در سکوت به گلدون کوچیک بلور روی میز وسط سالن خیره شده بود، در واقع سکوت کرده بود تا جواب مثبتش را با سکوت بدهد.
-چرا؟
لب تر کرد و با مکث کوتاهی گفت:
-می خواستم ازش انتقام بگیرم.
با خنده سری با تاسف تکون داد.
-اونوقت می گی عاشقشم.
به سرعت سر بالا گرفت و به حق جانبی از احساسش در اومد.
-من عاشقشم مامان.
-پس چرا...؟
-همه چی یهویی شد مامان، یهو رفت یهو فهمیدم دلیل رفتمش ازدواجش بود...
-ازدواج.
-نامزد منظورمه.
-خب ادامه اش!
-خیلی یهویی و توی بدترین حالت ممکن فهمیدم نامزد کرده مامان، به خدا داغون شدم وقتی بهش گفتم، گفت اون رفته تا من انتخاب های بهترم رو از دست ندم. همون موقع کیان اومد و من هم خر شدم.
سرش رو بالا گرفت ونگاه اشک آلودش رو به زری دوخت.
-اما مامان به خدا پشیمونم خیلی هم پشیمونم. من خریت کردم من اشتباه کردم بد هم اشتباه کردم ولی تو رو خدا تو نزار چوب خریتم رو با از دست دادن عماد بخورم. می دونم بابام مخالفت می کنه ولی تو...تو...
اشک هاش اجازه نداد حرفش رو ادامه بده، زری با ناراحتی به دخترش که توی بدترین حال بود نگاه کرد؛ لبخند تلخی زد و مادرانه یلدا را در آغـ*ـوش کشید و با لحن مهربونی دم گوشه یلدا گفت:
-الان باید تنبیه ات می کردم که انقدر خطا کردی، و تنبیه ات هم می کنم، تنبیه ات میشه صحبت با، بابات تا قبول کنه تو ازدواج کنی و از خونه بری تا خوب دلتنگ مادرت بشی.
یلدا با شنیدن حرفهای زری میون گریه از ته دل خندید و محکم دستهاش رو دور کمر زری حلقه زد.
-آخ من عاشقتم مامان.
سرش رو از روی سـ*ـینه زری عقب برد و محکم گونش را بوسید.
-مرسی.
*********
با هیجان به اطراف نگاه می کرد، خیلی وقت بود ایران نیومده بود و توی این مدت نبودنش تمام جای های اهواز تغییر کرده بود.
با شنیدن صدای آهنگ بندری که می اومد برگشت، به بساط ماهی فروشی که آهنگ بندری گذاشته بود لبخندی روی لبش نشست.
سمته بساطی رفت و با ذوق گفت.
-ماهی چنده!
پسرکی که فروشنده ماهی بود با چرب زبونی گفت:
-ماهی شب عید ببر خانوم فقط دوتومن سال تحویل که بشه توی آب واسه ات قر میره.
ماهور که به سادگی باور کرده بود، با ذوقی کودکانه خندید و دستهاش رو به هم کوبید.
-وای جدی! چه خوب لطفا دو تا بدید.
-چرا دوتا خانوم بیشتر ببر زرر می کنیا ببین چقدر نازن، توی آب برق میزنن لامصبا.
نگاه هیجان زده اش رو ماهی های که توی آکواریوم بزرگی بود نگاه کرد. دستش رو روی شیشه گذاشت و ماهی رو نشون رفت.
-لطفا اون و اون یکی رو بدید. فعلا همین دوتا کافیه.
-چشم خانوم الان میدم خدمتتون.....بفرمایید این هم خدمت شما.
با انزاجا نگاهش رو به پلاستیک فریزی که دوتا ماهی داخلش بود، انداخت.
-توی پلاستیک!
-توی تُنگ بزارم؟
-بله لطفا.
پسرک که متوجه شده بود ماهور اینجایی نیست با زرنگی گرون قیمت ترین تنگ رو برداشت و ماهی ها رو توش انداخت.
-بفرمایید خانوم.
-چقدر میشه؟
-بیست.
با چشم های گرد شده به پسرک نگاه کرد و تا خواست حرفی بزند پسرک گفت:
-تنگ 18تومن خانوم. نمیخوای بزارم توی پلاستیک.
ناچار شونه ی بالا انداخت.
-اوکی بدید.
پول رو حساب کرد، تنگ رو گرفت و راه افتاد. از بچگی با پدرش به آلمان رفته بود و زیاد با آداب رسوم ایرانی ها آشنایی نداشت و زبان فارسی رو هم به لطف مادرش که از بچگی اجازه نمی داد جز فارسی به زبون دیگه ایی صحبت کنه هنوز حفظ کرده بود.
با لـ*ـذت و شعف خاصی به اطراف نگاه می کرد، نگاهش به تابلو رو به رویش که افتاد چشم هایش برق زد و چند بار تیتر تابلو رو خوند
"گالری نقاشی مهلا" قدم تند کرد و وارد ساختمون رو به رویش شد.
به اطراف دقیق نگاه کرد تا اثری از تابلو دیگه ایی که نشون می داد گالری نقاشی طبقه چنده پیدا کنه اما نبود که همزمان آسانسور باز شد و مردی بیرون اومد.
-ببخشید آقا گالری نقاشی طبقه چنده؟
-دو.
-ممنون....
تنگ رو محکم جایی میان شکمش قفل کرد تا نکنه بیوفته، وارد سالن شد از راه رویی که ختم میشد به سالن اصلی رد شد اما همین که چرخید محکم به شخصبی برخورد و تنگ از دستش رها شد و محکم روی زمین افتاد..
صدای شکستنش که در فضا پیچید به سرعت قدمی به عقب برداشت.
نگاهش که به تنگ شکسته و ماهی های که روی زمین جون میدادن افتاد اشک در چشم هایش حلقه زد.
-خانوم متاسفم.
با بغض لب زد:
-ماهی هام.
-مهران بدو یه ظرف پر آب بیار.
مهران که با صدای شکستن سمتشون اومد بود نگران پرسید.
-چی شده؟
مهراد کلافه نگاهش رو از ماهور که با چشم های اشکی به ماهی ها زل زده بود گرفت و داد زد.
-حرف نزن مهران، کاری که گفتم رو انجام بده سریع تا نمردن.
-چشم.
دستش رو آروم روی بازوی ماهور زد و با لحن دلجویی گفت:
-آروم باشید خانوم. نمی میرن گفتن ظرف بیاره که بزارشون داخل آب.
بی توجه به مهراد آروم نشست و ماهی که داشت جون می داد رو تو دستش گرفت.
اشک هاش آروم روی گونش چکید آروم نالید:
-الان می میره.
-بیا داداش.
-چرا؟
لب تر کرد و با مکث کوتاهی گفت:
-می خواستم ازش انتقام بگیرم.
با خنده سری با تاسف تکون داد.
-اونوقت می گی عاشقشم.
به سرعت سر بالا گرفت و به حق جانبی از احساسش در اومد.
-من عاشقشم مامان.
-پس چرا...؟
-همه چی یهویی شد مامان، یهو رفت یهو فهمیدم دلیل رفتمش ازدواجش بود...
-ازدواج.
-نامزد منظورمه.
-خب ادامه اش!
-خیلی یهویی و توی بدترین حالت ممکن فهمیدم نامزد کرده مامان، به خدا داغون شدم وقتی بهش گفتم، گفت اون رفته تا من انتخاب های بهترم رو از دست ندم. همون موقع کیان اومد و من هم خر شدم.
سرش رو بالا گرفت ونگاه اشک آلودش رو به زری دوخت.
-اما مامان به خدا پشیمونم خیلی هم پشیمونم. من خریت کردم من اشتباه کردم بد هم اشتباه کردم ولی تو رو خدا تو نزار چوب خریتم رو با از دست دادن عماد بخورم. می دونم بابام مخالفت می کنه ولی تو...تو...
اشک هاش اجازه نداد حرفش رو ادامه بده، زری با ناراحتی به دخترش که توی بدترین حال بود نگاه کرد؛ لبخند تلخی زد و مادرانه یلدا را در آغـ*ـوش کشید و با لحن مهربونی دم گوشه یلدا گفت:
-الان باید تنبیه ات می کردم که انقدر خطا کردی، و تنبیه ات هم می کنم، تنبیه ات میشه صحبت با، بابات تا قبول کنه تو ازدواج کنی و از خونه بری تا خوب دلتنگ مادرت بشی.
یلدا با شنیدن حرفهای زری میون گریه از ته دل خندید و محکم دستهاش رو دور کمر زری حلقه زد.
-آخ من عاشقتم مامان.
سرش رو از روی سـ*ـینه زری عقب برد و محکم گونش را بوسید.
-مرسی.
*********
با هیجان به اطراف نگاه می کرد، خیلی وقت بود ایران نیومده بود و توی این مدت نبودنش تمام جای های اهواز تغییر کرده بود.
با شنیدن صدای آهنگ بندری که می اومد برگشت، به بساط ماهی فروشی که آهنگ بندری گذاشته بود لبخندی روی لبش نشست.
سمته بساطی رفت و با ذوق گفت.
-ماهی چنده!
پسرکی که فروشنده ماهی بود با چرب زبونی گفت:
-ماهی شب عید ببر خانوم فقط دوتومن سال تحویل که بشه توی آب واسه ات قر میره.
ماهور که به سادگی باور کرده بود، با ذوقی کودکانه خندید و دستهاش رو به هم کوبید.
-وای جدی! چه خوب لطفا دو تا بدید.
-چرا دوتا خانوم بیشتر ببر زرر می کنیا ببین چقدر نازن، توی آب برق میزنن لامصبا.
نگاه هیجان زده اش رو ماهی های که توی آکواریوم بزرگی بود نگاه کرد. دستش رو روی شیشه گذاشت و ماهی رو نشون رفت.
-لطفا اون و اون یکی رو بدید. فعلا همین دوتا کافیه.
-چشم خانوم الان میدم خدمتتون.....بفرمایید این هم خدمت شما.
با انزاجا نگاهش رو به پلاستیک فریزی که دوتا ماهی داخلش بود، انداخت.
-توی پلاستیک!
-توی تُنگ بزارم؟
-بله لطفا.
پسرک که متوجه شده بود ماهور اینجایی نیست با زرنگی گرون قیمت ترین تنگ رو برداشت و ماهی ها رو توش انداخت.
-بفرمایید خانوم.
-چقدر میشه؟
-بیست.
با چشم های گرد شده به پسرک نگاه کرد و تا خواست حرفی بزند پسرک گفت:
-تنگ 18تومن خانوم. نمیخوای بزارم توی پلاستیک.
ناچار شونه ی بالا انداخت.
-اوکی بدید.
پول رو حساب کرد، تنگ رو گرفت و راه افتاد. از بچگی با پدرش به آلمان رفته بود و زیاد با آداب رسوم ایرانی ها آشنایی نداشت و زبان فارسی رو هم به لطف مادرش که از بچگی اجازه نمی داد جز فارسی به زبون دیگه ایی صحبت کنه هنوز حفظ کرده بود.
با لـ*ـذت و شعف خاصی به اطراف نگاه می کرد، نگاهش به تابلو رو به رویش که افتاد چشم هایش برق زد و چند بار تیتر تابلو رو خوند
"گالری نقاشی مهلا" قدم تند کرد و وارد ساختمون رو به رویش شد.
به اطراف دقیق نگاه کرد تا اثری از تابلو دیگه ایی که نشون می داد گالری نقاشی طبقه چنده پیدا کنه اما نبود که همزمان آسانسور باز شد و مردی بیرون اومد.
-ببخشید آقا گالری نقاشی طبقه چنده؟
-دو.
-ممنون....
تنگ رو محکم جایی میان شکمش قفل کرد تا نکنه بیوفته، وارد سالن شد از راه رویی که ختم میشد به سالن اصلی رد شد اما همین که چرخید محکم به شخصبی برخورد و تنگ از دستش رها شد و محکم روی زمین افتاد..
صدای شکستنش که در فضا پیچید به سرعت قدمی به عقب برداشت.
نگاهش که به تنگ شکسته و ماهی های که روی زمین جون میدادن افتاد اشک در چشم هایش حلقه زد.
-خانوم متاسفم.
با بغض لب زد:
-ماهی هام.
-مهران بدو یه ظرف پر آب بیار.
مهران که با صدای شکستن سمتشون اومد بود نگران پرسید.
-چی شده؟
مهراد کلافه نگاهش رو از ماهور که با چشم های اشکی به ماهی ها زل زده بود گرفت و داد زد.
-حرف نزن مهران، کاری که گفتم رو انجام بده سریع تا نمردن.
-چشم.
دستش رو آروم روی بازوی ماهور زد و با لحن دلجویی گفت:
-آروم باشید خانوم. نمی میرن گفتن ظرف بیاره که بزارشون داخل آب.
بی توجه به مهراد آروم نشست و ماهی که داشت جون می داد رو تو دستش گرفت.
اشک هاش آروم روی گونش چکید آروم نالید:
-الان می میره.
-بیا داداش.