کامل شده رمان تنها تکیه گاه من | zahra 380 کاربر انجمن نگاه دانلود

رمان را می پسندید؟

  • بله می پسندم.

    رای: 15 93.8%
  • خیر نمی پسندم.

    رای: 1 6.3%

  • مجموع رای دهندگان
    16
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.unesi

ویراستار انجمن
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
463
امتیاز واکنش
19,506
امتیاز
674
محل سکونت
گیلان
فری: بیا تو.
رفتم تو. باران هم اون‌جا بود. باران این‌جا چی‌کار می‌کرد؟اخماش چرا تو همه؟
همین‌طور داشتم با علامت سوال بالای سرم بهش نگاه می‌کردم که فری تک سرفه ای کرد و گفت:
چی‌کار داشتی؟
دست از نگاه کردن به باران برداشتم و گفتم:
مواد می خوام.
باران: تو از کی تا حالا مواد می‌کشی؟
_اولین باره.
بعد رو به فری گفتم:
آق فری واس اولین بارمه. یکم مواد بده می‌خوام تفریحی بزنم.
باران: من برم دیه.
فری: برو، فقط حرفام یادت نره.
باران با کلافگی سرش رو تکون داد. وقتی داشت از کنارم رد می‌شد، آروم گفت:
انگل اجتماع.
باران وقتی رفت، فری گفت:
حالا چی می‌خوای؟
_یه چی باشه که پرواز کنم.
_فعلا بِت شیشه می‌دم بکش؛ بقیه واست زوده هنو.
بعد بلند شد و از تو کمد یکم شیشه لای کاغذ پیچید و گفت:
فعلا همینو بکش؛ مطمئنم مشتری می‌شی.
از دستش گرفتم و گفتم:
با اجازه من برم صفا کنم.
_با بچه ها برو، این‌جوری بیشتر صفا می‌ده.
_چشم.
از اتاقش اومدم بیرون. جمال تا منو دید، اومد سمتم و گفت:
ژی شد؟
_دنبالم بیا تا بهت بدم.
من راه افتادم و جمال هم عین اردک دنبالم اومد. اون پشت وایسادم و کاغذ رو دادم دستش و گفتم:
بیا اینم مواد.
_همین؟
_فعلا همینو کوفت کن.
_باژه، دشتت طلا.
برگشتم تا برم بیرون که کله‌ی باران رو دیدم. تا من رو دید، رفت. باید ازش بپرسم. دویدم سمتش و صداش زدم:
باران؟
برگشت سمتم و گفت:
هان؟ چی‌کارم داری انگل جون؟
خندیدم و گفتم:
انگل جون؟ خوبه خودت دیدی واسه‌ی چی می‌خواستم.
_حالا بنال بینم چی‌کارم داری؟
_نمی‌خوای بریم؟
_کوجا؟
_کاسبی دیه.
_من با معتاد جماعت هیچ جا نمی‌رم.
کاملا جدی گفتم:
باران وسایلتو بردار و بریم.
_وایسا برم کولمو بیارم.
ماشاءالله جذبه. هه هه.
منم رفتم سمت موتور قراضه‌ام. نمی‌دونم کی این مأموریت لعنتی تموم می‌شه که من برم سراغ ماشین خوشگل خودم تا از دست این موتور خلاص شم. باران اومد و گفت:
آراد یه بار از این فرقونت دست بکش.
_چرا؟
_یکم راه بری هم بد نمی‌شه. یه ذره از این چربی هات دل بکن چاقالو.
با بهت گفتم:
من چاقالواَم؟ پس این هیکل رو فرمم چی می‌گـه؟
_خودشیفته خان راه بیا.
یکم باهم راه رفتیم. مثلا ما می‌ریم دزدی ولی همیشه کل شهر رو متر می‌زنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    _باران؟
    _هان؟
    _یعنی من آرزو به دل موندم یه بار بگی جانم.
    _مگه شوهرمی که بگم جانم؟
    _دوستت که هستم.
    _نمی‌خوای بنالی؟
    _چرا دیروز بهم گفتی آراد پارسا؟
    _اوومم...چیزه.
    -بگو راحت باش.
    وایساد. برگشت سمتم و گفت:
    یادته که گفته بودم تو خیلی شبیه آراد چشم قهوه ای هستی؟
    _آره خو.
    _خب دیروز که اومدم بیدارت کنم، وقتی چشماتو باز کردی یه لحظه فکر کردم همون آرادی. بعد حواسم نبود، بِت گفتم آراد پارسا. ببخشید.
    رفتم و دستش رو گرفتم و گفتم:
    اشکالی نداره. اگه دوست داری می‌تونی منو مثل همون آراد ببینی.
    _ممنون.

    (باران)
    آخیش! نزدیک بود بفهمه ها. ولی خوشم اومد. خوب جمعش کردم. دلم می‌خواد ازش بپرسم چرا دزد شده. ببینم چی می‌گـه بهم‌.
    _آراد؟
    _جانم؟
    این آراد مثل این‌که یادش رفته اومده مأموریت. لابد فک کرده اومدیم نامزد بازی!
    _چرا دزد شدی؟
    نگام کرد و گفت:
    عاشق شدم؛ بهش گفتم؛ جواب مثبت داد. خوشحال شدم. وقتی که رفت، بدبخت شدم، شکستم، در به در دنبالش گشتم. وقتی پیداش نکردم، دزد شدم.
    _اوهو شعر شد.
    _اصن تا حالا عاشق شدی؟
    با لبخند رو لبم گفتم:
    پس آرادم چی‌کارس؟
    به وضوح اون ده تا پرژکتوری که تو چشماش روشن شد رو دیدم.
    _هنوزم دوسش داری؟
    خب خب خب! الان وقت اذیت کردنشه. ببینم کِی می‌خواد خودش رو لو بده. گفتم:
    می‌میرم براش.
    ده تا پرژکتور دیگه تو چشماش روشن شد. هه هه!
    _اگه ببینیش؛ می‌شناسیش؟
    _آره.
    یه جور نگام کرد که یعنی"آره جان عمت". فک کردی نمی‌شناسمت آراد خان؟ گفتم:‌
    دوسش داشتی؟
    _کیو می‌گی؟
    _همونی که با رفتنش داغونت کرد؟
    _آره، عاشقش بودم. دو سال دلمو واسش ساکت نگه داشتم، وقتی بهش گفتم، جواب مثبت رو ازش گرفتم. رفتم سفر و وقتی اومدم؛ رفته بود. رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.
    _خب چرا دزد شدی؟ تو می‌تونستی فراموشش کنی و دوباره عاشق بشی، زندگی کنی.
    با ناراحتی گفت:
    مگه تو تونستی فراموشش کنی؟
    _نه نتونستم.
    _پس چه‌طور اینو از من می‌خوای؟
    ایستادم و گفتم:
    آراد! هردومون عاشق بودیم ولی جدا شدن از عشقمون متفاوت بود. تو رفتی سفر و برگشتی ولی دیگه عشقتو ندیدی ولی من خودم رفتم. خودم عشقمو ول کردم، چون مجبور بودم. باید هم هنوز بِش فک کنم و عذاب وجدان داشته باشم ولی تقصیر تو نبود که عشقت رفت؛ پس تو می‌تونی بازم عاشق بشی و زندگی کنی ولی من نه. نمی‌تونم؛ چون هنوزم عاشقشم، هنوزم می‌پرستمش، هنوزم به عنوان تکیه گاهم قبولش دارم.
    آراد دستام رو گرفت و من رو دنبال خودش کشوند. تند تند راه می‌رفت. گفتم:
    آراد منو کجا می‌بری؟
    بدون توجه به حرفم، رفت داخل یه کوچه که خلوت بود و کسی توش نبود. یهو برگشت و در یک حرکت سریع بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
    بارانم دلم واست یه ذره شده بود.
    اوخی! چه بغـ*ـل گرم و نرمی داره. ساکت شو دختره‌ی بی حیا. تو الان باید هلش بدی و از بغـ*ـل پسر مردم بیای بیرون و کلی فحش بهش بدی نه این‌که بدتر بچسبی بهش. دوست دارم، آراد خودمه، به تو چه. خود درگیری دارم با خودم! دعوا می‌کنم! خدا خودش بهم رحم کنه.
    _باران باران، کجایی؟
    _ها؟ آها! همین‌جام.
    به خودم که نگاه کردم دیدم عین ماست روبروی آراد وایسادم و نگاش می‌کنم. خاک بر سرت، بعد از سال ها آراد اومده بغلت کرده بعد تو ببین چه‌ججوری جلوش وایستادی آخه؟
    یهو نمی‌دونم چی شد که آراد زد زیر خنده. جوری می‌خندید که پرندگان آسمان در جا سکته کردن! آراد از شدت خنده بنفش شده بود.
    گفتم:
    آراد آراد چته؟ چه مرگته؟ چرا این رنگی شدی؟ آراد!
    آراد همچنان می‌خندید. حرصم رو در آورده بود. داد زدم:
    بسه!
    یهو لال شد. الهی قربون جذبه‌ام برین.
    آراد: باران؟
    _هان؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت:
    ببخشید؛ دست خودم نبود.
    خاک تو سرت. من رو بگو گفتم الان می‌خوای بهم بگی که آرادی و اون لنزت رو هم در میاری.
    لبخندی زدم و گفتم:
    اشکال نداره.
    یه نگاه بهم انداخت و بعد رفت. منم عین جوجه اردک دنبالش رفتم. همین طوری کنار هم راه می‌رفتیم. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمی‌شد. هیچ چیز به غیر از سکوت واسه‌ی من آزار دهنده نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    گفتم:
    آراد چته‌؟
    همچنان آراد سکوت کرده بود. جلوش وایستادم و گفتم:
    با خودم حرف نمی‌زنما.
    _باران دنبالم بیا.
    خدایا این بشر چشه؟ الان من باس باهات قهر باشم و حرف نزنم بعد تو چیزی نمی‌گی؟
    آراد: باران بیا دیگه.
    به خودم که اومدم، دیدم وسط پیاده رو وایستادم و آراد هم اون‌ور تر وایستاده. دنبالش راه افتادم.
    جلوی یه بستنی فروشی وایستاد و گفت:
    وایسا الان میام.
    منم جلوی بستنی فروشی ایستادم. چند دقیقه بعد آراد با دوتا بستنی قیفی شکلاتی اومد. آخ جون! من می‌میرم واسه‌ی بستنی شکلاتی.
    زود از دستش گرفتم که آراد خندید و گفت:
    بیا بریم تو اون پارک. به پارک که نگاه کردم، احساس کردم که چه‌قدر واسم آشناست. من کی اومدم تو این پارک؟
    آراد روی یکی از نیمکت ها نشست. این نیمکت بیشتر واسم آشناست. خدایا من کی و با کی اومده بودم این‌جا؟
    آراد: بشین این.جا.
    روی نیمکت نشستم. یادم اومد! این پارک همون پارکی هست که هشت سال پیش با آراد اومدم و این نیمکت هم همون نیمکته. عجبا! هیچ‌جای این پارک تغییر نکرده. انگاری فقط منو آراد عوض شدیم.
    آراد: باران اگه اون آراد بیاد و بهت بگه هنوزم دوستت داره، چی می‌گی بهش؟
    در حالی که بستنیمو لیس می‌زدم، گفتم:
    خب اون تشریفشو بیاره تا من حرفمو بهش بزنم.
    _حالا بگو چی می‌گی؟
    _اول یکی می‌زنمش.
    با تعجب گفت:
    چرا؟
    _بعد بهش می‌گم خیلی نامردی که کنارم بودی و بهم نگفتی که خودتی. بعد می‌گم فک کردی من با عوض شدن رنگ چشمت نمی‌شناسمت؟ من دختر سرهنگ راد منشم آراد خان. بعد می‌گم یه عاشق حتی نفسای عشقش هم می‌شناسه. بعد می‌گم دلم خیلی واست تنگ شده بود.
    همه این حرفا رو بدون این‌که بهش نگاه کنم؛ گفتم. صدای نفساش به گوشم می‌رسید. برگشتم سمت آراد. این کِی لنزشو در آورد که من ندیدم؟ پس می‌خوای بهم بگی آرادی؟زل زدم تو چشمای خوشگلش که دلتنگی توش موج می‌زد. اونم زل زده بود تو چشمام. هیچ کدوممون هیچی نمی‌گفتیم. انگار با چشمامون با هم حرف می‌زدیم. چه صحنه‌ی عقشولانه ای!
    آراد: بارانم، تو این ۸ سال جایی نبوده که دنبالت نگشته باشم.
    _خونه‌ی فری.
    _فکر نمی‌کردم اون‌جا باشی. دلم واست یه ذره شده بود.
    به بستنیم نگاه کردم. بستنی هردومون آب شده بود. یه نگاه به هم انداختیم و خندیدیم. از ته دلمون می‌خندیدیم.
    _باران، کِی شناختی منو؟
    _از همون روز اول که دیدمت، شک داشتم خودت باشی ولی چند روز پیش که اومدم صدات کنم، مطمئن شدم.
    _یا‌دم نبود تو دخترِ سرهنگ راد منشی.
    خندیدم. آراد هم باهام خندید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    دستام رو گرفت و گفت:
    خیلی دلم واست تنگ شده بود.
    _منم همین‌طور.
    _به اندازه‌ی کل این ۸ سال واست حرف دارم.
    _خب بگو، می‌شنوم.
    _باران می‌دونی وقتی با کلی ذوق و شوق رفتم خونه و دیدم که همه دارن گریه می‌کنن و فهمیدم تو و باربد نیستین؛ چی کشیدم؟
    سرم رو انداختم پایین. حرفی نداشتم واسه‌ی گفتن.
    _باران همه جا رو دنبالت گشتم ولی نبودی. می‌دونی تو این مدت چه بلایی سرم اومد؟ می‌دونی از درون نابود شدم؟ می‌دونی قلبم تیکه تیکه شده؟ می‌دونی تو این چند سال پیش قاتل پدر و مادرت زندگی کردی؟ می‌دونی؟
    داد زد:
    می‌دونی؟
    اشکام یکی یکی ریختن. قلبم باز درد گرفت. نفسام تند شد.
    دوباره گفت:
    چرا چیزی نمی‌گی؟
    بلند تر از قبل داد زد:‌
    چرا باران؟
    درد قلبم بیشتر شد. باز خواست دهن باز کنه که دستم رو جلوی دهنش گرفتم و بریده بریده گفتم:
    تو...رو...خ...خدا...بس...بس کن.
    دستم رو گذاشتم رو‌ی قلبم.
    با نگرانی گفت:
    باران؟ بارانم؟
    _هیس...هی...هیچی نگو.
    قلبم تیر می‌کشید. نمی‌تونستم نفس بکشم. آراد با نگرانی پشتم رو می‌مالید. به زحمت کولم رو برداشتم و از توش قرصم رو برداشتم. چند روز پیش چند تا قرص خریدم تا هر وقت قلبم درد گرفت، بخورم. بطری آب رو هم درآوردم و قرص رو خوردم.
    آراد: قرص می‌خوری؟
    سرم رو تکون دادم. بعد از ده دقیقه قلبم بهتر شد و نفسم آروم شد.
    _خب الان جواب سوالات رو بِت می‌گم.
    _نمی‌خواد.
    _نه لازمه که بدونی، من فقط به خاطر باربد رفتم پیش فری. چند بار دیگه هم به خونمون سر زدم ولی رام ندادن. بعدش هم تو واقعا فک می‌کنی من تو اون خونه عین آدم زندگی کردم؟ فک می‌کنی اونا از همون اول ازم حساب می‌بردن؟‌ فک می‌کنی من سختی نکشیدم؟ فک می‌کنی من اون‌جا راحت زندگی کردم؟ نه این‌جوری نبود. اول که پامو تو اون خونه گذاشتم، همه منو به چشم یه اسباب بازی می‌دیدن. چند وقت طول کشید تا بشم این بارانی که الان جلوت نشسته. می‌دونی چقدر سخته از بین یه عده مرد معتاد سالم بیرون بیای؟ می‌دونی چه بلاها سرم اومد؟صورت ممد رو دیدی؟ کار منه. چند بار اومد سمتم ولی خط خطیش کردم. تو حداقل خانوادت کنارت بودن. من چی؟ من فقط باربد رو داشتم و باید به غیر از خودم، از اونم مراقبت می‌کردم. آراد می‌دونی نداشتن تکیه گاه چه‌قدر سخته؟ می‌دونی وقتی باید خودت از خودت مراقبت کنی چقدر سخته؟ می‌دونی مرد بودن واسه یه دختر چقدر سخته؟
    دیگه اشکام بهم اجازه حرف زدن ندادن وگرنه بازم حرف داشتم. آراد تو یه حرکت سریع بغلم کرد.
    آراد: ببخشید بارانم. ببخش که سرت داد زدم.
    هیچی نگفتم و فقط توی بغلش آروم و بی صدا اشک ریختم.
    آراد: این پارک و نیمکت چه تقدیری برامون ساخته. هر وقت پامو این‌جا می‌ذارم اشکم در میاد.
    باز هم چیزی نگفتم. بعد از سال ها یه دل سیر گریه کردم اونم تو آغـ*ـوش آراد. کسی که عاشقش بودم.‌
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آراد بازم بهم نگفت که پلیسه. باشه نگه، بهتره من همون همیار پلیس باشم. حس خوبی دارم؛ حس می‌کنم سبک شدم. از آراد ممنونم.
    وقتی رسیدیم خونه، فری بهم گفت:
    باران جان بیا کارت دارم.
    از آراد خداحافظی کردم و رفتم تو اتاقش و گفتم:
    هان؟
    _بشین این‌جا.
    نشستم و گفتم:
    خب؟
    _باران من با چند نفر قرار داد بستم.
    _خب؟
    ‌_فردا شب مهمونی دارن و توی اون مهمونی قرار داد امضا می‌شه.
    _من الان چی‌کار کنم؟
    _باران اگه قرار داد امضا بشه، دیگه مجبور نیستیم تو این خراب شده زندگی کنیم و با پولدارا زندگی می‌کنیم.
    _واقعا؟
    _آره. بهت گفتم بیای این‌جا که بعد از ظهر بریم بیرون تا واسه‌ی خودت و باربد لباس مناسب بگیری؛ چون دلم می‌خواد برادر زاده هام عالی به نظر بیان.
    _باشه من برم؟
    _برو.
    بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و لباسم رو عوض کردم. باربد اومد تو و گفت:
    سلام آبجی.
    _سلام داداش گلم. کجا بودی؟
    _جمال کارم داشت.
    _چی‌کار‌؟
    _هیچی. آبجی دیر کردی نهار رو من درست کردم.
    _آفرین، باریک الله. بدو برو غذا بیار که بدجور خستم.
    _چشم.
    باربد رفت بیرون. منم کاغذ و خودکار رو برداشتم و نوشتم:
    سلام آقا پلیسه، خوبی؟ فری با یه شرکت قرار داد بسته. فردا هم مهمونی دارن. این شرکت خیلی مشکوک می‌زنه. امکان داره اوناهم خلافکار باشن و به پرونده‌ی ۸ سال پیش مرتبط باشه. با فری حرف می‌زنم و راضیش می‌کنم تو هم بیای. پس حسابی مراقب باش. منم دورا دور هواتو دارم و نمی‌ذارم آسیبی بهت برسه، مطمئن باش.
    همیار پلیس.
    کاغذ رو تا کردم و آروم رفتم بیرون. هیچ کسی حواسش به من نبود. آروم رفتم سمت اتاق آراد و خواستم کاغذ رو بندازم لای در که همون لحظه در باز شد و دستم تو هوا خشک شد. آراد یک جوری نگام می‌کرد. کاغذ رو تو دستم مچاله کردم ودستم رو آوردم پایین و لبخند ژکوندی تحویلش دا‌دمو گفتم:
    اومده بودم صدات کنم تا بیای. الان نهار آماده می‌شه.
    _این کاغذ چیه تو دستت؟
    _می‌دونی چیه؟ اومدم در بزنم که دیدم در کثیفه. این کاغذ دم در افتاده بود، خواستم در رو باهاش تمیز کنم. همین.
    _من خرم؟
    _خدا نکنه، زبونتو گاز بگیر.
    سرم رو بردم جلو و آروم گفتم:
    به نظرت من زن خر می‌شم؟
    خندید و گفت:
    نه والا.
    _باریک الله بچه‌ی چیز فهم.
    گفتم:
    راستی تو باکی نامه نگاری می‌کنی؟
    _هان؟
    _این واسهی توئه.
    _خوندی توشو؟
    رفتم تو.
    آراد هم اومد تو و گفت:
    خوندی؟
    _نه.
    _بده من بینم.
    کاغذ رو ازم گرفت. هاهاهاها! باور کرد حرفام رو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    کاغذ رو با دقت خوند. با کلافگی دستش رو لای موهاش فرو کرد. اوخی! بچم چه‌قدر داره حرص می‌خوره؛ ولی من خبیث تر از این حرفام و حالا حالاها بهش نمی‌گم همیار پلیسم.
    _خب من برم. واسه‌ی نهار بیا.
    فقط سرش رو تکون داد و منم رفتم بیرون. باربد تو اتاق نشسته بود.
    باربد: کجا بودی؟
    _پیش آراد.
    _آها.
    _غذا آماده نشد؟
    _یکم دیه مونده.
    _باشه.
    منم کنارش نشستم.
    باربد: آبجی؟
    _جونم؟
    _دوسش داری؟
    _چیو؟
    _اشیاء نیس، انسانه.
    _کیو؟
    _یعنی تو نمی‌دونی کیو می‌گم؟
    _نه والا.
    _باران!
    خندیدم و گفتم:
    کیو می‌گی آخه؟
    همون لحظه آراد اومد تو که باربد خندید و گفت:
    خودشون تشریف آوردن.
    _اینو می‌گی؟ نه بابا.
    آراد با تعجب گفت:
    چی شده؟
    باربد: هیچی.
    آراد:‌ باران خانم! این به درخت می‌گن.
    یه نگاه به سرتاپاش انداختم. یه شلوار شیش جیب قهوه ای پوشیده بود با یه تیشرت سبز که نوشته های انگلیسی داشت. هه هه هه!
    گفتم:
    واقعا؟ مگه تو درخت نیستی؟
    _هان؟
    _اول اومدی فک کردم درختی. لباس درختی پوشیدی، قدتم که ماشاءالله، هزار ماشاءالله با درخت مو نمی‌زنه. نکنه قبلا درخت بودی؟
    داشت حرص می‌خورد. گفت:
    اگه من درختم، تو چی هستی پس؟
    _من بارونم. به درخت آب می‌دم بزرگ شه.
    _یکم خودتو تحویل بگیر.
    باربد تک خنده ای کرد و گفت:
    آراد بشین تا دستپخت منو بخوری.
    آراد: تو غذا درست کردی؟
    _آره.
    _باران کجا بود پس؟
    _تونمی‌دونی؟
    گفتم:
    ای بابا! بشین این‌جا و لوبیا پلوی داداشِ گلمو بخور دیگه.
    آراد چهار زانو کنار سفره نشست و گفت:
    این غذا خوردن داره.
    غذا رو کشیدم و باهم خوردیم. بعد از ظهر با فری و باربد رفتیم تا لباس بگیریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    (آراد)
    یعنی این همیار پلیس کیه آخه؟ از کجا منو می‌شناسه؟ چرا داره بهم کمک می‌کنه؟
    بعد از ظهر فری، باربد و باران رو برد تا واسه‌ی مهمونی فردا شب لباس بگیرن. من به یه نفر مشکوکم و اون بارانه. امکانش خیلی زیاده که خودش باشه. خب به عنوان مثال امروز ظهر باران دم در اتاقم وایساده بود و نامه هم دستش بود. باید یه بار مچش رو بگیرم.
    سوار موتورم شدم. یکم که از اون خونه دور شدم، گوشیم رو در آوردم و شماره‌ی سرهنگ رو گرفتم. بعد از چند تا بوق برداشت و گفت:
    سلام آراد.
    _سلام جناب سرهنگ.
    _کاری داشتی؟
    _فردا شب فری به یه مهمونی دعوت شده و توی اون مهمونی قراره یه قرارداد ببندن.
    _خب؟
    _سعید بهتون چیزی نگفته؟
    _سعید چه‌جوری می‌تونه زنگ بزنه و خبر بده؟
    _خب جناب سرهنگ من چی‌کار کنم؟
    _توی اون مهمونی باید بری و هرچی شد بهم بگو.
    _چشم. فقط یه چیز دیگه.
    _چی؟
    _جناب سرهنگ! اون‌جا یکی هست که منو می‌شناسه و بهم اطلاعات می‌ده. اینا رو من از طریق اون فهمیدم.
    _نمی‌شناسیش کیه؟
    _نه. دستور چیه؟
    _خیلی مراقب خودت باش. سعی کن بفهمی کیه. نباید ریسک کنی.
    _چشم.
    _دیگه کاری نداری؟
    _نه جناب سرهنگ. هرچی شد، بهتون اطلاع می‌دم.
    _خب پس خداحافظ.
    _خداحافظ.
    گوشی‌ رو قطع کردم. چشمام رو بستم و با خودم گفتم:
    آراد، تو می‌تونی، تو باید انتقام مرگ عمو فریبرز و خاله مهرناز رو بگیری. باید باران رو از اون‌جا نجات بدی. باید جوونای مردم رو نجات بدی. آره! من می‌تونم.

    (باران)
    به خودم تو آینه نگاه کردم. یه لباس سبز یشمی دکلته که تا روی زانوم بود و روی قسمت دامنش حریر می‌خورد. خیلی خوشگل بود و به پوست سفیدم می‌اومد. لباسم خیلی باز بود ولی مجبور بودم بپوشم.
    به زور فری، نه ببخشید، عموجان اومدم آرایشگاه. موهام رو بالای سرم بسته بود و یه جور خاصی فر کرده بود و یکم هم از موهام رو هم رو صورتم ریخته بود. از آرایش چیزی سرم نمی‌شه. فقط تا این‌جاش رو بدونین که آرایشم به لباسم می‌اومد و کلا عوضم کرده بود.
    نرگس خانم(آرایشگره): خوردی خودتو دختر!
    برگشتم سمتش و گفتم:
    آخه خیلی خوشگل شدم.
    _بودی عزیزم.
    لبخندی زدم که گفت:
    ازدواج کردی؟
    _نه هنوز.
    _چرا؟ مگه می‌شه دختر به این قشنگی ازدواج نکرده باشه؟
    _آره، من هستم که.
    _چند سالته؟
    _بیست و سه.
    _دانشگاهت تموم شده؟
    _دانشگاه نرفتم.
    _واسه‌ی چی؟
    _دوست نداشتم.
    _بابات شغلش چیه؟
    بازم بغض راه گلومو بست. سرم رو انداختم پایین که گفت:
    بی‌کاره؟
    _نه نه، بی‌کار نیست. بهترین شغل دنیا رو داشت.
    _اخراج شده؟
    _فوت شده.
    _متأسفم عزیزم، خدابیامرزتش.
    _خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
    گوشیم زنگ خورد. فری بود. جواب دادم:
    ها؟ چیه؟
    _باران می‌زنمتا.
    _بگو دیه فری.
    _آراد رو فرستادم بیاد دنبالت. منم با ممد و باربد می‌ریم.
    _ممد هم میاد مگه؟
    _مازیار؛ دیه نگو ممد.
    _خودت گفتی ممد.
    _باران با من لج نکن. می‌دونی که چی‌کار می‌کنم؟
    _فری! دستت به باربدم بخوره، زندگیتو به آتیش می‌کشم.
    _تا وقتی که تو حرفام رو گوش کنی، من به باربد چی‌کار دارم؟
    با حرص گفتم:
    دیگه کاری ندارین عموجان؟
    خندید و گفت:
    نه باران جان.
    قطع کردم. خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟ چرا هرچی بدبختیه، سر منِ بیچاره میاد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    نرگس خانم: چیزی شده؟
    انگار اونم متوجه حال وخیم من شد. گفتم:
    نه.
    پول رو حساب کردم و مانتوم رو پوشیدم و رفتم بیرون. یکم وایستادم که یه ماشین شاسی بلند مشکی جلو پام وایستاد. شیشه هاش پایین بود. نگاه کردم. عه! این که آراد خودمونه.
    در رو باز کردم و تو ماشین نشستم. آراد یه نگاه بهم انداخت و گفت:
    خانم! راننده شخصیتون نیستم که! تشریف ببرین پایین.
    با تعجب نگاش کردم و گفتم:
    دیوونه.
    _بفرمایید پایین لطفا. من خودم نامزد دارم.
    من رو نشناخته؟ هه هه! صدامو عوض کردم و گفتم:
    کیه اون وقت؟
    _هرکی که هست، به شما مربوط نیست.
    _فضول خودتی.
    _خانم لطفا پیاده شین.
    دیدم داره به زور پیاده‌ام می‌کنه که داد زدم:
    آراد خنگ! منم باران.
    به صورتم دقیق شد و گفت:
    واقعا تویی؟
    _نه روح خانم بزرگ عمه خدابیامرز شوهر عمته.
    زد زیر خنده.
    _نخند! راه بیوفت. الان فری زنگ می‌زنه ها.
    _خانم خانما؛ فری نه و عمو جان.
    _آخه اون کجاش به عمو جان می‌خوره آخه؟
    خندید و گفت:
    هیچ‌جاش.
    _په انتظار نداشته باش من بِش بگم عمو جان.
    _باران؟
    _جان؟
    -می‌خوام یه چیزی بهت بگم.
    کاملا خونسرد گفتم:
    اگه راجع به اینه که تو پلیسی، خودم می‌دونم! نیاز نیس بگی.
    با تعجب نگام کرد و گفت:
    از کجا می‌دونستی؟
    _فک کردی همیار پلیس کیه؟
    تعجبش بیشتر شد. از دیدن قیافش زدم زیر خنده. چشماش دیگه از این حد باز تر نمی‌شد. دهنش رو اندازه‌ی اسب آبی باز کرده بود. مگه خنده م بند می‌اومد؟
    _نخند!
    بین خنده گفتم:
    وای...آراد قیافت خیلی باحال شده.
    دوباره خندیدم که آراد داد زد:
    باران نخند، حرف بزن ببینم.
    دیگه نخندیدم. گفتم:
    چرا داد می‌زنی؟ حالا ماشین رو روشن کن تا بعد بهت بگم.
    _باران!
    _راه بیفت. تو راه واست تعریف می‌کنم.
    ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. این‌قدر رو مغزم راه رفت تا واسش تعریف کردم و خودش هم کلی بهم گوشزد کرد که مواظب باشم و سوتی ندم و این حرفا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    وقتی رسیدیم، یه نفر مانتو و کیفم رو گرفت و رفتیم تو.
    فری صدام کرد:
    باران جان، عمو بیا این‌جا.
    رفتم پیشش.
    فری: اینم برادر زاده‌ی عزیزم، باران.
    سعید هم اونجا بود.
    سعید لبخندی زد وگفت:
    من و شما قبلا دیداری باهم داشتیم، درست می‌گم؟
    منم لبخند محوی زدم و گفتم:
    درسته؛ چند روز پیش همو دیدیم.
    دستش رو آورد جلو و گفت:
    خوشحال شدم که دوباره دیدمتون.
    باهاش دست دادم و گفتم:
    منم همین‌طور.
    بعد یه پسره دستش رو آورد جلو و گفت:
    من فربدم، از سهام‌دارای شرکت.
    با اونم ‌دست دادم و گفتم‌:
    خوشبختم.
    یه مرد کنار فربد وایستاده بود که تقریبا هم سن فری بود. دستش رو آورد جلو و گفت‌:
    من مهندس رضا سپهری هستم.
    باهاش دست دا‌دم و گفتم:
    از ‌دیدنتون خوشبختم.
    یکم باهاشون حرف زدم و بعد به فری گفتم:
    عمو جان باربد کجاست؟
    _فک کنم پیش آراد یا مازیاره.
    _با اجازه من برم.
    سعید: شما صاحب اختیارید.
    ازشون دور شدم ولی صداشون رو می‌شنیدم.
    مهندس سپهری: فریدون؟ باران دختر همون برادرته که پلیس بود؟
    وایستادم.
    فری: آره خودشه.
    _واقعا؟
    _چرا تعجب کردی؟
    _تا اون‌جایی که من می‌دونم؛ این دختره مثل باباش از خلافکارا متنفر بود. حالا چه‌طور اومده این‌جا؟
    فری: اون که ماجراش طولانیه، بعد واست تعریف می‌کنم.
    فربد: واسه‌ی ما تازه کاراهم بگین موضوع چیه؟
    فری: من یه برادر پلیس داشتم. زیادی پا پیچم شد. تو ماشینش بمب گذاشتم و خودشو و زنشو کشتم. بچه هاش رو هم بدبخت کردم.
    مهندس خندید و گفت:
    ایول داری فریدون.
    صدای خنده‌هاشون بالا رفت. خواستم برگر‌دم سمتشون و با مشتم دندوناشون رو خورد کنم که یکی دستم رو کشید. صدای آراد رو شنیدم:
    باران خواهش می‌کنم آروم باش.
    برگشتم سمتش و با نفرتی که تو صدام موج می‌زد، گفتم:
    شنیدی چی گفت؟
    _آره، شنیدم.
    _ولم کن، بذار برم تا حد مرگ بزنمش.
    _نه! تو نباید این‌کار رو بکنی. تو باید بذاری همشون خودشونو نشون بدنو بعد با قانون نابودشون کنی. باید صبر داشته باشی باران. قول می‌دی که دیوونه بازی در نیاری؟
    حرفاش آرومم کرد. سرم رو تکون دادم و گفتم:
    قول می‌دم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.unesi

    ویراستار انجمن
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    463
    امتیاز واکنش
    19,506
    امتیاز
    674
    محل سکونت
    گیلان
    آراد دستم رو ول کرد که سعید اومد و گفت:
    وای آراد! خودتی؟
    آراد برگشت سمتش و گفت:
    تو باید سعید باشی، درست می‌گم؟
    سعید پرید بغـ*ـل آراد و گفت:
    چه‌قدر دلم واست تنگ شده بود!
    وا! اینا چشونه؟ مگه تازه همو دیدن؟ فک کنم قیافم اون لحظه دیدنی بود. چشمام و دهنم باز شده بود. سعید با دیدن قیافه‌ی من خندش گرفت و یه چشمک کوچولو بهم زد که یعنی:
    داریم نقش بازی می‌کنیم.
    کم کم خودم رو جمع و جور کردم. از بغـ*ـل هم که اومدن بیرون، فربد گفت:
    سعید جان شما همو می‌شناسین؟
    سعید زد پشت آراد و گفت:
    آراد یکی از بهترین دوستای دوران دبیرستانم بود.
    فربد: چه جالب! بعد از چند سال همو دیدین.
    آراد: سعید خیلی خوشحالم که دیدمت.
    اینا چه باحال فیلم بازی می‌کنن!
    سعید دست آراد رو گرفت و گفت:
    بیا بریم تا با بقیه آشنات کنم.
    اون سه تا رفتن. یه دختره که خیلی شبیه فربد بود، اومد پیشم و گفت:
    باران تویی؟
    _بله، خودم هستم.
    دستش رو اورد جلو و گفت:
    من فریماه هستم، خواهر فربد. خیلی خوشحال شدم که دیدمت.
    باهاش دست دادم و گفتم:
    منم خیلی خوشحال شدم عزیزم.
    _بیا بریم پیش بقیه‌ی دخترا.
    سرم رو تکون دادمو باهاش رفتم. سه تا دختر، کنار هم، دور میز نشسته بودن. ماهم رفتیم سمت اونا.
    فریماه: دخترا! باران رو آوردم.
    دخترا با دیدن من بلند شدن و جیغ خفیفی کشیدن. هرکی یه چی می‌گفت.
    _وای باران تویی؟
    _چقد خوشگلی تو.
    _وای! فکر نمی‌کردم که این‌قدر خوشگل باشی.
    فریماه: بس کنین دیگه.
    همه ساکت شدن که فریماه گفت:
    باران جون بیا بشین.
    نشستم رو صندلی.
    فریماه به یه دختر ریزه میزه که موها و چشماش مشکی بودن و آدم رو به خودش جذب می‌کردن؛ اشاره کرد و گفت:
    این دختر خوشگل آرمیناس. دختر دکتر امیری که هنوز نیومده و تا یک ساعت دیگه میاد.
    لبخندی به روی دختره زدم. به یه دختر که نه زیاد چاق بود نه لاغر با موهای طلایی و چشمای عسلی اشاره کرد و گفت:
    این مبیناس، دختر مهندس سپهری.
    آخرین دختر، یه دختر بود با موها و چشمای قهوه ای روشن و که اندام خیلی خوشگلی داشت.
    _اینم زن داداش خوشگل خودم عسله که داداشم عاشقشه.
    _از آشنایی با همتون خوشبختم.
    عسل: چند سالته باران جون؟
    _بیست و سه سالمه. شماها چه‌طور؟
    عسل: اه اه اه! بازم من از همه کوچیک‌ترم.
    فریماه خندید و گفت:
    الهی! حرص نخور عزیزم.
    مبینا: منم بیست و سه سالمه. هم سنیم.
    آرمینا: من بیست و چهار سالمه و از همه بزرگترم.
    فریماه: منم بیست و دو سالمه.
    _یعنی عسل بیست و یک سالشه؟
    عسل با ناراحتی گفت:
    آره.
    _ناراحتی نداره که! از همه کوچیک‌تر باشی خیلی خوبه، چون همه بهت می‌رسن. از همه مهمتر! دیرتر از بقیه پیر می‌شی.
    همه خندیدن و عسل گفت:
    تا حالا هیچ‌کس این‌جوری قانعم نکرده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا