«پست 40»
چنان ترمز گرفت که با این که کمربند بسته بودم بازهم یه دور با داشبورد برخورد کردم و برگشتم؛کارد می زدی خونش در نمی اومد.فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بهش بر بخوره.پوستش به قرمز تغییر رنگ داده بود و رگ پیشونی اش جوری که اصلا انتظارش و نداشتم؛ حسابی برجسته شده بود.آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خونسرد باشم و نشون ندم توی اون تاریکی از چهره و برق چشمهاش ترسیدم که با حالت نگاه یه گرگ آماده به حمله هیچ فرقی نداشت.با اینحال و علیرغم استرسم از حالتش ،دست به سـ*ـینه و حق به جانب نگاهش کردم.
-چیه؟انتظارشو نداشتی نه؟وقتی می خوای کسی نفهمه و بو نبره و هنوز تظاهر کنیم مجردیم همین می شه دیگه،نه واقعا فکر کردی فقط تو کشته مرده داری؟
با حرص از این همه راحتی ام غرید:
-چرت و پرت گفتنو بس کن؛بهش چی گفتی؟چه جوابی دادی؟
ماشینها پشت سرمون داشتن بوق بوق می کردن و مجبور شد حرکت کنه،شونه ای بالا انداختم و زل زدم به بیرون تا لبخند موذی روی لبم رو نبینه.
-هیچی دیگه، چون خواستی کسی نفهمه گفتم یه سری مشکلات شخصی دارم و تا چند ماه مجبور به تحمل یه پفیوز زورگو و رو مخ که چشم دیدنشو ندارم توی زندگیمم!اگه قصدت جدیه تا اون موقع صبر کن تا از دستش خلاص بشم و توی این مدتم تنها قول می دم فکر و ذکرم تو باشی یعنی اون؛ اونم که با همین جمله ی آخر دنیا رو صاحب شده بود کلی تشکر کرد و دیگه از امشب سرم حسابی با نامه های فدایت شوم اش گرم می شه!
سرم رو به طرفش برگردوندم و با یه لبخند ملیح و روی اعصاب ادامه دادم:
-فقط امیدوارم هـ*ـوس نکنی به کسی بگی؛ چون تویی که بدنام می شی و اسم تو بد در می ره.در ضمن این فقط به خودم مربوطه و دوست ندارم کسی بفهمه ،ماهان گفته بود شاید توی همین مدت عشق زندگیتو ببینی و بشناسیش جدی نگرفته بودم ولی انگار روانشناسا واقعا یه چیزی حالیشونه،ولی نگران نباش من هنوز سر قولم هستم و تا آخر این مدت بهت وفادار می مونم!
مثل یه ببر زخمی ،خطرناک نگاهم کرد و نیشم باز تر شد؛بیشتر از چیزی که فکر می کردم متعصب بود!ولی چرا؟الان نباید خوشحال می شد و فکر کات کردن به سرش می زد؟پس این چطور واکنشی بود؟تمام حرصش رو داشت سر پدال گاز خالی می کرد.ترسناک بود اما نمی خواستم بفهمه که بدتر بشه و قصد جونم رو بکنه،حالا باید اعتراف می کردم شوخی کردم یا زود بود؟اما چرا حس می کردم از این ناراحتی و عصبانیتش خوشحالم و از غیرت بی جا و بی دلیلش بدم نیومده؟!
البته همیشه از اینکه روی اعصابش باشم لـ*ـذت می بردم اما این فرق داشت؛مثل همیشه نبود،شاید چون عصبی شدنش از تعصب و غیرتش بود و غیرت هم یه نوع توجه حساب می شد.یعنی واقعا روی من احساس مالکیت می کرد که بهش برخورده بود یکی دیگه روی من دست بذاره و انتخابم کنه؟به عنوان شریک زندگی ش؛ اما اجباری و سوری نه،دائمی و برای تمام عمر.دیدنش توی این حالت برام مایه ی نشاط و تفریح بود!
دیگه حرفی نزد و فقط با اعصابی داغون به رانندگی اش ادامه داد.
وسط راه که گوشی اش زنگ خورد نگه داشت و قبل از پیاده شدن فقط با لحن بدی گفت توی ماشین منتظرش بمونم تا برگرده،با گوشی یه آهنگ شاد و بزن و بکوب گذاشته بودم تا حوصله ام سر نره و بیشتر موجبات شادی ام رو از اینکه حالش رو اینقدر تمیز گرفتم فراهم کنه که یه دفعه زنگ گوشی ام جایگزین صدای موسیقی شد.
با ذوق جواب دادم:
-جونم مامانم؟
با نگرانی گفت:
-طناز تو کجایی؟مگه کلاست هنوز تموم نشده؟
-بله تموم شده،دارم با کیا برمی گردم،یه جا ایستادیم تا با گوشیش صحبت کنه.
نفس راحتی کشید.
-خوب خدا رو شکر،حالا که تنها نیستی و پیشته خیالم حسابی راحته. طناز اگه جایی کار نداره شامو با هم بیاین اینجا،به تلافی ناهار که هیچ کدوم نخوردیم قیمه درست کردم،تا همین حالا هم خیلی دیر کردیم دعوتش نکردیم؛زشت شد پیششون.
-بیخیال بابا،اون که همچین توقعی نداره.
بی حوصله گفت:
-می گی یا خودم شخصا زنگ بزنم و دعوتش کنم؟چرا تو اینقدر بدجنسی آخه؟
پوفی کردم و جواب دادم:
-باشه، می گم ،اگه کاری نداشت میایم.
-پس منتظرتونم،شاید به آروینم گفتم بیاد.طفلی توی اون خونه معلوم نیست به خودش می رسه و چیزی می خوره یا نه؟می بینمتون،زیاد دیر نکنین.
اومد و سوار شد.
-نه دیگه ،تا یه ساعت دیگه اون جاییم احتمالا.
-باشه ،فعلا.
قطع کردم.
نگاهم رو به نیمرخ جدی اش دوختم و گفتم:
-مامان گفت اگه جایی کار داری و نمیری مطب یا بیمارستان شامو به ما افتخار بدی،کاری که نداری؟
سر تکون داد.
-نه.
نیشخندی زدم و گفتم:
-پس بگو روز شانسمونه دیگه.
اون هم با لبی کج شده از تمسخر با غرور گفت:
-اینطورم می شه گفت!البته درباره ی تو!
به نگاه چپ چپی بسنده کردم و حرفی نزدم،امروز به اندازه ی کافی حالش رو گرفته بودم و معلوم بود هنوز اعصابش سر جاش نیست.
توی ترافیک سنگین و خسته کننده ای گیر افتاده بودیم.
اما همچنان دست چپش به فرمون بود و دست راستش روی دنده.
بعد از یکم مکث سکوت بینمون با صدا و لحن آروم و جدی اش شکسته شد.
-فکر نمی کنی موضوعی هست که باید در موردش بهم بگی؟
دکمه رو زدم تا صفحه ی گوشی خاموش بشه و گوشی رو روی پام گذاشتم.
با کنجکاوی و گیجی بعد از یکم فکر کردن پرسیدم:
-نه ،مثلا چی؟
-مثلا این که متوجهم چند وقته با قبلا یه فرقی کردی ؛این که بعضی وقتا سر کلاس حواست پرت می شه یا می ری توی فکر،دیر میای و با ماشین خودت نه.چیزی هست که من نمی دونم و باید بدونم؟
-چرا برات مهمه؟
-نیست، فقط کنجکاو شدم؛و ازت یه جواب قانع کننده می خوام.
لحنش اون قدر قاطع و محکم بود که بفهمم نمی شه پیچوندش.
ل*ب*هام رو با زبون تر کردم و خونسرد گفتم:
-چیز خاصی نیست یه مشکل کوچیکه که دیر یا زود حل می شه.
-ولی این طور به نظر نمی رسه،وگرنه با خط و بقیه راهو پیاده نمی اومدی.
خیلی از اینکه این موقعیت رو دیده بود و حالا داشت به روم می اورد زیاد خوشم نیومد و کلافه با کنایه گفتم:
-چرا حرفتو مستقیم نمی زنی؟چرا نمی گی برای کیارش پارسا افت داره نامزدش با وسیله نقلیه سطح پایین این ور و اون ور می ره؟مایه ی تحقیرته دیگه مگه نه؟
-چرا نمی خوای یکم طرز فکرتو درباره ی من مثبت کنی ؟نکنه از عواقب بعدش می ترسی؟
بی حوصله پشت چشمی نازک کردم و با دهن کجی گفتم:
-آره همینه که تو می گی،بهرحال توضیح من همین قدر بود.کاری هم از دست تو برنمیاد،توی فکر اینم نباش بخاطر وجهه ی خودت بهمون صدقه بدی؛اگرم خیلی برات سخته بگی با همچین خانواده ی متوسطی وصلت کردی از همین حالا تو رو به خیر و منو به سلامت.سپهر جون هم کلی خوشحال می شه اینو بشنوه ،یعنی همون آقای محترمی که امروز اعتراف و اعلان عشق کرد.
راستش توقع یه تو دهنی حسابی رو داشتم اما فقط با غضب شدیدی نگاهم کرد و غرید:
-به وقتش اون اعترافو نشونش می دم؛الانم اگه نمی خوای بلایی سرش بیاد بهتره دهنتو بسته نگه داری.
نیشم رو تا پشت گردنم باز کردم و با شیطنت و خباثت گفتم:
-نه دیگه،الان جمله ی غلطی و به کار بردی. گفتی نمی خوای ازش حرف بزنم ،بیشتر دلم خواست بگم تا تو هم تو ثانیه ثانیه ی اون لحظات عشقولانه شریک بشی و بتونی تجسم و تصویر سازی کنی!
تنها تغییری که توی چهره اش ایجاد شد خشمی بود که بیشتر و واضح تر توی چشمهای روشنش مشخص بود و اخمی که ابروهاش رو نزدیک تر کرد و خط های روی پیشونیش رو پررنگ تر.تا دیوونه اش نکنم که ول کن نیستم؛راهی تیمارستان که شد اون موقع رضایت می دم از زندگی اش برم!
-نمی خوای این لگنتو راه بندازی؟من هزار و یه کار و گرفتاری دارما،این پشت سری ها هم همین جور دارن بوق بوق می کنن سرم درد گرفت،این مامان ما هم وقت گیر اورده واسه مهمون دعوت کردن،نمی فهمه واسه من که از صبح دارم این همه گند دماغیو تحمل می کنم بیشتر دیدنت چه مصیبتیه که،تازه این خودش کمه ادای عشق و عاشقی در اوردنو کجای دلم بذارم؟من کلا وقتی با توام فقط قسمت جر و بحث و جدلم خوب کار می کنه عشق و محبت و علاقه ام کلا فلج می شه و از کار می افته؛اینجاشو چیکار کنیم؟تو هم که جور منو کشیدن بهت نیومده!
فقط سکوت و سکوت بود که عایدم شد.
خونسرد اول پای راستم رو بالا اوردم و بندهای کفشم رو باز کردم و جورابم رو هم در اوردم و داخلش فرو کردم و بعد از اون هم نوبت پای چپم بود.
آخیش،اینها دیگه چی بود؟
همون طور که من مایه ی آزارش بودم اونا هم مایه ی آزار من بودن.انگشت هام فرصت کردن نفس بکشن؛تازه تکونشون هم دادم که عطرشون کاملا فضا رو پر کنه!البته واقعا از این خبرها نبود و جورابم جدید و تمیز بود.همین قدر تعجب براش کم بود که با حرکت بعدی ام به سکته ی ناقص و خفیف نزدیک ترش هم کردم.جفت پاهام رو بلند کردم و روی داشبورد گذاشته ریلکس روی هم انداختم و لبخند سرخوشی زده دست هام رو پشت سرم بردم و به صندلی گرم و نرم چرمی تکیه دادم.
با همون چشم های بسته و لبخند به لب گفتم:
-وقتی رسیدیم خیلی آروم و ملایم بیدارم کن،منم سعی می کنم لطف کنم خیلی عمیق نخوابم که بتونی از پسش بربیای،یه موزیک آرومم بذاری بد نمی شه به یه خواب شیرین و راحت کمک می کنه،ولی بازم لگن خودته اختیارشو داری.
اون لبهای به دو طرف کش اومده ام رو هنوز به قوت اول حفظ کرده بودم و پاهام رو آروم آروم تکون می دادم تا خشمگین ترش کنم.
تو خونه ی خاله ام هم اینقدر احساس صمیمیت و راحتی نمی کردم.
مطمئم الان بدجور به خونم تشنه است که به این معنی بود که دارم راهم رو درست می رم ، ولی زیادی آروم بود!کلا از نامزدی به بعد اصلا سر به سرم نمی گذاشت و دعوامون نمی شد،شاید هم به خاطر وضعیت فعلیمون نمی خواست اختلافات بینمون هم به مشکلات بابا اضافه کنه اما به هر حال همه ی بارها روی دوش من بود!
چون شیشه ها دودی بودن خیالم راحت و آسوده بود که کسی اون وضع نشستنم رو نمی بینه؛اما نمی خواستم عقب نشینی کنم که فکر کنه از اخم هاش ترسیدم و حساب بردم،که می بردم اما نباید متوجه می شد.می دونستم نباید بخوابم،وگرنه عمرا بیدارم می کرد و حق من رو هم می خورد!
از بین پلک های نیمه بسته ام اوضاع رو تحت کنترل داشتم.همیشه که از این عکسها می دیدم دوست داشتم امتحان کنم البته قبول دارم در مورد در اوردن کفشهام اغراق کردم ؛دلم می خواست جورابهام رو هم به عنوان یادگاری به آینه آویزون کنم ولی دیگه در این حد جرات نداشتم!
همین که راهنما زد و وارد کوچه شد چشمهام رو بسته توی جام تکونی خوردم که مثلا دارم به خودم میام و بیدار می شم،یه خمیازه که تا معده و کبد و همه ی اندام های داخلی ام رو در معرض دید گذاشت رو هم بهش اضافه کردم تا باور پذیر تر بشه.
کم کم چشمهام رو باز کردم.
-رسیدیم؟
انگار زبونش رو خر می گزه اگه جواب بده،نگه داشت و خاموش که کرد ترمز دستی رو هم کشید،کمربندش و باز کرد و پیاده شد.
الهی حلوات رو با دستهای خودم بپزم و دست مردم بدم؛بلافاصله از عمد زبونم رو گاز گرفتم،دیگه به مرگش که راضی نبودم.اما خوب بیشتر می ترسیدم که به خودم برگرده!کیارش هم که تنها بهونه ی زندگی اش من بودم و اگه من چیزی ام می شد بد زجری می کشید.با نیشی فرا باز به چرت و پرتهایی که توی سرم می چرخید کفش هام رو همینجوری سرسری و بدون بستنشون پوشیدم و پیاده شدم.
دست پخت فوق العاده ی مامان چهار نفری خورده شد و از اون میز شلوغ و افسانه ای تقریبا چیزی نموند،من هم که از گرسنگی جز میز و غذا چیزی نمی دیدم بیخیال فیلم بازی کردن فقط بشقابم رو دو دستی چسبیده بودم و رسیدگی بهش رو به مامان سپردم،برای این که به مامان وسط اون همه درگیری فکری یه حال درست حسابی بدم رو کردم سمتش و با لبخند و کمی چاشنی ناز گفتم:
-عزیزم قهوه تو الان می خوری درسته؟بدون شیر و شکر؛کنارش چیز دیگه ای نمی خوای؟
بدون ذره ای تاثیر پذیری و انعطاف گفت:
- ممنون می شم.
بابا:کیارش جان نظرت چیه ما بریم توی سالن تا خانما هم کم کم بیان؟
سری تکون داد و از کنارم بلند شد.
-حتما،اتفاقا منم می خواستم باهاتون صحبت کنم اما توی سالن نباشه بهتره.
بابا با تعجب اول به اون و بعد نگاهی به ما انداخت،نکنه می خواست راپورت من و حرفهای امروزم رو بده که این قدر اذیتش می کنم و سادیسم بازی در میارم؟!
نه بابا، اینقدر بچه است؟!
در نهایت بابا لبخندی زد و سر تکون داد.
-حتما،بریم بالا توی اتاق کار من.
به همراه هم به اتاق کار بابا که روبه روی آشپزخونه بود رفتن.
من هم بلند شدم و بعد از اینکه به مامان کمک کردم و میز رو جمع کردیم روی اپن رو به مامان نشستم و شکلات محبوبم رو می خوردم.
فعلا زود بود قهوه اش رو آماده کنم؛چون همیشه داغ داغ و تازه می خواست.
مامان داشت باقی مونده ی ظرفها رو می شست،هر چی بهش گفتم بیخیال شو و یکم که خستگی ام در رفت خودم ترتیبشون رو می دم به خرجش نرفت.
-راستی مگه به آروینم نمی خواستین بگین بیاد؟نگفتین یا گفتین و نتونست بیاد؟
با دلسوزی گفت:
-نه طفلی شرکت بود گفت تا صبح باید بمونیم کار کنیم همینجا شام سفارش می دیم می خوریم.
"هوم"بلندی کشیدم و چیزی نگفتم،با یادآوری تماس های امروزش فهمیدم که چیز مهمی رو فراموش کردم.
هیجان زده هینی کشیدم و با صدای بلند داد زدم:
-راستی مامان...
اون بیچاره هم که بدجور توی افکارش غرق بود با ترس از جا پرید و بشقاب از دستش افتاد توی سینک و دقیقا از وسط نصف شد ،مامان هم که سرویس محبوبش رو ناقص شده می دید مثل اسپند روی آتیش شده بود و حالا دیگه من رو به چشم قاتلش می دید.
-مگه تو مریضی؟این چه وضع صدا زدنه آخه؟دیدی چی کار کردی؟
-شما که دیگه باید به این کارای من عادت کرده باشین بابا،فدای سرتون.یه بهترشو براتون می خرم،ولی می خواستم یه چیز واقعا مهم بگم .
هنوز از خشم و غضبش چیزی کم نشده بود.
-مگه تو چیز مهمم بلدی بگی؟بجز چرت و پرت حرف دیگه ای هم از دهنت در میاد؟
خندیدم.
-اگه باورتون می شه بعضی وقتا آره!
-سریع بگو و از جلوی چشمم دور شو.
نیشم رو باز کردم.
-فردا زنگ می زنین خونه ی دایی برای امر خیر؟
گیج و متحیر گفت:
-امر خیر؟یعنی چی؟
-یعنی این که به شما به عنوان پدر و مادری که آروین از دستشون داده برای خواستگاری ازشون اجازه می گیرین.
خوشحالی جای تعجب و گرفت و گفت:
-منظورت اینه که آروین و مهتا از هم خوششون اومده؟
-نه پس آروین یه دل نه صد دل عاشق وجنات نداشته ی ماهان شده،حالا که تو چادر سفید گل گلی تصورشو می کنم داره چای میاره بد چیزیه ها؛تا حالا کساییو سراغ نداشتم اینقدر به هم بیان.
چپ چپ و حرصی نگاهم کرد و زیر لب"استغفر الله"ی زمزمه کرد.
-باشه ببخشید،بله ماجرای آروین و مهتا مال دیروز و امروز نیست و قضیه شون مفصله و اینجا هم آشنا نشدن ،حالا سر فرصت براتون تعریف می کنم.ولی الانم خیلی دیر نشده ها می خواین حالا زنگ بزنین؟
-نه همون فردا بهتره.ولی باز بهم یادآوری کن،بابات و کیا دارن میان پایین بدو قهوه شونو درست کن اون شیرینیا هم بچین تو ظرف.
نمی دونم چی بینشون گذشته بود و چه حرفی زده بودن اما بابا با این چند وقت اخیر تغییر کرده بود؛چهره اش باز شده بود و سپاسگزار نگاهش می کرد وحسابی گل از گلش شکفته بود.
یه حدس هایی می زدم اما خوب تا از خودش نمی پرسیدم نمی تونستم قضاوت کنم؛اگه حدسم درست بوده باشه بابا حق نداشته قبول کنه،هیچ دلیلی نداشت.
ولی کیا مثل همیشه آروم و جدی و سرد بود.
روبه روش نشسته بودم و سرم با نیش باز توی گوشی ام بود و تند تند چیزی تایپ می کردم،هر از گاهی نگاه بدبینانه اش رو روی خودم حس می کردم اما سرم رو بلند نمی کردم ،از مهتای مضطرب که خبر تماس فردا رو بهش رسونده بودم خداحافظی کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم؛می دونستم فکر کرده علت این لبخند های پهن گاه و بی گاهم یکی دیگه اس نه مهتا و خوشحالی از ذوق رسیدن به عشقش که حرف ها و ذوق های از ته دلش کم کم داشت باعث حسادتم می شد!پس کی نوبت من می شد؟!
مامان از عمد و با یه بهونه ای جاش رو با کیا که کنار بابا نشسته بود عوض کرد و کنار من نشوندش،یه ظرف میوه و چاقو هم دستم داد تا براش پوست بگیرم و قاچ کرده لابد خودم شخصا به خوردش بدم،من هم که دستم از همه جا کوتاه بود مجبور بودم اعتراضم رو خفه کنم و فقط تن به این خفت بدم!
نیم ساعت بعد بود که عزم رفتن کرد،سوییچ و گوشی اش رو از روی میز برداشت و با اجازه از مامان و بابا بلند شد،از مامان و بابا و مخصوصا از مامان بابت امشب و دست پخت عالی اش تشکر کرد و توی خونه خداحافظی کردن تا فقط من برای بدرقه همراهی اش کنم.شنل بافتنی سفید مامان رو روی بلوز قرمز رنگ آستین بلند تقریبا نازکم پوشیدم و دنبالش رفتم؛این سقف که آسمون بود و ماه کامل و ستاره های کوچیک و چشمک زن اطرافش چقدر قشنگ بود.
با حال خوب و لبخندی پاک نشدنی که تاثیر فضا و هوای آزاد بود رو کردم سمتش و گفتم:
-اگه عجله نداری یکم اینجا بشینیم؟
به تخت سنتی سمت راست حیاط اشاره کردم،سری که آروم و با طمانینه به سمت پایین تکون داد نشونه ی موافقتش بود،نشست و منم با فاصله کنارش جا گرفتم.بهتر بود بدون کل کل و آمازونی در اوردن حرفم رو می زدم ؛وگرنه می خواست مقابله به مثل کنه و آخرش جوابم رو نده!
-می شنوم.
جدی و حق به جانب گفت:
-تو خواستی که اینجا بشینیم پس اونی که حرف برای گفتن داره باید تو باشی.
شونه بالا انداختم.
-آره، ولی تو باید بگی؛حالا واقعا حرفی نداری؟
-نه،اما اگه سوالی هست سعی می کنم جواب می دم.
بدون حاشیه رفتن و حرف و توی لفافه پیچوندن چشمهام رو باریک کرده و سرم رو جلوتر بـرده گفتم:
-به بابام چی گفتی؟هر چی فکر می کنم اگه شکایتمو می کردی و از رفتارا و کارام می گفتی این قدر خوشحال نمی شد؛پس حتما یه چیزیه که شما رو خوشحال می کنه و منو ناراحت.فقط نگو پدربزرگت اصرار داره زودتر به فکر مراسم عروسی باشیم که باور نکردنیه و می دونی زیر بار نمی رم.
-خودتم خوب می دونی همچین چیزی نیست.
-یه فکر دیگه هم توی سرم هست که بیشتر از این موضوع نمی خوام اون واقعی باشه و بهش فکر کنم!
-چی؟
-این که به بابام پول داده باشی و به فکر کمک کردن بهمون باشی که به احتمال 90% همینه؛مخصوصا از وقتی که موقع شام به بابام زنگ زدن و دوباره ناراحتش کردن،قبل از این که بیایم تو ماشینم بهت گفتم صدقه تو نمی خوایم،ما هم اندازه ی تو نه ولی بالاخره غرور داریم ،خودمون از پس مشکلاتمون برمیایم.
نفس عمیقی کشید و جدی کف دستش رو به معنی اینکه ادامه ندم به طرفم گرفت.
-صدقه نیست، قرضه؛این دو تا خیلی با هم فرق می کنن.به خاطر اینم نیس که باعث شرمندگی و خجالتم می شدی،من به این چیزای بچگانه که توی سر تو می گذره اهمیت نمی دم،اگه هنوزم طرز فکرت همینه اون دیگه دست من نیست و نمی تونم برای تغییر کردنش و ثابت کردنش کاری کنم.فقط دیدم این که مثل امروز کارای غیر عاقلانه و از سر دیوونگی و شیطنت انجام بدی و فقط توی عقلت نقشه برای از کوره در رفتن و ناراحت کردن من باشه انگار بیشتر به دلم می شینه و راضی ترم تا اینکه تو رو ناراحت و توی فکر این اتفاقات و راه حلشون باشه یا این که بالاخره کی درست می شه ببینم!چون راحتی و آسایشت حداقل یه ذره برام مهمه این کارو کردم و پشیمونم نیستم!
با تعجب نگاهش می کردم،در واقع شوکه شده بودم؛ اما اون مثل همیشه آروم و خونسرد بود و حق به جانب و بدون کوچکترین حسی توی صورتش بهم نگاه می کرد.
تعجبم فرصت تشکر کردن بهم نمی داد،زبونم کار نمی کرد که بخوام ازش تقدیر و تشکر کنم،اگه سر جاش هم بود باز فرقی نمی کرد و نمی تونستم اون قدر که در خور و ارزش کار و شخصیتشه قدردانی کنم.
اما بالاخره باید یه چیزی می گفتم.
دروغ چرا؟! کم تحت تاثیر کارش و حرفهایی که به زبون اورد قرار نگرفته بودم و عجیب بود که باز هم اون بود که ادامه داد و با هر کلمه من رو به حال عجیب تری دچار کرد!
-این موضوع به تو مربوط نیست و دلیلی نداره دخالت کنی؛ولی به هر دلیلی که برای تو قابل قبول تره ،یا به خاطر نزدیکی خانواده هامون یا این نامزدی، نتونستم از این موضوع چشم پوشی کنم؛ما بخوایم یا نه تا زمانی که توی زندگی همیم می تونیم توی هر موردی به هم کمک کنیم؛ترجیح می دم دخالت خطابش نکنی،اینم فعلا یکی از قوانین از طرف من تعیین شده است!قرار هم نیست زیر دینش بمونین پس نگران نباش.بهتره به فکر پس گرفتن ماشینت هم باشی،مجبور نیستی امنیت و سلامتیتو به خطر بندازی ،می تونیم یه روز با هم بریم و اگر هم فروخته شده بود فکر دیگه ای می کنیم!
این لحن و صدای آروم و نافذ سرچشمه اش کجا بود؟چون تا حالا متوجهش نشده بودم اینقدر برام خاص بود؟دلیل دیگه ای نمی تونست داشته باشه،می تونستم از ته دل بودن این رفتار و حرفهاش رو حس کنم..
بدون اینکه خودم و احساسم رو کنترل کنم به طرفش شیرجه زدم و دستهام غیر ارادی و تنگ دور گردنش حلقه شد؛دیگه از سنگ که نبودم!
چونه ام روی شونه اش بود و عطرش توی بینی ام.
لبخند به لب گفتم:
-می دونم کافی نیست و جبران این کارت رو نمی کنه ولی فعلا ممنون گفتن بهتر از هیچیه .همین که بابا رو راحت کردی و باعث شدی مامان دیگه بهش فشار نیاره کافیه،حتما شما هم دیگه مامانمو شناختین .برای منم خوشحالی و راحتی مامان و بابا کافیه،برای خودم چیزی نمی خوام.به فکر بودنتم کافی بود هرچند اونو هم نمی خواستم اما حالا که کار از کار گذشته جز تشکر کردن کاری از دستم برنمیاد.
کسی رو که حتی فکرش رو هم نمی کردم و حدسش رو نمی زدم شاید بیشتر از پدر و مادرم بخاطر من کاری که به ذهنم نمی رسید انجام داده بود و راضی به نجاتمون و به دست اوردن آرامش دوباره مون شده بود؛کاری که حتی خاله و شوهر خاله ی از خدا بی خبرم هم حاضر نشدن برامون انجام بدن و کلی بهونه اوردن،بقیه هم خودشون ادعای گرفتاری کردن و راحت از کاری که به راحتی می تونستن انجامش بدن سر باز زدن،با یادآوری این ها نتونستم بیشتر از این دووم بیارم و خودم و کنترل کنم و نتیجه اش شد تصاحب این گرمای در تضاد با این شب سرد ولی پر از آرامش و راحتی خیال.
گرمایی که ازش ندیده بودم و توقعش رو نداشتم از وجود و آغوشش داشت به تن هنوز یخ زده ام تزریق می کرد؛امنیت داشت،آرامش داشت،امید داشت و هر حس دیگه ای که خیلی وقته ازش دور بودم و به شدت نیازمندش!
حرارت هرم نفسهاش رو نزدیک موهام حس می کردم؛هرچند دستهاش هنوز پایین افتاده بود و این یه تجربه ی یک طرفه حساب می شد،خودم هم نمی دونستم چطور و چرا هنوز هم ازش جدا نشدم و توی همون حال وهوا راضی ام !
نفس عمیقی کشید و گفت:
-انتظار دیگه ای داشتی؟اگه زودتر و بی توجه به مشکلات بینمون می گفتی خیلی زودتر حل می شد،دیگه نمی خوام همچین مسائلی یا شبیه اینا رو ازم پنهون کنی و دیرتر از همه بفهمم .
در ورودی خونه باز شد و صدای متعجب مامان من رو به خودم اورد.
-طناز تو هنوز نیومدی دا...
با سرعت باور نکردنی مثل برق خودم رو ازش جدا کردم و مثل خطاکار ها صاف سر جام نشستم؛واقعا اشتباه کرده بودم؟!
مامان به دور از تعجب خنده اش رو قورت داده گفت:
-خوب خیالم راحت شد کیا جان هم هست،فکر کردم باز هـ*ـوس کردی شبو اینجا بخوابی و خودتو مریض کنی تا فردا نری کلاس،به چیزی نیاز ندارین؟
کیارش تشکر کرد و من ساکت موندم.
مامان:راحت باشین،هرچند توی این سرما داخل می موندین خیالم راحت تر بود.
رفت داخل خونه و در رو بست،من که دیگه امشب راحتی و به حد اعلاء رسونده بودم،مامان دیگه از کدوم و چه نوع راحتی حرف می زد؟خدا این چه گندی بود من زدم؟اون هم توی حیاط خونه ی خودمون!جو گرفتگی هم حدی داره!فکرش رو بکن،من بغلش کردم!حالا دیگه مامان چطور باور می کنه بینمون مشکلات فراوونه و از ته دل می خوام ازش جدا بشم!
بهتره خودم رو بزنم به اون راه؛دم دست ترین و کلیشه ای ترین کار.
-راستی اون قضیه سپهر هم نگیم دروغ بگیم شوخی بود؛خواستگاری کرد اما با کلی بهونه ای که تو هم جزئش نبودی ردش کردم،پس اگه دوست داری بلایی سرش بیاری به فکرش نباش.درسته گفتم این حقو می تونیم داشته باشیم اما من به تو که آره ولی تا وقتی اون حلقه پیشمه و بعضی وقتا توی انگشتم به خودم همچین اجازه ای نمی دم،همچین کاری از من برنمیاد.
صورتش به لبخند خیلی کمرنگ اما جذاب و کجی مزین شد.
-منم انتظاری جز این ازت نداشتم،هر چقدر دل هامون با هم نباشه مجبوریم فعلا حرمت اون حلقه رو نگه داریم.
با سکوتم حرفش رو تایید کردم.
بلند شد و کت دودی رنگش رو مرتب کرد .
-من دیگه می رم، تو هم همین حالا برو داخل،خوب نیست این ساعت اینجا باشی.
من هم بلند شدم و با لحنی معمولی جواب دادم:
-بهم نمیاد، اما دیگه اینقد مهمون نوازیو هم بلدم که باید تا لحظه ی آخر مهمان رو بدرقه کرد.
ولی خودمونیم خوب اون غلط اضافه ام رو ماست مالی کردم،به نظر نمیاد چیزی یادش مونده باشه!
در رو باز کرد و ریموت رو زد.
-همین قدر کافیه،می تونی بری داخل.
شونه بالا انداختم.
-تو خونه ی خودمون نمی تونی بهم دستور بدی،وظیفه ایو که بهم سپردن کامل انجام می دم بعد می رم.
-خودت می دونی،چهارشنبه هم ساعت 7 آماده باش.
-لازم نیست، تا حالا هر طور می رفتم از اون به بعد همون طور می رم.اون قدرم سخت نیست.حتی بهترم هست؛چون می شه حداقل توی راه یه چرت کوتاه زد ولی وقتی با ماشین خودم می رفتم همچین امکانات و آپشن هایی نداشتم.
از در خارج شد و با فاصله مقابلم ایستاد.
آهسته سری تکون داد و گفت:
-هر طور مایلی.
لجم گرفت.
-حالا یکم اصرار می کردی بد نمی شدا،قابل فکر کردن بود.
دور زد تا سوار بشه.
در ماشین رو باز کرد و قبل از اینکه بشینه و ماشین رو راه بندازه گفت:
-پس ساعت 7.چون خودت خواستی پس نمی تونی تاخیری هم داشته باشی!
سوار شد و سه سوته راه افتاد و من هم در رو بستم تا به خونه برم.وای حالا مامان رو بگو که من رو در صحنه و حین جرم گیر انداخت،چطوری باهاش روبه رو شم؟
چنان ترمز گرفت که با این که کمربند بسته بودم بازهم یه دور با داشبورد برخورد کردم و برگشتم؛کارد می زدی خونش در نمی اومد.فکرش رو هم نمی کردم اینقدر بهش بر بخوره.پوستش به قرمز تغییر رنگ داده بود و رگ پیشونی اش جوری که اصلا انتظارش و نداشتم؛ حسابی برجسته شده بود.آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم خونسرد باشم و نشون ندم توی اون تاریکی از چهره و برق چشمهاش ترسیدم که با حالت نگاه یه گرگ آماده به حمله هیچ فرقی نداشت.با اینحال و علیرغم استرسم از حالتش ،دست به سـ*ـینه و حق به جانب نگاهش کردم.
-چیه؟انتظارشو نداشتی نه؟وقتی می خوای کسی نفهمه و بو نبره و هنوز تظاهر کنیم مجردیم همین می شه دیگه،نه واقعا فکر کردی فقط تو کشته مرده داری؟
با حرص از این همه راحتی ام غرید:
-چرت و پرت گفتنو بس کن؛بهش چی گفتی؟چه جوابی دادی؟
ماشینها پشت سرمون داشتن بوق بوق می کردن و مجبور شد حرکت کنه،شونه ای بالا انداختم و زل زدم به بیرون تا لبخند موذی روی لبم رو نبینه.
-هیچی دیگه، چون خواستی کسی نفهمه گفتم یه سری مشکلات شخصی دارم و تا چند ماه مجبور به تحمل یه پفیوز زورگو و رو مخ که چشم دیدنشو ندارم توی زندگیمم!اگه قصدت جدیه تا اون موقع صبر کن تا از دستش خلاص بشم و توی این مدتم تنها قول می دم فکر و ذکرم تو باشی یعنی اون؛ اونم که با همین جمله ی آخر دنیا رو صاحب شده بود کلی تشکر کرد و دیگه از امشب سرم حسابی با نامه های فدایت شوم اش گرم می شه!
سرم رو به طرفش برگردوندم و با یه لبخند ملیح و روی اعصاب ادامه دادم:
-فقط امیدوارم هـ*ـوس نکنی به کسی بگی؛ چون تویی که بدنام می شی و اسم تو بد در می ره.در ضمن این فقط به خودم مربوطه و دوست ندارم کسی بفهمه ،ماهان گفته بود شاید توی همین مدت عشق زندگیتو ببینی و بشناسیش جدی نگرفته بودم ولی انگار روانشناسا واقعا یه چیزی حالیشونه،ولی نگران نباش من هنوز سر قولم هستم و تا آخر این مدت بهت وفادار می مونم!
مثل یه ببر زخمی ،خطرناک نگاهم کرد و نیشم باز تر شد؛بیشتر از چیزی که فکر می کردم متعصب بود!ولی چرا؟الان نباید خوشحال می شد و فکر کات کردن به سرش می زد؟پس این چطور واکنشی بود؟تمام حرصش رو داشت سر پدال گاز خالی می کرد.ترسناک بود اما نمی خواستم بفهمه که بدتر بشه و قصد جونم رو بکنه،حالا باید اعتراف می کردم شوخی کردم یا زود بود؟اما چرا حس می کردم از این ناراحتی و عصبانیتش خوشحالم و از غیرت بی جا و بی دلیلش بدم نیومده؟!
البته همیشه از اینکه روی اعصابش باشم لـ*ـذت می بردم اما این فرق داشت؛مثل همیشه نبود،شاید چون عصبی شدنش از تعصب و غیرتش بود و غیرت هم یه نوع توجه حساب می شد.یعنی واقعا روی من احساس مالکیت می کرد که بهش برخورده بود یکی دیگه روی من دست بذاره و انتخابم کنه؟به عنوان شریک زندگی ش؛ اما اجباری و سوری نه،دائمی و برای تمام عمر.دیدنش توی این حالت برام مایه ی نشاط و تفریح بود!
دیگه حرفی نزد و فقط با اعصابی داغون به رانندگی اش ادامه داد.
وسط راه که گوشی اش زنگ خورد نگه داشت و قبل از پیاده شدن فقط با لحن بدی گفت توی ماشین منتظرش بمونم تا برگرده،با گوشی یه آهنگ شاد و بزن و بکوب گذاشته بودم تا حوصله ام سر نره و بیشتر موجبات شادی ام رو از اینکه حالش رو اینقدر تمیز گرفتم فراهم کنه که یه دفعه زنگ گوشی ام جایگزین صدای موسیقی شد.
با ذوق جواب دادم:
-جونم مامانم؟
با نگرانی گفت:
-طناز تو کجایی؟مگه کلاست هنوز تموم نشده؟
-بله تموم شده،دارم با کیا برمی گردم،یه جا ایستادیم تا با گوشیش صحبت کنه.
نفس راحتی کشید.
-خوب خدا رو شکر،حالا که تنها نیستی و پیشته خیالم حسابی راحته. طناز اگه جایی کار نداره شامو با هم بیاین اینجا،به تلافی ناهار که هیچ کدوم نخوردیم قیمه درست کردم،تا همین حالا هم خیلی دیر کردیم دعوتش نکردیم؛زشت شد پیششون.
-بیخیال بابا،اون که همچین توقعی نداره.
بی حوصله گفت:
-می گی یا خودم شخصا زنگ بزنم و دعوتش کنم؟چرا تو اینقدر بدجنسی آخه؟
پوفی کردم و جواب دادم:
-باشه، می گم ،اگه کاری نداشت میایم.
-پس منتظرتونم،شاید به آروینم گفتم بیاد.طفلی توی اون خونه معلوم نیست به خودش می رسه و چیزی می خوره یا نه؟می بینمتون،زیاد دیر نکنین.
اومد و سوار شد.
-نه دیگه ،تا یه ساعت دیگه اون جاییم احتمالا.
-باشه ،فعلا.
قطع کردم.
نگاهم رو به نیمرخ جدی اش دوختم و گفتم:
-مامان گفت اگه جایی کار داری و نمیری مطب یا بیمارستان شامو به ما افتخار بدی،کاری که نداری؟
سر تکون داد.
-نه.
نیشخندی زدم و گفتم:
-پس بگو روز شانسمونه دیگه.
اون هم با لبی کج شده از تمسخر با غرور گفت:
-اینطورم می شه گفت!البته درباره ی تو!
به نگاه چپ چپی بسنده کردم و حرفی نزدم،امروز به اندازه ی کافی حالش رو گرفته بودم و معلوم بود هنوز اعصابش سر جاش نیست.
توی ترافیک سنگین و خسته کننده ای گیر افتاده بودیم.
اما همچنان دست چپش به فرمون بود و دست راستش روی دنده.
بعد از یکم مکث سکوت بینمون با صدا و لحن آروم و جدی اش شکسته شد.
-فکر نمی کنی موضوعی هست که باید در موردش بهم بگی؟
دکمه رو زدم تا صفحه ی گوشی خاموش بشه و گوشی رو روی پام گذاشتم.
با کنجکاوی و گیجی بعد از یکم فکر کردن پرسیدم:
-نه ،مثلا چی؟
-مثلا این که متوجهم چند وقته با قبلا یه فرقی کردی ؛این که بعضی وقتا سر کلاس حواست پرت می شه یا می ری توی فکر،دیر میای و با ماشین خودت نه.چیزی هست که من نمی دونم و باید بدونم؟
-چرا برات مهمه؟
-نیست، فقط کنجکاو شدم؛و ازت یه جواب قانع کننده می خوام.
لحنش اون قدر قاطع و محکم بود که بفهمم نمی شه پیچوندش.
ل*ب*هام رو با زبون تر کردم و خونسرد گفتم:
-چیز خاصی نیست یه مشکل کوچیکه که دیر یا زود حل می شه.
-ولی این طور به نظر نمی رسه،وگرنه با خط و بقیه راهو پیاده نمی اومدی.
خیلی از اینکه این موقعیت رو دیده بود و حالا داشت به روم می اورد زیاد خوشم نیومد و کلافه با کنایه گفتم:
-چرا حرفتو مستقیم نمی زنی؟چرا نمی گی برای کیارش پارسا افت داره نامزدش با وسیله نقلیه سطح پایین این ور و اون ور می ره؟مایه ی تحقیرته دیگه مگه نه؟
-چرا نمی خوای یکم طرز فکرتو درباره ی من مثبت کنی ؟نکنه از عواقب بعدش می ترسی؟
بی حوصله پشت چشمی نازک کردم و با دهن کجی گفتم:
-آره همینه که تو می گی،بهرحال توضیح من همین قدر بود.کاری هم از دست تو برنمیاد،توی فکر اینم نباش بخاطر وجهه ی خودت بهمون صدقه بدی؛اگرم خیلی برات سخته بگی با همچین خانواده ی متوسطی وصلت کردی از همین حالا تو رو به خیر و منو به سلامت.سپهر جون هم کلی خوشحال می شه اینو بشنوه ،یعنی همون آقای محترمی که امروز اعتراف و اعلان عشق کرد.
راستش توقع یه تو دهنی حسابی رو داشتم اما فقط با غضب شدیدی نگاهم کرد و غرید:
-به وقتش اون اعترافو نشونش می دم؛الانم اگه نمی خوای بلایی سرش بیاد بهتره دهنتو بسته نگه داری.
نیشم رو تا پشت گردنم باز کردم و با شیطنت و خباثت گفتم:
-نه دیگه،الان جمله ی غلطی و به کار بردی. گفتی نمی خوای ازش حرف بزنم ،بیشتر دلم خواست بگم تا تو هم تو ثانیه ثانیه ی اون لحظات عشقولانه شریک بشی و بتونی تجسم و تصویر سازی کنی!
تنها تغییری که توی چهره اش ایجاد شد خشمی بود که بیشتر و واضح تر توی چشمهای روشنش مشخص بود و اخمی که ابروهاش رو نزدیک تر کرد و خط های روی پیشونیش رو پررنگ تر.تا دیوونه اش نکنم که ول کن نیستم؛راهی تیمارستان که شد اون موقع رضایت می دم از زندگی اش برم!
-نمی خوای این لگنتو راه بندازی؟من هزار و یه کار و گرفتاری دارما،این پشت سری ها هم همین جور دارن بوق بوق می کنن سرم درد گرفت،این مامان ما هم وقت گیر اورده واسه مهمون دعوت کردن،نمی فهمه واسه من که از صبح دارم این همه گند دماغیو تحمل می کنم بیشتر دیدنت چه مصیبتیه که،تازه این خودش کمه ادای عشق و عاشقی در اوردنو کجای دلم بذارم؟من کلا وقتی با توام فقط قسمت جر و بحث و جدلم خوب کار می کنه عشق و محبت و علاقه ام کلا فلج می شه و از کار می افته؛اینجاشو چیکار کنیم؟تو هم که جور منو کشیدن بهت نیومده!
فقط سکوت و سکوت بود که عایدم شد.
خونسرد اول پای راستم رو بالا اوردم و بندهای کفشم رو باز کردم و جورابم رو هم در اوردم و داخلش فرو کردم و بعد از اون هم نوبت پای چپم بود.
آخیش،اینها دیگه چی بود؟
همون طور که من مایه ی آزارش بودم اونا هم مایه ی آزار من بودن.انگشت هام فرصت کردن نفس بکشن؛تازه تکونشون هم دادم که عطرشون کاملا فضا رو پر کنه!البته واقعا از این خبرها نبود و جورابم جدید و تمیز بود.همین قدر تعجب براش کم بود که با حرکت بعدی ام به سکته ی ناقص و خفیف نزدیک ترش هم کردم.جفت پاهام رو بلند کردم و روی داشبورد گذاشته ریلکس روی هم انداختم و لبخند سرخوشی زده دست هام رو پشت سرم بردم و به صندلی گرم و نرم چرمی تکیه دادم.
با همون چشم های بسته و لبخند به لب گفتم:
-وقتی رسیدیم خیلی آروم و ملایم بیدارم کن،منم سعی می کنم لطف کنم خیلی عمیق نخوابم که بتونی از پسش بربیای،یه موزیک آرومم بذاری بد نمی شه به یه خواب شیرین و راحت کمک می کنه،ولی بازم لگن خودته اختیارشو داری.
اون لبهای به دو طرف کش اومده ام رو هنوز به قوت اول حفظ کرده بودم و پاهام رو آروم آروم تکون می دادم تا خشمگین ترش کنم.
تو خونه ی خاله ام هم اینقدر احساس صمیمیت و راحتی نمی کردم.
مطمئم الان بدجور به خونم تشنه است که به این معنی بود که دارم راهم رو درست می رم ، ولی زیادی آروم بود!کلا از نامزدی به بعد اصلا سر به سرم نمی گذاشت و دعوامون نمی شد،شاید هم به خاطر وضعیت فعلیمون نمی خواست اختلافات بینمون هم به مشکلات بابا اضافه کنه اما به هر حال همه ی بارها روی دوش من بود!
چون شیشه ها دودی بودن خیالم راحت و آسوده بود که کسی اون وضع نشستنم رو نمی بینه؛اما نمی خواستم عقب نشینی کنم که فکر کنه از اخم هاش ترسیدم و حساب بردم،که می بردم اما نباید متوجه می شد.می دونستم نباید بخوابم،وگرنه عمرا بیدارم می کرد و حق من رو هم می خورد!
از بین پلک های نیمه بسته ام اوضاع رو تحت کنترل داشتم.همیشه که از این عکسها می دیدم دوست داشتم امتحان کنم البته قبول دارم در مورد در اوردن کفشهام اغراق کردم ؛دلم می خواست جورابهام رو هم به عنوان یادگاری به آینه آویزون کنم ولی دیگه در این حد جرات نداشتم!
همین که راهنما زد و وارد کوچه شد چشمهام رو بسته توی جام تکونی خوردم که مثلا دارم به خودم میام و بیدار می شم،یه خمیازه که تا معده و کبد و همه ی اندام های داخلی ام رو در معرض دید گذاشت رو هم بهش اضافه کردم تا باور پذیر تر بشه.
کم کم چشمهام رو باز کردم.
-رسیدیم؟
انگار زبونش رو خر می گزه اگه جواب بده،نگه داشت و خاموش که کرد ترمز دستی رو هم کشید،کمربندش و باز کرد و پیاده شد.
الهی حلوات رو با دستهای خودم بپزم و دست مردم بدم؛بلافاصله از عمد زبونم رو گاز گرفتم،دیگه به مرگش که راضی نبودم.اما خوب بیشتر می ترسیدم که به خودم برگرده!کیارش هم که تنها بهونه ی زندگی اش من بودم و اگه من چیزی ام می شد بد زجری می کشید.با نیشی فرا باز به چرت و پرتهایی که توی سرم می چرخید کفش هام رو همینجوری سرسری و بدون بستنشون پوشیدم و پیاده شدم.
دست پخت فوق العاده ی مامان چهار نفری خورده شد و از اون میز شلوغ و افسانه ای تقریبا چیزی نموند،من هم که از گرسنگی جز میز و غذا چیزی نمی دیدم بیخیال فیلم بازی کردن فقط بشقابم رو دو دستی چسبیده بودم و رسیدگی بهش رو به مامان سپردم،برای این که به مامان وسط اون همه درگیری فکری یه حال درست حسابی بدم رو کردم سمتش و با لبخند و کمی چاشنی ناز گفتم:
-عزیزم قهوه تو الان می خوری درسته؟بدون شیر و شکر؛کنارش چیز دیگه ای نمی خوای؟
بدون ذره ای تاثیر پذیری و انعطاف گفت:
- ممنون می شم.
بابا:کیارش جان نظرت چیه ما بریم توی سالن تا خانما هم کم کم بیان؟
سری تکون داد و از کنارم بلند شد.
-حتما،اتفاقا منم می خواستم باهاتون صحبت کنم اما توی سالن نباشه بهتره.
بابا با تعجب اول به اون و بعد نگاهی به ما انداخت،نکنه می خواست راپورت من و حرفهای امروزم رو بده که این قدر اذیتش می کنم و سادیسم بازی در میارم؟!
نه بابا، اینقدر بچه است؟!
در نهایت بابا لبخندی زد و سر تکون داد.
-حتما،بریم بالا توی اتاق کار من.
به همراه هم به اتاق کار بابا که روبه روی آشپزخونه بود رفتن.
من هم بلند شدم و بعد از اینکه به مامان کمک کردم و میز رو جمع کردیم روی اپن رو به مامان نشستم و شکلات محبوبم رو می خوردم.
فعلا زود بود قهوه اش رو آماده کنم؛چون همیشه داغ داغ و تازه می خواست.
مامان داشت باقی مونده ی ظرفها رو می شست،هر چی بهش گفتم بیخیال شو و یکم که خستگی ام در رفت خودم ترتیبشون رو می دم به خرجش نرفت.
-راستی مگه به آروینم نمی خواستین بگین بیاد؟نگفتین یا گفتین و نتونست بیاد؟
با دلسوزی گفت:
-نه طفلی شرکت بود گفت تا صبح باید بمونیم کار کنیم همینجا شام سفارش می دیم می خوریم.
"هوم"بلندی کشیدم و چیزی نگفتم،با یادآوری تماس های امروزش فهمیدم که چیز مهمی رو فراموش کردم.
هیجان زده هینی کشیدم و با صدای بلند داد زدم:
-راستی مامان...
اون بیچاره هم که بدجور توی افکارش غرق بود با ترس از جا پرید و بشقاب از دستش افتاد توی سینک و دقیقا از وسط نصف شد ،مامان هم که سرویس محبوبش رو ناقص شده می دید مثل اسپند روی آتیش شده بود و حالا دیگه من رو به چشم قاتلش می دید.
-مگه تو مریضی؟این چه وضع صدا زدنه آخه؟دیدی چی کار کردی؟
-شما که دیگه باید به این کارای من عادت کرده باشین بابا،فدای سرتون.یه بهترشو براتون می خرم،ولی می خواستم یه چیز واقعا مهم بگم .
هنوز از خشم و غضبش چیزی کم نشده بود.
-مگه تو چیز مهمم بلدی بگی؟بجز چرت و پرت حرف دیگه ای هم از دهنت در میاد؟
خندیدم.
-اگه باورتون می شه بعضی وقتا آره!
-سریع بگو و از جلوی چشمم دور شو.
نیشم رو باز کردم.
-فردا زنگ می زنین خونه ی دایی برای امر خیر؟
گیج و متحیر گفت:
-امر خیر؟یعنی چی؟
-یعنی این که به شما به عنوان پدر و مادری که آروین از دستشون داده برای خواستگاری ازشون اجازه می گیرین.
خوشحالی جای تعجب و گرفت و گفت:
-منظورت اینه که آروین و مهتا از هم خوششون اومده؟
-نه پس آروین یه دل نه صد دل عاشق وجنات نداشته ی ماهان شده،حالا که تو چادر سفید گل گلی تصورشو می کنم داره چای میاره بد چیزیه ها؛تا حالا کساییو سراغ نداشتم اینقدر به هم بیان.
چپ چپ و حرصی نگاهم کرد و زیر لب"استغفر الله"ی زمزمه کرد.
-باشه ببخشید،بله ماجرای آروین و مهتا مال دیروز و امروز نیست و قضیه شون مفصله و اینجا هم آشنا نشدن ،حالا سر فرصت براتون تعریف می کنم.ولی الانم خیلی دیر نشده ها می خواین حالا زنگ بزنین؟
-نه همون فردا بهتره.ولی باز بهم یادآوری کن،بابات و کیا دارن میان پایین بدو قهوه شونو درست کن اون شیرینیا هم بچین تو ظرف.
نمی دونم چی بینشون گذشته بود و چه حرفی زده بودن اما بابا با این چند وقت اخیر تغییر کرده بود؛چهره اش باز شده بود و سپاسگزار نگاهش می کرد وحسابی گل از گلش شکفته بود.
یه حدس هایی می زدم اما خوب تا از خودش نمی پرسیدم نمی تونستم قضاوت کنم؛اگه حدسم درست بوده باشه بابا حق نداشته قبول کنه،هیچ دلیلی نداشت.
ولی کیا مثل همیشه آروم و جدی و سرد بود.
روبه روش نشسته بودم و سرم با نیش باز توی گوشی ام بود و تند تند چیزی تایپ می کردم،هر از گاهی نگاه بدبینانه اش رو روی خودم حس می کردم اما سرم رو بلند نمی کردم ،از مهتای مضطرب که خبر تماس فردا رو بهش رسونده بودم خداحافظی کردم و گوشی رو کنارم گذاشتم؛می دونستم فکر کرده علت این لبخند های پهن گاه و بی گاهم یکی دیگه اس نه مهتا و خوشحالی از ذوق رسیدن به عشقش که حرف ها و ذوق های از ته دلش کم کم داشت باعث حسادتم می شد!پس کی نوبت من می شد؟!
مامان از عمد و با یه بهونه ای جاش رو با کیا که کنار بابا نشسته بود عوض کرد و کنار من نشوندش،یه ظرف میوه و چاقو هم دستم داد تا براش پوست بگیرم و قاچ کرده لابد خودم شخصا به خوردش بدم،من هم که دستم از همه جا کوتاه بود مجبور بودم اعتراضم رو خفه کنم و فقط تن به این خفت بدم!
نیم ساعت بعد بود که عزم رفتن کرد،سوییچ و گوشی اش رو از روی میز برداشت و با اجازه از مامان و بابا بلند شد،از مامان و بابا و مخصوصا از مامان بابت امشب و دست پخت عالی اش تشکر کرد و توی خونه خداحافظی کردن تا فقط من برای بدرقه همراهی اش کنم.شنل بافتنی سفید مامان رو روی بلوز قرمز رنگ آستین بلند تقریبا نازکم پوشیدم و دنبالش رفتم؛این سقف که آسمون بود و ماه کامل و ستاره های کوچیک و چشمک زن اطرافش چقدر قشنگ بود.
با حال خوب و لبخندی پاک نشدنی که تاثیر فضا و هوای آزاد بود رو کردم سمتش و گفتم:
-اگه عجله نداری یکم اینجا بشینیم؟
به تخت سنتی سمت راست حیاط اشاره کردم،سری که آروم و با طمانینه به سمت پایین تکون داد نشونه ی موافقتش بود،نشست و منم با فاصله کنارش جا گرفتم.بهتر بود بدون کل کل و آمازونی در اوردن حرفم رو می زدم ؛وگرنه می خواست مقابله به مثل کنه و آخرش جوابم رو نده!
-می شنوم.
جدی و حق به جانب گفت:
-تو خواستی که اینجا بشینیم پس اونی که حرف برای گفتن داره باید تو باشی.
شونه بالا انداختم.
-آره، ولی تو باید بگی؛حالا واقعا حرفی نداری؟
-نه،اما اگه سوالی هست سعی می کنم جواب می دم.
بدون حاشیه رفتن و حرف و توی لفافه پیچوندن چشمهام رو باریک کرده و سرم رو جلوتر بـرده گفتم:
-به بابام چی گفتی؟هر چی فکر می کنم اگه شکایتمو می کردی و از رفتارا و کارام می گفتی این قدر خوشحال نمی شد؛پس حتما یه چیزیه که شما رو خوشحال می کنه و منو ناراحت.فقط نگو پدربزرگت اصرار داره زودتر به فکر مراسم عروسی باشیم که باور نکردنیه و می دونی زیر بار نمی رم.
-خودتم خوب می دونی همچین چیزی نیست.
-یه فکر دیگه هم توی سرم هست که بیشتر از این موضوع نمی خوام اون واقعی باشه و بهش فکر کنم!
-چی؟
-این که به بابام پول داده باشی و به فکر کمک کردن بهمون باشی که به احتمال 90% همینه؛مخصوصا از وقتی که موقع شام به بابام زنگ زدن و دوباره ناراحتش کردن،قبل از این که بیایم تو ماشینم بهت گفتم صدقه تو نمی خوایم،ما هم اندازه ی تو نه ولی بالاخره غرور داریم ،خودمون از پس مشکلاتمون برمیایم.
نفس عمیقی کشید و جدی کف دستش رو به معنی اینکه ادامه ندم به طرفم گرفت.
-صدقه نیست، قرضه؛این دو تا خیلی با هم فرق می کنن.به خاطر اینم نیس که باعث شرمندگی و خجالتم می شدی،من به این چیزای بچگانه که توی سر تو می گذره اهمیت نمی دم،اگه هنوزم طرز فکرت همینه اون دیگه دست من نیست و نمی تونم برای تغییر کردنش و ثابت کردنش کاری کنم.فقط دیدم این که مثل امروز کارای غیر عاقلانه و از سر دیوونگی و شیطنت انجام بدی و فقط توی عقلت نقشه برای از کوره در رفتن و ناراحت کردن من باشه انگار بیشتر به دلم می شینه و راضی ترم تا اینکه تو رو ناراحت و توی فکر این اتفاقات و راه حلشون باشه یا این که بالاخره کی درست می شه ببینم!چون راحتی و آسایشت حداقل یه ذره برام مهمه این کارو کردم و پشیمونم نیستم!
با تعجب نگاهش می کردم،در واقع شوکه شده بودم؛ اما اون مثل همیشه آروم و خونسرد بود و حق به جانب و بدون کوچکترین حسی توی صورتش بهم نگاه می کرد.
تعجبم فرصت تشکر کردن بهم نمی داد،زبونم کار نمی کرد که بخوام ازش تقدیر و تشکر کنم،اگه سر جاش هم بود باز فرقی نمی کرد و نمی تونستم اون قدر که در خور و ارزش کار و شخصیتشه قدردانی کنم.
اما بالاخره باید یه چیزی می گفتم.
دروغ چرا؟! کم تحت تاثیر کارش و حرفهایی که به زبون اورد قرار نگرفته بودم و عجیب بود که باز هم اون بود که ادامه داد و با هر کلمه من رو به حال عجیب تری دچار کرد!
-این موضوع به تو مربوط نیست و دلیلی نداره دخالت کنی؛ولی به هر دلیلی که برای تو قابل قبول تره ،یا به خاطر نزدیکی خانواده هامون یا این نامزدی، نتونستم از این موضوع چشم پوشی کنم؛ما بخوایم یا نه تا زمانی که توی زندگی همیم می تونیم توی هر موردی به هم کمک کنیم؛ترجیح می دم دخالت خطابش نکنی،اینم فعلا یکی از قوانین از طرف من تعیین شده است!قرار هم نیست زیر دینش بمونین پس نگران نباش.بهتره به فکر پس گرفتن ماشینت هم باشی،مجبور نیستی امنیت و سلامتیتو به خطر بندازی ،می تونیم یه روز با هم بریم و اگر هم فروخته شده بود فکر دیگه ای می کنیم!
این لحن و صدای آروم و نافذ سرچشمه اش کجا بود؟چون تا حالا متوجهش نشده بودم اینقدر برام خاص بود؟دلیل دیگه ای نمی تونست داشته باشه،می تونستم از ته دل بودن این رفتار و حرفهاش رو حس کنم..
بدون اینکه خودم و احساسم رو کنترل کنم به طرفش شیرجه زدم و دستهام غیر ارادی و تنگ دور گردنش حلقه شد؛دیگه از سنگ که نبودم!
چونه ام روی شونه اش بود و عطرش توی بینی ام.
لبخند به لب گفتم:
-می دونم کافی نیست و جبران این کارت رو نمی کنه ولی فعلا ممنون گفتن بهتر از هیچیه .همین که بابا رو راحت کردی و باعث شدی مامان دیگه بهش فشار نیاره کافیه،حتما شما هم دیگه مامانمو شناختین .برای منم خوشحالی و راحتی مامان و بابا کافیه،برای خودم چیزی نمی خوام.به فکر بودنتم کافی بود هرچند اونو هم نمی خواستم اما حالا که کار از کار گذشته جز تشکر کردن کاری از دستم برنمیاد.
کسی رو که حتی فکرش رو هم نمی کردم و حدسش رو نمی زدم شاید بیشتر از پدر و مادرم بخاطر من کاری که به ذهنم نمی رسید انجام داده بود و راضی به نجاتمون و به دست اوردن آرامش دوباره مون شده بود؛کاری که حتی خاله و شوهر خاله ی از خدا بی خبرم هم حاضر نشدن برامون انجام بدن و کلی بهونه اوردن،بقیه هم خودشون ادعای گرفتاری کردن و راحت از کاری که به راحتی می تونستن انجامش بدن سر باز زدن،با یادآوری این ها نتونستم بیشتر از این دووم بیارم و خودم و کنترل کنم و نتیجه اش شد تصاحب این گرمای در تضاد با این شب سرد ولی پر از آرامش و راحتی خیال.
گرمایی که ازش ندیده بودم و توقعش رو نداشتم از وجود و آغوشش داشت به تن هنوز یخ زده ام تزریق می کرد؛امنیت داشت،آرامش داشت،امید داشت و هر حس دیگه ای که خیلی وقته ازش دور بودم و به شدت نیازمندش!
حرارت هرم نفسهاش رو نزدیک موهام حس می کردم؛هرچند دستهاش هنوز پایین افتاده بود و این یه تجربه ی یک طرفه حساب می شد،خودم هم نمی دونستم چطور و چرا هنوز هم ازش جدا نشدم و توی همون حال وهوا راضی ام !
نفس عمیقی کشید و گفت:
-انتظار دیگه ای داشتی؟اگه زودتر و بی توجه به مشکلات بینمون می گفتی خیلی زودتر حل می شد،دیگه نمی خوام همچین مسائلی یا شبیه اینا رو ازم پنهون کنی و دیرتر از همه بفهمم .
در ورودی خونه باز شد و صدای متعجب مامان من رو به خودم اورد.
-طناز تو هنوز نیومدی دا...
با سرعت باور نکردنی مثل برق خودم رو ازش جدا کردم و مثل خطاکار ها صاف سر جام نشستم؛واقعا اشتباه کرده بودم؟!
مامان به دور از تعجب خنده اش رو قورت داده گفت:
-خوب خیالم راحت شد کیا جان هم هست،فکر کردم باز هـ*ـوس کردی شبو اینجا بخوابی و خودتو مریض کنی تا فردا نری کلاس،به چیزی نیاز ندارین؟
کیارش تشکر کرد و من ساکت موندم.
مامان:راحت باشین،هرچند توی این سرما داخل می موندین خیالم راحت تر بود.
رفت داخل خونه و در رو بست،من که دیگه امشب راحتی و به حد اعلاء رسونده بودم،مامان دیگه از کدوم و چه نوع راحتی حرف می زد؟خدا این چه گندی بود من زدم؟اون هم توی حیاط خونه ی خودمون!جو گرفتگی هم حدی داره!فکرش رو بکن،من بغلش کردم!حالا دیگه مامان چطور باور می کنه بینمون مشکلات فراوونه و از ته دل می خوام ازش جدا بشم!
بهتره خودم رو بزنم به اون راه؛دم دست ترین و کلیشه ای ترین کار.
-راستی اون قضیه سپهر هم نگیم دروغ بگیم شوخی بود؛خواستگاری کرد اما با کلی بهونه ای که تو هم جزئش نبودی ردش کردم،پس اگه دوست داری بلایی سرش بیاری به فکرش نباش.درسته گفتم این حقو می تونیم داشته باشیم اما من به تو که آره ولی تا وقتی اون حلقه پیشمه و بعضی وقتا توی انگشتم به خودم همچین اجازه ای نمی دم،همچین کاری از من برنمیاد.
صورتش به لبخند خیلی کمرنگ اما جذاب و کجی مزین شد.
-منم انتظاری جز این ازت نداشتم،هر چقدر دل هامون با هم نباشه مجبوریم فعلا حرمت اون حلقه رو نگه داریم.
با سکوتم حرفش رو تایید کردم.
بلند شد و کت دودی رنگش رو مرتب کرد .
-من دیگه می رم، تو هم همین حالا برو داخل،خوب نیست این ساعت اینجا باشی.
من هم بلند شدم و با لحنی معمولی جواب دادم:
-بهم نمیاد، اما دیگه اینقد مهمون نوازیو هم بلدم که باید تا لحظه ی آخر مهمان رو بدرقه کرد.
ولی خودمونیم خوب اون غلط اضافه ام رو ماست مالی کردم،به نظر نمیاد چیزی یادش مونده باشه!
در رو باز کرد و ریموت رو زد.
-همین قدر کافیه،می تونی بری داخل.
شونه بالا انداختم.
-تو خونه ی خودمون نمی تونی بهم دستور بدی،وظیفه ایو که بهم سپردن کامل انجام می دم بعد می رم.
-خودت می دونی،چهارشنبه هم ساعت 7 آماده باش.
-لازم نیست، تا حالا هر طور می رفتم از اون به بعد همون طور می رم.اون قدرم سخت نیست.حتی بهترم هست؛چون می شه حداقل توی راه یه چرت کوتاه زد ولی وقتی با ماشین خودم می رفتم همچین امکانات و آپشن هایی نداشتم.
از در خارج شد و با فاصله مقابلم ایستاد.
آهسته سری تکون داد و گفت:
-هر طور مایلی.
لجم گرفت.
-حالا یکم اصرار می کردی بد نمی شدا،قابل فکر کردن بود.
دور زد تا سوار بشه.
در ماشین رو باز کرد و قبل از اینکه بشینه و ماشین رو راه بندازه گفت:
-پس ساعت 7.چون خودت خواستی پس نمی تونی تاخیری هم داشته باشی!
سوار شد و سه سوته راه افتاد و من هم در رو بستم تا به خونه برم.وای حالا مامان رو بگو که من رو در صحنه و حین جرم گیر انداخت،چطوری باهاش روبه رو شم؟
آخرین ویرایش: