کامل شده رمان سهم من از عشق تویی | behnush7878کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

behnush7878

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/18
ارسالی ها
125
امتیاز واکنش
15,949
امتیاز
616
محل سکونت
زیر آسمون آبی
«پست 40»
چنان ترمز گرفت که با این که کمربند بسته بودم بازهم یه دور با داشبورد برخورد کردم و برگشتم؛کارد می زدی خونش در نمی اومد.فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بهش بر بخوره.پوستش به قرمز تغییر رنگ داده بود و رگ پیشونی اش جوری که اصلا انتظارش و نداشتم؛ حسابی برجسته شده بود.آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خونسرد باشم و نشون ندم توی اون تاریکی از چهره و برق چشمهاش ترسیدم که با حالت نگاه یه گرگ آماده به حمله هیچ فرقی نداشت.با اینحال و علیرغم استرسم از حالتش ،دست به سـ*ـینه و حق به جانب نگاهش کردم.
-چیه؟انتظارشو نداشتی نه؟وقتی می خوای کسی نفهمه و بو نبره و هنوز تظاهر کنیم مجردیم همین می شه دیگه،نه واقعا فکر کردی فقط تو کشته مرده داری؟
با حرص از این همه راحتی ام غرید:
-چرت و پرت گفتنو بس کن؛بهش چی گفتی؟چه جوابی دادی؟
ماشینها پشت سرمون داشتن بوق بوق می کردن و مجبور شد حرکت کنه،شونه ای بالا انداختم و زل زدم به بیرون تا لبخند موذی روی لبم رو نبینه.
-هیچی دیگه، چون خواستی کسی نفهمه گفتم یه سری مشکلات شخصی دارم و تا چند ماه مجبور به تحمل یه پفیوز زورگو و رو مخ که چشم دیدنشو ندارم توی زندگیمم!اگه قصدت جدیه تا اون موقع صبر کن تا از دستش خلاص بشم و توی این مدتم تنها قول می دم فکر و ذکرم تو باشی یعنی اون؛ اونم که با همین جمله ی آخر دنیا رو صاحب شده بود کلی تشکر کرد و دیگه از امشب سرم حسابی با نامه های فدایت شوم اش گرم می شه!
سرم رو به طرفش برگردوندم و با یه لبخند ملیح و روی اعصاب ادامه دادم:
-فقط امیدوارم هـ*ـوس نکنی به کسی بگی؛ چون تویی که بدنام می شی و اسم تو بد در می ره.در ضمن این فقط به خودم مربوطه و دوست ندارم کسی بفهمه ،ماهان گفته بود شاید توی همین مدت عشق زندگیتو ببینی و بشناسیش جدی نگرفته بودم ولی انگار روانشناسا واقعا یه چیزی حالیشونه،ولی نگران نباش من هنوز سر قولم هستم و تا آخر این مدت بهت وفادار می مونم!
مثل یه ببر زخمی ،خطرناک نگاهم کرد و نیشم باز تر شد؛بیشتر از چیزی که فکر می کردم متعصب بود!ولی چرا؟الان نباید خوشحال می شد و فکر کات کردن به سرش می زد؟پس این چطور واکنشی بود؟تمام حرصش رو داشت سر پدال گاز خالی می کرد.ترسناک بود اما نمی خواستم بفهمه که بدتر بشه و قصد جونم رو بکنه،حالا باید اعتراف می کردم شوخی کردم یا زود بود؟اما چرا حس می کردم از این ناراحتی و عصبانیتش خوشحالم و از غیرت بی جا و بی دلیلش بدم نیومده؟!
البته همیشه از اینکه روی اعصابش باشم لـ*ـذت می بردم اما این فرق داشت؛مثل همیشه نبود،شاید چون عصبی شدنش از تعصب و غیرتش بود و غیرت هم یه نوع توجه حساب می شد.یعنی واقعا روی من احساس مالکیت می کرد که بهش برخورده بود یکی دیگه روی من دست بذاره و انتخابم کنه؟به عنوان شریک زندگی ش؛ اما اجباری و سوری نه،دائمی و برای تمام عمر.دیدنش توی این حالت برام مایه ی نشاط و تفریح بود!
دیگه حرفی نزد و فقط با اعصابی داغون به رانندگی اش ادامه داد.
وسط راه که گوشی اش زنگ خورد نگه داشت و قبل از پیاده شدن فقط با لحن بدی گفت توی ماشین منتظرش بمونم تا برگرده،با گوشی یه آهنگ شاد و بزن و بکوب گذاشته بودم تا حوصله ام سر نره و بیشتر موجبات شادی ام رو از اینکه حالش رو اینقدر تمیز گرفتم فراهم کنه که یه دفعه زنگ گوشی ام جایگزین صدای موسیقی شد.
با ذوق جواب دادم:
-جونم مامانم؟
با نگرانی گفت:
-طناز تو کجایی؟مگه کلاست هنوز تموم نشده؟
-بله تموم شده،دارم با کیا برمی گردم،یه جا ایستادیم تا با گوشیش صحبت کنه.
نفس راحتی کشید.
-خوب خدا رو شکر،حالا که تنها نیستی و پیشته خیالم حسابی راحته. طناز اگه جایی کار نداره شامو با هم بیاین اینجا،به تلافی ناهار که هیچ کدوم نخوردیم قیمه درست کردم،تا همین حالا هم خیلی دیر کردیم دعوتش نکردیم؛زشت شد پیششون.
-بیخیال بابا،اون که همچین توقعی نداره.
بی حوصله گفت:
-می گی یا خودم شخصا زنگ بزنم و دعوتش کنم؟چرا تو اینقدر بدجنسی آخه؟
پوفی کردم و جواب دادم:
-باشه، می گم ،اگه کاری نداشت میایم.
-پس منتظرتونم،شاید به آروینم گفتم بیاد.طفلی توی اون خونه معلوم نیست به خودش می رسه و چیزی می خوره یا نه؟می بینمتون،زیاد دیر نکنین.
اومد و سوار شد.
-نه دیگه ،تا یه ساعت دیگه اون جاییم احتمالا.
-باشه ،فعلا.
قطع کردم.
نگاهم رو به نیمرخ جدی اش دوختم و گفتم:
-مامان گفت اگه جایی کار داری و نمیری مطب یا بیمارستان شامو به ما افتخار بدی،کاری که نداری؟
سر تکون داد.
-نه.
نیشخندی زدم و گفتم:
-پس بگو روز شانسمونه دیگه.
اون هم با لبی کج شده از تمسخر با غرور گفت:
-اینطورم می شه گفت!البته درباره ی تو!
به نگاه چپ چپی بسنده کردم و حرفی نزدم،امروز به اندازه ی کافی حالش رو گرفته بودم و معلوم بود هنوز اعصابش سر جاش نیست.
توی ترافیک سنگین و خسته کننده ای گیر افتاده بودیم.
اما همچنان دست چپش به فرمون بود و دست راستش روی دنده.
بعد از یکم مکث سکوت بینمون با صدا و لحن آروم و جدی اش شکسته شد.
-فکر نمی کنی موضوعی هست که باید در موردش بهم بگی؟
دکمه رو زدم تا صفحه ی گوشی خاموش بشه و گوشی رو روی پام گذاشتم.
با کنجکاوی و گیجی بعد از یکم فکر کردن پرسیدم:
-نه ،مثلا چی؟
-مثلا این که متوجهم چند وقته با قبلا یه فرقی کردی ؛این که بعضی وقتا سر کلاس حواست پرت می شه یا می ری توی فکر،دیر میای و با ماشین خودت نه.چیزی هست که من نمی دونم و باید بدونم؟
-چرا برات مهمه؟
-نیست، فقط کنجکاو شدم؛و ازت یه جواب قانع کننده می خوام.
لحنش اون قدر قاطع و محکم بود که بفهمم نمی شه پیچوندش.
ل*ب*هام رو با زبون تر کردم و خونسرد گفتم:
-چیز خاصی نیست یه مشکل کوچیکه که دیر یا زود حل می شه.
-ولی این طور به نظر نمی رسه،وگرنه با خط و بقیه راهو پیاده نمی اومدی.
خیلی از اینکه این موقعیت رو دیده بود و حالا داشت به روم می اورد زیاد خوشم نیومد و کلافه با کنایه گفتم:
-چرا حرفتو مستقیم نمی زنی؟چرا نمی گی برای کیارش پارسا افت داره نامزدش با وسیله نقلیه سطح پایین این ور و اون ور می ره؟مایه ی تحقیرته دیگه مگه نه؟
-چرا نمی خوای یکم طرز فکرتو درباره ی من مثبت کنی ؟نکنه از عواقب بعدش می ترسی؟
بی حوصله پشت چشمی نازک کردم و با دهن کجی گفتم:
-آره همینه که تو می گی،بهرحال توضیح من همین قدر بود.کاری هم از دست تو برنمیاد،توی فکر اینم نباش بخاطر وجهه ی خودت بهمون صدقه بدی؛اگرم خیلی برات سخته بگی با همچین خانواده ی متوسطی وصلت کردی از همین حالا تو رو به خیر و منو به سلامت.سپهر جون هم کلی خوشحال می شه اینو بشنوه ،یعنی همون آقای محترمی که امروز اعتراف و اعلان عشق کرد.
راستش توقع یه تو دهنی حسابی رو داشتم اما فقط با غضب شدیدی نگاهم کرد و غرید:
-به وقتش اون اعترافو نشونش می دم؛الانم اگه نمی خوای بلایی سرش بیاد بهتره دهنتو بسته نگه داری.
نیشم رو تا پشت گردنم باز کردم و با شیطنت و خباثت گفتم:
-نه دیگه،الان جمله ی غلطی و به کار بردی. گفتی نمی خوای ازش حرف بزنم ،بیشتر دلم خواست بگم تا تو هم تو ثانیه ثانیه ی اون لحظات عشقولانه شریک بشی و بتونی تجسم و تصویر سازی کنی!
تنها تغییری که توی چهره اش ایجاد شد خشمی بود که بیشتر و واضح تر توی چشمهای روشنش مشخص بود و اخمی که ابروهاش رو نزدیک تر کرد و خط های روی پیشونیش رو پررنگ تر.تا دیوونه اش نکنم که ول کن نیستم؛راهی تیمارستان که شد اون موقع رضایت می دم از زندگی اش برم!
-نمی خوای این لگنتو راه بندازی؟من هزار و یه کار و گرفتاری دارما،این پشت سری ها هم همین جور دارن بوق بوق می کنن سرم درد گرفت،این مامان ما هم وقت گیر اورده واسه مهمون دعوت کردن،نمی فهمه واسه من که از صبح دارم این همه گند دماغیو تحمل می کنم بیشتر دیدنت چه مصیبتیه که،تازه این خودش کمه ادای عشق و عاشقی در اوردنو کجای دلم بذارم؟من کلا وقتی با توام فقط قسمت جر و بحث و جدلم خوب کار می کنه عشق و محبت و علاقه ام کلا فلج می شه و از کار می افته؛اینجاشو چیکار کنیم؟تو هم که جور منو کشیدن بهت نیومده!
فقط سکوت و سکوت بود که عایدم شد.
خونسرد اول پای راستم رو بالا اوردم و بندهای کفشم رو باز کردم و جورابم رو هم در اوردم و داخلش فرو کردم و بعد از اون هم نوبت پای چپم بود.
آخیش،اینها دیگه چی بود؟
همون طور که من مایه ی آزارش بودم اونا هم مایه ی آزار من بودن.انگشت هام فرصت کردن نفس بکشن؛تازه تکونشون هم دادم که عطرشون کاملا فضا رو پر کنه!البته واقعا از این خبرها نبود و جورابم جدید و تمیز بود.همین قدر تعجب براش کم بود که با حرکت بعدی ام به سکته ی ناقص و خفیف نزدیک ترش هم کردم.جفت پاهام رو بلند کردم و روی داشبورد گذاشته ریلکس روی هم انداختم و لبخند سرخوشی زده دست هام رو پشت سرم بردم و به صندلی گرم و نرم چرمی تکیه دادم.
با همون چشم های بسته و لبخند به لب گفتم:
-وقتی رسیدیم خیلی آروم و ملایم بیدارم کن،منم سعی می کنم لطف کنم خیلی عمیق نخوابم که بتونی از پسش بربیای،یه موزیک آرومم بذاری بد نمی شه به یه خواب شیرین و راحت کمک می کنه،ولی بازم لگن خودته اختیارشو داری.
اون لبهای به دو طرف کش اومده ام رو هنوز به قوت اول حفظ کرده بودم و پاهام رو آروم آروم تکون می دادم تا خشمگین ترش کنم.
تو خونه ی خاله ام هم اینقدر احساس صمیمیت و راحتی نمی کردم.
مطمئم الان بدجور به خونم تشنه است که به این معنی بود که دارم راهم رو درست می رم ، ولی زیادی آروم بود!کلا از نامزدی به بعد اصلا سر به سرم نمی گذاشت و دعوامون نمی شد،شاید هم به خاطر وضعیت فعلیمون نمی خواست اختلافات بینمون هم به مشکلات بابا اضافه کنه اما به هر حال همه ی بارها روی دوش من بود!
چون شیشه ها دودی بودن خیالم راحت و آسوده بود که کسی اون وضع نشستنم رو نمی بینه؛اما نمی خواستم عقب نشینی کنم که فکر کنه از اخم هاش ترسیدم و حساب بردم،که می بردم اما نباید متوجه می شد.می دونستم نباید بخوابم،وگرنه عمرا بیدارم می کرد و حق من رو هم می خورد!
از بین پلک های نیمه بسته ام اوضاع رو تحت کنترل داشتم.همیشه که از این عکسها می دیدم دوست داشتم امتحان کنم البته قبول دارم در مورد در اوردن کفشهام اغراق کردم ؛دلم می خواست جورابهام رو هم به عنوان یادگاری به آینه آویزون کنم ولی دیگه در این حد جرات نداشتم!
همین که راهنما زد و وارد کوچه شد چشمهام رو بسته توی جام تکونی خوردم که مثلا دارم به خودم میام و بیدار می شم،یه خمیازه که تا معده و کبد و همه ی اندام های داخلی ام رو در معرض دید گذاشت رو هم بهش اضافه کردم تا باور پذیر تر بشه.
کم کم چشمهام رو باز کردم.
-رسیدیم؟
انگار زبونش رو خر می گزه اگه جواب بده،نگه داشت و خاموش که کرد ترمز دستی رو هم کشید،کمربندش و باز کرد و پیاده شد.
الهی حلوات رو با دستهای خودم بپزم و دست مردم بدم؛بلافاصله از عمد زبونم رو گاز گرفتم،دیگه به مرگش که راضی نبودم.اما خوب بیشتر می ترسیدم که به خودم برگرده!کیارش هم که تنها بهونه ی زندگی اش من بودم و اگه من چیزی ام می شد بد زجری می کشید.با نیشی فرا باز به چرت و پرتهایی که توی سرم می چرخید کفش هام رو همینجوری سرسری و بدون بستنشون پوشیدم و پیاده شدم.
دست پخت فوق العاده ی مامان چهار نفری خورده شد و از اون میز شلوغ و افسانه ای تقریبا چیزی نموند،من هم که از گرسنگی جز میز و غذا چیزی نمی دیدم بیخیال فیلم بازی کردن فقط بشقابم رو دو دستی چسبیده بودم و رسیدگی بهش رو به مامان سپردم،برای این که به مامان وسط اون همه درگیری فکری یه حال درست حسابی بدم رو کردم سمتش و با لبخند و کمی چاشنی ناز گفتم:
-عزیزم قهوه تو الان می خوری درسته؟بدون شیر و شکر؛کنارش چیز دیگه ای نمی خوای؟
بدون ذره ای تاثیر پذیری و انعطاف گفت:
- ممنون می شم.
بابا:کیارش جان نظرت چیه ما بریم توی سالن تا خانما هم کم کم بیان؟
سری تکون داد و از کنارم بلند شد.
-حتما،اتفاقا منم می خواستم باهاتون صحبت کنم اما توی سالن نباشه بهتره.
بابا با تعجب اول به اون و بعد نگاهی به ما انداخت،نکنه می خواست راپورت من و حرفهای امروزم رو بده که این قدر اذیتش می کنم و سادیسم بازی در میارم؟!
نه بابا، اینقدر بچه است؟!
در نهایت بابا لبخندی زد و سر تکون داد.
-حتما،بریم بالا توی اتاق کار من.
به همراه هم به اتاق کار بابا که روبه روی آشپزخونه بود رفتن.
من هم بلند شدم و بعد از اینکه به مامان کمک کردم و میز رو جمع کردیم روی اپن رو به مامان نشستم و شکلات محبوبم رو می خوردم.
فعلا زود بود قهوه اش رو آماده کنم؛چون همیشه داغ داغ و تازه می خواست.
مامان داشت باقی مونده ی ظرفها رو می شست،هر چی بهش گفتم بیخیال شو و یکم که خستگی ام در رفت خودم ترتیبشون رو می دم به خرجش نرفت.
-راستی مگه به آروینم نمی خواستین بگین بیاد؟نگفتین یا گفتین و نتونست بیاد؟
با دلسوزی گفت:
-نه طفلی شرکت بود گفت تا صبح باید بمونیم کار کنیم همینجا شام سفارش می دیم می خوریم.
"هوم"بلندی کشیدم و چیزی نگفتم،با یادآوری تماس های امروزش فهمیدم که چیز مهمی رو فراموش کردم.
هیجان زده هینی کشیدم و با صدای بلند داد زدم:
-راستی مامان...
اون بیچاره هم که بدجور توی افکارش غرق بود با ترس از جا پرید و بشقاب از دستش افتاد توی سینک و دقیقا از وسط نصف شد ،مامان هم که سرویس محبوبش رو ناقص شده می دید مثل اسپند روی آتیش شده بود و حالا دیگه من رو به چشم قاتلش می دید.
-مگه تو مریضی؟این چه وضع صدا زدنه آخه؟دیدی چی کار کردی؟
-شما که دیگه باید به این کارای من عادت کرده باشین بابا،فدای سرتون.یه بهترشو براتون می خرم،ولی می خواستم یه چیز واقعا مهم بگم .
هنوز از خشم و غضبش چیزی کم نشده بود.
-مگه تو چیز مهمم بلدی بگی؟بجز چرت و پرت حرف دیگه ای هم از دهنت در میاد؟
خندیدم.
-اگه باورتون می شه بعضی وقتا آره!
-سریع بگو و از جلوی چشمم دور شو.
نیشم رو باز کردم.
-فردا زنگ می زنین خونه ی دایی برای امر خیر؟
گیج و متحیر گفت:
-امر خیر؟یعنی چی؟
-یعنی این که به شما به عنوان پدر و مادری که آروین از دستشون داده برای خواستگاری ازشون اجازه می گیرین.
خوشحالی جای تعجب و گرفت و گفت:
-منظورت اینه که آروین و مهتا از هم خوششون اومده؟
-نه پس آروین یه دل نه صد دل عاشق وجنات نداشته ی ماهان شده،حالا که تو چادر سفید گل گلی تصورشو می کنم داره چای میاره بد چیزیه ها؛تا حالا کساییو سراغ نداشتم اینقدر به هم بیان.
چپ چپ و حرصی نگاهم کرد و زیر لب"استغفر الله"ی زمزمه کرد.
-باشه ببخشید،بله ماجرای آروین و مهتا مال دیروز و امروز نیست و قضیه شون مفصله و اینجا هم آشنا نشدن ،حالا سر فرصت براتون تعریف می کنم.ولی الانم خیلی دیر نشده ها می خواین حالا زنگ بزنین؟
-نه همون فردا بهتره.ولی باز بهم یادآوری کن،بابات و کیا دارن میان پایین بدو قهوه شونو درست کن اون شیرینیا هم بچین تو ظرف.
نمی دونم چی بینشون گذشته بود و چه حرفی زده بودن اما بابا با این چند وقت اخیر تغییر کرده بود؛چهره اش باز شده بود و سپاسگزار نگاهش می کرد وحسابی گل از گلش شکفته بود.
یه حدس هایی می زدم اما خوب تا از خودش نمی پرسیدم نمی تونستم قضاوت کنم؛اگه حدسم درست بوده باشه بابا حق نداشته قبول کنه،هیچ دلیلی نداشت.
ولی کیا مثل همیشه آروم و جدی و سرد بود.
روبه روش نشسته بودم و سرم با نیش باز توی گوشی ام بود و تند تند چیزی تایپ می کردم،هر از گاهی نگاه بدبینانه اش رو روی خودم حس می کردم اما سرم رو بلند نمی کردم ،از مهتای مضطرب که خبر تماس فردا رو بهش رسونده بودم خداحافظی کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم؛می دونستم فکر کرده علت این لبخند های پهن گاه و بی گاهم یکی دیگه اس نه مهتا و خوشحالی از ذوق رسیدن به عشقش که حرف ها و ذوق های از ته دلش کم کم داشت باعث حسادتم می شد!پس کی نوبت من می شد؟!
مامان از عمد و با یه بهونه ای جاش رو با کیا که کنار بابا نشسته بود عوض کرد و کنار من نشوندش،یه ظرف میوه و چاقو هم دستم داد تا براش پوست بگیرم و قاچ کرده لابد خودم شخصا به خوردش بدم،من هم که دستم از همه جا کوتاه بود مجبور بودم اعتراضم رو خفه کنم و فقط تن به این خفت بدم!
نیم ساعت بعد بود که عزم رفتن کرد،سوییچ و گوشی اش رو از روی میز برداشت و با اجازه از مامان و بابا بلند شد،از مامان و بابا و مخصوصا از مامان بابت امشب و دست پخت عالی اش تشکر کرد و توی خونه خداحافظی کردن تا فقط من برای بدرقه همراهی اش کنم.شنل بافتنی سفید مامان رو روی بلوز قرمز رنگ آستین بلند تقریبا نازکم پوشیدم و دنبالش رفتم؛این سقف که آسمون بود و ماه کامل و ستاره های کوچیک و چشمک زن اطرافش چقدر قشنگ بود.
با حال خوب و لبخندی پاک نشدنی که تاثیر فضا و هوای آزاد بود رو کردم سمتش و گفتم:
-اگه عجله نداری یکم اینجا بشینیم؟
به تخت سنتی سمت راست حیاط اشاره کردم،سری که آروم و با طمانینه به سمت پایین تکون داد نشونه ی موافقتش بود،نشست و منم با فاصله کنارش جا گرفتم.بهتر بود بدون کل کل و آمازونی در اوردن حرفم رو می زدم ؛وگرنه می خواست مقابله به مثل کنه و آخرش جوابم رو نده!
-می شنوم.
جدی و حق به جانب گفت:
-تو خواستی که اینجا بشینیم پس اونی که حرف برای گفتن داره باید تو باشی.
شونه بالا انداختم.
-آره، ولی تو باید بگی؛حالا واقعا حرفی نداری؟
-نه،اما اگه سوالی هست سعی می کنم جواب می دم.
بدون حاشیه رفتن و حرف و توی لفافه پیچوندن چشمهام رو باریک کرده و سرم رو جلوتر بـرده گفتم:
-به بابام چی گفتی؟هر چی فکر می کنم اگه شکایتمو می کردی و از رفتارا و کارام می گفتی این قدر خوشحال نمی شد؛پس حتما یه چیزیه که شما رو خوشحال می کنه و منو ناراحت.فقط نگو پدربزرگت اصرار داره زودتر به فکر مراسم عروسی باشیم که باور نکردنیه و می دونی زیر بار نمی رم.
-خودتم خوب می دونی همچین چیزی نیست.
-یه فکر دیگه هم توی سرم هست که بیشتر از این موضوع نمی خوام اون واقعی باشه و بهش فکر کنم!
-چی؟
-این که به بابام پول داده باشی و به فکر کمک کردن بهمون باشی که به احتمال 90% همینه؛مخصوصا از وقتی که موقع شام به بابام زنگ زدن و دوباره ناراحتش کردن،قبل از این که بیایم تو ماشینم بهت گفتم صدقه تو نمی خوایم،ما هم اندازه ی تو نه ولی بالاخره غرور داریم ،خودمون از پس مشکلاتمون برمیایم.
نفس عمیقی کشید و جدی کف دستش رو به معنی اینکه ادامه ندم به طرفم گرفت.
-صدقه نیست، قرضه؛این دو تا خیلی با هم فرق می کنن.به خاطر اینم نیس که باعث شرمندگی و خجالتم می شدی،من به این چیزای بچگانه که توی سر تو می گذره اهمیت نمی دم،اگه هنوزم طرز فکرت همینه اون دیگه دست من نیست و نمی تونم برای تغییر کردنش و ثابت کردنش کاری کنم.فقط دیدم این که مثل امروز کارای غیر عاقلانه و از سر دیوونگی و شیطنت انجام بدی و فقط توی عقلت نقشه برای از کوره در رفتن و ناراحت کردن من باشه انگار بیشتر به دلم می شینه و راضی ترم تا اینکه تو رو ناراحت و توی فکر این اتفاقات و راه حلشون باشه یا این که بالاخره کی درست می شه ببینم!چون راحتی و آسایشت حداقل یه ذره برام مهمه این کارو کردم و پشیمونم نیستم!
با تعجب نگاهش می کردم،در واقع شوکه شده بودم؛ اما اون مثل همیشه آروم و خونسرد بود و حق به جانب و بدون کوچکترین حسی توی صورتش بهم نگاه می کرد.
تعجبم فرصت تشکر کردن بهم نمی داد،زبونم کار نمی کرد که بخوام ازش تقدیر و تشکر کنم،اگه سر جاش هم بود باز فرقی نمی کرد و نمی تونستم اون قدر که در خور و ارزش کار و شخصیتشه قدردانی کنم.
اما بالاخره باید یه چیزی می گفتم.
دروغ چرا؟! کم تحت تاثیر کارش و حرفهایی که به زبون اورد قرار نگرفته بودم و عجیب بود که باز هم اون بود که ادامه داد و با هر کلمه من رو به حال عجیب تری دچار کرد!
-این موضوع به تو مربوط نیست و دلیلی نداره دخالت کنی؛ولی به هر دلیلی که برای تو قابل قبول تره ،یا به خاطر نزدیکی خانواده هامون یا این نامزدی، نتونستم از این موضوع چشم پوشی کنم؛ما بخوایم یا نه تا زمانی که توی زندگی همیم می تونیم توی هر موردی به هم کمک کنیم؛ترجیح می دم دخالت خطابش نکنی،اینم فعلا یکی از قوانین از طرف من تعیین شده است!قرار هم نیست زیر دینش بمونین پس نگران نباش.بهتره به فکر پس گرفتن ماشینت هم باشی،مجبور نیستی امنیت و سلامتیتو به خطر بندازی ،می تونیم یه روز با هم بریم و اگر هم فروخته شده بود فکر دیگه ای می کنیم!
این لحن و صدای آروم و نافذ سرچشمه اش کجا بود؟چون تا حالا متوجهش نشده بودم اینقدر برام خاص بود؟دلیل دیگه ای نمی تونست داشته باشه،می تونستم از ته دل بودن این رفتار و حرفهاش رو حس کنم..
بدون اینکه خودم و احساسم رو کنترل کنم به طرفش شیرجه زدم و دستهام غیر ارادی و تنگ دور گردنش حلقه شد؛دیگه از سنگ که نبودم!
چونه ام روی شونه اش بود و عطرش توی بینی ام.
لبخند به لب گفتم:
-می دونم کافی نیست و جبران این کارت رو نمی کنه ولی فعلا ممنون گفتن بهتر از هیچیه .همین که بابا رو راحت کردی و باعث شدی مامان دیگه بهش فشار نیاره کافیه،حتما شما هم دیگه مامانمو شناختین .برای منم خوشحالی و راحتی مامان و بابا کافیه،برای خودم چیزی نمی خوام.به فکر بودنتم کافی بود هرچند اونو هم نمی خواستم اما حالا که کار از کار گذشته جز تشکر کردن کاری از دستم برنمیاد.
کسی رو که حتی فکرش رو هم نمی کردم و حدسش رو نمی زدم شاید بیشتر از پدر و مادرم بخاطر من کاری که به ذهنم نمی رسید انجام داده بود و راضی به نجاتمون و به دست اوردن آرامش دوباره مون شده بود؛کاری که حتی خاله و شوهر خاله ی از خدا بی خبرم هم حاضر نشدن برامون انجام بدن و کلی بهونه اوردن،بقیه هم خودشون ادعای گرفتاری کردن و راحت از کاری که به راحتی می تونستن انجامش بدن سر باز زدن،با یادآوری این ها نتونستم بیشتر از این دووم بیارم و خودم و کنترل کنم و نتیجه اش شد تصاحب این گرمای در تضاد با این شب سرد ولی پر از آرامش و راحتی خیال.
گرمایی که ازش ندیده بودم و توقعش رو نداشتم از وجود و آغوشش داشت به تن هنوز یخ زده ام تزریق می کرد؛امنیت داشت،آرامش داشت،امید داشت و هر حس دیگه ای که خیلی وقته ازش دور بودم و به شدت نیازمندش!
حرارت هرم نفسهاش رو نزدیک موهام حس می کردم؛هرچند دستهاش هنوز پایین افتاده بود و این یه تجربه ی یک طرفه حساب می شد،خودم هم نمی دونستم چطور و چرا هنوز هم ازش جدا نشدم و توی همون حال وهوا راضی ام !
نفس عمیقی کشید و گفت:
-انتظار دیگه ای داشتی؟اگه زودتر و بی توجه به مشکلات بینمون می گفتی خیلی زودتر حل می شد،دیگه نمی خوام همچین مسائلی یا شبیه اینا رو ازم پنهون کنی و دیرتر از همه بفهمم .
در ورودی خونه باز شد و صدای متعجب مامان من رو به خودم اورد.
-طناز تو هنوز نیومدی دا...
با سرعت باور نکردنی مثل برق خودم رو ازش جدا کردم و مثل خطاکار ها صاف سر جام نشستم؛واقعا اشتباه کرده بودم؟!
مامان به دور از تعجب خنده اش رو قورت داده گفت:
-خوب خیالم راحت شد کیا جان هم هست،فکر کردم باز هـ*ـوس کردی شبو اینجا بخوابی و خودتو مریض کنی تا فردا نری کلاس،به چیزی نیاز ندارین؟
کیارش تشکر کرد و من ساکت موندم.
مامان:راحت باشین،هرچند توی این سرما داخل می موندین خیالم راحت تر بود.
رفت داخل خونه و در رو بست،من که دیگه امشب راحتی و به حد اعلاء رسونده بودم،مامان دیگه از کدوم و چه نوع راحتی حرف می زد؟خدا این چه گندی بود من زدم؟اون هم توی حیاط خونه ی خودمون!جو گرفتگی هم حدی داره!فکرش رو بکن،من بغلش کردم!حالا دیگه مامان چطور باور می کنه بینمون مشکلات فراوونه و از ته دل می خوام ازش جدا بشم!
بهتره خودم رو بزنم به اون راه؛دم دست ترین و کلیشه ای ترین کار.
-راستی اون قضیه سپهر هم نگیم دروغ بگیم شوخی بود؛خواستگاری کرد اما با کلی بهونه ای که تو هم جزئش نبودی ردش کردم،پس اگه دوست داری بلایی سرش بیاری به فکرش نباش.درسته گفتم این حقو می تونیم داشته باشیم اما من به تو که آره ولی تا وقتی اون حلقه پیشمه و بعضی وقتا توی انگشتم به خودم همچین اجازه ای نمی دم،همچین کاری از من برنمیاد.
صورتش به لبخند خیلی کمرنگ اما جذاب و کجی مزین شد.
-منم انتظاری جز این ازت نداشتم،هر چقدر دل هامون با هم نباشه مجبوریم فعلا حرمت اون حلقه رو نگه داریم.
با سکوتم حرفش رو تایید کردم.
بلند شد و کت دودی رنگش رو مرتب کرد .
-من دیگه می رم، تو هم همین حالا برو داخل،خوب نیست این ساعت اینجا باشی.
من هم بلند شدم و با لحنی معمولی جواب دادم:
-بهم نمیاد، اما دیگه اینقد مهمون نوازیو هم بلدم که باید تا لحظه ی آخر مهمان رو بدرقه کرد.
ولی خودمونیم خوب اون غلط اضافه ام رو ماست مالی کردم،به نظر نمیاد چیزی یادش مونده باشه!
در رو باز کرد و ریموت رو زد.
-همین قدر کافیه،می تونی بری داخل.
شونه بالا انداختم.
-تو خونه ی خودمون نمی تونی بهم دستور بدی،وظیفه ایو که بهم سپردن کامل انجام می دم بعد می رم.
-خودت می دونی،چهارشنبه هم ساعت 7 آماده باش.
-لازم نیست، تا حالا هر طور می رفتم از اون به بعد همون طور می رم.اون قدرم سخت نیست.حتی بهترم هست؛چون می شه حداقل توی راه یه چرت کوتاه زد ولی وقتی با ماشین خودم می رفتم همچین امکانات و آپشن هایی نداشتم.
از در خارج شد و با فاصله مقابلم ایستاد.
آهسته سری تکون داد و گفت:
-هر طور مایلی.
لجم گرفت.
-حالا یکم اصرار می کردی بد نمی شدا،قابل فکر کردن بود.
دور زد تا سوار بشه.
در ماشین رو باز کرد و قبل از اینکه بشینه و ماشین رو راه بندازه گفت:
-پس ساعت 7.چون خودت خواستی پس نمی تونی تاخیری هم داشته باشی!
سوار شد و سه سوته راه افتاد و من هم در رو بستم تا به خونه برم.وای حالا مامان رو بگو که من رو در صحنه و حین جرم گیر انداخت،چطوری باهاش روبه رو شم؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 41»
    بیخیال!مگه با خودش چطوری رفتار کردم؟اصلا فکر کنم یادش رفت.تازه روبه رویی با مامان که راحت تره!
    حینی که فنجون های قهوه رو می شستم رو به مامان که سرویس ناقص شده اش رو با دقت توی ویترین بزرگ شیشه ای می گذاشت گفتم:
    -بابا بهتون گفت چی بینشون گذشته و چیکار کرده؟
    با لبخند نگاهم کرد.
    -آره،دستش درد نکنه.خدا ازش راضی باشه.فقط یه جوری باید جبران کنیم؛اون بغـ*ـل خشک و خالی توی حیاط که فایده نداره!
    هر چی خون توی بدنم بود نه فقط توی گونه هام که کل صورتم جمع شد.
    -اون یه چیز ناخودآگاه بود ،عمدی نبود به خدا.ولله نقی نونوا هم این کارو برامون می کرد و یکم آرامش و برامون یادآوری می کرد از ذوق همین کارو می کردم.
    خندید.
    -می دونم،تازه کارت وکیل خانوادگیشونم داد تا فردا بابات تماس بگیره یکم به کارای شرکت سر و سامون بدن.گویا توی کارش خیلی حرفه ایه،حتی می تونه پولی که اون شریک از خدا بی خبرش ازمون بالا کشید پس بگیره.اینم گفت که نمی خواد امیر و مهرنازم این قضایا رو بفهمن،خودش به جای اونا هم کمک می کنه.واقعا خیلی محترمه،هم آقاست هم سخاوت مند.اونم تو این دوره که خواهر به خواهرش کمک نمی کنه؛یعنی این قدر که بهمون بخشید بابات هم می تونه بدهیش به دوستشو پس بده هم شاید بتونه ماشینشو پس بگیره و هم کلی کار دیگه انجام بده.
    مامان دوباره مشغول کار شده بود.آهی کشیدم،حالا بابا چه جوری می خواست پس بده؟
    اگه نتونه و به خاطر همین شیطون بره توی جلدش و به جای اون همه پول من رو بخواد؟
    نه بابا، اصلا همچین شخصیتی نداره!اون که اصلا از من خوشش نمیاد اما برای آزار و اذیت و تلافی که می تونه بخواد؛تا اون موقع خدا بزرگ بود؛خودم رو از حالا بترسونم برای اتفاق احمقانه ای که قرار نبود پیش بیاد؟
    ***
    تا وارد خونه شدم مامان دست از ظرف شستن کشید و با همون دست های کفی اش اومد جلو.
    -خوش گذشت؟
    با روحیه ای شاد شده و کیفور گفتم:
    -عالی،بابا کجاست؟
    -تو اتاقه داره نقشه می کشه،شام خوردی؟
    -نه ولی هله هوله زیاد خوردیم، سیرم.
    -کیارش بهت زنگ نزد؟
    به طرف راه پله رفتم.
    -نمی دونم، گوشیم روی سایلنت بود؛ زنگ زده باشه هم نشنیدم.
    -یه زنگ بهش بزن، دو بار زنگ زد خونه گفتم بیرونی ولی انگار ازش اجازه نگرفتی؛نگرانت بود!
    بهم چشم غره رفت .
    -باشه، زنگ می زنم.
    بدون عوض کردن لباسهام چهارزانو روی تخت نشستم روی تخت و بعد از بیرون کشیدن گوشی ام از کیف، کیفم رو کنارم انداختم
    نه بابا!3 بار زنگ زده بود که آخری اش هم مال ده دقیقه پیش بود ولی اس ام اس نداده بود.بیخیال بذار بیشتر حرص بخوره فکر کنه هنوز بیرونم ؛توی قرار ما از این خبرهای به سلامت رسیدن به هم دادن نبود ؛به جاش شماره ی رونیکا رو گرفتم تا بعد نوبت به بقیه برسه!آخرین نفری که باهاش صحبت کردم مهتا بود که آخرهای حرف زدنمون پشت خطی اومد که احتمالا کیا بود.
    درسته خودشه.
    نیشخند خبیثی زدم و جواب دادم:
    -اِ آروین تویی؟همین ده دقیقه پیش که خدافظی کردیم، دلت طاقت نیورد نه؟
    صدای نفسهای عصبی اش حسابی کیفورم می کرد و باعث شد لبخند پهنی بزنم که دو طرف ل*ب*هام تا گوشهام کش بیاد.
    -کجایی؟
    نفس به ظاهر کلافه ای کشیدم و با خنده ای که به سختی سعی در پنهون کردنش داشتم گفتم:
    -تویی؟ببخشید فکر کردم آروینه.
    - شماره مو سیو نکردی؟
    -نه یادم رفت، حالا بعد سیو می کنم،چی شده؟
    -چرا وقتی زنگ زدم جواب ندادی؟
    -بیرون بودم، گوشیم توی خونه جا مونده بود.
    -یادم نمیاد ازم برای بیرون رفتنت اجازه گرفته باشی.
    -آره منم یادم نمیاد،دلیلی نداشت اجازه بگیرم چون قرار نبود جای خاصی برم.اون روز که نذاشتی بریم سینما رو جبران کردم تا بخشیده بشم،یادته که؟که خوب...خوب تلافی ای شد.
    -حواست باشه داری با کی اینجوری حرف می زنی.
    اینم که فقط بلده همین رو بگه!این همه حواسم نبود چی شد؟!
    جالب بود که هیچکدوم دیشب و اون همه محبت فوران کرده و گفتگوی پر از معنا رو به روی هم نمی اوردیم!نفس عمیقی کشیدم؛بهتر بود دیگه لجبازی و زبون درازی نکنم، کلا آدمی بود که اصلا نمی شد سر به سرش گذاشت چون حتما بد روش هایی رو برای تلافی کردن انتخاب می کرد،امشب هم که اخلاقش مزخرف تر از همیشه است.
    این بار با لحن آرومتری گفت:
    -جواب آزمایشو گرفتم.
    -چه زود،خوب؟
    گوشهام رو تیز کردم؛بینی ام رو هم همینطور تا بلکه بوی جدایی رو حس کنم!بالاخره پدربزرگش آرزوی وارث داشت که به فکر ازدواجش افتاد،اگه منفی می شد من هم خلاص می شدم؛گرچه به هر حال آبی از ما گرم نمی شد و در نهایت باید به ساحل متوسل می شدن!
    -مثبته.
    ای بابا!من اگه شانس داشتم که...
    ناامید گفتم:
    -ای بابا ، حیف شد که،آخرین امیدم بودا.مطمئنی اشتباه نشده؟
    با حرص بیشتری گفت:
    -صبح آماده باش میام دنبالت.
    -نمی خواد،دیشبم گفتم که.. خودم میام.
    با تاکید و لحنی که جای هیچ حرفی نمی گذاشت گفت:
    -گفتم میام.
    - تا جایی که یادمه گفته بودی نمی خوای توی دانشگاه کسی بویی ببره،پس جدا جدا بریم بهتره ،من حوصله ندارم وسط راه پیاده ام کنی که یه ساعت علاف تاکسی بشم.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -بعد در موردش تصمیم می گیریم.
    به من چه؟خودش دلش می خواد راننده خصوصی ام باشه!
    ***
    مهرناز جون با عمه الهام و دوست های مشترکشون رفته بودن آنتالیا برای خرید زمستونی و ما هم فرصت رو غنیمت شمردیم تا بهشون سر بزنیم؛با مهتا و آروین رفتیم اونجا.فردا شب مراسم خواستگاری شون بود و حسابی مضطرب بودن،عمو هم که سرکار بود و فقط خودمون 7 نفر بودیم.چون پنج شنبه بود ماهان و کیا هم کار نداشتن و پیشمون بودن.وقتی فهمیدم اون هم هست خواستم بیخیال رفتن بشم اما فضای خونه واقعا خسته کننده بود و برای فرار از اینکه شیطون گولم بزنه و مجبورم کنه درس بخونم تصمیمم رو عوض کردم!به هرحال تا چند ساعتی که عمو نبود و فقط خودمون بودیم و نیازی به فیلم بازی کردن نبود؛چقدرهم که موفق بودیم!مهتا و رونیکا پایین داشتن یه سریال خیلی شور عاشقانه می دیدن و من وسطشون نشسته حوصله ام حسابی سر رفته بود.یه دسته از موهام رو دور انگشت اشاره ام می پیچیدم و چند ثانیه بعد که مطمئن می شدم فر شده ولش می کردم و یه دسته ی کوچیک دیگه.
    بین فیلم هم مدام با شور و هیجان تبادل نظر می کردن؛آخه این سریالهای کشکی چه هیجانی داشت؟من برعکس اونها عاشق چیزهای ماجراجویی و پر اتفاق یا تخیلی بودم،به اونها می گفتن هیجان!
    رونیکا:تو چرا داری به قالی نگاه می کنی؟تی وی و فیلم به این خفنی که روبه روته بی سلیقه.
    بلند شدم.
    -همین شما دو تا با سلیقه برای این دنیا کافی هستین،من می رم بالا.اونا صد در صد کارا و حرفاشون مهیج تره،این آب دوغ خیاریا به من نیومده.
    -خودت می دونی.
    -معلومه که خودم می دونم؛ایکبیریا.خوبه آخرشم می دونن و بازم اینقدر اشتیاق کاذب دارن گاگولا.
    صدای خنده های شبه هیولایی کیاراد تا اینجا هم به گوش می رسید و بیشتر برای رفتن ترغیبم می کرد.
    پله ها رو بالا رفتم.
    اول از همه نگاهم به در اتاقش افتاد و اون شب رو برام تداعی کرد.اون همه نزدیکی؛تهدیدهاش؛ترسم ازش!با توجه به در بسته بدون شک توی اتاقش بود .اصلا اون توی جمع اونا که کاری نداشت.عادت داشت خودش رو از بقیه جدا کنه و دماغش رو براشون بالا بگیره.به طرف اتاق کیاراد راه افتادم و بدون در زدن در رو باز کردم.
    همگی حتی کیا که فکر می کردم داره توی اتاقش استراحت می کنه اونجا بودن و دور میز بزرگ بیلیارد جمع شده بودن و بازی می کردن.چوب توی دست ماهان بود و روی میز خم شده و یه چشمش رو بسته سعی داشت به شار(توپ) قرمز رنگ ضربه بزنه تا توی یکی از سوراخ ها بیفته،کیاراد و آروین سمت چپ میز منتظر ایستاده بودن و کیاراد دستش رو روی شونه ی آروین گذاشته بود و با یه تای ابروی مغرورانه بالا رفته تمرکز کردن ماهان رو تماشا می کرد،کیا هم سمت راست خونسرد و دست به سـ*ـینه ایستاده بود و به میز بزرگ سبز رنگ نگاه می کرد.
    حالا تفاوت تفریحات رو ملاحظه کردین؟
    با ذوق، بلند و کش دار گفتم:
    -ایول، بیلیارد! منم می خوام بازی کنم،ماهان زود ضربه تو بزن بعدش نوبت منه.
    آروین:تو از کجا پیدات شد؟مگه پیش دخترا نبودی؟
    -نه بابا، من پیش اون حوصله سر برا چیکار دارم؟اصلا تو خونم نیست دیدن این چیزا.به داستان کار ندارن که؛فقط قربون صدقه ی وجنات و تیپ و قیافه های مرتیکه های داخلش می رن که اگه اون کت مشکیه رو با این تی شرت سفیده می پوشید چه جیگری می شد!
    ماهان پوفی کرد و بیخیال تمرکز شد ،ضربه اش رو هم نزد.
    -این کارا به من نیومده،نوبت کی بود؟
    کیاراد:ما که زدیم، فکر کنم نوبت کیارشه.
    -نمی شه من نوبتشو بگیرم؟
    کیاراد از گوشه چشم نگاهم کرد و با تمسخر گفت:
    -برو پی همون منچت بچه،تو رو چه به این غلطا؟!
    زبون درازی کردم و نزدیک تر رفتم.
    -همون طور که تو رو به این غلطای اضافه و بهت نیومده.
    آروین خندید.
    -فهمیدی یا با یه زبون آشنا تر حالیت کنه؟حالا یه دور بره ببینه بلد نیست ضایع که نمی شه چون اصلا ضایع شدن بلد نیست ولی به احتمال قوی می کشه کنار،ببینیم اصلا بلده چوبشو بگیره.
    ماهان با خنده چوب رو به دستم داد و غرغر کردم:
    -حالا انگار خودشون از تو شکم ننه هاشون بیلیارد باز بودن باقالیا!
    ماهان با همون خنده با سر حرفم رو تایید کرد.
    -همینو بگو .
    کیاراد با همون شی ء سیاه مثلثی که اسمش راک بود شار ها رو وسط میز مرتب کرد و آماده اشون کرد تا خفن ترین ضربه رو بهشون بزنم!چوب رو طوری که خودم هم می دونستم از بیخ و بن غلطه و انگار یه مداد توی دستمه گرفته بودم و خودم و روی میز پرت کرده بودم ،اما خوب هیچ کدوم چیزی نگفتن چون الان فقط این مهم بود که پخش بشن و بعد روی یکیشون برای توی یکی از چاله ها فرو رفتن تمرکز کنم،ضربه ی نسبتا محکمی زدم و هر کدوم یه طرف پخش شدن و یکی از شارها تصادفی توی یکی از چاله ها افتاد.
    حالا فقط باید یکی رو برای نفله شدن انتخاب می کردم.چیزی از قوانینش نمی دونستم؛فقط دنبال یه راه برای سرگرمی و خراب کردن بازی شون بودم.
    آروین لبخند به لب و با محبت گفت:
    -می خوای بیام بهت یاد بدم؟
    تا خواستم با ذوق موافقت کنم کیا گفت:
    -لازم نیست،من حلش می کنم.
    -این بازی اینقدر تبعیض جنسیتی داره که باور نمی کنین تنها از پسش برمیام؟
    کیاراد:ببینیم می تونی ازش یه بازیکن حداقل دوزاری بسازی یا نه؟
    باز آزار و اذیت و متلکهای همیشگی اش رو شروع کرده بود؛تا به خودم بیام نزدیکم ایستاده بود و چوب هم به اندازه ی کافی بلند بود تا بی دردسر و زحمت بکوبم توی ملاجی که به داشتنش و بودنش حسابی شک داشتم؛با حرص بلندش کردم تا دهنش بسته بشه و اعصابم آروم که سریع جاش رو با آروین عوض کرد.
    -باشه بابا،یه لحظه اون رگ جنونی که داری یادم رفت فکر کردم آدمی فرق شوخی و جدی رو می فهمی.
    رونیکا و مهتا هم وارد شدن و در رو نیمه باز گذاشتن.
    رونیکا با تعجب گفت:
    -تو اینجا چیکار می کنی؟فکر کردم تو اتاقم داری از حرصت که تنهات گذاشتیم یه گندی می زنی.
    -فعلا کارای مهمتری دارم .
    مهتا کنار کیاراد ایستاد و رونیکا وسط ماهان و آروین قرار گرفت،دوباره چوب رو روی میز صاف کردم و خواستم روی هوا بندازم و هر چه باداباد که کیارش پشت سرم قرار گرفت.
    مرز چندانی بین بدن هامون نبود و همون اتفاق چند شب پیش که تلفیقی از حماقت و احساسات ناگهانی من در اون دخول بود این بار به شکل دیگه ای داشت تکرار می شد،دست راستش رو به طرف دست راستم اورد تا انگشت هام رو به طرز صحیح روی چوب قرار بده.
    دست چپش هم طرف چپ بدنم به میز تکیه داده بود.مثل من خم شده بود و سرش تقریبا کنار سرم بود و در همون حال با جدیت توضیحاتی هم می داد.
    -چوب رو خیلی محکم نگیر انعطافتو کم می کنه خسته می شی مچ دستتم نباید انحراف داشته باشه،سعی کن راحت باشی.
    انگشت هام رو هم با توضیحات بی نقصش درست روی دسته ی چوب گذاشت که البته من خیلی هم متوجه نشدم نه از سر خنگی که از هیجانی که گریبان گیرم شده بود و به خاطر این بازی و شروع یه کار جدید هم نبود؛که از این گرما و نزدیکی بینمون بود که حتی نفس کشیدن رو هم برام سخت کرده بود.
    کیا:آماده ای؟
    نگاهم رو به چشمهاش دوختم که مثل یخ و شیشه ای به چشمهام خیره بود،فاصله امون شاید به اندازه ی یه بند انگشت بود؛گلوم بالا و پایین شد.اگه یکم عقب می رفت شاید راحت تر بودم و آمادگی بیشتری پیدا می کردم،از کلماتی هم به زبون می اورد هیچ درکی نداشتم و غیر ارادی به حرفهاش عمل کردم!این حرارتی که نیمه ی راست صورتم رو می سوزوند و از اون ساطع می شد، برام زیادی بود؛اتاق گرم نبود اما از کوره هم داغ تر بودم.حس می کردم ضربان قلبم طبیعی نیست،اما نمی خواستم نشون بدم.من آدم کم اوردن نبودم؛مخصوصا حالا که کیاراد اینقدر مسخره ام کرده بود و ازش حرف شنیده بودم؛ فقط فعلا باید به هدفم که بازی و موفق شدن بود، فکر می کردم.
    اما مگه می شد؟
    مگه این هیجان بی خودی؛این بی نفسی؛این حرارت ناشی از نزدیکی می ذاشت به هدفم فکر کنم؟
    نگاهی به لبخند های معنی دار روی لبشون انداختم و فهمیدم صحنه ی جذابی رو برای این جماعت امیدوار و مشتاق به وجود اوردیم.هر طوری که بود جدی سرم رو تکون دادم؛عجیب شدم فقط چون عادت به این همه نزدیکی یه مرد به خودم نداشتم و این حرکات فراتر از انتظارم بود.
    -آره ،می تونی دستتو برداری.
    بی حرف دستش رو برداشت و یکم ازم فاصله گرفت و اون موقع بود که تازه قدر نفس های کشیدن رو بهتر فهمیدم!
    با اضطراب ضربه رو زدم.
    می شه گفت کاری بود و شار سبز رنگ داخل یکی از حفره های گوشه ای رفت و مورد تشویق آروین و ماهان قرار گرفتم.با ذوق آخ جونی گفتم و پریدم تو هوا و بدون توجه به نگاه های متعجبشون بی اراده چند تا قر ریز و ضایع هم اومدم؛کم چیزی که نبود!
    اولین بار با اولین ضربه روی این پسره ی لوس رو کم کرده بودم!
    رونیکا با خنده گفت:
    -باشه بابا موفق،مسابقات جهانی که هم بود قهرماناش اینقدر ذوق مرگ نمی شدن.
    -برای من موفقیتی بیشتر از ضایع کردن بعضیا که قبولم ندارن وجود نداره،شما هم امتحان کنین چیز قشنگیه ؛ولی همین جا انصراف می دم و میدون و به شما می سپرم.
    تحمل نداشتم باز جایی اشتباه کنم و حضورش رو این قدر واضح و نزدیک حس کنم.
    روی مبل اسپرت مشکی رنگ راحتی گوشه ی اتاق نشستم.
    حالا نوبت کیا بود که از حقش نگذشته بود و نوبتش رو نگه داشته بود،خیلی مسلط و با اعتماد به نفس کامل سرجاش برگشت و سر چوب رو با گچ مخصوصی گرم کرد و بعد چوب رو همون طوری که بهم یاد داده بود گرفت و حرفه ای و راحت محکم ضربه رو زد و میز تقریبا از توپ ها خالی شد.این همه استعداد هم زیادی بود،بعد من سر یه ضربه ی آبکی چقدر شلوغش کردم و قر دادم و ورجه وورجه کردم؛هیچ وقت نگاه متعجب و تمسخر آمیـ*ـزش رو یادم نمی ره.
    رونیکا و مهتا هم اصرار کردن که می خوان امتحان کنن.اونها هم مثل من اولین بارشون بود؛ اما به هیچ کدوم کمک نکرد و حتی پیشنهادش رو هم نداد.
    آروین که بیکار ایستاده بود و چشم ماهان رو هم دور دید رو به من گفت:
    -فردا کاری نداری؟ظهر می تونی با من بیای بیرون؟صبحو که می دونم نمیای.
    یه سیب سبز از توی ظرف مقابلم برداشتم و گازی بهش زدم.
    با کنجکاوی و دهن پر گفتم:
    -کجا بریم؟
    -برای من کت و شلوار بگیریم دیگه، لباس رسمی مناسب فردا شب ندارم.
    گاز خرکی دیگه ای زدم و با لحن با مزه ای گفتم:
    -چرا تنها نمی ری؟من خودمم باید آماده بشمۀبا یه کت و شلوار طلایی و پیرهن نقره ای براق و کروات سبز چمنی قالشو بکن بره بابا،ما تو رو همه جوره قبول داریم.
    همین حرف کافی بود تا صدای خنده شون پقی بالا بره و شاید برای دومین بار لب های کیا این بار نه تمسخر آمیز و شبیه پوزخند که شکل لبخند به خودش بگیره و جذابیتش رو بیشتر کنه و من رو مبهوت که کیارش و لبخند؟!
    هرچند سریع دستی به لب هاش کشید تا متوجه نشیم؛اما من که دیده بودم.
    چقدر با لبخند تغییر می کرد!جذاب که بود و انکار نمی کردم؛هزار برابر جذاب تر و چشم گیر تر هم می شد،مخصوصا با اون چند تا چین ریز تر که از پیشونی اش دل کنده و گوشه ی چشمهاش نشسته بودن.
    -دستت درد نکنه دیگه،این همه برای همچین شبی صبر نکردم که فردا شب طبق خیالات تو با اون تیپ ظاهر بشم.
    با هیجان گاز دیگه ای به سیبم زدم.
    -باشه بریم، من یه جای خوب سراغ دارم.می تونم از کیارش هم می تونم بپرسم،توی کمدشو دیدم؛همه چیزش ...
    آروین جفت ابروهاش رو بالا انداخته متعجب نگاهم می کرد.امیدوار بودم بقیه و مخصوصا کیارش نشنیده باشن.
    کیاراد جمله ام رو روی هوا زد و با ابروهای بالا انداخته و لبخند مرموزی گفت:
    -چشم کیارش روشن!از کجا فروشگاه کت و شلوار سراغ داری؟
    خدا رو شکر خطر رفع شده بود.ولی من چه مرگم شده بود؟این چه ذوق مسخره ای بود؟
    عاقل اندرسفیه نگاهش کردم.
    -همونجا که زمستون قبل ، مدلشون شده بودی دیگه،امیدوارم دلیلشو فراموش نکرده باشی!
    تا تو باشی به من یه دستی نزنی!
    مرموز ابروهام رو بالا انداختم.
    مهتا مبهوت رو به کیاراد گفت:
    -تو مدل بودی؟
    رونیکا با شیطنت گفت:
    -بله؛اونم چه مدلی!بعد یادم بنداز عکساشو نشونت بدم.
    آروین مشکوک نگاهمون کرد و چشم باریک کرد و گفت:
    -مگه دلیلش چی بود که امیدواری فراموش نکرده باشه؟
    کیاراد معترض شد.
    -برای همین چیزا بود که مخالف حضورشون وسط همچین بازی حساسی بودم دیگه.
    شونه بالا انداختم و ریلکس درون مبل فرو رفتم.
    -خودت شروع کردی!
    ماهان در حالی که با گوشی اش ور می رفت وارد شد و آروین بیخیال جواب اون سوال و جواب مرموز شد و دیگه نتونست ازم بابت فردا که قرار بود براش وقت بذارم تشکر کنه و باز بحث فردا شب رو پیش بکشه!چه طوری روش شده بود امشب رو با وجود هم مهتا و هم ماهان بیاد و روبرو شدن باهاش رو به جون بخره خدا داند و بس!
    چند دقیقه ای گذشته بود.من همچنان سر باغ انگوری نشسته بودم و بقیه هنوز سر میز بودن،مهتا و کیاراد سر هیچ و پوچ که خودم هم درست متوجه نشده بودم و نمی دونستم از کجا و سر چی بحثشون شده بود و هیچ کدوم هم کوتاه بیا نبودن؛اما طبق حدسم به بازی و متلک اندازی های کیاراد بی ربط نبود.ماهان و رونیکا هم بالاخره سر یه موضوع مشترک به تفاهم رسیده بودن و رونیکا حسابی خوش به حالش بود.از سر بیکاری و برای اینکه بحث بینشون رو بخوابونم و به خاطر جیغ جیغ های مهتا سردرد نگیرم یه تیکه کاغذ برداشتم و شبیه مخروطش کرده سرش رو توی دهانم گذاشتم و هسته ی کوچیکی داخلش کردم و گوش کیاراد رو هدف قرار داده محکم فوت کردم که ضربه ام کاری شد و سریع به طرفم برگشت.
    -تو روزت بدون اذیت کردن ما نمی گذره نه؟حوصله داری الکی شر درست کنی ما رو مجبور کنی جیغ جیغاشو بشنویم؟
    پوزخندی زد و دست به سـ*ـینه و خاص روبه روم ایستاد و با خودخواهی گفت:
    -همون طور که شما انرژیتونو با خواب یا از زمین و نیروهای بیرونی می گیرین، منم از جیغ شما می گیرم.کاریشم نمی شه کرد.
    ابرویی بالا دادم و با لحنی تهدیدآمیز گفتم:
    -ا؟وایسا الان می گم چی کارش کنی.
    خواستم آباژور کوچیک روی میز کنار تختش رو با محتویات و سیمش که حسابی هم محکم و سر شکن بود به طرفش پرت کنم که صدای سودی خانم رو به همراه مردی رو از توی راه پله ها شنیدیم.
    سودی خانم:آقا امیر که هنوز تشریف نیوردن، اما بچه ها همگی بالا هستن؛مهتا جون و طناز جون و آقا آروین و آقا ماهانم اومدن پیششون.فکر کنم همگی توی اتاق آقا کیارادن،چون هم به اتاق آقا کیارش هم رونیکا جان سر زدم برای تمیز کردن و عوض کردن رو تختی و نظافت ؛ توی اتاقشون نبودن.
    و بعد از اون صدای پر جذبه ی پدربزرگ:
    -ممنون ،می تونی بری به کارات برسی،من یه سر بهشون می زنم و بر می گردم پایین،تو هم توی این فرصت چای مخصوصمو آماده کنی ممنونت می شم.
    -حتما آقا.
    سریع آباژور رو سر جاش گذاشتم.
    خدایا این چه شانسیه من دارم؟
    چه قشنگ تازه می خواستیم خوش بگذرونیم؛
    البته مانع که نمی شه بهش گفت اما خوب معذب که می شدیم.
    وای حلقه ام رو کجا گذاشتم؟
    رونیکا با تعجب گفت:
    -بابا بزرگ قرار بود بیاد یا سر زده اومده؟
    کیاراد دستی به موهاش کشید.
    -سر زده اومده لابد،اما شک ندارم می دونسته طناز و کیا با هم اینجان و اومده برای سرکشی و بازرسی روابط عاشقانه شون!طناز سریع بپر یه ژست رمانتیک بگیرین پیرمرد بیچاره میاد داخل خوشحال بشه.
    صدای قدم هاش هر لحظه واضح تر می شد و آدرنالینم بالا تر می رفت.
    فرصت نبود جوابی بدم و با "برو بابا" گفتن و مخالفت وقت از دست بدم.
    همین که دست گیره ی در پایین رفت با سرعت باور نکردنی پریدم اون طرفی که ایستاده بود و بهش چسبیده انگشتهام رو بین انگشت هاش قفل کردم.
    همین که در باز شد و قامت بلند و استوارش بین چهارچوب در ظاهر شد یک صدا با شادی و ذوقی احتمالا مصنوعی "خوش اومدین"بلندی گفتیم.به جز ماهان و کیا که خیلی سنگین و خونسرد اما ماهان لبخند به لب سلام کردن و خوش آمد گفتن.
    حسابی از این همه استقبال و ذوق متعجب شده بود.
    لبخند سنگینی زد و گفت:
    -ممنون،شما هم خوش اومدین مرسی که نوه هامو تنها نذاشتین.
    کیاراد:ای بابا ما که همیشه تنهاییم؛یعنی در واقع کار خاصی نکردن .
    چشم غره ای بهش رفت و گفت:
    -تو نظرتو برعکس ارائه نکنی غیرممکنه مگه نه؟
    با پررویی لبخند زد.
    -دقیقا.ولی خوب نظر هر کس برای خودش محترمه دیگه.چه می شه کرد؟
    ایش، باز این جمله ی لعنتی رو تکرار کرد.
    دوباره چشمم به اون آباژور خوشگل بادمجونی افتاد و همون هـ*ـوس به سرش کوبیدن که نشد عملیش کنم به سرم زد.
    بیخیال اون عقب مونده شد و نگاهش رو به ما دوخت.
    -به به زوج عزیز و خوشبختمونم که اینجان.
    این دفعه دستم رو دور بازوش انداختم و سرم رو کمی به شونه اش تکیه دادم .
    لبخندی زدم و با احترام گفتم:
    -پس کجا قرار بود باشیم؟
    -بیرون برای خودتون می گشتین.
    -حالا وقت واسه گشتن و تفریح تنهایی زیاده واسه اون یه عمر وقت داریم،امشبو گفتیم دوستامونو تنها نذاریم که بیشتر از این از دستمون دلخور نشن.
    رونیکا در واقع به طعنه و جلوی پدربزرگ با ناراحتی و دلخوری لوسی گفت:
    -آره ولله، از بس به هم چسبیدن من دیگه مثل قبل نمی تونم طنازو ببینم.شما هم یه چیزی به نوه ی خودخواه تون بگیرین دیگه؛مدام به هم چسبیدن همو ول نمی کنن.دیگه اینقدر زن ذلیلیم از یه مرد بعیده؛اونم مردی مثل کیارش ما.واقعا آفرین داره، کم از یه معجزه نیست!نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی واقعا که در حال حاضر خودتون حالت شورشون رو ملاحظه می فرمایین!شاید باورتون نشه ولی من واقعا به آدم شناسیتون ایمان اوردم؛از بس که کنار هم شگفت انگیزن!ماشاالله دارن!عاجزانه تقاضا دارم بعدها این لطفتون برای تضمین زندگیم رو از منم دریغ نکنین!
    چهره ی بچه ها به استثنای پدربزرگ و کیارش از این حرفهاش دیدنی شده بود!سرخ و از شدت خنده اعضای چهره شون در هم فرو رفته!رونیکا پیاز داغ بگیر خوبی می شد!
    از پدربزرگ واقعا می ترسیدم و نمی تونستم به واقعیت وعشقی که نیست اعتراف کنم.
    لبخند مثلا محجوبانه و با شرم اما پهنی زدم.
    -حالا بعدا هم می تونستی وقتی تنها می شدیم با این حرفا خجالتم بدیا.ولی فکر می کنم من هم برای اینکه این همه اذیتتون کردم و چند هفته فرصت شناختن همدیگه رو از خودمون دریغ کردم یه تشکر و عذرخواهی بهتون بدهکارم!
    ای خدا! باید این روز رو می دیدم و این کارای تهوع آور هم می کردم و اون حرفها رو می زدم؟
    حتی به خودش زحمت همراهی کردن و آبرو داری هم نمی داد.
    پدربزرگ لبخند رضایت بخشی زد و گفت:
    -نمی دونی شنیدن این حرفها چقدر خوشحالم کرد و خیالم رو راحت دخترم!در واقع ما ازت ممنون که بالاخره رومونو زمین ننداختی!
    خدمتکاری که در زد و وارد شد از اون فضا نجاتم داد.
    -شام آماده است، سفره رو بچینیم؟
    رونیکا لبخندی زد و سپاسگزار گفت:
    -بله مینا خانم،دست گل همه تونم درد نکنه.
    -اختیار دارین خانم.
    از اتاق خارج شد.
    رونیکا:بابا جون شما که شام نخوردین؟به ما افتخار می دین باهامون سر میز بشینین دیگه؟
    -دخترم می دونی که من یا شام نمی خورم یا خیلی زود و سبک می خورم.
    با اعتراض ما راضی شد کنارمون بشینه.
    ***
    مهتا و رونیکا خودشون رو توی آشپزخونه مشغول کرده بودن و ماهان سرش به گوشی اش گرم بود و آروین و کیاراد به تی وی و کشتی کج.فنجون رو از توی سینی که خدمتکار جلوم گرفت برداشتم و لبخند به لب تشکر کردم،کیا هم فنجون قهوه اش رو برداشت و بی حرف و تشکر روی میز گذاشت.خدمتکار ظرف کیک خونگی رو هم روی میز گذاشت و با اجازه گویان به آشپزخونه برگشت.
    با فاصله کنار هم و روبروی پدر بزرگ نشسته بودیم.هنوز همون جمع قبل از شام بودیم و عمو هنوز برنگشته بود؛پدربزرگ عصاش رو به زمین زد و مشتاق نگاهمون کرد.
    -خوب؟اوضاعتون چطوره؟واقعا راضی هستین و به جونم دعا می کنین یا اینکه شاکی و به مرگم؟حدس می زنم اون حرفها رو فقط برای دلخوشی من زده باشین،کیارش هم که هنوز جوابی نداده.
    خدا نکنه ای گفتم و به ناچار رمانتیک نگاهش کرده و با نرمش ادامه دادم:

    -مشکل که هست؛ ولی با علاقه ی بینمون تا حدی می شه حلش کرد، به شرط بودنم و بودنش!
    صدای جدی اما در عین حال تمسخرآمیزش به گوشم خورد.
    -البته!
    نگاه کن چه طوری همه ی رشته هام رو پنبه می کرد؛ انگار کلا عادتش و جزئی از وجودش شده.
    ضایعم نکنه می میره.
    پدربزرگ:حالا من باید دم خروس و باور کنم یا این که....؟یکی گرم و یکی سرد که نمی شه؛باید همدل و هم رنگ باشین تا خیالم راحت باشه و عزرائیل که اومد سراغم معطلش نکنم.
    ماهان مداخله کرد:
    -ای بابا آقای پارسا این حرفا چیه ؟انشاالله سایه تون همیشه بالای سرشون هست و نتیجه هاتونم می بینین،شما یکم صبر به خرج بدین مشکل دما هم حل می شه؛همه چیز به کیارش بستگی داره،خواهر گلم که همه ی تلاششو می کنه.
    آره تلاش می کنم منتها برای فرشته ی عذاب شدنش!
    با غیظ نگاهش کردم.
    خونسرد پا روی پا انداخته بود و با آرامشی که عجیب برام مایه ی حرص بود خیره به پدربزرگ قهوه اش رو می خورد.
    پدربزرگ با محبت چشمهاش رو بهم دوخت و گفت:
    -می دونم پسرم،به خاطر همین انتخابش کردم.
    اه!لعنت به هر چی انتخاب و اجباره.
    عمو از در وارد شد و سودی خانم سریع به استقبالش رفت و کت و کیفش رو از دستش گرفت.
    -خوش اومدین آقا!خسته نباشین.
    صدای خسته اش رو شنیدم.
    -ممنون سودی خانم،بچه ها خونه ان؟
    -بله، پدرتون هم تشریف اوردن،توی سالن هستن.
    -یه فنجون چای لطف می کنی؟
    -حتما.
    رونیکا و مهتا هم از آشپزخونه خارج شدن و صدای سلام و احوالپرسی شون رو با عمو می شنیدم.با هم به سالن اومدن.
    از دیدن اون جمعیت و شلوغی تعجب کرده بود.
    -خوش اومدین بچه ها،چه کار خوبی کردین اومدین.خیالم راحت شد رونیکا تنها نیست.
    کیاراد آهی کشید و گفت:
    -آره بابا،کیاراد چه خری باشه که تنها بودن و نبودنش مهم باشه؟
    از دهنم پرید.
    -دقیقا، بالاخره متوجه شدی؟
    دستش و به معنی "تو خفه بابا"توی هوا تکون داد و دوباره حواسش رو داد به تی وی و مسابقه.
    پدربزرگ خندید.
    -تو که واسه بیرون رفتن آزادی؛هر وقت بخوای بری می ری هر وقت بخوای میای،یه امروزم به زور توی خونه بند شدی.
    عمو اومد و بعد از دست دادن باهامون نشست روی مبل تک نفره سلطنتی کنار پدربزرگ.
    لبخند به لب رو به من گفت:
    -خوبی عروس خانم؟اصلا به ما سر نمی زنیا.مگه برای دیدن رونیکا و حالا هم نامزدت بیای به اجبار ما رو هم ببینی.
    -نه این چه حرفیه عمو؟باور کنین برنامه ی دانشگاه و درسا اینقدر سنگینه حتی دیگه وقتی برای دیدن مامان و بابا هم نمی مونه،وگرنه من که از خدامه هر روز همه تونو ببینم .هم که چند روز تعطیلی دارم فرصت خوبی شد بیام بهتون سر بزنم که متاسفانه همزمان شد با رفتن مهرناز جون و کارای زیاد شما توی کارخونه.
    خندید.
    -می دونم دخترم،تو همیشه به ما لطف داشتی.
    لبخندی زدم و فنجون چای ام رو برداشتم؛سرد شده بود و دیگه نمی چسبید.زورکی جرعه ی کمی ازش نوشیدم و برش گردوندم سر جاش.دست چپم رو مشت شده کنار بدنم گذاشته بودم که پدربزرگ نبود حلقه رو متوجه نشه.
    پدربزرگ:خوب...حالا که همه چیز مرتبه و روابطتون جوش خورده چطوره وقتی مهرناز برگشت پدر و مادر طنازو هم دعوت کنیم تا درباره ی مراسم عروسی تصمیم بگیریم؟هنوز مهریه رو هم تعیین نکردیم،تا کی می خواین منو منتظر بذارین؟
    ناخودآگاه نگاهش کردم تا بلکه یه چیزی بگه و جفتمون رو نجات بده.این حرفها دیگه از کجا در اومد؟خدایا دیگه با این یکی امتحانم نکن.د اون زبون درازت رو به کار بنداز،حداقل یه پوزخند بزن بفهمم زنده ای!
    سرش رو به طرفم چرخوند و متوجه بازی چشم و ابروهام شد.از اینجا به بعدش دیگه با خودش بود؛چقدر من حرف بزنم و فقط با جدیت قهوه بخوره؟
    کیا:ما عجله ای نداریم؛هنوز خیلی فرصت برای آشنایی بیشتر نداشتیم،خواستگاری و نامزدی که به عهده ی شما و به اجبار بود اجازه بدین حداقل در این مورد خودمون تصمیم بگیریم.همونجور که ما به نظرتون احترام گذاشتیم و همه چی رو ناخواسته قبول کردیم ،حالا هم از شما همین توقعو داریم.بیشتر از این نمی تونم زیر بار زور برم ،واقعا برام سخته و کاری هم برای اینکه بتونم هم نمی خوام انجام بدم.اونقدر عقل دارم که بدونم چه زمانی برای چه کاری مناسبه؟این موضوع هم فعلا توی برنامه های من نبوده و نیست!
    سکوت سالن اونقدر سنگین و واضح بود که اگه کسی ناگهانی و ناشناخته هم وارد می شد می فهمید یه اتفاقی افتاده و این سکوت عادی نیست.
    حسابی بهم برخورده بود.
    آدم اینقدر بی شعور؟
    رسما نشون داد که هیچ علاقه ای نیست و من رو نمی خواد،ولی مگه من می خوام؟
    حتی به ازدواج ،الکی و دروغین هم فکر نمی کرد.اما حرفهاش برام گرون تموم شد؛خیلی گرون.رسما غروری برام نذاشت.به چی اش اینقدر مطمئن بود؟تا کی باید این اخلاقش رو تحمل می کردم؟اون هم حالا و با این اشاره و حرف های واضحش.اگه ساحل بود چه کیفی می کرد از این حرفهای کوبنده اش.چه خوب که نبود!
    لبم رو با حرص می جویدم.بغضم نگرفته بود، اما یادم نمی اومد تا حالا اینقدر ناراحت شده باشم؛حتی برای اون خــ ـیانـت.
    باز هم روحم داشت از این همه نخواستن و پس زده شدن زجر می کشید.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 42»
    سکوت سالن اونقدر سنگین و واضح بود که اگه کسی ناگهانی و ناشناخته هم وارد می شد می فهمید یه اتفاقی افتاده و این سکوت عادی نیست.
    حسابی بهم برخورده بود.مجبوره اینقدر رک باشه؟
    رسما نشون داد که هیچ علاقه ای نیست و من رو نمی خواد،ولی مگه من می خوام؟
    حتی به ازدواج ،الکی و دروغین هم فکر نمی کرد.اما حرفهاش برام گرون تموم شد؛خیلی گرون.رسما غروری برام نذاشت.به چی اش اینقدر مطمئن بود؟تا کی باید این اخلاقش رو تحمل می کردم؟اون هم حالا و با این اشاره و حرف های واضحش.اگه ساحل بود چه کیفی می کرد از این حرفهای کوبنده اش.چه خوب که نبود!
    لبم رو با حرص می جویدم.بغضم نگرفته بود، اما یادم نمی اومد تا حالا اینقدر ناراحت شده باشم؛حتی برای اون خــ ـیانـت.
    باز هم روحم داشت از این همه نخواستن و پس زده شدن زجر می کشید.
    نه فقط من؛ که هیچ کس از این حرفهاش خوشش نیومده بود.
    عمو با ناراحتی سری تکون داد و گفت:
    -حرفتو آروم تر و محترمانه ترم می تونستی بزنی،نیازی به این همه خشونت نبود.حالا ما هیچی؛خود طناز هم ناراحت شد.
    -بعضی وقتا این طور حرف زدن لازمه تا بفهمن قرار نیست به همه حرفاشون عمل کنم و اگه گوش می دم فقط از سر احترامه،خودم اینقدر بالغ شدم که برای زندگیم تصمیم بگیرم،امیدوارم متوجه باشین.
    پدربزرگ فقط با اخم و جدیتی مثل خودش بهش خیره شده بود؛شاید هم با تاسفی که اون موقع واقعا حقش بود.اون جلوی خودم داشت زیر تمام قول و قرارمون می زد.نمی تونستم بهش حق بدم،اون به ازای حفظ غرور خودش من رو خورد کرده بود،شاید هم واقعا براش سخت بود،من که از دلش خبر نداشتم.
    کسی که به قول رونیکا حتی برای آب خوردنش هم برنامه ریزی خاص خودش رو داشت و من فقط به خواسته ی پدربزرگش وارد زندگیش شدم و با شرط و شروط و اعتماد به نفسی احمقانه یه جورایی خودم رو بهش تحمیل کردم و اون هم پذیرفت.
    رونیکا جدی گفت:
    -طناز هم کشته مرده ی این ازدواج نیست؛اگه برای تو اجباری و ناخواسته بوده برای اونم بوده.امیدوارم یادت مونده باشه که مامان و پدربزرگ و لیدا جون چقدر اصرار کردن تا نامزد بشین و آشنا تر،اگه تاثیری هم نداشته اون دیگه تقصیر شما نیست،ازدواج زورکی که دلیل عاشقی زورکی نیست.
    دیگه وقت دفاع از خودم و گفتن چیزی نبود،دیگه حتی دلم نمی خواست ببینمش،چه برسه به حرف زدن و بحث و دعوا.اصلا ارزش نداشت چیزی بگم که به خودشیفتگی اش اضافه بشه و بخواد بدتر از اینها رو بارم کنه.
    خونسرد رو به ماهان کردم و گفتم:
    -تو و مهتا هنوز می خواین بمونین؟من یکم دیرم شده زودتر برگردم بهتره،تا مامان و بابا شروع نکردن به زنگ زدن.
    مهتا:آره دیگه به نظر منم بریم،منم خسته ام.
    آروین بلند شد.
    -منم دیگه داشتم می رفتم، چرا با من نمیای؟
    ماهان:نه دیگه، هم مسیریم.
    با لبخند رو به من گفت:
    -لباساتونو بپوشین تا بریم.
    بدون انداختن کوچکترین نگاهی بهش بلند شدم و با گفتن"با اجازه"به همراه مهتا و رونیکا بالا رفتیم،هنوز هم از خشم پر بودم اما دوست نداشتم رونیکا متوجه بشه حرفهاش روی من تاثیر داشته و ناراحتم کرده تا بیشتر از دست برادرش کفری بشه که به حد کافی بود. مانتو ام و از روی تخت برداشتم و پوشیدم.
    رونیکا با ناراحتی به میز آرایشی اش تکیه داد و گفت:
    -حالا چرا اینقدر زود می خواین برین؟هنوز که 12 هم نشده،تازه امشب قرار بود بمونین.
    مهتا لبخند کمرنگی زد و روسری صورتی خوشگلش رو روی موهاش انداخت.
    -حالا یه وقت دیگه،بخاطر فردا شب می دونی که نمی تونم بمونم.طنازم که ساقدوشمونه و باید کمکمون کنه و پیشمون باشه.
    آهی کشید و با ناراحتی به ما نگاه کرد.
    -بهونه نیارین،به خاطر حرفای کیا دارین می رین مگه نه؟
    با بی خیالی ظاهری هلش دادم تا شال و موهام رو توی آینه مرتب کنم.
    -نه بابا،کی حرفای این برام مهم بوده که حالا باشه؟همون موقع که شنیدم فراموش کردم،چرا؟چون سخن وقتی برام تاثیر گذاره که صاحب سخن برام مهم و تاثیرگذار باشه.فعلا که چرت و پرتاش و صاحبشون برای من هیچن.
    از توی آینه نگاهم کرد،پشت سرم ایستاده بود.
    دست به سـ*ـینه و دلخور گفت:
    -امیدوارم،ولی خوب روز قشنگمونو خراب کرد.نباید به دل بگیری چون حرفای دل تو هم هست،البته حالا خیلی مطمئن نیستم که بازم باهاش موافق باشی!حالا اینو ولش کن چون لابد گازم می گیری!خداییش تقصیر پدرجون بود که این بحثو باز کرد،اون فقط خواست از حقتون دفاع کنه که خوب چیزای خوبیو برای گفتن انتخاب نکرد، یعنی در واقع لحنش بد بود،دلخور نشو دیگه.
    -برو بابا، اصلا اون در حدیه که من از دستش دلخور شم؟عمرا اگه برام مهم باشه،تازه خوشحالم شدم که سر حرفش هست.خوب گوشیمم که داره زنگ می خوره لابد مامانه،بریم مهتا.
    کیفم رو از روی تخت برداشتم و زودتر از اونها از اتاق خارج شدم،.از عمو و پدربزرگ خیلی شاد و خونسرد خداحافظی کردم،هرچند اونها حالشون گرفته شده بود ولی نذاشتم چیزی بگن و مثلا از دلم دربیارن.آروین هم همزمان با ما می خواست حرکت کنه و با ماهان و کیارش و کیاراد توی حیاط بودن،رونیکا هم به نمایندگی از اهل خونه برای بدرقه مون اومد توی حیاط.رو به ماهان گفتم:
    -ماشینت کجاست تا ما سوار شیم تا حرفای شما هم تموم بشه؟
    قبل از اینکه ماهان جواب بده کیا با جدیت و سردی گفت:
    -می شه چند دقیقه ما رو تنها بذارین؟
    رونیکا با پرخاش گفت:
    -همینقدر ناراحتی کافی نیست؟
    ابروهاش رو گره زد.
    -تو داخل باش و توی چیزی که ازش نمی دونی و بهت بی ربطه دخالت نکن.
    نگاه دشمنانه اش رو به جون خریده ایشی کرد و با مهتا و آروین و ماهان قدم زنان ازمون دور شدن.کمی با نگاه دور شدنشون رو تعقیب کرد و بعد دستهاش رو توی جیب شلوارش فرو کرده مقابلم ایستاد.چشم ازش گرفتم و به باغ و استخر که با اون نورپردازی فوق العاده و قشنگ،زیباتر از همیشه به چشم می اومد نگاه می کردم.
    -هر چی می خوای بگی زودتر بگو،وقت ندارم.
    -مثل اینکه از گفتن حقیقت جلوی باعث و بانیش جا خوردی و ناراحت شدی درسته؟
    سرم رو به طرفش برگردوندم.
    نگاهش مغرور و بدون هیچ نرمشی بود؛همین طور لحنش.
    لحنم ناخواسته عصبی و تند بود.
    -نخیر غلطه،فقط نمی دونم چرا سر حرفت نموندی؟مگه قرارمون نقش بازی کردن نبود؟پس چرا همش رشته هامو پنبه می کنی؟تو هم باید پا به پای من تلاش کنی تا باورپذیر جلوه بده نه اینکه با سردیت همه ی سعی و تلاش من و به باد بدی.
    زهرخندش بیشتر آتیش به جونم زد.
    -متاسفم از اینکه مثل تو بازیگر خوبی نیستم.
    -بایدم باشی،منظورم از اون همه چشم و ابرو این بود که فعلا دست به سرش کن نه اینکه منو نابود کن و یه کاری کن دیگه روم نشه تو چشماشون نگاه کنم.منم می تونستم همینا رو بگم و با گله کردن حرفتو ادامه بدم ولی به حرمت اینکه زندگیمونو نجات دادی و آرامشو برامون برگردوندی هیچی نگفتم،اونقدر ازت کشیدم و بهونه دارم که بیخیال همه ی دوستیا و نسبت فامیلی بشم و همه چیزو بهم بزنم.ولی یه چیزی به اسم نمک خوردن و نمکدون نشکستن حالیم هست که سکوت می کنم و از خودم دفاع نمی کنم وگرنه مثل تو از انسانیت فاصله گرفتن و اینقدر رک و با تحقیر و خودخواهانه حق به جانب حرف زدن اصلا سخت نیست،ولی به لطفت امشب به خودم اومدم و فهمیدم که سکوت و شخصیتمو حفظ کردن همیشه هم مفید نیست.جلوی بعضیا برای نشکستن باید همه ی چیزاییو که به سختی و برای خوبی خودت یادت دادن فراموش کنی،بزرگی و احترام خرج کردن همیشه هم خوب نیست،جلوی خدا شاید بزرگت کنه اما پیش خودت و وجدانت همیشه کوچیک می مونی.
    -می گفتی؛از چی ترسیدی؟
    - این که محبت کسایی که دوسشون دارم و برام مهمن رو از دست بدم، ولی خوب طبیعیه که این چیزا رو نفهمی و متوجه نشی،ولی حرفاتو جلوشون ناقص زدی باید می گفتی به سختی جون دادن داریم نشون می دیم با هم می سازیم و رابـ ـطه مون مثل گل و بلبله.اینو هم می گفتی،ترس و خجالتت از چی بود؟دیگه کیه که ندونه چه آدم بی محبت و سردی هستی؟کسی تعجبی نمی کرد.می فهمیدن تلاششون ثمری نداشته، خودشون لطف می کردن و جدامون می کردن تا ما هم این همه به دیوونگی نزدیک نشیم.هنوزم دیر نشده،بحث هنوز اونقدری داغ هست که برای ادامه دادنش وقت داشته باشی،ما هم که هنوز اینجاییم.
    با کلافگی پنجه هاش رو بین موهاش فرو برد و کلافه تر گفت:
    -بگو ماهان و مهتا برن، خودم می رسونمت ،توی راه حرف می زنیم.
    با بدخلقی گفتم:
    -نمی خواد،این همه نگهشون نداشتم که حالا بگم با شما نمیام ،مسخره ی دستت که نیستن،من می رم.امیدوارم شب با وجدان راحت بخوابی،البته اگه بتونی بخوابی که می دونم می تونی چون چیزی به اسم وجدان درونت نیست،در ضمن حرفی هم باقی نمونده،هرچقدر کمتر مخاطب هم باشیم بهتره.
    با قدم های تند ازش دور شدم و به طرف بچه ها رفتم ،کیاهمونجا پشت سرم ایستاده بود.انگار خوب حرفهایی تحویلش دادم که جوابی براشون نداره.
    -ببخشید اینقدر منتظر موندین،بریم؟
    ماهان با محبت و برادرانه لبخند زد.
    -بریم،معلومه سردته،سرخ شدی.
    رونیکا آهی کشید و گفت:
    -از کجا معلوم از عصبانیت نباشه؟رفیقتو نمی شناسی چه استعدادی توی این مورد داره؟
    لبخندی به روش پاشید و گفت:
    -حالا سر فرصت گوششو می پیچونیم،فعلا سر به سرش نذاریم که جونمون به خطر می افته.
    سرش رو تکون داد و حرفی نزد،بالاخره سوار ماشین شدیم و ماهان با تک بوقی راه افتاد و پشت سرش آروین.
    ***
    همین طور که مشغول زدن لاک مشکی به ناخن های کشیده ام بودم برای بار 38767 گفتم:
    -من زنگ نمی زنم،اه بیخیال مامان.این تو خواستگاری خودش چه نقشی داشت که تو خواستگاری آروین داشته باشه؟
    از آشپزخونه خارج شد.
    -شد من یه چیزی از تو بخوام سریع و بدون لجبازی قبول کنی؟امروز که روز تعطیله چه اشکالی داره بیاد؟
    -آخه اون اصلا از این برنامه ها خوشش نمیاد،تو مراسم خودشم لطف کرد شرکت کرد وگرنه اصلا تو برنامه ریزیاش نبود.
    چشمهاش رو باریک کرد و با ریزبینی گفت:
    -طناز شما با هم مشکلی دارین مامان؟
    پوفی کردم و بیشتر ولو شدم و بعد از اینکه ناخن هام رو فوت کردم تا خشک بشن گفتم:
    -دیرم که شده باشه بالاخره متوجه شدین،معلومه که داریم؛از پایه و اساس هم داریم.تا صد سال دیگه هم حل نمی شه،اما با لاپوشونی من معلومه که به چشم شما نمیاد!امیدوارم چون بهمون این همه پول داده مجبورم نکنین زنش بشم که از خونه فرار می کنم.تقریبا دو هفته است نامزد کردیم اما هزار بار دعوا کردیم،دست خودمون نیستا همین که همو می بینیم دعوای خونمون میاد پایین و جنگ آغاز می شه.همش از اصرارای شما بود دیگه .تا قبلش که زیاد همو نمی دیدیم که اعصابمون همش در خطر باشه،اصلا این پسره شومه.همین که نامزد شدیم اگه دقت کرده باشین مشکلات بابا و شرکتشم شروع شد،نمی خواستم بهتون بگما ولی حالا که دیشب خودش جلوی پدربزرگش گفت چرا من به شما نگم که تنها مسئولیت ما توی این دوران تحمل همه نه خوشگذرونی و شناختن همدیگه.فکر نکنین اگه اون شب به خاطر کمکش جوگیر شدم و خطایی از من سر زد توی قلبم خبراییه!
    مامان که کلا حرف های من رو باد هوا می دونست، اصلا غرغرهای من رو نمی شنید بی توجه به داد و قالم گفت:
    -زود زنگ بزن تا برنامه ی دیگه ای نریخته!
    لاک رو دوباره به نیت دست چپم باز کردم تا پررنگ ترش کنم و کلافه و با دل پر جواب دادم:
    -والا گلدون روی میزشون امکان داره وسط خواستگاری خیار گاز بزنه یا به حرف بیاد و بگه این دو تا جوون برن یه گوشه حرف بزنن، ولی کیا بعید می دونم کاری از دستش بربیاد!
    خندید.
    -ولی بازم زشته نگی،آروین میاد دنبالت یا جایی قرار گذاشتین؟
    -نه باید بیاد ،داریم می ریم دنبال کار خودش پس حمل و نقلم با خودشه. حالا که با بابا رفته آرایشگاه برای اصلاح بعد حتما با هم میان می ریم دیگه،من که آماده ام.
    -به جای لاک زدن و سوهان کشیدن زنگ بزن اینقدر منو خون به جگر نکن.
    لبه ی تخت نشستم و گوشی ام رو که توی شارژ زده بودمش و روی میز کوچیک سفید کنار تخت گذاشته بودم از شارژر جدا کردم و به تاج تخت تکیه دادم.
    می تونستم به حرف دلم که این بار با عقلم هماهنگ بود عمل کنم اما متاسفانه مامان تیزتر از این حرفها بود که گول من رو بخوره.

    طبق معمول جواب دادنش با کلی تاخیر و انتظار بود.خونسرد سلام کردم.
    کیا:می شنوم،اتفاقی افتاده؟
    -بیمارستانی؟
    -آره .
    بی مقدمه گفتم:
    -امشب مراسم خواستگاری آروین و مهتاست.
    مهم ترین دلیل کش ندادن حرف و بحث نکردنم معلوم بود،بعد از دیشب حتی دلم نمی خواست حالا حالا ها صداش رو بشنوم و حسابی امیدوار بودم بگه کار دارم و نمی تونم بیام.
    طلبکارانه گفت:
    -چه کاری از من برمیاد؟
    -مامانم گفته شما هم تشریف بیارید.(روی مامانم تاکید کردم )
    -جایی قرار دارم ،تولد ساحله دعوتش کردم رستوران!از قبل بهش قول داده بودم نمی تونم زیرش بزنم!
    حسابی بهم برخورد و یه جورایی حالم گرفته شد!تولد این دختره چه ربطی به اون داشت؟
    از حرفهاش معلوم بود که قصد دارن تنها برن.اما چرا و با چه نیتی؟نیت این دختره که معلوم بود اما چرا به من نگفت و از من نخواست باهاشون برم؟مگه من نامزدش نبودم؟دلخور شدم ولی نخواستم ناراحتی ام توی صدام هم مشخص باشه و مثل همیشه جدی و محکم حرفم رو زدم.
    -به هرحال وظیفه ام بود بهت بگم که اگه مامانم ازت پرسید بهت اطلاع دادم یا نه منکر نشی،خوب خوش بگذره به ساحل از طرف من تبریک بگو.
    خداحافظی و قطع کردم و گوشی رو کنارم انداختم،
    اصلا شاید هم الکی گفته که مثلا من رو حرص بده ولی کور خونده.
    اما نه!اون اهل این کارا نیست،این چیزها رو بچه بازی می دونه.
    یعنی کجا می برتش؟همون رستورانی که من رو برد؟لابد امشب همه ی میزها رو به افتخارش رزرو می کنه و دور میز رو هم با شمع و گل پر پر شده ی قرمز تزیین می کنه و جفتشون روبروی هم می شینن و به ریش من می خندن.
    کادو بهش چی می ده؟
    وعده ی ازدواج بعد از این نامزدی مسخره!
    خدایا یه کاری کن نشه بره!یه تصادفی چیزی پیش بیاد؛ البته بدون اینکه چیزیش بشه،فقط ماشینش اوف بشه یا یه جوش ضایع بزنه.یه عمل فوری پیش...
    نه، دیگه به اینقدرش هم راضی نبودم که به خاطر خودخواهی من بلایی سر کسی بیاد.اما دوست نداشتم با کسی که اینقدر ازش بدم میاد یه جا و همچین شبی کنارش باشه!تازه با اون به نظرم خوش اخلاق تر هم بود و زیاد بهش بی توجه نبود،با لحن بهتری هم باهاش هم صحبت می شد!شاید هم همه اش از توهمات من بود؛فقط کافی بود به جای دیشب به اون شب که از دانشگاه با هم به خونه ی ما برگشتیم فکر کنم !
    یهو به خودم اومدم و فکرهایی که از سرم گذشت رو دوباره مرور کردم.
    من داشتم حسودی می کردم؟
    به کیارش؟
    امکان نداره.
    انگار یه لحظه شیطون رفت توی جلدم.حتما همینه!وگرنه این حسودی های مسخره از من بعیده.
    ***
    زن دایی در رو باز کرد و رفتیم داخل،همگی برای استقبال اومده بودن ،وقتی احوالپرسی ها تموم شد رضایت به نشستن دادن.
    بابا:خوب فرهاد جان اگه اجازه بدین بریم سر اصل مطلب بحثای متفرقه باشه برای بعد که این دو تا جوون الان دل توی دلشون نیست.
    دایی با تواضع لبخند زد.
    -خواهش میکنم بهزاد جان.
    با شیطنت و نیش باز یه نگاه به آروین و یه نگاه به مهتا که هر دو سرخ شده سر هاشون توی یقه شون بود انداختم که مامان بهم سلقمه زد و با نگاهش بهم هشدار داد نیشم رو جمع کنم،خوشبختانه نیومدن کیارش با بهونه اوردن من که عمل اورژانسی براش پیش اومده براش توجیه شده بود.
    بابا با تک سرفه ای گلویی صاف کرد و ادامه داد:
    -همونطور که خودتون می دونین پدر و مادر آروین جان خیلی وقته که عمرشونو دادن به شما و ما هم در کمال میل خواستیم جای امیرحسین و لیلی عزیز پدر و مادرش رو براش پر کنیم و توی این شب قشنگ با هم مزاحمتون بشیم و اگه شما اجازه بفرمایین و ما رو لایق بدونین دستشونو تو دست هم بذاریم.امیدوارم توی این مدت خوب این پسر گل ما رو شناخته باشین .
    دایی نگاه محبت آمیز و پدرانه ای به آروین انداخت.
    -بله، کی بهتر از آروین جان؟توی این مدتم خوب خودشو تو دلم جا کرده.
    آروین به سختی و عرق ریزان با لبخندی سنگین جواب داد:
    -لطف دارین، خوبی از خودتونه.
    دایی:حقیقته پسرم.
    و همون سناریوی تکراری و همیشگی:
    مامان:فرهاد جان اگه اجازه بدی بچه ها برن با هم حرفاشونو بزنن.
    -البته.
    رو به مهتا گفت:
    -دخترم آروین جانو به اتاقت راهنمایی می کنی؟
    مهتا بلند شد.
    -چشم.
    از جاش بلند شد و رو به آروین بفرماییدی گفت و اون هم بلند شد .
    با اجازه ای گفتن و راه افتادن تا به حیاط برن.
    بقیه هم بحثهای خودشون رو پیش گرفتن،الان دقیقا نقش من این وسط چیه نمی دونم،نگاهی به مبل تک نفره ی سلطنتی خالی سمت چپم انداختم،چی می شد الان عنق و پا روی پا انداخته همونجا نشسته بود؟!
    از حرص و جوش به جون ناخون هام افتاده بودم ،اصلا خیالم راحت نبود و آروم و قرار نداشتم.
    چه معنی داشت تک و تنها برن رستوران شام کوفت کنن؟اگه من زنگ نمی زدم حتما خودش بهم خبر نمی داد و یا از رونیکا و یا یه روز ساحل با کلی تمسخر و افتخار اتفاقات اون شب رو مو به مو برام تعریف می کرد!
    دعا دعا می کردم زودتر بریم،اینجا نمی تونستم یه گوشه یه جا خانمانه بشینم.این وسط قیافه ی پکر زن دایی هم فکرم رو مشغول کرده بود، انگار زیاد از این مراسم راضی نبود؛شاید هم من اشتباه می کردم و امشب به همه چیز بدبین شده بودم.همین جور توی فکر بودم که حس کردم جای خالی کنارم رو که تا چند دقیقه ی قبل خالی بود پر شد.
    ماهان:خیلی پکری.اتفاقی افتاده؟
    به طرفش برگشتم.
    -نه چیزی نیست، فقط یکم حوصله ام سر رفته.
    نگاهش ریزبین تر شد.
    -مطمئنی فقط همینه؟
    شونه بالا انداختم و لبخند به لب گفتم:
    -آره دیگه، قراره چی باشه؟حالا نباشه هم بگیم اینطوره که کسی هم نگران نشه.
    -پس اشتباه نکردم،یه چیزی هست .اون طور که حدس می زنم به کسی ربط داره که امشب باید می بود و نیست،راستی چرا نیومد؟کار داشت یا نخواست بیاد؟
    همه ی تلاشم برای اینکه چیزی نگم و این راز رو پیش خودم نگه دارم بی نتیجه موند و با حرص جواب دادم:
    -ساحل خانمشونو بردن برای تولدشون ددر.شام دو نفره دعوتش کرده.فکرشو کن،حتی به منم نگفت وقتی خواستگاری تموم شد همراهیشون کنم.من که نمی رفتم؛چون به قرارداد پایبندم ولی آدم یه تعارف باید بزنه دیگه.
    بلند خندید.
    -امان از این حسادتهای دخترونه،بالاخره قسمت شد اینم ازت ببینیم.
    -برو بابا، حسودی دیگه چه کوفتیه؟ولی حداقل بخاطر مامان اینا هم باید می گفت،من که به هرحال تنهاشون می ذاشتم.
    باز هم صدای خنده اش بلند شد و روی اعصابم رفت و میون خنده هاش گفت:
    -اصلا مطمئن نیستم،این حسودیا شوخی بردار نیست.صبر هم نمی فهمه و توی کارش نیست.گذشته از اینا اولین حسیه که یه دختر یا پسرو متوجه عشقش می کنه!
    مصنوعی و از سر حرص خندیدم.
    -تو دیگه چرا؟این خزعبلات مال تو فیلما و کتاباست.من فقط از اون دختره ی از خود راضی خوشم نمیاد و دلم نمی خواد اطرافمون باشه ؛خودشم ظاهرا همین حسو بهش داشت، نمی دونم حالا چی براش عوض شده.وگرنه به نظرم خیلی هم به هم میان ،جفتشون یه مدلن .
    بالاخره خنده اش ته کشید و ازش فقط اثر یه لبخند باقی موند و با لحن آروم و مطمئنی که دلم رو می لرزوند گفت:
    -امیدوارم فقط همین باشه،چون کیا روی حرفش می مونه .اونم حالا که به خواسته ی تو قرارداد امضا کرده و گفته ولت می کنه و همه چیز تموم می شه مطمئن باش تحت هر شرایطی این کارو می کنه؛حتی اگه اونم مثل تو یه چیزایی براش عوض شده باشه و یه حسی پیدا کرده باشه!تو هم بهتره قبل از اینکه حست بیشتر پیش روی کنه بهتره جلوشو بگیری .هرچند امکانش نیست،چون مثل یه بیماری شاید شبیه سرطان پیشرفت کنه و دیگه تو نتونی با هیچ روشی درمانش کنی.
    اینا رو گفت و از کنارم بلند شد،این هم دلش خوش بود ها.چه عشقی؟چه مرضی؟تقصیر من بود که فکر کردم،آدمه، روانشناسه یه چیز درست حسابی می گـه آروم بشم و بهش فکر نکنم.ولی زکی!
    یک ساعت بعد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون،آروین که همچنان خوشحال می زد و انگار متوجه حالت زن دایی نشده بود.قرار بود بعد از 4،5 روز زن دایی تلفنی جواب و به مامان اعلام کنن،امیدوار بودم زن دایی همیشه مهربونم قصد نداشته باشه سر راهشون سنگ بندازه.آروین همونجا دم در ازمون خدافظی کرد تا به خونه ی خودش بره.
    کاسه ی نودلم رو توی سینی گذاشتم و به اتاق خودم بردم،هنوز داشت بخار فراوون ازش بلند می شد و مزه اش هم به همین بود و لـ*ـذت بخش ترش می کرد،روی تخت گذاشتمش و چهارزانو روبه روش نشستم.
    همین که چوب های مخسوص خوردن نودل رو برداشتم تا درون کاسه فرو ببرم زنگ گوشی ام بلند شد.
    پوفی کردم و چوب ها رو داخل سینی پرت کردم.
    رونیکا بود و لابد می خواست درباره ی امشب بپرسه که بالاخره برای عروسی لباس چه رنگی و چه مدلی بخره یا بدوزه؟!
    -خـوب؟تعریف کن ببینم چطور بود؟
    -می خواستی چطور باشه؟مثل همه خواستگاریا.
    -به همون ماستی خواستگاری شما؟ای بابا.
    -لال بمیر بابا.
    -حالا کی جواب نهاییو می دن؟
    -تا وسط هفته احتمالا.
    -این مهتا که از خیلی وقت پیش جوابش معلومه فکر کردنش دیگه چه صیغه ایه؟
    -همینو بگو ،ولی به نظرم مریم جون ناراضیه یکم دمغ بود.
    -وا چرا؟
    -فهمیدی به منم بگو.راستی...
    -هوم؟
    مشغول کشیدن خطوط فرضی روی روتختی فانتزی سه بعدی شدم.
    -امشب تولد ساحله؟
    -آره با کیارش رفتن بیرون، دختره ما رو هم دعوت نکرد؛خودشون دو تا رفتن.
    -چه جلب!خوش بگذره بهشون.
    با شیطنت گفت:
    -بوی حسادت به مشام می رسد .
    -زهی خیال باطل،شاد می زنیا.قطع کن می خوام شام کوفت کنم بعد فیلم ببینم.
    هرچند امکان نداشت چیزی از گلوم پایین بره یا با این اوصاف بتونم روی چیزی تمرکز کنم.
    با شیطنت گفت:
    -نچ!اول تو قطع کن.به قول مهتا و آروین با این لوس بازیاشون می خوام صدای نفسات تا لحظه ی آخر تو گوشم باشه.
    -پوف قطع کن دیگه ، غذام یخ کرد.
    -باشه یه زنگ می زنم ببینم تا کی بیرونن بهت خبر میدم چون می دونم اینجوری تا خود صبح خوابت نمی بره یا پایه ای یه کار دیگه کنیم؟
    با کنجکاوی گوشی از گوشم فاصله داده رو دوباره به گوشم چسبوندم.
    -چیکار؟
    -بریم همون رستورانه پیششون؟من آدرس و اسمشو می دونم.دیگه اینکه فقط از دور مراقبشون باشیم یا بریم پیششون و حالشون گرفته بشه رو می ذارم به عهده ی تو که تصمیم بگیری.
    بد فکری هم نبود ها اما نه؛اون که به من تعلق نداشت پس آزاد بود با هر کی می خواد قرار بذاره،
    خودم این اجازه رو بهش داده بودم.
    -نه بابا،اونا هم حق دارن خوش بگذرونن،چی کارشون داری؟
    -خودت می دونی،ولی اگه پشیمون شدی و حس کردی نمی تونی این عنق ما رو با کسی تقسیم... یعنی نظرت عوض شد و دیدی دلت می خواد یه انتقام کوچیک از این دختره ی آویزون بگیری زنگ بزن.
    -نمی شه،به کیاراد و عمو سلام برسون.شب بخیر.
    قطع کردم.
    ولی اون عکسی که توی ماشین دیدم حسابی بهم برخورده بود .
    اون لبخند از سر شادی و پرنشاط ساحل و چشمهای براق شده اش و گردنبند به نظر فوق گرون قیمت و خیلی خوشگلی که بین انگشتهای کشیده و سفیدش گرفته بود و نوشته بود:
    "یه شب عالی با جنتلمن ترین مرد دنیا"
    حالا درسته حتی یه لبخند کوچیک هم به صورت نداشت و مثل همیشه عین برج زهرمار نشسته بود ولی دلیل نمی شد از دستش حرصی یا حتی دلخور نشم؛انگار من رو مسخره کردن،تا من نبودم که به چشمش نمی اومد ،حالا که نامزد داره توجهش رو جلب کرده؟!
    برای بحث کردن سر همین موضوع هم که شده باید برم.
    حالا که رونیکا همچین پیشنهاد خبیثی داده بود دیگه نمی تونستم توی خونه بشینم.به هر حال امشب هر اتفاقی بیفته آخرش پشیمونیه پس از انجام دادنش پشیمون بشم بهتره تا از نرفتن و گوشه ی این اتاق دق مرگ شدن!به هر حال دیگه نه اشتهایی برام مونده بود و نه حوصله ی کاری رو داشتم.
    اینبار من بودم که شماره ی رونیکا رو گرفتم.
    جواب بده دیگه .حالا همیشه روی گوشی اش مثل خودم خوابه ها ،حالا خانم واسه ام نازش گرفته.
    6 تا بوق خورد تا صدای خبیث و پر از شیطنتش به گوشم خورد.
    -بالاخره طاقت نیوردی نه؟می دونستم!آماده باش میام دنبالت،اتفاقا اونا هم خیلی وقت نیست اونجان حالا حالا موندنین.5 دقیقه دیگه ی پایین باش،بابا هم نیست راحت می تونم بیام بیرون.با راننده مون میام.
    پوفی کردم و مثلا با ناراحتی و بی میلی گفتم:
    -یه بار یه شب بذارین من بشینم تو خونه پیش خانواده.چرا به هر بهانه ای می کشینم سمت خودتون؟یه امشبی خواستم مثل قدیما جلوی لپ تاپ شام بخورم فیلم ببینم حالا اگه گذاشتی؟با جوگیر کردنم و بردنم چی عوض می شه آخه؟
    موذی خندید و خونسرد جواب داد:
    -خوب نیا،اونا هم تو نباشی بیشتر بهشون خوش می گذره؛راحت ترن.آخه ساحلم خونه مجردی داره تنها زندگی می کنه؛یعنی با سامیار.به یه بهونه ای می تونه اونو هم دک کنه و با کیا برن خونه اش و جشنشونو اونجا ادامه بدن،دیگه تنها باشن و احتمالا خونه ی تاریک و شمع های روشن و بعدشم رقـ*ـص،دیگه آخرشو خودت حدس بزن.
    اگه الان بغـ*ـل دستم بود خودش خوب می دونست چه اتفاق ترسناکی می تونست بیفته.
    اما خوب زیادی خوش شانس بود.
    ریتم نفسهام بعد از شنیدن حرفهاش و خشم و حرصی که به سراغم اومده بود هر لحظه بیشتر می شد و آتیشش شعله ور تر؛تندتر اما کندتر از وقتی شده بود که آغوشش رو لمس کردم!همون لحظه ای که بدون اینکه بخوام از ته دل آرزو کردم زمان متوقف بشه و برای یه لحظه هم که شده بفهمم آرامش چیه که از من دور شده و توی آغـ*ـوش و صدای اون لبریزه!
    -پس آماده باش.
    بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا مخالفتی کنم شپرق گوشی رو توی صورتم قطع کرد.
    گرچه کوچکترین مخالفتی نداشتم؛شدت فضولی و دوز حرص و جوشم بالاتر از این حرفها بود .
    زودی پریدم سمت کمد و بهترین تیپی رو که می شد 5 دقیقه ای زد رو زدم،انصافا هم خوب شد؛ شاید هم عالی!آرایش خواستگاری رو هم که هنوز نشسته و پاک نکرده بودم و با همون قدرت اولیه سر جاش بود،شیشه ی عطر فرانسوی هدیه ی مهتا هم روی خودم و لباسهام خالی کردم و کیفم رو برداشتم.
    زنگ مسیج گوشی ام از توی جیبم بلند شد.
    رونیکا بود که خبر داد پایینه و عجله کنم.
    ماشینشون بال هم داشت و خبر نداشتیم!
    چه زود رسید.
    نفهمیدم پله ها رو چجوری و با چه سرعتی پایین رفتم،هر چند لحظه ی آخر داشتم با مغز می رفتم توی زمین که به موقع پیشگیری کردم.بابا سرش رو از توی کتابی که داشت می خوند بلند کرد و از بالای عینکش نگاهم کرد.
    -خیر باشه این وقت شب؟
    فکر اینجا رو نکرده بودم ولی خوب دروغ مصلحتی و محض شادی و راحت شدن خیال مامان و بابا که اشکالی نداره!
    -خیره خیره،کیا زنگ زد گفت برم پیششون بیچاره بدون من شام از گلوش پایین نمی ره دو گالن آب خورده ولی نچ...افاقه نکرده الانم رونیکا داره با راننده شون میاد دنبالم بریم پیششون بلکه بچه غذا بهش مزه بده و آبها اثر کنه.
    خندید و سرش رو تکون داد .
    -چون کیارش هست اجازه می دم این وقت شب بری ،ولی خیلی دیر نکن ،ما هم خسته ایم می خوایم بخوابیم،کلید داری؟
    -بله همراهمه،شما استراحت کنین ولی سعی می کنم زیاد دیر نکنم و وقتی هم برگشتم بی سر و صدا می رم توی اتاقم.
    لبخند مهربون و پدرانه ش و به روم پاشید و سری تکون داد.با خوشحالی سرم رو تکون دادم و بوسی روی هوا براش فرستادم که صدای بوق ماشینی اومد.حدس زدن عصبانیت و کفری شدن رونیکا اصلا سخت نبود؛صبر و تحمل کلا توی خون این خانواده نیست.
    با عجله به طرف در به راه افتادم .
    -از طرف من از مامانم خدافظی کنین ،شب بخیر.
    -شب تو هم بخیر ،سلام برسون.
    چشم بلند بالایی گفتم و کفشهای پاشنه بلند و بندی مشکی ام رو هم پوشیدم و به طرف در پرواز کردم،در عقب ماشین مشکی رنگ رو باز کردم و سوار شدم.با صدای بلند سلام کردم که هر دوشون جوابم رو دادن و راننده ماشین رو راه انداخت.
    رونیکا با حرص آروم غرید:
    -وقتی می گم 5 دقیقه ای بیرون باش چرا 10 دقیقه ش می کنی ؟اگه دیر برسیم و رفته باشن چی؟از کجا می خوایم پیداشون کنیم؟
    -داشتم به بابام توضیح می دادم ؛می شناسیش که؟تا ته و توشو در نیاره که نمی ذاره پام از در حیاط اونور تر بره.
    -چی گفتی حالا؟راضی شد؟
    -آره آره، گفتم خود کیا کمک خواسته بدون من غذا از گلوش پایین نرفته داره خفه می شه آبم جوابگوش نیست فقط باید منو ببینه تا معجزه بشه.
    خندید.
    -نه بابا ،بلدیا!به نظر منم غیر از این نیست!
    -حالا می دونی کجان؟کجا داریم می ریم؟
    -آره دیگه، تو لوکیشن عکس ساحل توی اینستاگرام اسم رستوران بود ،می ریم اونجا.حالا نقشه چی هست؟می ریم داخل پیششون یا بیرون منتظرشون می شیم تعقیبشون می کنیم؟
    -حالا بذار برسیم بعد تصمیم می گیریم.
    با ذوق و هیجان گفت:
    -ولی بریم داخل پیششون ساحل چه حرصی بخوره ها .برای دیدن قیافه اش توی اون لحظه ثانیه شماری می کنم،جدیدا خیلی اعصابمو خورد می کنه همه اش به کیارش پیله می کنه، خیلیم بهش تیکه می ندازم اما عین خیالش نیست،پیش خودش نمی گـه دیگه نامزد داره بیشتر وقتشو با اونه، ممکنه طناز ناراحت بشه؛بازم با پررویی شانسشو امتحان می کنه،تو هم که هیچ کاری نکن ،دست به سـ*ـینه بشین بقیه نامزدتو بدزدن.تو بیخیال باشی و هیچی بهش نگی خوب معلومه جرات پیدا می کنه نزدیکتر بشه.وقتی جلوی چشمش هی به کیا بچسبی ناز و نوازشش کنی، دستشو بگیری،ببوسیش ،سر بذاری رو شونه اش و از این لوس بازیا دیگه از این غلطا نمی کنه.من بودم گیس براش نمی ذاشتم.تو هم اینقد جلوش نشون نده رابـ ـطه تون بده و جدی نیستین؛همینطور نشین بهش پوئن بده.
    راست می گفت؛خیلی داشتم یخ بازی در می اوردم. امشب باید یه حرکت اساسی بزنم،زیادی صحنه رو واسه دشمن خالی کردم!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 43»

    -راستی چطور 5 دقیقه ای اومدی؟
    پشت چشمی نازک کرد و موهاش رو از توی صورتش کنار زده گفت:
    -می دونستم طاقت نمیاری و پیشنهادمو روی هوا می زنی.واسه همین بعد از حرف زدن با تو به راننده زنگ زدم که خدا رو شکر نزدیک خونه بود.نمی خواستی هم می اومدم و به زور می بردمت!
    راننده ماشین رو جلوی رستوران پارک کرد،واقعا جای شیک و چشمگیری بود.
    راننده:همینجاست خانم؟درسته؟
    رونیکا:آره ممنون،همینجاها باش زیاد دور نشو ممکنه لازم باشه بیای دنبالم.
    سرش رو تکون داد.
    -چشم خانم.
    با احتیاط پیاده شدیم،رونیکا با هیجان به شاسی بلند مشکی کیا که جلوتر پارک شده بود اشاره کرد.
    -هنوز اینجان خدا رو شکر،بیا بریم داخل.
    زودتر از من در رو باز کرد .
    دست و پام به هم گره خورده بود،نمی دونستم چی می شه.برم جلو؟اگه برم برخوردش چطوره؟
    خوشحال که نمی شه.
    دیدن من کی خوشحالش کرده که این دومین بار باشه؟
    رونیکا نگاهش رو دور تا دور رستوران چرخوند تا پیداشون کنه،
    منم همکاری می کردم.
    هول و با عجله دستم رو کشید.
    -بریم بالا،اینجا چیزی که دنبالشیم گیرمون نمیاد.
    گارسونی به طرفمون اومد.
    -ببخشید خانمهای محترم ،دیگه از این ساعت به بعد سرویس دهی نداریم،جای خالی هم همونطور که می بینید نیست .
    رونیکا محترمانه جواب داد:
    -خودمون می بینیم آقا،ما همراه های آقای کیارش پارسا هستیم ،نیازی به همراهی هم نیست، خودمون راهو بلدیم.
    دستم رو گرفت و کشید .اصلا حواسشون به ما نبود و آروم و باکلاس غذاشون رو می خوردن و در همون حین صحبت هم می کردن؛یعنی ساحل حرف می زد و کیا فقط شنونده بود.
    یه بسته کادویی متوسط هم به رنگ لیمویی کنار دست ساحل بود؛واسه من که نامزدشم تا حالا یه آدامس خرسی هم نخریده و برای این دختره...
    ولی به خانواده ام کمک کرد،نباید چشم سفید باشم!
    رونیکا:چرا خشکت زده؟بریم شامشونو کوفتشون کنیم دیگه.
    -بیخیال، من پشیمون شدم،بریم!نمی خوام خیالاتیش کنم ،بهرحال عاشق چشم و ابروش نیستم بذار با هر کی می خواد بره بیرون شام بخوره،بهش کادو بده،دستشو بگیره،ببوستش.قرار بود توی کار هم دخالت نکنیم؛اون که مثل من به اون دختر حس بدی نداره ؛پس منم دلیلی نداره زیر حرفی بزنم که خودم امضاش کردم!
    با طعنه گفت:
    -پس چرا صدات اینقدر می لرزه؟به جای دستتم که انگار یه تیکه یخ گرفتم توی دستم.من و خودتو شاید بتونی گول بزنی و تلقین کنی که دلت براش نمی لرزه؛ اما دستت از قلبت کوتاهه، اون کار خودشو می کنه، تو هم نمی تونی جلوشو بگیری که وقتی می بینیش اینقدر تند نزنه و هیجان زده نشه!دیگه کارت از جلوگیری گذشته، درمونشم همونیه که یه متر اون ور تر روبروی ساحل نشسته.
    -چرت و پرت نگو،همچین خبرایی نیست.من همچین چیزایی حس نمی کن؛همه اش تلقینای توئه.ما نمونه ی اون رمانایی که می خونی و براشون می میری نیستیم.
    -تو اینطوری فکر کن؛حتی از اونا هم جیگرترین! ولی بیا امشب حال این دختره رو بگیریم، تولدشو زهرمارش کنیم .یکم اون قسمت خبیث مغزتو به کار بنداز که وقتشه.
    یکم هولم داد.
    -اول تو برو،دیدنت کافیه براش،داره نوشابه می خوره بری همش می پره تو دماغش خفه می شه ؛دل منم خنک.
    مضطرب سرم رو تکون دادم.
    رونیکا:برو هواتو دارم.
    با قدمهای بلند و محکم که تق تق پاشنه ی کفشهام رو راه انداخته بود به طرف میزشون که گوشه ی دنجی کنار پنجره بود راه افتادم.پشتم به کیا بود و مشخص بود که ساحل زودتر متوجهم می شه ،دیگه نتونست چیزی رو که داشت تعریف می کرد ادامه بده و لبخند گشاد و بی معنی اش هم به کل از روی لبهای قرمز رنگش پاک شد ،ولی هنوز شوکه تر از اون بود که بخواد عصبانی بشه.کیا هم انگار از سکوت و حالت نگاهش که انگار جن دیده بود تعجب کرده بود که گفت:
    -اتفاقی افتاده؟
    کنار صندلی اش ایستادم و با شیطنت که بیشتر به بدجنسی شبیه بود نیشم رو باز کردم:
    -چیزیش نیست منو دید خوشحال شد احتمالا از هیجان زبونش گرفته ،می دونم قرار بود نیام ولی خوب مراسم زود تموم شد تونستم بهتون برسم،آخه گفتم شاید کیارش تنها با یه دختر غریبه معذب باشه،نخواستم توی همچین موقعیتی تنهاش بذارم.
    رونیکا هم خودش و رسوند و دستش رو دور گردنم انداخت و بلند جوری که صداش توی فضای رستوران اکو می شد گفت:
    -سـوپرایـز!دیدیم جشن تولدتون زیادی خلوت و کسل و حوصله سر بره گفتیم بیایم یکم هیجانیش کنیم؛دیر شد ولی اومدیم دیگه،ببخشید دست خالی اومدیم ساحل جون،در اسرع وقت کادوتو از مامانم می گیری.
    انگار کیا خیلی هم ناراحت نشده بود؛ نه اخمی نه دادی نه پرخاشی.به هر حال شام رمانتیکشون رو خراب کرده بودیم.
    رونیکا رو به من کرد و گفت:
    -تو همینجا وایسا ،من می رم دو تا صندلی میارم بشینیم،چیزی هم می خوری سفارش بدم؟
    سرم و به مفهوم "نه"به چپ و راست تکون دادم.به ساحل کارد که هیچی، شمشیر هم می زدی ابهت شمشیر رو لکه دار می کرد!مخصوصا وقتی چشمش به من و لبخند بدجنس و پیروزمندانه ی روی لبم می افتاد.
    نگاه خشمگین و تیزی بهم انداخت و بلند شد.
    -من می رم دستامو بشورم .
    -کار خوبی می کنی.
    نکشی ما رو با این نگاهت خشمگین!
    کیف دستی کوچیکش و از روی میز چنگ زد و تلق تلق کنان به طرفی راه افتاد.رونیکا هم به همراه گارسونی که دو تا صندلی رو همزمان به طرفمون حمل می کرد اومد و پشت میز گذاشتشون.
    رونیکا سریع نشست.
    -بیا یه چیزی سفارش بدیم طناز، منم خونه تنها بودم چیزی از گلوم پایین نرفت.
    منم مقابلش و کنار کیا سمت چپش نشستم.از ناهار تا حالا به جز یه قاچ سیب خونه ی دایی چیزی نخورده بودم و در واقع شاهکار کرده بودم.
    -تو واسه خودت سفارش بده ،من دو جعبه پیتزا خوردم دیگه نمی تونم.
    با تعجب گفت:
    -مطمئنی؟اون موقع که زنگ زدم تازه می خواستی بخو...
    -منظورت چیه؟معلومه که مطمئنم.تازه می خواستم سومین جعبه رو باز کنم که زنگ زدی،نه که خیلی خوشحال بودم و خیالم راحت بود .می دونی که اینجور موقعا چقدر اشتهام باز می شه؟!
    همون موقع صدای بلند قار و قور شکمم رسوام کرد.
    رونیکا خندید و حینی که منو رو از گارسون که بالای سرمون با نیش باز از آبرو ریزی من ایستاده بود می گرفت گفت:
    -بالاخره چوب خدا هم صدا دار شد،من اگه تو رو نشناسم که باید بمیرم.ساحل کجا رفت؟
    -رفت دستاشو بشوره.
    سری تکون داد و به گارسون دو پرس غذای عجیب و غریب داد و گارسون رفت.
    سکوت بینمون رو که دید بلند شد.
    -من می رم ببینم چیکار می کنه،تو این فرصت شما هم دو کلمه حرف بزنین کدورتا برطرف بشه.
    به سرعت میگ میگ ازمون دور شد.
    اطراف رو نگاه می کردم،میزها کم کم خالی می شدن و گارسون ها یا سر میزها مشغول جمع کردن و گذاشتن ظرف و ظروف توی چرخ مخصوصشون بودن یا سرویس دادن به مشتری ها.بعد می گن بعد از این ساعت سرویس نمی دیم!شاید هم همه ی این ها مشتری های خاصشون بودن.
    صداش رو شنیدم:
    -خوب؟توضیحی بابت این کار یعنی یه دفعه ای ظاهر شدنتون دقیقا همون ساعتی که ما اینجا بودیم دارین؟اصلا به نظر نمیاد تصادفی بوده باشه،از کجا می دونستین ما اینجاییم؟
    دست به سـ*ـینه به پشتی صندلی تکیه دادم و با تمسخر گفتم:
    -یه چیزی به اسم فضای مجازی هست.ساحل عکستونو اونجا گذاشته بود،منم اتفاقی دیدم.اصلا قصد نداشتم بیام !رونیکا اصرار کرد که یه چیزاییو به این دختره حالی کن،چون ازش خوشش نمیاد و دلش نمی خواد کنارت باشه؛برعکس من که شما رو واقعا لایق هم می دونم.خیلی اصرار کرد نتونستم مقاومت کنم و دلشو بشکنم ،دیگه این شد که خودمو اینجا و سر این میز دیدم،حالا کادو بهش چی دادی؟
    جوابم رو نداد و در عوض گفت:
    -با این اوصاف من هر چیزی که باید از اون می دیدم و از تو دیدم و هنوز دارم می بینم ،چرا؟
    گیج و خنگولانه نگاهش کردم.
    -یعنی چی؟
    یکم خودش رو روی میز به طرفم خم کرد و انگشتهاش رو توی هم قفل کرد و ساعت صفحه ی بزرگ مشکی شیکش رو بیشتر به رخ کشید و با صدا و لحن جذاب و دل نشینی گفت:
    -یعنی حرفات، این طرز حرف زدنت با چیزی که توی چشمات می بینم زمین تا آسمون فرق داره،تو به خاطر خودت و دل خودت اومدی نه خواهر من و چیزی که اون می خواد،اومدی که تنهایی ما رو خراب کنی و خودتو آروم.
    -خیلی دلت می خواد اینجوری باشه مگه نه؟
    یه تای ابروهاش رو بالا انداخته مرموز و معنی دار که جذابیتش رو چند برابر کرده بود فقط خیره نگاهم کرد.
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -اثرات خودشیفگیته دیگه چه بگم؟خداییش حرفایی که می زنی به نظر خودت خیلی خنده دار نیست؟اون چیزی که دلت می خواد و می بینی.برای هزارمین بار می گم تو آدم من نیستی ، من اهل خیالات و توهمات بچگانه هم نیستم که به این نامزدی مسخره دل خوش کنم و به فکر نگه داشتنت باشم.دیشبم که لطف کردی زیادی از حد با واقعیت روبروم کردی و یه بار دیگه واضح همه چیو یادم اوردی ،حالا هم ادامه اش بده،با مامان و بابام میایم ولی نه برای قرار و مداری که اونا دلشون می خواد، که برای تموم کردن این مسخره بازی و خلاص شدنمون.من دیگه حوصله ی جر و بحث ندارم؛همچنین این حرفای از سر خودخواهیت.بقیه ممکنه ناراحت بشن ولی مهم خودمونیم که نمی تونیم کنار هم باشیم،حداقل تکلیف ساحلم روشن می شه ،سنشم که داره می ره بالا.
    ابروهاش رو بالا انداخت.
    -تو اینو می خوای؟
    -شک نکن.
    با صداقت ادامه دادم:
    -یعنی ممکنه زندگیم یکم تکراری و یه نواخت بشه اما خوب عوضش اعصابم آرومه و آرامش دارم.
    برقی که توی چشمهاش جهید جذابیت رنگ زرد عسلی و حالت خمـار چشمهاش رو هزار برابر کرد.
    اما حالت صورتش حتی ذره ای هم از جدیت فاصله نگرفته بود.
    خودم رو به ندیدن و نفهمیدن زدم و با تمسخر گفتم:
    -می دونی از چیِ این بیرون اومدنتون بیشتر شگفت زده شدم؟اینکه تا یه ماه پیش هیچکسو نمی خواستی و از همه فرار می کردی، ولی الان اینقدر از این بازی نامزدی خوشت اومده که ساحلو هم وارد کردی؛تبریک می گم!این برای آدم گوشه گیری مثل تو پیشرفت بزرگیه!نشون می ده داری بزرگ می شی.حالا هم من برم دنبالشون؛دختره رو نکشته باشه بیوه بشی بعد بخوای از من انتقام بگیری.
    حالا دیگه خیلی هم مهربون به نظر نمی رسید و فکش قفل شده بود؛پس خوب ضربه ای زدم!واقعا خجالت نمی کشید از دو نفره اداره کردن؟البته اون که خبر نداشت من چه خاطره ی بدی دارم و نمی خواستم هم این نقطه ضعفم رو به روش بیارم که بیشتر سوء استفاده کنه.زندگی خودش بود و من هم توی زندگی اش موندنی نبودم که بخوام ساحل رو از میون بردارم.من سر حرفم می موندم و نمی ذاشتم حرفهای ماهان رنگ حقیقت به خودش بگیره!
    سر جام نیم خیز شدم تا بلند بشم و اون هوای خفه و حس بد رو از خودم دور کنم که غرید:
    -همونجایی که هستی بشین،خودشون راهو بلدن.حالا که تا اینجا اومدی دیگه نمی تونی فرار کنی .فقط بگو منظورت از این حرفا چی بود؟
    دوباره با اکراه خودم رو روی صندلی انداختم و صندلی رو جلو کشیدم.
    -واضح نبود؟هرچند مهم نیست؛فقط نظرمو گفتم که البته برای تو اهمیتی نداره.الانم که بیاد از دلش درمیارم و می رم تا از شب تولدش کاملا لـ*ـذت ببره و چیزی روی دلش نمونه.
    تا داشتم حرصش می دادم اونها هم از راه رسیدن؛رونیکا خونسرد و با نیش باز و ساحل همچنان سرخ شده از عصبانیت.
    دیگه حتی ننشست .
    رو به کیا کرد و گفت:
    -کیارش من دیگه می رم خونه؛سامیار یکم سرما خورده برم بهش برسم،تو می مونی؟
    گارسون اومد و غذا رو گذاشت؛ظاهر و بوش که فوق العاده و اشتها برانگیز بود،رونیکا ازش خواست غذاش رو برگردونه و براش بسته بندی کنه تا ببره خونه.
    سری به معنای "آره "تکون داد و بلند شد.
    -تا پارکینگ همراهت میام،ماشینتو اونجا گذاشتی درسته؟
    بالاخره لبخند زد؛ اونم به چه پهنایی!
    -آره، اتفاقا خودمم می ترسیدم تنها برم توی اون تاریکی،تو که باشی امنیتم تضمینیه و خیالم راحت راحته.
    پوزخندی زدم و حینی که با چاقو و چنگال مشغول تکه کردن غذام بودم با تمسخر گفتم:
    -جدی؟نمی دونستم با سوپرمن نسبتی داره؛نه که اصلا از خودش تعریف نمی کنه و از تواضع زیاد چیزی نمی گـه،به خاطر همین بی خبر بودم!
    رونیکا خندید و ساحل پشت چشم نازک کرد.
    خودش هم اخم غلیظی روی پیشونی اش نشونده بود و با غیظ و نفرتی بی نهایت بهم چشم غره می رفت؛انگار واقعا خبرهایی بینشون بود!از این فکر چنگال بی اختیار بین انگشتهام فشرده شد.
    رونیکا هم بلند شد و خطاب به کیا گفت:
    -تو بشین من باهاش می رم،راننده رو گذاشتم بمونه من دیگه برمی گردم خونه،می گم آقای حسینی باهاش تا پارکینگ بره سوارش کنه؛ایشونم می تونن امنیتشونو تا جای ممکن فراهم کنن!
    با تعجب نگاهش کردم.
    -یعنی چی؟پس من چی؟اگه یادت باشه با هم اومدیما.اصلا من می خواستم برگردم و شب تولد ساحل جون رو خراب نکنم!
    ساحل هرچند متعجب،در جا داشت منصرف می شد که کیارش مداخله کرد و با تحکم گفت:
    -لازم نیست،دیروقته و فکر می کنم به اندازه ی کافی با هم وقت گذروندیم.
    -تو بمون غذاتو تموم کن بعد کیا می رسونتت دیگه.
    -نه دیگه کار را که کرد ،آن که تمام کرد همون طور که اوردینم همون طورم برم می گردونین.دیروقتم هست.
    -بشین سر جات،با کیا باشی که کاریت ندارن.خیلیم دیر نیست؛خوب ما رفتیم،به شما خوش بگذره که مطمئنم ما نباشیم می گذره.
    کادوی ساحل رو برداشت و دستش رو کشیده دنبال خودش کشوندش و بین راه پاکت غذا رو هم از گارسون گرفت .
    ایشاالله این ساحل همیشه مثل امشب شرش کم باشه.
    دروغ چرا ؟
    حالا حس بهتری داشتم!
    نگاهی بهش انداختم،از حالتش چیزی خونده نمی شد؛با این حال گفتم:
    -اگه از رفتنش ناراحت شدی هنوز برای اینکه بری دنبالش دیر نشده!
    چشم غره ای بهم رفت که متوجهم کرد باز هم حرف جالبی نزدم.
    -فکر کنم که شنیدی زمانی که با هم سپری کردیم برای هردومون کافی بود؛اگه با من موافق نباشه مشکل خودشه!فقط برای اینکه درباره ی من قضاوت اشتباهی نکنی می گم؛امشب اینجا بودنم دلیل داشت پس این خیالپردازی های احمقانه رو تموم کن.فقط به درخواست خواهر و برادرش قبول کردم امشب رو همراهیش کنم چون هر سال همین روز ترجیح می ده فقط خودشو شکنجه کنه،چون 8 سال پیش همچین شبی پدر و مادرش رو از دست داد!انتظار نداشتی که توی این مورد هم بی تفاوتی و بی احساسی از خودم نشون بدم؟اگه پای همچین اتفاقی وسط نبود علاقه ای به راه دادن دو نفر به زندگیم ندارم!تو و دردسرهای همراهت کافی هستین!
    هضم چیزهایی که می شنیدم برای هیچکس آسون نبود!
    مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
    -واقعا؟شب تو...تولدش...مامان و باباش...ولی چطوری؟
    جدی و صریح جواب داد:
    -شامو سه نفره بیرون جشن گرفتن ،اون موقع سایه شهر دیگه ای دانشجو بود و سامیار سفر بود.شب توی راه برگشت یه تصادف وحشتناک اتفاق میفته و بیشترین آسیب به ماشین اونها وارد می شه!
    هرچقدر هم که باهاش احساس صمیمیت نمی کردم ولی باز هم به خاطرش ناراحت شدم و بغضم گرفت؛همزمان شدن چنین اتفاقهایی هرچقدر هم دست خود ساحل نبوده باز هم کلی عذاب وجدان روی دوشش گذاشته .باز خوبه خواهر و برادرش هنوز هواش رو داشتن و اون رو مسبب نمی دونستن.
    لب ورچیده و اشک توی چشمهام جمع شده پشیمون گفتم:
    -متاسفم.من خبر نداشتم وگرنه...
    قاطع و کلافه گفت:
    -وگرنه چنین تهمتی نمی زدی؛می دونم.فعلا هم بهتره احساساتتو تا به وقتش خفته نگه داری اینجا جاش نیست،شامتو بخور.
    با چشم به ظرف کمی دست خورده ام اشاره کرد .غذای توی بشقابش با مال من فرق داشت و حتما تا الان یخ کرده بود؛اینجوری اگه می خواست این رو بخوره چیزی از گلوی من یکی پایین برو نبود.گرچه اعتراض و شکایتی نمی کرد و انگار نه انگار.مال منم اینقدر زیاد و سنگین بود که مطمئن بودم برای اولین بار تنها و یه تنه از پسش برنمیام.
    کیا:خوب؟مراسم امشب چطور بود؟همه چی خوب پیش رفت؟
    نصف بیشتر غذام رو بریدم و توی بشقابش گذاشتم و در همون حین بی تفاوت به محبت ناگهانی فوران کرده ام گفتم:
    -خوب بود،چند روز دیگه زن دایی نتیجه رو می گـه و لابد بله برونم همون وسط هفته ست؛اما فکر نکنم مثل ما به فکر جشن نامزدی باشن که البته مال ما هم قبل از اینکه تو اصلاح و تاکید کنی فکر خودمون نبود و طبق معمول ایده ی بزرگترا بود و مثل همیشه تحمیل شد،اینو که من گذاشتم بخور گرم تره!
    جرعه ای از نوشابه ام رو نوشیدم،
    حسابی خنک و گازدار بود؛همون طوری که دوست داشتم.
    این دومین شام مشترک و تنهاییمون بود که اونم کاملا اتفاقی و ناخواسته پیش اومد.
    و باز هم اجباری!
    در واقع همه ی اشتراک هامون زوری بود؛ به جز بحث و جدل ها.
    خودم رو کاملا زده بودم به اون راه و نگاه های پر معناش رو نادیده گرفته بودم،
    یا شاید بی مفهوم بود و من دلم می خواست ازش معنایی برداشت کنم.
    سکوتش رو شکست .
    -دیشب بعد از اینکه شما رفتین به خودشون هم گفتم؛در حال حاضر و فعلا از چیزی ناراضی نیستم؛اما نمی تونم بگم راضی هم هستم،اما حضور فعلیتو توی زندگیم قبول کردم و باهاش کنار اومدم؛بی توجه به اون قرارداد!اگه دیشب تند حرف زدم برای این بود که لازم بود.که بفهمن نه من نه تو قرار نیست هر چیزی رو که خواستن قبول کنیم و زیر بار بریم.من خودمو بهتر از هر کسی که ادعا داره می شناستم، می شناسم.نه این که نخوام که نمی تونم اون محبتی رو که هر کس دلش می خواد و انتظار داره به کسی داشته باشم و نشون بدم،نه تو نه ساحل نه هیچ کس دیگه و هر وقت دلم بخواد می تونم اطرافیانم رو برای همیشه کنار بذارم و هیچ وقت نبینم؛حتی اعضای درجه یک خانواده مو.چون به تنهایی عادت دارم،چون بیشتر از اینکه کنار بقیه و خانواده م باشم تنها بودم خودم و خودم و این که قبل از دوست داشتن ترک شدنو ترک کردنو یاد گرفتم خودتم دلیلشو می دونی و نیازی به تکرارش نیست،درسته؟
    مستقیم به چشمهاش خیره شده بودم و پلک نمی زدم.
    دلیلش رو نمی دونستم اما با دلیل یا بی دلیل از حرفهاش دلم گرفت.
    گرچه خیلی حرفهاش رو باور نداشتم.
    مگه دست اون بود؟
    عشق بی خبر میاد و یهویی قبل از اینکه بفهمی کی و چطوری شده گیرت می اندازه.
    وقتی میاد که انتظارش رو نداری ؛مثل یه مهمون سرزده.
    اگه غیر از این باشه که اسمش عشق نیست.
    برای اینکه متوجه حالی که ازم گرفت نشه با خونسردی گفتم:
    -مگه من ازت چیزی پرسیدم؟همون دیشب همه چیو فراموش کردم؛گذشته از این همچین انتظاریم ازت نداشتم که فکر کنم اینو قبلا گفتم،دنبالتم نیستم پس اینو به ساحل می گفتی یه فکر دیگه به حال خودش بکنه من که هنوز خیلی وقت دارم تا شاهزاده ام برای تنوع سوار عنتر سفید از راه برسه!
    با اخم جذابی نگاهم کرد و حرفی نزد.
    تکه ی کوچیک دیگه ای هم دهنم گذاشتم ؛هرچند محال بود پایین بره.
    راه گلو و معده ام بعد از شنیدن حرفهاش بسته شده بود.
    به خودم تشر زدم:
    -بیخیال طناز مگه تو لنگ اینی؟چرا باید برات مهم باشه همچین آدم بی قلب و احساسی نمی خوادت؟تو به اون چه نیازی داری؟اون که امروز و فردا از زندگیت رفتنیه،این خواسته ی جفتتونه و بیشتر از اون، تو!
    ولی کاری اش نمی شه کرد.
    یه بار دیگه یه تیکه از قلبم شکسته بود و این رو نمی تونستم نادیده بگیرم.
    اما خوشبختانه پرحرفی ام موقع ناراحتی و بیشتر سر به سر گذاشتن هام نمی ذاشت به چیزی شک کنه و بفهمه که دیگه طناز قبل نیستم و حالم خوب نیست؛حالا که بزرگی ها و مهربونی و توجهش رو به اطرافیانمون و خودم و خانواده ام می دیدم واقعا داشت به ضررم تموم می شد و انگار دلم می خواست تموم اینا فقط و فقط برای من باشه!گرچه هنوز به خودم اعتراف نکرده بودم.خدایا فقط یه حس زودگذر باشه؛فقط یه احترام ،یه دوستی ولی عشق نه!
    دکمه ی شیشه رو از جا کندم از بس شیشه رو الکی بالا و پایین کشیدم.شاید یکم باد به کله ام می خورد و برام خوب بود.خوشحال و راضی از اینکه مغزش رو خوردم و تا حد مرگ عصبی اش کردم پیاده شدم.
    کلید داشتم و نیازی نبود مامان و بابا رو زا به راه کنم.
    مثل همیشه صبر کرد تا وارد خونه بشم و بعد از اون رفت.تا چند دقیقه ی اول حالم خوب بود اما به محض ورود به اتاق و بستن در دوباره غم عالم توی دلم نشست.
    کاش رونیکا و ساحل نرفته بودن ،اون موقع صد در صد همه چیز یه طور دیگه می شد و نمی تونست جلوی ساحل اون حرفها رو بزنه.
    اصلا کاش من و رونیکا حماقت نمی کردیم و نمی رفتیم.
    با همون حرص و عصبانیت توی خونه می موندم و دست آخر می ترکیدم بهتر از این بود که چشمهام رو به روی این حقیقت باز کنه و توی صورتم بکوبتش.
    کیفم رو روی زمین انداختم و با همون لباسها روی تخت دراز کشیده دستهام و از هم باز کردم.
    زل زده به سقف پلک کوتاهی زدم.
    امروز کلا روز من نبود.
    ***
    نه اینطوری فایده نداشت .
    باید یه بارم خودم امتحان می کردم،اگه واقعا راست می گفت عکس العمل نشون نمی داد؛ولی اگه عصبانی و غیرتی می شد معنی اش این بود که حرفهاش یه مشت ادعاست.
    ناخودآگاه لبخند بدجنسی روی ل*ب*هام نشست،امتحانش مجانی بود.
    یه دستم رو زیر چونه زده دست دیگه ام بند خودکار روی کاغذ کلاسور جلوم حرکت می کرد و از روی تخته بعضی از نوشته هاش رو نت برداری می کردم،بقیه رو از همون توضیحاتی که تند تند می داد با هزار سختی و بدبختی می نوشتیم؛از همون روز اول اتمام حجت کرده بود که جزوه چاپ کرده دست دانشجو نمی ده،فکر می کرد اینجوری با نوشتن بیشتر حالیمون می شه؛نمی دونست ما دیگه آخر خطیم که.
    اما خداییش نقشه ام مو لای درزش نمی رفت؛اصلا خود خودش بود.حالا فقط باید آدمش رو پیدا می کردم!
    تا مشغول کشیدن چیزی و نوشتن چیزهایی بود نگاهم رو بازیگوشانه به اطراف چرخوندم.با بعضی از پسرهای کلاس تقریبا راحت بودم اما می ترسیدم سمج و اهل سوء استفاده باشن و درخواستم رو بد تعبیر کنن.
    بردیا می تونست کیس خوبی باشه،چهره ش در کل جذاب بود؛گیرا و شرقی،چشمهای قهوه ای تیره درشت و خوش حالتش حرف نداشت،حالت خاصی داشت؛ گرچه من چند روزی بود جز زرد عسلی و کهربایی هیچ رنگ دیگه ای رو نمی شناختم.
    با اون چهره؛چشمها؛صدا و فکر کردن بهش می خوابیدم و با همونها بیدار می شدم،روز و شبم شده بود و باز هم نمی تونستم به خودم بقبولونم چند وقتیه عوض شدم،وقتی نمی بینمش کلافه می شم،خودم اینطور فکر می کردم که دلیلش اینه که حوصله ام سر میره و کل کل کردن باهاش رو بیشتر از کل کل کردن با کیاراد و بقیه دوست دارم،حرص خوردنش برام جالب ترین منظره بود.
    دوباره روی بردیا که فارغ از نگاه های من مثل بچه های خوب جزوه می نوشت زوم کردم.
    بینی که عمل شده بود؛ اما برای زیبایی نه،سال اول با یکی از شرهای دانشگاه دعواش شده بود و بینیش شکسته بود.اما کاملا طبیعی بود نه عروسکی و سربالا،صاف و متوسط و لبهای خوش فرم ،موهای قهوه ای تیره و پر پشت. رنگ پوستشم روشن بود و تیپ هاش همیشه سنگین و مردونه.
    از ما دو سه سال بزرگ تر بود؛هم دیر وارد دانشگاه شده بود و هم زیادی مشروط می شد و می افتاد.گذشته از اون می دونستم و دیده بودم بردیا چقدر تو نخ رهاست و رها خودش رو به کوری و نفهمی زده.
    می تونستم از همین موضوع استفاده کنم و...
    هم رها رو به خودش بیارم و هم حال کیا رو بگیرم .
    اون دفعه که خیلی بهش برخورد و عصبی شد.
    اگه دوباره همون حالتش تکرار بشه ؛یعنی حسودی اش می شه و عصبانیتش فقط از سر غیرت نیست؛بالاخره بردیا هم چیزی کم نداشت!
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 44»
    با صداش از افکارم پرت شدم.
    کیا:فکر می کنم برای این ساعت کافی باشه،بازم مبحث سنگینیه.امروز یا فردا حتما جزوه رو مطالعه کنین تا توی ذهنتون بیشتر جا بیفته،این برای خودتون بهتره برای من نفع یا ضرری نداره؛فقط به عنوان یه استاد می خوام دانشجوهام موفق باشن . از کلاسم بیشترین استفاده رو ببرن و بهترین نتیجه رو بگیرن،کلاس بعدی رو ده دقیقه زودتر شروع می کنیم.
    کسی جیکش در نیومد؛اصلا نمی تونستن روی حرفش حرف بزنن یا به حرفهاش اعتراضی کنن.یک صدا چشمی گفتن و کیا هم کتش رو برداشته روی دستش انداخته آهسته"خسته نباشید"ی گفت و از کلاس خارج شد.ماندانا هم سریع از نبودش استفاده کرده خودکارش و انداخت و سرش رو روی میز کوبید و با عجز فراوونی نالید:
    -خدایا مرسی بالاخره دعاهامو قبول کردی،یا صبر منو زیاد کن یا این پارسا جونو یکم لطیف کن؛یه زن لطیف بهش بدی گمونم حله.
    آره مخصوصا اگه اسمشم ساحل باشه و 26 ساله از تهران باشه.
    خودکارهام رو توی کیفم انداختم و کلاسور به دست به دنبال بچه ها از کلاس خارج شدم.
    ***
    اونها همین طور حرف می زدن و من ساکت شیر کاکائوی پاکتیم رو با نی می خوردم و فکر می کردم که کی بالاخره عملیات رو شروع کنم.بردیا و دار و دسته اش که همگی هم محترم و آدم حسابی بودن اومدن و روی نیمکتی که دو نیمکت با ما فاصله داشت، نشستن؛صدای حرف زدن و خنده هاشون حسابی بلند بود.
    ایول عجب موقعیتی.
    نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم.
    خوشبختانه از خواهر و برادرهای زحمت کش حراستی هم خبری نبود،امروز کلا آفتابی نشده بودن.
    رها پوفی کرد و گفت:
    -د بیا !مار از پونه بدش میاد در لونه اش سبز می شه،معلوم نیست چند تا بلندگو و میکروفون قورت دادن اینقدر صداشون بلنده،حرف زدن درستم بلد نیستن که.
    سارا:اینقدر مادربزرگ بازی در نیار بابا ،چی کارشون داری؟خوب ما هم بلند می گیم و می خندیم اونا بهمون چیزی می گن؟
    ماندانا خونسرد چیپسی دهانش گذاشت و گفت:
    -مشکلش سر و صداشون نیست؛مشکلِ رها خانم،نزدیکی بردیا خان و نگاه های روی مخ رهاست
    فرصت خوبی بود که روی هوا زدمش.
    -وا دلت بخواد!قربونشم بری!ساناز و مانیا هنوز که هنوزه توی نخشن؛خیلی محترم و باکلاسه که.
    سارا:همینو بگو.
    پوزخندی زد و گفت:
    -قابلتو نداره،اگه می خوای برش دار.
    نیشی باز کردم و با خباثت گفتم:
    -زیادی دو ایکس لارژه به من نمی خوره.
    رها چپ چپ نگاهم کرد.
    -چرا اتفاقا خوراک خودته که گالن گالن شیرکاکائو می خوری.
    -من که حرفی ندارم،خیلی رمانتیک تو ی کلبه ی کوچیک پر از گرما درس می خونیم با هم می ریم با هم میایم و ناگهان بعد از دو سال صدای عر عر بچه از همون کلبه به گوش می رسه و به یه خانواده ی خوشبخت و خوشحال تبدیل می شیم.
    ماندانا با خنده گفت:
    -ماشاالله چه سریع هم خیالبافی کرد،معلومه خیلی وقتی تو فکرشیا.
    می دونستن حرفهام فقط برای شوخی و اینه که رها رو به خودش بیارم؛
    از اون دلیل پنهانم که خبر نداشتن.
    -از خدا که پنهون نیست از بندگانش چه پنهون، کم زمانی نیست اولش که توی خواب و رویاها ، بعدشم که از نزدیک و اتفاقا هفته ی دوم کلاسای ترم اول توی راهرو تصادف کردیم و واقعنی واقعنی جزوه هامون ریخت و...
    رها فقط با حرص نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت.
    سارا با شیطنت خندید و گفت:
    -خوب پس عقدتونو اون بالا بالاها تو آسمونا تضمینی بستن.
    -دیگه دیگه.نمی گفتم ریا نشه،البته الانم قصد ندارم خودمو تحمیل کنم،بالاخره عجله ای که نیست.
    ماندانا زیر چشمی به رها که نگاهش رو به افق دوخته بود و فکش سفت شده ل*ب*هاش رو با حرص به هم می فشرد دوخت و گفت:
    -آره خوب ولی نمی شه با وجود این همه رقیب خودی هم نشون ندی.
    اگه نقشه ام رو باهاشون در میون می ذاشتم حتما با کمال میل باهام همکاری می کردن،فقط باید یه فرصتی که رها نبود ایجاد می کردم و بعدش هم با بردیا حرف می زدم،پسر بدی نبود و امیدوار بودم تو این موردم این رو نشون بده و چشم بسته قبول کنه.گوشی ام رو در اوردم و از همون جایی که نشسته بودم توی تلگرام بهش پیام دادم:
    -پنج دقیقه دیگه تنها بیا سلف کارت دارم ،مهمه.من همین الان می رم ولی تو فوری نیا که شک نکنن،اوکی؟
    صدای زنگ پیام گوشی اش رو شنیدم.
    در اورد و نگاهش کرد و بعد با تعجب نگاهش رو دوخت به طرف ما و متعجب تر به من خیره شد.
    بچه ها هم سکوت کرده بودن و کلا حواسشون جمع من بود.
    سرش رو دوباره توی گوشی فرو کرد و تند تند با دو دستش تایپ کرد.
    -اومدنشو که میام ولی می شه دلیلشو بگی؟
    وای حالا همینجا می خواد سوال و جواب کنه.
    خوب یه زحمتی بکش خودت رو تکون بده بیا می فهمی دیگه.
    با حرص پوفی کردم و نوشتم:
    -نترس چیز بدی نیست،بهم یه الهام و وحی شده می خوام در حق تو و رها یه خواهری بزرگ کنم.
    دوباره صدای پیام گوشی اش.
    سارا با تعجب گفت:
    -جریان چیه؟با بردیا چت می کنی که یکی در میون سرتون می ره تو گوشی و می نویسین؟
    گوشی رو توی جیب مانتو گذاشتم و با خنده گفتم:
    -نه بابا چه ربطی داره؟اون با آدم خودشه منم مهتا داره یه سوال می پرسه جوابشو می دم،خوب شما همینجا باشین من می رم سلف ببینم امروز چی قراره بریزیم تو خندق بعد می رم تو دستشویی تجدید روتوش و بعد کلاس،شما عجله نکنین؛اگرم چیز خوبی نداشت می ریم این کافه هه یه کاریش می کنیم.
    خوشبختانه گوشیم سایلنت بود و فقط اون بود که ضایع بازی در می اورد!
    بلند شدم و راه سالن غذاخوری رو در پیش گرفتم.چون یه صبح پاییزی بود و هوا رفته رفته سردتر می شد اونجا هم شلوغ شده بود.
    سر یکی از میز ها نشستم و منتظر شدم.
    دقیقا سر 5 دقیقه و 14 ثانیه نفس زنان از راه رسید.
    صندلی رو به روم رو عقب کشید و گفت:
    -می شنوم،اتفاقی افتاده؟نگرانم کردی.
    -می گم حالا،چه عجله ایه؟چیزی نمی خوری؟
    -نه، مرسی.
    لبخند زدم.
    -نترس چیز بدی نیست ،اشتهات کور نمی شه.
    متقابلا لبخند جذابی زد و بلند شد.
    -برای خودم یه نسکافه می گیرم،تو هم می خوای؟
    -اولا که نیکی و پرسش بعدشم که اگه از جیب تو باشه چرا که نه؟بیخود نگفتن که مفت باشه کوفت باشه.
    خندید.
    -باشه پس تا تو جمله هاتو مرتب کنی منم اومدم.
    ***
    با تردید نگاهم کرد و نامطمئن گفت:
    -مطمئنی جواب می ده؟داریم از کسی حرف می زنیم که بیشتر از یه ساله می شناسیمش.
    لبخند مطمئنی زدم.
    -مطمئنم و مطمئن باش،دخترا روی این چیزا حساسن؛بعدشم شک نداشته باش این کاراش همه اش ناز و اداست .واقعا از تو بدش نمیاد،حتی می تونم بگم خوشش هم میاد،اینو به عنوان یه دوست یا حتی یه خواهر بهت می گم تو چیزی کم نداری هیچ حتی اضافه هم داری پس اعتماد به نفس داشته باش،اگه اتفاقی نیفتاد بیا یکی بزن تو گوش من ولی اگه جواب داد من می زنم تو گوش تو؛در این حد از خودم و نقشه ام مطمئنم.
    خندید.
    -پس امیدوارم من باشم که سیلی می خورم.
    لبخندم عریض تر شد و 108 دندونم نمایان که کیا از در سالن وارد شد.
    پشت بردیا بهش بود و صورتش رو نمی دید،
    اما من دقیقا تو مرکز دیدش بودم.
    با یه دست زیر چونه زده و لبخندی پهن/
    توی چند ثانیه آن چنان ابرو هاش رو تنگ در هم کشید و پوستش تغییر رنگ داد که شک کردم درست دیدم یا خطای دید بوده!صورتش حسابی در هم شد و ابروهاش تا آخرین درجه به هم پیوسته و پیشونی اش و پر از خطوط و چین های ریز و درشت کرده،به عمد و برای حرص دادنش پشت چشمی نازک کردم و نگاهم رو کاملا به بردیا دادم.
    اما زیر و گوشه چشمی هواش رو داشتم.
    بردیا:امروزم که ماشین نیوردی نه؟من می رسونمت که توی راه هم بیشتر حرف بزنیم.
    صدای بردیا خیلی بلند بود یا گوش های کیا خیلی خیلی تیز نمی دونم اما شنید و غلیظ بهم چشم غره رفت،
    اما من پررو تر از این حرفا بودم.
    جرعه ای از نسکافه ام رو نوشیدم و لبخند به لب گفتم:
    -لطف می کنی بردیا جون.
    کیارش،فنجانی ،نسکافه بود یا قهوه نمی دونم اما بوی تلخی داشت گرفت .عجیب بود که گذرش به اینجا افتاده بود.
    با تعجب گفت:
    -چیزی شده؟به چی نگاه می کنی؟چی پشت سرمه؟
    -نترس لولو نیست بابا استاد پارساست،باز زهرمار خونش پایین اومده ؛اومده قهوه بگیره گوشت تلخ تر بشه.
    باز خندید؛کجای حرفم خنده دار بود نمی دونم.
    شایدم این طفلی زیادی خوش خنده ست.
    -از دست تو طناز.
    اما خوب خنده هاش حالا که کیا هم اینجا بود خیلی به درد می خورد.
    کور از خدا چی می خواد؟
    تازه حالا روی ما حساس تر هم می شه و دقتش چند برابر.
    این بیشتر به کارم میاد!کارم بچگانه بود؛ اما خوب اون موقع تنها فکری بود که به ذهنم می رسید و نتیجه اش رو هم داشتم می دیدم!
    چشم غره ی دیگه ای بهم رفت و بی تشکر از کارکنان اونجا و کلمه ای حرف با گام های بلند از سالن خارج شد و نگاه خوشحال و مشتاقم و دنبال خودش کشید.
    برای داخل کلاس رفتن اینبار بردیا زودتر رفت و من رفتم داخل سرویس بهداشتی تا یکم سر و وضعم رو مرتب کنم.
    بدو بدو خودم رو به کلاس رسوندم،
    کیا هم دم در بود و می خواست وارد بشه.دستش روی دستگیره بود که سریع گفتم:
    -اگه اجازه بدین من زودتر برم تو و لازم نباشه زحمت بکشین هشدار بدین و نصیحت کنین ممنون می شم.

    با شنیدن صدام نگاهش رو خشمگین بهم دوخت.
    -شاید بهتر باشه وقتی اینقدر دیر کردی اصلا وارد کلاس نشی.
    سر و صداهای اضافه ی توی کلاس اونقدری بود که صدای ما اصلا به گوش نرسه.
    پوفی کردم و گفتم:
    -چرا بچه بازی در میارین استاد؟من که به موقع اومدم،تازه دو دقیقه هم زودتر اومدم لابد ساعت شما خرابه، شما برو یکم دیگه بیا اون موقع آن تایم تر می شین و تو چشم دانشجو ها منظم تر و دقیق تر.اینجوری خوبه،بچه ها هم بیشتر تحویلتون می گیرن.
    چپ چپ نگاهم کرد.
    -به جای حرف اضافه زدن و حد و حدود نشناسی برو داخل،این آخرین باریه که تخفیف می دم.دفعه ی بعد همون هشدارم در کار نیست،مستقیم موظفی درسایی که با من داری رو حذف کنی.
    انگار زیادی عصبانی اش کردم که تحت هیچ شرایطی و حتی در قالب استاد مطرح شده ی این دانشگاه اصلا جلوی خودش رو نمی گیره.
    بیچاره بچه ها.
    الان چه حالی ازشون می گرفت!دیگه همون قدر نفس کشیدن رو هم اجازه نمی ده.
    در رو باز کردم و وارد شدم و بعد از من با همون ظاهر عبوس داخل کلاس شد و همهمه ها رو در جا خفه کرد.
    ***
    خسته و کوفته از ساختمون دانشگاه خارج شدیم،.دیگه از خستگی روی پا بند نبودم ؛فقط دلم می خواست برم خونه و تا فردا شب یه دل سیر بخوابم.غرغر کنان باعث و بانی پایه گذار دانشگاه و مدرسه و موسسات تحصیلی رو لعنت می کردم .
    سارا ریموت پراید دودی اش رو زد و رو به من گفت:
    -می خوای برسونیمت؟خیلی داغونیا،اینجوری ما هم یه دوری زدیم مثلا.اصلا چرا امشب نمیای خوابگاه ما؟خوش می گذره ها.
    لبخند خسته ای زدم و سپاسگزارانه گفتم:
    -نه ممنون، شما برید،تو این تاریکی و خلوتی معطل نکنین من خودم حلش می کنم.
    بردیا با صدای بلند از پشت سرم گفت:
    -آره، شما نگران نباشین ،طناز که نمی تونه ولی من حلش می کنم،خودم می رسونمش.
    ماندانا با تعجب گفت.
    -خیر باشه،حالا چرا می خوای همچین لطفی در حقش کنی؟
    لبخندی روی ل*ب*هاش نشونده خیره خیره نگاهم کرد.
    -دوستا واسه همچین روزایین دیگه،طنازم دختری نیست که بشه تو همچین موقعیتی تنهاش گذاشت.
    نه بابا!اینم بلده ها.
    رها که معلوم بود عصبی شده گفت:
    -سارا؛ این درو باز کن ،سردمه، می خوام سوار شم.
    سارا با تعجب و تحیر نگاهش کرد.
    -وا، خیلی وقته باز کردم که،می خوای بشینی بشین.
    رها با شرمندگی رو به من گفت:
    -پس من سوار می شم،ببخشید طناز.باور کن این موقع حوصله ی مریضی و سرماخوردگی ندارم،اینا هم که مراقبت کردن بلد نیستن می مونم رو دستشون،فردا می بینمت.
    -حتما،راحت باش.
    لبخندی برای من زد و بعد از اون پشت چشمی برای بردیا نازک کرد و سوار شد.
    بردیا :به نظرت اینم یه نشونه ی خوبه؟به فال نیک بگیرمش؟
    -صد در صد،من این حالتا رو خوب می شناسم چون خودم ختمشم؛داره می گـه تو لیاقتت همین دختر بد ریخته ست،با همین خوش باش.
    -نزن این حرفو،خودتم خوب می دونی که خوشگلتر و شیرین تری!اما دله دیگه جایی گیر می کنه که نمی خوادش.
    سه تایی نگاهی به هم انداختن و ماندانا دست به سـ*ـینه روبه رومون به ماشین تکیه داده گفت.
    -پس حدسمون درست بود،یه نقشه ای دارین.
    بردیا انگشت های اشاره اش رو توی جیب های جینش فرو کرده با چشم و ابرو به من اشاره کرد.
    -من فقط همکاری می کنم،نویسنده و کارگردان و همه ی عوامل پشت صحنه فقط طنازه.
    سارا ابرو بالا انداخت.
    -یعنی نمی خواین به ما بگین؟
    -آخر شب براتون تعریف می کنم،فعلا برید تا رها شک نکرده.ما هم دیگه می ریم.
    فریال با ترس نگاهش رو به پشت سرمون دوخته آب دهانش رو قورت داد.
    -یا جد سادات ! استاد پارسا چرا این ریختی نگاهمون می کنه؟ دست شوییم گرفت.
    ماندانا:راست می گـه چشه این؟
    خنده و نیش بازم رو سریع قورت دادم و بی حوصله گفتم:
    -ولش کنین بابا ،کلا مشکل داره.ما هم بریم دیگه بردیا؛شما هم سوار بشین.
    بالاخره خداحافظی کردیم و به طرف ماشینش که یه مگان سفید بود رفتیم.
    در ماشین رو برام باز کرد و لبخند به لب سوار شدم،در رو بست و دور زد تا سر جاش بشینه.دیگه حسابی خشمش فوران کرده بود،سوار شد و در رو با غیظ بست و حرکت کرد.حالا بخور،کمت هم هست،مونده تا رودل کنی.با سرعت فوق العاده زیادی و بعد از بوقی که برای نگهبان زد تا اون ماسماسک رو بالا ببره خارج شد و ما هم پشت سرش.
    ***
    جلوی خونه ترمز کرد.
    -پس حله دیگه؟همه چیو فهمیدی؟چهارشنبه انجامش می دیما.
    ابروهای خوش حالتش رو بالا انداخت.
    -چرا فردا نه؟
    خونسرد و بدون هول شدن گفتم:
    -چون ممکنه فردا من یا یکیمون نباشیم ولی سر کلاس استاد پارسا کسی جرئت غیبت کردن نداره و همه مون میایم!
    سرش رو تکون داد.
    -باشه؛ پس،چهارشنبه،بعد از کلاس دوم.
    شونه بالا انداختم.
    -خوبه،فقط به یه دردی بخوره.یه نتیجه ای داشته باشه؛این مهمه نه ساعت و زمانش.
    -حالا من خوب شدم نگرانیای تو شروع شد؟
    -نگران نیستم،از خودم مطمئنم.
    لبخند زد.
    -از منم مطمئن باش،کارمو بلدم خانم نویسنده .
    متقابلا ل*ب*هام به لبخندی شیرین و دندون نما از هم باز شد.
    -من برم دیگه،تو هم معلومه کار داری و دیرت شده،اینقدر که بهت زنگ زدن نشون داد همچین آدم بی خودی هم نیستی!
    بلند خندید.
    -لطف داری.
    -پس خداحافظ.
    -خداحافظ،به خانواده سلام برسون.
    چه اپن مایند!حتما!منم رسوندم!
    -تو هم همینطور.
    پیاده شدم و زنگ رو زدم،حوصله ی گشتن توی کیفم رو برای پیدا کردن کلید و توی اون شلوغی و بلبشوی کیفم نداشتم.بابا آیفون رو جواب داد و در رو باز کرد و اون موقع بود که بردیا پاش رو روی گاز گذاشت و کم کم ماشینش توی چشمم کوچیک و کوچیک تر شد تا اینکه کلا محو شد،همون موقع به خودم اعتراف کردم وقتی اون منتظرم می موند و برای وارد شدنم صبر می کرد بیشتر لـ*ـذت می بردم و حس امنیتم بیشتر بود.
    ***
    «دانای کل»
    خودش هم حال خودش رو نمی فهمید.
    چرا اینقدر عصبانی می شد؟
    خودش هم حس می کرد این خشم و غضبش از دست اون دختر زیادیه و حسابی از کنترل خارج شده؛
    از این موضوع اصلا راضی نبود.می خواست مثل همون اوایل براش بی اهمیت باشه.فقط اون رو به چشم مزاحم و یه آدم اضافی توی زندگی بی معنی اش اش ببینه،اما خودش هم می دونست که دیگه غیرممکنه.
    دلیلش هم این بود که خواسته ناخواسته زیادی کنار هم قرار گرفتن و این باعث نزدیکی بیشترشون شد.همون بحث و جدلها رو به این احساس عجیب خشم از روی تعصب و شاید و بی اینکه حتی به خودش اعتراف کنه حسادت ترجیح می داد.
    فقط توی مدت نامزدی که با هم نبودن،توی شمال،اول صبح،زیر بارون با چشمهای از لـ*ـذت و خوشحالی بسته شده، مژه ها و موهای بلند خیس مشکی که صورتش رو دوست داشتنی تر نشون می داد و از پشت پنجره تماشاگر بودنش هم حس خوبی رو بهش منتقل کرده بود.
    اما خوب فهمیده بود تحمل مردی غیر از خودش رو کنار طناز نداره!
    یاد اون لبخندهای قشنگ و شیرینش به اون پسر که می افتاد می خواست آتیش بگیره.انگار چیزی با قدرت گلوش رو تا مرز خفگی و مرگ می فشرد؛بی اینکه ذره ای حتی برای یه ثانیه شل و سست بشه.
    راستی تا حالا چند بار به خودش لبخند زده بود؟
    اصلا این اتفاق تا حالا افتاده بود؟
    اما امروز چقدر راحت و صمیمی با اون پسر می گفت و می خندید و بردیا چه خوشحال و راضی بود از کنار طناز بودن.
    نگاهش به جای خالی کنارش افتاد.
    چرا جلو نرفت ؟
    چرا یقه ی اون مرتیکه رو نگرفت و طناز و به زور و با داد و بیداد توی ماشین خودش پرت نکرد؟
    اون که قدرتش رو داشت پس چرا ساکت موند و فقط اخم و تخم کرد؟واقعا نمی خواست کسی بفهمه یا نمی خواست طناز متوجه رفتارهای ضد و نقیضش بشه؟
    حداقل طناز حالا به جای اون پسر، کنار اون بود و تا جون داشت داد و بیداد و زبون درازی می کرد.اونم با غرور و خودخواهی جوابش رو می داد یا با سکوتش بیشتر حرصش می داد.
    اون جوری که بیشتر خوش می گذشت!
    اینقدر هم احساس تنهایی و بی عرضگی آزارش نمی داد.دیگه هیچ قرار و قراردادی براش مهم نبود،فقط باید این دختر رو آدم می کرد؛زیادی دور برداشته بود.
    درسته بیشتر زندگی اش رو آمریکا گذرونده بود؛ اما غیرتش رو به همون تند و تیزی حفظ کرده بود و نمی تونست این چیزا رو قبول کنه،تا وقتی نامزدش بود حق نداشت همچین غلطایی رو جلوی چشمهاش انجام بده.اما بعدش چی؟
    می تونست بعد از جدایی هم تحمل این چیزا رو داشته باشه؟اگه واقعا قصد ازدواج پیدا می کرد و می خواست یه مرد رو برای همیشه به زندگیش راه بده؛
    برای ساختن یه زندگی جدید؛برعکس این رابـ ـطه خشک ،پر از عشق و احساس و صمیمیت.
    بی اراده محکم تر فرمون رو فشرد.
    مثلا کسی رو که از خودش هم کم نبود گرم تر،محکم تر و با احساس تر از شبی که برای تشکر در آغـ*ـوش گرفت؛نگاه می کرد یا دستش رو می گرفت چی؟!
    خودش هم نمی دونست چرا با اینکه فعلا نامزد اونه و اجباری مال اون به همچین چیزهایی فکر می کنه تا عصبی تر بشه و بیشتر توی آتیش خشمش غرق.
    می دونست اگه الان بره توی آپارتمانش بهتر نمی شه هیچ که توی اون همه تنهایی بدتر هم می شه،
    پس دور زد و مسیر خونه ی پدری اش رو در پیش گرفت؛با وجود خواهر و برادرش و اون همه حرصی که از دست خودشون و حرفهاشون می خورد و فکرش رو از اون طرفی که نمی خواست با فکر کردن بهش دیوونه بشه، منحرف می کرد؛حتما بهتر می شد.
    الان برعکس همیشه شلوغی و همهمه بیشتر به کارش می اومد!

    ***
    «طناز»
    سر و صداهایی که از پایین می اومد وادارم می کرد به طبقه ی پایین برم.
    مداد نوکی ام رو وسط اون کتاب قطور گذاشتم و از وسط جزوه مزوه و خودکار و ماژیکهام که وسط اتاقم پخش و پلاشون کرده بودم رد شدم.تی شرت کوتاه سفید رنگم رو مرتب کردم.
    موهام رو باز کردم ، برسی بهش کشیدم و از نو محکم تر بستم.رژلب کمرنگی روی ل*ب*هام کشیدم و از اتاق به مقصد پایین خارج شدم.تند تند و با عجله پله ها رو رفتم پایین،فقط مامان و بابا خونه بودن و معلوم نبود چی شده بود که مامان اینقد عصبی بود و بابا سعی داشت آرومش کنه .
    فضا سنگین و عجیب بود.
    با تعجب نگاهی به مامان انداختم که اخم و تخم کنان زیرلب با خودش حرف می زد.
    -چی شده؟
    بابا دست مامان رو توی دستش گرفته بود و سعی داشت آرومش کنه .
    بابا:زن داییت زنگ زد.
    هیجان زده گفتم:
    -چه عجب!این که خیلی خوبه،خوب؟
    مامان:اِ اِ اِ زنگ زده می گـه شرمنده لیدا جون باور کن آروین واسه ما هم خیلی عزیزه ولی من دلم راضی نیست، خودم می گردم براش یه دختر خوب پیدا می کنم.
    منم صورتم مدل مامان در هم شد.
    -یعنی چی؟حالا بهونه شون چیه؟دایی راضیه؟
    -داییت از همون اولشم معلوم بود مخالف نیس؛ مریم معلوم نیس چشه اینقدر قیافه می گیره.
    بابا با تشر صداش زد که حق به جانب و عصبی گفت:
    -چیه مگه دروغ می گم؟
    روی نرده ها نشستم.
    -حالا چرا مخالفه؟
    -نگفت که،یه مشت چرت و پرت تحویلم داد و قطع کرد.
    -حالا بنده خدا یه نه گفته اونم لابد واسه اینه که می خواد درصد سمجی آروینو بسنجه ببینه بازم پا پیش می ذاره یا نه؛ شما چرا اینقدر باهاش چپ افتادین؟
    آه کشیدم.
    -بیچاره آروین،بهش گفتین؟
    بابا:مشکل منم الان دقیقا همینه ،خیلی ناراحت می شه.یادته که چه ذوق و شوقی داشت؟
    طفلی مهتا،الان چقد داره حرص می خوره،واسه یه سفر رفتن آروین داشت خودش رو می کشت دیگه وای به حالا که مامانش مخالف ازدواجشونه.
    بابا گوشی اش رو از روی میز پایه بلند کنارش برداشت.
    بابا:من الان یه زنگ بهش می زنم.
    -عصر چند بار به مهتا زنگ زدم خاموش بود ،حالا دلیلشو می فهمم،بیا این از من که خودم مخالفم و به زور دارین می بندینم به ریش کیارش اینم از اینا که همو دوست دارن ولی خونواده اش ناراضین.واقعا عجب دنیاییه!
    مامان با حرص نگاهم کرد.
    -الان وقت این حرفاست؟
    شونه هام رو بالا انداختم.
    -خواستم تا تنور داغه بچسبونم،فرصت خوبی بود!حالا شام چی داریم؟
    بابا:لا اله الا الله.دختر می بینی مادرت عصبیه ؛چرا سر به سرش می ذاری؟
    -بابا می خوام حال و هواشو عوض کنم. از دست من حرص بخوره بهتره یا زن دایی؟
    مامان:جواب نمی ده؟
    -نگران نباشین بالاخره جواب می ده، از چند روز پیش با کیاراد و دوستاش قرار کوه گذاشتن لابد آنتن نمی ده.
    مامان:خدا کنه.
    -نگران نباشین خودم بعد زنگ می زنم بهش می گم شما با این حالتون یه جوری می گین که حتما پس میفته،بعدم یه بار برید رو در رو با زن دایی صحبت کنین ببینین حرف حسابش چیه؟همینجوری بی دلیل که جواب منفی نمی دن؟به هم نمی خورن و دخترم میخواد ادامه تحصیل بده هم اصلا قبول نیس، بگید دلیل قانع کننده می خوایم اگرم شما نمی تونین خودم می رم؛من و زن دایی با هم راحتیم مطمئنم به من راستشو می گـه.گرچه من مطمئنم دارن ناز می کنن،وگرنه از خداشونم هست.
    -لازم نکرده تو دخالت کنی،تو اول یه سر و سامونی به رابـ ـطه خودتون بده نمی خواد نگران مهتا و آروین باشی.
    -من حواسم به همه طرف هست شما غمت نباشه.
    به طرف آشپزخونه رفتم تا یه شامی واسه خودم سر هم کنم.صدای زنگ تلفن که بلند شد بابا جواب داد،گویا خود آروین بود که لحن بابا شرمنده و ناراحت بود.
    مطمئن بودم آروین به همین راحتی پا پس نمی کشه،مهتا اونقدر خوب و خانم بود که آروین حاضر باشه صدبار دیگه هم بره خواستگاری و سمج بازی دربیاره.درسته که ظاهرم خونسرد بود ولی کمتر از اونا کلافه و سردرگم نبودم؛هر جور بود و با هر کاری که از دستم برمیومد حمایتشون می کردم و به هم می رسوندمشون.
    یکی نیست بگه تو اگه بیل زنی اول باغچه ی خودت رو بیل بزن .رابـ ـطه خودم و کیارش که مثلا نامزدمه وسط زمین و آسمون معلقه اون وقت می خوام دو نفر دیگه رو به هم برسونم.
    شامم رو که خوردم به اتاقم برگشتم تا به آروین زنگ بزنم.کم کم داشتم ناامید می شدم که صدای گرفته و ناراحتش به گوشم خورد.
    -بله طناز؟
    -خوبی؟
    -چی می خوای بشنوی؟کیو دیدی همچین خبریو بشنوه و خوب باشه؟
    -اوو حالا اینقد فیلم هندیش نکن مطمئنم آخرش می بندنش به ریش خودت،همه که مثل من نیستن هوار هوار خواستگار جلو در خونشون منتظر یه نیم نگاه باشه که،اون بیچاره مجبوره به همین یه قناص که تو باشی راضی باشه و کلاهشو بندازه بالا.
    با غم خندید.
    -روتو کم کن بچه.
    -نکنه کم اوردی؟مطمئن باش خودم مثل کوه پشتتونم هر جوری بشه به هم می رسونمتون،اول باید ببینیم اصلا دلیل این نه قاطع چی هست؟
    با صدایی لرزونی که حدس می زدم بخاطر بغض توی گلوشه گفت:
    -اونا هم مثل همه می خوان دامادشون یه آدم خانواده دار باشه، نه من که پدر و مادرم اون سر دنیا زیر خروارها خاک خوابیدن و برادری که یه سراغی ازم نمی گیره ببینه مرده ام یا زنده،یکی مثل کیارش با همچین خانواده ی پر اسم و رسمی که اینقدر سرشون و روی اسمشون قسم می خورن؛مگه دلیل مامانتم برای اینکه تو رو بهش بده همین نبود؟
    شاید حرفهاش راست بود و بوی حقیقت می داد؛ اما زن دایی مثل مامان نبود.
    حتما یه دلیل دیگه داشت؛چیزی که ما از ناراحتی عقلمون بهش قد نمی داد.
    با ناراحتی گفتم:
    -ای بابا این چه حرفیه آخه؟مگه ما برگ چغندریم؟ما همه پشتتیم.
    -اگه شما هم تا حالا نبودین که من هفتاد تا کفن پوشونده بودم.
    -پیاز داغشو زیاد نکن دیگه،پاشو بیا اینجا حرف بزنیم.دور هم فکر کنیم ببینیم کی اول بره باهاشون حرف بزنه؟می ترسم مامان با این عصبانیتش بره کار خراب تر بشه،یا می خوای بیرون یه جایی قرار بذاریم حرف بزنیم؟
    -نه طناز باور کن اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم .اصلا دلم نمی خواد جایی برم،بذاریمش برای فردا.
    -عمرا،نمی تونم اجازه بدم تنها باشی.همه اش می خوای فکر کنی غصه بخوری خودتو داغون کنی،نه نمی شه،من بیام اونجا؟
    -چیزیم نمی شه،عادت دارم،بعدشم این نامزدت اینجاست بفهمه خونه ی منی و تنهاییم می زنه جفتمونو له می کنه.
    -نه بابا،به اون چه؟من تحت هیچ شرایطی امشب تنهات نمی ذارم؛البته شب برمی گردم خونه.
    آه کشید.
    -باشه منتظرتم.
    از بابا اجازه ی رفتن رو گرفتم و مخالفتی نکرد،تند تند آماده شدم و هیچ آرایشی هم نکردم.بعد از دادن کرایه تاکسی پیاده شدم و نگاهی به آپارتمان انداختم،چراغهای واحد کیارش هم روشن بود و پیدا بود که واقعا خونه است؛حالا همین امشب باید بیکار می شد؟اگه من شانس داشتم که...
    ولی اونقدر پررو بودم که منصرف نشم،کار خلافی که نمی کردم پس دلیلی هم برای ترس نبود!اما دروغ چرا ؟استرس و اضطراب مسخره ای به جونم افتاده بود،با اون غلط و نقشه ام با بردیا ممکن بود امشب با دیدنم اینجا فکر بدتری درباره ام بکنه ؛اما آروین رو هم نمی تونستم با این حال رها کنم.مسئول افکار کیارش خودش بود،تازه اون که هر کاری هم بکنم براش هیچه و آخرش کنارم نمی مونه ؛پس باید هوای اونهایی رو که کنارم می مونن داشته باشم!خوبی ها و لطف های کیارش رو طور دیگه ای جبران می کنم.
    زنگ واحد آروین رو زدم و منتظر شدم،بدون اینکه بپرسه کیه در رو باز کرد،به نگهبان که داشت سرامیک های لابی رو تی می کشید خسته نباشید آرومی گفتم که مهربون و پدرانه لبخند زد و تشکر کرد،هنوز دستم رو از روی زنگ برنداشته بودم که آروین تند پرید و در رو باز کرد.
    سلام کردم که آروم و پج پچ وار گفت:
    -سلام، با کفش بیا تو این یارو نفهمه.
    کفشهام رو توی جاکفشی گذاشت و نفس حبس شده اش رو بیرون داد.
    -چته تو؟اینقد ازش می ترسی؟بابا شما هزار طبقه فاصله دارین!اینقدر بیکاره تو رو بپاد؟الان یه گوشه نشسته قهوه شو می خوره و از این آهنگای سردرد آور کلاسیک بتهوون و شوبرتشو گوش می ده و فاز می گیره!
    لبخند زد.
    -خیلی خوب بیا تو.
    جلوتر رفتم و روی اولین کاناپه نشستم و شالم رو از سرم کشیدم.
    -کوه خوش گذشت؟
    روبه روم روی مبل تک نفره ولو شد.
    - بد نبود ،حالا فکری چیزی هم کردی؟
    چپ چپ نگاهش کردم.
    - منم با تو فهمیدما، کی وقت کردم فکر کنم؟ بابا به مامان گفت فردا بره رو در رو با مریم جون حرف بزنه ،باید دلیل واقعیشو بفهمیم،اگه مامان چیزی دستگیرش نشد خودم مستقیما وارد میدون می شم،ولی اینا دلیل نمی شه تو بیکار بشینیا؛یه بار می ری محل کار دایی یه بار محل کار ماهان یه بار زن داییو یه جا گیر میاری حرفتو می زنی،ولی اول باید دلیلشو به دست بیارم ؛بعدشم که آسیاب به نوبت.
    -واقعا دوست داری ما به هم برسیم؟
    -آره وگرنه تا آخر عمر باید ضجه موره هاشو تحمل کنیم،ممکنه رو دست همه کارخونه های آبغوره گیری بلند شه.
    بالاخره از حالت ناراحتی در اومد و لبخند دندون نمایی تحویلم داد.
    کمی به جلو خم شد و آرنجش رو روی دسته ی مبل گذاشت.
    آروین:امروز باهاش صحبت نکردی؟
    به طرفش چرخیدم.
    -عصر چند بار بهش زنگ زدم خاموش بود،تو چی؟
    کلافه دستی بین موهاش کشید.
    -از دیشب گوشیشو خاموش کرده.
    بیچاره،یعنی اینقدر حالش خرابه؟مهتا خیلی حساس بود و طاقت شکست رو نداشت اما آروین واقعا ارزش غصه خوردن داشت ؛هرچند من راضی به غصه خوردنش نبودم.اما خوب به هم رسیدن با همین دردسرها و مانع هاش دلچسب می شد.
    نیشخند زدم.
    -ناراحت نشیا؛ ولی فکر کنم اونقدری که اون دوست داره تو دوستش نداری،البته شایدم نحوه ی غصه خوردن ما با شما فرق داره!
    ابروی راستش رو بالا انداخت.
    -اینطور فکر می کنی؟
    -از ظواهر امر اینجور پیداست،البته انتظار ندارم جلوی من به پهنای صورت اشک بریزی،فقط نمی دونم اگه مهتا ازم چیزی پرسید چی باید جوابشو بدم،دروغ بلد نیستم بگم!می دونی که؟
    لبخند دندون نما و کجی تحویلم داد.
    -اینقدر بی رحمانه قضاوت نکن.
    -ناراحت نشدی که؟می دونی که من همیشه هر چی به ذهنم می رسه می گم.
    آهی کشید و گفت:
    -مهتا وقتی وارد زندگیم شد که من حال خوبی نداشتم؛راهمو ،خود واقعیمو گم کرده بودم،از خوشبختی فاصله گرفته بودم؛حالا از سر لج با خدا یا هر چی.توی دانشگاه مثل سابق بودم تا کسی به درونم پی نبره اما مهتا بالاخره برادرش روانشناس بود می گفت خودشم علاقه داره، واسه همین حالتای ضد و نقیضمو می فهمید،همیشه نگاهاش بهم پر از ناراحتی و نگرانی بود،دوست داشت منو خوب کنه.بهم راه هاشو می گفت. نمی دونست بی هیچ کاری هم می شه خوب بود و خوب شد؛دلیل حال خوبم خودش بود،اون واقعا مثل فرشته ی نجاتم بود،اومد و همه چیو به بهترین شکل ممکن تغییر داد،دیگه هیچ حس بدی توی وجودم باقی نموند.
    دلسوزانه لبخند زدم.
    -همه چیز درست می شه،مطمئن باش،بالاخره با یه لباس سفید خوشگل دست توی دست هم می بینیمتون؛فقط صبر داشته باش و ناامید نشو.
    -فعلا تنها داراییمم همین امیده.
    -می دونم، قبول دارم مامان و بابا هم زیادی شلوغش کردن،من که دلم روشنه؛می دونم آخرش بیخ ریش همین،به من اعتماد کن،وقتی می گم همه چیز خوب می شه یعنی می شه.
    -مرسی از محبتت،البته خودمم از وقتی تو با کیارش نامزد شدی فهمیدم دیگه هیچی توی این دنیا محال نیس !به خاطر همینم سعی می کنم قوی باشم و زیاد خودمو زجر ندم.
    لبخند زدم.
    -آره اینجا معجزه زیاد اتفاق میفته.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 45»
    متحیر و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
    -چی شد چی شد؟چرا جیغ نزدی؟قبلا اسمشم می شنیدی جیغت در میومد و اخماتو توی هم می کشیدی؟
    شونه بالا انداختم و برای عوض کردن بحث گفتم:
    - این تلویزیونو روشن نمی کنی یه چیزی ببینیم؟راستی شام چیزی خوردی؟
    چپ چپ و موذی نگاهم کرد و گفت:
    -دو روز ازت غافل شدم بندو آب دادی آره؟
    -ساکت شو،اصلا اینجوری نیس،فعلا حوصله کل کل ندارم.تازه الان به خاطر مشکل تو اینجام،پس فقط از تو حرف می زنیم.
    با هیجان گفت:
    -نه جان من این تن بمیره راستشو بگو،داری وا می دی؟
    خم شدم و کنترل رو از روی میز برداشتم تا تماس چشمیمون قطع بشه و برای چاخان کردن راحت تر باشم.
    -نه ،ما چه ربطی به هم داریم؟یکی هم از یکی بی احساس تر و خوش قول تریم!
    با لبخند مرموزی سرش رو تکون داد.
    -امشب می مونی؟
    چپ چپ نگاهش کردم.
    -شجاع شدی؟اولش که حتی نمی خواستی بذاری بیام!نه یکی دو ساعت دیگه می رم خونه،هنوز خیلیم دیرم نشده،تو می رسونیم دیگه چه عجله ایه؟درسمم نذاشتی بخونم کشوندیم اینجا.
    خندید.
    -پس بگو چه اصراری داشتی بیای حال منو عوض کنی!فردا تو هم با مامانت برو یه سر به مهتا بزن باشه؟بگو اون گوشیشم روشن کنه که دیوونه بشم برای همه بد می شه.
    سری براش تکون دادم و مشغول چرخیدن توی کانالها شدم.
    -یه چیزی بخور رنگ به روت نمونده،اگه خوراکی آماده نداری می خوای بیام برات یه چیزی درست کنم؟
    -نه، زحمت نکش، گرسنه نیستم.
    چشم از تی وی و موزیک ویدئو گرفتم و رو بهش گفتم:
    -چه می شه کرد دیگه ؟خراب رفاقتیم،دو تا پیتزا با مخلفات سفارش بده مهمون تو.
    با تعجب خندید .
    -خراب رفاقتی بعد مهمون منی؟
    آره دیگه، مدل رفاقتای من فرق داره؛همیناست که قشنگ و خاصش می کنه!-
    ***
    کفشهام رو پوشیدم و بندهاش رو داخل کفش فرو کردم،حوصله ی بستنشون رو نداشتم،آروین رفته بود توی اتاق تا آماده بشه.سوییچ به دست از اتاق خارج شد وکفشهای اسپرت قهوه ایش رو از توی جاکفشی نزدیک در، بیرون اورد.
    -خوب می ذاشتی با آژانس می رفتم زیادم دیر نیس،امنم هستن.جدی که نگفتم تو منو برسونی.
    -مگه من مردم؟بابات تو رو دست من نسپرده که این وقت شب با تاکسی بفرستمت خونه،خودمم غیرتم برنمی داره خواهرمو 12 شب ول کنم به امون خدا بشینم تو خونه تخمه بشکونم.
    لبخندی زدم که جواب لبخندم رو ملایم و جذاب داد.در رو باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت تا به بیرون هدایتم کنه .
    بیرون اومدن همانا و پایین اومدن اتفاقی اش از پله ها همان.سرش پایین بود و اخمهاش در هم ،معلوم نیست به چی فکر می کنه.آب دهنم رو قورت دادم،همونجا خشک شده بودم و نمی تونستم قدم از قدم بردارم.آروین هم که خم شده بود و بند کفشهاش رو می بست و متوجه حضورش نبود گفت:
    -حالا نیم ساعت دیگه هم می موندی اتفاقی نمیفتادا،می دونستن حالم بده درک می کردن.
    چند تا سرفه ی معنادار کردم که دیگه چیزی نگه.چون از افکارش بی خبر بودم و نمی دونستم با این حرفها چی پیش خودش برداشت می کنه.سرش رو بلند کرد و چون از بستن بند کفشها راحت شده بود صاف سر جاش ایستاد،خودش رو نباخت و گفت:
    آروین:به به سلام دکتر،از این طرفا؟
    با شنیدن صدای آروین سرش رو بلند کرد و چشمش بهمون افتاد،باید خونسردی ام رو حفظ می کردم،کار خلافی که نکرده بودم .چند صباحی رو کنار آروین که توی این چند ماه به چشم دیگه ای غیر از برادر ندیده بودم گذرونده بودم.
    چند تا پله ی باقی مونده رو هم پایین اومد و مقابلمون قرار گرفت.
    نگاه مستقیمش به آروین بود ،انگار نمی خواست چشمهاش بهم بیفته.حتی جواب سلامش رو هم نداد ،فقط نگاهش می کرد.آروین هم کم نیاورد و دستش رو به طرفش دراز کرد که اون هم بی جواب موند و آروین ،ضایع شده دستش رو عقب کشیده و رو به من که ستاره ها رو می شمردم آروم و به طوری نامفهوم گفت:
    -تو که بهتر می شناسیش بگو الان چیکار کنم و چی بگم سنگین ترم؟
    قبل از اینکه فرصت کنم جواب آروین رو بدم ،کیارش خطاب به من ولی بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
    -ازم برای اومدنت به اینجا اجازه گرفته بودی؟
    شونه بالا انداختم و حق به جانب گفتم:
    -نه،مگه لازم بود؟من که متوجه نشدم واسه همین نخواستم مزاحمت بشم.
    پوزخند زد.
    -جدا؟خوبه که تحت هر شرایطی زبونت خوب کار می کنه و ترستو به روی خودت نمیاری.
    -کسی می ترسه که اشتباهی مرتکب شده باشه و من همچین احساسی ندارم،بریم آروین.وقتمون داره گرفته می شه.
    آروین که با رفتار من جرات پیدا کرده بود ریلکس سری تکون داد.
    آروین:با اجازه کیارش جان.
    کلافه دستی بین موهاش کشید و همه رو به عقب روند.نفس عصبیش رو بیرون داد؛رگ گردنش بیرون زده و صورتش سرخ شده بود و فکر کنم خیلی داشت خودش رو کنترل می کرد که بلایی سرمون نیاره!
    زیادی داشتم با غیرتش بازی می کردم؟
    ولی این دفعه که عمدی نبود.ماشالله چقدر هم ازم انتظار داره!
    بالاخره آروین که برای من حکم ساحل رو برای کیا نداشت و این هم یه مچ گیری نبود.
    -تو برو داخل لطفا،من می رسونمش.
    ای وای!چیزی تا بدبخت شدنم نمونده.زنگ های خطر توی گوشم روشن شده بود،آروین خواست حرفی بزنه و مخالفت کنه که رو به من و با لحنی سرد تر از همیشه گفت:
    -می رم ماشینو بیارم بیرون،زود بیا پایین.
    منتظر جوابم نموند و تند تند پله ها رو پایین رفت.
    آروین:این دیگه از کجا پیداش شد؟نکنه فهمیده بود اینجایی کشیک ما رو می داد؟
    از تنها موندن باهاش، حداقل امشب، واهمه داشتم؛نگاهم از همین حالا پر از ترس و نگرانی بود.خدایا چرا همین حالا باید سر و کله ش پیدا می شد؟
    همه اش باید یه جوری حالم رو بگیری نه؟
    بازم دمت گرم.
    شونه هام رو بالا انداختم.آخر با این بالا و پایین انداختن ناقصشون می کنم می دونم!
    -نه بابا،منو دید فکر کنم تعجب کرد؛نمی دونست.اولشم که سرش پایین بود .فکر کنم داشت می رفت پیاده روی؛لباسهاش که رسمی نبود.
    با دیدن صورتم و رنگی که احتمالا به صورت نداشتم نگاه اونم رنگ نگرانی به خودش گرفت.
    -می خوای منم باهاتون به بهونه ی هوا عوض کردن بیام؟
    -نه تو برو تنها باشیم بهتره،بذار قشنگ خودشو تخلیه کنه تو دلش نمونه،هرچند حق نداره چون به اون مربوط نیست،من دیگه برم.
    نفسش رو کلافه بیرون داد.
    -رسیدی خونه بهم زنگ بزن.
    -باشه،خداحافظ.
    تند تند از پله ها پایین رفتم و از ساختمون بیرون زدم که همون موقع ماشینش با صدای جیغ لاستیکها جلوی پام ترمز کرد،بدون وقت تلف کردن سوار شدم.خدا خودت هوام رو داشته باش،داشتم توی دلم اشهدم رو می خوندم که سکوت رو شکست.
    لحنش آروم بود و همین ترسناکترش می کرد.
    -خوب؟نمی خوای چیزی بگی؟
    بازم خودم رو نباختم و با وجود استرس، نفسم رو کلافه بیرون دادم و محکم گفتم:
    -چی می خوای بشنوی؟بگو تا همونو بگم.
    نگاه تند و تیزش رو بهم دوخت؛برقی که توی چشمهای روشنش بود آدم رو می ترسوند.
    -از کی تا حالا تنها میای خونه ی این پسره؟
    ل*ب*هام رو با زبون تر کردم و همچنان خونسرد باقی موندم.
    -از اون شبی که با هم و کیاراد و رونیکا اومدیم، اولین باره.
    -و دلیل اومدن امروزت؟
    نفس عمیقی کشیدم،مسیر نگاهش همچنان مستقیم بود.
    -برای اینکه جواب منفی خواستگاریش مشخص شده بود و حالش بد بود،فقط اومده بودم باهاش حرف بزنم و بعدشم نمی خواستم تنها باشه تا به چیزای بد فکر کنه و عذاب بکشه؛همه که مثل تو بی احساس نیستن اطرافیانشون براشون بی اهمیت باشه،بعدشم من یه بار زنگ زدم جواب ندادی دیگه ادامه ندادم گفتم شاید جای خاصی باشین؛مثلا اینبار تولد شما باشه و ساحل خانم شما رو به یه شام دو نفره عاشقانه دعوت کرده.
    لحنم ناخواسته کمی توام با حرص و حسادت بود که معلوم نبود منشاش از کجاست؟
    -چرا به این قضیه ربطش می دی؟
    -از اونجایی که من درباره ی تو چیزی نمی دونم، دلیلی نداره تو هم چیزی بدونی.
    بالاخره با پوزخندی نگاه وحشی و پر تمسخرش رو به صورتم دوخت که با وجود تاریکی ماشین،رنگ پریدگی اش مشخص نبود.
    -این همه راحتی و حق به جانبی دلیلش چیه؟
    -چون گناهکار نیستم و رفتار تو اشتباهه و دلیلی برای تنبیه کردنم وجود نداره.
    به جای اینکه بره سمت خونه ما راه دیگه ای رو که نمی دونستم به کجا می رسه حرکت می کرد،تا بام تهران کل مسیر به سکوت گذشت.
    بی حرف پیاده شد؛ حتی نذاشت بپرسم اینجا چیکار می کنیم؟
    خوب خدا رو شکر بالاخره الوعده وفا!
    احتمالا از این سرکشی هام نمی گذره و همین امشب راهمون جدا می شه.
    برای اولین بار قرار بود طبق حرفهامون رفتار کنیم و دعوا کنیم!اون هم حالا که حوصله و آمادگی اش رو نداشتم.می دونستم حرفهای امشبش فقط محدود به بی اجازه اومدن امشبم به منطقه اش نیست و لابد بحث بردیا رو هم پیش می کشید و من هم قصد نداشتم خودم رو لو بدم،ولی با تصور غلطش چیکار باید می کردم؟اگه به بابا بگه چی؟
    با استرس و پاهای لرزون پیاده شدم.خوب بعدش چی؟منتظر عربده زدنش بشم؟
    نگاهی به اطرافم انداختم؛انگار نه انگار پاییز بود و این موقع یه جورایی نیمه شب محسوب می شد، شلوغ بود و منظره اش صد برابر پرجلوه تر از روز.همینجوری جلوی کاپوت قدم رو می رفت و گهگاهی هم دستی بین موهای عـریـ*ـان و خوش حالتش می کشید.
    به جای اینکه حواسم به حال و روزش باشه محو تیپ و هیکلش بودم.
    تا حالا با تیپ اسپرت اینجوری ندیده بودمش؛سویی شرت مشکی که زیرش یه تی شرت مشکی ساده و جذب داشت پوشیده بود ،با جین مشکی و کفشهای اسپرت مشکی.
    ای بابا توی این موقعیتم دست از هیزبازی برنمی داری؟
    ولی متاسفانه فقط من نبودم که براندازش می کردم!
    به جای فکر کردن به اینها اشهدت رو بخون که بد محتاجشی.
    ده دقیقه ای که گذشت خودش با قیافه ای درهم نزدیگم شد.
    -چی شد؟آروم شدی؟
    -خیلی از عصبانی کردنم لـ*ـذت می بری نه؟
    نیشخند زدم و برخلاف میل باطنی ام گفتم:
    - دروغ چرا؟بدم نمیاد!اگه تحمل کردنم برات سخته می تونیم زودتر همه چیو تموم کنیم؛به نفعمونم هست ،کمتر همدیگه رو آزار می دیم،کم تر ناراحت می شیم،اعصابمون راحت تره.
    -نامزدی بچه بازی نیست که تا از دست همدیگه ناراحت شدیم و دعوا کردیم همه چیو تموم کنیم.
    -مگه از اولشم قرارمون همین نبود؟پس چرا توی اوج اختلاف عقب بندازیمش؟هیچوقت هم قرار نیست پشیمون بشیم.
    برق چشمهاش توی اون تاریکی زیادی جلب توجه می کرد.
    -فعلا بحث ما سر چیز دیگه است ،پس سعی نکن با عوض کردن بحث خودتو تبرئه کنی؛خودت قبول نداری مقصری؟
    یکم جلوتر رفتم و سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستادم.ظاهرا که کسی حواسش به ما نبود؛صدامونم بلند نبود که جلب توجه کنیم.
    صاف توی چشمهاش زل زدم و با لحن محکمی گفتم:
    -تو اون کسی نیستی که بتونی آزادیمو ازم بگیری .من تا نخوام به حرف از تو گنده ترشم گوش نمی دم ؛خودمم می دونم این حرف با راه دادن تو به زندگیم تناقض داره اما این دو تا خیلی با هم فرق دارن،تو حرف نمی زنی زور می گی،فکر کردی من اسیرتم .من دلیلی برای اینکه خودمو توی بند تو حس کنم نمی بینم.زندگی قبلیمم با یکم تغییر سر جاشه،گفتم هر شب اون قراردادو بخون نوشته هاش یادت نره برای همچین روزی بود.
    زهرخندی زد و حق به جانب و خودخواهانه گفت:
    -این بیشتر از من برای تو لازمه که وسط یه مهمونی دو نفره با خودخواهی از راه نرسی و همه چیو به هم بریزی،تو توی زندگی من هیچ حقی نداری؛حتی جابجا کردن یه چیز کوچیک،اما من با تو فرق دارم .هر وقت حس کنم لازمه دخالت کنم ؛این کارو می کنم.اما ظاهرا زیادی جلوت کوتاه اومدم که اینقدر دور برداشتی.
    بفرما!همین رو می خواستی بشنوی که اون حماقتت رو به روت بیاره؟
    حالا چه جوابی داری بهش بدی؟
    با خشونت بهم نزدیک شد و قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم دستش و فرو برد زیر شالم و از پشت توی موهام چنگ زد.
    چشمهاش رو توی چشمهای ترسیده ام قفل کرد و با صدای آروم اما پرخشمی غرید:
    -بهتره اینقد پا روی دم من نذاری؛من همیشه اینقدر مهربون و بخشنده نیستم.می دونی که؟پس از این به بعد حواست به حرفات و کارایی که می کنی باشه.دیگه هر چی باهات راه اومدم کافیه،شاید بد نباشه اون روی منو هم ببینی هوم؟الانم اگه عاقل بودی توی این موقعیت این حرفا رو نمی زدی.تو باید بیشتر از من حواست به غلطایی که می کنی باشه،روز به روز کارا و رفتارات داره غیر قابل تحمل تر می شه،هر چیزی رو که بتونم تحمل کنم خــ ـیانـت و دروغ و دو رویی رو نمی تونم بپذیرم.تو هم تا جایی که یادمه دم از تعهد می زدی حالا چی عوض شد؟
    چشمهای عصبی اش رو که برق خشم توشون می جهید توی چشمهام زوم کرده بود؛بیش از حد عصبانی بود و مسببش من بودم.با وجود دردی که از فشار دستهاش می کشیدم باز هم لب از لب باز نکردم.
    وقتی مطمئن شد زبونم کوتاه شده و جوابی نمی دم ناامید ازم فاصله گرفت.
    عوضی!وحشی.
    چنان موهام رو از ریشه کشیده بود که پوست سرم به سوزش افتاده بود.
    شایدم حق داشت ؛من دختر بودم و غیرت یه مرد برام قابل تعریف نبود.اما وقتی علاقه ای این وسط نبود چه غیرتی؟
    اصلا من تعصبش رو نمی خواستم؛توجهش رو،محبتش رو می خواستم.
    بغضم دست خودم نبود،خدایا اینجوری هوام رو داشتی؟
    چرا اینجوری شد؟چرا نمی تونم جلوی زبونم رو بگیرم؟ولی باید همین که حرف از جدایی نزد خدا رو شکر می کردم؟
    زودتر از من به سمت ماشین رفت و سوار که شد در رو با غیظ به هم کوبید.راه اونجا تا خونه طولانی ترین و غیرقابل تحمل ترین مسیر زندگیم شد؛از اون سکوت عذاب آور چیزی نگم بهتره.مسلما هیچکس دلش نمی خواد تجربه اش کنه.
    دلم براش سوخت ؛احتمالا من فرشته ی عذابش بودم!من عمیق ترین ضربه رو فقط به خاطر خودخواهی ام بهش زدم که مجبور بودم به خاطر قولم به بردیا و عاقبت به خیر شدن رها تا تهش رو برم!
    کلاس اول که با سرسختی و جدیت چند برابرش گذشت و با یه کوئیز فوق العاده سخت و زمان خیلی کم همه رو حسابی از کلاسش دلسرد کرد و رسما با گریه یا بغض از کلاس دور کرد.
    آخه انصاف بود انتقام من رو از این بیچاره ها بگیره؟
    تازه گفت نمره اش رو توی پایان ترم تاثیر می ده ،
    اما مهم نیست،فدای سرمون.
    نچ نچ نچ!خرس گنده ی عقده ای!
    خونسرد برگه ام رو که با چرت و پرت پر کرده بودم روی تریبون گذاشتم و بدون نگاه کردن بهش که با نزدیک شدنم اخمهاش درهم تر شده بود از کلاس بیرون اومدم.
    اما عینک چقدر بهش می اومد؛چقدر برازنده اش بود!
    جذاب که بود و حالا خواستنی هم شده بود.
    یهو به خودم اومدم و نیشم رو جمع کردم.چی می گم من اول صبحی؟
    لابد اثر بی خوابی دیشبه.
    رفتم پیش بچه ها.سه تایی روی نیمکت توی آفتاب نشسته بودن و منتظر من و رها بودن،رها که همیشه توی امتحان دادن آخرین نفر بود؛حتی برای ساده ترینها هم تا ثانیه ی آخر می موند؛برعکس من که همیشه هول بودم بیام بیرون.
    ماندانا:چه دوتاییشونم دست به یکی کردن با هم بمونن.این برخلاف نقشه مون نیست؟
    کنارش ولو شدم و عینک آفتابی ام رو به چشم زدم،برای رفع سردرد سپرخوبی بود.
    -نه،کارشو بلده،می دونه چه جوری رفتار کنه.
    سارا:بردیا داره میاد.
    دیگه زیاد دل و دماغ و هیجان نداشتم ولی مجبور بودم طناز همیشگی باشم ،پس با شیطنت خندیدم.
    -گفتم که؛با وعده ی یه زندگی و عشق بهشتی همه چی حله،اگه تو دوست و آشنا هم کسیو سراغ دارین معرفی کنین بختشو باز کنم.
    فریال:حالا کار امروزتو ببینیم ،بعد برات تبلیغم می کنیم.
    فقط تبلیغ رو کم داشتم تا کامل از چشمش بیفتم!
    ماندانا با هیجان دستهاش رو به هم مالید و گفت:
    -آخ جون، رها هم داره میاد.و بالاخره انتظارها به پایان می رسد.
    کاش بره توی اتاقش مثل همیشه قهوه اش رو کنار پنجره بخوره
    پنجره ی اتاقش کاملا به سمت ما دید داشت.
    اونم باید می دید وگرنه هیچ کیف و لذتی نداشت و حتی برام بی مزه هم بود؛هرچند مطمئن نبودم حتی اگه ببینه هم بتونم تشخیص بدم حسادت می کنه یا نه؟فقط خودم رو می دونستم که مثل دیوونه ها به ساحل حسادت می کنم و از اینکه دلیلش رو به خودم اعتراف کنم وحشت داشتم؛این هم می تونست یه شکست دیگه باشه.
    فقط امیدوار بودم اوضاع رو از این خراب تر نکنم که متخصص این کار بودم،پس باید بعدش اعتراف می کردم نیتم فقط خوشبختی بهترین دوستم بوده.
    فریال رو به رها گفت:
    -چطور بود؟برای تو که حتما عالی گذشته؟
    با ناراحتی گفت:

    -نه بابا،دلت خوشه ها؟سوالاشو که دیدین؟خدایی مثل خودش ترسناک و سرد و مرموز بودن.
    اصلا معلوم بود دیشب بعد از ادب من که برگشته خونه با تمام حرصش سوالها رو طرح کرده؛اینم کینه ای بود ها!
    بردیا با خنده از جمع دوستهاش جدا شد و به طرفمون اومد.معلوم بود امروز عمدا اینقدر به خودش رسیده،دوازده تیغ کرده بود و مورچه روی صورتش راحت اسکی می رفت،پیراهن جذب خاکستری و جین مشکی و کفشهای رسمی.
    لبخند جذابی صورتش رو زینت داده بود.
    رها اخمهاش رو توی هم کشید.
    -باز این یارو چرا داره میاد طرف ما؟
    سارا خونسرد و با بدجنسی پنهانیش گفت:
    -نترس با تو کاری نداره،حتما بخاطر طناز میاد،دیدی که جدیدا چقدر صمیمی شدن ؟
    مثلا با شرم خندیدم و نگاهم رو ازشون گرفته دستی روی موهای از مقنعه بیرون زده ام کشیدم.
    -اغراق نکنین،از این خبرا نیست.ما فقط...
    دقیقا در همین لحظه بهمون رسید و نذاشت جمله ام رو تموم کنم.
    با صدای بم و گرمش خطاب به من گفت:
    -می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟مهمه؛حداقل برای من.راستش می خواستم چند روز دیگه بیام اما دیدم طاقت نمیارم،گذشته از این فکر کردم شاید فکر کنی از دوستی و صمیمیتی که نشون دادی می خوام سوء استفاده کنم،اما قسم می خورم که این طور نیست و نیتم واقعا خیره،خیلی وقته بهت فکر می کنم و اون قدر بزرگ و حتی عاقل شدم که بخوام به زندگی مشترک با کسی که دوستش دارم فکر کنم.
    سارا با تعجب ظاهری گفت:
    -یعنی چی؟یعنی تو الان داری از طناز خواستگاری می کنی؟
    خودم رو متعجب نشون دادم و با لحن شوکه و متحیری گفتم:
    -نه!واقعا؟سارا درست می گـه؟و...ولی...ولی آخه...یعنی...
    خدا چقدر سخته جلوی خنده ام رو بگیرم.خودت قدرتش رو بهم بده که این تلاش و صبرم برای امروز و این لحظه هدر نره.
    لبخند زد.
    -چرا ؟چیز غیر ممکنیه؟من از احساسم کاملا مطمئن بودم که اومدم جلو،حالا می شه تنها و جدی صحبت کنیم؟
    نگاه مرددی به بچه ها انداختم که غیر از رهای وا رفته و دلگیر که روش رو به طرفی برگردونده بود با نگاه های مشتاقشون به رفتن تشویقم می کردن.
    بلند شدم.
    -چی بگم؟صحبت کنیم .
    لبخندش رو پررنگ تر کرد.
    -پس بفرمایید بریم توی یکی از آلاچیقا بشینیم یا اگه دوست داری قدم بزنیم.
    -قدم بزنیم.
    دلم می خواست قشنگ نزدیک بایستیم و مثل خار توی چشمش فرو بریم.بالاتر از سیاهی که رنگی نبود؛آخر و عاقبت ما هم که معلوم بود،پس حداقل یکم بیشتر،از این بی عاطفگی درش بیارم.
    نگاهی به پنجره ی اتاقش انداختم.
    مرسی خدا که برای هزارمین بار بزرگیت رو بهم نشون دادی و ناکامم نذاشتی،چون فاصله زیاد بود عکس العملش رو فعلا نمی دیدم؛اما اخم هاش که از همین حالا بیش از حد در هم بود.
    فعلا قرار نبود دیگه چیز خاصی بگه.فقط حرفهای معمولی می زدیم.تا همین جا هم با اینکه فکر و پیشنهاد خودم بود حسابی عذاب وجدان داشتم،حالا خوبه فقط نامزد قلابی بودم!الان بیشتر تعجب می کردم که چطور بعضیها با وجود نامزد و شوهر یا حتی بچه،my friend یا my friend زاپاس هم دارن؛وجدانشون رو رسما کشتن.
    بعد از یکم قدم زدن یه گوشه ایستادیم.از عمد بردیا رو روبه روی رها گذاشتم و خودم روبروش ایستادم که می شد رو به کیا و اتاقش.چون پرده های تیره ی اتاقش رو کنار زده بود حتی اگه کنار می رفت و پشت میزش می نشست هم می تونستم ببینمش.
    با خوشحالی، آروم گفت:
    -طناز فکر کنم واقعا جواب داد،اگه ببینی چقدر عصبانیه؛به جایی غیر از ما نگاه نمی کنه.
    ناچارا محض حرص دادنش لبخند محجوبانه ای زدم.
    -پس چی فکر کردی؟من جایی نمی خوابم که آب بهم بخوره،یه چیزی می دونستم که گفتم انجامش بدیم،مطمئنم وقتی برم بالاخره یه عکس العملی نشون می ده،یه تیکه ای چیزی می ندازه.
    لبخند کج جذاب و دندون نمایی زد،اما چرا حس می کردم لبخندی که اون بار توی اتاق کیاراد زد جذاب تره و بیشتر به دل می شینه.
    یعنی به آدمش ربط داشت؟
    -چرا حس می کنم قراره خودتم یه نفعی از این قضیه ببری؟مثلا حال یکیو بگیری و چه احمقانه فکر می کنم اون یکی استاد پارساست!
    از کنار پنجره کنار رفت و پرده رو هم کشید.
    تعجبم رو پنهون کردم و خونسرد و حتی به نظرش دلخور اومده گفتم:
    -خوبه خودتم داری می گی احمقانه؛آخه اینم فکر بود تو کردی؟چه ربطی داره؟
    -دو بار ما رو کنار هم دید عصبانی شد!چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که از تو...
    نیشی رو که خبیثانه داشت باز می شد قورت دادم و آهی کشیده، با ناراحتی گفتم:
    -نه بابا تو هم،چه فکرایی می کنی؟اصلا به اون میاد از کسی خوشش بیاد؟لطفا دیگه نگو که خیلی ناراحت می شم،همین حالا هم حسابی بهم برخورد پس لطفا تمومش کن ،دیگه فکر نکنم نباید تو اینجور مسائل دوستام دخالت کنم چون حسن نیتمو متوجه نمی شن یا بد متوجه می شن.تو می دونی یه دختر با این حرفا چقدر می شکنه؟
    چهره ام رو اونقدر ناراحت و دلخور نشون دادم که جای هیچ شک و شبهه ای باقی نمونه؛ اما توی دلم چه بزن و بکوبی که نبود. بعد باید می رفتم توی دست شویی و یه دل سیر می خندیدم،با چه لحن و سوزی هم گفتما. حسابی خنده ام گرفته بود و ذوق کرده بودم،واقعا از نظرش اینطور بود؟!
    بیچاره چقدر ناراحت شد وعذرخواهی کرد!
    با لحن نادم و غمگین و شرمنده ای گفت:
    -معذرت می خوام طناز،فکر نمی کردم اینقدر ناراحت بشی،بیا فراموشش کنیم؛دیگه همچین چیزی یا حتی شبیهشو تکرار نمی کنم.
    سرم رو روی شونه ی چپ کج کرده تاکیدی گفتم:
    -لطفا، بی زحمت خوشحال می شم تکرارش نکنی.
    لبخند شرمنده و پشیمونی زد.عجب بازیگر خبیثی شده بودم!
    -حتما.
    -حالا این قیافه رو جمع کن دوباره خوشحال شو،خیلی طول کشید.دیگه وقت رفتنه.
    خندید و با شیطنت گفت:
    -الان باید اون خوشحالیو بازی کنم که تو قبول کردی با خانواده و همراه دسته گل و شیرینی خدمت برسیم؟
    لبخند بدجنسی زدم.
    -نخیر ،اون هنوز زوده.اون خوشحالیو می خوام که وقتی من قبول کردم فعلا روت فکر کنم و از دوستان نظر سنجی کنم نشون می دی.
    بادش خالی شد و خنده اش محو.
    -اوه کی می ره این همه راهو؟قبل از خواستگاری فکر، بعد از اولین خواستگاری فکر، مراسم بله برون نامزدی کی باشه و چی بپوشی فکر.
    شونه بالا انداختم.
    -دیگه همینه دیگه،هر که را رها خواهد جور هندوستان کشد.خوب من دیگه می رم.
    -من نباید بیام؟
    -نه دیگه،راه من و تو همینجا از هم جدا می شه.
    با نگرانی گفت:
    -خوب اگه عکس العملی نشون نداد چی؟
    با لبخند و نگاهم تسلی اش دادم.
    -به اون قیافه ی روبروت که ندیده می فهمم چقدر در همه؛ میاد عکس العملی نشون نده؟
    -نمی دونم،من ازش هر انتظاری دارم.
    -پس انتظار عصبانیت و ناراحتیشو هم داشته باش،هرچند وقتی با خوبی و خوشی به نتیجه رسیدین خودت همه چیو بهش می گی و از دلش درمیاری،خوب من رفتم.
    -باشه، سر کلاس می بینمت دیگه.
    سری تکون دادم و راه افتادم،بردیا هم
    به طرف جمع دوستهاش رفت.لبخند به لب بهشون رسیدم،جا برای نشستنم نمونده بود و مجبور بودم بایستم.
    ماندانا با شیطنت رو به من پرسید:
    -خوب؟به جاهای خوب خوب رسیدین یا نه؟شیرینیتونو کی می خوریم انشاالله؟
    نگاهم روی رها که سرش پایین بود و مشغول بازی با انگشتهاش قفل شده بود.
    -فعلا که باید فکر کنم،شیرینی هم باشه به وقتش .
    فریال:پسر به این آقایی و ماهی دیگه ناز کردن نداره که.
    -چرا اتفاقا باید ناز کرد؛طاقچه بالا گذاشت و سر دووندشون تا طالبت باشن.نظرتون برام مهمه ها،می دونین که مامان بابا این تصمیم گیریا رو بیشتر به عهده ی خودم گذاشتن؛نظر رها هم که از هممون عاقل تر و بالغ تره بیشتر به کارم میاد پس دریغ نکنین.
    آره جون خودم.اگه تصمیم گیری با خودم بود که حالا وضعم این نبود.
    همه نگاهمون رو مشتاق به اون دوخته بودیم تا سکوتش رو بشکنه.حتی اگه شده سرم داد بزنه،فحش بده، بزنه توی گوشم اما نشون بده دل اونم داره گیر می افته و حتی افتاده تا منم زودتر از دل کیارش دربیارم و راحت بشم!
    ***
    توی راهرو داشتم از آب سرد کن لیوانم رو پر می کردم که در اتاقش باز شد و مازیار اسدی که مزخرف ترین پسر کلاس بود همراه کیا بیرون اومدن.
    البته اون داخل بین چهارچوب در دست به جیب ایستاده بود.سر کلاس گوشی اش رو ازش گرفته بود و احتمالا برای همین کشونده بودش توی اتاق.
    -از این به بعد می خوام بقیه هر کاری می کنن تو هم همون کارو انجام بدی؛اگه می نویسن و یادداشت می کنن تو هم یادداشت می کنی،اگه گوش می دن تو هم گوش می دی.کلاس من مقررات خاص خودشو داره و کسی که ازش سر پیچی کنه و جدی شون نگیره نمی بخشم ،تاوان نبخشیدنمم خیلی سنگینه و فقط به حذف کردن ختم نمی شه.
    سر به زیر گفت:
    -چشم استاد،از این به بعد بیشتر دقت می کنم.
    جرات داری نکن !
    تا حالا اینقدر آروم و مظلوم ندیده بودمش.
    ترم اول خودم و ماندانا دمش رو قیچی کرده بودیم، وگرنه خیلی روی اعصابمون بود؛ اما حالا جرئت نداشت به ما پنج نفر کوچکترین حرفی بزنه.
    سرش رو تکون داد.
    -می تونی بری.
    -ممنون،با اجازه استاد.
    لیوان رو تازه به ل*ب*هام نزدیک کرده بودم که صدای سردش رو شنیدم:
    -خانم نیکنام،بفرمایید توی اتاق لطفا،مساله ی مهمی هست که لازمه بهتون بگم و با بچه ها در میون بذارین.
    لابد بهونه ی جدیدش بود و در واقع می خواست گوشم رو بپیچونه،
    خوب اگه کاری داشتی به همین ذلیل مرده ی مارمولک می گفتی،البته حق داشت؛من قابل اعتماد تر بودم!
    با تعجب سرم رو تکون دادم.
    -چشم ،الان می رسم خدمتتون.
    وارد اتاقش شد و در رو بست.
    آب خوردم و لیوان خالی رو توی سطل آشغال نزدیک آب سرد کن انداختم.
    راهرو تقریبا خلوت بود و اکثرا سرشون به برد و بنرها گرم بود.مقنعه ام رو جلوتر کشیدم و با قدم های آهسته به طرف اتاقش راه افتادم.پشت در که ایستادم دو تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم شجاعت همیشگی ام رو به دست بیارم.
    فقط وای به حالش اگه بخواد باز فضولی کنه.
    بعد از دیشب دیگه هیچ حقی نداشت که توی مسائل شخصی ام دخالت کنه؛هرچند دلم می خواست دخالت کنه و این برخلاف منطق لجبازم بود.
    دو تا تقه به در زدم و با "بفرمایید"محکمش وارد شدم،پشت میزش نشسته بود و برگه های امتحانی جلوش بود.
    حالا فهمیدم قضیه از کجا آب می خوره.
    امیدوارم فقط همین باشه.
    به هرحال اینجا و توی محیط آموزشی نمی تونست برای چیزی که دیده بود دعوا و سرزنشم کنه.
    کاشکی اینجا قصدش رو نداشته باشه.
    در رو بستم و همونجا ایستادم.نگاهی به ساعت دیواری روبه روی میز انداختم.تا کلاس بعدی یه ربعی وقت مونده بود.
    از سکوتش و حواسی که پی من نبود عصبی شدم و گفتم:
    -منو کشوندی اینجا کار کردنتو تماشا کنم؟اصلا برام جالب نیست،بخوای ادامه اش بدی می رم،وقتم برام طلاست و نمی خوام اینجا و کنار تو تلفش کنم.
    بلند شد و پوزخند به لب گفت:
    -می بینم که هنوز پرروئی و روحیه ی جنگ جویانه تو بعد از دیشب خوب حفظ کردی.
    با تمسخر جواب دادم:
    -چه دلیلی برای تخریبش هست؟انگار هنوز دلت خنک نشده.
    با چند گام بلند خودش رو بهم رسوند اما من از جام تکون نخوردم و فقط مسیر نگاهم رو تغییر دادم.
    -مگه تو اجازه می دی؟امروز هم که فرصت رو از دست ندادی؟من باید باهات چیکار کنم؟
    نگاهش تیز و تلخ تر شد و دستش رو از پشت گردنش پایین اورد.
    -هیچی،فقط تا همچین بهونه ای دستته خوشحال می شم از زندگیم بری تا با اون برای یه آینده ی بهتر و زندگی شیرین تر برنامه ریزی کنم!
    جلوتر که اومد ناچار به عقب نشینی شدم و کاملا به در چوبی و خنک چسبیدم.
    دست راستش رو مشت کرده کنار سرم گذاشت و با همون لحن خاص آرومش و صدایی که محکم اما نسبتا ملایم بود گفت:
    -امیدوارم این خواسته ات یه آرزو و خیال واهی نشه،حسرتتو به دلش می ذارم اگه یه بار دیگه اطرافت ببینمش و جلوش حرکت اضافی ازت ببینم نه فقط برای تو که حتی برای خانواده شم غیر قابل شناساییش می کنم!می دونی که جدیم؛ پس مراقب هر قدمی که برمی داری باش!
    آب دهانم رو با ترس قورت دادم و با ترس همراه با تعجب نگاهش کردم.
    اینم یه چیزیش می شد ها.
    آخه به اون چه؟
    این لحن و حرفهاش از داد و بیدادش هم ترسناک تر بود!
    ولی واقعا چرا نمی تونستیم توی کار هم دخالت نکنیم و توی این موارد کاری به هم نداشته باشیم تا هر کس با کسی که دلش می خواد بپره؟!
    یعنی اونم حسودی می کرد؟
    اصلا بلد بود؟
    اما خودم رو نباختم و نیشخند زدم.
    -اگه تونستی حتما این کارو بکن.
    نگاهش جزء به جزء صورتم رو می کاوید؛چشمهام؛بینی؛گونه ،روی ل*ب*هام که رژلب آجری براق خورده بود مکث بیشتری کرد و در آخر دوباره چشمهاش رو تا روی چشمهام بالا اورد.
    -امتحانش مجانیه،همون طور که می دونی اهل شوخی کردن نیستم،کاریو که اراده کنم، حتما باید انجام بدم و می دم.
    -هر چی فکر می کنم ربط این قضایا رو به تو متوجه نمی شم،تو توی زندگی من هیچی نیستی و هیچ حقی نداری.برای اون دفعه هم متاسفم که توی زندگیت به زور وارد شدم و جشن دو نفره تونو بهم زدم؛حالا دلیلش هر چی که بوده شاید از نصفه و نیمه موندنش ناراحت شدی،مطمئن باش دیگه تکرار نمی شه؛ولی تو به اون پسر دست بزن تا ازت شکایت کنم ولی اگه واقعا نمی خوای کسی توی دانشگاه چیزی بفهمه اقدامی نمی کنی،حالا هم ظاهرا تهدیداتت تموم شده و من می خوام برم،کلاسم دیر می شه.هر موقع اراده کنی به هر روشی که خواستی می تونی تمومش کنی،من خیلی وقته که آماده ام.
    آتیشی و با حرص پوزخند زد.
    -تا تو رو اصلاح نکنم چنین قصدی ندارم،اینطور که پیداست این فقط کار خودمه و قصد ندارم از زیر این وظیفه شونه خالی کنم!
    این بار یه ژست هیولایی گرفته بود و پیدا بود به زودی قراره بد تاوانی پس بدم!
    ***
    آیپد به دست مقابل آیفون رفتم.
    عجب.
    این وقت شب اینجا چیکار می کرد؟
    دیدنش خیلی برام عجیب بود.
    چرا خبر نداده بود؟
    مامان و بابا هم خونه نبودن و بعد از اینکه با مامان از خونه ی دایی برگشتیم رفتن خونه ی آروین تا بهش خبر بدن؛متاسفانه وضعیت هیچ فرقی نکرده و حتی شاید بشه گفت بدتر هم شده.ظاهرا مامان اینا بوهایی بـرده بودن اما هنوز چیزی به من نگفته بودن،منم اونقدر بی حوصله بودم که برای فهمیدن دلیلش اصراری نکنم.
    دوباره زنگ رو زد که هول شدم و جواب دادم:
    -بفرمایید.
    -باز کن، حرفامون توی اتاق نیمه کاره موند،اومدم که تمومش کنیم.
    توی خیابون جر و بحث کردن مناسب و درست نبود.
    دکمه رو زدم و در باز شد.
    -بیا تو.
    نگاهی به سر و وضعم انداختم.مشکلی نبود؛یه سوئی شرت و شلوار کاربنی-سرخابی ؛ کاملا بسته و پوشیده.سریع پریدم جلوی آینه،موهام رو تیغ ماهی بافته بودم و روی شونه ی راستم انداخته بودم،هیچ آرایشی هم نداشتم،اما خوب ل*ب*هام به حالت طبیعی هم رنگ داشت و پوست سفید و مژه های خدادادی بلندم باعث می شد چندان نیازی به لوازم آرایشی پیدا نکنم.
    به هرحال من رو ساده زیاد دیده بود و الان یه دفعه ای شوکه نمی شد.
    الان دیگه مطمئنا به در ورودی رسیده بود و تا همین حالا هم زیادی معطلش کرده بودم.با استرس در رو باز کردم،با همون لباسهای صبحش بود و چهره اش پر از خستگی و پریشونی و بیشتر از اون خشم.
    معلوم بود حتی خونه هم نرفته.
    -حالا عجله ای هم نبود ،لازم بود همین امشب تموم بشه؟
    از جلوی در کنار رفتم تا با همون چهره ای که با هزار تن عسل قابل نگاه نکردن هم نبود چه برسه به خوردن، نزول اجلال کنه.
    همون طور که به طرف سالن می رفت گفت:
    -تنهایی، درسته؟
    وارد آشپزخونه شدم،فلاکس خالی بود و قهوه درست کردن هم که خدا رو شکر بلد نبودم،کتری رو پر از آب کردم و گذاشتم تا بجوشه،کیک و شیرینی هم که همیشه توی خونه بود.
    -آره ،امشب نوبت مامان و بابا بود به آروین سر بزنن،تازه امشب وضعیتش بدترم هست اما من دیگه دلم نیومد توی اون حال و وضع ببینمش واسه همین نرفتم.
    تا آب جوش بیاد کلی می شد دعوا کرد واسه همین آشپزخونه رو به مقصد پذیرایی ترک کردم.مقابلش روی مبل دو نفره ای نشستم.
    -چای که می خوری؟من قهوه بلد نیستم درست کنم،اگه می خوای خودت زحمتش رو بکش،آشپزخونه در اختیار خودته.
    بلند شد .
    -برای اتمام حجت اومدم نه چیز دیگه،حتی برای گزارش کارای احمقانه و مزخرفی که مخفیانه می کنی اومدم،به نظرت اگه پدرت بفهمه، به خاطر این غلطای اضافه ای که حتی از سرت می گذره بهت افتخار می کنه یا مثل من قصد جونتو می کنه؟
    چه زود و بدون یه نفس تازه کردن شروع کرده بود،منم بلند شدم؛رخ به رخ .
    بیشتر به جنگ شبیه بود.
    -اگه می شنید اون شب جلوی پدربزرگت چیا گفتی شاید بهم حق هم می داد،اینقدر دماغتو توی زندگی من نکن،من خودمو نامزد تو و متعلق به تو نمی بینم پس چرا از زندگیم لـ*ـذت نبرم که البته نمی برم.فقط همینو می گم؛ هیچی اون طور که فکر می کنی نیست اما وقتی ذهنت این همه چیز نامربوط درباره ام ساخته کاری از من برنمیاد.من اگه بخوام توجیه که نه ثابت کنم هم از غرور و خودخواهیت ادامه می دی و ذهن لجبازت قبول نمی کنه،اصلا من مجبور نیستم خودمو برات شفاف سازی کنم،اینجوری بهتر هم هست زودتر از دستت خلاص می شم.اما وقتی خواستی کسی نفهمه و جدا جدا آسه بریم آسه بیایم طبیعیه که هر کس و ناکسی پا پیش بذاره؛ به هرحال رو پیشونیمون وضعیت تاهلمونو ننوشته،تو هم خیال برت نداره،امیدوارم خوش قول باشی و فکر اینکه بخاطر خود خواهی و حسادت منو واسه همیشه پیش خودت نگه داری به سرت نزده باشه،نه موندنیم نه آدم تو.
    پوزخندش از همیشه تلخ تر و غلیظ تر بود.
    -اونی که باید اینو بگه منم نه تو،تا چند هفته ی دیگه که مجبورم اسم و خود لعنتیتو توی زندگیم تحمل کنم به نفعته سرت توی کار خودت باشه؛سر به زیر بری و سر به زیر بیای،هنوز اون قدر بی غیرت نشدم که چراغ سبز دادنتو برای این و اون ببینم و سکوت کنم ،خودمو بزنم به ندیدن.به حساب خاصی هم نذارش و فکر نکن از سر احساس و این مزخرفاته که با این کارای از سر بچگیت ارزشتو حسابی توی چشمم از دست دادی،حتی لایق هم صحبتیمم نمی بینمت،برای اون کسی که قراره به عنوان شریک زندگیش روت حساب کنه و انتخابت کنه واقعا متاسفم.
    هنوز توی شوک بودم و حرفهاش رو هضم نکرده بودم که با چهره ی ترسناک تری انگشتش رو جلوی صورتم تکون داده،با تحکم و صدایی بلندتر از حد معمول گفت:
    -بعد از این جریانات با اون پسره ی بدتر از خودت یا هر احمق دیگه ای که آدم حسابت می کنه و ارزشی که نداری بهت می ده خوش باش،اما فعلا تا وقتی که متاسفانه به اسم هم خونده شدیم حق نداری به اینکه پاتو کج بذاری حتی فکر کنی،حرفای من همین قدر بود.حرفایی هم که ظهر زدم خوب آویزه ی گوشت کن،دیگه تو و اون احمقو نزدیک هم نمی بینم که اون موقع تنها چیزی که می تونه از دستتون نجاتم بده فقط عزرائیله!نمی خوام با گفتن اینا از چشم بقیه هم بندازمت پس خودت حواستو جمع کن که بیشتر از این آبروت نره !
    با صدای تند و بلند کوبیدن در به خودم اومدم.
    کمی بعد هم صدای گاز ماشینش اومد و رفتنش رو بهم فهموند.
    مثل یه کابوس کوتاه بود،شایدم یه طوفان.این دیگه چه عصبانیتی بود؟
    واقعا حرفهاش بهم برخورده بود.
    مثل میخی کلمه به کلمه اش توی سرم تکرار و کوبیده می شد.
    وا رفته روی مبل نشستم.کجا اشتباه کرده بودم؟
    حس می کردم سرم داره می ترکه،توقع هر حرف و رفتاری رو داشتم غیر از این.بعد از حرفهای ظهرش فکر می کردم فقط می خواد بیخیالی طی کنه و بگه برام مهم نیست که البته این رو نمی خواستم!اما خوب این جمله ها هم فراتر از ظرفیت و تحملم بود.از من بدش می اومد؟حالش رو به هم می زدم؟براش بی ارزش بودم؟
    دست راستم مشت شد و اخمهام تنگ.
    به درک، اصلا مگه اون کیه؟بذار ازم متنفر باشه.اصلا مگه از اول نبود؟ ولی هر چقدر این جمله رو تکرار می کردم بیشتر به حقیقت بودنش و از ته دل گفتنش مطمئن می شدم و ایمان می اوردم.
    ای کاش که مهم نبود،
    از امروز با تمام اتفاقاتش متنفر بودم.آخه من با چه عقلی این کار رو کردم؟
    من خر فقط می خواستم حسادت کنه و قدرم رو بیشتر بفهمه اما برعکس شد و بهم برچسب بی ارزش بودن زد و حتی برام اظهار تاسف کرد.
    از این به بعد دیدنش چقدر سخت می شد،باهاش صحبت کردن که سخت تر.صدای بلند و عجیب و غریب کتری بهم فهموند که یه حادثه ی آشپزخونه ای دیگه راه انداختم.موقع بلند کردنش هم یادم رفت از دستگیره استفاده کنم و دستم رو سوزوندم.تا داشتم با دست سوخته ام کلنجار می رفتم مامان و بابا هم از راه رسیدن،اصلا حوصله ی نصیحت و غر زدن های مامان رو بخاطر خراب کاری ام نداشتم.
    قبل از اینکه باهاشون روبه رو بشم به اتاقم پناه بردم تا تنها با بدبختی هام رو به رو بشم.فعلا حتی برام مهم نبود آروین توی چه حالیه و بالاخره تصمیمشون چیه.در اتاق رو هم قفل کردم تا مزاحمم نشن و با دردم تنها باشم.خودم رو روی تخت انداختم.خمیر دندونی که قبل از اومدن توی اتاق از سرویس بهداشتی برداشته بودم روی جای سوختگی مالیدم؛
    همیشه جوابگو بود.
    اما سوزش و عذاب دلم از حرفهاش هم با همین مایع سفید رنگ می گذشت؟
    روی تخت دراز کشیدم و پاهام رو جنین وار توی شکمم جمع کرده بالش نرمم رو توی بغلم فشردم،هیچی سر جاش نبود و همین داشت گیجم می کرد که کار اشتباهم ،کنترل نکردن احساساتم بوده یا حرف زدن با بردیا؟!
    اصلا خودم رو خوب حس نمی کردم،اینقدر حالم بد بود که اصلا متوجه بغض بزرگی که از بعد از رفتنش گلوم رو می فشرد هم نشده بودم.چرا همه چیز داشت عوض می شد؟
    این تقدیر بود؟
    این حس احمقانه از من و دلم و زندگیم چی می خواست؟
    باید بهش راضی می شدم؟
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 46»
    دو روز از اون شب گذشته بود و من روز به روز حال و روزم بدتر می شد.از خونه هم خارج نمی شدم و این حال و روزم رو فاجعه بار تر کرده بود،مامان و بابا هم متوجه شده بودن یه چیزایی درست نیست و هر بار چیزی می پرسیدن به در بسته می خوردن،چون مجبور بودم توضیح بدم چه غلطی کردم طبیعی بود که حرفی نزنم!چیزی هم نمی خوردم و حسابی لاغر و رنگ پریده شده بودم.
    با زنگ گوشی حمله کردم سمتش و با اسم و عکس رونیکا بادم خالی شد.
    واقعا انتظار داشتم زنگ بزنه بگه اشتباه کردم و بد قضاوتت کردم؟
    چند تا سرفه کردم تا متوجه صدای گرفته و بغض دارم نشه.
    -زود بگو رونیکا.فردا امتحان دارم، باید درس بخونم!
    دروغ محض بود؛فقط فعلا علیرغم خودش نمی خواستم با اطرافیان خودم و اون هم صحبت بشم و چیزی رو براشون توضیح بدم.
    -سرما خوردی؟صدات گرفته.
    بازم مجبور بودم دروغ بگم،بهتر از دوباره روبرو شدن با حقیقت بود.
    -آره، فکر کنم دارم سرما می خورم.
    -من پیش مهتا هستم،حالش خوب نیست می دونی که؟تو نمیای؟
    یکی باید خودم رو دلداری می داد و به حالم رسیدگی می کرد؛
    نه، اصلا حوصله شون رو نداشتم.
    با ناراحتی گفتم:
    -خیلی دلم می خواست اما دیروز بهش سر زدم، الانم احتمالا می خوام برم دکتر تا بدتر نشدم پیشگیری کنم،الان بیام اونجا شما هم مریض می کنم؛بعدشم بابت اون قضیه هنوز از زن دایی و ماهان ناراحتم،دیروزم خونه شون همدیگه رو ندیدیم.
    آهی کشید و دلخور گفت:
    -اما بهت نیاز داره.
    از حالت روی شکم خوابیدن در اومدم و به پشت دراز کشیده به سقف خیره شدم و موهای خیسم دورم رو گرفت.
    -دست خودتو می بـ..وسـ..ـه دیگه،فرصت خوبیم هست با رسیدن به مهتا و دلداری دادنش خودتو توی چشم ماهان عزیز کنی،ازش خوب استفاده کن.
    خندید.
    -دیوونه،پس واقعا نمیای؟
    تکه ای از موهای بلندم رو بین انگشتهام گرفتم.
    -نه اصلا دل و دماغ دیدنشو ندارم،دروغ چرا خودمم دست کمی ازش ندارم،بیام افسرده ترشم می کنم.
    بعد از چند ثانیه مکث با کنجکاوی گفت:
    -بخاطر قضیه ی این دو تا یا...
    آهی کشیدم و گفتم:
    -کاش فقط به خاطر اونا بود ولی مربوط به خودمه.
    -کیا هم دیشب شام خونمون بود؛همیشه توی خودشه ولی دیشب جنس درونگراییش فرق داشت،بحثتون شده آره؟خیلیم شدید؟آخه پرخاشگر و عصبی ترم شده بود،یه ذره هم ظرفیت شوخی نداشت.
    -مهم نیست،اصلا بهتر،مگه منتظر همین نبودیم؟بهترین بهونه افتاده دستم،اگه فردا پس فردا حلقه رو پس فرستادم تعجب نکنین.
    -چرت و پرت نگو،تعریف کن ببینم چی شده؟
    -بیخیال اصلا دلم نمی خواد بهش فکر کنم تعریف کردن بماند.چیز خاصی هم نیست،خوب دیگه برو به مهتا برس منم برم دکتر.
    خواستم قطع کنم که عجول و با هیجان گفت:
    -صبر کن طناز،یه لحظه قطع نکن می خوام یه چیزی بگم.
    گوشی رو به گوشم چسبوندم.
    -می دونی که مامان و عمه ام از سفر برگشتن؟ برای همین می خواد دعوتتون کنه و هدیه هاتونو بده.همچین شبای قشنگی باید پیش هم باشید دیگه.اون شب هم کسی برنامه ای غیر از جشن گرفتن نداره پس زیرش نزنید،کیارش هم حتما میاد،تو هم سعی کن زودتر خوب بشی که تنهاش نذاری،مامان حتما باهاتون تماس می گیره .
    مطمئن بودم اگه بشنوه من هم هستم پا به اون خونه نمی ذاره،ولی باز هم بد نبود شانسم رو امتحان می کردم،تا وقتی ازم فرار می کرد و این دیدارهای اجباری فقط محدود به دانشگاه و کلاس بود باید از این فرصت استفاده می کردم؛البته اگه کیارش این فرصت رو از بین نمی برد.
    -باشه ممنون،لطف می کنین.سلام به همه برسون.
    -قربونت عزیزم،می بوسمت.فعلا.
    -منم می بوسمت.
    قطع کردم.
    حالا یکم خیالم راحت شده بود .
    همونجور به صفحه ی متحرک گوشی خیره شده بودمانگشتم ناخودآگاه روی صفحه حرکت می کرد.رفتم توی لیست کانتکتها و روی اسمش ضربه زدم،فقط همونطور به اسم و شماره اش نگاه می کردم و انگشت اشاره ام لرزون روی تصویر تلفن کنار شمااره ش می لغزید.
    چند ساعت بود صداش رو نشنیده بودم که حالا اینقدر حسرتش رو داشتم؟
    همون صدای همیشه جدی؛سرد و طلبکار اما مردونه و بم و خوش آهنگ که تا حالا حتی شبیهش رو هم جایی نشنیده بودم.
    چرا اینقدر مغرور بود؟
    چرا هیچ توضیحی نخواست؟
    حتی شده با زور و عربده کشیدن.هیچ توضیحی نخواست و فقط قضاوت کرد و خیلی راحت من رو بی ارزش دونست.گرچه نیازی هم نبود؛فقط اگر می خواست من می گفتم از بدبختی فقط برای اینکه بهم توجه کنی این کار رو کردم،فقط برای اینکه از حسادت دیوونه بشی!
    ***
    از صبح مشغول آماده شدن بودم؛از حمام و لاک زدن بگیر تا انتخاب لباس،حالا از مامان هم وسواسی تر شده بودم و خودم بودم که می خواستم جلوی کیارش خوب و بی نقص به نظر برسم.موهام رو بعد از حمام با حوصله عـریـ*ـان عـریـ*ـان کردم که دو ساعتی طول کشید و بعدش هم آرایش شیکی روی صورتم نشوندم،عقل مردها به چشمشون بود دیگه!شاید من رو اینجوری ببینه گوش بده!رونیکا هم دیگه تماس نگرفته بود و نمی دونستم بالاخره کیارش میاد یا نه،آروین هم بالاخره امشب قرار بود از پیله اش بیرون بیاد و کنارمون باشه.برای امشب یه بلوز حریر به رنگ مشکی انتخاب کرده بودم که یقه دار و مدل پیراهن مردونه بود ولی قسمت سر شونه ها و قفسه ی سـ*ـینه اش تور مشکی بود و بعد از تور هم کمی چین دار بود که به بلوز جلوه داده بود رو با یه شلوار چرم مشکی می پوشیدمش،موهام رو هم دم اسبی حسابی محکم بالای سرم بستم ؛عادت نداشتم از خودم تعریف کنم ولی بد نشده بودم!قرار بود ساعت 8 اونجا باشیم پس یک ساعت قبلش باید راه می افتادیم و من از وقتی که سوار ماشین شده بودیم دل توی دلم نبود.مامان و بابا هم متوجه این حال آشفته ام شده بودن ولی می دونستن تا نخوام چیزی نمی گم.شاید هم این هیجان رو ناشی از چیز دیگه ای می دونستن.مامان بیشتر متوجه بی قراری هام شده بود و پی بـرده بود پای علاقه ای هم وسط هست؛اما خوشحال بودم مثل ماهان ناامیدم نمی کنه و خبر نداره که این دلبستگی اشتباهه چون رسیدنی در کار نیست!
    از پله ها پایین اومدنمون با رونیکا با ورود کیارش و آروین همزمان شد،با هم رسیدن اونها هم احتمالا تصادفی بود؛اون فاصله ها رو بیشتر دوست داشت.
    با مامان و بابا دست داد و سلام و احوالپرسی کرد و نزدیک آروین و کیاراد که کنار هم نشسته بودن روی مبل سلطنتی تک نفره ای نشست؛حتی متوجه ما هم نشد و الان هم تقریبا پشتش به ما بود و از دیدن اخمهاش محروم بودم.
    رونیکا با شیطنت زیر گوشم گفت:
    -بسوزه پدر عاشقی!صدای قبلت کَرَم کرد نمی خوای بری پایین؟چی شده که اینقدر وحشت زده شدی؟اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟
    باقی مونده ی پله ها رو هم پایین اومدم و دنبالم اومد.
    -نه چیزی نیست،یعنی فعلا مهم نیست، سر فرصت تعریف می کنم.
    -ما بریم توی آشپزخونه؟گرسنه ام شد،اینطورم که معلومه اینقدر بحثشون جذابه که به فکر ما نیستن.تازه اونجا راحت تر میشه خورد،خدمتکارا هم امشب نیستن لازم نیست کلاس بذاریم.
    -باشه حداقل بهشون سلام کنم.
    با آروین سلام و احوالپرسی ساده ای کردم و کیارش رو هم بی نصیب نذاشتم؛متاسفانه دیگه کسی ازمون انتظار دست دادن و روبوسی نداشت!
    نگاهش بیشتر از خالی بودن دلخور بود و بدون هیچ گرمایی.انتظارش رو داشتم پس ناراحت نشدم.تا حرفهام رو نمی شنید همین بود.
    وارد آشپزخونه شدیم،علاوه بر میز ناهار خوریشون، یه ظرف شیرینی بود و یه ظرف کیک خامه ای بود و ظرفی هم میوه، پیش دستی و چاقو و چنگال مخصوص هم همونجا گذاشته بودن.
    یه صندلی عقب کشیدم و نشستم ،اون هم ایستاده مشغول برداشتن شیرینیبرای خودش شد.
    -تو نمی خوری؟
    -فعلا نه.
    -می گی چی شده یا نه؟
    -مهم نیست،اگه با تعریف کردنش حل می شد که...
    -حالا دیگه به منم نمی گی و ترجیح می دی فقط بین خودت و کیارش باشه؟اینقدر رابـ ـطه تون خوب شده؟
    چشمکی هم ضمیمه ی چرت و پرتهاش کرد.
    -لوس نشو،فقط نمی خوام تو هم حس اونو بهم پیدا کنی،اگه حل شد و گوش داد اون موقع بهت می گم.
    صداش که از پشت سرم بلند شد از جا پروندم.
    -واقعا به حل شدنش امیدواری؟
    کیاراد و آروین هم پشت سرش بودن.
    با اعتماد به نفسی کاذب گفتم:
    -آره،غیر ممکن نیست؛تو هم اگه بشنوی متوجه می شی یا نکنه با تصور غلطی که از من داری راحت تری؟
    هیچکدوم از اطرافیانمون دخالت نمی کردن و چیزی نمی گفتن که این عجیب بود چون هر سه نفرشون کنجکاو بودن .
    پوزخند زد.
    -خیلی دلم می خواست اینطور باشه اما دلم هم نمی خواد دروغ بشنوم!
    -منم همچین نیتی ندارم ،فقط از سوء تفاهم خوشم نمیاد،منم اون شبی که حتما خوب یادت میاد حرفاتو گوش دادم و بدون یه ذره شک باور کردم و دلیلشو هم خیلی پسندیدم پس فکر کنم بهم بدهکاری ؛پس با شنیدن جبرانش کن.
    التماسم رو به زبون نیوردم و به جاش تمام خواهشم رو توی نگاهم ریختم.
    قبل از اینکه چیزی بگه مهرنازجون وارد آشپزخونه شد.
    -گرسنه این بچه ها؟میزو بچینم؟
    رونیکا:آره مامان،تو رو خدا،یعنی ما میزو می چینیم ،شما غذاها رو بکشین.
    لبخند زد.
    -اگه اینقدر گرسنه بودین پس چرا چیزی نگفتین؟
    کیارش خطاب به من گفت:
    -پس یه ساعت دیگه توی حیاط باش.
    این رو گفت و دست به جیب عقب گرد کرد و به سالن برگشت؛مهرناز جون کنجکاو شد ولی فقط پرسید قراره یک ساعت دیگه با هم جایی بریم ؟
    که جوابش رو بی دروغ دادم و گفتم فقط چون یه مدت همدیگه رو ندیدیم یکم با هم توی باغ حرف می زنیم ؛
    تقریبا همینطور بود دیگه!
    شام رو کنار هم و گرم و صمیمی خوردیم که البته من زیاد چیزی از طعمش نفهمیدم چون توی ذهنم داشتم جملاتم رو مرتب می کردم که وسطش کم نیارم.
    اما اینطوری جالب نبود و ترجیح دادم همون موقع فقط حرفهام رو از ته دل بزنم نه آماده شده.اینجوری بیشتر به دل می نشست.تا مامان اینا مشغول انجام دادن آداب شب یلدا و حافظ خوانی بودن از خونه خارج شدم،کیارش از قبل رفته بود.
    دست به جیب کنار استخر ایستاده بود که به طرفش رفتم و کنارش ایستادم.نیم رخش کاملا اخمو و شاید متفکر بود.آب دهانم رو قورت دادم و گفتم:
    -دیر که نکردم؟باید توی جمع کردن میز کمکشون می کردم.
    بالاخره کمی ملایم تر نگاهم کرد و گفت:
    -چی باعث شد بعد این همه مدت حس کردی که باید توضیح بدی؟
    -چون حتی جدا هم بشیم و تعهدی هم نباشه؛معنیش این نیست که دیگه همدیگه رو نمی بینیم و چشم توی چشم نمی شیم و نمی خوام به نظرت چیزی بیام که نیستم،با آروینو خودت می دونی چطوری هستم و خوب می دونی که به مهتا علاقه داره،اینکه درباره ی ما فکرای اشتباهی بکنی خیلی مسخره است،اتفاق توی دانشگاه هم یه چیزی مثل همین بود و نیتش من نبودم؛واقعا من نبودم و تا وقتی اونو کنار کسی که می خواد نبینی می دونم حرفمو باور نمی کنی،من نمی تونم فقط ببینم که دو نفر همو دوست دارن و مثل احمقا سکوت می کنن؛گفتنش که اندازه ی دردی که وقتی از هم دورن می کشن،سخت نیست!
    اخمهاش در هم رفت و توی چشمهام زل زده که مجبورم می کرد نگاه از چشمهاش و برقشون نگیرم با لحن خاصی گفت:
    -مگه تجربه اش کردی که از درد و سختیش می دونی؟
    -بازم برگشتیم سر خونه ی اول؟تجربه ام به اندازه ی فیلمهاییه که دیدم و کتابایی که خوندم که بازم از تو بیشتره!
    نیشخندی زد و چیزی نگفت.
    -می تونم امیدوار باشم که نظرت عوض شده یا می شه؟
    آدم موذی!فقط به دوردستها زل زده بود و چیزی نمی گفت!اما من دیگه وجدانم راحت بود.
    -عجیبه که پدربزرگتون تشریف نیوردن،سفر رفتن؟
    -خبر ندارم.
    هنوز هم همون کیارش قبلی بود؛شاید خسته کننده بود اما کنارش احساس آرامش می کردم و خوب بودم،کنارش بودن رو دوست داشتم اما حالا که دیگه نمی خواست چیزی بگه،دیگه اینجا بودنم دلیلی نداشت.
    -من برمی گردم داخل.
    سری تکون داد و اصراری نکرد و من هم با خیالی ناراحت و دلشوره ای که نوید اتفاقات شاید ناخوشایند آینده رو می داد به شبم کنار بقیه ادامه دادم.
    «دانای کل»
    ساعت نزدیک 2 نیمه شب بود که ناگهانی مثل اینکه سوزن زیر پاش گذاشته باشن از جا پرید و لپ تاپ مقابلش رو بست.
    با شتاب از جا بلند شد.باید فکرش رو سریع با یکی در میون می ذاشت و هیجانش رو قسمت می کرد وگرنه تا صبح دووم نمی اورد؛محال بود تا وقتی نگه خوابش ببره.پدر و مادرش که این وقت شب مطمئنا بیدار نبودن،فقط می موند کیاراد.
    دلش می خواست برقصه.
    به نقشه اش ایمان داشت،اصلا رد خور نداشت!
    این تنبیه براشون لازم بود.
    تا کی با لجبازی و غرور و جدل می خواستن این بحث رو کش بدن؟
    یکی باید دخالت می کرد وقتی حال و روزشون این روزها احساسشون رو از صد فرسخی داد می زد؛شاید هنوز یه عشق پرشور نبود چون تازه جون گرفته بود ولی به اون درجه هم می رسید.
    به طرف اتاق برادرش تقریبا پرواز کرد.
    بی هوا در رو باز کرد و وسط اتاق پرید و حین قر دادن گفت:
    -پیدا کردم، پیدا چیه؛ کشف کردم چه طوری می شه این دو تا رو آدم کرد؟
    کیاراد که به این دیوونه بازی های ناگهانی اش عادت داشت نفسی از سر کلافگی کشید و نقشه ی سه بعدی نیمه کاره رو سیو کرد.
    بلند شد و دست به سـ*ـینه ایستاد و کج با حالت خاصی به دیوار تکیه داد.
    -به نظرت زکریای رازی وقتی الـ*کـل و کشف کرد و فهمید بعدها امثال ما چه حالی باهاش می کنن و مثل آب می خورنش اندازه ی تو خوشحال شد یا می تونست بشه؟حالا چی پیدا کردی مگه؟
    چشمهاش رو باریک کرده با لحنی مرموز و به همراه هیجان گفت:
    -فکر می کنی در حال حاضر این دو تا طرف ما رو چی بیشتر می ترسونه؟فقط چرت و پرت نگو که مجبور نشم جیغ بزنم.
    ابروش رو بالا انداخت.
    -نمی دونم ،خودت بگو.
    -دو تا عاشقو فقط فکر جدایی و ترس از دست دادنه که می ترسونه و حتی به مرز جنون می رسونه.
    -جالبه ولی چیزی که برام جالب تره و کم هم عصبانیم نمی کنه اینه که تو از کجا می دونی و تو رو چه به این حرفا؟
    بدون اینکه خودش رو ببازه حق به جانب گفت:
    -بهرحال برعکس تو چهار تا کتاب و رمان خوندم.
    -لازم نکرده از این خزعبلات بخونی،همون ماجرای حموم حسنی رو بخون حفظ کن خلاصه کن برام بیار بیشتر به کارت میاد،.تازه پندهاشم بیشتره!
    ل*ب*هاش رو جمع کرد.
    -بی مزه،منو بگو اومدم با چه گاوی هیجان و خوشحالیمو تقسیم کنم،اصلا من می رم ؛همون فردا به آدمش می گم.
    عقب گرد کرد بره که کیاراد سریع گفت:
    -باشه باشه نرو،بشین حرفتو بزن، کنجکاو شدم.
    از خدا خواسته با شوق برگشت و صندلی میز تحریرش رو مقابل تخت دو نفره گذاشت و روش نشست.
    -تو هم بیا رو تخت بشین،بایستی نمی تونم حرف بزنم.
    بی حرف و مخالفت اومد و روبه روش لبه ی تخت نشست.
    -وسط این دوره ی سختشون که دارن به احساسشون پی می برن خوبه همچین بمبی منفجر کنیم؛اصلا می دونی اصلی ترین و مهم ترین دلیله کل بحثاشون چیه؟اینکه مانع نزدیکیشون بشه و علاقه ای بینشون شکل نگیره،با دعوا کردن می خوان جلوی عشق بایستن چون خودشونم باور دارن ممکنه از هم خوششون بیاد و حتی میاد،ولی اگه بخوان با هم خوب باشن خیلی خوبن،حالا محکم بشین تا بمب اصلی رو رو کنم.
    توضیحاتش که تموم شد چهره شون پر از خباثت و بدجنسی شده بود.کف دستهاشون رو با خوشحالی به هم کوبیدن و به قولی زدن قدش!
    کیاراد:تو هم خوب بلایی هستیا.
    خندید و همراه با شیطنت و بدجنسی گفت:
    -درس پس می دیم استاد،اولین مرحله رو فردا انجام می دیم،از راه دانشگاه می ریم اونجا؛دلیلی برای صبر کردن نیست،حتی اینقدر مشتاقم که می تونم کلاس استاد مسیحا هم بپیچونم.
    ***
    رونیکا ملتمسانه جلوی پدربزرگش زانو زده بود و داشت آخرین توانش رو برای راضی و قانع کردنش به کار می برد.گرچه نیم ساعت بود بی وقفه حرف می زد و به هیچ کاری نیومده بود اما آدمی نبود که قبل از به نتیجه رسیدن عقب بکشه.
    انگشتهاش رو هم توی هم قفل کرده بود و جلوی صورتش گرفته بود .
    با عجز بیشتری گفت:
    -لطفا باباجون!به خدا لازمه.تا از دست دادن هم نترسن محاله اعتراف کنن.مگه آرزوتون نیست که زودتر صدای یه بچه توی این خونه بپیچه؟خوب این مقدماتشه دیگه!به خداتضمینیه،از طناز که مطمئن مطمئنم دلشو باخته و دیگه مثل قبل نیست،قبلا اسمش میومد الکی شروع می کرد دست و پاشو خاروندن که یعنی اسم کیارش میاد کهیر می زنم؛ الان فقط سکوت می کنه،کیا هم که خودتون دیدین چه طوری شده؟دنبال یه بهونه ان به طرف هم پر بکشن یعنی حداقل از طناز مطمئنم که می خواد ادامه بده ولی کیارشو که می شناسین؟اینجوری طناز به چه امیدی پیشش بمونه؟هرچند هنوز انکار می کنه ولی من می شناسمش.چرا اون بهونه رو شما دستشون نمی دین؟تازه طناز گفت فردا پس فردا حلقه مو پس می فرستم اما کو؟نفرستاد که.یادش نرفته فقط دلش نمی خواد، کافیه شما بله رو بدین،اما نذارین این طناب پوسیده کامل بشکافه و دیگه نشه وصلش کرد؛یعنی همه چیز به شما بستگی داره.اونا این نامزدی 10 سال هم طول بکشه اعتراف نمی کنن!
    پدربزرگ از بالای عینک نگاهی به چهره ای که با بدبختی مظلومش کرده بود انداخت و بالاخره نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.
    -خیلی خوب ،رجز خونیو تموم کن.به نظر منم این تنبیه براشون لازمه،امیدوارم از این امتحان موفق بیرون بیان وگرنه شاید آخرین امتحان باشه و حتی آخرین باری که همدیگه رو می بینن.چون کیارش گفته در صورتی که این نامزدی بهم بخوره اقامت دائمشو برای آمریکا می گیره چون اونجا راحت تره،منم نتونستم منصرفش کنم.
    بالاخره کیاراد سرش رو از توی گوشی بیرون اورد و با تعجب به پدربزرگ نگاه کرد.
    -جدی که نمی گین؟واقعا کیارش همچین حرفی زد؟
    رونیکا هم که چشمهای قهوه ای روشن خوش رنگش گرد و پر شده بود با بغض گفت:
    -واقعا؟آخه مگه ما چیکارش کردیم؟
    عصای قیمتی اش رو بیشتر بین انگشتهاش فشرد.
    -تا حالا از من شوخی شنیدین؟
    رونیکا:نه بابا جون اگه واقعا نظر و تصمیم قطعی تون اینه من پشیمون شدم،بالاخره درست می شه،کیا که هیچی ولی طناز حتما یه فکری می کنه و احساس واقعیشو بهش می گـه؛اون که آنچنان مغرور نیست.
    -از این به بعدو به من بسپارین،خیالتون راحت باشه،اون چیزی که همه مون ازش می ترسیم و ناراحت می شیم اتفاق نمی افته ؛اتفاق بیفته هم خوب قسمت بوده!
    نگاه معنا داری به هم انداختن و شونه بالا انداختن.
    کیاراد:خیلی مناسب این لحظه نمی بینم اما دهنمونو شیرین کنیم؟!
    رونیکا غرغر و ناله کنان حین بلند شدن گفت:
    -من ترتیبشو می دم،آی خدا کمرم..زانوهام خشک شد.
    مثل پا شکسته ها و دست راستش رو به کمرش زده به سمت آشپزخونه ی بزرگ با رنگ بندی سفید طلایی گام بر می داشت،
    اما حق رو به پدربزرگ می داد.
    هر چی خیره همون بشه.اگه قراره فقط همدیگه رو ناراحت کنن پس دوری بهترین راهه.
    ***
    «طناز»
    چهار زانو روی چمنهای سرد محوطه دانشگاه نشسته بودم و از سر کلافگی نمی تونستم بز درونم رو کنترل کنم.
    بی رحمانه چمنهای خوش رنگ رو می کندم.
    امروز نسبت به روزهای قبل خنک تر بود؛اما دیوونه بودم که اونجا نشسته بودم دیگه.همه یا توی سلف یا توی کلاسهای گرم نشسته بودن و من...
    سارا ساندویچ بلند توی زرورق پیچیده رو به طرفم گرفت.
    -اینم مال تو،هات داگ می خوردی دیگه؟
    بی میل از دستش گرفتم.
    -آره،دستت درد نکنه.
    مثل من چهارزانو روی زمین نشست و با میـ*ـل گازی به همبرگرش زد.
    دو تا قوطی نوشابه مشکی هم روی زمین گذاشته بود.
    با تعجب گفتم:
    -پس بقیه کجان؟مگه با هم نرفته بودین؟
    -ماندانا رفت از یکی از بچه خرخونا جزوه بگیره کپی کنه برای امتحان شنبه،رها و فریالم که با بردیا خان رفتن دور دور تا کلاس بعدی،مرغ عشقا مگه دیگه از هم جدا می شن؟ولی خوب شد زود حقیقتو به رها گفتی دیگه اذیتش نکردی وگرنه تا سال آخر سایه تو با تیر می زد.
    -خوب حقیقت بود اما گفتن بردیا بیشتر موثر بود تا من،ده بار گفتن من فایده نداشت اما یه بار که از بردیا شنید مثل خرمالوی یه هفته تو یخچال مونده نرم شد.
    خندید.
    -آره واقعا،دیگه حالا کی می تونه دوباره مجبورش کنه وقتهای استراحت بیاد پیش ما؟بیاد هم همش می خوان مسیج بازی کنن گند بزنن به اعصاب ما.
    کلی سس مایونز روی ساندویچم خالی کردم و با حرص گازی بهش زدم.
    -آره بابا همون بهتر ور دل هم باشن،توی دوره ایم که تحمل این کفتر بازیا رو جلوی چشمم ندارم،ببینم پرشونو می چینم!حالا چرا فریالو دنبال خودشون راه انداختن؟
    -معمولای قرارای اول یه سر خر دنبال خودشون راه می ندازن؛بچه باشه بهتره، منتها آدمای ما شرک با خودشون بردن.راستی یه سوال فنی تو چرا دیگه به بردیا محل نمی ذاری؟جواب سلام این بچه رو هم به زور می دی!بچه حسابی تعجب کرده،تا میاد سمتمون تو میری یه ور دیگه.
    چی می گفتم؟که استاد محترممون ممنوع کرده نزدیکش باشم یا نزدیکم باشه؟
    باز هم ناچار بودم به دروغ متوسل بشم.
    -اینطور صلاحه،رها هم بیشتر خوشحال می شه تحویلش نگیرم؛حداقل حساس نمی شه.
    معلوم بود قانع نشده.
    با تعجب شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -چی بگم ؟
    زنگ گوشیم نذاشت جواب قانع کننده تری بدم.
    کی این کلاسا تموم می شد برم خونه به ادامه ی زندگی غمگین و گریه دارم برسم؟
    آخه پنجشنبه هم وقت جبرانیه؟
    مگه ما بچه مدرسه ای هستیم؟
    حوصله ی گوشی جواب دادن رو نداشتم اما یارو هم دست بردار نبود و حسابی عزمش رو جزم کرده بود. مشکوک به شماره نگاه می کردم؛ناشناس بود .در واقع آشنا بود اما الان یادم نمی اومد قبلا کجا دیده بودمش،حوصله ی فکر کردن هم نداشتم.
    اما چون از خونه بود افکار در همم رو کنار گذاشتم و با تردید جواب دادم:
    -بفرمایید.
    سارا هم با ماندانا که تازه رسیده بود و داشت غذاش رو بهش می داد سرگرم بود.
    صدای لطیف و مهربون زنی رو شنیدم.
    -الو...طناز جان؟خودتی عزیزم؟
    از اینکه اسمم رو می دونست و من نمی شناختم بیشتر شوکه شدم.
    حس می کردم جایی این صدا رو شنیدم اما بین درگیریهای ذهنیم به یاد اوردنش کار سختی بود.
    با شرمندگی گفتم:
    -بله، اما ببخشید من هنوز به جا نیوردم.
    خندید و با همون لحن مهربون گفت:
    -الهامم عزیزم،عمه ی کیارش،بد موقع که مزاحم نشدم؟
    بلند شدم و کمی ازشون فاصله گرفتم.
    -نه اختیار دارین،اتفاقی افتاده؟پدربزرگ خوبن؟
    -آره عزیزم نگران نباش،همه خوبیم.اما اگه عصر بهمون یه سر بزنی بهتر هم می شیم،راستش بابا باهات یه حرفایی داره؛یه کمم عجوله،منم از سفرم برات سوغاتی اوردم همین اومدن می شه بهونه که هدیه ها به دست صاحب خوشگلش برسه.
    از این دعوت یهویی احساس خوبی نداشتم؛دلیلش برای خودمم نامعلوم بود فقط می دونستم دلم نمی خواد برم.
    اما پدربزرگ کسی نبود که بشه حرف و دعوتش رو نشنیده گرفت.
    حتما بازم کار مهمی داشت.
    با استرس اما با احترام گفتم:
    -لطف دارین،راضی به زحمت نبودم،حتما مزاحمتون می شم ایشاالله که خیر باشه.
    آهی کشید و با مکثی که دلهره و نگرانی ام رو بیشتر می کرد جواب داد:
    -ما بگیم خیره که خیر باشه،پس برای عصرونه منتظرتیم عزیزدلم.
    بعد از خداحافظی قطع کردم.از حالا تا عصر که برسم اونجا هزار بار از استرس می میرم و زنده می شم دیگه.
    نه طناز، بد به دلت راه نده.
    چرا همه اش منفی برداشت می کنی؟شاید بو بـرده قهر و سردین کیارش رو هم دعوت کرده بیاد آشتی کنین!
    اما نه.
    اینطور که عمه اش حرف زد؛عمرا از این خبرهای خوب باشه.
    شاید کیا خبر داشته باشه چرا باز از بالا دستور دادن برم.
    چرا زنگ نزنم نپرسم؟
    4 روزه جایی غیر از کلاس نمی بینمش،اونجا هم که تنها نیستیم و بین یه عالمه آدمیم؛رفتارش هم اونقدر تلخ و غیرقابل تحمله که حتی می ترسیم جاهایی که متوجه نشدیم و بپرسیم،به همه و هر طرف نگاه می کنه غیر از من،پس حرفهام رو باور نکرده.
    حتی دیگه از اتاقش و پشت پنجره هم هوام رو نداره که هنوز مثل قبل با بردیا بگو و بخند می کنم یا نه.اما دیگه سرد و تلخ بودنشم برام مهم نبود؛داد زدن و بد رفتاریها و جدی بودنهاشم باعث نمی شد جلوی دلم رو بگیرم که براش پر نزنه؛هواش رو نکنه و بهونه ش رو نگیره. پنجره های صورتی دلم خیلی وقت بود باز بود و آماده تا هوای عشق و احساسی که از طرفش میاد رو وارد کنه و از وجود و حضوری که نداشت و دلم هم امیدی به پیدا شدنش نداشت لـ*ـذت ببره.بی فکر توی کانتکتها رفتم و شماره اش رو گرفتم.
    اما به محض برقراری ارتباط پشیمون شدم و سریع قطعش کردم.
    خدا با من بود و هنوز یه بوق هم نخورده بود که در اون صورت کارم خیلی سخت می شد.انگار هنوز براش آماده نبودم.
    ماندانا صدام زد.
    -طناز بیا زودتر غذاتو تموم کن تا سرد نشده،الان کلاس شروع می شه بعد طولانی و سخته وسطش ضعف می کنیا،این جلیلیم که عقده داره نمی ذاره بری بیرون؛بیا با گوشی وقت تلف نکن.
    گوشی رو توی جیبم انداختم و عقب گرد کرده برگشتم تا بشینم.
    وگرنه با هر بار ور رفتن باهاش یاد اسمش می افتادم و دلم حرف زدن باهاش رو می خواست.ساعتهای سختی بود؛سخت و پر از دلهره،اضطراب ،دلشوره ی دائمی؛حتی نحسی که قصد تموم شدن نداشت.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 47»
    قصد داشتم از راه دانشگاه مستقیم برم اونجا،نمی خواستم با خونه رفتن وقت تلف کنم،از تاکسی پیاده شدم و کرایه اش رو بی چک و چونه پرداخت کردم.زیادی دندون گرد بود؛ اما امروز روی کوک چونه زدن نبودم.از همون در دانشگاه که خارج شده بودم حلقه ام رو دستم انداخته بودم وگرنه این بار ممکن بود خیلی خوش شانس نباشم و متوجه غیبتش بشه،حتی دلم هم براش تنگ شده بود، زیادی به حضور و دیدنش عادت کرده بودم؛تنها امیدم همین شی ء سرد و فلزی بود که ما رو هنوز وصل به هم نگه می داشت،اگه مجبور نبودم و بحث نخواستنش نبود توی دانشگاه هم از خودم جداش نمی کردم.
    با قدمهای مردد و آروم به طرف عمارت حرکت می کردم،زنگ رو با دستی لرزون فشردم و عمه جواب داد،با مهربونی همیشگی اش و کلی تعارف در رو باز کرد.توی همون باغ بزرگ و سرسبزشون و وسط باغچه ی پر از گل پشت میز و صندلی چهار نفره عصرونه شون رو می خوردن.
    خانوادگی لاکچری بودن ازشون می بارید.
    عمه با دیدنم با لبخند از جاش بلند شد و به طرفم اومد.
    دستم رو بین دستهاش گرفت و با محبت باهام روبوسی کرد.
    -خیلی خوش اومدی عزیزم،از راه دانشگاه اومدی آره؟الهی بمیرم کاش یه وقت دیگه زنگ می زدم.
    -خدا نکنه، این چه حرفیه؟منم دلم براتون تنگ شده بود،وظیفه م هم بود همون وقتی که شنیدم رسیدین بیام و ببینمتون.ببخشید.
    -قربونت برم من،بیا عزیزم بیا بشین یه نفسی تازه کن منم برم برات چای بریزم.
    -زحمت نکشین.
    همزمان با من دستش و پشت کمرم گذاشته به طرف میز اومد.
    -چه زحمتی عزیزم؟اتفاقا مال خودمو هم می خواستم تازه کنم.
    با دعوت من به نشستن و برداشتن فنجونش ازمون دور شد.
    بعد از سلام و احوالپرسی با پدربزرگ که از همیشه جدی تر و حتی بداخلاق به نظر می رسید و این حالتش باعث می شد معذب بشم ساکت سر جام نشستم.
    هر لحظه منتظر بودم از یه جا سر و کله اش پیدا بشه و سوپرایز بشم اما نه،از این خبرها نبود.
    جز حرفهای عادی و پرسیدن حال مامان و بابا چیزی نمی گفت.هر چی من دلم می خواست زودتر حرفش رو بزنه و از نگرانی و استرس خلاص شم اون برعکس من هیچ عجله ای نداشت،فقط با اخم های در همی که عجیب به نوه اش شبیهش می کرد ، مناظر اطرافش رو تماشا می کرد؛اما خوب با همین حالتش کمی از دلتنگی هام رو از طرف کسی که این روزها منتظرش بودم رفع می کرد!
    عمه لبخند به لب و پاکت بزرگی توی دستش همراه خدمتکاری که که سینی حاوی دو فنجون که ازش بخار بلند می شد و یه بشقاب کیک خونگی خوش عطر دستش بود به طرفمون می اومد.خدمتکار با خالی کردن سینی و پرسیدن"چیز دیگه ای میل ندارین"داخل برگشت و عمه کنارمون نشست.
    عمه پاکت رو به طرفم گرفت.
    -قابلتو نداره خوشگلم.امیدوارم خوشت بیاد.
    یه دنیا برام خرید کرده بود؛تاپ های باز و مجلسی و جواهرات چشم گیر و هر چی که یه دختر هم سن و سالَم رو خوشحال می کنه؛انگار سلیقه ام از طریق رونیکا دستش اومده بود و می دونست خیلی چیزهای گرون و چندان تجملاتی رو دوست ندارم.
    پدربزرگ میون حرفا و تعریفهای عمه و تشکرهای من عصا به دست بلند شد و گفت نیم ساعت دیگه توی پذیرایی باشم.و من از همون موقع بخاطر درگیریهای ذهنیم دیگه صدای عمه رو هم نمی شنیدم.
    ***
    عمه با گفتن اینکه منتظر تماس مهمی از دوستش داره تنهامون گذاشت و به اتاقش رفت.مقابل پدربزرگ و نگاه برنده اش نشسته بودم و از استرس کل پوست لبم رو کنده بودم،پاهام رو هم تند ومداوم تکون دادم،دور از ادب بود اما کنترلش واقعا دست من نبود!
    فضای بینمون حسابی عذاب آور و سنگین بود،انگار از عمد صحبت کردن رو به تعویق می انداخت تا جون من رو بگیره.بالاخره نگاهش رو به آرومی از روی شاهرگم برداشت و با نفس عمیقی که بیشتر به آه شبیه بود گفت:
    -خودت حدسی نداری که برای چی گفتم بیای؟
    آخه اگه می دونستم حال و روزم این بود؟
    -نه فقط حس می کنم چیز خوبی نمی تونه باشه.
    ابروهاش رو بالا انداخت.
    -نه،چرا فکر می کنی می خوام ناراحتت کنم؟اتفاقا چون هدفم خوش بختیه نوه ام و همچنین توئه که توی همون دیدار اول دوست داشتنی دیدم و ازت واقعا خوشم اومد می خواستم همون چیزی که می خواین رو براتون انجام بدم،مگه نه اینکه تفاهم ندارین؟مگه همه ی این مدتو فیلم بازی نکردین تا ما رو خوشحال کنین؟
    لبهای خشکم رو با تعجب از هم باز کردم که اجازه نداد و گفت:
    -انکار نکن دخترم؛رونیکا همه چیزو بهم گفته! پس منتظر چی هستین؟هر چه زودتر راهتونو از هم جدا کنین؛حتی همین حالا می تونی حلقه تو به من پس بدی و منم قول می دم هیچی نپرسم!دلیلشو هم ازت نمی خوام،همه چیز برام واضحه.حتما جفتتون با آدم های دیگه خوشحال تر می شین،از اولش این اشتباه من بود که شما رو توی موقعیت سختی قرار دادم و امیدوارم برای معذرت خواستنم دیر نشده باشه!
    شوکه و مبهوت فقط نگاهش می کردم؛چیزی که الان می خواستم ازش بشنوم این نبود که اشتباه اون بوده!به عذرخواهی هم نیازی نداشتم.
    انگار قلبم نمی زد.
    با حرفهایی که با خونسردی و جدیت تمام به زبون اورده بود راه نفسم هم بسته بود، یعنی کیارش ازش خواسته بود تا نخواد تنها باهام صحبت کنه؟
    -اینی که گفتم از جانب کسی نیست؛حرف خودمه.فکر می کردم خوشحالت می کنه!می دونم تعجب کردی که چرا همون کسی که این وصلتو خودش بیشتر از همه و از ته دل می خواست حالا نمی خواد با هم باشیم؟شاید دیر متوجه شدم که عشق و علاقه زوری نمی شه ،از قبل باید ذره ای احساس باشه تا بشه امیدوار شد.حالا که این فرصتو بهتون دادیم و هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط ما رو مسخره کردین پس دلیلی نداره ادامه اش بدین.ببین دخترم،کیارش نوه ی ارشده منه و بیشتر از همه برام عزیزه، از بچگی خیلی ناراحتی داشته و طبیعیه که تا وقتی زنده ام دیگه نخوام اذیت بشه، شما با کنار هم بودنتون فقط همدیگه رو آزار می دین،همدیگه رو ناراحت می کنین،می شکنین.خدای نکرده چون کیارش نوه امه نمی خوام تقصیرا رو گردن تو بندازم؛ فقط می گم مناسب هم نیستین.تو شاید با آدم دیگه ای خوشبخت تر و خوشحال تر باشی و اون با آدم دیگه ای که خوب می شناسمش و فکر می کنم تو هم شناختیش و باید دیده باشیش؛ساحل رو می گم!مادرش با مهرناز دوستای قدیمی و خیلی صمیمی بودن، اخلاق و روحیات نزدیکی دارن؛جدی و عاقل که بچگیو هم خیلی وقته بخاطر شرایط خانوادگیشون پشت سر گذاشتن،تو هم شاید با یه آدم کم سن و سال که یه روحیه شاد و سرزنده تر مثل خودت داشته باشه احساس بهتری داشته باشی.تنها چیزی که می دونم عدم سازگاری شما دو تا با همه ،نگران نباش این روابط دو تا خانواده رو تحت تاثیر نمی ذاره ،یعنی اگه شما و آینده تون براشون مهمین حتما درک بالایی نشون می دن.
    رسما دود داشت از کله ام بلند می شد.
    دلم می خواست سکوت کنه ،حیف که هنوز مجبور به احترام گذاشتن بودم؛مخصوصا بعد از اینکه اسم ساحل رو شنیدم و شصتم خبردار شد که کاندیدای بعدیه.
    مگه دوره ی این حرفها نگذشته بود؟
    تازه اون به نظر باتجربه تر بود و می تونست کیا رو به راحتی پیش خودش نگه داره،ولی من فقط حماقت و لجبازی رو بلد بودم و سیاست زنانه نداشتم.
    از این فکر اخمهام رو توی هم کشیدم و ناخنهام رو کف دستم فرو کردم.حدس می زدم رنگی هم به صورتم نمونده؛زرد و مزخرف شده بودم؛مزخرف و غیر قابل تحمل.درد جدا شدن ازش یه طرف و این موضوع از یه طرف دیگه باعث می شد سرگیجه ی بدی بگیرم.
    همچنان خونسرد بود اما مثل من با ابروهای گره خورده.
    -خوب؟نظری نداری؟این سکوتتو رضایت برداشت کنم؟می دونم جدا کردن آدما کار درستی نیست اما وقتی بحث شما و خوشبختی عزیزترینم باشین مجبورم از منطق همیشه ام پیروی نکنم و بازم به زور متوسل بشم،حرفای من همینقدر بود،فعلا فرصت دارین روی خودتون فکر کنین اما اگه بحث دیگه ای بینتون پیش بیاد، مطمئنا جدی تر وارد عمل می شم.
    دیگه زیر بار حرف زور رفتن بس بود .بسه هر چقدر عروسکشون بودم؛وقتش بود خودی نشون بدم.
    با نفس عمیقی کمی از آرامشم رو به دست اورده بلند شدم و با لحنی که هیچ جوری نمی شد از حرص و بغضش کم کرد جسورانه و بی پروا گفتم:
    -از اینکه زندگیمون براتون مهمه ممنونم و بخاطر اون شرط و شروط واقعا شرمنده ام،اما طبیعیه که آدمی که از همه طرف تحت فشاره نتونه منطقی فکر کنه،من اون موقع فقط به فکر خودم بودم ولی الان می تونم صلاحم رو تشخیص بدم و ازتون بخوام یکجانبه برامون تصمیم نگیرین و همه چیزو به عهده ی خودمون بذارین؛ما هم بدی خودمونو نمی خوایم،الان منم اندازه ی شما خوبیشو می خوام؛حتی شاید بیشتر!ولی تا خودش نخواد و حرفی از جدایی نزنه نمی تونم حرف کسی رو بپذیرم .من اون موقع نمی شناختمش و نمی تونستم به این فکر کنم که ممکنه نتونم سر قولم بمونم و...
    بغضم داشت پررنگ تر می شد و چشمهام هم کمی تار می دید اما ادامه دادم:
    -چیزی که می خوام همونه که کیارش هست! پس حق دارم پافشاری کنم و یه فرصت بخوام درسته؟
    جدی ولی لبخند کمرنگی به لب و چشمهایی تیره و برق دار بلند شد و گفت:
    -پس امیدوارم فرصت کافی در اختیارت باشه و ازش خوب استفاده کنی چون فکر نمی کنم وقت چندانی داشته باشی!شاید با من هم نظره که داره برای زندگیش تصمیمایی می گیره و برای همیشه از ایران می ره!امیدوارم بتونی جلوشو بگیری برای همه مون نگهش داری!
    بره؟برای همیشه؟من نگهش دارم؟!
    قسم می خورم که این مرد امشب قصد کشتنم رو داشت.
    متوجه نمی شد که حالم بده که هر بار ضربه های محکم تری نزنه؟
    این یکی شاید از همه کاری تر بود!
    خدایا تو بگو چیکار کنم ؟
    از کجا شروع کنم؟
    یعنی خودش برای اینکه دیگه من رو نبینه داوطلبه؟
    آره خوب غیر از اینه؟
    غیر از اذیت کردن و سر به سر گذاشتنش چه سودی براش داری؟
    حتی زیادی هم اداهات رو تحمل کرده.
    با شونه های افتاده و کیفی که وزنش و به زور تحمل کرده دنبال خودم می کشیدمش با رخوت و خستگی قدم برمی داشتم.
    چیکار باید می کردم؟
    الان چه کاری درست بود؟
    چی عاقلانه بود؟
    فقط از یه چیزی مطمئن بودم اونم اینکه دلم دیگه باهاش غریبگی نمی کرد.تمایل زیادی داشتم کنارش باشم،ازش بدونم؛حرفهاش رو بشنوم؛حتی سکوتش رو!
    شایدم اون بار که توی حیاط خونه ی ساغر با ساحل تنها بود و توی لفافه از من دفاع کرد و طرفم رو گرفت دروغ بود و من بیخودی اون قدر ذوق زده شدم!
    چرا حالا که اینقدر به صداش و تحکمش نیاز داشتم باز خودش رو دریغ می کرد؟
    الان حتی به گیر دادنش هم نیاز داشتم و خوشحالم می کرد؛
    ولی اگه کاری از دستم برنیاد و بره؟
    من چطور می تونم اون رو به خودم علاقمند کنم؟من برای اون فقط یه بچه ی لوس و لجبازم.حالا از تک تک رفتارهام و حرف زدن هام جلوی کیارش هزار بار پشیمون بودم و کاملا ناامید!
    ویبره ی گوشی ام رو می شنیدم و ندیده حدس می زدم مامانه.
    باز دو دقیقه دیر کردم و دل نگرانیهاش شروع شد،بدی دختر بودن همین بود دیگه.
    اما اهمیتی ندادم،با این حال و لحن غمگین و وا رفته ای که من داشتم و می خواستم استفاده کنم حالش رو بدتر هم می کردم،بذار فکر کنه مثل همیشه نشنیدم.
    بی توجه به ویبره و لرزش گوشی ام توی جیب مانتوی فیلی رنگم و بوق بوق ماشینها و مزه پرونی راننده های بی خبر از خدا و حالم راهم رو می رفتم.الان فقط یکی می تونست آرومم کنه؛یه صدا،یه آغـ*ـوش،یه نوع نگرانی از جنس عصبانیت و خشم و داد و بیداد کیارش نام!

    بعضی وقتا درمونت همونیه که باعث دردت می شه؛برای من که اینطور بود.این عشق بود؟
    عشق همیشه همین قدر درد داشت؟

    همیشه اینقدر تلخ بود؟
    همیشه معنی از دست دادن رو می داد؟
    دلم اشک ریختن می خواست،
    هق زدن،زار زدن.ولی تا به اتاقم نمی رسیدم نمی شد ،تنها جایی که از غرور خبری نبود.
    وارد شدم و بی حال و حوصله "سلام،من اومدم"ی زیر لب زمزمه کردم.مامان با تعجب نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:
    -چرا اینقدر بی حالی؟پیاده اومدی؟
    -آره تقریبا ؛ نصف راهو.
    اونقدر توی فکر بودم که عجیب بود راه خونه رو پیدا کردم و سالم رسیدم!
    مامان آهی کشید و بعد از نگاه معناداری که با بابا به هم انداختن گفت:
    -خونه ی پدربزرگ کیارش بودی درسته؟مهرناز زنگ زد یه چیزایی گفت باور نکردم،حالا تو چرا ناراحتی؟مگه اون روز قبل از اینکه به اون خواستگاری مسخره بریم نگفتی با هم نمی سازیم؟خوب الان که باید خوشحال باشی مامان!ما هم با دیدن این وضعیت و روابط کم و سردتون متوجه اشتباه و اصرارتون شدیم و حسابی شرمندتونیم،پدرت که از همون اول نظر خوبی به این وصلت نداشت و به خواسته ی من قبول کرد،حالا بهش حق می دم؛به تو هم همینطور.گرچه بی عرضه بودنتو نشون دادی ولی...
    بابا با تشر صداش زد.
    واقعا هم این طرز دلداری دادن نبود.
    مامان دستش رو روی دستم گذاشت و با دلسوزی نگاهم کرد.
    ای خدا حالا که دلم می خواد به جدا نشدن اصرار و مجبورمون کنن همه با پدربزرگ موافق و هم نظر شدن!
    آهی کشیدم و اینبار رو به بابا کردم.
    -اون موضوعو چیکار می کنین؟
    چشمهاش رو باریک کرد.
    -کدوم موضوع؟
    -همون شرکت و ورشکستگی و پول و قرضی که ازش گرفتین؛چیز کمی که نیست، چطوری می خواین بهش پس بدین؟
    لبخندی که روی لبش نقش بست حسابی بو و معنی دار بود.
    با تعجب نگاهش می کردم و هنوز ناراحت و سر خورده منتظر جوابم بودم.
    -تو نگران این موضوع نباش،همه چیز خدا رو شکر حل شده و مشکلی برای پس دادنش نیست؛کیارش اونقدر بامعرفت و عاقل هست که مسائلو با هم قاطی نکنه و فشار نیاره،تو به این چیزا کار نداشته باش،این بین ماست!بهش مدیون نمی مونیم.
    مامان بلند شد.
    -من می رم شامو گرم کنم،الان می خورین دیگه؟
    بلند شدم و آهسته همونطور که به طرف راه پله ها می رفتم گفتم:
    -من نمی خورم،می خوام دوش بگیرم،شما بخورین نوش جان.
    با صدای مامان به طرفش برگشتم؛حسابی جدی بود.
    -این چه رفتار و ناراحتیه؟از این به بعد قراره اینجوری باشی؟اولین دختری نیستی که نامزدیش به هم می خوره؛وقتی دوستش نداری و هیچ محبتی بینتون نیست این بهترین راهه.دنیا که به آخر نرسیده،هنوز کلی وقت داری،اصلا بهتر!با خیال و فکر راحت درستو می خونی،مهمترین هدفت باید همین باشه،خدا رو شکر یه خونه و زندگی آروم داریم پس بچسب بهش و خدا رو هم به خاطرش شکر کن.
    نفسم و با صدا بیرون دادم و دستم و به نرده ها گرفته پله ها رو تند تند بالا رفتم.
    -بعد از دوش شاممو می خورم اما شما منتظرم نباشین،بابا عادت به دیر شام خوردن نداره.
    کیف و پاکت سوغاتی ها رو توی اتاق گذاشتم و بعد از در اوردن مانتو و مقنعه ام حوله لباسی صورتی ام رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
    به امید این که توی این چند دقیقه زنگ زده باشه از حموم خارج شدم.
    حوله ی لباسی ام تنم بود و حوله ی سفید بزرگی رو دور موهام پیچیده بودم،سرحال نشدم هیچ کرخت تر و بی حوصله تر هم شدم.
    وارد اتاق شدم که با دیدن شخصی توی اتاقم حسابی جا خوردم.دست به جیب قدم می زد که با دیدنم از حرکت ایستاد.

    سرش رو بلند کرد؛حتی دلم برای این صورت همیشه اخمو و طلبکار هم تنگ شده بود.کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم!
    نه همین خوب بود!
    چی می تونستم غیر از دیدنش و صداش رو از نزدیک شنیدن بخوام؟
    هرچند با دیدنش بغض هم به گلوی بیچاره ام برگشته بود.
    اون نهایت آرزوهام بود؛ اما از نظرم مثل یه ستاره ی درخشان و پر نور ازم دور بود؛دستم بهش نمی رسید فقط می تونستم به تماشا کردنش از دور راضی باشم.
    با تعجب نگاهش کردم و معذب و خجالتزده از نگاهش و حوله ی کوتاه و حالتی که قرار داشتم گفتم:
    -تو اینجا چیکار می کنی؟کی اومدی؟
    نگاهی به ساعت دیواری فانتزی مشکی رنگ با صفحه ی گرد سفیدم که دور صفحه شاخه و شکوفه های ریز و درشت مشکی بود و بالا و پایین و اطرافش پروانه های کوچیک و بزرگ در حال پرواز بودن انداخت.
    -نیم ساعتی می شه.
    سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم.
    -خوب؟ دلیل خاصی نداشت این سر زدن یهویی؟
    -حدس زدم باید از تصمیم جدیدشون مطلع شده باشی، به خاطر اون اومدم!
    شونه بالا انداختم.
    -خبرا چه زود می رسه!
    چیزی نگفت؛من هم دیگه تیکه ننداختم.
    نباید احساسم رو می فهمید و به خاطرش مسخره ام می کرد.
    به طرف کمد رفتم و درش رو باز کردم؛این بهترین راه فرار بود.
    بلوز آستین بلند سفید رنگی با شلوار مشکی برداشتم و به طرفش برگشتم.
    خونسرد ولی از درون خروشان گفتم:
    -نظرم با نظر تو هیچ فرقی نداره،نیازی نبود تا اینجا بیای،فردا حلقه رو با پیک پس می فرستادم تا برای اینکه بره توی انگشت کاندیدای بعدی آماده باشه،به پدربزرگتون پس ندادم چون تو خریدیش.
    چند قدم نزدیک تر شد.
    -ترجیح می دم جمله های آخرتو نشنیده بگیرم،منظورت از اینه نظرمون یکسانه چی بود؟
    پوفی کردم و گفتم:
    -واضح گفتم؛اگه تو اینو خواستی که دور از من راحت و خوشحال باشی خوب منم می خوام،راستش حق داری ولی حواسم هست که جلوی کس دیگه ای تکرارشون نکنم!
    بی توجه به حرفم نزدیک تر شد ،
    اما من تکون نخوردم.
    چونه ام رو توی دستش گرفت و خیره به چشمهای نه چندان پُرَم و ابروهایی که با لجبازی قصد باز شدن نداشتن با لحن دلنشینی که روی قلبم هم تاثیراتی مثل تند و بلند شدن صدای ضربانش گذاشته بود، گفت:
    -چرا حرفی که روی زبونت میاد هیچوقت با چیزی که توی چشماته یکی نیست و همخونی نداره؟درباره ی این که کدومو باور کنم گیجم می کنه.
    آب دهانم رو با سر و صدا قورت دادم.

    چی شده بود که بی احتیاطی می کرد؟
    این رفتار آروم و عجیب غریبش از کجا سر و کله اش پیدا شده بود؟
    -گیج شدن نداره،اون چیزی که رو زبون میاد معلومه که قابل اعتماد تره.
    -باهات موافق نیستم.
    لبخند مصنوعی و تمسخرآمیزی زدم و گفتم:
    -دم آخری مجبور نیستیم رمانتیک بشیم و در وصف چشمهای هم و شب و بارون شعر بگیم،اگه فقط دنبال اون حلقه اومدی همین الان بهت پَسِش می دم.
    لبخند محو و کجی تحویلم داد.
    اینقدر خوشحال بود که لبخند هم می زد؟
    ناگهان توی مغزم جرقه ای زده شد.
    -ببینم پدربزرگت دقیقا بهت گفت چه حرفایی زدیم؟
    لبخندی کمرنگ،عجیب و جذاب دیگه ای زد؛ اما لحنش جدی بود.
    -چطور؟مگه چیز بدی گفتی؟
    آب دهانم رو قورت دادم.امیدوارم درباره ی اون قسمت های رمانتیکش راز نگه دار بوده باشه.
    پشت چشمی نازک کردم.
    -مگه درباره ی تو حرف خوب هم می شه زد؟!لطفا می ری پایین؟لباسامو که عوض کنم منم میام پایین.
    در کمد رو دوباره باز کرد و یه مانتوی کاربنی رنگ با شال مشکی بیرون کشید .به طرف تخت رفت و لباسها رو روی تخت گذاشت.
    -اینا رو بپوش،می ریم بیرون حرف بزنیم.
    -چه حرفی ؟چیزی واسه گفتن نیست.اگه تو می خوای چیزی بگی همینجا بگو من بیرون نمیام.
    به طرف در رفت و بازش کرد و حین خارج شدن قاطع و محکم گفت:
    -ده دقیقه ی دیگه بیرونی.توی ماشین منتظرم.
    رفت و در رو بست.
    زبونی در اوردم و اداش رو تقلید کردم.
    "ده دقیقه دیگه بیرونی"
    برو بابا.
    اصلا کی خواست باهات بیاد؟
    بیام که فقط داغ دلم تازه بشه؟
    ولی حرفهاش بو دار بود ها.
    لبخندهاش چی می گفت؟
    یعنی چی آخه؟
    یعنی با من هم عقیده نیست و نمی خواد که من شرم رو از زندگیش کم کنم؟
    آخه مگه می شه؟!بیخودی خوشحال و امیدوار نشم بهتره.
    در اتاق رو قفل کردم .این طوری خیالم راحت تر بود که کسی ناگهانی سر نمی رسه،داشتم جلوی آینه موهام رو با کش نازک مشکی رنگی می بستم که صدای در رو شنیدم.
    احتمالا خود سمجش بود.
    بلند گفتم:
    -بله؟
    مامان:آماده شدی ؟کیارش توی ماشین منتظرته ها.
    -بگین بره چون من نمی رم،اصلا دلیلی برای رفتنم نیست،مثل اینکه یادتون رفت امروز چیا شد و چیا شنیدم؟حالا بلند شم باهاش برم که چی مثلا؟تازه خودتونم که موافقین،اصلا نمی دونم برای چی راهش دادین؟فردا هر چی مال اونا بود پس می فرستادیم،دیگه لازم نبود همو ببینیم و حرف بزنیم که.
    تقه ی دیگه ای به در زد و کلافه و با حرص گفت:
    -پاشو بیا برو طناز،الان وقت قلمبه شدن رگ لجبازیت نیست.حتما یه حرفی داره که می خواد به خودت بگه دیگه،بچه بازیو تموم کن و بپوش برو،وگرنه می گم بیاد با هر روشی که خودش صلاح می دونه ببرتت،با ما حرفاشو زده و اتمام حجتاشو کرده،حالا نوبت توئه؛همه چیز به شما بستگی داره.
    مامانم هم دیگه با اون تهدیدم می کرد!
    خوب شناخته بودش و می دونست احتمالا به چه کارهایی می تونه متوسل بشه و چه کارهایی که از دستش بر نمیاد!
    -الان میام،منتظر باشه.
    لباسهای انتخابی اش رو پوشیدم و با زدن یه برق لب و بدون برداشتن کیف، قفل رو باز کردم و بیرون اومدم.از مامان و بابا خشک و خالی و مثلا ناراضی از رفتن و در واقع با دلی شاد و بشکن زنون توی دلم خداحافظی کردم و بیرون اومدم.
    سوار شدم و اینبار آروم و آدمانه در رو بستم!
    بی حرف راه افتاد.
    نگاهم رو از پنجره به طرف نیمرخ غرق در فکرش دوختم.
    -کجا می ریم؟
    -مگه فرقی هم می کنه؟
    نه!به هر حال اون کسی رو جای بدی نمی برد.
    معلوم نیست کلا دور شیم دیگه چه استعدادهایی ازمون کشف می شه.
    یعنی چی می خواست بگه؟
    مسلما نمی خواد کنارش بمونم؛چیزی که من آرزوش رو داشتم و با همه ی وجود خواهانش بودم.اما چرا حس می کنم کنار من خوشحاله یا حداقل می تونه باشه،اگه نقابش رو کنار می ذاشت حتما بهتر متوجه می شدم.ترمز و ماشین رو خاموش کرد.کمربندم رو باز کردم و بی توجه و دیدن اطراف یا حتی برعکس همیشه پرسیدن که کجاست و چرا اومدیم پیاده شدم.
    عجیب بود که بعد از اون شب و کار غیر عقلانی که کرد بازم بیشتر از چشمهام بهش اعتماد داشتم.
    بخاطر این موضوع هم متاسف نبودم چون چیزی نبود که دست من باشه.
    پیاده شد.
    نگاهش کردم و پوزخند به لب گفتم:
    -متمدن شدی.اومدیم با شام خوردن برای این اتفاق جشن دو نفره بگیریم؟یا ساحل اینجا منتظرمونه و قراره نامزدی شما رو نظاره گر باشم؟
    خونسرد بدون اخم و تخم و حتی نیشخند گفت:
    -بیای داخل متوجه می شی.
    به دنبالش وارد شدم و اخم و تخم و غرغرکنان گفتم:
    -اصلا از این متوجه شدنای یهویی خوشم نمیاد.
    هر چی دنبالش می رفتم تموم نمی شد که.
    در کمال تعجب داخل اون رستوران مثل همیشه نامبروان انتخابی اش ننشستیم و از در پشتی وارد یه فضای سبز شدیم که میز و صندلی های دو نفره چیده شده بود اما جز ما کسی نبود.
    وسط اون فضای سبز و باغچه ش با گل های مختلف و از همه رنگ هم یه حوض آب با فواره های رنگی بود؛منظره اش حرف نداشت،حسابی رویایی و رمانتیک بود که مناسب و در خور ما نشونش نمی داد.اما صدای آب مثل همیشه بهم آرامش داد و یکم آروم گرفتم.از حرص و غضبم از اینکه بیخودی دنبال خودش راهم انداخته بود و هر چی حرف و غر می زدم جواب نمی داد خبری نبود.
    -نمی شینی؟
    همون میز وسطی رو انتخاب کردم و صندلی رو عقب کشیدم،نشستم و مقابلم روی صندلی نشست.
    -چیزی نمی خوری؟
    -نه ،ترجیح می دم حرفاتو بشنوم.
    خونسرد منو رو برداشت و گفت:
    -بعد از اینکه شاممو خوردم می شنوی؛عجله ای نیست!حداقل برای من.
    آها پس بازی اش گرفته.
    خوشبختانه برای هر بازی همبازی خوبیم!اما ناخواسته نگاه عصبی و باریک شده ام روی چهره ی خونسردش ادامه داشت.
    هشدارگونه گفتم:
    -فقط امیدوارم حرفایی که قراره بشنوم ارزش خسته شدنمو داشته باشه.
    با آرامش منو رو بست و سرش و به طرف شیشه ی سراسری که منظره و آدمای در حال خوردن و گفتن و خندیدن و نشون می داد دستی برای گارسونی که سر یکی از میزها بود، تکون داد.
    اینبار سرش رو به طرف من چرخوند و جدی اما بدون عصبانیت گفت:
    -امیدوار نه ؛می تونی مطمئن باشی.
    ای بابا این چرا امشب اصلا عصبی نمی شه؟
    یعنی قصدش رو هم نداره؟
    من عادت کردم روی مخش برم؛وقتی آروم و خونسرده بهم مزه نمی ده!شایدم برای اینه که عادت ندارم و همیشه عبوس و نچسب دیدمش،هنوزم هست اما چون دیگه عادت کردم و حتی شاید خوشم اومده برام آزار دهنده نیست.
    گارسون که اومد دو پرس غذا سفارش داد،یه شنیسل مرغ و یه استیک که احتمالا برای خودش بود.
    اعتراضی نکردم.
    با دیدنش اشتهام مثل قبل باز شده بود و دلیلی نداشت ناز یا لجبازی کنم.
    برای حرفهایی که قرار بود بزنه و بشنوم،بی صبر بودم و حسابی هیجان داشتم.این که امشب بعد از مدت ها سراغم رو گرفته بود و تنها به حال خودم نذاشته بودم برام خیلی معنی ها داشت.سکوت بینمون رو صدای موسیقی بی کلامی و قشنگی که از داخل به گوش می رسید به هم می زد.
    کنجکاوی واقعا داشت امونم رو می برید.
    -حالا نصفش یا یه پیش زمینه هم می گفتی اتفاقی نمی افتادا؛مزه اش نمی پرید،می تونستم بعدش خودمو بزنم به نفهمیدن و نشنیدن.
    -عادت به مقدمه چینی ندارم،ترجیح می دم مستقیم حرفمو بزنم.
    با عجز و التماس بیشتری نگاهش کردم و دست راستم رو بالا اورده انگشت شست و اشاره ام رو به هم چسبوندم.
    -یه راهنمایی کوچولو هم نمی شه کنی؟
    گارسون با چرخ مخصوص اومد و غذاها رو چید.
    -نه باید یاد بگیری صبر بیشتری خرج کنی.گفتم که ؛ارزششو داره.
    لیوان کیا رو هم گذاشت و با گفتن"نوش جان"برگشت داخل.
    با حرص و پرخاش بشقابم رو مقابلم گذاشتم و چاقو و چنگال رو برداشتم.
    -خوب نگو،اصلا هم کنجکاو و نگران چیزایی که می گی نیستم.
    خوب چی کار کنم؟
    دست من که نیست؛فضولی توی ذاتمه.هیچ وقت هم نه از بین می ره نه حتی ازش کم می شه.
    به جون شنیسل بزرگ و خوش آب و رنگ مقابلم افتادم.
    بیست دقیقه بعد بود که غذامون تموم شد،فقط امیدوار بودم که دسر هم نخواد سفارش بده و نیم ساعت هم با اون دهنم رو ببنده!
    بالاخره وقتش شد.
    به پشتی بلند صندلی تکیه داد و نگاهش رو به چشمهای مشتاق و کنجکاوم دوخته گفت:
    -نمی دونم بعد از شنیدن اون حرفا عکس العملت چی بوده یا چی گفتی اما مسلما خوب و درست نیست که با سوء تفاهمایی که بینمونه چیزیو که شروعم نشد و اتفاقای خوبیو رقم نزد، تموم کنیم.
    برق چشمهام خاموش شد.
    پس موافق بود.
    چه خیالهای خامی که نکردم.
    چه آرزوهای پوچی.
    چطور فکر می کردم می تونه بگه این جدایی رو تاب نمیاره؟!
    انتظار نداشتم توی این مدت کم دل و دینش رو بـرده باشم؛من به یه احساس کوچیک و نوپا هم راضی بودم،اما توی این چند وقت فقط بدی هام رو دید؛فقط لجبازی هام؛اعصاب خورد کردنام؛بچه بازیهای بی موردم.هیچ آدم عاقلی معلومه که اینا رو نمی پسنده،چه برسه به اون که خدای بزرگی و عاقلی بود.دیگه باید این رو قبول می کردم که من هر کاری هم که می کردم فقط خراب می کردم و بیشتر از دستش می دادم تا اینکه به خودم جذبش کنم.
    اون مال من نمی شد،فقط می تونستم آرزوش رو داشته باشم!
    هنوز آماده نبودم که قلبم رو جلوی اون باز کنم و از احساسم بگم؛غرورم برام اهمیتی نداشت ،از اینکه احساسم به نظرش احمقانه و بچگانه بیاد و ردّم کنه می ترسیدم؛اگه براش با دخترهای دیگه فرقی نداشته باشم چی؟

     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 48»

    اون موقع چی از من باقی می موند؟
    بغض با بدبختی به گلوم چنگ می زد و دل گیر افتاده ام رو بیشتر یادآوری می کرد،می ترسیدم با باز شدن ل*ب*هام از هم و حرف زدنم از صدای گرفته و بغض آلودم به احساسی که هنوز نمی تونستم پیش خودم بهش اعتراف کنم پی ببره،می دونستم مسخره ام می کنه!کاش همون روز اول هشدارش رو جدی گرفته بودم و قبول می کردم جذابیتی داره که آدم رو درگیر کنه.
    همین دوری کردن و دست نیافتنی بودنش بزرگترین دلیل خواستنش بود،همین توجهی که بقیه بهم داشتن و اون نداشت،تعریفهایی که ازم می کردن و اون نه،حالا یا از غرور زیادش بود یا بلد نبود یا اصلا زیبایی هام به چشمش نمی اومد.
    هر طوری بود صدام رو محکم و خالی از لرزش حفظ کردم؛اما خودم هم می دونستم خیلی موفق نیستم.
    -اگه منظورت اون پسره است که الان اسمشو برای اینکه جوش نیاری نمیارم آره؛ خودم متوجه اشتباهم هستم.شاید اگه همون شب که اومدی خونه بهت می گفتم الان به اینجا و این نقطه نمی رسیدیم.ولی برای اینکه خیالتو راحت کنم و فکر غلطی درباره ام نکنی الان می گم؛آقای صفوی(همون بردیا)رها رو دوست داره ولی چون رها لج می کرد و عشقشو قبول نمی کرد نقشه کشیدیم رابـ ـطه بینشونو درست کنیم که جواب داد،یکی دو هفته دیگه هم پدر و مادر رها میان تا خانواده هاشون با هم آشنا بشن و احتمالا نشون کرده ی هم بشن،یعنی اون برای من فقط یه همکلاسی و یه دوست خوب و ساده است.اون روزم که ما رو دیدی چیز خاصی نمی گفتیم فقط درباره ی نقشه و کارمون حرف می زدیم.می دونم تا الان هزار و یه فکر راجع بهمون کردی،اما همه اش غلطه،اگه یه ذره منو می شناختی همچین فکری حتی به ذهنت خطور هم نمی کرد؛هر چقدر همه چیز بینمون بد باشه تا وقتی تموم نشده و خودت که نه اما سایه ات توی زندگیم باشه و نقشش پررنگ، من به خودم چنین اجازه ای نمی دم،چون برای خودم احترام قائلم و نمی خوام نظر کسی و حتی خودم نسبت به خودم تغییر بدم.
    وای که چقدر حرف زدم؛اون هم بدون نفس گرفتن،گلوم مثل چوب؛خشک و غیرقابل تحمل شده بود.اما به این نگاه رنگ عوض کرده اش می ارزید،این برام مهم بود که تصور غلطی درباره ام نداشته باشه،اینطوری حداقل چند روز دیگه وجدانم راحت بود که فرصت کردم توضیح بدم،حرف بزنم و خود واقعی ام رو بهش ثابت کنم.
    حداقلش این بود که خیلی با خاطرات بد جدا نمی شیم.
    فکر جدایی حالم رو به طور بد و فجیعی دگرگون می کرد؛حالا معنی ترس از دست دادن رو می فهمیدم.اگه اونم مثل من این دوری و فاصله رو نمی خواست پس الان باید یه چیزی می گفت،حتی یه اشاره می کرد کافی بود تا من جرات ابراز احساس و اینکه تمام احساسم رو زیر پاش بریزم داشته باشم.
    عشق و احساسی که حالا "وجود نداشتنش" به کارم می اومد و بی موقع و حساب نشده سر و کله اش پیدا شده بود.
    -این که شنیدم بعد از تموم شدنش برای همیشه می ری درسته؟
    کاملا جدی نگاهم کرد و خونسرد و بدون پوزخند جواب داد:
    -چطور؟می خوای خوشحال شدنو از حالا شروع کنی؟!
    -نه،منظورم اینه که...اگه بری دانشگاه و کلاسای ما چی می شه؟اینجوری نزدیک امتحانا ما رو هم توی شرایط سختی قرار می دی ولی اگه قراره بعدش بری دیگه جای نگرانی نمی مونه!
    -مشکلی به وجود نمیاد، چون تا اون موقع جایی نمی رم.
    -فکر می کنی تصمیم درستی گرفتی؟کسی از رفتنت خوشحال نمی شه؛پدرت و مهرناز جون همه اش باید دوریتو تحمل کنن؟
    باز هم آروم و محکم جواب شنیدم:
    -زیاد طول نمی کشه،بازم عادت می کنن!
    روی میز خم شدم و با حرص گفتم:
    -از زیر وظیفه ای که در مقابلشون داری اینجوری شونه خالی می کنی؟اصلا خودت چی؟اینجا هیچکس،هیچی نیست که دلت براش تنگ بشه؟
    با حساسیت و تمسخر ادامه دادم:
    -یا نکنه اونجا کسی منتظرته؟!
    -هیچ وقت، هیچ جا، کسی منتظرم نیست ولی این باعث نمی شه از تصمیمم منصرف بشم.
    نگاهش که غمگین به نظر می رسید خیره و معنی دار روی چشمهام زوم کرده بود.
    اون موقع خیلی حرفها می تونستم بزنم،ولی از اینکه باز هم سر حرفش بمونه ترسیدم؛باید بیشتر از اینها جرئتم رو جمع می کردم تا با دلیل بتونم از دلم دفاع کنم،حق نداشت فقط با در نظر گرفتن خودش ما رو محروم از حضورش کنه؛این یه تصمیم یکجانبه نبود.پس فعلا باید دست نگه می داشتم و بهش فرصت می دادم،دلتنگ هم نشه ممکنه پشیمون بشه.اون هم باید یکم دوری رو حس کنه،شاید هم فعلا باید به کاری که ازم خواسته شده تن بدم؛چیزی هم نگه و راضی باشه همیشگی می شه و به تنهایی باید با این درد کنار بیام.
    وقتی دیدم هیچی نمی گـه و هر لحظه ناامیدتر می شم با بی حوصلگی گفتم:
    - من خسته ام،بعدشم این لحظه ی آخر حرف زدن به کار ما نمیاد و قرار نیست چیزیو درست کنیم؛پس موندنمون بی فایده ست،به هرحال هیچکدوم از این تصمیم پشیمون نمی شیم.فقط می تونیم مثل دو تا آدم متمدن برای هم آرزوی خوشبختی کنیم."زود"تموم شد ولی همون چیزی شد که"می خواستیم".
    سرش رو تکون داد و قبل از من بلند شد،منم بلند شدم و با قدم های بلندتر و محکم تر ازش جلو زدم،اشکهای جمع شده توی چشمم رو با تند تند باز و بسته کردن چشمهام پاک کردم و از بین بردم.از ریمل و مداد چشم هم استفاده نکرده بودم و امکان نداشت جز سرخی چشمهام، رد دیگه ای از اشکهام بمونه.
    اه بس کن دیگه.
    چته این روزها؟
    اشکت دم مشکته.
    تا یکی بهت می گـه "تو"مثل عزیز از دست داده ها زار که نه عر می زنی.

    کاش زودگذر باشه وگرنه من این حس ترسناک رو تاب نمیارم.
    تو کل مدتی که شام رو حساب می کرد و مسیر رستوران تا ماشین رو از اونجا تا خونه صدام در نمی اومد،حسم می گفت حرف داشت،زیاد و مهم هم داشت؛ اما به خاطر عکس العمل ناگهانی من و بهونه گرفتنم برای خونه رفتن حرفش رو نزد.
    در واقع اون انتظارم واقعا بیخود بود،
    چون باز هم من بودم که همه چی و خراب کردم و بر باد دادم.اما اگه از موندن نگه واقعا مهم نیست چی بخواد بگه!
    چند ساعتی می شد به زور مامان رو مجاب کرده بودم حلقه رو بفرسته و آخر راضی نشد،خودم شماره ی پیک رو گیر اوردم و فرستادمش خونه ی عمو امیر!این اولین قدم بود!یا نقشه ام می گرفت یا دیگه جایی برای پشیمونی ام نمی موند،رونیکا و کیاراد و مهرناز جون بیشتر از هزار بار هم به مامان و هم به خودم زنگ زدن ؛من که فقط جواب مهرناز جون رو که بزرگتر بود دادم و بعد از کلی اظهار شرمندگی گفتم این تصمیم نهایی جفتمونه و تا همین جا هم اشتباه کردیم امیدوارتون کردیم به چیزی که امکان نداشت اتفاق بیفته.بیچاره حرفی نزد و گفت برای همه هر چی خیر و صلاحه همون بشه،دیگه چی می تونست بگه؟
    همه چی رو به ما سپرده بودن و قصد دخالت نداشتن. کار درست هم همین بود،تا خودش نمی خواست از دست کسی کاری ساخته نبود،حرفی هم نزنه بالاخره فرصتی پیش میاد تا حرفم رو بزنم و مدیون دلم نشم!
    اینجوری می فهمیدم بالاخره رفتنیه یا پدربزرگش برای ترسوندن من گفته؛گرچه رونیکا عکس کاغذها و مدارکش رو فرستاده بود و همه واقعی بود و فقط حالم رو بدتر کرد.
    همه به یه استراحت و دوری کوچیک برای گرفتن یه تصمیم بزرگ و سرنوشت ساز نیاز داشتن.
    ***
    «دانای کل»
    رونیکا قاچی از سیب رو دهانش گذاشت و با صدای آروم و ناراحتی گفت:
    -به نظرت جایی اشتباه کردیم؟طناز که اصلا سر حرفش نموند و تمومش کرد،از کیارش چه انتظاری می شه داشت؟
    کیاراد چشم غره ی تیزی بهش رفت.
    -من که از صبح دارم بهت می گم؛آره توی نگاه اول خوب و تمیز به نظر می رسید ولی فقط ظاهرش گول زنک بود،یه لحظه یادمون رفت جفتشون چقدر مغرور و زحمت نکشن و راضی به سرنوشتشون.آخه به حرف بزرگترتم گوش دادن تا یه اندازه ای درسته!
    رونیکا گوشه ی لبش رو گزید و گفت:
    -به نظرت باباجون بفهمه عصبانی می شه؟
    شونه ای بالا انداخت و با بیخیالی به تی وی زل زد و دوباره دسته ی نسبتا بزرگ و سنگین بازی رو برداشت،یه مسابقه ی ماشین فوق حساس و هیجانی بود و پر از موانع.
    -فکر نکنم،ناراحت هم بشه خودش خواسته،حرفاشو که یادته؟
    آهی کشید و گفت:
    -من می رم خونه ی کیا یه سری بهش بزنم و بهش خبر بدم،تو نمیای؟
    -چرا،برو آماده شو، فقط از همین حالا بهت بگم.به سرت نزنه از نقشه مون بگی که به جای جفتمون من بدبختو یا عاق می کنه یا عقیم!
    بلند شد.
    -برو بابا مگه خرم؟
    -نمی تونم بگم نیستی.
    دلخور و پر حرص" بی تربیت"ی بارش کرد و پله ها رو بالا رفت.توی مسیر و آسانسور هم مدام حرف می زد و تهدیدش می کرد که دهانش بی موقع و به حرف بیهوده باز نشه و همه چیز بدتر بشه،یه جعبه نون خامه ای هم خریده بود تا اگه خدای نکرده رونیکا قصدش رو پیدا کرد با همین ها دهانش رو پر کنه و نتونه حرف بزنه!
    بی معطلی و به نوبت زنگ رو وحشیانه فشردن و بدون اینکه دستشون رو بردارن منتظر شدن،خوب می دونستن اینکار چقدر می تونه عصبانی و غیرقابل کنترلش کنه ولی باز هم دلیلی برای انجام دادنش نمی دیدن.همین که در باز شد و چشمشون به جمال برافروخته اش روشن شد فهمیدن که وقتشه دستشون رو بردارن.
    -چه خبرتونه؟یه بار کافی بود و می شنیدم،کارتونو همینجا بگین باید برم، جایی کار دارم.
    تازه چشمشون به تیپ مثل همیشه بی نقص و خیره کننده ش افتاد و فهمیدن بد موقعی رو برای سر زدن انتخاب کردن.
    کیاراد با تعجب گفت:
    -ما بچه های مزاحم و بی مزه و شلوغ همسایه نیستیما ؛ خواهر و برادرتیم،کارتونو بگید و برید یعنی چی؟
    رونیکا از زیر دستش رد شد و وارد خونه شد.
    حینی که روی مبل چرم مشکی رنگ می نشست گفت:
    -اگه کاری و فوری نیست و به طنازم ربطی نداره خوب می تونی نری و به جاش با ما بد بگذرونی؛گرچه فکر نکنم دخلی به طناز داشته باشه و حتی اگه بری، بتونی و اجازه بدن ببینیش چون 3 ساعت پیش حلقه شو پس فرستاد؛تو هم درش بیار دیگه لازمش نداری.
    در رو آروم بست و با اخم روی پیشونی اش به طرفش برگشت.
    -یعنی چی؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -یعنی سر قولش موند و حتی زودتر از موعد بهش عمل کرد.
    چشم غره ای خرجش کرد که لبخند تمسخرآمیز روی ل*ب*هاش جمع شد.
    روی اولین مبل تک نفره نشست.
    طبق حدسش باز هم صبوری نکرده بود.
    اگه فقط یکم تحمل داشت شاید همه چیز تغییر می کرد.
    حالا باید چیکار می کرد؟
    کیاراد بند دور جعبه شیرینی رو با چند حرکت باز کرد و سر جعبه رو تهش گذاشت .
    جعبه رو به طرف کیارش گرفت.
    -بیخیال بابا مهرت حلال جونت آزاد،دهنتو شیرین کن،قحطی دختر که نیومده.یه زبون آدم فهم خوشگل بلوند ملوسشو برات پیدا می کنم فیضشو ببری؛چی بود این دختر بچه ی لوس خل و چل بی مزه؟راحت شدی خودت خبر نداری.
    چپ چپ و به تندی نگاهش کرد و جعبه رو بدون اینکه چیزی از داخلش برداره از جلوش کنار زد.
    فعلا چیزی جز زهر از گلوش پایین نمی رفت.
    کاش همون دیشب حرفهاش رو می زد ساکت نمی موند؛با چیزهایی که شنیده بود ،جایی برای شَکِش نمونده بود و می دونست اعتراض و مخالفتی نمی شنوه اما طناز اونقدر در هم و به هم ریخته بود که نتونست و اصلا ممکن بود باور نکنه،دیشب هم کلا آروم و مشکوک شده بود و این حالش رو عجیب تر نشون می داد.
    به جای یه عمر تنهایی و پشیمونی باید همین حالا یه کاری می کرد،قبل از اینکه توی فامیل بپیچه.اما نمی ذاشت تصمیم دیگه ای براش بگیرن،همین یه بار و یه دونه، به اندازه ی کافی خودش و زندگی اش رو تغییر داده بود،می خواست یه بار با احساسش تصمیم بگیره.امتحانش ضرری نداشت.با تموم شجاعت و جسارتش می خواست همراه زندگیش رو نگه داره ؛بهتر از طناز براش وجود نداشت، چون فقط اون رو می خواست؛با همه ی ویژگی هاش.
    اگه احساس اون رو نمی دونست و یه طرفه فرضش می کرد شاید باز هم فقط غرورش رو می دید.
    اما مطمئن بود این یه احساس دو طرفه است ،حالتهاش رو دیشب خوب تحت نظر داشت،غمگین و پریشون و سرخورده؛مثل حال این روزهای خودش،ثانیه ای خوب و اکثرا پریشون.
    رونیکا روی دسته ی مبل کنارش نشست و دستش رو دور گردنش حلقه کرد.
    -هنوزم دیر نشده،بازم می تونی به دستش بیاری،ولی این بار با تلاش خودت؛با خواسته ی خودت،بدونه که دل تو هم باهاشه،اینقدر خودتونو داغون نکنین،به جاش یه حرکت درست بزنین،اینبار کسیو دخالت ندین؛یه دنیای دو نفره داشته باشین،تجربه های دو نفره،همو بشناسین،همدیگه رو به خلوت هم راه بدین.اصلا همدیگه رو به چالش بکشین.حتما لازم نیست اون جمله ی جادویی دو کلمه ایو بگین،گرچه طناز تا حالا با حسودیاش هزار بار داد زده دوستت دارم و تو نشنیدی؛حتی وقتیم که خودش خبر نداشت و نفهمید گفت،تو هم تا وقتی از ته ته دلت نیومده مجبور نیستی بگی سعی کن بیشتر ثابتش کنی،گل و کادو خریدنم که الحمدلله بلد نیستی.
    بلند شد.
    -نگران نباش،هرچند من نگفتم قراره چیزی بهش بگم یا کاری انجام بدم،مثل اینکه زیادی جلو رفتی!
    با لبخند پر از اطمینانی گفت:
    -می ری می ری همین فردا پس فردا هم می ری،نری هم خوب تویی که ضرر می کنی؛تو از روی غرور نری اون از دنده ی لجش با یه دسته گل خوشگل نمیاد درتو بزنه،چون یه چیزی به اسم نجابت دخترونه هست که بخاطرش کلی امتیاز ازمون سلب شده،تو هم عجب آدمی هستیا همه اش یکی باید هلت بده؟
    کیاراد باز نتونست ساکت بمونه .
    -عین یه ژیان قزمیت قراضه ای می مونه که خودت تنها باید استارتشو بزنی پیاده شی هلش بدی بعد بی اینکه کسی پشت فرمونش باشه خودش واسه خودش بره تا ناکجا آباد؛همونقدر دست و پا چلفتی؛ همونقدر مزخرف!
    رونیکا ریز خندید و کیا چشم غره ی تیزی بار جفتشون کرد.
    اما فکرش حسابی درگیر بود.

    چیکار می تونست بکنه؟چی می تونست بگه که هم نگهش داره هم خیلی به غرورش برنخوره؟
    می دونست و می تونست به زور نگهش داره و طناز هم از عشقی که بهش داشت حتما مخالفتی نمی کرد!احتمالا از خدا خواسته هم بود!اگر هم نمی شد که مجبور بود یکی از اونهایی باشه که این شعر رو توی واقعیت استفاده می کنن:
    "من که اصرار ندارم تو خودت مختاری
    یا بمان، یا که نرو، یا نگهت می دارم"
    اما دیگه زندگی اش رو برای خودش تلخ نمی کرد،اون هم حق داشت خوشبخت باشه؛کنار کسی که خوشحالش می کنه و علیرغم هر چیزی و هر بحثی کنارش آرومه و اون لحظه ی کنارش بودن به چیزی فکر نمی کنه،این بار سرنوشتش رو با دستهای خودش می ساخت. اول باید خوب فکرهاش رو می کرد،نمی خواست بی گدار به آب بزنه؛اولین رابـ ـطه و اولین اعترافش بود پس باید همه ی جوانب رو می سنجید!
    ***
    «طناز»
    از صبح کله ی سحر که چشم هام باز شد بالای سرم ایستاده بودن و از کنارم جُم نمی خوردن.
    تازه نیم ساعت بود چشم هام گرم خواب شده بود و می خواستم دو سه ساعت کپه ی مرگم رو بذارم که با سر و صدای از طبقه ی پایینشون اومدن و نظم جدید زندگیم رو به هم زدن!
    مثلا خوبی می کردن که تنهام نمی ذاشتن.اما من که این خوبیشون رو نمی خواستم؛حتی تازگیها توی جمع بیشتر احساس تنهایی می کردم.بساط صبحونه رو دو تایی روی تخت توی حیاط پهن کرده بودن،بلکه هوای آزاد و این منظره و صدای جیک جیک مستون گنجیشکها خلقم رو بهتر کنه .
    اما زهی خیال باطل.
    بدتر شدم که بهتر نه.
    من تا خودم نمی خواستم بهتر نمی شدم،تا نمی دیدمش ،تا نمی اومد و یه حرفی نمی زد.
    حتی زمان هم چاره ی این درد نبود؛اتفاقا برعکس.زمان فقط جای خالی اش رو بیشتر توی ذوق می زد،فقط حفره ی توی دلم رو عمیق تر می کرد و این زخم بیشتر سر باز می کرد.
    چرا برای اون اینطور نبود؟
    با اخم و تخم و چهره ی در هم کشیده به سفره ی خوش آب و رنگ نگاه می کردم.
    همه چیز بود؛کره و خامه و عسل و مربا و پنیر و نیمروی خوش رنگ و عطر،همونطور که دوست داشتم.نون بربری تازه و خوش بو و چای تازه دم کشیده ی خوش رنگ،شیر و آب پرتقال و شکلات صبحانه هم که سر جاش بود.اما بی اشتهایی اول صبح منم سرجای خودش و به قوت خودش باقی بود،مخصوصا که نخوابیده بودم و دیگه بدتر از این نمی شد که بدون شام خوردن دیشب، حالا با سفره ی رنگین صبحونه ی بی کم و کسر روبرو بشم.
    رونیکا با آرنج به بازوم زد.
    -چرا ماتت بـرده؟بخور دیگه مامانت اینقدر زحمت کشیده.
    لیوان بزرگ چای ام رو برداشتم.
    -مامان می دونه من صبحا چیزی نمی خورم؛این تدارکاتم بخاطر شماست پس کوفت کنین و لـ*ـذت ببرین،همین چای کافیه.
    مامان و بابا آماده و لباس بیرون پوشیده از خونه خارج شدن.
    با تعجب نگاهشون کردم.
    -کجا می رین؟
    بابا لبخند زنان گفت:
    -من و مامانت می خوایم امروزو دو نفری بگردیم؛معلوم نیست کی برگردیم خونه،شما راحت باشین،صبحونه مونم بیرون می خوریم.
    رونیکا با ذوق گفت:
    -چه عالی و رمانتیک.خوش بگذرونین و نگران هیچی هم نباشین ؛وقتی برگردین خونه دخترتونو سالم و مرتب و مثل دسته ی گل بهتون تحویل می دیم.
    مامان:از خونه که مطمئنیم اما به یه موضوع حیاتی تر نمی تونیم شک نداشته باشیم.
    مهتا:نه عمه جون،بسپرینش به ما،تا شب از افسردگی و این حال نزارش چیزی نمی مونه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -این همه دکتر و دانشمند و نابغه فرمولشو نمی تونن کشف کنن شما دو تا قزمیت می تونین و راهشو بلدین؟
    مهتا لقمه ی پرملاتی کره و عسل برای خودش گرفت و سرخوش و بشاش گفت:
    -حالا ببین چطوری از اون همه دانشمند و نوابغ قرن جلو می زنیم.
    مامان و بابا خداحافظی کردن و رفتن.
    حالا می تونستم راحت اون جوری که دلم می خواست جوابشون رو بدم.
    -خودم بهتر بلدم حلش کنم،شکست عشقی فقط با همچین سفره ای می گذره.کره و خامه و عسل و مربا و نیمرو رو با هم لقمه بپیچی بعد روش یه لیوان شیر آب پرتقال چایی(پشت سر هم بخونینش) بخوری تا شب دو دست شویی گیر می افتی اونجا دیگه نه عشقی می مونه نه کشکی ؛تو می مونی و یه توالت و یه آفتابه و منابع آبی که تا شب چیزی ازش نمی مونه!
    رونیکا با حرص لقمه ای رو که داشت به طرف دهانش می برد روی سفره کوبید و صورتش رو با حالت چندشی جمع کرده گفت:
    -اه گندت بزنن که یه حرف قشنگ از دهنت درنمیاد؛مخصوصا وقت غذا خوردن باید یاد این چیزا کنی.
    خندیدم.
    -دقیقا.
    مهتا خونسرد می خندید .
    رونیکا با حرص نگاهم کرد.
    -لال می شی دو لقمه کوفت کنیم یا همین ماهیتابه رو تو فرق سرت نصف کنم،.ولی متاسفانه کله ی گندتو که نمی شکنه ،خود بیچاره اش حیف می شه.
    دستم رو به معنی "برو بابا"توی هوا تکون دادم و لیوانم رو روی تخت گذاشتم.
    -یکیتون بره چاییمو عوض کنه اینقدر چرت و پرت گفتین مثل آفتاب پرست با محیط هماهنگ شد قندیل بست،خوب یابوها آخه وسط پاییز تو حیاط صبحونه می لمبونن؟بعدش سه تایی باید آمپول بخوریم اندازه ی هیکل کیاراد!
    رونیکا بلند شد و حینی که چپ چپ نگاهم می کرد لیوانم رو برداشت.
    -من می رم،امر دیگه ای ندارین؟
    بی تعارف گفتم:
    -چاییو که اوردی این سفره رو هم جمع کن ما شکست خورده های این راهیم کار کردن به دردمون نمی خوره،بیشتر به درددل احتیاج داریم تا جمع و جور کردن تا بعد یه پیتزا با سس افسردگی و شکست عشقی درست کنیم جیگرمون حال بیاد.
    لیوان رو با غیظ روی میز کوبید.
    -اتفاقا تیپ شما بیشتر به کار کردن می خوره دستتون کار کنه مغزتونم فقط انرژیشو فقط صرف همون کار می کنه،خودتون امتحان کنین تا بفهمین،مامانت گفت اتاقتو گند برداشته ترجیح می دم همون گندو جمع کنم.پاشین که بعدش نوبت آشپزیه.
    بد هم نمی گفت.
    سرم گرم باشه کمتر فکرم رو درگیر چرندیات می کنم.
    چرندیات که نه!
    بگیم افکار بیهوده و بی نتیجه!
    رونیکا رفت بالا و من از آشپزخونه سینی بزرگ گردی رو پیدا کردم و تخت رو توی دو بار بردن و اوردن خالی کردیم،همه رو توی ظرف و شیشه و قوطی هاشون برگردوندیم و ظرف های کثیف رو شستیم.
    از بالا هم صدای جارو برقی می اومد.
    -از آخرین باری که دیدمت خیلی بهتری ،انگار دیگه باهاش کنار اومدی آره؟
    لبخند کمرنگی زد و حین آب کشی گفت:
    -معلومه که نه،این حالمو نبین،دست کمی از تو ندارم،نشون نمی دم که ناراحتتون نکنم؛اما این که همیشه می گـه پا پس نمی کشه باعث می شه امیدمو از دست ندم،هنوزم حاضر نیستم باهاش حرف بزنم اما پیامای هر روز و هر شبش سرجاشه و دلگرمیمن؛ که منصرف نمی شه.که این دوره هرچقدر طول بکشه مهم نیست؛آخرش مهمه که مطمئنه کنار هم و مال همیم.
    آهی کشیدم و با بغضی که مدتی می شد از دستش رهایی نداشتم جواب دادم:
    -آره خوب ،وضعیتامون خیلی با هم فرق داره؛تو فعلا خودشو نداری،یعنی در واقع خودت بخاطر مامانت خودتو ازش محروم کردی، اما محبتاش سرجاشه که همینا کلیه،به قول خودت امید و دلگرمیه.من به چی دلمو خوش کنم؟آخر شاهنامه ی شما خوشه اما داستان و شاهنامه ی ما یکی نیست و هیچوقت نمی شه،حتی من صفحه های بعدی کتاب خودمو صفحه هاشو ننوشته یا کنده و پاره شده می بینم،اما مال اون مشخصه؛اراده کنه و لب تر کنه ساحلی هست که خیلی وقته منتظره،حالا هم از همه خوشحالتر و راضی تر اونه،من از دست می دم تا اون به دست بیاره،همیشه اونی که تنها می مونه منم.
    با لبخند امید دهنده ای گفت:
    -موافق نیستم،اون هیچ وقت چنین دختریو انتخاب نمی کنه؛ساحل جز زیبایی و تحصیلات چیزی برای افتخار نداره که اونا رو تو هم داری ،به اضافه ی کلی چیزای خوب و جذاب دیگه،مثلا قلب مهربون تری داری،اینقدر حتی قبل از اینکه بیینیش و برگرده با خانواده ش و رونیکا رفت و آمدت بیشتر بود،بیشتر بهشون می رسیدی و از ته دل.ولی به قول رونیکا رفتار و محبتای اون مصنوعیه ؛به دل نمی شینه،معلومه فیلم و اداست تا نظرشونو جلوی کیارش جلب کنه،ولی تو این چیزا برات مهم نبود.همون طور که با خاله ات و مامانم و بقیه رفتار می کردی رفتارت با اونا هم همینطور بی غرض بود نه با نقشه ی قبلی و حیله گری،دیگه بگم که تو صد پله خانم تری؛شیرین تری؛باحال تری؛تو چشم تری.
    نیشم باز شد.
    -ادامه بده، خوشم اومد.
    خندید و با شیطنت ادامه داد:
    -دیوونه تری ،خل و چل تری، جنبه ی تعریف نداری و مثل الان تا یکی بعد یه قرن و چندی ازت یه تعریفی می کنه مثل شتر به جای تشکر کردن فقط دندون نشون می دی.
    صدای خندون رونیکا از پشت سرمون بلند شد.
    -آره والا، حرف دل منو زدی.از زبون ما می شنوه اینقدر ذوق مرگ می شه از زبون اصل کاری بشنوه دیگه چه شود.
    دوباره حس و حالم پرید.
    اسکاچ رو با حرص کف تابه کشیدم.
    -آره، اونم گفت.
    -والا بگه هم با این حرکات و ادا اطوارای تو پشیمون می شه.
    -می شه اینقدر بحث اونو وسط نکشین؟اصلا چه ربطی داشت که یهو یادش افتادی؟
    با خباثت گفت:
    -من که اسم کیا رو نیوردم،گفتم اصل کاری یعنی یه شخص ایکسه که هر کسی می تونه باشه؛تو خودت منظورمو اون کسی که دلت می خواد گرفتی.
    -برو بابا، من هیچ منظوری نگرفتم.حرف تو دهنم نذار،بیا سه تا کاپوچینو درست کن دلم خواست صبحونه هم که نخوردیم بعدم شماره فروشگاه رو یخچال نوشته زنگ بزن وسایل پیتزا رو سفارش بده با دو شیشه نوتلا و دو لیتر بستنی شکلاتی و توت فرنگی،مهمون توییم دیگه کم بذارم ناراحت می شی بعد بیا و درستش کن.
    خندید.
    -خیلی پررویی .
    -به بی رویی خودت ببخش دیگه،تازه تهش یه چیزیم باید بذاری توی جیبم!زنگ بزنین ماهان و کیاراد و آروینم بیان؛کیارادم اون گیتار قراضه شو بزنه با اون صدای قراضه ش یه دریا اولین عشق مرا بردی چیزی بخونه دوباره بدبختیامون یادمون بیاد.
    مهتا با تعجب گفت:
    -گمشو،ماهان و آروین زیر یه سقف؟تازه حالا که منم هستم؟شدنیه اصلا؟
    -چرا نشه مثلا؟یعنی یه روز نمی تونین به خاطر من اون قضیه رو فراموش کنین و همه دور هم شاد باشیم؟
    -من که می تونم ولی از ماهان و مخصوصا آروین مطمئن نیستم که با وجود ماهان بیاد،قبول کن براش سخته،بالاخره غرورشو مامان و ماهان شکستن و اون داستانو تصوری که ازش تو ذهنشون ساختنو محکم کوبیدن تو صورتش؛من بهش حق می دم نخواد چشمش به چشمای خانواده ام بیفته،بالاخره فقط کیارشِ تو نیست که مغروره و طاقت نداره بهش بگن بالای چشمت ابروئه!
    آهی کشیدم و گفتم:
    -آره والا، منم بهش حق می دم،باشه پس ماهان نیاد!
    صورت رونیکا آویزون شد.
    -ا یعنی چی؟چرا اون بیچاره نیاد؟تازه اومدنش به دردت می خوره ناسلامتی روانشناسه باهاش حرف می زنی راحت می شی.
    -اصلا کسی نمیاد،دخترونه خوش می گذرونیم به اون جماعتم نیازی نداریم.
    اینبار کیف جفتشون پرید اما خوب مخالفتی هم نکردن.
    موقع پیتزا خوردن هم تی وی و روشن کردیم و یه فیلم عاشقانه قدیمی فوق العاده غمگین با پایان تلخی که به زهرمار گفته بود زکی نگاه کردیم و غذا رو به خودمون کوفت کردیم.من و مهتا که مونده بودیم برای بخت سیاه خودمون گریه کنیم و بهش لعنت بفرستیم یا شخصیتها و قهرمان فیلم.
    در کل روز بدی نبود؛اگه تنها بودم و کسی سراغم رو نمی گرفت قطعا سخت تر می گذشت،حداقل حالا کمتر فکر می کردم و با فکرهام حال خودم رو می گرفتم،اما بیشتر شوخی می کردم و می خندیدم تا دلشون برام نسوزه؛مخصوصا که رونیکا هم بود و می خواستم اگه قصد داره نقش کلاغ خبررسون رو بازی می کنه بگه چیزی اش نیست و سرحاله نه اینکه دوری ات رو عزا می گیره.
    دوری و جدایی که می دونستم نه تنها این عشق رو کم نمی کنه و از بین نمی بره که هیچ بلکه بزرگتر و شعله ور تر می کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    behnush7878

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/18
    ارسالی ها
    125
    امتیاز واکنش
    15,949
    امتیاز
    616
    محل سکونت
    زیر آسمون آبی
    «پست 49»

    «دانای کل»
    بیشتر از حد معمول به خودش رسیده بود؛برعکس همیشه لباسهاشم رنگهای روشن و شاد بود تا نشون بده چقدر از این اتفاق شاد و خرسنده.با پاکت حاوی غذاهای گرمی که خودش با عشق با دستهای خودش پخته بود توی دستش ،لبخند رو به لبهای برجسته و خوش حالت قرمز رنگش اورده از آسانسور خارج شد،موهای بلوندش رو زیر شال باز گذاشته بود و فرق کج باز کرده فرهای درشت موهاش رو با سخاوت به نمایش می گذاشت؛می دونست این موقع و توی این روز از هفته خونه است،همیشه آمارش رو دورادور داشت و از احوالاتش باخبر بود.حالا هم که از نگهبان شنیده بود تازه با ساک ورزشی توی دستش احتمالا از باشگاه برگشته.مقابل در چوبی قهوه ای رنگ ایستاد و قبل از اینکه دستش رو به طرف زنگ ببره نفس عمیقی کشید.
    این هیجانِ موقعِ دیدنش کی می خواست دست از سرش برداره؟گرچه دوستش داشت،همیشه هم که می خواست حضورش رو نشون بده براش مهم نبود،تا ابد روی سرش هم جا داشت این شوق و اشتیاق و هیجان!
    بالاخره زنگ رو فشرد و منتظر موند تا در باز بشه.به نگهبان گفته بود خبر نده تا سوپرایزش کنه،به نگهبان هم خودش رو نامزد کیارش معرفی کرده بود،حالا که دیگه مانعی به اسم طناز میون راهشون نبود چرا از همچین نسبتی استفاده نکنه؟
    نگاهی به ساعت مچی بزرگ طلایی اش انداخت،حالا چقدر باید انتظار می کشید؟
    وقت زیادی نداشت,باید به خواهرش هم سر می زد.بالاخره در باز شد،یه پیرهن کرمی تنش بود فقط دو دکمه ی انتهاییش رو بسته بود و کل بدن خوش فرم و خوش رنگ برنزه اش در معرض دید بود با شلوار جین تیره.صورتش مثل همیشه خشک و سرد و خالی از هر لطافت و عطوفتی بود.
    اما این هم باعث نشد لبخندش پررنگ تر و دندون نما تر نشه.
    -مهمون نمی خوای؟
    به جای جواب دادن به این سوالش و دعوت کردنش به داخل ابروهاش رو تنگ تر در هم کشید.
    -تو اینجا چیکار می کنی؟
    بازم حالتش تغییر نکرد؛همونطور پررو و خندون.
    -اومدم ببینمت تا بهت تبریک بگم ،بالاخره کم کاری نکردی که خودتو از دست یه آویزون مزاحم خلاص کردی،به بهونه ی همین موفقیتتم امشب شام مهمون منی آقای مجرد.
    چشمکی زد و ادامه داد:
    -حالا دعوتم نمی کنی بیام داخل؟چند ماهه اومدی بعد زشت نیست من هنوز خونه تو ندیدم؟
    جدی و باز بدون هیچ تعارف زدنی گفت:
    -وقت خوبیو انتخاب نکردی،باید قبلش زنگ می زدی.
    بازم از رو نرفت.
    -اگه زنگ می زدم که تا همین جا هم نمی ذاشتی بیام،نترس زیاد نمی مونم،حالا بازم نمی ذاری بیام داخل؟
    با اکراه از جلوی در کنار رفت و ساحل که وارد شد در رو بست.
    از چیزی که فکر می کرد کوچیکتر بود اما شیک و دیدنی ولی طبق حدسش با دکوراسیون تیره و سنگین.وارد خونه که می شدی سمت چپ سالن بود و سمت راست راهرویی که آخرش به دو تا اتاق و سمت چپش به آشپزخونه می رسید،آخر سالن هم یه پنجره ی بزرگ با پرده های تیره ی بابتش زیادی سلیقه خرج شده اش.کفپوش خونه تماما پارکت بود و دیوارها با کاغذ دیواری طرح دارِ طوسی و سورمه ای زیبایی پوشیده شده بود،یه ال ای دی بزرگ با میز سفید مشکی مخصوصش و سینما خانواده و تشکیلات.قالیچه ی 6 متری سفید و مشکی هم وسط مبلها پهن بود و روش میز گرد با روکش چرم مشکی ست شده با مبلها،روی دیوار هم یه ساعت دیواری گرد و سه تا تابلوی شیک و اصیل به چشم می خورد.آشپزخونه اش ام کوچیک و جمع و جور بود و از تمیزی حسابی برق می زد.
    باورش براش سخت بود به خودش بقبولونه این فقط یه خونه مجردی مردونه است؛
    اما کیارش که هر مردی نبود،زیادی منظم و دقیق بود.
    اصلا طاقت شلختگی و بی نظمی رو نداشت؛این رو توی همون مدت زمان کوتاه همخونه بودنش در آمریکا هم متوجه شده بود!خدمتکار تقریبا هر روز باید می اومد و گردگیری می کرد و اون خونه ی همیشه مرتب رو جارو می کشید؛حتی تا توی کابینتها و یخچال!
    خودش هم چون به تمیزی عادت داشت بهش حق می داد،اما قبول داشت زیادی وسواسیه.
    و با خوش خیالی فکر می کرد وقتی برگردن ایران و بالاخره اتفاقی که منتظرشه بیفته و قرار باشه ازدواج کنن فاتحه هش خونده دست و کل روز دستش باید به آب و جارو باشه!چه خیالاتی که نداشت.
    پاکت غذاها رو روی کانتر گذاشت و با همون لباسها وارد آشپزخونه شد.
    -اگه کاری داری برو انجام بده من ترتیب قهوه رو می دم،غذا هم برات اوردم هر وقت گرسنه شدی بخور،فعلا می ذارمشون توی یخچال.
    -لطفا با خودت برشون گردون خونه،اینجا فقط توی یخچال می مونه و خراب می شه،من امشب تا فردا شب خونه نیستم و جز غذای تازه هم چیزی نمی تونم بخورم،پس آخرش مجبورم بریزمش دور.
    همه ی شوق و ذوقش یه باره ته کشید و با ناراحتی زیادی گفت:
    -اما من اینو برای تو درست کردم وگرنه می دونی که من به خاطر خودم و خانواده ام محاله پامو توی آشپزخونه بذارم.
    -می دونم اما نمی تونم به خاطر این موضوع بهت امتیاز بدم و ازت تشکر کنم.
    قهوه رو توی فنجون ها ریخت و با همون لحن ناراحت که حالا عصبی هم به نظر می رسید گفت:
    -من برشون نمی گردونم خودت هر کار می خوای باهاشون بکن،برام مهم نیست.
    همونطور سرد و بی احساس گفت:
    -هر طور مایلی.
    قاشقک مخصوص رو توی ظرف قهوه انداخت و گفت:
    -فقط برای این چیزا هر طور مایلم آره؟برای بقیه ی چیزا که ساحل کی باشه که نظرش مهم باشه؟
    اخمهاش برای یه ثانیه هم باز نشده بود حالا با این جمله ها درهم ترم شده بود.
    -چه ربطی داره؟از چی حرف می زنی؟
    -یعنی اینکه همون شب که با هم تشریف اوردین خونه ی ساغر و منو از خودت ناامید کردی با این انتخاب بهت گفتم اون آدم نیست،اصلا در حدی نیست که بخوای روش حساب کنی ،همین حالا تا راه نزدیکه ازش خلاص شو اما تو چطوری جوابمو دادی؟خوشحالم که بالاخره فهمیدی یعنی پدربزرگت فهمید و هممونو از اون لکه ی ننگ هیچی ندار خلاص کرد،بالاخره حق به حق دار رسید؛تو هم دوباره عاقل بودنتو ثابت کردی و به حرفم رسیدی.
    احتمالا خودش هم متوجه نبود جمله هاش چقدر متفاوت و بی ربط به همه!
    موضوع رو از کجا تا کجا کشوند تا فقط بگه نامزدش چقدر به درد نخور و اوراق و سطح پایین بوده!
    برای اینکه دلش خنک بشه،
    اعتماد به نفس از دست رفته اش رو برگردونه و باز به عدالت الهی پی ببره؛اما اصلا متوجه حالتهای مرد خشمگین مقابلش نبود.
    بازوش رو محکم چسبید و تا مرز پودر و هیچ شدن فشرده؛ صورتش رو نزدیک بـرده از لابه لای دندونهای به هم چسبیده اش با خشم فراوونی غرید:

    -پس کار تو بود آره؟باید حدس می زدم،این کار فقط از تو می تونست بربیاد،اما زور بیخودی زدی،اون چیزی که منتظرشی از من نخواه.بسه هر چی دور و برم چرخیدی و دم تکون دادی،من یه خونه خراب کنو هیچوقت توی خونه زندگیم راه نمی دم؛ولی اونقدر عاقل هستی که اینو بفهمی؟بعید می دونم.دیگه تا وقتی از کسی مطمئن شدی که حتی یه نگاه بهت میندازه یا نه تنها برای رسیدن بهش زحمت نکش!
    با ترس و بغض چشمهای گشاد شده ی مشکی اش رو بهش دوخته بود و نفسش در نمی اومد،اشکهاش بدون اینکه اختیاری روشون داشته باشه بی اجازه صورتش رو خیس می کرد و تا زیر چونه ی خوش تراشش امتداد داشت
    براش تماشای این چهره ی ترسیده ترحم برانگیز نبود و حتی شاید لـ*ـذت هم می برد؛
    حقش بود.مطمئن بود کار خودشه.
    شرارت و بدجنسی از چشمهاش می بارید،از سر خودخواهی دست به هر کاری می زد.طاقت شکست و خوردن و از دست دادن رو هیچوقت نداشت.این جدایی هم فقط به کار اون می اومد نه کس دیگه ای.
    درثانی هنوز مدت زیادی از این قضیه نگذشته بود و جز دو خانواده کسی خبر نداشت پس اون از کجا می تونست شنیده و فهمیده باشه؟
    پس یه دستی توی این کار داشته،اون لحظه فقط دنبال یه مقصر می گشت تا تلافی همه چیز رو سر اون دربیاره وگرنه حدس نمی زد این کار از کیاراد و رونیکا براومده!
    ترسیده و بریده بریده و با صدای لرزون گفت:
    -چ...چ...چی ..می...می گی ؟ا ...ا ...از چی ..ح...حر...حرف می زنی؟چی کار م...م...من بود؟
    با خشونت بیشتری غرید:
    -خودت خوب می دونی از چی دارم حرف می زنم،چی از جون زندگیم می خوای هوم؟چرا روزی نمی رسه که نبینمت و بفهمم نیست شدی؟واقعا هنوز اینقدر بهم امیدواری ؟تو هیچ شانسی نداری.نه شانس و نه لیاقت توی این خانواده بودنو.الان که از این در بیرون رفتی راه اینجا رو هم فراموش می کنی فهمیدی؟
    چیزی نگفت و فقط با بغض و گریون توی خودش جمع شد که بلندتر همونطور که بازوهاش رو گرفته بود تکونی بهش داد و بلند فریاد زد:
    -نشنیدم،فهمیدی یا نه؟
    صورتش کاملا سرخ شده بود و رگی از صورت و گردنش نمونده بود که بیرون نزده باشه.آخرین بار که اینقدر عصبانی شده بود وقتی بود که پدربزرگش بی اجازه با پدر و مادر طناز قرار خواستگاری رو گذاشته بودن.
    تحمل این تصمیم گیریهای سرخود و جای خودش رو نداشت،
    اما حالا می فهمید که چقدر ارزشش رو داشت.تک تک اون ثانیه ها چقدر ارزشمند بود،دلش چقدر تکرارشون رو می خواست؛حتی بحث و جدل های اول و هر روزشون،لجبازیها و زبون درازیهاش،خنده ها و لبخندهای شیرینش؛حتی برای بقیه،حسودی کردن زیادش و اون شب سبز شدنش توی رستوران .
    کارهایی که عمدی و دونسته انجام می داد تا عصبانیتش رو ببینه و کیف کنه الان اینقدر شیرین و جذاب به نظر می رسیدن که حالا حاضر بود هر ثانیه جلوی چشمش انجام بده فقط کافی بود اون خوشحال باشه و لـ*ـذت ببره!
    خودش مهم نبود که چقدر حرص می خوره و عصبانی می شه.
    -بخدا اشتباه می کنی .من...من...من اصلا نمی دونم چی توی سرت می گذره و چی می گی،نمی دونم منظورت چه کاریه که حتما ناخواسته انجامش دادم و تو رو عصبانی کرده.چرا نمی پرسی تا یه کلمه صادقانه جوابتو بدم؟من که به تو دروغ نمی گم.
    سرش داشت می ترکید،
    نمی خواست صداش رو بشنوه،نمی خواست با کسی حرف بزنه،بحث کنه،مجبور باشه داد بکشه؛فقط سکوت می خواست.
    اینکه روی تخت راحتش دراز بکشه و فقط فکر کنه،به همه ی این چند ماه گذشته؛از زمان روبروییشون تا همین چند شب پیش،به هر چیزی که بینشون گذشته.

    فردا دو شنبه بود و بهونه ای برای دیدنش.
    انگار از حالا دو شنبه و چهارشنبه ها قشنگ ترین روزهاش می شد تا وقتی که یه تصمیم درست بگیره.با خودش روراست باشه و حرفش رو بزنه.
    زمانهای بی اون بودن چقدر کند و اعصاب خورد کن بود؛ برعکس لحظه های کنارش بودن ساعت ها انگار لجباز و شتاب زده می شدن.
    اما اون همچنان حرف خودش رو می زد.
    -پس اون چیزی که ازش می ترسیدم و تو ازش فراری بودی و اصلا نمی شناختیش اتفاق افتاد آره؟اون چی داره که من ندارم؟چیکار کرد که من نکردم؟این که آدم عاشق بی توجهی و کم محلی یه نفر بشه احمقانه است،آدم به محبت دل می بنده.به چی اش دلخوشی ؟هان؟به علاقه ای که بهت نداره؟تو رو فقط من می تونم دوست داشته باشم،چون مثل همیم؛محبتو درک نمی کنیم،جواب محبتایی که بقیه بهمون می کنن نمی تونیم بدیم واسه همین چنین توقعی از هم نداریم،برای من فقط اینکه کنارت باشم و اجازه بدی دستتو بگیرم کافیه.اگه اون احمق لعنتی نبود حالا مجبور نبودم اینقدر بهت التماس کنم.لعنت بهش!
    جفت فنجون ها رو با تموم عصبانیت و دیوونگی اش میون گله کردنها زمین زد و شکست.چون توی طبقه ی آخر و تک واحدی بودن می دونست محاله صدایی به گوش بقیه برسه.
    به شدت تمایل داشت از خونه بندازتش بیرون.
    نبض پیشونی اش به طرز وحشتناکی می زد و سرش از شدت درد داشت می ترکید،انگار یه کتری آب جوش روی سرش ریخته باشن.اول از سوزش شروع شد و حالا.
    کلافه پنجه هاش رو میون موهاش کشید.
    کم کم داشت به سیم آخر می زد.
    اصلا خودش رو توی موقعیت منطقی حرف زدن نمی دید.بهرحال زبون آدمیزاد سرش نمی شد و باز می خواست دم از عشق و عاشقی بزنه و آویزون بازی در بیاره.
    دلش نمی خواست این حرفها رو از زبون هر کسی بشنوه.
    در که با صدای بدی بسته شد متوجه رفتنش شد.
    دختره ی عقده ای.
    کاش بیشتر زورش رو به رخش کشیده بود.
    یه تو دهنی هم لازمش بود تا اینقدر گنده تر از دهن و هیکلش حرف نزنه!
    نفسهاش هنوز منظم نشده بود.دستهاش مشت شده و رگ ها و عضله های دستش رو بیرون زده کنارش مونده بود.
    مشتش رو با قدرت روی کابینت کوبید؛در واقع باید توی صورت پر از آرایش و باعث اعتماد به نفسش می کوبید،برای این کابینت حیف بود!
    کی قرار بود به یه آرامش دائمی و واقعی برسه و از این کلافگی همیشگی اش خلاص بشه رو نمی دونست.خسته بود،کاش خدا نگاهی به اون هم می انداخت.
    ***
    «طناز»
    برق لب یکم رنگ دار رو روی ل*ب*هام کشیدم ،اینبار ریمل رو برداشتم و چهار پنج دوری مژه هام رو باهاش رنگ و حالت دادم.
    رژگونه ی هلویی رنگم هم که سر جاش بود.مانتوی آبی نفتی رنگ نسبتا کوتاه و جذبم رو توی تنم صاف و مرتب کردم و مقنعه م سرم کردم.
    موهای عـریـ*ـان کرده ام رو از دو طرف فرق کج بیرون انداختم و کوله ی سفیدم رو برداشتم و روی شونه ام انداختم.
    گوشی ام رو از شارژ کشیدم و شارژر رو توی کیف انداخته گوشی به دست پله ها رو تند تند پایین رفتم.
    مامان داشت برای مدرسه رفتن آماده می شد و بابا پشت اپن روی صندلی گردون مخصوص پایه بلند نشسته بود و حین کار با آی پد و خوندن مطلبی چایش رو می خورد که با حس حضورم سرش رو بلند کرد.
    -تو هم داری می ری؟پس دو تاتونو خودم می رسونم دیگه،نمی خواد منتظر تاکسی و مترو بمونی.
    -نه الان ترافیک بدجوره،اول بخواین مامانو برسونین دیرم می شه (یکم مکث کردم و قاشقی از مربای توت فرنگی رو خالی خوردم)این استاد پارسا هم بعد از خودش کسیو راه نمی ده ؛من خودم مثل هر روز یه جوری حلش می کنم،حالا یه روز دیگه که کلاسم ضروری و مهم اول صبحی نبود با هم می ریم.
    سرش رو با لبخند تکون داد.
    -بذارین یه کم وضعیت بهتر شه قرضامو بدم از خجالتتون در میام،یکی بهتر از اون ماشینو برات می خرم،هنوزم شرمندتونم دخترم اما یکم دیگه هم کنار بیاین و مدارا کنین حل می شه.باور کنین منم خوشحال نیستم من ماشین دارم ،راحت میام و می رم و شما اینطوری...
    -اِ بابا این حرفا چیه؟چه اشکالی داره؟یه خرده راه می رم سرحال می شم خوابم می پره،تازه مگه تو همه ی خونه ها همه ی اعضای خونواده باید ماشین شخصی و جداگونه داشته باشن؟خیلیا همین یه دونه رو هم نیارن.اتفاقا این اوضاع به نفعمونم شد،برامون خوب بود ،قناعتو یادمون داد.این که در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه،من دیگه ماشین نمی خوام،اصلا از رانندگی خوشم نمیاد،حوصله و اعصابشم ندارم.کمبود و نبودشم اصلا حس نمی کنم.مامانم همینطور،از خداشه یکی ببرتش و بیارتش؛چه فرقی داره ما داشته باشیم یا شما؟
    از سر جاش بلند شد و کتش رو برداشت .
    روی دستش انداختش و از آشپزخونه خارج شده به طرفم اومد.
    -خوشحالم که دخترم اینقدر با فهم و درکه،راستش انتظار داشتم بهونه بگیری و از نداشتنش غر بزنی،اما واقعا عوض شدی؛واجب شد بهت افتخار کنم.
    مامان آماده از اتاق خوابشون خارج شد.
    -من آماده ام بهزاد،می تونیم بریم.
    نگاهش به من افتاد.
    -این چیه پوشیدی دختر؟هوای بیرونو دیدی؟بدجور سرما می خوریا.
    -کاپشن تو کیفم هست،رفتیم تو حیاط می پوشم.
    یه کاپشن بلند براق صورتی جیغ بود که مهرنازجون از یکی از سفرهاش هم برای من اورد و هم رونیکا.
    اما رونیکا معتقد بود به من بیشتر و یه جور دیگه میاد.
    -خیلی خوب پس بریم دیگه با اینجا ایستادن وقت تلف نکنیم.
    سرم رو تکون دادم و دنبالشون رفتم،تا سرخیابون رسوندنم و بابا بعد از اینکه مطمئن شد سوار تاکسی شدم با مامان رفتن.کنارشون احساس بچه پیش دبستانی بودن بهم دست داده بود که برای یه دختر 21 ساله اصلا قشنگ نبود.
    تا نزدیکیهای دانشگاه با همون تاکسی رفتم و وقتی دیدم زیادی عجله کردیم و ده دقیقه ای وقت پیاده روی دارم و دیر نمی شه تصمیم گرفتم بقیه ی مسیر رو راه برم.
    پیاده روی برای همچین دردی دوای خوبیه.
    از همون پیاده رو، اولش آهسته شروع به قدم زدن کردم.
    هوا سرد بود؛اما نه اونقدر که به خودم بلرزم.
    با این حال زیپ کاپشن رو بالاتر کشیدم.
    تو این موقعیت فقط سرما خوردگی و گلو درد رو کم دارم.
    دست به سـ*ـینه و غرق توی افکار تکراری و ناتمومم راهم رو می رفتم که ماشین آشنایی با شیشه های دودی کنارم ترمز کرد.
    ای خدا اول صبحی فقط همین رو کم دارم.
    حالا چرا ایستاد؟
    خوب راهت رو بگیر برو دیگه.
    قدم هام رو تندتر کردم و بی تفاوت که آهسته آهسته پشت سرم میاد راهم رو می رفتم.
    اما منصرف نشد و با دو بوق پشت سر هم دستور داد بایستم.
    به ناچار با چهره ای مثلا عصبانی و طلبکار توقف کردم،ترمز کرد و پیاده شد.مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده؛پیراهن قهوه ای سوخته با کت و شلوار مشکی.هیچ تغییر و پیشرفت امیدوار کننده ای هم نداشت،نه موهای ژولیده و نا مرتب،نه ته ریش یا ریش بلند شده،نه ظاهر به خودش نرسیده!بوی عطرش هنوزم از صد فرسخی مشامه ام رو نوازش می داد،موهاش مثل همیشه شانه زده و رو به بالا زده شده و براق و صورت بیشتر از همیشه اصلاح شده.
    و همون رفتار همیشگی.
    -چرا هر چی بوق می زنم و می گم بایست راهتو می ری؟بیا سوار شو،تا ساعت 8 چیزی نمونده.

    بی تفاوت و با پررویی و تخسی تمام جواب دادم:
    -شما بفرمایید استاد من بهتون می رسم،فوقش می خواین راهم ندین دیگه.بالاتر از سیاهی که رنگی نیست،الانم اگه شما از این راه نیومده بودین تا حالا رسیده بودم،حالا به کلاسم نمی رسیدم به در دانشگاه نزدیک شده بودم.
    گره ی میون ابروهاش کورتر شد و لبخند پیروزمندانه ای روی ل*ب*هام نشست.
    -پس با اجازه تون،شما هم بفرمایید دیرتون نشه و از آن تایمیتون فاصله نگیرین؛مخصوصا بخاطر یکی از دانشجوهای ساده تون اصلا درست نیست پرستیژتونو به هم بزنین،تازه الان بقیه ی بچه های دانشگاهم ممکنه بیان درست نیست ما رو اینجا در حال بحث ببینن،با اجازه.
    با قدم های تندی که به دویدن بی شباهت نبود به راهم ادامه می دادم.
    سوار ماشینش شد و با سرعت از کنارم رد شد و رفت.
    نه واقعا می خواست سوارم کنه؟
    عجب دل خوش و ساده ای داشت.
    وقتی به در کلاس رسیدم نفس نفس می زدم.
    با استرس در زدم و با احتیاط و آروم وارد شدم.سکوت داخل کلاس بیشتر می فهموند که کلاس تشکیل و درس شروع شده.
    با وارد شدنم سامان گفت:
    -ا تویی؟زهرمونو ترکوندی بابا،فکر کردیم استاده!
    پس نیومده بود؟
    اما ماشینش که توی حیاط سر جای همیشگی اش بود.
    مونا با خوشحالی گفت:
    -ربع ساعت گذشته نیومده،به نظرتون می شه به فال نیک گرفتش که نمیاد؟
    "ایشاالله" گفتن ها از همه طرف به گوش می رسید.
    همین که خواستم بزنم توی حالشون و بگم ماشینش توی حیاطه صدای قدمها و بعد گرمی ای رو نزدیکم حس کردم و بعد صدای خوش آهنگش.
    -نمی شینین سر جاتون؟به اندازه ی کافی از وقت کلاس گذشته.
    سرم رو به طرفش چرخوندم.
    بیشتر از حد تصورم چهره اش خشونت داشت.
    "ببخشید"ی زیرلب گفتم و از بین صندلیها گذشته خودم رو به بچه ها رسوندم و کنار رها که برام جا گرفته بود نشستم.
    خدا رو شکر اون روز رو فقط قصد داشت درس بده.
    مخصوصا حالا که اینقدر وقت کلاس رو تلف شده می دید.
    کلاس خیلی زود حالت رسمی به خودش گرفت و دو ساعت بدبختی به سختی گذشت.
    سرم رو از روی جزوه بلند نمی کردم.
    نمی خواستم حتی اتفاقی نگاهم با نگاهش تلاقی پیدا کنه.
    همینقدر که صداش توی گوشم بود و خودم رو ازش محروم شده حس نمی کردم کافی بود!ممکن بود تا چند وقت دیگه از همین هم محروم بشم!
    ولی چرا بعد از اومدن من به کلاس اومد؟
    دلیلش هر چی بود به نفعم بود.
    ***
    ماندانا بالاخره نتونست دووم بیاره؛حسابی از دست من و آروم بودنم شاکی شده بود.
    -تو چند روزه چته؟کم حرف شدی ،توی خودتی،یهو داری حرف می زنی بعد ساکت می شی و به یه گوشه خیره.خوب مشکلت چیه؟به ما هم بگو .مگه ما دوستات نیستیم؟
    -چیزی نیست به خدا،به نظر شما اینجوری میاد.
    سارا:خدایی خودت یه کم به مغزت فشار بیار مانی!آخه جز عشق و عاشقی چی می تونه باشه؟من اینقدر تجربه کردم که دیگه این حالتا رو از برم.یا عاشقه یا شکست عشقی خورده!بگو چیکارت کرده با چماق و قمه بریم سراغش حالشو بگیریم،خــ ـیانـت کرده؟پَسِت زده؟اعتراف نکرده؟به عشقش و عشقت شک داری؟
    -نه بابا اصلا این بحثا نیست،همون مشکلات خانوادگیه،من کجا ؟عاشق شدن کجا؟تازه من که ته تغاری جمعتونم،اول ماندانا خر بشه با یکی که از همون وقت آشنایی بدبختش کرد بره زیر یه سقف ببینیم نظرش چیه، بعد فریال بعد رها، بعد سارا .اگه راضی بودین و اگه زنده موندم نوبت من می رسه حالا که عجله ای ندارم.کرور کرور خواستگارامم هنوز که هنوزه پشت در ایستادن ببینن بالاخره کی بهشون رخصت رونمایی می دم.
    با عشـ*ـوه پشت چشم نازک کنان نگاه ازشون گرفتم.
    سارا با خنده گفت:
    -نه بابا،یکی دو تا از اون کرور کرورا رو به ما هم بده دست خالی نمونیم آبرومون جلوی دوست و آشنا نره.
    -نه دیگه نشد،هر کی به سهم خودش قانع باشه فردا پس فردا کلاهمون تو هم نره.1000 تا بشه 999 تا من از فردا از چشم شما می بینم.
    ماندانا خندید.
    -باشه بابا مال خودت،حالا چشم و ابروی شهلای کدوم یکی دلتو بـرده؟
    پوفی کردم و کلافه گفتم:
    -گیر دادینا،بابا می گم از این خبرا نیست،یه چیز گذراست!دو روز این حالتمو تحمل کنین تموم می شه می ره،اگرم نمی تونین که بگین برم یه گوشه ی دیگه بشینم به درد خودم بمیرم.
    ماندانا:باشه باشه، تو عصبانی نشو حالا.
    رو به رها کردم.
    با نیش باز سرش توی گوشی اش بود و تند تند چیزی تایپ می کرد.
    چه دنیای صورتی و خوشگلی داشت.
    پاپ کورنی به طرفش پرت کردم و گفتم:
    -پاشو برو پیشش اینقدر با صدای لعنتی گوشیاتون رو مخ من نرید،عجب غلطی کردم وساطت کردما،اون موقع حداقل چهار کلمه حرف می زدی می شد صداتو شنید؛ حالا همینجوری یهویی بدون هیچی قدقدکنان خودتو انداختی تو مرغدونی،دخترای کلاس بفهمن حسرت می خورن می گن خوش به حالت ولی من می گم خاک بر سرت!دِ آخه جنبه هم خوب چیزیه،می دونستی نداری اینقدر منو تو زحمت نمی نداختی اینقدر براتون نقشه بکشم فسفر بسوزونم.
    بازهم مثمر ثمر نبود و سرش رو بلند نکرد.
    -باشه باشه بخدا دیگه آخراشه،به خدا هی می خوام خداحافظی کنم نمی ذاره.
    حسابی حوصله ام سر رفته بود.از بدشانسی
    یه جایی اون گوشه ها نشسته بودیم و اصلا بهش دید نداشتم،دلم حرف زدن می خواست.
    با یه همدرد،یکی که بفهمتم،راه حل بده.
    خسته شدم از بس گفتن فراموش می شه،چاره اش زمانه.مامان هم از صبح تا شب توی اتاقم بود و راه حل می داد ولی کی بود که عمل کنه و از خیر اون حس قشنگ ولی ناراحت کننده بگذره؟!
    اصلا من نمی خوام فراموش کنم،می خوام با این درد زندگی کنم.دلم می خواد سختی و رنج بکشم اما باز هم اون لحظه ها رو زندگی کنم؛فقط با یه نفر که اون هم کیا بود؛برای من کس دیگه و نفر بعدی وجود نداشت و می خواستم همه ی تلخ و شیرین ها رو کنار کیا تجربه کنم!اونها حرف می زدن و باز من بودم که توی خودم فرو رفته بودم.چقدر سخته درد جدایی بکشی و اطرافیانت بی خبر از حال و روزت مدام بگن و بخندن؛اما خودم دارم می گم بی خبر پس نباید انتظار داشته باشم درک کنن،تقصیر خودمه که همه چیز رو توی خودم می ریزم.
    بردیا که نتونست دوری و مسیج بازی رو تحمل کنه و به طرفمون اومد بهونه از کنارشون بلند شدن رو پیدا کردم.
    بلند شدم.
    -من می رم داخل کلاس، هوا سرده.
    با اینکه همه چیز تموم شده بود و تقریبا داشتم قبولش می کردم اما بازم دلم نمی خواست نزدیک کسی باشم که دل خوشی ازش نداره.
    به هرحال دیگه به اون ربطی نداشت،اما خوب ناراحت نشدنش هنوز برام مهم بود،نمی خواستم کاری رو انجام بدم که دوست نداره؛برای خودم هم جالب بود که چرا حالا به فکر این افتادم که عصبانی و ناراحتش نکنم و بیشتر مراقب رفتارهام باشم.
    خیس بارون شده و مثل موش آب کشیده وارد خونه شدم،
    از سر تا پام شر شر آب می چکید؛چون ناگهانی بود نتونسته بودم چترم رو با خودم ببرم.
    دو تا از همکلاسی هام رهام و راشین که نامزد بودن و یه زوج شیرین و دوست داشتنی زحمت رسیدنم رو تا خونه کشیدن،وقتی رسیدم یه ماشین آخرین مدل سفید که اسمش رو نمی دونستم دم در خونه پارک شده بود؛آشنا نبود و به یکی از همسایه ها یا مهمونهاشون ربطش دادم،اما از اونجایی که کلا شانس نداشتم با ورود به خونه به همراه غرغر متوجه شدم که خاله و دخترهاش خونه هستن و مجبورم برای یه ساعت هم که شده پز دادنشون رو تحمل کنم.
    یعنی دقیقا باید همین امروز که من موش آب کشیده با اخلاق چیزمرغی برگشتم تشریف بیارن؟
    آخ که اگه خبر داشتم و این بارون بی موقع نبود تا شب همونجا می موندم و عزم برگشتن نمی کردم.حتما شنیده بود که حالا اومده بود تحقیر کنه و پز دختر نامزد کرده و دامادش رو بده.
    اما حرفهاشون برخلاف فکر من بوی دیگه ای می داد.
    -حالا گفته دقیقا کِی میاد؟قصد ندارین اینجا نگهش دارین که؟گرچه حالا که برادرش خونه ی جدا داره دیگه لزومی نداره اینجا بمونین،امیدوارم قصد نداشته باشی با فکر کردن به خورد و خوراکشون برای خودت زحمت درست کنی و دوباره طناز بیچاره اذیت بشه!
    قدم هام رو به طرف سالن تند کردم تا سریع سلام کنم و بعد برم بالا این لباسها رو در بیارم که سنگینی شون حسابی کلافه ام کرده بود.
    با صدای بلند و شادی گفتم:
    -سلام خاله جون،خوش اومدین،ببخشین نمیام جلو ببوسمتون،چون می دونم این سر و وضع خیس رو دوست ندارین همچین جسارتی نمی کنم،لباسامو عوض می کنم و دوش می گیرم دو دقیقه ای پیشتونم،جایی نریدا.
    برخلاف تصورم بلند شد و سریع و با ل*ب.ه*ا و چهره ی پر از شادی و خنده به طرفم اومد و قبل از اینکه ذهنم دستور بده دستم رو دراز کنم پر سر و صدا و آبدار باهام روبوسی کرد.
    نه بابا انگار این همه دوری خیلی به کارم اومده.
    خاله و این همه محبت و بی احتیاطی ؟
    -این حرفا چیه عسلم؟تو همه جوره مورد قبولی اما آره سریع لباساتو عوض کن مریض نشی،آخه لیدا همیشه می گـه خیلی حساسی،برو خوشگلم!عجله هم نکن ما تازه اومدیم.
    آخرالزمون شده؟
    منبع این همه تغییر چی بود؟
    اصلا چه نیازی بهش بود؟
    شبیه ترحم که نبود.
    حالا هر چی،مهم اینه که تغییر کرده و مثل قبل نیست.
    -پس با اجازه تون.
    به یه ربع بیست دقیقه رضایت دادم و از حموم بیرون اومدم و بلوز پشمی بلند صورتی رنگی رو که آستینهاش تا کف دستم می رسید با شلوار جذب سورمه ای پوشبدم و موهام رو بالای سرم شیک گوجه کردم،دوش آب گرم سرحالم کرده بود و دیگه نیازی به خواب یا حتی یه چرت کوچیک جلوی تی وی هم نمی دیدم،اما یه لیوان کاپوچینو حتما حالم رو بهتر می کرد.

    به طبقه ی پایین برگشتم.

    مامان و خاله با هم مشغول صحبت بودن و پانته آ و پانیذ مشغول تماشای یه موزیک ویدئوی خارجی!کلا اشتباهی ایران به دنیا اومدن؛همه ی سفرهاشون که اونور آبیه برنامه های این طرف هم که قبول ندارن.هرچند به من دخالت کردن تو کارشون نیومده،این روزها چون دلم نمی خواست و حوصله نداشتم کسی سر به سرم بذاره خودم هم سر به سر کسی نمی ذاشتم.
    با یه سینی کاپوچینو خامه ای داغ که بخاری با رایحه ی خوش ازش بلند می شد به طرف نشیمن رفتم.برای همه توی لیوان های کریستال ریخته بودم و فقط برای خودم توی ماگ دو رنگ زرد و مشکی.
    روی مبل تک نفره نزدیک پانته آ نشستم.
    مامان و خاله حواس و توجهشون به ما نبود.
    پانیذ محتویات لیوانش رو هم زد و با بدجنسی گفت:
    -سوپرایز جدیدو شنیدی؟
    با کنجکاوی نگاهش کردم.
    -نه،چی شده؟
    نگاه و لبخندش موذی تر و شیطنت آمیز تر شد.
    -معشوقِ سابقت داره برمی گرده،آریو بود،آرمین بود کی بود؟
    چشمهام گشاد شد .
    قلبم توی دهنم می زد؛شاید هم اصلا نمی زد.
    خدایا الان وقتش بود؟
    آخه چرا می خواست برگرده؟
    حتما موقتیه.
    باید همینطور باشه.
    نفس کلافه ای کشیدم.
    -معشوق چیه؟چرت و پرت نگو.
    -بود دیگه،وگرنه چرا وقتی با دوستت بهت خــ ـیانـت کردن و به قولی از پشت خنجر زدن دوتاشون از زندگیت خارج شدن؟
    برخلاف تصورم پانته آ با اخم بهش تشر زد:
    -بس کن پانیذ،به تو ربطی نداره؛اگه یادت رفته واسه خودتم چند بار این اتفاق افتاد چطوره یادت بیارم؟
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -مگه بد می گم؟حالا که کیارشم پروند آریو برگشت و دیگه تنها نمی مونه!
    -من هزار سال تنها می مونم ولی دیگه حاضر نیستم با یکی مثل اون زیر یه سقف حتی نفس بکشم.
    جرعه ای از داغی نوشیدنی ام گرما و التهاب و اون حس بد ناشی از شنیدن این خبر رو بیشتر کرد،این دختر مثل کلاغ، شوم بود و پیام رسون خبرهای بد و نحس.
    باز جای شکرش باقیه آروین خونه مجردی داره و مجبور نیستم اینجا تحملش کنم،بهرحال اون هم دیگه از اینجا موندن راحت نیست،البته شک دارم؛زیادی پرروئه!
    اینبار رو به پانته آ کردم و لبم رو با زبون تر کرده سوالی که توی مغزم می چرخید و اجازه ی بیشتر فکر کردن رو نمی داد پرسیدم:
    -حالا واسه چی داره میاد؟
    -به خاطر برادرش،مگه زن دایی با ازدواج مهتا و آروین مخالف نیست؟می خواد بیاد اونو قانع کنه،بالاخره تنها عضو خانواده و بزرگترشه،حتی وظیفه اش بود زودتر بیاد.
    از این نظر باهاش موافق بودم.بالاخره اونها فقط همدیگه رو داشتن،برادر و هم خون بودن،ولی اون با اعتماد زیاد به ما برادرش رو رها کرده بود تا فقط زندگی خودش رو داشته باشه و شاید بسازه.
    که این هم از خودخواهی اش بود.
    پانیذ سرش رو با گوشی اش گرم کرده بود.
    پانته آ آهی کشید و گفت:
    -حالا واقعا نامزدیتونو با کیارش تموم کردین؟چرا واقعا؟خیلی به هم میومدین،زیاد کنار هم ندیدمتون اما همون شب نامزدی کنار هم اونقدر می درخشیدین که واقعا برام جالب اومد!درسته شخصیتاتون زمین تا آسمون فرق می کنه و توی نگاه اول ناسازگار به نظر میاین اما همین تفاوتا همین اخلاق همو همینطوری که هستین پذیرفتن، همین تحمل کردن سختیا به خاطر اینکه همدیگه رو پیش هم و برای هم نگه دارین عشقتونو بزرگتر و باورپذیر تر می کرد،اگه می خواستین و یکم فداکاری می کردین می شد،زود از هم گذشتین و با اولین طوفان تسلیم شدین،من و تغییراتمو می بینی؟شاید اگه سماجت به خرج می دادی تو هم می تونستی همینقدر تغییرش بدی ،ولی جا زدی طناز؛زود جا زدی.عقب کشیدن اصلا بهت نمی اومد!اون چشمها عاشقانه هم می تونستن نگاهت کنن ولی تو فقط سردیا و بدخلقیا رو دیدی،شایدم اصلا عاشق نبودی و نیستی و من زیادی خوش بینم؛ولی هنوزم اگه حس می کنی یه چیزی هست که به هم وصلتون کنه به نظرم معطلش نکن،اگه عاشق نیست عاشقش کن و اگه عاشقه عاشق ترش کن؛ شما چی کم دارین که به خودتون این شانسو نمی دی؟!
    شدت تعجبم اونقدر زیاد بود که مغزم برای جواب حرفهای قشنگ و تاثیر گذارش رو دادن یاری نمی کرد.
    خندید.
    -چیه؟چرا ماتت بـرده؟
    -خودتی واقعا؟یا نکنه رفتی ایتالیا با یکی عوض شدی اون برگشته؟
    این بار صدای خنده اش بلند تر بود.
    -این همه حرف زدم نظرتو جلب نکرد این موضوع ذهنتو درگیر کرد؟
    -مگه چیز کمیه؟ولی واقعا اساسی کوبیدی از نو ساختیا.
    -دیگه زندگیم عوض شده،هم تاثیر امینه(نامزدش)هم اینکه دوستای جدیدم واقعا آدمای خوبین؛ مثل قبلیا حسود و دنبال چشم و هم چشمی نیستن،دوست خوب که فقط خوبیاتو ببینه و بتونه اگه بدی و ضعفی داری بهت بگه و کمکت کنه خودتو عوض کنی واقعا چیز خوبیه و به درد بخور،از حالا به بعدم می خوام یکی از اون دوستام تو باشی.
    لبخند زدم.
    -حتما،ولی این تغییراتت قشنگه،مهربون بودن بهت میاد،خیلیم خانم شدی.
    پانیذ گوشی اش رو انداخت و غر زد:
    -وای مامان حوصله ام سر رفت، کی می ریم؟یعنی من قرار به اون مهمیو به خاطر هیچی کنسل کردم؟
    پانته آ پوفی کرد و آروم گفت:
    -چقدر بده که آدم خواهرشو خودش نمی تونه انتخاب کنه؛جدیدا خیلی به نظرم لوس و خسته کننده میاد.
    شونه بالا انداختم و لیوانم رو برداشتم.
    بین دستهام گرفتمش.
    از گرماش حس خوبی داشتم.
    -نمی تونم بگم به نظرم این طور نیست.
    خندید.
    -می دونم،این انتظارو داشتن کلا اشتباهه.
    یا قرص خورده یا چیزی زده یا واقعا همون تاثیراتیه که خودش ازش حرف زد.اما واقعا در این حد بود؟تا حالا یه بارم خنده ی از ته دلش رو ندیده بودم؛مگر از روی تمسخر.فقط امیدوار بودم همیشگی باشه و دیگه نخواد تغییر کنه اگرم کنه مثبت تر و باعث پیشرفت و بهتر شدنش بشه،خاله هم حسابی عوض شده بود،هر چند پز دادنهاش سر جاش بود اما به مقدار کم تر.باز خوبه وصلت اونها با یه خانواده ی درست چیزای خوبی رو بهشون داده بود.
    موقع رفتن پانته آ شماره اش رو داد که اگه کمکی از دستش برمیاد برامون انجام بده و تعارف نکنم.
    تازه موقع خواب فرصت کردم به حرفهاش فکر کنم و بهش حق بدم،همه ی حرفهاش درست بود .حالا که اون چیزی نمی گـه چرا من بیشتر خودم رو کنار بکشم؟حالا که هر روز عقل و قلبم درگیر تر می شه،وقتی اولین و تنها فکر موقع بیدار شدنمه و آخرین و تنها چیزی که شبها ذهنم رو مشغول می کنه،وقتی این خواستن و دل نکندن رو حتی دیگه مامان و بابا هم فهمیدن و متوجه کلافگی و آشفتگی ام هستن.دیگه نباید بذارم دیر بشه،با صبر کردن فقط این فرصت رو از خودم می گیرم،در واقع به خودم ظلم می کنم.با خودم کنار اومدن کافیه،اینطوری فقط دارم زمان و موقعیت کنارش بودن رو از دست می دم و این ظلم به خودمه؛هر چقدر زودتر بفهمم کجای زندگیشم بهتره
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا