کامل شده رمان صلح در رستاخیز | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان صلح در رستاخیز؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
[HIDE-THANKS]
خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفتم
یک خواب شیرین!
یادم نمیاد خواب چه چیزی رو میدیدم اما شیرینیش دلم رو زد.

از خواب بلند میشم،عرق سرد روی تموم بدنم نشسته نفس هام کند و سر درد خفیفی دارم.
پارچ اب رو از میز عسلی برمیدارم و یک لیوان اب برای خودم میریزم اما
قبل از اینکه بخوام بخورمش،نگاهم رو به سمت صندلی بغـ*ـلِ تخت خواب بردم که سعید روش نشسته بودولی حالا،دیگه نیست...
به نظر میاد خیلی زود قولی که بهم داد رو فراموش کرده و دوباره تنهام گذاشته.

هنوز هم هوا تاریک هست و ساعت داره میرسه به سه و نیم بامداد.
از روی تخت خواب بلند میشم،چراغ اتاق خاموش هست،اول چراغ رو روشن و بلافاصله از اتاق خارج میشم
راه روی کوتاه رو طی میکنم و به پله های دایره شکل میرسم که مارپیچ فرم هست!
هنوز پله هارو کامل پایین نرفتم که
صدای سعید به گوش هام میرسه
با یک لحن خنثی و اروم
اسم من رو صدا میکنه.
سمیرا...سمیرا...سمیرا.

کمی چشم هام رو مالشت میدم و یک خمیازه بلند میکشم سپس اروم میگم
-بله!؟
جوابی بهم نداد،یک بار دیگه تکرار کردم و باز هم جوابی نداد
پله ها رو پایین میرم،همزمان با رسیدن پاهام و لمس کردن زمین، یک بار دیگه صدای سعید به گوش هام میرسه
اما این بار منبع صدا را فهمیدم،صدا از سمت چپ و نزدیک سرویس بهداشتی خونه به گوش هام خورد.
ولی به دلیل خاموش بودن چراغ های اون قسمت از خونه چیز زیادی نمیتونم ببینم.
-سعید؟سعید اونجایی؟!
دیگه جواب نمیده.
اب دهانم رو قورت میدم و با قدم های اهسته به سمت کلید لوستر حرکت میکنم
دست راستم رو بالا میارم و میذارم روی کلید لوستر... همزمان در همون لحظه یک دست سرد و بی روح رو به روی دست هام حس میکنم... فریادی از ته وجودم میزنم و کلید رو فشار میدم.
سعید دوباره همون چهره ی وحشت ناک رو به خودش گرفته و در حالی که زانو هاش شکسته شده! روی زمین دراز کش خودش رو بالا کشیده و دستش رو به روی دست هام گذاشته،مدت زیادی تحمل نمیکنم و همراه با یک جیغ دستش رو از دستم پس میزنم و به سمت اشپزخونه میدوم و یک کارد برمیدارم اما طولی نمیکشه که دوباره صدای سعید به گوش هام میرسه که داره بهم نزدیک میشه.

-سمیرا؟ سمیرا دوست دارم.
بی اختیار اشک از چشم هام سرازیر میشه،تپش قلبم بالا رفته و حس میکنم کل بدنم داره میسوزت قبل از اینکه دوباره چهره ی شیطانی و وحشت ناک سعید رو ببینم
از اشپزخونه خارج میشم و با سرعت به سمت دم در سرویس بهداشتی میدوم،قبل از اینکه وارد بشم یک بار به عقب برگشتم و به پشت سرم خیره شدم.

در حالی که به دلیل شکسته شدن زانو هاش توانایی بلند شدن رو نداره در همون حال خودش رو به روی زمین میکشه و با کمک دست هاش به جلو حرکت میکنه و در حالی که از دو تا زانو هاش خون زیادی خارج میشه،رد خودش رو با خون به روی زمین میکشه.

وارد سرویس بهداشتی میشم و با عجله در رو به پشت سر خودم میبندم،سپس کاردی که در دستم هست رو محکم داخل دستم نگه میداوم
به نظر میاد به در رسیده و سعی داره دستگیره رو به پایین فشار بده،اما هر بار که تلاش میکنه تا نیمه ها بیشتر نمیتونه دستگیره رو پایین بیاره!
با قدم های اهسته به در نزدیک تر میشم و در حالی که با سکوت و ساکن شدنش استرس به وجودم رخنه کرده چاقو رو محکم تر از قبل داخل دستانم میفشارم و اماده تر از قبل اماده هستم ازش استفاده بکنم!

خیلی ناگهانی دوباره دستگیره در پایین میاد،اما نه تا نیمه...این بار در کامل باز میشه
چشم هام رو میبندم و چاقو رو برای ضربه زدن پشت سر خودم میبرم
اما تا چشم هام رو مجدد برای هدف گیری باز میکنم،با تصویر سعید مواجه میشم که ایستاده و سعی داره ضربه ی چاقویی که دارم بهش وارد بکنم رو دفاع بکنه.

در مرحله ی اول به جفت زانو هاش نگاه میکنم، سالم هست!بلافاصله نگاهم رو به سمت چهره اش میبرم!!.خود سعید هست!!
لحظه ای درنگ نمیکنم و چاقویی که به سمتش گرفتم رو پایین میارم بلافاصله سعید هم دست هاش رو از دور مچ دست هام رها میکنه...
یک بار دیگه چهره اش رو با دقت میبینم
رنگش پریده و ترسیده و از چشم هاش ترس و وحشت منتشر میشه
کاردی که در دستم هست رو با اعصباینت از دستم میگیره و به بیرون پرت میکنه
سپس بعد از چند ثانییه که به چشم هام خیره مونده بود دو تا دست هاش رو بالا میاره و به روی سرش میذاره از دم سرویس بهداشتی به سمت هال خونه حرکت میکنه در حالی که از خجالت و شرمندگی سرم به سمت پایین بود به دنبالش حرکت میکنم و از پشت دستم رو میذارم روی شونه ی سمت راستش.
-سعید خواهش میکنم من رو ببخش
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]با لکنت زبون و کلماتی که به سختی از زبونش خارج میشه
    اب دهانش رو قورت میده و میگه.
    -ســمـ یرا...سمیر...سمیرا دیوونه شـ دی؟

    دستی به روی سرم میکشم و بغضم رو میشکنم،با یک حالت شرمندگی به چشم هاش خیره میشم و میگم
    -متاسفم!متاسفم...تو وحشت ناک شده بودی و میخواستی به من اسیب بزنی.
    زود واکنش نشون میده و در حالی که بهم نزدیک تر میشه دستم رو محکم میگیره و با فریاد میگه
    -من میخواستم بهت صدمه بزنم؟ولی فکر کنم این تو بودی که تا من رو دیدی بی دلیل جیغ زدی و به سمت سرویس بهداشتی رفتی و در و پشت سرت بستی و سعی داشتی با کارد به من اسیب بزنی.

    در حالی که نمیتونم جلوی اشک هام رو بگیرم تا به روی گونه هام سرازیر نشه
    بلند میگم
    -قسم میخورم نمیخواستم بهت اسیب بزنم...از خواب بلند شدم دیدم کنارم نیستی از اتاقم بیرون اومدم تا به دنبال تو بگردم،وقتی داشتم پله ها رو پایین میومدم
    صدای تو به گوش هام رسید که داشتی صدام میکردی.
    با لحن قبلیش حرفم رو قطع میکنه.
    -من این کار رو نکردم،من تو رو صدا نکردم.
    از اتاقت هم بیرون نیومده بودم،توی بالکن بودم‌،رفتم اونجا که سیگار بکشم وقتی سیگارم تموم شد و به اتاق برگشتم دیدم نیستی با خودم گفتم حتما رفته سرویس بهداشتی...بعد از چند دقیقه که صدات از طبقه پایین به گوش هام رسید با عجله پله ها رو پایین اومدم و به سمتت حرکت کردم اما تو وقتی من رو دیدی بی دلیل دوباره جیغ زدی و مثل دیوونه ها در حالی که یک کارد توی دست داشتی وارد سرویس بهداشتی شدی و در رو پشت سرت بستی.
    با این وجود اولش من در رو باز نکردم و فقط درحالی که به در میکوبیدم صدات کردم
    وقتی دیدم صدات به گوش هام نمیرسه،در رو باز کردم و بعدشم تو انگار که دشمنت رو دیده باشی به سمت من یوورش اوردی تا بهم اسیب بزنی.
    حرفش تموم میشه،چند ثانییه بهم خیره میمونه
    این بار من درحالی که هنوز اشک به روی گونه ام سرازیر شده هست میگه
    -قسم میخورم من نمیخواستم بهت اسیب بزنم،تو رو دیدم اما به یک شکل دیگه ای،صورتت مثل مرده ها سفید بود و زانوهات شکسته شده بود و خونریزی داشتی،خلاصه دوست ندارم دیگه به اون چهره فکر بکنم،فقط بهت میگم چهرت شیطانی بود...
    حرفم رو با یک داد بلند قطع میکنه.
    - اه بسته دیگه سمیرا.
    حرفم نیمه تموم میمونه و تنها بهش خیره میمونم
    بعد از چند ثانییه که اون هم به چشم هام خیره بود
    در اغوشم میگیره و اروم میگه
    -متاسفم که سرت داد زدم!

    فصل پنجم.
    به سمت کیف لوازم ارایشم که روی میز مطالعه بغـ*ـل تخت خوابم هست میرم
    روی صندلی میشینم و از ایینه به خودم خیره میشم کمی به خودم نگاه میکنم سپس زیپ کیف ارایشم رو میکشم
    در همون لحظه سعید هم در اتاقم رو باز میکنه و با صبح بخیر و یک چهره خندان و شادی که بهم انرژی میده وارد اتاق میشه.
    من هم در جواب صبح به خیرش،میگم
    -عزیزم ببخشید که نذاشتم خوب بخوابی!
    در حالی که به سمتم حرکت میکنه و خودش رو بهم نزدیک میکنه،به ایینه خیره میشه و در حالی که دستش رو به دور گردن و موهای پژمرده ام انداخته !
    میگه.
    -عزیزم دیشب تموم شد رفت!ما امروز رو پیش رو داریم!شک نکن که میتونه بهترین روز زندگیت باشه!.
    -عاشق همین روحیت هستم،راستی چرا دانشگاه نمیری؟
    سرش رو تکون میده
    -خیلی وقته که اخراج شدم
    با تعجب به سمتش برمیگردم و میگم
    -چرا بهم نگفتی
    -خیلی وقته،البته فعلا حال و حوصله درس و جزوه ندارم.
    -ولی برای چی اخراج شدی؟
    با یک نفس عمیق میگه
    -غیبت های زیاد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    دستم رو میذارم روی دستش و میگم
    -مرسی که سمیرای بد رو کنار سمیرای خوب دوست داری!
    -سمیرایی که من میشناسم یک دونه بیشتر نیست
    همچنین خانومِ اینده خودم هست!
    لبخنده رضایتی به لب هام مینشینه،سپس سعی میکنم یه چیزی بگم سعید هم کمی بخنده. و خوشحال بشه!
    -سعید با خودت نمیگی چرا دارم صبح ناشنا ارایش میکنم!؟
    کمی میخنده و با حالت سوالی و مشتاق بودن میپرسه
    -نه واقعا با خودم نگفتم،حالا چرا این کار رو داری میکنی!
    -دوست نداشتم توی این حالت من رو ببینی!.
    ابرو هاش رو در هم میکشه و بلند میگه
    -تو چه حالتی؟
    -تموم شب رو داشتم گریه میکردم ،زیر چشم هام باد و گد رفته،از طرفی اصلا هم روی صورتم ارایش ندارم.
    گفتم یذره به خودم برسم،ولی نشد از راه رسیدی و بلاخره من رو توی حالتی که نباید ببینی، دیدی!
    لب هاش رو با یک حالت مضحکی تکون میده و با لحن قبلیش میگه.
    -من فرقی بین این سمیرا و سمیرایی که ارایش عروسی بکنه نمیبینم!
    تو واقعا خوشگل هستی!

    لبخنده رضایتِ روی لبم باز تر میشه
    چشم هام رو میبندم،سعید نزدیک تر میشه و بـ..وسـ..ـه ای به پیشونی ام میزنه سپس به سمت پنجره های اتاق حرکت میکنه.
    تنها پنجره اتاقم رو باز میکنه،بلافاصله هوای پاییزی به وارد خونه میشه صدای نم نم بارون به همراه بلند شدن بوی خاک رو میشونم و بو میکنم
    از روی صندلی بلند میشم.
    و در حالی که میگم
    -من هم این اواخر خیلی غیبت کردم،امروز که جمعه هست ولی حتما باید فردا یه سر برم.
    -نگران نباش با هم میریم میرسونمت اون طرف ها من هم یه کارایی دارم که باید حلشون بکنم.
    -باشه مرسی.
    -بابام بد جوری بهم کلید کرده میگه حالا که خدمت رو خریدی از دانشگاه هم که اخراج شدی دیگه خبری از پوا نیست،باید بیای شرکت یه پست و مقام بهت بدم مشغول کار کردن بشی.
    -خوب عزیزم این که خیلی خوبه،همه ارزو دارن مثل تو باباشون رئیس شرکت باشه.
    -اخه اصلا این حرف ها به من نمیاد،من رو توی کت و شلوار تصور کن که یک کرابات زدم و دستم یک کیف سامسونت دستم باشه و هر روز صبح بلند بشم برم و ظهر برگردم خونه.
    -من که دوست دارم
    -ولی اصلا کت و شلوار بهم نمیاد.
    -دیوونه اتفاقا چون قدت بلنده خیلی هم بهت میاد
    -ولی اصلا دوست ندارم بپوشم،یک بار پوشیدم توش احساس کردم معذب هستم،اصلا یک حس بدی بهم میده.
    -ولی به فکر کت و شلوار عروسیت نیستی؟!
    عروسیمون میخوای چی کار بکنی با همین جین تیکه پاره میخوای بیای؟
    -خوب عزیزم چی کار کنم فقط از این جین های تیکه پاره میتونم بپوشم
    ولی یک شب عروسیمون که چیزی نیست تحمل میکنم دیگه.
    میخندم و در حالی که با دست به شونه اش میکوبم میگم
    -از دست تو.
    دستش رو به روی دستم میذاره و میگه
    -کی نامزد میکنیم؟
    لبخندی که به روی صورتم داشتم همچنان به روی صورتم پایدار میمونه سرم رو پایین میندازم و موهام رو از جلوی چشمم به پشت گوشم هدایت میکنم،دوباره به چشم هاش خیره میشم و میگم
    -نمیدونم عزیزم ایشالا به زودی زود.
    چند ثانییه سکوت میکنه و در حالی که به چشم هام خیره هست دستم رو میگیره و میگه میخوای بگم چرا سربازیم رو خریدم.
    سرم رو تکون میدم و میگم
    - اره حتما تنبلیت میاد.
    میخنده و میگه نه دلیل اصلیش این نیست.
    - خوب بگو چرا خریدی؟
    - به خاطر یک خاطره.
    - چه خاطره ای؟
    نفس عمیقی میکشه و میگه
    -نزدیگ سه سال پیش که هیجده سالم تموم شد یه رفیق صمیمی داشتم که هم سن خودم بود،اسمش محمد بود
    محمد یه my friend داشت که خیلی عاشق هم بودن و قرار بود وقتی از سربازی برمیگرده با هم نامزد و بعد هم ازدواج بکنند.
    خلاصه محمد رفت خدمت و چند وقتی ازش خبر نبود انگار که پادگانشون به تلفن دسترسی نداشته باش. من دوست دخترش رو میشناختم.
    بعد از گذشت زمان کمی فهمیدم شیدا با یه پسره دیگه دوست شده،پسره از اون پول دارا بود.
    وقتی شیدا رو کنار یه پسر دیگه به غیر از محمد دیدم قلبم تیر کشید و حس کردم دنیا رو سرم خراب شده.
    محمد بعد از یک سال بالاخره تونسته بود مرخصی شهری بگیره،ولی قبلش به من زنگ زد و گفت هرچی به شیدا زنگ میزنم جواب نمیده تو ازش خبری نداری؟
    نمیدونستم چی بایدبگم فقط گفتم حالش خوبه.
    محمد مرخصی گرفته بود و برگشته بود به محل ولی قبل از اینکه بره و به مامانش سر بزنه به سمت خونه ی شیدا حرکت کرد.
    با چهره خوشحال و شاد یک کوله پشتی روی دوشش داشت و با همون سر تراشیده و لباس های خدمت وارد محله شد من هم از یه گوشه کناری داشتم بهش نگاه میکردم.
    خشکش زد وقتی صدای دست و جیغ اهنگ رو شنید خشکش زد وقتی دید جلوی دم در خونه شیدا ادم های زیادی دارن میزنن میرقصن و ماشین های زیادی جلوی دم در خونشون جمع شده،چهره اش به کل عوض شد و با چشم هایی که اشک ازش چکه میکرد به عشقش چشم دوخت که دستش توی دست یک مرد دیگه هست و با لباس سفید عروسی سوار ماشینی میشه که با گل ها و رمان های زیادی تزئین شده.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    دوست ندارم سرنوشتم مثل محمد بشه!
    -خیلی دیوونه ای من مگه ترکت میکنم
    -نه ولی از اون روز هایی که پیشت نباشم میترسیدم،از دوریت نفرت دارم اصلا نمیتونم تحمل بکنم.
    دو تا پنجره ی بزرگ اتاق رو باز میکنه و پرده ها رو کنار میزنه.
    بلافاصله باد و نسیم پاییزی وارد اتاق میشه با قدم های بلند به سمت در حرکت میکنه و همزمان بلند میگه
    -عزیزم،بهترین مانتو و شلوار جینی که داری رو بپوش،صبحونه رو بیرون میخوریم و عصر هم میریم سینما، دوتا بیلیت رزرو کردم.

    در حالی که مشغول وصل کردن اتوی مو به پریز برق هستم سرم رو تکون میدم و با یک حس خوب میگم
    -هرچی شما بگیین.
    بلافاصله کمی قربون صدقم میره و در اخر سر میگه
    یک مسئله مهمی هم هست که میخوام تو ماشین در موردش حرف بزنیم!.

    *****
    -عزیزم ولی بهشون حق بده نگرانت باشن
    اون ها پدر و مادرت هستن!
    -انقدر اصرار نکن سعید اون ها من رو توی اتاق خودم زندانی کرده بودن!
    -دیوونه من که از تو نمیخوام برگردی خونه!فقط میگم به یکی از زنگ هایی که میزنن جواب بده و بگو که حالت خوبه و بگو که کسی تو رو ندزدیده!.
    بلافاصله در حالی که فرمون رو به سمت چپ میچرخونه و میوفته توی اتوبان کمی سرعت ماشین رو زیاد و کمی هم صدای ضبط ماشین رو کم میکنه و حرفش رو کامل میکنه.
    -یک ادم ناشناس بهم توی اینستگرام پیام تهدید امیزی داده و حسابی من رو تهدید کرده‌،حتی گفته اگه دستش بهم برسه من رو به خاطر دزدین تو میکشه.
    نه میترسم و نه اصلا یارو رو میشناسم!
    ولی از اون جایی که ماجرای ما رو میدونه
    و نگران جون تو هست،به نظر میاد باید اشنات باشه نمیدونم احتمالا باید فامیلت باشه!.
    به همین خاطر فعلا جوابش رو ندادم.
    -کاره خوبی کردی عزیزم
    -شخص خاصی به ذهنت نیومد که کار اون باشه؟
    چند ثانییه فکر میکنم و اروم اب دهنم رو فرو میدم.
    -صد در صد یکی از فامیل هام هست،راستی اسمش چی بود.
    چند ثانییه به نشانه ی فکر کردن چشم هاش رو ریز میکنه
    -باور کن اصلا به اسمش دقت نکردم.
    مدام اختیار فکرم میره پیش پسر داییم!
    اب دهنم رو قورت میدم و بعد از تموم شدن حرف های سعید،رو بهش میکنم و میگم
    -مرد بود یا زن؟
    در حالی که نگاهش رو خیلی جدی به رو به رو و جاده دوخته و با دو تا دست هاش فرمون رو کنترل میکنه میگه.
    -پسره،یک پسر جوون.!
    -میتونم عکسش رو ببینم.؟
    -باشه عزیزم بذار از این اتوبان رد بشیم،رسیدم رستوران بهت نشون میدم.

    اگر پرهام باشه چی! اگر به سعید بگه دوستم داره چی!
    سعید چه فکری در موردم ميکنه؟!
    مطمعا هستم ناراحت میشه که بهش نگفتم مخصوصا اگر بفهمه از من خواستگاری هم کرده...!
    هر چند تا اونجایی که من میدونستم پرهام
    پروفایل اینستگرام نداشت یا اصلا گوشی ای نداشت که بخواد اینستگرام داشته باشه.!
    ولی احتمالا برای اینکه به سعید پیام بفرسته وصل کرده ادرس صفحه ی سعید رو هم از خواهرش گرفته.
    درسته که من از کسی ترس ندارم و قرار نیست به کسی جواب پس بدم،نگران شدنش رو هم نمیخوام.
    اما از موضوعی میترسم که بخواد پرهام زیادی از حد حرف بزنه،میترسم به سعید بگه عاشق من هست
    میترسم درگیری بین اون ها جدی بشه،از طرفه دیگه سعید روی من خیلی حساس هست.
    و با کوچیک ترین مسئله ای غوغا به پا میکنه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    خلاصه بعد از یک ساعت به مقصد رسیدیم،یک رستوران خارج از شهر
    رستوران ساختار قدیمی داره ولی در حین حال خیلی شیک و با کلاس هست و ادم های مطرح و مهم زیادی برای خوردن صبحونه به این رستوران اومدن.
    صبحونه رو خوردیم و اماده شدیم که به سینما بریم!
    سینمایی که بلیط رزرو کرده همین اطراف هست یعنی نزدیک همین رستوران بزرگـ

    سالن سینما.
    دست سعید رو محکم فشار میدم و به سمت صندلی و جایگاهمون حرکت میکنیم.
    فیلمی که قرار هست ببینیم یک فیلم کلاسیکه خارجی هست،سعید فیلم های کلاسیک رو خیلی دوست داره.
    در حالی که ضرف پاپ کورن رو توی دستش گرفته و با اشتیاق زیاد مشغول خوردن و دیدن فیلم هست!
    زیر چشمی مشغول نگاه کردنش میشم!
    واقعا سعید تنها کسی هست که به من امید زندگی کردن میده!
    چشم هاش...چشم هاش...فقط چشم هاش میتونه با ارزش ترین دارایی من توی این دنیا باشه!
    با دست بهم میکوبه و در حالی که ضرف پاپ کورن رو توی دستش گرفته به سمته من میگیره و بهم تعارف میکنه.
    من هم در حالی که به سمت پرده ی سینما بر میگردم کمی پاپ کورن برمیدارم و مشغول خوردنشون میشم!.

    ********
    -اصلا از فیلمه خوشم نیومد!.خیلی مزخرف بود!.
    کمی ابرو هاش رو در هم میکشه و در حالی که دستم رو تو دستش گره میکنه،میگه
    -نه،خیلی هم خوب بود.
    لبم رو به یک شکل مضحک درمیارم و سرم رو به سمت بالا میندازم.
    ناگهان یادم میوفته،چیز های مهم تری از بحث کردن در مورد فیلم هست که باید در موردشون حرف بزنیم.

    به پارک کوچیک رو به روی سینما اشاره میکنم
    -بریم نیم ساعت اونجا بشینم.
    سرش رو به نشانه ی تاییده حرفم تکون میده و قبل از اینکه من بخوام بحث رو باز بکنم.
    خودش دستش رو به سمت جیب شلواره جینش میبره و گوشیش رو بیرون میاره.
    پارک رو به روی نیمکت خیلی شلوغ هست با اینکه اصلا بزرگ نیست و امکانات زیادی نداره اما مردم زیادی از خانواده های پرجمعیت گرفته تا پسر و دختر هایی که باهم قرار گذاشتن.
    از روی چمن های خیس رد میشیم و به
    روی نیمکت چوبی مینشینیم،سعید کمی ابرو هاش رو تکون میده و میگه
    -چرا از این فیلم خوشت نیومد!؟ به این قشنگی بود
    -نمیدونم از این جور فیلم ها خوشم نمیاد
    -منظورت فیلم های کلاسیک هست؟
    -اره،دوست دارم یک ذره فیلم مدرن تر باشه.
    -خیلی خوب دفعه بعد فیلم رو تو انتخواب بکن،ببخشید!
    با خنده میگم
    -اشکال نداره بابا،حالا فیلم رو ول کن بیا ببینم چه کسی بهت پیام داده.
    -باشه.
    گوشی رو جلوش میگیره و شروع میکنه رمز عددی موبایلش رو تایپ میکنه،در این فرصت من به پس زمینه گوشیش نگاه میکنم،عکس خودم رو میبینم که سال پیش موقعه تحویل سال انداختم.
    در حالی که یک تاپ زرد تنم بود موهام رو با اتو صاف کرده بودم و مستقیم به دوربین خیره شدم.
    -چه قدر پس زمینه موبایلت خوشگله؟
    خنده ای به روی صورتش مینشینه و اروم میگه
    -خیلی هم زشته بابا! چیش خوشگله.
    -چی گفتی؟؟
    -هیچی گفتم اره خیلی خوشگله
    اروم با دست به صورتش میکوبم و میگم
    -دفعه اخرت باشه.

    وارد برنامه اینستگرام میشه و لبخندی که به روی صورتم هستـ رو پاک میکنه،همینطور وارد پیامی که در موردش حرف میزد میشه و به سمتم میگیره!.
    گوشی رو از دستش میگیرم و مشغول خوندن پیام میشم...در اخر سر هم به پروفایلش نگاه میکنم.
    تموم وقت درست فکر میکردم،خوده پرهام هست که به سعید پیام فرستاده!

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    [HIDE-THANKS]
    از پروفایل پرهام بیرون میام...سکوت دیگه معنی نداره،حالا باید بهش جواب بدم،حدقل سنگینی نگاهش این رو میخواد!حق هم داره...اگر حقیقت رو بهش نگم شاید همه چیز بد تر بشه!...همه چیز.
    گوشی رو بهش برمیگردونم، سرم رو تکون میدم و ،به چــشم هاش نگاه میکنم سکوتم رو میشکنم و میگم
    -اره میشناسمش،پرهام پسر دایی من هست.
    ابرو هاش رو در هم میکشه و چهره خودش رو جدی میکنه
    -خیلی برات نگران شده!
    ابرو هام رو در هم میکشم
    -راستش ما دو تا هم سن و هم بازی کودکی هم دیگه هستیم !
    اون مثل برادر من هست،شک نکن.

    گوشی رو داخل جیبش فرو میکنه و میگه
    -میدونم! من به تو شک ندارم،هرگز.
    لبخنده سردی روی لب هام مینشینه سپس خیلی زود هم پاک میشه.
    دوست نداشتم دروغ بگم ولی
    لحظه اخری که به چشم هاش خیره شدم نذاشت حقیقت رو بگم!
    دستم رو محکم تر از همیشه توی دستش میفشاره و با لحنی که همیشه سعی داره من رو خوشحال بکنه بلند و پر انرژی میگه
    -پایه هستی یک بازی بکنیم؟
    چشم راستم رو مالشت میدم و با لبخندی گوشه ی لبم میگم
    -نمیدونم...مثلا چی؟!
    چهره ی جدی خودش رو از صورتش پاک میکنه و یک چهره خندون و شاد رو جایگزین میکنه.
    درست مثل قبل.
    -قوانین بازی خیلی ساده هست.
    به نوبت به ادم هایی که در خیابون،پارک یا هرجای دیگه ای ساکن شدن نگاه میکنیم مثلا من یکی رو انتخواب میکنیم تو باید حدس بزنی که چه کسی رو انتخواب کردم.
    راستی دو بار هم بیشتر فرصت نداری و اگر موفق نشی باید بهم یکـ جایزه بدی.

    خنده ی روی صورتم باز تر میشه
    -اون وقت جایزه ات چی هست؟
    -یه دونه بـ*ـوس!!
    -باشه قبول،اول تو انتخواب بکن.
    سرش رو تکون میده و مثل همیشه صداش رو لوس میکنه.
    -مرسی عزیزم.
    چند ثانییه به ادم هایی که اطراف سینما و خیابون و پارک ساکن شدن نگاه میکنه
    سپس بدون کلامی سرش رو به نشونه ی اماده بودن تکون میده.
    -اگر دختر انتخواب کرده باشی من میدونم با تو!
    سرس رو به سمتم میچرخونه و چشم هاش رو درشت میکنه، بالبخنده تعجب امیزی میگه
    -میشه یه بار دیگه انتخواب بکنم؟!
    کمی گردنم رو تکون میدم و با لحن سوالی میپرسم
    -مگه چه کسی رو انتخواب کردی؟
    سپس با چشم هام کمی پارک و خیابون رو گشت میزنم.

    سرش رو تکون میده و با خنده میگه
    -شوخی کردم عزیزم ! غیرتی نشو.
    بدون توجه بهش لبخندی میزنم و با دقت مشغول دیدن ادم ها میشم.
    ولی نتونستم موفق بشم و
    بعد از چند دقیقه دو تا فرصتم رو از دست دادم.

    در حالی که دست راستم رو گرفته ادا ی بچه ها رو در میاره،یعنی صداش رو نازک کرده و مدام تکرار میکنه
    -مــن جایزه ام رو میــیخوام.

    تقریبا انقدر این جمله رو تکرار کرد که داشتم سر درد میگرفتم،هرچند خوش شانس هم بودم ،همون خانواده پر جمعیت که سعید پدرشون رو انتخواب کرده بود اومدن و از جلوی ما رد شدن.
    سعید تا اون ها رو دید دیگه اون جمله رو تکرار نکرد، و حالتِ عادی به خودش میگیره به سمتم میچرخه و میگه
    -حالا نوبت تو هست!یکی رو انتخواب بکن.
    همزمان که داشتم به خیابون نگاه میکردم تا یک نفر رو انتخواب بکنم
    یک مرد مسن،لاغر با صورت کشیده و ریش زیاد اومد بغـ*ـل دست من کنار سطل اشغالی ایستاد و مشغول سیگار کشیدن شد.
    کمی جا به جا شدم و خودم رو به سعید نزدیک تر کردم،در همین موقع سعید گفت
    -زود بــــاش
    با لبخندی روی لبم جوابش رو اروم میدم.
    -عزیرم انتخواب کردم.
    سرش رو چند بار تکون میده و بینی اش رو چین میده.
    -خیلی خوب!
    اون پسر بچه که داره سوار دوچرخه میشه؟
    سرم رو به جواب منفی تکون میدم.
    -اون زن چاق که داره با بچه هاش کلنجار میره؟
    -نوچ نوچ تو باختی
    لبش رو کج میکنه
    -خیلی خوب،بگو ببینم چه کسی رو انتخواب کردی؟
    -نمیتونم!
    با اعتراض میگه.
    -برای چی نمیتونی ما رو اسـ کل کردی؟
    در حالی که سعی میکنم مردی که بغـ*ـل دستم ایستاده متوجه نشه،به سعید میکوبم و زیر چشمی خیلی سریع به اون مرد اشاره میکنم.
    سعید منظورم رو متوجه نمیشه.
    یک بار دیگه این کار رو تکرار میکنم و باز منظورم رو نمیفهمه.
    در حالی که مشغول فکر هستم تا چه جوری بگم اون مرد متوجه نشه که دارم بهش اشاره میکنم،خود اون مرد از بغـ*ـل سطل اشغال و نیمکت فاصله میگیره و با قدم های اهسته شروع میکنه به قدم برداشتن
    اهی میکشم و میگم
    -فکر کنم فهمید!
    سرش رو تکون میده و با صورت جدی میگه
    -کی؟...کی فهمید؟
    -ای بابا همین مرده که بغـ*ـل دستم روی نیمکت وایستاده بود دیگه.
    سپس با دست بهش اشاره میکنم و میگم همین که داره با قدم های اهسته از پارک خارج میشه.
    وقتی که حرف زدنم رو جدی کردم،لحن حرف زدن سعید هم جدی میشه
    و در حالی که با تعجب چشم هاش رو درشت کرده میگه
    -سمیرا هیچ مردی اینجا واینستاده بود تو داری به کی اشاره میکنی!!
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دو سال بعد...
    فصل شیشم
    با یک لبخند به سمت میز شماره چهار حرکت میکنم،در حالی که مِنو رستوران رو به سمت مرد خانواده میگیرم با رخ خوش میگم
    -چی میل دارید
    مرد منو رو از دستم میگیره،بلافاصله شروع میکنه با خانواده اش مشورت میکنه.
    غذا هایی که سفارش میده رو یادداشت میکنم.
    میخواستم برم سفارش ها رو تحویل بدم که یک مرد دیگه از انتهای سالن گارسون خواست.
    به سمت میز بیست و هشت حرکت میکنم و با یک معذرت خواهی منو رو به سمتش میگیرم.
    بعد از چند دقیقه که تموم غذا ها رو دید بالاخره سفارش میده،یادداشت میکنم و به سمت اشپزخونه حرکت میکنم.
    یادداشت ها رو تحویل میدم،بلافاصله به گوشه ای از اشپزخونه حرکت میکنم و در حالی که به روی صندلی در گوشه ای مینشینم
    مدام چشم هام به سمت ساعت مچی ام میچرخه و ثانیه شماری میکنم تا هرچی زود تر تعطیل بشم،این روز ها واقعا حوصله ی هیچ چیزی رو ندارم،هرچند از اینکه تونستم مستقل بشم و به کسی احتیاج نداشته باشم خوشحال هستم،ولی حس میکنم خیلی تنها شدم و هیچ انسانی اطرافم نیست...

    در طول این دو سال که خانواده ام برای پیدا کردنم پا فشاری کردن و بالاخره موفق هم شدن،عشق سابقم حتی یک بار هم این کار رو نکرد.
    شب های زیادی رو به خاطر دوری تنهایی نشستم و گریه کردم ولی هرچی زمان میگذشت حس تنفری که نسبت بهش در سـ*ـینه ام داشتم شدت میگرفت،تا رسید به الان که کاملا فراموشش کردم و هرگز دیگه بهش فکر نمیکنم...
    البته اگر بگم هرگز بهش فکر نمیکنم،شاید دروغ باشه هنوزم گاهی اوقات هواش به سر من میزنه،ولی دیگه در زندگی من نقشی نداره.
    اکنون تنها هستم و تنها در یک واحد اپارتمان زندگی میکنم...

    هنگامی که بالاخره شیفت من به پایان رسید،بدون هیچ کار اضافه ای لباس هام رو عوض کردم و از رستوران خارج شدم.
    چند تا نفس عمیق میکشم و در حالی که زمستون داره اخرین نفس هاش رو میکشه به یاد عید نوروز می افتم.
    همون عیدی که دو بار کنار پسری بودم که فکر میکردم تا اخرین دقیقه زندگی کنار هم هستیم
    از وقتی سعید با من سرد شد و من رو تحویل نگرفت من هم دیگه نتونستم با هیچ کسی گرم بگیرم و کسی رو تحویل بگیرم،احتمالا این عید رو هم تحویل نگیرم.
    توی این دوسال که از هم دوریم اصلا دیگه ندیدمش
    چون از دانشگاه هم اخراج شده و این خونه ی جدیدی که من داخلش مستقل شدم با خونه ی سعید فاصله داره،اما اگر بخوام اعتراف بکنم گاهی اوقات دستم ناخداگاه به سمت شمارش میره تا باهاش تماس بگیرم اما هربار با خودم میگم اون همون کسی بود که نتونست کنارت بمونه و خیلی زود ترکت کرد.
    شاید اصلی ترین مشکل که مدام سرش بحث میکردیم اون سعی داشت من رو به یک روانپزشک معرفق بکنه اما هربار من مخالفت میکردم.
    تا رسید به روزی که خیلی مستقیم به چشم هام خیره شده و گفت نمیتونه دیگه تحملم بکنه...
    روز و شب های خیلی سختی رو گذروندم،مدت زیادی تا کار پیدا بکنم و پول برای خریدن خونه جمع بکنم
    کنار دوستم ریحانه موندم،البته گاهی اوقات به خونه ی پدر و مادرم هم میرفتم،حتی برای خریدن خونه نصف پول رو از پدرم گرفتم.

    هوا دیگه مثل اوایل زمستون سوز نداره،در حدی که با یک مانتوی مشکی و تقریبا نازک این بیرون ایستادم و اصلا احساس سرما نمیکنم.
    فکرم ناخداگاه دوباره به سمت سعید به پرواز در میاد سوال های جور وا جور و رنگ و رنگ رو از خودم میپرسم
    "یعنی اون الان کنار یک دختر دیگه هست با مثل من دیگه نتونسته عاشق بشه"
    این شاید مهم ترین و اصلی ترین سوالی باشه که هر روز و هرشب ده بار ملکه ی ذهنم میشه
    اصلا نمیتونم به این سوال جواب بدم
    اما حس و منطقم میگه سعید تک فرزند بود،باباش پول دار بود خوشتیپ بود و بهترین ماشین ها رو سوار میشد
    اصلا بعید میدونم اون عاشق من بود،فقط خواسته از من سو استفاده بکنه و وقتی دیده نمیتونه به من بیشتر از یک حدی نزدیک بشه کنار گذاشتتم.
    اره شک ندارم الان کنارش یک دختره دیگه هست و اصلا جای خالی من رو حس نمیکنه،اون قلبش مثل سنگ سفت و بی روح بود و اصلا به احساسات من اهمیت نمیداد.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    موبایلم رو در دست میگیرم و با موبایل یک تاکسی انلاین میگیرم،طولی نمیکشه که یک ماشین از فاصله ی خیلی نزدیکی درخواستم رو قبول کرد،عجیبه چون همیشه خیلی بیشتر منتظر میموندم تا ماشینی درخواستم رو قبول بکنه،به هر حال ماشین خیلی زود میاد و جلوی دم در رستوران نگه میداره،چند تا بوق میزنه به سمتش حرکت میکنم و سوار میشم در حالی که خستگی زیاد از کار کردن کوفتگی رو توی بدنم قالب کرده،همون اول کرایه رو حساب میکنم و به روی صندلی پشتی ماشین چشم هام رو میبندم و سعی میکنم این مسیر یک ربعه رو بخوابم.
    تموم وقت که چشم هام توی ماشین بسته بود سنگینی نگاه یک نفر رو به روی صورت خودم حس میکردم.
    به قدری نگاهش سنگین بود که خستگی ام رو مدام پس میزد و من رو توی حالت هشیار نگه میداشت انگار که تا برسیم به خونه اون راننده مدام از ایینه بهم نگاه میکرده،هرچند برام مهم نیست
    بالاخره پس از اینکه به خونه ام رسیدم راننده با دو تا بوق ماشین،من رو از خالت نیمه خواب پروند
    با تکون دادن سرم تشکر میکنم و بلافاصله در ماشین رو باز میکنم.
    -ببخشید خانوم؟!
    متوقفم میکنه.
    -بله؟
    چند ثانیه با چشم هاش بهم خیره میمونه،در نهایت میگه
    -من شما رو جایی ندیدم چهره شما خیلی اشناس؟!
    -نه،من شما رو نمیشناسم.
    از ماشین پیاده میشم،راننده هم همزمان پیاده میشه و بلند صدام میکنه
    -خانوم؟؟من شما رو یک جایی دیدم.
    چشم هام رو یک بار باز و بسته میکنم و در حالی که از حرص ابرو هام رو در هم میکشم بلند میگم
    -یک بار که گفتم من شما رو نمیشناسم،مزاحمم نشید.
    چند قدم برمیداره و خودش رو بهم نزدیک تر میکنه.
    -قصد مزاحمت ندارم،ولی شما باید یک خبر مهمی به من بگید که هنوز نگفتید...
    -منظورتون چی هست؟
    نفس عمیقی میکشه،و با کلمات و جمله بندی هایی که حس نمیکنم دروغ باشه شروع به توضیح دادن میکنه.
    -تقریبا دو سال پیش بود که خواهرم فوت کرد،از اون وقت هر شب خواب خواهرم رو دیدم که مدام بهم میگفت حرف های ناگفته ای دارم که باید از یک دختر بشنوی،سپس چهره ی شما جلوی چشم هام میومد...

    من بار ها و بار ها چهره ی شما رو کنار چهره ی خواهرم توی خواب دیدم،خیلی به دنبال شخصی گشتم که شبیه شما باشد اما هیچ کسی رو پیدا نکردم.
    برای اینکه مطمعا بشید،دارم راست میگم؛
    من میدونم که شما میتونید با ارواح ارتباط برقرار بکنید...
    پس از چندین وقت تحقیق کردن درمورد همچین ادمی با این ترکیب بندی صورت از جاهای مختلف این شهر بالاخره یک نفر تونست بهم ادرس رستوران خاتون که شما توش درحال کار کردن هستید رو بده
    به اون رستوران رفتم و ویژگی های شما رو به مدیر رستوران گفتم و در نهایت پرسیدم که همچین ادمی توی رستوران شما کار میکنه
    جواب صحیح بود.
    سرم رو تکون میدم
    -از کجا میدونستی من تاکسی انلاین میگیرم؟
    که اون اطراف میچرخیدی؟
    -این موضوع دیگه مهم نیست الان تنها چیزی که مهم هست اینه که من شما رو بالاخره پیدا کردم
    اسم شما سمیرا هست دیگه؟
    -بله
    چه کاری الان از دست من برمیاد.
    نفس عمیقی میکشه و میگه شما این جا زندگی میکنید؟
    -بله!
    -خیلی خوب شماره من توی پروفایل اسنپ چتم هست
    لطفا تماس بگیرید،قضیه خیلی مهم هست من باید به یک سری از سوال های بی پاسخ زندگیم که پس از مرگ خواهرم برام به وجود اومده رو به وسیله شما پاسخ بدم
    -خیلی خوب
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    شب رو نتونستم بخوابم،از فکر و خیال های زیاد تا خود صبح چشم هام باز موند
    بعد از دو سه سال که تصویر روح وحشت ناک اون دختر رو مدام هر شب میدیدم داداشش وارد زندیگم شده.
    من نه این مرد رو میشناسم و نه خواهرش رو هرچند هر دو چهره ی اشنایی دارن...

    ******
    جرعه ای از قهوه ام رو مینوشم و به اطرافم چشم میچرخونم،کافه ای شیک که انسان های با کلاس و درست حسابی در حال سپری کردن وقت خود هستن
    دوست ندارم به زوج هایی که با یک لبخند به روی لب هاشون بهترین دوران زندگیشون رو کنار هم میگذرونند خیره بشم،چون بی اختیار فکرم به سعید و رابطمون برمیگرده...

    زیاد منتظر نموندم،با تاخییر چند دقیقه ای بالاخره وارد کافه شد سرگردون به دنبالم گشت
    از انتهای کافه،از روی اخرین میز کافه بلند میشم و دستم رو بالا میبرم،به سمت من میچرخه و با قدم های استواری به سمت میز قدم برمیداره.
    کت و شلوار براق مشکی رنگ پوشیده و اتکلن تلخش رایحه خوشی داره.
    -سلام خانوم.
    سرم رو تکون میدم
    -سلام اقا محسن.
    به روی صندلی مینشینم و بدون تلف کردن زمان میرم سر اصل مطلب.
    -ببخشید...شما عکسی از خواهرتون همراهتون هست؟
    چند ثانییه به چشم هام خیره میمونه،سپس میگه
    -البته.
    موبایلش رو از جیبش بیرون میکشه و به سمت من میگیره.
    نفس عمیقی میکشم و با ارامش موبایل رو از دستش میگیرم
    بلافاصله تا چشم هام به عکس دختری میخوره که دو سال هست روحش سعی داره باهام ارتباط برقرار بکنه،حس عجیبی پیدا میکنم،موهای دستم راست میشه و سر دردم شدت میگیره.

    -اقا محسن،درسته،من بار ها و بار ها روح خواهر شما رو دیدم که سعی داشته باهام ارتباط برقرار بکنه.
    دستاش رو به چشم هاش میکشه و اجازه نمیده اشک هاش سرازیر بشه.
    -خیلی دلم براش تنگ شده،لطفا این رو بهش بگید!

    ترجیح میدم حرفی نزنم و پاسخی به این صبحتش نکنم،در عوض بحث رو عوض میکنم
    -خواهر شما،به چه علت فوت کرد!؟
    موبایلش رو از من پس میگیره و درحالی که به روی میز میندازه،با حالت مات و تعجب زده ای میگه
    -خواهرم خودکشی کرد!
    سریع عکس العمل نشون میدم
    -به چه علتی؟
    -به خاطر دوست پسرش،وقتی فهمید پسری که عاشقش هست،بهش خــ ـیانـت کرده و با یک دختر دیگه ارتباط داره خودکشی کرد.
    درحالی که تحت تاثیر قرار گرفتم میگم
    -واقعا متاسف هستم...
    چند دقیقه ای گذشت و هر دوی ما قهوه ترک سفارش دادیم.
    بحثمون داشت عمیق و میشد و شدت میگرفت که نگاهم بی اختیار به سمت ساعت مچی ام رفت.
    خیلی زود در حالی که موهای اتو کرده و صافم روه از زیر روسری بیرون زده رو به زیر روسری هدایت میکنم میگم


    -دوست دارم بحث رو ادامه بدم تا به نتیجه برسیم ولی مرخصی ساعتی گرفتم و اگه دیر بکنم،ممکن هست برام مشکلی پیش بیاد.
    از روی صندلی بلند میشه و همزمان میگه
    -خیلی خوب،اگه مشکلی نباشه روز جمعه در همین کافه صبحتمون رو ادامه بدیم؟
    بدون فکر کردن پیشنهادش رو قبول میکنم و با عجله از کافه خارج میشم.
    شاید این مرد بتونه به گره گشای این راز باشه،رازی
    که در چشم های قرمز رنگ و وحشت ناک اون دختر پنهان هست.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پس از کافی شاپ بدون فاصله به سمت محل کارم حرکت کردم خیلی سریع لباسم رو عوض کردم و اماده شدم.

    حرکت میکنم تا غذا هایی که از سر اشپز گرفتم رو به میز های مخصوص خودشون برسونم.
    سه پرس کباب کوبیده رو به میز یازدهم میبرم و تحویل میدم،اما تا بر میگردم برم سفارش مشتری های تازه وارد شده رو بگیرم.

    یک دختر از پشت سر صدام کرد،اول فکر کردم
    که مشتری هست ولی همزمان که به عقب برمیگشتم با خودم فکر کردم اسم کوچیک من رو از کجا میدونه،اما وقتی به عقب برگشتم با چهره ی سرد روح خواهر محسن مواجه شدم که موهای بلند و پریشونش رو به جلوی چشم هاش ریخته و از میان تار های موهاش،با جفت چشم قرمز رنگش بهم خیره،و لبخندی سرد رو به لب هاش نشونده.
    گردنش کج هست و با هر تکونی که میخوره صدای شکستگی میده،گردنش رو با حالت خیلی خشکی تکون میده و همزمان که به روی زمین می افته،گردنش کاملا میچرخه و چهار دست و پا به روی زمین به سمت من حرکت میکنه،خیلی سریع این کار رو حرکت میکنه،من هم در حالی که ترس و وحشت میخکوبم کرده تنها چشم هام رو میبندم و جیغ بلندی میکشم...
    چند ثانییه بعد اقای صداقت که اون هم گارسون هست به همراه یکی از اشپز ها خودشون رو به من میرسونن و با نگرانی حالم رو میپرسن.

    چشم هام رو مجدد باز میکنم و هنگامی که خوب به اطرافم و سراسر رستوران نگاه میکنم
    خبری از روح اون دختر نیست...
    نفس عمیقی میکشم و به چهره ی مشتری ها نگاه میکنم که با نگرانی و سردرگمی به چهره ی نگران و سر درگمم خیره شدن.
    رنگم پریده این رو خودم خیلی خوب حس میکنم،نفس عمیق میکشم و به سمت اشپزخونه حرکت میکنم.
    در حالی که توی اشپزخونه همه دارن در مورد جیغ بلندی که من کشیدم حرف میزنن تا من رو میبینند بحث رو خیلی تابلو عوض میکنن و با ریا کاری،سعی میکنن دلیل این جیغی که کشیدم رو بفهمن،اما من به هیچکی جواب پس نمیدم،تنها یک بار دست و صورتم رو میشورم و هنگامی که کمی حالم جا میاد به سمت رئیس رستوران حرکت میکنم تا به بهونه خوب نبودن حال و احوالم به خونه برم و استراحت بکنم
    البته واقعا هم اصلا حال خوشی ندارم.سر درد و سرگیجه عجیبی به جونم افتاده و تموم بدنم یخ زده و در حالی که لب هام خشک هست مدام به این فکر میکنم اگه توی رستوران بمونم ممکن هست دوباره باهاش مواجه بشم و این موضوع اصلا برام خوب تموم نمیشه...
    مدیر رستوران سرش شلوغ بود،اما تا فهمید حال من خوش نیست کمی باهم حرف زد و پی گیر شد تا بفهمه مشکلم چی هست،من هم با حرف های الکی و دروغ های ساختگی فقط جوابش رو دادم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا