کامل شده رمان پرواز | F@EZEH کاربر انجمن نگاه دانلود

این اولین رمانمه نظرتون درباره اش چیه؟

  • عالیه

    رای: 37 78.7%
  • خوبه

    رای: 5 10.6%
  • بدک نیست

    رای: 3 6.4%
  • افتضاحه

    رای: 2 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    47
وضعیت
موضوع بسته شده است.

F@EZEH

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/18
ارسالی ها
2,743
امتیاز واکنش
70,134
امتیاز
1,115
محل سکونت
ραяƨıαп
دکتر لبخندی زد و گفت:
-نجات پیدا کرد و الان هم منتقلش می‌کنن به بخش، تا سه روز باید بیمارستان باشه و بعدش هم مرخصه.
از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم! سریع دکتر رو بغـ*ـل کردم که بیچاره شوکه شد و خندید. بقیه هم بلند شدن، همون دختری که با خانواده ترانه بود رو به آرمین گفت:
-دیدی آقا آرمین خواهر تحفه‌ات زنده‌ست.
آرمین خندید و گفت:
-باید هم خوشحال باشی، از این به بعد ادای عروس‌ها رو می‌تونی دربیاری.
دختره قرمز شد، یهو بابای ترانه یکی زد به سر آرمین و گفت:
-پسره‌ی الاغ بین خودتون بوده مگه نه؟ حالا هم گندش رو درآوردی.
اوه سوتی؟ خخخ
آرمین یکی زد تو پیشونیش و گفت:
-به جون شما یادم نبود.
مامان ترانه دستی انداخت دور شونه دختره که از خجالت سرخ شده و گفت:
-باشه آرمین عروس می‌گیری برام و خبرم نمیدی؟
-مامان!
-یامان!
رو به دختره گفت:
-ببین دخترم این پسره رو ولش کن، ارزش تو رو نداره، بدبختت می‌کنه.
آرمین پاش رو کوبید زمین و رو به باباش گفت:
-بابا ببین مامان چی میگه؟!
باباش دو دستی کوبید تو سرش و گفت:
-خاک تو سرت، مگه مرد هم پا میکوبه زمین؟ یه جذبه‌ای، چیزی!
رو کرد سمت من و گفت:
-بد می‌گم؟
-نه اتفاقا درست می‌گین.
آرمین-اِ تو هم؟
دختره بهش پرید و گفت:
-اه یه ثانیه اون زیپ دهنت رو ببند، چقدر حرف می‌زنی الان ترانه رو میارن.
آرمین دستش رو گذاشت رو لبش و گفت:
-چشم چشم، نمیدونستم اینقدر مشتاق خواهر شوهرت هستی .
دختره جوابش رو نداد، یهو در اتاق عمل باز شد و یه برانکارد ازش بیرون اومد، نگاهی به ترانه کردم که چهره‌اش از همیشه بی رنگتر بود، خدایا من چرا نتونستم تشخیصش بدم؟ بردنش به سمت بخش.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    «سه روز بعد»
    پلکام سنگین بود، فوق العاده خسته بودم، اصلا دلم نمی‌خواست الان از خواب بیدار بشم! تمام بدنم درد می‌کرد، سرم اندازه کوه سنگین بود! انگار به پلک‌هام وزنه صد تنی وصل کرده بودن، یکم جابجا شدم که حس کردم یه چیزی رو دست راستمه، دستم رو یه ذره تکون دادم ولی اون شی کنار نرفت، بار دوم با شدت بیشتری تکون دادم که یه دفعه صدای بلند و ذوق زده مامان رو شنیدم:
    م-زود باشید بیاین، بلند شد.
    چشم‌هام رو یواش و آروم باز کردم که اول از همه چشمم به یه سقف کاملا سفید افتاد، سرم رو به روبرو چرخوندم که با کلی آدم روبرو شدم، دکتر، مامان، بابا، آرمین، سونیا، خاله ناهید و در آخر حمید به تک تکشون نگاه کردم، همه چیز عین فیلم از جلو چشم‌هام عبور کرد، مامان اومد نزدیکم و گفت:
    -دخترم، حالت خوبه؟ جاییت درد نمی‌کنه؟
    با تعجب نگاهش می‌کردم، خدایا نکنه من باختم؟! نکنه من به کیانی‌هاباختم؟ نه من که به منوچهر شلیک کردم! ولی چرا قیافه‌های اینا تو همه؟ نکنه منوچهر فرار کرده؟ مامان رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
    -من خوبم، مامان تو خوبی قربونت برم؟
    -تو خوب باشی، من هم خوبم دخترم.
    لبخندی به این همه پر مهری‌اش زدم و رو به بابا گفتم:
    -بابای خودم چطوره؟
    اومد نزدیکم و من رو تو آغوشش فرو برد، سرم رو پدرانه بوسید و بعد منو از خودش جدا کرد و گفت:
    -تو که ما رو نگران کردی.
    لبخندی زدم ولی تو دلم غلغله‌ای به پا بود، قلبم وحشتناک می‌کوبید از ترس اینکه باخته باشم، در اتاق به صدا در اومد و مانع احوال پرسی بقیه شد، با دیدن جناب سرهنگ یکم ترسیدم، نکنه اومده دعوام کنه و بگه که چرا؟! با صدای نسبتا بلند سرهنگ از افکارم بیرون اومدم یعنی یه جورایی رشته افکارم پاره شد.
    -چطوری دخترم؟
    -من خوبم جناب سرهنگ،
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    -ببخشید نا امیدتون کردم.
    -نا امید برای چی؟
    -برای اینکه نتونستم ماموریت رو به پایان برسونم.
    با این حرفم اول همه جا رو سکوت فرا گرفت و بعد صدای قهقهه چندین نفر بالا رفت، چیز خنده‌داری گفتم آیا؟ نمیدونم شاید! رو بهشون گفتم:
    -کجای حرفم خنده داشت؟
    سونیا جفت پا پرید و با خنده گفت:
    -همه جای حرفته خواهر.
    منم برای تلافی گفتم:
    -اِ تویی سامسونگ جونم؟ چه خبر؟
    -ما که به هم می‌رسیم.
    -فعلا که قراره به داداش من برسی.
    با این حرفم چشم‌های مامان و بابا و آرمین گرد شد و سونیا هم نیشگونی از پهلوم گرفت که آخم در اومد، نامرد چه بد گرفت، رو کردم سمت آرمین و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -چیه؟می‌دونستم دیگه.
    آرمین: از کجا؟
    -از شخصی به نام سامسونگ، حالا مگه مهمه، راستی چرا می‌خندید؟
    یهو یکی پرید وسط و گفت:
    -آخه تو اونا رو شکست دادی.
    با صداش قلبم ریخت، اصلا حواسم به خاله و حمید نبود، آب دهنم رو قورت دادم و رو بهش گفتم:
    -همه چیز رو فهمیدی؟
    با خنده چشم‌هاشو بست خاله رو بهم گفت:
    -الان این چیزا مهم نیست، فعلا مهم تویی که خوب شدی.
    لبخندی رو لبم نشست رو به سرهنگ گفتم:
    -چیکارشون کردید سرهنگ؟
    -فعلا تو بازداشگاه‌ان و منتظر بازجویی شماها.
    -چند نفرن؟
    -چهار نفر
    -چهار نفر؟
    سرهنگ-آره پس چندتا
    -باید سه تا باشن
    سرهنگ-چی غیرممکنه
    -قربان، دوتا زن و دوتا مردن، درسته؟
    -آره
    -همینه دیگه، شما یه دختر جوون رو اشتباهی دستگیر کردین.
    -نه غیرممکنه.
    -نه قربان درست میگم اون دختر ایرساست و دخترشونه...
    نگذاشت حرفم رو بزنم و گفت:
    -خب دختر اوناست دیگه.
    -درسته، اما از اونا جداست.
    -که اینطور، باشه بعد خودت یه کاریش کن.
    رو به دکتر کردم و گفتم:
    -دکتر می‌تونم برم؟
    حمید به جای دکتر جواب داد:
    -اونوقت کجا؟
    -نمی‌بینی خسته شدم؟
    -نه نمی‌بینم.
    -پس هیچی نگو.
    رو به دکتر ادامه دادم:
    -دکتر من دیگه خیلی مزاحم شدم، میشه برم.
    دکتر خندید و گفت:
    -از نظر من که اشکال نداره، اما خطرناکه که برین.
    -خطر معنی نداره.
    دکتر-از من گفتن بود، شاید زخمتون خونریزی کنه.
    -نه چیزی نمیشه.
    سونیا: دیوونه شدی ترانه، کجا میخوای بری، دکتر یه چیزی میدونه که میگه نرو.
    -سونیا تو که میفهمی چرا من اینقدر عجله دارم.
    سرش رو انداخت پایین، و یواش و تو گوشم گفت:
    -یه چیزی رو میدونی؟
    - این که حمید نفوذیه؟
    - آره اما تو از کجا فهمیدی؟
    -به وقتش بهت میگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    من حمید رو از همون اول شناختم، وقتی که چشم‌هاش رو دیدم، اما من اون رو شناختم و رو هدفم تمرکز کردم، الان فقط یه حس تو دلم بود اون هم انتقام بود، اون هم از کیانی ها، می‌دونستم بخشیدن خیلی بهتر از انتقامه، ولی بخشیدن خارج از توانم بود، اونا تمام زندگیم رو ازم گرفتن، بچگیم رو، پدر و مادرم، درسته آینده خوبی رو داشتم، اما بچگی نه، چون من بچگی‌ام موقعی که پدر و مادرم رو کشتن از بین رفت، یه بغضی نشسته بود تو گلوم، عین تیغ بود آزارم میداد من انتقام میگیرم و تصمیمم هیچگاه و هیچوقت عوض نمیشه من مصمم هستم، من قول دادم، من به همه‌ی اون بدبختا که گول منوچهر رو خوردن قول دادم یه قول که از بچگی باهامه، هه بچگی! کیانی‌هابه خداوندی خدا که شده از تک تکتون انتقام میگیرم، الان تمام قانونهای دنیا بر علیه شماست، پس باید هر چه زودتر خودتون رو آماده کنید، چون من میام، من برگشتم.
    ***
    با رسیدن به مقصد مورد نظر از ماشین پیاده شدم و به سمت اداره به راه افتادم، با وارد شدنم یکی محکم خودش رو انداخت روم، میدونستم کیه، با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم:
    -اَه سونیا چته، خجالت نمی‌کشی؟ اینجا اداره‌ست.
    سونیا بی‌خیال شونه بالا انداخت و گفت:
    -بی‌خیال بابا.
    -حداقل به فکر اعتبار و آبروی من باش.
    -برو گمشو لیاقت نداری، راستی سرهنگ کارت داشت.
    -واقعا؟ الان میرم، ممنون از اطلاعت.
    سریع به سمت اتاق سرهنگ به راه افتادم و بعد از زدن تقه به در، با اجازه سرهنگ وارد اتاق شدم و بعد از گذاشتن احترام نظامی به سمت مبل اتاقش رفتم و روبروی حمید که از قبل اونجا بود نشستم .سرهنگ رو بهم گفت:
    -می دونستید که ایشون هم نفوذیه دومه.
    بی‌خیال گفتم:
    -آره می‌دونستم.
    سرهنگ و حمید با هم گفتن: چطوری؟
    اوپس، چه هماهنگ.
    -خب منم دیگه، فهمیدم، بی‌خیال می‌تونم همین حالا همین ساعت از اون سه نفر بازجویی کنم؟
    -آره می‌تونی، ولی دختره هنوز تو بازداشتگاهه، خودت باید آزادش کنی، حالا هم یکیتون برید.
    رو به حمید گفتم:
    -لطفا بذارید من برم.
    -من بزرگترم.
    زیرلب گفتم:
    -گاوم بزرگه.
    فهمید چون اخمی کرد و گفت:
    -عمرا من میرم.
    -نخیر من میرم.
    -بهت میگم من میرم
    -نه من میرم، می‌دونی چندسال منتظر این لحظه بودم.
    -فیلم هندیش نکن من میرم.
    -من..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    سرهنگ پرید وسط حرفمون و گفت:
    -بسه، مخم رو خورید، دوتاتون برید.
    یه نگاهی بهش انداختم، آخه تو چرا اینقدر بدجنسی؟ من می‌رفتم و تموم میشد، رو به جناب سرهنگ گفتم:
    -باشه.
    و به سمت در به راه افتادم که با حرف حمید ایستادم.
    -باشه فقط خودت برو، من خسته‌ام.
    لبخندی رو لبم نشست، می‌دونستم اگه بمونم شاید نظرم عوض بشه به خاطر همین گفتم:
    -ممنون.
    سریع از اتاق سرهنگ بیرون اومدم، ایستادم دم اتاق بازجویی، سربازی که نگهان اونجا بود بهم احترام نظامی گذاشت و گفت:
    -قربان سه نفر داخل نشستن.
    رو بهش یواش گفتم:
    -میشه لطفا تمام لامپای توی اتاق رو خاموش کنی؟
    سرباز-اما قربان.
    اخمی کردم و گفتم:
    -دوست داری بازم اضافه خدمت وایسی؟
    سرباز با این حرفم رنگش پرید و گفت:
    -باشه الان تاریک می‌کنم اتاق رو.
    سریع رفت، با تاریک شدن اتاقا با یه بسم الله، وارد اتاق شدم چشم‌هام تو تاریکی یکم میدید و عالی نبود سه تاشون کنار همن رو صندلی نشسته بودن روبروشون ایستادم و گفتم:
    -به به خاندان کیانی، چیشد سر از اینجا در آوردید، حداقل خبر میدادید یه گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم
    صدای کیانا بلند شد:
    کیانا: تو کی هستی؟
    قهقهه ی بلندی زدم و با عصبانیت گفتم:
    -کی میتونم باشم؟
    منوچهر: نکنه همونی هستی که به من شلیک کردی؟
    سرم رو چندین بار تکون دادم و با تاسف گفتم:
    -متاسفانه، اما منوچهر چه جون سگی داریا.
    آرسام: هوووی مراقب حرف زدنت با...
    با قرار گرفتن اسلحه رو سرش خفه شد.
    -هیس، ساکت شو، تو با یه پلیس دهن به دهن میشی، زشته به خدا.
    کیانا: بگو کی هستی؟
    -خیلی دوست داری بدونی؟
    کیانا: آره
    -پس برات روشنش میکنم.
    داد زدم:
    -محمدی؟
    جواب اومد:
    -بله قربان
    -اون لامپ رو روشن کن.
    - اما قربان خودتون...
    -من چی گفتم؟
    - چشم.
    و لامپ‌ها روشن شد، با روشن شدن لامپ‌ها به طرف اون سه نفر برگشتم قیافه هاشون دیدنی بود، هه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    کیانا: تو، من بهت شک کردم.
    آرسام: توی عوضی.
    منوچهر: اگه میدونستم زنده‌‎ات نمی‌گذاشتم.
    اهم اهم اهم
    -خب، شما من رو که می‌شناسید، ترانه...
    کیانا حرفم رو قطع کرد و گفت:
    -فرجام. می‌دونیم، فکر نمی‌کردم دوستم همچین دختری بزرگ کرده باشه.
    خندیدم و گفتم:
    -دوستت؟
    و دوباره خندیدم.
    کیانا: کجای حرفم خنده داشت؟
    -سر تا پاش
    سرفه ی مصلحتی کردم و گفتم:
    -من ترانه فرجام نیستم.
    چشم‌های هر سه تاشون گرد شد و سه تایی با هم گفتن: پس کی هستی؟
    چه هماهنگ!!
    -من ترانه ریاحی هستم.
    با هم گفتن: ریاحی؟
    اهه این چرا همه‌اش با هم حرف می‌زنن.
    منوچهر با دستاش شقیقه اش رو فشار داد و گفت:
    - چرا این فامیلی برام آشناست.
    -میخوای من بگم؟؟
    آرسام بهم چشم دوخت و گفت:
    -یه چیزایی تو ذهنمه اما نمی‌دونم درسته یا نه!
    خودم رو هیجان زده نشون دادم و گفتم:
    -خب بگو.
    یهو پنچر شد و گفت:
    -نمیدونم.
    -خب بیخیال تو هم که خنگ از آب در اومدی.
    کیانا: چرا این کارها رو میکنی؟
    -آفرین! بالاخره یکی سوال درست پرسید.
    خم شدم رو میز و تو صورتش پر از نفرت داد زدم:
    -به خاطر انتقام، به خاطر کینه قدیمی، از سر دشمنی.
    نمی‌دونم از چه چیزی ترسید که خودش رو کمی عقب کشید و گفت:
    - مگه ما چه کارت کردیم؟
    -چه کار؟ تازه می‌پرسی چه کار کردین؟
    آرسام: تو بگو تا ما بفهمیم.
    -هه، شماها پدر و مادرم رو کشتین، اون هم جلوی جفت چشم‌هام.
    با داد و بلند حرف می‌زدم، منوچهر گفت:
    -نمی‌تونم باور کنم تو همونی باشی که فکر می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -آره همونم.
    کیانا: ولی تو مردی!
    -مردن؟؟
    خندیدم، بلند و بی وقفه، با خنده گفتم:
    -شما به اون نمایش می‌گین مردن؟؟ مسخره‌ست.
    چشم‌های سه تاشون گرد شد کیانا با بهت گفت:
    -نمایش؟؟
    منوچهر با خشم گفت:
    -حالا فهمیدم که اون فامیلی رو کجا شنیدم، یادتونه یه مهمون برامون اومده بود زمانی که ترانه خدمتکار بود یه پسر داشتن، بابا آقای ریاحی اینا.
    کیانا،آها اونا، میگم چرا بعد از مردن این اونا غیبشون زد.
    دست زدم و گفتم:
    -براوو، چه هوشی.
    آرسام با صورت پر از خشم گفت:
    -مگه دستم بهشون...
    -هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
    و پوزخندی تحویلش دادم.
    -حالا که من رو شناختید بهتره با یه نفر دیگه هم آشنا بشید.
    منوچهر: کی؟
    داد زدم:
    -محمدی؟
    -بله قربان
    -برو و با جناب سرگرد برگرد، بگو منتظرشن.
    محمدی: کدوم جناب سرگرد.
    -همون که با من تو این ماموریت بود، همون که الان اگه اشتباه نکرده باشم تو اتاق جناب سرهنگ نشسته.
    محمدی: چشم الان میرم.
    -فقط زود باش
    صدایی ازش نیومد و این یعنی رفته، برگشتم سمت اون دوتا و گفتم:
    -مطمئنید که منتظرید؟
    منوچهر: آره.
    -باشه.
    دو تقه به در خورد.
    -بفرما تو جناب سرگرد که همه منتظرتن.
    با وارد شدن حمید چشم‌های کیانا و منوچهر گرد شد اما آرسام نه، این هم به خاطر این بود که قبلا فهمیده بود.
    منوچهر داد زد:
    -حمید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    من نگرانشم، گلوش پاره شد از بس که داد زد.
    به جای حمید جواب دادم:
    -پ ن پ وحیده.
    ابرو بالا انداختم و گفتم:
    -منظورم رو فهمیدی منوچهر کیانی؟
    کیانا: تو از وحید چی می‌دونی؟
    -کلی چیز.
    منوچهر: کی بهت گفته؟
    -کلاغا.
    منوچهر چشم‌هاش شده بود کاسه خون با پوزخند گفتم:
    - من همه چیز رو درباره قتل محمد زمانی هم می‌دونم.
    نگاهی به آرسام انداختم و گفتم:
    -اینو مدیون توام.
    خندیدم و رو به حمید گفتم:
    -جناب سرگرد این شما و این هم خانواده‌ی عموتون.
    و خواستم از در برم بیرون که حمید یواش و طوری که فقط خودم بشنوم.
    - می‌دونی ایرسا رو کجا بردن؟
    برگشتم نگاش کردم و زیرلب گفتم:
    -الان پیگیری میکنم.
    یه تای ابروش رفت بالا و گفت:
    -باشه ممنون.
    -خواهش میکنم.
    از اتاق اومدم بیرون، راحت بودم مثل عقربی که زهرش رو ریخته بود، جونم چه تشبیهی، اینقدر خوشحال بودم که سر از پا نمی‌شناختم، دلم می‌خواستم بال در بیارم و پرواز کنم، سریع به سمت اتاق جناب سرهنگ رفتم و تقه ای به در زدم.
    -بیا
    همین؟ بیخی بابا، سریع رفتم تو اتاق و احترامی نظامی گذاشتم و سریع پرسیدم:
    -جناب سرهنگ شما نمیدونید ایرسا کیانی دختر منوچهر رو کجا بردن؟
    سرهنگ زیر لب گفت:
    -بردنش خونه.
    -باشه ممنون.
    سری تکون داد، من هم موندن رو جایز ندونستم و از اتاق خارج شدم میخواستم ببینم حمید با منوچهر چیکار کرد، به خاطر همین به سمت اتاق بازجویی رفتم با رسیدن من حمید با اخم‌هایی درهم از اتاق خارج شد، این چش شده؟ با بیرون اومدنش چشمش به من خورد اما بی توجه به سمت مخالف حرکت کرد من ازش سوال داشتم حالا باید چیکار کنم؟ هنوز چیزی دور نشده بود که صداش کردم:
    -جناب سرگرد؟
    ایستاد ولی برنگشت.
    -میگم با اینا چه کار می‌کنن؟
    برگشت و با اخمایی درهم بهم خیره شد.
    -یکیشون اعدام، یکیشون حبس ابد و یکیشون هم سی سال زندان.
    تو ذهنم داشتم حلاجی میکردم که گفت:
    -فهمیدی کدوم به کدومه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    -یه جورایی آره
    حمید زیر لب گفت:
    -خوبه.
    و راهش رو ادامه داد خب بیا حدس بزنیم منوچهر رو که صد در صد اعدام میکنن، کیانا رو حبس ابد و آرسام رو سی سال می‌ندازن زندان، بذار حساب کنم آرسام الان سی و یک سالشه پس با این حساب وقتی که از زندان بیاد بیرون میشه شصت و یک سال، اون موقع که موهاش شبیه دندوناش شده ،آخ جون ولی این حمید چش بود؟ نکنه به خاطر اینکه خانواده عموش قراره از بین بره ناراحت؟ نه بابا فکر نکنم! حمید به خاطر اونا ناراحت نیست پس چشه!؟ بذار ازش بپرسم، نه بی‌خیالش بذار برم پیش منوچهر یکم اذیتش کنم بخندم روحم شاد شه، دیوونه‌ام خودم هم میدونم، سریع به سمت اتاق بازجویی رفتم و از سربازی که دم در بود پرسیدم:
    -کجا بردنشون؟
    -خانوم هنوز داخلن.
    -باید ببرنشون سلول های انفرادی
    -اما خانوم.
    -هیس حرف نباشه همین که گفتم.
    رفت داخل و یکی پس یکی اوردشون بیرون منوچهر قبل از رفتنش برگشت و گفت:
    منوچهر-انتقام میگیرم
    یه تای ابروم رو دادم بالا و با تمسخر گفتم:
    -واقعا، پس بیا انتقام بگیر.
    پوزخندی نثارش کردم شیطونه میگه بزنم فکش رو پایین بیارم.
    *******
    امروز روز دادگاه بود ولی من از قبل حکمشون رو می‌دونستم، می‌دونستم قراره چی بشه تو همین حس و حال بودم که در اتاقم زد شد.
    -بفرمائید
    سربازی با عجله داخل اومد و بعد از گذاشتن احترام نظامی گفت:
    -خانوم، خانوم
    -چی شده؟
    سرباز-خانوم، آقای کیانی خودکشی کردن.
    تو ذهنم اکو شد خودکشی کردن خودکشی کردن
    داد زدم:
    -کدومشون؟
    -خانوم، آرسام
    نذاشتم حرفش کامل بشه داد زدم:
    -بیرون!
    سربازه دو پا داشت دو سه تای دیگه قرض گرفت فرار کرد اهه این چه وضعش بود آخه اون باید زجر می‌کشید، اما با خودکشی خودش رو از عذاب راحت کرد، از اتاق بیرون اومدم و به سمت اتاق حمید رفتم، می‌دونستم اتاقش کجاست از یه سرباز پرسیده بودم، سریع به سمت اتاقش رفتم و در زدم، صدای خسته‌اش اومد:
    -بفرمائید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F@EZEH

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/18
    ارسالی ها
    2,743
    امتیاز واکنش
    70,134
    امتیاز
    1,115
    محل سکونت
    ραяƨıαп
    رفتم تو اتاق، نمی‌دونستم چیکار کنم احترام بذارم یا نه؟ سر انجام احترامم رو گذاشتم و بدون وقفه پرسیدم:
    -تو، نه یعنی شما از قضیه آرسام خبر دارین؟ می‌دونین چرا خودکشی کرد؟ اصلا الان زنده‌ست یا مرده؟
    بلند شد و ایستاد چشم‌هاش همرنگ خون شده بود، یه لحظه ازش ترسیدم، اومد نزدیک یه قدم رفتم عقب اومد نزدیک بازم رفتم عقب، یهو عصبانی شد و داد زد:
    -دِ یه لحظه وایسا کارت دارم.
    سرجام ایستادم، نچ نچ از یه پلیس بعیده این جوری حرف بزنه.
    -آرسام خودکشی کرده، نمیدونم باید بگم متاسفانه یا خوشبختانه، ولی زنده‌ست.
    نمی‌دونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟ ولی میشه گفت خوشحال بودم خوشحال از اینکه زنده مونده و می‌تونه زجرش رو بکشه، لبخندی رو لب‌هام نشسته بود، اون طوری که سربازه در رو باز کرد و گفت که ارسام مرده من فکر کردم الان باید برم سر قبرش، رو به حمید گفتم:
    -ببخشید باید کی بریم دادگاه؟
    اخماش رو کرد تو هم گفت:
    -تو که من رو شناختی دیگه جمع بستن‌ات واسه چیه؟
    عین بچه‌هاشده بود.
    -خب زشته بهت بگم تو، مثلا ازم بزرگتری.
    -چه ربطی داره تا دیروز...
    حرفش رو قطع کرد و پوفی کرد، حرص میخورد.
    -خیلی خب حالا دادگاه عموت کی هست؟
    حمید نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
    -یک ساعت دیگه یعنی ساعت نه
    -باشه ممنون
    -میگم، ترانه اشکال نداره باهم بریم؟
    به گوش‌هام شک کردم این الان گفت ترانه! نه جون من بعد چند سال عجیبه ولی خب کی بدش میاد، نه، همینطور که پشت بهش ایستاده بودم گفتم:
    -نه هر وقت خواستی بری به منم بگو.
    خواستم از اتاق برم بیرون که صدا و لحن شیطونش به گوشم رسید:
    -راستی از این به بعد نمی‌خواد احترام نظامی بذاریا.
    ای حرصم گرفت رو کردم بهش با حرص گفتم:
    -عمرا، من جلو تو هیچوقت.
    حمید ابرویی بالا انداخت و گفت:
    -پس چند دقیقه پیش عمه‌ی من بود که احترام گذاشت؟
    -شاید.
    و رفتم سمت دستگیره و از اتاق خارج شدم، دیوونه من رو مسخره میکنه زیرلب اداش رو در اوردم:
    -از این به بعد نمی‌خواد احترام بذاری.
    سریع به اطرافم نگاه کردم، خدا رو شکر کسی اون اطراف نبود وگرنه ابروم می‌رفت، به سمت اتاقم رفتم، در رو محکم بستم و خودم رو پرت کردم رو صندلی و منتظر نشستم تا زمان دادگاه بشه.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا