کامل شده رمان صلح در رستاخیز | mehrantakk کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان صلح در رستاخیز؟


  • مجموع رای دهندگان
    25
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MEHЯAN

نویسنده ویژه
نویسنده انجمن
عضویت
2016/12/07
ارسالی ها
1,148
امتیاز واکنش
21,434
امتیاز
814
محل سکونت
تهران
x6ow_solh.jpg
خیلی ممنون از خانوم فادیا ام زد برای طراحی خوبشون
رمان؛ صلح در رستاخیز
نویسنده؛ mehrantakk کاربر نگاه دانلود
ژانر ؛ ترسناک,هیجانی
نام تایید کننده؛کیمیا.ق
این داستان متمرکز است بر روی زندگی دختری به نام سمیرا که حرف ها و نامه های زیادی از دنیای مردگان دارد که باید به مخاطبان خاصی که زنده هستند برساند.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *.*حیات*.*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/11/28
    ارسالی ها
    645
    امتیاز واکنش
    14,751
    امتیاز
    743
    سن
    25
    محل سکونت
    نگاه دانلود
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید :

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لطفا رمان رو بخونید و خوشحال میشم نظری که دارید رو بدید.

    پست اول.
    ساعت یک و چهل و پنج دقیقه بامداد
    مثل هر شب بی خوابی به سرم زده و وادارم کرده از تخت خوابم جدا و از اتاق خوابم بیرون بیام و فقط به بهونه ی خوردن یک لیوان اب وارد اشپزخونه بشم.
    از اتاقم بیرون میام وارد اشپزخونه میشم و بدون روشن کردن لوستر
    تو همون تاریکی به سمت یخچال حرکت میکنم.
    نفس عمیقی میکشم...در یخچال رو باز میکنم و پارچ اب رو بیرون میارم ،به سختی لرزش دست هام رو کنترل میکنم و درحالی که
    مشغول ریختن یک لیوان اب هستم گوش هام رو تیز میکنم
    خود به خود چشم هام گرد میشه !
    سرفه ای ناخواسته میکنم...دهانم ترش مزه میشه,لیوان شیشه ای و استوانی شکل رو تا نیمه,از اب پر میکنم, در یخچال رو میبندم و پارچ اب رو روی کابینت چوبی اشپزخونه میزارم,هنوز لرزش دست هام ادامه داره, دست چپم رو اروم روی پیشونیم میکشم و عرق سرد رو به ارومی پاک میکنم.
    حس میکنم اکسیژن به اندازه کافی توی خونه برای تنفس نیست اخه مدام حس خفگی بهم دست میده.
    سر گیجه شدیدی بهم قالب شده,لیوان شیشه ای و استوانه ای شکل رو بالا میآرم و برای خوردن اب
    نزدیک لب هام میکنم...دقیقا در همین لحظه کابوسی که مدت هاست زندگی من رو تار و سیاه کرده دوباره به سراغم میاد...یک زمزمه...یک صدا...
    صدا انقدر بهم نزدیک هست که انگار واقعا یک دختر بغـ*ـل دستم ایستاده و با صدای نازک و دخترونه اش دم گوشم کلمات گنگ و نامفهومی رو زمزمه میکنه...

    "سمیرا...سمیرا"
    از درون میترسم, اما سعی میکنم خودم رو کنترل بکنم, هرچند دیگه به این جور کابوس های زنده عادت دارم ! حتی به عقب هم برنمیگردم تا منبع صدا رو ببینم ترجیح میدم خودم رو به بیخیالی بزنم...نمیدونم...شاید تنها انتخوابم همین باشه.

    صدای دخترونه کما کان دم گوشم زمزمه میشه...جنس صدا اشناست اما هرچقدر به مغزم فشار میارم نمیتونم به یاد بیآرم که
    صدای کی هست, یا کجا این صدا به گوش هام خورده....
    با لرزش دست هام کمی از اب رو میخورم و
    بعد,لیوان رو اروم اروم پایین میارم...تا نفس عمقی کشیدم و اماده شدم لیوان رو بزارم روی کابینت ,صدایی که دم گوشم زمزمه میشد
    خیلی ناگهانی تبدیل به جیغ و فریاد شد.
    "سمـــــــیرا...."
    اون قدری صدا واقعی و زنده به نظر میرسید که لیوان از دستم روی لبه ی کابینت سُــر خورد و با شنیدن جیغی که دم گوشم زده شد ناخواسته لیوان از دستم به سمت سرامیک رها شد.
    لیوان در صدم ثانیه به کف اشپزخونه رسید و سکوت شب ِخونه رو خیلی ناگهانی شکست...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لطفا در نظر سنجی شرکت کنید
    پست دوم

    خییلی سریع مامانم خودش رو میرسونه و دستش رو میزاره روی کلید برق اشپزخونه
    و لوسترو روشن میکنه...
    اروم به سمتش میچرخم و بدون اینکه چیزی بگم چند ثانیه بهش خیره میمونم, اون هم حرفی نمیزنه ولی درحالی که چشم هاش خط شده میتونم یه چیز هایی رو از توش بخونم.

    لباس خوابِ براق بنفشی پوشیده و با موهایی ژولیده پولیده و دمپایی های زرد رنگ روبه روم وایستاده,کمی گردنش رو خم کرده و با یه نگاه معنی دار,پای راستش رو مدام با ریتم خاصی به منظور توضیح خواستن به زمین میکوبه...
    چیزی نمیگم!فقط نفس عمیقی میکشم و به سمت دستکشی که توی سینک ظرف شویی هست میرم,دستکش دو رنگ ظرف شویی رو از توی سینک ظرف شویی بیرون میارم و بدون هیچ حرکت خاصی دستم میکنم.
    بلافاصله روی زانوهام خم میشم و با احتیاط شیشه های شکسته رو از روی سرامیک اشپزخونه جمع میکنم.دوباره بلند میشم و به طرف سطل اشغالی حرکت میکنم
    مادرم وسط راه به سمتم میاد و ارنج دستم رو توی دستش میگیره و با یک چشم غره و تاب دادن ابرو هاش میگه؛
    -سمیرا دیگه از این کارات خسته شدم میفهمی ؟
    درحالی که داره با دستش به زیر دهنش اشاره میکنه میگه
    به اینجام رسوندی.
    بی اعتنا ارنج دستم رو از دستش رها میکنم و به سمت سطل اشغال حرکت میکنم.

    -تا کی میخوای مثل دیوونه ها نصفه شب خواب زده بشی،از تخت خوابت جدا بشی و ما رو هم با جیغ و داد و شکستن ظرف و لیوان نصفه جون بکنی...
    خیلی زود واکنش نشون میدم.
    -مامان تو که حاظر نیستی حرف هام رو بشنوی پس من هم مثل خودت دوست ندارم حرف هات رو بشنوم
    -حاظر نیستم حرفت هات رو بشنوم؟
    تو کی حرفی زدی و من به پای حرفت نشستم؟
    -این یکی فرق داره،میدونم هیچ کی نمیتونه درکم بکنه.

    مادرم نفس عمیقی میکشه و لحن حرف زدنش رو اروم تر میکنه
    -میدونم چی میخوای بگی دخترم!!من هم یک روزی مثل تو جوون بودم و این روز ها رو به هر نحوی،شاید به یک شکل دیگه گذروندم.
    -نه اشتباه نکن،هیچ انسانی مثل من نیست...
    -این دسته از حرف ها برای جوون ها مخصوصا دختر هاست،میدونم دلت چی میخواد و این همه بی تابی تو برای چی هست.

    در حالی که شیشه خورد های لیوان داخل دستم هست
    به سمت مادرم برمیگردم و با لحن کنایه امیزی میگم
    -خیلی خوب اگر میدونی من چه مشکلی دارم،دوست دارم بشنوم!
    دوباره اهی عمیق از ته سـ*ـینه اش میکشه و دست راستش رو به روی صورتش میکشه،چشم هاش رو باز و بسته میکنه و در نهایت میگه
    -عاشق شدی،تنها عشق و عاشقی به این شکل ادم رو بی قرار میکنه..
    چند لحظه بدون هیچ حرفی به چشم هاش خیره میمونم،سکوتم رو نمیشکنم و در حالی که نگاهم رو از نگاه مادرم پس میگیرم به سمت سینک ظرف شویی حرکت میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    پست سوم
    لطفا تشکر کنید و در نظر سنجی شرکت کنید

    شیشه خورد های لیوان رو داخل سطل میریزم و بدون چرخیدن و نگاه انداختن به مامانم,به سمت اتاق خوابم حرکت میکنم
    مامانم هم دیگه چیزی نمیگه ! اما سنگینی نگاهش رو خیلی خوب روی صورتم حس میکنم
    واقعییتش خودم هم دوست ندارم اینجوری با پدر و مادرم رفتار بکنم
    این چند وقته از خودم بدم اومده,که چرا اتقدر رک هستم و با پر رویی با پدر و مادرم رفتار میکنم
    هرچند اصلا حرف زدن هام,حرکت هام حتی تصمیم هایی که میگیرم که اکثرا بر خلاف تصمیم های مامانم و بابام هست
    دست خودم نبوده و نیست...
    اخیرا فشار عصبی زیادی ناخواسته بهم وارد میشه و من رو وادار میکنه تا با,مامانم و بابام رفتار بدی داشته باشم
    وگرنه مامانم تو این دنیا تنها ادمی هست که به حرف هام و در و دل هام گوش میده, بر خلاف اینکه این اواخر زیاد بهش میگم تو من رو نمیتونی درک بکنی،ولی اگر مادرم هم من رو درک نکنه من دیگه از کی میتونم انتظار داشته باشم،دوست دارم اعتراف بکنم که حرف هایی که بهش زدم واقعیت نداره...شب ها سرم رو روی شونه اش میزارم و هرچی تو دلم هست رو خالی میکنم,اونم خالصانه دوباره با فکرای خوب پُرم میکنه.
    همینطور بابام...مثل مامانم باهاش بد رفتاری کردم.
    همیشه دوست داشتم دختری باشم که حدقل روش بشه تو یه جمعی بهم بگه "دخترم"
    ولی افسوس که نمیتونم نمک نپاشم روی زخم هاش
    این چند وقته خیلی باهاش بد رفتاری کردم...
    خودم هم این موضوع رو خوب میدونم ولی هیچ کاری برای بهتر شدن اوضاع از دست برنمیاد...هیچ کاری.
    دوست دارم خودم رو خالی بکنم و از کابوس های زنده ای که دست از سر من برنمیدارند برای پدرم بگم،تا شاید بتونه کمکم بکنه،نمیدونم چه کمکی ولی همین که بـ..وسـ..ـه ای به پیشونی ام بزنه و در حالی که در اغوشم گرفته بگه
    "من پیشتم!"
    میتونه بزرگ ترین کمکی باشه که یک انسان،در حال حاظر از دستش برای من بر میاد.
    حتی فکر بهش هم بهم ارامش میده،اما این کار رو نمیکنم و براش دلایل محکمی دارم.
    یکی از دلیل هاش که هیچ وقت رغبت نکردم در خصوص این موضوع با پدرم حرف بزنم،این بود که خبرش خیلی زود پخش میشد و برای نجات دادن من از این وضعیت حتما بهم میگفت که باید به یک روانشناس خوب مراجعه بکنم...
    من دوست ندارم به هیچکسی بگم این اواخر صدای یک دختری مدام داخل گوشم میپیچه و من رو ازار میده،چون در نهایت با یک لبخند تلخ برچسب دیوونه بودن رو به وسط پیشونی ام میچسبونن.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    دستم رو روی دستگیره میزارم و به ارومی در اتاقم رو باز میکنم و بدون این که لوستر اتاقم رو روشن بکنم به سمت تخت خوابم حرکت میکنم.
    کمی عجیب هست ,اما اتفاق های اخیر باعث شده حتی از روشنایی بیزار بشم و به تاریکی پناه ببرم
    تنها دلیلشم این هست که حس میکنم امنیت توی تاریکی پیدا میشه و نه توی روشنایی !
    شایدم بشه گفت؛این همه ادم توی روشنایی امنیت ندارن ! پس من تاریکی مطلق رو انتخواب میکنم.

    چرخی به پهلو روی تختم میزنم و با پهلوی راستم روی تخت خواب دراز میکشم.
    ساعت از دو بامداد گذشته و موبایلم رو با دو دستم گرفتم و منه دیوونه دارم نصفه شبی تموم گفته گو هایی که با سعید کردم رو از اولِ اول مرور میکنم.
    از همون وقتی که بهم پیام داد و به جشن تولدش دعوتم کرد تا همین امروز صبح که با خوشحالی خبر جور شدن پول خریدن سربازیش رو بهم داد!
    واقعا وقتی به بازتاب کارهای خودم و خودش نگاه میکنم خندم میگیره و به خودم و خودش لقب "دیوونه" میدم.
    سعید پسر خوشتیپ و خوش اخلاقی هست که اگر باهاش اشنا نمیشدم زندگی برام هیچ معنا و مفهومی نداشت.
    مخصوصا با این کابوس های اخیر،این اختلال های عصبی و این دعوا های ناخواسته با پدر و مادرم.
    دنیا رو بدون سعید نمیتونم تحمل بکنم و حتی اگه تا هفتاد سالگی ام عمر میکردم توی مسیر این سال ها بار ها میمیردم.
    سعید my friend من هست, یعنی دوسالی میشه که باهم داخل دانشگاه اشنا شدیم و رفته رفته عاشق هم شدیم...توی گذر این دو سال ما همدیگر رو خیلی خوب شناختیم....

    دو سال پیش ما باهم توی کلاس دانشگاه اشنا شدیم، مثل من رشته ی تحصیلیش در دانشگاه گرافیک هست و ما واحد های درسی مشترکی باهم داشتیم...
    راستش اوایلی که کم کم داشت رابـ ـطه ای بینمون شکل میگرفت من خیلی خجالتی بودم
    یعنی نمیتونستم به غیر از اشنا ها و دختران هم سن خودم با قشر های دیگه اجتماع خوب ارتباط برقرار بکنم.
    مخصوصا با پسر های هم سن سال خودم...تا به حال که به اون سن رسیده بودم با هیچ پسری دوست نشده بودم و یا به نوعی
    my friend هیچ پسری نبودم.
    یعنی نمیتونستم با پسرا ارتباط برقرار بکنم و در مقابل
    پیشنهاد هایی که برای دوستی بهم میدادن فقط سرم رو پایین مینداختم و به کارم یا راهم ادامه میدادم
    حتی اگه علاقه داشتم اون پیشنهاد رو قبول بکنم.!
    هرچند پسر دایی ام بهم علاقه زیادی داره و مدام از دوست داشتن من برام تعریف میکنه،ولی بر خلاف پرهام،من هیچ علاقه ای بهش ندارم و حتی اگر قرار باشه تا اخر عمرم تنها باشم به جواب خاستگاری پرهام هیچگاه جواب مثبت نمیدم.
    من به عشق اعتقاد نداشتم،تا قبل از اینکه چشم هام به سعید افتاد...
    اولین بار که دیدمش رو یادم میاد که چطوری محوش شده بودم،به قدری رفتارم تابلو بود که ریحانه دوست صمیمیم تا چند وقت مدام به خاطر اون نگاهم به سعید قفل شده بود من رو مسخر میکرد و با تغییر دادن چهرش سعی میکرد ادا ی من رو در بیاره...

    با این همه توصیف،و علاقه ی شدید ما بهم دیگه،اما
    باز هم هیچ وقت رغبت نمیکنم در مورد اتفاق های اخیری که برام میوفته چیزی بهش بگم.
    درسته که عشقم هست ولی هرچی باشه اون هم یک انسانه و میدونم وقتی کوچک ترین حرفی در مورد کابوس های زنده من بفهمه به باد مسخره میگیرتم و اگر خیلی جدی تر بشم،از من به خاطر دیوونه بودن دوری میکنه...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    از طرف دیگه من دوست ندارم حس بد بهش بدم،یعنی اون با من دوست نشده تا یک مشت حرف هایی رو بشنوه که شاید از دید خیلی ها چرندیات باشه...
    سعید رو دوست دارم چون طلسم تنهایی من رو شکوند.
    هرچند از حق نگذریم در این سال هایی که من تنها بودم و my friend نداشتم پیشنهاد برای دوستی کم نبود!ولی نمیتونستم هیچ کدومش رو قبول بکنم.
    اما نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که اون روز وقتی با سعید برخورد کردم،نتونستم مثل همیشه که با پسر ها مواجه میشدم،رفتار منفی تکون بدم.
    خوب یادم مونده در یکی از کلاس های دانشگاه که درس تخصصی داشتیم, سر کلاس بدون هیچ دلیلی ,ریجانه دوستم, از صندلی کنار دستم بلند شد و جاش رو با سعید عوض کرد
    سعید با اعتماد به نفس خاصی که همیشه داشت جذبم میکرد!
    اون ریلکس اومد و روی صندلی بغـ*ـل دستم
    نشست.
    موهای بلند و عـریـ*ـان, هیکل چهارچونه, استین های تا خورده,
    کمی ته ریش...و یک عطر خوب !
    اما خجالت کشیدم و کمی صندلی رو جابه جا کردم تا باهاش فاصله بگیرم
    ولی بر خلاف من،سعید از جاش تکون نخورد و با یه نگاه مصمم به استاد،به رو به رو خیره و با قلم و کاغذی که زیر دستش قرار داشت
    مشغول نـُت برداری از حرف های استاد,بود
    نیم ساعت از کلاس گذشت اما او حتی یه نگاه هم بهم نکرد
    مدام منتظر بودم که بهم یک چیزی بگه,نمیدونم شماره ای ... چیزی!
    همینطور من جرعتش رو نداشتم بچرخم و بهش نگاه بکنم تا شاید اون برای شماره دادن تحـریـ*ک بشه.!
    تا اینکه زنگ خورد و من با استرس و دست و پاچگی از روی صندلی بلند شدم ,وسایلم رو جمع کردم و با سرعت از کلاس خارج شدم
    حتی یه بار هم برنگشتم تا به پشته سرم نگاه بکنم
    اون موقعه ها دوست داشتم ریحانه رو فقط تو حیاط دانشگاه گیر بیارم تا با دست های خودم خفش بکنم !
    خلاصه ساعت زنگ اخر کلاسمون بود و سعید هم غیبت نکرده بود,ولی خیلی ناگهانی خبر رسید
    استاد تصدف کرده و راهی ببمارستان شده...خبر خوبی نبود ولی حظور سعید توی کلاس بهم استرس میداد به همین دلیل از این خبر خوشحال شدم و سریع وسایلم رو جمع کردم و از کلاس زدم بیرون.
    با عجله ریحانه بهم رسید و خلاصه از دانشگاه زدیم بیرون...!
    نمیدونم شاید اسمش سرنوشت بود که اون روز
    سعید دست از سرم برنداشت،حتی توی خیابون مدام با ماشینی که زیر پاش بود دنبالم میکرد و میگفت و بلند از پنجره ی باز میگفت
    "بیاید سوار بشید!"
    محلش ندادم و با ریحانه سوار تاکسی شدم,اما چند دقیقه بعد علامت دو تا پیام ناشناس بالای صفحه موبایلم حواسم رو به خودش جذب کرد
    پیام رو باز کردم...
    سعید بود !!
    داخل پیام خودش رو معرفی کرده بود و نوشته بود که چه قدر در طول شروع ترم جدید و دیدن من بهم علاقه مند شده...
    نمیدونم چرا ولی پیشنهادش برای اخر هفته که دعوت به جشن تولدش بود رو قبول کردم،اول
    خودم رو معرفی کردم و بعد براش پیام فرستادم که
    "به جشن تولدت میام !!!"
    البته از این نگذرم که پدر ریحانه رو بابت دادن شمارم بهش رو در اوردم !! چون ریحانه میدونست منم به سعید علاقه دارم ولی جـَنمش رو ندارم به سمتش برم به عنوان دوست و یک کمک کوچیک به من،شمارم رو بهش داده بود...بر خلاف اون موقعه های من ریحانه دو برابر من زبون داشت و رابطش با پسر ها خوب بود.

    به جشن تولدش رفتم و کم کم دوستی ما شکل گرفت.
    ولی بعد از تموم شدن تولده سعید من یک ادم دیگه ای شدم
    تموم خجالتی بودن من به خاطرات پیوست،چون اون شب به قدری بهم خوشگذشت و با سعید وقت گذرون بهم حال داد که به من اعتماد به نفس خاصی بخشید...
    البته یک اتفاق بد هم توی اون شب افتاد که کمی حالمون رو گرفت، دوست ندارم زیاد در موردش حرف بزنم،تنها همین رو بگم که یک دختر که به نظر my friend سعید بود اون شب از دستش ناراحت شد و نتونست جلوی جمعیت جلوی اعصبانیتش رو بگیره...
    من نمیدونستم سعید my friend داره،وگرنه به مهمونیش نمیرفتم هرچند ریحانه اون دختر رو میشناخت و میدونست بین اون و سعید چی میگذره‌‌،میدونست که رابطشون داره سرد میشه،ریحانه که دوست مشترکمون بود به من گفت دست از سر سعید بر ندار و طوری رفتار بکن که باور کردی خواهرشه!!
    اخه سعید بعد از اون ماجرا به من گفته بود اون خواهرم هست.
    البته اون رفتار my friend سابقش به مقدار زیادی به روی روحیه اش تاثیر گذاشته بود چون نزدیک سه ماه خیلی رفتارش سرد شده بود و اکثرا کلاس های دانشگاه رو غیبت میکرد...
    صبح فردای شب تولدش توی دانشگاه دیدمش و اون بهم پیشنهاد داد که به کافه بریم،البته اون قرار کنسل شد و فقط به مدت یک هفته تلفنی صبحت کردیم و همدیگه رو بهتر شناختیم تا رسید به شبی که من چند بار باهاش تماس گرفتم ولی تموم تماس هام رد میشدن.
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    لطفا در نظر سنجی شرکت کنید
    موبایلم رو مشت میکنم,و چشم هام رو میبندم
    بی اختیار تصویر سعید توی ذهنم نقش میبنده...درحالی که پوست صورتم رو باد خنکی که از پنجره نیمه بازه میاد نوازش میکنه
    ناحدا گاه یکی از بهترین خاطره های مشترکمون مثل یک فیلم داخا ذهنم به نمایش در میاد...
    ******
    هوا تاریک و بارونی بوط جاده خلوتِه خلوت، نسیم خنکی میوزید و با روح روانمون بازی میکرد
    قطره های بارون خیسمون میکرد ولی ترجیح نمیدادیم از چتری که همراه داشتیم استفاده بکنیم.
    دستم رو محکم توی دستش گرفته بود
    منم با تمام وجود خودم رو توی اغوشش ول کرده بودم...
    با خنده هایی از ته دل,قدم به قدم خیابون هارو متر میکردیم...
    کنار هم دیگه بودیم و هر چه قدر هم که مسیرمون طولانی میشد
    برامون اهمیت نداشت,ما معادله های زمان و ریاضی رو بهم ریخته بودیم
    چون معادله چندین متر راه رفتن ما یک ثانبیه میگذشت...

    به یک چهار راه رسیدیم که یک مرد مسن و چاق با صورتی اخمالو و ریش های بلند و چشم های کشیده و ریز
    گاری باقالی و لبو رو با خودش میکشید و با سرعت زیادی طی میکرد...
    کمی به قدم هامون سرعت بخشیدم و به گاری و اون مرد نزدیک تر شدیم
    وقتی چهره اعصبانی و اخمالوش رو از اون طرف خیابون دیده بودیم
    سوالی توی ذهن دیوونه ای که دست هام رو گرفته بود نقش بست که اصرار داشت بره و ازش بپرسه...
    کمی خم شد و لب هاش رو نزدیک گوشم کرد
    اخه قد سعید یه سر و گردن از من بلندتره...
    -عزیزم قیافه اون مرد باقالی فروش رو دیدی ؟
    سرم رو اروم تکون دادم
    -اروم حرف بزن صدات نرسه بهش...چطور؟
    - معلوم هست از قیافش اعصاب معصاب نداره!
    از طرفی وسایلش رو جمع کرده توی گاریش
    و روی لبو هارو با کیسه پلاستیک پوشونده!
    -به خاطر این هواست...بارون حالشو گرفته!طفلکی.
    -خوب ببین،نظرت چیه بریم ازش لبو بخریم؟
    -ول کن سعید" مگه نمیبینی وسایلش رو جمع کرده بارون خیسشون نکنه.
    -درسته ...ولی من حوس لبو کردم،توی این هوا خیلی میچسبه،
    لبخندی به روی لبم میاد و درحالی که با تنم بهش میکوبم میگم
    -ول کن بابا حوصله داری...من که اصلا لبو دوست ندارم.
    -نترس,من پیشتم نمیخورتت...اون بنده خدا فقط یکمی بی حوصلس شاید ازش خرید بکنیم حالش بهتر بشه.
    سپس لبخندش یکم باز تر میشه و میگه زود باش.
    کمی شالِم رو بالا تر میکشم و روی سرم صاف میکنم

    سرم رو تکون میدم و میگم
    تو دیوونه ای !
    دو تا انگوشتش رو میزاره لای بینی ام و اروم صورتش رو به صورتم نزدیک میکنه و میگه
    -اره دیوونه ام...دیوونتم
    بعدش به قدم هاش سرعت میبخشه و خودش رو هرجوری هست به اون مرد اخمالو میرسونه و دستش رو اروم از پشت میذاره روی شونه اش.

    اون مرد کمی جا میخوره،و اروم به سمت سعید برمیگرده،سپس لبخندی میزنه و میگه
    -پس انسان هم توی این خیابون پیدا میشه؟!
    من فکر کردم وارد محل مردگان شدم.

    سعید شروع به خندیدن میکنه و همزمان میگه
    -برات سخت نیست یک ظرف لبو بدی ما؟!
    سرش رو تکون میده و همزمان که هنوز لبخند روی صورتشه به اون طرف و پیاده رو اشاره میکنه و میگه
    -نه چه سختی؟!فقط بریم اون جا که وسایلم خیس نشه
    سعید با تکون دادن سرش میگه
    -حاجی شما برو ما هم الان میایم.
    سپس به سمت من برمیگرده و دستش رو به سمت من دراز میکنه
    -عزیزم بیا پیشم.
    با قدم های اهسته به سمت سعید حرکت میکنم و دستم رو داخل دستش قرار میدم
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    خودم رو به سعید میچسبونم و سرم رو میزارم روی شونه اش...
    سعید:حاجی گلپر زیاد بریز
    مرد خوش خنده ای که فکر میکردیم بد اخلاق هست بر عکس خیلی هم خوش اخلاق هست...خیلی خوش رو و پر حرف،به قدری شیرین حرف میزد که چند دقیقه تا سعید لبو ها رو بخوره با لهجه شیرینش مدام ما رو با حرف هایی که زد سر گم کرد و باعث شد چند دقیقه ی کامل فقط بخندیم.

    مرد:پسرم,چه قد شما ها بهم دیگه میایین
    اصلا انگار برای هم دیگه ساخته شدین
    لبخندی کنار لب سعید میشینه و با توجه به لحن مرد جوابش رو میده !
    -خدا در و تخته رو برای هم جور میکنه
    بلافاصله اون مرد سن بالا میخنده و میگه
    -نه پسرم,خدا که نجار نیست ! شما خودتون هم دیگه رو پیدا کردین.
    سپس بهمون خیره میشه و در حالی که دو تا ظرف لبو رو به سمتمون گرفته, میگه هرچه قد خواستین,از هر چی میخواید بریزید...گاری من برای شما.
    یکی از ظرف هارو میگیرم,سعید هم همینطور و در حالی که میخواستیم از لبو بخوریم دوباره سر حرف رو باز کرد
    مرد:منظورم به شما ها نیست,دختره خودم رو میگم
    ولی جدیدا دیگه چیزی به اسم عشق وجود نداره
    جوون ها فقط بهم وابسته میشن!
    یه گاز از لبو میزنم و میگم
    -حاج اقا،کسی که عاشق میشه وابسته هم میشه! عشق همون وابستگی هست دیگه!
    -نه دخترم اشتباه نکن...وابستگی بعد از مدتی دوری و غربت از بین میره
    اما عشق...تا اخر عمر همراهت میمونه,هر جا که باشی حتی اگر از هم جدا باشین باز هم دلت دیگه اجازه نمیده انسان دیگه ای وارد زندگیت بشه.
    سعید:ایول حاجی این کاره ای بابا !!
    سه تا ای باهم میزنیم زیر خنده...

    بارون اروم اروم ,قطره قطره از اسمون میریزه روی صورتم و حس خدا رو توی وجودم زنده میکنه
    وقتی به خنده های از ته دل سعید نگاه میکنم
    خدا زنده تر میشه... به قدری زنده که حس میکنم اگر دستم رو کمی بالاتر بیارم خدا دستم رو میگیره ...
    بر خلاف همه,من فکر میکنم ربطی نداره چه دینی داری و یا ادم خوبی هستی یا ادم بدی،خدا یک دونه بیشتر نیست و اگر کسی نتونه این رو بفهمه هنوز خیلی مونده تا به خدا برسه.
    من بر خلاف اون مرد لبو فروش اعتقاد دارم اون بود که سعید رو سر راه من قرار داد،چون من میدونم هرکسی که وارد زندگیم میشه اتفاقی نیست و یک نیرویی داره هدایتش میکنه،من دوست دارم اسم اون نیرو رو بذارم خدا،خدا و فقط خدا...
     
    آخرین ویرایش:

    MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    چشم هام رو باز میکنم،موبایلم رو بالای سرم به روی میز قرار میدم و در حالی که پلک هام داره سنگین میشه،سعی میکنم ذهنم رو از هرچیزی خالی بکنم و سعی بکنم به خواب برم تا حدقل بتونم چند ساعت بخوابم...

    بعد از چند دقیقه به خواب فرو رفتم،اما یک خواب عجیب و غریب همینطور ترسناک و وحشت ناک رو دیدم که باز هم باعث شد از خواب بپرم.
    خواب خیلی بدی دیدم،به قدری که وقتی از خواب پریدم تموم موی بدنم سیخ شده بود.
    خواب یک خونه ای رو دیدم که اصلا برام اشنا نبود همه ی برق ها خاموش بود و در حالی که تموم بدنم داشت میلرزید سرگردون وسط خونه به تنهایی با قدم های اهسته به سمت یک تلوزیون بزرگ حرکت میکردم از صفحه و شیشه ی خاموش و سیاه تلوزیون میتونستم پشت سرم رو ببینم که یک دختر خودش رو حلق اویز کرده بود و داشت پشت سرم جون میداد،خیلی چهره دختر مشخص نبود اما چشم های قرمز رنگش خیلی خوب حتی بعد از اینکه از خواب پریدم داخل ذهنم نقش بسته بود.
    به سمت تلوزیون حرکت کردم...طولی نکشید که حس کردم صدای نفس هاش داره از پشت سر بهم نزدیک و نزدیک تر میشه،صدای پاهاش و یا قدم هاش رو نمیشنیدم اما همین که نفس هاش شدت میگرفت میتونستم بفهمم داره بهم نزدیک تر میشه به قدری نزدیک شد که تونستم از شیشه ی تلوزیون ببینمش...
    تا چشم هام به چشم های قرمز رنگش تا چشم هام به لباس های کهنه، پاره و سفید رنگش و تا چشم هام به گوشه ی لبش که خون لخته کرده افتاد بدون اختیار جیغ زدم...جیغ زدم و از خواب پریدم.

    ولی بعد از اینکه با جیغ از خواب پریدم به سمت پنجره اتاقم رفتم و یک صندلی جلوی پنجره اتاقم گذاشتم و با
    چشم هایی که بی اختیار قطره قطره اشک میریزه از پنجره اتاقم به بیرون و به شهرم خیره شدم...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا