کامل شده رمان لیلی ترینم | راضیه درویش زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Raziyeh.d

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/26
ارسالی ها
1,052
امتیاز واکنش
8,430
امتیاز
606
محل سکونت
اهواز
در سکوت به گلدون کوچیک بلور روی میز وسط سالن خیره شده بود، در واقع سکوت کرده بود تا جواب مثبتش را با سکوت بدهد.
-چرا؟
لب تر کرد و با مکث کوتاهی گفت:
-می خواستم ازش انتقام بگیرم.
با خنده سری با تاسف تکون داد.
-اونوقت می گی عاشقشم.
به سرعت سر بالا گرفت و به حق جانبی از احساسش در اومد.
-من عاشقشم مامان.
-پس چرا...؟
-همه چی یهویی شد مامان، یهو رفت یهو فهمیدم دلیل رفتمش ازدواجش بود...
-ازدواج.
-نامزد منظورمه.
-خب ادامه اش!
-خیلی یهویی و توی بدترین حالت ممکن فهمیدم نامزد کرده مامان، به خدا داغون شدم وقتی بهش گفتم، گفت اون رفته تا من انتخاب های بهترم رو از دست ندم. همون موقع کیان اومد و من هم خر شدم.
سرش رو بالا گرفت ونگاه اشک آلودش رو به زری دوخت.
-اما مامان به خدا پشیمونم خیلی هم پشیمونم. من خریت کردم من اشتباه کردم بد هم اشتباه کردم ولی تو رو خدا تو نزار چوب خریتم رو با از دست دادن عماد بخورم. می دونم بابام مخالفت می کنه ولی تو...تو...
اشک هاش اجازه نداد حرفش رو ادامه بده، زری با ناراحتی به دخترش که توی بدترین حال بود نگاه کرد؛ لبخند تلخی زد و مادرانه یلدا را در آغـ*ـوش کشید و با لحن مهربونی دم گوشه یلدا گفت:
-الان باید تنبیه ات می کردم که انقدر خطا کردی، و تنبیه ات هم می کنم، تنبیه ات میشه صحبت با، بابات تا قبول کنه تو ازدواج کنی و از خونه بری تا خوب دلتنگ مادرت بشی.
یلدا با شنیدن حرفهای زری میون گریه از ته دل خندید و محکم دستهاش رو دور کمر زری حلقه زد.
-آخ من عاشقتم مامان.
سرش رو از روی سـ*ـینه زری عقب برد و محکم گونش را بوسید.
-مرسی.
*********

با هیجان به اطراف نگاه می کرد، خیلی وقت بود ایران نیومده بود و توی این مدت نبودنش تمام جای های اهواز تغییر کرده بود.
با شنیدن صدای آهنگ بندری که می اومد برگشت، به بساط ماهی فروشی که آهنگ بندری گذاشته بود لبخندی روی لبش نشست.
سمته بساطی رفت و با ذوق گفت.
-ماهی چنده!
پسرکی که فروشنده ماهی بود با چرب زبونی گفت:
-ماهی شب عید ببر خانوم فقط دوتومن سال تحویل که بشه توی آب واسه ات قر میره.
ماهور که به سادگی باور کرده بود، با ذوقی کودکانه خندید و دستهاش رو به هم کوبید.
-وای جدی! چه خوب لطفا دو تا بدید.
-چرا دوتا خانوم بیشتر ببر زرر می کنیا ببین چقدر نازن، توی آب برق میزنن لامصبا.
نگاه هیجان زده اش رو ماهی های که توی آکواریوم بزرگی بود نگاه کرد. دستش رو روی شیشه گذاشت و ماهی رو نشون رفت.
-لطفا اون و اون یکی رو بدید. فعلا همین دوتا کافیه.
-چشم خانوم الان میدم خدمتتون.....بفرمایید این هم خدمت شما.
با انزاجا نگاهش رو به پلاستیک فریزی که دوتا ماهی داخلش بود، انداخت.
-توی پلاستیک!
-توی تُنگ بزارم؟
-بله لطفا.
پسرک که متوجه شده بود ماهور اینجایی نیست با زرنگی گرون قیمت ترین تنگ رو برداشت و ماهی ها رو توش انداخت.
-بفرمایید خانوم.
-چقدر میشه؟
-بیست.
با چشم های گرد شده به پسرک نگاه کرد و تا خواست حرفی بزند پسرک گفت:
-تنگ 18تومن خانوم. نمیخوای بزارم توی پلاستیک.
ناچار شونه ی بالا انداخت.
-اوکی بدید.
پول رو حساب کرد، تنگ رو گرفت و راه افتاد. از بچگی با پدرش به آلمان رفته بود و زیاد با آداب رسوم ایرانی ها آشنایی نداشت و زبان فارسی رو هم به لطف مادرش که از بچگی اجازه نمی داد جز فارسی به زبون دیگه ایی صحبت کنه هنوز حفظ کرده بود.
با لـ*ـذت و شعف خاصی به اطراف نگاه می کرد، نگاهش به تابلو رو به رویش که افتاد چشم هایش برق زد و چند بار تیتر تابلو رو خوند
"گالری نقاشی مهلا" قدم تند کرد و وارد ساختمون رو به رویش شد.
به اطراف دقیق نگاه کرد تا اثری از تابلو دیگه ایی که نشون می داد گالری نقاشی طبقه چنده پیدا کنه اما نبود که همزمان آسانسور باز شد و مردی بیرون اومد.
-ببخشید آقا گالری نقاشی طبقه چنده؟
-دو.
-ممنون....
تنگ رو محکم جایی میان شکمش قفل کرد تا نکنه بیوفته، وارد سالن شد از راه رویی که ختم میشد به سالن اصلی رد شد اما همین که چرخید محکم به شخصبی برخورد و تنگ از دستش رها شد و محکم روی زمین افتاد..
صدای شکستنش که در فضا پیچید به سرعت قدمی به عقب برداشت.
نگاهش که به تنگ شکسته و ماهی های که روی زمین جون میدادن افتاد اشک در چشم هایش حلقه زد.
-خانوم متاسفم.
با بغض لب زد:
-ماهی هام.
-مهران بدو یه ظرف پر آب بیار.
مهران که با صدای شکستن سمتشون اومد بود نگران پرسید.
-چی شده؟
مهراد کلافه نگاهش رو از ماهور که با چشم های اشکی به ماهی ها زل زده بود گرفت و داد زد.
-حرف نزن مهران، کاری که گفتم رو انجام بده سریع تا نمردن.
-چشم.
دستش رو آروم روی بازوی ماهور زد و با لحن دلجویی گفت:
-آروم باشید خانوم. نمی میرن گفتن ظرف بیاره که بزارشون داخل آب.
بی توجه به مهراد آروم نشست و ماهی که داشت جون می داد رو تو دستش گرفت.
اشک هاش آروم روی گونش چکید آروم نالید:
-الان می میره.
-بیا داداش.
 
  • پیشنهادات
  • Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ظرف رو از مهران گرفت و روی زمین کنارِ ماهور گذاشت.
    -بفرمایید.
    سریع ماهی توی دستش رو، توی آب انداخت و ماهی دیگه رو از روی زمین برداشت با تکون خوردن هر دو ماهی در آب لبخندی روی لبش نشست.
    با هیجان سرش رو بالا گرفت تا از مهراد تشکر کن اما با دیدن مهراد با تعجب لب زد:
    -اِ شما!
    لبخند کجی زد و بدون گفتن هیچ حرفی از کنارِ ماهور گذشت.
    ظرف ماهی رو، روی دیوار کوتاهی که کنارش بود گذاشت و دنباله مهراد رفت.
    -نمی دونستم شما نقاشید.
    بدون اینکه برگرده جواب داد.
    -شغل دومه.
    رو به روی تابلو نقاشی ایستاد..
    -البته بهتره بگم سرگرمی.
    -آها؛ راستش میخواستم در مورد اون روز ازتون معذرت خواهی کنم.
    به سردی نگاهش رو از تابلو رو به رویش به سمته ماهور سوق داد.
    -بی خیال.
    و رد شد، با حرص نگاهش رو از پشت سر به مهراد انداخت، از این پسرک مغرور و از خود راضی که انقدر سرد جواب معذرت خواهیش را داده بود کفری شده بود، از خودش حرصش گرفته که وقتی فهمید مهراد هم مثل او به نقاشی علاقه داد دنبالش آمد.
    برگشت تا برود که نگاه به تابلویی خورد، تابلویی که عکس یک جفت چشم مشکی که بسیار زیبا کشیده شده بود.. به طور عجیبی یه حسی به این چشم ها پیدا کرد. یک حس آشنایی. انگار که این چشم ها رو قبلا جایی دیده بود اما...
    -سلام، بفرمایید خوش اومدید.
    به سمته صدا برگشت، با دیدن دختریی که لبخند مهربونی روی لبش نشسته بود لبخندی زد.
    -سلام. ببخشید اون عکس رو کی کشیده؟
    -داداشم، صبر کن صداش بزنم تا بیاد.
    قبل از اینکه فرصت کنه جلوش رو بگیره مهلا، مهراد رو صدا زد.
    -جانم مهلا؟
    -این خانوم میخواد در مورد اون عکس...
    حرفش رو کامل نزده بود که مهراد با لحن سرد و جدی گفت:
    -فروشی نیست. از امروز به بعد هم کلا برداشته میشه از گالری.
    و رفت. ماهور ماند با دهنی باز از تعجب از رفتار سردِ مهراد.
    برایش عجیب بود که این مرد دلیل این همه اخم و سردیش چی بود؟ یا از ماهور بدش می اومد و از رفتار اون روزش ناراحت بود و یا..
    بدون اینکه حرف دیگری بزند در سکوت از کنارِ مهلا که او هم خود از رفتار مهراد تعجب کرده بود گذاشت.
    از گالری بیرون زد و چون خسته شده بود راه خونه رو در پیش گرفت.
    ************
    -چی میخوای بپوشی؟
    تونیک آبی رنگی رو برداشت و برگشت.
    -این!
    ماهور با رضایت سر تکان داد.
    -آره قشنگه. من برم لباسام رو عوض کنم.
    تونیک رو برگرداند و نگاه دیگری بهش انداخت، رنگ آبی روشنی که صد در صد به یلدا می اومد و حتما به چشم عماد عاشق زیباترش می کرد.
    به ساعت که نگاه کرد با دیدن ساعت با عجله لباس هایش را عوض کرد و یک آرایش کم به صورتش زد اما در انتخاب رژ کمی اغراق کرد و رژ قرمز رنگی رو برداشت و به لبهایش زد.
    رنگ قرمزی که به پوست سفید و چهره ی آرایش کرده اش خیلی می اومد.
    در باز شد و ماهور حاضر و آماده وارد شد. با دیدن یلدا با اشتیاق گفت:
    -وای یلدا خیلی قشنگ شدی.
    مضطرب نگاهش رو از آیینه گرفت.
    -آره بجون یلدا. بیست شدی انشالله خوشبخت بشی.
    نفسش رو با ناراحتی بیرون داد.
    -اگه بابا امشب رو خراب نکنه.
    -نگران نباش انشالله که چیزی نمیشه. به اخم های درهمش توجه نکن اگه ناراضی بود اصلا اجازه نمی داد امروز بیان.
    -چی بگم.
    -هیچی نگو. سریع آماده شو. صنا یکم پیش اومد یسنا هم زنگ زد گفت خواستگارا نرسیده، اومده. بدو بیا پایین.
    -تو برو من الان میام.
    -باشه.
    ماهور که رفت، نگاه آخری به خودش توی آیینه انداخت شال حریر سفید رنگی رو از تو کمد در آورد و سر کرد، موهاش رو که کج ریخته بود جلوی صورتش رو با بی حوصلگی داخل برد.
    امشب هم استرس داشت و هم خوشحال بود.
    خوشحال برای اینکه بالاخره داشت به عماد می رسید و استرس اینکه نکند اتفاقی بیوفتد که همه چی خراب بشه.
    وقتی نه پدر خودش راضی بود نه پدر عماد واویلا بود.
    با صدای زنگ در با احتمال اینکه یسناس بیرون نرفت، روی تخت نشست تا از استرش و اضطرابش کم بشه. اما با صدای زهرا که صدایش می زد ناچار بلند شد و بیرون رفت.
    به سلام یسنا و کاوه که تازه رسیره بودن سلام کرد. هر کسی دور کاری بود.
    کاوه، حمید و سعید "پدر یلدا" سرگرم صحبت بودم؛ زهرا و صنم هم در آشپزخانه مشغول کار...
    ماهور لحظه ی از کنار یسنا بلند شد دستشویی رفت. یسنا که دنبال موقعیتی بود تا با یلدا صحبت کند از جایش بلند شد.
    کنار یلدا که روی گوشه ترین مبل سالن نشسته بود رفت و کنارش نشست.
    -یلدا؟
    نگاه خیره اش رو از رو به رو گرفت.
    -هووم؟
    -از انتخابت مطمئنی؟
    نگرانی رو توی چشم های خواهر بزرگترش می دید، نگرانی از رفتن دوباره عماد...همان نگرانی که یلدا ذره ی نداشت و بلعکس یسنا مطمئن بود عماد اینبار اومده که بماند.
    -مطمئنم یسنا.
    -اما...
    -یسنا من عماد رو دوست دارم.
    -اون چی؟
    خندید.
    -اگه نداشت که الان وضع این نبود.
    یسنا که با همین چند جمله نگرانیش رفع نشده بود سکوت کرد، دلش نمی خواست حالا که یلدا با این همه اشتیاق و ذوق حرف می زند، با حرف های منفی و ناامید کننده ناراحتش کند.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با صدای زنگ در، یلدا به هول ولا افتاد و برعکس همه که در آرامش کامل بودن مضطرب شده بود نگاهش به چهره ی جدی پدرش بود.
    می ترسید از مخالفت شدید پدرش.. انقدر ذهنش درگیر شده بود که متوجه ی وارد شدن مهمون ها نشده.
    با ضربه ی که یسنا به دستش زد به خودش اومد و برای سلام کردن جلو رفت.
    اول با مادر عماد که زنی مهربون و خوش برخورد بود سلام کرد؛ بعد از اون پدر عماد که به اجبار و خواهش لاله اومده بود..سهیل نگاه مهربونی به یلدا انداخت و با گفتن سلام کوتاهی از کنار یلدا رد شد..
    مونده بود یک نفر، که هنوز وارد نشده بوی عطر فوق العاده اش در مشام یلدا پیچیده بود و طپش قلبش را بالاتر بـرده بود، از هیجان کف دست هایش عرق کرده بود.
    بالاخره عماد هم وارد شد، با دست گلی توی دستش، اول نگاهش به یلدا نبود و مشغول در آوردن کفش هایش بود که با وجود گل توی دستش سخت بود.
    بی اختیار جلو رفت.
    -گل رو بده به من راحت کفش رو دربیار.
    با صدای آروم یلدا که ناز خاصی هم داشت سرش رو بالا گرفت؛ اما دیگه نتونست نگاهش رو بگیره..
    تمام وجودش شده بود چشم و چشم..
    یلدا که از نگاه خیره عماد اون هم در جمع خجالت کشیده بود لب گزید و سرش رو پایین انداخت.
    و دستش رو سمته گل گرفت که با این حرکت عماد به خودش اومد.
    لبخند روی لبش نشست، بالاخره تونست بدون کمک دست با پشت پا کفش ها رو در بیاره.
    دسته گل رو سمته یلدا گرفت و با آرومی لب زد:
    -الودع وفا خانوم.
    چشمک نامحسوسی زد و از کنار یلدا که کم کم داشت از هیجان پس می افتاد رد شد و در همین هین آروم گفت:
    -در ضمن امشب معرکه شدی خانوم.
    و رد شد.
    یلدا مومد با نگاه خیره اش به گل های رنگاورانگ. درست همون چیزی که یه روزی از عماد خواسته بود. قرار بود هر وقت عماد میخواست بیاد خواستگاری دست گلش تنها از گلهای یک رنگ نباشه..گل های رز با رنگ های مختلف
    لبخندی روی لبش نشست دست گل رو همچون کودکی در بغـ*ـل گرفت و به سـ*ـینه فشرد.
    برگشت و وارد سالن اصلی شد.
    همه مشغول صحبت بودن و انگار کسی متوجه تاخیر یلدا نشده بود. نفس راحتی کشید و کنار ماهور نشست.
    -میخوای گل رو بزار روی میز کسی نمی خورش.
    برگشت و نگاهی به ماهور که آروم این رو زد نگاه کرد، ماهور که تردید یلدا رو دید خودش دست به کار شد دسته گل رو برداشت و روی میز گذاشت.
    -مثل بچه ها گل رو گرفته تو دست.
    و چپ چپی به یلدا که نگاهش به عماد بود رفت.
    عماد که متوجه شده بود پدرش قصد حرف زدن ندارد و انگار که با هم صحبتی با سعید در مورد موضوعی غیر از خواستگاری خوشش اومده با اشاره ابرو به مادرش فهماند که یا خودش شروع کند یا اینکه پدرش...
    لاله میون حرفه زهرا پرید و با گفتن عذرخواهی سمته علی برگشت.
    -آقا علی!
    -بله؟
    -نمی خواید شروع کنید.
    اخم هایش در هم رفت، از همان خانه شرط کرده بود که او حرفی نمیزند و خود لاله اگر حرفی دارد بزند اما حالا...
    آروم تر از قبل گفت:
    -من گفته بو..
    -تو رو خدا علی، زشته من حرف بزن.
    با عصبانیت نگاهی به لاله انداخت و عقب رفت.
    با خودش کلنجار می رفت که نگاهش به عماد افتاد برای لحظه ی دیگر تخسی قبل را ندید نگاهش پر بود از خواهش و تمنا..
    ناچار یری تکان داد و به حرف اومد.
    -آقای درویشی اگه اجازه بدید من حرفام رو بزنم.
    -خواهش می کنم بفرمایید.
    -ممنون، والا همونجور که از قبل گفتیم و خبر دادیم ما اینجایم تا از دختر شما برای پسرم خواستگاری کنم. قبلا هم اومده بودیم برای زن..
    لاله که دید سعید با کشیدن بحث کیان می خواد بحث را خرای کند به سرعت میون حرفش پرید.
    -عماد من قربرنش برم 25سالشه، لیسانسِ عمران داره میخواست ارشدش رو بگیره نتونست بخاطره سربازیش نتونست بره، برای همین رفت سربازی که خدا رو شکر دو ماه پیش سربازیش تمام شد الان هم با کمک یکی از دوستاش میخواد یه رستوران برنه تا انشالله یه پول خوب اومد دستش بره و ارشدش رو بگیره. اما بگما پسرم توی همین دوسال سربازی هم کلی کار کرد و یه پس اندازی واسه شروع زندگی داره.
    مکثی کرد و ادامه داد:
    -فقط می مونه جواب یلدا خانوم که امیدوارم مثبت باشه. چون که من با همین یه ملاقات شیفته اش شدم
    زهرا لبخندی زد
    -ممنون لطف دارید
    -خواهش می کنم. خب حالا آقای درویشی شما چی می گید دختر گلتون رو می دید به پسرم یا نه؟
    تمام نگاها به سمته سعید کشیده شد، ماهور که متوجه استرس یلدا شد دستش رو آروم گرفت..سکوت سعید کمی طولانی شد و همین باعث شد بغض سنگینی توی گلوی یلدا بشینه.
    خودش نمی فهمید اما در نگاه خیره شده به پدرش التماس آشکاری داشت..
    بالاخره به حرف اوند و گفت:
    -من یه عادتی دارم که روی دوتا دخترم که دادم شوهر هم داشتم و هنوز هم دارم. این که هر کسی بعنوان خواستگار پاش رو توی این خونه بزار تنها و تنها خواسته دخترام شرطه. اونا بگن قبول من حرفی ندارم تنها کاری که من می کنم این که در مورد اون خواستگار تحقیق کنم و اگه خوب بود که بسم الله و اگه نبود که هیچ..در مورد آقا پسر شما هم همچنین چیزی صدق میکنه.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    امروز قبل از اومدن شما رفتم تحقیق و....
    لحظه ی مکث کرد. عماد که از خودش مطمئن بود با لبخند روی لبش به سعید نگاه کرد.
    لبخند مهربونی به چهره ی دخترش زد و آروم گفت:
    -مبارکه.
    صدای دست زدن بلند شد، یلدا چشم هاش رو بست و نفسش رو به راحتی بیرون داد..
    همه چی خیلی زود گذشت، نامزدی عماد و یلدا و ضیغه ی که به خواست پدر یلدا بینشون خونده شده..
    علی که بزرگترین شخص جمع بود مجبور شد صیغه را با تمام مخالفتش بخواند، عماد و یلدا هم با اشتیاق و احساس خوشی که در وجودشان بود جواب دادن و...
    بالاخره به اون چیزی که می خواستن رسیدن و چی بهتر از این بود برای دو نفر که عاشقانه هم را می خواستند.

    ************

    هنوز صدای جیغ های نسرین، فریال و هیلدا در گوشش می پیچید، وقتی که از پشت گوشی خبر نامردیش با عماد را داده بود.
    چه خبری بهتر از این برای دوستایی که توی تمام لحظات تلخ یلدا همراهش بودن. در آخر نسرین ازش قول گرفته بود که حتما کلاس عصر رو بره تا بتونه کله قضیه رو واسشون توضیح بده.
    با خنده یری تکون داد و گوشی رو، روی میز انداخت.
    -یلدا.
    -بله؟
    -من میرم سر کوچه تاید بخرم؛ تو برو اون قالی که توی حیاط پهن کردم خیس کن تا من بیام.
    -خیس کنم؟ اما....
    -یلدا!
    با تشری که بهش زد، ریز خندید.
    -چشم.
    -من رفتم.
    وارد حیاط شد، نگاهش رو به قالی دوخت. زری هیچوقت عادت نداشت قالی هاش رو برای عید به دسته قالیشویی بسپاره عقیده داشت درست نمی شستن برای همین هر سال نزدیک عید خودش قالی ها رو می شست. امسال هم که شانسش امروز یلدا خونه بود.
    با ذوقی وصف نشدنی به قالی وسط حیاط خیره بود، فکرش به سمته بچگی رفت وقتی که با یسنا و صنم کمک زری قالی می شستن، صدای های خنده هایشان و پا کوبیدن روی قالی خیس که شدای شلپ شلپش ذوقشان را بیشتر می کرد.
    آخ که آن روزها چه روزهای وصف نشدنی و زیبایی در نظر یلدا بود.
    شیر آب رو باز کرد با اداو اطوار به سمته قالی رفت. تب شعرش بالا زد و با صدای بلند شروع به خوانندن آهنگی که دیشب در ماهوراه گوش داده بود. آهنگ قدیمی ولی شادی که یلدا رو به یاد عماد می انداخت.
    -وقتی صدا پاهات می پیچه تو کوچمون طپش های قلب من سر میزنه به آسمون، میخوام آروم بمونم چه کنم نمی تونم.
    کل قالی رو خیس کرده بود که صدای در بلند شد، بدون اینکه از آهنگ خوندن دست بکشه برگشت و سمته در رفت.
    -با چه شوقی خودمو دم در می رسونم این دل عاشق پیشه یه دم آروم نمیشه. وای وای چی بگم این دل توی آتیشه تا که این در....
    با احتمال اینکه مادرش پشت درِ در رو باز کرد و برگشت، خشک کن رو توب دستش گرفت و چوبش رو مثل میکروفن جلوی دهنش گرفت.
    -تا که این در وا میشه صورتت پیدا میشه دل من پر میزنه از سـ*ـینه رها میشه.
    اوج گرفت:
    -تا می گی سلاام فقط با یک کلام...
    -سلام.
    ساکت شد، نگاهش میخ رو به رو شد، عماد در حالی که آروم آروم می خندید در رو بست و سمته یلدا رفت.
    -خب می خوندی. تا می گم سلام با یک کلام چی؟
    ار خجالت خون به صورتش دوید؛ از فکر این که عماد اون همه ادا اطوارش رو دیده بود دلش می خواست خودش را بکشد.
    دستی دور کمرش حلقه شد و حس لبهای عماد رو گونه اش.
    -نمی خوای برگردی؟
    آروم برگشت، بخاطر دست عماد که دور کمرش حلقه بود فاصلشون کم بود.
    -سلام.
    لبخند مهربونی زد.
    -سلام به روی ماهت خانوم. نمی خوای ادامه اش رو بخونی؟
    سر به زیر شد.
    -خجالت واسه چی؟ نکنه به عشقه من آهنگ نمی خوندی؟
    جمله ی آخرش رو با حسادت خاصی گفت که لبخند به روی لبِ یلدا آورد. سرش رو بالا گرفت.
    -کی به جز تو وقتی سلام می کنه من دیوونه میشم؟ من از دنیا چی می خوام به جز تو..
    مردونه خندید.
    -یعنی این ادامه شعر بود.
    ناز خندید.
    -دقیقا
    -عماد به فدای این شهر خوندنت. به نظر می رسه به موقع هم رسیدم.
    و به قالی اشاره کرد. یلدا تا خواست حرفی بزند حس شیطنتش گل کرد، حلقه ی دستش رو دورِ شلنگ بیشتر کرد.
    -عماد؟
    -جونم؟
    -ببخشید.
    -واسه چی؟
    -واسه این..
    به سرعت عقب رفت و سر شلنگ رو سمته عماد گرفت که تمام لباس هایش خیس شد.
    -یلدا می کشمت.
    با این حرف قهقه ی یلدا به هوا رفت، عماد که به سمتش خیز برداشت جیغی زد شلنگ رو رها کرد و فرار کرد.
    -وایسا، بهت می گم وایسا.
    -عمرا..
    -یلدا مگر اینکه دستم بهت نرسه خیسم کردی.
    -می دونم می کش..
    حرفش تمام نشده بود که پاش لبه ی قالی گیر کرد و محکم روی زمین خورد و اگه دستهاش رو محافظه تنش قرار نداده بود با صورت روی زمین می افتاد.
    عماد وحشت زده سرجاش ایستاد.
    -یلدا.
    نمایشی خودش رو، روی زمین انداخت.
    -آی عماد، آی پام آی سرم آی دستم...
    عماد که بالای سر یلدا رسید، صداش بالاتر رفت.
    -آای پام.
    تای ابروش رو بالا داد.
    -یلدا!
    -ها؟
    -کجات درد می کنه؟
    -همه جام.
    -چرا؟
    سرش رو با تعجب بالا داد و بلند شد و حق به جانب گفت:
    -چون افتادم. حالا هنوز میخوای انتقام بگیری؟
    -مطمئنی؟
    و به سرتاپای یلدا نگاه کرد، یلدا که متوجه سوتی که داد شد لب گزید.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    -پام درد می کنه ولی...
    با خم شدن عماد حرفش قطع شد، دقیق نگاهش کرد تا ببینه میخواد چکار کنه که عماد روی قالی خیس نشست.
    -وا عما...
    حرفش کامل نزده بود که بی هوا دستش کشیده شد و روی عماد افتاد و در عرض چند ثانیه کامل به پشت روی قالی خیس بود.
    از سردی آب چشم هاش رو بست و جیغ زد:
    -عماد.
    روی پهلو شد و دستش رو زیر سرش حائل کرد.
    -جونم.
    با حرص چشم هاش رو باز کرد.
    -جونمو زهرمار.
    چشم هاش گرد شد.
    -جان!؟
    -آخه ببین خیس شدم.
    -کجا!
    -میخوام بلند شم خب.
    دستش رو، روی شکمِ یلدا گذاشت.
    -بخواب جا بهتر از این.
    -خوابیدن روی قالی خیس کجاش خوبه.
    -هر جا که با هم باشیم از نظر من عالیه، مگه نه؟
    با همین یک جمله به معنی واقعی یلدا رو کیش و مات کرد....
    **********

    قبل از پیاده شدن بـ..وسـ..ـه ای واسه عماد فرستاد.
    -کلاست تمام شد خبرم کن.
    -مگه نمیخوای بری دنبال کارهای رستوران؟
    -چرا ولی خب شاید تا اون موقع کارم تمام شد.
    -اوکی.
    -برو مواظب خودت باش.
    -چشم تو هم همینطور.
    از ماشین پیاده شد و به سمته دانشگاه رفت که گوشیش زنگ خورد.
    -جونم ماهور؟
    -سلام عروس خانوم کجایی؟
    -من که معلومه، تو کجایی؟
    -یعنی الان تو بغله عمادی؟
    با خنده تشر زد
    -ماهور!
    -خب چیه؟ تو جات اونجاست دیگه.
    -مرض، بگو کجایی گم نشی بدبخت بشیم.
    -نه بابا من دیگه تمام جاها رو یاد گرفتم. الان یه جایم که می دونم صاحبش با دیدنم میشه برج زهرمار.
    -کجا؟
    -بعد بهت میگم. زنگ زدم بگم عصر بریم بیرون با عماد قرار نزاری.
    -باشه عزیزم.
    -قربونت فعلا.
    نگاهش به نسرین و دخترا افتاد که جای همیشگی نشسته بود.
    هیچ کدوم دل توی دلشان نبود تا یلدا بیاید و قضیه رو واسشون تعریف کنه، چقدر خوشحال بودن برای یلدایی که تمام عاشقانه هایش خلاصه بود در یک اسم "عماد"..
    کی بهتر از این سه نفر خبر داشت یلدا چه سختی های کشید، نسرینی که خودش هم درگیر عشقی نافرجام بود اما با وجود یلدا غم خودش را فراموش کرده بود.
    *************
    نگاهی به نوشته ی رو به رویش انداخت.
    "گالری مهلا" خودش هم نمی فهمید چرا باز اینجاست؟ عجیب دلش می خواست اینجا باشد و بالاخره سرِ اون اخم های در هم مهراد را بفهمد.
    نفسی تازه کرد و وارد گالری شد. برخلاق دفعه قبل خلوت بود و کسی زیاد نبود. حتی خبری از اون پسره اخم آلود نبود.
    -بفرمایید؟
    با شنیدن صدای آشنایی که مطلق به همون پسرک سرد و اخم آلود بود برای لحظه ی تردید کرد اما برگشت.
    نگاه مهراد که به ماهور افتاد دوباره اخم هاش توی هم رفت.
    -سلام.
    -شما این جا چکار می کنید؟
    -اومدم نقاشی ها رو ببینم.
    -اما الان گالری بستس.
    -اما...
    -اما نداره خانوم بفرمایید بیرون.
    برگشت و سمته اتاق کارش رفت. ماهور بی رودوایسی دنبالش رفت.
    کلا دختر بی پرواا و فضولی بود که دوست داشت از همه چی سر در بیاورد.
    با احساس اینکه کسی دنبالش می آید ایستاد د بی هوا برگشت. که ماهور ترسان یک قدم عقب رفت.
    -شما چرا دنبال من میاید
    -کار دارم
    -چکار؟
    -نمیرید توی اتاق؟
    تای ابرویش را بالا داد.
    -چرا انقدر سردو خشکید.
    -به شما مربوطه؟
    -آره چون فقط وقتی به من می رسید اینجوری می شید.
    نیش خندی زد.
    -توهم زدی.
    اخم در هم کشید.
    -درست صحبت کنید.
    -بلد نیستم.
    مکثی کرد، بی خیال کل کل کردن با این پسرک مغرور رو به رویش شد. تصمیم گرفت حرفی رو بزند که به خاطرش اینجا اومده بود.
    -من یه درخواستی از شما داشتم؟
    با کلافگی مردمک چشم هایش را در حدقه چرخاند.
    -بفرمایید.
    -میشه به من طراحی یاد بدید.
    چشم هاش گرد شد.
    -چی؟
    -من به طراحی و کلا نقاشی علاقه دارم. من تازه اومدم ایران و جایی رو بلد نیستم اومدم پیش شما چون my friend خالم هستید و میشه بهتون اعتما...
    -من تدریس نمی کنم.
    اجازه نداد ماهور حرفه دیگه بزنه و وارد اتاقش شد. قبل از این که ماهور وقت کند وارد شود در رو قفل کرد.
    با حرص چشم هاش رو بست و بلند گفت:
    -هی آقای مغرور مطمئن باش من دست نمی کشم. من به طراحی علاقه دارم و شما باید بهم یاد بدید فقط هم شما...الان رو میزارم پای بی حوصلگیتون ولی فردا دوباره میام که حرف بزنیم. روز خوش.
    با رفتن ماهور، مهراد ماند با دنیایی از کلافگی و سردرگمی. خسته بود از این همه سردرگمی که با خود و احساسش پیدا کرده بود. به احساس نوپایی که شکل نگرفته قرار بود توی وجودش کشته بشه.
    چی شد که تا اومد یلدا رو فراموش کنه، سرو کله ی دختر خالش توی زندگی پیدا شد. اون هم با این حجم از فضولی و شیطنت..
    قرارِ از دسته این دختر شر چه بکشد؟ چطور از سر خودش بازش کند و بهش بفهماند به هیچ علاقه ی به تدریس طراحی اونم به او را ندارد.
    تفه ی به در خورد با احتمال اینکه ماهور باشد با حرص در رو باز کرد.
    -چیه؟
    امیر عباس با ترسی نمایشی عقب رفت.
    -نزن داداش لولو نیستم.
    -زهرمار.
    -چته پکری.
    روی مبل نشست و بی حوصله گفت:
    -بی خیال امیر حوصله ندارم.
    -اوه پس حتما خیلی اوضاع وخیمه. بگو داداش بگو چی شده؟ باز مهران!
    -نه.
    -پس چی؟
    -دهنت لقه.
    -مرگ مهراد به کسی نمی گم.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    با شک نگاهش کرد.
    -جونِ مهراد نمیگم.
    ***********

    -اینجا خوبه نه؟
    -زیادی بزرگ نیست؟
    -عماد قرارِ رستوران بزنیم نه کافی شاپ.
    نگاهی به مسیح انداخت. تنها دوستی که از دوران بچگی تا الان رفیق پایه اش مونده بود. حتی الان که خودش کار شرکتی داره اما باز مردونگی کرد و به عماد توی زدن رستوران کمک کرد.
    -چی شد عماد بریم برا قرار داد.
    -نچ.
    -چرا؟
    نگاهش رو از اطراف به مسیح سوق داد.
    -اول یلدا بیاد ببینه.
    -آی امان از متاهلی. عقدش نکردی زن ذلیل شدی.
    -زهرمار مسیح.
    دستی روی شونه اش زد.
    -ولی خدایی زن ذلیلی بهت میاد.
    در حالی خنده اش گرفته تشر زد.
    -مسیح!! خفه شو.
    و گوشی رو در آورد تا با یلدا تماس بگیره.
    -باشه زن زلیل دیگه نمی گم. من برم با صاحب ملک صحبت کنم تو هم تلفنت تمام شد بیا.
    -اوکی..الو سلام عزیزم.
    صدای سلام گفتن یلدا با صدای داد مسیح در فضا پیچید.
    -زن ذلیل.
    یلدا که صدای مسیح رو شنید پرسید:
    -کی بود؟
    -مسیح، تو خوبی عزیزم؟ دانشگاهت تمام.
    -آره عزیزم. گفتی نمی تونی بیای برای همین برگشتم خونه الان هم دارم با مامانینا میرم....
    صدای ماهور از پشت گوشی که مخاطبش یلدا بود بلند شد.
    -یلدا بیا دیگه، داوود اومد.
    -باشه اومدم.
    با شنیدن اسم داوود اخم هاش توی هم رفت.
    -داری کجا میری یلدا.
    متوجه تغییر لحن عماد شد. اما دلیلش رو نفهمید.
    -با مامان و ماهور دارم میرم خونه ی خالم.
    از کور در رفت.
    -کدوم خاله ات!
    -خاله ام دریا.
    -همون خاله ات که پسره بیشرفش اسمش داوودِ؟
    تازه متوجه ی عصبانیته عماد شد، لب گزید و آروم روی پیشونیش زد.
    -یلدا با تو بودم گفتم همون..؟
    -با مامانم میرم.
    -یلدا همون خالت.
    با دادی که زد یلدا با ترس صدای گوشی رو کمتر کرد تا مبادا صدای داد عماد به گوشه ماهور یا مادرش برسه.
    -آره.
    -حق نداری بری یلدا.
    -اما...
    عصبی چنگی تو موهایش زد.
    -یلدا همین که گفتم حق نداری بری.
    سعی کرد با حرفایش متقاعدش کند.
    -عماد عزیزم اون که با من کاری نداره، من....
    میان حرفش پرید.
    -یلدا جرات داری پات رو از خونه بزار بیرون و سوار ماشین اون بیشرف شو، اونوقت نامرد عالمم اگه نیام اونجا و خونه خاله ات رو روی سر همتون خراب نکنم. اصلا خودم دارم میام خونتون اومدم اونجا نبودی هم تو رو می کشم هم اون هـ*ـوس باز کثافت رو.
    بدون این که اجازه بده یلدا حرفی بزند قطع کرد. به سرعت از رستوران بیرون زد و بی توجه به صدا زدن های مسیح سوار ماشینش شد و به سرعت حرکت کرد.
    تمام حرف های اون روز داوود دوباره یادش اومده بود و خون جلوی چشم هاش رو گرفته بود. هضم اینکه کسی به یلدایش چشم داشته سخت بود و داغونش می کرد.
    تمام خشمش رو، روی پدال گاز خالی کرد، در عرض 10 دقیقه به خونه ی پدر یلدا رسید.
    ولی هنوز هیچکس نرفته بود..
    ماهور و زری در جواب یلدا که دلیل نرفتنش رو بیرون رفتن با عماد گفته بود، در حاله متقاعد کردن یلدا بودن که به عماد زنگ بزند و بگه که اون هم با آن ها خونه ی دریا برود.
    ماشین رو پشت ماشین داوود پارک کرد، با شنیدن صدای در ماشین برگشت. با دیدن عماد اخم هاش توی هم رفت.
    عماد از ماشین پیاده شد، نگاه تندی به داوود انداخت و داخل رفت....
    یلدا با دیدن عماد که وارد سالن شد رنگ از روش پرید.
    -سلام.
    با صدای عماد ماهور و زری برگشتن .
    زری با دیدن عماد سریع گفت:
    -اِ خوبه خودت اومدی. ببین عماد جان بیا با هم بریم خونه ی دریا که با هم آشنا بشید.
    نگاهش رو از یلدا گرفت و در جواب زدی با کمال احترام جواب داد:
    -انشالله یه روزِ دیگه. الان میخوایم با یلدا بریم رستورانی که من دیدم میخوام اگه یلدا هم خوشش اومد همین امروز بگیرمش تا از دستم نرفته.
    زری که با این جواب تا حدودی راضی شده بود گفت:
    -خب پساگه کارتون زود تمام شد بیاید اونجا.
    -چشم حتما.
    -چشمت بی بلا. خب یلدا جان ما دیگه بریم خیلی وقته داوود بیچاره منتظره. فعلا خداحافظ عماد جان.
    -خداحافظ.
    با رفتن ماهور و زری، یلدا که تا الان سکوت کرده بود و سرش پایین بود، سر بالا آورد.
    نگاهش که به چهره ی در هم عماد افتاد به عمق عصبانیتش پی برد. از ترس برگشت تا بره آشپزخونه.
    -وایسا.
    ایستاد اما برنگشت.
    -از این لحظه به بعد نمی خوام نه اسمی از داوود بشنوم نه حتی از یک متریش رد بشی. از الان که من شوهرتم و تا وقتی هستم و زنده ام حق نداری پات رو توی اون خونه بزاری وقتی اون بی شرف هست. اگه هم نبود و رفتی تا پاش به خونه باز شد بدون یه لحظه دیدنش و حتی سلام کردن از اون قبرستون میای بیرون. یلدا به والله ی علی قسم فقط یک بار ببینم یک نیم نگاهت بهت بندازه زنده اش نمیزارم.
    ته ته های دل یلدا از این حرفها و غیرت عماد غرق لـ*ـذت بود. لبخندی که توی دید عماد نبود روی ل*ب*هاش نشست.
    اما از اونجایی که درست رو به روی آیینه قدی ایستاده بود لبخندش را دید.
    -حرص خوردن من خنده داره؟
    اینبار آشکارا خندید؛ به سمته عماد چرخید.
    -نخندیدم.
    -خودم دیدم.
    -اون لبخند بود.
    -چه فرقی داره؟
    دستاش رو دور صورته عماد قاب کرد.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    و بـ..وسـ..ـه ی نرمی به گونش زد.
    -نه ولی این غیرتت اشتیاق داشت. اون لبخند هم برای همین بود.
    بی هوا دستش رو دور کمر یلدا حلقه زد و به خودش نزدیو کرد، با سر انگشت اشاره آروم روی بینیش زد.
    -نشنیدم چشم گفتنت رو خانوم!
    لبخند شیرینی روی لبِ یلدا عمیق شد.
    -چشم آقا، چشم عزیزم.
    نرم بـ..وسـ..ـه ی به روی گونه ی یلدا زد. و در حالی که سمته در سالن می رفت گفت:
    -چشمت بی بلا خانوم. حالا هم زود کفش هاتو پا کن بریم رستوران رو ببین.
    -مگه قولنامه کردی؟
    -نه، گفتم اول تو ببینی.
    -نظر من مهمه؟
    دستش روی دستگیره در ثابت موند، سر برگردوند.
    -به نظرت!
    از روی هیجان دستش رو نزدیک ل*ب*هاش برد و روی سر انگشت هاش دستش بـ..وسـ..ـه ی زد و توی هوا فوت کرد سمته عماد.
    -عاشقتم.
    مردونه و بی صدا خندید، طبق عادت همیشگی در حالِ خنده نگاهش رو به اطراف گردوند و دستی به ته ریشش کشید که بد دل از دل افسار گسیخته ی یلدا برد.
    و باعث شد یلدا در دل کلی قربون صدقه ی خندیدنش برود..
    ********

    دقیق نگاهش رو به اطراف گردوند. به سالن گرد رستوران دو طبقه ی که انتخاب عماد بود نگاه کرد.
    سالن گردی که سر تاسرش دیوارهایش از شیشه بود که با پردهای زیبایی قهوه ی و طلایی رنگی پوشیده شده بود، درست وسط رستوران پله هاب مارپیچی شکلی که قالیچه ی قرمز رنگ باریکی که روی پله ها پهن بود و به طبقه ی بالا ختم می شد..
    -چطوره؟
    پاش رو که بلند کرده تا روی دومین پله بزاره روی همون پله ی اول گذاشت و به سمته عماد که پشت سرش به ستون تکیه داده بود نگاه کرد.
    -به نظر خودت!
    تای ابروش رو بالا داد.
    -یلدا!
    پله رو پایین اومد و با ناز جواب داد:
    -جونم؟
    لبخند مهربونی زد دست پیش آورد و گونه ی یلدا رو کشید.
    -الان وقتِ ناز کردن نیست خانوم. بگو خوبه یا نه؟
    نگاه اجمالی به اطراف انداخت، دست هاش رو به هم کوبید.
    -اوکیِ، بریم قولنامه کنیم.
    از لحن سر خوش یلدا خنده اش گرفت.
    -چشم خانوم بریم.
    -وایسا ببینم. چرا خندیدی؟
    چرخید با دیدن یلدا که حق به جانب دسته به کمر زده بو لبخندش عمیق تر شد.
    -میدونی الان شبیه چی شدی؟
    -چی؟
    یک قدم عقب رفت.
    -بگم!
    چشم هاش رو ریز کرد، با شک لب زد:
    -آره؟
    با شیطنت سری تکون داد.
    -قول بده اگه گفتم نمی کشیم.
    -قول!
    خندید، به چهره ی یلدا که بدجور شکل کنجکاویی گرفته بود نگاه کرد.
    -شبیه..
    -شبیه؟
    -شبیه زن های کولی هست که میخان آماده بشن برای دعوا،الخصوص که دست...
    -عمااد.
    اخم شیرینی روی پیشونیش نشست و آروم گفت:
    -هیس! آروم چه خبرته؟
    لب تر کرد و با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    -که کولی آره..؟
    با نگاه خندونش به یلدا که داشت آستین های مانتوش رو بالا میزد نگاه کرد.
    -دقیقا.
    -که دقیقا؟
    -آ..
    حرفش کامل نزده بود، که یلدا به سمتش خیز برد بدون هیچ عکس العملی ایستاد تا یلدا بهش برسه.
    مشت اول که روی سـ*ـینه اش نشست مچ دو دست یلدا رو محکم گرفت.
    -اِ اِ نشد دیگه.
    -نه نه ول کن تا بهت بگم کولی کیه.
    -باشه بابا تو نیستی.
    -نه باید بهت بفهمونم کولی کیه.
    یلدا تقلا می کرد تا مچ دست هاش رو از مشت عماد باز کنه اما عماد در حالی که سرخوش می خندید دو دست یلدا رو با یه دست گرفته بود و با دسته دیگه اش کمرش رو محکم گرفته بود تا فاصله نگیره.
    -باشه غلط کردم کولی تو نیستی. یکی دیگه اس.
    از تقلا دست کشید.
    -خب کیه؟
    -کی کیه؟
    -کولی کیه؟
    -آها، تو نیستی.
    -خب کیه؟
    عماد که امروز در کنار یلدایش بدجور سرخوش بود و رگ شیطنتش گل کرده بود و از طرفی سر به سر گذاشتن یلدا بدجور به مذاقش خوش اومده بود با شیطنت گفت:
    -زن من....
    جیغ زد.
    -عماد؟
    بی هوا دست یلدا رو گرفته و محکم تو آغـ*ـوش کشید اما یلدا سعی داشت از بغلش بیرون بیاد به قولی حساب حرفی که زد را پس بگیره.
    کف دستش رو روی پشت سر یلدا گذاشت و به سـ*ـینه اش فشرد، بـ..وسـ..ـه ی آرومی به سرش زد و لب زد:
    -کولی زن من نیست دیوونه. زن من فرشته اس.
    با این حرف لبخندی روی لبِ یلدا نشست و قلبش تپش گرفت. غرق درلذت و خوشبختی در کنار عشق دوران نوجوانی و جوانیش.
    در رستوران بی هوا باز شد، مسیح که از دسته عماد کفری بود وارد شد.
    -عماد خدا لع..
    با دیدن صحنه ی رو به روش، وسط راه به سرعت ایستاد و به سمته مخالف چرخید. دست هاش رو به حالت تسلیم بالا گرفت.
    -ای وای ببخشید، به خدا من هیچی ندیدم.
    یلدا لب گزید و خجالت زده عقب رفت، اما عماد در کمال آرامش از یلدا فاصله گرفت. دست هاش رو توی جیب شلوارش برد و به میز پشت سرش تکیه زد.
    -مسیح چرا بر نمی گردی.
    -نه شما راحت باشید.
    با این حرف یلدا بیش از بیش خجالت کشید، عماد با عشق نگاهش رو یلدا که سرخ شده بود چشم دوخت.
    بدون این که نگاه خیره اش رو از یلدا بگیره در حالی که مخاطبش مسیح بود گفت:
    -برگرد مسیح. حرفت رو بزن.
    -می خواید من برم بیرون تا شما راحت باشید.
    کلافه سری تکون داد، جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز برداشت و به سمته مسیح نشانه رفت که خیلی دقیق به پشت کمرش خورد و باعث شد مثل برق گرفته ها برگرده.
    -اِ چی بود؟
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    که با چشم غره ی عماد رو به رو شد. تکیه اش رو از میز گرفت.
    -بریم قولنامه کنیم.
    -اوکی شد؟ خوشتون اومد یلدا خانوم؟
    یلدا که از مسیح خجالت می کشید آروم جواب داد:
    -بله.
    مسیح که متوجه ی خجالت یلدا شد دیگه حرفی نزد.
    -خب بریم.
    عماد که تا الان با رضایت و لبخند روی لبش به یلدای سر به زیر نگاه می کرد با اکراه نگاهش رو برگردوند.
    -اوکی بریم.
    و در هینی که از کنارِ یلدا می گذشت خم شد و آروم دم گوشش لب زد:
    -بهت نگفته بودم ولی بدون خجالت خیلی بهت میاد.
    و رد شد. همین حرفش باعث شد نیشه یلدا باز بشه و سرش رو بالا بگیره.
    به در که رسید برگشت.
    -نمیای؟
    چشم هاش رو با رضایت و لـ*ـذت به نشونه "آره" باز و بسته کرد و به سمته عماد پرواز کرد.
    ********

    -چطور بود؟
    نگاهش رو از کتاب گرفت و به نسرین که این سوال رو پرسید نگاه کرد.
    -ای بد نبود. تو چطور دادی؟
    -بد نبود. خیلی زود میان ترمش رو گرفت.
    و کنار یلدا روی صندلی نشست.
    -چه خبر از عماد!
    کتابی که چند لحظه قبل امتحانش رو داده بود رو بست و چرخید سمته نسرین، بی توجه به سوالی که پرسیده بود به چهره ی نسرین دقیق شد.
    ناراحتی مشهودی که توی صورتش بود باعث شد لب باز کنه.
    -نسرین چی شده؟
    -هیچی.
    -دروغ نگو. بگو چی شده؟
    بغضی در گلویش نشست، سعی داشت ناراحتیش رو نشون نده اما تلاشش بی نتیجه بود. سخت بود یادِ محمد و اتفاقات این اخیر بیوفته و بغضش سنگین تر نشه.
    دست یلدا که روی دست سردش نشست تکونی خورد.
    -نمیخوای چیزی بگی نسرین؟ چه اتفاقی افتاده؟
    تلخ خندید.
    -محمد!
    از روی نگرانی اخم روی پیشونیش نشست.
    -محمد چی؟
    بالاخره طاقت نیورد و اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد.
    -داره ازدواج می کنه.
    چشم هاش رو بست و بی صدا لب زد:
    -ای وای!
    -چند روز پیش گفت داره میاد اهواز که من رو ببینه. از صداش فهمیدم اتفاق خوبی نیوفتاده اما نمی دونستم قرارِ بعد از 6سال بهم بگه که میخواد ازدواج کنه.
    هق زد.
    -بهم میگه...میگه...
    هق هق..
    -می گـه کسی اجبارم نکرده خودم دختره رو دوست دارم.
    -شاید دروغ می گـه نسرین.
    -نه یلدا، عکس دختره رو نشونم داد. کنار هم..
    هق هق گریه اش بلند شد، دست هاش رو، قاب صورتش کرد تا صدای گریش بلند تر نشود.
    یلدا معقوم و سرخورده نگاهش رو به اطراف گردوند، زبونش برای گفتن هیچ حرفی نمی چرخید حال الان نسرین رو به خوبی درک می کرد.
    دقیقا همون حالی که خودش چند ماه قبل داشت، همون حالِ اِسفناک توی خیابون لحظه ی که از زبون علی فهمید عماد داره ازدواج می کنه..
    این حال رو خودش روزی داشت و می دونست با هیچ حرف کاری درست نمیشه. مگر این که خودت بخوای که محاله خودت هم بتونی..
    -نسرین عزیزم..
    عاجزانه لب زد:
    -یلدا دوسش دارم. به خدا دوسش دارم بدون محمد می میرم به کی بگم ها! به خود احمقش یا به خودم احمقم بفهمونم که اون دوسم نداره؟
    این حرف را زد و بی طاقت از جا بلند و با قدم های بلند به سمته خروجی دانشگاه رفت.
    یلدا نگران پشت سرش دوید.
    -نسرین، صبر کن نسرین.
    *********

    وارد گالری شد،مثل تمامه این یک هفته که وقتی وارد میشر با صدای بلند سلام می کرد. برحسب عادت کیفش رو،روی میز انداخت و بلند گفت:
    -سلام کسی..
    با، باز شدن در اتاق مهراد حرفش رو قورت داد.
    با اخم های در هم نگاهی به ماهور انداخت و در اتاق رو پشت سرش محکم بست.
    -چی می خوای دوباره؟
    -یعنی نمی دونی؟
    -یعنی نمی دونی جوابم رو؟
    -چرا؟
    -چی چرا؟
    قدمی به سمته مهراد برداشت.
    -چرا قبول نمی کنی به من طراحی یاد بدی.
    -روز اول هم بهت گفتم من تدریس نمیدم.
    -منم روز اول گفتم چرا...
    -ماهور.
    چنان محکم و تحکم صدایش زد که لال شد. بیشتر از این که از تحکم و جدیت کلام مهراد بترسد از شنیدن اسمش بدون پسوند و یا پیشوند از زبون مهراد متعجب کرد.
    چشم های گردِ ماهور رو که دید به خودش اومد و به سرعت حرفش رو تصحیح کرد.
    -ماهور خانوم..
    اما ماهور هنوز با همون حالت خیره نگاهش می کرد، کلافه چنگی به موهای خوش فرمش زد و به سمته مخالف چرخید.
    با صدای شکستن چیزی هر دو وحشت زده برگشتن. ماهور که نزدیک به در بود با دیدن یگانه که با رنگ و رویی پریده به دیوار تکیه زده بود وحشت زده قدمی به عقب برداشت.
    -استاد!؟
    لبخند تلخی روی لبش نشست. صدای دکترش چون ناقوس مرگی در گوشش پیچید.
    "خانوم احدی شما خیلی فرصت ندارید. دیگه حتی شیمی درمانی هم روی شما جواب نمیده مریضیتون خیلی پیشرفت کرده"
    قطره اشکی آروم روی گونش سُر خورد، دستش رو از دیوار گرفت و یک قدم آروم به سمته مهراد برداشت اما قدم اول به دوم نرسیده بود که محکم روی زمین افتاد..
    مهراد وحشت زده به سمتس خیز برداشت:
    -استاد!
    ************

    با عجله وارد بیمارستان شد، سمته پذیرش رفت که ماهور از پشت سر صداش زد.
    -یلدا؟
    برگشت و نگاه اشک آلودش رو به ماهور دوخت.
    -حالش خوبه مگه نه؟
    سکوت ماهور رو که دید، هق زد و از ته دل جیغ زد.
    -ماهور حرف بزن.
    -خوبه یلدا بخدا خوبه. آروم باش الان تو بخش مراقبت های ویژه اس.
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    ماهور رو کنار زد و به سمته بخش مراقبتهای ویژه رفت.
    از پله ها بالا رفت به سمته چپ برگشت با دیدن مهراد و مهران از خودش بدش اومد.
    چرا یگانه رو یادش رفته بود؟ چرا التماس های یگانه رو یادش رفته بود؟ مگه قرار نبود کمک کند که.
    نگاهش به مهران افتاد که آروم اشک می ریخت، لبخند تلخی زد پس بالاخره باور کرده بود که یگانه مادرشه. اما مهراد.
    نگاهش به سمته مهراد کشیده شد، فقط نگران بود پس یعنی هنوز بهش نگفته بودن هنوز حقیقت تلخ رو نشنیده بود.
    اگه یگانه توی اون طاقت نیورد چی! اگه نتونست به آرزوی چند سالش برسه چی؟
    از خودش متنفر بود از این همه سهله انگاری، انگار بعد از رسیدن به عماد همه چی یادش رفته بود..
    الخصوص یگانه که بیشتر از هر چیزی به کمکش نیاز داشت.
    اشک هاش رو آروم پس زد، مصمم جلو رفت.
    -آقای ترابی؟
    هر دو برگشتن، مهران معقوم و ناراحت انگار فهمیده بود یلدا چرا اینجا اومده. فهمید که قرار حرفی که خودش جرعت گفتنش به مهراد رو نداشت رو بزنه.
    -باید یه چیزی بهتون بگم.
    -میشه بزارید برای ب..
    -نه.
    متعجب نگاهش رو به یلدا که "نه" محکمی گفته بود نگاه کرد.
    به دلش تردید را نداد.
    -یه چیزی رو باید همین الان بهتون بگم وگرنه ممکنه خیلی دیر بشه.
    -چی؟
    با مکث کوتاه و پر از تردیدی لب زد.
    -یگانه..
    -خب؟
    خوب می دونست که اگه بی مقدمه حرفش رو بزنه ممکنه مهراد گیج بشه اما وقت برای ریز و درشت گفتن رو نداشت.
    -چی شده خانوم درویشی؟ یگانه چی؟ دارید در مورد..
    -مادر واقعی شماس.
    حرفش تو دهنش ماسید. نگاه خیره روی دیوار کنارش ثابت موند.
    ********

    -یلدا عزیزم الان چرا داری گریه می کنی؟
    فینی کرد و با بغض و صدای لرزونی که دل عماد برای این لحن ضعف می رفت گفت:
    -آخه گـ ـناه داشت.
    لبخند مهربونی زد.
    -آخه عماد به قربون اون چشم های سرخت بشه. خب اگه تو گریه کنی که چیزی درست نمیشه.
    -درست نمیشه اما خودم که خالی میشه.
    دستش روی دستِ یلدا که داشت دستمال کاغذی رو تیکه تیکه میکرد نشست. که باعث شد یلدا سرش رو بالا بگیره.
    -یادت رفت بهت گفتم دوست ندارم اشک هات رو ببینم.
    با اون چشم های درشت مشکیش که از اشک قرنز شده بود تو چشم های مهربون عماد زل زد و سرش رو به معنی مثبت تکون داد.
    مردونه و آروم خندید.
    -پس گریه نکن. گریه که می کنی قلبم اینجوری میشه.
    دستش رو جلوی صورته یلدا گرفت و مشت کرد.
    میونه گریه خندید وبه دسته عماد اشاره کرد.
    -این جوری؟
    خندید.
    -آره.
    اشک هاش رو از روی گونه اش پاک کرد.
    -باشه پس دیگه گریه نمی کنم تا قلب اینجوری نشه.
    و دستش رو مشت کرد. چشم هاش رو مهربون بست و دست مشت شده ی یلدا رو تو دست گرفت و بوسید.
    -آفرین قربونت بشم.
    خودش رو به عماد نزدیک تر کرد و سرش رو، روی شونه اش گذاشت.
    -عماد!
    -جونم؟
    -به نظرت حالا مهراد چکار میکنه؟
    سرش رو خم کرد تا چهره ی یلدا رو ببینه.
    اخم ریزی روی پیشونیش نشست، یلدا که سکوت عماد رو دید سرش رو بلند کرد.
    -چی ش..
    -منظورت از مهراد همون آقای ترابی نیست!؟
    تازه متوجه اخم روی پیشونی عماد شد، لب گزید.
    -ببخشید.
    -بخشش واسه چیزیه که دیگه تکرار نشه.
    با هیجان کودک واری سرش رو بالا گرفت و انگشت کوچیکش رو بالا آورد.
    -تکرار نمیشه، قول.
    لبخندی روی لبش نشست،آخ که چقدر دلش این دختر رو به رویش دلبری کردن رو برای دل بی قرارش بلد بود.
    دست یلدا رو گرفت، نگاهی به انگشت کوچیکه ی یلدا که یه نشونه ی کوچیک روش بود انداخت. و روی همون نشونه رو بوسید
    -گفتی این نشوونه واسه چیه؟
    -قرار بود یه انگشت اضافه در بیاد اما نشد. و به جاش الان فقط همین یه بدجستگی کوچیک مونده.
    -در می اومد چکار می کردی؟
    -مامانم گفت اگه در می اومد همون بچگی میبردم دکتر تا عملش می کنن.
    -اما الان این نشونه خیلی خاصه.
    سرش رو بالا گرفت و با لحن خاص و پر از احساسی ادامه داد:
    -مثل خودت.
    با این حرف یلدا غرق در لـ*ـذت بی نهایتی شد که هر دفعه کنارِ عماد این لـ*ـذت و خوشبختی رو حس می کرد.
    -یلدا!
    با صدای ماهور هر دو برگشتن.
    -چی شده؟
    -یگانه به هوش اومده.
    سریع از روی نیمکت بلند شد.
    -خب؟
    -نه مهراد هستش نه مهران.
    -خب مهرا...یعنی ترابی کجا رفته؟
    -نمی دونم.
    کیف یلدا رو بلند کرد و سمتش گرفت.
    -یلدا تو برو داخل، من همینجا منتظر میمونم.
    -نمیای داخل!
    -نه تو برو.
    -باشه. زود میام.
    و همراه ماهور داخل رفت.
    بالای سر یگانه که رسید با دیدن چهره ی بی روح و رنگ پریده اش دوباره بغض کرد.
    -یگانه؟
    با شنیدن صدای یلدا بی رمق چشم هاش رو باز کرد. بی جون لب زد:
    -مهراد کجاست؟
    لبخند تلخی زد. دست سرد یگانه رو تو دستش گرفت.
    -همه چی رو بهش گفتم.
    به سختی آب گلوش رو قورت داد و لب زد:
    -کجاست؟
    تا یلدا خواست حرفی بزند در با صدای آرومی باز شد و مهراد با قامتی خم شد و چهره ی گرفته وارد شد.
    از چشم های قرمزش مشخص بود که گریه کرده.
    یگانه سر برگردوند با دیدن مهراد لبخندی روی لبش نشست.
    -مهرادم.
    نگاهش به سمته مهران که پشت سر مهراد وارد شد افتاد، بغضش سنگین تر شد.
    -مهران
     

    Raziyeh.d

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/26
    ارسالی ها
    1,052
    امتیاز واکنش
    8,430
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    اهواز
    لحظه ی بعد هر دو کنار تخت یگانه در حالی که هر کدوم طرفی از تخت زانو زده بودن و سر روی دسته یگانه گذاشته بودن های های گریه اشون فضا رو پر کرده بود.
    یگانه با درد لبخند زد هر دو دستش رو از دسته مهراد و مهران بیرون کشید و نوازش گونه روی سر هر دو کشید.
    آروم زیر لب زمزمه کرد.
    -خدایا شکرت.
    و اشک هاش آروم روی گونش سُر خورد. نگاهی به یلدا که آروم اشک می ریخت انداخت.
    -کمک کن بشینم یلدا جان.
    مهراد و مهران عقب رفت و به جای یلدا کمک کردن تا یگانه روی تخت بشینه.
    یلدا نگاهی به ماهور که همپای بقیه اشک می ریخت انداخت و آروم گفت:
    -بریم بیرون ماهور، تنهاشون بزاریم بهتره.
    ماهور بدون هیچ حرفی سری به نشونه ی "باشه" تکان داد و همراه یلدا بیرون رفت.
    ************
    با لـ*ـذت هوا رو به ریه کشید و چشم هاش رو بست.
    کم کم زمستون داشت تمام میشد و بهار می اومد، و این برای ماهوری که بعد از چند سال قرار بود سال تحویل رو توی کشور خودش باشه خیلی لـ*ـذت بخش بود.
    سال ها بود که از این حال هوای معرکه ی عید توی ایران دور بود. یک حال و هوای لـ*ـذت بخش و متفاوت با جاهای دیگه..
    اون شوق و هیجانی که مردم در لحظه خرید داشتن و خونه تکونی ها...
    چشم هاش رو باز کرد و دوباره خودش رو جلوی در گالری دید. گالری که صاحب اخم و جدیش عجیب این روزها فکر و ذهن ماهور رو به خودش درگیر کرده بود.
    حس و حالی که در لحظه فکر کردن به مهراد داشت حتی برای خود ماهور تازگی داشت. که تازگی شیرین و لـ*ـذت بخشی که قصد دست کشیدن ازش رو نداشت.
    وارد گالری شد، وارد آسانسور شد و طبقه دو رو زد.
    آسانسور که توی طبقه دوم ایستاد، بر خلاف همیشه که سکوت بود اینبار صدای قهقه خنده هایی در فضا پیچیده بود و محیط را برای ماهور سرزنده تر کرده بود.
    لبخندی روی لب نشوند و وارد گالری شد.
    صدای خنده های مهلا و یگانه که داشتن سر به سرمهراد میذاشتن کل فضا رو پر کرده بود.
    مهلا اولین کسی بود که متوجه ی ماهور شد.
    -اِ ماهور اومدی. دیگه کم کم داشتم نگرانت میشدم.
    با شنیدن اسم ماهور اخمی روی پیشونی مهراد نشست که یگانه اولین کسی بود که متوجه شد و آروم پرسید:
    -خوبی؟
    با حرص برگشت و نگاهی به ماهور انداخت.
    -اگه بزارن آره خوبم.
    و سمته اتاقش رفت. مهلا لب گزید و نگاه نگرانی به ماهور انداخت.
    اما ماهور بی توجه به طعنه ی مهراد لبخندی زد.
    -خب من امروز چکار کنم؟
    مهلا با ذوق خندید و دستش رو دور گردن ماهور حلقه زد.
    -قربونت برم. چقدر خوب شد که اون روز بدون مشورت با داداش تو رو اینجا استخدام کرد.
    ماهور لبخندی زد.
    اما هیچ کس جز خودش نمی دونست چقدر از مهراد دلگیر بود، دلگیر از بداخلاقی و سر بودن بی دلیلش..
    در یک نگاه عاشق شده بود اما این رو حتی خودش هم نمی دونست و دلیل طپش قلبش رو لحظه ی دیدن مهراد پای ترس می گذاشت اما نمی دونست که دلش رو به گرو همین اخم ها داده...


    《یلدا》


    خودکار رو از روی میز برداشت و روی عدد 24، داخل تقویم رو میزی کشیدم.
    و بیرون رفتم بلند گفتم:
    -فقط 5روز دیگه.
    صنم با اون شکم برآمده اش که نشون حامله بودنش بود از آشپزخونه بیرون اومد.
    -5 روز دیگه چی؟
    -عیده.
    چپ چپی بهم رفت.
    -خیلی ذوق داری؟
    -خیلی. تو بگو ببینم این فسقله خاله کی میاد بدنیا؟
    نیشش باز شد و دستش رو نوازش گونه روی شکمش کشید.
    -انشالله یک ماه دیگه.
    همزمان صدای زنگ در اومد، یسنا از دستشویی بیرون اومد.
    -در رو باز می کنم.
    صنم داد زد:
    -هی چی شد؟
    -میام میگم.
    و رفت بیرون.
    کنجکاو برگشتم سمته صنم که خم شده بود و داشت از جا میوه ی روی میز میوه برمیداشت.
    -چی، چی شد؟
    -بی بی چک.
    چشم هام گرد شد.
    -بی بی چک؟
    سر برگردوند و چشمکی حوالم کرد.
    -باز داری خاله میشی.
    از هیجان جیغ بلندی زدم.
    -وای وای نگووووو. مامان مامان.
    و دویدم سمته آشپزخونه.
    که صنم با حرص گفت:
    -درد بی درمون یلدا بیا بگیر بشین. مامان رفته خونه ی ملوک خانوم.
    از روی هیجان روی پام بند نبودم.
    یسنا وارد سالن که شد بدون اینکه ازش بپرسم ک
    کی بود در رو زد پریدم بغلش و تند تند بوسش کردم.
    -قربونت بشم تو هم حامله ایی، آخ من یه قربون نی نی هر دوتون.
    -وای یلدا ولم کن خفه ام کردی.
    -حامله ایی مگه نه؟
    نیشش باز شد و با ذوق رو به صنم گفت:
    -آره.
    صنم لبخندی زد.
    -میدونستم. مبارکه عزیزم بیا ببوسمت. راستی کی بود؟
    کنار صنم نشست تا خواست حرفی بزنه بی فکر گفتم:
    -پس اگه اینجوریه منم باید زود دست به کار بشم. ازدواج کنم و به عماد بگم سریع...
    -یلدا.
    با داد یسنا ساکت شدم با ترس گفتم:
    -چی شد؟
    هر دو نگاهشون به پشت سرم بود. در حالی که برمی گشتم گفتم:
    -به چی نگا...
    با دیدن عماد که پشت سرم ایستاده بود دهنم باز موند. کم کم موقعیت رو درک کردم.
    عماد پشت سرم بود و من داشتم حرف میزدم تقریبا هم همه حرفم رو زدم و یسنا داد زد این یعنی عماد...وای نه، خدا خفت کنه یلدا چرا یادت رفته بود که عماد قرارِ بیاد دنبالت که برید رستوران.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا