دیدگاهتون از سایه های ابری!

  • جالبه، میخوام ادامه اش رو بخونم!

    رای: 33 73.3%
  • از شخصیت آهو خیلی خوشم میاد^-^

    رای: 13 28.9%
  • از شخصیت امید خیلی خوشم میاد*-*

    رای: 7 15.6%
  • دوستدارم رمان جلد دوم هم داشته باشه"-"

    رای: 7 15.6%
  • رمان توی یه جلد تموم بشه/:

    رای: 13 28.9%
  • دوست دارم کوروش بمیره×

    رای: 9 20.0%
  • میخوام امید بمیره×

    رای: 5 11.1%
  • ته داستان با تمام سختی ها امید به آهو برسه(:

    رای: 16 35.6%

  • مجموع رای دهندگان
    45
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
نگاه کوتاهی به رضا انداختم و با خشم گفتم:
- برو بیرون، برو بیرون.
رضا نگاه نگرانی بهم انداخت و با تردید به‌سمت در خروجی سالن قدم برداشت؛ اما به حض باز کردن در شخصی یقش رو توی مشتش گرفت و اسلحش رو روی سر رضا گذاشت. متعجب به فردی که رضا رو گرفته بود نگاه کردم. باورم نمی‌شد، اون، اون... اسکندر با خنده نگاهم کرد و بدون اینکه ازم فاصله بگیره گفت:
- شناختی؟ زیر دست خودته.
درحالی که با چشم‌های متعجب به اون که رضا رو نگه داشته بود خیره بودم، با صدای خفه‌ای زمزمه کردم:
- سامیار!
رضا از شدت تعجب حتی پلک هم نمی‌زد. حق داشت، منم بدجور شوکه شده بودم. با شل شدن دست از دور اسلحه، اسکندر اسلحه رو از دستم گرفت و دستش رو پشت کمرم گذاشت، دوباره به‌سمت عاقد و میز حرکت کرد و با خنده ادامه داد:
- واقعا فکر کردی به این آسونی‌ها میذارم از دستم در بری؟ می‌دونی برای داشتنت چه معامله‌ی بزرگی با پدرت انجام دادم؟
گیج دنبالش قدم برداشتم. قدم‌هام دست خودم نبودن، به حدی شوکه شده بودم که قادر به هیچ عکس‌العملی نبودم. نفسم تنگ شده بود و آروم خس‌خس می‌کردم. به میز رسیدیم، صندلی رو برام عقب کشید و با گذاشتن دستش روی شونم مجبور به نشستنم کرد، با خوشحالی کنارم روی صندلی دوم نشست و سرش رو به‌سمتش چرخوند، با لبخند تمام اعضای صورتم رو با نگاهش برسی کرد و در آخر روی چشم‌هام مکث کرد.
- به بابات راه تجارت هروئین رو دادم، کم چیزی نیست.
با صدای خفه‌ای پرسیدم:
- به... به سامیار چی... چی دادی؟
با خنده به سمیار اشاره کرد تا رضا رو بیاره، درهمون‌حال جواب داد:
- اونقدری که تا ده نسل بعدش مثل یه پادشاه زندگی کنن.
سامیار رضا رو پیشمون آورد، روی صندلی شاهد نشوندش. به صورتم نگاه نمی‌کرد، با اخم به میز خیره شده بود. هیچ حرفی نمی‌زدم، فقط به صورت سامیار خیره بودم. قیمتم چقدر بود؟ به قول اسکندر ده نسل پادشاهی؟ آدمی که هرکاری براش کردم، زیر بال و پرم گرفتمش و ازش حمایت کردم، به این قیمت من رو فروخت؟ با صدای شاد اسکندر سرم رو به‌سمتش برگردوندم.
- خب دیگه جناب عاقد، بیایین بیشتر از این وقت رو از دست ندیم، می‌خوام خانومم رو به یه ماه عسل بی‌نظیر مهمون کنم.
نفسم قطع شد. ماه عسل؟ خانومش؟ خواستم بلند بشم و یه تیر خالی کنم توی اون سر پوکش؛ اما نگاهم به رضا افتاد که ترسیده و آروم اشک می‌ریخت و به زمین خیره شده بود. خدایا چی‌کار کنم؟ رضا رو فدای خواسته‌های خودم بکنم؟ یه بچه‌ی 18/19ساله رو قربانی کنم چون نمی‌خوام با یه لاشخور ازدواج کنم؟ تو بگو چی‌کار کنم. می‌دونم خیلی وقته ازت گذشتم، می‌دونم لایق کمکت نیستم؛ ولی این بچه چی؟ این پسر هنوز سنی نداره. با نفسی تنگ شده به رضا خیره بودم و حتی متوجه نشدم عاقد کی شروع کرده. با صدای اسکندر به خودم اومدم و با چشم‌های درمونده و قرمز بهش خیره شدم.
- عزیزم، نمی‌خوای جواب عاقد رو بدی؟
به صورت عاقد خیره شدم. یه پیر مرد 80 ساله بود که با ترس نگاهم می‌کرد و حسابی عرق کرده بود. معلوم نبود بنده خدا رو با چیا تهدید کرده بودن که اینجوری زرد کرده بود. لب باز کردم و با صدای خفه و لرزونی جواب دادم:
- من، من... نمیتونم... نمیتونم....
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای فریاد رضا توی گوشم پیچید. با ترس به سمتش برگشتم که چشمم به انگشت‌های شکسته‌ی دست راستش افتاد. سامیار با دسته‌ی هفت تیرش روی انگشت‌های رضا کوبیده بود. با بغض و خشم به سامیار نگاه کردم و جیغ کشیدم:
- عوضی دستت رو بکش، اون فقط یه بچه‌اس، حیـ*ـوون کثـ*ــیف.
اون باز هم بهم نگاه نمی‌کرد، با اخم به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده بود. خم شدم و دست کبود رضا رو توی دستم گرفتم، اشک‌هام دست خودم نبودن. با نگرانی دستش رو نوازش کردم و با بغض پرسیدم:
- درد می‌کنه؟ نترسیا، می‌برمت بیرون، چیزی نیست، زود خوب میشی. باشه؟
با درد به چشم‌هام خیره شد و زمزمه کرد:
- مع... معذرت می‌خوام.
دستم رو روی گونش گذاشتم و آروم اشک‌هاش رو پاک کردم، خواستم حرفی بزنم که صدای بی‌رحم اسکندر مانعم شد:
- دفعه‌ی دیگه استخون فکش رو می‌شکنه، بهتره عاقلانه تصمیم بگیری.
نفسم رو کوتاه و خفه بیرون دادم و به چشم‌های گریون و نگران رضا خیره شدم، با غم لبخندی زدم و چشم‌هام رو از روی اطمینان روی هم گذاشتم. آروم دستش رو رها کردم و به سمت عاقد برگشتم. با غم بهم نگاه کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- دوشیزه‌ی مکرمه، آیا وکیلم شما را به عقد جناب اسکندر مقامی، فرزند فاطمه و محمد، با مهریه‌ی 300000سکه‌ و نصف تمام دارایی‌ها و اموال جناب مقامی دربیاوردم؟
مکث کوتاهی کرد و با غم ادامه داد:
- آیا وکیلم؟
به میز خیره شدم، نفسم بالا نمیومد، ضربان قلبم رو توی حلقم احساس می‌کردم، دنیا دور سرم می‌چرخید؛ انگار به آخر خط رسیده بودم. تموم شد، آهو پارسین، به آخر خط رسیدی، به آخر خط. نفس عمیقی کشیدم و با صدای خفه‌ای جواب زمزمه کردم:
- بله.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    سلام عزیزهای نگاهی. امیدوارم زندگی شاد و پر از هیجانی داشته باشید.
    خب اینم از پایان جلد اول سایه‌های ابری، امیدوارم لیاقت وقتی که برای خوندن گذاشتین رو داشته باشه، خیلی تلاش کردم برای نوشتن این رمان، خیلی وقت گذاشتم براش، سعی کردم جذاب باشه براتون؛ اگه باب میلتون نبود و کم و کاستی بود شرمنده دوستان.
    جلد دوم حتما نوشته میشه، خوشحال میشم جلد دوم رو هم همراهی کنید، خیلی سوپرایزهای تازه‌ای براتون دارم.
    دوستتون دارم، مراقب خودتون باشین. :aiffwan_light_blum: :aiwan_lggight_blum:
     

    >YEGANEH<

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/13
    ارسالی ها
    10,634
    امتیاز واکنش
    74,019
    امتیاز
    1,171
    محل سکونت
    Clime of love
    خسته نباشی صحرا جان
    ببین ناظرت از اول و موقع تایید تا اخرین لحظه همراهت بوده:aiwan_lightsds_blum:
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:

    White Moon

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/05/13
    ارسالی ها
    4,744
    امتیاز واکنش
    20,639
    امتیاز
    863
    خوشا به حالت
    خیلی زحمت کشیدی
    حسابی خسته نباشی صحرایی :aiwan_lggight_blum:
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:

    Flaming flower

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/03/19
    ارسالی ها
    1,422
    امتیاز واکنش
    16,232
    امتیاز
    706
    محل سکونت
    نگاه دانلود :)
    خسته نباشی عزیز دل من :aiwan_lggight_blum: :aiwan_light_heart:
    به امید موفقیت‌های بیشترت :aiwdffan_light_blum::aiwan_light_heart:
     

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا