پارت ۲۹
کمی بعد آن جمع برادرانه خلوت تر شد و بابک حضورش کمرنگ تر از پیش. دانش زبانش را روی لبش کشید و با تخسی گفت:
- فکر میکنی جواب میده؟
- نمیدونم! تیریه توی تاریکی، اما خودت هم خوب میدونی بابک دنبال چیه!؟
دانش به تمسخر، پچ پچ وار لب زد:
- فکر میکردم باید شاهد یه دعوا و اسلحه کشی باشم...
دایان خنثی چشمان تیله ایش را به نگاه مشکوک دانش دوخت، گویی لب هایش را بهم بخیه زده بود تا برای خنده کش نیایند. ناگهان کنترلش را از دست داد و منفجر شد، دستش را بر روی شانه دانش گذاشته و بلند آوازانه قهقه میزد.
- مگه فیلم پنجابیه!
سپس با جدیت ادامه داد:
- بیخیال اونقدرها هم که فکر میکنی بابک بد نیست، فقط دنبال منفعتشه و از چیزای که بهش ضرر میرسونن دوری میکنه! بهتره بریم داخل...
دانش سری در معنای تایید تکاند و پشت هیکل ورزیده او قدم به سمت ویلا نهاد.
***
سارا در این جهت ملعبه با استرس وارد کوچه شد. تاریکی کوچه ته دلش را عجیب به وحشت میانداخت. با دلهره زنگ در را فشرد، آوای دختری پیچید:
- کیه؟
- منم مرجان.
سپس در بدون اندکی تعلل باز شد، قدم به سمت داخل آپارتمان برداشت، برچسبی که بر روی آسانسور چسپانده بودند نشان از در حال تعمیر او میداد، آهی کشید و با انزجار پله ها چند_چند بالا رفت.
قلبش هنوز مانند گنجشکی کوچک میتپید، از خدا چه پنهان حس میکرد سایه ای سیه دل او را تعقیب میکند. شک های در دلش داشت و پر رنگ ترینش کسی نبود جز به دانش...
کمی بعد آن جمع برادرانه خلوت تر شد و بابک حضورش کمرنگ تر از پیش. دانش زبانش را روی لبش کشید و با تخسی گفت:
- فکر میکنی جواب میده؟
- نمیدونم! تیریه توی تاریکی، اما خودت هم خوب میدونی بابک دنبال چیه!؟
دانش به تمسخر، پچ پچ وار لب زد:
- فکر میکردم باید شاهد یه دعوا و اسلحه کشی باشم...
دایان خنثی چشمان تیله ایش را به نگاه مشکوک دانش دوخت، گویی لب هایش را بهم بخیه زده بود تا برای خنده کش نیایند. ناگهان کنترلش را از دست داد و منفجر شد، دستش را بر روی شانه دانش گذاشته و بلند آوازانه قهقه میزد.
- مگه فیلم پنجابیه!
سپس با جدیت ادامه داد:
- بیخیال اونقدرها هم که فکر میکنی بابک بد نیست، فقط دنبال منفعتشه و از چیزای که بهش ضرر میرسونن دوری میکنه! بهتره بریم داخل...
دانش سری در معنای تایید تکاند و پشت هیکل ورزیده او قدم به سمت ویلا نهاد.
***
سارا در این جهت ملعبه با استرس وارد کوچه شد. تاریکی کوچه ته دلش را عجیب به وحشت میانداخت. با دلهره زنگ در را فشرد، آوای دختری پیچید:
- کیه؟
- منم مرجان.
سپس در بدون اندکی تعلل باز شد، قدم به سمت داخل آپارتمان برداشت، برچسبی که بر روی آسانسور چسپانده بودند نشان از در حال تعمیر او میداد، آهی کشید و با انزجار پله ها چند_چند بالا رفت.
قلبش هنوز مانند گنجشکی کوچک میتپید، از خدا چه پنهان حس میکرد سایه ای سیه دل او را تعقیب میکند. شک های در دلش داشت و پر رنگ ترینش کسی نبود جز به دانش...
آخرین ویرایش: