«پست بیستم»
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای آیفون سکوت مرگ بار خونه رو به هم زد،تا حالا هیچوقت این قدر از شنیدنش خوشحال نشده بودم.خدا کنه مامان باشه.بلند شدم و با گامهای تند به سمت آیفون رفتم.
آه کوتاهی کشیدم،تیرم به سنگ خورده بود،اشکهام رو پاک کردم و بعدش چند تا سرفه ی زورکی و ساختگی تا شاید صدای گرفته ام رو باز کنه.
-بله؟
سرخوش گفت:
-عاقل شدی؛ قبلا جواب نداده باز می کردی نمی گفتی شاید آقا گرگه به بهونه ی نذری اوردن اومده دم در خونه.
حوصله ی شوخی و خندیدن نداشتم،برعکس بغضم گرفت.
بینی ام رو بالا کشیدم.
-بیا تو.
دکمه رو زدم و در باز شد،چهره اش پر از تعجب بود ،شونه ای برای خودش بالا انداخت و وارد شد.در ورودی خونه رو باز کرد،دست به سـ*ـینه همونجا ایستاده بودم.مات و مبهوت نگاهم می کرد.
-چیزی شده طناز؟اتفاقی برای کسی افتاده؟چرا این شکلی شدی؟انگار 20 ساعته گریه کردی.
با همون صدای گرفته بی توجه به سوال هاش و بدون فکر کردن به جواب هاشون بی ربط گفتم.
-با مهتا بودی؟رسوندیش خونه؟
با قدمهای بلند بهم نزدیکتر شد و با یه تای ابروی بالا رفته، طلبکار گفت:
-آره، ولی جواب سوالمو نشنیدم.
چیزی نگفتم،وقتی خودش همه چیز رو می دونست چرا داشت می پرسید؟
مثلا می خواست بفهمونه با اون هم بازی شده و از چیزی خبر نداره؟مگه می شد برادرش باشه و از کار هاش بویی نبرده باشه؟
نگاه و کلامش جدی جدی بود.
-مگه با تو نیستم؟این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ آریو کجاست؟
کلافه و بی حوصله گفتم:
-بس کن آروین،هر چی خودتو به اون راه زدی بسه.
با لحنی مثل خودم و حتی شاید عصبی تر جواب داد:
-چی می گی تو؟کدوم راه؟!درست حرف می زنی منم بفهمم یا نه؟می گم آریو کجاست؟
پوزخند زدم و تمسخر آمیز جواب دادم:
-یعنی می خوای بگی تو نمی دونی؟نکنه تو کارگردان کار بودی و اونا سناریو رو بدون تو اجرا کردن که حالا اینقدر از رفتنشون ناراحت و شاکی شدی؟
با خشم نفسش رو بیرون داد و غضبناک از بین دندونهاش غرید:
-چرت و پرت گفتنو تموم می کنی یا نه؟یه سوال واضح و روشن پرسیدم انتظار دارم همونطور روشن و ساده جواب بشنوم.
آب دهنم رو قورت دادم.
یکم ازش ترسیدم،صورتش از حرص حسابی سرخ شده بود.
به خودم که مسلط شدم با لحن حق به جانب همیشگی ام سرد گفتم:
-خراب کاریشونو کردن و رفتن یعنی نرفتن ؛ در واقع من انداختمشون بیرون،امشب که من رفتم می تونه پاشو توی این خونه بذاره.
گیج می زد؛انگار واقعا از همه چیز بی خبر بود.شاید هم من اون موقع عقلم رو از دست داده بودم که اون بیچاره رو هم مقصر و شریک جرم می دونستم!
آره، حتما خل شده بودم!
آه کشیدم.
-بیا بشین،برات توضیح می دم.
سکوت معناداری بینمون بود که هیچ کدوم قصد نداشتیم اون رو بشکنیم،هنوز هم خشمش فروکش نکرده بود،دستهاش رو مشت شده کنارش نگه داشته بود و با اخم غلیظی به روبه رو خیره شده بود،بیچاره اولش شوکه شده بود و نمی تونست حرف هام رو قبول کنه ولی آخرش هم قبول کرد و هم باور!یک لحظه صورتش چنان سرخ شد که ترسیدم سکته کرده باشه اما به خیر گذشت.وقتی از طرف برادر آشغالش ازم اون قدر معذرت خواهی کرد حسابی دلم براش سوخت که مجبوره جای همچین آدم بی ارزش و عوضی اظهار شرمندگی و طلب بخشش کنه.اون هیچ گناهی نداشت.چشمهام هنوز هم هر چند دقیقه پر و خالی می شد.دوست داشتم دست هایی به سمتم دراز بشه و آغوشی برام باز تا پر بکشم اونجا و خودم رو ،دلم رو،خشمم رو خالی کنم.یه آغـ*ـوش تموم نشدنی و همیشگی.
هضم اون لحظه و اون صحنه حالا حالا وقت می برد،برای من زیادی سنگین بود،من به این چیز ها عادت نداشتم.کم کم باید برای خونه ی خاله رفتن آماده می شدم؛چاره ای نبود.این تنها انتخابم بود و چه ترجیح مزخرفی!
از مهمون نوازی مامان و بابا خبر داشتم و می دونستم با رفتن من بیشتر موافقن.حتما توی سرم هم می کوبیدن که ما از اول بهت گفتیم برو!این بود جواب اون همه اطمینان خاطر دادنت؟جوابمون شکستن دلت بود؟!
از جام بلند شدم.
-من می رم وسایلمو جمع کنم،می رم خونه ی خاله،مامان اومد بهش بگو؛در واقع این کارو باید از اول می کردم.
اون هم بلند شد و جدی گفت:
-کسی که باید بره تو نیستی؛ اونه و اینجا خونه ی توئه.خودش یه فکری برای خودش می کنه،باید بکنه.
کلافه دستی توی موهاش کشید و بعد از اینکه ل*ب*هاش رو با زبون تر کرد ادامه داد:
-فقط...فقط مسئله اینه که چطوری برای پدر و مادرت توضیح بدیم!شاید هم بهتره با این رسوایی که بار اورد جفتمون برگردیم همون جایی که ازش اومدیم.
کلافه گفتم:
-چی می گی تو ؟این چه ربطی به تو داره؟کسی که باید بره یا منم یا اون !چون فعلا برای مامان و بابا غیرقابل توضیحه پس من می رم،تو می مونی.اگه فراموش کردی پس یادت می اندازم که تو اینجا کسی رو داری که اگه بری می دونم و می دونی نابود می شه پس چرت و پرت نگو.
زمزمه وار گفت:
-منم نابود می شم ولی...ولی دیگه چطوری می تونم با عمو و زن عمو چشم تو چشم بشم طناز؟اصلا به این فکر کردی؟همخون من با دخترشون همچین کار پست و بی شرمانه ای کرده بعد من بمونم و نون و نمکشونو بخورم؟حیوونم این کارو نمی کنه!
ماه بود این پسر!مهتا بیخودی عاشقش نشده بود؛حالا بیشتر از قبل بهش حق می دادم!
لبخند تسلی بخشی زدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
-تو چیزی برای خجالت کشیدن نداری؛ چون هیچ کاری نکردی.اون باید به این چیزا فکر کنه نه تو ،دیگه هم از این حرفا نشنوم.اما مطمئن باش اگه بابا بشنوه و بفهمه بازم همینجوری ازش پذیرایی می کنه و از من می خواد که برم،خونه ی غریبه که نمی رم خونه ی خاله مه نگران نباش.
نگاهش هنوز غمگین و شرمنده و نگران بود.
بحث رو عوض کردم.
-شماره ی رستوران روی در یخچال هست،غذا سفارش بده بخوریم، بعدش می رم.من برگ می خورم.
چمدونم کوچیکم رو روی تخت گذاشته بودم،در کمدم چهار طاق باز بود و یکی یکی مانتوها رو از رگال نصب شده توی کمد و چوب لباسی برمی داشتم و تا کرده توی چمدون می گذاشتم،در باز شد و صورت بغض آلود و نگران مامان رو دیدم.
باز چی شده بود؟
در اتاق رو بسته با قدمهای تند بهم نزدیک شد و با چهره و لحنی ناراحت و متاسف گفت:
-داری کجا میری ؟
یعنی فهمیده بود؟
بغضش از همین بود یا اتفاقی برای دایی...
وای خدا نکنه.
به خودم که اومدم توی آغـ*ـوش گرم و مهربونش بودم و عطر خوش بوی تنش رو با تمام عشقی که بهش داشتم ،به مشام می کشیدم.شنیدنی ها رو شنیده بود.روی تخت کنارم نشسته بود و سرم رو توی آغـ*ـوش گرفته بود و انگشت هاش رو نرم روی موهام می کشید.
-وقتی بهم زنگ زد و با اون لحن ناراحت و پشیمون گفت باید باهاتون صحبت کنم و یه چیزی رو در میون بذارم خیلی تعجب کردم؛ اما حقیقتش بیشتر نگران شدم.گفتم بیاد توی محوطه ی بیمارستان،آخه زن دایی ات و مهتا رفته بودن خونه یه چیزایی بیارن ،منم نمی تونستم دایی اتو به امان خدا ول کنم،وقتی اومد رنگش خیلی پریده بود و چشم هاشم قرمز بود.با کلی خجالت همه چیزو تعریف کرد ؛از گذشته شون تا امروز و حرفای تو.خیلی سرخورده بود.راستش دلم براش سوخت.گفت امروز فقط یه چیز آنی بوده و تلما بوده که خودشو بهش نزدیک کرده؛گفت قسم می خوره دیگه همچین اتفاقی نمیفته چون دیگه قرار نیست ببینتش.همه اش با بغض و سر پایین افتاده حرف می زد.راستش دلم براش سوخت.خودتم می دونی که تلما چه جور دختریه.این کار به دخترایی مثل اون میاد ولی به پسری مثل آریو نه!این حرفم معنیش این نیست که ازش دفاع می کنم فقط می خوام بگم با بد آدمی دوست شدی.از همون اول چقدر بهت گفتم؟تو گفتی نه این فرق داره من حواسم جمعه ،دوست بد فقط این نیست که تو رو مثل خودش و همرنگ خودش کنه ،ببرتت پارتی و چه میدونم اینجور جاها .متاسفانه بدترین نوع دوست بدم گیر تو افتاد و با چشم هات دیدی،ناراحت نشو گریه هم بس کن .سعی نکن بهش فکر نکنی تا ناراحت نشی اتفاقا هر روز بهش فکر کن و به عنوان یه تجربه همیشه دم دست نگهش دار .اینجوری محتاط تر عمل می کنی خوشگلم.همه مثل تو صاف و ساده نیستن.وقتشه یکم بزرگ شی اینم بدون همین اتفاقاست که بزرگت می کنه پس ازشون فرار نکن.لباساتم برگردون توی کمد دیگه برنمی گرده اینجا،می مونه توی یه هتل ،آروین داره وسایلاشو جمع می کنه براش ببره،برو یه دوش بگیر بابات برمی گرده این شکلی نبینتت که خیلی غصه می خوره.
سرم رو از روی سـ*ـینه اش بلند کرده،تکون دادم.لبخند مهربونی روی ل*ب*هاش نشوند و بعد از اینکه پیشونی ام رو بوسید،بلند شد.
-ناهار که نداشتیم حداقل برم یه فکری به حال شام کنم،بابات و آروین که برگردن حتما گرسنه ان
جفت دستهاش رو به کمرش زده مقابلم ایستاد.
-اگه یکم به کمک کردن به مادر خسته ات فکر کنی خوشحال می شم.
لبخند کمرنگی زدم و از جام بلند شده،پشت سرش از اتاق بیرون رفتم.
با شنیدن این حرفها سبک تر شده بودم و همینطور از رفتن و خجالت کشیدنش خوشحال!
«دانای کل»
دستهاش رو توی جیبش فرو بـرده،پله ها رو پایین اومد.
کسی طبقه ی پایین نبود و فقط خدمتکاری توی پذیرایی بود که داشت گردگیری می کرد و با دیدنش سریع سلام و معذرت خواهی کرد و هول و تند رفت توی آشپزخونه.
به زور می کشوندنش توی اون خونه تا چند صباحی رو کنارشون باشه و ببیننش و حالا هیچ کدوم پیداشون نبود،آخرین پله رو هم با آرامش پایین اومد و با قدمهای همیشه محکم و استوارش به طرف پذیرایی رفت .
روی مبل سه نفره ای نشست و خواست مجله ی خارجی رو از روی میز وسط برداره که نگاهش به دوربین عکاسی رونیکا خورد که روشن مونده، کنارش افتاده بود.چون دوربین برعکس بود متوجه تصویر که چه کسایی توی اون عکس هستن،نبود.نگاهی به دور و بر انداخت تا خیالش راحت بشه که کسی اون طرف ها نیست تا کیارش پارسا رو در حین فضولی توی دوربین خواهرش گیر بندازه!آخه براش افت داشت!
اما کسی نبود؛خیالش راحت شد،دست دراز کرد و دوربین رو برداشت.
یه عکس پنج نفره و کاملا دخترونه بود؛یه دختر با پوست سفید،موهای فر شده ی مشکی و براق و لباس عروسکی وسط نشسته بود و مهتا و پانته آ یه طرفش و رونیکا و پانیذ طرف دیگه اش بودن،لبخند قشنگی روی لبهای هر 5 نفرشون بود و چشمهای آرایش شده شون از خوشی برق می زد.اما نمی دونست چرا چشمهای اون الان فقط نفر وسطی رو می بینه؟!
شاید هم به خاطر رنگ لباسش و تضادش با پوست سفید و بی نقصش یا حتی چشم های جذاب و خنده ی خاص و بانمکش بود؛شاید هم چشمهای نقره ای که توی صورت سفیدش می درخشید!
خودش هم نمی دونست چند ثانیه است که بدون پلک زدن و مثل همیشه اخمو، خیره با اون عکسه و داره برخورد هاش رو با اون یادآوری می کنه!
از بیکاری و اجبار وادار به چه کارهایی که نمی شد!توی خونه کار زیاد داشت اما مجبور بود اینجا بشینه و عکس های خصوصی و دخترونه رو نگاه کنه.
پوف!چه کار کسل کننده ای!
یکی داشت با قدمهای آروم و مشکوک از پله ها پایین می اومد و از پشت سر بهش نزدیک می شد،مبلی که کیارش روی اون نشسته بود، دقیقا پشت به پله ها بود،نزدیک که شد با فاصله ی حفظ شده ای پشت سرش ایستاد.
چون قدش بلند بود می تونست ببینه کیارش مشغول چه کاریه.داشت عکسها رو رد می کرد.فقط از خودشون دختر ها عکس بود؛این ها هم زیادی خودشیفته بودن!اکثرشون سه نفره و بعضی ها هم دو نفره و تکی بود و بقیه ی عکسها هم از کیک و میز پذیرایی بود و انگشتها و ناخنهاشون که هر کدوم عدد دو رو ساخته گرد دور هم جمع شده یه ستاره رو می ساختن؛عکسهای بچگانه!
روی پنجه ی پا ایستاده پاورچین پاورچین نزدیک تر شد و با صدای بلندی که کم از فریاد نداشت،کنار گوشش داد زد:
-رونیکا بیا پایین؛دوربینت اینجاست ،پیداش کردم.
هول نشد ؛اصلا عادت نداشت!فقط برگشت و تند و تیز ، عصبی و پر از خشم با چشمهای خمـار و براق کهربایی اش به ابروهای بالا رفته و لبخند موذی و پر از شیطنت کیاراد نگاه کرد.دوربین رو آروم کنار،سر همون جای قبلی اش گذاشت،همین رو براش کافی می دید،هر چند که حالت و نشونی از ترس رو توی چهره اش ندید.
کیاراد نچ نچی کرد و با صدایی که خنده در اون موج می زد گفت:
-کیارش پارسا و دید زدن عکسای خصوصی دخترا؟!ولی خوب خوبه بهت امیدوار شدم ،برای اولین بار بد تجربه ای نیست،کم کم باید انتظارمو ازت بالاتر ببرم.
رونیکا پله ها رو تند تند طی می کرد و در همون حین نفس، نفس زنان حرف می زد.
-کو؟کجاست؟اه منو بگو یه ساعته دارم اتاقو بهم می ریزم؛یادم رفته بود پایین گذاشته بودمش داشتم عکسا رو می دیدم که مهتا زنگ زد و اینجا هم داشتن جارو می کشیدن ، مجبور شدم برم بالا.
کیاراد:دیر کردی.صحنه ی فراموش و تکرار نشدنی رو از دست دادی.
رو به کیارش همراه با لبخند مرموزی ادامه داد:
-داداش حالا نمی شه یه بار دیگه بخاطر تنها خواهرمون تکرارش کنی؟
بلند شد و دستهاش رو توی جیبهاش فرو کرد؛دیگه گوشی برای شنیدن این مزخرفات نداشت.
چه موقع داشت که این بار دوم باشه؟
دلش خلوت و سکوت آپارتمانش رو می خواست؛ نوشیدن یه فنجون از قهوه ی مخصوصش و تماشا کردن یه فیلم کلاسیک توی تنهایی و آرامش خونه ی خالی کم رفت و آمد که نه ؛کاملا بی رفت و آمدش!
جدی و با سردترین لحن گفت :
-من برمی گردم خونه؛به مامان و بابا هم بگین دیگه منو بی دلیل و وقتی خودشون کار دارن و خونه نیستن اینجا نکشونن،خودم هر وقت صلاح دیدم میام و سر می زنم.
رونیکا ناراحت و دلخور نگاهش کرد و گفت:
-اگه به تو باشه که هیچوقت صلاح نمی دونی؛نمی دونم چه علاقه ای به تنها وقت گذروندن داری!انگار ما آدمخواریم.
دلش برای لحن ناراحت و مظلومش سوخت اما خوب عادت نداشت و دلش هم نمی خواست احساساتی شدنش رو به روی خودش بیاره،همین طوری بهتر بود.
خواهرش توی اون تاپ سفید با لبه های صورتی پررنگ و شلوارک صورتی پررنگش با اون نگاه غمگین و مظلوم، زیادی بچه و مظلوم و بانمک به نظر می رسید.تمایل زیادی داشت بعد از این همه سال برادرانه بغلش کنه و چیزی باب میلش بگه اما نمی تونست،بلد نبود؛اصلا دلش نمی خواست!زور که نبود،همین که توی دلش دوستشون داشت کافی بود؛نیازی به جار زدن نبود!همینطوری اش هم کلی پررو بودن.
نفس عمیقی کشید و به دختر خدمتکار سر به زیر و آرومی که داشت نرده های پله رو گردگیری می کرد گفت:
-اگه ممکنه سوییچ و کت و عینکمو از توی اتاقم بیار.
آروم "چشم"ی گفت و بالا رفت.
کیاراد:حالا چه عجله ایه؟مامان یکم دیگه از استخر برمی گشت، بابا هم می اومد ؛با هم شام می خوردیم بعد می رفتی،بعد 10سال برگشتی همه اشم توی خونه ی خودت تک و تنها سر می کنی ؛که چی آخه؟
جوابی نداشت؛نمی تونست بگه احساس می کنم این خونواده مال من نیست و من یه عضو از این خونه نیستم و می خوام راحتتون بذارم،این جوری خودمم راحت ترم.
پس فقط در سکوت و یه تای ابروش رو به حالت جذابی بالا انداخته نگاهشون کرد،رونیکا با حرص و چپ چپ ،در واقع دلخور نگاهش کرد و همین طور که دوربین رو از روی مبل چنگ می زد،گفت:
-ولش کن هر کاری دوست داره و راحته انجام بده؛اصولا کسی رو در حدش نمی دونه که باهاش شام بخوره،خونواده اش رو که اصلا در حدش نمی بینه؛راستی بعد از شام اگه جایی نمی خوای بری میام پیشت چند تا از عکسا باید روتوش بشن بعد ببرم برای چاپ.
کیاراد:اوکی، منتظرتم.
این دختر خدمتکار هم عجب کند و دست و پا چلفتی بود.
پس چرا برنمی گشت؟
حلال زاده بود؛آمد و با خجالت چیزهایی را که خواسته بود،به دستش داد،تشکر نکرد!خوب وظیفه اش بود و 10 برابر پولش رو می گرفت.تشکرش را می خواست چه کار کند؟اصلا به چه دردش می خورد؟
نگاهی به خواهر و برادرش انداخت و سرد گفت :
-می بینمتون،فعلا.
خداحافظی زیرلبی کردند و بعد از آن صدای مضطرب رونیکا رو شنید.
-من برم یه زنگ به مهتا بزنم؛نگرانم.آخه گفت آروین گوشی اش خاموشه و طنازم جواب گوشی و مسیج و هیچی رو نمی ده!انگار یه اتفاقی افتاده،خیلی دلش شور می زد.منم کم کم دارم استرس می گیرم،دلشوره های ما دخترا هم الکی نیست؛ باید جدی شون گرفت.
کیاراد:نه بابا چه اتفاقی؟داره کلاس می ذاره لابد؛تولدشم که گذشت و کادوهاشو گرفت دیگه مهتا و رونیکا و بقیه کین؟
رونیکا:منو بگو با چه گاوی دارم درددل می کنم؟!
بقیه ی حرف هاشون رو نشنید ؛چون به قدمهایش سرعت داده بود و از عمارت بیرون زده بود.
هوا کم، کم داشت تاریک می شد و خورشید جایش را با ماه عوض می کرد و اون همه سرسبزی و رنگ آبی استخر به سیاهی تبدیل می شد .هرچند با فانوس های روشن شده ی باغ جلوه ی عمارت سفید و نورانی شون چندین برابر شده بود.
ریموت رو زد و سوار ماشینش شد که در جاده ی سنگی میون اون همه سبزی و باغچه و درخت پارک شده بود ،رفت و سوار شد.
قبل از آن باید سری هم به بیمارستان می زد؛فکرش درگیر یکی از بیمار هاش بود،یک دختربچه ی شیرین و بامزه ی 6 ساله.صبح به بیمارستان زنگ زده بود و حالش رو پرسیده بود اما تا با چشم های خودش نمی دیدش ،خیالش کامل راحت نمی شد،اما بهتر بود دست خالی به دیدنش نره.پس باید اول یه اسباب بازی فروشی پیدا می کرد که مطمئنا از گل و کمپوت و آب میوه بیشتر خوشحالش می کرد.از بچه ها خوشش نمی یومد و با اون ها هم مثل بقیه نمی تونست گرم بگیره؛ اما همیشه استثناهایی هم وجود داشت!
ولی باز هم نمی تونست باهاش بگو و بخند کنه ،این براش سخت ترین کار ممکن بود.پس مجبور بود به جای برخورد خوب و گرم و دور از سردی و جدیت زیادی، بهش رشوه بده!
***
«طناز»
همه دور هم توی خونه ی دایی جمع شده بودیم،اما چه جمع شدنی؟!هر کی توی سکوت خودش غرق بود؛سکوتی که هیچ کدوم تمایلی به شکستنش نداشتیم،من و مهتا روی یه کاناپه،آروین و رونیکا و کیاراد روی یه کاناپه ی دیگه و ماهان روی یه کاناپه تکی.
فقط خودمون بودیم،زن دایی و مامان و مهرناز جون بیمارستان بودن.
پس فردا هم خدا رو شکر دایی مرخص می شد و زن دایی می خواست به همین مناسبت آش رشته درست کنه و بین اقوام و همسایه ها پخش کنه؛نذری های زن دایی و مخصوصا آش رشته اش زبانزد بود اما با این اتفاق، کی دل و دماغ ذوق کردن داشت؟مهتا این ها هم همه چیز رو فهمیده بودن،خودم بهشون گفتم .چیز پنهون کردنی که نبود.با غیب و گم و گور شدن آریو،همه دیر یا زود متوجه این رسوایی می شدن.چیزی هم نبود که بخوام ازش خجالت بکشم؛ به قول رونیکا، اون ها بودن که ضرر کردن و من رو از دست دادن،البته این بیشتر درباره ی تلما صدق می کرد که حتی شاید قبل از مهتا و رونیکا همراز و دوستم و حتی خواهرم بود!
این داغ کی می خواست کهنه بشه و دیگه به ذهنم نیاد، خودم هم نمی دونستم.خسته شدم از روز و شب بهش فکر کردن ؛یه فکر کردن بی نتیجه!کیاراد شروع کرد به الکی، الکی تک سرفه کردن و بعد سرفه های پی در پی تا مثلا این سکوت رو به روش خودش بشکنه.ماهان که تلاش بی وقفه ی کیاراد رو دید ،خندید و رو به آروین گفت:
-حالا برادرت می خواد چیکار کنه؟عمو بهزاد هم دیگه ندیدتش؟فقط عمه همون روز باهاش صحبت کرده؟
آروین نیم نگاهی به تک تکمون انداخت و روی من که سرم رو روی شونه ی مهتا گذاشته بودم و دستم توی دستش نوازش می شد،زوم کرد.
-آره ،ظاهرا می خواد برگرده؛امروز بلیط گرفت،سه روز دیگه پرواز داره.
رونیکا با تعجب و ناراحتی نگاهش کرد.
-تو هم می ری ؟
با لبخند مهربون و دوستانه ای رو به رونیکا گفت:
-نه من فعلا می مونم؛پای رفتن ندارم،نمی خوام ازتون جدا بشم.
کیاراد:حق داری.والا منم نمی تونم و دلشو ندارم از خودم جدا بشم؛تو که جای خود داری!
دخترها چپ چپ نگاهش کردن و ماهان و آروین خندیدن.
آروین با باقی مونده ی لبخند روی لبش ادامه داد:
-امروز می خواست بره خونه ی عمو؛عمو باهاش حرف داشت،واسه همین تا شب نمی تونیم برگردیم خونه،چون تاکید کردن که طناز و آریو همدیگه رو نبینین.
بهش چشم غره ای رفتم و تمسخر آمیز جواب دادم:
-وای نگو،خیلی ناراحت شدم، چه لذتیو ازم گرفتین !
کیاراد بشکنی زد و گفت:
-همون جوابی بود که ازت توقع داشتم.
مهتا با ناراحتی آهی کشید.
-ولی این حق طناز نبود؛آخه چی کم داشت؟اون چی داشت؟
آروین معذب نگاهی به ماهان که پوزخند می زد انداخت و آروم گفت:
-لیاقت چیزیه که هیچکدوم ندارن؛بعدشم اینکه احتمالا انتظاری داشته که...یعنی بالاخره...
با دیدن نگاه تند و خشمگین ماهان حرفش رو خورد و سرش رو به زیر انداخت.آره خوب بالاخره اون دختر برای این موارد استاد بود .ولی مگه آریو از اول نمی دونست که من دنبال یه دوستی سالمم ؛چه خوب که حتی دلم نمی خواست دستم رو بگیره و کلا از نظرش ضدحال بودم!
دوباره سرم رو برگردوندم روی شونه ی مهتا و پوزخند زدم.
رونیکا با غیظ گفت:
-ولی این تلما عجب بی معرفتی بود ؛من بیشتر از دست اون کفری شدم که دوست چند ساله ی طناز بود ،من که از همون اولم ازش خوشم نیومد به طنازم گفتم ناراحت شد ؛بهرحال ما آریو رو زیاد نمی شناختیم،من که دو سه بار بیشتر ندیده بودمش واسه همین طبیعیه که از تلما بیشتر عصبانی بشم،دختره ی بی همه چیز!الهی یه روزی بیاد اون ناخنای کاشته شده ی فیکشو رو با انبر تک تک بکنم،موهای سرشم تک تک با موچین از ریشه جدا کنم،لوازم آرایشا و پولاشم ازش بگیرم دیگه نتونه بخره؛دیگه رغبت نمی کنی نگاهش کنی!
ماهان با خنده نگاهش می کرد.
رونیکا که متوجه خنده هاش شده بود اخمی روی پیشونی اش نشوند و با حرص تصنعی گفت:
-من اینجا دارم حلق خودمو پاره می کنم، نفرینش می کنم که تو بخندی؟
ماهان با خنده و شیطنت آمیز جوابش رو داد:
-داشتم به این فکر می کردم خیلی لطف کرد به تو خــ ـیانـت نکرد و تونست جونشو نجات بده،اگه با تو همچین کاری می کرد چی می شد؟!
پشت چشم نازک کنان گفت:
-از روی زمین محوش می کردم؛به همین سادگی به همین خوشمزگی .هم امکاناتشو دارم هم تواناییشو ،حالا به جواب دلخواهت رسیدی؟
با لبخند نگاهش می کرد.
-فکر کنم!
مهتا:اصلا ما چرا اینجا توی خونه نشستیم؟پاشیم بریم بیرون یه هوایی بهمون بخوره،چقدر دلم بستنی می خواد؛مخصوصا اگه شکلاتی باشه !
کیاراد:روی نقطه ضعفم دست گذاشتی؛پس چرا نشستین؟برید آماده شید می برمتون بعدشم بعد از سالها دست توی جیبم می کنم و با یه اکبر جوجه ی مشتی در خدمتتونم.
مثلا می خواستن حال و هوای منو عوض کنن؛دلم نیومد دست رد به سـ*ـینه شون و جیب کیاراد بزنم،هنوز هم حوصله ی درست و حسابی نداشتم اما دیگه کافی بود،دیگه وقتش بود بلند شم و ادامه بدم.
چیزی رو از اول شروع نمی کردم فقط خودم رو با اون ها آشنا نشده فرض می کردم!هنوز هم آدم هایی توی زندگیم بودن که خوشحالی و خوشبختی ام و این که همون طناز قبلی باشم براشون مهم بود.
براشون مهم بود خوب باشم و مثل قبل بیخیال و سرخوش.خودم که ناامید بودم اما نمی خواستم اون ها رو هم ناامید کنم.زندگی ادامه داشت!پس باید قوی باقی می موندم؛من هنوز هم همون طناز بودم!
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای آیفون سکوت مرگ بار خونه رو به هم زد،تا حالا هیچوقت این قدر از شنیدنش خوشحال نشده بودم.خدا کنه مامان باشه.بلند شدم و با گامهای تند به سمت آیفون رفتم.
آه کوتاهی کشیدم،تیرم به سنگ خورده بود،اشکهام رو پاک کردم و بعدش چند تا سرفه ی زورکی و ساختگی تا شاید صدای گرفته ام رو باز کنه.
-بله؟
سرخوش گفت:
-عاقل شدی؛ قبلا جواب نداده باز می کردی نمی گفتی شاید آقا گرگه به بهونه ی نذری اوردن اومده دم در خونه.
حوصله ی شوخی و خندیدن نداشتم،برعکس بغضم گرفت.
بینی ام رو بالا کشیدم.
-بیا تو.
دکمه رو زدم و در باز شد،چهره اش پر از تعجب بود ،شونه ای برای خودش بالا انداخت و وارد شد.در ورودی خونه رو باز کرد،دست به سـ*ـینه همونجا ایستاده بودم.مات و مبهوت نگاهم می کرد.
-چیزی شده طناز؟اتفاقی برای کسی افتاده؟چرا این شکلی شدی؟انگار 20 ساعته گریه کردی.
با همون صدای گرفته بی توجه به سوال هاش و بدون فکر کردن به جواب هاشون بی ربط گفتم.
-با مهتا بودی؟رسوندیش خونه؟
با قدمهای بلند بهم نزدیکتر شد و با یه تای ابروی بالا رفته، طلبکار گفت:
-آره، ولی جواب سوالمو نشنیدم.
چیزی نگفتم،وقتی خودش همه چیز رو می دونست چرا داشت می پرسید؟
مثلا می خواست بفهمونه با اون هم بازی شده و از چیزی خبر نداره؟مگه می شد برادرش باشه و از کار هاش بویی نبرده باشه؟
نگاه و کلامش جدی جدی بود.
-مگه با تو نیستم؟این چه قیافه ایه به خودت گرفتی؟ آریو کجاست؟
کلافه و بی حوصله گفتم:
-بس کن آروین،هر چی خودتو به اون راه زدی بسه.
با لحنی مثل خودم و حتی شاید عصبی تر جواب داد:
-چی می گی تو؟کدوم راه؟!درست حرف می زنی منم بفهمم یا نه؟می گم آریو کجاست؟
پوزخند زدم و تمسخر آمیز جواب دادم:
-یعنی می خوای بگی تو نمی دونی؟نکنه تو کارگردان کار بودی و اونا سناریو رو بدون تو اجرا کردن که حالا اینقدر از رفتنشون ناراحت و شاکی شدی؟
با خشم نفسش رو بیرون داد و غضبناک از بین دندونهاش غرید:
-چرت و پرت گفتنو تموم می کنی یا نه؟یه سوال واضح و روشن پرسیدم انتظار دارم همونطور روشن و ساده جواب بشنوم.
آب دهنم رو قورت دادم.
یکم ازش ترسیدم،صورتش از حرص حسابی سرخ شده بود.
به خودم که مسلط شدم با لحن حق به جانب همیشگی ام سرد گفتم:
-خراب کاریشونو کردن و رفتن یعنی نرفتن ؛ در واقع من انداختمشون بیرون،امشب که من رفتم می تونه پاشو توی این خونه بذاره.
گیج می زد؛انگار واقعا از همه چیز بی خبر بود.شاید هم من اون موقع عقلم رو از دست داده بودم که اون بیچاره رو هم مقصر و شریک جرم می دونستم!
آره، حتما خل شده بودم!
آه کشیدم.
-بیا بشین،برات توضیح می دم.
سکوت معناداری بینمون بود که هیچ کدوم قصد نداشتیم اون رو بشکنیم،هنوز هم خشمش فروکش نکرده بود،دستهاش رو مشت شده کنارش نگه داشته بود و با اخم غلیظی به روبه رو خیره شده بود،بیچاره اولش شوکه شده بود و نمی تونست حرف هام رو قبول کنه ولی آخرش هم قبول کرد و هم باور!یک لحظه صورتش چنان سرخ شد که ترسیدم سکته کرده باشه اما به خیر گذشت.وقتی از طرف برادر آشغالش ازم اون قدر معذرت خواهی کرد حسابی دلم براش سوخت که مجبوره جای همچین آدم بی ارزش و عوضی اظهار شرمندگی و طلب بخشش کنه.اون هیچ گناهی نداشت.چشمهام هنوز هم هر چند دقیقه پر و خالی می شد.دوست داشتم دست هایی به سمتم دراز بشه و آغوشی برام باز تا پر بکشم اونجا و خودم رو ،دلم رو،خشمم رو خالی کنم.یه آغـ*ـوش تموم نشدنی و همیشگی.
هضم اون لحظه و اون صحنه حالا حالا وقت می برد،برای من زیادی سنگین بود،من به این چیز ها عادت نداشتم.کم کم باید برای خونه ی خاله رفتن آماده می شدم؛چاره ای نبود.این تنها انتخابم بود و چه ترجیح مزخرفی!
از مهمون نوازی مامان و بابا خبر داشتم و می دونستم با رفتن من بیشتر موافقن.حتما توی سرم هم می کوبیدن که ما از اول بهت گفتیم برو!این بود جواب اون همه اطمینان خاطر دادنت؟جوابمون شکستن دلت بود؟!
از جام بلند شدم.
-من می رم وسایلمو جمع کنم،می رم خونه ی خاله،مامان اومد بهش بگو؛در واقع این کارو باید از اول می کردم.
اون هم بلند شد و جدی گفت:
-کسی که باید بره تو نیستی؛ اونه و اینجا خونه ی توئه.خودش یه فکری برای خودش می کنه،باید بکنه.
کلافه دستی توی موهاش کشید و بعد از اینکه ل*ب*هاش رو با زبون تر کرد ادامه داد:
-فقط...فقط مسئله اینه که چطوری برای پدر و مادرت توضیح بدیم!شاید هم بهتره با این رسوایی که بار اورد جفتمون برگردیم همون جایی که ازش اومدیم.
کلافه گفتم:
-چی می گی تو ؟این چه ربطی به تو داره؟کسی که باید بره یا منم یا اون !چون فعلا برای مامان و بابا غیرقابل توضیحه پس من می رم،تو می مونی.اگه فراموش کردی پس یادت می اندازم که تو اینجا کسی رو داری که اگه بری می دونم و می دونی نابود می شه پس چرت و پرت نگو.
زمزمه وار گفت:
-منم نابود می شم ولی...ولی دیگه چطوری می تونم با عمو و زن عمو چشم تو چشم بشم طناز؟اصلا به این فکر کردی؟همخون من با دخترشون همچین کار پست و بی شرمانه ای کرده بعد من بمونم و نون و نمکشونو بخورم؟حیوونم این کارو نمی کنه!
ماه بود این پسر!مهتا بیخودی عاشقش نشده بود؛حالا بیشتر از قبل بهش حق می دادم!
لبخند تسلی بخشی زدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
-تو چیزی برای خجالت کشیدن نداری؛ چون هیچ کاری نکردی.اون باید به این چیزا فکر کنه نه تو ،دیگه هم از این حرفا نشنوم.اما مطمئن باش اگه بابا بشنوه و بفهمه بازم همینجوری ازش پذیرایی می کنه و از من می خواد که برم،خونه ی غریبه که نمی رم خونه ی خاله مه نگران نباش.
نگاهش هنوز غمگین و شرمنده و نگران بود.
بحث رو عوض کردم.
-شماره ی رستوران روی در یخچال هست،غذا سفارش بده بخوریم، بعدش می رم.من برگ می خورم.
چمدونم کوچیکم رو روی تخت گذاشته بودم،در کمدم چهار طاق باز بود و یکی یکی مانتوها رو از رگال نصب شده توی کمد و چوب لباسی برمی داشتم و تا کرده توی چمدون می گذاشتم،در باز شد و صورت بغض آلود و نگران مامان رو دیدم.
باز چی شده بود؟
در اتاق رو بسته با قدمهای تند بهم نزدیک شد و با چهره و لحنی ناراحت و متاسف گفت:
-داری کجا میری ؟
یعنی فهمیده بود؟
بغضش از همین بود یا اتفاقی برای دایی...
وای خدا نکنه.
به خودم که اومدم توی آغـ*ـوش گرم و مهربونش بودم و عطر خوش بوی تنش رو با تمام عشقی که بهش داشتم ،به مشام می کشیدم.شنیدنی ها رو شنیده بود.روی تخت کنارم نشسته بود و سرم رو توی آغـ*ـوش گرفته بود و انگشت هاش رو نرم روی موهام می کشید.
-وقتی بهم زنگ زد و با اون لحن ناراحت و پشیمون گفت باید باهاتون صحبت کنم و یه چیزی رو در میون بذارم خیلی تعجب کردم؛ اما حقیقتش بیشتر نگران شدم.گفتم بیاد توی محوطه ی بیمارستان،آخه زن دایی ات و مهتا رفته بودن خونه یه چیزایی بیارن ،منم نمی تونستم دایی اتو به امان خدا ول کنم،وقتی اومد رنگش خیلی پریده بود و چشم هاشم قرمز بود.با کلی خجالت همه چیزو تعریف کرد ؛از گذشته شون تا امروز و حرفای تو.خیلی سرخورده بود.راستش دلم براش سوخت.گفت امروز فقط یه چیز آنی بوده و تلما بوده که خودشو بهش نزدیک کرده؛گفت قسم می خوره دیگه همچین اتفاقی نمیفته چون دیگه قرار نیست ببینتش.همه اش با بغض و سر پایین افتاده حرف می زد.راستش دلم براش سوخت.خودتم می دونی که تلما چه جور دختریه.این کار به دخترایی مثل اون میاد ولی به پسری مثل آریو نه!این حرفم معنیش این نیست که ازش دفاع می کنم فقط می خوام بگم با بد آدمی دوست شدی.از همون اول چقدر بهت گفتم؟تو گفتی نه این فرق داره من حواسم جمعه ،دوست بد فقط این نیست که تو رو مثل خودش و همرنگ خودش کنه ،ببرتت پارتی و چه میدونم اینجور جاها .متاسفانه بدترین نوع دوست بدم گیر تو افتاد و با چشم هات دیدی،ناراحت نشو گریه هم بس کن .سعی نکن بهش فکر نکنی تا ناراحت نشی اتفاقا هر روز بهش فکر کن و به عنوان یه تجربه همیشه دم دست نگهش دار .اینجوری محتاط تر عمل می کنی خوشگلم.همه مثل تو صاف و ساده نیستن.وقتشه یکم بزرگ شی اینم بدون همین اتفاقاست که بزرگت می کنه پس ازشون فرار نکن.لباساتم برگردون توی کمد دیگه برنمی گرده اینجا،می مونه توی یه هتل ،آروین داره وسایلاشو جمع می کنه براش ببره،برو یه دوش بگیر بابات برمی گرده این شکلی نبینتت که خیلی غصه می خوره.
سرم رو از روی سـ*ـینه اش بلند کرده،تکون دادم.لبخند مهربونی روی ل*ب*هاش نشوند و بعد از اینکه پیشونی ام رو بوسید،بلند شد.
-ناهار که نداشتیم حداقل برم یه فکری به حال شام کنم،بابات و آروین که برگردن حتما گرسنه ان
جفت دستهاش رو به کمرش زده مقابلم ایستاد.
-اگه یکم به کمک کردن به مادر خسته ات فکر کنی خوشحال می شم.
لبخند کمرنگی زدم و از جام بلند شده،پشت سرش از اتاق بیرون رفتم.
با شنیدن این حرفها سبک تر شده بودم و همینطور از رفتن و خجالت کشیدنش خوشحال!
«دانای کل»
دستهاش رو توی جیبش فرو بـرده،پله ها رو پایین اومد.
کسی طبقه ی پایین نبود و فقط خدمتکاری توی پذیرایی بود که داشت گردگیری می کرد و با دیدنش سریع سلام و معذرت خواهی کرد و هول و تند رفت توی آشپزخونه.
به زور می کشوندنش توی اون خونه تا چند صباحی رو کنارشون باشه و ببیننش و حالا هیچ کدوم پیداشون نبود،آخرین پله رو هم با آرامش پایین اومد و با قدمهای همیشه محکم و استوارش به طرف پذیرایی رفت .
روی مبل سه نفره ای نشست و خواست مجله ی خارجی رو از روی میز وسط برداره که نگاهش به دوربین عکاسی رونیکا خورد که روشن مونده، کنارش افتاده بود.چون دوربین برعکس بود متوجه تصویر که چه کسایی توی اون عکس هستن،نبود.نگاهی به دور و بر انداخت تا خیالش راحت بشه که کسی اون طرف ها نیست تا کیارش پارسا رو در حین فضولی توی دوربین خواهرش گیر بندازه!آخه براش افت داشت!
اما کسی نبود؛خیالش راحت شد،دست دراز کرد و دوربین رو برداشت.
یه عکس پنج نفره و کاملا دخترونه بود؛یه دختر با پوست سفید،موهای فر شده ی مشکی و براق و لباس عروسکی وسط نشسته بود و مهتا و پانته آ یه طرفش و رونیکا و پانیذ طرف دیگه اش بودن،لبخند قشنگی روی لبهای هر 5 نفرشون بود و چشمهای آرایش شده شون از خوشی برق می زد.اما نمی دونست چرا چشمهای اون الان فقط نفر وسطی رو می بینه؟!
شاید هم به خاطر رنگ لباسش و تضادش با پوست سفید و بی نقصش یا حتی چشم های جذاب و خنده ی خاص و بانمکش بود؛شاید هم چشمهای نقره ای که توی صورت سفیدش می درخشید!
خودش هم نمی دونست چند ثانیه است که بدون پلک زدن و مثل همیشه اخمو، خیره با اون عکسه و داره برخورد هاش رو با اون یادآوری می کنه!
از بیکاری و اجبار وادار به چه کارهایی که نمی شد!توی خونه کار زیاد داشت اما مجبور بود اینجا بشینه و عکس های خصوصی و دخترونه رو نگاه کنه.
پوف!چه کار کسل کننده ای!
یکی داشت با قدمهای آروم و مشکوک از پله ها پایین می اومد و از پشت سر بهش نزدیک می شد،مبلی که کیارش روی اون نشسته بود، دقیقا پشت به پله ها بود،نزدیک که شد با فاصله ی حفظ شده ای پشت سرش ایستاد.
چون قدش بلند بود می تونست ببینه کیارش مشغول چه کاریه.داشت عکسها رو رد می کرد.فقط از خودشون دختر ها عکس بود؛این ها هم زیادی خودشیفته بودن!اکثرشون سه نفره و بعضی ها هم دو نفره و تکی بود و بقیه ی عکسها هم از کیک و میز پذیرایی بود و انگشتها و ناخنهاشون که هر کدوم عدد دو رو ساخته گرد دور هم جمع شده یه ستاره رو می ساختن؛عکسهای بچگانه!
روی پنجه ی پا ایستاده پاورچین پاورچین نزدیک تر شد و با صدای بلندی که کم از فریاد نداشت،کنار گوشش داد زد:
-رونیکا بیا پایین؛دوربینت اینجاست ،پیداش کردم.
هول نشد ؛اصلا عادت نداشت!فقط برگشت و تند و تیز ، عصبی و پر از خشم با چشمهای خمـار و براق کهربایی اش به ابروهای بالا رفته و لبخند موذی و پر از شیطنت کیاراد نگاه کرد.دوربین رو آروم کنار،سر همون جای قبلی اش گذاشت،همین رو براش کافی می دید،هر چند که حالت و نشونی از ترس رو توی چهره اش ندید.
کیاراد نچ نچی کرد و با صدایی که خنده در اون موج می زد گفت:
-کیارش پارسا و دید زدن عکسای خصوصی دخترا؟!ولی خوب خوبه بهت امیدوار شدم ،برای اولین بار بد تجربه ای نیست،کم کم باید انتظارمو ازت بالاتر ببرم.
رونیکا پله ها رو تند تند طی می کرد و در همون حین نفس، نفس زنان حرف می زد.
-کو؟کجاست؟اه منو بگو یه ساعته دارم اتاقو بهم می ریزم؛یادم رفته بود پایین گذاشته بودمش داشتم عکسا رو می دیدم که مهتا زنگ زد و اینجا هم داشتن جارو می کشیدن ، مجبور شدم برم بالا.
کیاراد:دیر کردی.صحنه ی فراموش و تکرار نشدنی رو از دست دادی.
رو به کیارش همراه با لبخند مرموزی ادامه داد:
-داداش حالا نمی شه یه بار دیگه بخاطر تنها خواهرمون تکرارش کنی؟
بلند شد و دستهاش رو توی جیبهاش فرو کرد؛دیگه گوشی برای شنیدن این مزخرفات نداشت.
چه موقع داشت که این بار دوم باشه؟
دلش خلوت و سکوت آپارتمانش رو می خواست؛ نوشیدن یه فنجون از قهوه ی مخصوصش و تماشا کردن یه فیلم کلاسیک توی تنهایی و آرامش خونه ی خالی کم رفت و آمد که نه ؛کاملا بی رفت و آمدش!
جدی و با سردترین لحن گفت :
-من برمی گردم خونه؛به مامان و بابا هم بگین دیگه منو بی دلیل و وقتی خودشون کار دارن و خونه نیستن اینجا نکشونن،خودم هر وقت صلاح دیدم میام و سر می زنم.
رونیکا ناراحت و دلخور نگاهش کرد و گفت:
-اگه به تو باشه که هیچوقت صلاح نمی دونی؛نمی دونم چه علاقه ای به تنها وقت گذروندن داری!انگار ما آدمخواریم.
دلش برای لحن ناراحت و مظلومش سوخت اما خوب عادت نداشت و دلش هم نمی خواست احساساتی شدنش رو به روی خودش بیاره،همین طوری بهتر بود.
خواهرش توی اون تاپ سفید با لبه های صورتی پررنگ و شلوارک صورتی پررنگش با اون نگاه غمگین و مظلوم، زیادی بچه و مظلوم و بانمک به نظر می رسید.تمایل زیادی داشت بعد از این همه سال برادرانه بغلش کنه و چیزی باب میلش بگه اما نمی تونست،بلد نبود؛اصلا دلش نمی خواست!زور که نبود،همین که توی دلش دوستشون داشت کافی بود؛نیازی به جار زدن نبود!همینطوری اش هم کلی پررو بودن.
نفس عمیقی کشید و به دختر خدمتکار سر به زیر و آرومی که داشت نرده های پله رو گردگیری می کرد گفت:
-اگه ممکنه سوییچ و کت و عینکمو از توی اتاقم بیار.
آروم "چشم"ی گفت و بالا رفت.
کیاراد:حالا چه عجله ایه؟مامان یکم دیگه از استخر برمی گشت، بابا هم می اومد ؛با هم شام می خوردیم بعد می رفتی،بعد 10سال برگشتی همه اشم توی خونه ی خودت تک و تنها سر می کنی ؛که چی آخه؟
جوابی نداشت؛نمی تونست بگه احساس می کنم این خونواده مال من نیست و من یه عضو از این خونه نیستم و می خوام راحتتون بذارم،این جوری خودمم راحت ترم.
پس فقط در سکوت و یه تای ابروش رو به حالت جذابی بالا انداخته نگاهشون کرد،رونیکا با حرص و چپ چپ ،در واقع دلخور نگاهش کرد و همین طور که دوربین رو از روی مبل چنگ می زد،گفت:
-ولش کن هر کاری دوست داره و راحته انجام بده؛اصولا کسی رو در حدش نمی دونه که باهاش شام بخوره،خونواده اش رو که اصلا در حدش نمی بینه؛راستی بعد از شام اگه جایی نمی خوای بری میام پیشت چند تا از عکسا باید روتوش بشن بعد ببرم برای چاپ.
کیاراد:اوکی، منتظرتم.
این دختر خدمتکار هم عجب کند و دست و پا چلفتی بود.
پس چرا برنمی گشت؟
حلال زاده بود؛آمد و با خجالت چیزهایی را که خواسته بود،به دستش داد،تشکر نکرد!خوب وظیفه اش بود و 10 برابر پولش رو می گرفت.تشکرش را می خواست چه کار کند؟اصلا به چه دردش می خورد؟
نگاهی به خواهر و برادرش انداخت و سرد گفت :
-می بینمتون،فعلا.
خداحافظی زیرلبی کردند و بعد از آن صدای مضطرب رونیکا رو شنید.
-من برم یه زنگ به مهتا بزنم؛نگرانم.آخه گفت آروین گوشی اش خاموشه و طنازم جواب گوشی و مسیج و هیچی رو نمی ده!انگار یه اتفاقی افتاده،خیلی دلش شور می زد.منم کم کم دارم استرس می گیرم،دلشوره های ما دخترا هم الکی نیست؛ باید جدی شون گرفت.
کیاراد:نه بابا چه اتفاقی؟داره کلاس می ذاره لابد؛تولدشم که گذشت و کادوهاشو گرفت دیگه مهتا و رونیکا و بقیه کین؟
رونیکا:منو بگو با چه گاوی دارم درددل می کنم؟!
بقیه ی حرف هاشون رو نشنید ؛چون به قدمهایش سرعت داده بود و از عمارت بیرون زده بود.
هوا کم، کم داشت تاریک می شد و خورشید جایش را با ماه عوض می کرد و اون همه سرسبزی و رنگ آبی استخر به سیاهی تبدیل می شد .هرچند با فانوس های روشن شده ی باغ جلوه ی عمارت سفید و نورانی شون چندین برابر شده بود.
ریموت رو زد و سوار ماشینش شد که در جاده ی سنگی میون اون همه سبزی و باغچه و درخت پارک شده بود ،رفت و سوار شد.
قبل از آن باید سری هم به بیمارستان می زد؛فکرش درگیر یکی از بیمار هاش بود،یک دختربچه ی شیرین و بامزه ی 6 ساله.صبح به بیمارستان زنگ زده بود و حالش رو پرسیده بود اما تا با چشم های خودش نمی دیدش ،خیالش کامل راحت نمی شد،اما بهتر بود دست خالی به دیدنش نره.پس باید اول یه اسباب بازی فروشی پیدا می کرد که مطمئنا از گل و کمپوت و آب میوه بیشتر خوشحالش می کرد.از بچه ها خوشش نمی یومد و با اون ها هم مثل بقیه نمی تونست گرم بگیره؛ اما همیشه استثناهایی هم وجود داشت!
ولی باز هم نمی تونست باهاش بگو و بخند کنه ،این براش سخت ترین کار ممکن بود.پس مجبور بود به جای برخورد خوب و گرم و دور از سردی و جدیت زیادی، بهش رشوه بده!
***
«طناز»
همه دور هم توی خونه ی دایی جمع شده بودیم،اما چه جمع شدنی؟!هر کی توی سکوت خودش غرق بود؛سکوتی که هیچ کدوم تمایلی به شکستنش نداشتیم،من و مهتا روی یه کاناپه،آروین و رونیکا و کیاراد روی یه کاناپه ی دیگه و ماهان روی یه کاناپه تکی.
فقط خودمون بودیم،زن دایی و مامان و مهرناز جون بیمارستان بودن.
پس فردا هم خدا رو شکر دایی مرخص می شد و زن دایی می خواست به همین مناسبت آش رشته درست کنه و بین اقوام و همسایه ها پخش کنه؛نذری های زن دایی و مخصوصا آش رشته اش زبانزد بود اما با این اتفاق، کی دل و دماغ ذوق کردن داشت؟مهتا این ها هم همه چیز رو فهمیده بودن،خودم بهشون گفتم .چیز پنهون کردنی که نبود.با غیب و گم و گور شدن آریو،همه دیر یا زود متوجه این رسوایی می شدن.چیزی هم نبود که بخوام ازش خجالت بکشم؛ به قول رونیکا، اون ها بودن که ضرر کردن و من رو از دست دادن،البته این بیشتر درباره ی تلما صدق می کرد که حتی شاید قبل از مهتا و رونیکا همراز و دوستم و حتی خواهرم بود!
این داغ کی می خواست کهنه بشه و دیگه به ذهنم نیاد، خودم هم نمی دونستم.خسته شدم از روز و شب بهش فکر کردن ؛یه فکر کردن بی نتیجه!کیاراد شروع کرد به الکی، الکی تک سرفه کردن و بعد سرفه های پی در پی تا مثلا این سکوت رو به روش خودش بشکنه.ماهان که تلاش بی وقفه ی کیاراد رو دید ،خندید و رو به آروین گفت:
-حالا برادرت می خواد چیکار کنه؟عمو بهزاد هم دیگه ندیدتش؟فقط عمه همون روز باهاش صحبت کرده؟
آروین نیم نگاهی به تک تکمون انداخت و روی من که سرم رو روی شونه ی مهتا گذاشته بودم و دستم توی دستش نوازش می شد،زوم کرد.
-آره ،ظاهرا می خواد برگرده؛امروز بلیط گرفت،سه روز دیگه پرواز داره.
رونیکا با تعجب و ناراحتی نگاهش کرد.
-تو هم می ری ؟
با لبخند مهربون و دوستانه ای رو به رونیکا گفت:
-نه من فعلا می مونم؛پای رفتن ندارم،نمی خوام ازتون جدا بشم.
کیاراد:حق داری.والا منم نمی تونم و دلشو ندارم از خودم جدا بشم؛تو که جای خود داری!
دخترها چپ چپ نگاهش کردن و ماهان و آروین خندیدن.
آروین با باقی مونده ی لبخند روی لبش ادامه داد:
-امروز می خواست بره خونه ی عمو؛عمو باهاش حرف داشت،واسه همین تا شب نمی تونیم برگردیم خونه،چون تاکید کردن که طناز و آریو همدیگه رو نبینین.
بهش چشم غره ای رفتم و تمسخر آمیز جواب دادم:
-وای نگو،خیلی ناراحت شدم، چه لذتیو ازم گرفتین !
کیاراد بشکنی زد و گفت:
-همون جوابی بود که ازت توقع داشتم.
مهتا با ناراحتی آهی کشید.
-ولی این حق طناز نبود؛آخه چی کم داشت؟اون چی داشت؟
آروین معذب نگاهی به ماهان که پوزخند می زد انداخت و آروم گفت:
-لیاقت چیزیه که هیچکدوم ندارن؛بعدشم اینکه احتمالا انتظاری داشته که...یعنی بالاخره...
با دیدن نگاه تند و خشمگین ماهان حرفش رو خورد و سرش رو به زیر انداخت.آره خوب بالاخره اون دختر برای این موارد استاد بود .ولی مگه آریو از اول نمی دونست که من دنبال یه دوستی سالمم ؛چه خوب که حتی دلم نمی خواست دستم رو بگیره و کلا از نظرش ضدحال بودم!
دوباره سرم رو برگردوندم روی شونه ی مهتا و پوزخند زدم.
رونیکا با غیظ گفت:
-ولی این تلما عجب بی معرفتی بود ؛من بیشتر از دست اون کفری شدم که دوست چند ساله ی طناز بود ،من که از همون اولم ازش خوشم نیومد به طنازم گفتم ناراحت شد ؛بهرحال ما آریو رو زیاد نمی شناختیم،من که دو سه بار بیشتر ندیده بودمش واسه همین طبیعیه که از تلما بیشتر عصبانی بشم،دختره ی بی همه چیز!الهی یه روزی بیاد اون ناخنای کاشته شده ی فیکشو رو با انبر تک تک بکنم،موهای سرشم تک تک با موچین از ریشه جدا کنم،لوازم آرایشا و پولاشم ازش بگیرم دیگه نتونه بخره؛دیگه رغبت نمی کنی نگاهش کنی!
ماهان با خنده نگاهش می کرد.
رونیکا که متوجه خنده هاش شده بود اخمی روی پیشونی اش نشوند و با حرص تصنعی گفت:
-من اینجا دارم حلق خودمو پاره می کنم، نفرینش می کنم که تو بخندی؟
ماهان با خنده و شیطنت آمیز جوابش رو داد:
-داشتم به این فکر می کردم خیلی لطف کرد به تو خــ ـیانـت نکرد و تونست جونشو نجات بده،اگه با تو همچین کاری می کرد چی می شد؟!
پشت چشم نازک کنان گفت:
-از روی زمین محوش می کردم؛به همین سادگی به همین خوشمزگی .هم امکاناتشو دارم هم تواناییشو ،حالا به جواب دلخواهت رسیدی؟
با لبخند نگاهش می کرد.
-فکر کنم!
مهتا:اصلا ما چرا اینجا توی خونه نشستیم؟پاشیم بریم بیرون یه هوایی بهمون بخوره،چقدر دلم بستنی می خواد؛مخصوصا اگه شکلاتی باشه !
کیاراد:روی نقطه ضعفم دست گذاشتی؛پس چرا نشستین؟برید آماده شید می برمتون بعدشم بعد از سالها دست توی جیبم می کنم و با یه اکبر جوجه ی مشتی در خدمتتونم.
مثلا می خواستن حال و هوای منو عوض کنن؛دلم نیومد دست رد به سـ*ـینه شون و جیب کیاراد بزنم،هنوز هم حوصله ی درست و حسابی نداشتم اما دیگه کافی بود،دیگه وقتش بود بلند شم و ادامه بدم.
چیزی رو از اول شروع نمی کردم فقط خودم رو با اون ها آشنا نشده فرض می کردم!هنوز هم آدم هایی توی زندگیم بودن که خوشحالی و خوشبختی ام و این که همون طناز قبلی باشم براشون مهم بود.
براشون مهم بود خوب باشم و مثل قبل بیخیال و سرخوش.خودم که ناامید بودم اما نمی خواستم اون ها رو هم ناامید کنم.زندگی ادامه داشت!پس باید قوی باقی می موندم؛من هنوز هم همون طناز بودم!
آخرین ویرایش: