- عضویت
- 2017/02/19
- ارسالی ها
- 668
- امتیاز واکنش
- 14,200
- امتیاز
- 661
[HIDE-THANKS]
- کارن جون جدت بیخیال من شو ، حال و حوصله ندارم
کارن: بابا اذیت نکن دیگه ، بدون تو خوش نمیگذره ، پیمان تو بهش یه چی بگو
پیمان: راست میگه خب ، میخوای اینجا بمونی که چی بشه؟
- اول اینکه حال ندارم ، دوم اینکه شاید حمید به کمکی چیزی نیاز داشته باشه
پیمان: حمید خودش همه کارارو ردیف میکنه نیازی به تو نداره ، حالا هم لطف کن برو وسایل مورد نیازتو بردار و اینقدر رو مخ من راه نرو .
کارن میاد طرفمو به زور از روی مبل بلندم میکنه و میفرستتم اتاق و میگه: اگه نیای نه من نه تو!
سری تکون میدم و میرم تا حاضر بشم .
یه چند هفته از روزی که رفتیم خونه حمید میگذره ، تو این مدت حالم بهتر شده و مهم تر از همه تونستم کمی ، فقط کمی با پیمان کنار بیام و مثل شمر نگاهش نکنم .
بعد اینکه چمدونمو از روی تخت برمیدارم میرم پیش پیمان و کارن که تو پذیرایی نشستن و منتظر منن .
پیمان و کارن پیله کردن که بخاطر خوب شدن حالم بریم مسافرت . اول شمال و از اونجا هم بریم مشهد ، واقعا نمیدونم کارن چرا پیله کرده بریم مشهد .من که خیلی وقته با اون بالایی قهرم ، درست از روزی که دنیامو از دست دادم . ففط بخاطر اینکه بچه ها ناراحت نشن قبول کردم وگرنه عمرا میرفتم .
پیمان و کارن میرن بیرون ، نگاهی به خونه میندازم .
پذیرایی که به سلیقه دنیا چیده شده ، به کاناپه های زرشکی خیره میشم . یادش بخیر چقدر وقتی داشتیم میخردیمشون مسخره بازی درآوردیم و خندیدم .
نگاهمو از کاناپه ها میگیرم و به پرده سفید رنگ خیره میشم . یادش بخیر ، چقدر سر اینکه وسایلارو خودمون بچینیم با دنیا بحث کردم . هی میگفت میخوام وسایلای خونمو خودم با دستام بچینم و من قبول نمیکردم . آخرش هم پیروز میدان دنیا بود ، چقدر حرصش دادم سر وصل کردن پرده !
با صدای کارن نگاهمو از خونه میگیرم و میرم طرف ماشین پیمان .
(سلام ، ببخشید یه چند وقت خیلی کم پست گذاشتم :aiwan_light_blush:
و اینکه هر نظر و انتقادی درباره رمان و جلدش دارین تو صفحه نقد یا پروفایلم بهم بگین
[/HIDE-THANKS]
- کارن جون جدت بیخیال من شو ، حال و حوصله ندارم
کارن: بابا اذیت نکن دیگه ، بدون تو خوش نمیگذره ، پیمان تو بهش یه چی بگو
پیمان: راست میگه خب ، میخوای اینجا بمونی که چی بشه؟
- اول اینکه حال ندارم ، دوم اینکه شاید حمید به کمکی چیزی نیاز داشته باشه
پیمان: حمید خودش همه کارارو ردیف میکنه نیازی به تو نداره ، حالا هم لطف کن برو وسایل مورد نیازتو بردار و اینقدر رو مخ من راه نرو .
کارن میاد طرفمو به زور از روی مبل بلندم میکنه و میفرستتم اتاق و میگه: اگه نیای نه من نه تو!
سری تکون میدم و میرم تا حاضر بشم .
یه چند هفته از روزی که رفتیم خونه حمید میگذره ، تو این مدت حالم بهتر شده و مهم تر از همه تونستم کمی ، فقط کمی با پیمان کنار بیام و مثل شمر نگاهش نکنم .
بعد اینکه چمدونمو از روی تخت برمیدارم میرم پیش پیمان و کارن که تو پذیرایی نشستن و منتظر منن .
پیمان و کارن پیله کردن که بخاطر خوب شدن حالم بریم مسافرت . اول شمال و از اونجا هم بریم مشهد ، واقعا نمیدونم کارن چرا پیله کرده بریم مشهد .من که خیلی وقته با اون بالایی قهرم ، درست از روزی که دنیامو از دست دادم . ففط بخاطر اینکه بچه ها ناراحت نشن قبول کردم وگرنه عمرا میرفتم .
پیمان و کارن میرن بیرون ، نگاهی به خونه میندازم .
پذیرایی که به سلیقه دنیا چیده شده ، به کاناپه های زرشکی خیره میشم . یادش بخیر چقدر وقتی داشتیم میخردیمشون مسخره بازی درآوردیم و خندیدم .
نگاهمو از کاناپه ها میگیرم و به پرده سفید رنگ خیره میشم . یادش بخیر ، چقدر سر اینکه وسایلارو خودمون بچینیم با دنیا بحث کردم . هی میگفت میخوام وسایلای خونمو خودم با دستام بچینم و من قبول نمیکردم . آخرش هم پیروز میدان دنیا بود ، چقدر حرصش دادم سر وصل کردن پرده !
با صدای کارن نگاهمو از خونه میگیرم و میرم طرف ماشین پیمان .
(سلام ، ببخشید یه چند وقت خیلی کم پست گذاشتم :aiwan_light_blush:
و اینکه هر نظر و انتقادی درباره رمان و جلدش دارین تو صفحه نقد یا پروفایلم بهم بگین
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: