کامل شده رمان من عصبانی نیستم | NaFaS.A کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یک از شخصیت های رمان را دوست دارید؟

  • یسنا

    رای: 35 72.9%
  • امیر سام

    رای: 22 45.8%
  • نگین

    رای: 7 14.6%
  • بردیا

    رای: 8 16.7%
  • رادوین(دایی یسنا)

    رای: 10 20.8%
  • یاسین(برادر یسنا)

    رای: 7 14.6%
  • مهدیس(خواهر امیر سام)

    رای: 6 12.5%
  • مهشید

    رای: 6 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ms.Kosar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
490
امتیاز واکنش
16,134
امتیاز
684
سن
22
محل سکونت
یک جای دور
*وای خیلی آهنگه قشنگی بود ولی من یه کوچولو شک دارم به نگین نگاهای گاه بی گاهه بردیا رو روی نگین می دیدم اما فقط یک لبخند شیطنت آمیز روی ل*ب*ا*م بود من یک شیطانیم که خودم تا الان نمی دونستم ایش من کجام به شیطان می خوره من شبیه فرشتگان خدا هستم والا به جون وجدان راست می گم(از جون خودت مایه بزار-نوچ)بی خیال نگاهای این عشاقا شدم بلند شدم داخل خونه رفتم وای مادر من امروز لباس گرفته بودم پس کجاست؟نه من اصلا نمی تونم باور کنم که گمش کردم با دو رفتم سمت سام با جیغ گفتم:
-آقای دهقان!؟
سام با تعجب برگشت سمتم گفت:بله؟
منم چون یکم دویده بودم نفس نفس می زدم با ناراحتی گفتم:لباسه جشنو گم کردم!
نفس عمیقی کشید گفت:نه خیر داخل ماشین بود فراموش کردید برش دارید، ولی من براتون آوردم ،..با پوزخند ادامه داد:...از این به بعد بیشتر دقت کنید که دیگران رو به خدمت نگیرید...!
ضایع شدم به تمام عمرم این چند روز ضایع نشده بودم هوف...
امیر سام:
به چهره بر افروختش نگاه کردم ابروهام ناخداگاه رفت بالا دستامو از جیبم بیرون آوردم دستای مشت شدمو به پشته کمرم بردم با نگاه بی خیالی گفتم:
-خانم کوروشی فردا راس ساعت 6 آماده باش برای مهمونی باید بریم...!
یسنا:ببخشید یه سوال بپرسم؟
به چشماش زل زدم گفتم:بفرمایید؟
-ما کی بر می گردیم؟
برگشتم و پشتمو بهش کردم آروم گفتم:حداقل تا یک هفته دیگه...
آهی کشید گفت:خیلی زیاده من اصلا این جا راحت نیستم...!
کمی ناراحت شدم احساس می کردم تیکه اش رو به من انداخت و اینکه پیش من راحت نیست با لحن حرصی گفتم:
-اگه ترسی برای از دست دادن جونت نداری می تونی برگردی!و مطمئن باش اگه مشکل منم خب از این جا می رم...
دوباره برگشتم تا نگاهشو ببینم آروم به چشمام نگاه می کرد احساس عجیبی داشتم که نباید این احساس شکل می گرفت من با خودم عهد بستم که هیچ وقت ... نه نه باید این احساس شکل می گرفت باید سرکوبش می کردم من عاشق کسه دیگه ایم نه باید خــ ـیانـت کنم اما من حتی اونی که دوس دارمو نمی دونم چه شکلیه !آیا اون عاشق کسه دیگه ای نیست ؟کاملا گیج شدم خودمم نمی دونم چکار باید بکنم من عاشق کسی هستم که فقط تو بچه گیم دیدمش اونم برای اینکه که پدرم با خانواده ای دوست بود ما هم از بچه گی با هم بودیم من فقط این که من اون موقع فقط 11 سالم بود و اون 5 سالش جالبه من حتی قیافشم یادم نمی یاد اما عاشقشم و با خودم قرار گذاشتم پیداش کنم اما از کجا؟.... اما برادرشو یادمه با هم دوست بودیم اما الان چطور باید پیداشون کنم ؟وقتی که رفتیم خارج از ایران نشد که با اون خانواده تماس داشته باشیم فقط از اون عشق، چشمای عسلیش یادم مونده و دیگه هیچی اما با این احساس باید چکار کنم؟اوف خودمم نمی دونم....!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    فکرای بی خودی رو پس زدم نگاهش هنوز به من بود آروم سرمو به گوشاش نزدیک کردم انگار فکرای منفی کرد که سریع چشماشو بست لبخندی به این سادگیش زدم آروم گفتم:
    -چرا به من زل زدی؟
    چشماشو باز کرد به هم خیره شدیم فاصلمون خیلی کم بود برای همین کمی گرمم شده بود انگار داشت فکر می کرد که اصلا نگاشو از من نمی گرفت با صدای خنده بردیا و دوست یسنا سریع به خودم اومد سریع از یسنا فاصله گرفتم...
    یسنا:
    بد جور گرمم شده بود دوست داشتم فقط یک سطل آب یخ بریزم رو سر خودم وایی خدا جون احساس می کردم قلبم داره از جاش کنده می شه در این حال نگاه های شیطنت آمیز نگین رو اعصابم بود اه من چم شده نه به اون که به صورت سام خیره شدم فکر می کردم قیافش چه ترسناکه نه به الان که قلبم داره محکم می زنه یک لحظه دلم برای یاسین تنگ شد همیشه وقتی با یاسین حرف می زدم آروم می شدم الانم یکی از اون موقعیت هاس ولی توجهی نکردم به نگین نگاه کردم با ابرو بالا رو نشون می داد یعنی می خواد فضولی کنه چه کشفی کردم هه هه به بردیا و امیر سام خیره شدم سخت مشغول بحث کردن بودن نگین دستامو گرفت کشید بدون توجه به اون دو تا گفت:
    -راستی یاسین کی بر می گرده؟
    حواس هر دوتاشون اینجا جمع شد من پی به نقشه پلید نگین بردم می خواست یک نفری رو حسود کنه خودتون می دونید کی رو جالبه پس دلشو باخته این نگین عزیز ما بلند گفتم:
    -والا من چه بدونم این پسر کارش با خودشم مشخص نیست...!
    نگین:آخرش کی بر می گرده؟
    -فکر کنم زودی برگرده دیگه کارش تموم داره میشه راستی من فکر کنم برگردم اصفهان...!
    -چرا؟درست که هنوز تموم نشده!
    -والا بهش گفتم گفت حرف نباشه و...
    دهنمو به گوشاش چسبوندم گفتم:آقا برای من تنبیه گذاشته که براش زن بگیرم...!
    باهم زدیم زیر خنده گفت:آقا رو باش بیاد دختر خالمو بگیره...؟
    با خنده گفتم:حتما اون چاقه آره؟!
    نگین با خنده سرشو تکون داد گفت:آره فکر کن عصبانی بشه یک دونه سیلی می زنه داداشت پخش می شه رو دیوار...فکرشو بکن...
    -خخخ وای آره بزار خبرشو بدم بهش انگار دختر خالتو دیده نه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    -آره اون روز اومده بود ببینتت منم بادختر خالم اومدیم دیدنت وای بد جور ترسیده بود...خخخ
    سرمو تکون دادم به یاسین زنگ زدم رو بلند گو گذاشتم به امیر سام و بردیا که با سکوت زیر پاشونو نگاه می کردن خیره شدم معلوم بود گوششون بد جور تیز شده بود تا بفهمن چکار می کنیم با صدای یاسین نگامو از اونا گرفتم یاسین صداش بلند شد:
    -سلام بر ملکه مورچه ها...
    -اه سلام بوفالو...
    -ببین تقصیر خودته تنبیه هات اضافه می شه ها!
    -تنبیه اولو حل کردم مشکلی نیست!
    -جون من...!
    صداش پر ذوق بو ای پسره ناقلا این بار نگین گفت:
    -جون تو راست می گیم اون دختره بود اون روز...جلوی در منو اون...باهم دیگه...فهمیدی کی رو میگم؟
    با ترس گفت:بله؟نگین جان؟من غلط کردم چیز خوردم به اندازه کافی وزیر جنگ(مامانم) برامون نسخه می پیچه شما دو نفر به خودتون زحمت ندین ممنون...
    و قطع کرد بلند زدیم زیر خنده وای خدا معلوم بود بد جور ترسیده بود نگین دستامو گرفت با هم رفتیم بالا آروم با لحن مسخره آهنگی رو زیر لب با نگین خوندیم:
    -پلنگ پلنگ پلنگ پلنگ من عاشق پلنگم...
    دوباره با هم زدیم زیر خنده کلا منو نگین اینطوری بودیم جایی وارد می شدیم زلزله رخ می داد متاسفانه انقدر مظلومیم کسی باورمون نداره والا...راست میگم جون وجدان راست می گم (وجی:برو جون عمتو قسم بخور-تا تو هستی چرا عمم؟البته فرقی هم به حالم نمی کرد از عمه خیر ندیدم که پس بهتر جونشو قسم نخورم-برو بابا مگه باید خیر ببینی من مگه از تو خیر دیدم؟-ببین حوصله دفاع از حقو حقوقتو ندارما!-ایش)کلا این پسرا رو فراموش کردیم آخی دلم سوخت براشون چاخان کردم دلم نسوخت آخه کی حوصله داره دلش برای اونا بسوزه ایش از بس خوابم می یومد سریع رو بالشی ولو شدم خسته بودم سریع لالا کردم اما قبل از این که چشمام بسته شه نگینو دیدم که داشت از پنجره به بیرون نگاه می کرد اما دیگه چیزی نفهمیدم...و به دنیای بی خبری شتافتم...خخخ موقع خوابم دست از خل بازی بر نمی دارم...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    نگین:
    به بیرون نگاه کردم نمی دونم دلم چی می خواست احساساتم با هم درگیر شدن و من کاملا هنگم نمی دونم چمه أه...به آسمون خیره شدم ماه از همیشه درخشان تر بود یک لحظه چشمم به کنار استخر خورد اون کیه دیگه؟کمی دقت کردم اه این که بردیاست نمی دونم ولی دلم خیلی می خواست برم پایین آروم مانتو جلو بازمو برداشتم شالمو که همون دم در انداخته بودم برداشتم و خیلی آروم رفتم پایین از در اودم بیرون تنها نوری که دیده می شد نور چراغ بود که به دیوار خونه وصل بود قدما مو تند کردم به بردیا رسیدم فکر کنم احساس کرد دزدم سریع برگشت گارد گرفت ترسیدم یک قدم برگشتم عقب آروم گفت:
    -یا خدا چته ترسیدم!
    اونم انگار خیالش راحت شده بود که گفت:اینجا چکار می کنی؟
    -هوا خوری مشکلیه؟
    ابروهاش بالا رفت گفت:بیا بزن...!
    با تعجب گفتم:کی رو؟
    لبخندی زد گفت:منو...!
    اخمام جمع شد:چرا اون وقت؟
    -نه که یک سوال پرسیدم بهت برخورد گفتم شاید با زدنم آروم بگیری...
    این پسره هنوز منو نشناخته الان بهش نشون می دم محکم گفتم:
    -خوبه که می دونی پس شروع می کنیم...
    حالا اون بود که با بهت نگام می کرد آروم گفت:چی رو شروع کنیم؟
    من با حرص مشتی به شکمش زدم گفتم:اینو...
    آخی گفت سریع گارد گرفت منم با دیدن این کارش هی پشت سر هم مشت میزدم با لگد اه این همشو رد داد نمی زاره دلم خنک شه که هلش دادم که افتاد زمین با لبخند پیروزی گفتم:
    -دلم خنک شد...
    بردیا:این قبول نیست تو هلم دادی...!
    -به من چه همینه که....آی هی ولم کن...هیyou ؟(هی تو)
    دستامو کشید به سمت آب رفت ...وای من خیلی بدم می یاد از آب ... نه که بگم از آب بدم می یادا اما از استخر وحشت داشتم وقتی توش می افتادم سریع نفسم می گرفت حتی اگر عمقش کم باشه بازم می ترسم اما حالا این پلیسه منو داره می ندازه تو آب نزدیک آب استخر بودیم خواست هلم بده که از یقش گرفتم آویزونش شدم همونطور که به آب نگاه می کردم حرفم می زدم:
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    -وایی تو روخدا بردیا منو تو آب ننداز وای من از آب وحشت دارم مامان کجایی دخترت بای بای رفت، مرد وای...
    دیدم نه حرکتی از جانب این پلیسه هست نه کلامی برای همین بود که سریع برگشتم شرایطه بدی بود واقعا خیلی نزدیکش شده بودم فاصلمون کم بود و دل منم این وسط محکم می کوبید سریع ازش جدا شدم مثل برق از کنارش رد شدم رفتم داخل تحمل موندن رو کنارش نداشتم با ورودم یسنا رو دیدم که دستاشو باز کرده و راحت خوابیده واقعا برای خودم متاسفم با انتخاب دوستم کنارش یک بالش برداشتم و گوشه ای خوابیم اصلا این دایی این پسره امیر سام با این نرگس جون کجا رفتن اه یادمون رفت شب بخیر بگیم بهشون اصلا منو یسنا عالی هستیم از هر جهت گفتم دیگه اصلا بی ادب نیستیم یا اگر باشیم من نیستم یسنا هستش نه من...یک آدم فروشیم من خودم تا الان نمی دونستم به سقف خیره شدم خاطرات امروزو مرور می کردم چه روز پر مشغله ای کم کم چشمام بسته شد و خوابیدم...
    یسنا:
    در رویا به سر می بردم وای شاهزاه سوار بر پرایدم داره میاد آخی بزار بیاد همچین میزنم تو دهنش با پراید اومده حداقل با کالسکه پر از گل می یومد رمانتیک تر میشد با پراید اومده در ماشین باز شد نگین پرید پایین دکی این شاهزاده بود خاک تو سر این خواب ،من می گم از بچه گی بد شانش بودم اینم از این دیدم نگین تو خواب داره تکونم می ده...
    نگین:هی بوزینه...هی شتر بیدار شو دوباره داری خواب کدوم شاهزاده رو می بینی...
    پریدم اه اینکه نگینه ...خواب بود ایش خوب شد پریدم از خواب شانسم نداریم یکم تو خواب کیف کنیم همون لحظه اشم این نگین حالمونو می گیره
    من گفتم:نگین من چرا انقدر خوش شانسم...؟
    با لبخنده مزحکی گفت:چون که منو داری...!
    با لبخند شیطنت آمیز گفتم...:حالا مخالف خوش شانسی چی میشه؟
    با تعجب نگام کرد بعد گفت:بد شانسی... مگه چیه...وایسا ببینم تو گولم زدی تا منو مایه بد شانسیت بکنی؟
    ابرومو انداختم بالا سریع از جام بلند شدم رفتم بیرون دوباره صدای جیغ نگین بلند شد بعد از اتاق بغلی بردیا پرید بیرون ظاهرش آشفته بود با ترس گفت:
    -نگین؟
    خندم گرفت داشت می رفت تو که نگین پرید بیرون خوردن بهم البته بینی هاشون آخی هر دوشون ناله می کردن از کنارم صدای امیر سامو شنیدم...این چرا همیشه مثل جن ظاهر میشه...میگم جنه باور ندارید...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    سام-چرا مردمو می ندازی به جون هم ها؟
    من طلبکار گفتم:خواستم ببینم فضولم کیه؟
    مثل قبل ابروهایش فرستاد بالا با خونسردی گفت:
    -پس موفق باشی...ولی ساعت ۶ منتظرم سریع باید بریم من از کارم عقب افتادم باید زود این ماموریت تموم کنیم
    سرمو تکون دادم گفتم:
    -امره دیگه؟
    -دیگه هیچی...
    آی حرص می خوردم از دست این پسر آی خدا برگشتم به رفتنش نگاه کردم مثل همیشه یکی از دستاش تو جیبش بود اون یکی داشت با گوشی ور می رفت هه هه
    دوباره سمته نگین و بردیا برگشتم آخی داشتن عمیق بهم نگاه می کردن اما مثل همیشه نگین پرید شروع کرد به فحش دادن نوچ نوچ خیلی این دختر بی ادبه همیشه تو لحظه های رمانتیک اینصورت می کنه ایش نذاشت یکم صحنه ببینیم آه
    نگین:دختره بوزینه شتر خرمگس چرا منو اذیت می کنی ها؟
    من:من که کاری نکردم باجی؟
    -آوه خدای من راست می گی...افتاد دنبالم...هی می گفت... وایسا ببینم...
    سریع رفتم پایین تنها دیوار دفاعی امیر سام بود که داشت می رفت سمت در پریدم جلوشه محکم بهش چسبیدم مبادا نگین بزنتم امیر با تعجب نگاه می کرد حتما می گفت دختره چه پرو هه هه همینکه هست ایش(حالا نگفته که تو بهت بر می خوبه-تو کاریت نباشه )
    با داد و بی داد نگین به خودم اومدم دوباره محکم بازو های سامو دستم گرفتم ...
    نگین:آها واستادن الان یک کتک خوشگل می خوری از من حالا همین جا بمون...
    من:برو بابا تو کجا می تونی منو بزنی....؟
    و اشاره ابروم امیری نشوند دادم دستاش و رو کمرش گذاشت اخم کرد بردیا پکر اومد پایین آخی این نگین حالا همه رو می گیره ها ریز خندیدم هنوز بازو های امیر دستم بود طوری که هرکی می دید می گفت تو ب*غ*ل طرفه نگین رده نگاهم گرفت برگشت سمته بردیا و باز روزی از نو ایش دوباره رفتن تو نگاه هم امیر سام بازو هاشو از دستم کشید بدون هیچ حرفی رفت همینطور که می رفت دستاش و کلافه رو موهایش می کشید...منم بهش با لبای آویزون شده نگاش می کردم ایش احساس می کردم غرورمو شکست احساس بدی بود الان با خودش چی فکر می کنه اه گند زدم(غرور غرور می کنی برام پسره خودشو نجات داد -من الان حالم بده تو از اون زغال دفاع می کنی...آره؟-آره...هه هه )خدا چنین وجدانی رو قسمتی هیچ کس نکن الهی آمین خخخ عجب خود درگیریم من...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    داشتم موهامو اتو می کشیدم همینطور به ساعتم نگاه می کردم ساعت دقیق ۶ بود آخی بد بخت شدم الان امیر سام می یاد برام هه هه بزار بیاد خودم می کشمش کسی حقی نداره به من نزدیک بشه لباس خوشگل جشنمو پوشیدم به صورتم نگاه کردم چشمای ریز عسلی و لبای گوشتی یاد حرف یاسین افتادم همیشه می گفت انگار خدادادی لبام پروتزی بود چه کنیم دیگه خوشگلیه ... (خدا خوشگلی داده متاسفانه عقل نداده...-خفه وجی چرا می زنی تو ذوق ایششش...)تازه لباس تنم کرده بودم آرایشم که فقط خطه چشمو برق لب و کرم که باید همیشه رو پوستم می زدم انگار عادتم شده بود هر دفعه که از حموم بیرون می یومدم باید می زدم ...یک دفعه در با صدایی بدی باز شد پشت بندش داد سام که گفت:
    -یک ساعته منتظرم چرا آماده نیس... .
    با دیدن من تو اون لباس شبه طوسی براق چشماش برق زد برقی که خودم نمی دونم از چه نظر بود دیگه از اون عصبانیت چند دقیقه قبلش خبری نبود آروم گفت:
    -بریم؟
    سرمو تکون دادم اونم سریع رفت پایین منم یک نگاه اجمالی به خودم تو آینه کردم و کیفه کوچیکمو برداشتم انداختم رو دوشم و مانتویی نازکم گرفتم دستم رفتم پایین نگین ور دل تلویزیون نشسته بود داشت فوتبال می دید و تخمه می شکست بردیا هم کنارش بود ،به تلویزیون نگاه کردم بازی تیم های خارجی بود اه فوتبال بدم می آید ایش دوست نداشتم بازی فوتبال را(لطفا برای من لفظ قلم نشو خانم-ببین گم شو گرفتی..؟-من جام خوبه..-دِه نه دِه تا داری تو گوشم ورد می خونی من جام راحت نیست...-به من چه...!؟-ایششش)به نگاه های نرگس جون اهمیتی ندادم و خدافظی کردم و دویدم سمته ماشین سام آروم جلو نشستم گفتم:آقای دهقان؟
    -امیر سام...!
    -ها!
    -خانم یسنا من الان مثلا با شما به عنوان یک زوج داریم می ریم به جشن اون وقت اونا به نظر تون شک نمی کنند که شما کی من می شید...
    همه حرفاشو شنیده بودم دقیق نمی دونستم فقط تو خماری اسم خودم بودم بیشعور چه نازم صدا می زنه ایش خب من الان به تو بگم امیر سام از خجالت قش نمی کنم آروم صداش کردم:
    -امیر سام....
    سرمو پایین انداختم برای بار اول انقد خجالت می کشم شایدم بار دوم اه اصلا ولش کن اونم دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد...
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    آروم از ماشین پیاده شدم امیر سام کلید ماشینو به یکی از اون مردا که کنار ماشین ایستاده بودن داد تا ماشینو پارک کنن امیر سام از اونطرف به سمته من اومد دستاشو طرفم گرفت به دستاش نگاه کردم بعد به چشماش چشمای میشی که دل هر کسی رو آب می کرد چرا تا حالا نفهمیده بودم چشماش میشی وای خدا دستای سردمو تو دستای گرمش گذاشتم به سمته در رفتیم احساساتم عجیب بود فکر کن چند تا احساس با هم مخلوط بشن چه احساسی پیدا می کنی ؟من که دارم دیوونه می شم کم کم دارم می فهمم چم شده منی که تا حالا هیچ احساسی به هیچ کس نداشتم و معیار این احساسم این بود که اون فرد رو خوب بشناسم ولی الان همه ی اون معیارام از بین رفته الان این احساس رو به کسی پیدا کردم که فقط چند روزه می شناسمش فقط چند روز!اما چطور این احساس بوجود اومد؟چطور آخه؟من هنوز به این اعتراف نکردم که چه احساسی دارم شاید فقط یک هـ*ـوس باشه و من تو این چند روز فقط بهش عادت کردم؟نمی دونم کاملا گیج شدم به سمته امیر سام برگشتم با اخم به سمت سالن جشن حرکت می کرد از این مرده خونسرد بعیده که عاشق بشه!اونم عاشق کی؟عاشق منشیش...!یک لحظه دلم گرفت اما اعتنا نکردم نباید وا بدم وگرنه هی منو ضایع می کنه باید زود این احساسو از بین ببرم خیلی زود به سالن رسیدیم واو چه شلوغ همه در حال شادی و رقـ*ـص هه چه جالب اینا همشون خلاف کارن ان شالله ؟چه بدوم!دوباره دستم توسط امیر سام کشیده شد نگامو به سمته جلو سوق دادم داشت سمته یک میز خالی می رفت چیزی نگفتم و قدمامو با هاش هماهنگ کردم کمی که گذشت به میز رسیدیم آروم دستامو از دستاش بیرون کشیدم و صندلی رو کشیدم می دونستم هنوز انقد غرور داره که صندلی رو برای منشیش نکشه منم به همین منشی بودنم قانعم و زیاده خواه نیستم اما دلم چیز دیگه ای می گـه (دلت حرف مفت می زنه!-دوباره اومدی؟بابا بزار یکم تنها باشم...ایش!-بزار بگم دلت چی می خواد؟-ها؟-دلت می خواد صندلی رو برات بکشه ،همون یه تیکه غروری هم که براش گذاشتی بشکنه بیاد بگه می میره برات درست نمی گم؟)احساس می کردم سرخ شدم کنار گوشمو خاروندم و سرمو انداختم پایین چه این وجدان من پروئه ایش...با صدای امیر سام به خودم اومدم بهش نگاه کردم با خونسردی ذاتیش گفت:
    -یسنا یکی از اون نوچه های اون رئیسشون داره میاد این سمت یکم نقش بازی کن لطفا...!
    تا اومدم بگم چکار باید بکنم...که سریع بلند شد اومد طرفم دستامو گرفت بلند شدم البته اون به زور بلندم کرد وگرنه من قصد بلند شدن نداشتم سریع گفت:
    -باید جلو چشمشون نباشیم...
    -خب که چی؟
    -الان باید بریم پیسته رقـ*ـص...
    من با بهت گفتم:خب!
    با چشمای ریز نگام کرد فهمیدم بازم خل بازی در آوردم سرمو تکون دادم اونم نفسه عمیقی که نشون دهنده ی کلافه گیش بود کشید و دستامو محکم گرفت و باهم به سمته پیست رقـ*ـص رفتیم....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    دستامون تو دست هم بود احساس عجیبی بود حداقل برای من که این احساسو برای اولین بار حس کردم به چشماش خیره بودم اونم به چشمام زل زده بود و چیزی نمی گفت احساس گرما به من دست داد سریع نگامو دزدیدم و انداختم پایین دلم نمی خواست بهونه بدم دستش همینجوریشم لو دادم خودمو احساس کردم سرش نزدیکم شد!...چشمام کم کم از حالت عادی در اومد و گشاد شد اما با حرفی که زیر گوشم زد تمام فکرای منفی که تو ذهنم شکل گرفته بود پرید:
    سام:یسنا الان وقتشه من می رم طبقه بالا تو هم دم در بمون تا بیام فهمیدی؟
    به چشمام خیره شد منم سرمو آروم تکون دادم که چراغا خاموش شد انقدر غرق نگاش شده بودم که نفهمیدم رفته سریع به خودم اومدم به سمته در وردودی رفتم به کیف و مانتوم نگاه کردم کیف فقط یه چیزه اضافه بود کنار دیوار پرتش کردم اما مانتوم رو پوشیدم تا حداقل بازوی ل*خ*ت*م*و بپوشونه دم در رسیده بودم خیلی استرس داشتم دستای سردمو هی رو هم فشار می دادم با صدای امیر سام آرامش سرتاسر وجودمو گرفت سریع برگشتم اما بی توجه به من دورو اطرافشو نگاه می کرد بعد دستامو گرفت و کشید منم ساکت نگاش می کردم فکر کنم داشت حرف می زد اما من چیزی نمی شنیدم ***در ماشینو باز کرد بعد رفت سمته راننده سوار شد دیگه امیر سامی نبود منم سریع به خودم اومدم سوار شدم نمی دونم چم شده واقعا بدبخت شدم چه احساساتم زود طغیان می کنه چند بار دیگه از این جور ضایع بازی ها در بیارم پیش امیر سام لو می رم و دیگه هیچی ...!وای با سرعت زیادی ماشینو می روند من که عاشق سرعت بودم یک لحظه ترسیدم به جلو خیره شدم ماشینی پیچید جلومون تنها کلمه ای که از دهنم خارج شد این بود:
    -وای موظب باش امیر...!
    و دستامو حایل بین صورتم کردم تا از ضربه احتمالی جلوگیری کنم یک چند دقیقه ای دیدم خبری نیست دستامو پایین آوردم و به امیر سام نگاه کردم که داشت با خونسردی به چیزی یا شایدم به کسی خیره شده بود منم نگاهشو دنبال کردم وا خدا این همون پسره بود که تو دفتر منو تهدید می کرد چه وحشت ناکم نگاه می کنه یک اسلحه هم دستش بود و با پشته اسلحه به دستش ضربه آرومی می زد کم کم اون آرامشی که کناره سامم داشتم پرید فقط الان دلم بابامو می خواست از این پسره که این جا نشسته و خونسردم نگاهشون می کنه معلومه نمی خواد هیچ کاری کنه با داد اون آقاهه که بی شباهت به غول هفت سر می موند دست از افکاراتم برداشتم و بهش نگاه کردم دلشوره داشتم دستام شروع به لرزیدن کردن:
    آقای غول:سریع پیاده شید...با صدای بلند تر....سریع تر
    امیر سام خیلی راحت پیاده شد منم مجبورا با ترس پیاده شدم به من اشاره کرد برم نزدیکش به امیر سام خیره شدم اما اون حتی بر نگشت نگام کنه احساس می کردم قصد داره تحقیرم کنه و فکر کنم خیلی خوبم تحقیرم کرده آروم نزدیکش شدم که صدای آژیر پلیس نوید خوشحالی رو تو دلم ریشه زد اما با قرار گرفتن دستای اون غولتشن رو بازوم همش دود شد رفت هوا برگشتم و جیغ بلندی زدم از دور رادوینو دیدم اما بد جور ترسیده با کشیده شدنم برای اولین با جلوی غربیه اشکام ریخت هق هق صدام دل هر کسی رو ریش میکرد اما اونا دلشون نسوخت برای بار آخر به امیر سام خیره شدم اما سرشو پایین انداخته بود تو دلم آروم گفتم:
    -خداحافظ ...
    اما کلمه بعدش رو مطمئن نبودم پس دلم نخواست امید واهی بدم به خودم با حرکت کردن ماشین اون خلاف کارا به خودم امیدم حتی متوجه نشدم در حین درگیری چی پیش اومد و چی گفتن انگار خیلی تو فکر خودم غرق بودم....
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    اشکای سردم ،
    نشان از بی مهری ات می دهد،
    می چکد برروی گونه های سرخم ،
    این اشک های بی رحم،
    آنها هم می دانند که دیگر تو را ندارم،
    افسوس که نتوانستم دیگر این سخن را بگویم:
    ای جان جانان ،
    چـــــــرا رفتی ؟

    امیر ســـام:
    با دستای مشت شده به طول مسیر ماشین نگاه کردم دلم عجیب می خواست خر خره اون بی وجدان بجوم با حالت عصبی ل*ب*ا*م*و محکم به دندون گرفتم به سمته ماشین رفت صدای رادیوین اومد:
    -مگه نگفتی مواظبش می شی و ازش محافظت می کنی ها؟
    صداش بغض داشت با اخم نگاش می کردم چیزی نگفتم دختری از ماشین پیاده شد رفت سمته رادوین فقط این حرففو ازش شنیدم و بعد سوار ماشین شدم:
    دختره(مهشید):نگران نباشید سرگرد پیداشون می کنیم....
    در ماشینو کوبیدم احساس خفه گی داشتم برای اولین بار برای یک غریبه نگران شدم شایدم...نه نه احساس می کردم معدم درد می کنه و درسته درد می کرد مشکل معده درد ،حالا باید خودشو نشون بده به سمته خونه دایی حسین رفتم سرعتم سر سام آور بود اما چاره ی دیگه ای نداشتم باید جوری این حرصمو خالی می کردم...
    ***
    از ماشین پیاده شدم با قدمای بلند به سمته در خونه می رفتم در توسط بردیا باز شد سریع کنارش زدم باید تا ردیابه یسنا رو از بین نبردن پیداش کنم...درسته ردیاب من وقتی وسطه پیست بودیم روی پیرهنش جاسازیش کردم بردیا امیر سام گویان دنبالم راه افتاده بود انقدر حرف می زد از یسنا می پرسید حال جواب به هیچ کدومو نداشتم وارد اتاق شدم درو بستم بعد قفلش کردم سریع سمته وسایلم رفتم دستگاهو وصل کردم سریع پیدا شد خیلی دور نبودن دایی رو صدا زدم در رو باز کردم گفتم:
    -دایی آدرسه این منطقه رو دقیق می خوام...!
    با تعجب نگام می کرد بعد آدرسو گفت انگار فهمید که اتفاقی افتاده بعد از اینکه آدرسو گفت و من سریع تو دستم یاد داشت می کردم و بعدش با سرعت اتاقو ترک کرد ابروهامو انداختم بالا و سری تکون دادم باید حالی ازشون بگیرم که دیگه فکر صدمه زدن به...خودمم تو حرفم موندم مگه می خواستم چی بگم؟عرق سردی رو پیشونیم نشست اهمیتی ندادم و نفس عمیقی کشیدم و رفتم تا یسنا رو پیدا کنم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا