کامل شده رمان وارث انتقام | MaryaM.M70 کاربر انجمن نگاه دانلود

از داستان خوشتون میاد؟

  • بله، عالیه

  • بله، بد نیست

  • نه، افتضاحه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaryaM.M70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/10/01
ارسالی ها
376
امتیاز واکنش
4,925
امتیاز
441
سن
32
محل سکونت
پونک، باغ فیض
[HIDE-THANKS]
تا سرمو گزاشتم رو بالشت انگار که خوابم برد ولی احساس بدی داشتم.
یهو دمای هوا اومد پایین و انگار تو اتاق رو مه گرفت، همه جا طوسی و مشکی شد.
احساس کردم که دارم از رو تخت به صورت افقی بالا میرم انقد بالا که خوردم به سقف، همونجور که نگاهم سمت سقف بود حس میکردم یکی داره به تخت نزدیک میشه، حسش میکردم، با حس ترسناک و دلهره آوری نجوا می‌کرد، سایه رو میدیدم روی سقف، که یک دفعه با سرعت، صد و هشتاد درجه همون بالا، با نیرویی چرخیدم و جسم خودمو رو از بالا روی تخت دیدم.
از ترس خشکم زد. بعد از چند لحظه سعی می‌کردم خودمو تکون بدم یا صدایی ازم در بیاد که خودمو بیدار کنم،ولی نمیتونستم.
اون شخص که به صورت یک شبح سیاه رنگ که انگار رو هوا راه می‌رفت و مه های کنارش تکون می‌خورد، پچ پچ کنان به جسمم نزدیک میشد.
من هرکار کردم نتونستم صدایی از خودم در بیارم یا تکون بخورم و با اون حس ترس و اضطراب قفل شده بودم، میدیدم رو صورت جسمم با این که دما پایین اومده بود عرق سرد نشسته و حس میکردم داره قلبم تند تند میزنه.
یه دفعه شبح سرشو برگردون سمت بالا که من از ترس میخکوب شدم.
صورت بیزی بزرگ و شدیدا سفید با دو بیزی چشم مانند و تو خالی که تا عمق نگاهش تاریکی بود و پوچی و نا امیدی و سوراخی جای بینی و یک دهن خیلی دراز که انگار داره نیشخنده بلندی میزنه، بهم دوخته شده بودن و ل**ب بالا و پایینش یکم از هم فاصله داشتن و بینش باز بود، خون ازشون می‌چکید.
اون لبای دراز با اون نیشخند از هرچیزی تو دنيا برای من ترسناک تر بود و بهم حس ناامیدی شدیدی القا می‌کرد.
البته تا به اون لحظه!
دستشو بلند کرد سمتم و منو میکشید سمت پایین، خیلی درد شدیدی داشتم و دلم میخواست از درد فریاد بزنم ولی نمیتونستم و دهنم باز نمیشد، عذاب میکشیدم.
یه دفعه اون مرد سیاه پوش تو اتاق ظاهر شد، اون شبح تا روشو برگردوند سمت سیاه پوش، من با داد بلندی به شدت از خواب پریدم و تو جام نشستم.
کل تخت از عرقم خیس شده بود، جوری که لباسام به تنم چسبیده بود انگار کلی آب ریختن روم، همه لحظات رو با جزئیات حتی با داشتن همون دردکشیدن شدید یادم اومد و از ترس لرزیدم.
در اتاق با شدت باز شد، بچه ها بودن که از صداي فریادم دویده بودن سمت اتاق.
بیچاره علی با اون وزنش با تاخیر رسید، احسان تا وضع منو دید دوید تو آشپزخونه یه لیوان آب بیاره
وحید: بهروز داداش خوبی چی شده چرا داد زدی چرا انقد عرق کردی؟
احمد که دستمو گرفته بود،گفت:
_دادا نبضش خیلی تند میزنه، تپش قلب داره!
بعد این که لیوان رو از احسان گرفتم و یه نفس خوردم ازش تشکر کردم، رو کردم به همشون که با استرس بهم نگاه میکردن گفتم:
_عاشقتونم که هوامو دارین ولی چیزی نیست حتما از خستگی زیاد و استرس اون دوتا تصادف تو راه کابوس دیدم و بد خواب شدم.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    علی ترسیده گفت:
    _کدوم تصادف؟
    جریان جفتشو البته به جز حضور سیاه پوش ناجیه جدیدم کامل براش تعریف کردم.
    بعد از کلی حرف های مادرانه علی و دلجویی هاشون راضی شدن که فقط یه کابوس و بوده من از خستگی و فشار اینجوری شدم که آرزو میکردم کاش واقعا داستان همین بود...
    مونده بودم که اقلا با مریم صحبت کنم یا نه، حسی بهم میگفت فعلا چیزی نگم ولی دلم میخواست باهاش صحبت کنم آروم شم.
    بعد از گرفتن شمارش ساعتو دیدم که دو شب بود، چطور ممکنه، اون اتفاق که کلا شاید پنج دقیقه افتاد ولی چهار ساعته که من خواب بودم.
    خدایا چه خبره؟
    با اینکه میدونستم بیدارش میکنم ولی قطع نکردم.
    بعد چنتا بوق گوشی رو برداشت.
    مریم با صدای خواب آلود: جانم بهروز؟
    -خوبی عزیزم؟ بیدارت کردم ببخشید.
    مریم: نه عیب نداره دورت بگردم این چه حرفیه....
    این تماس های ما زیاد بود همیشه. برای همین خلاصشون میکنم.
    بعد از قطع گوشی بلند شدم که برم دوش بگیرم انقدر که خیس عرق شده بودم.
    با چیزی که دیدم با اینکه یقین داشتم درست بوده همه جریان دیشب، ولی صد در صد مطمئن شدم.
    با دیدن اون لکه مثلث شکل با رنگ و شکلی شبیه همون که تو حمام بود، رو کف سرامیک اتاق همونجا که اون شبح نزدیک تخت من واستاده بود چند لحظه قفل شدم
    همش مغزم درگیر بود که این لکه ها چه ارتباطی با این قضایا دارن؟
    رفتم یه دوش سری بگیرم که کل زمانی که چشمامو می‌بستم چهره ترسناک اون شبح جلو چشمم بود و بهش فکر میکردم. بعد اینکه سرمو شستم، وقتی چشمامو باز کردم...
    یه صورت وحشتناک و خونی ده سانتی صورتم دیدم.
    دهنش شبیه همون شبح دیشب بود، دراز و بلند با نیشخند که لبای بالا و پایین با فاصله به هم دوخته شده بودند، ولی ترسناک تر و نزدیک تر و خونی تر از اون، یه جیغ بلند زد و لامپ روشن خاموش شد.
    من غیر ارادی دستمو گذاشتم رو گوشم و چشامو سری بستم، چند لحظه بعد که فقط صدای شر شر آب میومد، چشامو آروم باز کردم.
    هیچی تو حمام نبود.
    قسم میخورم که ترسناک ترین اتفاق ممکن بود.
    تصور کنید که وقتی در حمام هستید چند لحظه چشماتون رو می‌بندید و زیر دوش میرید!
    یه چیز دیگه هم تو حمام کنارتون هست و منتظره چشماتونو باز کنید و جوری بترسونتتون که سکته کنید.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    مشکل اینجا بود که من جوری که باید مثه بقیه آدمها بترسم، نمی‌ترسیدم منظورم این نیست که ترس نداشت برام، منظورم اینه که باید سکته میکردم، هرکس جای من بود حتما قلبش ایست کرده بود.
    این موضوع و یعنی کل موضوع برام یه سوال بزرگ بود که چرا این اتفاق ها داره می افته؟ چرا برای من؟ اون ناجی سیاه پوش من کیه؟ این اشباح چرا به من حمله می‌کنن؟ این لکه و و و و...
    حولمو پوشیدم و از حمام اومدم بیرون، بچه ها خوابیده بودن، پس صدایی نشنیدن چون مخصوصا احسان گوشاش خیلی تیزه و خوابش خیلی سبک، همونجور که حتی صدای پوزخند منو تو حمام موقع تمیزکاری شنیده بود.
    احتمالا از قضایا دور میموندن و این فکر خیال منو راحت کرد، ولی اشتباه تصور می‌کردم!
    حسم میگفت این مسائل بی ربط با اون خونه ابتدای شهر که اون سیاه پوش بهش اشاره می‌کرد نیست، ولی خب چرا سیاه پوش خودش نمیاد با من حرف بزنه اون که همه جا هست، اصلا اون چیه؟ کیه؟
    وای مغزم داره منفجر میشه خدا.
    بالاخره بعد از کلی فکر و خیال سعی کردم بخوابم چون صبح زود اولین امتحانمون بود...
    صبح با سر و صدای بچه ها بلند شدم و اولین چیزی که جلو چشمم بعد از باز کردنشون نمایان شد اون لکه بود، چنتا فش نثار زمین و زمان کردم و از جام پاشدم، رفتم بیرون از اتاق که با صحنه هایی که دیدم فقط دلمو گرفتم و میخندیدم، احسان پای وحید و میکشید که بیدارش کنه و جای احسان، علی از آشپزخانه داد میزد ذلیل بمیری وحید بلند شو لندهور بلند شو فلان فلان خدایا این بچه چی بود نصیب ما کردی و احسانم از خنده غش کرده بود فقط هی پای وحیدو میکشید، خنده دار تر از همه اینا احمد بود که بالای سماور واستاده بود ولی چشماش بسته بود،
    آروم آروم رفتم پشت سرش چون فقط صدای علی و خنده های احسان تو گوشش بود و داشت نیم چرت میزد و فکر منو نمی‌کرد اون لحظه اونجا باشم که یهو
    -پخ!
    لیوان از دست احمد افتاد کف آشپزخونه و صدای شکستنش و داد از ترس احمد بلند شد،
    وحید سیخ سر جاش نشست و موهاش عین موهای ادیسون دورو ورش پخش شده بود چشاش قرمز بود گفت:
    _چی شده وای چیشده؟ آمریکا حمله کرد؟ به خونه حمله کردن؟ وای مامان تیراندازی شده؟الان می‌میریم؟ وای خدا!
    هممون از خنده کف زمین افتاده بودیم حتی احمد، فقط میخندیدیم و دیدم علی از خنده به نفس نفس افتاده و قرمز شده، سری یه لیوان آب بهش دادم و تشکر کرد.
    علی: وای دادا دمت گرم داشتم خفه میشدم
    وحید که فهمیده بود چه خبره گفت:
    _بمیری بهروز با این رفتارای حنجارگونت
    _هنجار با کدوم ه مینویسن
    وحید: با ه ی، استغفرالله دهنه منو باز نکن سوسول بچه!
    و با عصبانیت رفت سمت دستشویی که یهو پاش لیز خورد و با باسـ ـن افتاد رو زمین، ما دیگه مرده بودیم ازخنده.
    جمع شدیم دور میز صبحانه، یک ساعتی تا امتحان وقت بود منم جزوه رو برداشتم فقط نگاهی بهش بندازم، خونده بودمش ولی باید یه نگاه مینداختم.
    احسان: بهروز این لک چیه کف اتاق، دیروز نبود اونجا!
    _نمیدونم احسان منم دیشب دیدمش، فک کنم حواسمون نبوده.
    علی پا شد بره لکه رو ببینه،
    علی: اِ این که شبیه همون که تو حمامه، یه اتفاقایی داره می افته من حس میکنم!
    _چطور علی؟ چیزی میدونی؟ چین اینا؟
    علی: چیز زیادی نمیدونم ولی یه چیزایی شنیدم تو جمع های دوستای پدرم بودم و بقیه تعریف میکردن که البته فک نکنم اون دلایل ربطی به خونه ما داشته باشه، امکان نداره داشته باشه.
    _خب حالا تعریف کن ببینم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    علی: یه روز اتفاقی تو جمع پدرم و دوستاش بودم، همیشه جمع میشدن و تفسیر قرآن میکردن داستان های دینی تعریف می‌کردند، بحث سیـاس*ـی و دینی می‌کردند، یکی از علمای تو جمع داشت داستانی تعریف می‌کرد که من اخرای داستان رسیدم، می‌گفت وقتی جن ها و اشباح خبیث کشته میشن از موادی که خلق شدن تو اون محل به شکل های عجیب و غریب لک و رد باقی میمونه و یه جورایی نشونه گزاری میشه اون محل، البته اون محل ها اکثرا مکان هایی هست که اجنه و اشباح توش رفت و آمد دارن یا چیزی اونا رو میکشونه به اون سمت ...
    بهش اجازه ادامه دادن ندادم چون باید راه می افتادیم سمت دانشگاه و دوست هم نداشتم بچه ها درگیر این مسائل بشن و مخصوصا تو روزای امتحان حواسشون پرت باشه یا ترس داشته باشن.
    _بقیه شو بعدا تعریف کن، الان باید بریم دیر میشه.
    همه سوار ماشین شدیم رسیدیم پارکینگ دانشگاه، داشتم پارک میکردم که مینارو با یه شخصی از دور دیدم که دارن چیزی رد و بدل میکنن و یا من اینجوری حس میکردم، یهو وحید گفت:
    _مینا تنها اون ته چیکار داره میکنه؟
    احمد: داره نقشه میکشه کیو تلکه کنه.
    احسان :نه بابا داره سیگاری چیزی دود میکنه.
    ولی منو علی چیزی نگفتیم و سرمو برگردوندم یه نگاه بهش کردم که زل زده بود سمت مینا یه لحظه آروم بهش گفتم:
    _ تو چیز دیگه ای میبینی نه؟
    علی: آره.
    _منم همینطور!
    وحید: ها؟ چی میگین صداتون پشت نمیاد، صدای ضبطو کم کن خب.
    صداشو کم کردم گفتم:
    _هیچی بابا گفتیم داره سیگاری چیزی میکشه اومده اینجا.
    اهانی گفتن و رفتیم سمت سالن امتحان، ولی نه من حرفی زدم نه علی یه کلمه راجع به این جریان صحبتی کرد، تا خود سالن بچه ها زدن سر و کله هم و خندیدن، انگار نه انگار امتحان پایان ترمه، ولی من همچنان ذهنم درگیر اون شخص نامرئی و مینا و اون چیزای بود که به هم رد و بدل کردن یا هرچی دیگه...
    من که این درس پایگاه داده ها برام مثه آب خوردن بود و به نظره خودم امتحان خوبی بود، ولی بچه ها نظر دیگه ای داشتند.
    داشتیم از سالن خارج می‌شدیم که آرش یکی از بچه های دانشکده اومد و بعد سلام و احوالپرسی دست دادن گفت که
    آرش: بچه ها روز آخر امتحانات ما یک مهمونی گرفتیم یه دوره همی شمام حتما باید بیاین اصلا امکان نداره نه بیارین!
    که ما همه دسته جمعی گفتیم:
    _ چرا بگیم نه؟
    و هممون خندمون گرفت که باهم گفتیم.
    بچه ها داشتن راجع به مهمونی از آرش سوال میکردن و حرف میزدن که یه لحظه من سرمو برگردوندم و مینا رو گوشه سالن با آرایش مشکی و لباسای سرتا پا مشکی حتی کوله پشتی مشکی در حالی که زل زده بود به ما، دیدم. چیزی که بیشتر توجهمو جلب کرد خالکوبی جدید روی ساعد دسته چپش بود.
    حیف که اسمشونو انسان بزارن ولی آدمایی هستن که کامل خودشونو به شیطان فروختن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    من همه ی این اطلاعات رو، زمانی که دنبال جواب سوالام بودم و سرم تو کتابا و سایتای این مدلی بود یاد گرفته بودم.
    مینا نیشخندی زد و رفت و ما هم به خونه برگشتیم.
    برنج گذاشتم تا با قرمه سبزی خوشمزه که مامانم درست کرده بود و صبح گذاشتم بیرون که تا برگردیم آب بشه، نهارمون رو خوردیم بعد سیگار کشیدن هممون رو مبلای راحتی خوشگلمون ولو شدیم و چرت زدیم.
    نمیدونم خواب بودم یا بیدار فقط میدونم همونجا رو مبل بودم و چشمامو باز کرده بودم و بچه ها رو نگاه میکردم، هوای خونه مه گرفته بود، با حس حضور شخصی سرمو برگردوندم که ناجیم رو دیدم البته بازهم صورتش معلوم نبود، نمیدونم ل*ب*ا*ش تکون خوردن یا نه ولی من صداشو شنیدم:
    _ از اون جادوگره خود فروخته دوری کن.
    ل*با*م تکون نخوردن ولی تو فکرم گفتم:
    _کدوم جادوگر؟
    که با تعجب فراوان فهمیدم ذهنم رو میخونه و تو ذهنم جواب میده.
    _مینا صفوری یا با اسم جدید سعالی*، درست فهمیدی اون یه شیطان پرست خود فروخته هست که اسمش هم به اسم جنیان خبیث فرقشون تغییر داده... باید برم.
    _نه صبر کن من کلی سوال دارم، اسمت رو بگو!
    صالح : اسمم صالح هست و یادمه بهت نشون دادم کجا جواب سوالاتت رو میتونی پیدا کنی.
    حرفش نصفه موند که از خواب پریدم و همه چی حالت عادی خودشو داشت، عصبانی بودم که صالح منو با یه دنیا سوال تو خماری گذاشت و رفت ولی به زودی میفهمم، همونجور که نقشه میکشیدم که بعد از امتحان بعدیم که خیلی هم سخته، یواشکی برم دم اون خونه، دوباره خوابیدم و بدون دردسری راحت خوابم برد.
    چند روز از اون ماجراها گذشت و هیچ اتفاق خاصی حداقل تا اونجا که من میدونم نیوفتاد، فقط یکی دوبار شب تو خواب متوجه شدم که چشمام بازه ولی بدنم قفل کرده و نمیتونم تکون بخورم اطرافمو میدیدم، سعی می‌کردم صدا کنم کسی رو ولی انگار صدام از ته چاه در میاد یا اصلا در نمیاد و هیچکس صدامو نمیشنوه، ولی اون قفل شدن ها واقعا عذاب آور بود، بعد از چند دقیقه با شدت از خواب می‌پریدم ( بعد ها هم حتی هنوز هم برام اتفاق می افته ) و انقدر این امتحان که چند روز هم فرجه داشت سخت بود که ما حتی باهم حرفم نمیزدیم چه برسه فرصت کنم با علی راجع به اون موضوع صحبت کنم ، فقط سرمون تو جزوه بود، نهار و شاممون هم بیشتر حاضری بود.
    فقط هر از گاهی یه صدای اه لعنتی چه سخته، یا اه لعنتی نمی‌فهمم اینجارو، از یکیمون بلند میشد.
    بالاخره روز امتحان رسید و ساعتش هم چهار بعد از ظهر بود، شب گذشته تنها اتفاقی که افتاد این بود تو خواب که حس کردم از بدنم جدا شدم و سمت بالا رفتم و از همون بالا به خودم و بچه ها که خواب بودن نگاه میکردم، با نگاه به هرکدوم یه حسی بهم منتقل میشد، استرس، دلتنگی، بیخیالی، ترس و ...
    (سعالی: این جن‌ها ساحر و جادوگرند و به انسان‌های خبیث كه با آنها رابـ ـطه دارند سحر می آموزند. برخی گفته‌اند این نوع جن‌ها انسان‌ها را فریب داده و از راهشان منحرف می‌كنند. (بحار ج 60 ص 125))
    [/HIDE-THANKS]


    [HIDE-THANKS]
    چشمامو که باز کردم دیدم صبحه، اون روز خواستم یه مقدار از استرس بچه ها کم کنم، برای همین صبح که پاشدم فسنجون مرغ خوشمزه مامان پزمو بیرون آوردم و بعد پختن برنج رفتم یکم مخلفات مثه ماست و ترشی و خورده احتیاجات خریدم، میز رو حاضر کردم و بچه ها رو صدا کردم برای نهار،
    علی: بهروز یکی یه دونه ی مامان فدات بشم الهی، درد و بلات بوخوره تو سر این داداشات هرچی مرض داری بوخوره تو سر وحید و احمد هر چی مشکل داری بيوفته به جون احسان و...
    احسان: هوش علی آرام، چته؟
    احمد: شات آپ شو علی تو خودت از همه بدتری بزار نهارمونو بخوریم، بهروز دمت گرم دادا خیلی خوشحالم کردی، شیکمم داشت خودش رو می‌خورد، وای چه بویی هم میده!
    وحید: وای بهت گفتم ویار تر‌شی کردم برام خریدی عشقم چقدر تو مهربون، هوای منو داری آقایی، ترشی های مادر شوهرم تموم شده یادت رفت بیاری با خو!
    _ اوغ، غذاتو بوخور حرف نزن اه اه حالم بد شد.
    همه بچه ها بلند بلند خندیدن و شروع کردن به خوردن، دست پخت مادر من بین همه بچه هایی که مارو می‌شناسن معروف شده از بس که خوشمزه هست و بچه ها هرجا حرف غذا میشه با آب و تاب از دست پخت مامانم تعریف میکنن، چند سری شده دوستامون اومدن فقط برا این که غذای مامانم رو بوخورن برن و علنا گفتن که برای دیدن شما نیومدیم، حالمونو گرفتن.
    یک لحظه بد دلم گرفت، از ته دل فقط از خدا خواستم برا هیچکدوم ازین چهار نفر مشکلی پیش نیاد و همیشه از مشکلات دور باشن و خدایی نکرده از این اتفاق ها براشون نیوفته، به قولی احساساتی شدم و دیدن دوستام تو اون حالت که با خوشحالی کنار هم غذا می‌خوردیم و میخندیدیم و توپ هم نمیتونست رفاقتمون رو تکون بده، آرامشی به وجودم تزریق کرد.
    جمع کردن میز و تمیز کاری نهار رو سپردم به بچه ها و خودم رفتم با استرس و اضطراب یک دوشی بگیرم که خداروشکر اتفاقی نیوفتاد، فقط چشمم به جای لک که می‌خورد، یاد حرفای علی می افتادم و زمین و زمان رو مورد عنایت قرار میدادم.
    تو همون هین که داشتم حوله رو بر می‌داشتم یهو صدای علی اومد،
    علی: یا خدای محمد.
    حوله رو روهوا پوشیدم و پریدم بیرون که دیدم وحید دراز به دراز افتاده کف پذیرایی و بچه ها هنگ کردن.
    _احسان بودو آب بیار بپاشم رو صورتش، علی چیشد یهو؟
    علی: به خدا نمیدونم ما داشتیم اینجارو جمع میکردیم که وحید رفت سمت پذیرایی که یک دفعه صدای گروپ اومد برگشتم دیدم با سر خورده زمین.
    یه لرز از ترس تو بدنم افتاد ولی خودمو کنترل کردم، برش گردوندم و دیدم پیشونیش قرمز شده و ورم کرده، آب پاشیدم رو صورتش و آروم سیلی میزدم بهش،
    _وحید جان داداشم پا شو، پاشو داداشی ببینمت چی شدی تو، پاشو جان بهروز.
    وحید آروم چشماشو باز کرد فقط به ما نگاه میکرد، چند لحظه اجازه دادم بهش که همون حالت بمونه و تکونش ندادم،
    وحید: چی شده، چرا اینجوریم من، چرا انقد سرم درد میکنه داره میترکه،
    دست زد به پیشونیش که ورم کرده بود،اندازه تخم مرغ شترمرغ اومده بود بالا،
    وحید: آخ آخ چقدر باد کرده میسوزه این لعنتی.
    علی: افتادی زمین داداش سرت خورده به سرامیک برا همون، بهروز زنگ بزنیم اورژانس؟
    _بزنیم به نظرم چون بهتره بلند نشه.
    وحید: چی چی زنگ بزنیم اورژانس، من باز حوصله ندارم این درس مضخرف رو یه ترم دیگه بردارم، سه روزه عین خر دارم میخونم، حتما سرم گیج رفته.
    احسان برای این که جو رو عوض کنه گفت:
    _ آره دیگه زن باردار که باشه این همه هم بهش فشار بیاد، درس بخونه تازه ترشی هم بوخوره، فشارش می افته دیگه، ببین بچت نیوفتاد؟
    ما همه ترکیدم از خنده،
    وحید: نه از کوری چشم تو که هنوز حسودی میکنی که چرا بهروز تورو نگرفت، بچم سالمه سالمه تازه تو شیکمم داره انگشتاشو نشونت میده.
    علی و احمد داشتن زمین رو گاز میگرفتن،
    _اه اه حالمو به هم زدین مسخره ها، وحید تو این حالت هم زبونت درازه؟
    احمد: در کل هم که هیچ کدومتون رو نگرفت، جفتتون رو ول کرد میخواد مریم رو بگیره.
    وای دیگه واقعا فک هممون داشت پاره میشد انقد خندیدیم، وحید رو بلند کردم و بعد چنتا سوال اورژانسی که دیده بودم میپرسن مثه سرگیجه، دوبینی، تعادل و این حرفا، ازش پرسیدم و دیدیم چیزیش نیست خداروشکر کردیم و رفتیم حاضر شیم.
    ولی من استرس شدید داشتم، ازین که افتادن وحید ربطی به جریانات اخیر داره یا نه، باید زودتر برم ته و توشو در بیارم.
    یه زنگ دیگه به مریم زدم و گفتم دارم میرم امتحان و بعدش هم میخوام جایی برم، اونم تازه امتحانش تموم شده بود داشتن میرفتن خونه دوستش، سوالی نکرد فقط خواست مراقب باشم و خدافظی کردیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    تو دانشگاه سعی کردم اصلا نگاهم زیاد نچرخه که یک وقت مینارو ببینم، کلا که ازش فراری بودم، بعد حرف صالح هم فراری تر شدم، راستی از چند روز از صالح خبری نیست، حتما میدونه امروز میرم اونجا دیگه.
    بعد امتحان سخت طراحی الگوریتم های لعنتی نشستم منتظر بچه ها، خیالم راحت بود که درس رو پاس کردم شاید با دوازده یا سیزده، (الان یادم نیست که چه نمره ای گرفتم ولی پاس شد) یکی یکی بچه ها اومدن دمه دانشکده، وحید که اومد حسابی بررسیش کردم که حالش خوبه یا نه، امتحانش هم خوب داده بود، همه اومدن جز احسان، بالاخره آقا تشریف فرما شدن،
    _چقدر دیر اومدی، فکر کنم آخرین نفر بودی!
    احسان: برای این که دستشویی شماره دو داشتم،
    _اها رفتی سرویس؟
    احسان: نخیر روی برگه،
    علی: یعنی خراب کاری کردی رو امتحان؟ دیوانه تو دفعه دومه این درسو پاس نمیکنی.
    احسان: خب چیکار کنم نمیتونم یاد بگیرم، نمیتونم حفظش کنم، هیچیشو بلد نیستم، از شانس منم همون استادیه که از من متنفره منم از اون متنفرم.
    _بهانه نیار احسان، خدارو چه دیدی، شاید نمره داد بهت تا از شرت خلاص شه!
    احسان: امیدوارم، چون چنتا چرتو پرت نوشتم تو برگه هرچی بلد بودم.
    احمد: خب پس اون قدر ها هم خرابکاری نکردی، نگران نباش پاس میشی.
    وحید خیلی ساکت بود حرف نمیزد، برگشتم سمتش که ببینم چشه که دیدم خیره شده به یه سمت، رد نگاهشو دنبال کردم که رسیدم به مینا، داشت زیر ل**ب چیزی زمزمه می‌کرد.
    سری دسته وحید رو گرفتم و بچه ها رو بلند کردم، این دختر خود شرِ، خود شیطان، گفتم پاشید بریم من باید برم جایی، که دیدم علی هم نگاش بین وحید و مینا چرخید، این پسر خیلی چیزا به لطف نشستن تو محافل پدرش و دوستاش میدونه، برگشتم باهاش حرف میزنم و اگه لازم شد کمک هم ازش میگیرم.
    تو راه به بچه ها گفتم :
    _شمارو میرسونم خونه میرم جایی برگردم،
    احمد: کجا میری؟
    وحید: به تو چه فضول، میره سیسمونی بچمون رو بگیره.
    احمد: سبک مغز یه ذره عقل داشتی اونم خوردی زمین تموم شد، سیسمونی رو بابای تو باید بگیره!
    وحید: هرچی گفتی خودتی، بابام گفته چون راضی نبوده به این وصلت نمیخره هیچی، بهروزم گفت که.
    دیگه به بحثشون گوش ندادم، حواسم جای دیگه بود، رسیدیم سر کوچه که علی گفت: منم باهات میام.
    _کجا میای؟ میرم یکم خرید کنم برا خودم برا ی مریم هم کادو بخرم، میام زود.
    از ماشین پیاده شدن و علی موقع پیاده شدن چشمک زد و گفت :
    _دروغ گوی خوبی نیستی.
    ای خدا این پسر خیلی زرنگه، یکم با خدا حرف زدم و ازش خواستم هوامو داشته باشه و بهش توکل کردم و راه افتادم، نیم ساعتی تو راه بودم که توی این سی دقیقه من بگم هزارتا اتفاق افتاد دروغ نگفتم، انگار زمین و زمان دست هم داده بودن جلو منو بگیرن، ولی یک زمین و زمان دیگه هم دست هم داده بودن که من برسم اونجا. خخ
    چنتاشو تعریف کنم براتون، یکیش این که یک دختر گلفروش اومد جلو ماشین تکون نمی‌خورد، هرچی بوغ زدم گاز الکی میدادم فقط زل زده بود به منو چسبیده بود به ماشین،اخرم یک رهگزر دستشو گرفت کشید برد کنار خیابون و به من اشاره کرد بورو، یک بار جلوم یه دختر زد به ماشین جلوییش که هیچ اتفاقی نیوفتاد فقط الکی بحث دعوا راه انداختن که یهو نمیدونم کجا افسر پیداش شد و راه رو باز کرد باز مثه رهگزر به من اشاره کرد بورو وچنتا مورد خیلی ترسناک همین طور افتاد تا که سر اون کوچه رسیدم،
    همون صدای اون جیغی که تو حمام شنیدم این سری دمه گوشم اومد، با جیغ بلندی داد زد: حق نداری بری،
    من چند لحظه از ترس فقط به سمت راستم خیره بودم، کسی تو ماشین نبود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    سرمو چرخوندم سمت دره خونه، صالح رو دیدم که اشاره کرد بورو همون اشاره ای که رهگزر و افسر و بقیشون بهم کردن، که متوجه شدم همشون همین ناجی من، یعنی صالح بودن.
    نمیدونم چرا انقدر بهش اعتماد دارم، حتی یک درصد شک ندارم که ممکنه دروغ بگه، الانم داره مثلا خِفتم میکنه یا میخوان اون تو بکشنم یا هربلایی سرم بیارن، فقط مطمئن بودم هرجا اون هست من در امانم.
    از تو داشبورد ماشین یک آیت الکرسی در آوردم که بخونم، زیاد آدم مذهبی نیستم مثلا نماز نمیخونم و روزه نمیگیرم مسجد و مراسم مذهبی به جز محرم نمیرم و ازین حرفا ولی به مسلمون بودن و پیغمبر و امام ها معتقد هستم و ارادت خاصی به حضرت علی و حضرت ابوالفضل دارم، ولی بازم با همه این حرفا حضرت ابوالفضل برام جایگاه خیلی خاصی داره که نمیتونم براتون توصیف کنم ولی دلیلشو خیلی خیلی خلاصه بهتون میگم.
    همونجور که گفتم پدرم رئیس بانک شعب بانک کشاورزی بود، البته الان بازرس کل شعب غرب تهرانه، منو خواهرم مدرسمون مدارس غیر انتفاعی بانک بود، راهنمایی که بودم یک روز بعد مدرسه داشتم میرفتم سوار سرویس بشم که شخصی منو به زور سوار ماشین کرد و برد و از همین داستان هایی که دزدها از پدر بچه پول میخوان و آخر هم برم گردوندن، همون موقع که مادرم از طرف مدرسه میفهمه منو دزدیدن با قلب شکستش فقط توسل میکنه به حضرت ابوالفضل و منو بیمه ابوالفضل میکنه که همونم به نظرم باعث شد که آزادم کنن و سر کوچمون ولم کنن.
    خب برگردیم.
    یه آیت الکرسی خوندم و توکل به خدا و حضرت ابوالفضل کردم و از ماشین پیاده شدم. به سمت اون خونه که میرفتم تعدادی آدم تو کوچه بودن که بهم زل زده بودن که هاله هاشونو میدیدم بعضی سفید و بعضی سیاه که دو به دوتا کنار هم بودن یه سفید یه سیاه، شاید بیست نفر یا بیشتر نمیدونم، هاله سیاه ها با نفرت و هاله سفید ها با نگاهی که بهم آرامش و قدرت تزریق میکردن، زل زده بودن، بالاخره رسیدم دره خونه مشکی و قرمز و تا خواستم در بزنم، در خود به خود با صدای تیکی باز شد و داخل رفتم، خونه خیلی قدیمی و خیلی کلنگی بود از درب زنگ زدش معلوم بود ولی یه باغچه بسیار زیبا با درختای قدیمی بزرگ و زیبا و یه عالمه درختچه های گل که البته الان فصل زمستونه گل نداشتن ولی زیاد بودن ، گوشه حیاط قرار داشت و یه تاپ قدیمی زنگ زده ام کنارش بود، یه سمت حیاط نزدیک خونه فکر کنم سرویس بهداشتی یا انباری قرار داشت که بعد ها فهمیدم یک اتاقک مخصوص بود.
    دمه دره ورودی رسیدم در زدم و بلند سلام کردم و یه صدای آروم پیر مردی رو شنیدم که گفت:
    _بیا تو جوون.
    کتونیمو در آوردم و داخل شدم و کل خونه رو از نظر گزروندم(انقدر با دقت نگاه کردم که هنوزم با جزئیات یادمه) وارد که میشدی یه پذیرایی بزرگ بود که مبلی توش نبود فقط دورتادور پشتی بود، به طرز فوق العاده ای خونه تمیز بود، با این که وسایل همه قدیمی بودن ولی از تمیزی برق میزدن، رو ديوارا تابلوهایی با آیه های قرآن و اسماء الله وجود داشت، یک قسمت یک کتابخانه بزرگ پر کتاب بود، یک قسمت یک میز کوچک و یک تلوزیون بیست و پنج اینچی بود،و گوشه اتاق یک تخت ساده بود که همون پیر مرد روش نشسته بود، کنارش یه تلفن ازین سبز قدیمیای دکمه ای بود، کنار تخت یه در بود که فهمیدم در آشپزخونه هست و اون ور پذیرایی سه تا در بود که دوتاش اتاق خواب بودن و یکیشم داخلش حمام و سرویس بهداشتی بصورت جداگانه قرار داشت.
    [/HIDE-THANKS]
     

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    پیر مرد: دید زدنات تموم شد پسر جون؟
    _واقعا معذرت میخوام، سلام، خیلی خونه قدیمی و زیبایی دارین، من بهروز هستم مزاحم شدم بگم،
    که حرفمو قطع کرد:
    _خودم میدونم پسر جون، من قراره همه چیزو برات تعریف کنم بعد داری اینارو به من میگی.
    بلند بلند خندید که منم از حماقتم خندم گرفت.
    پیر مرد خطاب به کسی گفت:
    _بابا جان دوتا چایی بیار دخترم.
    _ببخشید میتونم اسمتونو بپرسم؟
    پیر مرد: آره بابا جان، بپرس.
    خندم گرفت که خودشم خندید وگفت:
    _ اسمم محمده، همه مشدی محمد صدام میکنن.
    همون موقع بود که یه خانم بارداری با یه سینی چای اومد و سلام کرد و خواست خم شه که سری بلند شدم و سلام کردم، سینی رو ازش گرفتم.
    به نظرم خیلی خانم خوب و متینی اومد و معلوم بود که حسابی داره تو دوران بارداری اذیت میشه، شکمش خیلی بزرگ شده بود و صورتش عین گچ سفید شده بود بعد از خداحافظی از ما رفت بیرون، به گفته خودشون که ما راحت حرف بزنیم.
    مشدی: دختر دوستمه، همین خونه بقلی زندگی میکنه، یه جن که عاشقه زیبا بود، اذیتش میکنه و باعث بارداری‌ میشه، منم ماجرا رو براشون تعریف کردم، متاسفانه دوست و رفیق دوران بچگیم که پدر زیبا باشه چند روز بعد از غصه و استرس دغ کرد، زیبا میخواست بچه رو هر جور شده از بین ببره، ولی من از جانب فرستادگان الله مامور بودم که هم حقیقت رو بهشون بگم هم زیبا رو راضی کنم بچرو نگه داره، با هزار زوری که بود وقتی فهمید دستور از بالا اومده که بچه ی دورگش زنده بمونه فقط گفت باشه، ولی جواب همسایه ها رو چی بدم؟ گفتم چند روز میفرستم بری شهرستان و تو در و همسایه پخش میکنم با پسر خواهرم ازدواج کردی، وقتی برگشتی میگیم که شوهرت سر زمین مار نیش زده مرده توام دو ماهه برگشتی، همین هم تعریف کردیم ولی امان از حرف مردم که پشت سرش گفتند نزاشت یه هفته از مرگ باباش بگزره، منم همه جا پر کردم که دختر یتیم تنها تو محل خوبیت نداره، وقتی هم که با شکم بالا اومدش دوماه بعدش برگشت همونا که پشتش حرف میزدن، جلوش گریه و عزاداری میکردن که بمیریم برای خودتو بچه یتیمت که هم خودت یتیم شدی هم بچت هم بابات رو از دست دادی هم شویتو. دیگه همین روزاس که بچش به دنیا بیاد ولی چیزی که بقیه نمیدونن اینه که صالح با اذن خدا با زیبا ازدواج کرد. درسته مردم نمیبیننش ولی همین که زیبا میتونه ببینتش و یه جن مذکر که از صد تا آدم مرد تره رو بالا سرش داره که مراقب خودشو پسرش هست، براش کافیه.
    صالح طایفتاً نیکو سرشتن، جزء جنیان مسلمان و بسیار مهربان هستند.
    من فقط با تعجب داشتم نگاهش میکردم!
    مشدی حرفاشو ادامه داد:
    _میدونم برات عجیبه ولی تو خودتم جزوی از این خانواده های عجیب غریب هستی، باید بهش عادت کنی.
    _متوجه نمیشم یعنی چی مشدی؟
    مشدی: حالا گاماس گاماس پسرم، بزار اول یه اورادی بین تو و صالح بخونم که بتونین راحت همو ببینید و اول صالح از خودش برات بگه بعد من شروع کنم.
    که من باز شاخام بدتر از قبل زده بود بیرون
    چی میگی؟ مگه میشه؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    عزیزای دلم، لطفا هم نظر سنجی بالا شرکت کنید، هم نظرات و انتقاداتتون رو در تاپیک نقد بزارید، ممنونم همراهیم میکنید.:campeon4542:Hapydancsmil:aiwan_light_heart:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    [HIDE-THANKS]
    بعد چند لحظه زیر ل**ب وردی خوند.
    یک دفعه دیدم مردی خوش چهره با صورتی خیلی سفید ولی زیبا و مردانه، چشم های آبی یخی و موهای پرکلاغی، بینی خوش فرم و صاف، لبانی خیلی قرمز که تو صورت مثه گچش خیلی خود نمایی می‌کرد، با لباسهایی سراسر مشکی، کنارم نشسته.
    چشمام به پاهاش که رسید فک کردم از مچ پا نداره که بعد فهمیدم وردی خونده که پاهای سم مانندشو حتی مردمان خودشم نبینن چه برسه به انسان های اطرافش،
    مخصوصا زیبا که تاثیر منفی روش نزاره.
    صالح: سلام بهروز.
    من با قیافه متعجب،
    _سلام.
    صالح: خب میدونم که کلی سوال تو ذهنت داری و من و مشدی دونه دونه برات توضیح میدیم.
    من ولی این دفعه به خاطر صدای جذاب و زیباش پوکر فیس شده بودم و ابروهام بالا رفت و با چشمای گرد نگاش کردم.
    صالح: چیه چی شده؟ مگه جن دیدی؟
    و بلند بلند خندید که منو مشدی هم خندمون گرفت،
    _اره، جنی به این زیبایی و خوش صدایی ندیده بودم، شاخام درومده!
    صالح: همه ی جن ها مثه من خوشگل و خوش صدا نیستن، اینو یادت باشه.
    _بله در جریانم، مثه اون که کنار تختم بود یا اون که تو حمام بود.
    صالح: بله دقیقا، خب بزار شروع کنم، اول از اینکه چرا زودتر نیومدم باهات حرف بزنم، همونطور که میدونی زندگی جنیان با انسانها در زمان سلیمان نبی از هم جدا شد و جنیان از دید آدمها مخفی شدن، ولی همون موقع هم هنوز کسایی که از جنیان جادوگری یاد گرفته بودن بین بقیه انسانها زندگی می‌کردند ، بیشترشون آدم های خوبی بودن ولی چند انسان بدسیرت هم پیدا می‌شد که از جادوی سیاه شیاطین استفاده می‌کردند، برا همینه که فقط میتونستم کاری کنم چند لحظه منو ببینی، برای انسان ها نیاز هست وردی خوانده شه که بصورت دائم بتوانند جنیان رو ببین. اصل ارتباط با جن های مسلمان با رعایت موازین شرعی و به شرطی که فرد دارای ظرفیت و توان لازم باشد و برایش ضرر نداشته باشد، مانع شرعی نداشته باشد، مشکلی نداره، فقط ورد باید توسط یه جادوگر خوب و مسلمان مثله مشدی خونده بشه تا اون فرد و جن بتونن برای همیشه همو ببینند.
    قبل هرچیز از معرفی خودم شروع میکنم. اسمم صالح بن میثاق هست از قبیله بنی القماقم، در طایفه ما قبیله های مختلف و زیادی وجود داره، همونطور که انسان ها بد و خوب دارن جنیان هم بد و خوب دارن، ولی فرق ما با شما اینه که اگه سمت بد رو انتخاب کنیم چهرهمون تغییر میکنه و زشت و ترسناک و شیطانی و کریه میشه، هرچی کار نکو تر انجام بدیم چهره زیبا تری نصیبمون میشه، بعضاً به فرشته های الهی تبدیل میشیم، من جزء دسته جن های مسلمان هستم که مثه تو نیستم که اسمم مسلمون باشه، هم نمازم رو میخونم هم روزه میگیرم، هم برای اهل بیت عذاداری میکنم، در کل همه دستورات الله رو از تهه دل با رضایت قلبی انجام میدم.
    شرمنده نگاهش کردم و ادامه داد، البته آدم خیلی خوبی هستی که اگه غیر این بود خدا مارو برای کمک بهت یاری نمی‌کرد.
    _خوشحالم که هستید ولی کمک برای،چی؟
    صالح: انقد وسط حرفم نپر پسر، واستا همشو برات تعریف کنیم، ازین به بعد شو مشدی برات همه چیز رومیگه.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    MaryaM.M70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/10/01
    ارسالی ها
    376
    امتیاز واکنش
    4,925
    امتیاز
    441
    سن
    32
    محل سکونت
    پونک، باغ فیض
    [HIDE-THANKS]
    مشدی: خب جوون از خاندان پدریت و پدر بزرگت چی میدونی؟
    _چیز زیادی نمیدونم، چون پدربزرگم وقتی دوسالم بود که گفتن از پشت بام پاش لیز خورده و مرده، پدرم هم چیز زیادی نگفته فقط گفته که پدر جدش از شروی سابق اومدن سمت ایران و تو منطقه ای در انزلی ساکن شدند،همین فقط.
    مشدی: خب من الان میخوام کامل برات توضیح بدم از سیر تا پیاز خاندانت رو، فقط این چایی سرد شده، بورو دوتا جایی بریز بیار.
    _خودمم میخورم، سه تا میریزم با اجازتون.
    صالح: دو تا برا این که من چایی نمیخورم بهروز جان.
    _اها، باشه.
    رفتم تو آشپزخانه و از سماور قدیمی بزرگ و زیبای روسی دوتا چایی ریختم و رفتم نشستم.
    مشدی همون حالت که چایی برداشت، شروع کرد به تعریف کردن،
    مشدی: فقط هرچی شد وسط حرفم نپر هر سوالی هم برات پیش اومد بزار آخر، سال‌های دور زمان شروی سابق، پدر بزرگه پدر بزرگت، آصف، همراه با برادرش یوشیب به دلیلی از منطقه ای در جنوب روسیه ‌به شمال ایران مهاجرت کردند، آصف دو پسر به نام صدیف و داوود و دو دختر به نام های جاکلین و سوزان داشت، ولی یوشیب یه دختر به نام جیران بیشتر نداشت و اون دختر هم دورگه ای بود از مادری از جنیان و پدری انسان، روزی که مادر جیران با سر و صورت زخمی و بدنی خونین به خونه یوشیب رفت، آصف اونجا حضور داشت.
    نیلا به جفتشون گفت:
    _ اومده بودم که در لحظه آخر از یوشیب بخوام دخترمون رو ازینجا بر داره و ازین کشور بره، ولی حالا که توام اینجایی و من رو دیدی توام باید همراه با برادرت مهاجرت کنی.
    یوشیب: چی شده نیلا، کی این بلارو سرت آورده؟ چطور میتونم درمانت کنم؟
    آصف: یوشیب اینجا چه خبره؟ این خانم از طایفه جنیان مادر جیرانه ماست؟
    نیلا: بله آصف من نیلا مادر جیرانم که یک دل نه صد دل عاشق یوشیب شدم، از جادوگری خواستم که بین من و یوشیب نماینده بشه و از من به او بگه و در صورت رضایتش وردی خوانده بشه که من بتونم یوشیب و هم خونِ اون رو ببینم و او رضایت داد، ما عاشق هم شدیم و ازدواج کردیم و من از یوشیب باردار شدم، روزی یکی از جنیان طایفمان منو با شکم باردارم در این منطقه دید، من که روزهای پایان حاملگیم بود بعد از به دنیا اومدن جیران اون رو به پدرش سپردم و برگشتم به طایفه که اگه حرفی از من زده باشن بگم که دروغ بوده و من اینجام، چون اگه مردان خاندانم می‌فهمیدن من با یک انسان ازدواج کردم،هم خودمو هم اون انسان و هم بچم رو اعدام می‌کردند. من در این سال‌ها هرزگاهی یواشکی به یوشیب و جیران سر میزدم، تا امروز که متوجه شدم اون جن بعد این همه سال زهرشو ریخت و به پدر و برادرم گفته که چند سال پیش من رو با شکم بالا آمده دیده، پدرم زوبعه* هست‌؛ ولی بزرگان قبیله که قدرت ذهن خوانی جن هارو داشتند حقیقت رو فهمیدند، هر جنی این قدرت رو نداره، بعد از اینکه کلی جلو همه کتکم زدند، پدرم گفت که میبرمش و در بیابان خودش و خوانوادش رو اعدام میکنم. منو به بیابان آفریقا برد، وقتی دید من در حال مرگم خون گریه کرد و گفت:
    _نیلا یادگاری عشق من، آوردمت اینجا که نجاتت بدم، با چی زدنت دخترم که اینجور شد، اگر پدرم از جادوی درمان استفاده می‌کرد بزرگان قبیله می‌فهمیدن که من و شفا داده و من زنده ام، برای همین فقط ازش خواستم که بزاره به اینجا بیام و به شما بگم همین امشب ازینجا برید پیداتون نکنن، اگه بفهمن که تو آصف هم اینجا من رو دیدی تو و خانوا...

    (جن زوبعه؛ جن زوبعه به رئیس جنّیان و شیاطین گفته می‌شود.))
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا