《 فصل پنجم: عبور از نخستین آستانه》
" پاریس- مارس۲۰۱۸: فروردین۹۷"
در کافه ی دنجی نشسته ایم و با محمد، لاته ی مخصوصمان را هم میزنیم، محمد عادت دارد قهوه اش را شیرین کند اما من، طعم تلخ آن را به شیرینی ساختگی اش ترجیح میدهم.
هوای همیشه ابری پاریس طبق معمول گرفته و سکوت آرامش بخشی فضای کافه را پر کرده است، زوج سن بالایی در میز رو به روی ما نشسته اند و پیرزن عاشق پیشه، سر روی شانه ی همسرش گذاشته است و شوهرش برای او شعر میخواند.
نم باران شروع میشود و شیشهها به باران بهار ضرب میگیرند، بوی اطلسیهای مطبوع، مشام هر عابر پیاده ای را نوازش میدهد.
موسیو دوبرانژه- صاحب کافه ی ایفل- شخصاً برای ما چتر میآورد و این نشان دهنده ی میزان محبوبیت محمد در باشگاه پی اس جی است.
بازار سلفی و دورهمیهای محمد تمام میشود و پلیس شهر پاریس، طرفدارانش را از او دور میکند، برای یک بار هم که شده با او به کافه آمده ام و با پیش شرط عدم وجود خبرنگارها کنارش نشسته ام.
آخرین سلفی را که با دو دختر جوان موبور میگیرد، به طرف من میچرخد و لاته اش را امتحانی میکند، راستش با آن موهای فر و بارانی بلند مشکی اش جذاب تر جلوه میکند و بدجور در دل هوادارهای فرانسوی جا گرفته است.
موسیو، تلویزیون پیاده رو را روشن میکند و روی شبکه ی عربی فرانسه میگذارد، نمیدانم شاید محمد از گفت و گوی ویژه ی اسما با فرانس ۲۴ چیزهایی به او گفته است.
تی وی در حال پخش پیامهای تبلیغاتی است و رفته رفته به تعداد حاضرین در کافه اضافه میشود.
نشستن در یک کافه ی خیابانی و آن هم در پای برج ایفل سعادت بزرگی میخواهد که نصیب هرکسی نمیشود، به خصوص اگر ستاره ی مخصوص پاریسیها مقابلت نشسته باشد و گروه گروه برای عرض ارادت خدمت برسند.
گاهی اوقات با این افکار دلم را خوش میکنم تا زخم گذشته را فراموش کنم اما افسوس و صد حیف که خودم میدانم به این سلبریتی بازیها تعلقی ندارم.
محمد از طرفدارهایش فارغ میشود و به طرفم میچرخد، برای لحظه ای فنجان را به لبهای خوش فرمش میچسباند و در چشمهایم دقیق میشود، بالاخره سکوت را میشکند و دلش را به دریا میزند:
- ولی تو اشتباه کردی جهاد، باید پیشنهاد آلا رو قبول میکردی!
تکیه ام را به پشتی ویلچر میدهم و به مانیتور تخت پیاده رو خیره میشوم:
- قبول میکردم که چی بشه؟
فنجان را روی میز میگذارد:
- مگه خودت نمیگی از تو هم دعوت کردن تا برای مناظره با اسما تو برنامه شرکت کنی؟
- چرا
با دستمال دور دهانش را پاک میکند و ادامه میدهد:
- خب دِ همین دیگه، باید تو هم میرفتی و حرفاتو میزدی، الان سرکارخانوم یه طرفه به قاضی میره و راضی برمیگرده.
این روزها تقریباً از حرص و آز تهی شده ام، اسما با من کاری را کرده بود که دشمن نکرد، به همین دلیل حرفهای دیگران برایم اهمیتی ندارد اما نمیتوانم از اعتراف دلم بگذرم و او را نادیده بگیرم، من همچنان در آتش فریب چشمانش میسوزم و از دیدن راغب در کنار او منقلب میشوم:
- بذار یه طرفه به قاضی بره و راضی برگرده، من دیگه پیر شدم محمد، کرک و پرام ریخته، حوصله ی بحث و جدل ندارم.
و واقعاً هم بی حوصله شده ام، این روزها کمتر با کسی صحبت میکنم و بیشتر به درونم رجوع میکنم، دوست دارم جواب را در گذشته ی خودم جست و جو کنم، اینکه کسی در مصاحبه یا گفت و گویی تاریخ را تحریف کند شاید برای اهلش سخت باشد اما برای منی که حقیقت تاریخ را درک کردهام صحبتهایش بی ارزش است.
با این حال دوست دارم مصاحبه اش را ببینم و از گذشته اش بشنوم.
محمد سری به نشانه ی تاسف تکان میدهد و میگوید:
- تو الان اینو میگی ولی با شناختی که من از تو دارم دل تو دلت نیست تا حرفای اسما رو جلوی دوربینا بشنوی و اگه چرت و پرت تحویل خبرنگارا بده دوباره بالا میگیری و حمله ی عصبی بهت دست میده.
دستش را میگیرم و به او اطمینان میدهم؛ توصیههای دکتر احمد را گوش کنم. او هم با همکاری موسیو اجازه میدهد تا مصاحبه را تماشا کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: