[HIDE-THANKS]
تا سرمو گزاشتم رو بالشت انگار که خوابم برد ولی احساس بدی داشتم.
یهو دمای هوا اومد پایین و انگار تو اتاق رو مه گرفت، همه جا طوسی و مشکی شد.
احساس کردم که دارم از رو تخت به صورت افقی بالا میرم انقد بالا که خوردم به سقف، همونجور که نگاهم سمت سقف بود حس میکردم یکی داره به تخت نزدیک میشه، حسش میکردم، با حس ترسناک و دلهره آوری نجوا میکرد، سایه رو میدیدم روی سقف، که یک دفعه با سرعت، صد و هشتاد درجه همون بالا، با نیرویی چرخیدم و جسم خودمو رو از بالا روی تخت دیدم.
از ترس خشکم زد. بعد از چند لحظه سعی میکردم خودمو تکون بدم یا صدایی ازم در بیاد که خودمو بیدار کنم،ولی نمیتونستم.
اون شخص که به صورت یک شبح سیاه رنگ که انگار رو هوا راه میرفت و مه های کنارش تکون میخورد، پچ پچ کنان به جسمم نزدیک میشد.
من هرکار کردم نتونستم صدایی از خودم در بیارم یا تکون بخورم و با اون حس ترس و اضطراب قفل شده بودم، میدیدم رو صورت جسمم با این که دما پایین اومده بود عرق سرد نشسته و حس میکردم داره قلبم تند تند میزنه.
یه دفعه شبح سرشو برگردون سمت بالا که من از ترس میخکوب شدم.
صورت بیزی بزرگ و شدیدا سفید با دو بیزی چشم مانند و تو خالی که تا عمق نگاهش تاریکی بود و پوچی و نا امیدی و سوراخی جای بینی و یک دهن خیلی دراز که انگار داره نیشخنده بلندی میزنه، بهم دوخته شده بودن و ل**ب بالا و پایینش یکم از هم فاصله داشتن و بینش باز بود، خون ازشون میچکید.
اون لبای دراز با اون نیشخند از هرچیزی تو دنيا برای من ترسناک تر بود و بهم حس ناامیدی شدیدی القا میکرد.
البته تا به اون لحظه!
دستشو بلند کرد سمتم و منو میکشید سمت پایین، خیلی درد شدیدی داشتم و دلم میخواست از درد فریاد بزنم ولی نمیتونستم و دهنم باز نمیشد، عذاب میکشیدم.
یه دفعه اون مرد سیاه پوش تو اتاق ظاهر شد، اون شبح تا روشو برگردوند سمت سیاه پوش، من با داد بلندی به شدت از خواب پریدم و تو جام نشستم.
کل تخت از عرقم خیس شده بود، جوری که لباسام به تنم چسبیده بود انگار کلی آب ریختن روم، همه لحظات رو با جزئیات حتی با داشتن همون دردکشیدن شدید یادم اومد و از ترس لرزیدم.
در اتاق با شدت باز شد، بچه ها بودن که از صداي فریادم دویده بودن سمت اتاق.
بیچاره علی با اون وزنش با تاخیر رسید، احسان تا وضع منو دید دوید تو آشپزخونه یه لیوان آب بیاره
وحید: بهروز داداش خوبی چی شده چرا داد زدی چرا انقد عرق کردی؟
احمد که دستمو گرفته بود،گفت:
_دادا نبضش خیلی تند میزنه، تپش قلب داره!
بعد این که لیوان رو از احسان گرفتم و یه نفس خوردم ازش تشکر کردم، رو کردم به همشون که با استرس بهم نگاه میکردن گفتم:
_عاشقتونم که هوامو دارین ولی چیزی نیست حتما از خستگی زیاد و استرس اون دوتا تصادف تو راه کابوس دیدم و بد خواب شدم.
[/HIDE-THANKS]
تا سرمو گزاشتم رو بالشت انگار که خوابم برد ولی احساس بدی داشتم.
یهو دمای هوا اومد پایین و انگار تو اتاق رو مه گرفت، همه جا طوسی و مشکی شد.
احساس کردم که دارم از رو تخت به صورت افقی بالا میرم انقد بالا که خوردم به سقف، همونجور که نگاهم سمت سقف بود حس میکردم یکی داره به تخت نزدیک میشه، حسش میکردم، با حس ترسناک و دلهره آوری نجوا میکرد، سایه رو میدیدم روی سقف، که یک دفعه با سرعت، صد و هشتاد درجه همون بالا، با نیرویی چرخیدم و جسم خودمو رو از بالا روی تخت دیدم.
از ترس خشکم زد. بعد از چند لحظه سعی میکردم خودمو تکون بدم یا صدایی ازم در بیاد که خودمو بیدار کنم،ولی نمیتونستم.
اون شخص که به صورت یک شبح سیاه رنگ که انگار رو هوا راه میرفت و مه های کنارش تکون میخورد، پچ پچ کنان به جسمم نزدیک میشد.
من هرکار کردم نتونستم صدایی از خودم در بیارم یا تکون بخورم و با اون حس ترس و اضطراب قفل شده بودم، میدیدم رو صورت جسمم با این که دما پایین اومده بود عرق سرد نشسته و حس میکردم داره قلبم تند تند میزنه.
یه دفعه شبح سرشو برگردون سمت بالا که من از ترس میخکوب شدم.
صورت بیزی بزرگ و شدیدا سفید با دو بیزی چشم مانند و تو خالی که تا عمق نگاهش تاریکی بود و پوچی و نا امیدی و سوراخی جای بینی و یک دهن خیلی دراز که انگار داره نیشخنده بلندی میزنه، بهم دوخته شده بودن و ل**ب بالا و پایینش یکم از هم فاصله داشتن و بینش باز بود، خون ازشون میچکید.
اون لبای دراز با اون نیشخند از هرچیزی تو دنيا برای من ترسناک تر بود و بهم حس ناامیدی شدیدی القا میکرد.
البته تا به اون لحظه!
دستشو بلند کرد سمتم و منو میکشید سمت پایین، خیلی درد شدیدی داشتم و دلم میخواست از درد فریاد بزنم ولی نمیتونستم و دهنم باز نمیشد، عذاب میکشیدم.
یه دفعه اون مرد سیاه پوش تو اتاق ظاهر شد، اون شبح تا روشو برگردوند سمت سیاه پوش، من با داد بلندی به شدت از خواب پریدم و تو جام نشستم.
کل تخت از عرقم خیس شده بود، جوری که لباسام به تنم چسبیده بود انگار کلی آب ریختن روم، همه لحظات رو با جزئیات حتی با داشتن همون دردکشیدن شدید یادم اومد و از ترس لرزیدم.
در اتاق با شدت باز شد، بچه ها بودن که از صداي فریادم دویده بودن سمت اتاق.
بیچاره علی با اون وزنش با تاخیر رسید، احسان تا وضع منو دید دوید تو آشپزخونه یه لیوان آب بیاره
وحید: بهروز داداش خوبی چی شده چرا داد زدی چرا انقد عرق کردی؟
احمد که دستمو گرفته بود،گفت:
_دادا نبضش خیلی تند میزنه، تپش قلب داره!
بعد این که لیوان رو از احسان گرفتم و یه نفس خوردم ازش تشکر کردم، رو کردم به همشون که با استرس بهم نگاه میکردن گفتم:
_عاشقتونم که هوامو دارین ولی چیزی نیست حتما از خستگی زیاد و استرس اون دوتا تصادف تو راه کابوس دیدم و بد خواب شدم.
[/HIDE-THANKS]