کامل شده رمان عشق مساوی با ما | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمان چیه!؟

  • عالی

    رای: 6 100.0%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
**ترکیه**2سال بعد**
شخصیت ها:ترنم..احسان..سینان..نازلی..بوراک..اِجه..
در حالی که می‌دوید به ساعتش نگاه کرد. با حرص ایستاد:
-نه نمی‌شه! هر کاری کنم دیر می‌‌رسم
به اطراف نگاهی کرد. با غُرغُر با خودش گفت:
-نه اصلا نمی‌خواد یه تاکسی بیاد خدا!
دستی روی شونش نشست:
-خانوم؟
با حرص برگشت:
-چیه؟
صاحب صدا که پسرِ جوونی بود با ترس عقب رفت:
-ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت!
لبخند مصنوعی زد:
-خواهس می‌کنم مشکلی نیست.
و با خودش زیر لب به فارسی گفت:
-خیلی وحشی شدی ترنم!
گیج به ترکی گفت:
-چی!؟
سریع گفت:
-هیچ هیچ بفرمایید!
به ماشینش اشاره کرد:
-اگه می‌خواید برسونمتون، انگار خیلی عجله دارید!
با شک به ماشین نگاه کرد که سریع گفت:
-والا قصدم مزاحمت نیست!
از اینکه منظور نگاهش رو فهمید خجالت کشید و سریع گفت:
-نه منظورم این نبود!
به ماشین اشاره کرد:
- پس بفرمایید!
سوار ماشین شد. همه ی این مکالمات رو به زبان ترکی می‌شد. آخه هنوز بعد از دو سال نتونسته یه همزبون خودش پیدا کنه. دوباره با یادآورری دو سال پیش آهی کشید.پسر برگشت سمتش و لبخند تلخی زد.
پسر:راستی خودم رو معرفی نکردم.من..
پریدم وسطِ حرفش:
-لطفا تندتر!
لبخندی زد:
-چشم. کجا برم!؟
-شرکتِ...
و با حرص ادامه داد:
-امروز رئیس جدید میاد.رئیس قبلی می‌خواد بره و یکی دیگه جاش بیاد. خودش گند دماغ بود حتما اونی هم که می‌خواد بیاد جاش بداخلاق و بدتر از اونه!
آروم خندید. گیج نگاهش کردم.. پیاده شدم که با من پیاده شد. گیج بهش نگاه کردم:
-شما چرا پیاده شدید؟
با خنده شونه ای بالا انداخت:
-هیچ همین جور
سری تکون دادم:
-آها ممنون واسه اینکه رسوندین.
خواستم برم که گفت:
-آشنا نشدیم با هم.
برگشتم و سریع گفتم:
-ترنم هستم و شما؟
لبخند شیطونی زد:
-من هم...
صدای از پشت سرم اومد:
-آقا سینان!
برگشتم منشی رئیس بود، رسید کنارمون و من سریع گفتم:
-فعلا خداحافظ.
سریع اومدم داخل.
***
از ماشین پیاده شد. نگاهش به سینان که داشت وارد شرکت می‌شد افتاد و داد زد:
-سینان!
برگشت و با دیدن شخص رو به روش لبخند گشادی رو لبش نشست. با ذوق رفت سمتش:
-احسان!
و محکم بغلش کرد.از بغـ*ـلِ هم بیرون اومدن. سینان با ذوق گفت:
-نگو که شریک جدید تویی و قراره با هم...
لبخندی زد:
-دقیقا!
با خوشحالی به شونه ی احسان زد:
-عالیه داداشم! پس کیارش؟!
به کیارش فرضی اشاره کرد:
-اون شرکت توی آلمان رو داره می‌چرخونه.
دستش رو پشت کمرِ احسان گذاشت:
-خوبه!بریم داخل.
با هم وارد شرکت شدن. ترنم پشتش به سینان بود و روش به سمت نازلی بود.رو به روی آسانسور ایستاد. نازلی با ذوق زد تو بازوی ترنم:
-وای ترنم اون دوتا جیـ*ـگر رو!
و به سینان و احسان اشاره کرد. با مکث برگشت که همزمان احسان وارد آسانسور شد. ترنم برگشت سمت نازلی:
-ندیدم!
با ذوق گفت:
-اشکال نداره بعد می‌بینی. مطمئنم مال همین شرکتن.
بی حوصله زد رو دست نازلی:
-برو بابا دیوونه!
و سمت آسانسور رفت. وارد اتاق شدن، آقا سلیم با خوش رویی بلند شد:
-سلام پسرا!
سینان:ما اومدیم، بابا می‌تونی بری!
سلیم با خنده گفت:
-اوهو نه بابا؟!
سینات هم با خنده گفت:
-والا بابا قصدم این بود بیام پیشنهادت رو رد کنم؛ ولی حالا که احسان هستش عمرا رد کنم!
سلیم با قدر شناسی به احسان نگاه کرد:
-ممنون پسرم.منم می‌دونستم پسر من این عرض ها رو نداره که صدات زدم.
احسان لبخند محوی زد؛ ولی سینان با تعجب گفت:
-بابا!
آقا سلیم با خنده گفت:
-زهرمار! مگه دروغ می‌گم؟خب پسرا من دیگه برم. تا شیش ماه نیستم، ببینم چیکار می‌کنید،احسان جان اتاق تو همینجاست. سینان اتاق تو رو هم منشی بهت نشون می‌ده،فعلا خداحافظ!
و رفت بیرون. سینان پوفی کرد و با لحن شوخی گفت:
-بفرما آقا احسان جای ما رو هم گرفتی.
با لبخند ردی لبش روی مبل نشست:
-بشین غر نزن.
سینان کنارش نشست:
-خب چیکار کنیم؟ بریم دَدر؟
چشم غره ای به سینان رفت که صدا خندش تو اتاق پیچید. یهو یادِ ترنم افتاد:
-وای امروز با یکی از کارکنا آشنا شدم. اینقرد باحال بود! هر چی هم دلش خواست به من و بابا گفت .
و باز خندید. فقط به سینان نگاه می‌کرد.خندش رو خورد و جدی گفت:
-چه خبر؟
سری به نشونه تاسف تکون داد:
-هنوز هیچ! خانوادش رفتن ایران خودش هم تموم دنیا رو گشتم؛ اما پیداش نکردم.
لبخندی زد و با ذوق گفت:
-تو آخر عکسش رو نشونم ندادی ببینم این خانوم خوشبخت کیه که تو اینقدر عاشقش شدی.
لبخند تلخی زد:
-فرشته بود سینان.
کلافه دستش رو تو موهاش بُرد و چنگی تو موهاش زد. غمگین به احسان نگاه کرد .دستش رو روی پای احسان گذاشت:
-ﻭﻳﻠﻴﺎﻡ ﺷﮑﺴﭙﻴﺮ می‌گـه ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻱ ﺍﺯﺵ ﺑﮕﺬﺭ، ﺍﮔﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮ ﻣﻲﮔﺮﺩﻩ ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻧﮕﺸﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻩ.
لبخند تلخی زد گوشی رو از تو جیبش در آورد و روی عکس ترنم رفت. انگشت شتصش روی صورت ترنم کشید. سینان با ذوق گفت:
-ترنمه؟ ببینم.
خم شد که عکس رو ببینه و همزمان در اتاق باز شد. هردو با هم سرشون رو بالا گرفتن. نازلی نگاهش روی احسان موند. ناباورانه لب زد:
-احسان؟!
سینان و احسان گیج به هم نگاه کردن. نگاه نازلی ناباورانه روی احسان بود. وا رفته به دیوار تکیه داد. از روی هیجان و ذوق لبخندی رو لبش اومد یهو بلند خندید و با جیغ همراه خوشحالی گفت:
-احسان!
چشم هاش از تعجب گشاد شد. سینان گیج به احسان نگاه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نازلی طاقت نیاورد سریع ببخشیدی گفت و دوید بیرون. سینان با شک به احسان نگاه کرد:
    -این چش بود!؟
    بی حوصله شونه ای بالا انداحت. تاکید وارانه گفت:
    -اما احسان! اسمت رو می‌دونست، این برات سوال نشده؟
    سرش رو به نشونه نه تکون داد:
    -اصلا!
    با حرص نگاهش رو از احسان گرفت:
    -بی احساس!
    از ذوق زیاد سر از پا نمی‌شناخت و با سرعت تمام تر سمتِ میز ترنم دوید. به میز که رسید دستش رو روی میز گذاشت و سرش رو پایین انداخت تند تند نفس می‌کشید. ترنم گیج به رفتارهای نازلی نگاه می‌کرد و با شک پرسید:
    -نازلی خوبی!؟
    در حالی که سعی می‌کرد حرف بزنه گفت:
    -تَ..تر..
    گیج تر شد و یه تای ابروش رو بالا داد. دستش رو روی سینش گذاشت، نفس راحتی کشید. نفسش که سرجاش اومد سریع دهن باز کرد:
    -احس...
    -ترنم؟!
    سرش رو کج کرد تا شخصی که صداش می‌زد رو ببینه:
    -بله آسلی؟
    -آقا علی صدات می‌زنه
    پوفی کرد. خودکار توی دستش رو انداخت رو میز:
    -اومدم.
    تکونی خورد و سریع گفت:
    -نه تر...
    دستش رو به نشونه صبر کن بالا آورد:
    -صبر کن برمی‌گردم.
    -اما...
    اما ترنم از اتاق بیرون رفته بود.
    با حرص زد روی پای خودش:
    -اه لعنتی!
    ******
    -ترنم؟
    گیج دستش رو پشت گردنش گذاشت و عمیق تر به پرونده جلوش نگاه کرد:
    -بله؟
    با ذوق گفت:
    -اگه بدونی امروز کیو دیدم،بار اول که دیدمش درست متوجش نشدم.
    بدون اینکه جواب نازلی زد بده گیج تر به پرونده نگاه کرد.
    نازلی:ترنم باتوام!
    از جاش بلند شد:
    -صبر کن الان میام.
    و سریع بیرون رفت. داد زد:
    -ترنم صبر کن!
    با حرص روی میز زد:
    -اه!
    ***
    سریع برگه ی توی دستش رو به آسلی داد:
    -بگیر این رو!
    و دوید سمت ترنم که سرش خلوت شده بود:
    -ترنم؟
    برگشت سمت نازلی:
    -بله!؟
    با ذوق گفت:
    -امروز اح...
    صدای گوشی ترنم باعث شد حرفش رو قطع کنه. لبخندی زد:
    -یه دقیقه!
    با دیدن اسم ترمه با ذوق گفت:
    -وای ترمه ست!
    حواب داد و سریع از کنارِ نازلی گذاشت. سریع برگشت به سمتی که ترنم رفت.دستش رو به معنی صبر کن بالا آورد:
    -صبر کن ترنم!
    اما ترنم خیلی دور شده بود و با حالت زاری گفت:
    -ای خدا!
    -خانوم؟!
    برگشت سمت صدا و با دیدن سینان تای ابروش بالا داد:
    -بله!؟
    -بیاید اتاق من.
    لبخند مسخره ای زد:
    -کدوم اتاق؟
    چشم غره ای بهش رفت:
    -همراهم بیاید.
    و برگشت با حرصِ ادای سینان رو در اورد که با برگشت یهویی سینان سریع سرش رو پایین انداخت. لبخند محوی روی لبش نشست. در اتاق رو باز کرد:
    -بفرمایید!
    به سر در اتاق نگاه کرد که با دیدن اسم رئیس رنگش پرید. سینان وارد اتاق شد سریع پشت سرش وارد شد:
    -آقا سینان...
    پرید وسطِ حرفش:
    -احسان رو از کجا می‌شناسی!؟
    گیج گفت:
    -ها!؟
    اخمی‌ کرد. سریع حرفش رو اصلاح کرد:
    -بله!؟
    پشت میز نشست:
    -می‌گم احسان رو از کجا می‌شناسی!؟
    رنگ از روی نازلی پرید و لب زد:
    -اما...
    جدی گفت:
    -اما چی!؟
    سرش رو بالا گرفت:
    -نمی‌تونم بگم!
    تای ابروش رو بالا داد:
    -پس قضیه مهمِ که نمی‌تونی بگی آره!؟
    آروم گفت:
    -بله!
    لبخند حرص دراری زد:
    -باید بگی وگرنه کارت رو از دست می‌دی.
    وحشت زده به سینان نگاه کرد:
    -ولی...
    شونه ای بالا انداخت:
    -ولی نداره.
    سرش رو غمگین پایین انداخت. با لحن آرومی‌ گفت:
    -قول می‌دم به کسی نگم نازلی خانوم!
    با مکث لب زد:
    -شوهر قبلی دوستم بود.
    به گوشاش شک کرد برای همین با شک پرسید:
    -چی!؟
    با عجز گفت:
    -آقا احسان تو رو خدا ترنم نفهمه که من بهتون گفتم.
    گیج پرسید:
    -ترنم کیه!؟
    به ترنم فرضی اشاره کرد:
    -همون دوستم!
    سریع از جاش بلند شد:
    -یعنی ترنم اینجا کار می‌کنه!؟
    سری به نشونه آره تکون داد:
    -بله؛اما هنوز احسان رو ندیده.
    به نقطه ای زل زد و کم کم لبخندی روی لبش نشست. نگاهش رو به نازلی دوخت:
    -بهش نگو!
    با حالت گیجی ابروهاش رو تو هم کرد و سری تکون داد:
    -چرا؟
    با شیطنت چشمکی زد:
    -بذار خودش ببینه.
    -اما....
    اخمی‌ کرد:
    -اما نداره، نگو بهش!
    با مکث نگاهش رو از سینان گرفت و سری تکون داد:
    -باشه.
    تقه ای به در خورد.
    -بیا تو!
    ترنم در حالی که سرش پایین بود وارد شد:
    -آقا سین...
    سرش رو بالا گرفت، با دیدن سینان دهنش باز موند. سریع برگشت سمت در تا سردری رو دوباره نگاه کن و با همون سرعت دوباره برگشت سمت سینان که لبخندی رو لبش بود. با وحشت به سینان نگاه کرد و لب زد:
    -آقا سینان!
    نتونست جلو خودش رو بگیره و بلند زد زیر خنده. با عجز به نازلی نگاه کرد. خندش رو خورد و به ترنم نگاه کرد:
    -بفرمایید ترنم خانوم؟
    با عجز گفت:
    -آقا سینان تو رو خدا ببخشید، من معذرت می‌خوام!
    لبخند مهربونی زد:واسه چی!؟
    با عجز بیشتر گفت:
    -اون حرفا!
    آروم خندید:
    -مهم نیست،منم خودم می‌دونم بابام بداخلاقه.
    و مظلوم گفت:
    -ولی من نه والا!
    شرمنده سرش رو پایین انداخت. نازلی کماکان گیج به ترنم و سینان نگاه می‌کرد که سینان مهربون گفت:
    -ترنم بودی دیگه؟!
    یهو به خودش اومد چشم هاش ریز شد و زیر لب گفت:
    -ترنم!؟
    و سریع برگشت سمت نازلی به ترنم اشاره کرد و با لحن ناباورانه گفت:
    -ترنم!؟
    نازلی سرش رو به معنی بله تکون داد:
    -بله.
    ترنم گیج پرسید:
    -چی شده!؟
    نازلی سریع موضوع رو جمع کرد:
    -می‌گم ترنم جان بریم من باهات کار دارم.
    سریع گفت:
    -آها!از صبح هی می‌خوای بهم بگی نمی‌شه.
    پروندی توی دستش رو روی میز گذاشت:
    -بفرمایید رسیدهای سه ماه اخیر.
    لبخندی زد:
    -ممنون
    نازلی دست ترنم رو کشید:
    -بریم ترنم
    در آخرش سینان لب زد:
    -نگی!
    چشم هاش رو به معنی باشه باز و بسته کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    روی مبل نشست:
    -خب!؟
    مردمک چشمش رو به چپ و راست بُرد، لباش رو غنچه کرد. ترنم گیج به حرکات نازلی نگاه می‌کرد و با شک صداش زد:
    نازلی!؟
    یهو از جاش بلند شد:
    -یادم نمیاد چیکارت داشتم.
    چشم هاش رو درشت کرد؛ ولی نازلی سریع از اتاق بیرون رفت‌. گیج به رفتن نازلی نگاه کرد، شونه ای بالا انداخت و سمت میزش رفت. با لبخند گشاد روی لبش وارد اتاق شد. سرش رو بالا گرفت و به سینان نگاه کرد. روی مبل نشست:
    -نمی‌ری یه هوای بخوری احسان!؟
    ابروهاش رو تو هم کرد:
    -چرا!؟
    شونه ای بالا انداخت:
    - همینجوری! پاشو پاشو قیافت خیلی خسته شده.
    گیج به سینان نگاه می‌کرد. با حرص گفت:
    -پاشو دیگه!
    گیج از رفتارِ سینان از جاش بلند شد. دستِ ترنم رو گرفت:
    -بدو ترنم بریم هوا بخوریم!
    بی حرف از جاش بلند شد و با حرص گفت:
    -تا نیام ول نمی‌کنی نه؟!
    ابرویی بالا انداخت:
    -نچ.
    چشم غره ای به نازلی کرد و از اتاق بیرون اومد.
    -ترنم تو برو اونجا تا من بیام.
    با حرص گفت:
    -سینان من رو اوردی اینجا برا چی آخه!؟
    لبخند مسخره ی زد:
    -واسه اینکه هوا بخوری داداشم!
    چشم غره ای به نازلی رفت:
    -من نمی‌خوام هوا بخورم کار دارم.
    چشمکی زد:
    -باید بخوری!
    و هولش داد:
    -برو!
    با حرص بیشتر گفت:
    -سینان!
    عصبی گفت:
    -دِ برو دیگه! الان من هم میام.
    و همزمان هر دو (نازلی و سینان)دویدن سمت شرکت. پوفی کرد و برگشت. روی نمیکتی نشست. روی نیمکتِ دقیقا پشت به احسان نشست. با هیجان گفت:
    -وای الان هم رو می‌بینن!
    نگاهش به گنجشک کوچیکی که روی زمین بود افتاد. بلند شد و سمتش رفت. بلند شد، سمت گل های که توی باغچه کوچیکی بودن رفت. سرش رو خم کرد و با لـ*ـذت گل ها رو بو کرد. با حرص گفت:
    -آقا سینان!
    با حرص چشم هاش رو بست:
    -داری به اون چیزی که فکر می‌کنم فکر می‌کنی؟
    متاسف سرش رو تکون داد:
    -دقیقا! الان با فاصله ی کمتر از ده سانت پشت به هم ایستادن.
    با لحن غمگینی جواب داد:
    -اما حواسشون به هم نیست.
    آهی کشید:
    -دقیقا!
    انگشت اشارش رو روی پر گنجشک کشید:
    -کی پرت رو شکست؟
    آهی کشید:
    -نکنه مادری که یهو جلوت سبز شد؟
    لبخند تلخی زد . انگشت شصتش رو نرم روی گلبرگ گل کشید و نفسش رو با لـ*ـذت بیرون داد‌ از جاش بلند شد و رو به کارگری که مالِ فضای سبز صدا زد:
    -آقا؟!
    سرش رو ناباورانه بالا آورد و به رو به رو خیره شد، به گوش هاش شک داشت. در حالی که می‌رفت سمت ساختمون گفت:
    -پرش شکسته، نگهش دار!
    سریع سمت احسان برگشت؛ اما خبری از احسان نبود. لبخند تلخی روی لبش نشست و سرش رو پایین انداخت.
    ***
    برگشت سمت حیات. (منشی احسان)
    - این پرونده رو حاضر کن و بیار واسم.
    ترنم پشت سرش ایستاد، درست راه پله رو سد کرده بود. آروم گفت:
    -ببخشید آقا!
    بدون اینکه برگرده سمت ترنم یکم عقب رفت‌. ترنم سریع بالا رفت.
    -فهمیدی حی...
    یهو صدای ترنم تو گوشش پیچید:
    -ببخشید آقا!
    سریع برگشت سمت پله ها؛ اما دیگه ترنم رفته بود. آهی کشید و برگشت سمت منشی:
    -سریع پرونده رو برام بیار!
    حیات:چشم.
    ****
    (شب*تو خونه ی نازلی و ترنم)
    روی تخت نشست و به ترنم که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد:
    -ترنم؟
    -هوم؟
    بدون مقدمه گفت:
    -اگه احسان برگرده چیکار می‌کنی؟
    چشم هاش رو باز کرد. غمگین به سقف خیره شد و آروم لب زد:
    -برنمی‌گرده نازلی! اون بچه داره به خاطر اون بچه بود که من رو ول کرد.
    -اما...
    پتو رو روی سرش کشید:
    -لطفا نازلی!
    پوفی کرد و ساکت شد‌
    ****
    (سینان و احسان)
    لیوان قهوه رو کنار احسان گذاشت و روی مبل لم داد. سرش رو به مبل تکیه زد و سرش رو برگردوند سمت احسان:
    -احسان؟
    خم شد و فنجون قهوه رو برداشت:
    -هوم؟
    -اگه ترنم رو پیدا کنی چیکار می‌کنی؟
    یکم از قهوه خورد و فنجون رو برگردوند سر جاش و با لحن محکم و عمیقی گفت:
    -تا لحظه ی مرگم ولش نمی‌کنم!
    متاثر ابرویی بالا داد و سری تکون داد:
    -خوبه!
    ****
    (صبح در شرکت)
    آهنگ از خوانند ترکی ایرم دریجی؛به تنها صاحب قلبم..یک آهنگ کاملا عاشقانه و آرام**
    **Dualar eder insan, mutlu bir ömür için Sen varsan her yer huzur, huzurla yanar içim.
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﺩ
    ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ
    ﺍست ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ**
    تند تند از پله ها پایین میومد. در آسانسور باز شد بیرون اومد. در حالی که تند تند از پله ها پایین میومد پروندها از توی دستش لیز خورد.
    **Çok şükür bin şükür seni bana
    verene
    Yazmasın tek günümü sensiz
    kader
    ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
    ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﺩ**
    تمام برگه ها روی پله ها افتادن و خودکارش به پایین پله ها افتاد. سریع برگه ها رد جمع کرد.
    **Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
    Ne dağlar denizler engeldir
    sevene.
    ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻗﻠﺐﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ
    ﻧﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﺁﯾﻨﺪ**
    خم شد خودکار رو بلند کرد و به دختری که موهاش تو صورتش ریخته بود نگاه کرد. سرش رو بالا آورد و موهاش رو کنار زد و برگشت سمت احسان.
    **Bu şarkı kalbimin tek sahibine
    Ömürlük yarime gönül eşime
    ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺎﺣﺐ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺍﺑﺪﯼ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻢ ﺭﻭﺡ ﺍﻡ**
    نگاه هر دو ناباورانه روی هم زوم شد. دست هر دو تو هوا خشک شد موند، احسان در حالی که خودکار رو سمت ترنم گرفته بود و ترنم در حالی که می‌خواست خودکار رو بگیره.
    **Bahar sensin bana gülüşün cennet
    Melekler nur saçmış aşkım yüzüne
    ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻬﺎﺭ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪﺕ ﺑﻬﺸﺖ
    ﻓﺮﺷﺘﻪﻫﺎ ﺩﺭﺧﺸﻨﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺕ
    ﻋﺸﻖ ﺩﯾﺪﻧﺪ**
    بدون پلک زدن به هم خیره شده بودن. ترنم یه قدم عقب رفت که نزدیک بود بیفته که احسان سریع کمرش رو گرفت.
    **Dualar eder insan, mutlu bir ömür için Sen varsan her yer huzur, huzurla yanar içim.
    ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽﮐﻨﺪ
    ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﺩ
    ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺻﻠﺢ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ
    ﺍست ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯽﺳﻮﺯﺩ**
    فاصله ی صورتاشون کمتر شده بود؛ ولی هنوز ارتباطِ چشمی شون قطع نشده بود.
    **Çok şükür bin şükür seni bana
    verene
    Yazmasın tek günümü sensiz
    kader
    ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ
    ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﻦ
    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﻮﺩ**
    نازلی و سینان با هم از آسانسور بیرون اومدن. سینان متوجه ترنم و احسان شد، بی حرف به نازلی زد. نازلی برگشت و با دیدن احسان و ترنم با ذوق به سینان نگاه کرد.
    **Ellerimiz bir gönüllerimiz bir
    Ne dağlar denizler engeldir
    sevene.
    ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻗﻠﺐﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺳﺖ
    ﻧﻪ ﮐﻮﻩﻫﺎ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭﯾﺎﻫﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺎﻧﻌﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽﺁﯾﻨﺪ**
    ترنم به خودش اومد و سریع عقب رفت. این بار نگاه ترنم جدی و نگاه احسان شاد و لبخند محوی روی لبش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهش رو با مکث به نازلی و سینان که پشت سرِ احسان بودن تغییر داد. سریع روش رو برگردوند و با حالت دو از پله ها بالا رفت.
    لبخندی رو لبش نشست به دیوار تکیه زد و نفس عمیقی کشید.
    ** سرش رو بالا آورد و موهاش رو کنار زد و برگشت سمت احسان**
    با یادآوری چند لحظه قبل لبخندش پهن تر شد. دستی روی شونش نشست. با حالت گیجی چشماش رو باز کرد:
    -هان؟
    سینان:خوبی؟
    با همون حالت گیج که از روی خوشی زیاد بود دستش رو روی شونه ی سینان گذاشت و به فارسی گفت:
    -خوبم، خیلی خوبم!
    و چشمکی زد. سینان گیج برگشت سمت نازلی:
    -ne!? (چی!؟)
    نازلی که متوجه شده بود سریع گفت:
    -iyiyim çok iyiyim demek
    (گفت خوبم خیلی خوبم)
    سری به نشون آها تکون دادن:
    -آها فهمیدم!
    در رو بست و به در تکیه داد. دستش رو روی قلبش گذاشت، تند تند می‌زد! دستش رو کلافه تو موهاش برد و کنارشون زد و زیر لب زمزمه کرد:
    -احسان؟!
    با عجز سرش رو تکون داد:
    -دوباره نه!
    سمت میز رفت و دستش رو رو میز گذاشت و سرش رو پایین انداخت. در اتاق باز شد که با وحشت برگشت. با دیدن احسان یه قدم عقب رفت که کمرش به میز خورد. بدون هیچ حرفی سمت ترنم اومد. انقدر دلتنگ نگاه زیباش شده بود که متوجه نبود موقعیت بدی واسه دیدنِ ترنم انتخاب کرده. ترنم نگاهش رو به زمین انداخت. یه قدم دیگه برداشت و ایستاد‌ بی طاقت نگاهش رو به تک تک اعضای صورتِ ترنم می‌چرخوند‌ و آروم صداش زد:
    -ترنم!
    واسه چند لحظه نفس کشیدن یادش رفت. دوباره صداش تو گوشِ ترنم پیچید و حالش رو بدتر از قبل کرد:
    -ترنم؟
    با مکث سرش رو بالا گرفت و به چشم های احسان زل زد و با صدای لرزون گفت:
    -برو بیرون!
    لبخند محوی زد‌ تو افکار ذهنش که حسابی به هم ریخته بود گذشت که چقدر دلش برای صدای ترنم تنگ شده بود. در اتاق باز شد و آسلی وارد اتاق شد.
    -ترن..
    با دیدن احسان سریع گفت:
    -آقا احسان چیزی لازم دارید!؟می‌گفتید میاوردم اتاقتون.
    و بدون اینکه اجازه بده احسان حرفی بزنه رو به ترنم گفت:
    -ترنم آقا احسان رئیس جدیدن! به جای آقا سلیم اومدن.
    چشم هاش از تعجب گشاد شد و ناباورانه لب زد:
    -چی!؟
    آسلی سریع با ترس به ترنم نگاه کرد و آروم و با تشر گفت:
    -ترنم!
    برگشت سمت آسلی:
    -برو بیرون آسلی.
    با تعجب گفت:
    -ترنم؟!
    با حرص گفت:
    -آسلی لطفا!
    باشه ای گفت و بیرون رفت‌ با بستن در ترنم برگشت سمت احسان:
    -چرا اینکار رو کردی!؟
    ریلکس پرسید:
    -چه کاری!؟
    نگاهش رو با حرص به اطراف چرخوند:
    -چرا دنبالم گشتی؟ چرا اومدی دنبالم؟
    لبخند محوی زد:
    -نمی‌گم دنبالت نگشتم، یک ساله کع دارم دنبالت می‌گردم.
    سرش رو یکم پایین آورد و آروم گفت:
    -هرجایی که فکرش رو کنی؛ اما..
    دستش رو به اطراف باز کرد:
    -ولی والا اینجا رو بدون اینکه بدونم هستی اومدم!
    چشمکی زد:
    -می‌گن هر چی رو که دوست داری وقتی انتظار نداشته باشی اتفاق میوفته.
    با حرص چشماش رو بست و گفت:
    -یعنی..
    چشماش رو باز کرد و با لحن قبلی ادامه داد:
    -یعنی می‌خوای اینجا بمونی؟
    با نگاه عمیق به ترنم نگاه کرد:
    -برم!؟
    ساکت شد و فقط به احسان خیره شده. بعد از چند لحظه سرش رو پایین انداخت:
    -آره!
    لبخند تلخی زد:
    -برم!؟
    در حالی که از بغض چوونش می‌لرزید روش رو سریع برگردوند. آروم پلک زد و لبخند محوی زد و برگشت سمت در و از اتاق بیرون اومد. با شنیدن در طاقت نیاورد و اشکاش جاری شد. روی مبل نشست، صدای هق هق گریه اش تو اتاق پیچید.
    **********
    با قدم های آروم و شونه های خم شده پشت سرِ نازلی وارد ساختمون شد.
    -ترنم؟
    برگشت سمت صدا و با دیدن بوراک کلافه سرش رو پایین انداخت:
    -اوف!
    نازلی برگشت سمت ترنم و ناچار گفت:
    -تو برو نازلی من الان میام!
    و برگشت سمت بوراک:
    -بفرمایید؟
    هول شده دستش رو پشت سرش گذاشت. بی حوصله به حرکات بوراک نگاه می‌‌کرد و در آخر گفت:
    -خب؟!
    یه دفعه بدون مقدمه چینی گفت:
    -می‌شه فردا صبح من برسونمتون شرکت!؟
    اخم هاش رو تو هم کرد:
    -چرا!؟
    و جدی به بوراک نگاه کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    سرفه ای کرد تا صدای تو گلوش صاف بشه. نگاهش رو اطراف چرخوند و گفت:
    -می‌خواستم در مورد موضوعی باهاتون صحبت کنم.
    یه تای ابروش رو بالا داد:
    -در مورده؟
    -فردا صحبت می‌کنیم.
    نگاهی بهش انداخت و با مکث گفت:
    -باشه.
    با خوشحالی لبخند گشادی زد:
    -ممنون!
    برگشت و سمت خونه رفت، زیر لب هم گفت:
    -اوف از دست این پسره!
    وارد خونه شد تا در رو بست نازلی سمتش دوید:
    -چی شد؟ چی شد؟
    کیف رو از همون فاصله روی مبل پرت کرد و بی حوصله فقط گفت:
    -قراره فردا من رو برسونه شرکت.
    با جیغ گفت:
    -چی!؟شرکت
    با عصبانیت برگشت سمت نازلی:
    -هوو چه خبرته؟ آره شرکت!
    قیافش رو مظلوم کرد:
    -آخه...
    با لحن قبلی ادامه داد:
    -آخه چی!؟
    سری تکون داد:
    -هیچ!
    کیفش رو برداشت و سمت اتاقش رفت.
    **آهنگ بسیار زیبای فرزاد فرزین،عاشقانه**
    **ﻭﻗﺘﯽ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﯿﻔﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪﻡ ﺗﻮ ﻫﺮ ﻧﻔﺲ
    ﺑﻐﻀﻢ ﺑﮕﯿﺮﻩ
    ﻣﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭ
    ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﺮﻩ**
    روی تخت نشست، سرش رو برگردوند و به قاب عکسِ احسان نگاه کرد. لبخند تلخی زد و آروم پلک زد.
    **ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡ ﻋﺸﻘﻢ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﮐﻨﺎﺭﻣﯽ
    ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ
    ﻫﺮ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺣﺴﻤﻮﻥ ﺑﻪ
    ﻫﻢ ﻋﻮﺽ ﻧﻤﯿﺸﻪ , ﻧﻤﯿﺸﻪ**
    پشت پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد. از همون لحظه ی که ترنم رو دید واسه حتی ثانیه ای از یادش نرفت.
    **ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ
    ﻣﻦ ﺍﮔﻪ ﺟﺪﺍ ﺷﯽ
    ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻐﻀﺖ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﻣﻪ ﻭ ﻋﺸﻘﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﮑﯿﻪ
    ﮔﺎﻫﻤﻪ**
    ترنم سریع وارد خونه شد، با هول به سر وضع احسان نگاه کرد. یه تیشرت سرمه ی و شلوار لی مشکی! با حرص گفت:
    -این چه وضعیه؟
    دستِ احسان رو کشید:
    -بیا ببینم! باید یه لباس گرم بپوشی.
    نفس راحتی کشید.
    **ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﺭﺯﻭﻣﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ
    ﺭﻭﻣﯽ ﺣﺴﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﻪ ﻣﻦ
    ﯾﻪ ﻧﺸﻮنست**
    بیسکویت رو تو دهنش بُرد و همزمان با تمام احساس گفت:
    - سلام عشقم!
    بیسکویت توگلوش گیر کرد و به سرفه افتاد. آروم خندید وآروم پشت کمرِ ترنم زد:
    -نوش نوش!
    دستش رو به معنی کافیه بالا آورد و با تعجب به احسان نگاه کرد:
    -چی گفتی!؟
    با لبخند روی لبش جواب داد:
    -عشقم!
    **ﻣﻦ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻦ ﺩﺭﺩ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﻮ
    ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺁﺭﻩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﮑﺮﺩﻧﻢ ﺩﺳﺖ
    ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ , ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ**
    خودش و روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.
    ** بدون پلک زدن به هم خیره شده بودن. ترنم یه قدم عقب رفت که نزدیک بود بیفته و احسان سریع کمرش رو گرفت.**
    **ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﭙﺮﺳﯽ ﻋﺸﻘﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﺖ ﭼﺮﺍ
    ﺁﺩﻡ ﻧﻤﯿﺸﻪ
    ﭼﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺣﺘﯽ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﻪ
    ﺗﻮ ﺣﺴﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ , ﻧﻤﯿﺸﻪ**
    از کنار پنجره کنار رفت روی مبل نشست. سرش رو به مبل تکیه زد و چشم هاش رو بست.
    ** با نگاه عمیق به ترنم نگاه کرد:
    -برم!؟
    ساکت شد و فقط به احسان خیره شده و بعد از چند لحظه سرش رو پایین انداخت:
    -آره!
    لبخند تلخی زد:
    -برم!؟
    در حالی که از بغض چونش می‌لرزید روش زو سریع برگردوند**
    **ﺁﺧﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ
    ﺍﮔﻪ ﺟﺪﺍ ﺷﯽ
    ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻐﻀﺖ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﻣﻪ ﻭ ﻋﺸﻘﺖ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﮑﯿﻪ
    ﮔﺎﻫﻤﻪ**
    در حالی که روی تخت دراز کشیده بود سرش رو برگردوند. نگاه دوباره ای به عکس انداخت، لبخندی رو لبش نشست و چشم هاش رو بست.
    **ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﺭﺯﻭﻣﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ
    ﺭﻭﻣﯽ ﺣﺴﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﻪ ﻣﻦ
    ﯾﻪ ﻧﺸﻮﻧﺴﺖ**
    چشم هاش و باز کرد و به سقف خیره شد و آروم زمزمه کرد:
    -ترنم...
    **ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺁﺭﺯﻭﻣﯽ ﻫﺮ ﺟﺎ ﻣﯿﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻣﯽ
    ﺣﺴﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻟﻪ ﻣﻦ ﯾﻪ
    ﻧﺸﻮﻧﺴﺖ**فرزاد فرزین،عاشقانه**
    با حرص ترنم رو تکون داد:
    -پاشو ببینم ترنم!
    با خستگی چشم هاش رو باز کرد:
    -چه مرگته وحشی؟
    با حرص و عصبانیت گفت:
    -پاشو آقای عاشق اومد دنبالت!
    سریع روی تخت نشست و با صدای بلند گفت:
    -احسان!؟
    چشم های نازلی از تعجب درشت شد. یهو به خودش اومد و آروم گفت:
    -آها بوراک!
    و بلند شد رفت سمت حمام. با لبخند روی لبش به در بسته حمام نگاه کرد و آروم گفت:
    -مثل خر عاشقشه؛ ولی می‌خواد براش قیافه بگیره.
    و با یادآوری بوراک قیافش تو هم رفت:
    -وای خدا کنه احسان ترنم و بوراک رو نبینه.
    **
    یه تاپ مشکی پوشید و شلوارک مشکی و رو انداز بلندش که تا زیر زانو بود. با دست موهاش رو درست کرد رژش رو تمدید کرد و از اتاق بیرون اومد. نازلی نگران به ترنم نگاه کرد.
    -من رفتم نازلی،نمیای!؟
    با حالِ زاری گفت:
    -نه برو!
    نگاه گیجی به نازلی انداخت و رفت بیرون‌. بوراک به ماشین تکیه داده بود، با دیدن ترنم سریع صاف ایستاد و در ماشین رو باز کرد. بهش که رسید سلامی داد و سوار ماشین شد. بوراک هم سوار شد و حرکت کرد..
    پونزده دقیقه از حرکتشون گذشته بود و بوراک حرفی نمی‌زد.ترنم هم به بیرون خیره شده بود که با صدای بوراک نگاهش رو از بیرون گرفت‌.
    -ترنم؟
    -بله؟
    با ترس برگشت و نگاه کوتاهی به ترنم انداخت. با لحن آرومی گفت:
    -بگو بوراک!
    طاقت نیاورد و سریع گفت:
    -من دوست دارم ترنم! می‌شه با هم باشیم؟
    به وضوح یکه خورد. ماشین رو نگه داشت و آروم گفت:
    -منتظرِ جوابتون هستم.
    بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد. بوراک هم پیاده شد:
    -ترنم؟
    برگشت سمت بوراک که با دیدن احسان که با فاصله ی چند قدم پشتِ سر بوراک ایستاده بود یکه خورد. نگاه احسان روی بوراک بود و نگاه ترنم روی احسان و نگاه بوراک روی ترنم وحرف آخرش که تیر خلاص بود:
    -دوست دارم ترنم، باور کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با حالت فهمیدن سرش رو به چپ و راست برد و در همون حال سرش رو بالا پایین هم می‌کرد. طاقت نیاورد و چند قدم فاصله رو طی کرد و دستش رو روی شونه ی بوراک گذاشت. رو به بوراک جدی گفت:
    -می‌گفتی ادامه بده!
    بوراک گیج گفت:
    -تو کی هستی!؟
    با ترس به اطراف نگاه کرد و چشمش به سینان که داشت می‌دوید سمت شون خورد. سینان سریع دستِ احسان رو گرفت:
    -احسان!
    با جدیت تمام گفت:
    -صبر کن سینان!
    و رو به بوراک گفت:
    -گفتم ادامه بده.
    برگشت سمت ترنم:
    -ترنم این...
    صدای فریاد و محکم احسان تو فضای آزاد بیرون پیچید:
    -خانوم!
    و آروم با پشت دست زد رو سـ*ـینه بوراک:
    -ترنم خانوم،ترنم نه!
    سینان:احسان لطفا!
    ترنم نگاهی به احسان انداخت و رو به بوراک گفت:
    -بوراک برو، بعدا حرف می‌زنیم.
    با خشم برگشت سمت ترنم. بوراک سری تکون داد و بدون حرف سوار شد.‌ ترنم هم سریع راه افتاد سمت شرکت‌. احسان یه قدم برداشت که سینان سریع دستش رو گرفت:
    - احسان!
    با حرص دستِ سینان رو پس زد و دوید دنبالِ ترنم و داد زد:
    -ترنم؟
    جوابی نداد که دوباره داد زد:
    -ترنم!
    رسید بهش و سریع دستش رو گرفت و برگردوندش:
    -ترنم صبر کن!
    با عصبانیت دستش رو سریع پس زد:
    -ول کن!
    با سر به بوراک فرضی اشاره کرد:
    -اون مرتیکه کی بود!؟
    طاقت نیاورد و داد زد:
    -به تو چه!؟هان به تو چه احسان؟ هرکی بود به تو چه؟
    در حالی که سعی می‌کرد آروم باشه چشم هاش رو بست:
    -کی بود؟
    با تعجب سری تکون داد:
    -کی بود هان!؟می‌خوای بدونی!؟
    سریع کنجکاو به ترنم نگاه کرد:
    -آره!
    صورتش رو نزدیک صورتِ احسان برد و با لحن عمیقی گفت:
    -عشقِ جد..‌
    دستش رو رو دهن ترنم گذاشت و محکم زدش به دیوار، با چشم های به خون نشسته تو چشم های ترسان ترنم نگاه کرد. لبش رو دم گوشش بُرد و آروم زمزمه کرد:
    -هیس! نگو ترنم،دروغ نگو!
    سرش رو بالا گرفت:
    -چون حرف چشم هات و لبات با هم در تضادن.
    دستش رو از رو دهن ترنم برداشت و سریع از کنارش رد شد‌. نفس عمیقی کشید که همزمان اشکاش جاری شدن. سینان کنارش ایستاد:
    -ترنم خوبی!؟
    با نگاه خسته و چشم های اشکی به سینان نگاه کرد. لبخند غمگینی زد.
    سرش رو پایین انداخت:
    -ببخشید آقا سینان!
    و از کنارش رد شد.
    ***
    -آخه پسر چرا انقدر هولی تو!؟اشک دختره رو در آوردی!
    بدون توجه به سینان سرش تو لپ تاپ بود و همزمان به پرونده نگاهی می‌نداخت‌‌. با حرص روی میز زد:
    -هوی با توام!
    با حالت عادی سرش رو بالا آورد:
    -بله!؟
    چشم غره ای بهش رفت:
    -با عمه ام حرف نمی‌زدما!
    به صندلیش تکیه زد:
    -حالا بگو!
    به ترنم فرضی اشاره کرد:
    -ترنم!
    سرش رو تکون داد:
    -خب ترنم چی!؟
    صداش یکم بالا رفت ولی عصبی نبود:
    -می‌خوای چیکار کنی احسان!؟
    دستش رو زیر چونش گذاشت:
    -واسه شرکت؟
    چپ چپ نگاهش کرد. خندش گرفت و سرش رو پایین انداخت‌. تو جاش درست نشست:
    -نه جدی احسان!
    تکیش رو از صندلی گرفت و دستش زو روی میز گذاشت:
    -می‌خوام ترنم دوباره مال خودم بشه!
    تای ابروش رو بالا آورد:
    -چیز زیادیه!؟
    به بیرون اشاره کرد وبا حرص گفت:
    -این جوری!؟این جوری که ترنم ازت دور می‌شه!
    دوباره به صندلی تکیه زد و ابروش رو بالا داد:
    -نچ دور نمی‌شه.
    از جاش بلند شد، نگاه چپ چپی به احسان انداخت و از اتاق بیرون اومد و زیر لب گفت:
    -پسره ی لج باز!
    *****
    -ترنم
    سرش رو بالا گرفت:
    -بله آسلی؟
    -آقا احسان گفت بری اتاقش‌.
    نازلی برگشت و به ترنم نگاه کرد. با حرص چشم هاش رو بست. دستاش رو با حرص روی میز زد و از جاش بلند شد. با حرص قدم هاش رو محکم برداشت و سمت اتاق احسان رفت. نازلی سرش رو زیر انداخت و ریز ریز خندید. تقه ای به در زد.
    -بیا تو!
    در رو باز کرد و بدون اینکه نگاهی به احسان بندازه وارد اتاق شد و در همون حال که سرش پایین بود:
    -بفرمایید آقا احسان؟
    سرش رو بالا گرفت و به ترنم نگاه کرد. در حالی که لب پایینش رو بین انگشت اشاره و شصت قرار داد تای ابروش رو بالا داد. ترنم کماکان سرش پایین بود. دستش رو انداخت و با مکث از جاش بلند شد:
    -اول سرت رو بگیر بالا!
    با عصبانیت تند تند پلک می‌زد. به ترنم نزدیک شد:
    -سرت رو بالا بگیر ترنم!
    سرش رو بالا آورد و جدی گفت:
    -خانوم،ترنم خانوم!
    لبخند محوی زد و سرش رو به طرز جالبی کج کرد.
    -کاری داشتید!؟
    برگشت پرونده رو از روی میز بلند کرد و گرفتش سمت ترنم. گیج به پرونده نگاه کرد که خود احسان گفت:
    -مربوط به کارخونه ست!
    -خب!؟این رو باید به آقا علی نشون بدی.
    سری تکون داد:
    -آره می‌دونم.
    -پس من برم به آقا علی بگم بیاد.
    و برگشت که بره‌
    -صبر کن!
    برگشت سمت احسان:
    -چرا!؟
    پرونده رو بالا گرفت:
    -آقا علی تا یک ماه رفت مرخصی!
    یه تای ابروش رو بالا داد:
    -واقعا!؟
    سرش رو به نشونه آره تکون داد:
    -آره من بهش مرخصی دادم.
    چشم هاش رو ریز کرد و به احسان نگاه کرد. خندش گرفت و سریع روش رو برگردوند. با شک پرسید:
    -این یعنی چی!؟
    سرش رو جدی سمت ترنم برگردوند:
    -تو این یک ماه تو کارای آقا علی رو انجام می‌دی!
    دهن باز کرد تا حرفی بزنه که پرونده رو تو دست ترنم گذاشت:
    -بگیر این رو و برو آماده شو با هم بریم کارخونه‌.
    -اما...
    ابروهاش رو به منظور تعجب بالا بُرد:
    -آ نشد! من اینجا تا شیش ماه رئیسم و تو هم کارمند من! پس بدون اما و اگر بگو چشم.
    با حرص چشم هاش زو بست و با لحن کشیده ای گفت:
    -چشم!
    و رفت بیرون‌. لبخند محوی رو لبش نشست و به جای خالی ترنم خیره شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    وارد اتاق سینان شد. با صدای جیغ مانند گفت:
    -سلام!
    تو جاش تکون شدیدی خورد وبرگشت سمت اِجه و
    با حرص گفت:
    - درد و سلام!
    بلند خندید و به سینان اشاره کرد:
    -واای خدای من مُرد!
    دستاش رو باز کرد:
    -بیا تو بغلم داداشم!
    سینان از جلش بلند شد و اِجه رو محکم بغـ*ـل کرد:
    -سلام وروجک داداش،دلم برا..
    با باز شدن در حرفش رو نصفه رها کرد‌. ترنم بدون توجه به اِجه با حالت عجز گفت:
    -آقا سینان تو رو خدا یه چیزی به احسان بگو!
    از کنارِ اجه رفت سمت ترنم:
    -چی شده!؟
    با حرص ادامه داد:
    -رفته به آقا علی مرخصی داده و می‌گـه من به جاش باشم.
    با اتمام حرفِ ترنم در حالی که به زور سعی می‌کرد جلو خندش رو بگیره گفت:
    -جدی!؟
    -آره!
    نگاهش به اِجه خورد و سریع گفت:
    -وای ببخشید! مهمون داشتید؟ سلام!
    اِجه با خوش رویی لبخندی زد:
    -سلام عزیزم‌
    لبخندی زد سریع گفت:
    -من بعداً میام آقا سینان!
    و سریع بیرون رفت‌. اجه گیج به ترنم فرضی اشاره کرد:
    -این کی بود!؟
    سینان با خنده روی مبل نشست. اجه کنارش روی دسته ی مبل نشست:
    بگو دیگه‌
    به اجه نگاه کرد:
    -قضیه اش طولانیه؛ ولی بشین تا بهت بگم،مثلِ فیلمه!
    هیجان زده روی مبل رو به روی سینان نشست:
    -بدو تعریف کن!
    ***
    با حرص پرونده رو میز زد. نازلی با تعجب به ترنم نگاه کرد:
    -ترنم؟
    با حرص گفت:
    -هان!؟
    با شک پرسید:
    -اتفاقی افتاده!؟
    با لحن قبلی ادامه داد:
    -اتفاق!؟دیگه چه اتفاقی که دوباره آقا احسان پیداش شد!؟خودش همه چی رو (احسان وارد اتاق شد) خراب کرد، الان برگشته واسه چی؟ که چی رو ببینه؟ حالِ من رو!
    نازلی چشم هاش رو درشت کرد و به پشت سر ترنم اشاره کرد؛ اما ترنم متوجه نشد. به پرونده اشاره کرد و ادامه داد:
    -بفرما! دقیقا یه کار هم کرد که دیگه بیست و چهاز ساعت چشمم یه چشمش بیفته! منم خب احمق! دوباره دلم می‌لرزه! همیشه همین جوره، تا میبینمش دلم...
    سرش رو بالا گرفت و نگاهش با نگاه متاسف نازلی که اول روی ترنم و به پشت سرش بود افتاد. صداش کم کم پایین اومد:
    -دلم پر می..
    برگشت و با دیدن احسان پشت سرش وا رفت و به میز تکیه زد. احسان با لبخند روی لبش به ترنم نگاه کرد و گفت:
    -بیرون منتظرتم!
    و سریع از اتاق بیرون زد. با عجز لب زد:
    -وای نه!
    با عصبانیت برگشت سمت نازلی:
    -لال بشی نازلی!
    با خنده گفت:
    -به من چه؟ یک ساعته دارم اشاره می‌کنم، تو حواست نیست!
    چپ چپی به نازلی نگاه کرد. پرونده رو برداشت و بیرون رفت.
    ****
    دقیق به سینان نگاه کرد:
    -می‌شه یه کاریش کرد!
    کنجکاو پرسید:
    -چه کاری!؟
    -یه فیلم کوچولو بازی می‌کنیم.
    گیج شد و با شک پرسید:
    -یعنی!؟
    با هیجان خندید:
    -تو این فیلم من نقشِ عاشقِ احسان رو بازی می‌کنم.
    چشم هاش برق زد:
    -عالیه اِجه! اینجوری ترنم حسودیش می‌شه و یه حرکتی می‌کنه.
    -آره؛ولی باید قبلش یه جوری بفهمه احسان از آنسلا طلاق گرفته و مهم تر از اون اینکه اون بچه،بچه ی احسان نبوده.
    -چه جور!؟
    با حالت متفکری به سینان نگاه کرد و یهو گفت:
    -فهمیدم!
    -چه جور!؟
    از جاش بلند شد:
    -پاشو بریم یه قهوه بخوریم همونجا برات می‌گم.
    ***
    به بیرون خیره شده بود و نگاه احسان روی ترنم بود. با یه حرکت آنی خم شد و روی پای ترنم دراز کشید. ترنم با تعجب به احسان نگاه کرد:
    -چیکار می‌کنی احسان؟
    -حالم بده ترنم!
    نگران پرسید:
    -چی شده!؟چته!؟
    با نگاه احسان به خودش اومد و با حرص آروم زد زیر سر احسان:
    -به من چه؟ بلند شو ببینم.
    خندید و صورتش رو سمت شکم ترنم قایم کرد. با انگشت روی سر احسان زد:
    -گفتم بلند شو!
    دست ترنم رو گرفت و با لحن آرومی گفت:
    -بذار بخوابم،شبا که نمی‌ذاری!
    ابروهاش رو بالا داد و با حالت متعجبی گفت:
    -من!؟
    نگاه غمگینش رو به ترنم انداخت:
    -آره،فکرت نمی‌ذاره بخوابم.
    در سکوت به احسان خیره شد. به حالت قبلی برگشت و دست ترنم رو روی صورت خودش گذاشت. به احسان خیره شده بود و لبخند تلخی رو لبش اومد. دستش رو از روی صورت احسان بلند کرد تا راحت تر نگاش کنه. با نگه داشتن ماشین به خودش اومد و سریع نگاهش رو گرفت. احسان سر جاش نشست و بی هوا گونه ی ترنم رو بوسید:
    -ممنون.
    یه چیزی تو قلبش لرزید و در سکوت به نقطه ای زل زده بود و با تقه ی که به شیشه خورد از فکر بیرون اومد و سریع از ماشین پیاده شد.
    ****
    وارد کافه شرکت شد، سرش رو برگردوند که نگاهش به سینان خورد و لبخندی رو لبش اومد؛ اما با دیدن دختری که بهش چسبیده بود ناخوداگاه نگاهش غمگین شد و سرش رو پایین انداخت. نگاهش رو از اِجه گرفت که متوجه نازلی شد و سریع بلند گفت:
    -نازلی، نازلی خانوم!
    سرش رو بالا آورد و به سینان نگاه کرد. اشاره کرد که بیاد. با قدم های آروم سمت میزشون رفت و با لحن جدی گفت:
    -سلام آقا سینان!
    سینان از لحن جدی و رسمی نازلی تعحب کرد. آخه هیچوقت انقد جدی و رسمی حرف نمی‌زد. اجه نگاه کوتاهی به نازلی انداخت:
    -سلام!
    بدون نگاه کردن به اجه فقط گفت:
    -سلام!
    لبخندی رو لبِ اِجه اومد، دردِ نازلی رو فهمید.
    سینان:بشین نازلی باید یه چیزای رد بهت بگیم.
    آروم گفت:
    -کار دارم آقا سینان!
    اِجه سریع بلند شد و گفت:
    -ما آشنا نشدیم. من خواهرِ سینانم، اِجه!
    سرش رو بالا گرفت و با شک گفت:
    -خواهر!؟
    سینان:آره خواهر! مگه فکر کردی کسی دیگه ست!؟
    سریع گفت:
    -نه نه!
    دستش رو سمت اجه بُرد:
    -منم نازلی.
    لبخندی زد:
    -خوشبختم
    -همچنین
    سینان:خب بشینید تا سفارش بدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    دقیق به جای جای کارخونه نگاه می‌کرد و ترنم همه چیز رو براش توضیح می‌داد‌. سرش تو برگه بود که یهو احسان ایستاد و برگشت و باعث شد محکم بهش برخورد کنه. با تعجب سرش رو بالا گرفت. کلافه نگاهی به اطراف کرد:
    -تموم نشد!؟
    گیج اخماش رو تو هم کرد:
    -چی!؟
    نگاهش رو به ترنم تغییر داد. سرش رو نزدیک گوشِ ترنم آورد و آروم گفت:
    -انگار باورت شده واسه این توضیح ها اومدیم اینجا.
    در سکوت به چشم های احسان خیره شد. چشمکی زد:
    -بریم دیگه!
    و خودش رو جلوتر حرکت کرد‌. ترنم هنوز تو بُهت حرفِ احسان بود که برگشت سمت ترنم بشکنی تو هوا زد:
    -ترنم!
    تکونی خورد:
    -هان؟
    در حالی که خندش گرفته بود سرش رو پایین انداخت و با دست اشاره کرد:
    - بریم!
    ترنم سریع دوید سمتش:
    -بله بفرمایید.
    *****
    نازلی با ذوق گفت:
    -وای این فکرِ عالیه،ترنم برام گفته بود که قبلا هر دختری که نزدیک احسان می‌شد چقدر حرص می‌خورد.
    اِجه:پس شروع کنیم!
    سینان دستش و روی میز گذاشت و بلند شد:
    -حتما،بریم الان دیگه ترنم و احسان میان.
    اجه و نازلی از جاشون بلند شدن. اجه رو به نازلی گفت:
    -نازلی هر چی سریع تر واسه ترنم تعریف کن.
    با ذوق گفت:
    -شب تعریف می‌کنم
    لبخندی زد و دستش رو روی شونه ی نازلی گذاشت:
    -ممنون.
    *******
    (شب)
    زیر چشمی به ترنم نگاه کرد که داشت کِرِم رو به دستش می‌زد به مارک کِرِم نگاهی کرد و یه دفعه با شیطنت از جاش بلند شد:
    -وای وای ترنم خانوم! می‌بینم هنوز از مارک شرکت احسان تو آلمان استفاده می‌کنی.
    اول با تعجب به نازلی و بعد به کِرِم نگاه کرد:
    -چه ربطی داره؟
    به میز آرایش نکیه زد و با لحن شیطونی گفت:
    -ربطش اینه که تو هنوز به احسان فکر می‌کنی.
    و گونه ترنم رو کشید. اخم هاش رو تو هم کرد و دستِ نازلی رو پس زد:
    -چرت نگو!
    و از جاش بلند شد. صاف ایستاد، لب هاش رو غنچه کرد و سرش رو نزدیک گوشِ ترنم برد:
    -اون بچه،بچه ی احسان نبود!
    شوکه شد و به دیوار رو به رو زل زد و آروم زمزمه کرد:
    -چی!؟
    دورِ ترنم چرخی زد و رو به روش ایستاد:
    -می‌گم که اون بچه،بچه ی احسان نبود!
    دستش رو باز کرد:
    -همین!
    با لکنتی که از تعجب زیاد گرفته بودش گفت:
    -یع..یع..یعنی چی!؟
    خودش رو روی تخت انداخت:
    -همش کارِ شیلا و آنسلا بود!
    یه دفعه با ذوق گفت:
    -راستی!
    وقتی دید ترنم هنوز تو بُهته ادامه داد:
    -از آنسلا هم طلاق گرفته.این حرفا مال الان نیستا دقیقا یک سال و نیم پیش طلاق گرفت.
    ناباورانه به نازلی نگاه کرد:
    -چی!؟یک سال و نیم؟
    سری به نشونه آره تکون داد:
    -آره!
    با شیطنت گفت:
    -پنج ماهش رو بگیم تو شوک گولی که خورده بود به سر می‌برد؛ اما یک سالِ بعدش زو بدون هیچ مکثی دنبالِ تو می‌گشت.
    یاد لحظه که با احسان حرف میزد افتاد.
    **لبخند محوی زد:
    -نمی‌گم دنبالت نگشتم، یک ساله دارم دنبالت می‌گردم.
    سرش زو یکم پایین آورد و آروم گفت:
    -هرجایی که فکرش رو کنی؛ اما..
    دستش رو به اطراف باز کرد:
    -ولی والا اینجا رو بدون اینکه بدونم هستی اومدم!**
    نازلی لبخند محوی زد و سریع از اتاق بیرون اومد‌. روی تخت نشست و صدای نازلی تو گوشش پیچید.
    *اون بچه،بچه ی احسان نبود. از آنسلا هم طلاق گرفته.این حرفا مال الان نیستا دقیقا یک سال و نیم پیش طلاق گرفت.*
    کلافه دستش رو روی صورتش گذاشت.
    *پنج ماهش رو بگیم تو شوک گولی که خورده بود به سر می‌برد؛ اما یک سال بعدش رو بدون هیچ مکثی دنبال تو می‌گشت.*
    دستش رو از رو صورتش برداشت و تو آیینه خیره شد.
    ***
    از جاش بلند شد:
    -اصلا سینان!
    با حرص گفت:
    -ولی چرا!؟اینجوری می‌تونی ترنم رو راضی کنی.
    -نه سینان،نمی‌خوام ترنم رو ناراحت کنم.
    اِجه از جاش بلند شد:
    -اما احسان ما اینکار رو می‌خوایم واسه خودت بکنیم،باور کن ترنم انقدر از دستت دلخور هست که به راحتی باهات کنار نیاد.
    کلافه سرش رو تکون داد:
    -می‌دونم اجه می‌دونم.
    و یهو جدی گفت:
    -ولی نمی‌خوام با این کار اذیت بشه.
    سینان با شیطنت گفت:
    -یعنی انقدر مطمئنی که هنوز عاشقته؟
    صدای ترنم تو گوشش پیچید:
    *بفرما! دقیقا یه کار هم کرد که دیگه بیست و چهار ساعته چشمم به چشمش بیفته. منم خب احمق! دوباره دلم می‌لرزه! همیشه همین جوره، تا می‌بینمش دلم پر می..
    لبخندی رو لبش اومد سرش رو بالا گرفت و با حالت خاصی گفت:
    -مطمئنم.
    اجه لبخند عمیقی زد و دستِ احسان رو گرفت:
    -باشه احسان هر جور تو بخوای؛ ولی اگه به کمک نیاز داشتی بهم بگو.
    نگاه مهربونی به اجه انداخت:
    -ممنون وروجک!
    ***
    -ترنم؟
    با قیافه ی وا رفته سمت بوراک برگشت:
    -بله؟
    -می‌شه برسونمتون؟
    -نه ممنون خودم می‌رم.
    با لحن عاجزانه ای گفت:
    -خواهش می‌کنم ترنم.
    کلافه نگاهش رو به اطراف انداخت و با مکث و دودلی جواب داد:
    -باشه!
    لبخند عمیقی رو لبش نشست:
    -ممنون
    سوار ماشین شدن؛ ولی اینبار سریع بوراک شروع به صحبت کرد:
    -ترنم خانوم فکراتون کردید؟
    تو ذهنش پوزخندی زد دقیقا از چیزی پرسید که تا همین چند دقیقه پیش به کل فراموشش کرده بود‌. سریع گفت:
    -ترنم خانوم؟
    با حرص چشماش رو بست:
    -بله!
    -می‌دونم می‌خواید چی بگید؛ اما می‌شه خواهش کنم فقط یک ماه بذارید من خودم رو به شما ثابت کنم. اون وقت اگه شما گفتید برو می‌رم، گفتی بمون می‌مونم‌
    ماشین زو کنار خیابون نگه داشت و با عجز به ترنم نگاه کرد:
    -باشه!؟
    اما نگاه ترنم میخِ احسانی بود که دست تو دست اجه و لبخند به لب سمت ماشین می‌رفتن.
    -ترنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    اشک تو چشم هاش حلقه زد. بدون اینکه توجه داشته باشه چیکار می‌کنه از ماشین پیاده شد. در حالی که می‌خندید نگاهش به ترنم خورد و خندش محو شد‌. لب زد:
    -ترنم.
    با حالت غمگینی نگاهش رو از احسان گرفت که همزمان بوراک از ماشین پیاده شد. این بار نگاه احسان بود که روی بوراک افتاد و اخم هاش تو هم رفت. اجه گیج به احسان نگاه کرد:
    -چی شده احسان!؟
    زیر لب با حرص گفت:
    -پس می‌خوای بازی کنی ترنم خانوم؟!
    به ترنم نگاه کرد و آروم گفت:
    -بازی کنیم اجه!
    با شک پرسید:
    -چی!؟
    جلوی چشم های ترنم دستِ اجه رو گرفت و بردش سمت ماشین، در رو برای اجه که گیج از رفتار احسان بود باز کرد و سوار شد و احسان در حالی که با خشم و حرص به ترنم نگاه می‌کرد سوار ماشین شد و به سرعت حرکت کرد. با نگاهش رد ماشین رو گرفت تا کلا محو شد. با حرص پاش رو روی زمین زد:
    -احمق!
    سوار ماشین شد. بوراک برگشت سمت ترنم:
    -اون کی بود ترنم!؟
    در حالی که به رو خیره شده بود گفت:
    -قبول!
    با دهنی باز به ترنم نگاه کرد. نگاهش زو از رو به رو گرفت و به بوراک نگاه کرد:
    -قبول! یک ماه وقت داری خودت رو ثابت کنی‌
    کم کم از حالت بُهت در اومد و لبخند روی لبش نشست:
    -معرکه ای ترنم!
    لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت.
    ***
    تقه ای به در زد و وارد اتاق شد‌ احسان سرش پایین بود و توجه ای به ترنم نکرد،سرفه ی مصلحتی کرد. زیر چشمی نگاهش کرد:
    -بگو!
    پرونده رو روی میز گذاشت:
    -امضا!
    در اتاق باز شد، اجه با دیدن ترنم تو نقشش فرو رفت و با ناز گفت:
    -احسان؟!
    با صدای اجه با حرص چشماش رو بست. چشم هاش رو باز کرد و سریع گفت:
    -فعلا!
    جدی گفت:
    -صبر کن!
    چشم هاش رو تو حدقه چرخوند و برگشت سمت احسان و با لحن کشیده ای از حرص گفت:
    -بله؟
    احسان رو به سمت اجه گفت:
    -بشین خسته نشی!
    زیر لب ادای احسان رو در آورد. احسان با شک برگشت سمت ترنم:
    -چیزی گفتی!؟
    هول شد و سریع گفت:
    -نه من چیزی نگفتم.
    به بیرون اشاره کرد:
    -می‌شه برم.
    دقیق به ترنم نگاه کرد:
    -برو‌
    سریع برگشت و رفت بیرون. اجه لبخندی زد:
    -انتخابت عالیه احسان!
    لبخند محوی زد، انگشت شصتش رو روی لبش کشید و به در خیره شد.
    *****
    با حرص پرونده رو روی میز زد:
    -اه این دیگه از کجا در اومد؟!
    نازلی گیج به ترنم نگاه کرد:
    -کی!؟
    با حرص به اجه فرضی اشاره کرد:
    -همین اجه!
    با حالت خاصی ابروش رو بالا داد و به صندلی تکیه زد:
    -اِجه!؟
    روی صندلی نشست و با کنجکاوی گفت:
    -آره اجه می‌شناسیش!؟
    لبخند شیطونی زد:
    -چرا!؟نکنه داره قاپ احسان رو می‌دزده!؟
    با حرص زد رو دست نازلی:
    -ببند نازلی!
    بلند زد زیر خنده:
    -چرا حسودیت می‌شه.
    عصبی گفت:
    -نازلی!
    خندش رو خورد و دستش رو به نشونه تسلیم بالا آورد:
    -باشه تسلیم!
    آروم زد رو پای نازلی:
    -سریع تعریف کن!
    گیج گفت:
    -چی رو!؟
    با حرص گفت:
    -نازلی اینقدر گیج بازی در نیار دیگه،اجه رو می‌گم، بگو کیه!
    سری به نشونه فهمیدن تکون داد:
    -آها! خواهر آقا سینانه!
    -خب؟
    با لحنی که ترنم حسودیش بشه گفت:
    -بازیگره،دیدی چه خوشگله؟
    بی حوصله گفت:
    -اینا به من چه نازلی؟ برو سر اصل مطلب.
    تای ابروش رو بالا داد:
    -اصل مطلب!؟
    -چیکار با احسان داره؟
    شونه ای بالا انداخت و ریلکس گفت:
    -والا چی بگم من!؟احسان شما انقدر خوشگل و آقاست که هر کی از راه بیاد عاشقش می‌شه.
    از جاش بلند شد و سرش رو نزدیک گوش ترنم برد و آروم گفت:
    -دیر بجنبی قاپش رو دزدیده!
    ترنم میخ به رو به رو شد و به حرف های نازلی فکر می‌کرد.
    ***
    روی نمیکت توی پارک نشست. بوراک برگشت سمتش:
    -ترنم؟
    آروم جواب داد:
    -بله!؟
    -یک ماه گذشت، جوابت به من چیه!؟
    برگشت به بوراک نگاه کرد و آهی کشید‌. لبخندی زد:
    -قول می‌دم جای احسان رو واسه ات پر کنم.
    نازلی از دور بهشون نردیک شد و با خنده گفت:
    -قبول کن ترنم!
    سینان از پشت سر دستش بو روی شونه ی ترنم گذاشت:
    -امروز روز عروسی احسان و اِجه ست ترنم!
    اشکاش آروم روی گونش چکید. بوراک دستِ ترنم رو گرفت و مهربون گفت:
    -لطفا ترنم به خودت بیا.
    نازلی:ترنم اون دوتا عاشقِ هم شدن،تو هم می‌تونی جای احسان رو پر کنی.
    هیع بلندی کشید و چشم هاش رو باز کرد و در حالی که نفس نفس می‌زد روی تخت نشست. در اتاق باز شد، نازلی سریع چراغ اتاق رو باز کرد. با دیدن رنگ پریده ترنم سریع دوید سمتش:
    -ترنم خوبی!؟
    بدون اینکه جواب نازلی رو بده از جاش بلند شد و سمت بالکن رفت. نازلی نگران پشت سرش رفت:
    -ترنم!
    در بالکن رو باز کرد با خوردن هوای سرد تو صورتش حالش بهتر شد‌. نازلی دست ترنم رو گرفت:
    -ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو.
    آروم گفت:
    -خوبم نازلی، نگران نباش!
    دستاش رو زیر سینش تو حلقه زد و به ستاره های توی آسمون خیره شد. نازلی در سکوت به ترنم خیره شد، خیلی راحت می‌شد از قیافه ی ترنم فهمید که مشکلش چیه.
    ***
    ماشین رو رو به روی شرکت نگه داشت.
    بوراک:شب بریم بیرو
    با اینکه حوصله نداشت؛ ولی سریع گفت:
    -باشه،فعلا خداحافظ!
    و سریع از ماشین پیاده شد.
    بوراک:خداحافظ عزیزم!
    و حرکت کرد. چند قدم نرفته بود که ماشینِ احسان با فاصله ی کمی ازش نگه داشت. ناخوداگاه ایستاد. همزمان احسان و اجه با هم از ماشین بیرون زدن. اجه نگاه کوتاهی به ترنم انداخت خواست دستِ احسان رو بگیره که داد زد:
    -آقا احسان!
    و دوید سمت احسان، دستش رو گرفت و کشوندش سمت خودش:
    -باید بریم!
    احسان با تعحب گفت:
    -کجا!؟
    با حالت متفکری به زمین خیره شد و با تصمیم آنی بلند گفت:
    -کارخونه!
    -کارخونه چی!؟
    رو به سمت اجه برگشت و با حرص گفت:
    -برو داخل شما،من و آقا احسان کار داریم!
    اجه به احسان نگاه کرد، با حرص گفت:
    -منتظره اجازه ی شماست آقا احسان!
    احسان چپ چپی به ترنم نگاه کرد:
    -ترنم!
    و به اجه اشاره کرد که بره.
    -خب بگو ببینم، کارخون چی شده؟
    با لبخند پیروزمندانه ای به اجه نگاه کرد و برگشت سمت احسان:
    -هیچ خودم حلش می‌کنم.
    و سریع دوید سمت شرکت،احسان اول گیج بود؛ ولی کم کم لبخند رو لبش اومد و درد ترنم رو فهمید. آروم زمزمه کرد:
    -عشق دیونه ی خودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    وارد اتاق شد، اجه با خنده گفت:
    -چرا نرفتی!؟
    آروم خندید:
    -خودش حلش می‌کنه.
    اجه:از کارِ امروزش فهمیدم راه رو اشتباه نرفتیم احسان! همه چی خوب پیش می‌ره.
    روی صندلی نشست و ابرویی بالا انداخت:
    -نچ،بوراک!
    همزمان سینان وارد اتاق شد:
    -بوراک چی!؟
    نگاه کوتاهی به سینان انداخت و گفت:
    -بدجوری گیر داده به ترنم.
    اجه روی مبل نشست متفکرانه به نقطه ای خیره شد.
    سینان:باید باهاش حرف بزنی!
    بشکنی تو هوا زد و به سینان اشاره کرد:
    -گل گفتی داداش!
    اخم هاش رو تو هم کرد:
    -کی باید باهاش حرف بزنه؟
    اجه و سینان با هم برگشتن سمتش:
    -تو!
    با صدای بلند گفت:
    -من!؟
    سینان چپ چپ نگاهش کرد:
    -نه عمم! تو ترنم رو می‌خوای، تو باید بری باهاش حرف بزنی.
    قیافش جمع شد و آروم گفت:
    - نظر ندی سینان!
    با لحن جالبی گفت:
    -محض اطلاع شنیدم!
    شونه ای بالا انداخت:
    -گفتم که بشنوی!
    با حالت متعجبی گفت:
    -خیلی پرویی والا!
    ****
    با صدای گوشی نگاهش رو از لپ تاپ گرفت و جواب داد:
    -جانم ترمه؟
    با صدای خیلی شادی گفت:
    -سلام ترنم خوبی!؟شنیدم که احسان رو دیدی.
    در حالی که روی کاغذ با خودکار خطوط در همی می‌کشید آروم گفت:
    -آره!
    با ذوق گفت:
    -وای ترنم باورم نمی‌شه برگشتید با هم!
    لبخند تلخی زد:
    -نه!
    با صدای متعجبی گفت:
    -چرا!؟کیارش می‌گـه خیلی دنبالت گشته بود.
    پوزخندی زد:
    -عشق جدید پیدا کرده بود.
    نازلی که تا اون زمان فقط به حرفای ترنم گوش می‌داد با صدای بلند گفت:
    -اوهو!
    با تعجب برگشت سمت نازلی. بل صدای جیغ مانند ترمه اخم هاش تو هم رفت:
    -چی عشق
    پوفی کرد:
    -ولش کن ترمه! از خودت بگو، والا من که هنوز بعد یک سال و نیم از ازدواج تو و کیارش باور نکردم شما با هم کنار اومدید.
    ترمه ریز ریز خندید:
    -باور کن خاله جان!
    با خنده گفت:
    -سعی می‌ک..
    یه دفعه ساکت شد و حرفِ ترمه رو ارزیابی کرد و با شک گفت:
    -چی!؟
    ترمه بلند خندید و گفت:
    -خاله جان!
    با ذوق گفت:
    -وای ترمه دوباره؟ وای خاله قربونش بشه!
    ترمه مهربون گفت:
    -خدا نکنه عزیزم! انشاالله روزی خودت!
    لبخند تلخی روی لبش نشست و آروم گفت:
    -فعلا ترمه،سایه رو جای من ببوس بای.
    و قطع کرد‌ نازلی با شک به ترنم نگاه کرد:
    -چی شد ترنم؟
    با لحنِ آروم جواب داد:
    -ترمه دوباره حامله ست!
    لبخندی روی لبش نشست:
    -این که خوبه چرا ناراحتی!؟
    از روی صندلی بلند شد:
    -هیچ!
    و از جلوی چشم های کنجکاو نازلی بیرون رفت.
    **
    اِجه نگاهی به سینان انداخت:
    -داداش پس من می‌رم خونه،احسان حرف زد با بوراک خبرم کن.
    سری تکون داد:
    -باشه برو
    دستی به نشونه بای تکون داد و از اتاق بیرون اومد و رفت سمت اتاق احسان. در حالی که داشت با آسلی در مورد نوشته ی روی کِرِم ها حرف می‌زد رد اجه رو گرفت که کجا می‌ره. با دیدن مسیر اجه لبخند تلخی رو لبش نشست و رو به آسلی گفت:
    -بقیش رو بعدا می‌گم.
    و رفت سمت اتاقش. یادِ خوابش افتاد، پوزخندی روی لبش نشست.
    ***
    از شرکت بیرون اومد که بوراک رو به روش در اومد. با لبخند روی لبش برای ترنم دست بلند کرد. لبخند مصنوعی زد ویه قدم برداشت سمتش که دستش از پشت کشیده شد:
    -صبر کن ترنم!
    برگشت سمت احسان، عینکش رو از روی چشم هاش برداشت و با حرص به بوراک اشاره کرد:
    - نگو که می‌خوای بری با اون!
    نگاهی به بوراک انداخت و ناخوداگاه با لحن نرمی گفت:
    -نرم باهاش!؟
    -بریم احسان؟
    به پشت سر احسان نگاه کرد، اجه با حالتی که متوجه شده بود بد موقع اومده به ترنم و احسان نگاه کرد. با عصبانیت به احسان زل زد و محکم دستش رو پس زد که باعث شد عینک از دستش روی زمین پرت بشه. با حرص گفت:
    -راحتم بذار احسان.
    و با کنایه به اجه اشاره کرد:
    -برو منتظرش نذار!
    و با قدم های محکم سمت بوراک رفت. با حرص صداش زد:
    -ترنم!
    اما جلوی چشم های احسان سوار شد و رفت. با حرص روی پاش زد:
    -لعنتی!
    اجه با حالت شرمنده ای گفت:
    -معذرت می‌خوام بد موقع اومدم.
    سری تکون داد:
    -مشکلی نیست، سوار شو.
    اجه:عینکت شکست!
    نگاه کوتاهی به عینک شکسته کرد و آروم زمزمه کرد:
    -فدای سرش!
    و سوار ماشین شد.
    ***
    با حرص روی تخت نشست و دستش رو تو موهاش کرد:
    -اه!
    و شروع به غرغر کرد:
    -به من می‌گـه نرو با بوراک، اون وقت خودش چپ و راست با اون دختره ی ایکبیری می‌ره.
    و محکم روی تخت زد، نازلی وارد اتاق شد:
    -ترنم؟
    با حرص گفت:
    -چیه چی شده!؟
    با تعجب به ترنم نگاه کرد:
    -چی شده ترنم؟
    بی حوصله گفت:
    -حرفت رو بزن!
    تای ابروش زو بالا داد و با حالت گیج از رفتار ترنم گفت:
    -من دارم با سینان می‌رم بیرون.
    با حرص آروم گفت:
    -حتما احسانم با اون دختره می‌ره.
    و با حرص بیشتر بلند گفت:
    -بره به من چه؟
    با تعجب گفت:
    -چی!؟
    به خودش اومد و سریع گفت:
    -ها؟ هیچی،باشه برو خوش بگذره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا