رمان کوتاه خلسه شکار | شکارچی کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام کارکتر رمان را می‌پسندید؟

  • دایان

  • مرجان

  • دانش


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

شـکارچی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/12/18
ارسالی ها
42
امتیاز واکنش
122
امتیاز
151
محل سکونت
جهنم
پارت ۲۹

کمی بعد آن جمع برادرانه خلوت تر شد و بابک حضورش کمرنگ تر از پیش. دانش زبانش را روی لبش کشید و با تخسی گفت:
- فکر می‌کنی جواب میده؟
- نمی‌دونم! تیریه توی تاریکی، اما خودت هم خوب میدونی بابک دنبال چیه!؟
دانش به تمسخر، پچ پچ وار لب زد:
- فکر می‌کردم باید شاهد یه دعوا و اسلحه کشی باشم...
دایان خنثی چشمان تیله ایش را به نگاه مشکوک دانش دوخت، گویی لب هایش را بهم بخیه زده بود تا برای خنده کش نیایند. ناگهان کنترلش را از دست داد و منفجر شد، دستش را بر روی شانه دانش گذاشته و بلند آوازانه قهقه میزد.
- مگه فیلم پنجابیه!
سپس با جدیت ادامه داد:
- بی‌خیال اونقدرها هم که فکر می‌کنی بابک بد نیست، فقط دنبال منفعتشه و از چیزای که بهش ضرر می‌رسونن دوری می‌کنه! بهتره بریم داخل...
دانش سری در معنای تایید تکاند و پشت هیکل ورزیده او قدم به سمت ویلا نهاد.
***
سارا در این جهت ملعبه با استرس وارد کوچه شد. تاریکی کوچه ته دلش را عجیب به وحشت می‌انداخت. با دلهره زنگ در را فشرد، آوای دختری پیچید:
- کیه؟
- منم مرجان.
سپس در بدون اندکی تعلل باز شد، قدم به سمت داخل آپارتمان برداشت، برچسبی که بر روی آسانسور چسپانده بودند نشان از در حال تعمیر او می‌داد، آهی کشید و با انزجار پله ها چند_چند بالا رفت.
قلبش هنوز مانند گنجشکی کوچک می‌تپید، از خدا چه پنهان حس می‌کرد سایه ای سیه دل او را تعقیب می‌کند. شک های در دلش داشت و پر رنگ ترینش کسی نبود جز به دانش...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۳۰
    به واحد مدنظر رسیده بود، دروازه ورود به حالت نیمه باز بود، بی درنگ به درون واحد دخول کرد. سلام بلند بالای کرد و در پی یافتن صاحب خانه وارد آشپز خانه شد. با دیدن سعادت با ذوق به سمتش دوید و آغوشش را برای او باز کرد.
    بـ..وسـ..ـه بر گونه دوست چندین ساله اش نشاند و لحن خنده واری گفت:
    - الهی قربونت بشم، چند وقته ندیدمت.
    سعادت مملوء از خوشحالی گفت:
    - عه خدا نکنه، اونی که باید قربونش شی اشکان آقاست!
    با آمدن اسم اشکان بر زبان سعادت گر گرفت و گونه هایش رنگ سرخ آتشین را در خود آمیخت. با خجل کمی سرش را متمایل به زیر کرد، ناگهان به یاد آورد که برای چه پا به اینجا نهاده، بی درنگ لب گشود:
    - فقط بیا هال، می‌خوام حرف بزنیم.
    سعادت لبخندی تصنعی کنج لبش نشانید و به آرامی گفت:
    - تو برو من شربتی چیزی درست کنم...
    مرجان به میان سخنش پرید و رشته کلام دوستش را گسست:
    - گرسنم نیست، وقت کمی دارم. لطفا!
    سعادت دستانش را زیر شیر آب شویید و با حوله خشک کرد. در حالی که سعی می‌کرد نگرانی اندرون لحنش ناپیدا باشد با دلهر پرسید:
    - اشکان چیزیش شده؟
    مرجان بی‌آنکه پاسخش دهد، دست سعادت را کشید و بر روی مبل درست در نقطه کنارش نشاند. لبخند بی روحی بر روی لبش به نقش کشید. زبانش را روی لبش کشید و گفت:
    - دایان شرکت رو فروخته!
    سعادت چشمانش گرد شد:
    - یعنی میگی هو...
    مرجان سخنش را باز مقطع کرد و با نمی دانم لحنی لب به نهاد:
    - گیجم، نمی‌دونم!
    با بغض ادامه داد:
    - به دانش نزدیک شدم، دست روی نقطه ضعف دایان گذاشتم، حاظرم شرط ببندم زبون دانش برای من واینمیسته! نمی‌دونم دووم میارم یا نه اما حس می‌کنم منم مثل بقیه تموم شده هستم.
    سعادت با نگرانی دستانش را در حصار دستان خود گرفت و به آرامی فشرد.
    - عه زبونت لال. غلط کردن مگه دست اوناست؟! نوک انگشتشون بهت بخوره زندگی رو براشون جهنم می‌کنم!
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۳۱

    پلک هایش را برهم گذاشت، قطره‌ای اشک از چشمانش چکید و مانند جویی کوچک بر گونه‌اش جاری شد. او خوب می‌دانست که سفید عروسیش را نپوشیده اشکان سیاهش را می‌پوشد. به آرامی شروع به حرف زدن کرد:
    - بیست و دو سالم بود، هلنا طبیبی که به خاطر ازدواج اجباری از خونه پدری و مادریش فرار کرده. این هویت من بود، هویت کسی که قرار بود به سیام خادم نزدیک بشه. اون موقع ها فکر می‌کردم سیام همون کسی هست که می تونه این باند رو به نابودی بکشه، فکر می‌کردم اون کسیه که گوشه به گوشه این لجنزار رو می‌چرخونه. البته می‌گفتن بابک مسئول محموله هاست. باند زیر نظر سه نفر بود: بابک، سیام و دایان خادم. سه پسر خونده فربد خادم! بزرگ ترین باند تولید کننده و قاچاق اسلحه متعلق به خادم‌ها بود! حتی بعضی وقت‌ها از گوشه و کنار زمزمه های به گوشم می‌رسید که: توی سیاست هم یه دستبرد‌های مهمی داشتن، اون روزا با توجه به اطلاعات نفوذیای قبلی فکر می‌کردم دایان بیست و هفت ساله مخالف اصول های پدرش هست، تقریبا واسه همین علت هیچوقت به عنوان یکی از وارثان فربد معرفی نشده بود.
    نفسی گرفت روحش خسته بود، شیش سال از عمرش را تلف کرده بود تا به اینجا برسد؟! به نقطه ای که ثباتش را تضمین نمی‌کرد. دستمال روی میز را برداشت و رد اشک های روی گونه اش را پاک کرد. پای خودش در این باتلاق گیر نبود. بحث اشکانی بود که یک سال به پایش مانده بود. اشکانی که لحظه شماری می‌کرد تا این ماموریت تمام شود و این دو به بر سرسفره عقد بنشینند. فینی کرد و با صدای لرزانی ادامه داد:
    - سیام بر خلاف بقیه پسرای فربد اصلا اهل دختر‌*بازی و خوشگذرانی نبود، کل تمرکزش روی اعضای باند بود، تمام ماموریت ها زیر نظر خودش بود. چشم‌های تیزش رو هیچوقت یادم نمیره، رد سموم و تاریکی رو در عمق چشم‌هاش میتونستم‌حس کنم، نگاهش ترسناک بود! اخلاقش برای همه غیر قابل تحمل بود، اون اعضای باند رو مدیریت می‌کرد. اوایل که وارد باند شده بودم شیش دنگ افرادش متمرکز من بودن، اون روزا خیلی سخت می‌تونستم با سرگرد رجبی ارتباط بگیرم.
    نیمی از مایع شفاف اندرون لیوان را نوشید.
    - کم کم فهمیدم با متمرکز شدن روی سیام به هیچ چیزی نمی ‌رسم، اون یه سیب ممنوعه بود. زمان رو به سخره گرفته بود و مدام‌آتو دستشون می‌دادم، شک نداشتم یه بوی‌های بـرده، از سیام دست کشیدم و سعی کردم اعتماد دایان رو جلب کنم، به اوج‌ جنون ‌رسیده بودم و به پایان موعود زمانی نمونده بود! از هرچیزی سو استفاده می‌کردم تا بهش نزدیک بشم. محبت، لبخند، نگاه و...
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۳۲

    *فلش بک*
    انگار در حال خودش نبود، صدایش عجین شده با بغضی بود که اندرون گلویش مانند خاری ته گرفته بود. اجزای صورتم را از نظر گذراند. در طول این پنج ماه فقط دوبار اورا نگریسته بودم.
    امروز تصادفا مرا در عمارت سیام دیده بود، از مهارت تیراندازیم خرسند بود. فهمیده بود مهارت های خاصی دارم؛ به بهانه ملاقات با یکی از اعضای باند به نام صدرا و به لقب آر دو (R2) به عمارت محل اقامت اعضای باند آمده بود. بر مبل کنارم جا خوش نهاده و نگاهش خیره بر صفحه مستطیلی تلفنش بود.
    - اسمت چیه؟
    منگ نگاهش کردم و با گیجی زمزمه کردم:
    - با منی؟
    اخم آلود چشمانش را به نگاهم دوخت:
    - په نه په!
    باید حدس می‌زدم قصد مزه‌پرانی را در افکارش می‌گذراند، زیرا جز خودم و خودش کسی آن اطراف نبود. بی مزه ای نثارش کردم و سپس با ذوق زبانم را گشودم:
    - هلنام و تو؟
    پوکر سرتا سر چهره ام را از نگاهش گذارند.
    - دایانم.
    کمی دست_دست کرد، برای گفتن چیزی مردد بود. دلش را به دریا سپرد و بی پروا لب گشود:
    - تو از سیام خوشت میاد؟
    چشمانم گرد شد، هنگ کرده بودم و خیالم نبود چه پاسخی در تقابل این سخن دایان دهم. گویی زبانم را قفلی زده بودند و برای پاسخی میان این مرداب دست و پا می‌زدم. من من کنان جواب دادم:
    - خب آره..‌. نه یعنی ازش خوشم نمیاد... فقط می‌خواستم به عنوا...
    به میان‌کلامم جهید. آوای پوزخند بی صدای دایان را نشنیده گرفتم، اما در عوض صدای کلامش را شنیده:
    - اون با دخترا جور نیست، اما‌ من ازت خوشم میاد! از اینکه دلشو داشتی دور ور سیام باشی... هر دختری جرعت این کار رو نداره!
    چشمانم برق زد، نرسیده خود را می‌توانستم بالا بکشم. به تظاهر آهی بر نهادم و محتاطانه لب زدم:
    - خب مسئله این نیست و شاید به این ربط داره که من هرکسی نیستم، من می‌خوام جای پای محکمی تو گروه داشته باشم، رویاهای من کوتاه نیست...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۳۳

    از افکارش برون شد، عبور این خاطرات سیه از افکار رنجیده‌اش به منزله چندین ثانیه هم گذر نمی‌کرد، دمی به درون سـ*ـینه محبسش کشاند و سپس با لحن بغض‌وارانه‌ای ادامه داد:

    - کم کم فهمیدم دایان همه کارست. همه دستور ها زیر سر خودشه! فربد خادم فقط یه اسم بود. اون روزها باورش برام سخت بود که فربد چرا به پسر بیست و هفت_هشت سالش این همه اختیار داده!؟ اختیاراتی که سیام سی و دو ساله و بابک سی و پنج ساله هم از داشتنش محروم بودن، با کمک دایان وارد یکی از گروهای بالاتر باند شدم.

    گروهی که زیر نظر یکی از افراد مطمئن دایان بود. پنج نفر بودیم! یکی از اعضای گروه اسمش محمد بود، محمد زند ۲۵ ساله حدس زده بودم خیلی مورد اعتماد دایان هست. پسر دیگه ای توی گروه حضور داشت به اسم صدرا، دقیق یادم نیست اما بیشتر تو کار های امنیتی و هک و این جور چیزا بود. یه بار بهم گفته بود توی سیزده سالگی به اشتباه حساب بانکی یه آدم معروف روهک کرده که کارش تا مرز دادگاه هم کشیده. وجود دو خواهر و برادر به اسم سینا و ساینا برام خیلی عجیب بود. کارشون رو هیچوقت نفهمیدم، بی سروصدا صبح زود به همراه دایان از خونه خارج می‌شدن و شب ها دیر وقت بر می‌گشتن.

    یهو فهمیدم همه چی عوض شده و من دو ساله که این وسط دارم بازیچه میشم و همه وقتم رو تلف چیزای کردم که هیچ اثری نداره، محبت های دایان رو فاکتور گرفته بودم و درگیر رفتار مشکوک سیام بودم. بابک و فربد درگیر یک محموله بودن، محموله ای که تماما ارزش باند رو چندین درجه بالا می‌برد، فرقش با محموله قبلی نمی‌دونستم اما شنیده بودم که جنس های این محموله نابه. دعا دعا می‌کردم خبرش به سرگرد برسه و بتونه از طریق این محموله ضربه نهایی رو وارد کنه.

    لبخندی میان آن همه اضطراب گوشه لبش نشست، چهره اش کمی شیرین تر شد. دستانش را به سمت دست های سعادت کشاند و آن ها را میانشان جا داد.
     

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۳۴

    - شانس بهم رو کرده بود و همه چی طبق نقشه پیش رفت. محموله لو رفت! این بین فربد بخاطر شلیک گلوله و مقاومت کشته شد. فربدی که حرف از ابهتش می‌شد و ناخودآگاه ترس رو توی چشم همه گنگسترا و مافیا‌ها جا می‌داد، حالا با دو گلوله به زیر خاک رفته بود. همه چیز یهو بهم ریخت، بابک فراری شد و دایان جلوی چشم های من یه گلوله وسط قلب سیام خالی کرد. سقوط سیام رو من دیدم! ویران شدن این مرد ویرانگری رو من دیدم! رنگ چشماش اون روز فرق کرده بود، لبخند شرورش حتی بعد از سقوط هم کنج لبش می‌درخشید!
    همیشه فکر می‌کردم اگر سیام زنده می‌بود حتما به دست اون می‌مردم. تا چند روز علت مرگ سیام رو نمی دونستم تا اینکه محمد لب باز کرد:
    - سیام بخاطر تو مُرد! به دایان گفته بود تو برای همه زنگ خطری اما شواهد نشون می‌داد مرگ فربد بخاطر سهل انگاری سیام بوده.
    سعادت منگ به نقطه ای خیره شده بود، کمی بعد از خیالش دست کشید و با بهت لب زد:
    - یعنی سیام..
    مرجان به میان کلامش جهید و رشته کلامش را باز به عادت همیشگی‌اش گسست:
    - سینا و ساینا این وسط از آب گل آلود ماهی گرفتن، به گفته سرگرد اونا برای رقیبای فربد جاسوسی می‌کردن. بعد از بهم ریختن باند سینا و ساینا هم فرار کردن و رفتن جایی که دست دایان بهشون نرسه! بعد از چند روز از بهم ریختن اوضاع سرگرد گفت که عقب بکشم و توی دید دایان نباشم.
    به خصوص بعد مرگ فربد و سیام خیلی توی دید رس باند بودم، سرگرد و تیمش باز هم سناریو جدیدی چیده بودن و توی این سناریو هلنا از باند فرار کرده بود‌! خروج از باند مجازت سختی داشت! مجازاتی بدتر از مرگ... دست روی نقطه های پررنگ زندگیت می‌ذاشتن و به سرعت باد و برق اون نقطه ها رو از زندگیت پاک می‌کردن! به خاطر همین فرار کردم.
    دورا دور این لجن‌زار رو نگاه می‌کردم و از احوال داخلی باند خبر داشتم، بابک کم کم از صفحه باند پاک شد و تنها کسی که مونده بود دایان بود. یک مرد ویرانگر جدید!
    دایان هم یه مدت تو دور بازی نبود، بعد از دوسال برگشت تا بازی رو توی مشتش بگیره، اما دست تنها نه! با دانش! دانش هدایت، نمی‌دونم از کجا پیداش شد، اما می‌دونم یه کاره فربد می‌شد. یه مهره خیلی مهم! با هویت سارا به دانش نزدیک شدم...
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۳۵

    قطره ای اشک از چشمانش برافتاد و بر روی گونه اش به جریان در آمد. دستش برای پاک کردن آن بالا نیامد.
    سعادت دست بر شانه خمیده مرجان گذاشت و به آرامی آن را نوازش کرد.
    - شیش سال از عمرم رو صرف کسایی کردم که آخرش هیچی به هیچی بشه. می‌خوام حداقل تمومشون کنم بعد بتونم با اشکان ازدواج کنم. اشکان چند روزیه که از دستم عصبانیه، براش وقت زیادی نمی‌ذارم، یه ساله که نامزدیم و هنوز یکی دو بار هم نتونستیم باهم بریم بیرون...
    باقی کلامش را مقطع کرد و نگاهش را به کنج میز دوخت. سعادت به آرامی زبان باز کرد:
    - درکت می‌کنم مرجان! مطمئن باش که همه چی درست می‌شه! عزیزم…
    ***
    پله ها را چند_چند رو به پایین سرازیر شد، تمام سعیش مبنی بر این بود تا کمترین سروصدا را هم ایجاد نکند. پژواک آوای گام برداشتنش در پله ها منعکس می‌شد و بر استرسش لحظه‌به‌لحظه می‌افزود.
    بلاخره به پله انتهای رسید و به آرامی در را گشود. به منظور دید‌زدن سرش را ز در بیرون کشاند و کوچه تاریک را در یک نگاه گذراند. در را بسته و از خانه خارج شد.
    به سمت ماشینش گام نهاد. گویی در اطراف خود حضور یه فرد ثالث را در آن‌سو محسوس می‌کرد. هراس در تک_تک سلول هایش نفوذ کرده، سبب شده بود تا دست و پاهای لرزانش قدم نهادن به‌سوی ماشین را سخت تر کند.
    آواز پژواک جروبحث دو سگ در آن سوی کوچه مخوف‌نما تا کمی ز افکارش را آرام و گمراه نموده بود.
    به ماشین نزدیک شد، دست به سمت جیبش کشاند تا سویچ را از آن برون نماید امّا دستش به دستگیره در ماشین نرسیده ناگهان دستمال مرطوب و بدبویی مقابل بینی و دهانش قرار گرفت. تا به خودش بیاید و جیغی سر دهد، دمی از آن بوی مسموم به اندرون دماغش نفوذ کرد و پلک هایش را سست کرد...
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۳۶

    دایان کلید را میان پهنای دست محمد گذاشت و به آرامی زمزمه کرد:
    - خونه رو بفروش و با پولاش یه کاری برای خودت و صدرا دست و پا کن!
    نمای مجلل و رومی این ویلا در میان باقی ویلا های آجرنمایی این کوچه بسیار در چشم بود، با بوق ماشین نگاهش را از محمد و ویلای که کمتر از یک طبقه نداشت، ربود و به دانش که سرش را از پنجره بیرون آورده بود دوخت:
    - چرا معطلش میکنی؟! یکم عجله کن تا پروازمون وقت زیادی نمونده!
    دایان در جهت تاکید سرش را تکاند و خداحافظی سر سری با محمد و سعید که در کنار هم ایستاده بودند، کرد.
    چند ساعتی بعد دایان و دانش خود را میان صندلی هواپیما دریافتند. دایان با لبخند شروری رو با دانش لب نهاد:
    - اون ور آب اولین کاری که می‌کنی چیه؟
    دانش در حالی که سیم های هنذفری را از هم می‌گشود، پاسخ داد:
    - نمی‌دونم، شاید ازدواج کنم...
    سپس هنذفری را درون گوش هایش فرو کرد و موسیقی آرامی را پلی کرد...

    ***
    سعادت استرس وار دور تا دور آشپز خانه را با گام های مضطربش متر می‌کرد، نمی توانست هراسش را مهار کند! هاله ای از اتفاق صبح را مرور کرد...
    پاکت نامه ناشناسی که مقابل خانه اش پیدا کرد بود و محتویات اندرونش فقط یک جمله بود: ساعت چهار...
    نفسی های عمیقش را در اتاق به سختی می‌آمیخت، با دیدن عقربه ساعت که از از دوازده گذشت و ساعت شمارش که بر روی چهار ایستاد، آواز به تشابه ناقوس مرگش را شنید. آواز نواخته شدن زنگ تلفن...
     
    آخرین ویرایش:

    شـکارچی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/12/18
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    122
    امتیاز
    151
    محل سکونت
    جهنم
    پارت ۳۷

    دستان لرزانش را به تلفن رساند و آن را برداشت. به سرعت کنار گوشش رساند و با صدایی که از ته چاه در می‌آمد گفت:
    - الو؟!
    - الو، سلام! شما از بستگان خانم مرجان همتی هستید؟
    چشمانش گرد شد، با اندکی مکث و خوشحالی از این‌که برایش از مرجان گمگشته خبر دارند، گفت:
    - بله من می‌شناسمش! از فامیلمون هستن...
    - من از اداره آگاهی تماس می‌گیرم، شماره شما آخرین شماره ای بوده که با ایشون در تماس بود. ما جسد سوخته یک خانم رو در جاده چالوس پیدا کردیم! لطفا برای شناسای جسد ایشون به اداره ... تشریف بیارین!
    هوای نفسش چند ثانیه‌ای مقطع شد، پاهایش سست شدند، چهار زانو کنار دیوار سر خورد، آواز مردی که پشت تلفن مدام می‌پرسید:
    - الو؟! خانم صدام رو دارید؟! و ...
    را نشنید، انگار سلول هایش در کوره ای می‌سوختند و باز یخ می‌بستند، هیچ آوازی را نمی‌شنید فقط صدای بوق جیغ مانندی را اندرون گوشش می‌پیچید.

    آه مرجان بیچاره...
    اسیر ملعبه ای شده بود که هیچ پایانی نداشت. ملعبه ای مملوء از فسوس و بدبختی... ملعبه ای که منفعت، دوست و آشنا نمی شناخت! پای سود و منفعت که می‌آمد وسط معرفت جایش را با منفعت عوض می‌کرد و رفاقت جایش را با رقابت!
    برای برد اندرون این ملعبه باید مهره ها را از بر بود، گاهی انسان ها از کسی سنگ می‌خورند که قبلا سنگ همان را به سـ*ـینه می‌زدند.
    دور دنیا می‌گردد و می‌گذرد؛ اما به یاد داشته باش شاید آن‌که دیروز در کنارت بود، فردا در مقابلت به ایستد...
    به یاد داشته باش که اعتماد همچنان بازی خطرناکیست! بازی به تاوان های گران، تاوان های به وسعت بدبختی.
    دنیا در نگاه اول زیباست اما پشت پرده بسیاری از چیز های زیبا راز های خانمان سوز نهفته است. راز های که مقدمه یک بازیست! راز های که شروع هیجانی دارند اما پایانی به بهای نگون بختی.
    اعتماد ها را باید شکست تا بتوان طلوعی جلا‌بخش خرید. طلوعی عاری از ترس و نفرت! طلوعی به پهنای یک لبخند برای شروعی تلالو.
    در این میان می‌توان به آرامی گفت همه چیز موقتیست..:)

    ادامه دارد...
    تاریخ شروع: ۹۹/۰۲/۳۰
    تاریخ پایان: ۹۹/۱۰/۱۴

    سخن آخر:

    سلام
    خلسه شکار بلاخره بعد از ۸ ماه تموم شد و من تو این ۸ ماه تمام سعیم رو کردم تا با تک تک شخصیت هاش زندگی کنم.
    خلسه شکار داستانی که از شکارچی شروع شد و با مرگ مرجان تموم شد. من چندین مرتبه رمان رو مطاله کردم و متوجه شدم که رمانم هنوز خیلی از ابهامات و جریاناتش رفع نشده بنابرین تصمیم گرفتم در جلد دوم تمام ضعف ها و نکات ابهامات رو دونه دونه حل و فصل کنم از این‌که سیام واقعا کیه؟ دانش اون چند سال اولی که سارا وارد باند شده بود کجا بود؟ مشکل بابک و دایان سر چیه؟ چه کسی سارا رو کشت و ... همه این ابهامات در جلد دوم رمان با عنوان "اپیزود آخر" رفع میشه و سعی میکنم رمان رو هرچه زودتر تموم کنم و در اختیارتون قرار بدم.
    از اینکه رمانم رو مطالعه کردین خیلی متشکرم!
    شکارچی
     
    آخرین ویرایش:

    *ArMita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/30
    ارسالی ها
    717
    امتیاز واکنش
    17,139
    امتیاز
    717
    محل سکونت
    تهران
    payane-fan-fikshen.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا