**ترکیه**2سال بعد**
شخصیت ها:ترنم..احسان..سینان..نازلی..بوراک..اِجه..
در حالی که میدوید به ساعتش نگاه کرد. با حرص ایستاد:
-نه نمیشه! هر کاری کنم دیر میرسم
به اطراف نگاهی کرد. با غُرغُر با خودش گفت:
-نه اصلا نمیخواد یه تاکسی بیاد خدا!
دستی روی شونش نشست:
-خانوم؟
با حرص برگشت:
-چیه؟
صاحب صدا که پسرِ جوونی بود با ترس عقب رفت:
-ببخشید نمیخواستم بترسونمت!
لبخند مصنوعی زد:
-خواهس میکنم مشکلی نیست.
و با خودش زیر لب به فارسی گفت:
-خیلی وحشی شدی ترنم!
گیج به ترکی گفت:
-چی!؟
سریع گفت:
-هیچ هیچ بفرمایید!
به ماشینش اشاره کرد:
-اگه میخواید برسونمتون، انگار خیلی عجله دارید!
با شک به ماشین نگاه کرد که سریع گفت:
-والا قصدم مزاحمت نیست!
از اینکه منظور نگاهش رو فهمید خجالت کشید و سریع گفت:
-نه منظورم این نبود!
به ماشین اشاره کرد:
- پس بفرمایید!
سوار ماشین شد. همه ی این مکالمات رو به زبان ترکی میشد. آخه هنوز بعد از دو سال نتونسته یه همزبون خودش پیدا کنه. دوباره با یادآورری دو سال پیش آهی کشید.پسر برگشت سمتش و لبخند تلخی زد.
پسر:راستی خودم رو معرفی نکردم.من..
پریدم وسطِ حرفش:
-لطفا تندتر!
لبخندی زد:
-چشم. کجا برم!؟
-شرکتِ...
و با حرص ادامه داد:
-امروز رئیس جدید میاد.رئیس قبلی میخواد بره و یکی دیگه جاش بیاد. خودش گند دماغ بود حتما اونی هم که میخواد بیاد جاش بداخلاق و بدتر از اونه!
آروم خندید. گیج نگاهش کردم.. پیاده شدم که با من پیاده شد. گیج بهش نگاه کردم:
-شما چرا پیاده شدید؟
با خنده شونه ای بالا انداخت:
-هیچ همین جور
سری تکون دادم:
-آها ممنون واسه اینکه رسوندین.
خواستم برم که گفت:
-آشنا نشدیم با هم.
برگشتم و سریع گفتم:
-ترنم هستم و شما؟
لبخند شیطونی زد:
-من هم...
صدای از پشت سرم اومد:
-آقا سینان!
برگشتم منشی رئیس بود، رسید کنارمون و من سریع گفتم:
-فعلا خداحافظ.
سریع اومدم داخل.
***
از ماشین پیاده شد. نگاهش به سینان که داشت وارد شرکت میشد افتاد و داد زد:
-سینان!
برگشت و با دیدن شخص رو به روش لبخند گشادی رو لبش نشست. با ذوق رفت سمتش:
-احسان!
و محکم بغلش کرد.از بغـ*ـلِ هم بیرون اومدن. سینان با ذوق گفت:
-نگو که شریک جدید تویی و قراره با هم...
لبخندی زد:
-دقیقا!
با خوشحالی به شونه ی احسان زد:
-عالیه داداشم! پس کیارش؟!
به کیارش فرضی اشاره کرد:
-اون شرکت توی آلمان رو داره میچرخونه.
دستش رو پشت کمرِ احسان گذاشت:
-خوبه!بریم داخل.
با هم وارد شرکت شدن. ترنم پشتش به سینان بود و روش به سمت نازلی بود.رو به روی آسانسور ایستاد. نازلی با ذوق زد تو بازوی ترنم:
-وای ترنم اون دوتا جیـ*ـگر رو!
و به سینان و احسان اشاره کرد. با مکث برگشت که همزمان احسان وارد آسانسور شد. ترنم برگشت سمت نازلی:
-ندیدم!
با ذوق گفت:
-اشکال نداره بعد میبینی. مطمئنم مال همین شرکتن.
بی حوصله زد رو دست نازلی:
-برو بابا دیوونه!
و سمت آسانسور رفت. وارد اتاق شدن، آقا سلیم با خوش رویی بلند شد:
-سلام پسرا!
سینان:ما اومدیم، بابا میتونی بری!
سلیم با خنده گفت:
-اوهو نه بابا؟!
سینات هم با خنده گفت:
-والا بابا قصدم این بود بیام پیشنهادت رو رد کنم؛ ولی حالا که احسان هستش عمرا رد کنم!
سلیم با قدر شناسی به احسان نگاه کرد:
-ممنون پسرم.منم میدونستم پسر من این عرض ها رو نداره که صدات زدم.
احسان لبخند محوی زد؛ ولی سینان با تعجب گفت:
-بابا!
آقا سلیم با خنده گفت:
-زهرمار! مگه دروغ میگم؟خب پسرا من دیگه برم. تا شیش ماه نیستم، ببینم چیکار میکنید،احسان جان اتاق تو همینجاست. سینان اتاق تو رو هم منشی بهت نشون میده،فعلا خداحافظ!
و رفت بیرون. سینان پوفی کرد و با لحن شوخی گفت:
-بفرما آقا احسان جای ما رو هم گرفتی.
با لبخند ردی لبش روی مبل نشست:
-بشین غر نزن.
سینان کنارش نشست:
-خب چیکار کنیم؟ بریم دَدر؟
چشم غره ای به سینان رفت که صدا خندش تو اتاق پیچید. یهو یادِ ترنم افتاد:
-وای امروز با یکی از کارکنا آشنا شدم. اینقرد باحال بود! هر چی هم دلش خواست به من و بابا گفت .
و باز خندید. فقط به سینان نگاه میکرد.خندش رو خورد و جدی گفت:
-چه خبر؟
سری به نشونه تاسف تکون داد:
-هنوز هیچ! خانوادش رفتن ایران خودش هم تموم دنیا رو گشتم؛ اما پیداش نکردم.
لبخندی زد و با ذوق گفت:
-تو آخر عکسش رو نشونم ندادی ببینم این خانوم خوشبخت کیه که تو اینقدر عاشقش شدی.
لبخند تلخی زد:
-فرشته بود سینان.
کلافه دستش رو تو موهاش بُرد و چنگی تو موهاش زد. غمگین به احسان نگاه کرد .دستش رو روی پای احسان گذاشت:
-ﻭﻳﻠﻴﺎﻡ ﺷﮑﺴﭙﻴﺮ میگـه ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻱ ﺍﺯﺵ ﺑﮕﺬﺭ، ﺍﮔﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮ ﻣﻲﮔﺮﺩﻩ ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻧﮕﺸﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻩ.
لبخند تلخی زد گوشی رو از تو جیبش در آورد و روی عکس ترنم رفت. انگشت شتصش روی صورت ترنم کشید. سینان با ذوق گفت:
-ترنمه؟ ببینم.
خم شد که عکس رو ببینه و همزمان در اتاق باز شد. هردو با هم سرشون رو بالا گرفتن. نازلی نگاهش روی احسان موند. ناباورانه لب زد:
-احسان؟!
سینان و احسان گیج به هم نگاه کردن. نگاه نازلی ناباورانه روی احسان بود. وا رفته به دیوار تکیه داد. از روی هیجان و ذوق لبخندی رو لبش اومد یهو بلند خندید و با جیغ همراه خوشحالی گفت:
-احسان!
چشم هاش از تعجب گشاد شد. سینان گیج به احسان نگاه کرد.
شخصیت ها:ترنم..احسان..سینان..نازلی..بوراک..اِجه..
در حالی که میدوید به ساعتش نگاه کرد. با حرص ایستاد:
-نه نمیشه! هر کاری کنم دیر میرسم
به اطراف نگاهی کرد. با غُرغُر با خودش گفت:
-نه اصلا نمیخواد یه تاکسی بیاد خدا!
دستی روی شونش نشست:
-خانوم؟
با حرص برگشت:
-چیه؟
صاحب صدا که پسرِ جوونی بود با ترس عقب رفت:
-ببخشید نمیخواستم بترسونمت!
لبخند مصنوعی زد:
-خواهس میکنم مشکلی نیست.
و با خودش زیر لب به فارسی گفت:
-خیلی وحشی شدی ترنم!
گیج به ترکی گفت:
-چی!؟
سریع گفت:
-هیچ هیچ بفرمایید!
به ماشینش اشاره کرد:
-اگه میخواید برسونمتون، انگار خیلی عجله دارید!
با شک به ماشین نگاه کرد که سریع گفت:
-والا قصدم مزاحمت نیست!
از اینکه منظور نگاهش رو فهمید خجالت کشید و سریع گفت:
-نه منظورم این نبود!
به ماشین اشاره کرد:
- پس بفرمایید!
سوار ماشین شد. همه ی این مکالمات رو به زبان ترکی میشد. آخه هنوز بعد از دو سال نتونسته یه همزبون خودش پیدا کنه. دوباره با یادآورری دو سال پیش آهی کشید.پسر برگشت سمتش و لبخند تلخی زد.
پسر:راستی خودم رو معرفی نکردم.من..
پریدم وسطِ حرفش:
-لطفا تندتر!
لبخندی زد:
-چشم. کجا برم!؟
-شرکتِ...
و با حرص ادامه داد:
-امروز رئیس جدید میاد.رئیس قبلی میخواد بره و یکی دیگه جاش بیاد. خودش گند دماغ بود حتما اونی هم که میخواد بیاد جاش بداخلاق و بدتر از اونه!
آروم خندید. گیج نگاهش کردم.. پیاده شدم که با من پیاده شد. گیج بهش نگاه کردم:
-شما چرا پیاده شدید؟
با خنده شونه ای بالا انداخت:
-هیچ همین جور
سری تکون دادم:
-آها ممنون واسه اینکه رسوندین.
خواستم برم که گفت:
-آشنا نشدیم با هم.
برگشتم و سریع گفتم:
-ترنم هستم و شما؟
لبخند شیطونی زد:
-من هم...
صدای از پشت سرم اومد:
-آقا سینان!
برگشتم منشی رئیس بود، رسید کنارمون و من سریع گفتم:
-فعلا خداحافظ.
سریع اومدم داخل.
***
از ماشین پیاده شد. نگاهش به سینان که داشت وارد شرکت میشد افتاد و داد زد:
-سینان!
برگشت و با دیدن شخص رو به روش لبخند گشادی رو لبش نشست. با ذوق رفت سمتش:
-احسان!
و محکم بغلش کرد.از بغـ*ـلِ هم بیرون اومدن. سینان با ذوق گفت:
-نگو که شریک جدید تویی و قراره با هم...
لبخندی زد:
-دقیقا!
با خوشحالی به شونه ی احسان زد:
-عالیه داداشم! پس کیارش؟!
به کیارش فرضی اشاره کرد:
-اون شرکت توی آلمان رو داره میچرخونه.
دستش رو پشت کمرِ احسان گذاشت:
-خوبه!بریم داخل.
با هم وارد شرکت شدن. ترنم پشتش به سینان بود و روش به سمت نازلی بود.رو به روی آسانسور ایستاد. نازلی با ذوق زد تو بازوی ترنم:
-وای ترنم اون دوتا جیـ*ـگر رو!
و به سینان و احسان اشاره کرد. با مکث برگشت که همزمان احسان وارد آسانسور شد. ترنم برگشت سمت نازلی:
-ندیدم!
با ذوق گفت:
-اشکال نداره بعد میبینی. مطمئنم مال همین شرکتن.
بی حوصله زد رو دست نازلی:
-برو بابا دیوونه!
و سمت آسانسور رفت. وارد اتاق شدن، آقا سلیم با خوش رویی بلند شد:
-سلام پسرا!
سینان:ما اومدیم، بابا میتونی بری!
سلیم با خنده گفت:
-اوهو نه بابا؟!
سینات هم با خنده گفت:
-والا بابا قصدم این بود بیام پیشنهادت رو رد کنم؛ ولی حالا که احسان هستش عمرا رد کنم!
سلیم با قدر شناسی به احسان نگاه کرد:
-ممنون پسرم.منم میدونستم پسر من این عرض ها رو نداره که صدات زدم.
احسان لبخند محوی زد؛ ولی سینان با تعجب گفت:
-بابا!
آقا سلیم با خنده گفت:
-زهرمار! مگه دروغ میگم؟خب پسرا من دیگه برم. تا شیش ماه نیستم، ببینم چیکار میکنید،احسان جان اتاق تو همینجاست. سینان اتاق تو رو هم منشی بهت نشون میده،فعلا خداحافظ!
و رفت بیرون. سینان پوفی کرد و با لحن شوخی گفت:
-بفرما آقا احسان جای ما رو هم گرفتی.
با لبخند ردی لبش روی مبل نشست:
-بشین غر نزن.
سینان کنارش نشست:
-خب چیکار کنیم؟ بریم دَدر؟
چشم غره ای به سینان رفت که صدا خندش تو اتاق پیچید. یهو یادِ ترنم افتاد:
-وای امروز با یکی از کارکنا آشنا شدم. اینقرد باحال بود! هر چی هم دلش خواست به من و بابا گفت .
و باز خندید. فقط به سینان نگاه میکرد.خندش رو خورد و جدی گفت:
-چه خبر؟
سری به نشونه تاسف تکون داد:
-هنوز هیچ! خانوادش رفتن ایران خودش هم تموم دنیا رو گشتم؛ اما پیداش نکردم.
لبخندی زد و با ذوق گفت:
-تو آخر عکسش رو نشونم ندادی ببینم این خانوم خوشبخت کیه که تو اینقدر عاشقش شدی.
لبخند تلخی زد:
-فرشته بود سینان.
کلافه دستش رو تو موهاش بُرد و چنگی تو موهاش زد. غمگین به احسان نگاه کرد .دستش رو روی پای احسان گذاشت:
-ﻭﻳﻠﻴﺎﻡ ﺷﮑﺴﭙﻴﺮ میگـه ﮐﺴﻲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻱ ﺍﺯﺵ ﺑﮕﺬﺭ، ﺍﮔﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮ ﻣﻲﮔﺮﺩﻩ ،ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮ ﻧﮕﺸﺖ ﺣﺘﻤﺎً ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻩ.
لبخند تلخی زد گوشی رو از تو جیبش در آورد و روی عکس ترنم رفت. انگشت شتصش روی صورت ترنم کشید. سینان با ذوق گفت:
-ترنمه؟ ببینم.
خم شد که عکس رو ببینه و همزمان در اتاق باز شد. هردو با هم سرشون رو بالا گرفتن. نازلی نگاهش روی احسان موند. ناباورانه لب زد:
-احسان؟!
سینان و احسان گیج به هم نگاه کردن. نگاه نازلی ناباورانه روی احسان بود. وا رفته به دیوار تکیه داد. از روی هیجان و ذوق لبخندی رو لبش اومد یهو بلند خندید و با جیغ همراه خوشحالی گفت:
-احسان!
چشم هاش از تعجب گشاد شد. سینان گیج به احسان نگاه کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: