[HIDE-THANKS]_ چرا پارک نمیکنی؟
پانیذ_ پارک دوبل؟
_ بلد نیستی؟
انگار پانیذ نمیخواست کم بیاره.
پانیذ_ فقط یکی باید بره فرمون بده.
الناز پیاده شد.
الناز_ بیا عقب. بیا بیا بیا. نه اونجوری نیا. برگرد. برگرد دوباره از نو بیا. آره آره همینجوری بیا. یکم برو جلو. برو برو برو. خوبه. حالا دوباره بیا عقب. بیا بیا بیا.
پانیذ_ الناز زهر مار. گیجم کردی. چقدر دیگه فاصله داره؟
الناز_ خیلی. بیا خیالت راحت.
خندم گرفته بود. خدایی یکی مارو میدید...
الناز_ بیا بیا بیا. هنوز خیلی داری. بیا بیا. بیا عقب. خوبه خوبه. نیا. دیگه نیا. نیا لهم کردی. نیا خنگول عنتر.
ماشین چنان تکونی خورد که همه وحشت کردیم. الناز مرد؟ واقعا مرد؟ گفت نیاین لهم کردین. همه با ترس به هم نگاه کردیم. یکهو هر چهارتاییمون جوری برگشتیم و به عقب نگاه کردیم که فکر کنم گردنمون رگ به رگ شد.
کسی نبود. با دیدن الناز که به سمتمون میومد، نفس عمیقی کشیدیم.
پانیذ سرشو خاروند.
پانیذ_ فکر کنم زدیم.
خندم گرفته بود.
پق زدم زیر خنده. خیلی با حال بود. راهنمایی کردن الناز با حال تر.
الناز_ خاک بر سرت زدی.
پانیذ_ تو هم با اون راهنمایی کردنت.
خودشونم خندشون گرفته بود.
_ پیاده شو ببین ماشین پشت سری چیزیش شد؟
همه دخترا پیاده شدن.
مارال_ نه فقط یه چیز عجیبه.
_ چی؟
مارال_ چراغ ماشین داره نور میده.
محکم زدم تو صورت خودم. مطمئن شدم اینا نتیجه ازدواج فامیلی هستن. خنگ تر از اینا پیدا نمیشه.
_ اوسگلا خود ماشین روشنه.
پیاده شدم. نگاهم به راننده افتاد که صورتش سرخ شده بود از خنده.
بین دندونام غریدم.
_ خاک بر سرتون. بعدش میگید من سوتی میدم؟ سوار شید.
این بار مارال نشست پشت فرمون و ماشینو پارک کرد. الناز و پانیذ هم مرتب کل کل میکردن. اون میگفت تقصیر تو بود، اون میگفت تقصیر تو بود.
اوضاعی بود.
از ماشین پیاده شدیم. دخترا کنارم وایساده بودن. منم به زور با عصا راه میرفتم.
وارد پاساژ شدیم.
مارال_ امروز میخوام کلی خرید کنم.
_ گنج پیدا کردی؟
مارال_ نه خیرم. پریروز حقوق هارو ریختن به حساب. حقوق دو ماه عقب افتاده رو!
_ خوبه. پس یه چیز واسه منم باید بگیریا.
چشم غره ای رفت.
وارد مغازه شدیم.
مارال چهار پنج تا مانتو انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو. چشمامون گرد شد. در کمال تعجب چهار تا مانتو خرید.
مارال_ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ اینارو که نمیپوشم. گذاشتم برای بعد از عروسیم.
پانیذ_ مگه جهزیت کامل شد؟
مارال_ نه بابا. ولی کم کم باید بخرم دیگه.
وارد فروشگاه لوازم خانگی شدیم.
_ پانی جهزیت کامل شد؟
پانیذ_ نمیدونم والا. تا حالا که داییم کلی منو شرمنده کرده. ولی چیز زیادی نمونده.
مارال_ دخترا. به نظرتون اون اجاق گاز خوشگله؟
نگاهی به اجاق گاز انداختم. شیک بود.
_ آره خیلی شیکه.
مارال یکم اجاق گاز رو زیر و رو کرد. با فروشنده حرف زد.
آخرم یه چک داد.
_ مارال حالا یه بار چند تا لوازم برقی هم بخر.
مارال_ آخه میترسم نتونم چکشو پاس کنم برگشت بخوره. تا همینجاش بسه.
_ نگران نباش. فوقش پول کم آوردی، ما بهت قرض میدیم. غصه نخور خواهر.
با دخترا یه چرخ گوشت و سرخ کن و چای ساز و ساندویچ ساز گرفتیم و به اعتراض های مارال هم توجهی نکردیم.
ترانه_ مارال جهزیتو کجا میفرستی؟
مارال_ میفرستم خونه مادربزرگ خدا بیامرزم. خونه قدیمیه و رفت و آمدی نداره.
از مغازه بیرون زدیم.
الناز_ بیاین بریم وسایل تزئینی بخریم. منم واسه خونم میخوام.
وارد یه مغازه که پر از چیزای تزئینی و شیک بود، رفتیم. جنساش عالی بود.
همه یکم چرت و پرت خریدیم و بیرون زدیم.
_ بچه ها مثلا اومده بودیم ویترین گردی. چقدر پول خرج کردیم.
سوار ماشین شدیم.
الناز_ کجا بریم؟
ترانه_ بریم یه رستوران نهار بخوریم.
الناز ماشینو روشن کرد و به سمت رستوران روند.
هممون کوبیده سفارش دادیم.
نگاهم به سمت میز کناریمون افتاد. چهار پنج تا پسر نشسته بودن. خیلی لوس بودن و دلقک بازی در میوردن.
_ بچه ها هستین اذیتشون کنیم؟
الناز_ ول کن بابا. اون بار، طرف دوست صمیمی آریا در اومد. آبروریزی شد.
غذا رو آوردن. در حین غذا خوردن، گوشامو تیز کرده بودم ببینم چی میگن.[/HIDE-THANKS]
پانیذ_ پارک دوبل؟
_ بلد نیستی؟
انگار پانیذ نمیخواست کم بیاره.
پانیذ_ فقط یکی باید بره فرمون بده.
الناز پیاده شد.
الناز_ بیا عقب. بیا بیا بیا. نه اونجوری نیا. برگرد. برگرد دوباره از نو بیا. آره آره همینجوری بیا. یکم برو جلو. برو برو برو. خوبه. حالا دوباره بیا عقب. بیا بیا بیا.
پانیذ_ الناز زهر مار. گیجم کردی. چقدر دیگه فاصله داره؟
الناز_ خیلی. بیا خیالت راحت.
خندم گرفته بود. خدایی یکی مارو میدید...
الناز_ بیا بیا بیا. هنوز خیلی داری. بیا بیا. بیا عقب. خوبه خوبه. نیا. دیگه نیا. نیا لهم کردی. نیا خنگول عنتر.
ماشین چنان تکونی خورد که همه وحشت کردیم. الناز مرد؟ واقعا مرد؟ گفت نیاین لهم کردین. همه با ترس به هم نگاه کردیم. یکهو هر چهارتاییمون جوری برگشتیم و به عقب نگاه کردیم که فکر کنم گردنمون رگ به رگ شد.
کسی نبود. با دیدن الناز که به سمتمون میومد، نفس عمیقی کشیدیم.
پانیذ سرشو خاروند.
پانیذ_ فکر کنم زدیم.
خندم گرفته بود.
پق زدم زیر خنده. خیلی با حال بود. راهنمایی کردن الناز با حال تر.
الناز_ خاک بر سرت زدی.
پانیذ_ تو هم با اون راهنمایی کردنت.
خودشونم خندشون گرفته بود.
_ پیاده شو ببین ماشین پشت سری چیزیش شد؟
همه دخترا پیاده شدن.
مارال_ نه فقط یه چیز عجیبه.
_ چی؟
مارال_ چراغ ماشین داره نور میده.
محکم زدم تو صورت خودم. مطمئن شدم اینا نتیجه ازدواج فامیلی هستن. خنگ تر از اینا پیدا نمیشه.
_ اوسگلا خود ماشین روشنه.
پیاده شدم. نگاهم به راننده افتاد که صورتش سرخ شده بود از خنده.
بین دندونام غریدم.
_ خاک بر سرتون. بعدش میگید من سوتی میدم؟ سوار شید.
این بار مارال نشست پشت فرمون و ماشینو پارک کرد. الناز و پانیذ هم مرتب کل کل میکردن. اون میگفت تقصیر تو بود، اون میگفت تقصیر تو بود.
اوضاعی بود.
از ماشین پیاده شدیم. دخترا کنارم وایساده بودن. منم به زور با عصا راه میرفتم.
وارد پاساژ شدیم.
مارال_ امروز میخوام کلی خرید کنم.
_ گنج پیدا کردی؟
مارال_ نه خیرم. پریروز حقوق هارو ریختن به حساب. حقوق دو ماه عقب افتاده رو!
_ خوبه. پس یه چیز واسه منم باید بگیریا.
چشم غره ای رفت.
وارد مغازه شدیم.
مارال چهار پنج تا مانتو انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو. چشمامون گرد شد. در کمال تعجب چهار تا مانتو خرید.
مارال_ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ اینارو که نمیپوشم. گذاشتم برای بعد از عروسیم.
پانیذ_ مگه جهزیت کامل شد؟
مارال_ نه بابا. ولی کم کم باید بخرم دیگه.
وارد فروشگاه لوازم خانگی شدیم.
_ پانی جهزیت کامل شد؟
پانیذ_ نمیدونم والا. تا حالا که داییم کلی منو شرمنده کرده. ولی چیز زیادی نمونده.
مارال_ دخترا. به نظرتون اون اجاق گاز خوشگله؟
نگاهی به اجاق گاز انداختم. شیک بود.
_ آره خیلی شیکه.
مارال یکم اجاق گاز رو زیر و رو کرد. با فروشنده حرف زد.
آخرم یه چک داد.
_ مارال حالا یه بار چند تا لوازم برقی هم بخر.
مارال_ آخه میترسم نتونم چکشو پاس کنم برگشت بخوره. تا همینجاش بسه.
_ نگران نباش. فوقش پول کم آوردی، ما بهت قرض میدیم. غصه نخور خواهر.
با دخترا یه چرخ گوشت و سرخ کن و چای ساز و ساندویچ ساز گرفتیم و به اعتراض های مارال هم توجهی نکردیم.
ترانه_ مارال جهزیتو کجا میفرستی؟
مارال_ میفرستم خونه مادربزرگ خدا بیامرزم. خونه قدیمیه و رفت و آمدی نداره.
از مغازه بیرون زدیم.
الناز_ بیاین بریم وسایل تزئینی بخریم. منم واسه خونم میخوام.
وارد یه مغازه که پر از چیزای تزئینی و شیک بود، رفتیم. جنساش عالی بود.
همه یکم چرت و پرت خریدیم و بیرون زدیم.
_ بچه ها مثلا اومده بودیم ویترین گردی. چقدر پول خرج کردیم.
سوار ماشین شدیم.
الناز_ کجا بریم؟
ترانه_ بریم یه رستوران نهار بخوریم.
الناز ماشینو روشن کرد و به سمت رستوران روند.
هممون کوبیده سفارش دادیم.
نگاهم به سمت میز کناریمون افتاد. چهار پنج تا پسر نشسته بودن. خیلی لوس بودن و دلقک بازی در میوردن.
_ بچه ها هستین اذیتشون کنیم؟
الناز_ ول کن بابا. اون بار، طرف دوست صمیمی آریا در اومد. آبروریزی شد.
غذا رو آوردن. در حین غذا خوردن، گوشامو تیز کرده بودم ببینم چی میگن.[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: