کامل شده رمان آب در آغـ*ـوش آتش | yeganeh.n.t کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

.DORNA.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/03
ارسالی ها
1,069
امتیاز واکنش
10,247
امتیاز
606
محل سکونت
پایتخت پارازیت ایران
نام رمان : رمان آب در آغـ*ـوش آتش

نویسنده : yeganeh.n.t کاربر انجمن نگاه دانلود

ویراستار: fateme078
ژانر : عاشقانه، تخیلی، فانتزی

66.png


سرزمین آب ، سرزمینی که ضعیف شده ، نامه ای از طرف سرزمین آتش دشمن دیرینه شاه دریافت می کنه نامه ای که سرزمین آتش به سرزمین آب پیشنهاد صلح داده برای مقاومت در برابر دشمن هر دوتاشون ...پادشاه آب پیشنهاد رو قبول می کنه اما باید پرنسس 18 ساله رو...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    v6j6_old-book.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    تانیا:
    توی اتاق نشسته بودم.خیلی ناراحت بودم، چرا بابا نمی خواد من آزاد باشم.
    -تانیا موظب باش.
    - تانیا از قصر بیرون نرو!
    - تانیا این کار در شان تو نیست.
    - تانیا اون کار در شان تو هست.
    -تانیا این کار رو بکن.
    - تانیا اون کار رو نکن.
    دیگه خسته شدم. خوبه 18 سال سن دارم من دیگه بچه نیستم.کاش من یکی از همین مردم عادی کشورم بودم، چرا باید برای یه نیرو یا قدرت این طوری باشه؟ من فقط می خوام خودم برای خودم تصمیم بگیرم. یه نیروی آب افزاری دارم تنها من نه، پدر و مادرم هم همین طور هستند. یعنی فقط خاندان سلطنتی این نیرو رو دارن. به دیوار آبی اتاق خیره می شم،به رنگ مورد علاقه ام. خدمتکار در می زنه و از پشت در اجازه ورود می خواد، اجازه رو صادر می کنم.
    - پرنسس،شاه شما رو احضار کردند.
    و بدون هیچ حرفی بیرون میره. بلند میشم، یه لباس بلند که تا زانوم بود و دامن خوشگلی هم داشت می پوشم؛ رنگش آبی روشن بود و با کفش پاشنه بلند آبی تیره و شنل هم رنگش به سمت آینه قدی توی اتاق میرم. به تصویر رو به رو خیره می شم، مامان می گـه رنگ چشمات با رنگ رود مقدس یکسان هست. مو های یک دست زرد و مژه های پر، لب و بینی مناسب؛ اندامم به لطف ورزش های رزمی خوب بود. این اواخر کشور به خاطر جنگ با اون کوتوله ها خیلی ضعیف شده ولی بعد از دو ماه تونستیم شکستشون بدیم. به سالن می رسم، چند قدم مونده به پدرم تعظیم کوتاهی می کنم. پدرم محکم کنار مادرم روی تخت سلطنتی سرزمین آب نشسته.
    - بله عالی جناب با من کاری داشتید؟
    - دخترم همین الان نامه ای از شاهزاده یا پادشاه آرشا به دستم رسید.
    - چی؟اون از خود راضی از کی تا حالا پادشاه شده؟
    - مثل این که آروین، پادشاه آتش از دنیا رفته و آرشا شاهزاده و جانشین آروین پیشنهاد صلح داده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    پوزخندی روی لبام می شینه که میگم:
    -حتما حیله ای تو کاره، نمی تونیم به دشمن دیرینه مون اعتماد کنیم.
    - درسته! اما هیچ با خودت فکر کردی چرا؟ اون حتما دلیلی داشته، یه پرنسس یا اعضای سلطنتی هیچ وقت زود تصمیم نمی گیره!
    خونم به جوش میاد این جا هم دست از کاراش بر نمی داره.
    با صدایی که به زحمت کنترلش کردم گفتم:
    - دست از کارتون بردارید. به جای این کارا بگید چرا؟
    - چون جوکر برگشته.
    خشک می شم؛ چطور اون که طلسم شده بود؟!
    حرفم رو به زبون میارم:
    - اون که طلسم شده بود.
    - چون شاه آتش اون رو طلسم کرده بود با مرگ اون هم آزاد شده و داره لشکر جمع می کنه، اگه ما متحد نشیم همه ی ما می‏‏ میریم، نه فقط ما همه ی مردم ما می میرن!
    مادرم با آرامش میگه :
    -تانیا اون داره مردگان و ارواح رو جمع می کنه، ما باید جلوش رو بگیریم. با کمی مکث ادامه می ده :
    _فردا شاه آتش میاد. دخترم تو می دونی برای این که دوتا سرزمین متحد بشن چه اتفاقی باید بیافته؟
    - تقریبا، باید یکی از اعضای سلطنتی هر دو سرزمین پیمان زندگی ببندند.
    مادرم ادامه داد :
    _یعنی تو باید...
    وسط حرفش پریدم :
    _ نگو که باید با یه آدم به تازه به دوران رسیده ازدواج کنم!
    مادرم با تعجب و عصبانیت میگه :
    _ این چه حرفیه که می زنی؟ مثلا قراره پیمان ببندید.
    - من همچین کار مسخره ای رو انجام نمیدم!
    و با عصبانیت تالار رو ترک می کنم، مادرم،تانیا گویان دنبالم می اومد.
    وارد اتاق شدم و مادرم هم وارد شد، من رو تخت نشستم.
    همون جا در رو بست و بهش تکیه داد:
    -تانیا دخترم، ما این کار رو به خاطر مردم انجام میدیم نه چیز دیگه، آرشا داره با قصر و سپاهش میاد این جا!
    بدبختی های خودم کم بود، این هم اضافه شد!
    - مامان می شه تنهام بذارین؟
    بدون هیچ حرفی بیرون رفت.
    روی تخت خوابیدم و سرم رو توی بالشت فرو کردم، تا تونستم جیغ زدم؛ ولی اکثرا خفه بود و صدایی نداشت. از بس جیغ زدم گلوم خشک شد.
    خیلی خسته بودم به همین خاطر خوابیدم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    بلند شدم شب بود و فضای اتاق تاریک شده بود. به ساعت رو میز خیره شدم 11:45 دقیقه! چقدر خوابیدم، مثل همیشه یه شلوار جین آبی و یه تیشرت آبی، با نیم بوت هام پوشیدم. همیشه همین وقت، من توی برکه نزدیک قصر می رفتم و تمرین می کردم.
    اتاق من طبقه دوم بود. یه درخت توت کنار پنجره بود، به همین خاطر راحت می شد رفت و آمد کرد. از درخت توت پایین اومدم و به سمت برکه دویدم؛ توی این زمان تقریبا همه به جز نگهبان های نیمه شب خواب بودن. به برکه رسیدم سرد بود، ولی نه خیلی زیاد؛ بوت هام رو در آوردم و شلوارم رو بالا زدم. مقداری از آب دریاچه رو برداشتم. هوا تقریبا روشن بود ولی توجهی نکردم، هی آب رو از این سو به اون سو تکون می دادم و با تمام قدرت به سمت درخت هلش می دادم. وقتی یادم افتاد که قراره برای من تصمیم گرفته بشه، تمام آب برکه رو بلند کردم، خیلی سنگین بود و نتونستم نگهش دارم همش روی خودم ریخت. هوا سرد بود؛ شکل موش آب کشیده شدم، دائم سرفه می کردم، لب برکه سردم بود و می لرزیدم که صدای آشنایی به گوشم خورد.
    -خب وقتی نمی تونی چرا به خودت زحمت میدی؟
    برگشتم خودش بود.آرشا...
    دلم نمی خواست جلوش کم بیارم. پاچه های شلوارم رو پایین زدم و بوت هام رو پوشیدم. حتی نیم نگاهی هم بهش ننداختم.
    نیشخندش رو احساس کردم؛ با صدای بم گفت :
    _داری فرار می کنی کوچولو؟ موندم چه جوری از بین نگهبانا رد شدی؟
    ایستادم ولی بر نگشتم.
    - سریع بیا تالار؛ پادشاه و ملکه منتظرتونن.
    وبدون اینکه اجازه ای به من بده، رفت.
    ((یکی دیگه از نیرو های آتش افزار ها اینه که می تونن سریع بدوند اما به پای باد افزار ها نمی رسند!)

    آرشا


    واقعا دلم می خواست بدونم چه جوری رد شد. پدر من سال ها تلاش کرد و برای رد شدن از حفاظ امنیتی اونا وقت گذاشت اما بی نتیجه بود.
    رفتم پشت درخت ایستادم، اول جیغی کشید، بعد هم پاهاش رو روی زمین کوبید. مو هاش به خاطر آب دریاچه پر از لجن بود، فکر نکنم می دونست چون الان قصر رو روی سرش می ذاشت. ما قبلا با هم همبازی بودیم ولی پدر من زیادی طمع کار بود. غرغرکنان به سمت دیوار بزرگ ضلع شرقی قصر با راه افتاد. یه درخت توت کهنسال و بزرگ هم اونجا بود، رو به روی درخت ایستاد و ازش بالا رفت. خیلی حرفه ای بالا می رفت و گاهی حرکات آکروبات هم انجام می داد. یه لحظه به پسر یا دختر بودنش شک کردم.
    مثل اینکه متوجه موهاش شد، فقط صورتش رو به حالت چندشی جمع کرد و سریع از پنجره به اتاقش پرید.خیلی عوض شده بود، این تانیای 8سال پیش نبود.

    تانیا

    همین که پام به زمین رسید،به حموم رفتم؛ لجن هارو از بین موهام بیرون کشیدم و سه بار موهام رو شستم. اما باز هم احساس می کردم بوی بدی می ده. به خاطر همین یه بار دیگه شستم. بدنم هم شستم و حوله ای که بلندیش تا رونم بود رو دور خودم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم. کمد لباسم دقیقا رو به روی در بود، به سمت کمد حرکت کردم که کسی در رو باز کرد اما سریع بست، شاید توی دو ثانیه برگشتم و تنها چیزی که دیدم در بسته بود.
    شونه هام رو بالا انداختم، حتما فاطیما خدمتکار مخصوصم بود.
    خب واسه چی اومده بود؟
    وای دیرم شد، خوبه آرشا پایین گفت که زود بیا.
    سریع یه لباس بلند سورمه ای که تا مچ پام بود پوشیدم، روش نگین کاری زیبایی شده بود.
    مامان و بابا به خصوص بابا همیشه اصرار داشت که لباس های بلند و اشرافی بپوشم.
    یه کفش پاشنه 7 سانتی که آبی فیروزه ای که جلوش باز بود و روش یه پاپیون سورمه می خورد، پوشیدم؛ از پله ها پایین رفتم و قبل از ورود به تالار دستی به لباسم
    کشیدم.

    آرشا


    اهه خیلی دیر کرد. کنار پادشاه ایستاده بودم، گفتم:
    _ من می رم دنبال پرنسس تانیا.

    و به سوی پله ها حرکت کردم. تند قدم برمی داشتم، خیلی عصبانی بودم؛ خوبه بهش گفتم زود بیا، من کسی نیستم که بخوان منتظرش بذارن. در رو باز کردم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران

    پشتش به من بود و از حوله ای که دورش پیچیده شده بود، فهمیدم از حموم اومده پوستش خیلی سفید بود.
    سریع در رو بستم و از اونجا دور شدم.
    شاید تو دو ثانیه یا سه ثانیه این اتفاق افتاد.
    هر کاری می کردم، اون صحنه از جلوی چشمم بیرون نمی رفت،سرم رو تکون دادم؛ وقتی به خودم اومدم توی تالار کنار شاه ایستاده بودم.
    تانیا داخل اومد و تعظیم کوتاهی به شاه و ملکه کرد.


    تانیا

    مامان و بابام هی با چشم به آرشا اشاره می کردن، یعنی به اون هم احترام بذار. هرگز!
    وقتی پدرم دید مرغ من یه پا داره، بلند شد و گفت:
    - خب پرنسس هم اومدن، بهتره همراه شاه آتش برای مراسم تدارک ببینیم. هان؟ چطوره؟
    که با لبخند خیلی کمرنگ آرشا تایید شد و به راه افتادیم،
    پرسیدم:
    _کی مراسم شروع می شه پدر جان؟
    پوزخند آرشا رو حس کردم، ولی اعتنایی نکردم که گفت:
    -سه روز دیگه!
    حیف فقط حیف که مامان و بابام اینجا بودن وگرنه اول خوب می شستمش! بعد تکونش می دادم، بعد هم می انداختمش روی بند تا خشک شه و هم اکنون در حال خشک شدن بود؛ به سالن رسیدیم.
    سالنی که کفش مثل آینه براق براق بود و دیوار های سفیدی داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    پدر خدمتکار مخصوص اش رو صدا زد و به او گفت :
    _برو و تمام خدمه رو به اینجا بیار

    در عرض دو دقیقه صد و بیست وشش هزار نفر جلومون بودن. همه همزمان با هم سرشون رو پایین آوردن.
    واو فکر کنم یه هفت هشت ماهی تمرین کردن تا اینجوری با هم هماهنگ باشن.
    پدرم ادامه داد :
    -فکر کنم خبر ها به گوشتون رسیده که شاه آتش امده و باید قصرش رو کنار قصر آب دیده باشید!
    با خودم گفتم :
    " واقعا، پس چه طور من ندیدم؟ یادم باشه یه سرکی هم اونجا بکشم."
    بعد هر کس به یه کاری مشغول شد. مثل اینکه وزیر اعظم اومده بود و با پدرم کار داشت و پدرم رفت. اکثر خدمتکار ها داشتند سالن رو تزیین می کردند؛ مادرم هم گاهی نظر می داد. من و آرشا فقط نگاه می کردیم، یه لحظه سرم گیج رفت و قبل از این که سقوط کنم، روی زمین نشستم، مادرم اول جیغی کشید بعد کنارم اومدو آرشا هم جلوی من نشست.
    مادرم داد زد :
    -افسون، به افسون بگید بیاد.
    بعد از چند ثانیه دوباره فریاد زد :
    -فاطیما
    فاطیما همون طور که سرش پایین بود از بین خدمتکار ها بیرون اومد. من هنوز با دستم شقیقه هام رو ماساژ می دادم. فاطیما تا چشمش به من افتاد گفت:
    _هیین پرنسس چی شده؟
    مادر با عصبانیت گفت :
    _تو مگه خدمتکار شخصیش نیستی؟
    فاطیما با ناراحتی جواب داد:
    - اخه... داشتم به بقیه کمک می کردم.
    - مادرم از کنار من بلند شد و رو به روی فاطیما ایستاد و گفت:
    - تو تانیا رو ول کردی، داری به بقیه کمک می کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    پست نهم
    سرم بهتر شده بود. نالیدم:
    _ مامان چیز مهمی نیست.
    همون موقع افسون (طبیب) اومد. مادرم رو به فاطیما گفت:
    _برو
    فاطیما گفت:
    _اما ملکه...
    مادرم گفت :
    _نه تو در جای دیگر قصر خدمت می کنی. نگران تانیا نباش شاه آتش هست و از او مراقبت می کند.
    فاطیما تعظیم کرد و رفت. افسون سریع معاینه کرد و گفت:
    - پرنسس مشکلی ندارن فقط ضعف کردن و چون کم خون هم هستند باعث سر گیجه شون شده.
    بعد رو به من که حالا کنار آرشا ایستاده بودم کرد و پرسید:
    - پرنسس تانیا آخرین وعده غذایی تون کی بوده؟
    - دیروز عصر، چه طور؟
    - آیا شما از نیرو آب استفاده کردید؟
    خواستم بگم نه که یادم اومد آرشا من رو کنار برکه دید.
    ناچار جواب دادم :
    - بله
    مادرم با استرس گفت:
    - تانیا من آخرش از دست تو می میرم.
    جواب دادم :
    _خدا نکنه!
    گفت:
    _دختر من گفتم برای استفاده از نیرو باید انرژی داشته باشی.
    افسون گفت:
    باید غذا های مقوی بخورند و کمی استراحت کنند.
    مادرم رو به آرشا گفت:
    - شاه می شه تانیا رو ببرید به اتاقش تا استراحت کنه؟!
    به مامانم اشاره می کنم و نامحسوس سرم رو تکون میدم.
    به آرشا نگاه می کنم،
    انقدر صورتش خنثی بود که نتونستم چیزی از حالت و احساسش بفهمم، با صدای گیراش میگه:
    - حتما
    به من نگاه می کنه،با عصبانیت تمام جلو می افتم، پشت سرم میاد.
    وقتی از سالن خارج شدیم، گفتم:
    _نمی خواد خودم اتاقم رو بلدم.
    پوزخندی می زنه و میگه :
    - کوچولو، فکر می کنی خودم کم کار دارم؟
    بعد از مکث کوتاهی می گـه:
    - من شاه یه سرزمینم.
    هیچی نمی گم و به راهم ادامه می دم. همچین خودش رو می گیره انگار پادشاه همه جهانه. به راهرو تنگ و باریکی می رسیم. دوباره سرم گیج میره و دیوار رو می گیرم.
    شاه آتش یا کوه یخ میاد و بازوم رو می گیره، آروم کناره گوشم میگه :
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    -خوبی؟ نه؟
    بازوم رو همین طور که به دیوار تکیه داده بودم،
    از توی دستش بیرون می کشم و میگم :
    - شما بهتره به امورتون رسیدگی کنید، جناب شاه.
    و به اتاقم که در پنج قدیمی ام بود پناه می برم.
    کوه یخ، واقعا چه لقبی بهش دادم، واقعا لایقش بود. با همون لباس ها روی تختم دراز می کشم. امروز خیلی خسته بودم، سه سوته خوابم برد.

    ***
    -پرنسس آب... پرنسس تانیا بلند شید.
    صدای لطیف خدمتکار جوان من رو از رویای خواب بیرون می کشه!
    - اهه بزار بخوابم.
    -اما قربان گفتند...
    با تمام توان داد زدم:
    - هر خری این حرف رو زده، برو بهش بگو خوابش میاد، بزار بکپه.
    نمی دونم این خصوصیت رو فقط من داشتم یا نه، تاچند ثانیه ای که از خواب بلند می شم خیلی خیلی خیلی عصبانی می شم.صدای در اومد، فکر کنم خدمتکاره رفت .اخیش خواب روعشق است.
    اما ای کاش می دونستم این عشق بیچارم می کنه، دوباره صدای در اومد.
    گفتم:
    - برو بزار بخوابم.خروس بی محل...
    یه دفعه پتو رو از روم کنار زد بلند شدم که با یه جفت چشم که ازعصبانیت قرمز شده بود، رو به رو شدم. دوباره خودش بود، آرشا
    با صدای عصبانی گفت:
    - کی خروس بی محل هست؟
    و با آرامش گفت:
    - مگه من نمی گم بیا دختر هان؟وقت ناهاره همه منتظرتن.
    گفتم:
    - باشه الان میام.
    و پتو رو روی خودم کشیدم و دوباره خوابیدم. نشست روی صندلی میز تحریرم و با شیطنتی که ازش سراغ نداشتم گفت:
    - رگ خوابت دست ملکه اس.
    با تعجب گفتم :هان؟
    - خب بیا امتحان کنیم.
    بعد با کلافگی ادامه داد:
    -مادرت گفت اگه نیومدی بهت بگم هوراد برگشته.
    انگار بهم برق وصل کردن!پتو رو کنار زدم و تقریبا جیغ کشیدم:
    - چی؟
    و با عجله از روی تخت بلند شدم و همون طور که لباس از توی حموم بر می داشتم گفتم:
    - تو چرا از همون اول نمیگی هوراد برگشته؟
    لباس ها رو روی تخت که نامرتب بود گذاشتم وبه سمت حموم که توی اتاقم بود دویدم و گفتم:
    -برو بیرون و به یکی از خدمتکار ها بگو تا اتاقم رو مرتب کنه.
    داخل حموم شیرجه زدم.


    آرشا

    دختره ی گستاخ، فکر کرده کی هست.حیف که سریع به حموم رفت وگرنه من می دونستم و اون؛ همین طور که توی دلم غر می زدم و از راهرو تنگ و باریکی که اتاق تانیا توش بود، می گذشتم، یکی از خدمه رو دیدم و گفتم:
    _برو اتاق پرنسس تانیا و اتاقش رو مرتب کن!
    فکر کنم زیادی اخم کردم؛ چون بی هیچ حرفی رفت. به یکی از تالارهای مجلل کاخ آب رسیدم. تالاری که ملکه و شاه با پسری تقریبا 28 - 29 ساله سر میز نشسته بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    .DORNA.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/03
    ارسالی ها
    1,069
    امتیاز واکنش
    10,247
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    پایتخت پارازیت ایران
    میزی پراز غذا های گوناگون که بالای میز چلچراغ زیبا و بزرگی بود که باعث پر نورشدن اتاق می شد؛ سر میز نشستم. از حرف هایی که شاه با او میزد، فکر کنم آخرین باد افزار باقی مونده باشه؛ تانیا با عجله وارد شد، تا چشمش به همان پسر که فکرکنم اسمش هوراد بود افتاد، دوید و اون رو در آغـ*ـوش کشید. کنار هوراد صندلی خالی بود. یعنی تانیا الان رو به روی من روی همین صندلی نشسته بود. شاه گفت:
    - خب تانیا هم اومد؛ شروع می کنیم.
    تانیا مقداری سوپ توی ظرفش ریخت که مادرش گفت :
    - افسون گفت چی؟ گفت غذای مقوی بخور.
    - اما مامان، من دوست ندارم!
    - باید بخوری.
    تانیا برای این که از زیر کار شونه خالی کنه، بحث رو عوض کرد. لبخند خیلی کم رنگی روی لبام نقش بست؛ صدای لطیف تانیا توی سالن اکو شد:
    - هوراد، نمی دونی من توی این یه سال چی کشیدم.
    شاه با خنده پرسید :
    - چی شد برگشتی؟
    صورت هوراد برای لحظه ای غمگین شد، خیلی غمگین.
    جواب داد :
    - تا شنیدم تانیا داره پیمان می بنده اومدم.
    ملکه با شور و شوق پرسید :
    - حتما مشاور لرد بودن سخته، نه؟
    - بد نبود.
    به صورتش دقیق شدم. موهای یخی اش رو توی صورتش ریخته بود و چشمان براق طوسی ای داشت. بینی و لب و دهن اش متناسب با صورتش بود.
    مثل این که متوجه نگاهم شد و سرش رو بالا آورد؛ لبخند شیرینی زد.
    گفت:
    - شما باید شاه آتش باشید؟ نه؟
    کمی مکث کرد سپس ادامه داد:
    - توی سرزمین لرد، من خیلی از شما تعریف شنیدم؛ چه خوب که همدیگر رو ملاقات کردیم.
    رو به تانیا گفت:
    - با کی می خوای پیمان زندگی ببندی؟ من به جای اون قاطع جواب دادم:
    - من... با من می خواد پیمان ببنده.
    دوتا ابروش بالا پرید و دوباره همون نگرانی و آشفتگی به وضوح توی صورتش پیدا بود.
    تانیا تقریبا داد زد :
    -من تموم کردم.
    چه زود، به بشقاب خودم نگاه کردم. من هم تموم کرده بودم .
    تانیا رو به هوراد گفت:
    - بلند شو خیلی وقته که تابم ندادی. بیا بریم باغ پشتی.
    چشمکی به هوراد زد.از عصبانیت فکم منقبض شد.
    مثل اینکه تانیا متوجه عصبانیتم شد؛
    لبخندی اجباری زد و گفت :
    - شاه اگه میل دارید می تونید با ما بیاید.
    به ناچار بلند شدم. تانیا و هوراد دوش به دوش هم راه می رفتند و من مثل اردک پشت سرشون راه می رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا