کامل شده رمان پاییز چشم هایت | fakhteh2017کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fakhtehhosseini

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/07
ارسالی ها
246
امتیاز واکنش
911
امتیاز
266
"به نام تک نوازنده گیتار عشق"
نام رمان : پاییز چشم هایت
نام نویسنده : fakhteh2017
ویراستار : nika_beramiriha
ژانر : اجتماعی_عاشقانه _ترسناک _ طنز

خلاصه : فاخته دختری احساساتی و باهوش است که برای کنکور آماده می شود. خواهرش فانی از او کوچکتر است و برادرش فرهاد در شهر دیگری به دانشگاه می رود. در نخستین روزهای پاییز خانواده ی پارسا که از کانادا آمده اند مهمانشان می شوند و این مقدمه ی آشنایی فاخته با مهران پارسا است. اما در این میان آشنایی او با پسری عجیب و مرموز به نام امیر مسعود که در همسایگی آنان زندگی می کند سرنوشت او را تغییر می دهد و او را وارد بازی های پیچیده و خطرناکی می کند و از یک سمت خانه متروکه ای روبه روی خانه فاخته وجود دارد که اتفاقات مرموزی ان جا رخت می دهد و پیامک های عجیبی که برایش ارسال می شود. ماجرا از آن جا شروع می شود که در یک شب بارانی بهاری که همه اعضای فامیل دور هم جمع شده اند در یک بازی فاخته را مجبور می کنند تنها به آن خانه برود. فاخته ترسان قدم در راهی می گذارد که نمی داند چه چیزی انتظارش را می کشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    زنگ درو زدم که صدای فانی از آیفون خونه اومد:
    _کیه ؟

    یهو غزاله در دهنم رو گرفت و صداشو خش خشی کرد و گفت : نیازمندیم مادر! هوا سرده بچه هام گشنشونه، شوهرم علیله، بچم زندانه و کلی چرت و پرتای دیگه. اگه ولش می کردی کل دردای دنیارو به خانواده خیالیش نسبت می داد که فانی با صدای محزونی گفت:
    _وایسین الان میام دم در!
    مطمئن بودم الان می ره کل زندگیشو به علاوه وسیله های منو جمع می کنه بیاره به این غزاله بدبخت نما بده. غزاله خودش مرده بود از خنده. منم دیگه پخش زمین بودم. به دو دقیقه نکشید در باز شد و فانی همون طور که سرش پایین بود توضیح می داد اینا چند تا چکمه هست و اینام چند تا لباس و پالتو هست که مال خواهرمه خودش نیست ولی می دونم خوشحال می شه بدونه از طرف اونم یه کمکی کردم. فانی همین طور می گفت و منم چشام هر لحظه گردتر می شد. اخه این بشر دیگه کیه؟! به پالتوهای منم رحم نمی کنه. یهو سرشو بالا اورد و قیافه متعجب منو خندون غزاله رو دید با تته پته گفت:
    _عه فاخته جون تویی من فقط می خواستم کمک...
    بعد یهو لحنش تغییر کرد و عصبی گفت:
    _شما دوتا منو دست انداخته بودین؟!
    که غزاله جوابشو داد :بیخی فانی جونم حالا بریم تو خونه که هوا حسابی سرد شده.
    تا وسط حیاط رفتیم که یهو فانی گفت:
    _راستی فاخته مهمون داریما بعد نگی نگفتم
    پرسیدم:
    _کی اومد؟!.باز عالیه یا حمیرا؟!
    فانی:
    _هیچ کدوم یه دوست جدیده، این یکی خارجکیه، از خارج تشریف فرما شدن.
    غزاله : پس واجب شد بریم تو. بریم ننه قمری.
    و با عجله جلوتر از ما وارد خونه شد و فرصت نداد فحشش بدم.
    با فانی مثل یه دختر آروم و باوقار وارد خونه شدم و با جمع کثیری از افراد بی گانه مواجه شدم.
    زیر لب گفتم:
    _یا حضرت فیل اینا کیه ان دیگه؟ فانی الاغ که گفت یه دوست! من الان توقع یه خانوم چاق فیس فیسو رو داشتم با جواهرات سنگین که هی از جواهراتش تعریف کنه.
    نگاه مامانم که بهم افتاد لبخندی زد و گفت:
    _اینم دختر بزرگم فاخته جان هستش.
    من هم چنان با چشمای گشاد به جمع نه چندان کم نگاه می کردم که یهو فانی زد رو دوشم. لبخند کجی محض ماستمالی اوضاع به جمع زدم و سلام کردم. رفتم کنار مامانم احساس گنگی بهم دست داده بود. من از عصر تا حالا زیر بارون عین موش آب کشیده چروک شده بودم و می تونستم تصور کنم موهامم کمی از جنگل در هم پیچیده آمازون نداره. ولی اونا حسابی شیکو اتو کشیده بودن و عین وزغ به من زل زده بودن. مامانم به سمت خانوم لاغر قد بلندی که تقریبا هم سن مامانم می زد اشاره کرد و گفت:
    _فاخته جان این لاله خانوم دوست دوران بچگیٍ منه اون موقع اونا همسایه ما بودن و وقتی ما هشت سالمون بود به خاطر کار آقای فرهمند، پدرشون رفتن خارج از کشور...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    لاله که خانوم مهربونی به نظر می اومد به سمتم اومد و منو در آغـ*ـوش گرفت و گفت:
    _از دیدارت خیلی خوشحالم فاخته جان! راستی می دونستی چقدر شبیه مامانتی؟!
    لبخندی زدم و مثل همیشه که در مقابل جمع نمی تونم نطق کنم سکوتو ترجیح دادم. مامانم به نفر بعدی اشاره کرد و گفت:
    _ایشون آقای پارسا همسر لاله جان!
    نفر بعدی که خانوم و آقای مسنی بودن که خانوم و.آقای فرهمند معرفی شدند یعنی پدر و مادر لاله خانوم! بعدشم دوتا دختر جوان که خیلی شبیه هم بودند لیلا و لعیا دخترای لاله خانوم بودن. (دوقولو های افسانه ای ) مامانم از این معرفی نفس گیر حسابی خسته شده بود. به آخرین نفر اشاره کرد و گفت : _ایشونم آقا مهران هستن هنرمند جمع!
    تهش یه هوفی کشید و با لحن خنده داری گفت: محمد بیا که زنت از دست رفت. خفه شدما چقد نفس گیر بود.
    به غیر از اون قوم اوحاشی که از کانادا به خونه ما حمله ور شده بودند. خانواده داییم و خالم اینا هم اومده بودن. رو به جمع ببخشیدی گفتم و برای تعویض لباس و سرو سامان دادن به اوضاع وخیم ظاهریم به اتاق نازم پناه بردم . (حالا بعدا سر فرصت این اتاقمم براتون توصیف می کنم ) آبی به دست و صورتم زدم و یه تونیک و شلوار بنفش پوشیدم یه شال سفیدم سرم کردم. جلوی میز توالت ایستادم قیافم خوب بود، چشمای عسلیم با مژه های در هم پیچیدم خودش به قول غزاله کلی آرایش بود. یه برق لب زدم که لبام از حالت خشکی دربیاد و از اتاق رفتم بیرون. زیر راه پله مهرانو دیدم که ازم آدرس سرویس بهداشتی رو پرسید منم بهش گفتم و سریع رفتم آشپزخونه. غزاله رو با یه حال عاجزانه ای درحال سالاد درست کردن دیدم که هی غر می زد اخه از سالاد درست کردن متنفر بود. ظرف حاوی گوجه و کاهوهای نامنظم رو از زیر دستش کشیدم و گفتم:
    _ برو خواهر ملت دلشون نمیاد همچین سالادی که با این رسوایی و خل و چل بازی درست کردی بخورن. آبروی خانوادگیمونو با این سالاد درست کردنت می بری.
    _ایش خیلی هم دلت بخواد. سالاد من نباشه اصلا سفرتون کامل نیست.
    _آره ارواح عمت!
    مامانم وارد شد و با یه حالت عصبی که هر وقت مهمون داشتیم بهش دست می داد گفت:
    _ زود باشین دیگه! جای پر حرفی به دستتون سرعت بدین که روده کوچیکه خورد اون بزرگه رو...
    به کمک غزاله و دختر خالم متینا میز شامو چیدیم، متین پسر خالم که حسابی با اقا مهرانشون گرم گرفته بود رو کرد به منو گفت:
    _به به فاخته خانوم بزرگ شدی! بالاخره وقت شوور(شوهر)کردنته ها!
    من که قدرت حرف زدن تو جمع رو نداشتم با چشام براش خط و نشون کشیدم که بعد به حسابت می رسم. اونم که پر رو برگشت سمت مامانم و گفت:
    _ببین خاله مریم دخترت عین دراکولا منو نیگاه می کنه. نخوره منو زن و بچم یتیم می شن.
    مامانم: متین پسرم این قدر دختر منو اذیت نکن!
    _وا من چی کارش دارم؟!
    بحث داشت بالا می گرفت و همه می دونستیم این متینو ولش کنی تا فردا صبح دلقک بازی درمیاره که بابام پیش قدم شد و گفت:
    _بقیه بحث ها بعد شام فعلا بریم شام دست پخت مریم خانوم گلمونو بخوریم تا از دهن نیفتاده.
    سر میز شام هیچ حرفی رد و بدل نشدو شام به خوبی و خوشی صرف شد. بعد از شام بزرگترا تو نشیمن نشستن و به آجیل و شیرینی خوردن بچه هارم از جمع دک کردن تو آلاچیق حیاط خونمون. از شدت بارون کم شده بود ولی قطع هم نشده بود و نم نم می بارید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    متین بازم عین همیشه جمعو تو دست خودش گرفته بود و جوک تعریف می کرد. غزاله هم هی باهاش بحث می کرد که خیلی جوکاش بی مزه است.
    منم که حسابی خسته شده بودم از جمع جدا بودم و داشتم به بارون نگاه می کردم و کلمه های تو ذهنمو سر و سامون می دادم. بلکه یه شعری از توش دربیاد که یه از خدا بی خبری صدام زدو رشته افکارمو پاره کرد. برگشتم فحشش بدم دیدم مهرانه.
    آروم گفتم : بله؟!
    -اسمتون فاخته هست، درسته ؟
    _بله
    _فاخته یعنی چی ؟
    اوف فقط خدا می دونه این چندمین نفری بود که این سوالو ازم می پرسید تا اومدم جوابشو بدم غزاله صدام زد:
    _ننه قمری بیا این پسر خالتو جمعش کن می گیرم لهش می کنما!
    مهران متعجب گفت :قمری؟!
    متین : اره قمری. اصلا من نمی دونم این خاله مریم ما هدفش از گذاشتن همچین اسمی رو این دختر عتیقش چی بوده.
    برای اولین بار سکوتو تو جمع شکستم و گفتم : وقتی مشخص شد هدف مامان تو از گذاشتن متین رو همچین موجود جغ جغویی چی بوده اون وقت مشخص می شه هدف مامان من چی بوده؟!
    _به دختر خاله! بالاخره روزه سکوتو شکستی دیگه کم کم داشتم یقین میکردم لالی.
    فانی :متین این قدر آبجی منو اذیت نکن! آزار داری مگه؟!
    فانی با اینکه از من کوچیک تر بود اما حسابی سرو زبون داشت و همیشه از من دفاع می کرد.
    متینا رو کرد به منو گفت : فاخته جان کلاس کنکور ثبت نام کردی؟
    _اره ثبت نام کردم. آموزشگاهی که آقای کرمی بهم معرفی کرد زیاد از خونمون دور نیست.
    _پس منم باهات میام.
    _باشه وقتی خواستم برم خبرت می کنم.
    آخر شب خالم اینا و داییم رفتن ولی مهمان های ناخونده هم چنان موندگار شدند البته تا وقتی که یه خونه مناسب پیدا کنند البته این طور که فانی گفت فهمیدم آقا مهران قصد موندن ندارن و قراره دو هفته دیگه برگرده کانادا.
    ********


    صبح با صدای آلارم مزخرف پلنگ صورتی گوشی فانی از خواب پریدم. اخه دوقولو های افسانه ای اتاقشو اشغال کرده بودن و بقیه هم تو اتاق مهمان می موندند و مهران هم تو اتاق فرهاد می موند. آخی دلم برا داداشم تنگ شد. فرهاد چهار سال ازم بزرگتر بود و دانشجوی پزشکی دانشگاه شیراز! ساعت هفت صبح بود و من حال نداشتم دل از پتو و بالشم بکنم! شاید الان موندین من که دانشجو نیستم پس چرا مدرسه نمی رم من پارسال پیش دانشگاهی رو تموم کردم و یک سال کنکور ندادم و صبر کردم تا کاملا اماده بشم و درس بخونم تا به نتیجه مطلوبی برسم. بارون هنوز تموم نشده بود و هم چنان می بارید منم که خر کیف رفتم لب پنجره اتاقم که چشمم به پنجره خونه روبه رویی افتاد. همه جا تاریک تاریک بود یه لحظه خوف برم داشت اما خب تو یه خونه متروک و خالی مگه چی می تونست وجود داشته باشه. بی خیال چرندیات تو ذهنم شدمو حاضر شدم رفتم پایین. ممان داشت میز صبحونه رو آماده می کرد بغلش کردم و لپشو بوسیدم و گفتم:چه طوری مریمی ؟
    _خجالت بکش دختر می دونی مهمونا بشنون که نمی گن مرحبا می گن چه دختر بی ادبیه!
    _بیخیال مریمی خودمی!
    با کمک مامان میزو چیدیم و اونام کم کم پیداشون شد و بعد صبحانه تصمیم بر این شد که منو دوقولو ها با فانیو مهران بریم لب ساحل!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    مثل همیشه یه تیپ ساده زدم و دفتر شعرمم را برداشتم چون معمولا لب ساحل ذوق ادبیم فوران می کرد حسابی شعر می گفتم. تو ماشین دوقولو ها با فانی حسابی مچ شده بودن و جیغ جیغشون هوا بود تا این که رسیدیم. اون سه تا بی توجه به سرما پریدن تو اب و شروع کردن به هم اب پاشیدن و مطمئنا سرما می خوردن. منم رو یه صندلی نشستم و محو تماشای دریا بودم که مهران گفت:
    _شما چرا این قدر ساکتین و از جمع فاصله دارین ؟
    _نه من از جمع فاصله نمی گیرم
    مهران:
    _مادرتون می گفت که خیلی به هنر علاقه دارین پس چرا این رشته رو ادامه ندادین ؟
    _من با هنر به آرامش می رسم اما به عنوان یه شغل در آینده بهش نگاه نمی کنم.
    مهران:
    _دیروز که شما نبودین بی اجازتون با فانی رفتیم تو اتاقتون نقاشیاتونو دیدم واقعا عالی بودن.
    کمی جا خوردم اما چیزی نگفتم:
    _مرسی لطف دارین
    مهران:
    _اگه بخواین من می تونم کمکتون کنم که تو این رشته پیشرفت کنین و هنرتون جهانی شه. چون اون طور که مریم خانوم می گفتن شما با ابتکار خودتون اونارو کشیدین و حتی هیچ استادی رو کارتون نظارت نداشته.
    مهران:
    _ممنونم اما من چند وقت دیگه کنکور دارم و باید تمرکزم فقط روی اون باشه.
    _اگه بخواین می تونین بیشتر رو پیشنهادم فکر کنین.
    _متشکرم لطف دارین شما


    *****



    کنار پنجره نشسته بودم و داشتم تست شیمی می زدم که چند تقه به در خورد و گفتم:
    _بفرمائید
    مامانم اومد داخلو رو تختم نشست و بر و بر به من خیره شد. کتابو بستمو بهش نگاه کردم و گفتم:
    _جانم مامان چیزی شده؟!
    مامان_چقد زود بزرگ شدی دخترم.
    _جان؟ مگه من چند سالمه؟! به خدا پیر نشدم هنوز.
    مامان _فاخته!
    _جونم مریمی؟!
    مامان_می گم اگه موقعیت ازدواج برات پیش بیاد
    _خب
    مامان _ازدواج می کنی ؟
    _نه
    مامان_وا
    _والا
    مامان _دختر تو دیگه کی هستی بذار من بگم کیه چی کارست بعد جنابعالی بگو نه!؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    _خب نمی خوام بدونم، بدونم که چی بشه؟! من چند وقت دیگه کنکور دارم باید تمرکزم روی این باشه. پس نمی خوام درگیر این مسائل بشم.
    مامان:
    _ولی دخترم...
    _خواهش می کنم، مامان دلم نمی خواد راجبش حرف بزنم.
    مامان:
    _باشه دخترم هر طور راحتی!
    بعد از این که مامانم رفت یکم دیگه تست زدم و بعدش از پنجره مشغول تماشای خونه رو به رویی شدم و کلی داستان ترسناک تو ذهنم سر هم کردم که یهو احساس کردم یه چیزی سیاه تر از فضای تاریک اتاق پشت پنجره است. یهو به خودم لرزیدم، اخه چیزی که بیشتر می ترسوندم این بود که سایه پشت پنجره شبیه جسم ادم بود. نکنه توی اون خونه جنی چیزی باشه بعد نصف شب بیاد منو بخوره.
    _جن تا حالا هیچ آدمی زادی رو نخورده که تو دومیش باشی
    جیغ زدم این دیگه کی بود من که تو اتاق تنها بودم:
    _بسم الله... خدا قول می دم دیگه نمازامو یه خط درمیون نخونم، هر روز قران می خوانم صد تا صلواتم می دم مامانم بشماره فقط این جنه منو نخوره.
    _چشاتو باز کن منگل منم جن کجا بود؟!
    عه صدای جنه چه آشناست برگشتم سمتش ولی جرات نداشتم چشامو وا کنم بسم الله گویان یه چشممو باز کردم که از دیدن فرهاد جلوم دهنم قد کرگدن باز موند.
    فرهاد : خدایا من گفتم مراقب این فخی خل ما باش تو که زدی کلا تو سرش منگولش کردی قربونت برم!
    _فرهاد من منگلم ؟
    _کم نه...
    _بدجنس!
    اومد بقلم کردو گفت :آ قربون این فاخته خانوم گلمونم برم. دلم برات یه ذره شده بود آبجی خوشگلم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    و قطع کرد. رفتم حاضر شدم و از پله ها پایین رفتم دعا، دعا می کردم کسی تو سالن نباشه. دوباره سوال جواباشون شروع بشه. خدایی حوصلشونو نداشتم اما از اونجایی که هیچ وقت دعاهام نمی گیره همشون تو سالن نشسته بودن و داشتن دکور جدید خونشونو برنامه ریزی می کردن. ای خدا اینام جای گرم و نرمی گیر اوردن و موندگار شدن. سرفرصت دارن دکوراسیون خونشونو می چینن حالا اگه تو هتل بودن خرج و مخارجا دستشون بود یه فکری به حال خودشون می کردن سلام کردم و اومدم برم که لاله گفت:
    _ کجا می ری دخترم ؟
    _بیرون
    لاله_با کی ؟
    _دوستم
    لاله_کدوم دوستت؟
    ای بابا مگه تو دوستای منو می شناسی که می پرسیج
    _غزاله
    لاله_کجا می رین حالا ؟
    _بازار
    لاله_برای چی ؟
    حسابی کلافه شده بودم که مامانم به دادم رسیدوگفت:
    _ برو دخترم غزاله جان دم در معطل توئه
    قربونت برم مریم جونم این دوست عتیقت که مخمو سوراخ کرد. بدو بدو رفتم تا باز این لاله چیزی نپرسیده سوار ماشین غزاله شدم. یعنی ماشین خودش نبود مال برادرش بود که مطمئنا باز کش رفته بود.
    _خب از کدوم پاساژ شروع کنیم ننه قمری؟!
    _چمیدونم از یه جا شروع کن دیگه!
    _پس می رم پاساژ !
    چند ساعت بود داشتیم پاساژارو وجب می کردیم اما هنوز لباس مورد نظر غزاله خانوم یافت نشده بود.
    _آی پام غزاله دیوونم کردی دیگه یه دونه از همین لباسارو انتخاب کن دیگه! اصلا اون لباس سبزه چه طوره خوبه خدایی؟
    یه نگاهی بهش کرد و گفت : اره بریم ببینیم چه طوره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت...
    بخش نهم
    به قلم : fakhteh2017

    من نمیذارم نخری همینو میخری و میریم وارد مغازه شدیم فروشنده به پسر جوون با موهای سیخ شده بالای سرش بود فکر کنم طفلی دچار برق گرفتگی شده بود و در حال جویدن یه ادامسی بود که گل عضلات صورتش داشت با اون ادامسه میچرخید غزاله لباسو پوشید خیلی قشنگ بود البته منم کلی تعریف کردم که یه کقت پشیمون نشه بخرتش اخه واقعا خسته شده بودم موقع حساب کردن پسره رو یه تیکه کاغذ شمارشو نوشت داد به غزاله ،اونم نامردی نکرد جلو چشاش برگه رو پاره کرد پاکت لباسشو برداشت اومد بیرون مغازه بقل کفش فروشی بود خداروشکر کفش ست لباسشم اونجا پیدا کرد و برگشتیم خونه من که همون اول لباسمو خریدم یه لباس شیری رنگ ساده بلند بود که دامنش در عین سادگی شیک بود دور کمرشم یه کمربند طلایی میخورد کفشای شیری هم که داشتم پس دیگه نخریدم .

    وقتی رسیدم خونه لاله خانوم با کلی اصرار منو فرستاد لباسو بپوشم بعد گوشیشو اورد گفت :بیا یه سلفی بگیریم

    با اینکه راضی نبودم اما روم نشد چیزی بگم لباسو عوض کردمو رفتم شام خوردمو بعدشم گرفتم خوابیدم . صبح خیلی شاداب از خواب بیدار شدم رفتم آشپزخونه همه خواب بودن یه چیزی خوردم دوباره برگشتم اتاقم یه کاغذ و مداد برداشتم لب پنجره نشستم شروع کردم به طراحی پنجره رو به رویی وقتی تموم شد یکم دور گرفتم نگاهش کردم که مطمئن شم اشکالی نداشته باشه نقاشیو کنار بقیه نقاشیا تو اتاقم زدم به دیوار ساعت چهار عصر کلاس داشتم تا اونموقع یکم نمونه سوال و تست کنکور های سال قبلو حل کردم اشکالاتمم رو یه کاغذ نوشتم تا از اقای کرمی استادمون بپرسم

    عصر با غزاله و متینا از در خونه میرفتیم کلاس راه افتادیم تو راه یه آقایی از کنارمون رد شد که قیافه عجیبی داشت یعنی عجیب نبود فقط موهاش پریشون بود صورتشم اصلاح نشده و لباسای چروک

    و این مردو تاحالا تو محلمون ندیده بودیم

    غزاله : این پسره دیوونه کیه تا اونجایی که یادمه شما دیوونه تو کوچتون نداشتینا

    _بنده خدا دیوونه نبود که چرا عیب رو بچه مردم میزاری

    _اوه خانوم چه به غیرتشون برمیخوره به بچه محلاشون توهین کنی

    _چرند نگو من نمیشناسمش شاید یه رهگذر بوده

    _شاید
     

    fakhtehhosseini

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/07
    ارسالی ها
    246
    امتیاز واکنش
    911
    امتیاز
    266
    پاییز چشمهایت ....
    بخش دهم
    به قلم : fakhteh 2017

    بعد کلاس اون دوتا پت و مت رفتن خونه خودشون منم داشتم تنهایی برمیگشتم که باز اون پسره رو دیدم یعنی واقعا به گفته غزاله دیوونه بود ؟؟؟فکر نمیکنم ولی بهش نمیخورد خل باشه بیخیالش رفتم خونمون بقیه نبودن یعنی مامانم و لاله خانوم رفته بودن پیش حمیرا خانوم فانی و دوقولو هاهم که نمیدونم باز کجا رفته بودن بقیه افراد خانواده هم به طرز عجیبی محو شده بودن میان دیگه بالاخره هرجا باشن رفتم از تو یخچال برا خودم هله هوله برداشتم بردم اتاقم جلوی پنجره نشستم که بازم اون سایه رو دیدم ای خدا اخر من دیوونه میشم از جلوی پنجره بلند شدم و رفتم رو تختم شروع کردم هله هوله خوردن حداقل اینطوری خل نمیشدم. شب وقتی بقیه اومدند فهمیدم جمیعا همگی باهم رفته بودن گردش فقط منو نبرده بودن شامو همگی خوردیم و خانواده فرهمند هم اعلام کردن که به قول و قوه الهی تا دوروز دیگه میرن خونه خودشون منم بسی شادمان گشتم

    رفتم اتاقم یهو چشمم به پنجره روبه رویی افتاد چراغش روشن بود نزدیک بود جیغ بزنم سریع پرده اتاقمو کشیدم تا دیگه چشمم به اون پنجره کذایی نیفته

    *

    *

    *

    یک ماه گذشته بود دیگه جرات نداشتم به اون پنجره نگاه کنم اما گاهی ک شبا میدیدمش چراغش روشن بود خانواده فرهمند هم رفته بودن خونه خودشون اما یه روز درمیون خونه ما بودن اون پسر مرموز هم دیگه ندیده بودمش . با صدای مامانم از فکرو خیال بیرون اومدم و رفتم پیشش که گفت برم کمکش کنم شام درست کنه میخواست قرمه سبزی درست کنه غذای مورد علاقه فانی منم داشتم سالاد درست میکردم همون لحظه گفت راستی فاخته خونه کناریمون همسایه جدید اومده دیدیشون ؟

    _نه کین ؟

    _یه خانوم اقا با دختر و پسرشون منم صبح که رفته بودم نونوایی دیدمشون به بابات که گفتم گفت باید بریم خونشون محض خوشامد گویی و اشنایی

    _به ما چه مامان شاید دیگران نخوان برین و تو زندگیشون سرک بکشین

    _سرک نمیکشیم دخترم این کار ادب ادمو میرسونه بعدشم خانوم توکلی رو که نونوایی دیدم خودش مایل بود که اشنا بشیم چون تازه اومدن و اینجا کسیو نمیشناسن
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا