رنج سنی شما برای مطالعه ی بهار سرد؟

  • ۱۰ تا ۱۵ سال

    رای: 16 5.5%
  • ۱۵ تا ۲۰ سال

    رای: 144 49.8%
  • ۲۰ تا ۲۵ سال

    رای: 86 29.8%
  • ۲۵ تا ۳۰ سال

    رای: 26 9.0%
  • ۳۰ به بالا

    رای: 17 5.9%

  • مجموع رای دهندگان
    289
وضعیت
موضوع بسته شده است.

سروش73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
671
امتیاز واکنش
40,021
امتیاز
888
سن
29
محل سکونت
قم

《 فصل پنجم: عبور از نخستین آستانه》
" پاریس- مارس۲۰۱۸: فروردین۹۷"
در کافه ی دنجی نشسته ایم و با محمد، لاته ی مخصوصمان را هم می‌زنیم، محمد عادت دارد قهوه اش را شیرین کند اما من، طعم تلخ آن را به شیرینی ساختگی اش ترجیح می‌دهم.
هوای همیشه ابری پاریس طبق معمول گرفته و سکوت آرامش بخشی فضای کافه را پر کرده است، زوج سن بالایی در میز رو به روی ما نشسته اند و پیرزن عاشق پیشه، سر روی شانه ی همسرش گذاشته است و شوهرش برای او شعر می‌خواند.
نم باران شروع می‌شود و شیشه‌ها به باران بهار ضرب می‌گیرند، بوی اطلسی‌های مطبوع، مشام هر عابر پیاده ای را نوازش می‌دهد.
موسیو دوبرانژه- صاحب کافه ی ایفل- شخصاً برای ما چتر می‌آورد و این نشان دهنده ی میزان محبوبیت محمد در باشگاه پی اس جی است.
بازار سلفی و دورهمی‌های محمد تمام می‌شود و پلیس شهر پاریس، طرفدارانش را از او دور می‌کند، برای یک بار هم که شده با او به کافه آمده ام و با پیش شرط عدم وجود خبرنگارها کنارش نشسته ام.
آخرین سلفی را که با دو دختر جوان موبور می‌گیرد، به طرف من می‌چرخد و لاته اش را امتحانی می‌کند، راستش با آن موهای فر و بارانی بلند مشکی اش جذاب تر جلوه می‌کند و بدجور در دل هوادارهای فرانسوی جا گرفته است.
موسیو، تلویزیون پیاده رو را روشن می‌کند و روی شبکه ی عربی فرانسه می‌گذارد، نمی‌دانم شاید محمد از گفت و گوی ویژه ی اسما با فرانس ۲۴ چیزهایی به او گفته است.
تی وی در حال پخش پیام‌های تبلیغاتی است و رفته رفته به تعداد حاضرین در کافه اضافه می‌شود.
نشستن در یک کافه ی خیابانی و آن هم در پای برج ایفل سعادت بزرگی می‌خواهد که نصیب هرکسی نمی‌شود، به خصوص اگر ستاره ی مخصوص پاریسی‌ها مقابلت نشسته باشد و گروه گروه برای عرض ارادت خدمت برسند.
گاهی اوقات با این افکار دلم را خوش می‌کنم تا زخم گذشته را فراموش کنم اما افسوس و صد حیف که خودم می‌دانم به این سلبریتی بازی‌ها تعلقی ندارم.
محمد از طرفدارهایش فارغ می‌شود و به طرفم می‌چرخد، برای لحظه ای فنجان را به لب‌های خوش فرمش می‌چسباند و در چشم‌هایم دقیق می‌شود، بالاخره سکوت را می‌شکند و دلش را به دریا می‌زند:
- ولی تو اشتباه کردی جهاد، باید پیشنهاد آلا رو قبول می‌کردی!
تکیه ام را به پشتی ویلچر می‌دهم و به مانیتور تخت پیاده رو خیره می‌شوم:
- قبول می‌کردم که چی بشه؟
فنجان را روی میز می‌گذارد:
- مگه خودت نمیگی از تو هم دعوت کردن تا برای مناظره با اسما تو برنامه شرکت کنی؟
- چرا
با دستمال دور دهانش را پاک می‌کند و ادامه می‌دهد:
- خب دِ همین دیگه، باید تو هم می‌رفتی و حرفاتو می‌زدی، الان سرکارخانوم یه طرفه به قاضی میره و راضی برمی‌گرده.
این روزها تقریباً از حرص و آز تهی شده ام، اسما با من کاری را کرده بود که دشمن نکرد، به همین دلیل حرف‌های دیگران برایم اهمیتی ندارد اما نمی‌توانم از اعتراف دلم بگذرم و او را نادیده بگیرم، من همچنان در آتش فریب چشمانش می‌سوزم و از دیدن راغب در کنار او منقلب می‌شوم:
- بذار یه طرفه به قاضی بره و راضی برگرده، من دیگه پیر شدم محمد، کرک و پرام ریخته، حوصله ی بحث و جدل ندارم.
و واقعاً هم بی حوصله شده ام، این روزها کمتر با کسی صحبت می‌کنم و بیشتر به درونم رجوع می‌کنم، دوست دارم جواب را در گذشته ی خودم جست و جو کنم، اینکه کسی در مصاحبه یا گفت و گویی تاریخ را تحریف کند شاید برای اهلش سخت باشد اما برای منی که حقیقت تاریخ را درک کرده‌ام صحبت‌هایش بی ارزش است.
با این حال دوست دارم مصاحبه اش را ببینم و از گذشته اش بشنوم.
محمد سری به نشانه ی تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید:
- تو الان اینو میگی ولی با شناختی که من از تو دارم دل تو دلت نیست تا حرفای اسما رو جلوی دوربینا بشنوی و اگه چرت و پرت تحویل خبرنگارا بده دوباره بالا می‌گیری و حمله ی عصبی بهت دست میده.
دستش را می‌گیرم و به او اطمینان می‌دهم؛ توصیه‌های دکتر احمد را گوش کنم. او هم با همکاری موسیو اجازه می‌دهد تا مصاحبه را تماشا کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    فضای استودیوی فرانس ۲۴ آبی لایت است و چیدمان چوبی آن، جلوه ی خاص و هنری ای به فضا بخشیده طوریکه من از دورن کافه آنجا را حس می‌کنم. نمی‌دانم یاسین از قضیه ی مناظره با خبر بوده یا نه؟ اما خوب می‌دانم ذات هنری اش برای این مصاحبه‌های رسانه ای غش می‌رود.
    با انگشتانم بر روی دسته ی ویلچر ضرب گرفته ام و بی توجه به بارش شدید باران، ورود اسما به صفحه ی مانیتور کافه را لحظه شماری می‌کنم. با حرکت دست موسیو، ریموت سقفی کافه زده و چتر مشتری‌های نشسته در پیاده رو جمع می‌شود.
    بالاخره اسما در قاب چوبی استودیو ظاهر می‌شود و مجری زن به احترامش می‌ایستد، هردو با هم دست می‌دهند و مجری به مبلمان مشکی پشت سر یاسین اشاره می‌کند و او هم با تشکر کوتاهی روی آن می‌نشیند.
    شیما جمال- مجری معروف و جنجالی مصر- کار این مصاحبه را به عهده دارد و این انتخاب از طرف فرانس ۲۴ پیام عمیقی به حکومت مصر و سایر رقیب‌های منطقه ای می‌دهد.
    شیما برگه‌های روی میزش را مرتب می‌کند و با خنده به یاسین می‌گوید:
    - خب اسما، از کجا شروع کنیم؟ من خیلی هیجان دارم برای این مصاحبه و اگه بدونی؛ یک ماه تمام نخوابیدم تا کار این مناظره رو به من واگذار کنند!
    یاسین، طبق معمول همیشه لبخند با صلابتی می‌زند و پا روی پا می‌اندازد:
    - واقعاً؟ اما من بر عکس تو از وقتی وارد پاریس شدم هم خوب می‌خورم و هم خوب می‌خوابم.
    نگاهم به کت و دامن مشکی اش میخکوب می‌شود و ضربان قلبم بالا می‌رود، محمد لیوان آبی را پر می‌کند و به طرفم می‌گیرد:
    محمد- تو قول دادی جهاد، اگه نمی‌تونی خودتو کنترل کنی بگو تا شبکه رو عوض کنم.
    دستش را پس می‌زنم و نفس عمیقی می‌کشم:
    - نه حالم خوبه.
    ذهنم به گذشته‌های دور پرواز می‌کند، زمانی که برای جشن تولدش این کت و دامن را به او هدیه داده بودم.
    نمی‌دانم تا کجا گفت و گو کرده اند که شیما می‌پرسد:
    - این روزا همه ی مصری‌ها برای یه حادثه ی بزرگ آماده میشن، یه اتفاق عجیب و اون اینکه عبدالفتاح سیسی برای بار دوم به ریاست جمهوری مصر انتخاب بشه، میخوام نظرتو راجع به شخص ایشون بدونم.
    یاسین ابتدا گلویی صاف می‌کند و از جمعیت حاضر در سالن معذرت خواهی می‌کند، سپس ادامه می‌دهد:
    - خب ما از گذشته با خانواده ی ژنرال در ارتباط بودیم، ایشون فرد مقتدریه و مطمئناً از پس این کار برمیاد.
    شیما، موهای زیتونی اش را عقب می‌زند و لبخند کنایه آمیزی تحویل اسما می‌دهد:
    - پس با این حساب رای شما به ژنراله، دختر ژنرال عبدالله به ژنرال‌ها رای میده؟
    یاسین می‌خندد و روی لب‌هایش را می‌گیرد:
    - اجازه بدید رای من مخفی بمونه.
    - اوکی اذیتت نمی‌کنم!
    شیما برگه ای را زیر میز می‌گذارد و برگه ی دیگری را در می‌آورد:
    - نظرت راجع به تیران و صنافیر چیه؟ به نظرت این کار درسته که رئیس جمهور یه مملکت دوتا از جزایر کشورش رو به سعودی‌ها بفروشه، اصولاً با فروختن خاک کشور خیانتی رخ داده یا نه؟
    شیما را بخاطر همین رک بودنش می‌شناسند، سال‌های سال در نشریات قاهره قلم می‌زد اما دیکتاتور تاب متن‌های گزنده ی او را نداشت و مثل من آواره ی غربت شد تا بار دیگر ثابت کند پاریس جایگاه هر عاشق پیشه ی طرد شده است:
    اسما- جدا از اینکه خیانتی رخ داده یا نه؟ و یا اینکه این کار صحیحه یا غلط ؟ باید بگم این طرح به تصویب پارلمان مصر رسیده و اگه اشتباهی رخ داده باشه قبل از ژنرال سیسی، باید یقیه ی نماینده‌های مجلس رو گرفت.
    شیما نگاهی به جمعیت می‌اندازد و حضار برای اسما دست می‌زنند، یاسین خیلی زرنگ تر از این حرفاست که بند را به این زودی آب دهد و تقریباً پاسخ‌های دو پهلوی او فرانس ۲۴ را کلافه کرده است.
    شیما- می‌دونی قرار بود این مصاحبه، مناظره باشه؟
    اسما می‌خندد:
    - بله.
    شیما-حتماً اینم می‌دونی که قرار بود با کی مناظره کنی؟
    اسما- بله.
    شیما سرش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد:
    - به نظرت چرا نیومد؟
    یاسین شانه ای بالا می‌اندازد و جواب می‌دهد:
    - نمی‌دونم، باید از خودش بپرسی!
    چهره ی اسما سرد و سنگی می‌شود و از آن لبخند دقایق پیشش خبری نیست:
    شیما- شاید از مناظره کردن با تو می‌ترسه، آخه تو یکی از قهار ترین مناظره گرهای خاورمیانه هستی.
    یاسین نفس حبس شده اش را رها می‌کند و به لوستر استودیو خیره می‌شود:
    - فکر نمی‌کنم!
    شیما- چرا؟
    اسما- فردی که من میشناسم اصولاً از کسی جز خدا نمی‌ترسه.
    شیما دوباره به حضار نگاهی می‌اندازد و صدای کف و سوت، سالن را خفه می‌کند:
    شیما- می‌تونم باهات راحت تر باشم اسما؟
    یاسین سری تکان می‌دهد و شیما می‌پرسد:
    -تو از طرف حکومت مصر به عنوان نماینده ی حقوق بشر انتخاب شدی و سازمان صلح پاریس تو رو به عنوان تاثیر گذارترین فردِ آشتیِ ملی میشناسه، بخاطر همین این جایزه به تو تعلق گرفته، من میخوام بدونم اسما یاسین با این روحیه ی لطیف چطور تونسته با یک چریک جدایی طلب تو یه قاب تصویر قرار بگیره؟
    سکوت کر کننده ای استودیو و کافی شاپ را فراگرفته است، اسما برای لحظاتی تامل می‌کند و سرانجام سرش را بالا می‌آورد:
    - می‌دونی شیما؟ گاهی اوقات روند اتفاقات زندگی تو رو با کسی آشنا میکنه که انتظارشو نداری!
    شیما لبخندی می‌زند:
    - از وقتی به فرانسه اومدی سعی کردی ببینیش؟
    به لنز دوربین‌ها خیره می‌شود:
    - من نمی‌دونم اون کجای این شهره ولی اینو می‌دونم اگه بخواد منو ببینه خیلی زود می‌تونه منو پیدا کنه.
    شیما به در چوبی استودیو اشاره می‌کند:
    - اگه الان این در باز بشه و جهاد ماهر بیاد تو، عکس العمل تو چیه؟
    اسما برای لحظاتی به در خیره می‌شود:
    - نمی‌دونم، واقعاً غیر منتظره هست.
    شیما تلفن همراهش را در می‌آورد:
    - دوس داری باهاش تماس بگیریم؟
    اسما- خب اگه دلش می‌خواست صحبت کنه که الان جای شما نشسته بود.
    شیما، گوشی اش را پیج می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - یه تنفسی می‌گیرم، برمی‌گردیم و راجع به بقیه ی مسائل امروز مصر صحبت می‌کنیم، با ما باشید با اسما یاسین.
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    "قاهره- می‌۲۰۱۰: اردیبهشت ۸۹"
    خورشید به وسط آسمان رسیده و هنگامه ی ظهر بود. معترضین از شب گذشته در میدان تحریر اُتراق کرده و پلیس مصر را به حالت آماده باش در آورده بودند.
    آفتاب ماه می‌تیز و گزنده بود و بسیاری از شخصیت‌های کشوری و لشکری از چترهای مشکی و عینک‌های دودی استفاده می‌کردند.
    دورتا دور تحریر را مردمی‌پر کرده بودند که کاریکاتورهای مبارک را به دست داشتند و هرازچندگاهی شعارهای تندی را علیه دیکتاتور و خانواده ی فاسدش سر می‌دادند.
    قرار بود خودروی وَن مشکی اسما از دروازه ی آهنی میدان وارد شود و پس از یک دور کوتاه در میان هوادارهایش به سمت جایگاه وسط تحریر برای سخنرانی برود.
    کنار دروازه ی آهنی ایستاده و منتظر بی سیم زدن راغب بودم،
    خوب می‌دانستم راغب در مبارزه‌های میدانی ضعیف است پس صلاح دیدم او به عنوان محافظ شخصی اسما کنارش باشد و من دورادور هوای آنها را داشته باشم.
    برای لحظه ای افراد حاضر در جایگاه را از نظر گذراندم و نگاهم روی عماد و نوال خیره ماند. نمی‌دانم حضور پدرم را چه کسی در مراسم ضمانت و او را از حبس در اسکندریه رها کرده بود؟ اما هرچه بود، روز آزادی اسما، شرایط مناسبی برای گردهمایی مخالفین مبارک به وجود می‌آورد.
    با صدای بی سیم راغب به خودم آمدم:
    - جهاد، اوضاع اون جا چطوره؟
    یقه ی پیراهن سفیدم را بالا آوردم تا از سوزش نور خورشید در امان بمانم:
    - اینجا همه چیز طبیعیه، شما کجایید؟
    صدای خش خش بی سیم با صدای موج مردم ترکیب شده بود:
    راغب- ما داریم به میدون نزدیک میشیم بگو دروازه رو باز کنن.
    - دریافت شد.
    با علامت دست من، دو نیروی غول پیکر پلیس قاهره که این روزها مسئول برقراری نظم شهر بودند در را باز کردند و اتومبیل اسما در میان سیل خروشان هوادارهایش وارد میدان شد.
    برای لحظاتی فشار جمعیت، قفسه ی سـ*ـینه ام را تنگ کرد اما قدرتمند تر از آنی بودم که به این زودی جا بزنم و پا پس بکشم.
    نفس حبس شده ام را با یک نعره رها کردم، خودم را ازلابه لای مردم بالا کشیدم و از خودروی مشکی رنگش بالا رفتم.
    اگر قبول مسئولیت کرده بودم باید به نحو احسن انجام می‌دادم تا خدشه ای به دختر عبدالله وارد نشود.
    اسما و راغب در ردیف میانی وَن نشسته بودند و برای جمعیت حاضر دست تکان می‌دادند و مردمِ خسته از ظلم و جور دیکتاتور به بهانه ی آزادی او برایش گل پرتاب می‌کردند.
    روی راهروی آهنی نیم متری کنار خودرو ایستاده و تقریباً سپر بلای یاسین‌ها بودم و با واسطه، دسته گل‌ها را به اسما و راغب می‌رساندم.
    در ردیف پشتی آن دو این عبدالله و سیسی بودند که مدام مردم را به آرامش دعوت می‌کردند تا مبادا شعارهای تندی علیه مبارک سردهند چرا که پیتر مجوز این گردهمایی را با هزار زور و زحمت جور کرده بود و نمی‌خواستند برای رفیقشان دردسر درست شود.
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    نمی‌دانم پیتر چطور توانسته بود کاخ عابدین را به برگزاری آن راهپیمایی متقاعد کند؟ در روزی که علاوه بر اسما، محمد بدیع- مرشد عام اخوانی‌ها- هم به دستور شیخ عدنان از زندان آزاد شده بود، کمتر کسی می‌دانست پدر بزرگ از آوردن نام دختر عبدالله در زیر آن نامه خود داری کرده است و این هوش بالای آلا بود که با زیرکی تمام نام اسما را در زیر آن حکم حکومتی جعل کرده بود.
    وقتی بدیع از پشت تریبون پایین آمد و در میان غریو شادی اخوانی‌ها اشک ریخت تازه متوجه شدیم جشن ما و اخوان المسلمین در یک روز برگزار شده و پایگاه مردمی‌ما به مراتب کمتر از شیخ و طرفدارانش است.
    این بار نوبت البرادعی بود که مهمان تریبون تحریر باشد و حکومت دیکتاتوری مبارک را به باد انتقاد بگیرد، کمتر کسی بود که از جایگاه بین المللی البرادعی باخبر نباشد شاید به همین دلیل کسی جرئت تعـ*رض به او را نداشت.
    کنار اسما و راغب نشسته بودم و نگاهم به شکم گنده ی پدربزرگی بود که کورمال کورمال پله‌های وی آی پی را به همراه آلا بالا می‌آمدند.
    البرادعی لحظه ای به احترام عدنان مکث و سرفه ی مصلحتی ای کرد و به دنبال آن صدای صلوات ناقص جمعیت، میدان تحریر را فراگرفت.
    هنوز جرئت نگاه کردن در چشم‌های اسما را نداشتم که با چشم‌های محبوس در پوشیه ی آلا مواجه شدم، باز چه کلکی زده و شیخ را مجاب به حضور خودش در مراسم کرده بود خدا می‌دانست؟
    پدر بزرگ روی سکّو آمد و همگی به احترامش بلند شدند. با دست‌های تپلش ابتدا عبدالله و سیسی را از نظر گذراند و سپس به طرف ما آمد، لبخندی زد و خطاب به من گفت:
    - مبارکت باشه جهاد خان، بالاخره به آروزت رسیدی!
    لحظه ای از فرق سر تا کف پایم داغ کرد، ناچاراً به چشم‌های کبود و متعجب اسما خیره شدم و قلبم از شدت اندوه ایستاد، تکیده تر و لاغرتر شده و احتمالاً از جمله ی پدربزرگ تعجب کرده بود.
    راغب سرش را به صورت سوالی تکان داد و در جوابش شانه ای بالا انداختم که یعنی جدی نگیر! وقتی عدنان از مقابل ما گذشت تقریباً بخاطر مسکوت ماندن قضیه نفس آسوده ای کشیدم و در دل خدا را شکر کردم.
    در لحظه ی آخر، گوشه ی چادر عربی آلا را کشیدم و زیر لبی غریدم:
    - عفریته ی هفت خط، مگه قرار نشد پدر بزرگ چیزی از این قضیه نفهمه؟
    کنارم آمد، پوشیه اش را بالا زد و تُنِ صدایش را پایین آورد:
    - هنوزم چیزی نمی‌دونه جناب بادیگارد، فکر میکنه پیتر امضای آزادی اسما رو از مبارک گرفته!
    عبدالله که صدای ما را نمی‌شنید، نگاه مشکوکی به ما انداخت و در جوابش به لبخند کوتاهی بسنده کردم.
    البرادعی در پایان صحبت‌هایش اسم اسما را آورد و از او دعوت کرد تا برای ادامه ی مراسم پای تریبون بیاید.
    یاسین بلند شد و در میان شعارهای تند و تیز جوانان راهی جایگاه شد، برعکس دوران ما قبل زندانش از لباس‌های فشن خبری نبود و با یک گلابیه ی مشکی ساده پشت میکروفن ایستاد.
    سیسی کاغذ یادداشتی را به دست من رساند و گفت:
    - این تذکر رو به دست اسما برسون و بگو تو سخنرانیش رعایت کنه تا مشکلی پیش نیاد.
    آرام و حرفه ای از میان صندلی‌ها خزیدم و خودم را به او رساندم. اشک در چشم‌هایم جمع شده بود، باورم نمی‌شد این اسما باشد که این طور لاغر و زرد شده است، راغب را کنار زدم و با صدایی گرفته نالیدم:
    - خانوم یاسین...خانوم یاسین...
    برگشت و نگاهم کرد اما سرد و بی روح بود، از آن حرارت گذشته خبری نبود، از آن شور و نشاط مبارزه... نمی‌توانستم او را اینطور ببینم، باید در او می‌دمیدم، باید در او می‌دمیدم تا آتش زیر خاکسترش را شعله ور تر کنم،‌هادی راست می‌گفت، ما تا اینجا نیامده بودیم که مبارزه را از دست بدهیم:
    - بله جناب ماهر؟
    نفس نفس زدم و گفتم:
    - اتاق فکر میگن کمی‌رعایت کنید تو سخنرانی تا مبادا مشکلی پیش بیاد!
    چشم‌هایش از رمق افتاده بود و سکوت معناداری کرد:
    - رعایت کنم؟ مگه چیزی هم مونده که رعایت کنم؟
    قلبم تیر کشید و جلوتر رفتم:
    - متوجه منظورتون نمیشم؟
    کاغذ یادداشت را از دستم گرفت و کناری انداخت، میکروفن را روشن و سخنرانی آتشینش را اینطور آغاز کرد:
    -من از نهایت شب حرف می‌زنم از نهایت تاریکی...
    الحق و الانصاف که سخنور چیره دستی بود:
    - زمانی که قل و زنجیر به پاهام بسته بودند و با چشم بندی پلکام رو پوشونده بودن تازه معنای مبارزه رو درک می‌کردم.
    پختگی خاصی در حرف‌هایش بود اگرچه بعد از آزادی اش هنوز رودررو با او مکالمه ای نداشتم اما اسمای قبل از زندان با اسمای بعد از بازداشت، زمین تا آسمان فرق می‌کرد.
    - تازه حس و حال دوست خوبم جهاد رو درک می‌کردم، یادمه همیشه تو صبح قاهره بهم میگفت:
    " من از آخر دنیا برگشتم خانوم یاسین"
    برگشت و نیم نگاه کوتاهی به من انداخت، خندید اما لبخندش سرد و بی روح بود:
    - روزی سه وعده خوراک شلاق نوش جون می‌کردیم، وقتی صبح زود و ناشتا کمرتو برهنه کنن و غول‌های بیابونی درنده با کابل‌های برقی به جونش بیفتن تازه به حرف خالد اسلامبولی‌ها می‌رسی؛ اینکه برای انقلاب خون بیشتر از عینک روشنفکری لازمه!
    اشک‌هایم جاری شده و با پشت دست آنها را پاک می‌کردم، راغب جلو آمد و دست روی شانه‌ام گذاشت:
    - جهاد فکر نمی‌کنی اسما داره زیاده روی میکنه؟
    در دل بد و بیراهی نثار خودم کردم" ای بر پدرت لعنت جهاد، چقدر اسما ازت خواهش کرد تا تو مبارزه کنارش باشی، انقدر خودتو دست بالا گرفتی تا دختر بی گـ ـناه بی گدار به آب بزنه و خوراک کفتارهای بی صفت مبارک بشه"
    برگشتم و با انگشت راغب را به سکوت دعوت کردم:
    - هیس...اون الان بهتر از من و تو می‌دونه چی بگه و چی نگه!
    صدای تشویق و سوت مردم در کف میدان تحریر، بی شک کاخ عابدین را می‌لرزاند، اسما لیوان آبی نوشید و گلویی صاف کرد:
    - اجازه بدید دوستان...اجازه بدید...هنوز تا رسیدن به انقلابمون راه زیادی باقی مونده اما من میخوام به شما یه نکته ای بگم؛ و اون اینکه هرچی خون بدیم آبدیده تر میشیم.
    دوباره شعارهای تند جوانان بالا گرفت:
    اسما- هرچی زندانی بکشیم و شکنجه بشیم محکم تر میشیم!
    نیروهای ضد زره ارتش، اطراف جمعیت را محاصره کرده بودند اما اسما دست بردار نبود:
    - پس اینو یادتون باشه، صدایی که تو حنجره خفه بشه و سکوت کنه، به نسل‌های آینده ی این سرزمین خــ ـیانـت کرده.
    کم کم درگیری جمعیت در اطراف و اکناف تحریر با پلیس آغاز شده و عبدالله و سیسی را به ترس واداشته بود:
    اسما- پس فریاد بزنید چرا که من چیزهایی رو دیدم که شما‌ها ندیدید و فریادهایی رو شنیدم که شما نشنیدید و مطمئن باشید تا شکستن تاج پادشاهی دیکتاتور راه زیادی باقی نمونده.
    کنارش رفتم و لب زدم:
    - خانوم یاسین بهتره حرف رو کوتاه کنید، بیشتر از این دیگه صلاح نمی‌دونم.
    مثل شاگردی حرف گوش کن از من حرف شنوی داشت و با آیه ای از قرآن سخنش را به پایان رساند:
    - اَلیس الصبح قریب؟
    ( آیا صبح نزدیک نیست؟)


    توضیحات:
    1:محمد بدیع (زاده ۷ اوت ۱۹۴۳ میلادی برابر با مرداد ۱۳۲۲ خورشیدی) در شهر صنعتی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ، هشتمین رهبر یا مرشد عام جماعت
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    است. او از سال ۱۹۹۶ میلادی عضو شورای رهبری این گروه بود و بعد از کناره‌گیری
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    در سال ۲۰۱۰ میلادی، به جای او رهبر این گروه شد.
    2: مرشد عام: مقام رهبری جماعت اخوان المسلمین مصر را می‌گویند.
    3: اخوان المسلمین: اخوان المسلمین را می‌توان بزرگترین گروه سیـاس*ـی اهل تسنن در جهان به‌شمار آورد.
     
    آخرین ویرایش:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    بعد از اتمام سخنرانی اسما، درگیری نیروهای حکومتی و جوانان ۶ آوریل آغاز شد، ششم آوریل نام جنبشی بود که پس از زندانی شدن اسما و پلمپ شدن صبح قاهره قوت گرفته بود و گاهی اسم من و راغب را هم در پایین پست‌های فیس بوکشان تگ می‌کردند.
    پلیس ضد شورش، تانکر آب را به روی معترضین باز کرده بود و جوانان این شعار را تکرار می‌کردند:
    - با روح، با خون، فدای تو می‌شویم ای وطن!
    یکی از جوانان شجاع از میله ی وسط میدان بالا رفت و عکس مبارک را در میان صدای سوت و کف تماشاچی‌ها پایین کشید، نیروهای امنیتی وارد میدان شدند و اقدام به پخش گاز اشک آور کردند.
    یاد دوران نوجوانی خودم افتادم، زمانی که بی اختیار از در و دیوار سفارت اسرائیل بالا می‌رفتم و پرچمش را آتش می‌زدم، آری پرچم ستاره بازانی را آتش زدم که کاپیتولاسیون را حق طبیعی خود می‌دانستند و مسجد الاقصی را از میان دو مثلثی بیرون کشیدم که جاسوس‌هایشان در همه جا حضور داشتند.
    کم کم سکوهای وی آی پی تحریر هم خالی شدند و همه فرار را بر قرار ترجیح دادند، پای جان که می‌آمد وسط شهامت از شباهت تشخیص داده می‌شد و شیپور جنگ که نواخته می‌شد، مرد از نامرد مشخص می‌شد.
    بی محابا به نرده‌های مقابلم تکیه داده و سیگاری آتش زدم، دوست داشتم محشر به پا شده را یک دل سیر تماشا کنم، لاستیک‌های آتش زده، دود، سیاهی، تاریکی و درست از دل همین ظلمت، روشنایی ظهور می‌کرد.
    راغب به طرف من دوید و فریاد زد:
    - جهاد بجنب بریم تا به وی آی پی حمله نکردن.
    چیزی در عمق مردمک چشمانش تکان می‌خورد، چیزی شبیه به ترس، شبیه به مرد این بازی نبودن و فقط بخاطر اسما حاضر شدن:
    - خانوم یاسین رو بردید؟
    می‌ترسید جلوتر بیاید و از صدای توپ و ترقه ی پشت سر هم به رعشه افتاده بود:
    - آره تو ماشین نشسته و میگه تا تو نیای حرکت نمی‌کنیم.
    پوزخندی به چهره اش زدم، تقریباً نیم خیز شده و کمین گرفته بود:
    راغب- بیا بریم دیگه مرد حساب، الان یه از خدا بی خبری پیدا میشه و ما رو با تیر میزنه.
    دست خودش نبود اول راه بود و من هم روزهای اول می‌ترسیدم، می‌لرزیدم و ناخودآگاه به رعشه می‌افتادم، حتی گاهی اوقات زانوهایم سست می‌شد و زمین می‌خوردم.
    به طرفش رفتم و دستش را گرفتم:
    - پاشو...پاشو بریم راغب، گلوله‌هاش مشقی هستن و آدم نمی‌کشن.
    خجالت زده دست‌هایم را گرفت و از روی زمین بلند شد:
    - بالاخره آسیب که میزنن، چطور جرئت میکنی تو این بارون تیر سرپا راه بری؟
    پشت سر من پناه گرفته بود و می‌آمد:
    - ما دوران زمین خوردنامون گذشته راغب خان، الان موقع دستگیری از زمین خورده‌هاست.
    معنای حرفم را فهمید و سکوت کرد:
    راغب- فکر کنم درگیری‌های امروز خیلی برای پیتر و عمو عبدالله بد تموم بشه.
    از پله‌های پشت وی آی پی پایین رفتیم و صدای درگیری‌ها کمتر شد:
    - چطور مگه؟
    راغب- آخه به مبارک قول داده بودن کار به تظاهرات نکشه.
    ایستادم و به طرفش چرخیدم:
    - قول و قرارهای قبلی رو فراموش کن راغب، از امروز همه چیز تغییر میکنه.
    دست روی شانه اش گذاشتم و لبخندی چاشنی کلامم کردم:
    - انقلاب با یقه ی بسته و کروات و عینک روشنفکری به وجود نمیاد، برای انقلاب باید خون داد.
    خودروی اسما را عوض کرده و سوار یک شاسی بلند مشکی شدیم، من و یاسین‌ها در ردیف عقب نشسته بودیم و نوال هم در صندلی کمک راننده جا خوش کرده بود.
    می‌دانستم اسما از پدرم و نوال خط و ربط می‌گیرد و در حال حاضر صحبت کردن با او بی فایده بود چون او عاشق نظریات دکتر عماد و همسرش بود و انقلاب را در تئوری‌های آنها یافته بود.
    پدرم راهنما زد و دنده عقب گرفت، برای لحظه ای با او چشم در چشم شدم و صورتم را گرفتم، هنوز هم جای سیلی آخرین شب حضورم در اسکندریه می‌سوخت، شبی که برای همیشه راه خودم را از او و نوال جدا کرده بودم اما این بار اسما واسطه ی میان من و آنها شده بود.
    نمی‌دانم بعد از چند سال بود که عماد را از نزدیک می‌دیدم؟ بغض عجیبی به گلویم چنگ می‌زد و هرچه پسش می‌زدم رهایم نمی‌کرد!
    شاسی بلند ما وارد خیابان اصلی شد و مثل موشک از میان معترضین فرار می‌کرد و این اِسکورت نظامی‌دورش بود که به فضا جلوه ی وحشتناکی تزریق می‌کرد.
    در طول مسیر سکوت سنگینی بر جمع حاکم شده و نگاه من و پدرم چندین و چندبار از آینه به هم قفل می‌شد، از آینه به نوال خیره شدم، مدام با انگشت‌هایش روی دسته ی صندلی ضرب گرفته بود و سرش را پایین می‌انداخت، مطمئناً حرف‌های زیادی برای گفتن داشتیم اما هر سه به دلیل حضور یاسین‌ها سکوت دو طرفه را انتخاب کرده بودیم.
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    " سال ۱۹۹۵:پانزده سالگی جهاد"
    آن شب پدرم زودتر از حد معمول کلاس و درس را تعطیل کرد تا به ارتفاعات اسکندریه برویم و استخوانی بترکانیم. نوال از بعد از ظهر مدیتیشن و ریلکسیشن را کنار گذاشته و به آشپزی می‌پرداخت و من هم مشغول تماشای فوتبال مصر و سنگال بودم.
    نوال هر از گاهی از داخل آشپزخانه فریاد می‌کشید:
    - صدای اون لامصبو یه خورده کم کن جهاد، اعصابمو به هم میریزه.
    گذشته از هرچیزی نوال بددهنی می‌کرد و خب طبیعتاً من هم کم نمی‌آوردم و به لجبازی ام با او بیشتر ادامه می‌دادم، هرچند می‌دانستم رفتارهای او عادی نیست و ریگی به کفشش است اما اگر حتی نرمال هم رفتار می‌کرد باز چشم من برنمی‌داشت که پدرم زنی خوش خط و خال را جایگزین مادرم کرده باشد اگرچه مادرم چهره در نقاب خاک کشیده بود.
    پدرم از روشویی بیرون آمد و همان طور که اَفتر شیو، روی صورتش موج می‌زد اخمی‌کرد و زیر لبی غرید:
    - چرا سربه سرش میذاری جهاد؟ بعد گله میکنی نوال زیرآبتو پیش من میزنه!
    با ناراحتی تی وی را خاموش کردم و به طرفش رفتم:
    - چون هنوزم بهش شک دارم.
    دست روی دست گذاشتم و ادامه دادم:
    - اِ اِ اِ...آخه پیش خودت چی فکر کردی پدر من؟ دست دانشجوتو گرفتی و بدون هیچ تحقیق و تفحصی کردیش مادر من؟
    پدر دست روی سرش گذاشت و نالید:
    - آروم تر جهاد...خواهش میکنم. الان میشنوه و از آشپزخونه میاد بیرون، بعدشم کی گفته من راجع به نوال تحقیق نکردم؟
    تُنِ صدایم را پایین آوردم:
    -دِه نکردی دیگه، طرف دست راست و چپشو هم بلد نیست اونوقت تو میگی مسلمونه؟ چند وقت پیش با دو چشم خودم دیدم مسح سر و پا نکشید موقع وضو!
    شروع به تیغ زدن صورتش کرد:
    - از خدا بترس جهاد، تو که ادعای دین و دیانتت میشه چرا تهمت میزنی؟
    ناگهان با صدای جیغ نوال هردو سراسیمه به آشپزخانه دویدیم:
    پدرم- چی شد؟
    نوال پشت به ما روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد:
    -دستمو با رنده بریدم عماد!
    پدرم زیر بازوهایش را گرفت و بلندش کرد:
    - الهی قربونت برم، من که گفتم بذار غذا از بیرون بگیرم خودت قبول نکردی.
    می‌دانستم خون سفید می‌آید و همه ی این سناریو‌ها محض خاطر دلبری کردن از عماد ساده لوح بود، به محض اینکه موقعیتش را در خطر می‌دید به غش و ضعف می‌افتاد تا قربان صدقه‌های پدرم چاشنی کارش شود:
    نوال- آخه گفتم دستپخت خودمو بیشتر بچشی از بس غذای بیرون خوردی پای چشمات گود افتاده!
    به معنای واقعی کلمه چرت می‌گفت، پدرم اگرچه نظریه پرداز ماهری بود اما در عشق تو بگو هجده ساله، خام و نپخته رفتار می‌کرد و دنبال لوندی جنس مخالف بود، چیزی که مادر خدابیامرز من ذره ای نداشت.
    به درگاه در تکیه داده و مشغول تماشای نقش بازی کردن‌های دانشجو با استادش بودم که نگاهمان به هم گره خورد:
    من-فکر نمی‌کنی پای چشمای منم گود افتاده نوال جان؟
    اخمی‌کرد و رو برگرداند:
    - یه چیزی بهش بگو عماد واگرنه جوابش رو میدم!
    پدر- جهاد بس کن دیگه.
    گاهی اوقات فکر می‌کردم که ای کاش از روز اول با نوال طرح دوستی می‌ریختم، ای کاش زمانی که در حیاط خانه باغ دستش را به طرفم دراز کرد آن را می‌فشردم، آری اصلاً نباید شمشیر را از رو می‌بستم تا اینطور مقابل عماد علیهم شود اما گذشته‌ها گذشته و باید به فکر چاره ای می‌بودم.
    سری به نشانه ی تاسف تکان داده و از آشپزخانه بیرون رفتم:
    - من امشب هیچ جا نمیام.
    نوال- بهتر!
    عماد- جهاد صبر کن کارت دارم...
    با عجله به اتاقم رفتم و در را به رویش بستم، پدرم پشت در آمد و به آن کوبید:
    - در رو باز کن میخوام باهات حرف بزنم.
    بیچاره عماد خیلی سعی کرد تا رابـ ـطه ی من و نوال را خوب کند اما مادرم همیشه می‌گفت" تو یه قلب دو عشق نمی‌گنجه پسرم"
     
    آخرین ویرایش:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم

    علی رغم تلاش‌های پدرم آن شب با آنها بیرون نرفتم و بار دیگر عماد را دو دستی تقدیم نوال خانم کردم، یادم می‌آید همیشه به پدرم می‌گفت" خدا شانس بده همچین پسری، هووی من زیر خاکه و پسرش دمار از روزگارم در آورده انگار که این هووی منه"
    از وقتی پایشان را از خانه بیرون گذاشته بودند مثل سگ پشیمان بودم، نباید پدرم را با نوال تنها می‌گذاشتم، گوشت را دست گربه سپرده بودم، مخالفت‌های من با نوال اگرچه ریشه ی حسادت داشت اما بیش از آن، خطر انحرافی را برای پدرم پیش بینی می‌کردم که خودش از درک آنها عاجز بود.
    عصبی، کشوی تخت خوابم را باز کرده و یک نخ سیگار از آن بیرون آوردم، اولین پک‌های من به این خوش رنگ و لعاب لاغر زمانی آغاز شد که پدرم خواسته‌های نوال را به من ترجیح می‌داد.
    فندک را زیر آن گرفتم و اشک ریختم، درست مثل یتیمی‌که مالش را آتش می‌زنند. چند پکی به آن زدم و به سرفه افتادم. به سرفه افتادم و تا جایی که راه داشت به نوال فحش‌های رکیک دادم.
    وقتی حسابی از سیگار کشیدن خسته شدم روی تخت افتادم و به لوستر سقفی اتاقم خیره شدم، نه! من نمی‌گذاشتم پدرم را از من بگیرد، اگر روزگار مادرم را از من ربوده بود، گردن نوال را می‌شکستم اگر می‌خواست مالک پدرم شود.
    بلند شدم و چرخی به دور خودم زدم. در اتاق را باز کرده و وارد سالن پذیرایی شدم. سرم گیج می‌رفت و کنترل حواسم دست خودم نبود، با حال نه چندان خوش به طرف اتاق نوال یورش بردم. اَه... لعنتی آن را قفل کرده بود. ناامید دستگیره را رها کردم و به طرف آشپزخانه دویدم، چاقو و وگوشت کوبی برداشتم و به پذیرایی برگشتم، دیگر حال خودم را نفهمیدم. انقدر به جان قفل اتاقش افتادم تا در آن باز شد.
    قدم داخل گذاشتم و تاریکی مثل دشنه ای تشنه به بدنم هجوم آورد، نمی‌دانم تاثیر سیگار بود یا اشک؟ اما هرچه بود کل بدنم می‌سوخت.
    دست بردم و چراغ را روشن کردم، سر چرخاندم و تخت خواب تک نفره اش را از نظر گذراندم، می‌دانستم چیزی در آنجا قایم کرده و من از آن بی خبرم اما نمی‌دانستم چه چیزی و کجا؟ وقتی چشم می‌بستم، مرور خاطره ی سقوط از تراس در ذهنم زنده می‌شد..." کتاب کادو شده"
    آری هرچه بود در آن کتاب پنهان بود و نوال از آن خط می‌گرفت، به طرف کمد لباس‌هایش رفتم و آن را زیر و رو کردم به جز چند دست لباس‌های شیک و مجلسی چیز دیگری پیدا نکردم.
    جنون واژه ای بود که برای توصیف آن لحظات من کم می‌آورد و من تا دسته ی صندلی‌ها و پشتِ پشتی‌ها را گشتم اما خبری نبود که نبود.
    روی تختش افتادم و دست به شقیقه گذاشتم:" لعنتی کجا قایمش کردی؟"
    چشم‌هایم می‌سوخت و آبریزش بینی امانم را بریده بود انگار کسی شیر دماغم را باز کرده باشد. من فقط چند پک سیگار کشیده و به این روز افتاده بودم؟ نکند سیگار نبوده و...؟
    نه نه، این امکان نداشت خودم با دست‌های خودم آنها را از مارکت سرکوچه خریده بودم شاید چون اولین دفعات بود ناسازگاری می‌کرد.
    ناگهان نگاهم به کشوی درآور لباس‌های زیرش افتاد خیلی با خودم جنگیدم تا این کار را نکنم اما با توجه به سابقه ی مذهبی ام آنجا تنها جایی بود که می‌توانست رازش را از من نگهدارد.
    آرام و آهسته قدم برداشتم:
    - خدایا منو ببخش.
    مقابل کشو رسیدم و زانو زدم:
    - دیگه از این غلطا نمی‌کنم.
    چشم‌هایم را بستم و درآور را بیرون کشیدم اما همچنان دست‌هایم می‌لرزید، یک پلکم را باز کردم و دستم را داخل بردم.
    بدنم به رعشه افتاد و جز چند دست پارچه چیز دیگری زیر دست‌هایم نمی‌آمد، هنوز هم جرئت نگاه کردن به آنها را نداشتم که با یک جلد گلاسه مواجه شدم.
    ته دلم نور امیدی زنده شد، چشم باز کرده و لباس‌های زیرش را بیرون ریختم، لبخند فاتحانه ای روی لب‌هایم نشست، خودش بود... یک جلد کتاب کادوی شده ی یاسی رنگ!
    کادو‌ها را با دندان پاره کردم و خط خوش روی آن را خواندم:
    -"توضیح و تفسیری بر عهد عتیق و عهد جدید موسی بن عمران"
    درب اتاق باز شده و برق‌های آن به صورت کامل روشن شد، نوال با چهره ی آشفته در قاب در قامت بست:
    - تو اینجا چه غلطی میکنی؟
     

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    بلند شدم و تورات را در آغـ*ـوش گرفتم.
    - ش... شما هنوز نرفتین؟
    جلو آمد. عقب رفتم.
    - می‌دونستم نقشه‌ای تو سرته که نیومدی وگرنه سابقه نداشت من و عماد رو تنها بذاری. به بهونه‌ی جاگذاشتن گُلِ سرم برگشتم.
    به دیوار چسبیدم. مقابلم ایستاد.
    - پدرم کجاست؟
    با ابروهای تازه اصلاح‌شده‌اش، چراغ‌های روشن اتومبیل عماد را نشان داد.
    - منتظره تا برگردم پایین و بریم.
    نفس‌نفس می‌زدم و قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام بالا و پایین می‌رفت.
    - خب برین دیگه.
    نگاهش به تورات در دستم بود. شالش تا انتها باز شده و دکمه‌های مانتویش در فشار انتحاری دو گوی لغزان منفجر شده بود.
    - فکر نمی‌کنی خیلی زرنگ تشریف داری جهاد خان؟
    به دنبال راه فرار بودم؛ اما کاملاً مسیرم را سد کرده بود.
    - سر کمد لباس‌های من چه غلطی می‌کردی؟
    چشم‌هایش سرخ شده بود و فین فین می‌کرد.
    - من فقط خواستم این رو پیدا کنم که کردم.
    به کتاب در آغوشم اشاره کردم. دستش را جلو آورد.
    - اون رو بده به من جهاد!
    سرم را به نشانه‌ی نفی تکان دادم.
    - نه، نمیشه.
    لحظه‌ای سرش را برگرداند.
    - کاری نکن با روشی که دوست ندارم، کتاب رو پس بگیرم.
    کتاب را محکم در آغـ*ـوش گرفتم. به طرفم برگشت.
    - می‌دونی اگه پدرت بیاد بالا و تو رو تو این وضعیت ببینه، برات بد تموم میشه؟
    لبخندی زدم و جواب دادم:
    - فکر کنم برای جفتمون بد تموم میشه. به‌خصوص اگه بفهمه همسر عزیزتر از جونش یهودیه و الکی اِقرار به اسلام کرده.
    سرخ شد.
    - خفه شو جهاد! خفه شو! باشه؟
    تکه‌کلامش، خفه شو بود. وقتی کم می‌آورد و چیزی برای گفتن نداشت، آن را تکرار می‌کرد.
    - زیادی سکوت کردم نوال خانم! شما دارین عقاید خودتون رو به اسم اسلام به خورد پدرم می دین.
    لب گزید و به چشم‌هایم خیره شد.
    - از جونت سیر شدی جهاد نه؟
    دست در جیب مانتویش برد. لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
    - من اسلام آوردم. تو گذشته یهودی بودم؛ اما وقتی نظریات پدرت رو دیدم‌، مسلمون شدم.
    پوزخندی زدم:
    - مسلمون شدی تا پدر ما رو در بیاری؟ باور نمی‌کنم.
    - چرا؟
    چشم‌هایم به جیب مانتویش بود. می‌دانستم نقشه‌ای در سر داشت و دنبال فرصت می‌گشت.
    - چون شب سقوط از تراس، خودم دیدم این کتاب رو بغـ*ـل کرده بودی و ذکر می‌گفتی.
    نوال: لااله‌الاالله.
    داد زدم:
    - اسم خدا رو به اون زبون نجست نیار.

    در چشم به هم زدنی من را درآغوش گرفت و با بازوهای قویش، محکم به خود چسباند. تا به خودم بجنبم، عطر خوشی من را بیهوش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    قاهره، ۲۰۱۰
    پیچه‌ی روبندش را بست و در چارچوب در قرار گرفت.
    - حالا چرا غمبرک زدی و با من تلخی می‌کنی؟ پاشو یه پیامک بهش بده، ببین کجاست.
    بالشت در بغلم را روی تخت انداختم و به تیپ سرتاپامشکی و چادر عربی‌اش نگاهی انداختم. فیلم جدیدش بود. محجبه می‌گشت تا رضایت شیخ را جلب کند.
    - مگه من با تو حرفی زدم که میگی تلخی می‌کنی؟ الان بهش پیام بدم و چی بگم؟
    داخل اتاقم آمد و مقابل آینه‌ی کوچک درون طاقچه ایستاد.
    - پیامک بده و از انقلاب آینده‌ی مصر حرف بزن.
    شاخک‌هایم تکان خورد. به چشم‌های در حال آرایشش چشم دوختم. برای لحظه‌ای مکث کرد و رژ روی لب‌هایش را مکید تا رنگ آن از سرخی لب‌هایش قابل تشخیص نباشد. حس اینکه درون اتاقت هم احساس امنیت خاطر نداشته باشی، بدترین حس دنیا بود.
    آن روزها وقتی قدم‌به‌قدم به حادثه‌ی مصر نزدیک می‌شدیم، حلقه‌ی محاصره‌ی ما نیز تنگ‌تر می‌شد. طوری که جرأت افشای رازم را پیش هیچ بنی‌بشری نداشتم.
    خط چشمش را کشید و کنارم نشست.
    - من دارم میرم خرید. تو نمیای؟
    هنوز هم ذهنم درگیر پیامک‌دادن به اسما بود. بعد از آزادی‌اش، چند روزی می‌شد که هیچ سراغی از من نگرفته بود. آخرین ملاقات ما به شاسی‌بلند پدرم و نوال برمی‌گشت. نکند نوال رگش را زده و قید من را هم زده بود؟
    آلا دست‌های حنایی‌رنگش را مقابلم تکان داد.
    - آهای جهاد! حواست کجاست؟ با منی یا در یمنی؟ مثل اینکه واقعاً عاشق شدیا!
    آن روزها نمی‌خواستم به احساسم اعتراف کنم.
    - چرت نگو آلا! اسما الان تو موقعیت خطرناکیه. هرکس و ناکسی می‌خواد بهش نزدیک بشه تا از موقعیت اون سوءاستفاده کنه. راغب می‌گفت روزی صدتا تماس از شبکه‌های اون طرف آبی...
    لب گزیدم و حرفم را خوردم. آلا کسی نبود که بشود جلویش هر حرفی را زد.
    - حالا نمی‌خواد خودت رو براش هلاک کنی. اگه واقعاً به حضورت نیاز داشته باشه، بهت پیام میده.
    سکوتم را که دید، ادامه داد:
    - نگفتی، میای با هم بریم خرید یا نه؟ قول میدم روحیه‌ت عوض بشه.
    دوباره نگاه خریدارانه‌ای به سرتاپایش انداختم.
    - با این سرووضع؟
    نعلین مشکی‌اش را در آورد و مقابلم گرفت.
    - تازه این‌ها رو ندیدی. از بازار روز خریدم.
    یک لنگه‌اش را گرفتم و بالا و پایین کردم.
    - چرمش اصله. گرون خریدی، نه؟
    سوتی کشید و چشمانش را چرخاند.
    - 400 جنیه.
    حدس می‌زدم درآمد خوبی به جیب زده باشد. آلا ماه پشت پرده و بانوی ناشناس شهری بود که کاست‌هایش به تمام مصر طعنه می‌زد.
    - 400 دادی این آشغال‌ها رو خریدی؟
    نیشگونی از بازویم گرفت.
    - هیس! اینکه چیزی نیست. بیا ببین امثال نانسی و هیفا چه پولی خرج می‌کنن.
    ترجیح دادم مثل خودش چراغ‌خاموش حرکت کنم. خوب می‌دانستم با حساب بانکی‌اش می‌تواند چندتای من و عدنان را بخرد و جابه‌جا کند. سکوت موقتش هم به دلیل قدرت سیـاس*ـی شیخ بود و بس.
    - اما برای رسیدن به نانسی و هیفا باید از خیلی چیزها بگذری خانوم. تا حالا بهش فکر کردی؟
    پوشیه‌اش را انداخت و گفت:
    - مثلاً؟
    بحث را عوض کردم:
    - شیخ کجاست؟
    - طبق معمول به مسجد رفته و به امور مردم رسیدگی می‌کنه.
    معامله‌ی بدی با او کرده بودم. آزادی اسما در اِزای خــ ـیانـت به پدربزرگ؟
    وقتی معذب‌بودنم را دید، ادامه داد:
    - پاشو لباس‌هات رو عوض کن تا با هم بریم خرید. یه سری لوازم برای خودم و خونه می‌خوام.
    از جا بلند شدم و کمد لباس‌هایم را باز کردم. خیلی دوست داشتم عمق ثروتش را بدانم. مطمئناً با زیروروکردن اتاق خوابش همه چیز دستم می‌آمد؛ اما نمی‌خواستم حادثه‌ا‌ی که با نوال برایم اتفاق افتاده بود، تکرار شود.
    - خب تو نظر بده. چی بپوشم؟
    خواستم کمی از عقده‌اش را خالی کنم. شاید اگر بیشتر به این نیازهایش توجه شده بود، کار او به اینجا نمی‌کشید. پوشیه‌اش را بالا زد. انگار نقش بازی می‌کرد.
    - مشکی بپوش سِت بشیم.
    ابروهایم را بالا انداختم.
    - عجب!
    آلا: فقط خواهشاً بهترین لباست رو بپوش.
    برگشتم و نگاهش کردم.
    - چطور؟
    - چون می‌خوایم به بهترین بازار شهر بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سروش73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    671
    امتیاز واکنش
    40,021
    امتیاز
    888
    سن
    29
    محل سکونت
    قم
    ***
    حارِّه خان الخلیلی* (بازار خان خلیلی)
    تا خیابان «مشهد حسینی» با تاکسی رفتیم و از آنجا به بعد را پای پیاده گز کردیم. یکی-دو سالی می‌شد به دلیل طرح ترافیک، خیابان‌های اطراف بازار را بسته بودند و هیچ اتومبیلی را به خیابان‌های بادستان و سلحدار راه نمی‌دادند. خان خلیلی از سه طرف به این سه خیابان راه داشت و نزدیک‌ترین مسیر تاکسی‌روی آن مشهد حسینی بود.
    خیلی سعی کردم با موتور بیاییم، قانون را دور بزنیم و حداقل تا حوالی خود خیابان خان خلیلی جلو برویم؛ اما خانم کلاسش بالا رفته بود و تن به موتورسواری نمی‌داد.
    از تاکسی که پیاده شدیم، دست در کیف ورنی مشکی‌اش کرد و اسکناس بیست‌جنیه‌ای را روی داشبورد کمک راننده گذاشت. پیرمرد کچل دشداشه‌پوش، معترض رو به من گفت:
    - الله نگهدارتون باشه ای زوج جوان! اما کرایه‌ش تا اینجا نفری پونزده جنیه هست.
    خواستم بقیه‌اش را حساب کنم که دلقک‌بازی سرکار خانم گل کرد و دست من را پس زد.
    آلا: مگه نگفتم امروز مهمون منی ای زوج جوان؟ پس دست تو جیبت نکن.
    پوزخندی زدم و رو به پیرمرد عصبی که فکر کنم متوجه‌ی تقلید ادایش توسط آلا شده بود، شانه‌ای بالا انداختم.
    آلا: این پنج جنیه رو هم بذار روش، برو خدا بده برکت. انقدر هم طمع نکن پدر جان! دفعه‌ی قبل هم پنج جنیه اضافی من رو سرکیسه کردی. یادته؟
    بی خداحافظی از او جدا شدیم. دست در جیب هایم کردم. شلوار جین مشکی و پیراهن اسپرت هم‌رنگ آن، بدجور روی مخ عابرین پیاده‌ای بود که با ردشدن از کنار من و آلا متلک بارمان می‌کردند.
    تیپ اسپرت من با چادر عربی و شلوار دمپاگشاد او، اصلاً هم‌خوانی نداشت و همین باعث شده بود تا وارد هر مغازه‌ای که می‌شدیم، با تعجب بدرقه‌مان کنند.
    ***
    دیگر دست‌هایم جای خالی نداشت و سرکار خانم تقریباً من را به چوب‌لباسی خودش تبدیل کرده بود. از فضای دالان‌مانند بازار بیرون آمدیم. نگاهم را از پیاده‌روهای سنگ‌فرش‌شده‌ی خان خلیل گرفتم و گفتم:
    - ای بابا! خسته شدم آلا! اسیر که نیاوردی بازار. بذار یه چیز بگیرم، بخوریم.
    جلوتر از من رفت و لحظه‌ای ایستاد.
    - چقدر غر می‌زنی ای زوج جوان! بیا برویم تا برایت فطائر سوری بگیرم ای دوست! ای عشق!
    پوزخندی زدم و به کنارش رفتم.
    - مثل اینکه بدجور حرف اون بنده خدا رو مخت رفته.
    در کمال وقاحت دست دور بازویم انداخت و ادامه داد:
    - بریم ای زوج جوان؟
    پِقی زیر خنده زدم و جواب دادم:
    - از دست تو!
    گام‌هایش را می‌کشید؛ همچون بازیگر تئاتری که روی صحنه می‌رود. تقریباً تمام بازار ما را نگاه می‌کردند. از خجالت آب شدم.
    - آلا تو رو خدا بس کن. یهو آشنایی چیزی پیدا میشه، پاک آبروی ما میره.
    شانه‌ای بالا انداخت و به من اشاره کرد.
    - خب بشه. من که زیر پوشیه‌م. تو به فنا میری.
    مشتی حواله‌ی بازویش کردم و به راه خودم ادامه دادم.
    - زهر مار!
    با عجله دو تا فطائر* سوری از پسرک خوش‌سروزبان فروشنده گرفت و خودش را به من رساند.
    - باشه بابا! حالا چرا قهر می‌کنی؟ دیدم این چند روزه خیلی پکری، گفتم شوخی کنم حال‌وهوات عوض بشه.
    روی نیمکت خاکی و قدیمی بازار نشستیم. بوی ادویه‌جات عربی حساسیتم را شدت بخشید.
    - حال من با این چیزها عوض نمیشه آلا جون.
    شیطنتش گل کرد و سُس انبه را به من داد.
    - جونت بی‌بلا جهاد جون! این‌طوری چی؟ این‌طوری هم حالت عوض نمیشه؟
    نشست و دستش را دور گردنم انداخت. عطسه‌ی بلندی زدم و از او فاصله گرفتم.
    - خیلی دلقکی به خدا! آبرومون رو بردی.
    توریست‌ها یکی‌یکی از کنارمان رد می‌شدند و به خارجی چیزهایی بلغور می‌کردند و می‌خندیدند. آلا پنچر شد و کناری نشست.
    - می‌دونی جهاد؟ ای کاش روزی هزار بار آبروی آدم بره ولی دل خوش داشته باشه.
    سس را روی فطائر زدم و دستش دادم.
    - دوباره تو فلسفی شدی؟
    گازی به آن زد و دور لبش را پاک کرد.
    - نه به خدا! ایراد امثال ما اینه که برای مردم زندگی می‌کنیم نه برای دل خودمون.
    می‌دانستم نیازهایی داشت که از عهده ی شیخ بیرون بود. آلا دختر جوانی بود که با من یک سن می‌رفت. گاهی با نگاه‌کردن به چشم‌هایش دلم برایش آتش می‌گرفت؛ برای زیبایی‌اش، برای هنرش و موسیقی‌اش که در خانه‌ی پدربزرگ سوخت و تمام شد. حرام شد.
    این بار من کنارش نشستم و دستش را گرفتم.
    - تو اول این رو به من بگو چرا از بازاررفتن خسته نمیشی؟ بعدش هم زن حسابی! این‌ها که همه‌ی خریدهای تو شد، نه خریدهای خونه. امشب از گرسنگی نَمی‌ریم صلوات!
    پوزخندی زد و به رو‌به‌رو خیره شد.
    - از گرسنگی هم نمی‌ریم، عدنان به‌خاطر نبود مواد غذایی هر دومون رو کباب می‌کنه و به نیش می‌کشه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - نگو! چطور دلت میاد؟ پیرمرد جذاب خِپلوی من!
    هردو قهقهه زدیم. آلا ادامه داد:
    - می‌دونی جهاد! همیشه از پاساژرفتن بیزار بودم. نمی‌دونم چرا. شاید چون از کودکی با پدرم به بازار می‌اومدم. مخصوصاً خان خلیل با این سبک معماری قرون وسطایی و منحصربه‌فردش.
    صدای کاسب‌ها با صدای قرآن نزدیک مغرب تلاقی پیدا کرده بود. اهل بازار مغازه را می‌بستند و دست‌فروش‌ها بساطشان را با عجله جمع‌و‌جور می‌کردند.
    خواستم جواب آلا را بدهم؛ اما با دیدن اسما و راغب که به طرف ما می‌آمدند، درجا خشکم زد.

    -------------------------------------------------------------------------------------------
    توضیحات:
    ۱: بازار خان خلیلی( به عربی؛ حارّه خان الخلیلی): یکی از بازارهای بزرگ و جاذبه‌های جهانگردی شهر قاهره.
    ۲: فطائر: نوعی پیتزای سوری و لبنانی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا