آراد: تو چیکار داری؟ تو بیا منو مرخص کن که اعصاب اینجا رو ندارم.
هستی مدافعانه گفت:
یعنی چی که مرخصت کنم؟ تازه دیشب گلوله رو از تنت در اوردن. میخوای بری بیرون چه غلطی بکنی؟
_هستی میزنم لهت میکنما. من رو مرخص کن.
_چه غلطا! برم شوهرم رو خبر کنم بیاد خرخرت رو بجوئه؟
_بگو بیاد، یکم هم اونو بزنم.
_تو گ...میخوری.
دیدم برم بیرون بهتره! واسهی همین بلند شدم و بی حرف رفتم بیرون. رو یکی از نیمکتای محوطه نشستم تا هوای آزاد رو تنفس کنم. شب شده بود. یعنی دیگه فردا طلاق نمیگیریم؟ یعنی منو آراد میتونیم با هم زندگی کنیم؟ تو همین فکرا بودم که یکی صدام زد:
باران خانم؟
برگشتم سمت صدا. امیر بود. بلند شدم و گفتم:
سلام.
امیر: آراد کو؟
_بالا.
_اونجا چیکار میکنه؟
_یادتون نیس؟ آراد تیر خورد و اوردنش بیمارستان. الان هم بیمار محسوب میشه و باید تو بیمارستان بستری بشه.
_آهان. میشه منو ببرین پیش آراد؟
_باشه.
من راه افتادم و امیر هم پشت سرم بود.
امیر: حالش خوبه؟
_آره.
_شما اینجا چیکار میکنین؟
_امشب من اینجا میمونم.
_آهان.
یه نگاه بهش انداختم. زیر چشماش گود افتاده بود و خیلی لاغر شده بود. دلم خیلی به حالش میسوخت. یه عمر عاشق دختر داییش بود و به خاطر راحتیِ عشقش، بهش اعتراف نکرد و با چشمای خودش دید که چه طور عشقش میره خونهی بخت و داغون شد. امیر رفت تو. منم رو صندلی نشستم. چقدر دلم واسهی مامان و بابام تنگ شده بود. واسهی مامان خوشگلم، بابای محکمم. دلم میخواست بابا کنارم بود و میگفت:
نبینم دختر کوچولوی بابا غصه بخوره. تا وقتی بابا پیشته، غصه هیچی رو نخور.
ولی رفت. خیلی زود رفت تا من غصه بخورم، تا گریه بشه همدردم، تا درد بکشم. آه جانسوزی کشیدم که یکی کنارم گفت:
خیلی جانسوز آه میکشی.
نگاش کردم. هستی بود. بهش گفتم:
یعنی تو مریض نداری؟
_به مریضام سر میزنم. تو غصه اونا رو نخور. بگو ببینم چی شده؟
_هیچی.
_مگه قرار نبود جدا بشین؟
آروم گفتم:
من هیچی نمیدونم.
هستی خواست چیزی بگه که صدای خندهی اون دوتا نذاشت حرفش رو بزنه. هستی با عصبانیت بلند شد و در اتاق آراد رو باز کرد و گفت:
چه خبره؟ یعنی نمیدونین اینجا بیمارستانه؟ آراد خان تا چند روز پیش ما لبخندت رو نمیدیدیم، الان واسهی من قهقهه میزنی؟
آراد خندید و گفت:
هستی جون الان با چند روز پیش فرق میکنه! بعدش هم حرص نخور! پوستت خراب میشه، بعد من باس جواب شوهرت رو بدم!
هستی مدافعانه گفت:
یعنی چی که مرخصت کنم؟ تازه دیشب گلوله رو از تنت در اوردن. میخوای بری بیرون چه غلطی بکنی؟
_هستی میزنم لهت میکنما. من رو مرخص کن.
_چه غلطا! برم شوهرم رو خبر کنم بیاد خرخرت رو بجوئه؟
_بگو بیاد، یکم هم اونو بزنم.
_تو گ...میخوری.
دیدم برم بیرون بهتره! واسهی همین بلند شدم و بی حرف رفتم بیرون. رو یکی از نیمکتای محوطه نشستم تا هوای آزاد رو تنفس کنم. شب شده بود. یعنی دیگه فردا طلاق نمیگیریم؟ یعنی منو آراد میتونیم با هم زندگی کنیم؟ تو همین فکرا بودم که یکی صدام زد:
باران خانم؟
برگشتم سمت صدا. امیر بود. بلند شدم و گفتم:
سلام.
امیر: آراد کو؟
_بالا.
_اونجا چیکار میکنه؟
_یادتون نیس؟ آراد تیر خورد و اوردنش بیمارستان. الان هم بیمار محسوب میشه و باید تو بیمارستان بستری بشه.
_آهان. میشه منو ببرین پیش آراد؟
_باشه.
من راه افتادم و امیر هم پشت سرم بود.
امیر: حالش خوبه؟
_آره.
_شما اینجا چیکار میکنین؟
_امشب من اینجا میمونم.
_آهان.
یه نگاه بهش انداختم. زیر چشماش گود افتاده بود و خیلی لاغر شده بود. دلم خیلی به حالش میسوخت. یه عمر عاشق دختر داییش بود و به خاطر راحتیِ عشقش، بهش اعتراف نکرد و با چشمای خودش دید که چه طور عشقش میره خونهی بخت و داغون شد. امیر رفت تو. منم رو صندلی نشستم. چقدر دلم واسهی مامان و بابام تنگ شده بود. واسهی مامان خوشگلم، بابای محکمم. دلم میخواست بابا کنارم بود و میگفت:
نبینم دختر کوچولوی بابا غصه بخوره. تا وقتی بابا پیشته، غصه هیچی رو نخور.
ولی رفت. خیلی زود رفت تا من غصه بخورم، تا گریه بشه همدردم، تا درد بکشم. آه جانسوزی کشیدم که یکی کنارم گفت:
خیلی جانسوز آه میکشی.
نگاش کردم. هستی بود. بهش گفتم:
یعنی تو مریض نداری؟
_به مریضام سر میزنم. تو غصه اونا رو نخور. بگو ببینم چی شده؟
_هیچی.
_مگه قرار نبود جدا بشین؟
آروم گفتم:
من هیچی نمیدونم.
هستی خواست چیزی بگه که صدای خندهی اون دوتا نذاشت حرفش رو بزنه. هستی با عصبانیت بلند شد و در اتاق آراد رو باز کرد و گفت:
چه خبره؟ یعنی نمیدونین اینجا بیمارستانه؟ آراد خان تا چند روز پیش ما لبخندت رو نمیدیدیم، الان واسهی من قهقهه میزنی؟
آراد خندید و گفت:
هستی جون الان با چند روز پیش فرق میکنه! بعدش هم حرص نخور! پوستت خراب میشه، بعد من باس جواب شوهرت رو بدم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: