کامل شده رمان من عصبانی نیستم | NaFaS.A کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یک از شخصیت های رمان را دوست دارید؟

  • یسنا

    رای: 35 72.9%
  • امیر سام

    رای: 22 45.8%
  • نگین

    رای: 7 14.6%
  • بردیا

    رای: 8 16.7%
  • رادوین(دایی یسنا)

    رای: 10 20.8%
  • یاسین(برادر یسنا)

    رای: 7 14.6%
  • مهدیس(خواهر امیر سام)

    رای: 6 12.5%
  • مهشید

    رای: 6 12.5%

  • مجموع رای دهندگان
    48
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ms.Kosar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/11/20
ارسالی ها
490
امتیاز واکنش
16,134
امتیاز
684
سن
22
محل سکونت
یک جای دور
امیر سام:
داشتم به مسخره بازی های بچه ها نگاه می کردم گوشیم زنگ خورد پیمان بود گوشی رو جواب دادم:الو پیمان؟
-الو سلام داداش...
-به چی شده یادی از ما کردی؟
-حالا خوبه فقط دو روزه رفتی اون وقت می گـه یادی کردم...
-حالا ولش کن بگو چی شده ببینم...
-خب دارم میام ایران...
تعجب کردم به پیمان نمی یومد تمام تلاششو تو لندن ول کنه بیاد ایران با حرفی که زد خیالم راحت شد:البته فکر بد نکن برای تفریح میام...
-آها نگران شدم گفتم داری خودتو بد بخت می کنی...
-اگه به من بود بر می گشتم همه چی رو هم ول می کردم ترسی ندارم که، فقط، دلیلی برای برگشت و موندن برای همیشه ندارم...
آهی کشیدم هنوز از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن نبودم اما باید امتحان می کردم وگرنه منم مثل پیمان هیچ دلیلی برای موندن ندارم چشمم به یسنا خورد که داشت با یک دختر پسری می خندید و محکم می زد به بازوی پسره خشم تمام وجودمو گرفت اما چاره ای به جز صبر نداشتم با پیمان سریع خدافظی کردم و بلند شدم باید کاری که می خواستمو امتحان می کردم آره درسته...
یسنا:
با خنده از آرسان و نازیلا همون دختره که من ازش می ترسیدم جدا شدم انگار نامزد بودن خیلی بهم میان ولی ،خوشبخت بشن والا من هر کی رو دیدم مزدوج شده بود اما من انگار طلسم شده بودم البته نا گفته نماند زیر زیرکی از مامان بابا شنیده بودم خاستگار دارم اما من فقط یکی رو می خواستم ...امیر سام...امیر خودم....اصلا امیر کجاست؟بلند شدم اطرافو نگاه کردم چشمم بهش خورد که به من خیره بود سرش رفت تو گوشیش چند ثانیه بعد پیامی اومد شماره ناشناسی بود که گفت:بیا به سمته جایی که من می رم...
چی؟این دیگه چیه به امیر نگاه کردم سرشو تکون داد پس اون فرستاده به سمتش راه افتادم تا ببینم چکارم داره...
"دلم از بس تو را خواست که منم هم نمی توانم مخالفت کنم چه کنم دل است دیگر وقتی بخواد یعنی می خواهد رسم زمانه حالیش نمی شود...ای جان جانان زمان دارد می رود زمانه عزمش محکم است اگر منو تو باهم و برای هم باشیم دیگر زمانه زورش به ما نمی رسد...پس بیا که دلم طاقت ندارد"
 
  • پیشنهادات
  • Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    یک راه پر درخت بود خیلی قشنگ بود یک ربعی بود پشت سرش داشتم می رفتم با ایستادنش منم دست از خیالات برداشتم بهم نگاه کرد عکس العمل من تنها نگاه به چشماش بود کم کم داشت حوصلم سر می رفت می خواستم برم که دستامو گرفت سریع دستامو کشیدم احساس گرما کردم شروع کرد به زمزمه ی یک آهنگ:
    کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
    خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
    کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
    میگم وای ، چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
    یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
    از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
    فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
    محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
    می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
    روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
    تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
    تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خودآزاری
    یه جورایــــــی خودآزاری
    ♫♫♫
    کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
    مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
    قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
    اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این
    آهنگی که خوند اشک رو به چشم هام اورد تو صداش حرفای نگفته بود با تموم شدنش برگشت آروم گفتم:می فهمم...
    سرشو تکون داد و لبخند زد نزدیکم شد آروم دستامو گرفت گفت:خیلی سخت نیست جلوت غرورمو بزارم کنار پس می گم با تمام وجودم...داد زد:دوســــــــــــــــت دارم!
    با گریه خندیدم سرمو براش تکون دادم منتظر نگام کرد خیلی آروم گفتم:منم خیلی دوست دارم!
    با صدای بلند خندید گفت:می دونی پی به چی بردم؟
    سوالی نگاش کردم که ادامه داد:در همه موارد مخالف همیم و این باعث میشه مثل آهنربا همدیگه رو جذب کنیم...
    سرمو انداختم پایین در گوشم آروم گفت:چرا ما با همه فرق داریم؟
    سرمو آوردم بالا لبخند شیطنت آمیزی رو لباش بود آروم گفتم:چون من با همه فرق دارم تو هم برو روزه شکر بگیر...
    رومو برگردوندم برم که جلومو گرفت آروم گفت:یسنا؟
    -بله؟
    -یسنا؟
    -زهر مار بله؟
    سری تکون داد و گفت:الحق که همون یسنایی عوض نمیشی...مثلا اینجا باید بگی جانم امیر جان...
    سرمو تکون دادم گفتم:والا؟
    -والا...
    دوباره باهم خندیدیم و رفتیم ...
    با ورودمون به جمع صدای دستو جیغ رفت بالا من باتعجب نگاه می کردم ولی امیر خونسرد همه می یومدن جلو و تبریک می گفتن منم خیلی خجالت می کشیدم اما قول می دم حتما تلافی این غافل گیری رو سرش در بیارم...
    ***
    دیگه خانواده ها هم خبر دار شده بودن یاسین همش منو مسخره می کرد حالا یک روز گذشته من انقدر سرخ و سفید می شم حالا اگر ...ولش کن تو فرودگاه منتظر دوست امیر بودیم امیر دیروز خیلی تلاش کرد که محرم بشیم اما منم خب یک کرم هایی درون خودم پرورش دادم دیگه اونه الان یکم سرسنگینه و اینکه خیلی به ندرت حرف می زنه منم که خیلی خونسرد کنارش ایستادم تو خیالات خودم بودم که صدای امیر اومد:داره میاد!
    -کـــــــی؟
    -پیمان...
    برگشتم اما نفسم گرفت این که...کمی فکر کردم اخرین باری که این قیافه رو دیده بودم تو گالری باران بود که همینجور که به عکسش نگاه می کرد برای من قضیه عشق خودشو تعریف می کرد از فکر در اومدم امروز باران و نگین میان باران اگه این پسره رو ببینه که باز نابود میشه من اجازه نمی دم امیر صدام کرد رفتیم جلو امیر مردونه با پیمان احوال پرسی کرد منم هنوز تو استرس بود که پیمان رو به من کرد و گفت:سلام زن داداش...
    رو کردم بهش خیلی با نگرانی گفتم:سلام خوب هستید؟...خب...من دیگه باید برم ...
    منتظر نموندم صدای امیر اومد توجه نکردم رفتم دستشویی به نگین زنگ زدم همین که یرداشت شروع کردم:سلام نگین خوبی؟ببین نگین از همون جایی که هستید برگردید فهمیدید؟
    -چی میگی یسنا؟ما دقیق جلوی درتونیم...
    ل*ب*و لوچم آویزون شد حالا بیا جمعش کن سریع دویدم بیرون به سمته ماشین امیر رفتم داشت می رفت تا خواست بره پریدم جلوی ماشین امیر سریع نگه داشت پیاده شد چنان دادی زد:یســـــــــــنا چرا یک دفعه می پری وسط جاده...؟
    دونه های اشکام ریخت نه به خاطر داد امیر به خاطر این همه فشار که برام ایجاد شده بود(والا جان خودم داره زر می زنه!-اه اه چرا دروغ می گی وجی؟-من که می دونم تو به خاطر داد دهقان اینطوری می کنی-حالا هر چی)امیر وقتی بهم نگاه کرد که دارم گریه می کنم سریع جلو اومد دستامو گرفت گفت:یسنا چی شد؟
    سرمو انداختم پایین ...امیر با دستاش صورتمو بالا آورد گفت:من باید با تو چکار کنم؟
    بعد اشکامو پاک کرد با حرص گفتم:همون کاری که الان می خواستی بکنی!
    خندید گفت:مثل اینکه شما گذاشتی رفتی ها!
    -من جایی نرفتم فقط رفتم دسشویی...
    -حالا اینا رو ولش کن خانم لوس بریم آبروم وسط خیابون رفت...
    به دور و اطراف نگاه کردم اوه خدا یا همه به ما خیره شده بودن سریع عقب نشستم چون معلومه پیمان نشسته بود جلو امیر تا رسیدن به خونه با پیمان حرف می زد گرم گفتگو بودن ولی من با استرس دستامو بهم فشار می دادم اگر باران ناراحت شه من باید چکار کنم؟شاید اصلا من اشتباه گرفتم؟نمی دونم من هیچی نمی دونم...
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    به خونه رسیدیم اما من با دیدن نگینو باران نزدیک بود سکته کنم باران پشتش به ماشین ما بود من با نگه داشتن ماشین پیاده شدم دویدم سمته باران دستاشو کشیدم حتی اگر هم اشتباه گرفته باشم این پسره رو بازم اجازه نمی دم که باران ببینتش چون خیلی شبیه هم هستن باران می خندید فکر می کرد بازم بازیم گرفته اما من الان تنها چیزی که ندارم با کسی بازیه به اتاقم رسیدم بارانو انداختم توش گفتم:هیس من زود میام...
    بعدم درو قفل کردم قفلو برداشتم سریع رفتم پایین خدایی من باید پلیس می شدما...(دوباره هندونه باز کرد واسه خودش –وجی بردار...؟-چی رو؟-سرمو...-هان؟-می گم دست از سرم بردار...-آها زود تر می گفتی)وارد کوچه شدم پیمان با بردیا و امیر مشغول بود نگین کنار بردیا ایستاده بود منم سریع رفتم کنار امیر که پشتش به من بود از خود امیر شنیدم:من که نمی دونستم با خاستگاری کردن سند بدبختیمو امضا می کنم وگرنه منو چه به ازدواج!
    نگینو پیمان که منو دیدن رنگشون پرید بردیا هم حواسش به من نبود حالا بردیا ادامه داد:آره بابا نگین می دونه من کلا از همین الان از ازدواج پشیمون شدم نه نگین!
    اما نگین فقط منو نگاه می کرد حالا بهت نشون می دم آقا امیر من که می دونم داری شوخی می کنی اما من هم می گم که درون خودم در حال پرورش کرمم امیر و بردیا با دیدن قیافه اون دوتا برگشتن سمتم مثلا می خواستم گریه کنم مگه گریه می یومد حالا به چیزای بد فکر کردم مثلا نبودن امیر ولی بازم نیومد امیر خواست بیاد سمتم ...آها فهمیدم یادمه یک بار الکی جلوی امیر گریه کردم حالا همینطور رومو برگردوندم دویدم سمته خونه مامان حیاط بود اونم کنار زدم رفتم به سمته خونه از پله ها که می رفتم بالا کلید اتاقم بیرون می یاوردم از جیبم سریع رفتم تو اتاق درم قفل کردم باران با تعجب نگام می کرد یقشو گرفتم گفتم:باران من چطوری گریه کنم؟
    -نمی دونم...
    -جون من یک کاری کن...
    -خب به قضیه عمت فکر کن...
    بشکنی زدم درسته حالا صدای در زدن پشت بندش صدای امیر منم وقتی دیدم گریه الکی به درد نمیخوره حالا گریه واقعی می کنم یکم به گذشته ها فکر کردم به همون یک روز پر از درد سر از مدرسه بر می گشتم برای خدافظی با ناظم و مدیر مدرسه و معلما بعد از خداحافظی به سمته خونه مادر بزرگم رفتم اما ته دلم دلشوره داشتم وقتی رسیدم کلی ماشین تو حیاط دیدم بدون اهمیت شاد رفتم تو خونه معلوم بود من تو دانشگاه تهران قبول شده بودم وقتی درو باز کردم چشمم به عمو هام و عمه خورد که بد به من نگاه می کردن با خنده سلام دادم که روشونو برگردوندن و همنطور که رفتم کنار مادربزرگ که دستاشو ببوسم روشو از من برگردوند وعمه شروع کردن به گفتن چیزایی که تا الان که الانه من رو تا مرزه نابودی می بره صدای درزدن عمیق تر شد به خودم اومدم دیدم دارم زار زار گریه می کنم ..
    امیر سام:درو باز کن یسنا من شوخی کردم ای بابا یسنا قسم می خورم درو می شکونم...
    بلند شدم درو باز کردم امیر با دیدن قیافم دستامو کشید و منو به آغوشش دعوت کرد اولین بار بود که آغـ*ـوش یک غربیه رو تجربه می کردم اما همین کار ها بود که منو به همون سرعت آروم کرد و فراموش کردم که در گذشته چی شده ... سریع از همون آغـ*ـوش یک دقیقه ایش بیرون اومدم سرمو انداختم پایین به راهرو نگاه کردم همه اونجا بودن همه که می گم یعنی همه هم مامان بابای من هم اون و دوستامون خیلی خجالت کشیدم باران از تو اتاق نگامون می کرد چون من جلو در بودم و تازه اجازه هم بهش نمی دم بیاد جلوی در اتاق امیر وقتی سرخ شدن منو دید برگشت ببنه چه چیزی باعث سرخ شدنم شده که یادیدن ایلو تبارمون یکم چشماش گرد شد بعد برگشت منو نگاه کرد آروم گفت:حالا اینا چطوری جمع کنیم؟
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    من همینطور که سرم پایین بود گفتم:من خودمو می زنم به قش تو هم منو به بهونه بیمارستان ببر بیرون ولی اول وایسا...
    برگشتم درو قفل کردم باران با تعجب به در خیره شد کلیدو انداختم تو جیبم برگشتم سمته امیر و علامت دادم بهش رفتم سمته خانواده ها الکی سرمو گرفتم جیغ مامان اومد امیر سریع منو بغـ*ـل کرد رفت بیرون تو صداش خنده بود گفت:واقعا فیلمی یسنا...
    -سوس...کارتو انجام بده فعلا نبخشیدمت...
    -باشه بابا تو هم هی تحدید کن...
    خندیدم سوار ماشین که شدیم چشمامو باز کردم ایلو تبار هنوز در حال دویدن بود اما قبل از رسیدن ما رفتیم گوشی امیرو ازش گرفتم به باران زنگ زدم برداشت:الو باران...
    -الو مرض چی کار داری می کنی؟
    -جیکت در نمی یاد به نگینم بگو رفتی پارک کسی نباید بفمه تو تو اتاق من به گروگان گرفته شدی چشمم به امیر خورد که با چشمای مرموز نگام می کرد دوباره به باران گفتم:البته الان یکی فهمید اما تو اجازه نده که چهارمین نفرم بفهمه...
    -من که چیزی نفمیدم اما این لب تابت چشمک می زنه بهم من دیگه برم...
    -برو برو ولی جیکت...
    -در نمی یاد اوکی فهمیدم فعلا...
    -آفرین خدافظ...
    گوشی رو به امیر دادم که گفت:کاراگاه بازی داری در می یاری؟
    -به تو ربطی نداره!
    -این چه طرز حرف زدنه...
    به قیافش نگاه کردم اخماش تو هم بود منم مثل خودش اخم کردم گفتم:چطور تو می تونی بگی پشیمون شدی از ازدواج منم می تونم بد حرف بزنم...
    دست به سـ*ـینه نشستم که امیر دور برگردون زد دقیق جلوی در خونه نگه داشت پیاده شدم رفتم در زدم در باز شد امیرم پشتم وارد شد با عصبانیت گفت:اگر تا حالا پشیمون نشده بودم الان با این رفتارت واقعا پشیون شدم...
    من با داد گفتم:اه پشیمون شدی؟باشه منم پشیمون شدم برو به جهنم...
    -داری عصابمو خورد می کنی یسنا...
    -همینه که هست...
    در حال جروبحث بودیم که صدای خنده دایی از پشت اومد:اه اه نگاه کن یسنا و امیر سام بزرگ دارن جروبحث می کنن اه امیر سام مگه تو خارج نبودی؟
    من انگشت اشارم سمته امیر بود و امیر دو تا دستاش بالا بود بود بهم نگاه کردیم صاف ایستادیم دایی که از خاستگاری امیر خبر نداشت خانواده ها هم که دقیق پشته ما بودن دایی ادامه داد:ای خدا می بینی چی شد؟ /روبه مامان:/خواهر برام اتاق مهمان رو آماده کن زنم منو از خونه انداخته بیرون...
    همه با تعجب نگاش می کرد مهشید رو پشتش دیدم که محکم زد رو شونه رادوین که صدای رادوین در اومد من هم حواسمو جمع کردم من هنوز حرصم خالی نشده محکم گوشای امیرو گرفت که داد زد:آخ یسنا گوشامو ول کن!
    -نــــــــــوچ بگو غلط کردم....
    همه ساکت حالا ما رو نگاه می کردن امیر با داد گفت:به نظرت به من می یاد که اشتباهی کرده باشم...
    -من هیچی نمی دونم الان باید بگی من غلط کردم وگرنه گوشاتو می گنم...
    -عمرا...
    با جیغ:بگو...بگو....بـــــــــــــــــگو...
    -باشه...باشه جیغ نزن...من غلط کردم حالا ول کن...
    ولش کردم گوشاشو چسبید و آخ گفت نزدیکش شدم گفتم:امیر دردت گرفت؟
    با قیافه ناراحت گفتم:ببخشید...
    امیر روبه من کرد گفت:جهنم ولش کن تو چرا ناراحت می شی دیگه؟
    -ببخشید...
    یک قطره اشکم چکید که امیر سریع پاکش کرد گفت:گریه برای چیه؟
    -برای توئه خر...
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    یک دفعه یادم افتاد که فقط منو امیر نیستیم خانواده هم هست سریع سرمو انداختم پایین امیرم فهمید سوتی دادم خندید البته با حرص صدای خنده جمع بلند شد بهشون نگاه کردیم خاله ساناز با خنده گفت:ای جوانی کجایی؟
    منم که به شخصه سرخ شدم که عمو ادامه داد :خانم تو چرا ناراحتی ما از صد تا جوانم سر تریم...
    خاله ساناز:بله می دونم آخه می دونی کار یسنا منو یاد یک چیزی انداخت بگم؟
    دوباره صدای خنده بلند شد البته فقط مامان باباها فکر کنم قضیه رو می دونستن چیه عمو با لحن خنده داری گفت:جون من نگو خانمم آبرومو پیش این بچه ها می بری!
    خاله با خنده ادامه داد:یادمه چند روز از نامزدیمون می گذشت که به آقا گفتم برو برای من یک چیزی بگیر که بفهمم چقدر دوستم داری...می دونید چی خرید؟

    همگی سرمونو تکون دادیم البته به غیر از مامان باباها خاله دوباره ادامه حرفو گرفت و گفت:آقا برای من رفته جارو برقی گرفته می گـه به خاطر اینکه دوست دارم جارو برقی گرفتم که خودم خونه رو جارو بکشم...منم نامردی نکردم گوشاشو قشنگ پیچوندم...
    همگی خندیدیم که عمو گفت:بعدشم بگو دیگه؟
    خاله:خب بقیش تو بخش خصوصی می ره فقط همینو بدونید که شوخی کرده بود و کادوی اصلیشو داد همین...
    دوباره خندیدیم خیلی شاد بودیم بعد از چند دقیقه همه رفتیم داخل خونه خانما به سمته آشپز خونه رفتن مردا رفتن به سمته سالن صدای نگین اومد:خاله هانا تو بارانو ندیدی؟
    مامان:نه خاله جان من که ندیدمش...
    آب دهنمو قورت دادم سریع رفتم بالا درو که باز کردم یکی مثل فشنگ اومد بیرون پرید تو دستشویی خندم گرفت حتما خیلی خودشو نگه داشته نازی!باران همین که از دسشویی بیرون اومد گفت:یسنا دعا کن نکشمت!
    سرمو تکون دادم داشت می رفت پایین جلوشو گرفتم:کجا؟
    -پایین!
    -نباید بری!
    -چرا؟
    -ببین بارانم تو اون پایین هیچ آینده خوبی در انتظارت نیست و اون نامردو می بینی و من خیلی ناراحت می شم پس نرو پایین...
    چشمامو بسته بودم یک ریز حرف می زدم با تموم شدن حرفم چشمامو باز کردم نامرد نبود رفته بود پایین اه منم دویدم پایین سریع به سمته سالن رفتم به همه خیره شدم نگینو باران نبودن چیزی نگفتم رفتم سمته آشپز خونه باران در حال حرف زدن با نگین بود هوفی کشیدم منم کنارشون رفتم و مشغول صحبت شدیم...
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    یک ساعتی از معطل کردن باران گذشته بود اما نتونستن طاقت بیارن بارانو نگین منظورمه بعدش رفتن سالن من تنها ایستادن بارانو دیدم بعدم کناره در آشپز خونه نشستم می ترسیدم یک دفعه بارانو در حال مرگ ببینم البته زبونم لال صدا از بیرون آشپز خونه می یومد ولی من فقط دوست داشتم الان صدای بارانو بشنوم آروم از گوشه به بیرون نگاه کردم باران کنار نگین نشسته بود و سرشو انداخته بود پایین سریع پریدم تو سالن همه نگاه ها به سمته من برگشت امیر از جاش بلند شد آروم به سمتم اومد که صدای خاله هانا بلند شد:خب من یک تصمیمی گرفتم!
    همه باهم:چه تصمیمی؟
    -تاریخ ازدواج امیر سام و یسنا یک ماه دیگه ست...
    همه همینطور نگاه می کردیم به خاله بعد از چند دقیقه همه با خوشحالی جیغ می کشیدن من یعنی تا یک ماه دیگه مزدوج می شم...یک ماه یکم دیر نیست؟...اه خیلی دیره مثلا فردا می شد چیزی ازشون کم می شد؟...والا نمی شد...ایش
    امیر دستامو کشید به سمته حیاط برد قیافم هنوز گرفته بود امیر رو به من گفت:چی شده راضی نیستی؟
    -از چی؟
    -از اینکه قراره زن آقای دهقان بشی!
    -مگه میشه خوشحال نباشم فقط...
    -فقط؟
    هل شده گفتم:خیلی دیره من اینجوری حوصلم سر میره...
    امیر با خنده گفت:اه نه بابا خودم حوصلتو جا میارم...
    داشت نزدیک میشد که یک سیلی به صورتش زدم با زدنم همینطور مبهوت نگاش کردم تعجبم شد الان این برای چی بود؟امیر سرشو بالا آورد گفت:یسنا واقعا نمی دونم چی بگم...
    -هه هه...
    سرمو انداختم پایین نگینو بردیا باسرو صدا وارد حیاط شدن بارانم پشتشون بود همچنین پیمان!به حرفای نگین گوش دادم:هی بربری فکر کردی من از مهریم می گذرم باید همون روز ازدواج تقدیمم کنی والا!
    -ای بابا نگین بس کن دیگه...
    نگین دستاشو بالا آورد گفت:چی گفتی؟نه می خوام ببینم چی گفتی؟
    -هیچی بابا هیچی!
    -نه واقعا یک چیزی گفتی!
    -نگـــــــین...
    -باشه اه اصلا نگو...
    -چشم...
    بعدم خندیدن واقعا اینا دیگه خیلی دیوونن به باران نگاه کردم که سرش پایین بود بلند شدم رفتم کنارش خودشو جمع کرد آروم گفتم:باران منم می خواستم تو این آدمو نبینی فکر کنم اشتباه گرفتمش نه؟
    -نه خودشه حتی نگاه بی روحش به من فکر کنم تعجب کرده که بین شما هستم شایدم اصلا راضی نیست من اینجا باشم...
    -غلط کرده اصلا خودم حالشو می گیرم...
    -ولش کن من فردا بر می گردم...
    -باران...این چه حرفیه؟
    -من خوابم گرفته می رم بخوابم...
    بعد بلند شد بلند شب بخیر گفت رفت همه ساکت شده بودن نگین گفت:چی شد؟باران چرا رفت...
    چیزی نگفتم به پیمان نگاه کردم به باران که داشت می رفت خیره شده بود پوفی کردم به امیر نگاه کردم که با کنجکاوی نگام می کرد منم سرمو تکون دادم بلند شد اومد سمتم سریع پریدم از رو صندلی که بردیا رو به امیر گفت:امیر سام صورتت چرا یک طرفش قرمزه؟
    آب دهنمو قورت دادم به امیر نگاه کردم دستشو رو کنار لباش گذاشت گفت:والا نمی دونم فکر کنم یک گربه کوچولو چنگ زده...
    ابروهامو انداختم بالا بلند داد زدم:به من میگی گربه؟
    -من همچین حرفی زدم...
    -ببین من الان عصبانی هستم تو هم منو هی اذیت کن...
    -پس عصبانی هستی...؟
    -من کی همچین حرفی زدم...؟
    -نه پس من گفتم عصبانی هستم...
    با خشم به هم نگاه می کردیم باهم داد زدیم:من عصبـــــانــــــــــــی نیـــــــــــــــــستم...
    ***یک ماه بعد***
    این یک ماه از اونی که فکر می کردم زود تر گذشت ازدواج بارانو بردیا به طرز عجیبی عقب افتاده بود و باران عجیب بود بعد از اون شب صبحش رفته بود و از من کلی معذرت خواهی کرد منم چیزی نگفتم و الان منو نگین و باران توی این آرایشگاه هستیم شاید عجیب باشه اما اصلا هیچ آرایشی نکردم فقط موهامو درست کرده بودن من اعتقادم اینه اگه قراره امیر عاشقم باشه عاشق این قیافه بی آرایشم باشه نه عاشق قیافه مصنوعی من به خودم تو آینه نگاه کردم تنها چیزی که تغیر کرده بود ابروهام و صورتم بود همین زنگ به صدا در اومد نگین هل شده گفت:وای من برم دیگه تو هم چند دقیقه دیگه بیا...
    بعدم دسته بارانو گرفتو کشید نگاه کلی به خودم کردم و به سمته در رفتم...
     

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    با باز شدن در آرایشگاه چشمم به مرد زندگیم خورد دلم خیلی واسش تنگ شده بود درسته حتی اگر دو ساعت نبینمش با اینکه منو امیر در طول روز صد بار دعوا می کنیم اما هیچ وقت قهر نمی کنیم اونه همیشه در هر لحظه دلم واسش تنگ میشه رفتم جلو سرش پایین بود خوشتیپ تر از روزای دیگه سرشو که بالا اورد منو دید لبخند قشنگی زد اومد نزدیک گفت:میبینم یک بار حرفه منو گوش کردی!
    -پس چی فکر کردی من به خاطر تو آرایش نکردم که من به خاطر خودم آرایش نکردم...
    -جدی می گی!؟
    -والا...
    دستامو گرفت و بـ..وسـ..ـه ای روش زد گفت:بریم...
    سرمو تکون دادم و سوار شدم...
    با اهنگی که پخش شد خنده رو لب هر دومون آورد...
    (اشوان-قلبم جونم)
    ببین چه خوبه دارم دستاتو
    چه خوبه زندگی کنم من باتو
    ببین چه خوبه وقتی هستی پیشم
    وقتی میخندی و منم دیوونه می شم
    آره عشقمون
    تا که تو دنیا بیا باهم دیگه بریم تو رویا
    می خوام این بارم بخونیم از عشق
    آخه این زندگی نداره ارزش
    قلبم جونم واسه تو می زنه
    هر روز هرشب ولی بازم کمه
    دوست دارم آره یک عالمه
    انقدر می خونم تا بدونن همه
    قلبم جونم واسه تو می زنه
    هر روز هرشب ولی بازم کمه
    دوست دارم آره یک عالمه
    دیگه هر چی بگم از عشقمون بازم کمه
    ♫♫♫
    ببین چه خوبه دارم دستاتو
    چه خوبه زندگی کنم من باتو
    ببین چه خوبه وقتی هستی پیشم
    وقتی میخندی و منم دیوونه می شم
    همینه، این بهترینه
    بهترین حسی که تو آسمونو زمینه
    میشه زندگیو باتو کردش بهشت
    میشه اسمه تو روی ابرا نوشت
    قلبم جونم واسه تو می زنه
    هر روز هرشب ولی بازم کمه
    دوست دارم آره یک عالمه
    انقدر می خونم تا بدونن همه
    قلبم جونم واسه تو می زنه
    هر روز هرشب ولی بازم کمه
    دوست دارم آره یک عالمه
    دیگه هر چی بگم از عشقمون بازم کمه
    می خوام باتو من بمونمو
    فقط از تو من بخونمو
    می خوام باشی تا ابد با من
    می خوام کم شه فاصلت تا من
    ببین دنیا خوبه زندگیت آرومه
    می خوام هرکی که تو دنیا هست بدونه
    ببین دنیا خوبه زندگیت آرومه
    می خوام هرکی که تو دنیا هست بدونه
    قلبم جونم واسه تو می زنه
    هر روز هرشب ولی بازم کمه
    دوست دارم آره یک عالمه
    انقدر می خونم تا بدونن همه
    قلبم جونم واسه تو می زنه
    هر روز هرشب ولی بازم کمه
    دوست دارم آره یک عالمه
    دیگه هر چی بگم از عشقمون بازم کمه
    *با تموم آهنگ من یک جیغ بلند کشیدم گفتم:وای من خیلی هیجان دارم...
    امیر با خنده گفتم:معلومه داری یک شوهر مثل من گیرت میاد باید هیجان داشته باشی...
    -نه بابا راست میگی...
    -والا...
    دوباره خندیدیم من گفتم:امیر اگر بعد عروسی عصبانی بشی چکار می کنی منو کتک می زنی؟؟؟
    -من عصبانی نمیشم...
    -امیر !دارم جدی حرف می زنم...
    -منم جدی حرف زدم من عصبانی نمیشم...
    -داری الکی زر زر میکنی من بودم دیروز نزدیک بود از عصبانیت منو بندازه تو مخلوط کن...
    -یسنا بازم شروع نکن من عصاب ندارما...
    -دیدی بازم عصبانی شدی!
    -من عصبانی نیستم...!
    -نه پس من عصبانیم خب تو الان عصبانی شدی!
    -یسنا گفتم من عــــــــــــــــصبانی نیســــــــــم...
    یکم بهم نگاه کرد سرشو برگردوند منم سرمو برگردوندم سمته خیابون مثلا قهر کرده بودیم اما من طاقت نمیاوردم سریع برگشتم سمته امیر و مسخره ترین سوالو پرسیدم:ببخشید ساعت چنده؟
    امیر بهم نگاه کردم بعد سرشو تکون داد خنده رو لباش دیدم محکم زدم رو بازوش چیزی نگفت منم گفتم:امیر؟
    -فعلا هیچی نگو یسنا من الان عصبانی هستم...
    متعجب نگاش کردم بعد با داد گفتم:دیدی؟دیدی؟بعد میگی من عصبانی نیستم...
    -هنوزم میگم من عصبانی نیستم...
    -ایش زغال بی مصرف...
    -هان؟
    -هیچی گفتم زغال زغـــــــــــال...شنیدی؟زغــــــــــــــــــــــال...
    -اه چرا داد می زنی...؟
    من با قیافه گرفته گفتم:دوست دارم...
    امیر دستامو گرفت گفت:نبینم خانمم ناراحت باشه!
    -فعلا که می بینی ناراحتم...
    خیلی خب من یک کاری می کنم که شاد شی...
    -چه کاری؟
    -مثلا ماشینو اینطوری ول می کنم تا دوتاییمون باهم بمیریم...
    بعد دستاشو از رو فرمون برداشت منم که نزدیک سکته کنم سریع فرمونو گرفتم گفتم:امیر جون من من هنوز ارزو دارم دلم بچه های قدو نیم قد می خواد دلم کهنه شویی می خواد البته خاک بر سرم که چنین آرزویی دارم ولی چه کنم!
    -خیلی خب چون چنین ارزوهای رنگارنگی داری منم بهت لطف می کنم...
    و فرمونو گرفت دیگه چیزی نگفتم و تا تالار عروسی به خیابون و آدما نگاه کردم امیرم تو سکوت رانندگی می کرد به تالار که رسیدیم می خواستم پیاده بشم که امیر دستامو گرفت گفت:خانم من باید منتظر باشی تا من درو باز کنم...
    -آها باشه...
    هنوز باهم سرسنگین بودیم درو که باز کرد دستاشو سمتم گرفت دستاشو گرفتم اومدم پایین همه بودن با دیدن بارانو نگین دستی تکون دادم با امیر وارد شدیم آروم طوری که بشنوه گفتم:امیر کاری نکن من امشب تو رو از خونه بیرون بندازم با من این رفتارو نداشته باش وگرنه امشب مجبورا باید رو کاناپه بخوابی ها...
    -خانم فکر نمیکنی این کار شما به درد یک مرد زن ذلیل می خوره نه من...
    ایستادم داد زدم:که کار من برای یک مرد زن زلیله اره؟بهت نشون می دم زن ذلیل کیه و کی میشه؟
    -یسنا اوقاتمونو تلخ نکن زود باش بیا بریم همه دارن به ما نگاه می کنن...
    -من گفتم من تورو چند سال دیگه یک پدر مسئول میبینم و تو باید کهنه های بچه هارو عوض کنی والا منم باید استراحت کنم من چنین آینده زیبایی رو واست میبینم حالا ببین...
    -یسنا منو...
    -تو رو چی تورو عصبانی می کنم آره؟
    -من عصبانی نیستم...
    -اه هی اینو میگه!
     
    آخرین ویرایش:

    Ms.Kosar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/20
    ارسالی ها
    490
    امتیاز واکنش
    16,134
    امتیاز
    684
    سن
    22
    محل سکونت
    یک جای دور
    یک لحظه سکوت کردم دیدم صدا از هیچکس نمیاد با خنده دسته امیرو گرفتم و به سمته جایگاه رفتیم سره منم قشنگ 10 دقیقه پایین بود اما گذشت و عاقد اومد و بماند که چقدر مسخره بازی در اوردیم اما اونم گذشت موقع رقـ*ـص عروسو دوماد امیر دستامو کشید و با شروع شدن اهنگ من یاد روزی افتادم که خودش این آهنگو برای من خوند و همون روز بود که هر دو اعتراف کردم:
    کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
    خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
    کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
    میگم وای ، چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
    یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
    از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
    فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
    محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
    می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
    روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
    تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
    تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خودآزاری

    یه جورایــــــی خودآزاری
    ♫♫♫
    کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
    مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
    قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف
    اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این
    آهنگ تمون شد امیر آروم رو پیشونیم بـ..وسـ..ـه ای زد همه دست زدن منم دلم شاد بود همین برای روز هایی که کنار امیر سام هستم کافی بود چشمای اونم همینو نشون می داد طولی نکشید که همین چند ساعتم گذشت و منو امیر راهی خونه ارزوهامون شدیم شاید روزی سختی های زیادی پیش بیاد اما من اطمینان دارم هیچی نیستن من مطمئنم می تونم با امیر همه رو پشت سرم بزارم یعنی باهم پشت سر بزاریم من دلم روشنه من خوشبختی رو همین اطراف میبینم من از الان می دونم این راه طولو دراز یک راه پر خطره اما کیه که نگران باشه وقتی یک بازو قوی و تکیه گاه محکم پشتت باشه...
    ***چند ماه بعد***
    یسنا:گلدون پرت میکنی اونم گلدونی که دوستش داشتم...
    -یسنا گفتم نکن من این پرونده رو باید الان چطوری خشک کنم...؟ها بگو دیگه؟
    -به من چه تو حواست نبود گلدونو انداختی آبشم که ریخت رو پروندت اصلا خوب شد ریخت...
    -باشه دیگه باشه...
    بعدم بلند شد رفت تو اتاق بازم قهر کرد چیزی نگفتم بدون هیچکاری نشستم جلوی تلویزیون خب مروری به گذشته نچندان دور کنیم بارانو پیمان که چند ماه پیش نامزد کردن معلوم بود که هر دو عاشق هم بودن اما خودشون نمی دونستن و درمورد یاسین کلک عاشق مهدیس بود و فعلا برنامه خواستگاری چیده شده و با حرف کشیدن من فهمیدم مهدیسم بی میل نیست و مسئله بعدی اینکه نگینو بردیا هم ازدواج کردن منم که هیچی فقط یکم شک دارم به یک چیزی اما می دونم مثل همیشه اشتباه فکر می کنم اما برای اطمینان ازمایش دادم پس فکر کنم فهمیدید برای چی شک کردم گوشی تلفن به زنگ در اومد برداشتم :الو بفرمایید!
    -سلام خانم معذرت می خوام شما خانم یسنا کوروشی هستید؟
    -بله بفرمایید...
    -شما به ازمایشگاه شماره داده بودید؟
    با استرس گفتم:بله بله درسته...
    صدای پای امیرم اومد در واقع امیر شماره رو داده بود کنارم نشست زنی که پشته تلفن بود گفت:مبارک باشه شما حامله هستید فردا برای گرفتن آزمایش بیاید...ممنون خدافظ...
    -خداحافظ...
    گوشی رو قطع کردم برگشتم سمته امیر امیر ابروهاشو نداخت بالا گفت:چی شد؟
    -امیر...؟
    -جونم چی شده؟
    پریدم بالا اونم سریع بلند شد جیغی کشیدم گفتم:من دارم مامان میشم و تو بابا...
    امیر اول تعجب کرد بعد خندید اومد جلو و منو تو آغوشش گرفت و چرخوند با خنده جیغ می کشیدم...
    دنیا زمینو اسمانش یکی بود اما من تو را از نه زمین نه از آسمان بلکه از درون قلبم پیدا کردم مرد من به تو گفتم من ملکه هستم یادت نرود من همیشه ملکه هستم ملکه ای قدرت مند از دیار قلبت حال که کلید قلب مرا پیدا کردی خوش آمدی به قصر بزرگ قلبم من منتظرت بودم حال دیگر زندانی هستی امکان خروج هم نداری...این را بدان من بلند داد می زنم دوست دارم برای همیشه...
    سخن نویسنده:این داستانم تمون شد البته با کمو کاستی های زیاد اونم بزارید برای اینکه قلم اولمه سعی می کنم در رمان های بعدی جبران کنم من از همینجا از همه دوستانی که منتظرشون گذاشته بودم واسه ادامه معذرت و پوزش می خوام از دوستم هلیا نصیری هم ممنونم به خاطر دلگرمی هایی که تو ادامه رمان بهم می داد همچنین از دوستایی که همراهیم می کردن و یک چیزه دیگه تو این رمان اگر به هر اجتماع یا گروهی چیزی گفته شده فقط قصد شوخی بوده و هیچی منظوری نداشته اگر شده من معذرت می خوام و من تمام مکان هایی که نوشتم ذهنی بوده و واقعی نیست و اگر درمورد آداب رسوم هم اشتباه کردم تقصیر من نبوده چون همینطور که گفتم همش ذهنی بوده بازم ممنون از همراهیتون...
    پایان
    23/12/95
    ک.اشرافی NaFaS.A
     
    آخرین ویرایش:

    ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    cbo9

    خسته نباشید
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا