کامل شده رمان مقدس ترین حس دنیا | arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

arezoofaraji

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/23
ارسالی ها
139
امتیاز واکنش
1,306
امتیاز
366
محل سکونت
اراک
نام رمان:مقدس ترین حس دنیا​
نام نویسنده:arezoofaraji کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه و طنز
تایید رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:در این رمان دختری به اسم آهو داریم که مادر و پدرش براساس اتفاقاتی از هم جدا میشن و سرپرستی آهوی 17ساله ما رو پدرش برعهده میگیره...پس از گذشت مدتی از طلاق پدر و مادرش،پدر آهو دختر جوانی رو برای ازدواج انتخاب میکنه و قصه از اونجاست که نامادری آهو پا به خونه ی اونها میزاره و ...

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg

    نویسنده ی عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از اعتماد به " نگاه دانلود " و منتشر کردن رمان خود در انجمن

    *** ***
    خواهشمندم موارد زیر را انجام دهید :
    پست تایید شده را ویرایش و تغییر ندهید .
    لطفا از فونت های خوانا استفاده کنید و از فونت بزرگتر از 4 و پست کمتر از 20 خط خود داری فرمایید .
    اطلاعات جامع و نحوه ی قرار دادن رمان در انجمن
    جهت ارائه ی رمان شما با کیفیت برتر تاپیک **
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطالعه فرمایید.
    اعلام اتمام رمان به همراه قرار دادن لینک آن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در خواست طراحی جلد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اعلام نام رمان و توضیحاتی از آن جهت آشنایی با رمان ( به یکی از مدیران کتاب اطلاع دهید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در صورت تمایل برای ایجاد صفحه ی نقد قوانین را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خوانده
    سپس بعد از قرار دادن 7 پست در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تاپیک را ایجاد کنید.
    سوالات و مشکلات خود را در بخش "
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطرح کنید.

    ** لطفا قوانین را رعایت کنید ، از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین جدا خود داری کنید ، از کشیدن حروف و تکرار آن ها خود داری کنید . **
    درخواست حذف تاپیک رمان خلاف قوانین است !
    ( با تشکر تیم کتاب نگاه دانلود )
     

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    مقدمه:
    گاهی جوری به بن بست میخوری که همونجا زیر لبی فاتحه ای برای خودت میخونی
    ولی نمیدونی شاید این بن بست آغاز زندگی جدیدی باشه که هیچوقت انتظارشو نمیکشیدی
    زندگی پر از سراشیبی اما شیرین،پر از عشق پر از آدمهای جدیدی که تک تک صفحات زندگیتو ورق میزنن
    زشتی یا زیبایی زندگی بستگی داره که تو از چه زاویه ای بهش نگاه میکنی
    با عشق به زندگی بنگر که عشق مقدس ترین حس دنیاست(نوشته ای از خودم)

    با صدای زنگ مدرسه لبخندی به روی لبم اومد و تند تند کتابهام رو داخل کیفم چپوندم؛معلم هنوز داشت توضیح میداد،بیا گمشو برو دیگه بابا اه...بچه هام سیخ نشسته بودن و فقط من توی جام وول میخوردم که از این مدرسه لعنتی آزاد بشم.صدای سایه رو زیر گوشم شنیدم:میشه کم تر وول بخوری نترس عشقت در نمیره
    چشم غره ای براش رفتم و همین که دبیر در ماژیک رو گذاشت تندی از جام بلند شدم به سمت در تقریبا دوییدم،تند تند از پله ها پایین میومدم که صدای سایه رو از پشت سرم شنیدم:آهو آهو
    توجه ای بهش نکردم لابد طبق معمول میخواست بره بالای منبر و ور بزنه و نصیحت کنه...با دو از حیاط مدرسه خارج شدم.چشم چرخوندم بین موتوری هایی که ویراژ میرفتن و ماشین هایی که دربست واسه دخترا نگه داشته بودن...یه دور دیگه نگاهی به ماشینا انداختم که پراید نقره ایش رو دیدم،خواستم باز بدوم که فکر کردم یکم با شخصیت باشم بد نیست...لبخند به لب از اینور خیابون به اونور خیابون رفتم و در جلو باز کردم و سوار شدم،با ذوق سلام دادم که اونم با لبخند جوابم رو داد.به دخترا نگاه کردم که طبق معمول با انگشت اشاره من رو نشون میدادن.خیلی حس بیخودی بود انگشت نمات بکنن،با اخم چشم ازشون گرفتم و گفتم:شهرام خواهشا زودتر از اینجا برو
    شهرام که منظورم رو گرفته بود با خنده گفت:بهت حسودیشون میشه حرص نخور خوشملم
    بعد از این حرفش ماشین رو روشن کرد و گفت:خوب خانمی حالا کجا بریم؟
    با لبخند برگشتم سمتش که صدای قار و قور شکمم بلند شد.ای لعنت بهت بیاد میذاشتی من حرفمو بزنم بعد اعلام وجود میکردی.با پرویی زل زدم به شهرام و گفتم:خودت که شنیدی پس دیگه میدونی کجا بریم
    با لبخند لپم رو کشید و همینطور که رانندگی میکرد گفت:چشم به روی چشم
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    همینطور که رانندگی میکرد باز پرسید:از مامان و بابات چه خبر؟
    نفسم رو پوف کردم بیرون و گفتم:مثل همیشه بخدا دیوونه شدم از دستشون
    با لحن غمگینی گفت:من جای تو بودم دیگه نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم
    بعد از این حرفش نفسش رو فوت کرد بیرون و با لحن دلسوزانه ای گفت:ببین من که با تو تعارف ندارم بالاخره یک سال باهمیم هروقت که حس کردی جات توی اون خونه نیست من هستم مثل یه مرد پشتتم اگه به من اعتماد کنی بهترین زندگی رو برات میسازم اصلا میریم عقد میکنیم،یه عروسی برات میگیرم که مثل الماس تو اون شب بدرخشی بعدش میریم سر خونه و زندگیمون و چهارتا بچه قد و نیم قد راه میندازیم دوتا پسر دوتا دختر بعد میریم مسافرت ویه زندگی خیلی رویایی
    لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست؛وااای فکر کن بچه هامون...خیلی وقت بود دلم میخواست از اون خونه ی کوفتی بیام بیرون و همش تنگ دل شهرام باشم ولی جرات بابام رو نمیکردم،لبخندی زدم و گفتم:ممنون عزیزم به خاطر این همه لطفت
    لبخندی زد و گفت:عشقم اینا وظیفه ی منه گلم تو اگه با من بیای همه چیز حله
    میدونستم اگه از اون خونه لعنتی فرار کنم شهرام مثل یه مرد پشتمه.میدونستم اون میتونی خوشبخت تر از حرفایی که میزد،بکنم ولی این ترس لعنتی رو کجای دلم میذاشتم؛شهرام منو عاشقانه دوست داشت و هرکاری برام میکرد مطمئن بودم.سرم رو انداختم پایین و گفتم:باید فکرامو بکنم
    -بهت حق میدم گلم ولی اینو بدون در خونه ی من همیشه به روی تو بازه
    لبخندی زدم و خم شدم و بوسی روی گونش کاشتم که اونم متقابلا همین کار رو کرد،شهرام برای من بتی شده بود که عاشقانه میپرسیدمش...
    بعد از اینکه ناهار خوردیم شهرام با ماشین رسوندم سرکوچمون؛خواستم از ماشین پیاده بشم که دستم رو گرفت و با لبخند مهربونی گفت:خیلی دوست دارم
    این کلمه رو زیاد گفته بود و هر بار با گفتنش قلبم شروع به تالاپ تلوپ میکرد.لبخندی زدم و به سختی از ماشین پیاده شدم و دستم رو براش تکون دادم که اونم بوسی برام فرستاد و گازش رو گرفت و رفت...با لبخند به رفتنش خیره شدم که صدای بمی رو کنار گوشم شنیدم:ل*ـاس زدنت با پسر مردم تموم شد
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    برگشتم سمتش،سهیل پسر همسایه ی رو به رومون بود که خیلی تو کارای من دخالت میکرد؛اخمی کردم و گفتم:بتوچه
    با عصبانیت گفت:میخوای الآن بزارم کف دست آقا ننت که چه دست گلی پس انداختن
    همیشه وقتی من رو با شهرام میدید همین حرف رو میزد ولی هیچوقت نمیرفت بگه،با پرخاش گفتم:برو بگو چرا از من میپرسی
    حرصی گفت:بخدا خیلی رو داری آهو
    با صدای عصبی ولی خیلی آروم گفت:تو غلط میکنی با پسرای مردم ول میچرخی
    پوزخندی زدم و گفتم:توام خواهر نداری عقده ایی شدی،ولی داداش اشتب اومدی من آدمی نیستم که لازم باشه سرش غیرت به خرج بدی
    -میدونی چیه لیاقتت همون پسرای لا اوبالین نه م...
    حرفش رو قطع کرد،قلبم شروع کرد به تند تند زدن.این الآن میخواست بگه نه من؟هنگ کرده بودم،یعنی چی این حرف...بدون اینکه نگاهش کنم از کنارش رد شدم که با صدای بغض داری گفت:لعنتی نکن این کارا رو،حالم خوب نیست تو بدترش نکن
    هر لحظه بیشتر از قبل تعجب میکردم،سهیل چی برای خودش بلغور میکرد،مطمئنن که حالش خوب نبود وگرنه این اراجیف رو نمیگفت؛من از پنج شیش سالگی سهیل رو میشناختم اونطور آدمی نبود که اینقد احساسی برخورد کنه.بدون توجه به حرفش کلید انداختم و داخل حیاط شدم...صدای دعوا و داد و بیداد میومد،این صداها دیگه برام عادی شده بود اگه این صداها رو یه روز نمیشنیدم تعجب میکردم؛صدای شکستن چند چیز شیشه ای با هم اومد وبلافاصله بعد اون صدای بابا که هوار کشید:هر گوری دلت میخواد برو زنیکه هیچی ندار
    صدای مامان که بلند تر از بابا بود:فکر کردی میمونم پست فطرت آشغال
    سرعتام رو تند کردم و وارد خونه شدم،هر دوشون که سرپا ایستاده بودن برگشتن و به من نگاه کردن،به کف زمین خیره شدم که مجسمه ها و گلدونهای گرون قیمت خرد خاکشیر روی زمین بهم دهن کجی میکردن.مامان با اخم گفت:برو توی اتاقت آهو
    سرم رو بلند کردم و بهشون خیره شدم پوزخندی از ته دل روی لبم نقش بست،زندگی سگای ولگرد از زندگی ما قشنگتر بود...چرا؟مگه من چند سالم بود؟چرا من نمیتونستم مثل همه ی دخترای هفده ساله زندگی آرومی داشته باشم؟چرا خجالت میکشیدم از اینکه بگم منم یه خانواده دارم؟به خاطر چی؟پوزخندم عمیق تر شد،خوب میدونستم واسه چی.به پدرم خیره شدم؛پدری که خــ ـیانـت میکرد به زنی که هیچی از زیبایی و کدبانویی کم نداشت،راسته که میگن مردا تنوع طلبن،به مادرم خیره شدم.اون چی؟اون که مرد نبود بگی تنوع طلبه اون یه زن بود ولی اونم جواب خــ ـیانـت همسرش رو با خــ ـیانـت میداد...هه منم بودم ثمره این عشق و وفاداریشون.کوله ام رو روی شونم جابه جا کردم از جلوی نگاه های غضبناکشون دور و دورتر شدم.کولم رو بی حوصله پرت کردم روی زمین و با لباسای مدرسه روی تخت دراز کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    با حس سردرد از خواب بیدار شدم و به لباسای مدرسه ام نگاهی انداختم از بالا تا پایین چروک شده بود؛خمیازه ای کشیدم و لباسام رو با لباس تو خونگی تعویض کردم،خواستم از اتاقم بیرون برم که یاد ظهر افتادم و ترجیح دادم تو اتاقم بمونم؛به سمت گوشیم رفتم،ساعت ده شب رو نشون میداد اووف چقد کپیده بودم.به سمت بالکن توی اتاقم رفتم؛اوایل ماه آذر بود و هوا هم مثل چله زمستون سرد بود،با این حال از رو نرفتم و برنگشتم داخل...روی صندلی که توی بالکن جا خوش کرده بود نشستم و نفسی گرفتم و به روبه رو خیره شدم،سهیل رو دیدم که اونم توی بالکن بود،حس میکردم با اخم بهم خیره شده...منم بر و بر نگاهش کردم هنوز توی شوک ابراز احساساتش بودم.سرش رو پایین انداخت ولی من هنوز بهش خیره بودم،چند لحظه بعد سرش رو بالا آورد در حالی که گوشی رو به گوشش چسبونده بود،با تعجب بهش خیره بودم که گوشیم توی دستم شروع به لرزش کرد...وااا این پسره هم خل و چل شده ها، اتصال رو زدم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.صدای بمش رو تو گوشی شنیدم:یه چی بپوش میچای
    حرفی نزدم که باز گفت:روسری چرا نپوشیدی نمیگی یکی می بینت
    باز سکوت کردم که گفت:مثه اینکه دعاهای هر شبم گرفته،کرم خدا لال شدی
    سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم،این پسر اصلا زبون خوش بلد نبود؛اخمام رو توی هم کشیدم و گفتم:بتوچه
    گوشی رو بیشتر به گوشش چسبوند و گفت:نه میبینم زبون چند متریت سرجاشه
    -بتوچه
    -عه بی تربیت
    -عمته
    -با اجازه اتون عمه ندارم
    -کاملا مشخصه که ناراحت نمیشی واسه همونه
    خنده کوتاهی کرد و گفت:برو بخواب فردا میخوای بری مدرسه
    -نوچ خوابم نمیاد تازه بیدار شدم
    -بس که خرسی
    لبخندی زدم و که باز گفت:برو تو موهای بدنت سیخ شده از سرما
    با چشمای گشاد گفتم:موهای بدنم؟
    -اوهوم اینقد که بلنده از اینجا معلومه جنگلی واسه خودت،مگه ژیلت چقد خو؟بیا فردا یه بسته ژیلتام رو بدم بهت
    با همون چشمای گشاد شده بی اختیار به روی دستم نگاه کردم،یه تار مو روش نداشت،صدای خنده ی بلندش رو از پشت گوشی شنیدم.اخمی کردم،باز این بامزگیش گل کرد...زبونی براش درآوردم و گفتم:زهرمار
    خنده اش شدت گرفت و با خنده اش به خنده افتادم که میون خنده گفت:عاشق این سادگیتم به مولا
    خنده کم کم از روی لبام پر کشید،ای خدا کم گرفتاری داریم عاشقی این یکیم شده قوز بالا قوز،با ناراحتی همینطور که میخندید گفتم:شب خوش
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    و بلافاصله تماس رو قطع کردم،بدون اینکه بهش نگاه کنم داخل اتاقم شدم.به صفحه گوشیم نگاه کردم که دوتا اس اومده بود دوتاشم از شهرام بود:
    چخبر؟
    -با کی داری صحبت میکنی؟
    خواستم بهش زنگ بزنم که در اتاق باز شد و مامان رو با لباس بیرون توی چارچوب در دیدم،وارد اتاقم شد و در رو بست و کنارم روی تخت نشست و گفت:چرا نیومدی شام بخوری مامانی؟
    بدون توجه به سوالش با استرس گفتم:کجا؟
    و به لباساش اشاره ای کردم...نمیدونم چرا دلم اصلا نمیخواست جواب سوالم رو بده؛دلشوره عجیبی گرفته بودم.با من ومن گفت:آهو جان تو دیگه کوچیک نیستی و هفده سالته پس میتونی شرایط رو درک کنی
    آب دهنم رو قورت دادم و زل زدم به حرکات لبش،با استرس گفت:من و پدرت از اولم به درد هم نمیخوردیم اینو خوب میدونی
    چشمم رو از لبش برداشتم و سوق دادم به سمت چشماش،چشمایی که حال زارم رو توش میدیدم،با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفتم:اگه به درد هم نمیخوردید پس چرا دوتا بچه راه انداختید؟
    سرش رو پایین انداخت و گفت:فکر میکردیم با وجود بچه زندگیمون خوب میشه
    -شد؟
    سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد؛هم بغض داشتم هم عصبی بودم،از عصبانیت پشت پلکم میپرید...از لای دندونای چفت شدم گفتم:مگه من و آیدا موش آزمایشگاهیتون بودیم که زندگیتون رو سر ما آزمایش کنید ببینید جواب میده یا نه؛با خودتون گفتید اگه جواب داد که داد،ندادم مثه یه آشغال میندازیمشون دور
    صدام رو بردم بالا و گفتم:آره؟؟؟
    اشکاش دونه دونه صورتش رو نوازش میکرد،بدون توجه به حرفم گفت:دو روز دیگه دادگاهی داریم واسه طلاق منم قرار این دو روز توی هتل بمونم بعدشم پرواز میکنم به سمت آلمان
    قلبم تیر بدی کشید،بغض بدجوری خودش رو توی گلوم بالا و پایین میکرد تا بتونه خفم کنه؛صدای خورد شدن و شکسته شدنم رو هزار بار شنیده بودم ولی این بار جوری شکستم که دیگه هیچ بند زنی نمیتونست سرپا نگهم داره...خواست بغلم کنه که نذاشتم؛مگه نمیدونست که چقدر وابستشم پس چرا میخواست بره؟هه بگو چرا نره بالاخره کل خانوادش آلمانن؛پس ما چی مگه ما خانواده اش نبودیم؟
    با گریه از جاش بلند شد با صدای آرومی گفت:خداحافظ
    و بعد از اتاق خارج شد،یعنی واقعا رفت؟ناخودآگاه از جام بلند شدم.من نباید میذاشتم میرفت،اون مادرم بود کجا قرار بود بره؛مگه مادر از بچش جدا میشه؟؟؟ به سختی در اتاق رو باز کردم و خواستم برم به پاش بیوفتم که نره ولی با دیدن اون چمدون بزرگ که داشت به سختی میکشوندش از حرکت ایستادم...بالاخره کلی زحمت کشیده بود تا اون چمدون رو جمع کنه من بگم نره اوج بی انصافی بود،با بغض صدا کردم:مامان
    به سرعت برگشت سمتم،سرم رو به طرف راست شونم خم کردم و همینطور که بهش خیره بودم با صدای خش داری گفتم:آهم بدرقه راهت
    و همون لحظه قطره ی اشکی روی گونم چکید...مامان با صدای بلند همینطور که پشتش خم شده بود گریه سر میداد،با حالی خراب باز وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم قفل کردم؛من باید بیرون میکردم فکر زنی رو که از وقتی خودم رو شناختم ترس از دست دادنش توی وجودم رخنه کرده بود،اشکام سر خوردن و منم باهاشون سر خوردم و روی زمین زانو زدم...چقد خوش خیال بودم که گفتم اگه در رو قفل کنم احتمالا میاد پشت در رو التماس میکنه که در رو باز کن ولی صدای در حیاط پوزخندی به این خوش خیالیم زد...
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    به سختی چشمام رو باز کردم،هوا تاریک تاریک بود،به ساعت نگاهی انداختم 6 صبح رو نشون میداد.به گوشیم نگاه کردم،15 تا تماس بی پاسخ از شهرام داشتم.حتما فکر کرده مردم،جلوی در اتاق خوابم بـرده بود،کل بدنم درد میکرد.به سختی از جام بلند شدم و به دسشویی رفتم،توی آیینه به خودم نگاهی انداختم چشمام قرمز قرمز شده بود؛چشمام چقد شبیه مامان بود؛خاطرات برام زنده شد...
    آیدا:مامان چرا اسم آهو رو آهو گذاشتید؟
    مامان خندید و گفت:چون به چشماش میاد
    همینطور که داشتم شکلات میخوردم با لحن بچگانه ای گفتم:یعنی چی مامان؟
    آیدا هم زل زد به مامان انگار که اون خنگم نفهمیده بود،مامان با صبوری گفت:حالت چشماش شبیه حالت چشمای آهوعه
    آیدا غش غش خندید که با اخم گفتم:مامان ببین مسخرم میکنه
    به ثانیه نکشید که آیدا شکلات رو از دستم قاپید و منم با جیغ جیغ افتادم دنبالش...اونم میدویید و داد میزد:آهو خانم من دو سال بزرگترم ازت پس زورم بیشتره و محاله بتونی این شکلات روبگیری
    مامانم با داد میگفت:آیدا،دخترم رو اذیت نکن
    چشمام رو محکم روی هم فشار دادم،صداش توی سرم اکو میشد:دخترم
    مگه دخترش نبودم؛بخدا خونم تغییر نکرده بود من هنوز دخترش بودم،بخدا هنوزم ته تغاریش بودم.چشمام سوخت و قطره اشکی باز بدبختیام رو کوبید توی فرق سرم،چندتا مشت آب به صورتم زدم و از دسشویی بیرون اومدم.لباسای چروک شده مدرسه ام رو همراه با یه سویشرت تنم کردم و از جا کتابی برنامه ام رو برداشتم شوت کردم تو کیفم و از اتاق بیرون زدم،فاطمه خانم رو دیدم که داشت مجسمه ها و گلدونهای شکسته رو جمع میکرد؛فاطمه خانم تو هفته یه روزش رو میومد واسه تمیز کاری خونه ما...سلامی بهش دادم که با لبخند جوابی تحویلم داد،از خونه بیرون زدم که باز سهیل رو دیدم،واییی خدا اصلا حوصله ی این یکی رو نداشتم.سوار L90 اش شده بود و آماده رفتن بود که من رو دید؛خودم رو زدم به اون راه که بلکم دست از سرم برداره ولی این فکر جز محالات بود،همینطور که شروع کردم به راه رفتن اونم یواش یواش با ماشین کنارم میومد
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    -صبح عالی متعالی لیدی بزرگوار
    فقط یه سر براش تکون دادم که گفت:بپر بالا دارم میرم سرکار توام برسونم
    توجه ای بهش نکردم که باز گفت:آهو تو باز از حسای پنج گانه ات دوتاش رو از دست دادی
    زیر لب غر زد:هم کر هم کور
    بی حوصله همینطور که راه میرفتم گفتم:حوصلتو ندارم سهیل، جان مادرت امروز رو سر به سر من نذار
    بی توجه به حرفم گفت:ظهری که از مدرسه برگشتی اون مانتوت رو درار برات یه اتو برم روش
    صداش رو مثل اینایی که وسواس دارن کرد و گفت:پیف پیف لابد کلی هم بوی عرق میده
    لبم رو برای اینکه نخندم گاز گرفتم که دوباره گفت:سوار شو دختر قندیل بستیم میخوام پنجره رو بدم بالا
    -میتونی قندیل نبندی برو من میخوام پیاده برم
    یه چند لحظه سکوت کرد که صدای عصبیش رو شنیدم:سوار ماشین پسرای مردم میشه حالا واسه من اینطوری ناز میکنه به درک که نمیای
    بعد از این حرفش گاز ماشین رو گرفت و د برو که رفتی،با شوک به رفتنش خیره بودم،این پسرم تعادل روانی نداشتا...خوبه حالا مثلا بهم حس داره اینطوری رفتار میکنه اگه نداشت فکر کنم فحش ناموس رو بهم میکشید،از توی فکر دراومدم و یه کم قدم زدم و رفتم کنار خیابون تا یه تاکسی چیزی بگیرم.همینطور منتظر یه ماشین زرد بودم که یه ماشین جلوی پام نگه داشت،با دیدن ماشین سهیل باز شوکه شدم،بابا این دیونه بخدا...با اخم به روبه رو خیره بود و حرفی نمیزد؛منم دیدم این که ول کنم نیست مجبوری سوار شدم.بلافاصله ماشین رو به حرکت درآورد...دلم از زور گشنگی ضعف میرفت،از دیروز ظهر ناهار هیچی نخورده بودم،یه بسته های بای روی داشبورد ماشین داشت بهم چراغ سبز نشون میداد.بیخیال خجالت،من و سهیل که باهم این حرفا رو نداشتیم...دست بردم و های بای رو برداشتم و گفتم:با اجازه
    خیلی سرد گفت:نوش جان
    خدا رو شکر از این های بای بزرگا بود،کلش رو تا ته خوردم که دل ضعفم رفع شد،خدا خیرت بده سهیل...چند دقیقه بعد جلوی در مدرسه نگه داشت و برگشتم و گفتم:ممنون که رسوندیم
    فقط بهم خیره شد که منم تند و تیز از ماشین پریدم پایین و وارد حیاط مدرسه شدم،خوبی سرما این بود که برنامه صبحگاه مسخره اجرا نمیشد و هی نمیخواستیم واسه ورزش زورکی مثه کانگورو بالا و پایین بپریم؛به طبقه دوم رفتم و وارد کلاس شدم.بیشتر بچه ها سرکلاس بودن و خر میزدن...من نمیدونم این همه خر میزنن یعنی چی آخرش میخواستن کهنه شور بشن و آروغ بچه بگیرن دیگه،رفتم ته کلاس کنار سایه که داشت کتاب رو قورت میداد جا خوش کردم،سلامی دادم که اونم با اخم بدون اینکه جواب سلام رو بده،گفت:پس چرا دیروز هرچی صدات کردم واینسادی؟
    سرم رو به دیوار تکیه دادم و گفتم:حوصله پا منبر رفتنت رو نداشتم
    سری از تاسف تکون داد و گفت:آهو چند بار بهت بگم اون پسره به دردت نمیخوره بیشعور،فکر کردی اون به خاطر خودت میخوادت،اون پسره فقط یه آدم...
    حرفش رو قطع کردم و بی حوصله گفتم:به تو ربطی نداره سایه
    با حرص گفت:مرده شور ریختت رو ببرن که همیشه خدا حرف حرف خودته
    چشمام رو بستم که صدای صلوات بچه ها نشان از این داد که باید چشمام رو نبسته باز کنم،خانم شمسی با قدم های محکم و چند برگه که دستش بود وارد کلاس شد،بچه ها سرجاشون نشستن و اونم شروع کرد به حضور و غیاب...شمسی از جاش بلند شد و گفت:خوب واسه امتحان خوندیت که؟
    بعضی ها اعتراض کردن که آره هفته بعد بگیرید خانم امروز امتحان تاریخ داشتیم و فرصت نکردیم بخونیم و فلان و بمان،بعضی ها هم با خود شیرینی میگفتن ما خوندیم و بگیرید امتحان و فلان و بمان...نزدیک بود تو کلاس مسابقه کشتی کج برگزار بشه که شمسی با دادش همه رو خفه کرد؛اه بگو شما که هفته دیگه هم مثه خودم نمیخونید پس زر زر کردنتون به چیه،شمسی با اخم گفت:امتحانی بشینید
     
    آخرین ویرایش:

    arezoofaraji

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/23
    ارسالی ها
    139
    امتیاز واکنش
    1,306
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    اراک
    همه یهو از جاشون بلند شدن که هجوم بیارن به سمت عقب که آره مثلا تقلب کنن،عقب مونده ای بودن واسه خودشون؛من طبق معمول کنار سایه با فاصله نشستم.برگه های امتحان پخش شد،آخه بگو ما که زبانِ فارسی بلدیم این درس ادبیات چیه دیگه بابا اه...به سوال اول نگاه کردم،معنی کلمه بهم چشمک میزد،چقدم که تو زبانت رو بلدی اگه بلدی خو زود باش بنویسه دیگه...به سوالای بعدی نگاه کردم اونا هم گند تر از سوال اول بودن که هیچ کدومشون رو بلد نبودم،به سایه نگاه کردم که افتاده بود رو برگش و د بنویس...بیا باز من قبل از امتحان با این عتیقه بحثم شد،با صدای آرومی صدا زدم:سایه
    جوابم رو نداد و همینطوری داشت مینوشت،با لحن خرکنی گفتم:سایه جان
    نه خر که نشد هیچ بیشتر چسبید رو برگش،دوباره با همون لحن گفتم:آجی دورت بگرده، جون تو دیگه با شهرام نمیگردم،سایه تو رو جدت هیچی بلد نیستم حداقل یه کلمه برسون
    یه سانت از رو برگش تکون نخورد؛بیخیال التماس شدم و نفسم رو پوف کردم و به زمین خیره شدم...دیگه بالاتر از سیاهی خو رنگی نیست فوقش صفر میشدم دیگه نرسون خو.همینطور به زمین خیره بودم که دیدم یه چی افتاد روی پام،به دوتا کاغذ ریز گوله شده نگاه کردم،دمت گرم بابا؛من میدونستم سایه اینقدام بی وجدان نیست...یه نگاه به شمسی کردم که همون لحظه هم اون نگاهش افتاد روی من و با اخم گفت:سرمدی چرا نمی نویسی؟؟؟
    -خانم داشتم فکر میکردم
    وقتی که سرش رو برگردوند برگه ها رو با احتیاط بالا آوردم و گذاشتم روی میز؛دمت گرم سایه،همه سوالا که بارمشون زیاد بود رو نوشته بود برام و ته برگه هم نوشته بود:خیلی خری
    لبخندی زدم و تندتند جوابا رو کپ کردم،وقت امتحان که تموم شد همه با قیافه های کج و کوله برگه هاشون رو دادن...به سمت سایه رفتم ماچ محکمی ازش کردم که با وسواس دستش رو محکم کشید رو لپش و گفت:صد دفعه گفتم منو تف مالی نکن
    زنگ تفریحی اول تموم شد و به کلاس برگشتیم و آقای مختاری دبیر تاریخمون وارد کلاس شد...خدا میدونه من چقد از این پیر خرفت بدم میاد؛اونم بعد از حضور و غیاب یه نگاه هیز بین دخترا انداخت و گفت:خوب کی داوطلبه واسه پرسش؟
    یه چند نفر از خرخونا از جمله سایه دستشون رو بالا گرفتن،مختاری خرفت نگاهی به دخترایی که دست بالا گرفته بودن کرد و روی سایه ثابت موند؛نگاهش رو از سایه به روی من سوق داد،آب دهنم رو قورت دادم...واایی خدا نه؛خدایا خواهش میکنم امروزم رو اینقد رویایی نکن خواهش میکنم،مختاری چشماش رو ریز کرد و بعد از اینکه با یه نگاه کلی قورتم داد رو کرد به داوطلبا و گفت:نمیخواد از رو دفتر صدا میکنم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا