شما بفرما،من راهو بلدم.بیشتر وایسین ممکنه آفتاب پوست مهتابیتونو زغالی کنه،اگه خواستین و لازمتون شد 50 درصدی دارم.
    طعنه ام رو بی جواب گذاشته دست توی جیب کرده وارد ساختمون شد .
    عمو علی با محبت نگاهم کرد.
    -برو تو دخترم ،من میارمشون؛دیگه اونقدرا هم که می بینی پیر و ضعیف نیستم.
    دسته ی چمدون خودم رو با یه دست و دسته ی چمدون اون پفیوز رو با دست دیگه ام گرفتم.
    -نه این چه حرفیه ؟تا من هستم شما چرا؟خودم حلش می کنم.
    بین چونه زدن ها و تعارف ها عمو امیر صداش زد و مجبور شد بره،چمدون خودم رو یکم خم کردم و دسته ی بلندش رو گرفتم تا کارم راحت تر و سریع تر بشه که زرتی از جا کنده شد.فقط همین رو کم داشتم،چقدر هم که سبک و کوچیک بود ماشاالله.صبح که آروین داشت از پله ها می اوردش بالا دسته اش رو کنده بود و بعد همونجوری الکی سر و تهش رو هم اورده بود و به قول خودش از روز اولش هم سالمترش کرده بود!چمدون اون پفیوز کوچیک بود اما مثل خودش غول تشن و سنگین وزن،همه شون هم که از شانس من غیبشون زده و کسی نیست یه دستی برسونه،دیگه نفسم بالا نمی یومد.همون وسط پله ها که تعدادشون هم کم نبود نشسته بودم و نفس نفس می زدم،یکی نیست گوشم رو بتابونه بگه تو که زور و جون نداری و خودت رو به زور راه می بری غلط می کنی سوپرمن بازی درمی یاری!
    رونیکا لباس عوض کرده با تعجب پله ها رو پایین اومد.
    -چته تو؟چرا اینقدر نفس نفس می زنی؟
    بهش چشم غره ای رفتم و با چشم به چمدون ها اشاره کردم.
    -اینا چیزی نشون نمی ده؟اومدم صواب کنم کباب شدم.
    -پس این بی خاصیتا کجان؟خوب میومدی به من می گفتی؛با مهتا سه سوته می اومدیم،آخه ما هم خودمون چیزای خودمونو اوردیم،عمو علی بیچاره دیسک کمر داره،دیابت هم داره بیچاره؛واسه همین سعی می کنیم زیاد ازش کار نکشیم ولی کیارش که این چیزا رو نمی فهمه؛یعنی خبر نداره بنده خدا .دیگه یه ذره وجدانو که داره.
    -فکر نکنم.
    -راستش منم همینطور،تو بیا برو بالا من خودم ترتیبشو می دم،اتاق بزرگ یاسیه مال خودمون سه تاست.
    سرکی به طبقه ی پایین کشید.
    -پس بابا اینا کجان؟خونه چقدر سوت و کوره.
    -لابد تو اتاقن.
    سرش رو به طرفم چرخوند.
    -تو چرا هنوز اینجا نشستی؟گفتم که برو توی اتاق.
    -حالا یکم دیگه بشینم می رم.پله هاش خیلی گرمه.اگه شب یکیتون خر و پف کردین میام اینجا می خوابم!
    با تمسخر گفت:
    -اگه خیلی خسته ای می خوای اتاقو بیارم اینجا؟تعارف نکنا؛فقط کافیه لب تر کنی!
    عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که نچی کرد و دستم رو محکم کشید.
    -یه بار می گم برو فایده نداره، دو بار می گم باز خودتو می زنی به کری، بار سوم دیگه باید با زور عمل کرد.سر راه نشستی که چی؟یه کاسه ی مسی هم بدم دستت هر کی خواست بره پایین یا بیاد بالا یه چیزی محض رضای خدا بندازه توش؟
    -بد فکری نیست، خرج سفرم هم درمی یاد.
    -آوازه ی جیغامو که شنیدی؟پا می شی یا...
    بی حوصله بلند شدم و غر زدم:
    -کیو از چی می ترسونه؟
    صداش بلند شد.
    -سنگ توش گذاشتی؟چقدر سنگینه،فعلا یکی از لباسای منو بپوش بعد به کیاراد یا آروین می گم بیارنش تو اتاق من زورم نمی رسه.وای کمرم نصف شد!
    نگاهش به بالای راه پله ها افتاد و لبخند بدجنس و خبیثی کل صورتش رو پوشوند.
    -ولی یادمه تو خوشت نمی اومد لباسای بقیه رو بپوشی اونم وقتی خودت لباس داشته باشی؛بعضیا هم ظاهرا منتظر چمدونشونن و دارن می یان سراغشو بگیرن ،آروین و کیارادم که معلوم نیست کجان و کی برمی گردن،پس چرا از اون نخوایم؟یه تنبیه کوچیکم براش می شه.
    چون رو به رونیکا و پشت به طبقه بالا ایستاده بودم نمی دونستم و متوجه نمی شدم چی رو یا کی رو می گـه.
    حواسم به کل پرت بود.با اسمی که رونیکا صداش زد تازه دوهزاری ام افتاد.
    -یه لحظه میای کیارش؟
    سرم رو به عقب برگردوندم،هنوز لباس های بیرون تنش بود. دست هاش رو توی جیب شلوار فرو بـرده، یه پله بالاتر از من ایستاده بود.
    -بله؟کارم داشتی؟
    با مهربونی نگاهش کرد و با لبخند گفت:
    -نه عزیزم،نیست که چهار پنج ساعت ندیدمت و توی دو تا ماشین جدا جدا بودیم و از هم دور گفتم الان بیای به اندازه این ساعتای دوری یه دل سیر تماشات کنم.
    انگار تعجب کرده بود که چیزی نمی گفت،حق هم داشت! رونیکا کجا ؟این حرفا و محبت قلمبه کرده کجا؟! چند ثانیه ای خیره با همون لبخند ابلهانه ی روی لبش نگاهش می کرد،توی همین فکرها بودم که آفتاب از کجا در اومده که صداش عصبی بالا رفت.
    -خوب معلومه که کارت داشتم،بیا چمدون خودتو ببر تو اتاقت چمدون طنازم بذار تو اتاق من،ما زورمون نمی رسه.
    کیا:با منی؟!
    قیافه اش رو ندیده،می تونستم شدت عصبانیتش رو حدس بزنم و به خاطر رونیکا هم کلی ترسیدم که همین ساعت های اولی سفرش بهش کوفت نشه! انگار ترسید که صداش اومد پایین تر و آرومتر گفت:
    -خوب..الان که جز تو مرد دیگه ای اینجا نیست،منم که زورم نمی رسه ؛طناز بیچاره هم این همه تا اینجا اوردتشون و دیگه جون نداره؛یکمشم تو بیار .چیزی نمونده دیگه،هم تو وسایلتو میخوای هم طناز.
    -مگه من به علی نگفته بودم؟پس چرا...
    -بابا بهت نگفته بود؟عمو علی دیسک کمر داره نمی تونه چیزای سنگین بلند کنه،دیابتم داره دیدی که چقد لاغر و ضعیف شده ما هم نمی خوایم بهش فشار بیاریم،چقدر گفتم یه آسانسور بزنیم توی ساختمون،سه طبقه ست با 70 تا پله،بابا گوش نداد که ،گفت هنوز اینقدر پیر نشدیم شما تنبل و راحت طلبین.باز خوبه اتاقم همین طبقه دومه.
    نفس عمیقی کشید و محکم جوابش رو داد:
    -شما برید.من ترتیبشونو می دم،برای آسانسورم فردا اقدام می کنم ،اینجوری نه برای شما سخته نه علی!
    متعجب نگاهش می کردیم،فکر نمی کردم از این کارها هم بلد باشه.
    رونیکا:واقعا تو می تونستی به فکر بقیه و راحتیشونم باشی؟نمی دونستم،خیلی عجیبه!
    آروم آروم پله ها رو پایین اومد و چمدون من رو با یه دست و چمدون خودش رو با دست دیگه اش بلند کرد و همونجور که عقب گرد می کرد تا دوباره برگرده بالا آهسته گفت :
    -آره، پس پشیمونم نکن.
    با نیش باز حسرت بار آه کشید.
    -آخی داداشم چقدر بزرگ شده،عقلش نیم ساعت رشد کرده ولی بیشتر نشون می ده،حالا دیگه کی بهش آب داده که رشدش اینقدر موثر و چشمگیر بوده خدا می دونه.
    نگاه معنی داری بهم انداخت که البته من خیلی چیزی حالیم نشد.نکنه واقعا تقصیر من بوده؟این قدر حرف زدم دیوونه نشده باشه؟!
    دستش رو دور کمرم انداخت.
    -بریم لباساتو عوض کن، اگرم خواستی دوش بگیر تا ناهار بیاد.
    منم دستم رو دور گردنش انداختم،دعوا باشه برای بعد ناهار که جون گرفتم!
    -بریم.
    ولی خدایی اش فکر نمی کردم جز خودش راحتی و آسایش کسی براش مهم باشه و از خودشیفتگی اش حتی به خاطر خانواده اش بگذره؛مثل اینکه خوب نشناختمش!
    ***
    سرحال از حموم بیرون اومدم ،حمامش واقعا فضای خوب و دلچسبی داشت.توی وان حسابی بهم خوش گذشت،کم مونده بود همونجا خوابم ببره که رونیکا صدام زد،ناهار آماده بود و همه منتظر من بودن.بلوز و شلوار ست شیک سفید و مشکی رنگی تنم کردم،موهام رو هم هول هولکی خشک کردم و دم اسبی بالا محکم بستم.
    همه دور میز نشسته بودن؛ اما بخاطر ما هنوز شروع نکرده بودن،ظاهر میز حسابی جذاب و اشتها برانگیز بود و من هم آماده ی یه حمله ی حسابی.
    مهرناز جون:بالاخره اومدین ؟بشینین.
    با کلی عذرخواهی از بابت منتظر و گرسنه گذاشتنشون نشستیم،مهتا کنار کیاراد و رونیکا کنار مهتا.
    فقط یه صندلی مونده بود و اون هم کنار کیارش بود.امروز واقعا روی دور بدشانسی بودم،ضایع بود صندلی ام رو عوض کنم و یه جای دیگه بشینم،صندلی رو عقب کشیدم و نشستم.همه مشغول غذا کشیدن و خوردن و حرف زدن شده بودن،رونیکا هم روبه روم دو لپی سرگرم بود.بالاخره دیس برنج رو سمت ما گذاشتن،بی طاقت دست دراز کردم سمت کفگیر که همزمان کیا هم دستش دراز شد و روی دستم نشست!رونیکا و مهتا و کیاراد و آروین که روبه رومون بودن همه استپ زده و از حرکت ایستاده و یکی با دست های پر تو هوا خشک شده و یکی با دهان از جویدن باز مونده و خشک شده بهمون زل زده بودن.
    تند بهشون اخم کرد.
    کیا:به چی نگاه می کنین؟غذاتونو بخورین.
    حساب کار دستشون اومده دوباره با لبخند های معنی دار و روی اعصاب من رفته سرهاشون توی بشقاب رفت، اون بود که دستش رو عقب کشید.به صورت بی حس و حالتش نگاه کردم.
    کیا:تو بکش،من عجله ای ندارم.
    زود دسته ی کفگیر رو ول کردم و خودم رو بی میل نشون دادم.
    -منم زیاد اشتها ندارم،تو بکش،می تونم صبر کنم.
    بیشتر تعارف نکرد ،دوباره دست به سمت کفگیر دراز کرده در کمال تعجب اول بشقاب من رو بلند کرد و3 کفگیر پر برام کشید.
    -کافیه؟
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -یهو دیسو می دادی می خوردم چه کاری بود؟اینقدرم توی زحمت نمی افتادی.
    با خونسردی گفت:
    -باید زودتر می گفتی.
    شیطونه می گـه همین چنگال رو بکن تو چشم هاش ها.به من می گـه اندازه ی گاو می خورم؟
    بقیه ی ظرف رو با کفگیر توی بشقاب خودش خالی کرد،جوجه هم کلی اول برای من گذاشت و بعدش برای خودش کشید.این هم چه کارایی بلد بود و رو نمی کرد ها ،شانس اوردم مامان و بقیه حواسشون به حرف زدن گرم بود وگرنه چه فکری می کردن؟
    ولی خوب بود که خودش هم خبر داشت توی ماشین چه انرژی ای مصرف کردم.یک هزارم درجه ازش خوشم اومد.همچین بچه ی بدی نیست!
    تا تونستم لمبوندم وقتی همه داشتن شیرینی و دسر می خوردن من هنوز داشتم جوجه سق می زدم.گذاشتیم مامان . باباها برن استراحت کنن و اون همه ظرف رو 4 نفری شستیم؛من و رونیکا و مهتا و آروین.
    ***
    مهتا با هیجان و خوشحالی در اتاق رو باز کرد .
    -به جای اینجوری زل زدن به صورت همدیگه و مسابقه سر اینکه کی زودتر می خنده یا حرف می زنه بیاین بیرون کمک،پسرا رفتن چادر رو برپا کنن ،یه چیزی بپوشین سردتون نشه،.زیر انداز و خوراکیم باید برداریم.ولی کولی بازی در نیارین آروم بیاین پایین مامان اینا می خوان بخوابن.
    جفتمون همونجور خیره به هم کله هامون رو تکون دادیم که خدای نکرده خدای نکرده خللی توی بازی هیجان انگیزمون ایجاد نشه!
    آروم از اتاق خارج شدیم،چراغ های سالن بالا رو خاموش کرده بودن.رونیکا در اتاقمون رو آروم بست ،در اتاق کیارش باز شد و دست به جیب بیرون اومد بیرون ؛مثل همیشه شیک و مرتب.شلوار جین نسبتا روشن،پیراهن سفید و سویی شرت سورمه ای اش رو هم آستین هاش رو دور گردنش گره زده بود.
    بعد من رو ببین !شلوار گل گلی و رنگ رنگی،مانتوی سبز و شال قرمز با کلی حس اعتماد به سقف ناشی از خوش تیپی و مدرن بودن!
    رونیکا باز نتونست ساکت بمونه و تیکه نندازه.
    -وای دارم درست می بینم؟می خوای به ما افتخار همراهی و هم صحبتی بدی؟
    نشد این بیچاره یه حرکت عجیب و دور از انتظار بزنه و این بچه ذوقش رو کور نکنه!
    نگاه چپ چپی اش کارساز بود.
    رونیکا:خیلی خوب بابا من که چیزی نگفتم،دیگه تعجبم نمی تونیم بکنیم؟بریم طناز؟
    شونه بالا انداختم.
    -من که داشتم می رفتم ،من برم سفارشای مهتا رو آماده کنم ؛ البته اگه خودش هنوز آماده نکرده.
    دستم رو گرفت.
    -منم باهات میام.
    رو به کیا گفت:
    -اونجا می بینمت.
    نگاهش رو بینمون چرخوند.
    -دم در منتظر می مونم.
    رونیکا سر تکون داد و بحث رو بیشتر ادامه نداد.
    مهتا توی آشپزخونه بود.
    -یکم بیشتر طولش می دادین،هان؟زود نیومدین به نظرتون؟
    لیوان های یه بار مصرف و پلاستیک قند و شکلات و لواشک و آلوچه های فراوونی رو که عصر از بازار با وسواس انتخاب کرده بودیم و خریده بودیم و بطری بزرگ آب رو توی سبد پیک نیک گذاشتم.
    -خودت پریدی وسط بازی مهیجمون هولمون کردی.
    رونیکا تکیه داد به کابینت و یه گوجه سبز گوشه ی لپش گذاشت.
    -همینو بگو،حالا اگه خیلی ناراحتی و عذاب وجدان داری می تونیم همین جا ادامه ش بدیم.
    فلاکس پر کرده رو توی سبد گذاشت.
    -به جای حرف زدن این سبدو ببرین.
    رونیکا:من برم دستشویی که وسط راه مجبور نشم برگردم،توی چادر می بینمتون.
    به سرعت باد از جلوی چشممون محو شد.
    مهتا با تاسف گفت:
    -فکر کنم خودت تنهایی باید زحمتشو بکشی ؛امروزو یکم ظرف شسته و کار کرده دیگه تا یه هفته دیگه نباید ازش چیزی بخوایم دستشویی بهونه بود،منم باید یکم میوه آماده کنم خودم می یارم، بیشتر از این بار تو رو سنگین نمی کنم.
    با غرغر سبد رو از روی کابینت برداشتم.
    -واقعا آدم دوستاشو توی مسافرت و موقعیتای سخت می شناسه.
    -نه این که خودت اصلا از این عادتا نداری و از زیر کار در نمی ری.
    -بقیه رفتن؟
    لبخند زد.
    -آره ماهان و کیاراد و آروین از هول و ذوقشون زودتر رفتن چادر بزنن.
    با استرس گفتم:
    -نزدیکه دیگه؟تو این تاریکی گم و گور نشیم،حداقل یکیشون می موند ما رو می برد.
    صدای بلند رونیکا از پشت سرم زهره ام رو ترکوند.
    -بالاخره یه کاریش می کنیم،دیگه گوشی که همراهشون هست زنگ می زنیم یکیشون انصافش گل می کنه می یاد دیگه،تازه مگه کیارش نگفت بیرون منتظرتونم؟
    پوزخند زدم.
    -دلت خوشه ها،اون تا حالا رفته. دقیق و تمیز بیست دقیقه ست اینجاییما،آخه اون صبر و اعصاب درست و حسابی داره؟
    با بی قیدی شونه بالا انداخت.
    -فوقش به عمو علی می گیم ببرتمون دیگه،اصلا من خودم راهو بلدم،بیاین بریم.اتفاقی نمی افته.
    شونه بالا انداختم و پشت سرشون راه افتادم.این وقت شب از اون همه زیبایی و چشمگیری باغ خبری نبود و همه چیز بیشتر به طرز عجیبی ، ترسناک به نظر می رسید که احتمالا تاثیر فیلمی بود که دیشب داشتم می دیدم.اما فانوس های توی باغ، فضا رو روشن کرده بودن قشنگ بود.خداییش داریم چهار تا گاو رو همراهی می کنیما .همه چی رو ما آماده می کنیم ،ما می بریم،می گذاریم جلوشون تا کوفت کنن و با به به و چه چه از دلمون دربیارن.
    بازم شکرت خدا.
    رونیکا گوشی اش رو از جیبش بیرون کشید و شروع کرد باهاش ور رفتن.
    با حرص تنه ای بهش زدم و گفتم:
    -اون پاهاتو تکون می دی یا این گوشی نکبتتو طی یه حرکت انتحاری بکنم توی دماغت؟تو این هوا و تاریکی اینم واسه من گوشی بازیش گرفته.
    -دارم با جی پی اس راهو مشخص می کنم خره.
    گوشی رو روشن بالا گرفت که یه نقشه رو نشون می داد ؛لبخند پیروزمندانه ای روی لب نشوند و گفت:
    -خوب حالا بیاین دنبال من.
    همین که یه قدم به جلو برداشتیم،با صدایی پاهامون روی هوا خشک شد و نفس هامون توی سـ*ـینه حبس.
    -دنبال من بیاین امنیت و رسیدنتون تضمینی تره.
    صدای خش خشی اومد و بعد قدم های محکمش و دست به جیب جلوتر از ما راه افتاد.بیخیال جیغ نارنجی شده ،نفس هامون رو با صدا و خیال راحت بیرون فرستادیم.سرش پایین بود و بی توجه به اینکه دنبالش راه افتادیم یا نه ؛راهش رو می رفت.
    رونیکا زیرلب چیزی بلغور کرد و با حرص گفت:
    -داشتم سکته می کردم به خدا ؛دیدین چه جوری یهو از تاریکی در اومد؟یه لحظه قلبم وایساد اصلا.نه، واقعا اگه چیزیمون می شد چجوری می خواست به این همه آدم جوابگو باشه؟یه بار دیگه تکرار کنه همچین خودمو بزنم به غش حالش جا بیاد.
    مهتا نفسش رو پوف مانند بیرون فرستاد و گفت:
    -آره خداییش منم هنگ کردم،آخه من حواسم به اطراف بود، اصلا متوجهش نشده بودم.
    -آره والا یه لحظه فکر کردم داریم فیلم ترسناک بازی می کنیماینجور جاها هم که از این چیزا پره!ولی مشکلی نیست،شمال جن هاشم قشنگه!ما هم که دنبال یه قطره هیجان و دردسر.راستی این وقت شب داریم می ریم دریا خطرناک نیست؟یه جن غواص سر راهمون بیاد کیارادو قربانی کنیم یا کیارش؟
    رونیکا با حرص به طرفم خیز برداشت.
    -گور مرگ بگیری باز تو دیشب فیلم دیدی؟
    لبخند شیطونی تحویلش دادم.
    -آره ولی این ربطی به فیلمی که دیدم نداشت،کاملا من در اوردی و زاییده ی تخیلات خودم بود،بیاین بریم دیر وقته.تا حرف بزنیم و بخوریم و بریزیم و بپاشیم صبح شده.مگه قرار نشد صبح مفصل بریم گردش؟
    مهتا هنوز با رنگی پریده داشت اطراف رو می پایید تا خدای نکرده چیزهایی که تعریف کردم؛واقعیت پیدا نکنه.
    جلوتر راه افتادم و رونیکا هم دست مهتا رو کشیده ،دنبالم اومدن.وقتی بهشون رسیدیم چادر برپا شده بود و آماده بود.آتیش کوچیکی هم برای چای درست کرده بودن.دریا توی شب واقعا هولناک بود ؛مخصوصا با اون موج های تند و وحشیانه اش. آدم عاقل که شب نمی یاد دریا!ولی خوب کدوممون عاقل بودیم که بخوایم توجهی به این چیزا داشته باشیم؟!دریا روز و با اون رنگ آرامش بخشش قشنگه،خورشیدی هم که بالای سرش می تابه با اون ترکیب رنگ سبز و آبی دریا و تابش خورشید فوق العاده ترش می کنه.
    آروین رو به کیاراد و ماهان که پشتشون به ما بود و مشغول سنگ ریزه انداختن توی دریا بودن ،لبخند به لب گفت:
    -بالاخره تشریف فرما شدن.پس کجا شمایین؟یک ساعته اینجا ایستادیم.
    مهتا لبخند پهنی تحویلش داد و با لحن پر از ناز و تابلو که نه بیلبوردی گفت:
    -اومدیم دیگه.داشتم تک و تنها وسایلو آماده می کردم، طناز و رونیکا هم که طبق معمول دنبال بازیگوشی بودن.
    آروین هم لبخند کجی تحویلش داد و گفت:
    -چرا تنها ؟یه ندا می دادین خودم دربست در خدمتتون بودم.
    مهتا:نه من هیچوقت همچین جسارتی نمی کنم؛ شما مهمان مایین.
    این ها تا ما بخوایم برگردیم تهران دل و روده برامون نمی ذارن.
    هین بلندی کشیدم و با صدای فریاد مانندی گفتم:
    - دیدین چه چیز مهمیو فراموش کردیم؟
    توجه همه شون بجز کیاراد که کلا توی باغ نبود و توی حال و هوای ملکوتی خودش بود بهم جلب شد.
    ماهان دست به جیب چشم هاش رو باریک کرد و گفت:
    -چی؟چای و قوری و لیوانو که خودمون اوردیم .بقیه چیزا خیلی مهم نیست.حالا چیو یادت رفته؟ اگه سردته پتوی مسافرتی تو چادر هست.
    پشت چشمی نازک کردم.
    -نه؛ یه چیز مهم تر.
    چپ چپ و با دهنی کج شده به مهتا و آروین نگاه کردم و گفتم:
    -توی شام یکم زیاده روی کردم سطل ماستی یادم رفت بیارم ممکنه لازم بشه(نگاهم تیز تر شد)خیلی لازم.
    سرم رو به طرف رونیکا برگردوندم.
    -تو هم زیاد خوردی رونیکا.تو هم می خوای؟
    رونیکا:من از تو بدترم والا.تا چشمام بالا اومده هر چی خوردم نمی بینی چشمام دو رنگ زرد و سبز شده؟
    پقی زدم زیر خنده.
    کیاراد چهره اش رو با چندش جمع کرد.
    -اه می خواستیم یه چیزی کوفت کنیم مثلا،حالمو بهم زدی.
    پشت چشمی نازک کرد و به طعنه و منظور گفت:
    -اگه اجازه بدین چیزی نمی شه،ولی بعضیا که حالیشون نیست و تا ما خالی نشیم ول کن نیستن.
    -شما همینجا باشین من می رم یه سطلی تشتی نایلونی چیزی پیدا کنم بیارم.راهو بلدم .زود می رم و می یام.
    قدمی برداشتم که صدای کیارش سر جا متوقفم کرد.
    -بچه بازی رو تموم کن و با بقیه بشین توی چادر.
    به تو چه آخه؟نه، واقعا فکر کرده چون از صبح مجبورا ور دل همیم حالا می تونه گردن کلفتی کنه و بهم دستور بده؟!
    اگه طرز فکرش اینه کاملا غلطه!
    نیشخندی تحویلش دادم و حق به جانب گفتم:
    -هر چی فکر می کنم یادم نمی یاد از تو پرسیده باشم یا اجازه گرفته باشم.پس لطف کن و تا کسی ازت چیزی نپرسیده و نخواسته دخالت نکن؛مخصوصا توی کارای من.
    دست به جیب و خونسرد به سمتم اومد و کاملا مقابلم ایستاد،سـ*ـینه به سـ*ـینه که نه اما؛چشم توی چشم.اون با نگاهی خونسرد ؛ اما طبق حدس من شاید عصبی و من لجباز و سرکش.
    -اون رو خودم تشخیص می دم که کی و چه زمانی و توی کار کی نظر بدم یا حتی دخالت کنم!مخصوصا در مورد بچه هایی مثل تو بیشتر از همیشه لازم می بینم و تو هم گوش می دی؛ مجبوری که گوش بدی!احتیاجی نیست ازم پرسیده بشه ،امروز بیش از حد جلوت سکوت کردم و در مقابلت کوتاه اومدم فقط چون مجبور بودم و جایی برای موندن نداشتی وگرنه بیرون انداختنت از ماشین برای من کاری نداشت،اینو خودت بهتر از من می دونی!
    نگاه پنج نفرشون با تعجب و شاید ترس به ما بود اما چیزی نمی گفتن.
    ماهان جلو اومد و مداخله کرد.
    -بس کن کیارش،اولین شبو با دلخوری تموم کردن جالب نمی شه،طناز لطفا تو هم بیا بشین،وقتی می دونین قراره صحبتاتون به بحث و جدل ختم بشه پس کاری به کار هم نداشته باشین.اینجا اومدیم برای خوش گذرونی نه خورد کردن اعصاب همدیگه.
    پوزخند به لب نگاه تحقیرآمیزی بهش انداختم و گفتم:
    -نه چرا عصبانی بشم؟آدم از دست کسی عصبی و ناراحت می شه که طرف براش ارزشی داشته باشه،الانم از هر گوشی که شنیدم از همون گوش بیرون کردم.
    حسابی بهش برخورده بود؛از تغییر رنگ چهره اش و اخم های فوق گره خورده و در کل چهره ی برج زهرمار شده اش راحت می شد متوجه شد و خیلی نیازی به فسفر سوزوندن نبود،اما دروغ چرا ؟واقعا جمله ی آخرش بهم برخورده بود!حق نداشت جلوی بقیه باهام چنین رفتاری بکنه و آبروم رو ببره و غرورم رو بشکنه؛بالاخره من بینشون شخصیت و ابهتی داشتم!

    بازهم خوب جمع و جورش کردم،بی توجه به طرف چادر راه افتادم و حینی که واردش می شدم خطاب به مهتا و رونیکا گفتم:
    -بیاین داخل،اونا هم درست کنن می یان خبر می دن،من یکم سردمه.وقتی آماده شد خودشون صدامون می زنن میایم بیرون دیگه.
    نگاهی به هم انداخته؛شونه بالا انداخته پشت سرم اومدن،پتوی مسافرتی تمیزی کف چادر پهن کرده بودن ،خودم رو پرت کردم روش و پتو مسافرتی نرمی رو که تا شده کناری گذاشته بودن برداشتم و روی پاهام انداختم.
    رونیکا:چی شد یهو گیر دادین به هم؟
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -من گیر دادم یا اون ؟
    -خوب اون؛خیلی تعجب کردم یهو،خداییش شوخیای ما به اون چه؟حالا جدی جدی می خواستی بری ویلا؟
    شونه بالا انداختم.
    -آره.یه توکه پا می رفتم و می یومدم دیگه.اما نه برای اون مورد.یکم دستشویی داشتم که حالا مجبورم می کنه از خیر چای آتیشی بگذرم.
    شیطون نگاهی به مهتا انداخت و گفت:
    -ولی قبول داری همه اش زیر سر مهتا و آروین بود؟خدایی خیلی ضایعین!ما که هیچی ولی حداقل مراعات ماهانو کنین نمی گی یهو غیرتش فوران می کنه زیر چشم آروین یه بادمجون به چه غولی می کاره؟دیگه بیا و درستش کن.آخر سر آروینو باید مومیایی شده برگردونیم تهران یا پستش کنیم ولایتش.
    خندیدم و مهتا با دلخوری گفت:
    -وا به ما چه؟
    رونیکا:خوب دلیل تهوعمون شما و حرکاتتون بودین دیگه، مثلا داشت می رفت یه چیزی بیاره واسه جلوگیری از گندی که می خواستیم بزنیم که دعواشون شد.
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -اینا خودشون کلا دنبال بهانه ان به هم بپرن و گیر بدن،بعدشم شما اینا رو از روی حسودی که کسی رو ندارین باهاش دل و قلوه بدین اینا رو می گین!
    با حرص نگاهش کردم و دستم رو توی هوا بلند کرده ،گفتم:
    -والا چشمامو می بندم یادم بره دختر داییمی، خواهرمی، دوستت دارم اون بادمجونی که ماهان یه روزی از همین روزا بالاخره می کاره زیر چشم اون پسره ی لوس ؛ من هورمونی و گنده تر می کارم روی کل صورتت،منو جدی بگیری به نفعته.پررو شده واسه من.به کجای لوس بازیاتون می خوایم حسودی کنیم؟هان؟شیطونه می گـه معطلش نکن دلتو زودتر خنک کن و با یه چک بندازش همونجا که آروین ازش اومد.
    جفت دست هاش رو با ترس جلوی صورتش گرفته بود تا خشی چیزی به صورتش نیفته و تا حد امکان عقب رفته بود تا دستم بهش نرسه،رونیکا هم وسطمون با نیش باز و خندون نشسته بود و به نمایش مفرحی که راه انداخته بودم،نگاه می کرد.
    آروین صدامون زد بریم بیرون به صرف چای آتیشی.حین رد شدن نگاه تیزی بهش انداختم که نونش شد و هم آب و چایی اش تا بفهمه مقصر اصلی اونا هستن؛وگرنه اون که کاری به کارم نداشت.من هم همینطور!به تار تار موهای دختر خاله های وصله ی جونم قسم!
    مهتا یه طرف ماهان نشست و من با غیظ طرف دیگه ی ماهان،آروین کنارم و رونیکا و کیاراد و کیارش هم روبه رومون بودن.
    دور آتیش فسقلی که به زور روشنش کرده بودن حلقه زده بودیم که دیگه مثل قبل شعله هم نمی کشید و دیگه نفس های آخرش بود؛آتیش درست کردنشون هم سوژه بود.جرعه ای از چای خوش عطر و طعمی که توی لیوان کاغذی ریخته بودن نوشیدم و لیوان رو بین دو تا دست هام گرفتم.
    همه با نگاه های بز نما به هم خیره شده بودیم و هیچکس حرفی نمی زد.
    کیاراد تحملش رو از دست داد و کلافه و با حرص گفت:
    -اه بسه دیگه چقدر حرف می زنین!دیگه صدا به صدا نمیرسه.نچ نچ نج کیارش از تو یکی بعید بودا.
    پوفی کرد و ادامه داد:
    -حالا اگه یه ذره سکوت می خواستیم این طناز و رونیکا نمی ذاشتن که.
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -پس الان تا داریش بچسب ولش نکن،دهن منو هم باز نکن ،هنوز کار مسخره ی امروزتونو یادم نرفته،نمی ره هم.ولی وقت برای تلافی زیاده، امشب خسته ام.
    بالاخره مهتا جرئت کرد ابراز وجود کنه؛پشت چشمی نازک کرد و با لحن حق به جانبی گفت:
    -وا خوب جا نبود؛خودتم دیدی که،ولی خوب جات خالی بود خداییش!حالا برای برگشت یه جوری جات می دیم .
    دهنم برای توپیدن بهش باز شد که طبق معمول مداخله کردن.
    آروین:محض اطلاع و یادآوریتون برای دعوا کردن نیومدیم لب دریا.
    ماهان هم پوفی کرد و گفت:
    -آره واقعا ،خسته شدم از بس طرفینو جدا کردم؛ طنازم که همیشه پایه ی ثابت و یه سر دعوا هست؛ یعنی باید باشه!
    با پوزخند صدا دار و روی مخ کیارش خون جلوی چشم هام رو گرفت که رونیکا سریع رد نگاهم رو گرفت و برای پیشگیری با صدای بلند گفت:
    -فهمیدم ،بیاین بطری بازی کنیم،فقط لطفا برای جرات چیزای محترمانه انتخاب کنین که بهونه برای شروع دوباره جر و بحث نباشه،حالا یه چیزی بذارین وسط،هر کی نتونست راستشو بگه و کاری که بقیه می گن انجام بده فردا هر کی هر چی خرید به حساب اونه پس حواستونو جمع کنین مخصوصا برای تو آقا کیاراد.حالا گوشی شیشه بطری لنگه کفش هر چی هست بذارین تا بازیو شروع کنیم.
    آروین با تعجب نگاهش کرد.
    -لنگه کفش؟ورژن جدیده؟
    -می تونه باشه؛حداقل یکیتون گوشیتونو بدین.
    شونه بالا انداختم.
    -من که نیوردم،شارژ نداشت،زدمش توی شارژ.
    رونیکا:خودمم چون خواستیم با هم باشیم حرف بزنیم نخواستم تکنولوژیو وارد کنم واسه همین نیوردم.
    ماهان:منم گوشی قبلیمو که دزدیدن دیروز یه جدیدشو خریدم نمی تونم ریسک کنم.شرمنده.
    خلاصه هر کی یه بهونه ای میورد.بطری آب هم هنوز پر پر بود و نمی شد از اون استفاده کنیم.
    کیارش خبیث و بدجنس که گفت همراهش نیورده و کیاراد هم طبق معمول ننه من غریبم بازی در اورد با مخلوطی از وحشی بازی!
    عاقل اندر سفیه نگاهش کردم.
    -یه چیزی بگو بشه حداقل روی باور کردنش فکر کرد نه گم کردی نه از هول حرف رفیقت از دستت پرت شده توی دریا،ولی الان که جفت گوشیات توی هر دو جیبات دارن روشن خاموش می شن قابل فکر کردنم نیست!
    ریختیم سرش و اینقدر اذیت کردیم تا بهمون داد؛البته غیر از کیارش و ماهان که اهل این بچه بازی ها نبودن شترمرغ های پفیوز!ماهان خونسرد به وحشی بازی هامون نگاه می کرد و اون پفیوز طبق معمول با تمسخر و نیشخند.حتی قبول نکرد بازی کنه، اما هر طور بود مجبورش کردن.برای من که اهمیتی نداشت و در طول مدتی که اصرار می کردند و قبول نمی کرد، پاهام رو توی شکمم جمع کرده دست هام رو دور پاهام قفل کرده انگشت هام رو توی هم قفل کرده ؛به دریا خیره شده بودم.یعنی با اون شلوار گل گلی و رنگارنگ و گل و گشاد ،این ژست رو گرفتن خیلی هنر و اعتماد به نفس می خواست!
    اصلا یه معنی دیگه ای به اعتماد به نفس دادم.
    اول قرار شد اون که مثلا ریش سفیدمونه بچرخونه!نگاهی به تک تکمون انداخت و دستش رو به طرف گوشی دراز کرد.گوشی چرخشش به اندازه ی بطری و چیزهای شبیهش قوی نبود؛ اما خوب باز هم بد نبود.چرخید و چرخید و چرخید و همه با هیجان به گوشی خیره شده بودیم.
    قرعه به رونیکا و آروین افتاد و آروین باید از رونیکا می پرسید،آروین لبخند مرموزی زده نگاهی بهش انداخت و با هیجان دست هاش رو به هم مالید.
    -خوب رونیکا خانم جرئت یا حقیقت؟
    پوفی کرد و گفت:
    -اینجور که تو پرسیدی خوب صد در صد حقیقت.
    خندید و گفت:
    -بی معنی ترین کاری که توی زندگیت کردی و الان نظرت درباره اش تغییر کرده چی بوده؟
    سوالش حتی برای من هم شوک برانگیز بود .
    یعنی اون چیزی می دونست و می خواست رونیکا بهش اعتراف کنه یا فقط همینطوری پرسیده بود؟
    این قضیه فقط بین ما سه نفر بود و حتی مهتا هم خبر نداشت.
    یه کار تماما از سر بچگی.2 سالی ازش می گذشت و حتی من هم به مرور زمان فراموشش کرده بودم.
    نگاه معنا دار و مضطربی به من انداخت و بعد زیر چشمی به ماهان که مثل بقیه منتظر نگاهش می کرد؛ حس می کردم رنگش از همیشه سفیدتر شده و نفس هاش سریع تر.قلبش هم که حتما ضربانش از همیشه تندتر بود و غیر نرمال!روی پیشونی سفید و بلندش دونه های عرق سرد نشسته بود.زیادی داشت خودش رو لو می داد!
    کیاراد طبق معمول نتونست ساکت بمونه.
    -گشتی گشتی سوال پیدا کردیا داداش من .این کلا حرفاش ،کاراش ، اصلا زندگیش بی معنیه! حالا معلومه گیج می شه کدومش رو بگه.الان اینو پرسیدی تا صبح باید داستان زندگیشو گوش بدیم.
    با حرص نگاهش کرد و عصبی گفت:
    -تو که کلا وجود و خلقتت بی معنیه رو پس چی بگیم؟فقط اکسیژن اضافی مصرف می کنی.
    آروین:یه سوال پرسیدما.فعلا گیس و گیس کشیو ول کنین تا رونیکا جوابمو بده بعد،تازه بقیه هم تو نوبتن.
    نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه خونسردی اش رو به دست اورد جواب قانع کننده ای اختراع کرد و گفت؛حرف هاش که تموم شد جفتمون به طرز تابلویی نفس راحتی کشیدیم که البته کسی متوجه نشد.غیر از کیارش که مشکوک و با چشمهای باریک شده نگاهمون می کرد،یه نگاه به اون و یه نگاه به من که تقریبا می شه گفت روبه روش بودم.
    بیخیال، از کجا می خواد بفهمه؟خودش رو هم بکشه امکان نداره از ما حرفی درز کنه.می دونستم الان به عادت همیشه وقتی که دروغ می گفتیم انگشت وسطی دستش رو روی انگشت اشاره خم کرده!مثلا این جوری کمتر جلوی خدا شرمنده می شدیم!
    کاش فقط همین که می گفت بود.
    کاش اون روز مزخرف ؛8 آبان به کل از تقویم خط می خورد که هنوز اون روز؛اون فصل؛اون پارک؛ساعت 5:10 دقیقه بعد از ظهر حس خوبی رو به من هم منتقل نمی کرد!
    حالا نوبت رونیکا بود که بچرخونه!مهتا و کیارش!عجب شانسی! کاش من به جای مهتا بودم و به بدترین شکل انتقامم رو ازش می گرفتم.خدایا اون روز کی می رسه؟
    مهتا لبخند ملیحی زد و با شیطنت گفت:
    -من چون سوال و دشمنی باهات ندارم نوبتمو می دم به طناز تا دق و دلیشم خالی کنه ،شب هم خودش بخوابه هم بذاره ما راحت بخوابیم.
    با اینکه روی دلم می موند ولی لبخندی زدم و گفتم:
    -نه بابا، این کارا چیه؟مگه بچه ام؟اصلا نمی شه طرف رو عوض کرد خودت هر چی می خوای بپرس.
    ابرو بالا انداخت.
    -مطمئن؟
    چشم هام رو به معنی "آره مطمئن مطمئن "یک بار باز و بسته کردم.لبخند شیرینی زد و چشم هاش رو توی چشم های کیارش دوخت،آروین هم با دیدن لبخند مهتا و نگاه خیره شون به هم در بنز غیرتی شده بود و اخم هاش باز بشو نبود که نبود!جوگیر رو ببین ها!
    مهتا:جرئت یا حقیقت دکتر؟
    خشک گفت:
    -جرئت!
    نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و پوزخند به لب و به طعنه گفتم:
    -نه بابا از این کارا هم بلدی؟بهت نمی اومد همچین آپشنایی هم داشته باشی.
    جواب نداد!حتی نگاهم هم نکرد و بیشتر سوختم!مثلا خواست بگه من چیزی نشنیدم؛نمونه و تمثیلی از همون وز وز مگس!
    دست هام سریع و ناخودآگاه مشت شد.خودم هم دلیل عکس العمل های تند و سریع و عصبی ام رو نمی فهمیدم و جلوش رو هم نمی تونستم بگیرم،با تمام وجود حس می کردم ازش بدم میاد؛نه اصلا متنفرم!طوری روی اعصابم بود که حتی آریو و تلما هم نبودن و نمی تونستن باشن!
    صداشون در اومد.
    رونیکا:اه بپرس دیگه مردیم از فضولی ،ناخن برام نموند.
    مهتا با همون لبخند سرش رو تکون داد.
    -خوب من چیز خاص و عجیب یا غیرممکنی ازت نمی خوام؛در واقع قرار نیست کاری انجام بدی.یه جور جرئته برای گفتن حقیقت.بزرگترین راز یا نقطه ی تاریک زندگیت چیه؟یه چیزی که کسی نمی دونه،اصلا اگه چیزی باشه حتی اگه مسخره یا خنده دار باشه بگو ما نمی خندیم به کسی هم نمی گیم.
    چشم هام رو گرد کرده با تعجب به مهتا که هیجان زده منتظر جواب بهش زل زده بود؛نگاه می کردم.
    گشت گشت سوال پیدا کرد ها.
    واقعا می گفت؟!
    نه امکان نداره خودش رو اینجوری بخاطر یه بازی لو بده.اصلا شاید تنها رازش همین نباشه،تو از کجا می دونی؟
    چهره اش کاملا گرفته و در هم رفته با اخم غلیظ و جدیت و بی احساسی تمام به مهتا نگاه می کرد،معلوم بود براش سوال جذابی نبوده و قصد جواب دادن بهش رو نداره.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و پنجم»
    دلم براش سوخت و نگاهم ناخواسته و ناخودآگاه رنگ نگرانی و ناراحتی به خودش گرفت!ازش بدم می اومد اما دلم نمی اومد سر این موضوع ناراحت بشه و چیزایی که خوشایندش نیست ،یادش بیاد!ربطی به این که کی بود یا چیکار کرده بود نداشت هر کسی که بود دلم نمی اومد.این موضوع هر کسی رو ناراحت می کنه؛ مهم نیست چقدر قوی یا مغرور باشی.
    لب از لب باز کرد تا چیزی بگه که دهنم رو اندازه ی دایناسور باز کردم و بلندترین خمیازه ای رو که بلد بودم الکی و با صدای بلند کشیدم.
    -ساعت چنده که من خوابم گرفته؟هوا هم خیلی سرد شده ،بیاین بریم داخل دیگه،ضایع نیست الکی بخاطر یه بازی مسخره خودمونو بیدار اینجوری تو این سرما بیرون نگه داریم؟تازه مهرنازجونم گفت صبح زود همه باید بیدار شیم واسه بیرون رفتن،بریم دیگه.حرف زدیم،چای خوردیم،بازی هم کردیم بقیه اش واسه فردا شب،بریم که دارم غش می کنم،نصف شبی تنها نمی رما می ترسم،تازه باید دستشوییم ببرینم.
    کیاراد هم خمیازه ای کشید و با صدای گرفته ای گفت:
    -راست می گـه، منم خسته شدم،بریم داخل.
    اول از همه بلند شد و من هم پشت سرش،بقیه هم تعجب کرده بودن اما اصراری نداشتن چون همگی خسته بودیم و چند ساعتی نیاز به استراحت داشتیم.
    فقط یکی بود که نگاه و چشم های باریک شده ش از روم برداشته نمی شد و اصلا دلم نمی خواست حتی تصادفی باهاش چشم توی چشم بشم و داشتم ازش فرار می کردم!نمی خواستم بدونه که من این راز سر به مهر شده رو چند وقتی هست که می دونم؛درسته به کسی چیزی نگفته بودم اما اون من رو جور دیگه ای شناخته بود و حرف هام رو باور نمی کرد.اون چیزی رو که خودش دلش می خواست رو باور می کرد.
    شونه به شونه ی ماهان و مهتا و آروین راه افتادم،حدود نیم ساعتی هم همگی به جز کیارش که مستقیم و بدون شب بخیر گفتن رفت توی یه اتاق و در رو بست ؛ توی صف دستشویی بودیم ."شب بخیر" کسل و خواب آلودی گفتیم و هر کدوم به طرف اتاقمون رفتیم.من و مهتا و رونیکا توی اتاق رونیکا ؛آروین و ماهان و کیاراد توی اتاق کیاراد .فقط کیارش بود که خونش رنگین تر بود و یه اتاق جدا و بزرگ و مستقل برای خودش داشت و لازم نبود برای اینکه مثل من برای یه گوشه ی پتو که مهتا ظالمانه و در عالم خواب از روم می کشید التماس کنه و قندیل ببنده و با دری وری هاش به قبر خاندان به رحمت رفته ی مهتا نور بباره!روز بعد رو کلا خونه نبودیم و زدیم به کوه و دشت و کمر تا نصفه شب که برای خواب برگشتیم خونه .
    ***
    حسابی تشنه ام شده بود و قورت دادن آب دهانم هم برای گلوی کویر شده ام افاقه نمی کرد.اما مشکل اینجا بود که بطری آب توی اتاق تموم شده بود و برای تا پایین و سر یخچال رفتن حسابی تنبل بودم.نمی دونستم ساعت چنده فقط می دونستم صبح شده و هوا روشن شده اما ویلا غرق سکوت بود و حتما همه خواب بودن.هر چقدر پلک به هم می فشردم و سعی می کردم دوباره به عالم خوش خواب فرو برم فایده ای نداشت و باید شکست رو قبول می کردم و برای خودم دل می سوزوندم!پتو رو کنار زدم و بلند شدم،یه بلوز و شلوار راحتی خواب به رنگ سفید تنم بود و موهام فرفری دورم ریخته بود.سعی می کردم با همون چشم های بسته حرکت کنم و حتی از پله ها پایین برم که خوابم نپره وگرنه کل روز رو باید بداخلاق سپری می کردم.با پلک های نیمه باز پایین و مستقیم به طرف آشپزخونه و بعد از برداشتن لیوان سراغ یخچال رفتم و لیوان رو از بطری آب یخ،پر کردم و یه نفس بالا رفتم و دوباره لیوانم رو پر کردم.عطشم که برطرف شد دوباره قصد بالا رفتن کردم و توی راه اتاق چشمم به پنجره ی بزرگ توی سالن طبقه ی بالا افتاد که پرده هاش رو کنار زده بودن و از اونجا تا فاصله ی دوری که به ساحل دیشب می خورد مشخص بود،با دیدن شخصی ساعت 6:50 دقیقه ی صبح اونجا متعجب و کنجکاو ،پلکهام ناخودآگاه باز شد و جلوتر رفتم ، یه مرد با هیکلی چهارشونه ی آشنا که تی شرت مشکی رنگی تنش بود کنار ساحل خیس نشسته بود و پشتش به من بود و انگار پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود،از رنگ و روشنی و حالت موهاش فهمیدم که اون مرد کسی جز کیارش نیست!یعنی اینقدر سحر خیز بود؟این وقت صبح اونجا چیکار می کرد؟این ژست غم انگیز برای چی بود؟ممکن بود دلیلش سوال دیشب و مهتایی باشه که حالا عین خیالش نیست و خواب هفت پادشاه رو می بینه؟!ناخواسته دلم براش گرفت و سوخت و خواب رو از سرم پروند؟مثل این فیلم خارجی ها برم پیشش یه پتو بندازم دورش و بگم تنها نیستی؟!
    نه بابا، به من چه؟
    من فوقش می تونم با یه پس گردنی غیر منتظره از این حال و هوا درش بیارم و فضا رو جنایی کنم!اما چقدر توی این فضا و ساعت و سکوتی که اطرافیانش رو به رخ می کشید،چقدر تنها تر به نظر می رسید و با ما غریبه!
    وجدانم مدام بهم نهیب می زد برو پیشش و برو روی اعصابش تا به خود عصبی اش برگرده اما عقلم دستور خواب می داد.
    با خودم و وجدانم درگیر بودم و سعی داشتم برای خوابیدنم قانعش کنم که صدای باز شدن در از جا پروندم.
    به همون طرف چرخیدم،عمو امیر بود که رب دوشامبر به تن از حمام خارج شده بود.سریع سلام کردم و صبح بخیر گفتم.
    عموهم خوش رو جواب داد و لبخند به لب گفت:
    -نمی دونستم این قدر سحر خیزی.
    -اومده بودم آب بخورم ولی بعد یادم اومد قراره از صبح بریم بیرون دیگه دیدم ارزش خوابیدن نداره؛ گفتم تا خوابن وقتمو اینجا بگذرونم.
    -والا رونیکا که پیام داد و غر زد که از بعد از ظهرم می شه گردشو شروع کرد و باید استراحتش تکمیل و کافی باشه که بتونه خوش بگذرونه.
    کارش لوس بازی بود اما دمش گرم.بازهم خوب جمع و جورش کردم و بحث منحرف شد.
    -نمی دونستم،نگفته بود،پس با اجازتون منم برم استراحتمو فول کنم که توی خوش گذرونی کم نیارم.
    خندید.
    -آره دخترم برو،کار خوبی می کنی.
    خوب شد حواسش به پنجره نبود و نفهمید دارم پسرش رو دید می زنم.البته برای اولین بار نیتم درباره اش خیر بود و آزار نداشتم!
    توی همین فکرها بودم که با صدای عمو به خودم اومدم.
    -بیرون بودی کیارش جان؟
    ای وای!کی برگشت که من ندیدم؟!
    البته خیلی وقت بود که یا توی فکر و خلسه بودم و یا حواسم به عمو بود.
    -زیاد دور نبودم.
    نگاه کوتاهی بهم انداخت و دوباره رو به عمو گفت:
    -اتفاقی افتاده؟
    -نه فقط داشتیم از برنامه ی عقب افتاده ی امروز حرف می زدیم.
    سری تکون داد،توی حالت صورت و نگاهش هیچ اثری از غم و ناراحتی دیده نمی شد؛در واقع هیچی نبود.
    -اگه تو هم قصد استراحت نداری چطوره ما صبحونمون رو زودتر بخوریم؟
    دست به جیب و جدی تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد،دیگه جای من اینجا نبود و بحثشون پدر و پسری شده بود.
    با "اجازه" ی ریزی زمزمه کردم و به طرف اتاق رفته در رو بستم و سر جام دراز کشیدم،فکر کنم حالا با خیال راحت تری خوابم می برد و دلیلش هم فقط و فقط آب خوردنم بود و نه چیز دیگه ای!
    روز بعد و روز بعدش هم به همین ترتیب توی بازار و دریا و جنگل گذشت؛واقعا خوش می گذشت ،جوری که حتی فکر برگشتن هم دلمون نمی خواست کنیم و خودمون حال خودمون رو بگیریم.به طرز رویایی همه چیز عالی بود و تکرار نشدنی!به شکل جالبی هم غیر از همون شب اول کاری به کار هم نداشتیم و کوچکترین بحثی بینمون پیش نمی اومد؛دوری و دوستی کار خودش رو کرده بود!
    یک روز رو تصمیم گرفتیم توی خونه بمونیم و این همه کمبود خواب رو جبران کنیم،مهرناز جون و زن دایی و مامان توی آشپزخونه سرگرم آشپزی بودن تا قرمه سبزی رو برای ناهار آماده کنن،عمو و دایی و بابا هم از صبح رفته بودن برای غروب که می خواستیم بریم لب دریا و جوجه کباب درست کنیم وسایل بگیرن و مقدماتش رو آماده کنن،ما هم از سر بیکاری منچ و مار پله بازی می کردیم؛من و مهتا،کیاراد و آروین!رونیکا روی کاناپه لم داده بود و با نیش باز سرش توی گوشی اش بود.ماهان با کانال های تی وی ور می رفت و لرد بزرگ هم مجله ی پزشکی خارجی توی دستش رو ورق می زد که مثلا بگه آره منم خیلی لاکچریم!
    آروین سه خونه ی باقی مونده رو هم طی کرد و دور سوم بازی هم تموم شد. داد بلندی زد و با هیجان گفت:
    -یس!دیدین بازم من بردم؟نه خدایی حال کردین؟ولی کم اوردینا ،بسه دیگه دماغتون زیادی خاکی شد، من راضی نیستم.این کارو با من و خودتون نکنین،طناز اشکاتو پاک کن خواهرم.قوی باش!چرا که بعد از هر شکست یه پیروزی بزرگ وجود داره.
    عصبی بازی و صفحه رو به هم ریختم که تاس و هر کدوم از مهره های رنگی به یه طرف پرت شد.
    -برو بابا من قبول ندارم متقلب،اینقدر خوش شانسیم زیادیه.
    با غرور بادی به غبغب انداخت و کف جفت دست هاش رو روی فرش گذاشته ،خودش رو کمی به عقب خم کرد.
    -آدم باید باختشو قبول کنه عزیزم این جزئی از عزت نفسه،سعی کن باهاش کنار بیای،نصیحت دوستانه ی منو قبول کن.
    نیشخندی زدم و گفتم:
    -هر کی نفهمه و این حرفاتو بشنوه فکر می کنه توی مسابقات بین المللی شطرنج مقام اولو بدست اوردی،البته تو توی خوابم همینجوری؛جوگیر! دیشب که توی سالن بالا خوابیدی اومدم از اتاق بیرون که برم پایین آب بخورم دیدم توی خواب داری صدای گاز ماشین در میاری ظاهرا توی مسابقات جهانی رالی شرکت میکردی ترسیدم خواستم بیدارت کنم هر چی سعی کردم نشد صدای ترمز ماشین دادی بیخیال شدم دیگه .امشبم اگه گذرت به اونجا افتاد حواست باشه زیاد گاز ندی پات از پتو بزنه بیرون.نصیحت دوستانه مو قبول کن داداش.باز خوبه همون سر جات و تو حالت خوابیده رانندگی میکنی پا نمیشی ما رو شل و پل کنی.رحمتتو شکر خدا.
    پوزخند صداداری هم ضمیمه اش کردم که پقی صدای خنده اشون هوا رفت.
    کیاراد از خنده سرخ شده سرش رو روی فرش گذاشته بود و با مشت به زمین می کوبید و مهتا هم دلش رو گرفته قرمز شده بود و از چشمهاش اشک می اومد.
    ماهان و رونیکا هم وضعیت بهتری نداشتن،حتی خود آروین هم هرچند با خجالت ولی همراه بقیه می خندید.فقط اون موذمار بود که تنها عکس العملش ابروهاش بود که بالا رفته بود دریغ از لبی که کج بشه!
    یکم که آروم شدن مهتا با هیجان گفت:
    -راستی امشب بازیمونو ادامه بدیما،نوبت من بود از کیا سوال بپرسم.سوالمم یادمه و تغییرش نمی دم،خیلیم مشتاق شنیدن جوابشم؛کاش زودتر شب بشه.
    خونسرد نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه دوباره مشغول خوندن مجله شد.
    عجب گیری داده ها،عزمش رو جزم کرده ازش حرف بکشه.
    دیگه اولین نفرها اون ها می شدن و با خمیازه نمی تونم جلوشون رو بگیرم.
    البته چون از الان گفت می تونه مثل رونیکا یه چیزی سر هم کنه و بپیچونه.
    پوفی کردم و گفتم:
    -نسل این بازی دیگه منقرض شده،بیاین وسطی یا والیبال ساحلی یا یه چیز دیگه.
    کیاراد:نه دیگه، همون شب هم گفتیم ادامه اش می دیم؛تو هم مخالفت نکن ،همه با هم همرنگ باشیم قشنگتره.من و تو و ماهان و آروین هنوز نوبتمون نشده.
    بی حوصله شونه بالا انداختم؛اصلا به من چه؟تازه مگه اون به حرف مامان و باباهاست که نمی خوان کسی بدونه تا رفتارشون با شازده تغییر نکنه؟شاید دلش بخواد بگه و خودش رو خلاص کنه تا دیگه مجبور نباشه زیاد ما رو ببینه و تحملمون کنه.
    من چرا اینقدر حساس شدم به این موضوع؟!
    می خواد ناراحت و معذب بشه خوب بشه!
    سرم رو که بالا اوردم ؛ نگاه کهربایی خوش رنگ و شفافش، نگاهم رو غافلگیر کرد و گلوم بالا و پایین شد.خونسرد و بدون ناز و ادا و پشت چشم نازک کردن نگاهم رو گرفتم و همونطور که بلند می شدم گفتم:
    -من برم ببینم کمکی چیزی نمی خوان؛حداقل یه سالادو که ما می تونیم درست کنیم.
    مهتا:راست می گی،منم میام حوصله ام اینجا سر رفت.
    رونیکا همونجور سر توی گوشی و لبخند به لب گفت:
    -منم دو دقیقه دیگه میام.
    به محض اینکه پامون رو توی آشپزخونه گذاشتیم دستوراتشون شروع شد.
    مهرنازجون:طناز؟خوشگلم چند تا سیب زمینی پوست می کنی سرخ کنی برای این قیمه؟کیاراد هـ*ـوس کرد یکم براش پختم.
    زن دایی:خوب شد اومدین دخترا، مهتا اون سبزیا رو بشور پاک کن برای ناهار،تمیز بشوری ها،یه ذره خاکم روش نمونه.
    مامان هم چون اینجا خیلی امکانات نبود دستور سالاد شیرازی داد که اون هم دست خودم رو می بوسید.
    رونیکا خانم هم که قسر در رفت و خوش و خرم به گوشی بازی اش ادامه داد.
    بالاخره پرنسس بود و اینجا قصر دوم باباش!
    من و مهتا هم که لابد ندیمه هاش!
    ناهار رو دور هم خوش و خرم خوردیم و بعد از اون هر کس به کاری مشغول شد.
    آروین و کیاراد که ماشین عمو رو برداشتن و رفتن بیرون ،ماهان رفت چرت بعد از ظهرش رو بزنه؛مهتا رفت توی وان به قول خودش ریلکس کنه و یه کتاب هم از کتابخونه توی پذیرایی برداشت و با خودش برد و رونیکا هم نشست به تماشای یه فیلم طنز و تکراری ایرانی، منم ترجیح دادم از تنهایی ام استفاده کنم و توی باغ برم و روی تاب بشینم،مامان و بابا ها هم که همگی رفته بودن استراحت کنن .
    شال قرمزم رو سرم کردم و عجق و وجق بستمش، گوشی و هندزفری و عینک آفتابی ام به دست از ویلا بیرون اومدم ،تونیک مشکی و شلوار جین روشنی هم پوشیده بودم؛هم راحت بود وهم پوشیده،شالم هم با کفش اسپورتم ست بود
    با اینکه ظهر بود و خورشید وسط آسمون اما هوا عالی بود ؛ کاملا دو نفره و بارونی.
    هوای شمال کلا بیشتر وقت ها مرطوب و ابری بود ؛اشک اش دم مشک اش بود.خوب بود تاب بزرگ و فلزی اش سایه بون داشت؛بیشتر از خودم که مریض بشم و توی رختخواب بیفتم؛نگران گوشی ام بودم که ضد آب نباشه!اینقدر که من نگرانشم و در فکر خراب نشدن و سلامتی اش،عمرا مامانم همینقدر نگران و به فکر من باشه!
    چشم هام رو بسته ،سرم رو به پشتی نرم و راحت تاب تکیه داده آهنگم رو گوش می دادم و تند تند تاب می خوردم که یکدفعه و جای حساس و تند آهنگ که حرکات تاب رو هم سریع تر کرده بود متوجه توقفش شدم و از روی اجبار چشم هام رو باز کردم.
    با دیدنش بر خرمگس معرکه لعنت فرستادم و گوشی های هندزفری رو از توی گوشم بیرون کشیدم.
    طلبکار نگاهش کردم و گفتم:
    -چیه؟نکنه برای سوار شدن باید بلیط می گرفتم یا از تو اجازه می خواستم؟
    دستش هنوز روی بند فلزی و سرد تاب بود و محکم گرفته بود.
    با لحن همیشگی اش که از همیشه هم بدتر بود اما آروم و خونسرد ،گفت:
    -از کی و کجا شنیدی؟!فکر کنم حقم باشه که بدونم!
    کجا خونده بودم دخترهای باهوش فقط این رو بلدن که کجا خودشون رو بزنن به خنگی؟!
    واقعا هم الان بهترین موقع بود که بزنم به کوچه ی معروف و بن بست علی چپ!
    -چیو از کی و کجا شنیدم که حقته بدونی؟!
    یه تای ابروش رو جذاب بالا انداخت و چشم هاش رو باریک کرده سرش رو کمی نزدیک تر کرد و گفت:
    -فکر می کردم قراره در مورد چیز مشترکی صحبت کنیم!
    تمسخرآمیز خندیدم.
    -حرف مشترک؟من و تو؟!بهت نمی اومد آدم خوش مشرب و شوخ طبعی باشی.
    نفس اش رو با خشم بیرون فرستاد اما سعی داشت هنوز هم خودش و لحن و چشم هاش رو آروم نگه داره ؛اما تلاشش خیلی کارساز نبود.
    -بهتره عاقل باشی تا مجبور نباشی اون روی منو ببینی،در اون صورت کسی نمی تونه جلو دارم باشه.تا الان جز آرامش و خونسردی چیزی ازم ندیدی و نمی خوام هم ببینی! پس بهتره آدم باشی و خودت با دست خودت گور خودتو نکنی،به نفع خودته.فقط به سوالم بدون حرف اضافه و وقت گیر جواب بده.
    دروغ چرا؟کم نترسیدم؛این لحن آروم اما مرموز و بو دار از هزار تا داد و فریاد بهتر عمل می کرد.
    چشمهای نافذ و سردش از چشمهام کنده نمی شد و همین حالم رو خراب تر کرده بود و همچنین حرارت نفسهای مستقیمش روی پوست صورتم.
    آب دهانم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم؛کمی سرم رو پایین نگه داشتم تا به خودم مسلط بشم و بعد دوباره چشم بهش دوخته خونسرد گفتم:
    -اگه نگران اینی که غیر از من کسی خبر داره یا نه؛به کسی نگفتم حتی مهتا !چون به من ربطی نداره،همون موقع که شنیدم همون موقع هم فراموش و چالش کردم!وگرنه رفتارم باید باهات تغییر می کرد، مگه نه؟مگه همه با کسایی مثل تو مهربون و دلسوز و پر از ترحم رفتار نمی کنن؟اما من اینجوری نیستم ،فراموش کردم و مثل خودت باهات رفتار کردم که حتما هم اینطوری بیشتر باب میلته،اگه امشب هم سر همون بازی مسخره باز شد مطمئن باش دخالتی نمی کنم،اگه فکر می کنی لازمه بگی بگو به من مربوط نیست،اگرم به قول مهتا نقطه تاریک دیگه و ساده تری توی زندگیت هست که چه بهتر!
    رنگ نگاهش هیچ تغییری نکرد ؛همون قدر بی احساس و خشک مونده بود،این مرد چه اش بود؟چرا اینجوری بود؟چی باعث این رفتارش بود؟چرا کنارش احساس کمبود می کردم و همه ی اعتماد به نفسم تحلیل می رفت؟احساس ضعف و بچگی که کنارش پیدا می کردم، اصلا خوشایند نبود.
    همونطور با ژست خاص اش و دست به جیب مقابلم ایستاده بود،ولی حس می کردم از حرف هام بدش نیومده!
    -می دونم غرورت اجازه نمی ده پس خودم می گم،اگه می خوای بدونی چرا اون شب که مهتا پرسید جلوی جواب دادنتو گرفتم جوابش ساده ست.یه لحظه ،فقط یه لحظه خودم رو گذاشتم جای تو و فهمیدم چه دردیه!همون موقع که این خبرو شنیدم فهمیدم ولی این با حس کردن فرق داره.من واقعا نمی تونم تک تک چیزایی که تجربه و حس کردی تجربه کنم، اما می تونم درکشون کنم بدون تجربه کردن؛شنیدم برای اینکه کسی رو بفهمی باید بتونی با کفش اون طرف راه بری پس کار ساده ای نیست،این که بین یه عده آدم باشی و حس کنی با هیچ کدوم سنخیتی نداری و نمی تونی باهاشون احساس راحتی کنی جوری که انگار با تو نیستن و بهشون تعلق نداری حتما جالب نیست،در واقع می شه تو رو شبیه آدمی دونست که حافظشو از دست داده و فقط پدر یا مادرشو یادش میاد؛منتها اون هنوز گیجه و تو هوشیار،اون نمی دونه اطرافش چی می گذره و تو می فهمی فقط نمی خوای قبول کنی،دلیل این همه تنهاییتم همینه.که این همه آدمی که دور و برتن از خودت و متعلق به خودت نمی بینی؛هرچند در کل آدم دوست داشتنی ای نیستی و محبتشونو نسبت بهت درک نمی کنم!
    ابروهاش بالا پرید ولی من بی توجه ادامه می دادم:
    -ولی غیر از من برای همه مهمی و دوستت دارن، همونقدر که تو حست رو بهشون نمی دونی و نمی خوای قبول کنی،اگه عشق و دوست داشتنشونو باور کنی بهتر می شی.
    این همه حرف زدم و تحت تاثیر هیچ کدوم از کلمه ها قرار نگرفت.
    تعجب نکردم،می دونستم اینطور آدم ها تا نخوان عوض نمی شن و هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه تحت تاثیر قرارشون بده.
    خشن و شمرده شمرده توی صورتم غرید:
    -از کجا شنیدی؟
    شونه بالا انداختم.
    -چه فرقی می کنه؟
    -خوشم نمیاد سوال بپرسم و سوال بشنوم،فقط جوابمو بده.
    پوفی کردم و کلافه گفتم:
    -تصادفی،مامان و بابا داشتن حرف می زدن از کنار در اتاقشون که رد می شدم شنیدم و فرداش مامان برام تعریف کرد،حالا اگه راحت شدی برو بذار به کارم برسم.
    نیست که کلی پرونده مرتب نشده و بار داشتم که قرار بود از گمرک برسه!
    بدون گفتن کلمه ای حرف و حتی سر تکون دادن به طرف در ویلا رفت و خارج شد،دنیا برای این ها قشنگ بود،هر وقت می خوان می رن هر وقت بخوان میان.کسی هم نمی تونه و جرئت نداره ازشون چیزی بپرسه که کجا رفتی و چی خوردی و چی پوشیدی؟!
    بعد من تا توی حیاط هم که میرم باید اجازه بگیرم و بابا حتما خبر داشته باشه!دوباره مشغول آهنگ گوش دادن و تاب خوردن شدم و اون هم از ژست مامور ساواک اش، خارج شده ازم دور شد و بیرون رفت و با رفتن اش میزان اکسیژن هم بیشتر شد.
    شام رو با صفا و صمیمیت همیشگی و بین حرف ها و گپ و خنده ها خوردیم و اینبار لب دریا،مامان ها یه طرف بودن و بابا ها یه طرف،می خواستن چای بخورن و برای فوتبال حساس و سرنوشت کشور رو ساز به خونه برن،ولی چون به کیاراد و ماهان و آروین ربطی نداشت و تیم مورد علاقه شون نبود،بیخیالش شده بودن،ما هم هنوز دور هم جمع نشده بودیم و هر کس یه طرفی بود.
    شلوارم رو تا زانو بالا زده بودم و رفته بودم وسط دریا،تنها ترسم این بود جک و جونوری اون زیر پاهام رو نخوره؛خنکی اش دلپذیر بود،جلوتر نمی رفتم چون می دونستم اون آخر فقط مرگه که انتظارم رو می کشه و ارزش رفع کنجکاوی بی نهایتم رو نداشت که دریا تا کجا ادامه داره؟!بعدش هم برای شبی که ممکن بود بی دردسر نگذره و استرس بر انگیز باشه باید یکم خودم رو آروم می کردم،مهتا یه طرف پیش ماهان و کیارش بود و هر از گاهی صدای خنده هاش بلند می شد،رونیکا و کیاراد هم با نیش باز سرشون توی گوشی کیاراد بود و معلوم نبود باز کدوم بنده خدایی رو دارن اسکل می کنن؟آروین هم دست به جیب و با چشمهای در حد اتم ریز شده و ابروهای در هم به مهتای خوشحال و خندون در کنار کیارش نگاه می کرد، حالا دیگه ماهان رفته بود پیش عمو امیر و حالا خودشون دو تا تنها بودن،حدس این که عصبی و غیرتی شده رو هر بچه ای می تونست بزنه؛واقعا روی این یارو حساس بود و حالا به چشم یه تهدید می دیدش؟!
    آب بازی بس بود،خیلی محتاط و با قدم های آهسته از آب بیرون اومدم،شلوارم رو پایین کشیدم و صندل سفیدم رو از روی شن ها برداشتم،اما نپوشیدم؛پاهام شنی بود و اون رو هم کثیف می کرد.اول با آب معدنی پاهام رو شستم و بعد از پوشیدن صندل به طرف آروین رفتم،کنارش ایستادم و نگاهم رو به همون سمتی که توجهش رو جلب کرده بود دوختم؛اینقدر توی خودش بود و غرق افکارش که متوجهم نشد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -داری به این فکر می کنی که چقدر به هم میان، نه؟
    پر از حرص و خشم نگاهم کرد و گفت:
    -نه،به این فکر می کنم که کی می خوان تمومش کنن و دلیل این همه خنده های مهتا چیه؟تا اون جایی که می دونم و می دونی کیارش اصلا آدم شوخ طبعی نیست.
    -مهتا کلا خوش خنده است؛مهم نیست پیش کی باشه،اینقدر حساسیت نشون نده.
    نفس اش رو با صدای بلند بیرون داد.
    -ماهان چرا رفت؟از نظر خودش کار درستی کرد تنهاشون گذاشت؟
    -سخت نگیر،چه اشکالی داره؟
    خیره به چشم هام و اخم آلود گفت:
    -مشکل اینکه که من بیشتر از ماهان و کیاراد رو نمی تونم کنارش تحمل کنم،ماهان بخاطر اینکه برادرشه و کیاراد چون شیطونه و به غیر از سر به سر گذاشتنتون کاری به کارتون نداره،وگرنه دوست شدنمون غیرممکن می شد،ولی اون...چون نمی دونم چی توی سرشه و چه حسی به کی داره،نمی تونم خیلی ازش مطمئن باشم.
    لبخند به لب سرم رو تکون دادم.
    -شاید این حست بیخود نباشه چون هیچکس نمی دونه،گذشته از اون از چند سال پیش بخاطر شخصیت های آروم و به هم نزدیکشون تقریبا می شه گفت اینا رو متعلق به هم می دونن و همه هم اینو قبول کردن ولی حالا با وجود تو ...
    چشم هاش رو درشت کرد.
    -جدی می گی یا طبق معمول دستم می اندازی؟
    شونه بالا انداختم.
    -شوخی چرا؟
    گلوش بالا و پایین شد و با کمی مکث و استرس پرسید:
    -نظر خودشون چیه؟
    نیم نگاهی بهشون انداختم؛ظاهرا که بهشون بد نمی گذشت،لبهای مهتا تند تند تکون می خورد و با هیجان موضوعی رو تعریف می کرد.
    -کیا رو نمی دونم ؛اما مهتا قبل از اینکه تو رو دوباره ببینه و هوایی شه نظرش مثبت بود و هر چقد از رفتار خشک و ماستش می گفتم ،می گفت طبیعیه ،من می گم اگه قصدت ازدواجه زودتر دست بجنبون،اینقدر طولش نده تا مرغ از قفس بپره،هرچند الان خیلی معمولی و دوستانه ان،نباید زود حساس بشی.تو که اون طرف بودی این چیزا باید برات عادی باشه.به چرت و پرت های من هم اهمیت نده ؛هر دومون می دونیم مهتا چشمش جز تو کسی رو نمی بینه.
    پوزخند زد.
    -منو بگو به کی امید و دل بستم؟هر کاری که دلش می خواد بکنه.از این به بعد خودش می دونه.
    با تعجب گفتم:
    -یعنی چی؟هر چی بوده مال قبلا بوده نه الان که تو هستی و جلوی چشمشی،چرا باید اونو به تو ترجیح بده؟یکم عقلتو باز کن آروین این لوس بازیا چیه؟تازه تنها که نیستن؛ این همه آدم دور و برشونن،بزرگترا هر جور می خوان فکر کنن و ببرن و بدوزن ،اونا خودشون عقل دارن صلاحشونو می دونن،صلاح مهتا هم توی با تو بودنه.اینو همه مون می دونیم و به چشم می بینیم،الانم کنار هم بودن و صحبت کردنشون کاملا دوستانه است وگرنه ماهان اینقدر گلابی نبود با خیال راحت ولشون کنه و بره پیش عمو،مطمئن باش.حالا من امشب جدی باهاش حرف می زنم دوباره نظرشو درباره ی این بابا می پرسم.
    لبخند کمرنگی زد.
    -لطف می کنی.
    شونه بالا انداختم.
    -می دونم،بخاطر اینکه مسافرتمونو خراب نکنین می گم وگرنه منو چه به این غلطا؟!هر کی با هر کی می خواد هر زری دوست داره بزنه آزاده!ولی بد نیست جلوش یه خودی نشون بدی یکم قیافه بگیری تیریپ برداری بفهمه فقط خودش بلد نیست،خیلی حس تک و خاص بودن برش نداره،اگرم بری باهاش دست به یقه بشی و جوری بزنیش که اسم و رسمش یادش بره دل یه جوونو که من باشم شاد می کنی؛اینقدر که من از این بدم میاد و کینه دارم بابام از شرکت رقیبش نداره.
    خندید و بعد نگاه شفاف و براق اش رو که توی تاریکی برقش دوبرابر می شد ؛بهم دوخته،با لبخند روی لبش و لحن خاصی گفت:
    -شنیدی میگن عشق های بزرگ با دعوا شروع می شن؟!یه وقت همین وسطای بحث و جدل و لجبازیا به خودت نیای ببینی دلت سر جاش نیست و جایی که نباید و نمی خوای گیر کرده!حرفامو همینجور از روی هوا در نمیارم؛ دیدم که می گم؛دو تا از دوستهام همینجوری بودن.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و ششم»
    چی می گـه این؟منظورش به کیه؟
    نکنه من و این یارو...؟!
    یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون طرف.سر جای قبلی شون ایستاده بودن؛بدون ذره ای این ور و اون ور شدن؛دوباره یه نگاه به خودم و یه نگاه به اون طرف و همین عکس العمل دو دقیقه ای ادامه داشت و بعد صدای پق انفجاری که مدل خنده های هیولایی ام بود موجب تعجب اش شد.حتی تصورش هم عجیب و برای من بیشتر از یه جوک خنده دار بود!
    کدوم خدابیامرزی همچین مزخرفی رو از خودش در اورده بود؟اگه این جمله رو از آروین و در مورد ما می شنید،مطمئنا بدون ثانیه ای درنگ و فوت وقت حرف اش رو پس می گرفت و اسم و امضاء اش رو از زیر این جمله خط می زد!اشک هام رو که از خنده بدون اینکه خودم متوجه باشم به راه افتاده بود،پاک کردم و از حالت رکوع خارج شدم.
    دستم رو زیر چشم هام کشیدم.
    به خاطر اشک هام یکم می سوخت،میون خنده گفتم :
    -تو رو خدا شب یادت نره قرصاتو بخوری تو دردسر بندازیمون،شاید اینجوری از شرکت تو رالی هم انصراف بدی و نصف شبی من بدبختو زا به راه نکنی.
    تک سرفه ای کردم و تازه یادم اومد از دستش عصبانی و دلخور بشم ابروهام رو به هم پیوند زدم و با جدیتی که می دونستم بهم نمیاد گفتم:
    -در مورد اون جریانم امشب یا حداکثر فردا با مهتا حرف می زنم،حالا هم می رم داخل؛شما خودتون بازی کنین، من حوصله ندارم،قبل از اینکه دوباره اتفاقی بیفته و شبمون خراب بشه بهتره برم؛ به قول ماهان من نباشم نه اتفاقی هست و نه بحث و جدلی!
    به بهونه ی پرخوری و گفتن "حالم خوب نیست"خودم رو از کنارشون بودن معاف کردم.
    حوصله ی اون سوال و جواب کردن به بهونه ی بازی رو نداشتم،با دلخوری هر چی دلشون خواست بارم کردن؛ اما نتونستن منصرفم کنن.همراه با زن دایی و مهرناز جون و دایی و یکم از وسایل و ظرف و ظروف برگشتیم داخل ویلا.این اواخر اصلا فرصتی برای تنهایی و با خودم خلوت کردن،نداشتم و امشب وقت خوبی بود ،هر چی به مهرناز جون گفتم کمک کنم تا کار ها زودتر پیش بره و تموم بشه راضی نشد و منم از خدا خواسته راهی اتاق رونیکا شدم.
    خیلی کنجکاو بودم چیکار می کنن و بالاخره جواب اون سوال کذایی رو گرفتن و چیزی که امیدوار بودم نگه رو گفته یا نه؟این یه راز بود و دلم نمی خواست با دونستن بقیه هیجان اش از بین بره،چی می شد یه چیزی رو فقط من بدونم و بقیه نه؟!
    جفتشون با صورت خندون و شاد وارد اتاق شدن،زودتر از چیزی که فکر می کردم برگشته بودن،با ابروهای بالا رفته نگاهشون کردم و لپ تاپ رو بدون خاموش کردن بستم، رونیکا نگاهی به من انداخت و با لبخند شیطون و معناداری رو به مهتا گفت:
    -ولی خیلی خوش گذشتا نه؟تا حالا توی عمرم اینقدر نخندیده بودم!آی هنوز دلم درد می کنه.
    دست اش رو خونده بودم؛پس بیخیال حرص خوردن شدم و دست هام رو زیر چونه زده فقط تماشاشون کردم.
    هنوز لبخند روی لبهاشون بود.
    مهتا:آره خیلی،تازه الان می تونم نفس بکشم،اکسیژن کم اورده بودم واالله.
    رونیکا نیم نگاهی به سمتم انداخت و به طعنه گفت:
    -آره والا، حتی جای دشمنامم خالی بود.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -باشه بابا خیلی حسودیم شد،ایکبیریا رو ببینا،بعدشم اگه اینقدر خوب و مفرح بود چرا اینقدر زود برگشتین؟
    پشت چشمی نازک کرد.
    -هر جا کمتر باشی خوشی همونجاست؛زیادیش بی مزه ست،خیلی خری که برگشتی،تو چرا مثل گاو سرخود برگشتی و پیشمون نموندی و این همه چیزو از دست دادی؟
    پوزخندی زدم و با کنایه و تمسخر گفتم:
    -هر جا کمتر باشی خوشی همونجاست.
    -زبون درازی نکن، جواب منو بده.
    -حالا مگه چی شد که از دست دادم؟
    دست به سـ*ـینه با حالتی مغرور ایستاد و سرش رو برگردوند.
    -می خواستی بمونی و خودت ببینی و بشنوی.
    شونه بالا انداختم و دهنم رو کج کرده بی حوصله گفتم:
    -خوب نگو،اصلا کنجکاو نیستم.پرسیدم که خدای نکرده عقده ای نشین روی دلتون بمونه.
    با لحن خاص و مرموزی که بدجور حس فضولی ام رو قلقلک می داد گفت:
    -آره، می دونم اصلا دلت نمی خواد بفهمی بالاخره مهتا جواب اون سوال کذاییش رو گرفت یا نه؟دیگه کی از کی چی پرسید؟
    زیرچشمی نگاهش کردم و دوباره کله م رو توی لپ تاپ فرو کرده شونه بالا انداختم.
    پوفی کرد و گفت:
    -من می رم دوش بگیرم،تا وقتی بیام کارتو تموم کن تا یه فیلم ببینیم،فعلا برای خواب زوده.
    یه دست لباس از توی چمدونش برداشت و بیرون رفت و در اتاق رو هم پشت سرش بست.
    مهتا:من برم ببینم مامان اینا چیکار می کنن؟بیچاره ها شاید کمکی چیزی بخوان.
    به طرف در رفت که متوقفش کردم.
    -بیا بشین،تا رونیکا میاد می خوام چند تا چیز ازت بپرسم،مهمه.
    به طرفم برگشت ؛شیطون خندید و گفت:
    -نتونستی جلوی خودتو بگیری نه؟
    -در مورد بحث جالب شما نیست، یه بحث دیگه است،بیا بشین.
    چهارزانو نشستم،بالش گرم و نرمم رو توی بغلم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.حالا از کجا شروع کنم؟مستقیم به چشمهای منتظر و مشتاق اش نگاه کردم و یه نفس عمیق دیگه.
    لب هام رو با زبون تر کردم و قبل از اینکه پشیمون بشم،زبونم رو به کار انداختم.
    -برنامه ات با آروین چیه؟یعنی باهاش جدی هستی یا....؟بعضیا اینجورین دیگه تا وقتی از طرف دورن و توجه نمی بینن براشون جذاب و دست نیافتنی و خاصه ولی بعدش که بهش می رسن و همه چی خوش و خرم می شه طرف براش کمرنگ و کمرنگ تر می شه،واسه همین کنجکاو شدم.
    با تعجب و ناباوری بهم زل زده بود ولی نگاه من همچنان جدی و منتظر و خیره بود تا جوابش رو بشنوم،جوابی که خیالم رو راحت کنه؛راحت از خوشبختیشون،احساسشون،جدیت رابـ ـطه شون و عشق بی پایانشون.عشقی که هیچوقت نه از بین می ره و نه حتی ذره ای سرد می شه،یه عشق فقط مخصوص دو نفر که هیچ نفر سومی نتونه وارد اون حریم قشنگ و خاص بشه!حتی یه رقیب برتر!
    -سوالت خیلی غیرمنتظره بود.
    ابروهام رو بالا انداخته نگاهش کردم که چشم های خوش رنگش رو باریک کرد و سرش رو نزدیک اورده مستقیم توی عمق چشمام دوخت و گفت:
    -چرا پرسیدی؟
    -خوب کنجکاو شدم،بحثو نپیچون جواب منو بده.
    لبخند زد و با آرامش و بدون ذره ای ناراحتی از حرفم و عصبانی شدن گفت:
    -معلومه که جدیم باهاش،اون همیشه برای من خاص ترین و دست نیافتنی ترینه،حتی الان.تنها عشقمه توی این دنیا،چشمام جز اون کسیو نمی بینه،باورت می شه از همون شبی که دیدمش خودمو توی لباس عروسی کنار اون تصور کردم.الانم بی صبرانه منتظر روزیم که بالاخره رویای این دو سال محقق بشه و یه حرفی از ازدواج بزنه،اصلا اگه اون نگه خودم می گم چه اشکالی داره؟چی باعث شد فکر کنی جدی نیستم و دیگه نمی خوامش؟
    نفس راحتی کشیدم و بی پروا و راحت گفتم:
    -من همچین فکری نکردم، اون کرد،واقعا وقتی داشتی با کیارش حرف می زدی نفهمیدی همه ی توجهش به شماست و داره نگاهتون می کنه؟خیلیم ناراحت و عصبانی بود،منم برای اینکه عشقشو محک بزنم گفتم شما رو از نوجوونی تقریبا نامزد دونستن و دوست دارن با هم باشین که بدتر شد و بیشتر توی خودش رفت،تازه گفت از این به بعد هر کار دلش می خواد بکنه به من مربوط نیست،ولی من گفتم بین تو و اون هویج چیزی نمی شه و خیالشو راحت کردم.دیگه بقیه اش با خودته که به کل این فکرو از سرش بیرون کنی.
    چشمکی زد و خندون گفت:
    -نگران نباش،بسپارش به من،آخی باورم نمی شه عشقم حسودی هم بلده کنه!
    با دهن کجی گفتم:
    -نبایدم باور کنی؛چون اون عصا قورت داده جایی واسه حسودی نمی ذاره،نه نگاه عاشقونه بلده، نه حرف زدن مهربون و بدون عصبانیت،شرط می بندم نگاه عاشقونه شم همینجوری با اخم و غضبه.
    یکم نزدیکتر شد و با همون لبخند آروم روی لبش دستش رو روی دستم گذاشت و با لحن آروم و مهربونی گفت:
    -اینجوری نگو،آدم خوب و مهربونیه فقط نمی خواد نشونش بده.شاید یه دردی داره که می خواد پشت غرورش نگهش داره،ولی یه چیزی بگم اگه عصبانی نمی شی؟هر چقدر دلم می خواد من با آروین باشم همون اندازه هم دوست دارم شما با هم باشین،خودتون متوجه نیستین اما خیلی به هم میاین،همچین آدم خشک و جدی ای به یه دختر مثل تو نیاز داره.چون همدیگه رو بهتر و بیشتر کامل می کنین!
    این دو تا هم امشب عجیب تبانی کردن من رو عصبی کنن ها!هی من هیچی نمی گم!
    با ترس به چهره ی برافروخته ام نگاه کرد و خودش رو عقب کشید.
    -این نگاه می گـه مهتا درنگ نکن و پا بذار به فرار!باشه بابا غلط کردم.
    اخم آلود نگاهش کردم و گفتم:
    -خوبه می دونی و باز می گی،تازه از دهن شیر در اومده برم توی دهن اژدها؟اونم با پای خودم؟
    شیطون نیشش رو باز کرد.
    -این یعنی جوابت مثبته و...؟آره؟
    با تمسخر و پر از حرص گفتم:
    -آره، بذار شناسنامه مو از تو چمدون در بیارم بریم بهش بگیم وقتو تلف نکنیم ها؟چطوره؟
    مشتاق و خندون تند تند سرش رو تکون داد .
    -سرت به کار خودت باشه؛با این چرت و پرتها هم ذهنتو مسموم نکن.
    من نمی دونم چیکار به زندگی من دارن؟به چندش بازی خودتون برسین بسه دیگه،اه!رونیکا هم خیلی طولش داده بود،انگار رفته حموم آخر!شاید بهش الهامی چیزی رسیده رفتنیه.
    تاپ و شلوارک صورتی راحتی ام رو با بلوز و شلوار ست زرد و مشکی عوض کردم،رژلب هلویی ام رو هم زدم و موهام رو که دیروز با هزار زحمت صاف کرده بودم دورم ریختم،از بس جمعشون می کردم و اون هم به شدت و بی رحمانه سفت؛ سرم بدجور درد گرفته بود و احتمالا دیگه خونی توی سرم نمونده بود.
    از عطر خوش بوی رونیکا هم توی غیبتش حسابی به خودم حال دادم.
    فقط امیدوار بودم پایین برنامه ی مفرحی برقرار باشه و رفتنم بیخود نباشه.
    حداقل یکم به این بی خاصیت ها چشم غره برم ؛ خشمم کم بشه!
    وسط های راه بودم که سر و کله ی کیاراد پیدا شد.
    کیاراد:اتفاقا داشتم می اومدم دنبالتون،یه فیلم انتخاب کردیم ببینیم.
    -جان من تو انتخاب نکن و پیشنهادشم نده که حتی تصور فیلمای که تو انتخاب می کنی،پیشنهاد می دی و حتی اسمشونو به زبون میاری رعشه به تنم می ندازه،دفعه ی قبل و قبل تر و قبل ها ترشو یادت بیار می فهمی چی میگم.به هوای فیلم ترسناک و درام_کمدی هواییمون می کنه بعد چیزایی می بینیم که عقلمونم بهش قد نمی ده و نمی فهمیم چرا و چه زمانی و به چه نیتی صحنه عوض می شه و ما مجبور می شیم از شرم جلوی چشم ها و دهن همو بگیریم.
    خندید.
    -این دفعه کار من نبود، بعدشم امکانش نیست چون قراره همه با هم ببینیم و دستم بسته ست ،کم ریسک ترینو انتخاب کردم.برو کمک مهتا ذرتا زودتر آماده بشه.این همشیره ی ما کجاست؟
    - 2 ساعته داره دوش می گیره،احتمالا 22 ساعت دیگه هم باید منتظرش بمونیم اگه افتخار دادن بیان بیرون فیلم ببینیم.
    لبخند مطمئنی زد و گفت:
    -تو برو با مامان و مهتا ترتیب بستنیا و ذرتا رو بده من راه خلاص شدنمونو می دونم،بسپارش به من.
    - آخر و عاقبت هر کاری که به تو سپرده شده هیچوقت خوب نبوده ولی سعی می کنم بهت اعتماد کنم.
    دستش رو توی هوا تکون داده"برو بابایی"گفت و بشمر سه بالا رفت.
    احتمالا چند ثانیه بعد صدای جیغ رونیکا هم بالا می رفت و هول و عصبانی بیرون می اومد تا ویلا رو روی سرش بگذاره.
    آشپزخونه شلوغ بود و تقریبا خواسته ها و سفارش های کیاراد آماده.
    دیگه نیازی به حضور من نبود.
    پس رفتم توی سالن که همه اونجا جمعشون جمع بود.
    روی مبل دو نفره کنار دایی نشستم،ماهان هم کنار بابا و روبرومون بود و زن دایی و لرد مورد علاقه و محبت همه و مورد نفرت من یه گوشه دیگه گل می گفتن و گل می شنیدن و آروین با بدبینی و ناراحتی واضح توی چشم هاش شاهد محبت زن دایی به داماد منتخب اش بود.لابد توی ذهنش هم با خودش فکر می کرد دارن در مورد مراسم عروسی باشکوهشون تصمیم می گیرن! حالا من هر چقدر توی گوش اش می خوندم همچین خبری نیست،فقط تو توی زندگیشی!چیزی عوض نشده! فایده ای نداشت! تا از زبون خودش نمی شنید باور نمی کرد، پس نباید بیخود انرژی ام رو هدر می دادم.اصلا شاید خودم باید کیارش رو تهدید کنم؛ظاهرا اینجوری زودتر به نتیجه می رسم.
    دایی با دیدنم گل از گلش شکفت.
    -به به خواهرزاده ی گلم!کجا بودی؟چرا زود برگشتی ویلا و پیش بچه ها نموندی؟چیزی بهت گفته بودن؟
    لبخند زدم.
    -نه دایی این چیزا نبود،کسی جرات داره به من چیزی بگه؟دلم می خواست یکم تنها استراحت کنم،سرم درد گرفته بود و هوا هم سرد بود.
    لبخند زنان سر تکون داد.
    -الان چی؟بهتر شدی؟
    -آره والا، همون دو ساعت ندیدنشون و نشنیدن داد و بیداد و جیغ جیغاشون کار خودشو کرد،البته مهتا رو نمی گما بیشتر منظورم این پارساهاست.
    خندید و سرش رو تکون داد.
    -می دونم چون می شناسمت،با جیغ و داد کاری از پیش نمی بری فقط مشت و لگد و قفل فرمون!
    این دایی ما هم شیطون شده ها!خوشم اومد.
    معترض گفتم:
    -دایی! نخواسته و ندونسته چه آتویی دستتون دادما،حالا هی فرصت گیر بیارین و بزنینش تو سرم.
    رونیکا که اومد و تی وی روشن شد و چراغ ها خاموش تونستم از دست دایی و نصیحت هاش جون سالم به در ببرم و یه نفس راحت بکشم.
    فیلمش قشنگ بود و آموزنده، اما قدیمی و نامتناسب با من و روحیه ام!ولی باز هم از دیدنش لـ*ـذت بردم.
    دو روز دیگه قرار بود برگردیم و دوباره بیشتر وقتمون رو بیرون از ویلا می گذروندیم،ساعت هایی خوش و ثانیه هایی پر از خاطره!وقتی به برگشتن و همون روند تکراری زندگی ام و شروع شدن دانشگاه فکر می کردم حسابی حالم گرفته می شد اما متاسفانه این زندگی خسته کننده و بی هیجان هنوز ادامه داشت و چاره ای جز تحمل اش نبود.ولی خوب همین زندگی ساده و سالم و تکراری بهتر از هیجان های بیخودی و تحمل آدم هایی مثل تلما و آریو کنارم بود!باید برای همین بی هیجانی و آرامش هم خدا رو شکر می کردم!
    ***
    «دانای کل»
    این جا هیچ خدمتکاری نبود و از سر ناچاری و اجبار خودش باید کارهاش رو انجام می داد و پیش می برد،به خاطر همین هم منتظر و بی حوصله توی آشپزخونه ،دست به سـ*ـینه و تکیه به کابینت ایستاده بود تا کار قهوه ساز تمام بشه،برخلاف همه توی خونه موندن رو ترجیح داده بود،همه جا و اون فضاهای قشنگ و سبز براش تکراری و خسته کننده بود؛از نظرش همه شون شبیه هم بودن،تازه اینجا براش خیلی خاص نبود،اون طرف قشنگ تر از اینجاها رو دیده بود؛اما هدف اونها هم بیشتر دور هم جمع شدن بود نه دیدن مناظر.خیلی سعی کرد برای تنها برگشتن قانعشون کنه اما به بهونه ی نبودن ماشین برای برگشتن نگهش داشتن و حاضر شدن عبوسی و کلافگی اش رو تحمل کنن.
    داشت قهوه رو توی فنجون ساده و سفیدرنگی می ریخت که صدای در رو شنید و بعد از اون صدای حرف زدن پدر و مادرش با هم!زود برگشته بودند،فنجون به دست از آشپزخونه به طرف نشیمن راه افتاد،سلام آهسته و کوتاهی گفت و روی مبل چرم شیری رنگ روبروی تلویزیون نشست،فنجون رو روی میز کنارش گذاشت و صاف سر جاش نشسته پاهای کشیده اش رو روی هم انداخت.
    مهرناز با دیدنش با محبت همیشگی اش لبخندی زد و گفت:
    -چرا با بچه ها نرفتی بیرون کیا جان؟
    نفس عمیقی کشید و سعی کرد یکم از جدیت همیشگی فاصله بگیره ؛اما غیرممکن بود.
    -لزومی ندیدم،اینطوری راحت ترم.
    نمی دونست چه اصراری داشتن اون رو دنبال اون بچه ها که هیچ سنخیتی باهاشون نداشت و اصلا هم نمی خواست داشته باشه راه بندازن،چرا نمی خواستن بفهمن اون تنهایی و آرامش اش رو دوست داره و به هر چیزی ترجیح اش می ده؟چه برسه به بودن با اون ها و تماشای کارها و گوش دادن به حرفهای بی معنیشون!پدر و مادرش نگاه ناراحت و نگرانی به هم انداختن ،معنی این اشاره ها و مشکوک بازی هاشون رو متوجه نمی شد،اما خوب سوالی هم از روی کنجکاوی اش نپرسید.فنجون اش رو برداشت و کمی از اون قهوه ی تلخ ساده و بدون شیر و شکر نوشید،بالاخره بعد از کلی چشم و ابرو اومدن ،رضایت دادن بدون اینکه لباس هاشون رو عوض کنن بیان و روبروش بنشینن.
    امیر نفس عمیقی کشید و چشمهای مشکی و نافذش رو به پسرش دوخت.
    -اگه خسته و احیانا عصبانی نیستی و نمی خوای تنها جایی بری من و مهرناز می خوایم یه چیزی بهت بگیم.
    حدس می زد باهاش حرف دارن اما هنوز پیش بینی از موضوعی که قرار بود درباره ش صحبت بشه ،نداشت،معمولا فکرش رو برای پیش بینی این چیزهای پیش پا افتاده خسته نمی کرد.
    کوتاه سری تکون داد.
    -می شنوم.
    این دفعه مهرناز بود که اون سکوت سنگین رو شکست.
    -ببین پسرم،از وقتی برگشتی پدربزرگت خیلی داره روی یه موضوعی اصرار و پافشاری می کنه ولی ما نخواستیم سریع بهت بگیم،چون عکس العملتو تقریبا می دونستیم،حالا هم گفتیم زودتر تا دوباره همون موضوعو پیش نکشیده بهت بگیم تا دفعه ی بعد خودت جوابشو بدی،می دونم توی مسافرت و وقتی همه با همیم وقتش نیست اما نخواستیم بیشتر از این این قضیه رو عقب بندازیم و پدربزرگتو ناراحت کنیم،می دونم که درک می کنی.
    خیلی چیزی سر در نیاورد!اهل حاشیه نبود و دوست داشتن زودتر برن سر اصل مطلب،که همین طور هم شد.
    امیر صدایی صاف کرد و گفت:
    -نمی دونم برای زندگی و آینده ات چه برنامه ای داری ولی بابا اصرار داره زودتر ازدواج کنی!ما هم دلمون می خواد ؛ اما هنوز خیلی وقت داری.28،29 سال هم سنی نیست،مخصوصا الان که دیر ازدواج کردن یا اصلا ازدواج نکردن مد شده،نمی خوایم بهت فشار بیاریم اما خوب اونم مثل هر پدر و پدربزرگ دیگه ای دوست داره یکی از نوه هاش سر و سامون بگیره تا نتیجه و وارثشو ببینه ،هر روز با هر دردی که به درداش اضافه می شه اصرارشم بیشتر می شه،همونطورم که می دونی تو نوه ی بزرگ و ارشدشی پس طبیعیه که از تو انتظار بیشتری داشته بشه و بخواد تو به این خواسته اش عمل کنی نه کیاراد!
    بدی نوه ی ارشد بودن هم همین بود دیگه.باید توی همه چیز پیش قدم می شد و راه رو برای بقیه هموار و باز می کرد!راه در رو هم نداشت.حالا به چه زبونی باید می گفت خواسته هاتون رو روی یکی دیگه پیاده کنین؟من زن بگیر نیستم!تا دلش نمی خواست کسی نمی تونست مجبورش کنه.به کسی این حق و جرئت رو نمی داد بهش دستور بده!مخصوصا توی این مورد خاص ؛اما پدربزرگ هم هر کسی نبود؛یکی بود مثل خودش!
    مهرناز که از طرز نگاهش همه چیز رو خونده بود ناراحت و ملتمس گفت:
    -چی می شه برای یه بارم که شده به حرف یکی گوش کنی؟ما که بدتو نمی خوایم عزیزم،برای خودتم خوبه،شاید یکم خوش اخلاق بشی و بتونیم یه بارم که شده بعد از 10 سال شایدم بیشتر خنده و خوشحالی رو ازت ببینیم.هوم؟
    نظرش تغییر نمی کرد!مشکل این بود که سن و این ملاک ها براش مهم نبود،نمی گفت 30 سالم بشه بعد بهش فکر می کنم،حوصله ی جنس مخالفی که توی خونه اش باشه و دردسر هاش رو نداشت،ترس و هراسی که توی دلش بود می تونست دلیلش باشه!گذشته ی سخت خودش و پدرش!وابسته شدن از نظرش اصلا قشنگ نبود؛برابر بود با از دست دادن!وابسته شدنش به مهرناز شاید یه استثناء بود!عشق رو قبول نداشت،مهر و محبت رو نمی خواست،از زندگی بی روحش راضی بود،نمی خواست توی این سبک زندگی اش و توی خونه اش حتی یه نمکدون هم جابجا بشه!اگه می دید دارن بهش فشار می آرن می رفت همونجایی که ازش اومده بود و دیگه حتی به برگشتن فکر هم نمی کرد!الان هم مثل اینکه وقتش بود بره سر لپ تاپ اش و بلیطش رو اوکی کنه!ولی فعلا ترجیح داد ساکت بنشینه و مثل یه پسر خوب به حرف پدرش و مادر ناتنی و مهربون اش گوش بده؛غافل از نقشه ی عجولانه و خبیثانه اش!
    امیر لبخندی زد و گفت:
    -زندگیت و کارت برات هدف دار تر می شه،براش ارزش بیشتری قائل می شی،چون دیگه فقط تو نیستی یکی دیگه هم پیدا می شه که باید خرجشو بدی، مسئولیتشو قبول کنی که این قشنگ ترین چیزه،یادمه بچه که بودی و کیاراد و رونیکا به دنیا اومدن پر از این حس بودی ،شیشه شیرشونو تو می گرفتی،لباساشونو عوض می کردی ،باهاشون بازی می کردی و همیشه هم وقتی مهرناز برمی گشت خونه صحیح و سالم تحویلشون می دادی. پس حالا چرا نتونی؟آرامش بیشتری پیدا می کنی؛خودت فکر کن ببین وقتی خسته از سر کار برمی گردی این که یکی منتظرت باشه و یه لیوان چای بده دستت قشنگ تره یا اینکه خودت با کلی خستگی از خودت پذیرایی کنی؟
    خوب معلومه که دومی!توی این ده سال کار هر روزش بود و بهش عادت داشت!
    باز هم چیزی نگفت،نمی خواست توی ذوقشون بزنه.
    قصدش این بود مستقیم با پدربزرگش طرف بشه.زبون هم رو بهتر می فهمیدن!
    مهرناز چپ چپ به امیر نگاه کرد.
    -چه مثالایی می زنی امیر!واقعا یه لیوان آب و چای اینقدر مساله مهمیه؟
    خندید و با کنایه گفت:
    -بله که هست!هر چند هر روز که برمی گردم نوش جان میشه ولی از دست شما نه و خدمتکارا!
    پشت چشمی نازک کرد و بعد با لبخند و لحن مهربونی رو به کیارش گفت:
    -اصلا نظرت درباره ی مهتا چیه؟!خوب و خانم ،خوشگل و تحصیلکرده.آقا فرهاد و مریمم که ماشالا فرشته ان.
    با شیطنت و منظور اضافه کرد:
    _اگرم ساحلو خیلی وقته پسندیدی و به تفاهم رسیدین که بحثش جداست و خیلی هم عالیه،اتفاقا خیلی دوست داشت برگردی و بیاد ببینتت که جنابعالی همیشه فراری بودی .
    می دیدن سکوت کرده و همینطور می تازوندن و دیگه پای اسم و آشناها هم وسط می اوردن.
    کاش یکی سر می رسید و خلاص می شد.
    توی همین فکر بود که به تندی در زدن و یکی یکی با سر و صدا و دست پر وارد شدن.
    اول از همه طناز و آروین رسیدن.
    طناز:ای بابا چقدر غر می زنی!دو تا نایلون ناقابله که قراره یکی دو ساعت دیگه خالی شه توی شکمت،اینقدر خوردی و خوابیدی لوس شدی،نه فایده نداره باید زودتر برگردیم خونه آدمت کنم،از این به بعد تمیز کردن اتاقم با تو.وضع هر روزشو که دیدی؟دیگه دست خودتو می بـ..وسـ..ـه،تصویب شد، حرف نباشه.
    مهرناز با تعجب گفت:
    -خیر باشه بچه ها، زود اومدین؟مریم اینا کجان؟
    طناز وسط راه ایستاد ،شال سفید اش از سرش افتاده بود و موهای حالت دار و شب رنگش دورش ریخته بود.
    -مامان اینا هم نزدیکن، دیگه کم کم میان.ما چون شام امشب با ماست خرید کردیم و زود برگشتیم.
    آروین غرغر کنان نایلون ها رو روی اپن گذاشت و گفت:
    -آره دیگه، مگه پای شکمش و خوراکی وسط باشه که از گردش بگذره و به قول خودش بهخاطر ما پا بذاره توی آشپزخونه و به دادتون برسه،واسه بقیه ی چیزا که عادتشه خودشو بزنه به کوری و کری!
    بقیه هم جلو اومدن و یکی یکی نایلون ها رو گذاشتن و رفتن تا لباس هاشون رو عوض کنن.
    مهرناز خندید و گفت:
    -حالا چی می خواین درست کنین؟
    رونیکا لبخند گشادی زد و گفت:
    -پیتزا.
    -باشه، پس ببینیم چیکار می کنین.
    طناز بادی به غبغب انداخت و با افتخار گفت:
    -فقط بسپرینش به من؛ دیگه غمتون نباشه،هم شما هم من خوب می دونیم از اینا چیزی در نمیاد و کار کردن بهشون نیومده اما در مورد من دقیقا برعکسه.
    مهرناز خندید.
    -بله خانم ،استعداد شما انکار نکردنیه،از اولشم همه ی امیدم فقط به تو بود.
    کف دستش رو روی سـ*ـینه گذاشته نیمچه تعظیمی کرد و گفت:
    -ما چاکر شما هم هستیم!دست راستتون زیر سر ما بلکه یه چیز قابل تحمل از آب در بیاد شرمنده نشیم!
    نه به لطافت و ظرافت صداش و نه به این لات منشانه حرف زدنش!
    از اولش هم حس کرده بود نرمال نیست!
    به طرز جالبی از بقیه متفاوت بود؛هم زبان دراز و پررو و شیطان بود و هم سرش به کار خودش بود؛اکثر اوقات نیش اش تا پشت سرش باز بود و در مقابل اون تند می شد و پوزخند می زد و جبهه می گرفت!اهل جلب توجه نبود اما در حد قابل توجهی به خودش می رسید و ناخواسته نظرها رو به خودش جلب می کرد. هر وقت از کنارش رد می شدی بوی شیرین و ملایم و مـسـ*ـت کننده ای رو می تونستی حس کنی،بو و عطری که براش تازگی داشت شاید از شامپو و موهاش بود.چون تقریبا همه ی بوها و عطر ها رو می شناخت اما این یکی حتی براش آشنا هم نبود؛تقریبا غیر از مقابله به مثل کردنش هیچ ایرادی نداشت!
    سرش رو تکون کوچیکی داد تا شاید این افکار از سرش بپره.
    فعلا موضوع حساس تری برای فکر کردن داشت که امکان نداشت زیر بارش بره.نمی دونست این همه لجبازی رو از کی به ارث بـرده!حرف های امیر و مهرناز براش قابل احترام بود؛همه رو تا حدودی قبول داشت، اما دست خودش نبود!
    واقعا تا کی می خواست با این حس عذاب آور تنهایی همراهی کنه؟وقتش نشده بود به زندگی اش بیشتر توجه کنه و فقط به فکر پیشرفت و موفقیت و نجات جون آدم ها نباشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و هفتم»
    «طناز»
    شاممون رو خورده بودیم؛خدایی عالی شده بود،همونطوری شد که می خواستم.مهتا و آروین انگار هنوز نتونسته بودن صحبت کنن و به تفاهم برسن و هر دو ناراحت و بی حوصله بودن،معلوم بود توی این شلوغی فرصتی برای تنهایی اشون مهیا نمی شه، تحمل این حالتشون رو نداشتم و دلم براشون می سوخت اما خوب دستم هم به جایی بند نبود؛خودشون باید حلش می کردن،البته اگه دلشون می خواست.
    فقط من و مهتا برای شستن ظرفها توی آشپزخونه مونده بودیم و بقیه توی باغ بودن.
    -حالا همینجوری قهر می خواین برگردین؟
    -تو راهی به ذهنت می رسه؟
    -نه؛برسه هم نمی گم!اینجوری برای منم بهتره و مجبور نیستم آدم و لگن بعضیا رو تحمل کنم؛اگه هیچکدومشونم تهران ندیدیم فوقش یه مراسم مشترک آبرومندانه برای جفتشون می گیریم!
    هین بلندی کشید و لیوان کفی رو توی سینک کوبید.
    -زبونتو گاز بگیر.اصلا ازت انتظار نداشتم.
    -خیلی خوب بابا؛شما با هم خوب باشین،درست و تهوع آور بشین من همه و همه چیزو تحمل می کنم.حالا تا فردا یه کاری براتون می کنم،ولی امشب نمی شه؛می دونی که با ماهان توی یه اتاق می مونه ،الانم هر لحظه ممکنه همشون بیان داخل.شب یه جلسه می گیریم حل می شه،از بدبختی همه جا باید با هم بریم و به هم بچسبیم ؛می بینی که بعد از شامم همه شون فکر همو خوندن و با هم رفتن.
    خندید که آهی کشیدم و گفتم:
    -می دونم عجیبه ولی منم دلم قرار عاشقانه خواست؛ویلاشونم که تکه و از عالم و آدم دوریم وگرنه شاید شانس یه همسایه ی سینگل خوشتیپ داشتن نصیبم می...
    با صدای تک سرفه ای به پشت سرم نگاه کردم،کیارش بود.گلاب به روم شنید!
    لبخند روی لبهای مهتا شکفت و خطاب بهش گفت:
    -خونه ی خودتونه ولی چیزی می خواستی؟
    -مهم نیست.
    در یکی از کابینتها رو باز کرد و لیوانی برداشت و به طرف یخچال رفته لیوانش رو از آب یخ پر کرد.سرم رو برگردوندم تا فکر نکنه کارهاش رو زیر نظر دارم ولی در کل از وقتی از بیرون برگشته بودیم کلمه ای هم حرف نزده بود و شام هم نخورد که مهرنازجون خیالمون رو راحت کرد و گفت کلا اینجور غذاها رو دوست نداره.ولی به نظرم فقط همین نبود.
    نکنه زبونم لال دور از جون مخاطب خاصش،عاشق شده؟!
    یه نگاه مشکوک بینشون رد و بدل کردم اما هردو توی عالم دیگه ای بودن.چند ثانیه بعد لیوان خالی رو روی میز گذاشت و بیرون رفت که حسی بهم گفت پشت سرش برم و برای فرار از آب کشیدن ظرفها به حسم گوش دادم!
    مهتا:کجا؟
    -آروین که جرات نداره می خوام از زبون اون باهاش حرف بزنم.
    -بیا اینجا ببینم،دیوونه شدی؟
    -فکر کن دلم کتک و تحقیر می خواد!زود ،تا نیومدن میام.
    صدای باز و بسته شدن در رو نشنیدم،پس بیرون نرفته بود اما توی سالن هم نبود؛پس یه گزینه می موند.
    از پله ها بالا رفتم و همونجا توی سالن رو به روی کتابخونه دیدمش.مثل خودش تک سرفه ای کردم که متوجه نشد و همون حرکتی که تازگی ها از کیاراد دیده بودم رو تقلید کردم و سرفه هام رو بیشتر و طولانی تر کردم که ناگهانی و با یه تای ابروی بالا پریده و حق به جانب به طرفم برگشت.
    -با من کاری نداری پس از چی می خوای استفاده کنی که به خاطرش خودتو به کشتن می دی و کبود شدی؟!
    چرا حس می کردم توی چشمهاش برقی از خنده است؟!
    دستی به گلوم کشیدم،به لیوانی آب خنک نیاز داشتم ولی فعلا کار مهمتری داشتم.
    -چرا؟نمی تونیم متمدنانه حرف بزنیم؟نگران نباش ،این دفعه اصلا بچه بازی درنمیارم.
    -پس قبول داری کار همیشگیته
    ؟!
    نفس عمیقی کشیدم.
    -همینجا بشینیم؟
    حالا که وقت عمل بود کمی معذب و دستپاچه شده بودم اما تنها خواسته ام آروم موندن بود.
    به کاناپه های سرمه ای رنگ اشاره کرد.
    -قبلش برم یه چیزی بیارم؟آب میوه یا...البته اگه فکر می کنی میان و فکری که نباید رو می کنن همینجوری سرپا می گم و می رم؛اما درباره ی خودمون نیست؟
    نگاهش مشکوک شد.
    -پس چیه؟
    -کاملا دوستانه است.
    -من چیزی میل ندارم پس می تونی بشینی.
    چه بهتر وگرنه ممکن بود پشیمون بشم.مردد نشستم و مقابلم روی مبل تک و سلطنتی ،پادشاه وارانه نشست.
    دم عمیقی گرفتم و خیره به نگاه خیره و روشنش مثل همیشه به سرعت شروع کردم.
    -نمی دونم می دونی یا نه ولی مهتا و آروین به همدیگه علاقه دارن،تو به این چیزا دقت نمی کنی پس احتمالا متوجه نشدی ،از اون طرف هم با برگشتنتون زمزمه های توی فامیل که یه جورایی تو و مهتا رو با هم می دونن بیشتر شده و آروین هم که متوجه شد و چند بار شما رو با هم دید خوشش نیومد پس اگه خدای نکرده توی دلت چیزی نیست باشخصیتتو نشون بده و براشون آرزوی خوشبختی کن.برای تو بخت زیاده ؛چه ایران و شمال و تهران،چه آمریکا،چه زیر آب،روی آب،توی هوا!اصلا شاید هم کسی توی زنگیت باشه، پس بگو مهتا نیست و خیالشونو راحت کن ،نیازی هم نیست به همه بگی؛به خودم بگو تا به آروین برسونم ؛ناگفته نمونه اینجا دوئل بشه هم خوش می گذره!
    -تموم شد؟
    نفس عمیقی کشیده سری تکون دادم.
    -با اینکه خوشم نمیاد زندگی خصوصیمو برای کسی توضیح بدم ولی برای اینکه جلوی حرفهای بی سر و ته رو بگیرم مجبورم بگم تا کسی منو توی این موردا تهدید حساب نکنه و خودش شانسشو امتحان کنه تا همه چیزو روشن کنه،وارد کردن کسی که از همه جا بی خبره فقط ترسو و مشکوک بودنشو نشون می ده و کاری از دست من برنمیاد!
    چه قشنگ گفت؛واقعا هم راست گفت،همین اول کاری این لوس بازیا چیه که حتی فرصت نمی ده حرف بزنه؟
    نخواستم زیاده روی کنم وگرنه با این حرفهاش سوالها و ابهام های زیادی برام پیش اومده بود.لبخند رضایت بخشی زده بلند شدم.طبقه ی پایین هم سروصداها زیاد شده بود و وقت رفتنم رو نشون می داد که همین قصد رو هم داشتم.
    پشت بهش کرده می خواستم خودم رو به طبقه ی پایین برسونم که صداش رو شنیدم:
    -انگار بعد از اتفاقی که برات افتاد راحت تر بهم حق می دی!
    بازدمم رو بیرون داده و همونجور دستم روی نردها مونده به طرفش برگشتم.
    -فقط اونقدر غیرمنطقی نشدم که واقعیتو قبول نکنم.با اینکه چیزی نیست که تشکر و قدردانی لازم داشته باشه ولی ممنون که حداقل چشمامو باز کردی و آماده ام کردی!ولی آریو رو هم دیده بودی؛چطور درباره ی اون چیزی نگفتی؟!
    پوزخند زنان بلند شد.
    -منفور بودنش به اندازه ی کافی مشخص نبود؟
    نبود که حداقل از اون انتظار نداشتم!اونقدر مهربون و صمیمی محبت می کرد و توی تنهایی قشنگ خطابم می کرد که بعضی موقع ها دلم نمی تونست ضعف نره !
    ابروهام در هم رفت و با نارضایتی گفتم:
    -بهرحال اگه خوشحالت می کنه و مشتاقی ممنون!
    پله ها رو پایین رفتم و پشت سرم اومد.خوبه حداقل اون چرت و پرتهای توی آشپزخونه رو به روم نیورد؛اون هضم نشدنی تر بود!
    همه از با هم پایین رفتنمون متعجب بودن ،من یکم هول شدم اما کیارش خونسرد به ماهان نزدیک شد و رونیکا به طرف من اومد.
    -چیزی شده؟دوباره باهات بد حرف زد؟به مامان بگم؟!
    خداروشکر حداقل رونیکا منطقی رفتار کرد و فکر مسخره ای نکرد.
    متعجب جواب دادم:
    -نه،اصلا چیزی درباره ی ما نبود؛بخاطر مهتا رفتم.
    توضیح مختصری دادم و راضی از شاد شدنش کنار مامان نشستم که سریع گفت:
    -ببینم اون چه صحنه ای بود؟ما نبودیم اینجا چه خبر بوده؟
    برای راحت کردن خودم مجبور شدم جریان تلما و شرکت و مصاحبه و کیارش رو دیدن رو تعریف کنم؛این حداقل بی خطر و ضرر ترین بود!بد و بیراه هایی هم که شنیدم اهمیتی نداشت!می دونستم برای درخطر نرفتن آبروی خودش به مهرنازجون و بقیه چیزی نمی گـه،فقط شرمنده به کیارش نگاه می کرد.
    ما هم به پیشنهاد کیاراد رفتیم تا فیلم دیگه ای ببینیم و زیر دست و پا نباشیم.چون جنایی و معمایی بود ماهان و کیارش هم بهمون ملحق شدن.بعد از اوردن چیپس و پفک و پاپ کورن کنار آروین نشستم ؛فقط نمی دونستم این چه سفر شمالیه که فقط نشستیم و فیلم می بینیم؟!
    «دانای کل»
    هراز گاهی نگاهی به چهره ی غرق تفکرش می انداخت،حدسش درست بود؛اصلا پیش اونها نبود و ذهنش جای دیگه ای بود!شاید هم جاهایی چون گاهی به آروین و طنازی که کنار هم نشسته بودند و پچ پچ می کردند چشم غره می رفت!بازیگوش ها مخاطب خوبی برای فیلمهایی اینطور رازآلود نبودند.
    باز هم شانسش رو امتحان کرد.
    -خوبی؟می خوای بریم بیرون؟تو به تنها فیلم دیدن عادت داری،می دونم.اگه می خوای برو توی اتاقت.
    پوزخندی زد و با حرص جواب داد:
    -به نظرت الان تنها مشکل من همینه؟
    -اینجا که مشکلی نیست.
    -نیست؛درست کردن.
    کنجکاو گوشهاش رو تیز کرد.
    -کیا؟
    نفسش رو سنگین بیرون داد و نیمخیز شد تا بلند بشه.خوشبختانه اتاقش نزدیک بود و همه هم ساکت بودن؛به جز دو نفر که پر حرف ترین هم بودن!
    -مهم نیست؛به هرحال حل کردنش به عهده ی خودمه.
    بدون شب بخیر گفتن به اتاقش رفت و صدای بستن در همه رو متوجه غیبتش کرد.ماهان هم قصد برخاستن داشت که طناز سریع روی مبل کیارش جای گرفت .
    -چی شده؟اخلاقش بهت ارث رسیده دیگه از ما خوشت نمیاد؟
    بینی اش رو محکم با دو انگشت گرفت .
    -نخیر؛فقط جنابعالی غیرقابل تحمل شدی،با این پسره دو ساعته چی می گی؟
    طناز توی دلش غر زد که چرا همه فقط از اون سوالهای سخت می پرسن تا مجبور به دروغ گفتن بشه؟!
    -هیچی،داشت از دست پختم تعریف می کرد.دفعه ی دیگه هم اینجوری دماغمو نکش؛شاید همیشه اینقدر خوش شانس نباشی و خیلی اتفاقی سرما خورده باشم.
    از ته دل خندید.
    -آروینو ولش کن؛با کیارش چی می گفتین ؟از اون موقع از این رو به اون رو شده؟
    سری به معنای نفی تکون داد.
    -نه،هر چی که هست نمی دونم باور می کنی یا نه ولی من خبر ندارم!
    لبخند جذابی تحویلش داد.
    -حیف شد.
    -کی برمی گردیم؟خبر نداری؟
    -تو چرا عجله داری ؟ما شاغلیم یا تو؟
    -منم به خاطر شما گفتم دیگه.
    ماهان،نگران نگاه دیگه ای به در اتاقش انداخت.
    -خوب چرا نمی ری پیشش؟اصلا هنوز به ما و این جمعیت عادت نکرده؛بذار توی حال خودش باشه.حالا به نظرت واقعا موندنیه؟تا حالا باورم نشده بود ولی انگار جدی جدی تو رو هم آدم حساب نمی کنه!
    شاکی نگاهش کرد اما اصلا متوجه نشد و توی حال و هوای خودش بود.
    -با چی در خدمتتون باشیم؟آب آلبالو؟پفک؟لواشک؟

    این بار مشکوک به طناز نگاه کرد.
    -تو واقعا خوبی؟یعنی از اون اتفاق زیاد نگذشته ولی ماشاالله بزنم به تخته خوب به نظر می رسی!دیگه با اون دختر حرف نزدی؟
    -هر چقدر که آریو رو دوست نداشتم ولی خــ ـیانـت،خیانته؛دیگه چه حرفی باهاشون دارم؟متاسفانه زیاد بخشنده نیستم،حتی با اینکه رفته ولی لحظه ی آخر خوب خودشو نشون داد و از چشمم انداخت،حالا اون تنهاست ولی من نیستم.دلم هم گریه کردن یا هر چیز دیگه ای نمی خواد.منم بی تقصیر نبودم و تا اینجا با نبودنشون کنار اومدم و افسرده هم نیستم چون هردوشونو شناختم.حالا دست از هیپنوتیزم کردنم برمی داری و می ذاری فیلمو ببینم؟
    نفس راحتی کشید.
    -بله بفرمایید.
    دروغ چرا؟
    این همه آروم و منطقی بودن رو ازش انتظار نداشت!
    ***
    تحت تاثیر یه خواب کوتاه ولی راحت و مفید که با صدای بارون همراه بود از روی تخت بلند شدم و پتو رو روی رونیکا مرتب کردم.
    نگاهی به ساعت انداختم.از 7 صبح چیزی نگذشته بود و خونه غرق سکوت بود.حالا که همه خواب بودن می تونستم از این منظره نهایت کیف رو ببرم و کمی هم که شده راحت باشم.استوری قشنگ صبحگاهی رو که از روی بالکن از باغ و منظره ی چمن های خیس و صدای بارون گذاشتم لباسهای مناسب تری پوشیدم و با ذوق و پابرهنه با همون موهای پریشون از پله ها پایین رفتم.چه خوب که رعد و برق نبود تا همه رو بیدار کنه.حالا دریا قشنگ تر هم می شد.باید بیدارشون می کردم تا با هم بریم و بعدش فحش هم بخورم؟!
    نمی خواد.من که تا اینجا اومدم.با اشتیاق به طرف در می رفتم تا به باغ پر بکشم که با شنیدن صدایی متوقف شدم.
    -کجا؟
    خدایا این مرد خواب نداره ؟
    اصلا مگه مسئول منه که اینقدر حق به جانب آمار می گیره؟
    از روی ادب به طرفش برگشتم.
    -صبح بخیر.
    سری تکون داد و کتاب رو روی میز گذاشته از روی مبل بلند شد.
    وقتی جوابم رو نداد و در عوض دستهاش رو طلبکارانه پشت کمرش برد و فراخی سـ*ـینه اش رو بیشتر به رخ کشید جواب دادم:
    -با اینکه نمی دونم چرا برات مهمه ولی جای دوری نمی رم،تا بیدار نشدن هم برمی گردم؛برنگشتم هم تو موظف نیستی به خانواده ام جواب پس بدی،زیرشو خط می کشم؛"خانواده ام" که تو جزوشون نیستی پس لازم نیست خودتو به زحمت بندازی و بپرسی ولی پیشنهاد می کنم برای توی این هوا نشستن و کتاب خوندن زیادی جوونی .شاید بری زیر بارون به خودت بیای و یکم اخماتو باز کنی!ولی بشین و از کتابت لـ*ـذت ببر.حالا تا بارون قطع نشده می تونم برم؟
    بدون اینکه منتظر جوابش بمونم در رو باز کردم.از چیزی که فکر می کردم شدیدتر بود .خوراک آشتی کنون آروین و مهتا بود،شاید باید بیدارشون می کردم،با اونها هم می شد جفنگ بازی در اورد ولی آروین حقش نیست!
    پابرهنه راه رفتن روی چمن و خاکهای خیس حس دلپذیری بود و تمام تنفر و حسها و افکار منفی تنها بودنم رو ازم دور کرد.نگهبانشون هم مثل همیشه نبود و احتمالا امروز هم دست از خرید لوازم صبحانه برنداشته بود.نفس نفس زدن زیر این شلاقها رو دوست داشتم،لبخند زدن رو از یادم نمی برد.توی مدرسه و دانشگاه هم وقتی بارون می گرفت و ناظمها با سوت و جیغ تهدیدمون می کردن تا به کلاسهامون برگردیم گوش نمی دادم و دست بردار نبودم .بقیه اون موقع شاید به فکر موها و آرایششون بودن ولی من همینجور تنها و ابلهانه لبخند زدن و دور خودم چرخیدن و شلخته بودن رو ترجیح می دادم و هیچ نمایشی در کار نبود دیگه مهم نبود کی بیدار می شه و این حالم رو می بینه چون اینطوری خوشحال بودم و به خجالت کشیدن بعدش می ارزید!
    کم کم می خواستم روی خاکها دراز بکشم و هندی وارانه غلت بزنم که با حس نگاه متعجبی از حرکت و چرخیدن ایستادم اما لبخندم پاک نشد.
    اشتباه کرده بودم؛در واقع دو جفت چشم نگاهم می کرد!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و هشتم»
    یکی عمو علی بود و یکی...
    این دختر اینجا چیکار می کرد؟!
    عمو علی چتری رو بالای سرش نگه داشته بود و توی دست دیگه اش هم نایلون بود.
    -صبح بخیر دخترم،عافیت باشه.چند دقیقه است اینجایی؟خدای نکرده سرما نخوری.
    -صبح بخیر،نه مهم نیست.دستتون درد نکنه توی این هوا هم ما رو فراموش نکردین؛بدید به من ببرم داخل.
    بالاخره ساحل زبون باز کرد و جدی و غیردوستانه رو به من گفت:
    -سلام،خوبی؟هنوز بیدار نشدن؟
    -وقتی من بیدار شدم که فقط کیارش پایین بود،مگه خبر داشتن که تشریف میارین؟
    -یهویی شد اما دعوت شده بودم.
    توی دلم نالیدم:
    -چه بد،یه عنق داشتیم که شد دو تا!
    باز خوبه تا یکی دو روز دیگه داشتیم می رفتیم.
    گذرا نگاهی به اطراف انداخت و دوباره از بالا به من دوخت.
    -گفتی کیارش پایینه؟
    ابروهام بالا پرید.حالا حرفهای رونیکا رو بهتر یادم اومد،پس به همین نیت اومده بود.
    لبخند به لب اما با کنایه جواب دادم:

    -آره،احتمالا منتظر تو بوده!
    خشک و رسمی خطاب به عمو علی گفت:
    -لطفا چمدونم رو از توی تاکسی میارید؟فقط مراقب باشید خیس نشه.
    اینم نمونه ای از همونها بود که فکرش رو می کردم؛شاید هم نسل من منقرض شده بود!
    چتر رو گرفت و داخل رفت و من برای بارکشی موندم .خدایا اگه قرار بود به اینجا ختم بشه چرا بیدارم کردی؟
    چمدونش رو دم در گذاشتم و عمو علی خریدها رو به آشپزخونه برد.به راهرویی که به آسانسور ختم می شد رفتم تا باهاشون روبه رو نشم و روزم خراب تر بشه.یکراست رفتم تا دوش بگیرم.
    با ورودم به اتاق در رو محکم بستم تا زودتر بیدار بشن ،حسابی گرسنه بودم اما نمی خواستم مزاحم صبحانه ی عاشقانه شون بشم.
    اول بالای سر مهتا نشستم و شروع به تکون دادنش کردم.کم کم ار طبقه ی پایین داشت سر و صداهای بیشتری بلند می شد؛احتمالا مهرنازجون اینا بیدار شده بودن.اما دلم نمی خواست به تنهایی به طبقه ی پایین برم.
    -آروین پیش مرگت بشه چشماتو باز کن.ویلا رفت زیر آب و شما تکون نخوردین.
    غرشی کرد و چشمهای سبز-عسلی اش رو با اکراه باز کرد.
    -تو چه خلقت عجیبی داری؛به زور می خوابونیمت و دوباره با صدات بیدار می شیم.مگه ساعت چنده؟
    -هر چی،ساحل اومده.
    -چه جوری؟اینقدر دلتنگمونه؟زحمت نمی کشید،تا شب قدم رنجه می فرمودیم.
    -اون ساحلو نمی گم گاگول .
    بلند خطاب به رونیکا که خواب آلود از شنیدن سر و صداهامون سرجاش نیم خیز شده بود گفتم:
    -نمی خوای بری به زن داداشت سلام کنی؟
    چشمهاش باز شد.
    -به کی؟
    -ساحل دیگه.معلوم نیست چه خوابی دیده که کله ی سحر راه افتاده تا کیارششو نخوریم!همه بیدار شدن زشته ما نریم.
    -اوف،این دیگه چی می خواد؟بریم.مهتا رو ولش کن از فین فینای دیشبش نفهمیدی تا صبح داشته گریه می کرده؟
    پوزخندزنان بلند شدم تا لباس مناسب تری بپوشم و موهام رو خشک کنم.رونیکا که رفت دست و صورتش رو بشوره از زدن برق لب فارغ شده موهام رو دو طرف صورتم ریختم و به عقب برگشتم که با چشمهای درشت و براق مهتا و لبخند پهنش مواجه شدم.
    -چیه؟
    چشمک زنان جواب داد:
    -خیر باشه، این تیپ زدن برای چیه؟
    -می شه خیالاتی نشی؟واقعا درباره ی من چه فکری کردی؟می دونی که داری زیاده روی می کنی؟
    -باشه باشه،ببخشید.حالا واقعا بخاطر کیارش اومده؟
    -آره،خیلی هم به هم میان؛البته هنوز کنار هم ندیدمشون ولی مطمئنم نظرم عوض نمی شه.
    بلند شد.
    -باشه پس واجب شد بریم.
    راستی برای ما فکری کردی؟
    -واقعا به نظرت من برای گرفتن تصمیمای عاشقانه صلاحیت دارم؟!
    -ربطی به تجربه ی تلخت نداره؛چون توی خونته!
    نیشخندی تحویلش دادم؛هیچکس هم نه و من.
    بعد از اینکه اونها هم حسابی به خودشون رسیدن به طبقه ی پایین رفتیم.بی نهایت کنجکاو بودم تا رفتار و نگاهشون رو نسبت به هم ببینم.آخر از همه شون پایین رفتم و هماهنگ سلامی به جمع کردیم.توی پذیرایی دور هم نشسته بودن و گپ می زدن و ما هم رفتیم تا حداقل یه چیزی تا ناهار ته بندی کنیم.چه زود هم جاگیر شده بود و صمیمانه و راحت لباس پوشیده بود.البته کاملا معقول بود و شلوار جین مشکی با تی شرت همرنگش که جنسش از گیپور بود تیپش رو تشکیل می داد و قدبلند و اندام بی نقص و کشیده اش رو بیشتر به رخ می کشید،موهای مواجش روشنش رو هم دم اسبی بسته بود.اما کیارش کنار ماهان بود و توجهی به شیرین زبونی هاش نداشت!
    رونیکا با ناراحتی گفت:
    -حالا برنامه ی امروزمون چی می شه؟ماشین کیارشو هم که از دست دادیم.
    مهتا:مامان اینا که نمیان ؛ماهانم مال بابا رو برمی داره و ما رو هرجا بخوایم می بره.
    -ما که فردا برمی گشتیم یعنی یه روز دیگه نمی تونسته تحمل کنه؟
    رونیکا پوزخند زنان چشم غره ای به ساحل که اصلا به ما نگاه هم نمی کرد انداخت.
    -ندید بدیده دیگه.
    مهتا:پس من برم به ماهان بگم ما رو تا بازار ببره .
    رونیکا بقیه ی لیوان شیرش رو سر کشید.
    -منم برم دوش بگیرم.
    -لابد منم باید ظرف بشورم،اوکی.
    داشتم تست شکلاتی ام رو بی میل گاز می زدم که کیارش وارد شد.
    -تو کی اومدی؟
    -وقتی ساحل اومد منم اومدم داخل ولی برای اینکه همه جا رو خیس نکنم مستقیم رفتم بالا و نتونستم حاضریمو بزنم.
    -حالا ارزششو داشت؟
    جوابی ندادم و در عوض گفتم:
    -بازم اومدین آب بخورین؟
    -مشکلی باهاش داری؟
    از روی صندلی بلند شدم.
    -خیر،بفرمایین؛خونه ی خودتونه.
    مهتا وارد آشپزخونه شد و با شوق گفت:
    -ماهان گفت تا نیم ساعت دیگه آماده باشیم.
    کیارش:برای چی؟
    -باید توی خونه بمونیم؟خوب شما هم تشریف بیارید.خدای نکرده قصدمون توهین به شما نبود.چون ساحل جون به خاطر شما اومدن فکر کردیم که می خواین تنها باشین،پس اگه تشریف میارین بیشتر وقت برای آماده شدن داریم.
    سری تکون داد و بدون آب خوردن بیرون رفت.موقع رفتن بزرگترها همه خونه موندن و ما دو ماشینه به بازار محلی رفتیم.من و مهتا و آروین با ماهان رفتیم و رونیکا و کیاراد با کیارش و ساحل رفتن.صد رحمت به کیارش؛ این دختر حتی حوصله ی خودش رو هم نداشت و با اکراه قبول کرد کیاراد و رونیکا باهاشون برن .اما الحق که در و تخته خوب جور شده بودن!تا حالا این همه ادا از یه نفر ندیده بودم.وجودش همه رو معذب کرده بود.
    عطسه کنان و با سرگیجه از ماشین پیاده شدم .انتظار نداشتم به همین زودی سرما بخورم اما دور از ذهن نبود که بعد از این همه زیرآب موندن اتفاقی برام نیفته.فکر می کردم اونها به جای مدرن تری می رن اما پشت سر ما نگه داشت و چهارنفری عینک آفتابی به چشم پیاده شدن.
    رونیکا با نگرانی به طرفم اومد.
    -چی شده؟چرا رنگت پریده؟
    -هیچی،جلب توجه نکن.بیا ما سه تا راه خودمونو بریم.
    دوباره نم نم بارون گرفته بود اما رونیکا و مهتا با خودشون چتر اورده بودن.من که شکایتی نداشتم چون خودم خواسته بودم و حقم بود،ماهان و آروین و کیاراد به مغازه ی دیگه ای رفته بودن و ساحل و کیارش بیرون ایستاده بودن.اینجا چیزی نبود که چشمم رو بگیره و برای همین فرصت داشتن دقیق آنالیزشون کنم.ماشاالله دورش هم پر بود و گزینه های زیادی داشت.
    بله طناز خانم؛ فقط تویی که تنهایی و هنوز هشتت گروی نهته و توی خیالات زندگی می کنی.از یکی هم که یه ذره خوشت میاد خــ ـیانـت می بینی و ترک می شی که اونم تقصیر تو نیست؛اما همین تنهایی بی ضرر تر و با هدف تر بود.دلیلی نداشت به خاطر چشم و هم چشمی بی لیاقت دیگه ای رو وارد زندگی ام کنم تا فقط بهم لقب های مسخره ندن!
    همون موقع هم فقط با دیدن یه آلوچه فروش حواسم به راحتی پرت شد و دست از آنالیز کردنشون برداشته رفتم تا خودم رو مهمون جیب آروین یا ماهان کنم؛اینطوری فراموش کردن و ندیدن بعضی چیزها راحت تر بود.
    «دانای کل»
    نگاهش بیشتر از اینکه به ساحل باشه به اطراف و مغازه ها بود.خودش هم نمی دونست اونجا چیکار داره اما خوب می دونست با این دختر تنها بودن رو نمی خواد و همینطور تحت فشار بودن رو.حضورش اینجا بعد از مکالمه ی آزار دهنده ی دیروز تصادفی نبود و اون تصادفها رو دوست نداشت؛درست وقتی که به شرایط فعلی اش عادت می کرد باز هم موقعیت رو براش سخت می کردن.
    ساحل مستاصل نگاهش کرد.
    -تو چته؟فهمیدم اومدنم اشتباهه، نمی خواد بیشتر به روم بیاری.
    به چهره ی غرق آرایش ولی غمگینش نگاه کرد.
    -بالاخره متوجه شدی؛برات احترام زیادی قائلم ولی همینقدر!برای سرگرم کردنت چیزی به ذهنم نمی رسه.مطمئنم تو هم حرفهای کاری و خسته کننده رو دوست نداری پس منو نادیده بگیر و مثل بقیه خودتو سرگرم کن؛اگه کسی بهت امیدواری داده فراموشش کن چون منم همین کارو می کنم.
    -منظورت از امیدواری چیه؟البته دلم نمی خواد اینجا توضیح بدی،بریم توی ماشین؟
    -نه،چون توضیحش مفصل نیست؛فقط می خوام به قول هیچکس اعتماد نکنی چون حتی خانواده امم منو خوب نمی شناسن ،پس اول از همه نظر منو بپرس و بعد وارد حرکت شو تا این طور به هم نریزی ؛اگه چیزی حس کنم واضح می گم اما با همدیگه پشت سرم و برای من نقشه نکشین چون به هیچکدومتون نمیاد و وادارم می کنین کاری رو که به صلاحمه انجام بدین .پیش هر کسی که می خوای بمون اما من می رم توی ماشین.
    عینکش رو به چشم زد و خودخواهانه عقب گرد کرده ازش دور شد.حالا که حرفهاش رو زده بود سبک شده بود.ساحل رو می شناخت و می دونست دیگه دنبالش نمیاد؛حداقل فعلا.این دقیقا همون چیزی بود که می خواست.نمی دونست چقدر گذشته و بی توجه به صدای ضبط به اطرافش نگاه می کرد که کسی تقه ای به شیشه ی پنجره ی سمت شاگرد زد و سرش رو به همون طرف برگردونده صورت خندون و براق طناز رو دید و شیشه رو پایین کشید.
    -می تونم سوار بشم؟رونیکا و کیاراد گفتن با شما نمیان اما ساحل الان میاد.
    -چرا نمیان؟
    شونه ای بالا انداخت.
    -از خودشون بپرسین که فکر نکنین از طرف خودم می گم منم اگه تاکسی می دیدم و آدرس رو بلد بودم به شما زحمت نمی دادم.
    -فقط تویی؟
    -آروین هم میاد.
    کاسه ی آلوچه اش رو بالا گرفت.
    -می تونم بیارمش؟البته اگه قصد دارین درها رو باز کنین.
    بی حوصله نفسش رو بیرون داد و درها رو با فشردن یه دکمه باز کرد و همین که روی صندلی عقب جا گرفت ساحل و آروین هم رسیدن و ساحل بی تعارف و مثلا با اکراه روی صندلی جلو و آروین کنار طناز نشست.بی حرف ماشین رو روشن کرد.طناز لپ هاش رو پر از آلوچه کرد و آهسته خطاب به آروین گفت:
    -خدا خیرت بده ،اگه نبودی می ترکیدم.اینقدر فضا سرد و سنگینه که حس می کنم بین موجودات ماوراالطبیعه گیر افتادم؛نمی تونم نفس بکشم.
    -منم از اومدنم پشیمون شدم ولی راه برگشتی نیست؛واقعا چه قدر بعضی زوجا یه جورین!
    ساحل که شنیده بود به طرفشون برگشت و چپ چپ نگاهشون کرد اما اثری از حساب بردن توی چهره هاشون ندید.
    -مهتا چی شد؟بازم نشد؟
    -با وجود ماهان چی ممکنه بشه؟
    -حالا وقت واسه درست کردنش هست؛بلکه اینجوری یکم بانمک باشین،همه اش ور دل هم که نمی شه.
    -باز تو فیلسوف شدی؟
    -مهم اینه که حداقل قبل از رفتنت حالشو می برین ،شرایطشم من جور می کنم،یعنی ناکام نمی فرستمت؛اون با من!
    از ته دل خندید.
    -بهت افتخار می کنم؛باز شدن چشم و گوشت به نفع منه!
    ولی چیزی که درواقع بیشتر از همه چیز به نفعش بود برگشتن به خونه و اتاق خودش بود و تفریحشون تا دیروز رو تموم شده می دید و بعد از دیدن این مهمون ناخونده دیگه نمی تونست از چیزی لـ*ـذت ببره.
    از اداهاش و اینکه یک طرفه سعی داشت احساس و رابـ ـطه ای رو که ذره ای امید به به وجود اومدنش نیست پیش ببره متنفر بود و از بی محلی و بی تفاوتی کیارش شاید بدش نمی اومد و دلیلش براش نامشخص بود.در آخر هم وقتی چشم غره هاش رو موقع خنده های خودش و آروین دید و متوجه شد بابت خراب کردن خلوتشون ازشون عصبی شده نمایشی کاسه ی آلوچه اش رو به طرفش گرفت و تعارف کرد و وقتی با حرص دستش رو پس زد و بیشتر اصرار کرد موفق شد همه رو روی مانتوی سفیدرنگش خالی کنه و از همراه داشتن آلوچه هاش بیشتر خوشحال بشه!

    کارش بچگانه بود اما دست خودش نبود ؛ساحل براش شخصیتی نبود که از کارش شرمنده اش کنه!تازه سیاست هم نداشت و حتی در مقابل کیارش جلوی عصبانیتش رو نمی گرفت و سعی نمی کرد به چشمش بیاد و دقیقا برعکسش رو انجام می داد!
    به خاطر غرغرهاش زودتر به ویلا رفتن تا از لباسهاش راحت باشه.آروین چون هنوز مهتا و بقیه نرسیده بودن ترجیح داد به تنهایی نزدیک ساحل قدم بزنه و ساحل به ویلا رفته بود و فقط کیارش و طناز مونده بودن.
    طناز با نارضایتی به صندلی جلو نگاه کرد و قبل از پیاده شدن برای اولین بار شرمنده گفت:
    -درسته که جنس صندلیو نمی دونم و تقصیر منم نبود ولی اگه بخوای می تونم تمیزش کنم!
    نگاه روشنش رو از آینه به چشمهایی که ازش دزدیده شد دوخت و خونسرد جواب داد:
    -لازم نیست،می تونی بری.
    -شاید زیاد نشناسیش ولی معمولا همینطوریه اما راستش معمولا آرومتر و خونسرد تر بود؛ما که قصد مزاحمت برای شما رو نداشتیم،شما خواستین بیاین ممکنه دلت نیاد اینو بهش بگی اما خودتم بدونی بد نیست .هردوتون یکم با آداب معاشرت مشکل دارین،امیدوارم زودتر حلش کنین وگرنه زندگیتون خیلی سخت می شه.به هر حال اگه منو قبول نداری یه کارواش خوب سراغ دارم ،می تونی شماره شو از بابا بگیری.خوشحال می شم اگه بعد از ظهر هم قصد تفریح داشتین دور از ما باشین تا دیگه همچین برخوردهایی پیش نیاد و روز آخری دیگه کسی ناراحت نشه!
    قبل از اینکه علامت سوال های توی ذهن کیارش روی زبونش جاری بشه پیاده شد و به طرف ویلا حرکت کرد.بهش برخورده بود اما شاید حق داشت و فقط طناز نبود که یه مهمون ناخونده ی حق به جانب و خودخواه نمی خواست.

    ***
    با فکر کردن به برگشتن یاد تموم بدبختی هام می افتادم ولی مطمئنا راه برگشت قرار بود برای من شیرین تر رقم بخوره ؛برعکس بقیه!عمرا توی اون لگن بشینم!توی باربند ماشین دایی می شینم ولی کنار اون امکان نداره!باید برم توی فکر عملیات خر کردن ماهان که اون بره پیش رفیق شفیق اش.ظاهرا که بیشتر با هم تفاهم دارن.دیگه نمی گذارم این بازی کثیف ادامه پیدا کنه!با همین فکر صورتم پر شد از لبخند.
    یه ذره اعصاب دارم اون هم کنار این از دست بدم که از این به بعد سر و کارم با پرستارهای تیمارستانه.دلم نمی خواد از این لـ*ـذت بزرگ کنار من بودن محروم اش کنم! اما چه می شه کرد؟
    گرچه دیگه یه همراه برای خودش داشت و همه از خداشون بود تنهاشون بذارن تا شاید اتفاقی بینشون بیفته.
    اون ها داشتن چمدونشون رو می بستن و من با لپ تاپ فیلم می دیدم.
    رونیکا آهی کشید و تی شرت سفید رنگ اش رو تا کرده توی چمدون کوچیک بنفش اش گذاشت.
    -چقدر زود گذشت، نه؟
    مهتا هم یه آه عمیق تر .
    -آره والا، به من که زیاد خوش نگذشت مخصوصا این چند روز آخر.دیدین چقدر برام قیافه می گیره؟تنها هم که نمی شیم اصلا.
    فیلم رو متوقف کردم و با حرص گفتم:
    -چه غلطا! تنها بشین که چی بشه مثلا؟جلوی ما این همه ادا اطوار از خودتون در میارین دیگه وای به اینکه تنها هم بشین.
    با تعجب نگاهم کرد.
    -وا!منظورم این بود براش توضیح بدم و اون سوء تفاهمو برطرف کنم.مگه نگفتی کار خودمه؟
    -برو بابا فکر کردی تنهاتون می ذارم؟ یه جای نزدیک می ایستم کشیک دو طرفو می دم که نه شما کاری از دستتون بربیاد نه کسی ناغافل سر برسه.
    رونیکا با خنده گفت:
    -بنازم غیرتتو اخوی!
    با"خفه شو"ای بحث رو خاتمه دادم!
    برعکس اون ها خیلی هم ناراحت نبودم؛چون تجربه ثابت کرده بود هر چقدر بیشتر پیش هم باشیم آخرش با قهر و ناراحتی برمی گردیم.
    همگی برای آخرین و اولین بار(!)سر میز صبحونه نشسته بودیم،توی این مدت اصلا فرصت اش پیش نیومده بود؛ یا ما خواب بودیم و اون ها قبل از ما خورده بودن یا بیرون بودن و نمی دیدیمشون.
    آروین در حالی که واسه خودش لقمه ی کوچیکی می گرفت ،گفت:
    -خوب؟همه سر همون جای قبلین دیگه؟عمو بهزاد و زن عمو با عمو فرهاد و مریم خانم؛ما با عمو امیر و کیارشم که با...
    نگاه شیطونی به من انداخت.
    -خواهر گلم طناز.
    چشم غره ی خطرناکی بهش رفتم.
    -نخیر،فکر کنم مهمونشون رو فراموش کردی.
    با پوزخندی مرموز نگاهش کرد.
    -آهان،درسته،متاسفم.
    غضبناک و مشکوک نگاهی بین من و کیارش که یکی غرب و یکی شرق نشسته بودیم رد و بدل کرد اما حرفی نزد.
    مهتا با خوشحالی گفت:
    -چه عالی!اینطوری بیشتر خوش می گذره.
    سری تکون دادم.
    -بی شک چون هر چیزی سر جای خودشه همینطوره.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست بیست و نهم»
    شرط می بندم خون داشت خون اش رو می خورد که لگنش و خودش رو به این جمعیت سرخوش فروختم،احتمالا از دیشب فکر کرده بود دارم برای امروز که با هم قراره تنها راه بیفتیم توی جاده بال بال می زنم و کلی خوش به حال اش شده.مامان هم مدام چشم غره می رفت؛حتما فکر کرده به مهرناز جون برمی خوره و ناراحت می شه.رونیکا حسابی ناراحت بود که دیگه این آخرین دقیقه های بودنش کنار ماهانه و دیگه وقتی سوار ماشین بشیم امکان داره تا چند روز همدیگه رو نبینند که البته برای من مهم نبود و اینقدر از خود گذشته نبودم که ماهان رو بفرستم پیشش و باز من بمونم با یه دنیا بدبختی،با بی اشتهایی تمام صبحونه اش رو می خورد و من برعکسش روی گاو رو هم سفید کرده بودم و از خوشحالی اشتهام 6 برابر شده بود،کیاراد هم پا به پام می اومد.
    کیاراد:عمو بهزاد اون نیمرو رو می فرستی اینور؟
    کیاراد:مامان؛ آب پرتقال .
    کیاراد:مهتا مربای آلبالو رو دست به دست کن بیاد.
    عصبانی شده و از کوره در رفته یکی یکی ظرف پنیر و کره،سبد نون،بطری شیر،مربای هویج و بالنگ و توت فرنگی و آلبالو و آب پرتقال و شیر کاکائو و بشقاب نیمرو رو جلوش گذاشتیم.مهتا هم قوری چای رو کوبید جلوش و همه رو راحت کرد.
    مهتا بابت صبحونه تشکر کرد و بلند شد بره مانتو و شال اش رو بپوشه،عمو و دایی و بابا هم بلند شدند تا کم کم چمدون ها رو توی ماشین ها بذارند،با تعجب و چندش به صحنه ی روبه روم نگاه می کردم؛یه نون به چه بزرگی توی دستش بود و داشت واسه خودش از هر چیزی که جلوی دستش بود ساندویچ درست می کرد!نیمرو و پنیر و کره و عسل و هر 4،5 نوع مربا!
    نگاهش به چهره ی مچاله شده ام افتاد و بیخیال و حق به جانب گفت:
    -چیه خوب؟آخرش که توی معده قراره همش بره توی هم ،من فقط دارم کار اون عزیزو انجام می دم که خیلی خسته نشه.همین،فکرم نکنم تعجب و شگفت زده بشه .
    رونیکا:اینو ولش کن، کارش همینه،بیا بریم بپوشیم زودتر.
    دو دقیقه بیشتر می موندم حالم به طرز فجیعی به هم می خورد،سریع تشکری کردم و دوون دوون بالا رفتم،چمدون ها رو بـرده بودن پایین و فقط باید زحمت می کشیدیم و لباس می پوشیدیم.
    آهی کشیدیم و نگاه آخر رو به اتاق خالی شده ش انداختیم،از همین حالا دلم گرفت.
    در رو بست و به طبقه ی پایین رفتیم.این دفعه با آسانسور!خدایی اش هم به قول اش عمل کرد و عصر همون روزی که برگشتیم با کمک عمو علی خریدن و یکی رو اوردند تا نصب کنه،ما هم برای تنوع یه بار در میون استفاده می کردیم،با خوشحالی به طرف ماشین عمو رفتم و زودتر از همه سوار شدم و مهتا هم بعد از من.
    با دعاهای مهرناز جون به راه افتادیم ،جمعه بود و جاده کم شلوغ نبود،ما هم با سر و صدامون و صدای آهنگ شلوغ ترش کردیم،مهرناز جون و عموی بیچاره مطمئنا سرشون داشت منفجر می شد اما جلومون رو نگرفتند،فلش پر از آهنگ های جلف و شاد رونیکا توی ضبط بود و با صدای بلندش و هم صدایی خودمون؛ ماشین رو فرستاده بودیم هوا.از اردوی سال دوم دبیرستان تا حالا اینقدر بهم خوش نگذشته بود،وقتی رسیدیم و پیاده شدیم دیگه صدامون در نمی اومد،با ناراحتی خداحافظی کردیم و نخود نخود هر که رود خانه ی خود!
    همگی برگشتیم به همون روند روتین و تکراری.
    کمتر از دو هفته ی دیگه درس و دانشگاه شروع می شد و من هیچ رغبتی برای شروع توی خودم نمی دیدم،البته کی اشتیاقی بوده و داشتم که حالا بار دوم باشه؟
    اونقدر با مامان حرف زدم و روی مغز و اعصابش راه رفتم و رفتم تا قانع شد اون مبل های نفرت انگیز و مزخرف رو که عاشقشون بود عوض کنه و اون ها رو با قیمت خیلی کم بفروشه به یکی از همسایه ها که وضع مالی جالبی نداشتند.
    اون روز بعد از 5،6 روز می خواستم برم خونه ی رونیکا این ها اما مهتا برنامه اش جور نشده بود که بیاد،درگیر مدارک و ترجمه و این چیزها برای ثبت نام توی دانشگاه بود؛کاری هم نداشت حتما بودن با آروین و دیدن خل و چل بازی هاش رو به ما ترجیح می داد که از بی سلیقگی اش بود!شاید هم نه و من چون عاشق نبودم درک نمی کردم!
    «دانای کل»
    مهرناز مضطرب به اون که خونسرد و با آرامش روبروش نشسته بود و چای اش رو می نوشید نگاه می کرد،می دونست به چه قصد و نیتی اومده و مشکلش این بود که نمی دونست چه جوابی بهش بده.خودش هم نبود که جواب اون پیرمرد مقتدر رو با لحن کوبنده اش بده.فنجون سفید رنگ رو توی نعلبکی ست اش روی میز پایه بلند کنارش قرار داد و دوباره عصاش رو توی دستش گرفته چشمهای تیره اش رو به چشمهای روشن عروس اش دوخت.
    یه تای ابروی تماما سفید پهن اش رو کمی بالا داد و گفت.
    -خوب؟از امیر شنیدم بالاخره تونستین دلتونو یه دل کنین و باهاش صحبت کنین؛نتیجه؟
    استرسش بیشتر شده بود،لبخند مصنوعی زد و با لحن و صدای همیشه آروم اش گفت.
    -پدر جون حالا که عجله ای نیست،تازه برگشته و کارشو شروع کرده حالا بذارین یکم اینجا جا بیفته بعد براش یه فکری می کنیم و به قول معروف آستینامونو می زنیم بالا.
    مهرناز نفهمید اون موقع لب هاش رو پوزخند کج کرد یا لبخند.
    -پس حدسم درست بود،قبول نکرده نه؟اومدن ساحل هم نتونست کاری کنه؟
    مهرناز آهی کشید و گفت:
    -نه،امیر خیلی باهاش صحبت کرد ولی فایده ای نداشت،از زندگیش راضیه،توی اون سفر مهتا هم بود ولی هیچ توجه خاصی بهش نداشت.نگاهاشو هم که گرفتم مثل سنگ بود،اصلا به جنس مخالف هیچ کششی نداره،آقا فرهاد و مریم مطمئنا راضین ولی مهتا و کیارشو نمی دونم،گرچه مهتا هم ظاهرا اونجور که حدس زدم به کسی علاقه داره ،خدا رو خوش نمیاد قول و قرار اون بنده خدا ها رو بهم بزنیم،به ساحل هم توجهی نشون نمی ده.حالا یکم صبر کنین شاید توی محل کارش به کسی علاقمند شد،شما که ماشاالله هزار ماشاالله طوریتون نیست و از منم سالمترین، پس این همه عجله برای چیه؟
    -امروز زنده ایم ولی کی از فردا خبر داره؟توی پیری هر لحظه اش پر از ریسکه که عزرائیل کی میاد در خونه تو می زنه؟تو هم خواه ناخواه نوه و نتیجه هاتو ندیده مجبوری ازش استقبال کنی.
    نچی کرد و با ناراحتی گفت:
    -نگین این حرفو!انشاالله سایه اتون هزار سال بالای سرمون هست.
    لبخند زنون سر تکون داد.
    -این پسر غد و یه دنده رو باید قدیمی باهاش برخورد کرد،باید یکی رو پیدا کنیم بذاریم همون شب عروسی باهاش آشنا بشه و بره زیر یه سقف ،توی شلوغی هم که دیگه نمی تونه اعتراض کنه یا از زیرش در بره،مجبوره قبول کنه و باهاش کنار بیاد.
    مهرناز خندید.
    -از شما این کار بعید نیست ولی با خودمون دشمنش نکنیم بهتره،هنوز زیاد ندیدینش و نشناختینش .
    صدای زنگ آیفون بلند شد و یکی از خدمتکار ها که جوون بود و تر و فرز تند پرید و در رو باز کرد؛خدمتکار جدید بود وگرنه توی اون عمارت طناز برای همه شناخته شده بود.
    رو به مهرناز کرد که روبروش بود و گفت:
    -مهمون دارین خانم،یه دختر جوون بود.
    سر تکون داد.
    -آره می دونم طنازه،ممنون.می تونی به کارت برسی .
    "چشم"ی گفت و به اون آشپزخونه ی دراندشت برگشت.
    پنج دقیقه ای گذشته بود و هنوز وارد نشده بود.
    مهرناز "با اجازه" ای گفت و بلند شد که در ورودی خونه همون موقع باز شد و چهره ی شاداب و همیشه سرحال و پر از خنده اش که پر از انرژی اون هم از نوع مثبت اش بود جلوی چشم هاش نقش بست،یه جعبه هم توی دستش بود.
    پدربزرگ پشتش بهش بود و هنوز ندیده بودش.
    -خوش اومدی عزیزم،چرا مامان نیومد؟
    از شنیدن صدای شاد و لطیفی گوش هاش رو تیز کرد.
    -ای بابا! مامان که اصلا توی خونه بند نمی شه منم همه اش برای دیدنش باید له له بزنم.
    سرکی به پذیرایی کشید.
    -مثل اینکه مهمون دارین، بد موقع مزاحم شدم؟
    -نه عزیزم، غریبه نیست،بابا جونه.پدربزرگ بچه ها.
    جعبه رو با احترام به سمت مهرناز گرفت.
    -ناقابله،یکم هـ*ـوس کیک بستنی کرده بودم گفتم بیارم دور هم بخوریم،رونیکا هم خیلی دوست داره،ولی فکر کنم توی راه آب شده .
    جعبه رو گرفت .
    -وای مرسی خوشگلم،زحمت کشیدی،من می برمش توی آشپزخونه.تو هم برو با باباجون آشنا شو بعد برو بالا ،رونیکا خیلی وقته منتظرته.
    خودش هم دلیل دستپاچه شدن و مضطرب شدنش رو نمی فهمید، فقط می دونست خیلی استرس گرفته.
    تعریف این مرد رو زیاد شنیده بود.
    مهرناز به آشپزخونه رفت و طناز بعد از اینکه توی آینه ی قدی نگاهی دقیق به خودش انداخت و مشکلی ندید با قدم های آهسته و برعکس همیشه بی عجله به طرف نشیمن رفت،نزدیکش ایستاد و با آرومترین ولومی که می تونست سلام کرد.سرش رو بلند کرد و به دختری که روبروش ایستاده بود نگاه کرد؛بانمک و تو دل برو و مضطرب!
    نتونست مثل همیشه تند باشه و اخم کنه.
    -سلام دخترم، خوش اومدی.
    آب دهانش رو قورت داد و لبخند مضطربی روی ل*ب*هاش اومد.
    -خیلی ممنون ،لطف دارین.
    ابروی پهن اش رو بالا داد.
    -این اولین ملاقاتمونه درسته؟فکر کنم باید به هم معرفی بشیم.
    اینقدر هول بود که مغزش رد داده بود و نمی دونست قبلا با هم برخوردی داشتن یا نه؟
    گرچه وقتی پدربزرگ گفته بود حتما همینطور بود،شاید هم وقتی خیلی کوچیکتر بوده دیده باشتش.
    لبخند زد.
    -بله، تعریفتونو از بچه ها زیاد شنیده بودم اما خوب سعادت دیدنتونو تا امروز پیدا نکرده بودم که بالاخره قسمت شد،من طنازم.
    به چهره اش نمی خورد بلد باشه اینطوری قلمبه سلمبه حرف بزنه.
    خنده ش رو پنهون کرد و فقط لبخند زد.
    -خوشحال شدم از دیدنت دخترم،منم اگه تعریفم رو شنیدی پس بهت معرفی شده حساب می شم.
    لبخند شیرینی زد و سرش رو تکون داد.
    -برو بالا بابا جون،وقتتو نگیرم.
    -اختیار دارین،پس با اجازه تون.
    آروم سری تکون داد و طناز هم همینجوری اجازه اش رو گرفته نفهمید چطوری بالا رفت،صدای تق تق کفش هایی روی پارکت خونه؛خبر از برگشتن مهرناز می داد.سر جای قبلی اش نشست .
    -ببخشید تنهاتون گذاشتم،داشتم سفارش شام رو می کردم.
    بی ربط به حرف مهرناز با لبخند معناداری روی لب گفت:
    -این دختر،طناز مجرده؟یعنی با کسی قول و قراری چیزی نداره؟
    چشمهاش گرد شد،چه منظوری از این حرفش داشت؟
    گیج و مبهوت گفت:
    - نه هنوز، ولی...می تونم بپرسم چرا اینو پرسیدین؟
    جدی اما با همون لبخند کمرنگ گفت:
    -هیچی فقط...حس کردم می تونه شخص مناسبی باشه!نظرت درباره ی این که عروست بشه چیه؟من که ازش خوشم اومد،تو چی فکر می کنی؟
    هنوز شنیده هاش رو درک نمی کرد،براش باور نکردنی بود،هر کی کنار هم یا حتی جدا از هم می دیدشون می فهمید که چقدر با هم متفاوتن.
    -نمی دونم والا،چی بگم آخه؟از هم خیلی دل خوشی ندارن اونطور که از کیاراد شنیدم،بین خودشون خیلی فاصله قرار می دن،مخصوصا طناز!اما خیلی دختر شیرینیه،من واقعا اندازه ی بچه ها دوستش دارم و الان که گفتین دیدم این در واقع آرزوی منم هست هرچند مثل مهتا تا به حال بهش فکر نکردم ولی وقتی خودشون نمی خوان...
    -باشه ولی تو بازم اگه تونستی با مادرش صحبت کن یا شماره ی پدرشو بده قبل از اینکه من باهاشون تماس بگیرم،اینطور دختری مگه چقدر می تونه مجرد بمونه؟
    تعریفش رو از مهرناز و نوه هاش زیاد شنیده بود و از دور هم شخصیتش رو دوست داشتنی و لطیف می دید؛گرچه اون طور که تظاهر می کرد خیلی هم آروم به نظر نمی رسید و این دقیقا همون چیزی بود که می خواست.
    مهرناز ذوق زده گفت:
    -کاشکی بشه،ما که از خدامونه،من سعی می کنم زود با لیدا صحبت کنم،فکر نکنم رومو زمین بندازه،اما خوب طناز تنها بچه شونه؛ مسلما نظر اون براشون شرط اوله و اگه اون نخواد کاری از دست ما برنمیاد
    اخم هاش رو با جذبه ی همیشگی اش در هم کشید.
    -پس اینطور که به نظر میاد خیلی هم با هم فرقی ندارن،اما اگه قبول نکرد خودم مستقیم وارد عمل می شم،تو بازم چند نفرو پیدا کن و بهش معرفی کن شاید پسندید اما طناز رو هم از قلم ننداز.
    مهرناز مضطرب و مستاصل گفت:
    -چشم ولی بهتر نیست زیاد اصرار نکنیم؟دوتاشون وقتی بفهمن می تونن جدا جدا و به تنهایی هم قیامت به پا کنن!
    ***

    «طناز»
    یه وری روی تختش دراز کشیده بودم ،دستم زیر سرم بود و آرنجم روی بالشت.
    رونیکا هم مقابلم روی قالیچه ی وسط اتاق نشسته بود.
    -حالا یعنی تصمیمش قطعیه؟می خواد بره؟اوف تو این مدت کی می تونه بره دم پر این دختر؟ولی خوب وقتی خودمونو جایگزین می کنم می بینم خیلی حق داره،من بودم و ماهان این همه مدت می خواست ازم دور بشه طاقت نمیوردم.همین که زیر یه هوا و زیر یه آسمون نفس می کشیم برام بسه.
    -بابا تو هم دیگه خیلی قانعی.
    با حرص گفت:
    -قانع بودن بهتر از مثل تو بی احساس بودنه.
    نیشخند زدم.
    -شما از عشق و احساس چه خیری دیدین که من ببینم؟فقط بدبختیا رو می بینم و درس می گیرم.
    -تا کی؟مگه دست توئه؟ عشق وقتی میاد سراغت که انتظارشو نداری،در قلبتو که نمی زنه بگه اجازه هست بیام تو و دیوونه ات کنم؟آمادگی و برنامه ریزی هم نداره،تو نمی تونی عشقتو انتخاب کنی و به دلت بگی برای فلانی بزن و بکوب راه بنداز و برای این چاق و کوتوله یا اون کچله نه !
    -آدم باشه و وفادار کافیه،بعدشم با من از این بحثا راه ننداز؛من مهتا نیستم.با من فقط از آخرین فیلم و سریالهای روز دنیا و آهنگها و خوردنیهای جدید و تازه کشف شده سخن بگو!من از عشق و عاشقی خیلی دورم.
    ایشی کرد و گفت:
    -باشه بابا ،بی اخلاق.
    -کیاراد باز خونه نیست نه؟یه سوال فنی ازش داشتم.
    -نه بابا،همون روزی هم که برگشتیم عصرش رفت بیرون، فردا ظهرش برگشت؛ بابا اینا هم دیگه به پر و پاش نمی پیچن ،فعلا تمرکزشون روی یه موضوع دیگه ایه.
    کنجکاو چشمهام رو باریک کردم.
    -چی؟
    با شیطنت گفت:
    -این که منو اول خواهر شوهر کنن و بعد عمه،یه آلبومم از دختر فامیل و دوست و آشنا درست کردن دیدنی!
    پس اومدن اون دختر بی دلیل نبود ،چه زود دست به کار شده بودن.
    -دیگه چرا به خودشون زحمت می دن؟مگه ساحلو انتخاب نکردن؟
    -اون انتخاب خودشونه که خدا رو شکر موثر نبوده!
    نیشم باز شد.
    -برو بیارش ببینیم، شاید یه چیزی هم واسه خنده پیدا شد.
    -برو بابا،مامان تو هزار تا سوراخ و پستو قایمش کرده،فکر کردی می ذارتش دم دست که موجب تفریح و شادی ما بشه؟
    پاکت تخمه رو برداشتم و پیش دستی رو هم جلوم گذاشتم و شروع کردم به تند تند شکستن تخمه ها و به این فکر کردم که از مهرناز جون ؛عجیب بعیده بیفته دنبال بدبخت کردن این همه دختر !عجیب دلم می خواست آلبوم رو ببینم و بتونم با چهار کلام ؛فقط چهار کلام حرف زندگی اون دخترها رو نجات بدم!اگه از جونشون سیر شدن اون موقع به فکر حداقل دیدنش باشن!
    ***
    مامان تلفن به دست زیر چشمی به من که روبروش نشسته بودم و تریپ روشنفکری برداشته مثلا جدول حل می کردم و خونه ها رو با چرت و پرت نوشتن پر می کردم، نگاه کرد.
    -واالله چی بگم عزیزدلم؟نظر لطفتونه ،ما هم حرفی نداریم ولی به قول خودت وقتی هر دوشون مخالفن ما که نمی تونیم مجبورشون کنیم،دوره ی مجبور کردن دیگه گذشته،حالا من شب با بهزاد صحبت می کنم و بعد با خودش؛حداکثر تا فردا پس فردا بهت خبر می دم.
    نگاهش باز هم مشکوک و بودار بود.
    خدافظی کرد و سلام رسوند و قطع کرد.
    تلفن بی سیم رو روی میز گذاشت و با نگرانی بهم زل زد.
    مداد رو پشت گوشم زدم.
    -چیزی شده؟چرا اینقدر ناراحتین؟
    دستپاچه لبخند زد.
    -نه عزیزم ،چه ناراحتی؟یکم دلم گرفته فقط.
    -بخاطر این پسره ی منگول؟بیخیال بابا، کارش فوقش دو هفته طول می کشه بعد باز ور دل خودمونه.چی هست حالا ؟خرج اضافه است فقط؛تازه هنوز که نرفته؛متاسفانه!
    اخم کرد.
    -باز من با تو مهربون شدم حدتو یادت رفت؟ اگه چند دقیقه می تونی جدی باشی می خوام یه چیزی ازت بپرسم .
    صاف نشستم و مجله رو روی پام گذاشتم.
    -بفرمایید.
    چشمهاش رو باریک کرد.
    -اون روز که رفتی خونه ی عمو امیر، پدرشم اونجا بود درسته؟باهاش آشنا شدی؟
    گیج سر تکون دادم.
    -آره ،خیلی هم باهام مهربون و خوش برخورد بود،کیاراد همچین ازش تعریف می کرد حسابی خوف برم داشته بود از دیدنش؛ اما خیلی گرم و باحال بود،خیلیم تحویلم گرفت
    لبخند زنان نفس راحتی کشید،امروز و بعد از این تلفن زیادی عجیب شده ها.هم گل از گل اش شکفته بود و هم مضطرب و ناراحت بود.
    -چرا پرسیدین؟
    بلند شد و به طرف آشپزخونه به راه افتاد.
    -مهم نیست.
    این "مهم نیست "ها از هر مهمی مهمترن.
    بیخیال به شر و ور نوشتنم ادامه دادم،اینترنتم قطع بود و خورده بودم به پیسی و بیکاری،ظهر کلاس داشتم و تا اون موقع باید همینجوری سر خودم رو گرم می کردم،یه کلاس عمومی و مزخرف رو فقط برای دیدن دوست هام می خواستم برم.
    ***
    غروب خسته و کوفته برگشتم خونه،خسته اما بیشتر از اون خوشحال،مامان و بابا هر دو خونه بودن ،سلام بلند بالایی کردم و مستقیم توی آشپزخونه رفتم ،طبق معمول گرسنه ام بود و باید مثل سابق باید به نیمرو رضایت می دادم،بعد این دوست های خنگ خوابگاهی ام حسرت من و خونه ی گرم و نرم و تنهاییم رو می خورن و فکر می کنن هر شب هر شب زرشک پلو کوفت می کنم.
    مامان به آشپزخونه اومد.
    -برو لباساتو عوض کن دست و روتو بشور تا بیای شنیسلتم سرخ شده،بعدشم من و بابات باهات حرف داریم.
    چه باکلاس!ولی خوب من با این جمله بیشتر یاد غلط هایی که کردم و می کنم میفتم و لذتی از این جمله نمی گیرم.
    گونه اش رو محکم بوسیدم و بیخیال استرس این حرف زدن بعد از شام گفتم:
    -بهترینی مامانم.
    ده دقیقه بعد لباس راحتی پوشیده و تر و تمیز و با آخرین قوا می لمبوندم.
    **
    مقابلشون نشسته بودم و با استرس پاهام رو تکون می دادم ،این نگاه ها اصلا حس خوبی بهم نمی داد و نمی تونستم آروم بگیرم.کم پیش می اومد از این صحنه های درام و گفتگوهای خانوادگی بینمون پیش بیاد وهمین مرموز ترش می کرد!آخرین بار هم که سیلی خورده بودم و برای همین احساس خوبی نداشتم.
    بابا گلویی صاف کرد و گفت:
    -خوب ...اگه آرومی و ناراحت و عصبانی نیستی باید یه چیز مهمیو بهت بگیم؛ظاهرا که روز خوبی داشتی،اینم موضوع بدی نیست ؛خیره.
    سرم رو تند، تند تکون دادم.زودتر برو سر اصل مطلب دیگه فدات شم.
    -اگه امر خیره که خودتون خوب می دونین من به قصد ادامه تحصیل نه ولی کلا قصدشو ندارم،زندگیمو دوست دارم و مخالف هر نوع تغییرم،دوست ندارم به کسی جز شما حساب پس بدم،می خوام همیشه توی همین خونه باشم.
    مامان اخم ظریفی کرد و گفت:
    -وا یعنی چی؟مگه می شه؟هر دختری بالاخره یه روز باید از خونه ی پدرش اسباب کشی کنه و بره خونه ی شوهر،این لوس بازیا چه معنی می ده؟
    بابا:لیدا جان لطفا تو چیزی نگو،من می دونم دارم چیکار می کنم.
    نفس عمیقی کشیدم.
    -پس حدسم درست بود،باز کی چه خوابی برام دیده؟
    بابا لبخند به لب گفت:
    -دخترم خودتم خوب می دونی چیزی که می گی و می خوای امکان نداره،دلیل مخالفتتو تا حدودی می دونم ولی این دیگه اون کسی که ازش بدت میاد نیست ،غریبه هم نیست،آشناست و کاملا از هر لحاظ عالی و قابل اعتماد.مطمئن باش زور و اجباری در کار نیست و اگه بگی نه بحث برای همیشه بسته می شه ،کاری به عواقب بعدش و این که روابط دو تا خانواده چی می شه ندارم؛ اما خوب بد نیست اگه بهش فکر کنی و سنجیده تصمیم بگیری بعد جواب منفی یا به احتمال خیلی کم جواب مثبتتو بدی.
    ایول می دونستم بابا طرف منه،واسه همین اینقدر از احتمالات کم حرف می زنه و مثل مساله ی آریو نمی خواد گیر بده!پس حتما طرف از خانواده ی مامانه!
    ماهان نباشه؟نه بابا اون که برادرمه از نوع رضاعی اش.غلط کرده به من چپ نگاه کنه.
    فک و فامیل اش ؟ممکنه باشه! کی می دونه؟خودت رو دست کم نگیر کم چیزی نیستی!
    شاید هم از پسر همکارهای مامانه.هرچند من رو از نزدیک ندیدن.
    مامان چشم غره ای به بابا رفت و گفت:
    -نمی دونم متوجه شدی یا نه اما امروز مهرناز زنگ زده بود،می ترسم و شک دارم بهت بگم اما تو رو با شوق و ذوق ازم برای کیارش خواستگاری کرد!گفت پدربزرگش خیلی به این وصلت اصرار داره،توی این مدت خیلیا رو بهش معرفی کردن اما بدون اینکه بره خواستگاری و با طرف آشنا بشه رد کرده با اینکه دخترا و خونواده هاشون ناراضی نبودن،مهتا رو هم نخواسته اما وقتی اسم تو رو میارن ظاهرا چیزی نگفته و گفته هر کار صلاح می دونین انجام بدین،مهرنازم فرصتو از دست نداد و زنگ زد!
    آروین چای پرید توی گلوش و حالا سرفه نکن کی بکن.
    مثل ترقه از جا پریدم.غلط کرده که چیزی نگفته،یعنی چون اون چیزی نگفته من باید قبول کنم و زندگی ام رو خراب؟عمرا اگه زیر بار برم.اصلا چطوری با من موافقت کرده؟من رو که اصلا باید تا "ط"اسمم و می شنید اه اه و پیف پیف می کرد؟اون ها پسرشون و می شناسن پس نباید ناراحت بشن.این حق طبیعی منه که نخوامش.
    اخم غلیظی روی صورتم نشوندم و با حرص گفتم:
    -بیخود کرده چیزی نگفته،بره سراغ همونا که موافقن و از خداشونه آقا یه گوشه چشم بهشون بندازه.چیکار به زندگی من داره؟اصلا خودم دلایلمو بهشون می گم و می گم این حرفا رو نزده و نشنیده فرض کنیم،من اصلا نمی دونم رو چه حسابی قبول کرده و سپرده به عمو اینا.شاید یه نقشه ای داره .وگرنه ما رو چه به هم؟اصلا چرا ؟روی چه حسابی به فکر من افتادن و اونم هیچی نگفته؟ما که هیچوقت درست و حسابی اونم بیشتر از چند کلمه که حرف نزدیم؟واقعا شما مشکوک نشدین؟!
    مامان با تعجب پشت دست راستش رو کوبید پشت دست چپش.
    -آخه این چه حرفیه می زنی دختر؟نقشه چیه؟خل شدی؟
    -خل یا هر چی!فردا... یا اصلا چرا فردا و امید واهی دادن؟همین الان زنگ بزنین تا یکی دیگه رو پیدا کنن،قرار نیست چون خونواده ی بزرگ و سرشناس و پولدارین سریع و چشم بسته قبول کنیم که!یا چون روابط خانوادگی خراب می شه،خوب خراب بشه،بهتر از اینه که من بدبخت بشم.
    بابا بلند شد،بازوهام رو توی دستش گرفت و با آرامش و مهربونی گفت:
    -باشه بابا جون،تو آروم باش.بهش فکر نکن،زنگ می زنیم؛مامانتم روش نشه خودم می گم.
    مامان سرخ شده از حرص و در شرف انفجار خواست دهن باز کنه که بابا چشم غره ای بهش رفت و گف:
    -من هنوز نمردم که کسی برات تصمیم بگیره و به کاری که دوست نداری مجبورت کنه.من دیگه درسمو گرفتم.خودمم هنوز شوکه ام که چطور شده وقتی یکی تا کجا میاد دنبالش رو نمی خواد و درباره ی تو که توجهی به هم نداشتین چیزی نمی گـه؟
    جمله ی آخرش جلوی پوزخند زدن از سرحرصم رو سر نیمه ی اول جمله ش گرفت؛خود بابا که نزدیک بود منو توی هچل بزرگتری به اسم آریو بندازه!
    مامان باز عصبانی و پر از حرص دهان باز کرد که بابا با چشم ها و نگاه کوبنده اش ساکتش کرد.خیالم تا حدودی راحت تر شده بود،دستی روی پیشونی ام کشیدم و نفسم رو عمیق بیرون دادم.
    -من می رم بخوابم،صبح کلاس دارم،شب بخیر.
    قبل از اینکه به پله ها برسم بابا صدام زد.
    -تو که چیزی رو از ما مخفی نمی کنی؟درست فکر می کنم دیگه؟چیزی بینتون نبوده؟!
    در واقع خودم هم درست و حسابی نمی دونستم و حسابی گیج شده بودم اما قاطع جواب دادم:
    -نه،معلومه که نه.
    تند تند پله ها رو بالا رفتم و مامان از همون موقع جیغ و داد کردنش رو شروع کرد؛هنوز هم تمومش نکرده بود و سرم داشت درد می گرفت،هر صفتی رو که تونست بهم داد."بی لیاقت"،"بی عرضه"،"قدر نشناس"،"از خود راضی"و خیلی چیز های دیگه.
    معلوم بود خیلی دلش رو بابت این وصلت افسانه ای صابون زده ،بهرحال "پارسا"ها از سرشناس های خوش نام بودن و مهرناز جون هم که دختر خاله ش بود و طبیعتا دلشون می خواست نسبتشون بیشتر و پررنگ تر از دخترخاله هم بشه.
    مهم نبود؛نظر من با این لقب ها تغییر نمی کرد و قرار هم نبود تغییر کنه!

     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا