[HIDE-THANKS]
خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفتم
یک خواب شیرین!
یادم نمیاد خواب چه چیزی رو میدیدم اما شیرینیش دلم رو زد.
از خواب بلند میشم،عرق سرد روی تموم بدنم نشسته نفس هام کند و سر درد خفیفی دارم.
پارچ اب رو از میز عسلی برمیدارم و یک لیوان اب برای خودم میریزم اما
قبل از اینکه بخوام بخورمش،نگاهم رو به سمت صندلی بغـ*ـلِ تخت خواب بردم که سعید روش نشسته بودولی حالا،دیگه نیست...
به نظر میاد خیلی زود قولی که بهم داد رو فراموش کرده و دوباره تنهام گذاشته.
هنوز هم هوا تاریک هست و ساعت داره میرسه به سه و نیم بامداد.
از روی تخت خواب بلند میشم،چراغ اتاق خاموش هست،اول چراغ رو روشن و بلافاصله از اتاق خارج میشم
راه روی کوتاه رو طی میکنم و به پله های دایره شکل میرسم که مارپیچ فرم هست!
هنوز پله هارو کامل پایین نرفتم که
صدای سعید به گوش هام میرسه
با یک لحن خنثی و اروم
اسم من رو صدا میکنه.
سمیرا...سمیرا...سمیرا.
کمی چشم هام رو مالشت میدم و یک خمیازه بلند میکشم سپس اروم میگم
-بله!؟
جوابی بهم نداد،یک بار دیگه تکرار کردم و باز هم جوابی نداد
پله ها رو پایین میرم،همزمان با رسیدن پاهام و لمس کردن زمین، یک بار دیگه صدای سعید به گوش هام میرسه
اما این بار منبع صدا را فهمیدم،صدا از سمت چپ و نزدیک سرویس بهداشتی خونه به گوش هام خورد.
ولی به دلیل خاموش بودن چراغ های اون قسمت از خونه چیز زیادی نمیتونم ببینم.
-سعید؟سعید اونجایی؟!
دیگه جواب نمیده.
اب دهانم رو قورت میدم و با قدم های اهسته به سمت کلید لوستر حرکت میکنم
دست راستم رو بالا میارم و میذارم روی کلید لوستر... همزمان در همون لحظه یک دست سرد و بی روح رو به روی دست هام حس میکنم... فریادی از ته وجودم میزنم و کلید رو فشار میدم.
سعید دوباره همون چهره ی وحشت ناک رو به خودش گرفته و در حالی که زانو هاش شکسته شده! روی زمین دراز کش خودش رو بالا کشیده و دستش رو به روی دست هام گذاشته،مدت زیادی تحمل نمیکنم و همراه با یک جیغ دستش رو از دستم پس میزنم و به سمت اشپزخونه میدوم و یک کارد برمیدارم اما طولی نمیکشه که دوباره صدای سعید به گوش هام میرسه که داره بهم نزدیک میشه.
-سمیرا؟ سمیرا دوست دارم.
بی اختیار اشک از چشم هام سرازیر میشه،تپش قلبم بالا رفته و حس میکنم کل بدنم داره میسوزت قبل از اینکه دوباره چهره ی شیطانی و وحشت ناک سعید رو ببینم
از اشپزخونه خارج میشم و با سرعت به سمت دم در سرویس بهداشتی میدوم،قبل از اینکه وارد بشم یک بار به عقب برگشتم و به پشت سرم خیره شدم.
در حالی که به دلیل شکسته شدن زانو هاش توانایی بلند شدن رو نداره در همون حال خودش رو به روی زمین میکشه و با کمک دست هاش به جلو حرکت میکنه و در حالی که از دو تا زانو هاش خون زیادی خارج میشه،رد خودش رو با خون به روی زمین میکشه.
وارد سرویس بهداشتی میشم و با عجله در رو به پشت سر خودم میبندم،سپس کاردی که در دستم هست رو محکم داخل دستم نگه میداوم
به نظر میاد به در رسیده و سعی داره دستگیره رو به پایین فشار بده،اما هر بار که تلاش میکنه تا نیمه ها بیشتر نمیتونه دستگیره رو پایین بیاره!
با قدم های اهسته به در نزدیک تر میشم و در حالی که با سکوت و ساکن شدنش استرس به وجودم رخنه کرده چاقو رو محکم تر از قبل داخل دستانم میفشارم و اماده تر از قبل اماده هستم ازش استفاده بکنم!
خیلی ناگهانی دوباره دستگیره در پایین میاد،اما نه تا نیمه...این بار در کامل باز میشه
چشم هام رو میبندم و چاقو رو برای ضربه زدن پشت سر خودم میبرم
اما تا چشم هام رو مجدد برای هدف گیری باز میکنم،با تصویر سعید مواجه میشم که ایستاده و سعی داره ضربه ی چاقویی که دارم بهش وارد بکنم رو دفاع بکنه.
در مرحله ی اول به جفت زانو هاش نگاه میکنم، سالم هست!بلافاصله نگاهم رو به سمت چهره اش میبرم!!.خود سعید هست!!
لحظه ای درنگ نمیکنم و چاقویی که به سمتش گرفتم رو پایین میارم بلافاصله سعید هم دست هاش رو از دور مچ دست هام رها میکنه...
یک بار دیگه چهره اش رو با دقت میبینم
رنگش پریده و ترسیده و از چشم هاش ترس و وحشت منتشر میشه
کاردی که در دستم هست رو با اعصباینت از دستم میگیره و به بیرون پرت میکنه
سپس بعد از چند ثانییه که به چشم هام خیره مونده بود دو تا دست هاش رو بالا میاره و به روی سرش میذاره از دم سرویس بهداشتی به سمت هال خونه حرکت میکنه در حالی که از خجالت و شرمندگی سرم به سمت پایین بود به دنبالش حرکت میکنم و از پشت دستم رو میذارم روی شونه ی سمت راستش.
-سعید خواهش میکنم من رو ببخش
[/HIDE-THANKS]
خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفتم
یک خواب شیرین!
یادم نمیاد خواب چه چیزی رو میدیدم اما شیرینیش دلم رو زد.
از خواب بلند میشم،عرق سرد روی تموم بدنم نشسته نفس هام کند و سر درد خفیفی دارم.
پارچ اب رو از میز عسلی برمیدارم و یک لیوان اب برای خودم میریزم اما
قبل از اینکه بخوام بخورمش،نگاهم رو به سمت صندلی بغـ*ـلِ تخت خواب بردم که سعید روش نشسته بودولی حالا،دیگه نیست...
به نظر میاد خیلی زود قولی که بهم داد رو فراموش کرده و دوباره تنهام گذاشته.
هنوز هم هوا تاریک هست و ساعت داره میرسه به سه و نیم بامداد.
از روی تخت خواب بلند میشم،چراغ اتاق خاموش هست،اول چراغ رو روشن و بلافاصله از اتاق خارج میشم
راه روی کوتاه رو طی میکنم و به پله های دایره شکل میرسم که مارپیچ فرم هست!
هنوز پله هارو کامل پایین نرفتم که
صدای سعید به گوش هام میرسه
با یک لحن خنثی و اروم
اسم من رو صدا میکنه.
سمیرا...سمیرا...سمیرا.
کمی چشم هام رو مالشت میدم و یک خمیازه بلند میکشم سپس اروم میگم
-بله!؟
جوابی بهم نداد،یک بار دیگه تکرار کردم و باز هم جوابی نداد
پله ها رو پایین میرم،همزمان با رسیدن پاهام و لمس کردن زمین، یک بار دیگه صدای سعید به گوش هام میرسه
اما این بار منبع صدا را فهمیدم،صدا از سمت چپ و نزدیک سرویس بهداشتی خونه به گوش هام خورد.
ولی به دلیل خاموش بودن چراغ های اون قسمت از خونه چیز زیادی نمیتونم ببینم.
-سعید؟سعید اونجایی؟!
دیگه جواب نمیده.
اب دهانم رو قورت میدم و با قدم های اهسته به سمت کلید لوستر حرکت میکنم
دست راستم رو بالا میارم و میذارم روی کلید لوستر... همزمان در همون لحظه یک دست سرد و بی روح رو به روی دست هام حس میکنم... فریادی از ته وجودم میزنم و کلید رو فشار میدم.
سعید دوباره همون چهره ی وحشت ناک رو به خودش گرفته و در حالی که زانو هاش شکسته شده! روی زمین دراز کش خودش رو بالا کشیده و دستش رو به روی دست هام گذاشته،مدت زیادی تحمل نمیکنم و همراه با یک جیغ دستش رو از دستم پس میزنم و به سمت اشپزخونه میدوم و یک کارد برمیدارم اما طولی نمیکشه که دوباره صدای سعید به گوش هام میرسه که داره بهم نزدیک میشه.
-سمیرا؟ سمیرا دوست دارم.
بی اختیار اشک از چشم هام سرازیر میشه،تپش قلبم بالا رفته و حس میکنم کل بدنم داره میسوزت قبل از اینکه دوباره چهره ی شیطانی و وحشت ناک سعید رو ببینم
از اشپزخونه خارج میشم و با سرعت به سمت دم در سرویس بهداشتی میدوم،قبل از اینکه وارد بشم یک بار به عقب برگشتم و به پشت سرم خیره شدم.
در حالی که به دلیل شکسته شدن زانو هاش توانایی بلند شدن رو نداره در همون حال خودش رو به روی زمین میکشه و با کمک دست هاش به جلو حرکت میکنه و در حالی که از دو تا زانو هاش خون زیادی خارج میشه،رد خودش رو با خون به روی زمین میکشه.
وارد سرویس بهداشتی میشم و با عجله در رو به پشت سر خودم میبندم،سپس کاردی که در دستم هست رو محکم داخل دستم نگه میداوم
به نظر میاد به در رسیده و سعی داره دستگیره رو به پایین فشار بده،اما هر بار که تلاش میکنه تا نیمه ها بیشتر نمیتونه دستگیره رو پایین بیاره!
با قدم های اهسته به در نزدیک تر میشم و در حالی که با سکوت و ساکن شدنش استرس به وجودم رخنه کرده چاقو رو محکم تر از قبل داخل دستانم میفشارم و اماده تر از قبل اماده هستم ازش استفاده بکنم!
خیلی ناگهانی دوباره دستگیره در پایین میاد،اما نه تا نیمه...این بار در کامل باز میشه
چشم هام رو میبندم و چاقو رو برای ضربه زدن پشت سر خودم میبرم
اما تا چشم هام رو مجدد برای هدف گیری باز میکنم،با تصویر سعید مواجه میشم که ایستاده و سعی داره ضربه ی چاقویی که دارم بهش وارد بکنم رو دفاع بکنه.
در مرحله ی اول به جفت زانو هاش نگاه میکنم، سالم هست!بلافاصله نگاهم رو به سمت چهره اش میبرم!!.خود سعید هست!!
لحظه ای درنگ نمیکنم و چاقویی که به سمتش گرفتم رو پایین میارم بلافاصله سعید هم دست هاش رو از دور مچ دست هام رها میکنه...
یک بار دیگه چهره اش رو با دقت میبینم
رنگش پریده و ترسیده و از چشم هاش ترس و وحشت منتشر میشه
کاردی که در دستم هست رو با اعصباینت از دستم میگیره و به بیرون پرت میکنه
سپس بعد از چند ثانییه که به چشم هام خیره مونده بود دو تا دست هاش رو بالا میاره و به روی سرش میذاره از دم سرویس بهداشتی به سمت هال خونه حرکت میکنه در حالی که از خجالت و شرمندگی سرم به سمت پایین بود به دنبالش حرکت میکنم و از پشت دستم رو میذارم روی شونه ی سمت راستش.
-سعید خواهش میکنم من رو ببخش
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: