کامل شده رمان شاهزاده جنون | M.R.k کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره ی رمانم چیه؟!؟


  • مجموع رای دهندگان
    222
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Merika

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/29
ارسالی ها
409
امتیاز واکنش
23,954
امتیاز
631
سن
20
خوب اگه بخوام دقیق بگم میشه...امشب ساعت هشت! و این یعنی دَه ساعت دیگه باید برم تو میدون مبارزه .اوووف استرس دارم! تا الان هر چی از اون، وِرد های جمبله جادو رو، بلدم بودم یکی یکی داره از سرم می پره... نمی تونم تمرکز کنم ، مخصوصا با این سر و صدا. مسابقه ی روز ،نیم ساعت پیش شروع شد و منم توش شرکت کردم. این یعنی من الان روی جایگاه بین کلی موجود نعره کش هیجان زده که برای هر کُشته زوزه و برای برنده داد میزنن نشستم.
خب، حداقل من برای کُشته ها زوزه نمی کشم! با فرو رفت تیغه شمشیر توی شقیقه یه پسر بخته برگشته به اسم فرانسیس و پاشیدن خون از دهنش، همه فریاد زنان از جاشون بلند شد و داد زدند" هیییییییی" و خوب منم معذب ببن جمعیت دهنم رو باز کرد و با لحن مسخره ای نالیدم:
- اره،باشه،منم هیییییییی!
به استورمی که وسط میدون مبارزه ایستاده بود، شمشیرش رو بالا بـرده بود و برای جمعیت داد می زد، زل زدم. خب واسه ارامش خاطر شما و خودم بعد از باختنم میگم، هر دبیرستان پزشک های مخصوص خودش رو داره و اونا با نخ و سوزن و جادو جمبل و این چیزا خوب بلدن کار کنن، پس بعد از مرگت هم شانس زنده شدن هست! مگر اینکه قطعه قطعه بشی و تیکه هات گم بشه و...خوب من جداً امیدوارم هیچ کدوم از رقیبام همچین وردی بلد نباشه! و آها یادم باشه بعد از اینکه زنده شدم یه سر به هرا بزنم، اخه شنیدم که از دیروز تا حالا زیر دست همون پزشکای مخصوص محترمی هست که من خیلی دوسشون دارم! البته اگه بتونن زندم کنن!!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    نمی دونم استورمی چیکار کرد یدفعه، که یهو همه از جا پاشُدن با داد تشویقش کردن، جز من که تو باغ نبودم و اروس که همه حواسش به این بود که کفش اَجغ وجغ خوشرنگ جدیدش رو کسی لگد نکنه! البته از حق نگذریم کفشش معرکه بود، حق داشت! اروس که رو صندلی کناریم نشسته بود با ارنج زد تو پهلوم. برگشتن سمتش.
    - هااا؟!
    اروس- استور رو میبینی؟
    - من الان دنبال یه منبع اکسیژنم، استور رو میخوام چیکار!
    نفس عمیقی کشید و گردنش رو دراز کرد تا شاید یه چیزی ببینه. یه نگاه به چپ و راستم انداختم و بی حوصله و کلافه از جا پا شدم. همینطور که راه میرفتم سعی کردم با دستام از بین تماشاگرای هیجان زده برای خودم یه راه باز کنم و از جایگاه برم پایین.
    - ببخشید ... ببخشید میشه برید کنار؟!... اخ حواست کجاست، لعنتی پامو له کردی!... برو کنار ببینم... هییی!...
    تا رسیدم پایین رسماً ناقصم کردن بی فرهنگا... همون طور که با یکی از دستم ساق پام رو که یکی با پا رفت توش می مالیدم یه چند قدم لی لی رفتم... گوشم بخاطر اینکه وقتی داشتم پایین می اومدم از جلو دهن یه نره غول که هوار می زد رد شدم، سوت می کشید. عجب گرفتاری ای داریمااا! یه چند متر اونور تر، پشت جایگاه های چند طبقه که به صورت دایره ای، میدون مسابقه رو محاصره کرده بودند، یه محوطه با چمن های بلند که توش سه چادر خیلی بزرگ ارغوانی، یشمی و شیری رنگ برپا کرده بودند. ارغوانی برای داور ها و شیری برای مسابقه دهنده های روز و یشمی برای مسابقه دهنده های شب. با دست دَر چادر یشمی رو بالا دادم و وارد شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    بهههه، اینجا که همه دور هم جمعن! سه مسابقه دهنده ی دیگه هم اونجا توی چادر بودن .با ورودم یه لحظه هر سه برگشتن بهم زل زدن بعد دوباره به کار خودشون مشغول شدن... مثل اینکه انتظار کس دیگه ای رو داشتن، جفت پا پریدم وسط انتظارشون،...ببخشید که کسی که می خواستید نبودم! والا!
    دختره با اون ظاهر عجیبش دستاش رو بهم می مالید و وسط چادر با استرس رژه می رفت و اون پسر گرگه یه گوشه چادر روی صندلی چوبی ای که با پوست خرس روکش شده بود نشسته بود و همین طور که زیر لب با اخمای توی هم یه چیزی رو مرور می کرد با دستاش یه مینی وزنه رو بالا پایین می برد! اون پسر خون اشامِ هم روی یه تخت، که با کلی پوست حیون های کوچیک درست شده بود خوابیده بود و با خیال راحت دستاش رو زیر سرش گذاشته بود. فکر کنم برا ساختن اون روتختی نسل یکی دوتا حیون رو منقرض کرده باشن! منم رفتم یه گوشه چادر روی یکی از همون صندلی با روکش خرس ها نشستم. یه نیم ساعتی تو سکوت گذشت و هر کی مشغول کار خودش بود و منم از بیکاری بالا پایین رفتن وزنه ای که دست گرگینهِ بود رو می شماردم. هفتاد و پنج، هفتاد و شیش، هفتاد و هفت...
    که یهو یه پسر بچه ژولیده با سکندری خوردن پرید تو چادر...همه برگشتیم سمتش. یه نگاه به هممون انداخت تا رسید به من...و یهو دوید سمت من! با تعجب زل زدم بهش.
    - چیکار داری جغله؟!
    پسر بچه- سرت رو بیار جلو.
    و با انگشت اشاره کرد نزدیکش بشم.
    با تعجب فراوان خم شدم تو صورتش... نچ نچی کرد و با دست گوشم رو گرفت برد کنار دهنش.
    پسر بچه- یه پسر بیرون با تو کار داره.
    اخمام رفت تو هم.
    - تو چیه بی فرهنگ، شما! حالا چه شکلی بود؟
    پسره- زال و بلوند با صورت لاغر و چشای سبز...
    - گرفتم.
    پسره همینطور بهم زل زد.
    - برو دیگه!
    دستش رو جلوم دراز کرد که نیم خیز شدم طرفش...سریع در رفت. جغله چهار تا کلمه حرف زد انعام میخواست بابتش! حالا الویس با من چیکار داره؟...
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    از رو صندلی بلند شدم که تازه متوجه شدم هر سه تای دیگه به من زل زدن. دختره وایساده بود ، گرگینهِ دیگه وزنه رو بالا پایین نمی کرد و خون اشامه همون طور که دراز کشیده بود و دستاش زیر سرش بودن سرش رو بالا گرفته بود. هر سه زل زده بودن تو تخم چشای من! یه ابروم خودکار رفت بالا...بدجور معذب شده بودم اینا هم طوری نگاه میکردن انگار مجرم حین ارتکاب جرم گرفتن!
    - چییییییه؟!
    دویدم سمت در چادر و پریدم بیرون... ووویی مور مورم شد! با نشستن یه دست شونه ام با داد برگشتم عقب محکم با مشت زدم تو صورت کسی که پشتم بود... و با شناختن طرف دستم رو با یه "هین" گذاشتم جلو دهنم... جوگیر شده بودم بدجور!!
    - معذرت میخوام.
    الویس- هییی . فَکم رو خورد کردی احمق.
    - چیکارم داشتی حالا؟
    الویس - هیچی. خیر سرم میخواستم اینو بهت بدم یه بار دیگه مرور کنی!
    و یه کتابچه با جلد چرمی ارغوانی به سمتم گرفت... تا اومدم بگیرم کشید عقب
    الویس - اها راستی پیش اونا(به چادر اشاره کرد) تمرین نکن وگرنه دیگه نمی تونی غافلگیرشون کنی!
    - باشه.
    دوباره دستم بردم تا کتابچه رو بگیرم که دوباره کشید عقب.
    الویس - تا قبل از مسابقه خرابکاری نمیکنی!
    - چشم‌.
    الویس - به پوتین هات نگاه نکن دختره ی لوس دروغگو!
    زل بزن تو چشم های من بگو: قول میدم تا قبل از شروع مسابقه خرابکاری نکنم!
    نمیدونم چرا همه از من عاقل و بالغ انتظار دست گل به اب دادن دارن! پوفی کردم و با مسخره بازی رفتم تو صورتش، چشمام رو باز کردم زل زدم تو چشماش.
    - قول میدم تا قبل از شروع مسابقه "دورهمی برا خنده بمیریم" خرابکاری نَکنَم و دست گلی رو اب نَدَهَممم!
    "دورهمی برا خنده بمیریم" اسم مستعاریه که من رو مسابقات گذاشتم. خدایی بهش هم میاد! با شک نگام کرد که دستام رو بردم پشتم شکمم رو جلو بردم و مثل بچه های خودشیرین شروع به تکون خوردن کردم.
    - به جون داداشم!
    کتابچه رو به سمتم پرت کرد که رو هوا گرفتمش.
    برگشت و راه افتاد سمت میدون مسابقه. منم همون طور که دفترچه رو توی هوا بالا می انداختم و میگرفتمش رفتم سمت اون قسمتی از حصار که پشت چادر بود.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    - امیدوارم شب موقع شام زنده باشم و یا حداقل دُکی جون در اسرع وقت بیدارم کنه! آخی حیونکی هرا، یعنی الان چه حسی داره؟! اصلا موقع بیهوشی میشه چیزی حس کرد؟! لابد الان مثل فَلَجِ اِفلیج زاده رو تختش دراز به دراز افتاده! بیهوشا خواب هم می بینن؟ کاش من خوابِ پیراشکی گوشت و سس انگور ببینم، بدجور هـ*ـوس کردم!
    کتابچه رو ،وا کردم و نگاهی به نوشته ها انداختم. استرسم زده بود بالا خورده بود به مغزم، حوصله تمرین نداشتم! توی تصمیم ناگهانی همه وِرد ها رو کنار هم چیدم و بهشون ریتم دادم، و خوندم. بد چیزی هم نشد!(شبیه اهنگ های فرانسوی بود) همونطور که اهنگ من درآوردی جادو جمبلیم رو که اصلا شک دارم معنی ای داشته باشه، میخوندم، سرم رو تکون میدادم و همگام با ریتم اهنگ راه میرفتم و رو پاشنه پا می‌چرخیدم. خلاصه کلا حال و حوصله ام برگشت! دیگه رسیده بودم کنار حصار ، با یه حرکت اکروباتیکی با یه پشتک از رو حصار پریدم و اونور حصار رو دستام افتادم اومدم. با این کارم کتابچه از دستم یکم جلوتر کنار بوته ها پرت شد. ای بابا، جوگیری و هزار تا دردسر، من هم مثل اینکه ذاتَن جوگیر دنیا اومدم! نمی دونم چرا از وفتی اومدیم اینجا رسماً خیلی جوگیر شده بودم.
    همونطور که پاهام رو هوا بود و سرم پایین با دستام راه افتادم سمت کتابچه و سعی کردم تعادلم رو بهم نزنم. به دفترچه که رسیدم، پاهای پوتین پوشیده ام رو، روی زمین گذاشتم و دستام رو با شلوار اَرتشیم تمیز کردم، رو زانو نشستم تا کتابچه رو بردارم. دفترچه رو که برداشتم متوجه شدم دفترچه به جز خاک و برگ روی چیز دیگه ای هم افتاده بود، یه کریستال کهربایی به اندازه ی یه گردو! دفترچه رو توی جیب شلوارم گذاشتم، هرچند یک سومش از جیبم بیرون موند!
    کریستال رو توی دستم گرفتم و از نزدیک بهش زل زدم. درخشش زیادی داشت و توی اون هوای تقریبا سرد به طور غیر عادی ای گرم بود! گوشه های لبم پایین اومد و شونه ای بالا انداختم. بلند شدم و یاقوت رو توی جیب دیگه ام گذاشتم و زیپش رو هم برای احتیاط بستم. خواستم برگردم سمت حصار که با چیزی که دیدم ابرو هام بالا تر رفت. وقتی نشسته بودم معلوم نبود، ولی حالا که بلند شدم میتونستم ببینم که پشت بوته یه قسمت کاملا سوخته بود!... درخت ها نه! ولی یه قسمت از زمین کاملا سوخته بود و سیاه شده بود، مثل این شده بود که یکی یه شکلات تخته ای غول اسا رو بین درخت ها ذوب کرده باشه. اب دهنم رو که بخاطر تشبیهم راه افتاده بود قورت دادم و از روی بوته پریدم. مثل اینکه کسایی اینجا بودن، چون هیزم هایی برای اتیش روی هم جمع شده بود و سیاه شده بودن. در کمال تعجب یه قسمت سوخته ی دیگه دقیقا مثل اولی و با با فاصله کمی از اولی، ولی در سایز کمی کوچکتر پیدا کردم.... و پَر! پر های نرم و لطیف! دو سه تا مثل پر های قو و کمی پر های ریز. همشون سفید بودن و کنار یه درخت با فصله زیاد از قسمت های سوخته، درست اون طرف اتیش خاموش شده روی زمین بخش شده بودن. قضیه چیه؟!... یه سری کار اموز ابله خواستن توی جنگل بخوابن ولی در عوض نزدیک بود جنگل رو بسوزونن؟! ولی اخه سوختگی ها اصلا شباهتی به دست گلِ کسی که نزدیک بوده جنگل رو بسوزنه و بعد هول هولکی خاموشش کرده نداشتن! بلند ترین پَر رو توی جیبم فرو کردم و گیج برگشتم سمت حصار ها. به من چه اصلا! من هر چقدر هم فضول باشم کاری به دردسر تازه ندارم چون دم به دقیقه خودم دردسر درست میکنم! از روی حصار رد شدم و برگشتم به چادر، خودم رو پرت کردم روی جایی که اون خون اشام قبلا روش خوابیده بود ولی الان، یا بیرون داشت مسابقه رو تماشا میکرد یا تمرین می کرد که چجوری توی میدون مسابقه شقه ام کنه! چون نبود.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    *****
    الویس- راویس! راو!؟... اُسکل خوابیدی؟ راویس رقیبات تا همین دو دقیقه پیش توی زمین چمن تمرین می کردن... اونوقت تو... خوابیدی! یعنی خاک تو سرتااا... بلند شو ببینم...
    با تکون ها و غرغر های الویس با عصاب خورد کتابچه ی باز رو از روی صورتم برداشتم، تو جام نشستم و در دهن مبارک رو وا کردم.
    - اَاَاَاَه ه ه... چه خبرته؟ اول غرغر هات میاد بعد سر و کله خودت پیدا میشه!
    الویس جلوم، روی زانو های خم شده اش نشسته بود. زل زدم به صورتش که به تَرز حرص اوری ریلکس بود.
    - چیه؟ چی میخوای؟
    لبخند تمسخر امیزی زد و لحنش جوری شد که انگار داره با یه بچه نفهمِ کُند ذهن صحبت میکنه.
    الویس - پاشو عزیزم، پاشو باید بری توی میدون.
    دو دیقه طول کشید تا ذهن تازه به کار افتاده ام معنی حرفش رو درک کنه.
    - چیییی؟؟
    الویس- پاشو!
    سریع بلند شدم، کتابچه از روی شکمم پرت شد پایین و هول هولکی همون طور که می دویدم سمت در چادر داد زدم.
    - چرا زودتر بیدارم نکردی؟!
    هر چند منتظر جوابش نشدم و رفتم بیرون. هوا تاریک بود و همه جا مشعل های روشن پایه بلند گذاشته بودن. دویدم سمت میدون مسابقه و از بین جایگاه های پُر از تماشاچی رَد شدم تا به وسط میدون جایی که اون سه نفر دیگه هم به سمتش می رفتن، برم. وسط میدون یه مرد خوش قیافه ی چشم و ابرو مشکی با لباس ورزشی سیاه منتظر ما ایستاده بود. هر چهار نفر دورش حلقه زدیم و کارت های که اون روز تو مراسم انتخاب مسابقه بهمون داده بودن رو تحویلش دادیم. و به صف روبه روش ایستادیم. اووف، نفس عمیقی کشیدم، کمرم رو صاف کردم و موهام رو پشت گوشم زدم. و همون کاری رو کردم که بقیه انجام دادند، صبر کردم! مَرده بعد از چک کردن کارت ها، دونه دونه دَر گوش بقیه چیزی گفت تا رسید به من، دهنش رو برد سمت گوشم و اهسته گفت.
    مَرده- ...بخش چهار.
    و بعد رفت. والا نفسش جوری گوشم رو قِل قِلَک داد که نفسم رفت نفهمیدم چی گفت! به زور خودم رو نگه داشتم تا قهقه نزنم. چی گفت؟ بخش چهار؟خوب چیکارش کنم؟ باهاش جمله بسازم؟یعنی چی؟ شوخی میکرد؟؟ مَرده یه جور به داورها نگاه کرد که انگار منتظر اجازه اوناست و همین طور هم بود، و بعد همین طور که عقب عقب از میدون بیرون می رفت با دو انگشت سوت بلندی زد و..... این یعنی شروع مسابقه!
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    مسابقه شروع شد و طراح های بازی شروع به کارشون کردن: اول جایگاه ها به صورت اتوماتیک به قدری بالا رفتن که میدون مسابقه شبیه یه گودال شد. و بعد فضا های خالی بین جایگاه ها با استفاده از دیوار های پلاتینیومی پُر شد تا احیاناً کسی از میدون فرار نکنه! زمین چمن زیر پامون تبدیل به زمینی پر از ماسه و صخره های بزرگ شد(احیاناً برای پناه گرفتن). جایگاه داور ها هم بالا رفت ولی نه به اندازه ی جایگاه تماشاچی ها، به قدری که هم از نزدیک بتونن ارزیابیون کنن و هم از دعوای ما جدا باشن. دقیقا وقتی که فکر میکردم دیگه تموم شده و باید حمله کنیم، هشت دیوار بلند و تقریبا کم عرض چوبی که به تَرز عجیب غریبی کُج و مُعوَج بودن گوشه و کنار میدون ظاهر شدن که تو بالاترین قسمتشون یه جعبه بزرگ و یا کوچیک چوبی دیده می شد.
    با ضربه ی که یهو به وسط کتفم درست بین بال هام خورد به جلو سکندری خوردم و به خودم اومدم. من چه دیونه ام! یارو شروع مسابقه رو اعلام کرد من عین ماست وایسادم وسط و میدون رو اِسکن میکنم؟! اووف. بدون اینکه برگردم ببین کی با چی زد تو کمرم دویدم سمت قسمت پُر از صخره، از روی صخره های کوچیک پریدم و پشت بزرگ ترین صخره ای که نزدیکم بود قایم شدم.
    وایسا ببینم... من چرا قایم شدم؟! مرگ یه بار شیونم یه بار دیگه، میرم وسط دعوا یا میکشم یا کشته میشم دیگه! جووونم هَدففف! خخخ.... از صخره بالا رفتم و بالاش نشستم. خون اشامه داشت جون می کند سنگی بزرگی که افتاده بود رو پاش رو برداره. آخی (نیشم وا شد) فکر نکنم اون پا دیگه براش پا بشه! اون دختره تیکه تیکه و پسر گرگی هم افتاده بودن به جون هم وسط میدون کُشتی میگرفتن. روی صخره ایستادم و دستام رو به کمرم زدم و با اخم و گیج بهشون زدم... مگه قرارمون دوئل جادو نبود؟! والا این صحنه هیچ شباهتی به دوئل جادو نداره پیشتر شبیه دعوای لات و لوت های تو خیابون هاست! یه نگاه به کل میدون انداختم که یهو روی یه نقطه موندم! چشمام گرد شد و دستام افتاد پایین.. روی قسمت بالایی یکی از دیوار های چوبی با گچ سفید نوشته شده بود بخش یک! ایووول! روی همه ی دیوار ها نبود فقط بعضی هاشون نوشته داشتن. بالاخره بخش چهار رو پیدا کردم. خواستم از روی این صخره بپرم روی صخره ی کناریش که همزمان با درد وحشتناکی توی پهلوم از روی صخره پرت شدم پایین و افتادم روی زمین ماسه ای بین دو صخره.... اَه این دیگه چه کوفتی بود؟ انگار تو مغزم داشتن توپ بازی میکرد، حس می کردم به جای قلبم، پهلو و مُخَم ضربان گرفته!...
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    سرم رو با هزار اَه و آه بالا آوردم و به پهلوم نگاه کردم. اُووه! اندازه یه مشت از لباسم سوخته بود و از پوست قرمز رنگ پهلوی چپم بخار بلند می شد! مطمئنا اتیش پهلوم رو نسوزونده و نمی تونه هم بسوزونه،و ظاهرش بیشتر به سوختگی با اسید می رسید تا اتیش! قبل از اینکه بخوام بلند شم و خیلی مودبانه داد بزنم "کی زَد پهلوم رو کباب کرد؟" و بعد خیلی شیک و مجلسی خودم رو پرت کنم رو سر مقصر این حال و روزم، یکی یقه ی لباسم رو تو مشتش گرفت، از روی زمین کَندَم، و کوبوندم به یکی از همون صخره ها و... حدس بزنید چی؟؟ مقصر این حال و روزم رو پیدا کردم! این شما و این همون خون اشامه که اسمش رو هم یادم نمیاد! گلوم رو گرفته بود و زور می زد خفم کنه و اگه یکم دیگه به این کارش ادامه بده قول می دم به خواستش برسه. مخصوصا وقتی که دو بار محکم سرم رو به صخره کوبید تا دست از تقلا کردن بردارم. پاهام از زمین فاصله داشت و سعی میکردم با چنگ انداختن به دستش خودم رو ازاد کنم.
    ولی وقتی فهمیدم نمی تونم هم برای نفس کشیدن تقلا کنم و هم سعی کنم با دستام، دستاش رو از روی گلوم کنار بزنم خوب طبیعتاً دستام به طور خودکار دنبال چیزی گشتن که بتونم باهاش خودم رو از دست این عجل معلق نجات بدم. دستام رو به امید یه سنگ کوچیک ولی تیز روی صخره حرکت میدادم ولی صخره صافِ صاف تراشیده شده بود. با یه تصمیم ناگهانی که از روی کمبود اکسیژن و فکر کردن به اینکه من برای مُردن هنوز جوونم و آرزو دارم با دستام به صورتش چنگ زدم و...( خدای من باورم نمی شه من اینکار رو کردم!) انگشت شستم رو فرو کردم تو چشمش! با داد گلوم رو وِل کرد و چشمش رو گرفت و تلو تلو خوران رفت عقب.
    هوووووووف واای خدایا..اخ نفسم رفت هووف. دَم بازدم، دَم بازدم...هووووف... آخ که جای انگشتای دِرازش بدجور روی گلوم می سوخت. عوضی شیربرنج!
    همونطور که سـ*ـینه ام با هر نفسم خِس خِس میکرد و سرم یکم گیج می رفت برگشتم عقب و سعی کردم از صخره بالا برم. به بالای صخره که رسیدم سرم رو تکون دادم و چشمام رو برای یه لحظه محکم بهم فشار دادم و باز کردم. وووی چه جالب همچی رو دو تا میبینم! شست خونیم رو با شلوارم تمیز کردم، موهام رو از توی صورتم عقب زَدَم و بعد از یه نگاه دیگه به دیواره ها... از روی صخره پریدم روی صخره کِناری.(الان حتما دارید میگید: خب عقل کُل چرا به جای مثل میمون پریدن روی صخره ها عاقلانه ترین راه که میشه دور زدنشون از روی زمین، و انجام نمیدی؟! ... خب بزار بگم چرا: چون اون پایین یه دعوای جنجالیه و منم هیچ دلم نمیخواد یکی از شرکت کننده هاش باشم اوکی؟، البته، فعلا نه!) شانسم گرفت و قبل از افتادن با دستم لبه ی سوراخی که توی قسمت بالایی سنگ بود رو گرفتم و خودم رو کشیدم بالا... روی صخره که ایستادم قبل از دوباره پریدن ،چشمم خورد به وسط میدون.
    خدای...من!
    پسر گرگه دختره رو از خط دوخت های بدنش تیکه تیکه کرده بود! دختره مثل پازل پنجاه تیکه هر تیکه اش یه ور بود! حالا من موندم و دوتا وحشی روانی که یکیشون رو شخصا مطمئنم کور کردم! اب دهنم رو قورت دادم و پریدیم رو صخره ی بعدی که کنارش یکی از همون دیوار ها بود که روش نوشته بود بخش دو.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    اصلا نمی دونم چرا دارم میرم سمت بخش چهار یا توی جعبه ها چی میتونه باشه، ولی این رو میدونم که اون پایین یکی تیکه تیکه شده و یه گرگینه وحشی و یه خون اشام کور هم افتادن به جون هم و مطمئنا برنده اون دعوا قصد داره دنبال من هم بیاد! و طبیعتا من از این خوشم نمیاد! از روی صخره که پایین پریدم یه گلوله عجق وجق فلزی محکم با سرعت زیاد از کنار سرم رَد شد. یا خداا! اگه میخورد تو سرم مخم از دهنم می پاشید بیرون! حتی نامیرایان هم با پاشیدن مغزشون از دهنشون میمیرن!
    اخه اون دوتا که با هم درگیرن به منِ بدبخت چیکار دارن دیگه! اَه. دویدم پشت دیوار تا حداقل بتونم یه نفسی بکشم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا خودم رو اروم کنم... چشمام رو که باز کردم نگاهم روی یه دیوار دیگه اون سمت میدون، رو به روم که روش نوشته بود بخش چهار خشک شد... الان باید تیتر بزنن" یک سال بعد".والا! تا حالا تو عمرم هیچ وقت واسه دیدن یه دیوار انقدر خوشحال نبودم!... با صدای برخورد چیزی سرم رو از پشت دیوار بیرون بردم تا ببینم چی بود! اوووف، گرگِ عصبیمون خون اشامِ بیچاره رو پرت کرد بود رو نوک تیز یه صخره! واااااااای الان میاد دنبال مننننن!!!! وصیت میکنم وقتی مُردم الویسم بُکُشین با من دفن کنین لااقل اونور احساس تنهایی نکنم! طِیِ یه تصمیم شجاعانه یِ احمقانه شروع کردم دویدن، با آخرین توانم می دویدم و دستام رو مثل این دَوَنده های حرفی جلو عقب می بردم، سریع تر!سریع تر!چرا سریع تر نمیشههه!!. با صدای دویدن از پشت سَر، یه نگاه به پشت سرم انداختم، پسر گرگیه مثل اینکه زَده بود به سرش، فکر کنم تو حالت تبدیلش بود( نمیدونن واقعا شبیه یه گرگ به اندازه خرس بود یا من از ترس همچین چیزی دیدمش!) پوزش خونی بود و رو چهار دست و پا می دوید دنبالم... اصلا با دیدن همچین صحنه ای که هِی نزدیکتر می شد انگیزه گرفتم خودکار سرعتم بیشتر شد!... به دیواره که رسیدم مثل قورباغه پریدم بالا و مثل کوهنورد ها شروع کردم با استفاده از لبه های کج و معوج دیوار ازش بالا رفتن. حرکاتم دست خودم نبود و فک کنم بیشترش تقصیر ترس، هیجان و ادرنالین بود. به بالای دیوار که رسیدم چون اونقدری جا نبود که بخوام روش وایسم، نشستم روش و پاهام از دو طرف دیوار اویزون موند. انقدری هیجان داشتم که نزدیک بود جیغ بزنم ولی از اونجایی که نزدیک بود یه موجود با پوزه خونی هر لحظه برسه پایین دیوار جیغ میغ رو بیخیال شدم و جعبه رو چسبیدم! با صدای نعره ی گرگه برگشتم سمتش... لعنتی داره میاد، الانه که برسههه! سریع برگشتم سمت جعبه که با دیدن جعبه چوبی بسته، نزدیک بود بکوبمش تو سرم تا بازشه!. حالا چطور بازش کنممممم!! الان یارو میرسههه. برگشتم سمت گرگینه که الان دیگه تقریبا رسیده بود زیر دیوار.دستم رو به سمت پایین دیواره گرفتم و اولین و اخرین وردی مَندرآوردی رو که توی ذهنم بود زمزمه کردم. همون وردی که چمن های زمردیِ محوطه چمن رو تبدیل به باتلاق کرده بود.
    - هیی سِس لاریآس.
    یکی دو ثانیه بعد دور تا دور دیوار تبدیل به باتلاق حال بهم زنی شد که قربونش برم باعث شد گرگه لَبه ی باتلاق بِزَنه رو ترمز. من که تمام بدنم منقبض شده بود، جعبه رو محکم بغـ*ـل کرده بودم و چشمم رو گرگه خشکش شده بود و برای درست کار کردن وردِ تو دلم دعا میکردم، چشمام رو بستم و جوری اب دهنم رو قورت دادم که سابیده شدن قسمت جلوی و پشتی حلقم رو احساس کردم! فعلا که بخیر گذشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Merika

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/29
    ارسالی ها
    409
    امتیاز واکنش
    23,954
    امتیاز
    631
    سن
    20
    برگشتم سمت جعبه، و نعره گرگه رو که احساس می کرد، اینکه با اون ابهت و قیافه و هیکل و مهارتش توی از دور بِدَر کردن دو شرکت کننده تو نیم ساعت اول مسابقه، نمیتونه از اون باتلاق کوچیک و مزخرف رَد بشه توهین امیزه!،رو نادیده گرفتم. جعبه رو کنار گوشم گرفتم و تکون دادم، از توش صدایی شبیه صدای برخورد فلز با چوب می اومد. با تکون محکم دیوار جعبه تو دستم شل شد ولی لحظه اخر همون طور که سعی میکردم خودم رو بالای دیوار نگه دارم، محکم گرفتمش. به پایان که نگاه کردم اصلا و اصاصَن به ناقصی عقل خودم پِی بردم!، یارو رو بَبوگلابی فرض کرده بودم!! پسره مثل اینکه از کالبد گرگیش اومده بود بیرون و با یکم دویدن و زور و فشار به زانو هاش از روی باتلاق پریده بود و گوشه دیوار رو تو چنگ گرفته بود! لباسای پسره تیکه و سوخته بودن و باریکه ی خونی از بین موهای شلخته ی سیاهش تا کنار چونه اش ادامه پیدا کرده بود! من نمی دونم، این چی میخواد از جون من؟!حالا یه مسابقه مگه چقده ارزش داره که این دو دستی چسبیده ول نمیکنه؟!! پسره دیگه داشت می رسید بهم. جعبه رو پرت کردم اونور باتلاق که صدای شکست چوب ازش بلند شد!. ایول! با یه تیر دو نشون زدم!
    ولی وای!!! اخ که دستش بشکنه همین که اومدم از رو دیوار بپرم، پسره مچ پام رو گرفت تو مشتش! چون تقریبا پریده بودم با این حرکتش از یه پام اویزون شدم و محکم خوردم به دیوار. یعنی اصلا با این حرکتش نابودم کرد! کتف و کمر هم که دیگه تعطیل! ناخون های کوتاه ولی تیزش روی پوست نرم مچ پام خراش های بلندی ایجاد کرده بود، و بادی که می وزید سوزش خراش ها رو بیشتر می کرد. دستام رو بالا اوردم و بین صورتم و دیوار فاصله ایجاد کردم. با پاشنه پوتینِ پایِ آزادم چند بار به دستی که مچ پای دیگه ام رو تو چنگ گرفته بود کوبیدم تا مچ پام رو ول کنه. ولی زهی خیال باطل! ول که نکرد که هیچ! ناخوناش رو بیشترم تو زخم پام فرو کرد! از درد، دادی زدم و ناخودآگاه با کفِ پوتینم به زیر چونه اش، که چون داشت سعی می کرد از روی دیوار رَد بشه، رو به روی پام قرار گرفته بود زدم! ooh! حاضرم سر یه شام مفصل شرط ببندم که خبر نداشتم با یه ضربه پوتین زیر چونه اش کاری می کنم که مچ پام رو ول کنه!!! و خوب بدبختانه با این کارش هر دو پرت شدیم پایین!! خودم رو که نمی دونم! ولی مطمئناً پسره وِردی چیزی برای تبدیل باتلاق به یه باغچه پر گُل بلد بود! شانسم زَد و حدثم درست از اب در اومد. ولی با یه مشگل فنی کوچیک!
    با کمر محکم خوردم زمین، نرمی و لطافت گُل ها رو نداشت! ولی خوب بهتر از باتلاق بود! چند ثانیه ای از درد کمر به خودم می پیچیدم که یهو یکی موهای کوتاهم رو گرفت و کشید. فکر کنم از این به بعد باید چند نوع کلاه گیس بخرم چون حس می کردم الانه که موهام کنده بشن!! قشنگ حس می کردم ریشه موهام از درد به گز گز افتاده! با جیغ به دستی که موهام رو تو چنگ گرفته بود و رو زمین می کشیدم، چنگ می زدم و خودم رو تکون می دادم تا ولم کنه. برام مهم نبود کجا می کشونتم تا اینکه محکم پرتم کرد جلو! با کمر خوردم به دیوار پلاتینیومی! حس میکردم قسمت پشتی جمجمه ام ترک خورده، راجب بال هامم که دیگه نپرس! وحشتناک درد می کرد و تیر می کشید. دیدم تار شده بود و پسر هیکلیِ اشفته ی که به سمتم تلو تلو میخورد رو واضح نمی دیدم! از همه بیشتر صدای داد و جیغ تماشاچی ها روی نَروَم یورتمه می رفت. پسر به سمتم حمله کرد و گلوم رو توی دستاش گرفت! واقعا عالیه! دوبار خفه شدن با فاصله ی سی دقیقه در یک روز! رکورد رو شکستم! صداهایی که کمبود اکسیژن باعث شده بود از گلوم خارج بشه رو نادیده گرفتم! دستم رو جلو بردم موهای بالای گوش سمت چپ پسر رو گرفتم و سرش رو محکم به سمت راستش که دیوار پلاتینیومی بود کوبیدم. با ضربه ی اول دستاش از دور گردنم شل شد. با ضربه ی دوم دستاش رو از دور گردنم باز کرد. نامردی کردم و به تلافی کشیدن موهام و برای محکم کاری هم که شده ضربه سوم رو محکم تر کوبیدم! به قدری محکم که صدای شکست جمجمه اش و بعد خون تیره کنار صورتش رو دیدم. پای خودم تیر کشید! و دستش از موهام جدا شد. پسر با اخرین توانی که داشت به دیوار تکیه داد و سر خورد پایین. برگشتم برم سمت جعبه ،که دوباره دست پسره دور پام حلقه شد! با تعجب فراون برگشتم و بهش که مثل جناره ها شده بود و فقط و فقط به زور دیوار نشسته بود نگاه کردم. دهنم وا مونده بود!
    - اوه پسر باورم نمی شه! تو هنوز زنده ای؟!!
    پام رو از دستش بیرون اوردم. یه قدم عقب رفتم و یکهو لگد محکمی به شکمش زدم که باعث شد خم شه و یکم خون از دهنش بپاشه! ولی هنوز نگاهش روم بود!
    - نمُردی هنو؟!
    ایندفعه یه لگد محکم تر زدم که یک وری افتاد رو زمین. ولی سگ جون هنوز چشماش باز بود!
    - بمیر دیگه!!
    دوباره بهش لگد زدم ولی فقط صدای ناله هاش بلند تر شد!!
    - اَه، پَ چرا نمیری؟! مگه وقت گیر اوردی!!.... بمیر دیگه!....بمیر!....بمیر!...
    با هر "بمیری" که می گفتم یه لگد دیگه میزدم، انقدر زدم تا بالاخره چشماش بسته شد! خم شدم سمت صورتش.
    - مُردی؟!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا