امیر سام:
داشتم به مسخره بازی های بچه ها نگاه می کردم گوشیم زنگ خورد پیمان بود گوشی رو جواب دادم:الو پیمان؟
-الو سلام داداش...
-به چی شده یادی از ما کردی؟
-حالا خوبه فقط دو روزه رفتی اون وقت می گـه یادی کردم...
-حالا ولش کن بگو چی شده ببینم...
-خب دارم میام ایران...
تعجب کردم به پیمان نمی یومد تمام تلاششو تو لندن ول کنه بیاد ایران با حرفی که زد خیالم راحت شد:البته فکر بد نکن برای تفریح میام...
-آها نگران شدم گفتم داری خودتو بد بخت می کنی...
-اگه به من بود بر می گشتم همه چی رو هم ول می کردم ترسی ندارم که، فقط، دلیلی برای برگشت و موندن برای همیشه ندارم...
آهی کشیدم هنوز از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن نبودم اما باید امتحان می کردم وگرنه منم مثل پیمان هیچ دلیلی برای موندن ندارم چشمم به یسنا خورد که داشت با یک دختر پسری می خندید و محکم می زد به بازوی پسره خشم تمام وجودمو گرفت اما چاره ای به جز صبر نداشتم با پیمان سریع خدافظی کردم و بلند شدم باید کاری که می خواستمو امتحان می کردم آره درسته...
یسنا:
با خنده از آرسان و نازیلا همون دختره که من ازش می ترسیدم جدا شدم انگار نامزد بودن خیلی بهم میان ولی ،خوشبخت بشن والا من هر کی رو دیدم مزدوج شده بود اما من انگار طلسم شده بودم البته نا گفته نماند زیر زیرکی از مامان بابا شنیده بودم خاستگار دارم اما من فقط یکی رو می خواستم ...امیر سام...امیر خودم....اصلا امیر کجاست؟بلند شدم اطرافو نگاه کردم چشمم بهش خورد که به من خیره بود سرش رفت تو گوشیش چند ثانیه بعد پیامی اومد شماره ناشناسی بود که گفت:بیا به سمته جایی که من می رم...
چی؟این دیگه چیه به امیر نگاه کردم سرشو تکون داد پس اون فرستاده به سمتش راه افتادم تا ببینم چکارم داره...
"دلم از بس تو را خواست که منم هم نمی توانم مخالفت کنم چه کنم دل است دیگر وقتی بخواد یعنی می خواهد رسم زمانه حالیش نمی شود...ای جان جانان زمان دارد می رود زمانه عزمش محکم است اگر منو تو باهم و برای هم باشیم دیگر زمانه زورش به ما نمی رسد...پس بیا که دلم طاقت ندارد"
داشتم به مسخره بازی های بچه ها نگاه می کردم گوشیم زنگ خورد پیمان بود گوشی رو جواب دادم:الو پیمان؟
-الو سلام داداش...
-به چی شده یادی از ما کردی؟
-حالا خوبه فقط دو روزه رفتی اون وقت می گـه یادی کردم...
-حالا ولش کن بگو چی شده ببینم...
-خب دارم میام ایران...
تعجب کردم به پیمان نمی یومد تمام تلاششو تو لندن ول کنه بیاد ایران با حرفی که زد خیالم راحت شد:البته فکر بد نکن برای تفریح میام...
-آها نگران شدم گفتم داری خودتو بد بخت می کنی...
-اگه به من بود بر می گشتم همه چی رو هم ول می کردم ترسی ندارم که، فقط، دلیلی برای برگشت و موندن برای همیشه ندارم...
آهی کشیدم هنوز از کاری که می خواستم انجام بدم مطمئن نبودم اما باید امتحان می کردم وگرنه منم مثل پیمان هیچ دلیلی برای موندن ندارم چشمم به یسنا خورد که داشت با یک دختر پسری می خندید و محکم می زد به بازوی پسره خشم تمام وجودمو گرفت اما چاره ای به جز صبر نداشتم با پیمان سریع خدافظی کردم و بلند شدم باید کاری که می خواستمو امتحان می کردم آره درسته...
یسنا:
با خنده از آرسان و نازیلا همون دختره که من ازش می ترسیدم جدا شدم انگار نامزد بودن خیلی بهم میان ولی ،خوشبخت بشن والا من هر کی رو دیدم مزدوج شده بود اما من انگار طلسم شده بودم البته نا گفته نماند زیر زیرکی از مامان بابا شنیده بودم خاستگار دارم اما من فقط یکی رو می خواستم ...امیر سام...امیر خودم....اصلا امیر کجاست؟بلند شدم اطرافو نگاه کردم چشمم بهش خورد که به من خیره بود سرش رفت تو گوشیش چند ثانیه بعد پیامی اومد شماره ناشناسی بود که گفت:بیا به سمته جایی که من می رم...
چی؟این دیگه چیه به امیر نگاه کردم سرشو تکون داد پس اون فرستاده به سمتش راه افتادم تا ببینم چکارم داره...
"دلم از بس تو را خواست که منم هم نمی توانم مخالفت کنم چه کنم دل است دیگر وقتی بخواد یعنی می خواهد رسم زمانه حالیش نمی شود...ای جان جانان زمان دارد می رود زمانه عزمش محکم است اگر منو تو باهم و برای هم باشیم دیگر زمانه زورش به ما نمی رسد...پس بیا که دلم طاقت ندارد"