رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم
«هو الجمیل»
نون و القلم و ما یسطرون...
سوگند به قلم و آنچه می نویسند!

نام رمان: بهار سرد
نویسنده: علیرضا خواستار (سروش73) و سیما کاربران انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
ناظر: @سمانه امينيان
ویراستاران: @Fatemeh Ashrafi و @Sara0413 و @zahra.gh
سبک: رئال
راوی: سیال ذهن
نثر: ادبی
سطح رمان: حرفه ای
بهار سرد: پارادوکسیست که از آن به بهار کال یا بهار نارس تعبیر می شود!
Bahar-Sard2.png
با تشکر از @F@EZEH عزیز بخاطر طراحی جلد رمان
خلاصه:

جهاد ماهر، پسری مصریست که در عنفوان جوانی، اقدام به ترور ناموفق یکی از افسران عالی‌رتبه‌ی کشور مصر می‌کند. حالا او پس از هشت سال اسارت در زندان‌های دیکتاتور، آزاد شده و می‌خواهد شغلی برای خود دست‌وپا کند.
در این میان، آشنایی جهاد با دختری به نام اَسما، او را با گذشته‌ی خود پیوند می‌دهد؛ گذشته‌ای که اگرچه مدت‌هاست با آن دسته‌وپنجه نرم می‌کند و از آن کناره می‌گیرد، اما حالا با واردشدن اَسما به زندگی‌اش، دوباره اوج می‌گیرد و فوران می‌کند.

انقلاب ۲۰۱۱ مصر:
در اواخر سال ۲۰۱۰ میلادی، کشورهای عربی خاورمیانه دستخوش حوادثی شدند که اگر مسیر اصلاحات حکومتی آنها به همین منوال پیش می رفت، مطمئنا جهان به سوی امن تر شدن گامی بزرگ برمی داشت.
جرقه ی این مهم، با خود سوزی محمد بوعزیزی ( دست فروش تونسی) در مقابل کاخ بن علی ( حاکم تونس) آغاز و دومینو وار منجربه سقوط حکّام ظالم عرب شد.
در این میان سقوط مبارک (حاکم مصر) اهمیت ویژه‌ای داشت. مصر که خود را بزرگ جهان عرب و جهان اسلام می دانست و از طرفی سابقه ی تمدن چندهزارساله ی فرهنگی داشت، طلایه دار این حرکت عربی در خاورمیانه شد.
طلایه داری که خیلی زود توانست دیکتاتور خود را سرنگون و دولت انقلابی خود را تشکیل دهد.
اما به راستی چه شد که بهار مصر به بهاری سرد و ویرانگر تبدیل شد؟
چه اتفاقاتی باعث شد تند باد خزان زده ی مصری ها خیلی زود باعث به یغما رفتن این تحول فرهنگی در خاورمیانه شود؟
آیا همه ی این اتفاقات بر اساس یک سری حوادث شانسی و غیر قابل پیش بینی بود؟
آیا اصولا دست های پشت پرده توهم ذهن توطئه گر ما نویسندگان و تحلیل گران شرقیست؟
سخنی با مخاطب:
بهار سرد، سومین داستان بلند و به اصطلاح رمانیست که کار نگارش اون رو به فضل خدا در سال ۹۸ آغاز کردم، که اگر عنایت حق تعالی نبود مطمئنا به نوشتن رو نمی آوردم!
بعد از دو کار قبلی سراب و معادله به این نتیجه رسیدم که عموماً مخاطبین داستان های من به دو گروه ارزشی نگر و عامه پسند تقسیم شدند، ارزشی نگرها بیشتر طرفدار سراب و عامه پسندها به معادله گرایش پیدا کردند!
هرچند دعوای بین این دو گروه در طول تاریخ ادبیات جهان همیشه مورد توجه پژوهشگران حوزه ی داستان نویسی بوده و هست ولی من سعی کردم در طول کار جدیدی که ارائه میدم این شکاف رو دست کم بین مخاطبین داستان خودم از بین ببرم و هر دو گروه رو با خودم همراه کنم، به همین دلیل به نوشتن بهار سرد رو آوردم!
بهار سرد:
بهار سرد پارادوکسیست که از آن به بهار کال یا نارس نیز تعبیر می شود، روایتگر جوانان پرشوریست که سودای دموکراسی و دموکراسی خواهی در قلب خاورمیانه داشتند و دارند.
روایتگر جوانانی از جنس های مختلف توده ی مردم که عاشق می شوند، دلباخته می شوند، به وصال می رسند و سر انجام...
***
میگن خوب نیست نویسنده قبل از شروع داستانش زبان به تعریف و تمجید از اون باز کنه اما من خیلی کوتاه به معرفی بهارم می پردازم.
این رمان رو ابتدا در جواب دوستانی می نویسم که من رو بخاطر نگارش معادله تخطئه کردن و مدام تو پروفایل و خصوصی من می گفتن چرا بعد از یک کار ارزشی مثل سراب به نوشتن داستان های تجاری پسندی چون معادله رو آوردی؟!
من با نوشتن معادله فقط خواستم ثابت کنم که نگارش داستان های خیال پردازی شده و بدون تحقیق چقدر برای من آسونه و اگر واقعا به دنبال جذب مخاطب و لایک باشم می تونم هزاران داستان مثل معادله ببافم و کیفش رو کنم و حالش رو ببرم اما با این حال یک بار دیگه این ریسک رو می کنم و به نوشتن یک کار ترکیبی( اجتماعی عاشقانه) رو میارم.
اما عاجزانه از شما تقاضا دارم که اگه بهار هم مثل سراب با کم لطفی دوستان مواجه شد! من این اجازه رو داشته باشم پست گذاری رو متوقف کنم تا به ارزش نوشته هام شک نکنم.
با این شرط حاضر به استارت بهار سرد هستم و پای عهدم هم می مونم، ضمن اینکه نظرات و انتقاد های شما دوستان گل هم می تونه مثل دو کار قبلی من تو روند بهتر شدن داستان مفید و موثر واقع بشه!
نکته ی آخر اینکه دوم شدن من تو نظرسنجی سال ۹۷ افتخار بزرگی بود که از دست های شما عزیزان دریافت کردم و در واقع بهترین جایزه ی این سال های نگارشم بود.
چند تذکر:
1) بهار، ترکیبی از دو کار قبلی من یعنی سراب و معادله هست و مخاطبین هر دو رمان قبلی من می تونن با خیالی آسوده به خوندن اون بپردازن و بدونن که مطمئنا این کار با سلیقه ی هر دو گروه جور در میاد انشاالله.
2) در مورد اینکه آیا بهار کار تکراریه یا نه؟ کپی شده هست یا نه؟ همخونه ای هست یا نه؟ کسل کننده هست یا نه؟ آیا اصلا ارزش وقت گذاشتن داره یا نه؟ باید این اطمینان صد در صدی رو به شما بدم که نه فیلمی تا به حال به این موضوع پرداخته و نه رمانی از اون به رشته ی تحریر در اومده و دوستان گلی که تقریبا و تا حدودی با تفکر من آشنا هستن می دونن من دست به قلمی نمی برم که قبل از من به اون موضوع حتی اشاره ای شده باشه پس با خیال آسوده وقتتون رو صرفش کنید!
3) بهار سرد یک حقیقت گمشده در تاریخ معاصر خاورمیانه هست که از زوایه ی خاصی به اون پرداخته شده! من همینجا از تمامی عاشقان نویسندگی هم دعوت میکنم زمان کوچکی رو به خواندن این داستان اختصاص بدن و بدونن که شخصیت پردازی بهار فوق العاده با وسواس خاصی انجام گرفته و طراحی صحنه ها و دیالوگ ها هم با فکر انجام شده و می تونه راهنمای خوبی برای شخصیت پردازی دوستان ژانر نویس باشه
4) چیزی که من از شما میخوام دو فاکتور صبر و حمایته و قول میدم اگه شما این دو فاکتور رو به داستان من هدیه بدید من هم کاری رو به شما تقدیم کنم که با تک تک صحنه ها و دیالوگ هاش زندگی کنید!
5) جمله ای رو تو یه کتاب آموزش رمان نویسی خوندم به این مضمون: اگر استعداد نداشته باشید خودتان را بکشید هم نویسنده نخواهید شد اما اگر استعداد داشته باشید تنها در صورتی نویسنده خواهید شد که خودتان را بکشید.
پیرو جمله ی فوق من این قول رو به شما میدم که داستان بهار فوق العاده به نویسنده های انجمن در آموزش رمان نویسی کمک خواهد کرد چرا که مبتنی بر اصول ژانر و ژانر نویس نوشته شده و طراحی پلات و شخصیت هاشم ماه ها زمان بـرده، چیزی حدود سه یا چهار ماه قبل از اتمام معادله شروع به نگارش شده.
6) بچه ها به خدا قسم نوشتن داستانی که بخواد کپی پیس و هم خونه ای باشه نه تنها برای من کاری نداره بلکه مثل آب خوردن برام آسون تره و زحمتی هم نداره و لازم نیست مثل بهار براش وقت و هزینه صرف کنم( برای گواه این ادعام رجوع کنید به معادله) پس اگه کنار ژانر عاشقانه به مسائل مهم اجتماعی هم بپردازیم نه تنها اشکالی نداره بلکه یه چیزی هم یاد می گیریم پس تا دو سه پست از داستان رو خوندید رهاش نکنید و بگید اینکه همخونه ای نیست و...
۷) باور کنید هزاران ایده و خلاقیت از نویسنده های خوش فکر کشورمون زیر این ذائقه ی بد مخاطب له شده، شما نگاه کنید تو همین نمایشگاه کتابی که چند وقت پیش برگزار شد و هر سالم برگزار میشه، ده ها انتشارات غرفه دارن و همه هم به یک ژانر خاص می پردازن من از شما می پرسم؟ پس خلاقیت چی میشه؟ جایگاه فانتزی نویس های ما این وسط کجاست؟ شما نگاه کنید تو هالیوود بابت احترامی که به هر نوع نوشته و ژانری میذارن الان سینماشون به کجا رسیده؟ چرا ما این همه عقبیم و ادبیات جهانی ما تا این حد لاغر شناخته میشه؟ آخرین شاهکار حماسی ما بر می گرده به شاهنامه؟ تا به حال فکر کردید چرا؟ تکلیف ناشرای ما که روشنه، خب طرف به دنبال سوده و چون فروش عاشقانه ها جذابیت بیشتری داره پس ژانر دیگه چاپ نمی کنن.
۸) وظیفه ی شما مخاطب گل این وسط چیه؟ اینه که فقط به دنبال کار تکراری نباشید و با اندکی تغییر توی دیدگاه مطالعه، ناشرین محترم رو مجبور به چاپ آثار دیگه هم بکنید و اگرنه همچنان دنده عقب خواهیم رفت و نویسنده های خلاق ما هم عقب نشینی می کنن و میرن سراغ کارهای تکراری!
۹) در پایان از شما خواهشمندم که داستان بهار سرد رو بدون اجازه ی کتبی از نویسنده توی وبلاگ ها و سایت های خودتون به اشتراک نذارید چرا که تمامی حقوق مادی و معنوی بهار در حال حاضر و تا وقتی مجوز چاپ نگرفته متعلق به سایت خوب و فرهنگی هنری نگاه دانلود عزیز هست.
۱۰) از تمامی مدیران و کادر محترم سایت و انجمن نگاه بخاطر راه اندازی چنین فضای خوبی برای نگارش داستان های مجازی تشکر میکنم و امیدوارم نگاه دانلود هم در آینده ای نه چندان دور نویسنده های حرفه ای رو
تربیت کنه و به جامعه ی فرهنگی کشور تحویل بده.

نکته: راجع به نحوه ی پست گذاری هم همه چیز به استقبال شما عزیزان بستگی داره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    مقدمه:
    آتش، شعله، دود، سیاهی، تاریکی، تباهی...
    در کشوری که سالانه یک میلیون و نیم قبر خواب داشت، بیش از این‌ها هم انتظار نبود، اما باورش سخت بود. باورش برای منی سخت بود که نزدیک به یک دهه از جوانی‌ام را پای همین شعله‌ها سوزاندم، سوزاندند و آخرش وقتی راهیِ سیاه‌چاله‌هایشان شدم، فهمیدم دنبال نخودسیاه بوده‌ام.
    فهمیدم همه‌ی این دعواها سوریست. برای این است که من و تو را سرکار بگذارند و برای این است که به نام ما و به کام خودشان تمام شود که شد. حال از تو ‌می‌‌پرسم. به دنبال چه هستی دختر؟ خیال کردی با نوشتن تو چیزی عوض ‌می‌‌شود؟ خیال ‌می‌‌کنی این‌ها به اربـاب جراید اهمیت ‌می‌‌دهند؟
    ورق ‌می‌‌زنی، ‌می‌‌نویسی و چاپ ‌می‌‌کنی به امید آنکه دیکتاتور دست از سر سرزمینت بردارد؟ اما زهی خیال باطل! او دندان‌هایش تیزتر و چنگال‌هایش درنده تر ‌می‌‌شود.
    فقط ای کاش، ای کاش ‌می‌‌دانستم چه در زیر آن آبشار خرمایی موهایت در سر داری. ای کاش ‌می‌‌دانستم برق چشمان تیله‌ای‌ات حکایت از عشق دارد یا فریب.
    دستت را به من بده، دستت را به من بده و با من قدم بزن. یادت ‌می‌‌آید وقتی از فشارهای دیکتاتور به تنگ ‌می‌‌آمدیم، بالاترین نقطه‌ی قاهره را برای خلوت‌کردنمان انتخاب ‌می‌‌کردیم و از عمق وجود فریاد ‌می‌‌زدیم؟ اما افسوس که اینجا فریاد را در نطفه خفه ‌می‌‌کنند. اینجا عاشق را به جرم عشق محکوم ‌می‌‌کنند. اینجا جایگاه متهم و شاکی عوض شده است.
    باران تنها خاطره‌ی دونفره‌ی ماست. هنگا‌می ‌که کوهنوردی بهانه‌ی خلوت‌کردن دونفره‌مان برای سرنگونی مبارک بود، آدم‌فروشان زاغ سیاهمان را چوب ‌می‌‌زدند. اما چه شده که حالا آن‌طرف خط ایستاده ای و به ما لبخند ‌می‌‌زنی؟ نگذار مردم بگویند تافته‌ی جدا بافته‌ای هستی که آقازاده‌بودن در خونت جریان دارد.
    لرزش دست‌هایم را ببین، بغض صدایم را بشنو. این لعنتی مغرور که مقابلت ایستاده، سال‌های سال طعم انفرادی را چشیده و بدترین شکنجه‌ها را تحمل کرده و هنوز ایستاده. نه به‌خاطر خودش؛ بلکه بخاطر تمدن چندهزارساله‌ی اهرا‌می ‌که فخر جهان‌اند.
    ‌می‌‌دانی اسما؟ آلا ‌می‌‌گفت اگر خون فراعنه در رگ‌هایمان جریان داشته باشد، نباید راست‌راست راه برویم و لبخند بزنیم. خون گریه‌کردن برای مصیبت مردم ما، کمترین کاریست که هر صبح و شام موظف به انجام آن هستیم.
    دیکتاتور را این‌گونه نبین. تاجش ترک ‌می‌‌خورد، اما نمی‌‌شکند. پس جوانی‌ات را مثل من حرام نکن. خرمایی که تو داری ‌می‌‌خوری، هسته‌اش سال‌های سال است که در جیب من سنگینی ‌می‌‌کند.
    دوستدار همیشگی تو، جهاد ماهر


    فصل اول: گرفتار امواج، ولی غرق نه
    پاریس، مارس ۲۰۱۸، اسفند ۹۶
    روی ویلچر نشسته‌ام و نگاهم عابرین پیاده‌ای را دنبال ‌می‌‌کند که تندتند و بی‌قرار مسیرشان را طی ‌می‌‌کنند و فقط هرازگاهی به اندازه‌ی یک برخورد تنه‌به‌تنه فرصت مکث و عذرخواهی دارند.
    تکیه ام را به پشتی صندلی ‌می‌‌دهم و پرنده‌ی خیالم به گذشته‌ای نه‌چندان دور پرواز ‌می‌‌کند. یادم نمی‌‌آید آخرین باری که ‌می‌‌توانستم راه بروم، کِی و کجا بود.
    اصلاً مهم نیست، مهم این است که دیگر این ولیچر و چرخ‌ها، جای پاهایم را گرفته است. یا نه، بهتر است بگویم حالا این ویلچر عضوی از بدن من شده است.
    تقریباً هر روز به این‌ میدان ‌می‌‌آیم و هر روز باید باستیل را ببینم، نمی‌‌دانم چرا. شاید چون پاریس و قاهره، شهرهای خواهر هستند. نه، این نمی‌‌تواند دلیل خوبی باشد. شاید به‌خاطر اینکه باستیل میدانیست که همه‌چیز از آنجا شروع شد.
    لب‌هایم را کج‌وکوله ‌می‌‌کنم و هورتی قهوه‌ام را بالا ‌می‌‌کشم. نه این هم نمی‌‌شود! پس چه؟ باستیل مادر من است. آهان این ‌می‌‌شود! آری، باستیل مادر من و امثال منی است که سال‌های سال طعم شکنجه و انفرادی را چشیده‌اند. از این تعبیر خودم راضی ‌می‌‌شوم و لبخند رضایت روی لب‌هایم ‌می‌‌نشیند.
    دوباره نگاهم را کج‌ ‌می‌‌کنم و این بار به نیمکت روبه‌رو و دختر جوانی خیره ‌می‌‌شوم که در ایستگاه، به انتظار اتوبوس ایستاده است و کتاب ‌می‌‌خواند. در پاریس، تقریباً همیشه با این صحنه مواجه ‌می‌‌شوم، در مترو، ایستگاه‌های اتوبوس، تاکسی و یا حتی در کافه‌ها. کمترین جایی را ‌می‌‌توان در این شهر یافت که مردم آن به مطالعه مشغول نباشند. آن‌ها هر فرصتی را غنیمت ‌می‌‌دانند تا اندکی به دانسته‌های خود اضافه کنند.
    شاید به همین دلیل است که هیچ‌وقت کلاه سرشان نمی‌‌رود. شاید به‌خاطر همین است که به حقوق خود آگاهند و شاید به همین دلیل است که ثمره‌ی بهارشان را دیده‌اند.
    اگر دست من باشد، اسم این شهر را کتاب‌به‌دستان ‌می‌‌گذارم، اما افسوس که دست من نیست. خیلی چیزهای دیگر اگر دست من باشد، الان روزگارش بهتر از احوال حالش است. ولی خب چه ‌می‌‌شود کرد؟ باید سوخت و ساخت!
    دکمه‌ی حرکت ویلچر را ‌می‌‌زنم و آرام از کنار خیابان ‌می‌‌گذرم، خیلی آرام و بی‌عجله، بدون دغدغه، آزاد و بی‌قید و به دور از هیاهوی رسانه‌ها. نم باران شروع ‌می‌‌شود و سرعت من هم بیشتر. خیلی سعی ‌می‌‌کنم عادی باشم، اما نمی‌‌شود و باز نمی‌‌دانم چه مرگم شده. این روزها زیاد عصبی ‌می‌‌شوم، زیاد پرخاش ‌می‌‌کنم، زیاد با محمد بگومگو ‌می‌‌کنم. آلا را که نگو! یک هفته‌ای هست که جواب تلفن‌هایش را هم نمی‌‌دهم. ‌می‌‌خواهم ببینم کِی از رو می‌‌رود، کِی دست از سر کنسرت‌هایش برمی‌‌دارد و کِی به ملاقاتم ‌می‌‌آید.
    ابرها بار دیگر ‌می‌‌غرند و آسمان روشن ‌می‌‌شود، اما دیگر به آپارتمانمان ‌می‌‌رسم. بوگاتی محمد داخل پارکینگ پارک شده و این نشان ‌می‌‌دهد تازه از تمرین برگشته است. چطور توانسته رسانه‌ها را قال کند؟ خدا ‌می‌‌داند.
    چترم را ‌می‌‌بندم، داخل آسانسور قرار ‌می‌‌گیرم و به هوش خودم آفرین ‌می‌‌گویم. همیشه قبل از بیرون‌رفتن، هواشناسی را چک ‌می‌‌کنم. هرچند این روزها به هوای پاریس هم اعتباری نیست.
    آسانسور در طبقه‌ی پنج ‌می‌‌ایستد و به‌طرف واحد شماره‌ی چهارده ‌می‌‌روم. هرچه زنگ ‌می‌‌زنم، در را باز نمی‌‌کند و به‌ناچار دست‌به‌دامان کلیدِ در جیبم ‌می‌‌شوم.
    به‌سختی تکیه‌ام را به در ‌می‌‌دهم و دستم را داخل جیب کتم ‌می‌‌برم که ناگهان با بازشدن در ورودی، نقشِ بر زمین ‌می‌‌شوم و درد شدیدی در سـ*ـینه‌ام ‌می‌‌پیچد و نفسم را بند ‌می‌‌آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    قاهره، ژانویه ۲۰۱۰، دی‌ماه ۸۸
    از تاکسی پیاده شدم و ته‌مانده‌ی پول‌های در جیبم را طرف راننده گرفتم. نگاهی به پول‌های زواردررفته‌ی در دستم انداخت و کنجکاو، از زیر عینک‌دودی‌اش نگاهم کرد. پول را روی داشبورد ماشینش انداختم و گفتم:
    - چیه؟ مثل اینکه آدم ندیدی!
    شانه‌ای به نشانه‌ی ندانستن بالا انداخت و گازش را گرفت. گازش را گرفت و پشت‌سر دودهایی که به هوا خاستند، محو شد. حدس ‌می‌‌زدم از چه چیزی تعجب کرده. کوچه‌های خاکی، محله‌ی زباله‌دان و چهره‌ی غلط‌انداز من. پول‌های درب‌وداغون را که نگو! آخرین بار در زندان و در صف غذا، تمام پول‌هایم مچاله شده بود و آخر سر هم سر یک بشقاب برنج اضافه، چنان بزن‌بزن جانانه‌ای شد که بیا و ببین! صحبت یک قاشق دو قاشق برنج نبود، حرف سر گنده‌لات‌بازی بود. اینکه طرف پرروبازی در‌می‌‌آورد و ‌می‌‌خواست به‌خاطر کلفتیِ گردنش، نوبت را به هم بزند، صف را به هم بزند. ‌می‌‌خواست خط ویژه برود و آقازاده‌بازی دربیاورد؛ اما من آنجا بودم که نگذارم، من آنجا بودم که کلفتی گردنش را بشکنم و ‌می‌‌شکستم گردنی را که ‌می‌‌خواست سر لات‌بازی به مردم سرزمینم زور بگوید.
    ساک‌دستی مشکی‌ام را از روی زمین برداشتم و خاکش را تکاندم. همان‌طور که نگاهم به تابلوی کوفی شوب (همان کافی‌شاپ به زبان عربی) شیخ عدنان گره خورده بود، توپ پلاستیکی محکمی‌‌از پشت به کمرم چسبید و صدای شَتَرَقِ آن، خنده‌ی بچه‌ها را بلند کرد. جلدی برگشتم و توپ گلی را از زمین برداشتم و خواستم چاقویی نثار آن کنم که پسرک کوچکی با دشداشه‌ی مشکی عربی جلویم ایستاد و التماس کرد.
    - عمو تو رو خدا ببخشید. حواسمون نبود. اگه این رو پاره کنی، بابام دیگه پول نداره برام بخره.
    از چاقوی در دستم خجالت کشیدم. زندان با تو چه کرده جهاد؟ دیواری کوتاه‌تر از این کودکان پیدا نکرده‌ای که عقده‌ات را سر آن‌ها خالی ‌می‌‌کنی؟ روی زانوهایم نشستم و توپ گلی را طرفش گرفتم.
    - من رو ببخش عموجون. بیا توپت رو بگیر.
    هنوز نگاه کزکرده‌اش به چاقوی در دستم بود. ضامن آن را خواباندم و در جیبم گذاشتم و دست‌هایم را به نشانه‌ی تسلیم بالا بردم.
    - الهی قربونت برم، از چی ‌می‌‌ترسی؟ بیا بگیرش دیگه.
    مردد جلو آمد، توپش را گرفت و در میان فریاد شادی هم‌بازی‌هایش گم شد. برگشتم و به‌طرف کوفی شوب رفتم. همه‌چیز مثل هشت سال پیش بود، کوچه‌ها، سیم‌های آویزان چراغ برق، زباله‌های کنار جوب آب. افسوس و صد حیف از تو نیل! من از روی تو خجالت ‌می‌‌کشم؛ اما نمی‌‌دانم این افسارگسیخته‌ها چطور از تو استفاده ‌می‌‌کنند و زباله‌هایشان را در تو ‌می‌‌ریزند.
    به ورودی قهوه‌خانه که رسیدم، نگاهم به چرخ‌دستی زنگ‌زده‌ی نبیل افتاد؛ پسر معتادی که به لطف شیخ اینجا بساط ‌می‌‌کرد و ‌می‌‌فروخت. فروختن که چه عرض کنم، بیشتر خودش را ‌می‌‌فروخت، اعتبارش را، شخصیتش را، حیثیتش را، آبرویش را. خلاصه که داروندارش را ‌می‌‌فروخت تا خرج مادر پیرش را درآورد. حاشا به غیرتت پسر! گاهی بدجور دلم ‌می‌‌خواست جای او باشم، جای مردانگی‌اش، اینکه مواد هرچه با او کرد، کرد؛ اما نامردش نکرد.
    درب قهوه‌خانه را باز کردم و بسم‌الله آرا‌می‌‌گفتم. کلاه کشیِ مشکی‌ام را طوری تا روی پیشانی و گوش‌هایم کشیده بودم که شناخته نشوم؛ اما باز هم جسته‌گریخته صدای پچ‌پچ جمعیت روی اعصابم ‌می‌‌رفت. بی‌اعتنا بودم، هرچند سخت بود. تحمل‌کردن شلاق‌های بازرسان برایم آسان‌تر از زخم‌زبان این مردم بود. برای چند نفری که به احترامم بلند شده بودند، سری تکان دادم و بدون نگاه‌کردن به شیخ، وارد اندرونی شدم. صد البته که اگر نگاهش هم ‌می‌‌کردم، بی‌فایده بود؛ چون او مرا نمی‌‌دید.
    با واردشدنم به آشپزخانه، جیغ خفیفی کشید و زغال گردان از دستش افتاد.
    - اسم الله*! تو کِی آزاد شدی جهاد؟
    همان‌طور که به دیوار چسبیده و دستش را روی قلبش گذاشته بود، از کنارش رد شدم و در یخچال را باز کردم.
    - امروز صبح. چطور مگه؟
    چشم‌هایش را بازوبسته کرد و چند نفس عمیق پشت‌سرهم کشید.
    - تو آخرش یه روز من رو با این کارهات ‌می‌‌کشی! نباید یه خبر می‌دادی قبل آزادشدنت؟
    مثل اینکه حسابی ترسیده بود. سـ*ـینه‌هایش بدجور بالا و پایین ‌می‌‌شد. دلم برای دشداشه‌ی قرمزش شدیداً تنگ شده بود. پارچ آب را یک نفس سر کشیدم و پوزخندی زدم.
    - خبر می‌دادم که چی؟ نکنه شیخ می‌خواست گاو و گوسفند برام قربونی کنه؟
    فین‌فینِ پشت‌سرهمش نشان ‌می‌‌داد بدجور دلتنگ شده، بدجور در نبود من اذیت شده و اینکه ظلم‌های شیخ به او تما‌می نداشت. چه وضعش بود؟ در این مملکت چه خبر بود؟ حاکم به مردم، مردم به حاکم و مردم به مردم. ظلم حدومرزی نمی‌شناخت!
    عصبی و با لپ‌های سرخ‌شده به‌طرفم آمد و پارچ را از دستم گرفت، داخل سینک انداخت و با سیم اسکاچ به جانش افتاد.
    - خیال کردم این چند سال زندان‌رفتن روت تأثیر گذاشته؛ اما همون‌طور چرک و نامرتبی!
    ابروهایم بالا رفت. راستش توقع این‌همه صراحت را از او نداشتم. نظر او درمورد تیپ و هیکل خیلی برایم مهم بود. آخر تنها جنس مونثی که در اطرافم بود، او بود و بس!
    - نگفتی چرا خبر ندادی.
    پاکت سیگار را از داخل جیبم درآوردم. این چندمین دانه‌ای بود که از مقابل زندان تا اینجا دود می‌کردم؟ خدا ‌می‌‌دانست!
    - دستور بالاسری‌ها بود. تعهد گرفتن ساز و دهل راه نندازم. قهرمان ملی که نیستم! یه خراب‌کار بودم.
    پارچ را خشک کرد و داخل آب‌چکان گذاشت.
    - آهان، یعنی الان دیگه خراب‌کار نیستی؟
    سیگار را از روی لبم برداشت و گفتم:
    - نه، دیگه نیستم.
    سیگار روشن را داخل سینک انداخت و آب را باز کرد.
    - شرمنده، بوی سیگار تو آشپزخونه بلند بشه، صدای شیخ درمیاد.
    ای بر پدر و مادر شیخ و هر آن کس که او را بزرگ کرد صلوات!
    - اون‌وقت ‌می‌‌تونم بپرسم چرا؟
    دستی به تخت‌های چوبی و گلیم‌های سوخته از زغال کشیدم.
    - نه، نمی‌‌تونی بپرسی.
    نشست و مشغول جمع‌آوری زغال‌های نیم‌سوخته‌ی کف آشپزخانه شد.
    - توقع داری باور کنم که سربه‌راه شدی؟ شاید هم به این نتیجه رسیدی که مبارک، واقعاً مبارکه!
    کنارش نشستم و دست‌هایش را گرفتم. تاول‌های کف دستش گویای همه‌چیز بودند. اشک در چشم‌هایم حلقه زد.
    - مصر مبارک صاحبش باشه. از امروز به بعد شما میری خونه، خودم قهوه‌خونه رو ‌می‌‌گردونم.
    کنارم نشست و تکیه‌اش را به یخچال داد.
    - ‌می‌‌تونم بپرسم چرا باید برگردم خونه؟
    زغال‌ها را در چشم‌برهم‌زدنی جمع کردم و داخل زغال‌دان ریختم.
    - نه، نمیشه بپرسی.
    خیره، به پنجره‌ی بالای سرم که رو به دود و کثیفی قاهره باز ‌می‌‌شد، نگاه ‌می‌‌کرد.
    - پس من چی رو ‌می‌‌تونم بپرسم؟ چی رو حق دارم بدونم؟
    شروع به گرداندن آتش زغال کردم.
    - تو از امروز مثل خانوم‌های خونه به آشپزی و خونه‌داری می‌رسی. خودم نوکرتم هستم دربست!
    اما همچنان آرزوهایش را نابودشده ‌می‌‌دید.
    - اما ‌می‌‌دونی که من خانوم تو نیستم.
    و به آن بیرون و جمع شیخ و مریدانش اشاره کرد.
    - شوهر من روی اون تخت نشسته.
    قلیان را آماده کردم. دستی به صورتم کشیدم و عصبی گفتم:
    - دست بردار آلا! تو به همه‌ی آرزوهات می‌رسی. من ‌می‌‌نویسم و امضا می‌کنم که تو یه روز خواننده‌ی معروفی میشی. مثل نانسی، مثل هیفا.
    تلخ خنده‌ای کرد، زهر خنده‌ای زد؛ از آن‌ها که درونش صد اشک و ناله پنهان است، از همان‌هایی که یک حسرت عمیق گوشه‌ی چشمانش را تر ‌می‌‌کند. سرش را مثل مال‌باخته‌ها به دیوار تکیه داد.
    - ‌می‌‌دونستم میای، اما نه به این زودی!
    مشکوک نگاهش کردم.
    - چطور؟

    *اسم الله: کلمه‌ای مثل بسم‌الله که عرب‌زبان هنگام ترس و تعجب به زبان ‌می‌‌آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    آهسته و آرام، درحالی‌که نفس تازه ‌می‌‌کرد، راه‌پله‌های منتهی به طبقه‌ی دوم خانه را بالا ‌می‌‌آمد. در راه چندین و چند بار خس‌خس سـ*ـینه‌اش را صاف کرد و عصای راهنمایش را جلوی پاهایش کوبید تا مبادا گمراه شود. بازوهای گوشتی‌اش بدون شک وزن او را چند برابر ‌می‌‌کردند و کله‌ی طاسش در معرض نور لامپ‌های قدیمی ‌تلألؤی خاصی داشت. کهنه لباس قدیمی‌‌ای پوشیده بود، کهنه لباسی که با درودیوار زخمی‌‌خانه‌اش تناسب عجیبی داشت، یک هم‌خوانی خاص.
    بالاخره پله‌ی آخر را بالا آمد و بو کشید. از ویژگی‌های منحصربه‌فرد شیخ یکی همین بود که گفتم. اگرچه بینایی‌اش را از دست داده بود؛ اما در عوض بویایی‌اش را تقویت کرده بود. لامسه‌اش را نمی‌‌دانستم، اما حس ششمش گفتن نداشت. نمی‌‌شد فرد غریبه‌ای وارد خانه شود و او بی‌خبر بماند. نه اینکه کسی به او چیزی بگوید، نه؛ اما همیشه حضور نفر سوم را تشخیص ‌می‌‌داد.
    خانه‌ی شیخ دارای یک حیاط کوچک و باصفا بود که پله ‌می‌‌خورد و بالا ‌می‌‌آمد. یک پذیرایی محقر که در سمت چپ آن آشپزخانه و در سمت راست آن، اتاق او و آلا بود. درست مقابل در ورودی به پذیرایی این اتاق من بود که به یاری آلا از حالت انباری درآمده و فعلاً در اختیار من قرار گرفته بود.
    خودم را کناری کشیدم و چشمکی حواله‌ی آلا کردم. ‌می‌‌دانستم ‌می‌‌فهمد؛ اما محض اطمینان خواستم امتحانش کنم. ‌می‌‌خواستم مطمئن شوم در تمام این سال‌ها پدربزرگ خوب از آلا مراقبت کرده است.
    اگر خوب مراقبت کرده بود، پس خبر آزادی من از زندان را چه کسی به او داده بود؟
    پناه بردم به خدا از این ظن و گمانه‌های بد. هرچند حس ششم من هم از شیخ به ارث رسیده بود؛ اما چه کسی در دنیا با مادربزرگ ناتنی‌اش همسن بود؟ بدتر از آن اینکه چه کسی در دنیا با همسر پدربزرگش در یک روز متولد شده بود؟
    فقط این را ‌می‌‌دانستم که نامادری در طالع من بود. پیشانی‌نوشت یا تقدیر، نامش هرچه که بود مهم نبود، مهم اتفاقات پازل‌واری بود که از روز آزادی من از زندان مرتب و پشت‌سر‌هم چیده ‌می‌‌شدند، سرنخ‌هایی عجیب و نشانه‌هایی غریب، اما آشنا که مدام من را به‌سوی پاسخ حرکت ‌می‌‌دادند. همه ‌می‌‌گفتند دست‌های پشت پرده؛ اما من ‌می‌‌گفتم دست پشت پرده. چون از نظر من او یک نفر بود، کسی که پشت پرده‌ی تمام جنایات مصر بود.
    شیخ نشسته و ننشسته سر سفره، همسرش را صدا زد و آلا هم مثل غلام حلقه‌به‌گوش با یک تشت و یک آفتابه سر سفره حاضر شد. شیخ عصایش را کناری انداخت و دست‌هایش را جلو آورد و آلا هم شروع به ریختن آب به روی دست‌های مبارک کرد.
    پدربزرگ حوله را برداشت و صورتش را پاک کرد.
    - مهمون داریم؟
    آلا مِن‌ومِن کرد:
    - مهمون که نه، ولی...
    در کمال ناباوری، شیخ به‌سمت من چرخید و با اینکه چیزی نمی‌‌دید، ادامه داد:
    - خودتون رو معرفی نمی‌‌کنین؟
    مو به تنم سیخ شده بود؛ اما بالاخره در برابر چشم‌غره‌های آلا تسلیم شدم و گفتم:
    - منم پدربزرگ، جهاد.
    شیخ: سبحان‌الله! تو کِی آزاد شدی؟
    خودم را نشسته به‌طرف سفره هل دادم.
    - همین امروز صبح.
    - الحمدالله! به خدا قسم که رویای آزادیت رو دیشب دیدم.
    آلا که موهای پرکلاغی‌اش را بافته بود، مثل یویو ‌می‌‌رفت و ‌می‌‌آمد و سفره ‌می‌‌چید.
    - چطور؟
    - دیشب قبل از اذان صبح، پدرت رو دیدم که خرگوش سفیدی به من هدیه داد. ‌می‌‌دونی که سفیدی در خواب تعبیر به خوبیه؟
    سکوت کردم تا آلا هم بیاید. طبق رسم همیشگی، پدربزرگ دعای سفره را قرائت کرد و همگی شروع کردیم. چند دقیقه‌ی سفره به سکوت گذشت. همیشه همین‌طور بود. تقریباً از هجده‌سالگی که از پدرم و نوال جدا شدم و از اسکندریه به قاهره آمدم، پدربزرگ ما را به این رسم عادت داده بود. اینکه وقت غذا حرفی نزنیم تا سفره جمع شود.
    لقمه‌ی آخر را خورده و نخورده، شیخ شکر بلندی کرد و به‌طرف من چرخید.
    - ببین پسرم، حالا که آزاد شدی، باید چند تا نکته رو بهت تذکر بدم. ‌می‌‌دونم امکان داره از این حرف‌های من ناراحت بشی؛ ولی جنگ اول به از صلح آخره.
    وقتی جدی ‌می‌‌شد، لپ‌های طاسش هم ‌می‌‌لرزیدند و این حکایت از عصبی‌بودنش داشت.
    - از امروز که از زندان آزاد شدی، باید طریقه‌ی زندگیت رو عوض کنی. هرچند تو گذشته هم به شیوه‌ی زندگیت معترض بودم؛ اما کجا بود گوش شنوا؟ آخر سر هم دیدی که حرف من شد و حضرت‌عالی گرفتار شدی و بدنامیش موند برای ما!
    نمی‌‌دانستم این مایی که ‌می‌‌گفت، منظورش چه کسی بود. خودش و آلا را ‌می‌‌گفت یا منظورش رهبری تفکر جبهه‌ای بود که در مصر از آن با عنوان اِخوان یاد ‌می‌‌کنند؟
    شیخ: خونه‌ی من تحت‌نظره جهاد. من نمی‌خوام تو مسائل سیـاس*ـی دخالت کنم و دوست ندارم کسی که سر سفره‌ی من می‌شینه، وارد این حاشیه‌ها بشه.
    آلا با همان صدای جرینگ‌جرینگ پابندش، پابرهنه وسط حرف ما پرید:
    - نگران نباش عدنان. جهاد به من قول داده فقط به کار و تلاش فکر کنه و بس. قراره...
    شیخ حرف او را قطع کرد:
    - می‌خوام از زبون خودش بشنوم. شما مگه زبونشی؟
    آلا لب برچید و غمبرک زد. چشم‌های گربه‌ای‌اش کم‌فروغ شد. مثل همیشه شیخ نوکش را چیده بود، مثل همیشه اجازه‌ی عرض‌اندام و خودنمایی را از او گرفته بود.
    پدربزرگ: من منتظرم جهاد. نمی‌خوام مثل دفعه‌ی پیش نیروهای حکومتی خونه‌م رو شخم بزنن. ناسلامتی بزرگ الاَزهرم.
    دست‌هایم در کاسه‌ی ماست خشک شد و نانی که میان زمین و هوا ماسیده بود.
    - لااله‌الاالله! کاش می‌ذاشتین خستگی این هشت سال از تنم در بره، بعدش همون بحث‌های تکراری رو پیش ‌می‌‌کشیدین.
    نگاهم به پرده‌ی قدیمی، ‌‌اما تمیز آشپزخانه افتاد که جای درب نداشته‌اش از اندرونی محافظت ‌می‌‌کرد.
    شیخ: اما من همین الان جواب می‌خوام. گفتم که جنگ اول به از صلح آخره.
    از سر سفره بلند شدم.
    - فقط به اندازه‌ای که یه شغل آبرودار برای خودم دست‌وپا کنم، از شما مهلت می‌خوام که اسباب‌اثاثیه‌م رو اینجا بذارم.
    آلا دامن مشکی‌اش را پایین‌تر کشید.
    - اما...
    شیخ: دِ نشد دیگه! مثل پدرت زودرنج و کله‌شقی. شما اگه قول بدی دست از شخصیت جستجوگرت برداری، ‌می‌‌تونی تا ابد اینجا زندگی کنی.
    عصبی، دستی به موهای کم‌پشت و در حال ریزشم کشیدم. بعد از حس ششم، کچلی، دومین ارث قوی‌ای بود که از پدربزرگم به ارث ‌می‌‌رسید. با این تفاوت که ریش‌های من به‌خوبی در‌می‌‌آمد.
    - من همون قهوه‌خونه رو بگردونم و شب‌ها هم همون‌جا بخوابم، مشکل شما حله؟
    شیخ: نه جهاد حل نیست. مشکل تفکر توئه. باید اون رو تغییر بدی تا مسئله‌ی بین من و تو حل بشه؛ وگرنه مثل پدرت باید از این شهر بری.
    عصبی شدم و غریدم:
    - من تو این هشت سال به اندازه‌ی کافی چشم و گوشم باز شده که بدونم چی درسته و چی غلط. من سی سالمه پدربزرگ، مثل اینکه فراموش کردین. با این حال، من سر حرفم هستم. آلا از فردا تو خونه بمونه و به کار خونه‌داری برسه. خرج بیرون از خونه با من.
    - اون قهوه‌خونه اون‌قدری مشتری نداره که دو نفر آدم رو علافش کنم. آلا برای اونجا کافیه.
    - اما آلا همسرتونه و درست نیست زن شیخ عدنان- بزرگ الازهر- تو قهوه‌خونه زغال بگردونه.
    پدربزرگ با نفس‌های سنگینش از جا بلند شد و به‌طرف اتاق‌خوابش رفت.
    - به فکر یه شغل پدرومادردار باش جهاد. شب به‌خیر.
    رفت و من و آلا را با یک دنیا سؤال و تردید باقی گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    چراغ قدیمی ‌آویزانی مدام در مقابل صورتم رژه ‌می‌‌رفت و نور قوی آن به‌شدت اعصابم را ضعیف ‌می‌‌کرد. مرد کراوات‌زده‌ای درست آن‌طرف میز و مقابلم نشسته و نگاهش به برگه‌های یادداشتی بود که احتمالاً مهر محرمانه روی همه‌ی آن‌ها حک شده بود. خون از گوشه‌ی لبم ‌می‌‌چکید و ضربه‌ی محکمی‌‌که پای چشمم را کبود کرده بود، مسیر دیدم را تار ‌می‌‌کرد.
    پوزخند کراواتی پررنگ‌تر شد و دید من کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر. پارچ آب گل‌آلود را به‌طرفم هل داد و نیشش تا بناگوش باز شد.
    - یه خرده آب بخور حالت جا بیاد.
    سکوت کردم. سکوت، بهترین پاسخ برای این کفتارهای بی‌صفت بود. دفعه‌ی بعد لیوانی را محکم روی میز کوبید.
    - دِ بهت میگم آب بخور مادربه‌خطا! خون زیادی ازت رفته. پس میفتی کار میدی دستمون.
    هنوز جای ضرب گلوله در کتفم تیر ‌می‌‌کشید. همان‌طور بخیه‌نزده از بیمارستان مرخصم کرده بودند؛ اما به‌قدری دید داشتم که حرکات‌ دود سیگار را از روی لب‌هایش تشخیص دهم. چشم‌های عقاب هیچ‌گاه تیزبینی‌اش را از دست نمی‌‌داد. حس شیری را داشتم که در بند گرفتار شده بود.
    کراواتی، از روی صندلی بلند شد و ته‌مانده‌ی سیگارش را کف زمین خاموش کرد.
    - شانس آوردی نامه‌ی وساطت پدربزرگت الان رسیده دست ما؛ وگرنه مثل بقیه‌ی رفیق‌هات به ملکوت اعلی ‌می‌‌پیوستی!
    نگاهم مستقیم به پارچ گل‌آلودی بود که یادآور خاطرات نه‌چندان دور نیل بود. نیل آزاد، نیل عاشق، نیل رها، نیل بی‌قیدوشرط، نیل وحشی. آری، همه‌ی این‌ها که گفتم بود؛ ولی این‌ها نیل نبود، نیل بخشنده بود.
    کراواتی: اما این وساطت شرط داره جهادخان!
    هم‌زمان که تلاش ‌می‌‌کردم مچ‌هایم را از حصار دستبند و پابندشان آزاد کنم، پرسیدم:
    - چه شرطی؟
    کراواتی با خودکار روی لب‌هایش ضرب گرفته بود.
    - شرطش حرف‌زدن توئه. باید حرف بزنی جهاد، باید بقیه‌ی هم دست‌هات رو لو بدی.
    تک خنده‌ای زدم.
    - و اگه حرف نزنم؟
    - اگه حرف نزنی؟
    خودکار را چند بار لای موهایش فشار داد و این جمله را تکرار کرد:
    - اگه حرف نزنی؟ اگه حرف نزنی؟ اگه حرف نزنی...
    نشمردم چند بار این جمله را تکرار کرد، فقط وقتی به خودم آمدم که دست‌به‌یقه شد و کنار گوش‌هایم فریاد کشید:
    - اگه حرف نزنی، باید زر بزنی و اگه زر نزنی، اون‌وقته که زرتت درمیاد، اون‌وقته که مادرت به عزات می‌شینه، اون‌وقته که...
    سرفه‌های بلند و وحشتناکم، سکوتی اجباری را بر فضای اتاق بازجویی حاکم کرد. از ته گلو نالیدم:
    - من خیلی وقته که...
    گوش‌هایش را کنار لب‌هایم گذاشت و گفت:
    - دِ بنال ببینم چی میگی، شاید چیزی دستم اومد.
    - من خیلی وقته که به عزای مادرم نشستم.
    عصبی شد. سیلی جانانه‌ای نثار صورتم کرد که پخش زمین شدم.
    - آشغالِ از سگ کمتر، برای من با لغت بازی ‌می‌‌کنی؟ پس نمی‌خوای حرف بزنی؟ نمی‌خوای بقیه‌ی رفیق‌هات رو لو بدی؟
    سیگار روشنی را جلوی چشم‌هایم گرفت.
    - به خدا قسم حرف نزنی، جاسیگاری بعدیِ این نخ تویی جهاد.
    فشار دست‌هایش روی جای گلوله‌ام، تقریباً مرا به مرز بی‌هوشی نزدیک ‌می‌‌کرد. وقتی لب زدم:
    - شما مگه به خدا هم اعتقاد دارین؟
    قید کت‌وشلوار خوش‌تیپش را زد و با همان هیکل ورزشی‌اش رویم افتاد و تا جایی که جان در بدن داشت، کتکم زد. آن‌قدر زد تا خسته شد. نه اینکه از کتک‌زدن خسته شود، نه؛ از اعتراف‌نکردن من خسته شد. درواقع یک ناامیدی از اقرار متهم توسط بازجو. می‌‌دانستم این‌ اوج هنر یک مبارز است و‌ قعر شکست یک بازجو زمانیست که از اعتراف متهمش خسته شود.
    کراواتی، با حالتی مستأصل از رویم بلند شد و دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
    - باشه جهاد، تو بردی. خیلی خب من تسلیمم، مگه همین رو نمی‌خوای؟ مگه نمی‌خواین به جهانیان ثابت کنین شهادت برای شما یه ارزشه؟ مگه نمی‌خواین به سازمان ملل بگین شما با نیروی ایمانتون سلطنت رو به لرزه انداختین؟
    سکوت کردم و خوب در حرف‌هایش خرد شدم. یعنی چه ‌می‌‌خواست بگوید؟ آیا بازی جدیدش برای اعتراف‌گرفتن از من بود؟ کور خوانده بود! جهاد ماهر سگ‌تر از آنیست که با زبان چرب و‌ نرم شما دم به تله دهد.
    کراواتی از روی زمین بلندم کرد، خاک‌های لباسم را تکاند و یک لیوان آب تمیز که درست نمی‌‌دیدم از کجا گیر آورد، مقابلم گذاشت.
    - باشه جهاد. حرف‌هات رو فهمیدم، درکت کردم. این از همون آبیه که خودم ‌می‌‌نوشم. همه‌چیز برابر، برادر، مساوی، یکسان، مشابه، متناسب، اصلاً هرچی تو میگی لعنتی. خوبه؟
    دیگر مطمئن بودم تعادل روانی ندارد. شنیده بودم آدم‌های چندشخصیتی را به‌عنوان بازجو ‌می‌‌گذارند؛ اما تا به آن روز ندیده بودم. گاهی آفتابی ‌می‌‌شد و مهربان، لحظه‌ای بعد طوفانی ‌می‌‌شد و دریا.
    ناگهان ابری شد، اسلحه کشید که اشهدم را گفتم. کلتش را روی شقیقه‌ام گذاشت و ماشه را کشید.
    - اما فقط به من بگو چی تو اون کله‌ی لعنتیت می‌گذره لامصب. واقعاً خیال کردین سلطنت با دو تا تیر و ترقه‌ی شما از هم‌ ‌می‌‌پاشه؟
    فقط ذکر ‌می‌‌گفتم. اگر این اذکار نبودند، مطمئناً بند را آب ‌می‌‌دادم، بند را آب ‌می‌‌دادم و مبارزه لو ‌می‌‌رفت و خون هزاران شهیدی که رویای دموکراسی را با خودشان به گور ‌می‌‌بردند.
    - ما مأمور به وظیفه‌ایم برادر، نه مأمور به نتیجه. نتیجه دست بالاسریه.
    با چشم‌هایم به او فهماندم که منظور از بالاسری یعنی چه. خندید. نه یک بار، نه دو بار، نه سه بار، درست مثل هندل موتوری که پشت‌سرهم زده ‌می‌‌شد و بالاخره روشن شد، غش‌غش خندید، آن‌قدری خندید که اشک از گوشه ی چشم‌هایش جاری شد. دلش را گرفت و از زمین بلند شد.
    - تو چی خیال کردی پسر؟ فکر کردی قراره بعد از سلطنت یه عده فرشته بیان سرکار؟
    اولین زنگ‌های خطر در گوشم زده شد. چه ‌می‌‌خواست بگوید؟
    - تا الان فکر ‌می‌‌کردم تو عجیب‌ترین گونه‌ی مبارزی هستی که تا الان پیدا کردم؛ ولی الان فهمیدم احمق‌ترین گونه‌ای.
    بالاخره کفرم را درآورد. عصبی شدم و فریاد زدم:
    - چی می‌خوای بگی لعنتی؟
    به‌طرف در رفت و یک جمله گفت:
    - فکر ‌می‌‌کنی اون‌هایی که بعد از ما بیان سرکار فرشته‌ن؟ فکر ‌می‌‌کنی اون‌ها وسوسه نمیشن جهاد؟ وسوسه‌ی پول، قدرت، شهرت. اون‌ها هم آدمن، اون‌ها هم حرص و طمع میاد سراغشون.
    این را گفت و از در انفرادی خارج شد.
    ***
    با صدای آلا به خودم آمدم. لحظاتی نه‌چندان زیاد را در خودم غوطه‌ور بودم. پس از آزادی‌ام همیشه همین‌طور بود، شب‌ها با خواب کابوس شکنجه‌ها سر به بالش ‌می‌‌گذاشتم و روزها با خاطراتش زندگی ‌می‌‌کردم.
    آلا: با تواما! می‌خوای هر روز تا لنگ ظهر با شورت و رکابی تو رختخواب غلت بزنی و به خاطرات نه‌چندان شیرینت فکر کنی؟
    خودم را روی تخت ولو کردم و پتو را تا زیر گوش‌هایم کشیدم.
    - ولم کن آلا. بذار تو حال خودم باشم.
    آمد و کنارم نشست. بوی عطرش پره‌های بینی‌ام را سوزاند.
    - بیخود! می‌دونم از صحبت‌های دیشب شیخ عصبی شدی؛ اما تو نباید به حرف‌های اون اهمیت بدی. پیر و خرفت شده و فکر می‌کنه الان چهل سال پیشه و می‌خواد همه‌مون به سبک اون زندگی کنیم.
    بالش را روی گوش‌هایم گذاشتم تا صحبت‌های تکراری او را نشنوم، اما همچنان اصرار ‌می‌‌ورزید. آخرش روی بازوهایم خم شد.
    - مگه قرار نشد به من تو کار قهوه‌خونه کمک کنی؟ پاشو دیگه. عدنان رو خودم ‌می‌‌پزم که از خر شیطون بیاد پایین و دیگه کار به کارت نداشته باشه، خوبه؟
    به‌طرفش چرخیدم.
    - چقدر هم که از تو حرف‌شنوی داره!
    پوزخندی زد.
    -‌هارت‌وپورتش جلوی دیگرانه. مهم آخر شبه که مثل موم تو دست‌هامه.
    نگاهم به تیپ سلبریتی‌مانندش افتاد. یک گِلابیه (مانتوی بلند عربی) آبی پوشیده و برای خالی‌نبودن عریضه، یک عبای تنگ هم (چادر عربی) روی سرش انداخته بود. کور از خدا چه ‌می‌‌خواست؟ دو چشم بینا؛ اما آلا مطمئناً چشم‌های شیخ را نمی‌‌خواست.
    - مطمئنی می‌خوای بری قهوه‌خونه دیگه؟
    لب‌های سرخش را برچید.
    - چطور مگه؟
    نیمه‌درازکش به دیوار اتاق تکیه دادم.
    - هیچی آخه لباس‌های کارت خیلی جذابه.
    نیش و کنایه‌هایم را فهمید. خودش را به آن راه زد و بغضی ساختگی به صدایش داد.
    - پاشو دیگه، بهونه نیار. دست‌هام رو نگاه کن، زغال سوزونده. می‌خوام برم بازار براشون کرم بگیرم.
    دست گذاشت روی نقطه‌ضعف من، یعنی غیرت.
    - باشه، ولی اگه شیخ به من گیر داد که قهوه‌خونه چی‌کار می‌کنی، رجوعش میدم به تو.
    دست‌به‌کمر، لبخندی زد.
    - من هم رجوعش میدم به...
    سکوت کرد و هر دو قهقهه زدیم.
    - ای به چشم مادربزرگ!
    روبندش را انداخت و چشم‌های سرمه‌کشیده و ابروهای تراشیده‌اش را مثل هلال ماه به نمایش گذاشت.
    - حالا چی؟ باز هم مادربزرگتم؟
    آلا را با تمام شیرینی‌ها و تلخی‌هایش دوست داشتم، مثل خواهرم. نمی‌‌دانستم چرا، شاید جای خواهرِ نداشته‌ام. هرچه که بود، از همان روزهای اول ورودش به خانه‌ی شیخ حس خوبی به هم داشتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    عقربه‌های ساعت تقریباً بامداد را نشان ‌می‌‌دادند. کش‌وقوسی به عضلات خسته‌ی کمرم دادم و قولنج گردنم را شکستم. کشوی دخل را باز کردم و دشت امروز را شمردم. یک، دو، سه... صد جنیه (واحد پول مصر) برای یک روز؟ نه، این‌طور نمی‌‌شد ادامه داد. حق با شیخ بود، این قهوه‌خانه آن‌قدری مشتری نداشت که بتواند خرج این زندگی کوفتی را بدهد. نباید دونفری علاف شندرغازی ‌می‌‌شدیم که کفاف زندگی‌مان را نمی‌‌داد. از شیخ به دلیل نابینابودنش که توقعی نبود، ‌می‌‌ماندیم من و آلا که آن هم...
    راستش خرج آلا روزبه‌روز بالاتر ‌می‌‌رفت و درآمد شیخ هم روزبه‌روز پایین‌تر ‌می‌‌آمد. فقط نمی‌‌دانستم در این هشت سال و با نبود من چطور اموراتشان را گذرانده بودند.
    «تو با زندگی خودت و اطرافیانت چی‌کار کردی جهاد؟» این نهیب جهاد درونی‌ام بود که پیوسته مرا به‌خاطر نادانی‌های گذشته‌ام ملامت ‌می‌‌کرد. آری، خریت کردم. یا نه، اصلاً بهتر است بگویم حماقت کردم، یک حماقت محض که فقط از ابلهی مثل من ساخته بود. باید همان روز اول حرف‌های کراواتی را گوش ‌می‌‌کردم و دست از این جنگولک‌بازی‌ها بر‌می‌‌داشتم. وقتی دست‌های همه پشت پرده با هم بود، وقتی همه از یک آخور ‌می‌‌خوردند، پس به من و امثال من چه مربوط؟ الکی و سر حزب‌بازی، جوان‌های مردم را مگسی ‌می‌‌کردند و به جان هم ‌می‌‌انداختند که چه؟ آری من بازی خوردم، فریب خوردم؛ اما هنوز هم دیر نشده بود. ماهی را هر وقت از آب بگیری، تازه است. هنوز هم سنی نداشتم و تازه آستانه‌ی سی سالگی را پر ‌می‌‌کردم.
    باز هم یک جای کار ‌می‌‌لنگید. آلا در این هشت سال چطور خرج این تجملاتش را ‌می‌‌پرداخته؟
    لااله‌الااللهی گفتم و نگاهی به چهره ی پاک و معصومش انداختم. مدام جلوی آینه به خودش ‌می‌‌رسید و گاهی ‌می‌‌رقصید، به خیال اینکه کسی او را نمی‌‌دید.
    از رؤیاهایش ‌می‌‌گفت، از آرزوهای برباد‌رفته‌اش، از جوانی‌ای که مثل من حرام شد. او هم مثل من یک ازیادرفته بود. به‌جز همسن‌بودن من و او، وجه تشابه دیگرمان خانواده‌هایمان بودند. همان‌طور که آلا در عنفوان جوانی از سوی پدر پیر و فرتوتش به‌عنوان نذری به عقد شیخ درآمده بود، من هم از پدرم و نوال جدا شدم و به‌سوی شیخ پناه آوردم. آلا دختر هفتم خانواده‌ای بود که پدرش به دلیل مضیقه‌ی مالی نذر شیخش کرد و من هم تک فرزند پدری بودم که نوال چوب حراج به عقایدش زده بود.
    فشار عصبی کار خودش را کرد و با ضربه‌ی وحشتناکی به روی میز قهوه‌خانه، خودم را خالی کردم. فقط شانس آوردم که به‌جز چند جوان بیکار، کسی مشتری کوفی شوب نبود. آخر در کشور من، صحبت راجع‌به سیاست تنها تفریح بی‌ضرری بود که تا پاسی از شب طول ‌می‌‌کشید.
    آلا که تا آن موقع مشغول پیامک‌بازی اش بود، از جا پرید و قلبش را گرفت.
    - اسم‌الله! تو چت شده جهاد؟ چرا همچین می‌کنی پسر؟ قلبم اومد تو دهنم!
    از پشت دخل بلند شدم و بی‌اعتنا به او به‌طرف درب خروجی قهوه‌خانه رفتم.
    - قلبت بیاد تو دهنت بهتر از اینه که یه روزی از بدبختی سکته کنی!
    شانه‌ای به معنای نفهمیدن حرف‌هایم بالا انداخت. از درب خروجی بیرون رفتم و نخ سیگاری را از پاکت بیرون آوردم و به آتش کشیدمش. این روزها به آتش کشیدن برایم لـ*ـذت توصیف‌ناپذیری داشت، یک حس خوب و خاص. پک آرا‌می به آن زدم و روی پله‌های ورودی کوفی شوب نشستم. نشستم و شروع به بازی‌کردن با مکعب جادویی در دستم کردم.
    کبریت را به حالت قمار بالا و پایین ‌می‌‌انداختم و دستی به ریش‌هایم ‌می‌‌کشیدم. کبریت را بالا و پایین ‌می‌‌انداختم و به سوسوی چراغ‌های قاهره از دور خیره ‌می‌‌شدم. کبریت را بالا ‌می‌‌انداختم و به برج‌های بالاشهرش چشم ‌می‌‌دوختم. کبریت را پایین ‌می‌‌انداختم و به بافت فقیرنشینش زل ‌می‌‌زدم.
    زندگی چیزی جز یک قمار نبود و من داشتم با خودم قمار ‌می‌‌کردم و چه چیزی بهتر از قمار با خودت بود؟ بازنده تو، برنده تو و گور پدر این و آن.
    با صدای زنگ موبایلم دست بردم و آن را از جیب شلوارم بیرون کشیدم. با دیدن اسم محمد، برق چشم‌هایم روی صفحه‌ی گوشی افتاد، دکمه‌ی اتصال را زدم و گفتم:
    - چه عجب داداش، یادی از فقیرفقرا کردی!
    پوف کلافه‌ای کشید و گفت:
    - چرت نگو جهاد، تو که ‌می‌‌دونی چقدر سرم شلوغه!
    کبریت را کناری انداختم و پک آرا‌می به سیگارم زدم.
    - خب به‌خاطر همینه که میگم یادی از فقیرفقرا کردی.
    محمد: تو که ‌می‌‌دونی چقدر دوست دارم رفیق. بس نیست این‌قدر متلک‌بارونمون‌ می‌کنی؟
    دود را یک نفس از میان لب‌هایم بیرون دادم. نمی‌‌خواستم ناراحتش کنم. محمد هرچه بود، رفیقم بود. هرچند اختلاف عقیده داشتیم، اما برادر بودیم.
    - پیگیر اون مسئله‌ای که گفتم شدی؟
    محمد: یکی-دو جا برات پیدا کردم، اما چنگی به دل نمی‌زنه. یه موردی هست، طرف خیلی اوکازیونه. حاضری بری؟
    نگاهی به نبیل- پسرک دست‌فروش کنار دستم- انداختم که داشت کم‌کم بساطش را جمع ‌می‌‌کرد. آن‌قدر در حال خودم بودم که متوجه حضورش نشدم.
    - چه نیرویی می‌خوان؟
    -نمی‌‌دونم. فقط در این حد ‌می‌‌دونم که یه نشریه‌ی هفتگیه.
    گوش‌های نبیل برای شنیدن حرف‌هایم زیادی تیز بود. بحث را جمع کردم.
    - باشه. آخر همین هفته قرار می‌ذاریم و راجع‌بهش صحبت کنیم که آدرسش رو بگیرم. تمریناتت چطور می‌گذره؟
    محمد عضو تیم فوتبال الشباب قاهره بود. به یاد دورانی افتادم که خودم مربی بدنسازی‌اش بودم.
    - هعی، به لطف برنامه‌ی تمرینی تو بد پیش نمیره داداش.
    شکسته‌نفسی ‌می‌‌کرد. عکسش این روزها بدجور در مجلات و روزنامه‌ها ترکانده بود.
    - زر می‌زنی بابا. خبر آقای گلیت شهر رو برداشته، اون‌وقت میگی بد پیش نمیره؟
    - نفرمایید، فعلاً که قهرمان ملی ما شمایی داداش. روزنامه‌ها دربه‌درِ یه مصاحبه با شمان، شما افتخار نمیدی با ما یه فالوده بخوری.
    نگاهی به نبیل انداختم و دستش را گرفتم.
    - حالا آخر هفته میام و فالوده هم باهات می‌خورم، حله؟
    محمد: حله چشاته.
    - فعلاً.
    گوشی را قطع کردم و به چهره‌ی گرفته‌ی نبیل خیره شدم.
    - چند روزه نیستی؟ گم‌وگوری؟
    پای کِرم‌خورده‌اش را به گاری تکیه داد و بی‌رمق نگاهم کرد.
    - مأمورهای شهرداری ریختن بساطم رو جمع کردن.
    دستی به جلوی موهای کم‌پشتم کشیدم.
    - جدی میگی؟ کی؟
    آه حسرت‌واری کشید و به آشغال میوه‌های ته بارش اشاره کرد.
    - یکی-دو روزی میشه، چطور؟
    دست روی شانه‌هایش گذاشتم.
    - خدا لعنتشون کنه! حالا این حرف‌ها رو ولش، حال مادرت چطوره؟
    بغضش ترکید و اشک‌هایش جاری شد. صدایش ‌می‌‌لرزید وقتی ‌‌گفت:
    - پول داروهاش گرونه برادر. دستم خالیه. چه کنم؟
    نفهمیدم چه موقع قلبم، وحشیانه مهمان جناغ سـ*ـینه‌ام شده بود. مصری باشی و صدای هم‌وطنت بلرزد؟
    دست بردم و صد جنیه‌ی دخل امروز را روی گاری‌اش گذاشتم.
    - این همه‌ی دشت امروز منه. بردار و به یه زخمی بزن.
    تردید را در چشم‌هایش حس ‌می‌‌کردم وقتی گفت:
    - پس خودت چی برادر؟ ‌می‌‌دونم اوضاع کاروبار تو هم کساده. تازه از زندان آزاد شدی و...
    دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم:
    - هیس، ساکت برادر. من یه مقدار پس‌انداز برای روز مبادا دارم. الان فکر می‌کنم اون روز اومده. تو بردار و به یه زخمی بزن.
    باز هم لرزید، اما این بار گفت:
    - به خدا قسم اگه یه بار دیگه مأمورها اموالم رو ضبط کنن، خودم روی جلوی کاخ کاعبدین آتیش می‌زنم.
    این جمله را چنان باصلابت گفت که مو به بدنم سیخ شد. سیلی آرا‌می به او زدم.
    - خفه شو نبیل. به فکر مادرت باش.
    با آمدن آلا و بستن کرکره‌ها، بحث ما هم به پایان رسید. نبیل راهش را گرفت و رفت، ماندیم من و آلا...
    آلا: خاک بر سرت کنن جهاد. این معتاده مظلوم‌نمایی می‌کنه تا تو رو تلکه کنه. تو این هشت سال خیلی خواهرخواهر ‌می‌‌کرد تا پولی بهش بدم؛ ولی من ‌می‌‌دونم که خرج مادرش نمی‌کنه و میره مواد می‌کشه. اون‌وقت توی احمق هرچی دشت می‌کنی می‌ذاری کف دست این؟
    قفل موتور هزارم را باز کردم و هندلی به آن زدم.
    - بیا سوار شو. اما به‌جاش مردونه زحمت می‌کشه و از دیوار کسی‌ هم بالا نمیره.
    سوار شد و با همان بحث و جدل بی‌نتیجه، به راهمان ادامه دادیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    هیچ وقت فکرش را نمی‌‌کردم واکنش شیخ به آزادی‌ام تا این حد عادی باشد. عادی که نمی‌‌شد اسمش را گذاشت، حتی بدتر از آن یعنی سرد و سنگین. شاید باید به او حق ‌می‌‌دادم، شاید باید خودم را جای او ‌می‌‌گذاشتم. من هم اگر جای پدربزرگی بودم که نوه‌اش در خانه‌ی پدرش جایی نداشت، به‌سختی قبولش ‌می‌‌کردم؛ چه برسد به اینکه خرجش را ‌می‌‌دادم و سرپناهی هم برایش فراهم‌ ‌می‌‌آوردم. حالا به همه‌ی این فاکتورها، ترور ژنرال را هم اضافه ‌می‌‌کردم. چه ‌می‌‌شد؟ اوه، باز هم خدا پدرش را بیامرزد که در گوشم نزده و از خانه بیرونم نینداخته بود! پیرمردی که نه‌تنها دامادش، بلکه نوه‌اش هم راه متفاوتی از او پیش گرفته بودند. پیرمردی که‌ یک محله و شهر در برابر فتواهایش سر تعظیم فرود ‌می‌‌آوردند، هضمش خیلی سخت بود که داماد و نوه‌اش او را قبول نداشته باشند. از این زاویه که نگاه ‌می‌‌کردم، هرازگاهی صبر و شخصیت شیخ برایم بیشتر روشن ‌می‌‌شد.
    موتور را کنار حرم پارک کردم و قفل چرخ آن را بستم. موتور که نمی‌‌شد اسمش را گذاشت، واژه‌ی فرغون کلمه‌ی بهتری برای توصیف آن بود.
    کت چرم مشکی‌ام را بالاتر کشیدم و به‌طرف مقام سیده زینب رفتم. دیدن من در این شرایط و آن هم در حرم شیعیان مصر نه‌تنها بازخورد جالبی نداشت، بلکه ‌می‌‌توانست تیتر اول روزنامه‌های فردا صبح قاهره شود؛ به‌خصوص که چند وقتی ‌می‌‌شد مملکت در شرایط آرا‌می به سر ‌می‌‌برد و جراید زرد به دنبال یک تیتر پرفروش بودند.
    وارد حیاط حرم شدم و نگاهم به گنبد زیبایش افتاد. دست خودم نبود، اشک‌هایم را ‌می‌‌گویم. از وقتی با حسین در زندان آشنا شده و از عظمت او شنیده بودم، با خودم عهد کردم. عهد کردم که اگر از زندان‌های دیکتاتور جان سالم به در ببرم، هفته‌ای یک شب برای عرض ارادت خدمت خانم بروم. همین‌طور هم شد. هرچقدر زدند و تاختند و سوزاندند، من ساختم. سوختم و ساختم، ولی دم نزدم، هرچند از جنبش و فعالیت‌هایش بریدم؛ اما به قول حسین نامرد هم نشدم و راز عملیات را فاش نکردم.
    قدم‌هایم را آرام بر می‌‌داشتم و در دل دشمنان مصر را لعنت ‌می‌‌گفتم. حسین ‌می‌‌گفت از آداب زیارت همین است، قدم‌های آرام، اشک، سوز دل و... اینکه آیا خانم واقعاً در اینجا خاک بودند یا در شام، اصلاً مهم نبود؟ حتی تفاوت مذهب من هم با او اهمیت زیادی نداشت، مهم حس آرامشی بود که من از قدم‌زدن در این حرم ‌می‌‌گرفتم.
    پای ضریح که رسیدم، نگاهم به مشت‌های گره‌خورده‌ای افتاد که دورتادور او را حلقه زده بوند. قفل، شال سبز و عطر یاس. چند قطره اشک هم از پی من دوان‌دوان آرام آمد و روی گونه‌ام چکید. یک ناله‌ی ضعیف هم از پی من دوان‌دوان آهسته آمد و در گوش من خلید:
    - تنها شدی پسر.
    شب‌های جمعه‌ی حرم خانم صفای خاصی داشت. چند قطره اشکی ریختم و دلم را شستم. نیم‌بوت‌های مشکی‌ام را پوشیدم و دوباره استتار کردم. چند جنیه کف دست زنِ پوشیه‌پوشِ مقابل در انداختم و راه خروجی را پیش گرفتم. نم باران شروع شده و ابرها روی ماه را پوشانده بودند. حسین همیشه ‌می‌‌گفت: «ماه، سال‌هاست که پشت ابر مانده است.»
    از در حرم خارج شدم و قفل موتور را باز کردم. خواستم هندلی به آن بزنم؛‌ اما توجهم به شاسی‌بلند شیشه دودی‌ای افتاد که خبرنگارها آن را دوره کرده بودند. یک زن میکروفن‌به‌دست از پنجره به سرنشینان خودرو نزدیک شد و پرسید:
    - اینکه شیخ شما رو مورد تکفیر قرار داده، حقیقت داره؟
    صدای تپش قلبم شدیدتر شد. با لنگ زیر زین موتور، چهره‌ام را پوشاندم و به شاسی‌بلند نزدیک شدم.
    سرنشین مرد: یه چیزهایی راجع‌بهش شنیدم، اما برام بی‌اهمیته.
    با شنیدن صدای آشنایش خشکم زد. خبرنگار مردی ماشین را دور زد و از سرنشین دیگر پرسید:
    - آیا واقعاً شما قصد ورود به حرم رو داشتین؟
    لایت روشن موهای سرنشین زن، چهره‌ی‌ نوال را در نظرم مجسم کرد.
    - بله، پس شما چی فکر کردین؟ خیال کردین من و همسرم واقعاً کافریم؟
    راننده و محافظین اجازه‌ی سؤال بیشتر به خبرنگارها را ندادند و شاسی‌بلند در آتش صدای اگزوزش گم شد.
    بدنم به عرق نشسته بود. قبل از آنکه کسی متوجه حضور من شود، موتور را سروته کردم و به‌طرف خانه رفتم.
    ***
    به خانه که رسیدم، خیس آب بودم؛ درست مثل موش آب‌کشیده‌ای که از دست هیاهوی گربه‌ها تا اینجا فرار کرده است. شیخ با من اتمام‌حجت کرده بود که خوراک روزنامه‌ها نشوم و من نمی‌‌خواستم زیر قولم بزنم. اگرچه خودم هم به تیتر اول شدن علاقه‌ی چندانی نداشتم.
    با همان لنگ، موهایم را خشک کردم. صدای برخورد قطرات باران بر روی اگزوز موتور، جلزوولز خاصی راه انداخته و من را به فکر فرو بـرده بود. «چطور میشه که پدربزرگ حکم به تکفیر دومادش داده باشه؟»
    خسته از این‌همه افکار مشوّش، راه‌پله را بالا آمدم و به آشپزخانه رفتم. قابلمه‌های سرد غذا روی اجاق کهنه و قدیمی‌‌خودنمایی ‌می‌‌کرد. چند لقمه نانی از بادمجان‌های آن خوردم؛ ولی سردتر از آنی بود که از گلویم پایین برود. ناگهان با صدای آهنگ ملایمی از ایوان خانه، به خودم آمدم. من متوهم شده بودم یا امشب قرار بود معجزه‌ای اتفاق بیفتد؟ سبحان‌الله! هنوز چهره‌ی نوال و پدرم را از یاد نبرده بودم که ناخودآگاه به‌سمت ایوان کشیده شدم. آلا با یک شومیز گلبهی، گیتاری ‌می‌‌نواخت و به‌آرا‌می ‌لب ‌می‌‌زد:
    - با عشق چطوری؟ ‌می‌‌تونی عشق بورزی یا از تو فقط برام یه قلب شکسته باقی ‌می‌‌مونه؟
    چشم‌هایم را چند بار مالیدم تا شاید از خواب بیدار شوم؛ اما همه چیز واقعیت داشت. آلا ماهرانه گیتار ‌می‌‌زد و ‌می‌‌خواند.
    - چطوری قراره باشی؟ خشن یا مهربون؟ قراره بهم پایبند بمونی یا خــ ـیانـت بکنی؟
    شیخ کجا بود که او این‌طور شجاعت به خرج ‌می‌‌داد و خوانندگی ‌می‌‌کرد؟ نکند شیخ به پیروی از سعودی‌ها نوازندگی را برای خانم‌ها هم آزاد کرده بود؟
    آلا: قراره باهام خالصانه حرف بزنی و بگی که دوستم داری و این آرامش خاطر رو بهم بدی، و بعد بفهمم هیچ حسی بین ما نبوده؟
    حالا حرفه‌ای‌تر شده بود. بلند شد و ایستاد و رو به طرفدارهای خیالی اش گفت:
    - من دیگه متعلق به خودم نیستم، متعلق به همه‌ی شمام.
    پوزخند من شدیدتر شد و به این فکر ‌می‌‌کردم اصحاب کهف هم وقتی از خواب بیدار شدند، با این‌همه تغییر و تحول مواجه نشدند که من این روزها ‌می‌‌شدم!
    آرام روی صحنه‌ی خیالی آلا قدم گذاشتم و برایش کف زدم.
    - براوو بانو، براوو!
    جیغ بلندی کشید و چشم‌هایش را بست. خنده ام دست خودم نبود. به‌زحمت کنارش قرار گرفتم و قمقمه‌ی آب را از دستش گرفتم و به‌طرف جمعیت خیالی‌اش برگشتم.
    - ببخشید هواداران عزیز، خانوم آلا دچار یه سکسکه‌ی استرسی شدن. اینه که بقیه‌ی کنسرت ‌می‌‌مونه برای فرداشب. الانه که شوهرش سر برسه و شام بخواد.
    سکسکه‌های آلا تما‌می نداشت و خنده‌های من دیگر به شلیک‌های بی‌امانی تبدیل شده بود که زیر باران حالم را بهتر ‌می‌‌کرد. با چشم‌درچشم‌شدن با آلا، لبخندم خشک شد. اشک در چشم‌های او گواهی از شکستگی قلبش داشت. سرش را به نشانه‌ی تأسف تکانی داد و به‌طرف اتاقش دوید.
    - صبر کن آلا. شوخی کردم.
    در اتاقش را بست. پشت در قرار گرفتم:
    - در رو باز کن، کارت دارم.
    هنوز هم خنده‌ام ‌می‌‌آمد؛ ولی طاقت نداشتم اشک‌های او را ببینم.
    - تو از کِی تا حالا این‌قدر خوب ‌می‌‌زنی و ‌می‌‌خونی؟
    دیگر فایده نداشت. قلبش را شکسته بودم و باید منت‌کشی ‌می‌‌کردم.
    - شیخ کجاست؟ نمیگی یهو سر برسه و قیامت به پا کنه؟ در رو باز کن، کارت دارم.
    - شیخ رفته جلسه و تا نماز صبح نمیاد.
    دستگیره‌ی در را چند بار بالا و پایین کردم و تن صدایم را بالا بردم:
    - در رو باز کن. خبر مهمی دارم. امشب عماد و نوال رو دیدم.
    به دقیقه نکشید که در را باز کرد و در چهارچوب در قرار گرفت.
    - تو چی گفتی؟ عماد و نوال؟
    - آره. فکر کنم ‌می‌‌خواستن وارد حرم بشن؛ ولی انگار نوال قبول نمی‌کنه محجبه وارد بشه. خادمین هم از حضورشون ممانعت می‌کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    برای ملاقاتش که ‌می‌‌رفتم، چند باری در راه پشیمان شدم. چند باری ‌می‌‌خواستم از همان راهی که آمده بودم برگردم؛ ولی هر بار چهره‌ی ملتمس آلا در نظرم مجسم ‌می‌‌شد. برق امید‌ چشم‌هایش، آرزوهایش. نمی‌‌خواستم او هم‌ مثل من قربانی شود، حرام شود، قربانی استبداد دیکتاتور و حرام خشکه‌مقدس مئابی شیخ. پس باید ‌می‌‌ایستادم، سفت هم ‌می‌‌ایستادم. مهم نبود چند بار زمین ‌می‌‌خوری، مهم این است که چند بار از جا بلند ‌می‌‌شوی و خاک‌های شلوارت را ‌می‌‌تکانی. پس باید پول در‌می‌‌آوردم، مردانه هم پول در‌می‌‌آوردم. اما از آن سال‌ها گذشته بود، خیلی هم گذشته بود.
    محمد و گل‌هایش تیتر اول خبرگزاری‌های مصری بودند و من اینجا زیر باران و کنار درختی انتظارش را ‌می‌‌کشیدم. زیپ کاپشنم را تا کنار گوش‌هایم بالا کشیدم. نگاهم به تابلوی بزرگ باشگاه الشباب بود و طرفدارانی که مشتاقانه برای سلفی‌گرفتن با او صف کشیده بودند. بالاخره انتظار به پایان رسید و کوپه‌ی او در اسکورت محافظینش مقابل درب باشگاه ایستاد. چند مرد غول‌پیکر راه را برای او باز کردند و او به‌سرعت و بی‌اعتنا به سؤال خبرنگارها وارد سالن باشگاهش شد. مرد‌م آه حسرت‌واری ‌می‌‌کشیدند.
    صورتم را با ماسک سفیدی و به بهانه‌ی سرماخوردگی پوشاندم و تک‌تک افراد را کنار زدم تا مقابل در باشگاه رسیدم. مرد کچل مشکی‌پوشی با عینک دودی ست لباس‌هایش راهم را سد کرد.
    - کجا آقا؟ کسی از هوادارها نمی‌‌تونه داخل بشه.
    نگاهی به اطرافم انداختم و ماسک را کمی پایین کشیدم.
    - اما من هوادار نیستم، رفیق آقای پاشام.
    پوزخندی زد و گوشی داخل گوشش را سفت کرد.
    - پس من هم داداش آقای پاشام! بزن به چاک، خدا روزیت رو یه جای دیگه حواله کنه!
    لااله‌الااللهی زیرلب گفتم و موبایلم را درآوردم.
    - زنگ بزنم به همراهش باهاتون صحبت کنه حله؟
    پیشانی‌اش را متعجب بالا داد؛ اما هنوز حرف‌هایم را باور نداشت. از طرفی فشار جمعیت نفس‌کشیدن را برایم سخت‌تر کرده بود.
    - بسیار خب، من الان با همراه ایشون تماس ‌می‌‌گیرم تا...
    موبایلم را پایین آورد.
    - نیازی نیست. بذارین پرس‌وجو کنم.
    از من فاصله گرفت و آن‌طرف‌تر رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
    - لطف کنین اسمتون رو بگین.
    مردد نگاهش کردم. یعنی من را ‌می‌‌شناخت؟ لبم را با زبان‌تر کردم و دلم را به دریا زدم.
    - بهش بگید جهاد هستم، جهاد ماهر.
    یک بار دیگر در چشم‌هایم دقیق شد. مشکوک، اسمم را پیج و بالاخره راه را باز کرد.
    ***
    با یک دست شورت و رکابی آدیداس و کفش‌های ریبوکش زیر فشار دمبل خوابیده بود و عرق ‌می‌‌ریخت.
    - فکر نمی‌‌کردم به دیدنم بیای جهاد. اما نه خوشم اومد، زندان جسورترت کرده.
    موهای فرفری و ریش‌های کم‌پشتش این روزها بدجور روی تیشرت دختر و پسرهای مصری خودنمایی ‌می‌‌کرد.
    - هنوز هم بلد نیستی اصولی دمبل بزنی محمد. من هم فکر ‌می‌‌کردم تو این هشت سال حداقل این یه مورد رو یاد گرفتی.
    دست‌هایش را به عرض شانه باز کرد و میله‌ی سنگین را تا زیر گلویش پایین آورد.
    - خوب فکرهات رو کردی جهاد؟ با طرف صحبت کردم، گفته برای نشریه یه نیرو می‌خواد.
    مچ دست‌هایش را صاف کردم تا راحت‌تر فشار وزنه‌ها را تحمل کند.
    - اگه فکرهام رو نکرده بودم که الان اینجا نبودم. حالا چه نیرویی می‌خواد؟
    لپ‌هایش را باد و بعد از چند ثانیه مکث خالی کرد.
    - نگفت چه نیرویی می‌خواد، فقط گفته فعلاً برای مصاحبه بیاد.
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - اما هرچی بخواد، فکر نکنم به مربی بدنسازی احتیاجی داشته باشه.
    مشتی به شکمش زدم. وزنه‌ها از دستش افتاد.
    - حالا دیگه توام ما رو مسخره ‌می‌‌کنی دلقک؟!
    پقی زیر خنده زد و شکمش را گرفت.
    - آخه گفتم که دختره خیلی اوکازیونه.
    خنده روی لب‌هایم خشک شد.
    - اما تو نگفتی طرف دختره.
    کنارم نشست و حوله‌ی عرق‌گیرش را برداشت.
    - نگفتم چون ‌می‌‌دونستم بفهمی‌‌طرف دختره، این شانس رو هم از دست میدی.
    - من نیستم.
    دستم را گرفت
    - چرا؟
    - چون اصولاً با خانوما آبم تو یه جوب نمیره.
    نگاهم به کمدهای یکدست کر‌می و لباس‌های ورزشی داخلش افتاد که همه «شماره‌ی ده پاشا» روی آن حک شده بود.
    - خیلی کله‌خری جهاد. تو بهترین نشریه‌ی پایتخت برات شغل جور کردم، اون‌وقت تو داری ناز می‌کنی؟
    سکوت کردم. سکوت کردم و نگاهم به کف سرامیک‌های یکدست سفید سالنش خیره و او راغب‌تر شد.
    - ببین نشریه مال پدرشه، ژنرال عبدا...یاسین. خود دختره مدیر مسئولشه. دیشب باهاش تلفنی حرف زدم و گفت اتفاقاً به یه نیروی مرد نیاز داریم.
    آب گلویم را به‌زحمت قورت دادم. عبدالله یاسین؟ چند باری ذهنم را بالا و پایین کردم. اسمش خیلی آشنا بود، اما فکر من یاری نمی‌‌کرد.
    - مثل اینکه تو رو خر گاز گرفته! نمی‌‌دونی من به جرم فعالیت سیـاس*ـی ممنوع‌الاستخدامم؟ حالا داری من رو ‌می‌‌فرستی تو دهن شیر؟
    بلند شد و شروع به روپایی‌زدن کرد.
    - الاغ من هم دارم همین رو میگم بهت. با این سابقه‌ی درخشان تو هیچ‌جا حاضر نمیشه به حضرت‌عالی شغل پدرومادردار بده. حالا این یکی هم که عقلش رو از دست داده و می‌خواد تو رو استخدام کنه، تو داری براش ناز ‌می‌‌کنی؟
    لب‌هایم را گزیدم. راست ‌می‌‌گفت، شانس در خانه‌ام را زده بود. اغراق بود اگر ‌می‌‌گفتم پرنده‌ی خوشبختی روی شانه‌هایم نشسته بود؛ ولی هرچه که بود، نباید ‌می‌‌پراندمش.
    - اما یه جای کار می‌لنگه داداش.
    محمد توپ را استپ کرد و تل موهایش را بست.
    - کجای کار؟
    - اگه استعلام بگیرن، ‌می‌‌فهمن من سابقه‌دارم و اون‌وقته که هم برای من بد میشه، هم برای تو و هم برای نشریه.
    محمد: من زیاد از حرف‌هایی که تو می‌زنی سر درنمیارم، فقط همین‌قدر ‌می‌‌دونم ک بودجه‌ی این نشریه دولتی نیست که بخوان برای استخدام این و اون از کسی اجازه بگیرن. حالا تو شانست رو امتحان کن، شاید گرفت. سنگ مفت، گنجیشک مفت.
    کلافه، دستی به صورتم کشیدم.
    - اصلاً تو این دختره رو از کجا پیدا کردی؟
    - من اون رو پیدا نکردم، اون من رو پیدا کرد. یکسره خبرنگارشون رو برای مصاحبه با من ‌می‌‌فرستاد جلوی در باشگاه و مقابل خونه‌م. این شد که کم‌کم باهاشون آشنا شدم.
    هنوز هم مردد بودم. مطمئن بودم ژنرالی که من به‌سمتش شلیک کردم، اسمش عبدالله یاسین نبود؛ اما بالاخره هرچه بود، از قماش آن‌ها بود دیگر. به ریسکش نمی‌‌ارزید، ‌می‌‌ارزید؟ سکوت من را که دید، شوت محکمی به‌طرف دروازه‌ی سالنش زد.
    - اصلاً می‌خوای به چند تا از این روزنامه‌های مخالف آمار بدم و برای مصاحبه بیان و یه درآمدی هم کسب کنی؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداختم.
    - کجای حرف‌های من بوی گدایی داشت محمد که این پیشنهاد رو میدی؟
    خجالت کشید و سرخ شد. سرش را پایین انداخت.
    - پس من برات چی‌کار کنم برادر؟ نمی‌‌تونم دست رو دست بذارم و بدبختیت رو تماشا کنم. هیچ‌جا هم که نمی‌‌تونم با خودم ببرمت، چون خودم رو هم ‌می‌‌گیرن و چوب تو آستینم ‌می‌‌کنن؛ وگرنه تو دو تا از این تبلیغات ‌می‌‌بردمت و مشکل مالیت حل ‌می‌‌شد.
    سرم را پایین انداختم. برای یک مرد خیلی سخت بود که سرشکسته شود.
    محمد کارت عابرش را مقابلم گذاشت.
    - برو به اندازه‌ی نیازت از این برداشت کن و هر وقت داشتی...
    حرفش را قطع و دستم را به‌طرفش دراز کردم.
    - آدرس نشریه و شماره‌ی طرف رو بده.
    حرفش را خورد و کاغذ یادداشتی را دستم داد.
    - جهاد من فقط خواستم کمکت کنم. تو رو خدا از من به دل نگیر برادر.
    نگاهی به کاغذ انداختم. «اسما یاسین، نشریه‌ی صبح قاهره»
    - مهم نیست. فقط آدرسش رو اینجا ننوشته.
    محمد: من هم دقیق نمی‌‌دونم، فقط در این حد ‌می‌‌دونم که دفترشون تو میدون تحریره (آزادی).
    خواستم بروم که باز هم مانعم شد.
    - فقط باید مراقب باشی نفهمن نوه‌ی عدنانی. چون اون‌وقته که سروصداش کل شهر رو برمی‌داره
    - نگران نباش. فامیلی من و شیخ یکی نیست. عدنان هم فامیلی مادرمه که اون هم به رحمت خدا رفته.
    - پدرت چی؟ اون هم بدجور تو روزنامه‌ها بولد شده.
    - بچه شدی محمد؟ فامیلی ماهر زیاده تو مصر، دلیل نمیشه که!
    دست روی شانه‌ام گذاشت و صمیمانه من را در آغـ*ـوش کشید.
    - پس مشکلی پیش اومد، خبرم کن داداش.
    از آغوشش بیرون آمدم و چشمکی حواله اش کردم.
    - یعنی خاک بر سرت کنن با این تمرین‌کردنت!
    ابروهایش را متعجب بالا داد.
    - چرا؟
    - آخه احمق از دمبل‌زدن میری سراغ روپایی؟ من موندم تو چجوری آقای گل شدی!
    خندید و مشتی حواله‌ی بازویم کرد.
    - همون‌جوری که تو مربی بدنسازی من بودی. آخه قربون شکل ماهت برم، تو این خراب‌شده چی سرجاشه که این یکی باشه؟ حالا تو به من ایراد کارشناسی هم ‌می‌‌گیری؟
    غش‌غش خندیدیم و به‌طرف زمین چمن رفتیم.

    توضیحات:
    1: جهاد، نوه‌ی دختری شیخ عدنانه.
    2: آلا هم که دیگه لازم به توضیح نیست. زن پدر بزرگ جهاده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    پشت میز غذاخوری زواردررفته‌ی آشپزخانه نشسته بودم و نگاهم بین آلا و کارت ویزیت اسما در رفت‌وآمد بود. هرچه به ذهن لعنتی‌ام از صبح تا آن موقع فشار آوردم، نتوانستم چیزی به یاد بیاورم.
    - یاسین... یاسین... یاسین...
    ‌می‌‌دانستم تابه‌حال با این اسم و فامیلی ملاقات داشته‌ام؛ اما کِی و کجا را فقط خدا ‌می‌‌دانست. عبدالله یاسین نام ژنرالی بود که من به هم‌رتبه‌هایش شلیک کرده بودم و ترس اینکه مبادا من را بشناسد، از صبح تا شب مانع از تماس من با دخترش شده بود.
    کارت را بی‌نتیجه کنار گلدان روی میز انداختم. گیتار و سنتور کنار آشپزخانه، توجه من را به خودش جلب کرد. آلا این بار موهایش را باز کرده و دشداشه‌ي (لباس بلند و سرهم عربی) زنانه و یکدست مشکی‌ای پوشیده بود. موهای مشکی پرکلاغی‌اش هماهنگی عجیبی با برق پولک‌های روی شانه‌اش داشت. گاهی اوقات خیال ‌می‌‌کردم او ذاتاً هنرمند آفریده شده، هنرمندی که در چنگال‌های تعصب شیخ گرفتار شده بود.
    همان‌طور که زیرلب ترانه‌ای از سیرین عبدالنور را دکلمه ‌می‌‌کرد، با یک دست موجی به موهایش ‌می‌‌داد و با دست دیگرش کُبِّه‌ها (کتلت عربی) را داخل روغن ‌می‌‌انداخت.
    گیتار شکسته را از روی فرش‌های سوراخ و گلیم‌های رنگ‌ورورفته‌ی آشپزخانه برداشتم و چند تاری را نواختم که وحشت‌زده به‌سمتم آمد و سازش را گرفت.
    - تو دیوونه شدی جهاد؟ می‌خوای عدنان من رو از خونه بیرون کنه؟
    بی‌حال‌تر از آنی بودم که با او بحث ایدئولوژیک کنم و درباره‌ي شأن موسیقی حرف بزنم. من یک نفس‌بریده بودم، یک ازنفس‌افتاده که دیگر حتی معترض هم نبودم. در این هشت سال آن‌قدر شکنجه دیده بودم و آن‌قدر برای هیچ‌وپوچ جنگیده بودم که به آخر خط رسیده بودم. آخر خط یعنی جایی که با رهبرانت هم‌بند شوی، آخر خط یعنی با کسانی هم‌نشین و هم‌صحبت شوی که ببینی حرفی را ‌می‌‌زنند که خود عمل نمی‌‌کنند و این خیلی دردناک بود، حداقل برای منی که با کلی عشق و باور در عرصه‌ی مبارزه قدم گذاشته بودم یک خردشدن حسابی بود، یک شکسته‌شدن، یک غرق‌شدن و بالانیامدن نفس و وای از هـ*ـوس!
    برای همین لب‌ولوچه‌ام را آویزان کردم.
    - چطور مگه؟
    گیتارش را برداشت و داخل یکی از کابینت‌ها قایم کرد.
    - آخرین باری که عدنان صدای ساز رو تو خونه شنید، سازم رو از همین بالا پرت کرد وسط حوض!
    و بعد با چهره‌ی غمگینی لب پنجره رفت و سکوت کرد. رفتارهایش نه‌تنها عجیب شده بود، بلکه غیرعادی هم بود. آلای قبل از زندان رفتن من با آلای این روزها جنیه‌ای صد دلار تفاوت داشت.
    - نگفتی از کِی تا حالا موسیقی رو این‌قدر خوب یاد گرفتی!
    مقداری رنگ‌به‌رنگ شد، اما به روی خودش نیاورد.
    - طوری میگی موسیقی، انگار داری با هیفا وهبی حرف می‌زنی! یه گیتار قراضه که بیشتر نیست. این دیگه یادگیری می‌خواد عزیز من؟
    ‌می‌‌دانستم چیزی هست و من نمی‌‌دانستم. ‌می‌‌دانستم کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌اش است. درست بود نزدیک به یک دهه از مصر عقب بودم، درست بود خانه‌ی اُپرای قاهره هم در نبود من راه‌اندازی شده بود، اما نان گندم را هم دست مردم دیده بودم.
    - ببین آلا، تو همین راسته میدون تحریر، ساعتی صد جنیه برای یادگیری گیتار از دخترهای دبیرستانی ‌می‌‌گیرن. نمی‌خوای که باور کنم مثل نبی (ص) یهو همه‌ی این‌ها بهت الهام شده!
    - به خدا تو اینترنت گشتم و کلیپ دیدم.
    بازار این روزهای فیس‌بوک و شبکه‌های اجتماعی بدجور در مصر داغ شده بود و حرف‌های او هم پر بیراه نبود، اما... دست‌هایش را حصار بازوهایش کرد و کنار پنجره ایستاد؛ نوعی خود بغـ*ـل کردن که فقط منحصربه‌فرد روح هنری او بود و بس.
    - ‌می‌‌دونی جهاد؟ از وقتی تو رفتی زندان، من تنهاتر از همیشه شدم. روزها تا شب فکر ‌می‌‌کردم و شب‌ها هم تا صبح با عدنان جنگ ‌می‌‌کردم.
    دست‌به‌سـ*ـینه ایستادم و تکیه‌ام را به دیوار آشپزخانه دادم.
    - فکر... فکر... فکر... فکر جهاد. تنهایی، آدم رو دیوونه می‌کنه. در نبود تو نیاز به یه همدم داشتم، نیاز به یه آرام‌بخش. شاید بترسی، ولی چند بار خیال روانگردان‌ها برم داشت.
    باورم‌ نمی‌‌شد که این حرف‌ها را از دهان آلا بشنوم. آلایی که دست چپ و راستش را از هم تشخیص نمی‌‌داد، حالا از اتوپیایش حرف ‌می‌‌زد.
    - این شد که به موسیقی رو آوردم. کم‌کم با کلیپ‌های مجازی شروع کردم و الان هم هی بگی‌نگی یه چیزهایی می‌زنم.
    ‌می‌‌دانستم نازایی او خودش یکی از دلایل اصلی افسردگی‌اش بود، ولی شک داشتم‌ واقعاً مشکل از او باشد. پیری شیخ نمی‌‌توانست بی‌ارتباط با این ماجرا باشد؛ اما پدربزرگ کله‌شق‌تر از آنی بود که تن به آزمایش و معالجه دهد.
    با صدای جلزوولز کبه‌ها از جا پرید و بامزه به‌طرف ماهیتابه‌ها رفت. عاشق این ترسیدن‌هایش بودم. دوست داشتم یک دل سیر شوکه‌شدن‌هایش را تماشا کنم. برای منی که از اوج مبارزه به کنج عزلت پناه آورده بودم، تفریحی جز سرگرم‌شدن با او نداشتم؛ چرا که ‌می‌‌دانستم معترض‌بودن برای مرد‌می که دردشان نان و پنیر است، بی‌فایده بود. پس بهترین راه بی‌تفاوت‌بودن است.
    همزمان با قهقهه‌ی من صدای موبایلم بلند شد و شماره‌ی غریبه‌ای روی آن افتاد. نزدیک به چند سالی ‌می‌‌شد که تماس خاصی نداشتم و این خودش برایم هیجان‌انگیز بود. مردد بین جواب‌دادن و ندادن گوشی‌ام و تشویق‌های آلا مبنی بر برداشتن آن، بالاخره دلم را به دریا زدم و دکمه‌ی اتصال را زدم.
    - بفرمایید.
    صدای پسر جوانی پشت گوشی پیچید:
    - جناب ماهر؟
    آلا خودش را خفه ‌می‌‌کرد تا از تماسم سر درآورد.
    - در خدمتم.
    - از دفتر نشریه‌ی صبح قاهره مزاحمتون میشم.
    مثل صاعقه‌زده‌ها از جا پریدم که سرم به کابینت برخورد کرد.
    - بله بله. بفرمایید در خدمتم.
    آلا که تا آن لحظه گوشش را به موبایلم چسبانده بود، دو دستی بر سرم زد.
    پسر جوان: جناب ماهر منتظر تماستون بودیم. آقای پاشا تأکید داشتن شما تماس ‌می‌‌گیرین، اما خبری نشد.
    شروع به مالیدن سرم و آلا را از خودم دور کردم.
    - بله یه مقدار مشغله داشتم، این شد که فراموش کردم باهاتون تماس بگیرم.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - عجب! جناب پاشا فرمودن جایی شاغل نیستین که.
    جناب پاشا تا رنگ شورت پدربزرگم را کف دست آن‌ها گذاشته بود!
    - منظورم مشغله‌ی غیرکاری بود.
    باز هم همان مکث کرد.
    - به‌هرحال ما نیروی فراموش‌کار نمی‌‌خوایم‌ها!
    گم شو بابا! حالا فکر کرده بود در آسمان باز و نشریه‌ی آن‌ها از طبقه‌‌ی هفتم نازل شده! ولی خوب که فکر ‌می‌‌کردم، برای من یکی واقعاً در هفت ملکوت باز شده بود.
    - نه نه خیالتون راحت. کِی می‌‌تونم مزاحم بشم؟
    نگاهی به ساعت هشت شب انداختم.
    - شما برای هفته‌ی بعد ساعت هشت صبح دفتر نشریه باشین.
    - هفته‌ی بعد؟
    - با کمال عذرخواهی باید خدمتتون عرض کنم به دلیل ترافیک کاری خانوم یاسین، اینه که تا هفته‌ی بعد وقتشون پره.
    - مشکلی نیست. فقط آدرس دفتر رو دقیق ‌می‌‌فرمایین؟
    - یادداشت کنین.
    همزمان به آلا اشاره کردم و گفتم:
    - چند لحظه اجازه بدین.
    آلا مثل برق رفت و با قلم و کاغذ برگشت.
    - بفرمایید.
    - میدون تحریر، روبه‌روی سفارت ایالات متحده، جنب قنادی رز.
    تشکری کردم و با قطع‌شدن گوشی داد زدم:
    - آخ جون! شغل پیدا کردم!
    آلا جیغ بلندی کشید و پرید در بغلم.
    شیخ نفس‌زنان خودش را به آشپزخانه رساند و گفت:
    - فکر نمی‌‌کردم تا این حد حرف‌گوش‌کن شده باشی!
    آلا در آغـ*ـوش من سنگ‌کوب کرده بود و شیخ برای نزدیک‌شدن به من تلاش ‌می‌‌کرد.
    به‌زحمت موهای آلا را از صورتم دور کردم و گفتم:
    - گفته بودم چند وقتی بهم مهلت بدین تا خودم رو بهتون ثابت کنم.
    و بعد با چشم‌غره به آلا اشاره کردم که پایین بیاید؛ وگرنه مجبور ‌می‌‌شدم پدربزرگ را هم با او بغـ*ـل کنم.
    شیخ: آفرین پسرم. کسی از گوش‌کردن به تجربه‌های بزرگ‌تر ضرر نکرده.
    آلا همچنان در حال رقصیدن بود که با سقلمه‌ای او را از خودم جدا کردم و در آغـ*ـوش لـ*ـذت‌بخش پدربزرگ قرار گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا