کامل شده رمان سفید یخی | فاطمه د کاربر انجمن نگاه دانلود

این رمان تا اونجایی که خوندین چطور بوده؟

  • عالی

  • خوب

  • می تونست بهتر باشه

  • تازه اول راهی


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Fatemeh-D

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2017/03/18
ارسالی ها
1,624
امتیاز واکنش
60,983
امتیاز
1,039
سن
22
یه دفه صدایی از پشت من رو متوجه خودش کرد.
- سلام! آقا هومن گل و گلاب!
برگشتم و نگاش کردم. حامد بود. جوابش رو دام:
- سلام آق حامد!
پشتش رو نگاه کردم. پویا و امین و اسما هم بودن. پویا اخم غلیظی رو پیشونیش بود. اسما اومد یه پسگردنی زد تو سر نگین و گفت:
- فرزانه نه اولدی؟
پرسیدم:
- ها؟ این چی چی گفت؟
امین خندید گفت:
- دیگه رسماً مترجم خانوم شدیما! هیچی بابا، میگه فرزانه چی شد؟
- اتفاقاً واسه همون اومدیم اینجا.
امین خواست چیزی بگه که با صدای حامد که امیرعلی رو مخاطب قرار می داد ساکت شد:
- سلام داداش! چی شده ناراحتی؟
بلند گفتم:
- بچه ها یه دیقه اجازه بدین!
پویا گفت:
- راستش من می‌خوام بدونم فرزانه کجاست. از دیشب پیداش نیست. نکنه گم شده و دارین دنبالش می‌گردین؟!
صداش لرزش خاصی داشت که می‌خواست پنهانش کنه. اخمام تو هم رفت. این واکنش ناشی از چی بود؟ به سختی احساسات منفیم رو کنترل کردم و گفتم:
- درسته! اون ناپدید شده و به احتمال زیاد، یکی اون رو دزدیده.
پویا سعی می‌کرد آروم باشه. رگ پیشونیش برجسته شده بود. به آرومی و در حالی که سعی می کرد جملاتش رو شمرده بیان کنه، گفت:
- کی؟ کی اون‌ رو دزدیده؟
- صولتی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    حامد متعجب پرسید:
    - صولتی کیه؟
    به بقیه نگاه کرد و اون‌هام به نشانه ندونستن سری تکون دادن. حامد با شعف ادامه داد:
    - یعنی دوس پسرشه؟
    مثل بچه ها بالا پایین پرید و گفت:
    - دیدین! دیدین گفتم اون‌ هم دوس پسر داره؟!
    با عصبانیت گفتم:
    - حامد!
    و اونم در جا ساکت شد. با ذوق گفتم:
    - جونم جذبه!
    یه دفه جدی شدم و ادامه دادم:
    - همون‌طور که می‌دونین بابای فرزانه در گذشته پلیس بوده. یکی از این روزها که فرزانه بچه بوده، این بیچاره رو گروگان می‌گیرن تا به اهدافشون برسن. سر دستشون هم کمال صولتی بوده. اون‌ هم فرار می‌کنه و اطلاعات رو به پلیس لو میده. به خاطر همین کمال صولتی اعدام میشه. بعد اون پسر کمال کینه به دل می‌گیره و می‌خواد از اون دختره، وقتی بزرگ شد انتقام بگیره و به بدترین نحو شکنجش بده.
    پرونده رو از کیفم در آوردم و عکس کمال رو بهشون نشون دادم و گفتم:
    - این عکس کمال صولتیه!
    پویا کمی به عکس خیره شد و گفت:
    - من این عکس رو دیدم!
    پرسشگر نگاهش کردم. ادامه داد:
    - یه بار که رفته بودم خونه سینا، یه آلبوم دیدم که رو میزه. سینا که رفت آشپزخونه، منم آلبوم رو باز کردم. بیشتر اون عکس‌ها متعلق به سینا و این مرد بودن.
    - پس یعنی...
    امیرعلی ادامه داد:
    - این احتمال وجود داره که سینا رحیمی، همون پسر صولتی باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    حامد گفت:
    - آقا گرفتی ما رو؟
    اخمام رو تو هم کشیدم و پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    - من خودم سال‌هاست دارم کرم ریزی می کنم. عمراً بزارم کسی بهم کرم بریزه! می‌خوای مارو سرکار بزاری، آره دیگه!
    - نه!
    - آخه چه‌طور میشه؟
    - حالا که شده!
    - آخه از کلاس اول با هم بودیم! چطور نفهمیدیم؟
    پویا پرید وسط بحث و پرسید:
    - کمال صولتی کی اعدام شد؟
    بی تفاوت گفتم:
    - پنج سال پیش!
    رو به حامد با چشمای گرد شده و با بهت گفت:
    - حامد! اگه یادت باشه پنج سال پیش سینا یه دفه عوض شد! یهویی شیطنتش ریخت و بچه مثبتمون شد!
    حامد هم با چهره ای متفکر گفت:
    - آره، پس دلیل اون همه تلاشش مرگ باباش و انتقام بوده!
    کلافه بودم! باید این بحث‌ها تموم میشد تا در مورد به نتیجه‌ای برسم. پرسیدم:
    - سینا در مورد پدر و مادرش چی می گفت؟
    پویا گفت:
    - می‌گفت که باباش رو تو تصادفی پنج سال پیش از دست داده. مامانشم سر زا مرد.
    با خودم حساب و کتاب کردم. اگه شاهین رو پیدا می‌کردیم، خیلی‌خوب میشد. باید آدرسی پیدا می‌کردم. به امیرعلی گفتم:
    - اگه میشه من با بابات حرف بزنم!
    اونم پوفی کشید و گفت:
    - باشه! بریم!
    به بچه‌ها گفتم:
    - اگه آدرسی از سینا دارین، همین‌جا بنویسین!
    حامد و پویا اومدن جلو و چند تا آدرس نوشتن. نگین همون‌جا موند و من و امیرعلی به اداره برگشتیم. به سربازها گفتم که این آدرس‌ها رو زیر نظر بگیرن. خبرم دادم که دنبال شاهین بگردن. وارد دفترم که شدم، ستوان حکیمی اومد و گفت:
    - قربان! نتیجه انگشت نگاری اینه‌که ما به غیر از خانوم سماواتی، اثر انگشت ستوان اصلانی رو روی چاقو پیدا کردیم.
    کلافه بودم. گفتم:
    - بسیار خب! می‌تونی بری!
     

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    با خودم فکر کردم. فرزانه! جالب بود که طول مأموریت اون چنان که باید ذهنم به سمت عشقش پر نکشید! برای نجاتش چیکار باید می‌کردم؟! مضنونینمون اصلانی، سینا و شاهین مهدی‌پور بودن. باید هر چی آدرس می‌تونستیم ازشون پیدا می‌کردیم. به گوشی شاهین زنگ زدم اما صدایی تو گوشم پیچید که همیشه ازش بدم میومد:
    - دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد...
    گاهی اوقات دلم می‌خواست از شدت حرص چنتا فحش بار اجداد این خانومه کنم؛ اما خب اون بیچاره که گناهی نداشت. طرف من گوشیش رو خاموش کرده بود. به خونش زنگ زدم. بعد دو بوق یه زن گوشی رو برداشت و صدای سنگین و متینش به گوش رسید.
    - بله؟!
    - سلام سرکار خانوم. از اداره آگاهی تماس می گیرم. شما با آقای شاهین مهدی‌پور نسبتی دارین؟
    - آگاهی؟ واسه چی؟ این پسر نکنه کاری کرده؟ آبرومون رو نبره؟
    تو صداش نگرانی حس می شد:
    - نه خانوم! شما مادرش هستین؟
    - بله آقا! اتفاقی افتاده؟ کاری کرده؟
    - نه خانوم! آروم باشین! شماخبری از پسرتون ندارید؟
    - نه والا! از دیشب که گذاشته رفته مهمونی دوستش هیچ خبری ازش ندارم! هر چی هم که زنگ می‌زنم خاموشه. تا حالا سابقه نداشته بود یه شب بدون خبر ما جایی سر کنه.
    - می‌تونم باهاتون ملاقاتی داشته باشم؟
    با اضطراب جواب داد:
    - آقا من دیگه دارم می ترسم! یه چیزی بگین خوب!
    در جواب لحن نگرانش با آرامش گفتم:
    - امروز ساعت شش، یا خودتون یا همسرتون بیاید کلانتری تا از ماجرا با خبر بشید.
    به صندلی تکیه دادم و به نیروها دستور دادم که به تمام آدرس‌هایی که ازشون داشتم مراجعه کنن و در موردشون اطلاعات جمع آوری کنن و اگه تونستن، جاشون رو پیدا کنن.
    یکی در زد. درست سر جام نشستم و گفتم:
    - بفرمایید!
    نگین با چشمای پف کرده و قرمز که خبر از گریه زیادش می داد اومد تو. ازم پرسید:
    - خبری نشد؟
    - نه خانوم. داریم می‌گردیم. پیداش می‌کنیم! مطمئنم!
    دوباره گریش گرفت. دختر خوشگلی بود، از فرزانه کمتر نداشت. دختری با پوست گندمی بود که ریشه موهای قهوه‌ای تیرش رو میشد دید. چشم‌هاش قهوه‌ای بود. خالص! مثل شکلات. به خودم تشر زدم «اِ هومن! بسه دیگه چقد بی‌غیرت شدی! ذل زدی به دختر مردم و داری توصیفش می کنی؟ ای خاک بیابون ربع الخالی با بیل تو سرت!»
    جعبه دستمال کاغذی رو از روی میز برداشتم و طرفش گرفتم. نمی‌تونستم ببینم داره گریه می‌کنه. وقتی چشمش به جعبه خورد، یه دفه خودش رو پرت کرد بغلم. با هق هق گفت:
    - اون به‌خاطر من گم شده! نکنه بلایی سرش بیارن؟ ای خدا!
    نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم؟ باید می‌گفتم برو عقب چون داری گـ ـناه می‌کنی؟ و یا هیچی نمی‌گفتم تا آروم بشه؟ اصلاً مگه من این چیزا سرم می شد. اون موقع که فرزانه رو بغـ*ـل گرفته بودم به خودم از این حرفا نزدم. دلم براش می‌سوخت. خودم هم تو یکی از مأموریت‌ها بهترین دوستم رو از دست داده بودم. دم گوشش زمزمه کردم:
    - آروم باش! آروم. به‌جای این که گریه کنی، باید دنبالش بگردی تا کوتاهیت رو جبران کنی؛ اگه پیدا بشه دیگه نمی‌تونی جبرانش کنی. باید الان دست به‌کار بشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    ***نگین***

    حرفاش آرومم می‌کرد. این مرد عشق من بود، چطور می‌تونستم بدون اون زندگی کنم؟ من اگه این دوری رو تحمل می‌کردم به امید وصال بود، اگه امیدم ناامید می شد، نابود می‌شدم.
    نمی‌دونم چقدر بغلش بودم؛ اما دیگه اشکام بند اومده بود. خودم رو کنار کشیدم و شرم‌زده صورتم رو پایین انداختم. با خودم درگیر بودم «ابله! دستی دستی خودتو لو دادی! بی خاصیت. حالا محاله نگاهت کنه.» حالم خوش نبود و حواسم تو اون اتاق نبود. با کشیده شدن دستمالی رو صورتم به خودم اومدم. با تعجب به هومن نگاه کردم. با مخلوطی از شوخی و اخم گفت:
    - ها؟! چیه؟ یه ساعت جعبه رو جلوش گرفتم، خانوم تو هپروت رفته! آخرش مجبور شدم خودم پاک کنم!
    لبخندی به وسعت همه عشقم بهش زدم. خودم رو تو خوشبختی تام حس می‌کردم. حالا تمام فرزانه و فرزانه‌ها رو به دنیای فراموشی سپرده بودم. عشق جادو می‌کرد. تو چشم‌هاش غرق شده بودم و فارغ از تمام دنیا فقط بهش نگاه می‌کردم. صدای در اومد و من رو از لحظه‌های شیرینم بیرون کشید. به خودم اومدم. «وای نگین چرا خودتو لو می دی؟ اون فعلا باید فرزانه رو فراموش کنه.»
    هومن کلافه گفت:
    - بله؟
    یه آقا که تازه فهمیده بودم اسمش ستوان حکیمیه اومد تو و گفت:
    - جناب سروان، آقایی به فامیل مهدی‌پور به همراه همسرشون اومدن و گفتن می‌خوان شما رو ببینن.
    - بسیار خوب. راهنماییشون کن!
    - اطاعت جناب سروان.
    پاش رو چنان زمین کوبید که من به شخصه شیش متر پریدم بالا! ای مرض گرخیدم خو.
    یه آقایی با کت شلوار که عینک مستطیلی شیکی رو چشمش بود اومد تو و به دنبالش یه زن بلند قد و خوش‌پوش داخل شد. مرد گفت:
    - گفته بودین می‌خواین مارو ببینین.
    هومن جواب داد:
    - درسته. راجع‌به به پسرتونه!
    - خب مشکل چیه؟
    هومن با دستاش به مبل اشاره کرد و گفت:
    - بفرمایید بشینید لطفاً.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    مرد نگاهی به من انداخت و بعد رو به هومن گفت:
    - خیال می‌کردم با شما قراره تنها صحبت کنیم!
    هومن لبخندی زد و گفت:
    - ایشون هم به این پرونده مربوط هستن.
    مامانش چنگی به صورتش انداخت و گفت:
    - ای وای من! ببین این همه زحمت کشیدم پسر بزرگ کردم حالا رفته با دختر مردم...
    حرفش با تشر اون آقا نصفه موند:
    - الناز!
    اون‌ هم دیگه ادامه نداد و فقط با چشمایی که جز کینه چیزی توش نبود به من خیره شد. با خودم گفتم «عجبا! ملت چه خیالا که نمی‌کنن.» هومن هم خنده‌ای مردونه و کوتاه سر داد و گفت:
    - لطفاً بشینید. ماجرا با اون چیزی که فکر می‌کنید خیلی متفاوته.
    خانوم و آقا به مبل‌های حقیر افتخار دادند و نشستند. بعد اون آقا گفت:
    - می‌شنوم!
    هومن گفت:
    - ببینین آقا، یکشنبه شب تولد دوست آقازاده‌تون بوده، درسته؟
    - بله.
    - دیروز این خانوم به همراه دوستشون هم توی مهمونی حضور داشتن.
    خانومه یه جیغ خفیف کشید و گفت:
    - یعنی با دوست این خانوم...
    مرد برای بار دوم تشر زد:
    - الناز!
    زنه با جیغ به اون آقا گفت:
    - چیه آقا؟ نکنه می خوا...
    - الناز دو دیقه زبون به دهن بگیر تا حرف بزنن! خب آقا بفرمایید.
    هومن هم با نفس عمیقی شروع کرد:
    - تو این مهمونی چهار نفر مـسـ*ـت سراغ این دو نفر میان و اونا رو به سمت اتاق‌ها می‌کشونن. توی راهرو یه درگیری پیش میاد و این خانوم فرار می کنه؛ اما اون دختر که فقط شونزده سال سن داره، از اون ماجرا به بعد ناپدید میشه.
    مرده با قیافه‌ای بی تفاوت گفت:
    - خب چه ربطی به ما داره؟
    - ربطش اینه‌که یکی از اون پسرها آقازاده شمان.
    به سختی خودش رو کنترل کرد و گفت:
    - خب، حالا کجاس؟
    - ما هم نمی‌دونیم. هیچ خبری از پسر شما و خانم سماواتی نیست و به کل ناپدید شدن. از این گذشته، پدر خانوم سماواتی در گذشته پلیس بودن و حالا این احتمال وجود داره که یکی از دشمناشون بلایی سر ایشون آورده باشن. ما احتمالات‌ رو در نظر می‌گیریم و پسر شما هم یکی از مظنونینه.
    با قیافه حق به جانبی گفت:
    - یعنی پسر من خلاف‌کاره؟
    - این فقط احتماله و ممکنه اصلاً درست نباشه؛ اما باید ایشون پیدا بشن تا ازشون بازجویی به عمل بیاد.
    - خب! ما باید چی‌کار کنیم؟
    - شما تا حالا فامیلی اصلانی و یا صولتی رو جایی شنیدین؟
    - نه!
    - تلفن‌های مشکوک؟ دوستایی با رفتارای غیر طبیعی؟
    - نه اصلاً!
    هومن پوفی کشید و گردنش رو با دست راستش مالید. بعد تو یه کاغذ شمارش رو نوشت و به اون آقا داد و گفت:
    - لطفاً اگه خبری ازش پیدا کردین به ما بدین. خانوم سماواتی در خطرن.
    مرد هم با سر تأیید کرد و چیز زیادی نگفت. اون خانوم هم هنگ کرده بود و به زمین نگاه می کرد. مرد به شونش ضربه ای زد و گفت:
    - بریم خانوم!
    زن به خودش اومد. قطره اشکی از روی گونش چکید و بی‌حرف با اون آقا رفت بیرون. به ساعت نگاه کردم. شیش و نیم بود. هومن از جاش بلند شد و گفت:
    - خب! باید بریم با بابای فرزانه حرف بزنیم.
    - واسه چی اون‌جا؟
    - باباش مسئول انجام این پرونده بوده. حتماً اطلاعات به‌درد بخوری داره.
    - باشه، بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    روبه‌روی در خونه بزرگ خاندان سماواتی وایستاده بودیم. در وا شد و من و هومن وارد شدیم. اولین‌بار بود که به این خونه اومده بودم. راستش فرزانه می‌گفت که روابط دوستانمون نباید از چهارچوبش خارج بشه و تا وقتی که شناخت کامل از خانواده‌ام پیدا نکرده اون رو به خونه نمی‌کشونه.
    وارد خونه شدیم. یه خونه ویلایی چهارصد متری بود که حداقل صد و پنجاه مترش صرف باغش شده بود. خونه با ست مشکی، طوسی و سفید به قشنگی دیزاین شده بود و یه دکوراسیون مدرن ساخته بود. یکی از دوقلوها اومد جلو و گفت:
    - سلام آقای عظیمی! میشه بپرسم چی شده که به ما افتخار دادین؟
    - اجازه دارم با آقای سماواتی حرف بزنم؟
    - بله بله! بفرمایید.
    - خیلی از لطفتون ممنونم.
    از پله ها بالا رفتیم. توی راهرو یه عکسی توجهم رو جلب کرد. عکس خانواده فرزانه بود؛ اما نکته این جا بود که از خود فرزانه تو اون عکس خبری نبود. دلم گرفت، فرزانه به روانشناس نیازی نداشت. دلی که از خانوادش محبت نبینه، سرد میشه. پدر و مادر اون فقط ادعای دوست داشتن رو داشتن. فقط ادعا...!
    وارد اتاق شدیم. گوشه اتاق یه میز کامپیوتر بزرگ بود. داخل اتاق هفت تا مبل تک نفری وجو داشت. یه مرد هم از پنجره به بیرون نگاه می کرد. به طرفمون برگشت و من تونستم قیافش رو ببینم. بی‌توجه نشست روی مبل و گفت:
    - سلام هومن خان! چی شده یادی از ما کردی؟ بابات چه طوره؟
    - سلام دارن خدمتتون! راستش... بابت پرونده کمال صولتی مزاحمتون شدیم.
    - صولتی؟ واسه چی می‌خوای بدونی؟
    - در رابـ ـطه با دخترتون.
    - ولی صولتی که مرده!
    - پسرش هنوز زندس!
    محمد آقا با تعجب گفت:
    - پسرش؟ سینا؟
    هومن با تعجبی بیشتر از محمد آقا پرسید:
    - شما اون رو می‌شناسین؟
    محمد آقا با پوزخندی گفت:
    - پسر جون، کمال یکی از دوست‌های صمیمی من بود. مگه میشه من خانوادش رو نشناسم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - دوست؟ یعنی چی؟
    - قبل از این‌که ما رئیس باند رو بشناسیم وارد نیروی انتظامی تهران شد. البته به اسم سعید کاوه. باهاش دوست شدم. همون موقع فهمیدم یه پسر به اسم سینا داره. بعد دو سال که تازه از باندشون سر در آورده بودیم، سعید ناپدید شد. بعد اون ما تازه فهمیدیم که اون به اسم یکی از مأمورای انتقالی وارد شده و اطلاعات کش می‌رفته.
    - چی شد که صولتی دستگیر شد؟
    - تو که خودت می‌دونی فرزانه رو اون موقع دزدیده بودن، می‌خواستن باج بگیرن. درگیر نقشه کشیدن بودیم که یه اس ام اس بهم رسید. به نظر متنش گفت و گوی دو نفر بود. با کمک اون اطلاعات تونستیم جلوی یه معامله نسبتاً بزرگ رو بگیریم. من فوری به اون ناشناس زنگ زدم؛ اما تنها صدایی که اومد صدای عربده چند تا مرد بود. خط رو ردیابی کردیم و محل اختفای صولتی رو پیدا کردیم.
    - دخترتون رو چطور پیدا کردین؟
    - خودش فرار کرد و برگشت.
    - ازش نپرسیدین چه‌طور؟
    محمد آقا با بیخیالی گفت:
    - نه! مهم این بود که اون فرار کرد.
    پوزخندی زدم و تو دلم گفتم:
    - آره! اصلنم مهم نبود که بلایی سرش نیومده باشه!
    بابای فرزانه مشکوک و هومن با عصبانیت بهم نگاه کردن و هومن پرسید:
    - می‌دونین اون ناشناس کی بود؟
    - نه! خیلی دنبالش گشتم؛ اما کسی رو پیدا نکردم.
    - اون شخص، دختر خودتون بوده!
    محمد آقا با تته پته پرسید:
    - یعنی چی؟
    - یعنی فرزانه خانوم اون تماس رو برقرار کردن.
    محمد آقا با ناباوری گفت:
    - امکان نداره!
    عصبی شدم و گفتم:
    - واقعاً که! هر کسی می‌تونست الا دختر خودتون!
    - پس... پس چرا چیزی نگفت؟
    - چون نپرسیدین! اصلاً شما تن و بدن اون بچه معصوم رو نگاه کردین که ببینین سالمه یا نه؟ بعد انتظار دارین راس راس پاشه بیاد بگه من همچین کاری کردم؟
    - آخه.. واسه چی؟ اتفاقی واسش افتاده بود؟
    - به! آقا رو باش! جناب سرهنگ تازه بعد از شش سال یادتون افتاده که بلایی سر دخترتون اومده یا نه؟
    عصبی شد و غرید:
    - بگو دیگه دختر جون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    - تا حد مرگ کتک خورده بود. موقعی که بهتون زنگ زدن و می‌خواستن شما صدای دخترتون رو بشنوین تا باور کنین فرزانه دست اون‌هاس، کتکش زدن تا جیغش در بیاد. اونم صداش در نیومد و یه کتک حسابی نوش جان کرد. آخر که خسته شدن تلفن رو گذاشتن دم گوشش تا حرف بزنه.
    - یعنی... اون...
    - اون بیچاره حتی مجبور شد با یه مرد، با سه برابر هیکلش درگیر بشه و چاقوش بزنه تا فرار کنه!
    اشکش در اومد. با ناله گفت:
    - یعنی دختر من... همه کس من...
    هومن عصبی شد و گفت:
    - فعلاً چیز مهم‌تری می‌خوایم. همکلاسی فرزانه خانوم، جناب سینا رحیمی، نه نه! سینا صولتی اون‌ رو دزدیده. چیزی می‌تونین به‌خاطر بیارین که به ما کمک کنه؟
    کمی فکر کرد. در آخر سری به نشونه نه تکون داد و گفت:
    - چیزی یادم نمیاد! اطلاعاتی که ما داریم در مورد بانده نه پسر صولتی.
    با نیش گفتم:
    - زحمت کشیدین!
    شرمنده شد و سرش رو به سمت پایین خم کرد. هومن باهاش دست داد گفت:
    - به‌هر حال! ممنونم از لطفتون. می‌تونیم اتاق فرزانه خانوم رو ببینیم؟
    - البته. ولی لطفاً نگین خانوم وسایل رو بگردن.
    - چشم. حتماً بازم ممنون.
    - کاری نکردم.
    از اتاق اومدیم بیرون. هومن بازوم رو گرفت و با نفسی عمیق که بهم می‌فهموند می‌خواد عصبانیتش رو کنترل کنه گفت:
    - اون بیشتر از سی‌سال ازت بزرگتره! احترامش رو نگه دار!
    یه آن از حرفام پشیمون شدم. سرم رو زیر انداختم و گفتم:
    - باشه!
    وارد اتاق شدیم. گوشه اتاق و کنار پنجره، یه تخت تک نفره قرار داشت و کنارش پرده‌هایی بود. روبه‌روی تخت و اون یکی گوشه، یه کمد قرار داشت و بغلش یه میز تحریر بهش چسبیده بود. روی میز هم یه قفسه بلند بالا وجود داشت که توش پر کتاب بود. یه لپ تاپ روی میز بود و جز این‌ها، چیز دیگه‌ای به چشم نمیومد. دکوراسیون اتاق سفید مشکی بود. فرش روی زمین و لحاف روی تختش طرح پوست گورخر داشت. کمد و قفسه ها یک‌دست سیاه بودن دیوارها سفید و ساعت رو دیوار مشکی.
    هومن رفت سر لپ تاپ فرزانه و من به قفسه کتاب ها نگاهی انداختم. دفترچه خاطراتش به چشمم خورد. بازش کردم. صفحه اول نوشته بود:
    - زندگی به من یاد داد که اگر سردی دیدم، من هم سرد باشم. شیشه‌ای که درونش گرم است و بیرونش سرد، می‌شکند!
    رفتم به صفحه بعد. خواستم بخونم که هومن گفت:
    - دفترچه خاطرات یه چیز شخصیه. فقط بعد از مرگ آدم میشه اون رو خوند.
    منم دفترچه رو بستم و رفتم سر کمد. بعد از نیم ساعت جست و جو، هومن گفت:
    - خب، اینجا نشد چیزی پیدا کنیم. باید بریم دیگه.
    به ساعتم نگاه کردم. ساعت هشت بود. با ماشین هومن به خونه برگشتم و فقط توی راه به این موضوع فکر کردم که این یه روز چقدر جست و جو کردم. آخرش به کجا می‌رسید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Fatemeh-D

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2017/03/18
    ارسالی ها
    1,624
    امتیاز واکنش
    60,983
    امتیاز
    1,039
    سن
    22
    فصل 6: تلخ! مثل اسپرسو... گرم! مثل اسپرسو...

    ***هومن***

    سه روز بود که از گم شدن فرزانه می‌گذشت. هر جایی که احتمال داشت ردی ازش پیدا بشه رو گشته بودیم؛ اما هیچ اثری از شاهین، اصلانی و صولتی نبود. نگین هم با وجود ناراحتیش با جدیت بهمون کمک می کرد. با تقه‌ای به در از تفکراتم بیرون اومدم. به ساعتم نگاه کردم. چهار عصر بود. گفتم:
    - بیا تو.
    سربازی با یه بسته تو دستش اومد داخل. پرسیدم:
    - چی شده؟
    - قربان یه ناشناس این بسته رو داده به یه دختر بچه که به شما بده.
    یعنی از طرف کی بود؟ صولتی؟ یعنی صولتی می‌خواست باهامون ارتباط برقرار کنه؟ گفتم:
    - بدش من ببینم.
    اومد جلو. بسته‌ی کوچیکی که محتوای یه سی‌دی بود رو گذاشت رو میز. پرسید:
    - اجازه می‌فرمایید قربان؟
    - می‌تونی بری.
    - با اجازه!
    احترام گذاشت و رفت بیرون. به سی‌دی نگاه کردم. به امیرعلی، بابای فرزانه، نگین و سرهنگ گفتم که بیان فیلم رو نگاه کنن.
    یه ساعت بعد من با کلافگی به چهره اسما، امین، حامد و پویا نگاه می‌کردم. پوفی کشیدم و رو به نگین گفتم:
    - حالا نمیشد اینا رو نیاری؟
    نگین هم با التماس گفت:
    - موقعی که بهم زنگ زدی اینا پیشم بودن. بعدش پیله کردن که باید باهام بیان.
    اسما معترضانه گفت:
    - نیه گوی میسان بیز ده باخاخ؟
    امین هم گفت:
    - هَه! دوز دی! بیز ده ایستیروخ!
    چشمام‌ رو بستم و با لحنی که به زور داشتم کنترل می‌کردم مؤدبانه باشه گفتم:
    - آقاجون! خواهر محترم! من ترکی بلد نیستم!
    حامد گفت:
    - هیچی بابا این خانوم میگه چرا نمی‌ذاری ما هم نگاه کنیم امینم تأیید می‌کنه. البته منم شدیداً با حرفشون موافقم!
    - آقا یه سؤال! شما تو فامیلتون ترک دارین؟
    حامد منظورم رو فهمید. واسه همین با تک خنده ای گفت:
    - نه بابا! ما سال اول سربازیمون با این شازده پسر که سال دومشون بود آشنا شدیم و دوست شدیم. این آقا هم تو همون یه سال ترکی رو به خوردمون داد.
    - ایول بابا! یادت باشه به منم باید یاد بدی!
    امین با بی خیالی گفت:
    - باشه دادا خیالت رخت خواب!
    ادامه دادم:
    - ولی بهتره که الان اینجا نباشین.
    پویا سـ*ـینه سپر کرد و گفت:
    - ما هم دوست‌های فرزانه هستیم. باید از ماجرا خبر داشته باشیم تا کمکش کنیم.
    نگین هم با لحن لاتی گفت:
    - خیالت راحت داداش! اینام مثل من دهنشون چفت و بست داره.
    به سرهنگ نگاه کردم و پرسیدم:
    - دستور شما چیه قربان؟
    سرهنگم جواب داد:
    -اشکالی نداره ببینن! البته اگه دهنشون قرص باشه!
    و چشم غره‌ای به حامد رفت. استغفرالله! سرهنگ و این کارا؟ حامد با خوشحالی پرید بغـ*ـل سرهنگ و گفت:
    - مرسی دایی جون!
    سرهنگ اون رو هل داد جلو و با خنده گفت:
    - بسه پسر جون! داری آبروم رو می بری!
    حامد مثل دختر بچه‌ها گفت:
    - چشم دایی جونم!
    سرهنگ یه قهقهه‌ی بلند سر داد و یه دفه جدی شد و به کارش رسید. یا خدا! امروز سرهنگ داره کارای جدید رو می‌کنه‌ها؟ حالا چرا این انقده سریع تغییر فاز داد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا