کامل شده رمان دختر استقلالی | هانیه اقبالی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را میپسندید؟

  • ساحل

    رای: 9 90.0%
  • ترانه

    رای: 1 10.0%
  • الناز

    رای: 1 10.0%
  • پانیذ

    رای: 2 20.0%
  • مارال

    رای: 1 10.0%
  • آروین

    رای: 5 50.0%
  • امیر

    رای: 1 10.0%
  • آسو

    رای: 1 10.0%
  • کامران

    رای: 0 0.0%
  • سپهر

    رای: 0 0.0%
  • آرمین

    رای: 0 0.0%
  • آرمینا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    10
وضعیت
موضوع بسته شده است.

❌Hani.Eghbali✔

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/04/16
ارسالی ها
158
امتیاز واکنش
3,073
امتیاز
459
محل سکونت
یزد
[HIDE-THANKS]_ چرا پارک نمیکنی؟
پانیذ_ پارک دوبل؟
_ بلد نیستی؟
انگار پانیذ نمیخواست کم بیاره.
پانیذ_ فقط یکی باید بره فرمون بده.
الناز پیاده شد.
الناز_ بیا عقب. بیا بیا بیا. نه اونجوری نیا. برگرد. برگرد دوباره از نو بیا. آره آره همینجوری بیا. یکم برو جلو. برو برو برو. خوبه. حالا دوباره بیا عقب. بیا بیا بیا.
پانیذ_ الناز زهر مار. گیجم کردی. چقدر دیگه فاصله داره؟
الناز_ خیلی. بیا خیالت راحت.
خندم گرفته بود. خدایی یکی مارو میدید...
الناز_ بیا بیا بیا. هنوز خیلی داری. بیا بیا. بیا عقب. خوبه خوبه. نیا. دیگه نیا. نیا لهم کردی. نیا خنگول عنتر.
ماشین چنان تکونی خورد که همه وحشت کردیم. الناز مرد؟ واقعا مرد؟ گفت نیاین لهم کردین. همه با ترس به هم نگاه کردیم. یکهو هر چهارتاییمون جوری برگشتیم و به عقب نگاه کردیم که فکر کنم گردنمون رگ به رگ شد.
کسی نبود. با دیدن الناز که به سمتمون میومد، نفس عمیقی کشیدیم.
پانیذ سرشو خاروند.
پانیذ_ فکر کنم زدیم.
خندم گرفته بود.
پق زدم زیر خنده. خیلی با حال بود. راهنمایی کردن الناز با حال تر.
الناز_ خاک بر سرت زدی.
پانیذ_ تو هم با اون راهنمایی کردنت.
خودشونم خندشون گرفته بود.
_ پیاده شو ببین ماشین پشت سری چیزیش شد؟
همه دخترا پیاده شدن.
مارال_ نه فقط یه چیز عجیبه.
_ چی؟
مارال_ چراغ ماشین داره نور میده.
محکم زدم تو صورت خودم. مطمئن شدم اینا نتیجه ازدواج فامیلی هستن. خنگ تر از اینا پیدا نمیشه.
_ اوسگلا خود ماشین روشنه.
پیاده شدم. نگاهم به راننده افتاد که صورتش سرخ شده بود از خنده.
بین دندونام غریدم.
_ خاک بر سرتون. بعدش میگید من سوتی میدم؟ سوار شید.
این بار مارال نشست پشت فرمون و ماشینو پارک کرد. الناز و پانیذ هم مرتب کل کل میکردن. اون میگفت تقصیر تو بود، اون میگفت تقصیر تو بود.
اوضاعی بود.
از ماشین پیاده شدیم. دخترا کنارم وایساده بودن. منم به زور با عصا راه میرفتم.
وارد پاساژ شدیم.
مارال_ امروز میخوام کلی خرید کنم.
_ گنج پیدا کردی؟
مارال_ نه خیرم. پریروز حقوق هارو ریختن به حساب. حقوق دو ماه عقب افتاده رو!
_ خوبه. پس یه چیز واسه منم باید بگیریا.
چشم غره ای رفت.
وارد مغازه شدیم.
مارال چهار پنج تا مانتو انتخاب کرد و رفت تو اتاق پرو. چشمامون گرد شد. در کمال تعجب چهار تا مانتو خرید.
مارال_ چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنین؟ اینارو که نمیپوشم. گذاشتم برای بعد از عروسیم.
پانیذ_ مگه جهزیت کامل شد؟
مارال_ نه بابا. ولی کم کم باید بخرم دیگه.
وارد فروشگاه لوازم خانگی شدیم.
_ پانی جهزیت کامل شد؟
پانیذ_ نمیدونم والا. تا حالا که داییم کلی منو شرمنده کرده. ولی چیز زیادی نمونده.
مارال_ دخترا. به نظرتون اون اجاق گاز خوشگله؟
نگاهی به اجاق گاز انداختم. شیک بود.
_ آره خیلی شیکه.
مارال یکم اجاق گاز رو زیر و رو کرد. با فروشنده حرف زد.
آخرم یه چک داد.
_ مارال حالا یه بار چند تا لوازم برقی هم بخر.
مارال_ آخه میترسم نتونم چکشو پاس کنم برگشت بخوره. تا همینجاش بسه.
_ نگران نباش. فوقش پول کم آوردی، ما بهت قرض میدیم. غصه نخور خواهر.
با دخترا یه چرخ گوشت و سرخ کن و چای ساز و ساندویچ ساز گرفتیم و به اعتراض های مارال هم توجهی نکردیم.
ترانه_ مارال جهزیتو کجا میفرستی؟
مارال_ میفرستم خونه مادربزرگ خدا بیامرزم. خونه قدیمیه و رفت و آمدی نداره.
از مغازه بیرون زدیم.
الناز_ بیاین بریم وسایل تزئینی بخریم. منم واسه خونم میخوام.
وارد یه مغازه که پر از چیزای تزئینی و شیک بود، رفتیم. جنساش عالی بود.
همه یکم چرت و پرت خریدیم و بیرون زدیم.
_ بچه ها مثلا اومده بودیم ویترین گردی. چقدر پول خرج کردیم.
سوار ماشین شدیم.
الناز_ کجا بریم؟
ترانه_ بریم یه رستوران نهار بخوریم.
الناز ماشینو روشن کرد و به سمت رستوران روند.
هممون کوبیده سفارش دادیم.
نگاهم به سمت میز کناریمون افتاد. چهار پنج تا پسر نشسته بودن. خیلی لوس بودن و دلقک بازی در میوردن.
_ بچه ها هستین اذیتشون کنیم؟
الناز_ ول کن بابا. اون بار، طرف دوست صمیمی آریا در اومد. آبروریزی شد.
غذا رو آوردن. در حین غذا خوردن، گوشامو تیز کرده بودم ببینم چی میگن.
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]بیشعورا نشسته بودن و پشت سر دوست دختراشون حرف میزدن و مسخرشون میکردن. خاک تو سرتون که لیاقت ندارین.
    چند تا دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و نوشابه ریختم روشون.
    ازشون نوشابه میچکید.
    لبخند شیطانی زدم.
    دستمو بردم بالا و دستمالو پرتاب کردم سمت یکیشون.
    صاف خورد تو صورتش و افتاد تو ظرف دیزی جلوش.
    سرمو انداختم پایین و خندمو قورت دادم.
    مظلوم به بقیه نگاه میکردم.
    پانیذ چشماشو ریز کرد.
    پانیذ_ چیکار کردی؟ باز چه گندی بالا آوردی؟
    چشمام گرد شد. این از کجا فهمید؟
    پانیذ_ ساحل من تورو میشناسم. دقیقا همین الآن، یه دست گل به آب دادی.
    پسرا داشتن دنبال کسی که این کارو کرده، میگشتن‌.
    ترانه بدون این که به کسی نگاه کنه، گفت:
    ترانه_ معلوم شد کار کی بوده.
    الناز و مارال و پانیذ یه پیک جانانه ازم گرفتم.
    خلاصه بعد از خوردن نهار، از رستوران بیرون زدیم و به سمت خونه روندیم.
    نشستم روی مبل.
    _ آخیش هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.
    الناز چای سازو روشن کرد و به سمت اتاقش رفت.
    دو دقیقه بعدش، دخترا از اتاقا زدن بیرون.
    مارال_ ساحل پاشو لباستو عوض کن چای بخوریم.
    سری تکون دادم و بلند شدم.
    لباسمو عوض کردم و برگشتم تو هال.
    پانیذ_ ساحل وایسادی چای هم بریز.
    _با این اوضاع چجوری چای بریزم؟ مگه چند تا دست دارم؟
    چای ریختم و یه ظرف پر از شکلات و بیسکوبیت گذاشتم کنارش.
    _ یکی بیاد اینو ببره.
    پانیذ سینی رو از اپن برداشت و برد.
    نشستم رو مبل.
    مارال و الناز سوشون تو گوشیشون بود.
    سرمو بردم کنار سر الناز.
    _ چیکار میکنی؟
    الناز_ دارم به شوهرم اس میدم.
    زدم به شونش.
    _ آفرین دلاور.
    سرمو بردم طرف گوشی مارال‌.
    _ تو چیکار میکنی؟
    پانیذ_ طبق معمول یا جدول حل میکنه، یا سوالای علمی جواب میده.
    مارال متفکر گفت:
    مارال_ بچه ها ترقوه چیه؟
    ترانه_ فکر کنم یکی از جاهای دیدنی مشهده.
    پانیذ پق زد زیر خنده.
    پانیذ_ این اوسگلو باش. اون طرقبه هست.
    همه زدیم زیر خنده.
    الناز_ ولی خیلی جای دنجیه. یه بار با آریا رفتیم.
    _ چشمم روشن. از کی تا حالا با نامزدشون میرم مسافرت؟
    الناز_ دیگه دیگه...
    سه چهار روز تمام، کامل استراحت کردم و با غذا های مقوی بچه ها که ممنونشون بودم، خیلی بهتر شدم. حالا دیگه خیلی خوب می تونستم راه برم. حتی می دویدم! خوشحال بودم و دوباره میخواستم برم باشگاه. ذوق و شوق داشتم. تو این مدت هرچی سپهر زنگ میزد، جواب نمیدادم؛ یا خاموش می کردم. اصلا حوصلشو نداشتم. حالم از نگاه کردنش به هم میخورد. ولی مجبور بودم تحملش کنم و نمی تونستم بهش بی احترامی کنم. از همون روز اول یه جوری نگاهم میکنه.
    صبح ساعت هفت بیدار شدم و با ذوق و شوق، بعد از خوردن صبحانه، به باشگاه رفتم. وقتی وارد باشگاه شدم، یادم افتاد چقدر دلم برای فوتبال تنگ شده بود. سپهر با دیدنم، لبخند زد و دستی تکون داد. سلامی کردم و به سمت رختکن رفتم. پام از اولش هم بهتر شده بود.
    گرم کردیم و سپهر، لیست به دست اومد طرفمون.
    سپهر_ امروز قراره فوتبال بازی کنیم. هرچی تمرین کردید، کافیه.
    جانمی جان.
    تا اومدیم حرکت کنیم، آقای ستوده نگذاشت.
    آقای ستوده_ قابل توجه دخترا! اینجا ایرانه. شما نباید اینقدر راحت باشید. هرچی کم کاری کردیم، کافیه. من بعد، رعایت حجاب اسلامی الزامیه. هرکی مشکلی داره، بره. تا حالا خیلی مراعات باشگاه رو کردن گزارش ندادن. همینجوریش، با مختلط بودن باشگاه مخالفن. همین که گفتم. فهمیدید؟
    صدا از کسی در نمیومد. سری تکون دادیم و آقای ستوده رفت. خب راست میگن. خودمم متعجب بودم.

    اینا رو بی خیال قراره فوتبال بازی کنیم!جانمی جان.
    دو تیم یازده نفره که هر گروه، پنج تاشون دختر بودن، بقیه پسر، تشکیل داد. شروع کرد به خوندن از روی لیست.
    سپهر_ گروه اول: حسین: دروازه بان، وحید.، امیر، کوهیار، هانیه، آسو، سیامک، علی، ساناز، فاطمه، و در خط حمله هم،
    نگاهی بهم کرد.
    سپهر_ ساحل.
    سپهر_ گروه دوم: سیاوش: دروازه بان، میثم، مریم، سحر، آروین، محبوبه، آتریسا، آنا، جواد، یاسین، و در خط حمله هم مهدی، با کاپیتانی آروین.
    ساناز_ وا اقای ارجمند.
    جنان با ناز گفت که همه نگاهش کردند.
    ساناز_ کاپیتانِ ما چی میشه؟
    سپهر شونه ای بالا انداخت.
    سپهر_ پرسیدن داره؟ خوب معلومه ساحل.
    بازو بند رو بهم داد. با تعجب و ذوق بازوبند کاپیتانی رو گرفتم. یاد مهدی رحمتی، خسرو حیدری و پزمان منتظری افتادم. لبخندی زدم.
    بازی شروع شد. پسرا سعی میکردن زیاد از زورشون استفاده نکنن و تنه نزنن. نگاهی به سیامک انداختم. یه چشمک بهم زد و توپو پاس داد بهم.
    گروه مقابل هنوز تو بهت بودن که چطور پریدم بالا و با سـ*ـینه توپو دریافت کردم. از فرصت استفاده کردم. فقط سحر جلوم بود که اونو سریع و با یه دیریبل دو طرفه زدمش کنار و یه شوت محکم زدم به توپ؛ که سیاوش هرچی زور زد، نتونست بهش برسه و رفت تو گل. پریدم بالا و دستامو به هم کوبوندم. آروین با صورت برافروخته به سمت سیاوش اومد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]آروین_ معلوم هست چیکار میکنی سیا؟
    سحر_ کاپیتان بهتر نیست به جای هافبک شما بیاین خط دفاع؟
    به ناتوان بودنش در مقابل من اعتراف میکرد.
    آروین نگاهی بهم انداخت و چشم غره ای رفت و جاشو با یه نفر دیگه عوض کرد. سحر رو هم برد یه طرف که کسی زیاد نمی رفت. خخخ. اوخ دوباره نزنه مصدومم کنه. یا خدا.
    نیمه اول داشت تموم میشد و نتیجه همچنان یک صفر به سود ما بود. با وجود امیر، آسو و کوهیار خیالمون از بابت دفاع راحت بود. از طرفی منم هرجا میرفتم، توپم به سنگ می خورد و آروین سریع می گرفت. دیگه کلافه شده بودم. باید کاری میکردم. به سیامک گفتم تا میتونه سانتر کنه و بلند بهم پاس بده. نگاهی به سیامک کردم. سری دور از چشم بقیه تکون داد و توپو بلند به سمت جلو پاس داد.
    همه فکر میکردن کسی اونجا نیست و شوت بی دقت کرده.
    سریع با یه فرار عالی از آروین، خودمو به توپ رسوندم و لب خط گرفتم.
    آروین با بهت نگاهم کرد. دوید طرفم.
    دنبال یار می گشتم. چون بازیکنای حریف هنوز سعی داشتن بهمون برسن و کم تعداد بودن. ولی کسی نمیومد. پوفی کردم. خراب نکنم. بسم اللهی زیر لب گفتم و وارد محوطه جریمه شدم. همه دفاع به سمتم اومدم از دور سیامکو دیدم. عالیه. کسی حواسش به اون نبود. یه پاس کات بک بهش دادم که تا به خودشون بیاد، شوت کرد و سیاوش شیرجه زد و توپو مشت زد. منم سریع جلوش وایسادم و زدم تو دروازه.
    ای ول گل شد. همون لحظه سوت پایان نیمه اولو زدن. همه به سمتم دویدن.
    آسو_ وای دختر عالی بود.
    سیامک_ فکر نمی کردم بتونی بهش برسی.
    _ ممنون.
    دود از کله آروین بلند میشد. روی نیمکت نشسته بود. به سمتش رفتم و جلوش وایسادم.
    _ چی شده کاپیتان؟
    پوزخندی زد.
    این در هر صورت مغروره. نازم بشه.
    آروین_ کاپیتان، بازی هنوز تموم نشده.
    هردومون کاپیتانو با حرص می گفتیم.
    _ هیچوقت یه دختر استقلالی رو دست کم نگیر.
    خواستم برم که دستمو گرفت و کشید بغـ*ـل خودش و منو نشوند کنار خودش.
    _ وا چیکار میکنی؟
    آروین_ هیششش. بشین. هیچی هم نگو.‌ سپهر داره نگاهت می کنه. فکر کنم منتظره تنها گیرت بیاره.
    ازش ممنون بودم. لبخندی زدم و چیزی نگفتم‌.
    سپهر یکم این پا و اون پا کرد در آخر به طرفمون اومد.
    آروین، جوری که ببینه و بشنوه گفت:
    آروین_ ساحل امروز خیلی خوب بودی عزیزم.
    سپهر وسط راه متوقف شد. آروین سرمو گرفت و گذاشت رو قلبش و موهامو نوازش کرد.
    لبخندی زدم. سپهر کلافه رفت تو اتاق مدیریت و درو بست.
    از آروین جدا شدم‌.
    _ ممنون. واقعا دیگه نمی دونستم چیکار کنم.
    آروین لبخندی زد و زل زد تو چشمام.
    آروین_ به خاطر جبران کارم این کارو کردم.
    لبخندی زدم و بلند شدم. سپهر کلافه از اتاق بیرون اومد و آقای ستوده هم دنبالش. یا خدا چغلی نکرده باشه.
    ستوده همه رو جمع کرد.
    ستوده_ مسابقات جلوتر افتاده. با توجه به اینکه چند روز دیگه باید به شیراز بریم، الآن اسامی بازییکنا رو میخونم.
    همه استرس گرفته بودن و سکوت کردن.
    ستوده_ تیم دخترا: آتوسا دروازه بان، سحر، آسو، مریم و محبونه دفاع، ساناز، فاطمه، آتریسا، هانیه و فرزانه هافبک، که بعدا سازماندهی میشن و خط حمله هم ساحل. با کاپیتانی ساحل اسکندری. ذخیره ها هم طلا، نازنین، زهرا، پرنیا و طناز.
    ساکت شد. صدای همهمه رفت هوا.
    ستوده_ تیم پسرا: سیاوش دروازه بان، امیر و کوهیار و حسین دفاع. جواد، یاسین، وحید، علی و سیامک هافبک و مهدی و پوریا هم خط حمله. با کاپیتانی امیر. ذخیره ها هم امیر محمد ، سجاد، ابوالفضل و عرفان.
    همه با بهت به آروین نگاه میکردن. خودشم تو بهت بود. اسمش اصلا تو لیست نبود.
    هیچکس هیچی نمی گفت.
    امیر_ ببخشید مربی ولی آروین...
    هنوز جملش تکرار نشده بود که سپهر با لبخند بدجنسی گفت:
    سپهر_ این فقط یه تنبیهه.
    امیر اخم کرد.
    امیر_ به دلیل؟
    سپهر_ اون از قصد می خواست ساحلو مصدوم کنه. این نیاز به تنبیه نداره؟
    پوزخندی به آروین زد که دلم کباب شد. اصلا دلم نمی خواست آروینو مسخره کنه.
    اخمی کردم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]ستوده_ البته اگر ساحل خودش شخصا رضایت بده، مانعی نداره.
    سپهر با چشمای گرد به ستوده نگاه کرد. تا اومد اعتراض کنه، ستوده رفت.
    همه به من نگاه می کردن ولی آروین به جلو خیره شده بود و پوزخندی رو لبش بود. از جام بلند شدم و به سمت اتاق مدیریت رفتم. در زدم و با صدای بفرمایید آقای ستوده، رفتم تو.
    _ آقای ستوده. من مشکلی ندارم و رضایت میدم. میدونم که از قصد نبوده.
    ستوده_ مطمئنی؟
    _ بله.
    ستوده لبخندی زد. خلاصه از اتاق بیرون اومدم. هیچکس نبود. آروین رو از دور دیدم که داره به سمت رختکن میره.
    با دیدن من، با بهت نگاهم کرد. سرمو انداختم پایین و به سمت رختکن دخترا رفتم که دستم از پشت کشیده شد.
    آروین_‌ چرا این کارو کردی؟
    با تعجب نگاهش کردم.
    سرمو انداختم پایین.
    _ دوست ندارم به خاطر من از مسابقه جا بمونی.
    دستمو از دستش بیرون کشیدم.
    _ زیاد فکرتو مشغول نکن. به مسابقات چند روز دیگه فکر کن.
    لبخندی زدم.
    خودمم از کار خودم تعجب کرده بودم. چرا این کارو کردم؟ بی خیال شونه ای بالا انداختم. چون ساعت کلاس تموم شده بود، نیمه دومو بی خیال شدیم.
    لباسمو عوض کردم و بیرون اومدم. سپهر وایساده بود و با اخم نگاهم می کرد. معلوم بود داره حرص می خوره. آی حال کردم. آی حال کردم. دیگه دنبال من راه نمیفتی پسر خوب.
    از بچه ها خداحافظی کردم و زودتر از همه از باشگاه زدم بیرون.
    پشت سر و جلوی من با فاصله خیلی کمی ماشین، پارک کرده بودن. ای خدا.
    با هزار زور و ضرب، ماشینو بیرون آوردم و پامو رو پدال گاز فشار دادم.
    تا اومدم از خیابون بپیچم، یه لحظه خودم و ماشینم، تکون شدید و عجیبی خوردیم و ماشین خاموش شد. از ماشین پایین اومدم. این ماشین منه؟ رسما نابود شده بود و اون از خدا بی خبر فرار کرده بود. پوفی کردم. در اثر برخورد سرم به فرمون، پیشونیم و سرم خیلی درد می کرد و سرم گیج می رفت. همه دورم وایسادن و چند تا خانم اومدن تا به من کمک کنن. واقعا حالم خوب نبود. همون لحظه یک نفر از بین جمعیت رد شد و اومد طرفم. آروین بود.
    آروین_ چی شده؟
    حرفی نزدم.
    آروین_ ساحل چی شده؟
    کوری؟ نمی بینی تصادف کردم؟ رنگ و روم و خونی که به خاطر زخم از گوشه پیشونی میاد رو نمی بینی؟ چقدر خنگی تو.
    خانم کنارم جوابشو داد.
    خانمه_ هیچی. یه از خدا بی خبر زد به ماشینش و فرار کرد.
    آروین به سمتم اومد. دستمو گرفت و زل زد تو چشمام.
    آروین_ خوبی؟
    سری تکون دادم. آروین پوفی کرد و با گوشیش به یه نفر زنگ زد. منم داشتم آب قندی که یه نفر بهم داده بود رو می خوردم.
    آروین تلفنشو قطع کرد و به سمتم اومد. دستمو گرفت و بلندم کرد و به طرف ماشینش برد.
    نشستم رو صندلی جلو. اونم نشست.
    _ ماشینم...
    آروین_ نگران نباش. به دوستم سپردم. برد درست کنه. نگران نباش. الآن باید زود بریم بیمارستان.
    _ نمیخواد. حالم خوبه.
    آروین_ میریم بیمارستان خیالمون راحت میشه.
    _ نه. خوبم. فقط میخوام یکم بخوابم‌. خستم.
    ناراضی بود ولی به اجبار سری تکون داد.
    ماشینو روشن کرد و بی حرف روند. نمیدونستم کجا میره.
    چشمامو بستم.
    با کشیده شدن دستی به صورتم، چشمامو باز کردم. آروین دستمال به دست داشت پیشونیمو تمیز میکرد‌.
    با دیدن چشمای بازم، لبخندی زد.
    آروین_ بخواب. دیدم خیلی داره خون میاد، گفتم تمیز کنم کلاهت کثیف نشه.
    دوباره راه افتاد‌. چند دقیقه بعدش ریموت رو زد و در خونه ای باز شد. ماشینو برد تو نگه داشت.
    _ اینجا کجاست؟
    آروین_ اومدیم خونه من.
    از ماشین پیاده شد. در طرف منو باز کرد و کمکم کرد. خودمو نگه داشتم و یکم ازش فاصله گرفتم. تازه توجهم به دور و برم جمع شدم. یه باغ بود که یه ساختمان بزرگ هم سمت راستش بود.
    رفتیم تو ساختمون. خیلی قشنگ و با کلاسی بود. اول از همه توجهم به شلختگی خونه جلب شد. چقدر اینجا کثیفه.
    آروین_ خونم خیلی هم تمیزه.
    با تعجب نگاهش کرد که خندید.
    آروین_ خب قیافت داد میزنه داری تو ذهنت میگی چقدر کثیفه و شلختست.
    خندیدم و روی مبلی نشستم.
    رفت و چند دقیقه بعد با دو تا قهوه برگشت.
    با کنجکاوی به خونه نگاه کردم.
    _ تنها زندگی می کنی؟
    آروین_نه با دوست دخترم.
    خندیدم و دیوونه ای نثارش کردم.
    آروین جدی بود.
    آروین_ فکر می کنی شوخی میکنم؟
    چیزی نگفتم.
    _ چرا منو نبردی خونه خودمون؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]آروین_ بابا کی حوصله داره اینهمه راهو برونه؟ اینجا نزدیک تر بود.
    بیا. خوبی به این بشر نیومده. فقط باید زخم زبون بزنه.
    بلند شد.
    آروین_ من میرم دوش بگیرم.
    _ میخوام برم خونه.
    آروین_ بیرون اومدم میبرمت‌. الآن خیلی خستم‌‌.
    به سمت پله های گرد رفت.
    آروین_ راستی حوصلت سر رفت، برو یه چرخی دور و بر بزن تا من بیام.
    رفت. قهومو خوردم و بلند شدم. نمیگه دختره فضوله؟
    وجدان_ حالا نه که نیستی؟
    عه. وجدان جان کجایی کم پیدا؟ دلم برات تنگ شده بود. خیلی وقته نبودی.
    وجدان_ قربونت برم. من نبودم با ادب شدی‌.
    فدات.
    میخواستم برم تو حیاط. یکم اون دور و برو تمیز کردم و ظرفارو شستم. یه جوری باید تشکر می کردم خب. نگاهی به هال و آشپزخونه انداختم و لبخند رضایتی زدم. از ساختمان بیرون اومدم. وای چقدر اینجا قشنگه .
    درختایی که همه به خواب زمستونی رفته بودن. یه حوض که فواره بزرگی داشت. کف حیاط سنگفرش بود. به سمت تاپ بزرگ کنار حیاط رفتم که با صدایی میخکوب شدم. صدا، صدای سگ بود. انگار خیلی نزدیکه. شروع کردم به دویدن. فکر میکردم از خودم بزرگتره از بس صدا میداد. حالا من بده اون بدو.
    داد زدم:
    _ آروین تو رو خدا. آروین... کمک.
    صدای سوتی اومد و دیگه صدایی نشنیدم. با ترس برگشتم و با بهت به سگ کوچولو پاکوتاه که موهاش انقدر بلند بود که تو چشمش رفته بود و چشمش پیدا نبود، نگاه کردم. معلوم نیست چطور میبینه. سفید بود و صدای بلند و تیزی داشت.
    آروین خندید و به طرفم اومد. من واقعا از این ترسیدم؟
    آروین میخندید.
    _ نخند.
    عین خیالشم نبود.
    _ میگم نخند. این چیه آخه تو خونه نگه میداری؟
    سگه خودشو انداخت تو بغـ*ـل آروین. اونم شروع کرد به ناز کردنش.
    _ دوست دخترمه.
    چشم غره ای بهش رفتم.
    _ girl friend, girl friend که میکردی این بود؟
    سگه جوری خودشو لوس می کرد که حالم به هم خورد. ایی.
    آروین_ آره. از همه وفاش بیشتره.
    _ اینو قبول دارم. سگ هم خیلی دوست دارم. ولی نجسه.
    نجسه رو با لحن محکم و خاصی گفتم.
    آروین اخمی کرد.
    آروین_ نه خیرم.
    _ چرا دقیقا.
    چشم غره ای رفت.
    آروین_ کاری نکن تا چند روز اینجا نگهت دارما!
    _ برو بابا.
    دیدم آروین بر و بر داره نگام میکنه.
    _ چیه؟
    _ حالا برو بابا نشونت میدم.
    پق زدم زیر خنده.
    آروین_ حالا بخند. نوبت گریه ت هم می رسه.
    نگاهی به سگش کردم.
    _ حالا اسمش چیه؟
    _ پاپلو.
    _ وای چه اسم بامزه ای.
    کلا از سگ های آپارتمانی نمی ترسیدم ولی این یکی صداش افتضاح بود.
    نشستم و یکم نازش کردم. دست بردم تو موهاش و یکم به همش ریختم.
    خواستم سر به سر آروین بگذارم ولی کاش نمیگذاشتم.
    _ ولی قبول داری خیلی بی ریخته؟
    چیزی نگفت. نگاهش کردم. دیدم زل زده به من و لبخند بدجنسی رو لبشه.
    چشمامو ریز کردم.
    _ چی تو سرته؟
    ابروهاشو داد بالا.
    _ ببین اصلا فکرشم نکن بخوای اذیتم کنی.
    از جام بلند شدم.
    _ در ضمن باید منو ببری خونمون. اینجا بمونم گشنم میشه باید نهار هم بهم بدی.
    سرشو چند بار بالا و پایین برد. نه خدایی این یه نقشه ای تو سرشه.
    نگاهش کردم که سوالی نگاهم کرد.
    _ حاضر شو منو برسون دیگه.
    خندید و به سمت ساختمون رفت. این پسره یه چیزیش میشه ها.
    پشت سرش راه افتادم.
    _ هی... الو... هووووش.
    جواب نمیداد.
    _ آروین.
    جواب نداد.
    _ زیر لفظی میخوای؟
    درو باز کرد و منم پشت سرش رفتم تو.
    _ ببین من نهار زیاد میخورما. خرج میذارم پشت دستت.
    جواب نمیداد. فقط یه لبخند مزخرف گوشه لبش بود که معلوم بود منو اوسگل خودش کرده.
    پوفی کردم. به سمت مبل رفتم.
    _ ببین من امروز خیلی دویدم. دو دقیقه دیگه دوش نگیرم، کل خونه رو بو برداشته ها.
    بالاخره زبون باز کرد. با دستش به یه در اشاره کرد.
    آروین_ حموم اون طرفه.
    حرصی نگاهش کردم. واقعا داشت دیر میشد و من گشنه تر.
    حرصم گرفته بود. اونم انگار فقط همینو میخواد.
    خودمو زدم به بی خیالی و به سمت حموم رفتم.
    _ پس بی زحمت حوله و لباس واسم آماده کن.
    بله آقا آروین. منم بلدم.
    در حمومو رو چشمای بهت زده اش بستم و یه دوش اساسی هم گرفتم. داد زدم:
    _ آروین.
    انگار پشت در بود.
    آروین_ داد نزن. همینجام. درو باز کن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]_ نمیخوام.
    آروین_ درو باز کن. مگه حوله تمیز و لباس نمی خوای؟ همینجوری میای یا همون لباسای صبحت رو میپوشی؟
    درو باز کردم و حوله و لباسارو ازش گرفتم. فکر کنم کوچیک ترین لباس و شلوار خودش بود.
    پوشیدمش و بیرون اومدم. نشسته بود رو مبل و فیلم می دید. این چقدر بی خیاله.
    سرمو تاسف وار تکون دادم. با دیدنم، با تعجب نگاهم کرد. یکم تیپ و قیافمو نگاه کرد. دیدم لباش داره تو هم فرو میره.
    مثل باربیا خودمو تکون دادم و عشـ*ـوه و ادا در آوردم.
    _ چطوره؟
    پق زد زیر خنده.
    آروین_ زار میزنه. افتضاحه.
    _ میگم پاشو منو برسون خونمون. هر چی هیچی بهت نمی گم. میزنم شل و پلت می کنما.
    دوباره لال شد. ای خدا.
    خودمو انداختم رو مبل.
    آروین_ پاشو موهاتو خشک کن سرما میخوری.
    _ نمی خواد. عادت ندارم. خودش خشک میشه.
    آروین_ پاشو.
    چشم غره ای بهش رفتم.
    _ اینجوریه؟
    تا به خودش بیاد، سرمو بردم جلو و چند بار به چپ و راست تکون دادم و موهامم که لچ آب بود، ریخت تو سر و صورتش.
    آروین_ نکن دیوونه.
    نشستم سر جام. آروین یه جور خاصی نگاهم کرد.
    آروین_ یه چیز بگم؟
    _ بگو.
    آروین_ شخصیت خیلی مبهمی داری.
    _ یعنی چی؟
    آروین_ یعنی غیرقابل پیش بینی هستی و کسی نمیتونه بفهمه تو سرت چی میگذره. یه روز شاد و شیطونی، یه روز سرد و مغرور. شخصیت به خصوصی نداری!
    خندیدم.

    _ همه اینو بهم میگن. میدونی؟ من از اون دخترا نیستم که از پسرا متنفر باشم یا از دخترا متنفر باشم. من با هیچکس مشکلی ندارم. سرد و مغرور هم نیستم ولی نه آویزون کسی میشم، نه وقتی با کسی دعوا کردم و اشتباهمو قبول ندارم، میرم عذرخواهی.

    لبخندی زدم و ادامه دادم.
    _ من شبانه روز سوتی میدم و کلا شاد زندگی میکنم ولی... اگر دلم گرفته باشه، فقط دلم میخواد تنها باشم. اون لحظه ست که ساکت و گرفته، کناری میشینم و دلم میخواد گریه کنم. البته وقتی عصبانی باشم، کنترل زبونمو از دست میدم. فقط داد میزنم. ولی خداروشکر زیاد عصبانی نمیشم. آخرین باری که عصبانی شدم، اون روزی بود که لو رفتیم دختریم.
    آروین لبخندی زد و چیزی نگفت.
    _ آروین خدایی نمی خوای منو برسونی؟
    ابرو بالا مینداخت. چه بیشعوریه این.
    بلند شدم و به طرف آینه گوشه هال رفتم و یکم زخم گوشه پیشونیمو وارسی کردم. چیز خاصی نشده بود. نمی دونم صبح چرا اینقدر خون میومد. اصلا نفهمیدم کی خونش بند اومد.
    ساعت دو شده بود و منم مثل چیز گشنم شده بود. آروینم مثل بز سرش به تلوزیون گرم بود.
    خودمو انداختم رو مبل.
    آروین_ تو دو روز دیگه اینجا باشی، این مبلا دیگه مبل نمیشه.
    _ چطور؟
    آروین_ از هر طرفش فنر و چوب میزنه بیرون.
    پق زدم زیر خنده ولی اون جدی نگاهش به تلوزیون بود. این کلا اخلاقش بود. یه چیزی می پروند همه رو می خندوند، خودش نمی خندید و بی تفاوت نگاهش به جلو بود.
    آروین برگشت و با تعجب نگاهم کرد.
    آروین_ چیه چرا مثل بز سه ساعته زل زدی به من؟
    ای وای بازم سوتی دادم. چی بگم؟
    _ تو داری تلوزیون میبینی؟ یا حواست جای دیگست؟
    حق به جانب نگاهم کرد.
    آروین_ خب می فهمم. یکهو ساکت شدی، داری مثل چیز نگاه میکنی.
    _ گشنمه.
    شونشو بالا انداخت.
    آروین_ پاشو یه چیز درست کن منم بده.
    چقدر پررو بود. انگار نه انگار من مهمونم.
    _ نا سلامتی بار اولمه اومدم اینجا ها.
    چشم غره ای رفتم و کنترلو ازش قاپیدم و ادامه دادم:
    _ من مخلوط میخورم.
    شروع کردم به زیر و رو کردن کانالها. شبکه ورزش تکرار یه فوتبال داشت پخش می کرد. از این خارجیا بود. منم که کلا عاشق فوتبال. با چنان ذوقی فوتبال میدیدم.
    نمیدونم چقدر گذشت که با خوردن دستی پس سرم از جام پریدم. با حرص به آروین نگاه کردم.
    _ چیه؟چرا وحشی شدی؟ رم کردی؟ باید رامت کنن؟
    اخمی کرد.
    آروین_ جنابعالی خیلی تو تلوزیون بودین. کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم؟
    پشت چشمی نازک کردم.
    _ خب که چی؟
    آروین_ مثل این که گشنت نیست.
    تیز نگاهش کردم. بی حرف دستمو گرفت و کشون کشون با خودش راهی آشپزخونه کرد.
    ای جانم پیتزا.
    رو میز دو تا پیتزا مخلوط و یه نوشابه و سس و یه عالمه چیز میز گذاشت بود.
    چه پسر گوش به حرف کنی.
    نشستم پشت میز و شروع کردم به غذا خوردن. سعی کردم دیگه از رفتنم نگم تا این دوباره لالمونی نگیره. تنها کسی که در مقابل زورگویی هاش کم میوردم و تسلیم میشدم، اون بود.
    آروین_ یه چیز خیلی عجیبه.
    _ چی؟
    آروین_ تا اونجایی که یادمه، این آشپزخونه مثل بازار شام بود. شتر با بارش گم می شد. نمیدونم چرا داره برق میزنه!
    چشمامو ریز کردم. دستمو بردم جلو و تق کوبوندم تو پیشونیش. لاکردار عجب صدایی هم داد.
    آروین_ چرا میزنی؟
    _ هیچی. میخواستم بزنم. شاید عقلت اومد سر جاش. بنده اینجا رو تمیز کردم.
    با چشمای گرد نگاهم کرد.
    آروین_ تو؟
    سرمو تکون دادم.
    آروین_ مگه بلدی؟
    چشم غره ای بهش رفتم.
    _ ولی ای کاش نمی کردم.
    آروین_ چرا؟
    _ من چه میدونستم جنابعالی قراره اینجوری منو نگه داری؟
    خبیث ابرو بالا انداخت. چیزی نگفتم و با هم مشغول غذا خوردن شدیم.
    بعد از نهار، دیدم نه. این پسره اصلا قرار نیست منو ببره. بی توجه بهش رفتم تو یه اتاق و خوابیدم.
    وقتی بیدار شدم، ساعت هشت شب بود. خاک بر سرم چقدر خوابیدم.
    رفتم پایین. آروین سرش تو لپ تاپ بود و یه عالمه کاغذ و پوشه هم رو میز جلو مبل بود. معلوم بود داره حساب و کتاب می کنه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]رفتم پشت مبل و بلند پخ کردم که سیخ نشست تو جاش.
    شروع کردم به دویدن.
    آروین داد زد:
    آروین_ سااااحللل می کشمتتت.
    می دویدم. رو مبلا می پریدم. اونم دنبالم. بالاخره تو آشپزخونه منو گیر انداخت. آب دهانمو قورت دادم.
    اخم وحشتناکی کرده بود. اوخ اینو که با یه من عسلم نمیشه خورد.
    _ چیزه.‌‌..
    مونده بودم چی بگم.
    اومد جلو. رفتم عقب. یه قدم دیگه اومد جلو. رفتم عقب. تا اینکه خوردم به کابینت. خدا منو نکشه با این کارام.
    آروین_ داشتم قبض روح میشدم. اگر سکته می کردم میفتادم رو دستت.
    _ نه بابا از این شانس ها نداریم.
    محکم در دهانمو گرفتم. اوخ اوخ. اوضاع داشت وخیم میشد. نباید زبون درازی هم میکردم.
    اومد جلو ولی من راه فراری نداشتم. اونقدر اومد جلو که چسبیدم به کابینت.
    آب دهانمو قورت دادم.
    _ چیکار می کنی؟ برو عقب.
    فاصلمون چهار انگشت یا کمتر بود.
    خواستم هلش بدم ولی تکون نمی خورد. ای بابا. اومد جلو. سرشو آرود جلوتر‌. شد یه انگشت. یا خدا.
    خاک بر سرم‌.
    نگاهش رو همه اجزای صورتم می چرخید. چشمام از ترس دو دو میزد. سعی کردم خودمو نبازم. از این همه نزدیکی بدجور معذب شده بودم.
    داشت میومد جلوتر که زنگ خونه به صدا در اومد.
    سریع خودشو کشوند عقب و به سمت آیفون رفت.
    داغ شده بودم. صورتم گر گرفته بود. حتما قرمز هم شده بودم. سریع شیر آبو باز کردم و چند مشت آب ریختم تو صورتم. نفس عمیقی کشیدم و یکم آب خوردم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
    با دیدن یه خانم که داشت میومد تو، وحشت زده سرجام وایسادم. این کیه؟
    خانمه با دیدن من اخمی کرد.
    خانم_ آروین این پسره یا دختر؟
    می خواستم پق بزنم زیر خنده.
    آروین من من کرد.
    آروین_ پسره مامان.
    خندم گرفته بود.
    پس مامان آروین بود. پس چرا اینقدر جوون میزد؟
    به سمتم اومد خودمو جمع و جور کردم و به سمتش رفتم.
    _ سلام.
    مامان آروین_ سلام .
    با تعجب و لبخند به لباسام و تیپ و قیافم نگاه می کرد.
    _ خوبید؟
    خانم_ ممنون. از دوستای آروینی؟ تا حالا ندیدمت.
    _ آخه تازه با هم آشنا شدیم.
    لبخندی زد. رفت رو مبل نشست. آروینم رفت قهوه بیاره.
    خانمه که فهمیدم اسمش مهری هست موشکافانه و مشکوک نگاهم میکرد. نفهمه صلوات.
    آروین نشست‌.
    آروین_ علی چند روزیه اومده تهران. برای همین مدتی رو کنار من قراره بمونه‌.
    با تعجب نگاهش کردم ولی نه اینقدر ضایع که سه بشیم. چقدر راحت دروغ میگفت.
    آروین لبخندی زد که یعنی ضایع کنی، با پاپلو طرفی.
    منم چیزی نگفتم. مهری خانم مدتی موند و بعد رفت. ساعت ده شده بود.
    _ آروین.
    نگاهم کرد.
    _ پاشو منو برسون.
    دوباره لال شد. حرف نمیزد. هرچی هم حرف می زدم، انگار نه انگار.
    _ خب حداقل گوشیتو بهم بده.
    آروین_ می خوای چیکار؟
    کلافه نگاهش کردم.
    _ دوستام حتما تا الآن کلی نگران شدن.
    بی حرف گوشیشو گرفت سمتم‌ ازش گرفتم و شماره پانیذو گرفتم.
    پانیذ_ بله؟
    _ سلام.
    پانیذ_ ساحل تویی؟ هیچ معلوم هست کدوم گوری هستی؟ چرا اون وامونده رو جواب نمی دی؟ صد بار تا حالا زنگت زدیم.
    _ پانیذ آروم بابا. تصادف کردم. الآن اومدم خونه یه آشنا.
    صداش نگران شد.
    پانیذ_ ساحل حالا حالت خوبه؟
    _ آره چیزیم نشده. فقط گوشیم تو ماشینه. معلوم هم نیست کی بیام خونه. خواستم نگران نشید.
    پانیذ_ مراقب خودش باش.
    _ باشه خداحافظ.
    گوشیو قطع کردم و زل زدم به آروین که سرش مثل چیز تو لپ تاپش بود.
    _ آروین‌.
    نگاهم کرد.
    _ چرا منو نمی بری خونه؟ چرا منو اینجا نگه داشتی؟ یعنی اینقدر تنبلی که نمی خوای منو برسونی؟ خب یه آژانس بگیر. انقدر خسیسی؟ خودم پولشو میدم. چرا اینجوری می کنی؟
    آروین_ که سگ من نجسه هان؟
    _ بابا من اونوقت یه چیزی گفتم، شوخی هم کردم. تورو خدا یه آژانس بگیر.
    آروین_ نوچ.
    _ خب تا کی میخوای منو پیش خودت نگه داری؟
    آروین_ چهارشنبه شب، خودم میرسونمت وسایلتو جمع کنی.
    کپ کردم. این یعنی تا چند روز دیگه نگهت میدارم، چهارشنبه هم به زور می برمت. چون فرداش باید بریم شیراز واسه مسابقه؟
    _ لباس چی؟
    آروین_ همینای تنت خوبه.
    مات نگاهش کردم. طی یه حرکت بلند شد و خودشو بهم رسوند و سرشو گذاشت رو پام و خوابید.
    چیزی نگفتم. نتونستم لبخندمو پنهون کنم. لبخندی نشست گوشه لبم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]خلاصه تا ساعت یک نیمه شب، شام خوردیم، فوتبال دیدیم و تخمه شکوندیم. بماند که چقدر هم سر استقلال پرسپولیس با هم کل کل کردیم. ساعت دو بود که دیگه داشتم خواب می رفتم.
    بلند شدم و رفتم تو حموم و لباسای ورزشیمو شستم تا فردا بپوشمشون.
    شب به خیری گفتم و از پله ها رفتم بالا.
    در یه اتاقو شانسی باز کردم ولی از شانس گندم دستشویی بود. بیا همه رو برق می گیره، مارو درد زایمان مادر ادیسون.
    ایشی کردم و یه در دیگه رو باز کردم خیلی خسته بودم.
    یه اتاق بزرگ با ست قرمز مشکی.
    خوشگل بود. حوصله دید زدن بیشتر اتاقو نداشتم و زود خوابیدم.
    با تکون شدیدی بیدار شدم. سیخ تو جام نشستم.
    نیش آروین مثل کش تمبون شل شد.
    _ زهر مار آروین.
    همونجور که پتو را روی خودم میکشیدم، ادامه دادم.
    _ مرده شورتو ببرن مردم آزار.
    آروین_ پاشو. مگه نمی خوای بیای باشگاه؟
    پوفی کردم. خدایا.
    خمیازه ای کشیدم و از اتاق زدم بیرون. دست و صورتمو شستم. لباسامو عوض کردم.
    آروین_ ساحل بیا صبحانه بخور.
    _ نمیخوام.
    آروین_ بیا.
    _ نمیام.
    طی یه ثانیه، یه لقمه بزرگ چپوند تو دهنم. الهی خدا بگم چیکارش کنه. نمی تونستم حرف بزنم، نه میتونستم بجوم، نه فرو بدم.
    سوار ماشینش شدیم. یه شلوار آبی تنگ با لباس سفید و کفش سفید پوشیده بود. یه سوییشرت آبی هم انداخته بود تنش. خوشتیپ بود بچمون.
    بالاخره رسیدیم به باشگاه. از ماشین پریدم پایین. اولین نفر بودم. پشت سرم هم آروین اومد تو.
    نگاهم به سپهر افتاد که رو نیمکت نشسته بود و سرشو تو دستاش گرفته بود. با صدای پا، به عقب برگشت. با دیدنم، به سمتم دوید.
    سپهر_ ساحل چرا گوشیتو جواب نمی دی؟ میدونی چقدر نگرانت بودم؟
    _ سلام آقای ارجمند. راستش من گوشیم در دسترسم نبود. بعدشم نمی دونستم شما شماره منو هم دارین.
    این متلکو از عمد انداختم تا پررو زنگم نزنه.
    سپهر بی حرف زل زد بهم. انگار اصلا آروینو ندیده بود.
    معذب شده بودم. این چه مرگشه؟
    سپهر اومد جلو. دستمو گرفت. با تعجب نگاهش کردم.
    سپهر_ دوستت دارم.
    سریع بغلم کرد. با بهت نگاهش کردم. اصلا نمیتونستم تکون بخورم.
    سپهر_ شدی همه زندگیم. نمی تونم بدون تو زندگی کنم. تنهام نگذار.
    نگاهم به آروین افتاد که با اخم و دستایی مشت شده نگاهش می کرد.
    دست گذاشتم رو سینش و به عقب هلش دادم.
    _ آقای ارجمند خواهشا حد خودتونو بدونید.
    سپهر داد زد.
    سپهر_ ولی من دوستت دارم.
    مثل خودش داد زدم.
    _ ولی من ندارم.
    شوکه بهم نگاه کرد. سرمو انداختم پایین. دوست نداشتم غرور هیچ مردی رو بشکنم. ولی چاره ای نبود.
    دستاش شل شد و از کنارم افتاد پایین.
    سپهر_ هیچی؟
    _ هیچی.
    پوزخند تلخی گوشه لبش بود. منو کنار زد و به سمت اتاق مدیریت رفت و درو محکم بست.
    نگاهی به آروین کردم که بهم چشم غره می رفت.
    _ تو چی میگی؟ به نظرت خودم خیلی دوست داشتم غرورشو بشکنم؟
    بی حرف رفتم تو رختکن. میخواستم گریه کنم.
    نشستم رو صندلی و زانو هامو بغـ*ـل کردم و بیرون نرفتم. صدای توپ که اومد، فهمیدم آروین رفته گرم کنه.
    نمیدونم چقدر گذشت که صدای پا اومد.
    آروین_ ساحل چیکار می کنی اون تو؟
    جواب ندادم. اشکامو سریع پاک کردم.
    آروین_ ساحل جواب ندی درو باز می کنم میام تو ها!
    محل ندادم. در باز شد و آروین اومد تو. الآن یکی ببینه. آروین تو رختکن دخترا. خخخخ.
    آروین کنارم نشست.
    آروین_ ساحل ناراحت نباش.
    چیزی نگفتم. یکهو تو آغـ*ـوش گرمی فرو رفتم. آروین بی صدا دست می کشید تو موهام.
    یکهو در باز شد.
    سریع از آغـ*ـوش آروین بیرون اومدم. نگاهی به آسو کردم که با دهان باز به من و آروین نگاه می کرد.
    کم کم لبخند خبیثی نشست گوشه لبش.
    آسو_ ببخشید بد موقع مزاحم شدم.
    رفت بیرون و درو بست.
    نگاهی به آروین کردم. سرشو خاروند.
    آروین_ به نظرت اون الآن به کوهیار میگه؟
    _ و کوهیارم به امیر میگه؟
    چشمای آروین گرد شد.
    آروین_ امیر؟ یا خدا.
    _ چرا؟
    آروین_ امیر بفهمه مثل بی بی سی خبررسانی می کنه، کل باشگاه فهمیدن.
    دستمو محکم زدم به پیشونیم.
    آروین دستمو گرفت و بلندم کرد.
    آروین_ بی خیال. مهم نیست. هرجور دوست دارن فکر کنن.
    _ برو بیرون لباسمو عوض کنم. الآن دوباره یکی میاد تو.
    خندید و رفت بیرون. منم لباسای ورزشیمو پوشیدم و بیرون اومدم. امروز برعکس روزای دیگه کلاه نپوشیدم.
    از رختکن بیرون اومدم. آروین با دیدنم اخمی کرد و به سمتم اومد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]_ چیه؟
    آروین_ برو کلاهتو سرت کن.
    _ نمی خوام. همینجوری خوبه.
    آروین_ ساحل برو کلاهتو بپوش با اعصاب من بازی نکن.
    _ برو بابا. اصلا به تو چه؟
    با اخم نگاهم کرد. جوری اخم کرده بود آدم قبض روح میشد. با خودم گفتم الآن این دیوونه مرده زندمو یکی میکنه.
    _ خب چی میشه؟
    آروین_ برو دختر خوب. برو اینجا نامحرم زیاده.
    پوفی کرده. انگار خودش خیلی محرمه. برگشتم تو و کلاهمو سرم کردم.
    با دیدنم لبخندی زد که چشم غره ای تحویلش دادم.
    اون روز هم باید مسابقه می دادیم. بعد از گرم کردن، تقسیم شدیم. سپهر با اخم و پوزخند تلخی وایساده بود و به بقیه نگاه می کرد.
    باز هم من و آروین در در یک تیم نبودیم. پوفی کردم و وایسادم تا بازی شروع بشه. نیمی از بازی گذشته و بود و همینجور مساوی بودیم. دیگه از گرما داشتم تلف می شدم. درسته اوایل بهمن ماه بود. ولی هوا اونم تو باشگاه عجیب گرم بود. تا دیدم دور یه نفر جمع شدن، پریدم تو رختکن و کلاهمو درآوردم. همین که برگشتم خوردم به یه نفر. بینیمو گرفتم و شروع کردم به مالیدن. وای دماغم. چقدرم دردم اومده بود. من کورم یا بقیه سر راهم میان؟ سرمو آوردم بالا دیدم آروین داره نگاهم می کنه. ای بابا این رفت و اومد منو چک میکنه؟
    _ میشه بپرسم جنابعالی جلوی رختکن دخترا چیکار میکنی؟
    آروین ابرو بالا انداخت.
    آروین_ برو کلاهتو بگذار سرت.
    _ نمی خوام.
    آروین لبخند کلافه ای زد.
    آروین_ ساحل برو تا عصبانی نشدم.
    آخه یکی بگه تو کی هستی؟ چی میگی این وسط؟
    زل زدم تو چشماش. ابرو بالا انداختم و خواستم برم که جلوم وایساد و رفتم تو شکمش.
    سرمو آوردم بالا چیزی بگم که از فصله بینمون، شوکه شدم. آب دهانمو قورت دادم. زل زدم تو چشماش. نمیدونم چقدر گذشت که آروین کلافه پوفی کرد. دستشو کشید تو موهاش و رفت.
    معذب و گر گرفته از جام تکون نخوردم. دستام میلرزید. گرمم شده بود. رفتم به سمت آب سرد کن و چند مشت آب ریختم تو صورتم. حالم اصلا خوب نبود. یه جوری بودم.
    نگاهی به آروین انداختم که نشسته بود و چشماشو بسته بود. طی یه حرکت شیشه آب معدنی رو باز کرد و گرفت بالا سرش و ریخت رو خودش‌. سعی کردم نگاهش نکنم. معلوم بود داره نفس نفس میزنه. برگشتیم سر پست هامون. انگار هانیه یه چیزیش شده بود. اصلا نتونستم بپرسم چی شده. دست و پام میلرزید و قلبم تند میزد. نفس کم می آوردم و سعی می کردم به آروین نگاه نکنم ولی نمی شد. به شدت ازش فرار می کردم.
    بالاخره سوت ادامه بازی رو زدن‌. یکهو نفهمیدم چی شد که گل خوردیم. شوکه به بقیه که بهم خیره شده بودن، نگاه کردم. چیه؟
    سیامک_ ساحل حالت خوبه؟ تو گل به خودی زدی. زدی تو دروازه خودمون.
    من گل به خودی زده بودم؟ ای بابا. حواسم کجاست؟ شرمنده به بچه ها نگاهی انداختم. از قیافم معلوم بود یه چیزیم هست.
    آسو_ ساحل خوبی؟ انگار یه چیزیت هست. قیافت خوب به نظر نمیاد.
    آب دهانمو قورت دادم.
    سپهر داد زد.
    سپهر_ چی شده؟
    امیر پق زد زیر خنده.
    امیر_ هیچی کاپیتان گل به خودی زده.
    سپهر با تعجب نگاهم کرد. نمی دونم چی تو چشمام دید که گفت:
    سپهر_ کمند به جای ساحل برو تو زمین.
    ازش ممنون بودم. از زمین بازی بیرون اومدم و کناری رو زمین نشستم.
    مغزم ارور می داد و فقط یه چیز می گفت. اینکه از آروین باید دوری کنم.
    بلند شدم و به سمت سپهر رفتم.
    _ آقای ارجمند. بهم اجازه میدین زودتر کلاسو تعطیل کنم؟
    سپهر_ حالت خوبه؟
    صداش نگران بود.
    سرمو تکون دادم که خودمم نفهمیدم معنیش یعنی چی.
    سپهر_ باشه میتونی بری.
    ممنونی زیر لب گفتم و برگشتم تو رختکن. لباسامو عوض کردم و دوباره صورتمو شستم.
    چون بقیه مشغول بازی بودن و هیچکی حواسش به من نبود، سریع از باشگاه زدم بیرون. تا سر کوچه رو دویدم و با یه دربست سریع خودمو به خونه رسوندم.
    دخترا با دیدنم، سوال پیچم کردن که کوتاه جواب دادم. اونام دیگه به پروپام نپیچیدن. رفتم تو اتاقم. خودمو انداختم رو تخت. هدفونمو روشن کردم و شروع کردم به آهنگ گوش دادن.
    با تکون شدیدی که خوردم، از فکر بیرون اومدم. با حرص به پانیذ نگاه کردم که گوشیشو به سمتم گرفت. هدوفونو خاموش کردم.
    _ کیه؟
    پانیذ_ نمیدونم. یکی میگه گوشیو بده به ساحل.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    ❌Hani.Eghbali✔

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/04/16
    ارسالی ها
    158
    امتیاز واکنش
    3,073
    امتیاز
    459
    محل سکونت
    یزد
    [HIDE-THANKS]گوشی رو ازش گرفتم و صدامو صاف کردم.
    _ بله؟
    آروین_ ساحل صبح کجا جا گذاشتی رفتی؟
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم سرد باشم.
    _ حالم خوب نبود.
    آروین_ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    _ نه چیزی نیست. زنگ زدی بپرسی کجا رفتم؟
    ساکت شد. فقط صدای نفساش تو گوشی میپیچید.
    _ الآنم اگر حرفاتون تموم شده، باید بگم من کار دارم. باید برم. خواهشا دیگه به این شماره زنگ نزنین. خداحافظ.
    گوشیو قطع کردم و به سمت پانیذ گرفتم.
    پانیذ_ کی بود؟
    _ یکی از پسرای باشگاه.
    پانیذ یکم نگاهم کرد. نگاهش کردم. چیزی میخواست بگه؟
    دستمو گرفت.
    پانیذ_ ساحل معلوم هست داری چیکار میکنی؟
    _ چی میگی؟
    پانیذ_ حواست به خودت هست؟ یادت هست باید زندگی کنی؟ بعضی روزا صبح میری، شب بر میگردی. یا مثل دیشب، شب رو اصلا نمیای خونه. همش خوابی، همش تو فکری، داری با خودت چیکار میکنی دختر؟
    با تعجب نگاهش کردم. راست میگفت؟
    _ خودمم نمیدونم.
    پانیذ_ اتفاقی افتاده ساحل؟
    چیزی نگفتم.
    پانیذ_ من نامحرمم؟
    سرمو به معنای نه بالا بردم.
    پانیذ_ بگو چی شده.
    _ هیچی.
    پانیذ_پس به خاطر هیچی پنج ساعت تموم داری آهنگ گوش میدی و رفتی تو فکر؟
    پنج ساعت هم شد؟
    سرمو پایین انداختم.
    _ نمیدونم پانیذ ولی انگار دارم وابسته میشم.
    پانیذ_ به کی؟
    دستی به موهام کشیدم و سکوت کردم.
    پانیذ_ ساحل.
    _ کلافم. نمیدونم. اصلا بی خیال اون حرفی که بهت زدم. مهم نیست. یه چیزی پروندم.
    پانیذ_ ساحل گفتم به کی؟
    _ شاید اشتباه کرده باشم.
    پانیذ_ کی؟
    _ یکی از پسرای باشگاهمون.
    پانیذ_ همینی که الآن زنگ زد. درسته؟
    سرمو تکون دادم و بلند شدم.
    _ فکرتو مشغول نکن. طبق معمول یه چیزی گفتم. خودمم نفهمیدم یکهو چی گفتم. وللش.
    با پانیذ از اتاق بیرون اومدیم. رفتم تو آشپزخونه و یکم ماکارونی خوردم.
    مارال داد زد.
    مارال_ ساحل بدو اس اس بازی داره.
    استقلال بازی داره؟ چرا من یادم نمیاد؟ چرا مثل همیشه ساعت شماری نمیکنم؟ واقعا دارم چیکار میکنم؟
    پوفی کردم و نشستم رو مبل. بازی شروع شد. من به ظاهر داشتم فوتبال میدیدم ولی فکرم همه جا در گردش بود و وقتی اخمای تو هم دخترا رو دیدم، فهمیدم فوتبال تموم شده و استقلال دو یک باخته. مثل همیشه که ناراحت میشدم، ناراحت شدم و دلم گرفت ولی زود فراموشش کردم. ولی بچه ها تا چند ساعت اصلا حرف نمی زدن. من که خودم بدتر بودم حالا چی شده؟ درسته یکم از حال و هوای فوتبال اومدم بیرون ولی هیچ ذره از علاقم به تیم تاج کم نشده بود. فکرم خیلی مشغول بود و خواب نمی رفتم.
    به سمت آشپزخونه رفتم. ظرف قرص هارو برداشتم و دنبال قرص خواب آور گشتم. قرص رو برداشتم و دوتا با هم خوردم. با دیدن ترانه که با اخم نگاهم میکنه، شوکه شدم. نگاهش کردم.
    ترانه برزخی نگام میکرد.
    ترانه_ از کی تا حالا میخوری؟
    _ چی؟
    ترانه_ قرص خواب.
    _ فقط همین امشب. چون حالم خوب نبود و خواب نمیرفتم. دیگه نمی خورم.
    از کنارش گذشتم و وارد اتاقم شدم و درو بستم. لبخندی نشست گوشه لبم. حتما خودشم از قهر یک ماهمون خسته شده. شونمو بالا انداختم‌. خودش قهر کرده، خودشم آشتی میکنه.
    دوباره لبخندی زدم و خودمو انداختم رو تخت و خوابم برد.
    با صدای گریه از خواب پریدم‌. صدای چیه؟ این کیه همه وزنش رو منه؟ نمی تونستم نفس بکشم. به زور بلند شدم.
    اینجا چه خبره؟ ترانه با دیدن چشمای بازم، گنگ نگاهم کرد. وا. ترانه چرا گریه می کنه؟ نکنه اتفاقی افتاده؟ نکنه من مردم؟ همون لحظه پانیذ و مارال و الناز با صورتی که از خنده کبود شده بود، اومدن تو.
    _ اینجا چه خبره؟
    مارال_ هیچی. ترانه گفت دیگه تو رو دوست نداره. ما هم گفتیم امتحانش کنیم. به دروغ بهش گفتیم تو خودکشی کردی. یه ساعته بالا سرت داره گریه میکنه. چقدر این دختر خنگه. به ذهنش خطور نکرد چرا داری نفس میکشی.
    پق زدم زیر خنده. ترانه از عصبانیت سرخ شده بود و سرشو انداخته بود پایین.
    _ ترانه.
    سرشو آورد بالا و زل زد تو چشمام. نگاهش خیلی حرف داشت. دلتنگی، دوست داشتن، پشیمونی. خواهرانه زل زده بود تو چشمام.
    شیطون خندیدم.
    _ گریه کردی؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا